از طهران‌ بپايتخت‌ صفويه‌ و مركز زنديه‌

‌‌

از طهران‌ بپايتخت‌ صفويه‌ و مركز زنديه‌

 ‌

ملتزمين‌ عبارت‌ بودند از:

فرج‌الله‌ خان‌ بهرامي‌ رئيس‌ كابينه‌ وزارت‌ جنگ‌.

خدايارخان‌ امير لشكر.

علي‌ آقاخان‌ نقدي‌ رئيس‌ اداره‌ امنيه‌.

سرتيپ‌ عبدالرضاخان‌.

جان‌ محمدخان‌ رئيس‌ تيپ‌ عراق‌.

و يكي‌ دو نفر صاحبمنصب‌ اركان‌ حرب‌، به‌ضميمة‌ اسكورت‌ شخصي‌ و اسكورت‌ عشايري‌.

 ‌

چهارشنبه‌13 عقرب‌ 1303

   ساعت‌ ده‌ صبح‌ از عموم‌ اشخاصي‌ كه‌ به‌منزل‌ شخصي‌ براي‌ ديدن‌ من‌ آمده‌ بودند، خداحافظي‌ كرده‌ و از منزل‌ با اتومبيل‌ عزيمت‌ كردم‌. هيأت‌ وزراء و جمعي‌ از وكلا و حكومت‌ نظامي‌ تهران‌ و عده‌اي‌ از صاحبمنصبان‌ نيز براي‌ مشايعت‌ من‌ آمده‌ بودند. نزديك‌ خط‌ زنجيرحضرت‌ زنجير حضرت‌ عبدالعظيم‌ آنها را مرخص‌ نمودم‌ و به‌ياري‌ خدا برعزم‌ و ارادة‌ آهنين‌ خود تكيه‌ كرده‌، راه‌ جنوب‌ را پيش‌ گرفتم‌.

   در «حسن‌ آباد»، شش‌ فرسخي‌ تهران‌ به‌خاطرم‌ رسيد كه‌ همراهان‌ من‌ به‌خصوص‌ آنها كه‌ صفحات‌ جنوب‌ را نديده‌ و از درازي‌ راه‌ و سختي‌ و مشكلات‌ طي‌ طريق‌ بي‌ اطلاع‌اند اگر بدانند كه‌ بايد چه‌ راه‌ ناهموار صعبي‌ را طي‌ كنند، و چه‌ اندازه‌ مسافت‌ بپيمايند، از عظمت‌ اين‌ تصميم‌ تعجب‌ خواهند كرد. مخصوصاً چون‌ بعضي‌ از ايشان‌ سالخورده‌ و به‌تصوّر خود دنيا ديده‌اند، وقتي‌ اين‌ اقدام‌ مرا با اعمال‌ ساير رئيس‌الوزراها و رجال‌ عهد قاجاريه‌ و سلاطين‌ بي‌كفايت‌ آن‌ سلسله‌ مقايسه‌ كنند، امر تازه‌اي‌ پيش‌ چشم‌ خود جلوه‌گر خواهند يافت‌.

  حقيقتاً اگر من‌ هم‌ دچار ضعف‌ نفس‌ بودم‌ و از مشكلات‌ كار و سنگيني‌ بار مسؤوليّت‌ بيم‌ و هراسي‌ داشتم‌، بايد همانطور كه‌ پادشاهان‌ عيّاش‌ قاجاريه‌، سرمشق‌ داده‌ و مردم‌ نيز عادت‌ كرده‌اند، در اين‌ اوان‌ زمستان‌ و موقع‌ سخت‌ از جاي‌ خود حركتي‌ نكنم‌ و استراحت‌ و فراغت ‌حضر را بر زحمت‌ و مشقت‌ سفر ترجيح‌ دهم‌.

   امري‌ كه‌ بيش‌ از هر چيز در اين‌ موقع‌ باريك‌ عزم‌ مرا در حركت‌ قوت‌ مي‌دهد و قدم‌ به‌قدم‌ برسرعت‌ من‌ مي‌افزايد، همانا عشق‌ سرشار خدمت‌ به‌مملكت‌ و هموطنان‌ عزيز است‌ كه‌ همه‌وقت‌ خاطر مرا اسير خود مي‌دارد.

    مثل‌ اينست‌ كه‌ در طبيعت‌ من‌ دشمني‌ غريبي‌ بر ضد ناامني‌ ايجاد گرديده‌ و من‌ براي‌ قلع‌ وقمع‌ اختلال‌ كنندگان‌ و سركشان‌ خلق‌ شده‌ام‌. زيرا كه‌ بر من‌ مسلم‌ شده‌ كه‌ اساس‌ هر اصلاح‌ و اقدامي‌ در اين‌ مملكت‌ علي‌العجاله‌ بسط‌ دامنه‌ امنيت‌ و آرامش‌ است‌. مادام‌ كه‌ مردم‌ فراغت‌ نداشته‌ و از نعمت‌ امن‌ و راحت‌ برخوردار نباشند، مجال‌ آنكه‌ به‌خود آيند و احتياجات‌ زندگاني‌خويش‌ را درك‌ كنند و در صدد چاره‌جويي‌ برآيند نخواهند داشت‌.

   در حال‌ حاضر خادم‌ترين‌ مردم‌ نسبت‌ به‌ايران‌ و قوم‌ ايراني‌ كسي‌ است‌ كه‌ به‌عمر ناامني ‌شومي‌ كه‌ در اين‌ يك‌ قرن‌ و نيم‌ استيلاي‌ قاجاريه‌ همه‌ چيز ايران‌ را ضعيف‌ و سست‌ و بي‌اعتبار كرده‌، خاتمه‌ دهد و اگر با حرام‌ كردن‌ خواب‌ و خوراك‌ و تنعّم‌ و راحت‌ هم‌ باشد، بكوشد تا سر اين‌ مملكت‌ ستمديده‌ را بر بالين‌ استراحت‌ نهد.

   كسي‌ كه‌ با نظر دقّت‌ تاريخ‌ سلطنت‌ سلسلة‌ قاجاريه‌ را مطالعه‌ كند و اوضاع‌ ايران‌ را در آن ‌عصر و زمان‌ با غور و تعمق‌ از پيش‌ چشم‌ بگذراند، مي‌بيند كه‌ مردم‌ بدبخت‌ اين‌ مملكت‌ در آن‌ دورة‌ تيره‌ چه‌ كشيده‌ و چگونه‌ اعراض‌ و نواميس‌ ايشان‌ هر روز دستخوش‌ دستبرد فلان‌ ايل‌ يا فلان‌ ياغي‌ سركش‌ بوده‌ است‌.

   خدا را شكر مي‌كنم‌ كه‌ هم‌ اكنون‌ كه‌ براي‌ سركوبي‌ يك‌ نفر از همان‌ ياغيان‌ يادگار عهد قاجاريه‌ حركت‌ مي‌كنم‌ نمايندگاني‌ از آن‌ ايلات‌ سركش‌ را كه‌ از ايام‌ صفويه‌ تا اين‌ تاريخ‌ هيچ‌ وقت‌ دولت ‌مركزي‌ بر آنها تسلط‌ نداشته‌، همراه‌ خود دارم‌ و همانها امروز از حاميان‌ و جان‌نثاران‌ مخصوص‌ من‌اند.

   اگر سلاطين‌ قاجاريه‌ به‌جاي‌ عيّاشي‌ و تن‌پروري‌ و غلطيدن‌ در بستر ناز و تنعّم‌ براي‌ توسعة‌ امنيت‌ و راحت‌ رعيت‌ شخصاً قدمي‌ برمي‌داشتند و اندك‌ مدتي‌ را تحمل‌ رنج‌ و مشّقت‌ راه‌ مي‌كردند، با علاقه‌ ذاتي‌ و سابقة‌ تاريخي‌ كه‌ در طبع‌ مردم‌ ايران‌ نسبت‌ به‌اساس‌ سلطنت‌ و شاه‌پرستي‌ هست‌، يك‌ قدم‌ حركت‌ ايشان‌ هزار قدم‌ ياغيان‌ و سركشان‌ را عقب‌ مي‌نشاند و مردم‌ را متوجه‌ بيداري‌ و هوشياري‌ پادشاه‌ مي‌كرد. در اين‌ صورت‌ ديگر نه‌ كسي‌ مملكت‌ را بي‌صاحب‌ مي‌شمرد و نه‌ احدي‌ در خود ياراي‌ سركشي‌ و عصيان‌ مي‌ديد. البته‌ آن‌ وقت‌ مملكت‌ از جهت‌ امنيت‌ سروصورتي‌ به‌خود مي‌گرفت‌ و خارجي‌ نيز مجال‌ مداخله‌ و اعمال‌ نفوذ و دست‌ درازي‌ نمي‌يافت‌.

   در موقع‌ جنگهاي‌ روس‌ و ايران‌ فتحعلي‌شاه‌ (خاقان‌ مفغور) جرئت‌ و كفايت‌ به‌خرج‌ داده‌ از تهران‌ به‌سلطانية‌ زنجان‌ عزيمت‌ كرد اما در چه‌ صورت‌؟

   در حالي‌ كه‌ زنان‌ حرمسرا و سوگليهاي‌ اندرون‌ را با خود همراه‌ داشت‌ و در چمن‌ سلطانيه‌ با آنها به‌عيش‌ و عشرت‌ روزگار مي‌گذراند. همينكه‌ مي‌شنيد روسها در قفقازيه‌ و آذربايجان‌ يك‌ مرحله‌ پيش‌ مي‌آيند او مرحله‌ها با محترمات‌ همراه‌، به‌طرف‌ عمارت‌ نگارستان‌ و كوه‌ سرسرة‌ تهران‌ عقب‌نشيني‌ اختيار مي‌كرد!

   ناصرالدين‌شاه‌ نيز هر سال‌ از تهران‌ قدم‌ بيرون‌ مي‌گذاشت‌ ولي‌ به‌طرف‌ جاجرود و شهرستانك‌ و ارنگه‌. براي‌ چه‌؟ براي‌ شكار جرگه‌ و انتخاب‌ دختران‌ رعايا جهت‌ همخوابگي‌!

   اگر از مظفرالدين‌شاه‌ سخني‌ گفته‌ نشود كلام‌ ناقص‌ خواهد بود:

   اين‌ مرد ضعيف‌النفس‌ كه‌ دوره‌ سلطنت‌ يا ايام‌ رذالت‌بازي‌ او ننگ‌ تاريخ‌ پرافتخار نژاد ايراني‌ است‌، وقتي‌ كه‌ به‌سمت‌ وليعهدي‌ در تبريز اقامت‌ داشت‌ روزي‌ با يكي‌ از درباريان‌ محرم‌ و جمعي از خواص‌ خلوت‌ به‌عزم‌ گردش‌ بيرون‌ شهر رفت‌. اتفاقاً هوا ابر شد و رعدوبرق‌ فضاي‌ آسمان را به‌ميدان‌ جنگ‌ مبدل‌ ساخت‌. والاحضرت‌ وليعهد، يعني‌ شاهنشاه‌ آينده‌ ايران‌ را وحشت‌ عجيبي‌ دست‌ داد. به‌طوري‌ كار اضطراب‌ و تزلزل‌ او بالا گرفت‌ كه‌ ملتزمين‌ ركاب‌ و درباري‌ محرم‌ چاره‌ را به‌آن‌ منحصر ديدند كه‌ او را به‌پناه‌ آسيايي‌ كه‌ در آن‌ حوالي‌ بود ببرند، و وليعهد به‌درباري‌ مزبور كه‌ خود را سيد اوجاق‌ صحيح‌النسب‌ نيز معرفي‌ مي‌كرد متوسل‌شد.

   والاحضرت‌ دست‌ به‌دامان‌ سيد درباري‌ شده‌ با عجز و الحاحي‌ تمام‌ از او مي‌خواست‌ كه ‌جريان‌ كارخانه‌ قضاوقدر را تغيير داده‌، رعدوبرق‌ را موقوف‌ و آسمان‌ را صاف‌ و ساده‌ كند. سيد شياد كه‌ موقعي‌ مناسب‌ به‌دست‌ آورده‌ بود و دست‌ سفيه‌ قابل‌ استفاده‌اي‌ را به‌دامان‌ خود آويخته‌ مي‌ديد، به‌التماس‌ او وقعي‌ نمي‌گذاشت‌ و پيوسته‌ دست‌ به‌سوي‌ آسمان‌ برمي‌داشت‌ و از خدا هولناكي‌ و شدت‌ رعدوبرق‌ را درخواست‌ مي‌كرد، از او عجز و التماس‌ و از درباري ‌خلافكاري‌ و نافرماني‌، عاقبت‌ رو به‌درباري‌ كرده‌ علت‌ مخالفت‌ را پرسيد. درباري‌ گفت:

  آخر فرزندي‌ مي‌خواهد عروسي‌ كند و براي‌ مخارج‌ زناشويي‌ معطل‌ است‌.

   والاحضرت‌ كاغذ سفيد را صحه‌ كرده‌ به‌درباري‌ داد تا در شهر هر مبلغ‌ كه‌ مي‌خواهد، در آن‌ سفيد مهر بنويسد و وي‌ را في‌الحال‌ از وحشت‌ نجات‌ بخشد. سيد نيز دست‌ انابت‌ به‌درگاه‌ باري‌تعالي‌ برداشت‌ و از آنجا كه‌ گفته‌اند هميشه‌ بعد از طوفان‌ هوا صاف‌ است‌، آسمان‌ تيره‌ نيز روشن‌ گشت‌ و سيد بيچاره‌ را روسياهي‌ حاصل‌ نگرديد.

   محمدعلي‌ميرزا بهترين‌ جانشين‌ شاه‌سلطان‌ حسين‌، در موقع‌ هجوم‌ مجاهدين‌ به‌تهران‌ براي‌ هلاكت‌ ايشان‌، زنان‌ حرم‌ را به‌خواندن‌ اوراد و اذكار به‌گلوله‌هاي‌ خمير و دادن‌ به‌مرغها وا‌‌ مي‌داشت‌، و بهتر از اين‌، تاكتيكي‌ در مغز تهي‌ خود فراهم‌ نمي‌ديد.

   مسافرتهاي‌ متوالية‌ شاه‌ حاليه‌ و وضع‌ رفتار او در خارجه‌، از شدت‌ وضوح‌، احتياجي‌ به‌يادآوري‌ ندارد و اصلاً مقصود من‌ هم‌ توجه‌ به‌اينگونه‌ امور نيست‌. ولي‌ سير كلام‌ هر جا كه‌ مقصود، تجسس‌ علت‌ خرابي‌ ايران‌ كنوني‌ باشد، شخص‌ را به‌اين‌ سرمنزل‌ مي‌كشاند و مسبب‌ و مسؤولي‌ براي‌ آن‌ جز قاجاريه‌ نشان‌ نمي‌دهد.