بخش ۴
نگاهی دیگر به تاریخ دو انقلاب
آنگاه که رودخانة تاریخ به دریای پیشرفت برسد! نقدها و پاسخها
ــ در توصیف وضعیت خود، هنگام آغاز زندگی در تبعید، از مخالفتها و دشمنیهای همهگیر علیه خود سخن گفتهاید؛ اینکه در آن زمان «در اوج عدم محبوبیت ملی»تان بودید و به دشمنانتان حق میدادید که «کارتان را تمام شده» بپندارند. تغییر آن وضعیت را ظاهراً چنان سخت و دور از تصور میدیدید که خوشبینی معروفتان تا «امید به کار کوچکی در گوشة گمنامی» کاهش یافته بود. امروز چطور؟ پس از گذشت دو دهه از آن سالها، در یک ارزیابی دوباره وضعیت خود را چگونه میبینید؟
داریوش همایون ــ با همه تصور تیره (و درستی) که از موقعیتم در آن سالها داشتم «خوشبینی معروف» رهایم نکرده بود. من به موقعیت همه دیگران، از جمله پیروزمندان انقلاب، مینگریستم و جملگی را در ورشکستگی تاریخی میدیدم. انقلابی که مرا به آن پائین ترینها برده بود زمین را زیرپای همه آنها خالی کرده بود. دشمنان فراوان من وضعی نومید کننده داشتند و خودشان نمیدانستند. من آینده را با خود میدیدم زیرا بجای هدر دادن خود در جنگیدن نبردهای دیروز، میخواستم گذشته و اکنون را از ریشه ــ تا آنجا که بتوانم ــ دگرگون کنم. امروز در مراحل پایانی زندگی، دشمنان من کمتر شدهاند و آنها که در زندگی یا در میدان ماندهاند، باز از نظر تاریخی، وضعی به مراتب بدتر دارند. جامعه ایرانی از نظر دگرگشت فکری و تغییر «پارادیم» ها رو به آیندهای حرکت میکند که آرزوی من بوده است. برای نخستین بار احساس میکنم که در اقلیت نیستم. دیگر شنا برخلاف جریان آب نیست. درباره محبوبیت زیاد نمیدانم. محبوبیت به روابط عمومیبستگی زیاد دارد و در جامعه ما که اصول و نهادها سراسر زیر سایه روابط شخصی است نقش روابط عمومی که هیچگاه نقطه قوت من نبوده بر جستهتر است. من هیچ کوششی برای نزدیکتر شدن و در دسترستر بودن نمیکنم و هر چه میگذرد فشار زمان و سالها و زندگی که سر در پیم گذاشته است دور ترم میکند. تنها امیدم این است که دوستان و کسانم با تفاهم به وضع من بنگرند. همیناندازه میتوانم بگویم دیگر در اوج عدم محبوبیت ملی نیستم. ولی مهمتر این است که نشانههای اشتباه ناپذیر دگرگونی فرهنگی و سیاسی را در جهتی که به صلاح مردم ایران است میبینم. همین سبب شده است که دراین دو دهه به بیشتر دشمنان سیاسیم به چشم قربانیان نگریستهام. آنها دشمنان من بودهاند ولی من تنها، مخالفشان بودهام. شاید بسیار بهتر میبود که پانزده سالی وقتم به آن دشمنیها که اساسا به سبب گذشته من در کسان برانگیخته شده بود نمیگذشت. ولی آن دشمنیها و واکنش من به آنها در آنچه بدان دست یافتهام تعیین کننده بوده است. موقعیتها و برخوردهای سخت اثرگذارترند؛ با طبیعت دراماتیک من هم سازگاری بیشتر دارند. در چنان موقعیتهائی است که سرمشقها پدید میآیند وکار خود را بهتر انجام میدهند.
ــ کار تهیه ویژهنامهای در مورد ۶۰ سال حضور شما در عرصه سیاست و روزنامهنگاری فرصتی بود برای نظرخواهی از چهرهها، شخصیتها و فعالین گذشته و امروز و از جبههها و جناحهای گوناگون سیاسی ـ فکری. نظرات ارائه شده در این دفتر در کنار هم و در یک ارزیابی کلی، مجموعهای است که از احترام وافر به شما و ارزشگزاری قدرشناسانه نسبت به تلاشهای بیوقفهتان در زمینههای گوناگون زندگی اجتماعی حکایت میکنند. حتی انتقادها به برخی تصمیمات و اقدامات با زبانی احترامآمیز و سرشار از سعی برای دیدن و درک موقعیت آن تصمیم یا اقدام از نگاه شما، طرح شدهاند. اغراق نخواهد بود، اگر گفته شود؛ همنظری در مورد جایگاه برجستة شما در عرصة سیاست، نظر و روزنامهنگاری از نادر توافقهایی است که در این سالها میان جبهههای مختلف حاصل شده است، حتی در میان کسانی که در دو دهه پیش در صف مخالفین شما قرار داشتند.
این تغییر نگاه به خود را حاصل چه میدانید؟ حاصل دو دهه واندی فعالیت بدون وقفه در میدان مبارزه برای دمکراسی؟ حاصل نقدهایی که به صراحت در مورد کاستیهای دوران گذشته نمودهاید؟ و یا ریشه در تغییر و نزدیکی نگاه نیروهای روشنفکری ـ سیاسی به ارزشهای بنیادین، ضرورتهای ساختن یک جامعه نو، نسبت به تغییر مفهوم سیاست و…؟
داریوش همایون ــ به نظر میرسد همه اینها که شمردهاید. مبارزه بهرحال از چشم دوست و دشمن دور نمیماند و در قحط سال سیاسی ما ارزش خود را دارد. کارکردن برای دمکراسی و بیش از آن، دمکرات بودن در عمل، بویژه دربرابر مخالف در جامعهای که بسیاری از روشنفکرانش نیز نه چندان پایبندی بدان دارند نه حتا تصور جامعی، بر همه ما فریضهای است. ارزیابی دوباره کارکردها و دوران خود و نگرش انتقادی، به معنی واقعگرایانه، از رژیم پیشین از آنجا که در ایران کمتر معمول است برایم دوستان زیاد و دشمنان بسیار بیشتر فراهم کرده است ولی این کار میباید از جائی آغاز میشد و من پشیمان نیستم که از آغاز کنندگان بودهام. چنان دوره تعیین کنندهای را در تاریخ ایران نمیتوان تنها از پشت منشور شاهپرستان یا دشمنان وجودی پادشاهی دید. اصرار من بر قرار گرفتن گفتمان توسعه در مرکز اندیشه سیاسی ایران بجای کشاکش بر سر شکل حکومت یا تاریخ گذشته همروزگار، که دلمشغولی من در بیشتر زندگی بوده است، مسلما نقش مهمی در نزدیک کردن نظرگاههای ما داشته است.
ولی شاید بیش از همه دگرگونیهائی که در خود من روی داده به این تغییر تصویر ذهنی کمک کرده باشد. ما همه زیر ضربه انقلاب و این بیست و پنج ساله فاجعهآمیز به درجاتی دگرگون شدهایم. من کوشیدهام هر چه بیشتر از پارهای جنبههای ناستودهتر اندیشه و رفتارم فاصله بگیرم. در گذشته دشمنیها و مخالفتهای ما بیشتر از سر نافهمی بود. ملتی که عادت به ژرف رفتن در هیچ موضوعی نداشت و روشنفکرانش بجای اندیشیدن، به بازاریابی سرگرم بودند، در متن یک سیاست واژگونه و بیاندام، روی شعار و هیاهو عمل میکرد. در سالهای پیش از انقلاب چند بیتی از مثنوی: «ماند احوالت بدان طرفه مگس / کاو همی پنداشت خود را هست کس…» ورد زبان من بود و تصویر درستی از فضای روشنفکری و فرهنگی زمان. استثناها را میدیدم که مانند قلههای پوشیده در ابر، از چشمها نهان بودند؛ ولی در سیاست و روزنامهنگاری، و قلمرو فرهنگ در معنای خاص، دکانداران به چشم میخوردند و کارها را میگرداندند. پس از انقلاب در بیرون، تا بیش از یک دهه همان روحیه بود که با شکست و تبعید و ریشه کنی آغشته شده بود و معایب را برجستهتر میکرد.
زندگی «در اعماق» (نام کتابی دردمند و احساساتی است از اسکار وایلد که پس از ویرانی زندگیش در آخرین فرصت پیش از مرگ نوشت) اندازه مگسی را که خود من نیز بودم برمن آشکار گردانید. ما همه در شهر کوران پادشاه میبودیم و هنوز بیشتر، هستیم. شکستن و کوچک شدن همه بتهای ایرانیان از چپ و راست و مذهبی، و آشنائی بیشتر با جهان پهناوری که ما از سوراخ کلید تاریکخانههای خود تماشایش میکردیم نظر عموم ما را به یکدیگر عوض کرده است. «در اعماق» به من تفاهم، حتا همدردی، نسبت به دشمنان سیاسیام آموخت. بیشتری از آنها، کسانی که اشکال در عقایدشان به مشکلات بزرگ در کاراکتر ربطی ندارد، نیز این حالات را تجربه کردهاند. ما مگر سنگ باشیم که هنوز در جهان بیست و پنج و پنجاه سال پیش بسر بریم. از این سنگها البته همچنان در هر گوشه هستند، سنگهای خزه بسته و پوک که زمانشان پیش از زندگیشان بسر آمده است.
اما مفهوم سـیاست برای ما کمترین تغییر را کرده است. میدانم که تلاش من برای آنکه سیاست را به مفهوم ارسطوئی آن نزدیک کنیم جنبه آرمانی دارد و هنوز از دسترس بیرون است. سیاست اساسا برای ما قدرت است و قدرت به خودی خود ارزش دارد. من چندان خوشبین نیستم که بیشترین همرائیهای ما، دمی هم نزدیک شدن به قدرت را تاب آورد؛ و تردید دارم که همه شکستها ما را فروتنتر کرده باشد. به نظرم نمیرسد که از توانائی محدودمان برای رساندن جامعه به جائی که میخواهیم آگاهی کافی داشته باشیم. سیاست به معنی زیستن در فضیلت، در «شهر خوب» از تصور ایرانی بیرون است و میباید با آموزاندن و به نیروی سرمشق با آن آشنایش کرد. ولی باز هم از مرحله آشنائی چندان بالاتر نخواهد رفت. در نوشتن قانون اساسی آینده ایران «نگرش تراژیک» پدران استقلال امریکا را میباید تا پایانش برد: بدبینی محض به طبیعت بشری که ماهیای است که در کمترین زمان از سر و دم «گنده میگردد.» دوران انقلاب و جمهوری اسلامی به ایرانیان نشان داد که هیچ چیز را مسلم نمیتوان گرفت. رودخانه تاریخ یک مسیر ندارد و در هر سو روان است ولی سرانجام به دریای پیشرفت میرسد و آن را بزرگتر میکند. انسان میباید رو به آن دریای پیشرفت، استوار برود. رودخانه،گاه با تاخیر صدها سال، به او باز خواهد گذشت. از تاخیر نیز، هرچند باشد، باکی نیست. وجود تاریخی انسان، انسانیت، مهمتر است.
ــ همانگونه که انتظار میرفت، این دفتر تنها حامل پیام احترام و قدردانی نیست. برخی نظرات و سخنان حاوی انتقادهایی هستند که از زاویه تعمیق بحث بر سر مفاهیم سیاسی پراهمیتاند. انگیزهاین گفتگو نیز طرح این نقدها و شنیدن نقطه نظرات شما در برابر آنهاست.
ابتدا میپردازیم به یکی از پایدارترین نظرگاههای شما در خلال چندین دهه، از قبل از انقلاب اسلامی تا به امروز، یعنی امر توسعه و رشد کشور. منتقدین شما در این زمینه عمدتاً به دو گروه تقسیم میشوند؛ گروهی که به مراحل مختلف زمانی توسعه باور نداشته، جدایی میان عرصههای گوناگون توسعه را ناممکن میداند و به توسعه به عنوان فرآیندی یکپارچه در همه عرصهها مینگرد و رشد و توسعه «واقعی» در یک جامعه را موکول به تغییرات بهم پیوسته، همزمان و موازی ساختاری، اجتماعی، اقتصادی، آموزشی و سیاسی میسازد. از نظر این گروه دفاع شما از نظام گذشته و پادشاهان پهلوی با استناد به اقدامات اصلاحی و در خدمت توسعه کشور، حامل یک جانبهنگری بوده و در نظام ارزشی شما در این دوره امر گشایش سیاسی جامعه جایگاه چندانی نداشته است. و آنچه امروز در دفاع از آزادی و دمکراسی میگوئید. در اثر رسیدن به شکست دیدگاههای گذشتهتان است. از نظر شما درک این گروه از مفهوم توسعه تا چه میزان با واقعیتها همخوانی دارد؟
داریوش همایون ــ توسـعه فرآیـندی یکـپارچه اسـت بدین معـنی که تنـها با در بـر گرفـتن هـمه زمینههای زندگی ملی موفق میشود؛ ولی نه لازم است و نه امکان دارد همزمان باشد. جامعه توسعه نیافته بنا برتعریف، زیر ساختهای اداری و فرهنگی و اقتصادی و روحیه و فرهنگ لازم برای رساندن تودههای مردم خود را به سطح زندگی زمانه ندارد. ما هنگامی که از اسباب و فرهنگ توسعه سخن میگویم به دگرگونیهای ژرف در اندیشه و نهادها و روابط توجه داریم که یکشبه روی نمیدهند و مقدمات بسیار ــ پیش از همه نهادهائی که به توسعه کمک کند ــ میخواهند. پیشرفت در همه این جبههها همزمان و به یک اندازه، تنها در آزمایشگاه ذهن روشنفکران آرماناندیشی امکان دارد که از کارکرد قدرت و شکنندگی و برگشتپذیری فرایند توسعه آگاهی درستی ندارند. توسعه یک فرایند ارگانیک یا خودبخود نیست و خواست واندیشه مردمان در آن مداخله میکند و به همین دلیل صورتها و مراحل گوناگون به خود میگیرد که به معنی همه گونه ناهمزمانی و کژ و مژ شدن و آزمون و خطا و حتا ارتجاع و پیش بسوی گذشته است.
در تاریخ یک نمونه توسعه همزمان نمیتوان یافت یا من سراغ ندارم. «ارگانیک»ترین و «خودبخود»ترین نمونههای توسعه به مفهوم مدرن آن در اروپا سرگرفت که فرایندی چند صد ساله بود و در آن، گاه عامل اقتصادی و گاه کم یا زیاد شدن قدرت حکومت دست بالا را داشت ولی نیروی برانگیزانندهاش نهادهای دولت ـ ملت مدرن بود که از نخستین هزاره مسیحی شکل میگرفت و توپخانه باره کوب در آن نقشی بسیار بیش از مشارکت عمومی داشت. آنچه از توسعه سیاسی در آن نخستین مراحل میتوان گفت احترام حق مالکیت و «پیکر» انسان بود که مصادره اموال و بازداشتهای خودسرانه را غیر قانونی میکرد و هر دو به ماگنا کارتای انگلستان سده سیزدهم بر میگردد که سرآغاز توسعه اقتصادی آن کشور بود ــ نخستین نمونه در جهان مدرن. آزادیهای سیاسی بسیار دیرتر از جا افتادن حکومتهای مرکزی و گسترش اقتدار حکومت به سراسر قلمرو، و حق الهی پادشاهان که در سده هفدهم بر سلطنت مطلقه در اروپا، حتا انگستان افزوده شد، وتحولات آموزشی و انقلاب صنعتی آمد (بطور گسترده در سدههای نوزده و بیست.)
دیر پیوستگان به کاروان توسعه، روسیه و پروس و ژاپن و عثمانی و مصر و ایران و چین و دیگران، همه از مراحل ناهماهنگ و ناهمزمان گذشتند و پارهای هنوز در آن به گل نشستهاند. در ایران با توجه به فراهم نبودن هیچیک از اسباب توسعه در آغاز سده بیستم، جز رضاشاه هیچ راهحل دیگری نمیبود. در دو دهه نخستین محمد رضا شاه نیز اوضاع و احوال سیاسی برای از سرگرفتن نوسازندگی کشور مساعد نشد. منتقدان همین بس که به آنچه پس از رضاشاه و محمدرضا شاه برسر طرح توسعه ایران آمد بنگرند. پیش از آن را که اصلا متذکر نمیشوند. این نگرش به توسعه دنبال طرز تفکر عمومی «ملیون» است که پنجاه سالی خود را در فرمول انتخابات آزاد بجای همه چیز زندانی کردند.
ــ گروه دیگر در حالیکه به مراحلی از رشد و توسعه کشور و برداشتن گامهای اساسی در دوران رضاشاه قائل است و فراروئیدن جامعهای با ساختاری نوین از دل جامعهای سنتی را مدیون اصلاحات انجام شده در آن زمان میداند، اما انتقال همین نگاه به دورة محمدرضا شاه توسط شما را نادرست ارزیابی میکند. از نظر این گروه پس از قوام یافتن مجلس و پشت سرگذاردن چندین دورة قانونگزاری، تشکیل دادگستری و استقرار نظام قضایی جدید، وجود قانون اساسی و قوانین مدنی، تولد و نضج نظام آموزشی مدرن، پیدایش صنایع و حضور طبقات جدید و… درعمل زمینه را برای توسعه سیاسی آماده کرده بود و میبایست گشایش فضای سیاسی و امکان مداخله مردم در سرنوشت خویش نیز تحقق میپذیرفت. اما مقاومت دستگاه حاکم در زمان پهلوی دوم در برابر این ضرورت عملاً ضربه گرانی بود که به کشور و آینده آن وارد شد و زمینه را برای انحراف و انحرافهای بعدی آماده ساخت. در مورد این نگاه به تحولات ایران چه نظری دارید؟
داریوش همایون ــ در پادشاهی محمدرضا شاه فرصتهای گرانبهائی برای رسیدن به توسعه هماهنگ، نه همزمان، از دست رفت. او بیدشواری میتوانست از دهه چهل/ شصت فضای سیاست را به تدریج بگشاید و طبقه متوسطی را که بیش از همه پرورده سیاستهای خود او بودند در تصمیم گیری و اداره کشور انباز کند و آنچه را که در پایان با درخواست و لابه به مردم تقدیم میکرد از موضع قدرت و در میان هلهله عمومی به آنها بدهد. دهه چهل بهترین دوران پادشاهیاش بشمار میرفت و چه پادشاهی و چه امنیت ملی ایران با هیچ خطر جدی روبرو نمیبود. خود من از همان زمان به ضرورت دمکراتیک کردن حکومت پیبردم و مقالاتی در اطلاعات نوشتم. تاکید من بر توسعه سیاسی ایران که عنوان گفتاری است که در کنفرانسی درهاروارد (۱۹۶۵) ایراد کردم به مدتها پیش از «شکست دیدگاههای گذشته»ام بر میگردد.
با اینهمه گناه را تنها به اقتدارجوئی محمدرضا شاه نباید بست که در اواخر از توانائی او و طاقت مردم گذشت. فضای ناسالم سیاسی، و روانشناسی طرفهای پیکار قدرت نیز از عواملی بود که نگذاشت ایران به یک نظام پادشاهی مشروطه تحول یابد؛ و کامیابی مایه ویرانی شد. منتقدان به حق بر کاستیها و گرایشهای غیر دمکراتیک پادشاهی محمدرضا شاه اشاره میکنند. ولی با همه قدرتی که به سالیان دراز در دستهای او جمع شد محمدرضا شاه در «وایو» (برگرفته از پهلوی، که بجای آن خلاء بکار میبرند و برخی تهیگی را پیشنهاد کردهاند) عمل نمیکرد. در برابر او مخالفانی صف کشیده بودند بهمان اندازه آشتی ناپذیر. رسیدن به همرائی در آن دوران با توجه به طبیعت دشمنانه مبارزه سیاسی ناممکن بود و محمدرضا شاه دست کم در آغاز دهه چهل (شمسی) کوششی برای رسیدن به آن کرد که من خود از نزدیک شاهدش بودم و خلیل ملکی به تفصیل نوشته است.
نیروهای مخالف نه تنها به پیشنهادش بیاعتنائی نمودند بلکه پس از اعلام برنامه اصلاحات اجتماعی او که از هر نظر پیشرو و به سود فرایند دمکراتیک بود به مبارزه فعال دست زدند، چنانکه دانشگاه تهران، پایگاه قدرت جبهه ملی، پرچمدار مبارزه با اصلاحات ارضی شد و کار به زد و خورد دانشجویان با روستائیان کشید که در تاریخ جنبشهای دانشجوئی همان اندازه بیمانند است که انقلاب اسلامی به رهبری روشنفکران ملی و مارکسیست ـ لنینیست. از آن بدتر هنگامی که خمینی و آخوندها برضد اصلاحات ارضی و حق رای زنان شوریدند چنان از پشتیبانی مخالفان چپ و ملی برخوردار شدند که اگر بجای علم، امثال ازهاری و شریف امامی برسر کار میبودند و شورش بجای سه روز به سه ماه کشیده بود، انقلاب اسلامی همانگاه پیروز شده بود.
پس از چنین تجربههائی، محمدرضا شاه از پدید آمدن هر مرکز قدرتی جلوگیری کرد و مخالفان بیمسئولیت و ناآگاه خود را هرچه خوارتر شمرد و سرانجام در توهم شکستناپذیری و خدایگانی، فرایافت خودی و غیر خودی را وارد سیاستایران، و به مخالفان اصول حزب خود پیشنهاد کرد که اگر نمیخواهند، گذرنامههاشان حاضر است. پیش از او انقلاب مشروطه جنگ سیاسی ایدئولوژیک را بجای جنگ مذهبی و با همان روحیه به سیاست مدرن شده ایران داده بود؛ رضاشاه در برابر فعالیتهای کمینترن در ایران و فشارهای اقتصادی شوروی، با غیر قانونی کردن فعالیتهای اشتراکی، ایرانیان را با جرم سیاسی آشنا کرده بود؛ مصدق مخالفت را با خیانت و مزدوری بیگانه یکی شمرده بود، و دیگر تنها نوبت آخوندها بود که جرم سیاسی، و مخالفت به عنوان خیانت، و غیر خودی به عنوان دشمن را تا خون آشامی و ابتذال خود برسانند.
در ایران دهههای چهل و پنجاه/شصت و هفتاد هیچ نیروی مخالفی نبود که کمتر از محمدرضا شاه به همه یا هیچ بیندیشد و از جنگ کلی total war سیاسی ــ و برای گروههائی، مسلحانه ــ پائین بیاید. تنها حکومت نبود که فرصتها را از دست داد، همچنانکه تنها حکومت نبود که جنگ را به آخوندها باخت. ایران دو دهه آخری پیش از انقلاب به هیچ روی بر اصلاحات، از جمله سیاسی، بسته نبود ــ بهترین نشانهاش در ۱۳۵۷ که پادشاه فرمانده و خدایگان از مردم میخواست مهلت بدهند تا انقلابشان را به نتیجه برساند و در بدر دنبال کسی میگشت که او را از بار حکومت آزاد کند. من تردید ندارم که یک نیروی مخالف ــ نه ملی مذهبی، و ملی چاکر مذهبی، و چپ توتالیتر ــ که بیش از مخالفت چیزی در چنته میداشت میتوانست پیش از انقلاب، دستگاه حکومتی و سیاستهای از نفس افتاده مردی به پایان رسیده را کنار بزند و به یک فشار ایران را به راه دمکراسی بیندازد. آن فشار وارد شد و لی با چه پیامی و با چه رهبری.
ــ این بحث بدنبال خود ضرورت حضور و مشارکت مردم را در تکامل روند رشد و توسعه و بهمنظور تغییر فرهنگ و عادات اجتماعی، پیش میآورد. بدون دخالت مردم در این پروسه عملاً اقدامات و قوانین اصلاحی از سوی روشنفکران به هدیهای بیقدر تعبیر شده یا تحمیلی محسوب میشدند. همساز کردن اراده مردم و اراده حکومت در پیشبرد اصلاحات چگونه میبایست متحقق میشد؟
میدانیم پیشبرد و تحقق آنچه بعنوان قوانین یا اصلاحات از سوی دولت به جامعه اعطاء میشود مشروط به قبول عمومی است. اما ضامن این پذیرش، عمل آگاهانه روشنفکران و سرآمدن جامعه است یا بقول خانم امیرشاهی «بسته به همت و غیرت» آنهاست. اما آنچه از مواضع این نیروها در خاطرهها مانده است، بویژه برای نسلی که در فاصله یکی دو دهه بعد با مسائل اجتماعی آشنا و درگیر شد، بیشتر موضع مخاصمت، مخالفت و حداکثر سکوت در برابر اصلاحات انجام شده بود. صفوف نیروهای فعال و مخالف مذهبی، ملی یا مارکسیست نه از طریق قبول یا رد این اصلاحات بلکه تنها در تفاوت راه و روش پیشبرد مخالفتشان قابل تفکیک از هم بودند.
شکستن چنین صف گستردهای از مخالفت برای طرفداران اصلاحات یک ضرورت حیاتی بود. آیا اصلاً اقدامی در این زمینه صورت گرفت؟
داریوش همایون ــ محمدرضا شاه دوست داشت مانند خسرو انوشیروان باشد و چنان نامی بیابد. او خطاب مشهورش را به کورش کرد ولی الگویش انوشیروان دادگر میبود: اصلاحات به صورت عطیه شاهانه. هیچ بدش نمیآمد که هر خانواده ایرانی بر سر سفره رنگینش سپاس او را بگذارد. از ناهنگامی این تصورات باستانی و ناسازی آن جامه براندام، بیخبر بود و هرچه گذشت و روزگار بهتر شد بیخبرتر افتاد. نوسازندگی modernization با روحیه قرون وسطائی، بلکه باستانی، تضادی بود که بهاندیشهاش نیز نمیآمد. (هنوز کسانی را در اینجا و آنجا میبینیم که چشم به کورش و مهستان اشکانی، نسخه دمکراسی ایرانی و توسعه خسروانی مینویسند.) در اینکه او در بیشتر سومین دوره پادشاهیاش (۱۳۴۰-۵۷/۱۹۶۱-۷۹) از محبوبیت گسترده ملی برخوردار بود تردید نمیتوان کرد. من بارها در سفرها به شهرهای گوناگون، شادی خودجوش مردمان را از دیدار شاه و شهبانو به چشم دیدم. آن محبوبیت و کامیابیهای پیاپی در درون و بیرون ــ کامیابیهائی که امروز برای ایرانیان رویای حسرت آمیزی است ــ «پارادیم» انوشیروان را در او نیرومندتر کرد. ولی اگر انوشیروان در رویکردی غیر«تیپیک» به کبریا hubris نیفتاد. محمدرضا شاه به آسانی تسلیم این عیب ملی شد و دشمنان خطرناکی در هر جا برای خود تراشید. از آن بدتر دیگر گوش خود را بر هر توصیه و پیشنهاد و راهحل جز مطابق میلش بست و آنقدر بست که پنج ماهی، تا از ایران برای همیشه برود، به هر توصیه و پیشنهاد هر چه ابلهانه و از سوی مردمان هر چه ناشایست گوش فرا داد. در او این دگرگونیهای فاحش رفتاری به آسانی پیش میآمد.
اگر آنهمه هر پیشرفت و بهبود کم اهمیتی را به نام شاهنشاه قلمداد نمیکردند و اجازه میدادند مردم نیز سهمی داشته باشند از قدر پادشاه کم نمیشد و مردم بیشتر نیروی خود را پشت اصلاحات میگذاشتند. اما عطایای شاهانه بجای آنکه حقشناسی مردم را برانگیزد حالت سهم نفت گرفت، عبارت گویائی که در آن زمان برسر زبانها بود. بهبود شرایط مادی به افزایش انتظارات چه در جبهه اقتصاد و چه در سیاست انجامید که رژیم پادشاهی یا نمیخواست یا نمیتوانست برآورد.
از سوی دیگر چنانکه اشاره کردم یک موقعیت را همه طرفهای درگیر، هر کدام به سهم خود، پدید میآورند. با جبهه ملی که نه حاضر بود تشکیلات بدهد، حتا وقتی میتوانست، نه یک برنامه عمل جز نه گفتن و کناری نشستن و حد اکثر دانشجویان دانشگاه تهران را شوراندن میداشت؛ با چپگرایانی که تازه اگر از مسکو میبریدند ایران را محکوم به الگوی چین مائو و کوبا و آلبانی میخواستند، و برای آزادی میهن فلسطینی قربانی میدادند؛ و مذهبیانی که حکومت اسلامی را آرزو میکردند چه پشتیبانی از برنامه اصلاحی، هر برنامه اصلاحی را میشد انتظار کشید؟ توسعه اقتصادی و اجتماعی ایران که با شتابگیری چشمگیرش زمینه را برای توسعه سیاسی آماده میکرد برای آن مخالفان نه واقعیت و نه ارزشی میداشت. هیچ نمیتوان اطمینان داشت که اگر حکومت پادشاهی نزدیک شدن به مخالفان را با جدیت بیشتری نیز دنبال میکرد به جائی میرسید در هر صورت خریدن پارهای عناصر مخالف و باج دادن به پارهای دیگر، بیشترینهای بود که از آن برآمدند.
ــ آیا از سوی مخالفینی که مخالفتشان با رژیم، ایدئولوژیک نبود، گامی موثر و مثبت در جهت تقویت پروسه اصلاحات برداشته شد؟
داریوش همایون ــ جز مخالفان فعال که تا بلند شدن ستاره خمینی (که خود با کوتاه آمدن شاه رابطه مستقیم داشت) اقلیت کوچکی بودند، طبقه متوسط درس خوانده و مرفه ایران، سخت در بخشهای خصوصی و دولتی درگیر ثروتمندتر کردن خود و کشور میبود و دمی از انتقاد و مخالفت زبانی شاه و حکومت نمیایستاد. آن طبقه متوسط به حق از نامتناسب بودن سهم خود در سیاستگزاری ــ نزدیک به هیچ ــ با نقشی که در سازندگیها داشت ــ به تندی از مخالفت غیر فعال آن پانزده ساله به مبارز انقلابی خون به چهره دویده نیمه دوم سال انقلاب درآمد. دانشجویان بیشتری دربست مخالف بودند و فرایند اصلاحات، بیرون از حوزه توجهشان میبود. پیشرفتها را میدیدند ولی با زدن چند انگ «وارداتی و مونتاژ و امپریالیستی» به آسانی از آن، و از هر مسئله نیازمند اندکی تفکر، میگذشتند. با آنکه از «روشنفکران» جامعه بشمار میآمدند رفتارشان تفاوتی با توده عوامی که از سده هژدهم پیاده نظام انقلابات ایدئولوژیک (شامل هیتلر و خمینی) بودهاند نداشت. آنها پس از زنانی که ارتجاع مذهبی و حجاب ننگآور را نشانه بیداری سیاسی شمردند بزرگترین قربانیان انقلاب شدند. عیب اصلاحات به صورت عطیه شاهانه آن بود که دیگر عملا دیده نمیشد. حتا مردمی که به شمار فزاینده از آن برخوردار میبودند قدرش را نمیگزاردند.
ولی از همه اینها گذشته آن طبقه متوسط در آفرینشگری و فرهنگ گستری خود، در ساختن کشوری که تا پیش از آن به چنان پایهای نرسید و پس از آن نتوانست در همان جا بماند، و در جوشش سیاسی و فرهنگیاش قهرمان واقعی آن سالها میبود ــ هر چه هم میکوشیدند همه چیز را در پوشش شاهنشاهی بپوشانند. همان طبقه متوسط است که امروز نمیگذارد عنصر عربی، ایران را فرو گیرد و یک فولکلور مذهبی که صدها سال جلو پیشرفت را سد کرده است و اصلا خویشکاریاش همین است، ایران را به قرون وسطا برگرداند.
ــ قبول پست وزارت در دولت جمشید آموزگار توسط شما به سرچشمه انتقادهای بسیاری بدل گردید. مخالفان که جای خود دارند، حتی بسیاری از میان دوستانتان همواره به این سرچشمه بازمیگردند. با اینکه این دوره تنها یک سال ونیم بطول انجامید، اما وزن آن بنظر میرسد از تمام دوران پادشاهی خاندان پهلوی و دفاع شما از این نظام کمتر نباشد.
از وجوه پیش پا افتاده انتقادهایی نظیر «قدرت طلبی» یا «جاهطلبی» که به قول خود شما بیشتر بیانگر نگرش معیوب ما به قدرت است که بگذریم، عده بسیاری معتقدند؛ ساختار حکومت و مناسبات درونی صاحبان قدرت بنوعی نبود که شما بتوانید کار مثبتی از پیش برید. شما خود نیز در مورد این تجربه گفتهاید: «هیچ کاری به دلخواه خود نتوانستم انجام دهم.» آیا چنین نتیجهای را نمیشد از قبل و از تجربه کسانی گرفت که در دستگاه قبول مسئولیت کرده و کاری از پیش نبرده بودند؟
داریوش همایون ــ برای کسی که تقریبا در همه دوران فعالیت سیاسی خود از کارکردن از درون نظام برای اصلاح آن دفاع میکرد، راه یافتن به هسته درونی قدرت نه نامنتظر میبود نه جای انتقاد میگذارد. این یک رهیافت آگاهانه و عمدی بود که من در همان گفتار هاروارد از آن با اصطلاح جنگ چریکی سیاسی یاد کرده بودم. تا مدتها این استراتژی جنگ چریکی را در روزنامهنگاری عمل کردم ولی زمانی رسید که نابسندگیاش، بیش از آن بر من آشکار شد که در آن جبهه ادامهاش دهم. جنگ چریکی در روزنامهها لازم و سودمند میبود و در «آیندگان» با بهترین نویسندگان و روزنامهنگارانی که احتمالا هیچ روزنامه فارسی زبان از آن درنگذشته است، ادامه مییافت. من بیشتر کار خود را در آن جبهه انجام یافته میدیدم و میتوانستم به جبهه دیگر و بیتردید مهمتر سیاستگزاری و اجرا بپردازم.
کار عملی برای من بیش از آنکه از اشتغال همیشگیام به نویسندگی برمیآید اهمیت دارد. من برای عمل و در عمل میاندیشم. اگر شناخت مسائل و یافتن راه حلها در میان نباشد ترجیح میدهم بخوانم و مصرف کننده فرهنگی باشم. اینکه در آن دو سه ساله آخری به سیاست در بالاترین سطحی که برایم فراهم بود پرداختم از سر قدرت طلبی صرف نبود (کیست از میان ملامتگران که قدرت نخواهد؟) زیرا از آغاز دهه چهل در مسیر راه یافتن به «هیئت حاکمه» بودم. جهانگیر تفضلی که یک سالی در «ایران ما»ی او مینوشتم (۱۳۳۴-۱۳۳۵) و راه یافتن به هیئت حاکمه سودای بزرگش بود همیشه میگفت که من به هیئت حاکمه خواهم رفت. پیش از رفتن به حزب رستاخیز سه بار از فرصتی که برایم پیش آمده بود چشم پوشیده بودم (ملامتگران از چند فرصت چشم میپوشیدند؟)
کار کردن از درون نظام از سه پیش فرض بر میخاست. نخست، سیاست قلمرو کمبود است (ریمون آرون) چنانکه اقتصاد نیز. میباید در پی بهترین راه عملی بود، نه راه حل آرمانی. آرمان را میباید به عنوان انرژی دهنده و همچون چراغی که راه را روشن میکند نگه داشت ولی ذهن فعال میباید پیوسته در پی آشتی دادن آن با امکانات باشد. از همین روست که سیاست را هنر ممکن خواندهاند. دراین تعریف یک عنصر اصولی هست و «هنر» ش در شناخت درست اوضاع و احوال است و بهترین راهحل با توجه بدان اوضاع و احوال که بیوفادار ماندن به اصول نمیشود. سیاست بیهنر، به سیاست بیاصول، به نان را به نرخ روز خوردن، میکشد.
دوم، نظام پادشاهی سراپا کم و کاستی بود، ولی در یک بافتار ترقیخواهانه عمل میکرد و زیاده رویهای آن، بخشی، از تعهدش به نوسازندگی جامعه برمیخاست. در آغاز دهه چهل شاه برنامه اصلاحات اجتماعیاش را به اجرا گذاشته بود که اصلاح ارضیاش ابعاد یک انقلاب اجتماعی داشت و کار توپخانه باره کوب رضاشاهی را تمام کرد؛ و حق رای زنانش نه تنها تکمیل کننده برداشتن حجاب در دوره رضاشاه بود بلکه بر فشار برای رسیدن به آزادی سیاسی افزود. ماشین حکومتی که بر آن فرماندهی میکرد به شتاب بنیه اقتصادی و آموزشی و فرهنگی و نظامی ایران را نیرومند میکرد تا سه سال پیش از انقلاب که به حال گسیختن افتاد. برای من که مسئلهام تجدد بود و بیرون آمدن از جامعه و فرهنگ سنتی و نگهداری یکپارچگی ایران، کار کردن از درون نظام بهترین رهیافت مینمود زیرا به همه اولویتهایم پاسخ میداد. کارکرد دستگاه حکومتی خشم و سرخوردگی خوشبینترینان را نیز بر میانگیخت ولی دلیلی بر سرنگون کردن رژیم نمیبود. آن رژیم نشان داده بود که توسعهاندیش است و ایران چهارده پانزده ساله آخری در زمینههائی تندتر از هر کشور دیگری در آن زمان توسعه مییافت (یک قلم، بیست درصد رشد سالانه بخش صنعتی.)
دوستانم میباید به یاد داشته باشند که در آن سالها در بررسی مسئله ایران اصطلاح مشکل زیستشناسی را بکار میبردم. به نظرم میرسید که یک دگرگونی نسلی لازم میداشتیم که من خود در گرماگرم آن به حکومت رفتم. آن دگرگونی در راه بود و بسیار تندتر از آنکه من میپنداشتم. موانع اصلی اصلاح سیاسی و اداری ایران یک گروه کوچک بودند در آستانه سالخوردگی و پس از بیرون رفتن ناگزیرشان از صحنه دیگر نمیشد روابط قدرت را به آن صورت سنگ شده نگهداشت. اگر دوستان و سروران ملامتگر (وکسانی که اکنون تا صد سال نیز حاضرند برای اصلاح این رژیم مهلت بدهند) دو سه سال دیگر فرصت میدادند یکی هم از آن حلقه تنگ در میانه نمیبود که جلو دگرگشت جامعه را بگیرد. خود آن سروران نیز اکنون در ایران میوههای دو دهه رشد توقف ناپذیر اقتصادی و آزادیهای یک دمکراسی جا افتاده و از زمین میهن بررسته را میچشیدند. مشکل ایران نه فرهنگی بود، نه حتا سیاسی؛ همان زیستشناسی و نسلی بود.
سوم، در مقایسه با جایگزینان رژیم، گزینه choice بهتری وجود نداشت. من اگر نمیخواستم زندگیم را پشت میز کار روزنامه بسر برم، و دستم را نیز به قدرت آلوده نکنم بایست مانند سروران منتقد به مخالفان فعال یا منتظر فرصت براندازی میپیوستم (این بحثی بود که با داریوش فروهر در آن زمانها داشتم و اصطلاح آلوده شدن را او بکار برد.) نخستین گزینه از من برنمیآمد. من در چنان پوستی نمیگنجیدم. از انسان نمیتوان خلاف طبیعتش را توقع داشت. من یک انسان عمومیهستم؛ در هر موقعیتی باشم. برای من گشاد و بند (حل و عقد پیشینیان) خویشکاری یا تکلیفی است که از آن گریزی ندارم. نفی سرتاسری نظام و آمادگی برای برانداختنش در نخستین فرصت و بدست هر که میتوانست نیز برایم دست زدن به خودکشی ملی میبود. در کشوری که نزدیک دو سده بود همواره جز چند گامی از کام شیر به صورت روسیه تزاری یا شوروی فاصله نداشت و صحنه سیاستهای مخالفش را «ملیون» و مارکسیستهای انقلابی و اسلامیان پر کرده بودند (هنگامیکه به دولت رفتم هنوز پانزده سال از خرداد ۱۳۴۲ و ده سال از سیاهکل نگذشته بود و ۲۱ آذر ۱۳۲۴/۱۹۴۵ برایم مانند دیروز مینمود.)
انتقادهائی را که آن زمان از من میکردند بهتر از انتقادهای کنونی میتوانم درک کنم. آیا امروز با مزیت نگاه به پشت سر نیز میتوان در ترجیح رهیافتی که برگزیدم به همان سختی قضاوت کرد؟ این گناه سروران آزادیخواه و انقلابی و مترقی و متعهد و انسانگرا و ضد دیکتاتوری و قهرمان حقوق بشر نیست که پیامدهای ناخواسته را هم به پای انسان مینویسند، ولی دست کم میتوان انتظار داشت که آن پیامدها را نیز در ارزیابیهایشان به شمار آورند. برای کسی که میخواست از کارهای هرچه بیشتری برآید کدام گزینه برتری میداشت؟ تاسف بزرگ من در زندگی این است که دوستانی که در آن هنگام میشناختم و دوستانی که ـ در صف مخالفان ــ در این سالها شناختهام حضور سـازنده و سنگین خود را از فرآیند اصلاح از درون دریغ کردند و به چنین عناصری در چنان انقلابی، همهاش باور نکردنی، پیوستند. ما با هم چهها میتوانستیم!
اما گفتاوردی را که در پرسش آمده درباره کارهائی است که بیرون از حوزه اختیاراتم در وزارت اطلاعات و جهانگردی میخواستم انجام دهم. در حوزه خودم هر چه خواستم انجام گرفت و درحال انجام گرفتن بود. تجربه دیگران نیز منفی نمیبود. انسان کافی است به آنچه حضور یک تن، دکتر علینقی عالیخانی، در وزارت اقتصاد برای صنعت و اقتصاد ایران کرد بنگرد. کسانی مانند او زیاد نبودند ولی هر کدام بیش از همه مخالفان بر رویهم خدمت کردند.
ــ با وجود همه اینها بنظر میآید؛ شما حتی اگر در مرداد ۵۶ از پذیرش پست وزارت سرمیزدید، باز از اساس مخالف شرکت در دستگاه قدرت نبودید. در حالیکه بسیاری از همکاران شما در عرصه روزنامهنگاری از پایه با چنین اقدامیمخالفند. با این استدلال که روزنامهنگار به محض «آلوده شدن» به قدرت سیاسی یا حتی طرفداری از یک ایدئولوژی خاص، موضع و نگاه مستقل خود به جامعه را از دست میدهد. آنها از این متاسفاند که شما در گذشته و حتی امروز به سیاست عملی پرداختهاید. نظر خودتان دراین باره چیست؟
داریوش همایون ــ روزنامهنگار نه میباید بیطرف باشد، نه لازم است مجموعه عقایدی از خود نداشته باشد، و نه «مستقل» است. زندگی روزنامهنگار در دست نیروهائی است بسیار بزرگتر از خود او و تا هنگامیکه کناره نگرفته است در چهارچوبهائی بیرون از کنترل خود عمل میکند. آنچه روزنامهنگار میباید باشد واقع نگر objective بودن است که یک لازمهاش چیرگی حرفهای است. پارهای موثرترین روزنامهنگاران دارندگان باورهای نیرومند، حتا پیکارگران سیاسی و اجتماعی بودهاند ولی نه در عوامفریبی و دکانداری. با سپاس از حسن نظر و لطف دوستانی که از درگیری من با سیاست عملی متاسفاند ناگزیرم بار دیگر تاکید کنم که نویسندگی، شامل روزنامهنگاری، و عمل سیاسی برای من یک فرآیند است. اندیشه در خدمت عمل و عمل به عنوان برانگیزنده تفکر، آنچه یونانیان معجزه کار بدان praxis میگفتند، برای من شیوه طبیعی است (به گفته مشهور، یونانیان برای هر مفهومی واژهای داشتند.) نمیدانم چه اندازه کارهای این بیست و چند سال گذشته، بیفعالیت سیاسی من نانوشته میماند.
ــ ازشما بارها شنیده و خواندهایم که نقص بزرگ تقریباً همه نیروهای ایرانی، عدم آشنائیشان با «کارکرد قدرت است.» و «از حکومت تصورات دست دومیدارند.» منظورتان از این «کارکرد» چیست؟ آیا برای داشتن تصورات اصیل و دست اول الزاماً باید در دستگاه حکومتی شرکت جست؟ اساساً جامعه را چگونه باید سازماندهی کرد که نیروهای فعال آن درگروههای گستردهتری همواره آماده و از پتانسیل بالایی برای در دست گرفتن قدرت و اداره مطلوب جامعه برخوردار باشند؟
داریوش همایون ــ منظورم از کارکرد قدرت، برد قدرت و محدودیتهای آن است؛ اهمیت قدرت در برابر آرمان، توانائی آن در دگرگون کردن افراد و جماعات و ملتهاست. بیآشنائی با کارکرد قدرت، سیاست، هنر ممکن نخواهد شد. «اراده گرایان» و مهندسان اجتماعی، همچنانکه شعار دهندگان بیحاصل، کارکرد قدرت را نمیشناسند؛ خیال میکنند مسئله تنها در دست یافتن به اسباب قدرت است. کسی که از حکومت تصورات دست دوم دارد نمیداند پیش بردن کار حتا در بهترین حکومتها چه اندازه دشوار است. بیشتر سیاستگران آماتور نمیتوانند تصور کنند که قدرت چه اندازه و با چه سرعتی آنها را فاسد و از راه خودشان منحرف میکند. ــ اگر در هر گام هشیار و پابرجا نباشند. برای من یک نخستین تجربه در جای بالائی قرار دارد. روز دوم وزارت، در اتومبیل به جائی میرفتم. نگهبان شخصی من به تلفن اتومبیل پاسخ داد و گفت آقای وزیر به فلان جا میروند. من یک لحظه درنیافتم که درباره من است. تا آن زمان من آقای همایون میبودم. از آن پس در هر فرصت به یاد خودم میآوردم که آقای وزیر یک مرحله کوتاه در زندگی من است و من همان کسم که پیش و پس از وزارت بودهام و خواهم بود. ولی مطمئن نیستم که همواره توانستم فاصلهام را نگه دارم.
برای پیبردن به کارکرد قدرت و حکومت حتما شرکت در حکومت لازم نیست ولی سودمندیهای خود را دارد. یک سودمندیاش این است که از خوشبینی به تحقق آرمانشهرها میکاهد و بدبینی به هر چه را به انسان، بویژه در نزدیکی قدرت، ارتباط دارد به صورت سالمی افزایش میدهد. سودمندی دیگرش آن است که نقش حیاتی را که دولت میتواند در ساختن ملت ـ دولت، در فرآیند نوسازندگی و توسعه و مدرنیته، در پیشبرد عرفیگرائی داشته باشد بر کسانی که دنبال توسعه همزمانند یا انتخابات آزاد و رای اکثریت را چاره همه کاستیهای ریشهدار جامعه واپسمانده میشمرند آشکار میسازد.
یک نظام سیاسی تا هنگامی که مشارکت در عرصه عمومی، از جامعه مدنی گرفته تا حکومت، غیر انحصاری و تابع رقابت آزاد نباشد خوب کار نمیکند، درست مانند اقتصاد که در شرایط رقابت آزاد به آن شکوفائی که در ظرفیت جامعه است میرسد. اینکه چگونه شرایط چنان مشارکتی فراهم شود موضوع مبارزه کنونی و تاریخی ماست. ما باید سرانجام نیروی لازم را در جامعه بسیج کنیم و ادامه انحصار و استبداد را ناممکن سازیم. در اینجا شرط غیر انحصاری و تابع رقابت آزاد در باره جامعه مدنی، که بنا بر تعریف به فضای میانی خصوصی و دولتی گفته میشود و ناچار آزاد و غیر انحصاری است نیاز به توضیح دارد. جامعه مدنی در عین آزادی از نظارت دولت آزاد میتواند مانند سندیکاهای بسته و اجباری انگلستان پیش از مارگارت تاچر آن ویژگی را از دست بدهد.
ــ و اما در انتهایاین گفتگو پرسشی از دیدگاههای تازه ترتان:
کامبیز روستا در مورد شما میگوید: «داریوش همایون شاید تنها فردی باشد که دیدگاههای خود را برمبنای آیندهنگری یعنی با نگاه به آینده مطرح میسازد.» ما فکر میکنیم نظریه «خروج از سه جهان ما» از جمله این دیدگاه است و راه خروج از وضعیت امروز و جهت گیری عمومی به سوی آینده و الزامات آن را نشان میدهد. اما هر ایده و یا طرح نظری که رو به آینده دارد لاجرم میباید برای متحقق شدن راهکار و برنامه مشخصی را نیز بدنبال داشته باشد.
مطالعه استدلالهای شما در اهمیت و ضرورت «خروج ما از سه جهان اسلامی، خاورمیانهای و جهان سومی»» این پرسش را برای برخی پیش آورده است که چگونه؟ با کدام تصمیمها و با برداشتن کدام گامهای عملی؟
داریوش همایون ــ نظر ایشان درباره دلمشغولی من به آینده درست است. تاریخ به عنوان تصویر کلی و بیرون آمدن از زمان و مکان معین، انسان را آیندهنگر میکند و تاریخ به عنوان سیاستورزی، انسان را به زندان گذشته میاندازد.
جامعه نیز مانند فرد انسانی هدف لازم دارد، دیدی vision که از گذران و گردش روزانه فراتر رود و نیروی برانگیزاننده جامعه یا فرد باشد. نان و کار و مسکن و بهداشت و آموزش و خانه، کمترینه نیازهای جامعه مصرفیاند و هراندازه انرژی صرف آنها شود کم است زیرا همه آنها را میتوان بهتر و بهتر داشت. ولی اگر عموم جامعهها بتوانند به همینها خرسند باشند شمار نسبتا کوچکی نمیتوانند. کشورهای بزرگ یا نیرومند یا دارای تاریخ دورانساز، کشورهای برجسته، از این شمارند. ملتهائی که نشان خود را بر تاریخ جهانی گذاشتهاند از زیر بار آن تاریخ بیرون نمیآیند و نباید بیایند. «دید»ی که بدان اشاره کردم لازمه و فرا آمد آن تاریخ است که ملت را رها نمیکند. این ملتها گذشته از هستی مادی خود نماینده «ایده»ای هستند، پیامی که از سرگذشت و آثار خود به بشریت میدهند و به کار همگان میآید. از «ایده» ایران به آسانی میتوان سخن گفت. حضور فعال عنصر ایرانی در زندگی جهانیان از سه هزاره پیش و دامنه نفوذ آنکه سه قاره را دربر میگیرد به خواننده و شنونده تصوری میدهد که دست کم دوسوم کشورهای عضو سازمان ملل متحد بهرهای از آن ندارند. اینایده مایه گردنفرازی است و «بار امانت»ی برای یکصد نسل ایرانیان بوده است، حتا اگر زمانهائی به مقدار زیاد از آن آگاه نبودهاند.
ما یکی از آن ملتها هستیم، پانزده تائی، که نشان خود را بر تاریخ جهان گذاشتهایم و هنوز سخنی داریم که به کار آید. گذشتهای داشتهایم که همواره به رهائی ما آمده است. «دید»ی که بدان اشاره کردم لازمه و فرا آمد آن تاریخ است که ملت را رها نمیکند. ایده ایران مصداق امروزی خود را میباید در آن دید بیابد. ایده برانگیزاننده جامعه ما نمیتواند به نان و کار و بهداشت و خانه و آموزش، اگرچه از بهترین، محدود شود. دبی و کویتهای جهان به بسیاری از اینها رسیدهاند ولی ما در ته گودال جمهوری اسلامی نیز میدانیم که سرنوشت دیگری داریم و کارهای ناکردهای هست که به دست ما خواهد بود.
آن ایده برانگیزنده را در واژه والائی excellence میتوان آورد. والائی، بهتر شدن و از همه درگذشتن و مرز ممکنات را فراتر بردن است؛ و همت میخواهد، یعنی بیشتر خواستن و خود را برای رسیدن بدان آماده کردن؛ برای ایرانی یعنی کنارگذاشتن نود درصد ادبیات فارسی که در ستایش درویشی و خرسندی است، مگر به قصد لذت بردن. این روحیه، میل به داشتن وبیشتر داشتن، در اروپای باختری یک موتور اصلی کنده شدن از زمین بینوائی بوده است و امروز بیشتر کشورها را بیوقفه پیش میراند. اکنون ملتهائی را میتوان یافت که در پویش والائی، تنگدستی سرزمینی خود را جبران کردهاند و مانند سویس و سوئد و کره جنوبی در زمینههائی انگشت نما شدهاند.
گذشته از فراموش کردن نود درصدی از ادبیات فارسی که همت را در چشمپوشی از جهان میداند (مگر به قصد لذت بردن) ما میباید رویکردمان را به نقش وجای خود در جهان تغییر دهیم. انسان به درجات بالاتر و پائینتر نزدیک به همان میشود که خود را تصور کرده است. از هنگامی که ایرانیان در سده نوزدهم از تخت بزرگی بیپشتوانه خود بزیر کشیده شدند در فضائی بسر میبرند که مانند تقریبا هر چیز دیگر به تعریف و نامگذاری غربیان شناخته میشود. ایران بخشی از خاور میانه، جهان سوم، و جهان اسلامی بشمار رفت و ایرانیان نه تنها این تعریفها را پذیرفتند از آنها احساس سربلندی هم کردند. دو دههای روشنفکران مقدم ما حتا سرود ستایش جهان سوم سر میدادند. روشنفکری و ترقیخواهی را چندگاهی با جهان سومیگری، یکی دانستن خود با خاور میانهایهای دیگر، و بالاتر شمردن منافع فلسطینیان بر منافع ملی ایران یکی کردند و از اینکه ملت مسلمان شیعه و بخشی از جهان پر افتخار اسلاماند سر بر آسمان سودند. ایران به عنوان کشوری که بزرگیاش ربطی به هیچیک از این تعریفها نمیداشت اندکاندک فراموش میشد. انقلاب اسلامی بر چنین زمینه فرهنگی و روانشناسی برضد رژیمی روی داد که با گامهائی تردید آمیز وگاه نمایشی و دیده آزار از آن سه جهان دور میافتاد. اگر پیشروترین بخشهای جمعیت به آن آسانی به پیام خمینی افسون شدند از آنجا بود که رهبران فکریشان واپسماندگی را فضیلتی ساخته بودند.
اکنون پس از بیسـت و پنج سـال مردم ایران حالت آهوئی را یافتهاند که در داسـتان مثنوی در آخور ستوران بسته شده بود و خود را به این تسلی میداد که «گر گدا گشتم گدارو کی شوم / ور لباسم کهنه گردد من نوم.» جهان سوم بینوائی و ادبار، که ایران به تندی از آن بیرون میآمد، انتقام جویانه باز گشته است؛ جهان اسلامی و خاورمیانه، که جهان سومی است ساخته شده از عربها و اسلام، ایران را سراپا در خود فرو بردهاند و چارهای حتا برای تودههای غیر روشنفکر نگذاشتهاند که حقیقت برهنه آرمانزدائی شده آنها را ببینند. آنچه آرزوی روشنفکران دو سه دهه پیش میبود کابوس مردمی شده است که دارند از همه چیز ناامید و به همه چیز بدگمان میشوند. پادزهر این بدنگری (سینیسم) رو نهاده به هیچ انگاری، (نیهیلیسم) دگرگونی جهان بینی است؛ باز نمودن ایده ایران و جانشین کردن «پارادیم» (سرمشق آرمانی) مظلومیت و شهادت با والائی است.
ما بجای ملت شهیدپرور مظلوم پرست سینه زن مویهگر میباید به آنچه بودیم، به زمانهائی که این «سنگستان» به گفته م. امید «شبچراغ روزگاران بود…» و «اگر تیر و اگر دی، هر کجا و کی / به فر سور و آئینها بهاران در بهاران بود» برگردیم. موتور تاریخ، تاریخ بزرگیها و عبرتها، در پشت ماست و یاد شکوه و والائیهای کهن، خاطر ما را رها نمیکند. هم امروز نیز فنری جمع شده را میمانیم که منتظر برداشته شدن وزن جمهوری اسلامی است تا از جا بجهد و گسستهها را به رشته در آورد. واقعیت ما کشوری است که اقتصاد و حکومتی جهان سومی و مردمانی تشنه و آماده پیشرفت و ورود به جهان اول دارد؛ در خاورمیانه جغرافیائی، نه فرهنگی، میزید و چشمانش از فراز خاورمیانه تنها به غرب مینگرد ــ چنانکه در بیشتر این سه هزاره نگریسته است؛ مردمانش بیشتر همان مسلمان شیعهاند ولی جامعه اسلامی نیست و در بیشتر هزار و چهار صد سال گذشته با جهان اسلامی در کشاکش بوده است. اسلام بخشی از تاریخ و میراث فرهنگی آن است و بس، و همه هویت ملی او را ــ که در بخش بزرگتر خود غیر اسلامی بوده است و با ژرفتر رفتن در فرآیند تجدد، غیر اسلامیتر نیز خواهد شد ــ نمیسازد. ملتی است عمیقا غربگرا و از همه جهان اسلامی (حتا از جامعه ترک) عرفیگراتر (سکولار) ــ حکومتش هر چه میخواهد بکند.
بیرون رفتن از سه جهانی که بیست و پنج سال پیش داشتیم خود را به رنج از گلزارش بیرون میکشیدیم، ایدهای است که زمانش رسیده است. مردمی که از نکبت زندگی و حکومت جهان سومی به تنگ آمدهاند؛ و اسلام را هر کدام به میل خود و به شیوه گزینشی همیشگیشان، و آن نیز دور از عرصه عمومی و سیاست و حکومت، میخواهند و بسیاری میخواهند که نخواهند؛ و از فساد و جمود و استبداد و اصلاحناپذیری خاورمیانه (تا چشم کار میکند) به بیزاری افتادهاند، و مانند بقیه جهانیان از خاورمیانه و فلسطین و گرفتاریهایش خسته شدهاند، آمادهاند دید خود را عوض کنند. میخواهند در جهانی که دوستتر دارند بسر برند؛ بجای عرب و فلسطینی و افریقائی، همسایه معنوی و فرهنگی غرب باشند؛ همان غرب که زیر تاثیر اسلامیان و چپگرایان، از دشمنیاش، در واقع، بر خود شوریدند. جز آنها که در انقلاب و حکومت آن سود پاگیر دارند کدام ایرانی را میتوان یافت که نخواهد به غربیان همانند شود؟ اما آن دارندگان سود پاگیر نیز یا در غرب جا خوش کردهاند و دشنام گویان به آن چسبیدهاند؛ و یا پولها و فرزندان خود را به غرب میفرستند. آنها نیز از آن سه جهان به شیوه دوپهلوی خود بیرون آمدهاند.
دگرگون کردن جهانبینی، تصمیم عملی نمیخواهد؛ یک فرایند فرهنگی است و در قلمرو آموزش و آگاهی، در قلمرو ارتباطی، جریان دارد. ما میباید مسئله را بشناسیم، و بیمی از شکستن بتها و دور انداختن کلیشهها و رویارو شدن با آنچه باور عمومی میپنداریم، یا عادتهای ذهنی دیرپای، نداشته باشیم. شناخت مسئله به معنی پی بردن به واقعیتهای آن سه جهان است و توانائیهای خودمان. میباید جهان سومی را که افریقا و خاور میانه نمایندگانش هستند و بقیه دنیا از آن بدر آمدهاند یا دارند بدر میآیند با ویژگیهایش بهایرانیان شناساند. باید نشان داد که احساس قربانی بودن و حق را همیشه به خود دادن، گریز از مسئولیت شخصی و ملی، و چشم دوختن به دست و دهان دیگری که ویژه انسان جهان سومیاست چه رابطهای با فرو رفتن افریقائیان و خاورمیانهایها در پلیدی فیزیکی و فرهنگی و سیاسی، داشته است؟ خاورمیانهای که هم عقده قربانی دارد، هم عقده برتری، هم همیشه حق دارد، هم هیچگاه کارش درست نیست چگونه ما را از پرداختن به مسائل خودمان باز داشته است؟ جهان اسلامیکه بزرگترین صادراتش مغزهای پیشرفته و بالاترین دستاوردش پروراندن بمباندازان خودکشی و قهرمانانش صدام حسینها (تا پیش از دستگیری) و بن لادنها هستند تا کی میباید هویت و نشانی ما باشد؟ جهان اسلامی، با فرهنگی در زنجیر سنتهای دست و پا گیر و یک فولکلور مذهبی آغشته به خرافات، در مقایسه با پیام آزاد منشانه و انسانی فرهنگی که پویائی و انعطاف پذیریاش در پنج سده گذشته مانندی در هیچ فرهنگی نداشته است، چه دارد که به ملتی مانند ایران با تجربه تاریخی هزار و پانصد ساله پیش از اسلام و گرایش همیشگیاش به اروپا و امریکا عرضه کند؟
کنار کشیدن از این عوالم، مهر رسمیزدن بر روندی است که از همان جنبش مشروطه آغاز شده است. ما صد سال است میخواهیم از آن مرحله توسعه نیافتگی که در نیمه سده بیستم جهان سوم نام گرفت بدرآئیم و هم اکنون نیز در عین نکبت رژیم اسلامی، در زمینه اساسی فرهنگی بدر آمدهایم. خاور میانه (یک تعریف گنگ جغرافیائی که مانند جهان سوم، گویای یک حالت ذهنی است) تا فلسطین زدگان بر گفتمان روشنفکری تسلط نیافتند، بیشتر برای ایرانیان از نظر مقایسه درشمار میآمد: پیشرفتهای خود را با مقیاس آن میسنجیدیم و به رخ میکشیدیم. جهان اسلام با انقلاب اسلامی در خودآگاهی ملی ایرانیان جای بالائی یافت و همراه حکومت اسلامی پائین رفته است و همچنان میرود. ما هرگز روابط با معنی نه با خاورمیانه و نه با جهان اسلامی داشتهایم؛ نه بازرگانی، نه جهانگردی، نه مبادلات فرهنگی. مراودات ما امروز هم تقریبا همه با غرب است. آنچه سران جمهوری اسلامی میکنند ربطی به مردم ایران ندارد.
برای مردم ایران دشوار نیست که موقعیت تاسف آور جهان سوم و عربهای خاورمیانه را به روشنی دریابند و هیچ بستگی به آنها حس نکنند بویژه که از آن سو هم هر چه هست دشمنی و ادعای ارضی و کینه تاریخی است. عربها چیزی ندارند که به ما بدهند (در میان همسایگان ایران جز ترکیه با عرفیگرائی دولتی و گرایشش به جامعه اروپائی، هیچ کس ندارد) و اسلام مگر در قلمرو خصوصی، برای ایرانی نیروی سیاسی مصرف شدهای است و جز با سرنیزه تحمل نمیشود. همین بس است که نگاه خود را به آفاق دیگر بیندازیم. پویش والائی، به برترین رسیدن در زمینههائی که توانائیش را داریم و مانند ملتهای کهن دیگر قابل ملاحظه است؛ کشف جهان طبیعیمان فراتر از مرزهای شمالی؛ و آماده شدن برای چالش ژئوپولیتیک تازه ایران، برایایرانیان به مراتب پر کشش تراست تا به سینه زدن سنگ فلسطین و عضویت اتحادیه عرب و همبستگی با شیعیان لبنان و عراق و باج دادن به سوریه و خریدن رایهای افریقائیان در مجمع عمومیسازمان ملل متحد.
این ژئوپلیتیک تازه را فروپاشی امپراتوری شوروی و از میان رفتن خطر همیشگی تجاوز از مرز باختری (از آشوربانیپال تا صدام حسین) پدید آورده است. روشنفکر ایرانی که در جنگ سرد یخ نزده باشد همین بس است که نگاهی به نقشه بیندازد و امکانات شگرف ارتباطی، بازرگانی و فرهنگی ایران را برای منطقهای از روسیه در شمال و چین در شرق تا خلیج فارس، همان سرزمین پهناوری که سه سده زرین ایران را در باززائی پس از دو سده چیرگی عرب به ما داد، دریابد و دست از یاسر عرفات و آریل شارون بردارد؛ و زیر پوشش حمله به امریکا به حال بن لادن دل نسوزاند. آینده ایران در آن سرزمینهای پهناور است که به ظرفیت فرهنگی و اقتصادی ایران مجال بالیدن خواهد داد. اما اینهمه در گرو سرنگونی جمهوری اسلامی است که پیروزی نهائی و کشنده آن سه جهان (کشنده برای خود آن جهانبینی) بر ایران بود، و در اینجاست که نیاز به تصمیم و راه عملی داریم: دگرگونی سیاست و اقتصاد که در چهارچوب پیکار ما برای دمکراسی و حقوق بشر و آزاد کردن اقتصاد از مالکیت و اداره دولتی میگنجد و بستگی به سرنگونی جمهوری اسلامی دارد.
آن دید تازه را سیاست جهانی، اساسا امریکا، برای ما امکان پذیر کرده است؛ اکنون میباید همتی بهم رسانیم که درست برخلاف نظر شاعر، و بسیاری شاعران بزرگتر از او، نه اینکه «از سر عالم بگذرد» بلکه همه خوبیهای عالم را برای خود و برای بشریت در یک جامعه مصرفی و تولید کننده و نگهدارنده اختر planet زمین بخواهد.
فروردین ماه ۱۳۸۳