«

»

Print this نوشته

به «مادرهای خوب» ایران، که «بی‌بهار و بی‌خزان، سبز و تَرَ[ ند ]» / ماندانا زندیان

‌اندیشه و عاطفۀ مادرهای خوب ایران، به دست‌های فرزندهای خود، یا نسلی که می‌آید و آیینه‌های ایرانی را به نسل دیگر می‌سپارد، سپرده می‌شود- لبخندی که پخش می‌شود بر اندوه، مانند دایره‌های آب، و به دست‌های جوان‌تر می‌خورد و قلب را از هیاهوی آینه می‌کَنَد و می‌بَرد جایی که بازگشتی هم ندارد، مانند عمر که دست‌های مادر است؛ و مادر یکی شدن سیب دانایی ست با بهشت اسطوره‌ها بر همین خاک، که آرمان است و امید.

‌‌

‌‌‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

‌‌لالایی برای بیداری، شعر نسرین ارمگان، اجرای دریا دادور

‌‌

«ایران مادرهای خوب دارد، غذاهای خوشمزه،

روشنفکران بد و دشت‌های دلپذیر.»

سهراب سپهری

‌‌‌‌‌

به «مادرهای خوب» ایران، که «بی‌بهار و بی‌خزان، سبز و تَرَ[ ند ]» *

‌‌‌‌‌

دلیری تو از شور شاخه‌های تاک بیرون است- یک زیبایی سرریز که در سایۀ اِکسیرش انسان به دوست داشتنِ انسان می‌رسد، و اصلاً اگر ذات همۀ تلاش‌ها و آفرینندگی‌ها برای انسان نباشد، آزادی و زیبایی که خود تعابیری انسانی‌اند و تنها با وجود انسان معنامی شوند، پاک بی‌اعتبار می‌گردند- گل سرخ همیشه هست، زیبایی لحظه‌ای به گُل می‌رسد، که نگاه و درک انسان بر گُل می‌پیچد و آن را زیبا می‌یابد؛ بدون آن درک، گُل تنها گُل است.

‌‌‌

چشم‌های باز تو چشم‌های نسل دیگر را بازنگاه می‌دارد تا دریابد ایستایی هرگز چاره نبوده است، همه چیز در ذات خود چند گونه است- چند صداست. ما تغییر می‌کنیم و خواست‌ها و معیار‌هایمان نیز. آنکه تغییر می‌کند، هرگز نمی‌رسد؛ به آن هدف مشخصی که ایستادگان از بیرون می‌بینند نمی‌رسد، رسیدن تمام شدن است، زندگی پویشی ست که پایان ندارد، و آزادی یعنی همین.

‌‌‌

عشق استسقاست؛ همه راه است، نرسیدن است- فاصله را حرمت گذاردن و راه را پاره‌ای از رسیدن پنداشتن، و رسیدن،‌‌ همان در نگاه آینه خود را دیدنِ مرغان عطار است- به نرم‌ترین انحنای خود بازگشتن.

‌‌

و تو، انگار، لحظه‌های ناتمامِ این بی‌انجامی را دوست داری- پروانه شدن در دست‌های خود که آزادی‌اند و نور؛ شعله گرفتن و تاب آوردن، در تماشای باغ سبز بی‌منتهایی که بالیدن یک انسان دیگر است و پالوده شدن تو که روح امیدی.

‌‌‌

بسا فرزندان تو، که در درازای تاریخ، برای این گونه زیبا‌تر زیستن کشته شدند- شهید نشدند، کشته شدند. آرمانشان زندگی بهتر بود در سرزمینی که آرمان شهر نیست، اما نام ارجمند میهن ما را برخود دارد؛ ساختن ایرانی آزاد، نه مرگ یا وعدۀ بهشت.

‌‌‌

و تو می‌خواهی که ما جای آن‌ها هم زندگی کنیم- آن آرمان را زندگی کنیم؛ بیشتر، شاد‌تر، سبز‌تر؛ و این شاید‌‌ همان «آزاد کردن مردمان[است] از خودشان که بد‌ترین دشمنان خویش‌اند.» *

‌‌

اندیشه و عاطفۀ مادرهای خوب ایران، به دست‌های فرزندهای خود، یا نسلی که می‌آید و آیینه‌های ایرانی را به نسل دیگر می‌سپارد، سپرده می‌شود- لبخندی که پخش می‌شود بر اندوه، مانند دایره‌های آب، و به دست‌های جوان‌تر می‌خورد و قلب را از هیاهوی آینه می‌کَنَد و می‌بَرد جایی که بازگشتی هم ندارد، مانند عمر که دست‌های مادر است؛ و مادر یکی شدن سیب دانایی ست با بهشت اسطوره‌ها بر همین خاک، که آرمان است و امید.

‌‌

ماندانا زندیان

‌‌

‌‌

* مثنوی، مولوی، «عاشقی زین هر دو حالت بر‌تر است/ بی‌بهار و بی‌خزان، سبز و‌تر است»

*داریوش همایون

‌‌

***

‌به نرگس محمدی، به کیانا و علی که مادر را انتظار می‌کشند و به شبهای بی‌ستارهٔ کودکانی که رؤیایشان؛ فردای در آغوش مادر است. به مادرانی از جنس نسرین‌ها، نرگس هاو… که در انتظار صبح و آغوش فرزندانشان، تاریکی شب را از یاد می‌برند. به رویای کودکانی ا ز جنس نور، به مادرانی از جنس استقامت و به صبحی که از پس شب‌های دراز سرانجام سرخواهد رسید، به صلح فراموش شده در حاشیهٔ تاریکی و سپیدی‌هایی که از یاد نخواهند رفت.

‌‌

‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

‌‌

آزاده دواچی/ استرالیا

شب رفتنی ست

‌‌‌

‌‌

هایی کم نور

در چراغ‌هایت گم می‌شوند

مردانی هستند

با ماشه‌هایی ملتهب

که هر روز صدایت را نشانه می‌روند

و تو نمی‌دانستی که هر بعد ازظهر

در قنداق تفنگشان

 فالت را می‌گیرند

تا زن بدلیشان باشی

تا روی دست‌هایت زخم شوند

و تو زخمشان بودی

و زخم عمیقشان بودی که درد می‌کرد

و مثل هر روز

و مثل روز‌هایت

باغچه‌هایت را لگد کردند

و ندیدند که چند فرزند

در حنجره‌ات قد کشیدند

تا مادر سرزمینشان باشی

شب است

و روز مثل همیشه

لابه لای مو‌هایت می‌پیچد

و دستانشان چه آلوده

در هواخوری کوکانت غرق می‌شوند

شرم نمی‌کنند شاید

از درازدستی سرزمینی

که مادرش تو بودی

که خوابت، خواب نبود

که رویایت

حرامی کوچه‌هایشان بود

فراموششان نمی‌کنی و

با صورتی عجیب

و خاطره‌ای کم رنگ

بر پلهای همیشه بسته‌شان قدمی می‌زنی

می‌دانی شب رفتنی است

و تو چه قدر

در خواب‌هایشان پریده‌ای

*برگرفته از سامانۀ مدرسۀ فمنیستی

‌‌

‌‌

‌‌‌

‌‌

عاطفه گرگین/ فرانسه

‌‌

دامون*

‌‌

همیشه کسی هست که

افق را به من نشان می‌دهد

به نام صدایش می زنم

دامون

از رقص سبزه‌های نگاهش

تمام هستی‌ام سبز می‌شود.

*دامون گلسرخی، فرزند عاطفه گرگین

 سپیده جدیری/ ایتالیا 

‌‌

‌‌

آریو*

‌‌

‌‌

دنیا برای کودکی‌ات کوچک است

و عشق برای ورزیدن به تو

لای شکوفه‌ها برایت گیلاس قایم کرده‌ام بگرد

و لای دنیا کودکی آدم بزرگ‌ها را

*آریو عابدی، فرزند سپیده جدیری

سارا محمدی اردهالی/ ایران  

‌‌

خرداد ۱۳۸۸

‌‌

‌‌

خرداد ۱۳۸۸ بود دخترم

بیش از تمام خرداد‌ها باران آمد

هم سن تو بودم

دلم زندگی می‌خواست

رنگ و آواز

خرداد ۱۳۸۸ بود

گاهی اگر

خیره می‌شوم

به نقطه‌ای

از پس

آن خرداد است

دیگر

از پدر‌بزرگ نخواستم

خاطرات انقلاب را تعریف کند

روز به روز

ساعت به ساعتش

دقیق یادم است

چگونه بگویم

آن سال

بر ما چه گذشت

تو باور نمی‌کنی

از پشت‌بام کلاشینکف در‌آمد

از خیابان باتوم

تمام کانال‌های تلویزیون

چارلی چاپلین نشان می‌داد

فراموش نکن

به کودکانت هم بگو

روزی روزگاری

در ایران

وقت آن رسید

خرداد ۱۳۸۸ بیاید

ما با هم بودیم

شکست نخوردیم

و

تا همیشه داغ داریم

*برگرفته از سامانۀ شخصی شاعر

رؤیا زرین

‌‌‌

ایران

می‌فهمی پسرم؟

این روز‌ها درک گلوی خشک مردی که در می‌زند

 «من امشب امدستم وام بگذارم» است که سنگینی می‌کند توی بطن چپ‌ام

می‌فهمی؟

تو نه پسرم همین که شرمسار خودم نباشم

زمین کوچکی ست

ونیمی از ما همیشه تاریکیم

جهان کوچکی ست ومرگ یک تنه ایستاده است

و مرگ برابرمان می‌کند

می‌فهمی؟

دلیل دوستت دارم است پسرم

همین که سعی می‌کنم

گلوله اگر هست

خشمی نهفته در گلوله اگر هست

سنگ نباشم.

*برگرفته از Goodreads

ــــــــــــــ

*عکس های آب از: Alexandra Zaharova & Ilya Plotnikov