در کوره سياست

چهار

 ‌

در کوره سياست

 ‌

 ‌

اميرحسينی ــ در اسفند 1353شاه دستور ايجاد حزب رستاخيز را داد و سيستم يک حزبي را در کشور اعلام کرد. شما پيش از اينکه شاه در آن مصاحبه مطبوعاتي اين مساله را عنوان کند از اين قضيه با خبر شديد يا اينکه براي شما هم در آن کنفرانس مطبوعاتي ناگهان مطرح شد؟

همايون ــ براي من بسيار ناگهاني بود. به ما خبر دادند که ساعت فلان، يک روز عصري بود، مثل اينکه يازدهم اسفند 1353/1975 بود که به سعدآباد برويم و همه مديران روزنامه‌ها رفتند. اتوبوس‌هايي بود و ما را بردند آنجا و در سالن جمع شديم و پادشاه آمد و هويدا و علم. و شاه شروع کرد به سخنراني و گفت که يک حزب خواهد شد و اصولش را گفت. هويدا هم هنگامي که نگاهم به او افتاد ژست “خوب، مي‌بينيد اين جوري است ديگر” به خود گرفت. نه خيلي ناراضي، نه خيلي متعجب، ولي ضمنا بي‌تعهد. من آنجا  پيشنهاد کردم که حالا که يک حزب خواهد شد مشکل انتخاباتي پيش خواهد آمد براي اينکه يک حزب با خودش رقابت نمي‌کند و در نتيجه بهترين راه اين است که براي هر حوزه، حزب چند کانديدا معرفي کند و آنها آزادانه با هم مبارزه کنند.

اميرحسينی ــ به چه کسي اين پيشنهاد را کرديد؟

همايون ــ  به پادشاه.

اميرحسينی ــ در صحبت در همان جلسه؟

همايون ــ بله. وقتي پادشاه صحبت‌هايش را کرد. خوب، مي‌شد اظهارنظر کرد. يک حرفي زده بود و ما بايست نظري بدهيم و من اين مطلب را گفتم که بعدا پذيرفته شد. براي من که سال‌ها بود دنبال راهي براي باز کردن آن سيستم مي‌گشتم يک فرصت مهم پيش آمده بود و از آن بهره گرفتم. آن پيشنهاد را چند سال پيشتر در يکي از سرمقاله‌هاي آيندگان کرده بودم که براي آنکه وضع انتخابات تا حدي از آن صورت که دائما مي‌گفتند تقلبي و فرمايشي است و انتخابات واقعي نيست که نبود، در بيايد، در گزينش کانديداها هر احتياطي مي‌خواهند بکنند، هر نظري مي‌خواهند اعمال کنند، ولي وقتي کانديداها معلوم شدند مردم را آزاد بگذارند که به هرکس از ميان آنها مي‌خواهند راي بدهند که آنها دست‌کم از يک جهتي برابر مردم پاسخگو باشند. اين پيشهاد در آن زمان عملي نشد ولي پس از اعلام حزب رستاخيز که شاه نامش را هم گفت، حزب رستاخيز ملي ايران، نظر مرا پذيرفت و در جلسه‌اي که با هيئت اجرائي حزب داشت گفت همان‌طور که همايون مي‌گويد عمل کنيد.

اميرحسينی ــ شما در راه که ميرفتيد براي اين مصاحبه هيچ شايعهاي نبود و تعجب نميکرديد که چگونه است که يک دفعه ما را خواستهاند؟

همايون ــ هيچ نمي‌دانستيم. من يادم است که با دکترمصباح‌زاده در يک صندلي نشسته بوديم در اتوبوس و نه او و نه من، هيچ خبر نداشتيم که موضوع چيست.

اميرحسينی ــ خاطرتان هست که در آن زمان همکاران مطبوعاتي شما، نه فقط در آيندگان، ديگراني که در آن جلسه بودند بعد به نوعي نارضايتي خودشان را به گوش شما رسانده باشند؟

همايون ــ خير. هيچ‌کس اظهار ناخشنودي نکرد. برعکس آن اقدام پادشاه يک حرکتي به سياست ايران داد. سياست ايران در يک بن‌بست، يک بي‌حرکتي و رکودي گير کرده بود که ناشي از مشخص نبودن نقش احزاب بود. حقيقتا معلوم نبود که احزاب به‌چه درد مي‌خورند؟ فرقشان چيست؟ چه‌کار بايد بکنند؟ چرا اصلا اين حزب مردم هست؟ گفتم حزب آري و حزب البته؛ آن احزاب اصلا لازم نبودند. و بعد دبير کل‌هاي حزب مردم دائما تغيير مي‌کردند و خود هويدا گاه بعضي از اينها را تعيين مي‌کرد. کار اصلا ديگر به مسخره کشيده شده بود. من درباره نظام حزبي ايران در مقالاتم اصطلاح نقش ديوار بکار مي‌بردم. در جريان انتخابات هم بده بستان‌ها و جر زدن‌هاي اين دو حزب وضع مبتذلي پيش آورده بود. همه مي‌ديدند که اين نظام به اصطلاح دو حزبي ـ که واقعا نظام حزبي نبود ـ جنبه مسخره بي معني پيدا کرده است و مي‌بايد فکري براي گردش کار سياسي ايران کرد و اتفاقا اين پيشنهاد شاه براي بسياري خيلي اميد بخش بود. چون اتفاقي مي‌شد بيفتد و خود شاه اعلام کرده بود و در درون حزب اقلا خيلي کارها مي‌شد کرد. و واقعا هم همين‌طور بود، خيلي کارها شد.

منتها فورا شاه از اين حزب بيش از ديگران نگران شد و رهايش کرد. حزبي بود که وسيله بسيار خوبي براي بسيج و جلب مشارکت مردم مي‌توانست باشد و در آغاز کار بسياري به آن پيوستند؛ هزاران کانون حزبي در سراسر کشور تشکيل شد و مردم در آغاز اميد زيادي به آن حزب داشتند و اگر شاه اين حزب را جدي گرفته بود مي‌توانست جلو برود. او اشتباه بزرگي کرد که دنبال پيشنهاد خودش را نگرفت و نگذاشت که آن حزب تکامل پيدا کند به صورتي که به سود کشور باشد و از درونش يک نظام چند حزبي در آيد، همان که من با نگاهي به حزب يگانه خلق در ترکيه آتاتورک در پي‌اش بودم و در مصاحبه‌اي هم با سپهر ذبيح که به منظور بررسي آن تحول به ايران آمده بود گفتم. اگر بطور جدي دنبال آن کار گرفته مي‌شد و مي‌گذاشتند که به حد امکان خودش رشد کند مي‌توانست عاملي در جلوگيري از حرکت انقلابي باشد چون مردم ايران در صدد انقلاب و بهم زدن زندگي خوبي که داشتند نبودند. در آن شرايط دنبال اصلاح بودند، مانند امروز که اين حکومت است که مردم را وادار به انقلاب مي‌کند، اکثريت مردم نمي‌خواستند اوضاعي را که با آن آمخته و کم و بيش آسوده بودند، بخصوص در آن سال‌ها که آسوده‌ترين دوران ايران بود، بهم بريزند. اين سياست حکومت‌هاست که مردم را مجبور مي‌کند. مردم چندگاهي مي‌خواستند که از طريق حزب رستاخيز گشايشي بشود و تغييراتي صورت گيرد و اصلاحاتي در سيستم داده شود و به همين دليل انتخاباتي که حزب رستاخيز کرد، انتخابات مجلس، بسيار انتخابات موفقي از لحاظ تعداد شرکت کنندگان بود. حقيقتا شمار بسيار زيادي از مردم در آن شرکت کردند چون رقابت در بيشتر ايران منصفانه بود. ديگر دولت کاري نداشت که کي انتخاب خواهد شد. البته در چند استان اين طور نبود: مثل فارس، مثل خراسان، يا در خود تهران که اعمال نفوذ شد، از طرف دربار و مراجع نزديک به دربار ولي بقيه جاهاي ايران خيلي خوب بود.

من دوهفته‌اي رفتم به همدان براي اينکه خانمم يک ماهي در همدان مبارزه انتخاباتي مي‌کرد و من به عنوان اداره کننده مبارزات انتخاباتي، مبارزه ايشان را سازمان دادم. يک مبارزه انتخاباتي تمام عيار بود. يعني اصلا شوخي نداشت، و بند و بست و پرکردن صندوق‌ها درش نبود. شش نامزد براي دو کرسي سخت مي‌کوشيدند و خانمم با زحمت زياد ولي با راي فوق‌العاده براي بار سوم به مجلس راه يافت. زحمت زياد از اين جهت که هيچ‌جا را نمي‌شد رها کرد؛ همه چيز را بايست مواظب مي‌بوديم. هيچ به انتخابات چهار سال پيشش که روز اعلام نتايج راي‌گيري همراه خانم آينده‌ام به دفتر فرمانداري کل همدان رفتيم شبيه نبود. در آن انتخابات با آنکه ايشان به همدان سفرهاي انتخاباتي چندي کرد و در هر جا مردم از او استقبال مي‌کردند نتيجه انتخابات را فرماندار کل همدان تعيين کرد. ولي در انتخابات رستاخيز مردم نقش مهمي داشتند. بارها شد که خانمم براي سخنراني به روستائي مي‌رفت که رقيب انتخاباتي‌اش هم سخنراني داشت. مردم تا او را مي‌ديدند به گرد او مي‌آمدند و از آن بدتر گوسفندي را که براي قرباني آورده شده بود نيز همراه مي‌آوردند. پس از انتخابات رقيبان خانمم گله کردند که جمعيت به کنار، آنها چقدر پول گوسفندهائي را داده‌اند که در پاي خانم من قرباني شدند! انتخابات رستاخيز با همه شهرت شعاري که پيدا کرده است و با همه مداخلات کوته‌بينانه‌اي که در چند استان کردند مي‌توانست پيشدرامد يک گشايش سالم در نظام حکومتي ايران باشد. منتها يک سالي نگذشت که حزب رستاخيز از چشم شاهي که جز در سياست خارجي هيچ استراتژي را نمي‌توانست به درستي و تا پايان دنبال کند افتاد. پس از مداخلات زننده صاحبان نفوذ در آن چند مورد از چشم مردم نيز افتاد.

براي من مايه شگفتي است که کساني اين همه به جنبش دوم خرداد دل بستند و آنهمه از حزب رستاخيز بد گفتند و هنوز مي‌گويند. از هر نظر که بنگريم دوم خرداد و رستاخيز همانندي‌هاي بزرگ دارند. هردو از درون نظام‌هاي بسته‌اي بدرآمدند و اعتبار دمکراتيک‌شان جاي بحث زياد داشت. هردو قرار بود بن‌بست سياسي رژيم را با رضايت خود آن بگشايند ولي هردو رژيم در واقع چنان گشايشي را نمي‌خواستند و نگرشي تاکتيکي به مسئله داشتند. هردو شاهد برخورد سخت دو طرز تفکر اصلاحگر و محافظه‌کار بودند (دوم خرداد به مراتب بيشتر.) هردو به همان دلائل شکست خوردند و هردو تا مدتي کمتر و بيشتر از پشتيباني عمومي برخوردار شدند. انتخابات مجلس رستاخيز از نظر مشارکت هيچ دست‌کمي از اولين انتخابات مجلس دوم خرداد نداشت و انتخابات انجمن‌هاي محلي رستاخيز با همان بي‌اعتنائي عمومي در انتخابات شوراهاي دوم خرداد روبرو شد. هر دو نشان دادند که اصلاح از درون امکان نمي‌داشت، منتها رژيم پادشاهي در پايان حاضر بود به اصلاحات تسليم شود و جمهوري اسلامي هيچ در اين عوالم نيست.

اميرحسينی ــ اولين پستي که در حزب رستاخيز به شما داده شد چه بود؟

همايون ــ من بعد از آن جلسه سخنراني شاه، دعوت شدم به هيئتي که مامور تهيه اساسنامه و مرامنامه حزب بود. يک صد نفري يا بيشتر را دعوت کرده بودند از روشنفکران و روزنامه‌نگاران و سياستگران و غيره، و آنجا دو قسمت شديم، براي بررسي مرامنامه و اساسنامه. من رفتم به کميته اساسنامه که به نظرم اصل موضوع و کاراکتر حزب بود زيرا مرامنامه جز تکرار سخنان شاه نمي‌توانست چيزي باشد و آنچه هم که از کميته مرامنامه درآمد يک برنامه درهمي بود که به زودي فراموش شد. کميته اساسنامه پنجاه شصت نفري بودند و آنجا مبارزه جدي را شروع کرديم. اساسنامه‌اي آورده بودند، يک اساسنامه اصنافي مدل فالانژ اسپانيا و فاشيست ايتاليا، که دکتر آزمون نوشته بود و گفتند اين را اعليحضرت تصويب کرده‌اند. من گفتم اگر اين را تصويب کرده‌اند ما اينجا آمده‌ايم چکار کنيم؟ براي چه آن را پيش ما آورده‌اند؟ اگر اين تصويب شده بود اينجا نمي‌آمد. نه، اين تصويب نشده است و ما مي‌خواهيم که در اينجا بحث کنيم؛ و بکلي آن را زير و رو کرديم. اصلا گذاشتيم کنار و يک اساسنامه ديگر من نوشتم، يعني بيشترش را من نوشتم. اساسنامه نوشتن و آئين‌نامه نوشتن و مرامنامه نوشتن را از چهارده سالگي تمرين کرده بودم (به عنوان معترضه بگويم که هنوز هم در ايران تفاوت اساسنامه و مرامنامه را نمي‌دانند و بيشتر اوقات اساسنامه بجاي مرامنامه بکار مي‌رود.) آن اساسنامه چهارچوب سازماني گسترش حزبي را که مي‌توانست ده‌ها هزار عضو فعال در سراسر ايران داشته باشد تعيين کرد. از آنجا کار من در محافل حکومتي بسيار بالا گرفت و در حزب عضو هيئت اجرايي شدم. در هيئت اجرائي چهل پنجاه نفري بودند و بيشتر جلسات هيئت اجرايي را من مي‌گرداندم؛ بحث در دست من بود.

بعد آموزگار در اوايل 1355/1976 شد دبير کل حزب و من هم شدم قائم مقام دبير کل حزب که چون او سابقه حزبي هيچ نداشت و من داشتم، حزب را من مي‌گرداندم. به نظرم يک ساله خيلي خوبي داشتيم؛ هدف حزب را مشارکت قرار داده بوديم، مردم را بسيج مي‌کرديم. گردهمائي‌هاي بزرگ تا هزار نفري در تهران و استان‌ها مي‌گذاشتيم و مسئولان را مي‌آورديم و مردم با مسئولان روبرو مي‌شدند. گروه‌هاي مطالعاتي براي سياست‌هاي مملکت داشتيم که عده زيادي شرکت مي‌کردند. سمينارهاي بزرگ داشتيم براي کارهاي آموزشي، براي شهرسازي، همه جور. من در آنها شرکت می‌کردم. آخرينش هم يادم است در بابلسر بود براي سياست‌هاي آموزشي. ولي نشد ديگر.

سه همکار خيلي موثرم دکترضياء مدرس دبير حزب در استان تهران و خسرو  کريم‌پناهي معاون پژوهشي و داود قاجار مظفري معاون روابط عمومي دبيرکل بودند که اصلا معناي تازه‌اي به يک حزب دولتي، آن هم حزب يگانه دادند و مشارکت ده‌ها هزار تن را در سطح کشور به صورت‌هاي گوناگون عملي کردند.

اميرحسينی ــ با وجود اينکه خود شاه پيشنهاد تشکيل يا در حقيقت دستور تشکيل حزب رستاخيز را داده بود چرا اين حزب از چشم ايشان افتاد؟

همايون ــ مسئله اين بود که نقش حزب در تصميم‌گيري سياسي چيست؟ ما حداکثري که مي‌توانستيم کوتاه بياييم آمديم و من اين تز را مطرح کردم و در آن رستاخير ماهانه هم نوشتم که ما ميانجي مردم و شاه هستيم براي تصميم‌گيري سياسي. براي اينکه تصميم بايد با نظر مردم باشد و شاه بايد بگيرد. اين ديگر مسلم بود که شاه گيرنده تصميم است ولي اين تصميم بايست بازتابنده نيازهاي مردم باشد. در نتيجه اين حزب مي‌توانست اين نيازها را به شاه بگويد و فرموله بکند. اين ديگر حداکثري بود که مي‌شد امتياز داد. اين را هم شاه نمي‌پسنديد. اصلا مردم لازم نبود نيازهايشان در نظر گرفته بشود. شاه خودش مي‌دانست نيازهاي مردم چيست و نيازي هم به ميانجي نداشت.

اميرحسينی ــ شاه وقتي در تصميمگيريهايش به نيازهاي مردم توجه نميکرد صرفا خواستهها و انديشههاي خودشان مطرح بود يا اينکه چند نفري در دور و بر ايشان بودند که اينها خواستهها و نيازهاي خودشان را و منافع مادي خودشان را به عنوان خواستهها و نيازهاي مردم به نوعي به شاه، ديکته البته نميشود گفت، ولي به نوعي به شاه ارائه مي ‌کردند؟

همايون ــ برگردم به همان جريان تصميم‌گيري و نقش حزب. من اين مطلب را که عرض کردم، در مقاله‌اي نوشتم که در آن مجله چاپ شد، اين مقاله دوبار رفت پيش شاه و او زيرش خط کشيد، جاهايي که موافق نبود؛ و من اصلاح کردم و برگشت. از طريق هويدا، دوبار اين مقاله رفت و هربار رقيق‌تر شد. آن قدر شاه حساسيت داشت. اما تصميمات شاه را درست است که خودش مي‌گرفت ولي مانند هرکس ديگري. انسان در تماس با ديگران است. اگر شاه در يک غار نشسته بود، بله تصميمات خودش بود. ولي شاه را ده پانزده نفري، بيست نفري احاطه کرده بودند. و اينها بودند که شاه را اداره مي‌کردند. براي اينکه او تماس بيشتري با دنيا نداشت. تماسش از طريق اينها بود. و اينها يکي‌شان مثلا خيلي بذله‌گو بود. در مجالس مي‌ديدم ـ من زياد به خانه پادشاه مي‌رفتم ـ آدم بذله‌گويي بود، با پچ پچ شاه را مي‌خنداند. امتياز ساختن راه اصفهان ـ شيراز را گرفته بود و راه تهران ـ اصفهان را داده بودند به يکي ديگر. او با همين کارها آن را هم گرفت. بعد اين امتيازها را فروخت به مقاطعه‌کارهاي ديگر و ميليون‌ها گرفت براي اينکه خودش آن قدر مبالغ را با اين نفوذ سياسي بالا برده بود که باز صرف مي‌کرد. اين جور بود. يکي‌شان مثلا مورد اعتماد شاه بود، يکي پزشک شاه بود، يکي با شاه بازي بريج مي‌کرد، يکي خواهرش بود، يکي برادرش بود. به هرحال هرکدام‌شان نفوذي داشت و مسلما در تصميمات شاه تاثير مي‌کرد. نخست‌وزيران و پاره‌اي وزيران نيز طبعا در تصميم‌گيري موثر بودند.

اميرحسينی ــ اين يک مقدار زيادي ما را به ياد دربار ناصرالدين شاه مياندازد.

همايون ــ دربار بود. دربار گرفتاريش همين است. نمي‌بايد دربار داشت. بايد يک دفتر کوچک کارهاي تشريفاتي را اداره بکند که کار پادشاه است و بس. دربار لازم نيست. يا حکومت است، يا دربار و پادشاه است، يا مردم است. همه اينها با هم نمي‌شود.

اميرحسينی ــ در ميان کساني که دور و بر شاه بودند مقامات سياسي هم بودند يا بيشتر دوستان بودند؟ من نميتوانم تصور کنم که يک وزير هم ميتوانست…

همايون ــ مقامات سياسي چرا. هويدا نزديک بود. وزير اقتصاد وقت خيلي به شاه نزديک بود. وزير دربار بسيار به شاه نزديک بود. جز اينها به نظرم نمي‌رسد کسي آن قدر نزديک بوده باشد. البته برادر خانمم هم بسيار بسيار نزديک بود ولي او يک: در کارهاي مالي اصلا سرش نمي‌شد. دو: بيشتر اوقات در امريکا بود که من شاهد بودم. قبلا هم که وزير امور خارجه بود اصلا وارد اين بحث‌ها نبود، همه‌اش مسايل سياست خارجي بود. ولي بقيه، دوستان نزديک شاه بودند، يا معمار مهمي بود که بيشتر کارها را او مي‌گرفت؛ يک دو تاي ديگر از اعضاي خانواده بودند حالا نسبي يا سببي فرقي نمي‌کند، به صورتي نزديک شده بودند.

اميرحسينی ــ برگرديم به حزب. نقش هويدا در حزب چه بود؟

همايون ــ هويدا اول دبير کل حزب بود، يک سالي، بعد کنار رفت.

اميرحسينی ــ خودش کنار رفت يا اينکه اعليحضرت او را برکنار کرد.

همايون ــ شاه منتظر گذشت زمان بود و او را کنار گذاشت. نمي‌خواست که هويدا بيش از اندازه قوي بشود. و وزير کشورش شد دبير کل حزب که وزير مشاور نيز بود. به اين عنوان. از آن پس ديگر هويدا هيچ سمتي در حزب نداشت. حتا در دفتر سياسي عضو نبود.

اميرحسينی ــ پس از آن هويدا کارشکنيهايي در راه حزب نکرد؟

همايون ــ خير. هويدا در راه حزب کارشکني نکرد. بعد در کار کابينه کارشکني کرد.

اميرحسينی ــ بعد آقاي آموزگار دبير کل حزب شدند و شما را….

همايون ــ آموزگار در سال 55/76 دبير کل حزب شد تا ۵۶ ، سال ۵۶ نخست وزير شد و دکترمحمد باهري به دبير کلي رسيد. چند ماهي هم او بود تا باز دبير کلي به آموزگار داده شد که او هم توسط سه قائم مقام و شش معاون از دور حزب را اداره مي‌کرد. ولي حزب ديگر از نفس افتاد.

اميرحسينی ــ شما کماکان در دوره آقاي باهري هم قائم مقام  بوديد؟

همايون ــ من در دوره باهري تا پايان عضو دفتر سياسي حزب بودم.

اميرحسينی ــ در دوره دوم دبيرکلي آقاي آموزگار هم همينطور؟

همايون ــ عضو دفتر سياسي بودم.

اميرحسينی ــ شما با آقاي آموزگار در حزب آشنا شديد و يا اينکه پيش از آن هم آشنايي داشتيد؟

همايون ــ در حزب آشنا شدم.

اميرحسينی ــ امروز پس از گذشت بيست و چند سال به حزب چگونه نگاه ميکنيد؟ به نقش خودتان در حزب؟ ميتوانستيد کارهاي ديگري ـ نميخواهم بگويم کارهاي بهتري ـ انجام بدهيد؟ يا نميشد؟ شرايط چگونه بود؟

همايون ــ اگر پادشاه مي‌گذاشت، و اجازه مي‌داد ما در حزب کارمان را دنبال بکنيم، خيلي کارها مي‌شد کرد. تصور نمي‌کنم در دستگاه حکومتي آن زمان هيچ‌کس مانند من معني يک حزب مدرن و بهره‌برداري درست از رسانه‌ها را مي‌فهميد. ما حزب را مي‌توانستيم به يک سازمان سياسي محکم و با معنا و موثر و کاري درآوريم. براي اينکه در آن زمان حزب يک زمينه مردمي داشت. مردمي به اين معني که خيلي‌ها فکر مي‌کردند از طريق رستاخيز مي‌توانند کارهائي بکنند. ما با عده بسيار خوبي کار مي‌کرديم و جوان‌ها و اشخاص سالم را گرد مي‌آورديم. يکي از نمونه‌ها انتصاباتي بود که در کار حزب در بلوچستان کرديم که تحول بزرگي در آن استان بود. يکي از معدود درس‌خواندگان آن زمان بلوچ، دکترغلامرضا حسين‌بر، که دبير حزب در بلوچستان شد روحيه تازه‌اي به مردم داد. اين استان عقب‌مانده‌ترين استان ايران از نظر سياسي و اداري بود. بدترين عناصر فساد را آنجا مي‌فرستادند. ما مردم را در آنجا اميدوار کرديم. براي اولين‌بار اصلا جنبه مردمي به سيماي حکومت در آن استان داده شد.

اعلام حزب رستاخيز با بهاي سنگين روابط عمومي براي شاه همراه بود و همه‌چيز حکم مي‌کرد که دست‌کم بيشترين بهره‌برداري از امکانات حزبي بشود که حکومت نمي‌کرد ولي به گونه‌اي در حکومت بود و مي‌توانست با توجه به ضعف سازمان‌هاي مدني تا اندازه‌اي چنان نقشي داشته باشد. من ترجيحم اين بود که در حزب بمانم، در همان دبيرکلي حزب، و به دولت نروم. ولي شاه تصميمش را گرفته بود که جلو حزب را بگيرد. او با بي تصميمي درباره يکي از پر سروصداترين تصميم‌هايش هيچ سودي نبرد و همه زيان‌ها را تحمل کرد. ما اکنون که به سرگذشت حزب رستاخيز مي‌نگريم جز اين نمي‌توانيم بگوئيم که يکي از اشتباهات گران پادشاه در آن چند سال پاياني بود. تصميم خود من نيز در پيوستن به حزب مسلما اشتباه بود. اما اشتباه من به ارزيابي‌ام از شاه بر مي‌گشت.

اميرحسينی ــ اينجا دوباره اشارهاي به روزنامه آيندگان بکنم. حزب رستاخيز باعث شد که شما طبيعتا وقت بيشتري را در حزب بگذرانيد تا در روزنامه. در عين حال خود حزب هم صبحها روزنامه “رستاخيز” را بيرون ميداد. اين از يک طرف شما را از روزنامه آيندگان دور کرد و از طرف ديگر رقيب ديگري براي روزنامه صبح تهران بيرون داد. اين موضوع چه تاثيري بر روي روزنامه آيندگان گذاشت؟

همايون ــ من ارتباطم را با آيندگان حفظ کردم. يعني عصرها بعد از کار حزب به آيندگان مي‌رفتم و تا نيمه‌شب ۱۱ و ۱۲ کار مي‌کردم. ولي خوب، به آن اندازه درگير آيندگان نبودم. رستاخيز هم مسلما موثر بود در اينکه بخشي از خوانندگان را جلب کند. ولي آيندگان در آن دوران آسيب جدي نديد براي اينکه ما کادر خيلي خوبي داشتيم و آنها با علاقه کار کردند. من فکر نمي‌کنم از نظر احساس رسالت و تشخص، هيچ گروه تحريري در آن زمان‌ها به پاي آيندگاني‌ها رسيده باشد. وجود من ديگر زياد تاثيري در روزنامه نمي‌داشت. خود من هم گاه‌گاه مطالبي مي‌نوشتم، کمک‌هايي مي‌کردم به روزنامه. ولي همانطور که فرموديد، اين وضع به هرحال بي‌اثر هم نبود. منتها روزنامه‌نگاري براي من هميشه بخشي از زندگي عمومي بوده است. زندگي من در عرصه سياسي و روزنامه‌نگاري و کارهاي روشنفکري هميشه تقسيم شده، و من همه را با هم مي‌خواستم. و آن دوره‌هائي که فقط به اطلاعات يا آيندگان پرداختم از ناگزيري بود ــ يا ورود به سياست را صلاح نمي‌دانستم يا روزنامه را بايست به جائي مي‌رساندم.

اميرحسينی ــ سردبير روزنامه رستاخيز را چه کسي انتخاب کرد؟

همايون ــ دبيرکل حزب يعني هويدا دکتر مهدي سمسار را انتخاب کرد که از قوي‌ترين روزنامه‌نگاران و شريف‌ترين مردمان بود.

اميرحسينی ــ کانديداهاي حزب براي انتخابات مجلس بيست و چهارم، در حقيقت آخرين دوره مجلس در دوره پادشاهي، به گزينش حزب رستاخيز بود يا ساواک؟

همايون ــ بعد از انقلاب بسيار در باره مجلس‌هاي رستاخيزي گفتند. رستاخيز اصلا شد مظهر تمام معايب سياسي آن رژيم. ولي در واقع يک مجلس رستاخيز بيشتر نبود و آن مجلس هم نه اينکه بهترين انتخابات دوران پارلماني ايران، ولي مسلما يکي از بهترين انتخابات دوره پارلماني ايران بود؛ و در 25 ساله آخر محمدرضا شاه مسلما بهتر از آن انتخاباتي صورت نگرفت. البته اصل گزينش کانديداها، اصلي کاملا غيردمکراتيک بود. يعني صلاحيت اين کانديداها را رويهمرفته ساواک تعيين مي‌کرد ولي دست‌کم مراحل بعدي‌اش در بيشتر حوزه‌ها شباهتي به روش معمول انتخابات در ايران بويژه شهرستان‌ها نداشت. ساواک با توجه به سوابق کانديداها مي‌گفت که اصلا اينها قابل بررسي هستند يا خير؟ و اگر شديدا مخالفت داشت تقريبا غيرممکن بود که گنجانده شوند. در حزب هيئت اجرائي به کميسيون‌هايي تقسيم شده بود که هر کدام به يک استان مي‌پرداختند. خود من کميسيون دو آذربايجان را داشتم. در آن کميسيون‌ها نام نامزدها و اظهارنظر ساواک بررسي مي‌شد. دست‌کم در کميسيون آذربايجان نام يکي از آنها را که ساواک مخالفت مي‌کرد گنجانديم و او هم نامزد شد. ولي مواردي هم بود که کساني که به نظر مي‌رسيد که سخت بايد مورد مخالفت ساواک باشند، از طرف مقامات ساواک حتا توصيه مي‌شدند که اينها هم بد نيستند که گنجانده بشوند. يکي از آن موارد، نماينده‌اي در تبريز بود که بعد از بالا گرفتن انقلاب يکي از نخستين کساني بود که به رژيم پهلوي تاخت و به انقلاب پيوست. او کسي بود که هم خود من خيلي دلم مي‌خواست که کانديدا بشود چون از رهبران مخالف رژيم بود در گذشته، روزنامه‌نگار و وکيل دعاوي بود، و هم معاون ساواک پرويز ثابتي او را توصيه کرد. از دوستان دکترمدرس نيز بود. شايد در جاهاي ديگر نيز همين گونه عمل مي‌شد. اين ترتيب گزينش کانديداها بود.

اميرحسينی ــ چرا شما به رياست کميسيون آذربايجان شرقي و غربي رسيديد؟

همايون ــ خودم دو آذربايجان را برگزيدم و اعضاي کميسيون رياست را به اتفاق به من دادند. من از 1326/1947 که پدرم يک سالي در تبريز مامور بازسازي ادارات دارائي استان پس از حکومت دمکرات‌ها بود بارها در آذربايجان سفر کردم و در نخستين سفرم به تبريز با برادرم سيروس از راه اردبيل و آستارا و بندرپهلوي و رشت به تهران بازگشتيم و در سفرهاي ديگر همه آذربايجان شرقي و غربي را ديدم و علاقه زيادي به مردم آذربايجان پيدا کردم. دوستان زيادي درميان آذربايجاني‌ها داشتم و دکترمدرس هم پيوند مرا استوارتر کرده بود. در بازديدي که يک سال پيش از رستاخيز از تبريز کردم سخت زير تاثير هوش و توانائي و زود فراگيري روستائيان آذربايجاني قرار گرفتم که بي‌هيچ پيشزمينه‌اي در چند ماه کارگران ماهر کارخانه ابزارسازي تبريز شده بودند و مهندس چک کارخانه را به شگفتي انداخته بودند (آنها حتا شير آب را در زندگي نديده بودند.) از همان نخستين سفر به تبريز، من همه‌جا معاشرانم را از شوخي‌هاي زننده‌اي که درباره مردم آذربايجان مي‌کنند سرزنش کرده‌ام. در آن انتخابات فرصتي مي‌يافتم که به آن مردم خدمتي کنم.

اميرحسينی ــ از انتخابات ميگفتيد.

همايون ــ ما براي هر کرسي نمايندگي سه نفر را بر مي‌گزيديم از ميان کساني که به نظر مي‌رسيد که بهترند. باز تا آنجايي که من خودم تجربه‌ام اجازه مي‌داد ما سعي مي‌کرديم که کمتر افراد وابسته به دستگاه يا establishment باشند، و چهره‌هاي نو باشند. در مجلس رستاخيز اکثريت بسيار بالايي را چهره‌هاي نو تشکيل مي‌دادند، نه از نمايندگان پيشين و روساي ماشين‌هاي سياسي شهري يا بقاياي خان‌ها و زمينداران بزرگ. ترتيبي داديم که نمايندگان طبقه متوسط ايران بيشتر به مجلس بيايند. همين‌طور هم شد و بسياري از چهره‌هاي قديمي از جمله بستگان پادشاه و ملکه و دوستان هويدا نخست‌وزير در آن انتخابات شکست خوردند. طوري بود که جمعه‌شب پس از انتخابات هنگامي که با خانمم به ميهماني هفتگي پادشاه وارد شديم شاه و شهبانو براي او کف زدند. او کاري کرده بود که عموم دوستان و بستگان آنها نتوانسته بودند. از اين جهت هم انتخابات خيلي جالب توجهي بود؛ و اميد ما اين بود که روندي بشود در ايران و کم‌کم از طريق انتخابات قدرت به دست مردم بيفتد. ولي بلافاصله پس از اين انتخابات، يک سالي بعد، انتخابات انجمن‌هاي شهر و استان شد و مثلا در تهران بيش از ده درصد راي ندادند و اين تجربه رويهم رفته شکست خورد.

چنانکه گفتم انتخابات مجلس بيست و چهارم، انتخابات رستاخيز، همه جا با سلامت همراه نبود و همان سبب شد که اعتبار کل انتخابات از ميان رفت. سلامت را من درگيومه مي‌گذارم چون اصل کار سالم نبود ولي در مرحله راي‌گيري در بيشتر جاها سعي شد که سالم باشد. به هرحال در مرحله گزينش کانديداها سوء استفاده‌ها و اعمال نفوذهاي شديدي از جمله در تهران شد. دو سرمايه‌دار با پول هنگفتي که به مقامات بالا دادند، آمدند به مجلس و سنا راه يافتند. در خراسان، آستان قدس رضوي و استانداري تقريبا هرچه خواستند کردند. در شيراز وابستگان به وزير دربار باز تقريبا هرچه خواستند کردند و پاره‌اي شهرهاي ديگر. ولي جز آنها بيشتر ايران انتخابات در مرحله راي‌گيري آزاد بود. اين شيوه‌اي بود که بعدا گورباچف در شوروي بکار بست و انتخابات را در ميان خودي‌ها، ولي آزاد انجام داد و بعد جمهوري اسلامي هم در قانون اساسي اختيار کرد. حالا هر عيب و اشکالي امروز نظام انتخاباتي ايران دارد، يک مقدارش به گردن پيشنهاد اصلي من است.

درآن مجلس که دو سه سالي فعاليت داشت، اتفاقات فوق‌العاده‌اي نيفتاد. مجلسي مثل بقيه مجلس‌ها بود، براي اينکه نظام سياسي ايران تغيير نکرده بود. پادشاه همه کاره بود و پادشاه اگر مي‌خواست لايحه‌اي به تصويب برسد به تصويب مي‌رسيد و اگر نمي‌خواست اصلا طرح نمي‌شد. ولي از جهت انتقادهايي در سطح اداري، آن مجلس خيلي برجسته‌تر از مجالس گذشته بود. و موضوع حسابرسي مقامات اجرايي در آن مجلس بطور جدي‌تري عمل مي‌شد. براي اينکه بيشتر آن نمايندگان حقيقتا با زحمت انتخاب شده بودند و بيمي از انتخاب کنندگان داشتند. از اين نظر از مجلس دوم خرداد پيش‌تر بودند. ولي به محض اينکه موج انقلابي در سال ۵۶ و ۵۷ برخاست، از طرف مجلس شروع شد به نشان دادن استقلال عمل، و اولين کساني هم که آن موج را آغاز کردند و به آن پيوستند، از اواخر سال ۵۶ و اوايل سال ۵۷، اتفاقا مشهور به نزديک بودن به ساواک بودند، و ساواک توصيه‌شان کرده بود. نمايندگاني در تهران و کرمان و آذربايجان و خوزستان، اينها آمدند و علمدار شدند. بقيه هم به سرعت پيوستند. هرچه رژيم ضعف بيشتري نشان داد نمايندگان به تعداد بيشتري طرفدار اين انقلاب شدند. خيلي مجلس ويژه‌اي در تاريخ ايران شد.

اميرحسينی ــ از عناصر مخالف رژيم کسي هم جذب رستاخيز شد؟

همايون : بله. بسيار. در آغاز حزب رستاخيز از طرف همه خيلي جدي گرفته شد. و کساني، حتا کساني که ساواک زياد موافق آنها نبود، آمدند و در انتخابات مجلس شرکت کردند. يا کساني که قبلا از مخالفان بودند ولي ساواک فکر مي‌کرد که بتوانند در چارچوب رستاخيز کار بکنند. من خودم ديداري با داريوش فروهر داشتم. ناهاري با هم خورديم با چندتن از دوستان و فکر مي‌کردم که آنها را هم دعوت کنيم که بپيوندند به حزب و يک جريان اصلاح‌طلبي در ايران بطور سالم، حالا هدايت شده، راه بيفتد. به هر حال نظام بسته را بايد از يک جاييش باز کرد و شروع کرد به باز کردنش. راهش هم البته يا يکباره سيل بندها را برداشتن، يا تسليم است، يا به تدريج حرکت کردن. کمابيش همه هم شکست مي‌خورند. بعضي‌ها هم کمتر شکست مي‌خورند. او البته مانند همه مخالفان سرسخت ديگر نپذيرفت و رفت به جريان انقلابي پيوست. ولي کساني بودند که مخالفان بودند و بعدا پيوستند به حزب و اميدوار بودند که از درون حزب کاري بکنند.

اميرحسينی ــ فکر ميکنم مردم در حزب صريح حرف ميزدند. خواستههاي خودشان را، نيازهاي خودشان را و انتقادهايي را که از روشهاي اجرايي دولت داشتند بيان ميکردند. حزب اين نارضايتي مردم را نديد که بخواهد راهحلي برايش پيدا کند که منجر به انقلاب نشود؟

همايون ــ سال اول حزب رويهم رفته به مبارزه با گرانفروشي و اين جور کارها گذشت و جز سازمان دادن آن انتخابات چندان موفق نشد. آن کار درست نبود. حزب را کشيد به راه‌هايي که از محبوبيتش کاست و اثري هم در کار گرانفروشي نکرد و آن راهش نبود. در سال دوم، حزب رفت روي جلب مشارکت مردم. آن سالي بود که من در اداره حزب سهم زيادي داشتم. و ما بيشتر رفتيم روي اينکه طرح‌هايي براي اداره کشور و اداره امور در حزب بررسي بشود و مسئولان را با مردم يک‌جا جمع کنيم و مسئولان به مردم پاسخ بدهند و  اين کار خيلي موفق شد. در همه استان‌هاي ايران مردم را درجلسات بسيار زياد، در استاديوم‌ها و اين جور جاها يا سالن‌هاي خيلي بزرگ جمع مي‌کرديم. در سال سوم حزب استراتژي معيني نداشت و بيشتر در اختلافات داخلي قائم‌مقام‌ها و معاونان متعدد دبيرکل و کوشش براي تدوين يک ايدئولوژي رژيم صرف شد؛ و چون دبيرکل‌هاي حزب هم به سرعت تغيير مي‌کردند ــ از سال ۵۴ تا ۵۷ حزب چهار بار دبيرکل‌هايش تغيير کردند و دو تن از آنها در سال آخر حزب بودند ــ اصلا حزب شکلي نگرفت و موضوع و استراتژي معيني را هم ديگر دنبال نکرد. ولي استراتژي ما در آغاز اين بود که حزب را تبديل کنيم به مرکزي براي جذب استعدادها و عناصر روشن و اصلاح‌طلب جامعه و وسيله‌اي بکنيم براي جلب مشارکت مردم به فرايند سياسي. در اين کار البته حزب موفق نشد چون نيمه‌کاره ماند و هرچه فکر مي‌کنم مي‌بينم هرکار خوب در آن کشور کرديم نيمه کاره و سرسري بود ومتاسفانه به جائي که مي‌بايد نرسيد.

در باره نارضايي‌ها، آنچه جنبه اداري داشت و مربوط به مقامات و مسئولان بود، در حزب بحث مي‌شد و تا مدتي هم بطور خيلي موثر. اما اينکه کشور دارد به طرف انقلاب مي‌رود، اصلا ما در حزب يا در دولت تصورش را نکرديم. تا وقتي که من در دولت بودم هيچ‌وقت فکر نمي‌کردم که انقلابي به اين زودي بساط آن رژيم را در هم خواهد پيچيد. نارضايي و نا آرامي البته بود و مي‌ديديم ولي به نظر من همه قابل کنترل بود، واقعا هم بود. حالا يکباره رها کردن، بحث ديگري است. خود حزب در جريان انقلاب ــ اگر بگوييم که امواج انقلاب از اواخر 56 اندک اندک شروع شد و بالا گرفت و بعد، از تابستان و پاييز و زمستان 57، به آن شش ماهه رسيد ــ يکبار بيشتر نقشي ايفا نکرد و آن در جريان تظاهرات تبريز بود. در تبريز در اوايل سال 57 يک تظاهرات بزرگ شد. در اواخر سال 56 دومين تظاهرات بزرگ برضد رژيم در تبريز صورت گرفته بود. در اوايل سال 57 حزب رستاخيز در پاسخ آن آشوب، تظاهراتي در تبريز سازمان داد. و تعداد بيشماري را، آن وقت سيصد هزار نفر گفته شد، توانست به هر ترتيب به خيابان بياورد. مطمئنا همه آنها به طيب‌خاطر از خانه‌شان بيرون نيامدند ولي زوري هم بکار نرفت. گفتند بياييد و آنها هم آمدند. يا روي ملاحظه هميشگي از قدرت حکومت و يا چون فکر مي‌کردند حزب به دردشان مي‌خورد. آن تظاهرات و قدرت‌نمائي که خود من هم در آن شرکت کردم و نخست‌وزير هم بود  اصلا بکلي تبريز را آرام کرد. و ديگر مدت‌ها خبري نشد. حزب مي‌توانست در مقابل انقلاب بايستد. امکاناتش را کاملا داشت. وقتي هم در 28 مرداد 57 پادشاه اعلام کرد که انتخابات آينده آزاد خواهد بود و همه احزاب مي‌توانند شرکت کنند که در حقيقت پايان دوره يک حزبي در ايران بود، فردايش، مسئولان حزب و رييس مجلس به دفتر من در وزارت اطلاعات و جهانگردي آمدند و گفتند که خوب، حالا با اين اعلام پادشاه بايد چه کار بکنيم؟ من گفتم که ديگر دوره معرفي چند کانديدا از طرف حزب تمام شده است و حزب بايد يک کانديدا در هر حوزه معرفي و با همه قوا از او پشتيباني کند و بهترين کانديداها را هم بايد معرفي کرد و ما مي‌بريم. مي‌توانيم مجلس را ببريم اگر چه آزاد باشد، به شرط اينکه آن کانديداها درست باشند. حزب هنوز بختي براي اينکه بازيگر موثري در سياست ايران باشد، داشت. منتها بلافاصله حزب را تعطيل و منحل کردند و اشتباه بسيار سنگيني از سوي پادشاه بود که در برخورد با دشواري‌ها به آساني نظرش را مي‌شد عوض کرد.

اميرحسينی ــ بعد از آقاي هويدا ، آقاي جمشيد آموزگار به دبيرکلي حزب گمارده شدند. ايشان با توجه به اينکه هيچ سابقه و تجربه حزبي نداشتند، آيا براي اين شغل انتخاب درستي بودند؟ و آيا اين انتخاب براي اين بود که آقاي آموزگار تجربه بيشتري براي پست نخستوزيري بدست بياورند يا براي اينکه هويدا را کنار بگذارند و يا هردو؟

همايون ــ بله بيشتر براي اين بود که هويدا کم کم کنار برود و آموزگار براي نخسـت‌وزيري پرورش پيـدا کند و يک گـام جلوتر بيايد و آمـد. ولي در دوره اول آمـوزگار

اتفاقا حزب خوب اداره شد.

اميرحسينی ــ شما از اختلافات داخلي حزب بيشتر در بين معاونين صحبت کرديد. اين اختلافات بيشتر شخصي بود تا خط سياسي؟

همايون ــ  بيشتر شخصي بود.

اميرحسينی ــ آنجا کسي بود که با شخص شما بخواهد رقابت کند؟ فرضا آقاي جعفريان از اين نظر که قلم توانايي داشت با شما اصطحکاکي داشت؟ چون ايشان هم در حزب سمت بالايي داشت. يا اصولا کسان ديگر. از اين نظر يک توضيحي بدهيد.

همايون ــ وقتي آموزگار دبيرکل حزب شد، مرا به عنوان قائم مقام دبيرکل معرفي کرد. من تنها بودم. جعفريان در دبيرکلي دوم آموزگار آمد. حزب در دوره من يک قائم مقام بيشتر نداشت. تمام معاونان دبيرکل را هم جز علي فرشچي معاون مالي که همکار نزديک دکتر آموزگار و مردي با لياقت و درستکار بود من برگزيدم.

اميرحسينی ــ به انتخاب فقط شخص خودتان؟

همايون ــ بله. ما وقتي رفتيم به عمارت حزب، با يک ساختمان خالي روبرو شديم. يک مشت پرونده و کاغذ روي ميزها خاک مي‌خورد. تعدادي هم کارمند دفتري بودند. هيچ چيز نبود. من سازمان تازه‌اي براي حزب فکر کردم. در 15 روز اول هيچ کاري نمي‌کردم. همه‌اش در فکر آن بودم که چه کار بکنيم با اين حزب، و با توجه به نقشي که براي حزب تصور مي‌کردم شش معاونت در نظر گرفتم. چهار معاونت جنبه ستادي داشت مثل بازرسي، مالي، تشکيلات و دبيرخانه. دو تاي ديگر جنبه صف داشت به اصطلاح. که پژوهش و روابط عمومي را در بر مي‌گرفت. و در نتيجه در آن مدت که من کار مي‌کردم، نزديک يک سال، هيچ تصادمي در حزب نبود. براي اينکه هم معاونان را من انتخاب مي‌کردم و هم دبيران حزب را در استان‌ها و در تهران. اگر چندتايي هم از گذشته باقي ماندند من نگهداشتم. نه. هيچ مشکلي نداشتيم. بعد از ما دکترمحمد باهري به دبيرکلي آمد، در زمان نخست‌وزيري آموزگار. باهري استراتژي خاصي براي اداره حزب نداشت و فرصتي هم براي آن نيافت؛ ضمنا در تصادم بود با نخست‌وزير و خوب با هم کار نمي‌کردند.

اميرحسينی ــ شما در آن مدت چه ميکرديد؟

همايون ــ من ديگر با حزب کار زيادي نداشتم. جز در دفتر سياسي که ماهي يکبار تشکيل مي‌شد و کار خاصي هم نمي‌کرد. بعد که دکترباهري، که البته چندماهي بيشتر نپاييد، رفت و آموزگار دوباره دبيرکل حزب شد. حزب سه قائم مقام داشت علاوه بر شش معاون دبيرکل که نسخه‌اي براي بي‌اثر کردن آنها و حزب بود. آنها با هم اين گرفتاري‌ها را داشتند، نه من. جعفريان هم يکي از قائم‌مقام‌ها بود و او هيچ‌وقت با من تصادم نداشت و اتفاقا در وزارت اطلاعات و جهانگردي من که او قبلا رييس خبرگزاري پارس شده بود روابط بسيار خوبي با او داشتم. منتها طرز کارش را و عادتي که به کار کرده بود زياد نمي‌پسنديدم و او هم پذيرفت. او دلش مي‌خواست که در کشورهاي عربي دفترهاي خبرگزاري پارس باز کند با بودجه‌هاي سنگين، چون گرايشش به زبان عربي و دنياي عرب بود و من گفتم نه، تمام اين بودجه را بگذاريد در مرکزهاي استان و شهرستان‌هاي مهم دفتر درست کنيد که ما اصلا بدانيم در اين کشور چه خبراست؟ و داشتيم اين کار را مي‌کرديم. ولي جز اين هيچ اختلاف نظري بين ما پيش نيامد.

اميرحسينی ــ آقاي آموزگار چرا در دوره دوم دبيرکلي خودشان شما را دوباره به قائم مقامي خودشان انتخاب نکردند؟

همايون: نمي دانم. من هيچ‌وقت از او نپرسيدم. ولي من در آن دوره اول گويا بيش از حد همه چيز را در دست گرفته بودم. نگراني نخست‌وزيران از وزيراني که زياد جلوه مي‌کنند همه‌جا هست. به نظرم اين موضوع به بي علاقه شدن شاه به حزب هم بي‌ارتباط نبود.

اميرحسينی ــ انتخاب شما به قائممقامي حزب مطمئنا مورد تاييد پادشاه مملکت بود.

همايون: لابد. آموزگار کسي نبود که تصميمي بي‌نظر شاه بگيرد. روال آن دوره جز اين نبود. شايد هم نه. فرقي نمي‌کرد براي پادشاه. ولي من چيزي از اين بابت نشنيدم.

اميرحسينی ــ معاونيني که شما انتخاب کرديد آيا موردي پيش آمد که دربار خط بزند يکيشان را يا…

همايون : نه. اصلا. کاري به اين کارها نداشت. فقط من به نظر دبيرکل رساندم و او پذيرفت و آنها  سرکار آمدند.

اميرحسينی ــ شما پيش از اينکه به وزارت برسيد ديدار شخصي با پادشاه داشتيد؟ ديدار دونفره منظورم است.

همايون ــ نه، هيچ وقت. من در مهماني‌ها مي‌ديدمش در خانه‌اش (ما کاخ شاهي نداشتيم،) خانه پادشاه، يا خانه شاهدخت و شاهپورها و يکبار هم در خانه دائي خانمم، از شاهزادگان قاجاري که عنوان پيشخدمت مخصوص شاه داشت و همه روحيه و روال دربار قاجار از وجودش مي‌ريخت. شاه را از دور مي‌ديدم، نزديک نمي‌آمد و با کسي هم صحبت نمي‌کرد بجز با چند نفر دور و برش. من احتمالا دو نفري يک بار بيشتر شاه را نديدم. با خانمم چندبار در ناهارهاي کوچک يا شام‌هاي کوچک، مثلا ملک‌حسين و ملکه‌اش آمده بودند، ما هم سر ميز بوديم شش نفري بيشتر نبوديم. يا موارد ديگري، چند مورد معدود. که مثلا فرض کنيد چهار پنج نفري با پادشاه و ملکه بوديم. ولي دونفري فقط در وزارتم که معاونينم را معرفي کردم، يک ساعتي بعدش با شاه صحبت کردم. همين.

اميرحسينی ــ در اواخر دوران نخستوزيري آقاي هويدا ما به مسئله سياست فضاي باز سياسي بر ميخوريم. اين بيشتر انديشه خود شاه بود يا اينکه فشاري بود که آمريکاييها، در حقيقت دولت جيمي کارتر، بر شاه وارد کردند؟ همان طور که در سالهاي 40-41 به نوعي آقاي اميني را به نخستوزيري رساندند. آيا فضاي باز سياسي در همان فرم بود يا اينکه خود شاه به اين نتيجه رسيده بود ؟

همايون ــ رابطه ايران با آمريکا در سياست‌هاي داخلي ايران خيلي موثر بود و هر وقت دموکرات‌ها روي کار آمدند تغييرات مهمي در سياست ايران روي داد. وقتي کندي به رياست جمهوري انتخاب شد، که در ايران باور نمي‌کردند بتواند موفق شود، زير فشار او و برنامه‌اي که داشت، اگر اشتباه نکنم تحت عنوان “اتحاد براي ترقي” يک همچه چيزي بود، در ايران هم حرکتي آغاز شد. او دنبال اصلاحات اجتماعي و سياسي در کشورهاي جهان سوم بود براي آنکه جلوي گسترش نفوذ کمونيسم گرفته شود و در آمريکاي لاتين کشورهاي بسياري زير فشار آمريکا دست به اصلاحاتي زدند. در ايران هم که در آن هنگام کاملا سياست به بن‌بست رسيده بود، زمينه براي پذيرش اقدامات اصلاحي فراهم شده بود و پس از روي کار آمدن اميني پادشاه که قبلا هم املاک سلطنتي را داوطلبانه تقسيم کرده بود به برنامه اصلاحات ارضي که ارسنجاني مبتکرش بود با علاقه پيوست و پشتيبانش شد. و اين برنامه اصلاحات ارضي در همان سال 1340 چند ماه پس از روي کار آمدن کندي شروع کرد به اجرا. در مراغه به عنوان طرح آزمايشي عمل شد و بعد پنج ماده ديگر انقلاب سفيد به اصطلاح، يا انقلاب شاه و مردم بعدي، به آن افزوده شد و در همه‌پرسي سال 1341 حقيقتا با پشتيباني عمومي روبرو و تصويب شد. من خودم در آن روز، روز ششم بهمن 41، با همکاران روزنامه اطلاعات در حوزه‌هاي راي‌گيري در تهران گشتيم و شاهد راي دادن مردم که هيچ زوري در کار نبود بوديم.

در سال 1976 وقتي کارتر روي کار آمد باتوجه به اينکه يکي از مهم‌ترين موضوعات مورد علاقه‌اش در طول مبارزه انتخاباتي موضوع حقوق بشر بود و حتا اشاراتي هم به ايران کرده بود، وحشت شديدي دستگاه حکومتي ايران و رهبري سياسي ايران را گرفت و صحبت‌هايي هم بود که حکومت ايران کمک کرده است به مخالفين کارتر يعني به حزب جمهوريخواه براي آنکه جلوي انتخاب شدن کارتر را بگيرد که تصور نمي‌کنم صحت داشته باشد. ولي کاملا آشکار بود که موضع حکومت ايران در مورد دمکرات‌ها موضع دوستانه و موافقي نيست و از ناحيه دموکرات‌ها احساس ترس مي‌کند. وقتي کارتر به رياست جمهوري رسيد به زودي در ايران هم موضوع فضاي باز سياسي طرح شد و حکومت هويدا که از دو سال پيشتر خلاف آن را در متن عمومي سياست‌هاي ايران، که عبارت بود از جلوگيري از آزادي بيان و اجتماعات، دنبال کرده بود، شروع کرد دم از فضاي باز سياسي زدن و مقداري روزنامه‌ها آزادتر شدند و کوشش شد که حالت آزادتري به فرايند سياسي در کشور داده بشود. حالا اين را مي‌شود صرفا برگرداند به تاثير سياست آمريکا در ايران و شايد هم مي‌توان يک مقداري مثل سال 1339-40 برگرداند به تغييري که در طرز تفکر شاه پيدا شده بود که به هرحال بايست سياست ايران را نو کرد. هرچه بود فضاي باز سياسي پذيرفته شد و مهمترين اثري که کرد اين بود که سران جبهه ملي را دلگرمي داد که وارد فعاليت بشوند، درست مثل آن سال. همزمان با تغيير فضا در عرصه بين‌المللي نيروهاي مخالف ايران هم دلگرم شدند و انرژي تازه‌اي براي مبارزه در راه هدف‌هاي‌شان پيدا کردند.

سران جبهه ملي طرفدار اجراي قانون اساسي در ايران بودند و مي‌خواستند که مشروطه به معناي درست عمل بشود. البته يک رگه کينه‌جويي و دشمني با پادشاه داشتند که مانع مي‌شد اعتماد متقابل بين دو طرف برقرار شود. شاه هم به آنها بسيار بدبين بود و آنها را تحقير مي‌کرد. عناصري از جبهه ملي، اگر اشتباه نکنم سه تن از رهبرانش نامه‌اي نوشتند به نخست‌وزير هويدا و بعد از آن يکي دو تن از نويسندگان هم نامه‌اي به هويدا نوشتند و انتقادات خيلي صريحي از وضع کشور کردند و به ملاحظه آن سياست فضاي باز هيچ اتفاقي براي اين نامه‌نگاران نيفتاد و آنها را تعقيب نکردند و به زندان نينداختند. در حالي که در گذشته حتما جايشان در زندان مي‌بود. اين نشانه‌اي بر تغيير فضاي سياسي ايران بود. نامه‌هاي آنان در سطح وسيعي پخش شد و همه از آن آگاه شدند. خميني از نجف به هواداران بيشمارش در ايران پيام داد که ببينيد کسي کاري با اشخاصي که آن نامه‌ها را فرستادند نداشت بجنبيد و شروع کنيد. هواداران خميني همانگاه يک شبکه خيلي قوي داشتند و هيئت‌هاي مذهبي و تکيه‌ها و حسينيه‌ها و انجمن‌هاي قرض‌الحسنه و امثال آنها را در سراسر ايران گسترش داده بودند و پول‌هاي خيلي بزرگي هم از بازار مي‌گرفتند. در تمام پانزده سال بعد از 1342 اين شبکه در حال گسترش بود و داشتند تشکيلات مي‌دادند ــ نه تنها زير بيني حکومت و سازمان امنيت بلکه با همکاري حکومت و سازمان امنيت.  پاره‌اي از سران رژيم اسلامي و انقلاب اسلامي در مقامات بسيار نزديک دربار و دولت کار مي‌کردند. از آن هنگام اينها بر فعاليتشان افزودند و انتقادات صريح روي منابر کردند و در مدرسه فيضيه در قم تظاهراتي به راه افتاد که به زد وخورد و کشته شدن يکي دو طلبه انجاميد در همان سال 1355 فضاي باز سياسي تاثير پيش‌بيني‌پذير خودش را کرد و به مخالفان فراوان رژيم جرئت داد که بر فعاليتشان بيفزايند.

اميرحسينی ــ آقاي هويدا خودش هم اعتقادي به اين سياست فضاي باز سياسي پيدا کرده بود و آماده اجراي آن بود يا اينکه از طرف شاه مجبور به پذيرش اين سياست شد؟

همايون: هويدا در طول سال‌هاي دراز نخست‌وزيريش به تدريج از يک موضع نسبتا ليبرال به محافظه‌کار افراطي گراييده بود و هيچ علاقه‌اي به آزادي گفتار نداشت و انتقاد را نمي‌يارست و علاقه‌اي به اين سياست تازه نداشت. ولي شاه تصميم گرفته بود که پيشاپيش و پيش از آنکه آمريکايي‌ها فشاري وارد کنند اين سياست را عمل کند و همانطور که اشاره شد شايد هم به اين نتيجه رسيده بود که يک نوسازي در سياست ايران لازم است. دليلش هم اين بود که در سال 1353 حزب رستاخيز را تشکيل داده بود که بن‌بست سياست دو حزبي ايران را بگشايد و فکر مي‌کرد که با بودن حزب رستاخيز اشکالي نيست که عناصر ديگر هم در جامعه صدايي داشته باشند و سخنانشان را بگويند. ولي خود هويدا خير، علاقه‌اي به اين موضوع نداشت و طرفدار تمرکز هرچه بيشتر تصميم‌گيري و قدرت بود.

اميرحسينی ــ فکر ميکنيد که آيا آقاي جمشيد آموزگار بهترين انتخاب براي نخستوزيري پس از هويدا بود يا کسان ديگري هم در صحنه سياست ايران بودند که توانايي بيشتري داشتند ولي شاه به عللي آنها را برنگزيد؟

همايون : شاه طبعا فقط با نخست‌وزيراني کار مي‌کرد که آنها را خوب مي‌شناخت و به آنها

اعتماد کامل داشت و اين کسان هم معمولا از ميان وزيران برگزيده مي‌شدند يعني مراحلي را گذرانده بودند و شاه با آنها آشنا شده بود و مي‌توانست به آنان اعتماد کند. در نتيجه بيرون از دستگاه دولتي يعني مقامات بالاي دولتي اساسا براي انتخاب نخست‌وزير تازه کانديداي قابل توجهي نمي‌بود. از ميان رهبران سياسي مستقل‌تر هم که شاه اصلا حاضر نبود درباره‌شان فکر کند. چند نفري که در آن موقع بخت نخست‌وزيري داشتند، کساني بودند که سال‌ها در دستگاه حکومتي کار کرده بودند و از ميان آنها آموزگار بهترين گزينه بود. او سياستگر درست و ديوانسالار قابلي بود و تصور مي‌شد که بتواند مسايل اصلي آن زمان را، برطرف کند. و ماموريت کابينه تازه، هم بيش از همه مبارزه با تورم بود و به راه انداختن دستگاه اداري و جلوگيري از پاره‌اي زياده‌روي‌ها. چون پيش از اينکه آموزگار به نخست‌وزيري برسد، در دوساله پيش از آن، اقتصاد ايران دچار يک زلزله واقعي شده بود. حالتي پيدا کرده بود شبيه اينroller coaster  که در پارک‌هاي بازي هست و بچه‌ها و بزرگ‌ترها در آن مي‌نشينند و از سربالايي به سر پاييني مي‌افتند و شيرجه مي‌روند و با يک سرعت غيرقابل تحمل از فراز به نشيب مي‌افتند و از نشيب به فراز و اين حالت اقتصاد ايران بود. بطوري که در عرض دو سال پس از چهار برابر شدن بهاي نفت دولت به کسر بودجه شديد افتاد.

ناگهان بودجه سالانه کشور ابعاد برنامه پنج ساله را پيدا کرده بود. و برنامه پنج ساله که قرار بود از سال بعد از پايان برنامه پنج ساله، از 1356 آغاز شود چند برابر، چهار پنج برابر شده بود و به اندازه‌اي کمبود و در عين حال ريخت و پاش و اسراف و تلف شدن منابع شدت داشت که مايه شگفتي همه جهانيان بود. مثلا کشتي‌هايي که کالاهاي وارداتي را به بندرهاي ايران مي‌آوردند تا شش‌ماه در دريا لنگر مي‌انداختند که نوبت پياده کردن کالاهايشان برسد و هر روز هزاران دلار به هر کشتي زيان پرداخت مي‌شد. يا بارهاي سيمان را در بيابان خالي مي‌کردند، چون جا نبود و اين سيمان‌ها زير باران و آفتاب تبديل به سنگ مي‌شد يا دو هزار کاميون از يک شرکت آمريکايي که من اتفاقا در جريانش هستم که چه فشارهايي مي‌آورد و چه رشوه‌هايي داد (به خود من و خانمم در سفرمان به واشينگتن در 1354/1975 پيشنهاد کردند) که اين کاميون‌ها از شرکت وايت وارد بشوند. اينها را وزارت راه آورد بدون اينکه راننده برايشان تربيت کنند و در فکر استخدام راننده از کره جنوبي بودند و اين کاميون‌ها در بيابان افتاده بود و تقريبا همه آنها از ميان رفت، يعني موتورهايشان همه زنگ زد و لاشه آنها مانده بود و وقتي من رفتم به کابينه فرستادم تعدادي از آنها را بياورند و تغييراتي درشان بدهند و از آنها قهوه خانه‌هاي سرپايي کنار راه درست کنند. يعني کاميوني که شايد صدهزار دلار خرجش شده بود فقط مي‌توانست به صورت يک اطاق موقتي استفاده بشود. يا برق در همه ايران کم شده بود و مصرف از توليد فزوني گرفته بود. خاموشي در همه شهرها، بخصوص تهران در آن تابستان، زندگي مردم را تلخ کرده بود و از اين قبيل. يا طرح‌هاي بسيار بزرگ پرهزينه، پنج ميليارد ريال، براي ساختن کتابخانه شاهنشاهي، و بيش از اينها براي مرکز پزشگي شاهنشاهي. يا مثلا در صنعت اتمي در آن زمان هر سال ما يک ميليارد دلار متعهد بوديم و تا سال‌هاي بسيار آينده ده‌ها ميليارد دلار قرار بود هزينه کنيم. يا هزينه‌هاي کمرشکن نظامي که جلوي آن را هم البته نشد بگيريم چنانکه هزينه‌هاي مربوط به انرژي اتمي را هم نتوانستيم کمترين کاهشي بدهيم؛ و حقيقتا کمر ماليه دولت داشت مي‌شکست. دولت آموزگار براي اين روي کار آمد که مقداري از اين مشکلات را برطرف کند که انصافا هم در زمينه تورم و در زمينه توليد برق و باز کردن بندرها و راه‌ها و شبکه ارتباطي موفق شد. ولي پاره‌اي مشکلات اساسي اقتصاد باقي مانده بود.

از مشکلات گفتم، اين حقيقت را نيز بايد يادآوري کنم که با همه آشنائي با پيشرفت‌هاي کشور، هنگامي که به عنوان عضو کابينه از نزديک از دامنه کارهائي که دولت و بخش خصوصي ايران در 14، 15 ساله پيش از آن کرده بود آگاه شدم دهانم باز ماند. من از نوزده سالگي در ايران مي‌گشتم و گوشه کنارهاي کشور را ديده بودم که چگونه دگرگون مي‌شدند؛ جاهاي دورافتاده‌اي مانند کرمان و بلوچستان، بندرعباس و چاه بهار، بوشهر و دزفول و شوشتر و پيرانشهر را مي‌ديدم که ناگهان چند صد سال به پيش تاخته بودند. در آمدن تبريز و اراک و ماهشهر به مراکز صنعت سنگين در برابر چشمانم روي داده بود. هرجا در چهار گوشه ايران رفته بودم حکومت با همه ناکارائي و مردم با همه تازه‌کاري داشتند واپسماندگي صدها ساله را در دو سه دهه جبران مي‌کردند. به کابينه که رفتم اميدهايم به آينده ايران بسيار بيشتر شد. دستگاه اداري با همه ناکارائي، ماشيني بود که به توسعه ايران همت گماشته بود و به آساني کارامدتر مي‌شد. سياست‌ها و اولويت‌ها همه جا درست نبود ولي جهت عمومي درست بود و تعهد به توسعه با سرعت کمرشکن، از شخص پادشاه تا مديران اجرائي را به کار شبانروزي وا مي‌داشت. ما تنها چند سال وقت لازم مي‌داشتيم.

اميرحسينی ــ با وجود اينکه شما ديگر در آن سالها وقت زيادي براي روزنامه آيندگان نداشتيد، ولي آيا سياست فضاي باز سياسي تاثيري در روزنامه شما گذاشت که با دستهاي بازتري به انتقاد و بررسي مسايل آن روز ايران بپردازد؟

همايون ــ نه چندان. براي اينکه ما از روز اول در آيندگان بنا را بر اين گذاشتيم که مرز سانسور را دائما آزمايش کنيم. سانسور و آنچه که نبايد نوشته شود در طول دوران پادشاهي پهلوي به هيچوجه تعيين نشده بود. آن يک سالي که من در دولت بودم سعي کردم که اين مرز را تعيين کنم که کار بر سردبيران آسان بشود. ولي تا آن وقت موضوع آزمون و خطا بود، ما تا يک‌جايي مي‌رفتيم و گاهي مي‌گرفت و گاهي نمي‌گرفت. پاره‌اي نويسندگان ممنوع‌القلم مي‌شدند به اصطلاح آن روزها، ولي معمولا موقتي بود. پاره‌اي مواقع به عنوان مجازات روزنامه آگهي دولتي قطع مي‌شد ولي آن هم موقتي بود. ما در نتيجه آزادترين روزنامه بوديم در تمام دوره‌اي که از 1346 تا 1357 را در برمي‌گيرد. براي اينکه زياد گوش نمي‌داديم به آنچه که درباره سانسور گفته مي‌شد. آن را امتحان مي‌کرديم و خيلي موارد هم مي‌ديديم که مي‌شود سخناني گفت. ديگران باور نمي‌کردند. در محافل مطبوعاتي اين توهم وجود داشت که من به دليل ارتباطات نزديکي که در مراحل مختلف انتشار آيندگان با دستگاه حکومتي برقرار کرده‌ام از اين آزادي عمل برخوردارم، ولي حقيقتا اين طور نبود و من هيچ‌وقت از هيچ ارتباطي براي پيشبرد کار روزنامه استفاده نکردم. هرگز هيچ درخواستي از هيچ مقامي براي خودم و براي روزنامه نکردم. و اين اتفاقا آزادي عمل مرا زياد کرد براي اينکه ديگر روزنامه‌ها يک رابطه نزديک و دوستانه به هر صورت با مقامات و مراجع و يک رودربايستي‌هايي داشتند و ما در آيندگان هيچ رودربايستي از کسي نداشتيم و دستمان زير ساطور هيچ‌کس نبود. در نتيجه ما به آزادي مي‌نوشتيم و چون مصالح بالاي مملکت راهم رعايت مي‌کرديم، اين آزادي ما تحمل مي‌شد. منظورم اين است که روزنامه‌هاي بزرگ عصر با آنکه امکانات مالي بسيار بيشتري به صورت‌هاي گوناگون از طرف حکومت دريافت مي‌کردند سياست‌هايشان متمايل به مخالفان بود.

به عنوان يک نمونه من وقتي به وزارت اطلاعات و جهانگردي رفتم ديدم که مانند گذشته سالي بيست ميليون ريال، بايد به يک مجله عربي که روزنامه اطلاعات منتشر مي‌کرد کمک بکنيم. من گفتم که اين پول را حاضريم بدهيم ولي به شرط اينکه مجله از يک سطح قابل اعتنايي برخوردار شود. چون مجله بسيار سبک، بي‌مطلب و مسخره‌اي بود و مي‌گفتند که عرب‌ها دوست دارند جدول‌هايش را حل کنند. به رايگان داده مي‌شد. آموزگار هم فشار مي‌آورد. گفتم ما براي حل جدول سالي بيست ميليون ريال نمي‌توانيم بدهيم. منظورم اين است که روزنامه‌ها اين امکانات مالي را از جهات مختلف مي‌گرفتند ولي سياست‌هايشان تمايل به چپ داشت و در همه زمينه‌ها بخصوص در زمينه‌هاي فرهنگي انحصار نويسندگي و در واقع سانسور در دست نويسندگان و خبرنگاران و نويسندگان چپ بود. روزنامه ما روزنامه ليبرالي بود ولي به هيچ‌روي چپگرا نبود و اين به خوبي آشکار بود. يعني ما موقعيتي داشتيم که در عين اينکه با رئاليسم سوسياليستي در هنر و با سياست‌هاي طرفدار جنبش‌هاي انقلابي کمونيستي در جهان، که در آن موقع آن دو روزنامه بزرگ عصر بزرگ‌ترين مدافعانش بودند، مبارزه مي‌کرديم، روي مبارزه‌اي که با شوروي و بلوک شرق داشتيم بطور کلي، ولي از جهات داخلي يعني در سياست‌هاي داخلي، منتقدين خيلي صريح‌تري بوديم و اين موقعيت پس از فضاي باز سياسي تغييري نکرد. من در سمت‌هاي حزبي هم که بودم همچنان در آيندگان مقاله مي‌نوشتم. و همچنان ادامه مي‌دادم به آنچه که در گذشته ويژگي روزنامه آيندگان بود و آن انتقاد نسبتا صريح از سياست‌هاي حکومتي بود در عين حفظ مصالح بالاي کشور آن‌جور که به نظرم مي‌رسيد. فقط در آن يک سال و خرده‌اي که در حکومت بودم ديگر چيزي ننوشتم.

اميرحسينی ــ منظورتان از اينکه انحصار سانسور در دست نويسندگان چپ بود چيست؟

همايون ــ  آنها تنها به آثارموافقان مي‌پرداختند و ارزش آثار مطرح نبود. ديگران را يا مي‌کوبيدند يا در سکوت خفه مي‌کردند. دو نمونه کفايت مي‌کند: ابراهيم گلستان و مهشيد اميرشاهي با توطئه سکوت روبرو شدند، ولي چپ و راست از نويسندگان و شاعران ميانمايه “مترقي” بزرگداشت مي‌شد. سخن سنجي رئاليسم سوسياليستي به يک وسيله تبليغاتي فرو کاسته شده بود. من براي جبران اين ناهنجاري، آيندگان ادبي را همراه روزنامه آغاز کردم ولي ساواک که صفحات هنري يک سويه روزنامه‌هاي عصر، حتا روزنامه رستاخيز، را به آسودگي مي‌خواند يا شايد نمي‌خواند آيندگان ادبي را تعطيل کرد.

اميرحسينی ــ شما اشاره کرديد به مسئله امکانات ضعيف پايهاي اقتصاد ايران. براي نمونه گنجايش پايين بندرها، مساله دو هزار کاميوني که از بين رفت يا سيمانهايي که در بيابان انبار ميشد و تبديل به سنگ ميشد. من خاطرم هست در همان دوران در حالي که مردم واقعا براي خريد يک کيسه سيمان در تنگنا بودند و گيرشان نميآمد، ما در روزنامهها شاهد آگهيهايي بوديم که سيمان به هر مقدار که بخواهيد موجود است. اين را دولت نميديد. يعني نميخواست پيگيري کند که اين سيمانها از کجا آمده و چگونه اين بازار سياه علني به وجود آمده است. شايد از اين طريق يکي از نکتههاي مورد اعتراض مردم، نارضايتي مردم را کم ميکرد. به نظر ميرسيد که دولت عمد دارد که مردم را ناراضي کند. چه دستهايي آن پشت در کار بودکه مانع حل مشکل ميشد؟

همايون ــ پيش از همه لختي “اينرسي” بود و سنگ‌شدگي حکومتي که سيزده سال سر کار بود و هيچ سرزندگي درش نمانده بود. سياست توسعه اقتصادي ايران عبارت بود از تقويت سرمايه‌داران بزرگ و انحصارگران و انحصارها، و بزرگ‌ترين مدافعش هم در دولت وزارت اقتصاد و دارايي بود. در دولت آموزگار جلو پاره‌اي زياده‌روي‌ها مثلا در قيمت‌گذاري فراورده‌ها گرفته شد. سياست صنعتي از آغاز دهه شصت ميلادي به انباشت سرمايه گرايش داشت و صنايع ايران را در دست‌هاي معيني تمرکز داد. سرمايه‌داري بزرگ تقويت شد ولي نه به صورت تاراجگرانه. اما از اوايل دهه‌ي هفتاد ميلادي سرمايه‌داران و کارآفرينان ايران نفوذ سياسي بهم زدند و حالت انحصارطلبي و استثمار پيدا کردند و هرچه توانستند بر سود خودشان افزودند و اين انحصارها تحمل مي‌شد. به دليل اينکه فکر مي‌کردند هرچه آنها ثروتمندتر شوند به سود اقتصاد ايران است. زماني در امريکا در آن دوره‌ي غارت صنعتي،‌ دوره‌اي که بارون‌هاي راهزن،‌ به قول آمريکايي‌ها robber baron زمام اقتصاد آمريکا را در دست داشتند مدير عامل شرکت جنرال موتورز گفته بود که آنچه براي جنرال موتورز خوب است براي آمريکا خوب است. اين روحيه‌اي بود که در آمريکا تا دهه پنجاه و شصت سده بيستم چيره بود. همين روحيه را ما در ايران از سال‌هاي دهه چهل هجري، شصت ميلادي تا پايان رژيم پهلوي مي‌توانستيم ببينيم. خيلي صميمانه معتقد بودند که سرمايه‌داران هرچه نيرومندتر بشوند صنعت ايران را گسترش مي‌دهند. تا مقدار زيادي هم حق داشتند براي اينکه اين سرمايه‌داران پولشان را بيرون نمي بردند و در داخل سرمايه‌گذاري مي‌کردند. ولي از هنگامي که در سال‌هاي پاياني پهلوي دست سرمايه‌داران سياسي بازتر شد و بعد موضوع سهيم کردن کارگران در کارخانه‌ها و موسسات به عنوان يک اصل انقلاب پيش آمد، بسياري از اين سرمايه‌داران شروع کردند به فرستادن سرمايه به بيرون؛ و با اعمال نفوذ سياسي موسساتشان را وامدار بانک‌ها کردند و وام‌ها را گرفتند و پول‌ها را به بيرون فرستادند، که از ترس انقلاب نبود براي اين  بود که در واقع از جيب خود به کارگران ندهند. در کار سيمان يا ميوه يا بسياري کالاهاي ديگر انحصارهايي وجود داشت. کساني که به دربار نزديک بودند توانسته بودند در واقع امتياز وارد کردن اين کالاها و توزيع آن را به دست بياورند، يا مراجع مختلف اين کارها را مي‌کردند و از طرف حکومت هم تحمل مي‌شدند.

اما برگردم به تنگناهايي که وجود داشت. يک مورد بسيار زننده باورنکردني که مي‌شود گفت اين بود که در آن سال‌ها، سال‌هاي 1354،1355 گمرگخانه‌هاي ايران به اندازه‌اي انباشته شده بودند که کالاها را با بولدزر اين طرف و آن طرف مي‌ريختند و اگرگودالي بود آنها را در آن گودال‌ها مي‌ريختند که جا براي کشتي‌هاي تازه باز بشود. يعني هر بار صدها ميليون ريال، ده‌ها ميليون دلار نابود مي‌شد، در حالي که در کشور کمبود وجود داشت و مردم با بالا رفتن قدرت خريدشان آماده خريد بسيار چيزهاي تازه بودند و اينها داشت به آن صورت از بين مي‌رفت. در دولت آموزگار اين تنگناها برطرف شد. اين ريخت و پاش‌ها به مقدار زياد از بين رفت.

اميرحسينی ــ دولت آموزگار در آن تقريبا سيزده ماهي که بر سر کار بود چگونه توانست يکباره فرض کنيم  که گنجايش بندرها را دو برابر کند يا راه هاي کشور را آنقدر وسيع کند يا راننده فراواني آموزش بدهد که بتواند اين کمبودها را بر طرف کند؟

همايون ــ مقدار زيادي از مشکلات به دليل بدي اداره بود. به دليل ناکارآيي بود. با جابجا شدن مقامات، با آمدن وزيران تازه نفس و معاونان و کارکنان رده بالاي کارآمد بسياري از آن مشکلات حل شد. پيش از آن هم مي‌شد اينها را حل کرد. منتها به اندازه‌اي دستگاه اداري ايران در طول سيزده سال راکد و کرخت شده بود و دچار رخوت و بي‌حرکتي بود که از عهده حل کوچک‌ترين مسايل بر نمي‌آمدند. گاهي هم به دليل اختلافات شخصي در مقامات بالا جلو اعتبارات را مي‌گرفتند که وزير مربوط تضعيف شود. مثلا کمبود برق در ايران به همت مهندس تقي توکلي وزير نيرو در عرض سه چهار ماه برطرف شد و نيروگاه‌هايي آوردند، نيروگاه‌هاي موجود را گسترش دادند و به مقدار زياد از اتلاف منابع جلوگيري کردند. ما در وزارتخانه نسبتا کوچک خودمان با درهم آميختن سازمان‌هاي موازي و سر راست کردن گردش کارها و پاک کردن يک لانه ناکارائي و فساد به سرعت بر کارائي افزوديم. چاپخانه بي‌اهميت وزارت اطلاعات و جهانگردي يک اداره دولتي بود با کارمنداني که تنها بايست حقوق مي‌گرفتند و به حدي که خودشان مي‌خواستند کاري هم انجام مي‌دادند. من با برکنار کردن رئيس چاپخانه و آوردن يک مدير چاپخانه بازنشسته از بخش خصوصي و پايان دادن به خدمت هيئت مديره‌اي که از بيرون آمده بودند و پولي مي‌گرفتند و مي‌چرخيدند، و بيرون کردن بيکاره‌ها با رعايت قانون کار و رضايت وزارت کار که نقش گروه فشار کارگران را داشت آن چاپخانه را، به بهاي دشمني پايدار کسي که کارمند وزارتخانه هم نبود و پولي به عنوان عضو هيئت مديره مي‌گرفت، به جائي رساندم که مي‌شد به بخش خصوصي فروخت و وزارت را از کاري که ربطي به آن نداشت آزاد کرد. براي راه انداختن کارها خود من روشي داشتم که هفته‌اي يکبار مسئولين اجرائي هر بخش را در همان بخش گرد مي‌آوردم و آنها مي‌بايست گزارش پيشرفت کار بدهند. مشکلات نيز در همان جا برطرف مي‌شد. علاوه بر اين دفتر يادداشتي داشتم و از روي آن مرتبا از مسئولان گزارش انجام دستورهائي را که داده شده بود مي‌خواستم. مقامات وزارتخانه در شگفت بودند که من هيچ تصميمي را فراموش نمي‌کنم.

کار ديگر و بي‌سابقه‌اي که براي صرفه‌جوئي و جمع و جور کردن ديوانسالاري کردم، تعطيل دفترهاي وزارت اطلاعات و جهانگردي بود. در شهرهاي بزرگ اروپا و امريکا دفترهائي داشتيم با هزينه گزاف که نورچشمي‌هائي را بر سر آنها گذاشته بودند و کاري هم نمي‌کردند. يکي دوست هويدا بود، يکي با دربار ارتباط داشت (در پاريس) و از حوزه ما بيرون بود و حد اکثر کاري که درباره‌اش توانستم بکنم بي‌اعتنائي به او و بازديد نکردن از دستگاه پر عرض و طولش بود. يکي خويشاوند، شايد برادر همسر علم بود و بهمين ترتيب. رئيس دفتر ما در رم يک روزنامه‌نگار قديمي بود که سال‌ها بود رها کرده بود. بستن آن دفتر سبب شد که او پس از انقلاب تا نفس داشت در تبعيد کاري جز حمله به من نکرد. کينه‌جوئي در ايرانيان از اندازه‌هاي متمدن در مي‌گذرد و از بازمانده‌هاي وجدان قبيله‌اي ماست. من گفتم اين درست نيست که هر وزارتخانه براي خودش نمايندگي درست کند. کارهاي بيرون از کشور بايد در سفارتخانه‌ها تمرکز يابد؛ و شروع به بستن دفترها کردم که کار آساني نبود و پيچيدگي‌هاي مالي داشت. ولي دست‌کم چهار دفتر را بستيم. هنگامي که در هيئت دولت موضوع را طرح کردم به ياد دارم که عباسعلي خلعتبري وزير خارجه با نگاهي پر از شگفتي و بدگماني به من مي‌نگريست. لابد تصور مي‌کرد خيال دارم جاي او را بگيرم و مسائل وزارت خارجه را پيشاپيش حل مي‌کنم. ولي از حق نمي‌شد گذشت که در آن فضائي که هر دستگاه دولتي در تلاش بزرگ‌تر کردن دامنه اختيارات و نفوذش بود چنان تصميمي از دريافت بسياري در مي‌گذشت.

اينها اموري بود که اصلاحات اداري لازم داشت و دولت آموزگار توانست اين اصلاحات اداري را به سرعت انجام دهد. در زمينه پايين آوردن بودجه هم يکباره وزارتخانه‌ها، موسسات و ادارات دولتي موظف شدند که بيست درصد از هزينه‌هايشان بکاهند. ولي بيست درصد از سي و دو درصد بودجه کشور کم مي‌شد. ‌چون شصت و هشت درصد بودجه کشور را در حقيقت پادشاه کنترل مي‌کرد، يعني موسساتي که زير نظر پادشاه کار مي‌کردند. مانند ارتش، سازمان انرژي اتمي، سازمان راديو تلويزيون و جزيره کيش که در دست وزارت دربار بود و امثال اينها. شصت و هشت درصد  بودجه کشور از کنترل نخست وزير و وزيران بيرون بود. با اين وصف آن بيست درصدي که از هزينه‌هاي دولتي کاسته شد تاثير زيادي در پايين آوردن تورم داشت. اضافه بر آن که همراه بود با سخت‌تر کردن اعتبارات. البته اينها سبب شد که رشد اقتصادي موقتا پايين بيفتد و بيکاري بالا برود و همه اينها موقتي مي‌بود. منتها به بحران سياسي برخورد و خود اينها به عوامل تشديد کننده بحران تبديل شدند.

مورد جزيره کيش قابل ذکر است. آباد کردن جزيره طرح وزارت دربار بود و يک خويشاوند نزديک وزيردربار همه کاره‌اش بود. من از دوره آيندگان از ريخت و پاش‌هائي که مي‌شد خبر داشتم و اصلا اين فکر که ده‌ها ميليون دلار خرج کنيم که شيخ‌هاي خليج فارس بيايند و خوش بگذرانند به نظرم زننده مي‌آمد. من در کرانه شمالي خليج فارس سراسر گشته بودم و مي‌دانستم که چه اندازه واپسمانده است. ولي بجاي آن، پول‌ها براي خوشگذراني پولدارهاي تهراني و خريد با معافيت گمرکي صرف مي‌شد. در نخستين ماه‌هاي وزارتم از من دعوت کردند که به ديدار جزيره بروم ولي تا پايان نرفتم. هويدا در وزارت دربار مي‌خواست از اين ارث نه چندان خوشنام سلفش رها شود. با ما وارد مذاکره شدند که جزيره را بگيريم. خانمم مرا که رغبتي هم نداشتم بازداشت. آيا مي‌خواستم اداره کننده يک مرکز خوشگذراني باشم؟ هيئتي را براي ارزيابي به کيش فرستادم. تا آنجا که به ياد دارم بيش از شش ميليارد ريال تا آن زمان در آن هزينه شده بود. به وزارت دربار نوشتم که ما علاقه‌اي نداريم و کيش را به هواپيمائي ملي فروختند.

اميرحسينی ــ در آن انحصارهاي اقتصادي که شما اشاره کرديد برخي از اعضاي خاندان سلطنت هم شريک بودند. اين امر چيزي نبود که از ديد شاه پنهان بماند. شاه هيچکاري براي کوتاه کردن اين دستها، براي محدود کردن اين انحصارها دستکم براي اعضاي خانواده خودش نميکرد تا در افکار عمومي کمتر زيان ببيند؟  

همايون ــ چندين بار پادشاه خواهر يا خواهرزاده خودش را توبيخ و خواهرزاده‌اش را از آمدن به ميهماني‌هاي کاخ ممنوع کرد ولي او باز برگشت. پادشاه رويهمرفته نسبت به يک گروه در حدود بيست نفر که که من اسم آنها را همان وقت “دست نزدني” گذاشته بودم ــ Untouchable به قول امريکائي‌ها ــ با همان دلالت‌هايي که برمي‌گردد به سال‌هاي بيست و سي سده بيستم آمريکا که دوران ممنوعيت مشروبات الکلي بود و گروه‌هاي بزرگي از گانگسترها تجارت مشروبات الکلي را کنترل مي‌کردند و دولت نمي‌توانست دست به آنها بزند. من با اشاره به همان دلالت در مقالاتم صحبت از دست نزدني‌ها مي‌کردم. اين حدود بيست نفر از طرف پادشاه تحمل مي‌شدند. يکي از آنها البته در دستگاه دولت مقام بالائي داشت ولي بقيه مقامات دولتي نبودند؛ در دربار يا از نزديکان پادشاه بودند در جاهاي مختلف، و محمدرضا شاه مرد محجوبي بود و برايش نه گفتن به نزديکان و دوستانش بسيار دشوار بود. و در پاره‌اي موارد هم نزديکانش را به اينکه ثروتمند بشوند تشويق مي‌کرد براي اينکه وفاداري آنها را مطمئن‌تر داشته باشد. مثلا پزشک شخصي‌اش که پزشک درجه دوئي هم بود و احتمالا مسئوليت بسيار بزرگي در بيماري کشنده شاه داشت و خودش هم از همان بيماري، نزديک به آن، مرد و وزير دربار هم از همان بيماري، نزديک به آن، مرد. گويا خودش هم از داروهايي که تجويز مي‌کرد استفاده کرده بود. او در يک مورد دنبال قراردادي بود براي نيروگاه‌هاي برق که به مقادير زيادي گران‌تر از پيشنهادهايي بود که وزارت نيرو به وزارت منصور روحاني دريافت کرده بود و سرانجام روحاني، که در درستکاري و کارداني، رقيبان اندکي داشت، ناگزير شده بود به شاه شکايت ببرد که اين شخص براي گرفتن پنج درصد کميسيون فشار مي‌آورد که ما قرارداد بسيار زيان‌آوري را بپذيريم و پاسخ شاه به او اين بود که “خاک بر سرش. حالا کارش به پنج درصد رسيده!” و موضوع تمام شده بود. شاه اينها را تحمل مي‌کرد و مشکلي نمي‌ديد. و به اندازه‌اي فکر مي‌کرد وضع ايران خوب است و به اندازه‌اي از بابت آينده مالي کشور مطمئن بود که اين جور ريخت و پاش‌ها برايش در واقع اهميتي نمي‌داشت و توجهي به پيامدهاي سياسي اين وضع و معاملاتي که در پيرامونش جريان داشت نمي‌نمود. اما نخست‌وزير، هويدا، به اين بسنده مي‌کرد که پرونده محرمانه شخصي‌اش را از اين ناروائي‌ها براي روز مبادا ستبرتر کند.

من در يک سرمقاله در آيندگان نوشتم که خوب است کساني که دعوي خاصي بر منابع عمومي دارند عينا اين جمله، خوب است به کساني که دعاوي خاصي بر منابع عمومي دارند سهمي از درآمد نفت مستقيما داده بشود و همه آنها از معاملات دولتي ممنوع شوند.  سال‌ها بعد وقتي که در سويس شوهر دوم شاهدخت فوزيه را ديدم، اسماعيل شيرين‌بيگ که چند سال پيش درگذشت، او گفت که اين مطلب را به دربار ايران رسانده بوده که خوب است بودجه قابل ملاحظه‌اي در اختيار پاره‌اي کسان قرار بدهند و آنها آسوده زندگي بکنند و در پي معاملات نباشند. او روي تجربه‌اي که از دربار مصر داشت اين توصيه را کرده بود. من هم در آيندگان اين جرئت را کردم و نوشتم و هيچ اتفاقي هم براي من نيفتاد. ولي اين پيشنهاد عملي نشد و همان‌طور که در پرسش شما اشاره شد بسيار بسيار به زيان پادشاه تمام شد. پادشاهي که از صبح تا شب براي ايران کار مي‌کرد و مثل يک کارمند دولت پشت ميزش بود و وقتش را براي اداره امور گذاشته بود، بابت سوء استفاده کسان ديگر به اندازه‌اي بدنام شد که پس از سقوط پادشاهي پهلوي همه‌جا صحبت از بيست ميليارد سوء استفاده پادشاه و دربار سلطنتي بود که به هيچ وجه درست نيست. ولي اين سهل‌انگاري‌ها و بي توجهي‌ها به چنين شايعاتي دامن زده بود.

اميرحسينی ــ ديداري که با آقاي شيرينبيگ همسر دوم والاحضرت فوزيه داشتيد يک ماموريت دولتي بود يا يک ديدار شخصي؟

همايون ــ نه اين ديدار که من داشتم بعدها پس از انقلاب بود. من در سويس او را ديدم. آنها آپارتماني درشهر مونترو داشتند و گاه به آنجا مي‌آمدند و من در ميهماني‌هاي برادر خانمم او را مي‌ديدم.

اميرحسينی ــ با توجه به اين نمونههايي که شما ميدهيد آيا امروز نميشود آدم دستکم در دل خودش به جريانهاي چريکي آن زمان مثل فداييان و مجاهدين حق بدهد که ــ با توجه به آنهمه نادرستي و فساد مالي که در دربار و دولت بود ــ تنها راهي که برايشان مانده بود همين بود که دست به اسلحه ببرند و اقدامي براي بهتر شدن اوضاع انجام بدهند؟

همايون ــ همه مخالفان و معترضان کاملا حق داشتند که به جد در پي تغيير اوضاع ايران باشند. خود ما که نزديک بوديم به دستگاه حکومتي در پي تغيير اوضاع مي‌بوديم. منتها فکر مي‌کرديم اين کار را بايد از درون کرد. مشکل سازمان‌هاي چريکي اين نبود که در پي برچيدن آن دستگاه بودند. حق آنها بود که حتا سرنگوني نظام پهلوي را بخواهند. مشکل آنها در روش‌هايشان بود. آنها رابطه بين هدف و وسيله و آرمان و روش‌ها را درک نکرده بودند. خيال مي‌کردند آرمان‌هاي بلند و هدف‌هاي نجيبانه و شرافتمندانه مي‌تواند هر روش و هر وسيله‌اي را توجيه کند. آنها فکر نکردند که با تروريسم و اعمال چريکي نمي‌شود حکومتي مثل حکومت پهلوي را با آن ريشه‌اي که در جامعه ايراني دوانده بود و با دستاوردهايي که داشت و با کارهايي که در دست داشت سرنگون کرد. يک حالت رمانتيک بر آنها غلبه کرده بود. عينا مانند دوران نوجواني خود ما که بي مطالعه با کمترينه آگاهي از کوتاه‌ترين راه مي‌خواستيم کشور را دگرگون کنيم. حالا ما وسايلمان عبارت بود از نارنجک‌هاي فاسد شده انبار مهمات منفجر شده سرخه حصار؛ چريک‌ها، چه مجاهدين چه فداييان، باوسائل بهتري شروع به کار کردند. ولي اولا متوجه نبودند که اين وسايل کافي نيست و آن رمانتيسم انقلابي پاسخ مسئله ايران را نخواهد داد. ثانيا درماني که براي ايران داشتند بدتر از بيماري بود که ما دچارش بوديم. درمان آنها بيمار را مي‌کشت. بيماري که جامعه ايراني دچارش بود مي‌توانست درمان شود و درحال درمان شدن هم بود. سرانجام هم که مايوس شدند زير عباي خميني رفتند که هيچ به آنها ربطي نداشت و همه‌اش از سر کينه کور و توحشي بود که از هر دو سو، چه حکومت و چه مخالفان، سياست ايران را بر مي‌داشت. آنها اگر اندکي به روحيه و روش‌هاي خود از نزديک‌تر مي‌نگريستند بايست از خودشان بيش از رژيمي که دشمنشان مي‌بود به هراس مي‌افتادند. کشتن وآتش زدن رقيبان حزبي يا اعضائي که در خانه‌هاي تيمي با هم رابطه عاشقانه پيدا مي‌کردند در همان بحبوحه جنگ با رژيم، مسلما خبر از بهشتي که بايست جانشين وضع موجود مي‌شد نمي‌داد.

من نمي خواهم راجع به دستاوردهاي حکومت آموزگار مبالغه کنم ولي اگر حکومت آموزگار سه چهار سالي پاييده بود بسياري از آن موارد فساد و سوء استفاده در ايران از بين مي‌رفت. ما در همان يک سال، پيش از اينکه هويدا آخرين خدمتش را به ايران بکند که توضيح خواهم داد، در همان يک سال تقريبا هيچ امتيازي به آن هژده بيست نفر پيرامون پادشاه نداديم. هر جا فشاري به دولت وارد کردند وزير مربوط آمد در کابينه مطرح کرد يا به نخست‌وزير گفت و جلويش را گرفتند و ندادند. چه زمين‌هاي مردم را که سران سياسي و ارتشي و درباري مرتبا مي‌گرفتند، چه معاملات نان و آبدار را که ما جلوش را گرفتيم. هفته و ماهي نبود که احمد احمدي وزير کشاورزي مانع تصاحب زمين‌هاي دولت از سوي سران ارتشي و امنيتي و سياسي نشود در حالي که در گذشته هيچ مقاومتي صورت نمي‌گرفت. مي‌شد اين کارها را کرد. آن آخرين خدمت هويدا هم اين بود که چند ماه پس از آنکه به وزارت دربار رفت دستورعملي را از تصويب شاه گذراند که افراد خانواده سلطنتي از مراجعه مستقيم به وزيران منع و ناگزير شدند همه کارهايشان را از طريق رسمي ــ وزارت دربار و نخست وزير ــ انجام دهند که درنتيجه جلوي خيلي سوء استفاده‌ها را مي‌گرفت.

من خودم از طرف يک عضو برجسته خانواده سلطنتي زير فشار قرارگرفتم که کسي را در معاونت وزارتخانه نگه دارم. پيش از من او را معاون کرده بودند و من او را بيکار کردم و آن معاونت را اصلا از بين بردم. يکبار ديگر همان عضو خانواده از من خواست که چهار صد ميليون تومان، چهار ميليارد ريال (آن وقت‌ها ريال معني داشت) وام با بهره چهار درصد براي ساختن يک هتل پنج ستاره در تهران بدهم که نقشه‌هايش را هم من ديدم. بسيار هم زيبا تهيه شده بود. ولي ما چنان چيزي لازم نداشتيم. ما مي‌خواستيم هتل‌هاي طبقه متوسط دو ستاره و سه ستاره در شهرستان‌ها بسازيم و آن پول را ندادم. يکي از شاهپورها مي خواست يکي از نزديکانش را به وزارت ما تحميل بکند که زير بار نرفتم. دو سه تن را که از دربار توصيه شده بودند و هر کدام ماهي صد هزار ريال مي‌گرفتند برکنار کردم و اتفاقي نيفتاد.

آنجا که به مبارزه جدي‌تري برخوردم با يکي از نزديک‌ترين افراد به شاه، فليکس آقايان، بود. او تا برکناري من رفت ولي من توانستم دستش را از تاسيسات ورزش زمستاني که به هزينه و متعلق به دولت ولي به نام او بود با همکاري سپهبد نادر جهانباني رئيس شايسته کميته ملي المپيک کوتاه کنم. او شرکتي درست کرده بود و درآمد آن تاسيسات را بر مي‌داشت. روزي بهمن باتمانقليچ که مردي با همت و بلندپرواز و دريادل است نزد من آمد و مشکلش را با آقايان گفت. او با هزينه 300 ميليون ريال تا آن زمان، تله کابين توچال را ساخته بود ولي آقايان مدعي شده بود که زمين‌هاي زير تله کابين مال اوست و بايد شريک آن طرح باشد. باتمانقليچ نمي‌توانست از بانک‌ها وام بگيرد و کار متوقف مانده بود. من به ديدار تله کابين رفتم که طرحي بسيار چشمگير و سودمند بود و پس از بررسي و آشکار شدن اينکه زمين‌ها مال دولت است قراردادي را از تصويب هيئت دولت گذراندم که به باتمانقليچ اجازه مي‌داد تله کابين را با تاسيسات جهانگردي آن بسازد و با ضوابط وزارت اطلاعات و جهانگردي به مدت طولاني اداره کند. بر اساس حساب‌هائي که کرده بوديم و از سود آن اصل و فرع سرمايه‌گذاريش را در آورد و بعد همه تاسيسات به دولت تعلق يابد. در اينجا بود که شاه روي القائات آقايان مرا متهم کرد که از زمين‌هاي دولت سوء استفاده مي‌کنم. سرانجام با پادرمياني نخست‌وزير و فرستادن مدارک توانستم ذهن شاه را روشن کنم.

يک قرارداد شگفتاور او را هم که به يک شرکت آلماني اختيار مي‌داد آپارتمان‌هاي لوکس زمستاني در ديزين و گاجره بسازد و اگر نتوانست به بهايي که مي‌خواست بفروشد به بهاي دلخواه خود به وزارت ما واگذارد به کمک نخست‌وزير بهم زدم. در همان جلسه دکترآموزگار به او گفت از اين خيال خام درگذرد که مي‌تواند انحصار واردات گوشت را در دست بگيرد. پيش از ما در کابينه هويدا او دکتر فريدون مهدوي را که مي‌خواست به انحصار واردات شکر او پايان دهد نزد شاه بدنام و از نظر سياسي خرد کرده بود. من به پشتيباني نخست‌وزير توانستم در هر جا او را ناکام کنم (با همه دروغ‌هائي که مي‌گفت و بر شاه نيز ثابت مي‌شد) و اتفاقي هم برايم نيفتاد. براي او هم اتفاقي نيفتاد. وقتي همه چيز در يک تن خلاصه مي‌شود از اين بدترها نيز روي مي‌دهد.

از اين موارد خيلي مهم‌تر در وزارتخانه‌هاي ديگر بخصوص در وزارت کشاورزي، وزارت صنايع، وزارت دارايي و اقتصاد پيش مي‌آمد. در حکومت آموزگار بود که هژبر يزداني که يکي از آن دست نزدني‌ها بود و چيزي نزديک به چهار ميليارد تومان اگر خاطرم باشد به بانک‌ها بدهي داشت. به صورتي که مثلا رفته بود از بانک صادرات وام گرفته بود بعد آن وام را صرف خريد همان بانک کرده بود. به اين صورت‌هاي زننده؛ فقط روي اعمال نفوذ سياسي چون به پزشک پادشاه و به رييس سازمان امنيت نزديک بود. ما او را گرفتيم و بابت سوء استفاده‌هاي مالي زنداني کرديم. وزير دارايي وقت دکترمحمد يگانه اين جرئت را کرد و او را به زندان انداخت و اين پول‌ها را شروع کرد به پس گرفتن. سازمان‌هاي چريکي توجه نکردند که راه‌حل ايران در خود آن رژيم بود. اصلاح ايران بر خلاف اين رژيم غيرممکن نبود. براي اينکه رژيم پهلوي رژيم دزدان و جنايتکاران نبود با آنکه در آن دزدي اتفاق مي‌افتاد، جنايات زيادي هم برضد حقوق بشر اتفاق افتاد که در آن سال‌هاي آخر تعطيل شد. ما ديگر شکنجه نداشتيم و اعدام‌هاي سياسي هم به پايان رسيد. ولي آنها راه‌حلي را انتخاب کردند که همانطور که عرض کردم به مراتب وضع ايران را بدتر از رژيم پهلوي مي‌کرد.

اگر آنها به نيروهاي اصلاح‌طلب جامعه مي‌پيوستند که در خود دستگاه حکومتي هم نمايندگان خيلي نيرومندي داشت ـ ما کساني که براي نخستين‌بار در حکومت آموزگار به دولت پيوستيم و عموم وزيران ديگرحقيقتا گروه اصلاح‌طلب بوديم؛ همه ما سعي مي‌کرديم وضع وزارتخانه‌هاي خودمان و وضع دولت را بطور کلي پيش ببريم و نخست‌وزير در هيچ موردي جلوي ما نايستاد و اين حرکت در خود کابينه بود، در خود جامعه بود ـ اگر نيروهاي مخالف به اين حرکت مي‌پيوستند شاه با آشنايي که ما با وضعش و روحيه‌اش داريم دير يا زود به اين اصلاحات تن در مي‌داد. براي اينکه او هم رسيده بود به جايي که مي‌خواست کشور پيش برود. ديگر خود او هم احتمالا از توقعات پيرامونيانش خسته شده بود و به همين دليل به آن آساني به درخواست هويدا پاسخ مثبت داد و آن خدمت را هويدا کرد که البته خيلي دير بود. يا اينکه شاه واقعا به اين نتيجه رسيده بود که نظام يک حزبي مي‌بايد تبديل به نظام چند حزبي واقعي بشود. و در آخرين روزهاي حکومت آموزگار اعلام کرد که انتخابات آينده براي همه احزاب آزاد خواهد بود و واقعا مي‌خواست اين کار را بکند و ما در حزب رستاخيز بلافاصله رفتيم و سعي کرديم که براي انتخابات چند حزبي آماده بشويم. ما فکر مي‌کرديم رقباي قوي خواهيم داشت. شاه حتا ـ بطوري که فريدون هويدا نماينده ايران درسازمان ملل‌متحد چندي پيش مطلبي نوشته بود و گفته بود که شاه به او ماموريت داده بود که در سازمان ملل‌متحد هيئت بيطرفي را براي نظارت بر آن انتخابات در نظر بگيرد ـ واقعا خيال داشت که انتخابات آزادي در ايران بکند. اين اقدامات شاه در آن دوران و فضاي باز سياسي بايست از طرف نيروهاي مخالف جدي گرفته مي‌شد. ولي آنها دچار رمانتيسم انقلابي وحتا نيهيليسم و غرق در عوالم چه‌گوارا و مائوتسه تونگ و حتا انورخوجه آلباني و فيدل کاسترو ورشکسته و ياسر عرفات بودند و کار خودشان و کشور را به جايي کشاندند که امروز مسلما از بابتش خوشحال نيستند، گرچه از مبارزه‌شان هنوز احساس سربلندي مي‌کنند ـ يک نمونه ديگر از استعداد ايراني در جدا کردن مقدمات از نتيجه.

اميرحسينی ــ در کنار جريانهاي چريکي در درون ايران، کنفدراسيون دانشجويان ايراني در خارج از کشور بسيار فعال بود. فکر ميکنيد کنفدراسيون دانشجويان ايراني در انتقادهايي که دولت کارتر به ايران وارد کرد و اصولا تحريک جو بينالمللي عليه شاه و سياستهاي داخلي او نقشي ايفا کرد؟

همايون ــ بسيار زياد. کنفدراسيون دانشجويان ايراني در خارج يکي از بهترين نمونه‌هاي سازماندهي سياسي تاريخ ايران محسوب مي‌شود. جماعت بسيار بزرگ دانشجو پراکنده در سطح جهان توانسته بودند يک گروهبندي سياسي خيلي موثر به وجود بياورند که بيشتر هم از منابع مالي خود ايران تغذيه مي‌شد. به اين صورت که حکومت محمدرضا شاه به دانشجويان ايراني در خارج کمک‌هاي بسيار سخاوتمندانه‌اي مي‌کرد. مقادير قابل توجهي ارز با نرخ بسيار پايين هر ماه در اختيارشان بود و اينها امکانات مالي فراواني داشتند براي اينکه به کنفدراسيون کمک کنند و صميمانه کمک مي‌کردند. احتمالا شواهدي هست و من در جاهايي خوانده و شنيده‌ام که در مواردي کمک‌هاي فوري ديگري هم از منابع نامعلوم براي اقدامات معيني به کنفدراسيون داده مي‌شد. احتمال اين هست که شرکت‌هاي نفتي که هميشه ميل داشتند در مواقعي که مذاکراتي با ايران داشتند فشاري بر حکومت شاه وارد بياورند کمک‌هايي به پاره‌اي عناصر در کنفدراسيون که به اندازه ديگران سالم نبودند کرده باشند. ولي کنفدراسيون اصولا يک سازمان اصيل دانشجويي ايراني بود با قابليت‌هاي تشکيلاتي فوق‌العاده بالا و مبارزه بسيار موثري با شاه و رژيم پادشاهي در خارج از ايران کردند.

اشکال آنها هم در اين بود که مسئله ايران را بيش از اندازه راديکال مي‌ديدند و حاضر نبودند کمترين ترديدي درباره مقاصد شاه و توانايي‌هاي رژيمش به خود راه بدهند. آنها صد در صد اطمينان داشتند که هيچ راهي جز سرنگوني اين رژيم و در کوتاه‌ترين زمان و به خشن‌ترين وسيله ممکن نيست. يک‌سونگري و ساده‌لوحي سياسي‌شان خود آنها را نيز برباد داد. آنها همان پس از شورش اسلامي 15 خرداد 1342/1963 خميني را به رهبري پذيرفتند. چند سال پيش در سانفرانسيسکو از يکي از سران کنفدراسيون شنيدم که در فرداي انقلاب با دوستان انقلابي‌اش هواپيمائي را پر کرده و به ايران رفته بودند که به پيروزمندان بپيوندند. مي‌گفت از آن هواپيما تنها اندکي زنده ماندند و به بيرون گريختند. کنفدراسيوني‌ها پس از انقلاب از سياست کنار کشيدند و کوشش‌ها براي زنده کردنش به جائي نرسيد. تنها چندتني هستند که در همان عوالم بسر مي‌برند ــ يادگارهاي عصر کودکي سياست در ايران. اما از نظر صرف سازماندهي کار کنفدراسيون بسيار موثر بود و من در سازماندهي حزب مشروطه ايران از تجربه آن بهره گرفتم.

اميرحسينی ــ از تماس آقاي آموزگار با خودتان و پيشنهاد پست وزارت براي ما بگوييد.

همايون ــ شاهپور غلامرضا هر سال تابستان‌ها در ويلاي خودش در بابلسر يک ميهماني به افتخار شاه و شهبانو مي‌داد. و ما هم دعوت داشتيم، من و خانمم. در سال ۱۳۵۶ اوايل مرداد بود. در آن ميهماني آموزگار مرا به کناري کشيد و گفت قرار است که او کابينه را تشکيل بدهد و من وزير اطلاعات و جهانگردي بشوم. من خاموش ماندم و خانمم اول با اين سمت مخالفت کرد. من گفتم ترجيح مي‌دهم در آن سمت کار نکنم و خانمم بيش از من. ولي او گفت که اين تصميمي است که گرفته شده است و مي‌خواهي بپذير مي‌خواهي نپذير. خلاصه همين است و سمت ديگري نيست. من واقعا ترجيح مي‌دادم در همان کار حزبي بمانم و حزب را پيش ببرم ولي او گفت که براي حزب هم اعليحضرت فکر ديگري کرده است. من از چند سال پيشش از دست وزارت اطلاعات و جهانگردي خسته شده بودم بيشتر وزيران کساني بودند که هويدا مي‌خواست از سر باز کند و وضع مطبوعات و رفتار دستگاه‌هاي حکومتي با مطبوعات هم به قدري هرج و مرج‌آميز و بي‌نظم و پر از ملاحظات شخصي و پارتي بازي شده بود که قابل تحمل نبود. يعني مديرکل‌هاي ادارات هم به وزارت اطلاعات مراجعه مي‌کردند و جلوي انتشار اخباري را که دوست نداشتند مي‌گرفتند. وزارت اطلاعات به اسباب دست وزارتخانه‌هاي ديگر براي سرکوب مطبوعات تبديل شده بود. مسئله کمتر سياسي و بيشتر اداري و شخصي بود.

من ديدم که ديگر در حزب جايي نخواهم داشت و فکر کردم که از طريق کار در وزارت اطلاعات و جهانگردي خواهم توانست آن طرح بسيج ملي را، مشارکت عمومي را که در حزب عمل مي‌کرديم دنبال کنم. تجربه روزنامه‌نگاري و کار حزبي اين اميد ضعيف را به من داده بود که شايد بتوان بخشي از جامعه روشنفکري، از طبقه متوسط را براي اصلاح از درون بسيج کرد. من مشکل اداري و سياسي ايران را در مداخله بيش از اندازه دولت در کارها مي‌ديدم؛ دولت به عنوان متصدي و نه سياستگزار و داور و فراهم آورنده نيازهاي زيرساختي جامعه؛ و در اين باره بسيار مي‌نوشتم ولي اثري نمي‌کرد. هر روز مقررات تازه‌اي وضع مي‌شد که دست و بال مردم را مي‌بست و دست مامور دولت را براي سوء استفاده باز مي‌کرد. فکر کردم از درون هيئت وزيران بهتر مي‌توانم به دگرگوني نگرش دستگاه حکومتي، و بيرون بردن هرچه بيشتر حکومت از “عمل تصدي” که به رشد و قدرت‌بخشي طبقه متوسط مي‌انجاميد کمک کنم. کار دولت خانه‌سازي يا اداره فروشگاه يا کارخانه نبود. حتا بسياري از خدمات عمومي را مي‌شد به بخش خصوصي واگذار کرد. حکومت بايست ضوابط خانه‌سازي و شهرسازي را اجرا مي‌کرد و با سياست‌هاي تشويق کننده مردم را به خانه‌سازي سوق مي‌داد نه اينکه خودش کار شرکت‌هاي ساختماني را انجام دهد و بهمين ترتيب در زمينه‌هاي ديگر. به نظر من رهبري و مديريت در توانائي واگذاري اختيارات در عين نظارت و تسلط کلي بر جريان کارها و روندها و آمادگي براي اصلاح و تجديدنظر است. تمرکز اختيارات به هيچ‌روي نشانه قدرت مديريت و رهبري نيست. در حکومت ايران هرکسي مي‌خواست اختيارات خودش را زياد کند و ناکارائي به درجات بالا رسيده بود. اما در پذيرفتن پيشنهاد وزارت احتمالا يک انگيزه نهاني هم دخالت داشت. من سال‌ها بود در حاشيه قدرت بسر مي‌بردم، بويژه در کار حزب، و کم کم به جاذبه آن تسليم مي‌شدم.

در وزارتخانه خودمان برنامه گسترده‌اي براي سپردن کارها به بخش خصوصي و درآوردن وزارتخانه به يک دستگاه سياست‌گزاري و نظارت اجرا کردم. با همکاري مهدي دها که مدير تواناي جهانگردي بود هتل‌هاي فراواني را که اداره مي‌کرديم به اجاره داديم که به ما اجازه مي‌داد در جاهائي که بخش‌خصوصي نمي‌رفت هتل‌هاي تازه‌اي بسازيم. رستوراني را هم که وزارتخانه در تهران ساخته بود و در زمان من به پايان رسيد اجاره داديم و قرار بود با عطيه‌اي که از شهبانو مي‌گيريم آنجا را به آزمايشگاهي براي گردآوري و تهيه خوراک‌هاي سراسر ايران و بازرگاني کردن آشپزي درخشان ايراني که يکي از چند آشپزي مهم جهان است به منظور جهاني کردنش در آوريم. يک کار ديگرم آموزشگاه عالي جهانگردي بود که داشتيم در يکي از اردوگاه‌هاي تابستاني کارمندان دولت در کنار خزر براي پرورش کادر جهانگردي از جمله هتلداري برپا مي‌کرديم و همه مقدماتش با سرعت آماده شد. درکار واگذاري اداره گشت‌هاي جهانگردي به اتحاديه آژانس‌هاي مسافرتي بوديم که کار من به پايان رسيد. در جلسات بررسي بودجه در سازمان برنامه سخنراني‌هاي کوتاه من درباره بيرون کشيدن دولت از عمل تصدي در اقتصاد بسيار تازگي داشت و آلکساندر مژلوميان معاون سازمان برنامه و همشاگردي دبيرستاني من با خوشحالي و شگفتي از نظرات وزير اطلاعات و جهانگردي ياد مي‌کرد. او يکي از دو سه مقام سازمان برنامه بود که درباره افزايش بي‌رويه برنامه پنجم و پيامدهاي ويرانگر آن تا حد انقلاب هشدار داده بود.

وزارت اطلاعات و جهانگردي با همه گسترشي که کيانپور بدان داده بود وزارت سنگين وزني در مقايسه با وزارتخانه‌هاي ديگر به شمار نمي‌رفت ولي با دسترسي‌اش به رسانه‌ها سياسي‌ترين وزارتخانه بود و به من امکان مي‌داد که با تکيه به توانائي‌هاي رسانه‌اي‌ام به آن اهميت لازم را بدهم. پيشنهاد دکتر آموزگار را با کمي دو دلي پذيرفتم و معرفي شديم. خاطرم هست که روز بسيار گرمي بود و مي‌بايد به رامسر مي‌رفتيم، پادشاه آنجا بود، و به حضور پادشاه معرفي مي‌شديم و وزيران در مواقع معرفي لباس فراک مي‌پوشيدند، لباس سياه فراک در آن فصل گرما. من يک لباس فراک خاکستري ــ فراک روز به اصطلاح ــ از دکترعلينقي عاليخاني دوست سي و پنج ساله‌ام تا آن زمان، که در ميان سياستگران هم عصر خود از نظر انتلکت کمتر مانندي دارد و پدر صنعت بزرگ ايران است، گرفتم و پوشيدم و ديدم که تنها کسي هستم در اين 15،16 نفر که لباس تابستاني پوشيده‌ام. همه با لباس سياه عرق مي‌ريختند. به صورتي از همان روز اول يک نخود ميان آش شدم و وضعم در دستگاه حکومتي کم و بيش تا پايان، همان نخود ميان آش بود. وضع ويژه‌اي بود. در وزارت اطلاعات من سمت سخنگوي دولت را زنده کردم. سال‌ها بود شايد از 1333- 1334 به بعد ديگر سخنگوي دولت در کار نبود. من سخنگوي دولت شدم و هر هفته پس از جلسه کابينه از تصميمات گزارشي به مردم از طريق خبرنگاران مي‌دادم و گاه و بيگاه هم در مصاحبه‌هاي مطبوعاتي سياست‌هاي دولت را اعلام و تشريح مي‌کردم و کم کم اين نهاد سخنگويي دولت مقام وزارت اطلاعات را خيلي بالا برد و يک وزنه سياسي فوق‌العاده‌اي پيدا کرد.

از همان آغاز کار با درخواست‌هاي فزاينده خبرنگاران خارجي که کسي را از نوع خود يافته بودند براي مصاحبه روبرو شدم و در ماه‌هاي آخر هرهفته دو سه مصاحبه داشتم. آنها آزادانه به ايران مي‌آمدند و هرجا مي‌خواستند مي‌رفتند و با هر که مي‌خواستند صحبت مي‌کردند و در ميهماني‌هاي طبقه بالاي تهران از زبان گل‌هاي سرسبد سيستم بدترين حملات را به اوضاع کشور مي‌شنيدند و گزارش‌هايشان همه از نيمه خالي ليوان مي‌گفت. اما همان آزادي که در هيچ کشور پيرامون ايران تا شمال افريقا برايشان فراهم نمي‌بود مي‌توانست ويژگي اساسي آنچه را که در ايران مي‌گذشت نشان دهد. اين جامعه‌اي بود که داشت گشاده مي‌شد و نيازي به انقلاب خونين به سرکردگي آخوندهاي پول‌پرست و زورگو و مرتجع نمي‌داشت.

گذشته از روزنامه‌نگاران خارجي، درخواست کنندگان وام براي ساختن تاسيات جهانگردي از هتل تا قهوه‌خانه سنتي مراجعه کنندگان هميشگي من بودند. ما اعتبارات زيادي براي کمک به آنها نداشتيم و سيستم بانکي ايران هم جز به کارهاي صرافي نمي‌پرداخت و وام سرمايه‌گذاري در تصورش نمي‌گنجيد. با وزارت صنايع گفتگو کردم که از اعتبارات سرمايه‌گذاري براي توسعه صادرات مبالغي در اختيار ما بگذارند ولي آنها جهانگردي را صادرات نمي‌شمردند و مانند هر دستگاه اداري ديگري مي‌خواستند هرچه بيشتر دست خودشان باشد. بانک‌هاي اختصاصي سرمايه‌گذاري صنعتي هم صنعت را در ماشين‌آلات خلاصه مي‌کردند. چاره‌اي که به نظرم رسيد يارانه دادن به وام‌هاي جهانگردي بود. موافقت جليل شرکاء، رئيس بانک ملي را جلب کردم که پس از احراز همه شرايط معمول بانکي، چنان وام‌هائي را با حساب بهره معمول بانک که 12 يا 14 درصد  بود بپردازد ولي از وامگير نيمي از بهره را بگيرد و بقيه‌اش را ما بپردازيم. با توجه به نرخ بالاي بهره در ايران و عقب‌ماندگي سيستم بانکي که خود نتيجة نبود اعتماد در جامعه و سياسي شدن همه کارهاست، آن طرح با همه غير متعارف بودنش کاملا عملي مي‌بود و اجازه مي‌داد که دولت بجاي ساختن هتل و امثال آن، هر سال با صرف چند ده ميليون ريال که آنهم به جيب ديگرش يعني بانک ملي مي‌رفت، صدها ميليون ريال سرمايه خصوصي را در صنعتي که از چاي قهوه‌خانه تا مسجد شاه اصفهان را “صادر” مي‌کرد بکار اندازد و هزاران اشتغال توليد کند و از مالياتي که مي‌گرفت چندين برابر يارانه را درآورد. در زمينه‌هاي ديگر سرمايه‌گذاري نيز مي‌شد همين کار را کرد.  ولي اينها همه اندکي زمان مي‌خواست.

اميرحسينی ــ در گفتگوي آقاي آموزگار با شما در بابلسر و پيشنهاد پست وزارت اطلاعات و جهانگردي به شما ايشان گفتند که اين تصميم گرفته شده است. اين تصميم را ايشان پيشاپيش گرفته بود يا اعليحضرت يا هر دو با هم؟

همايون ــ طبيعي است که نخست‌وزير نام وزرايش را اعلام مي‌کرد. احتمالا پادشاه هم کساني را که مي‌خواست بمانند ــ بيشتر از اين جهت، نه اينکه کساني بيايند ــ به نخست‌وزير مي‌گفت. از کابينه هويدا عده زيادي ماندند. يکي دوتايشان بعدا کنار رفتند. نخست‌وزير به پادشاه گفته بود و پادشاه پذيرفته بود.

اميرحسينی ــ هيئت دولت در آن زمان در پيشگاه اعليحضرت هم تشکيل جلسه ميداد؟ من اينطور خواندهام که گويا هيات دولت هفتهاي دوبار تشکيل جلسه ميداد يکبار با حضور اعليحضرت يکبار بدون حضور ايشان.

همايون ــ نه ديگر از اواخر شايد از اواسط حکومت هويدا اين رسم ترک شد و هويدا موفق شد که ارتباط مستقيم‌تري با خود شاه برقرار بکند و جز دو سه تن از وزيران کمتر وزيري مستقيما با خود شاه تماس مي‌داشت و عموما از طريق خود هويدا بود و بعد در دولت آموزگار اين رسم قوي‌تر شد و وزرا عموما از طريق خود نخست‌وزير با شاه ارتباط داشتند . من هرگز شاهد تشکيل هيات وزيران در حضور پادشاه نبودم.

اميرحسينی ــ با توجه به پيشينه شما در کار روزنامهنگاري، برخورد شما با مطبوعات در دوران وزارتتان چگونه بود؟

همايون ــ در زمينه کار مطبوعاتي وقتي به وزارتخانه رسيدم اولين تصميمم اين بود که به روزنامه‌ها خبر داديم که ديگر آنها را سانسور نخواهيم کرد و لازم نيست به وزارت اطلاعات اطلاع بدهند که چه مي‌خواهند و چه نمي‌خواهند چاپ کنند. ولي خودشان بايد تشخيص بدهند ــ با تجربه‌اي که دارند ــ که چه مطالبي حساسيت دارد و اگر مسئله خاصي پيش آمد ما به آنها خبر خواهيم داد. در غير اين صورت ما کنترل روزانه بر مطبوعات را که رسم بود و سال‌ها عمل شده بود برداشتيم. ولي اين کافي نبود و هفته‌اي يکي دو بار از بابت نوشته‌هاي روزنامه‌ها دچار ناراحتي شاه و نخست وزير مي‌شديم. ما چاره را در اين ديديم که حد و حدود مطبوعات را تعيين کنيم و در شرايطي که سانسور نبود ولي در واقع بود، آنها تکليف خودشان را بدانند و ما هم به زحمت نيفتيم. طرحي نوشتم که يک، ما مطبوعات را سانسور نخواهيم کرد. دو، ما مسئول حفظ منافع وزارتخانه‌هاي ديگر در مطبوعات نيستيم. ما فقط مسئول چاپ شدن پاسخ آنها در روزنامه‌ها هستيم به صورتي که متناسب با مطلبي که روزنامه‌ها درباره آنها نوشته‌اند باشد. ما حق پاسخ دستگاه‌هاي دولتي را محفوظ مي‌داريم و مسئولش هستيم. ولي بقيه‌اش به ما مربوط نيست. اگر روزنامه‌اي به حکومت حمله کرد، به وزارتخانه‌اي حمله کرد و انتقاد کرد آزاد است و مي‌تواند و حکومت جلوي او را نخواهد گرفت. سه، مواردي را که روزنامه‌ها مي‌بايست براي چاپ مطالب اجازه بگيرند معلوم کردم که همه اموري بود که زير نظر شاه و مربوط به شاه بود: ‌شخص پادشاه، خانواده پادشاه ، سياست خارجي، وزارت جنگ، مسايل نظامي و امنيتي. بقيه امور آزاد بود و هيئت دولت پذيرفت که روزنامه‌ها از آن انتقاد کنند و پاسخ بدهد.

اين کار را ما مي‌کرديم. و گاه و بيگاه وزارتخانه‌ها در پاسخ به روزنامه‌ها مطالبي تهيه مي‌کردند و ما آنها را وا مي‌داشتيم که چاپ کنند. هر ماه هم دست‌کم يک کنفرانس مطبوعاتي در وزارت اطلاعات مي‌گذاشتم که وزيران مي‌آمدند خبرنگاران روزنامه‌ها مي‌آمدند و با وزيران مدت قابل ملاحظه‌اي بحث مي‌کردند و آنها سياست‌هايشان را توضيح مي‌دادند. گاه و بيگاه هم کساني که حملات سختي به وزيري مي‌کردند و پي‌اش را مي‌گرفتند ــ حالا به هر دليل ــ ما بجاي اينکه مانند گذشته آنها را برکنار يا مجازات کنيم دعوتشان مي‌کرديم، وزير مربوط را هم دعوت مي‌کرديم، جلسات سه چهار نفري، و وزير براي آنها توضيح مي‌داد و آنها دلايلشان را مي‌گفتند. و به اين صورت ما يک چهارچوب عقلاني در آن شرايط براي مساله سانسور پيدا کرديم. البته در آن زمان به قدري مخالفت با رژيم بالا گرفته بود و توقعات بالا بود که همين مقدار هم خيلي مورد حمله قرار گرفت و از طرف مخالفان به عنوان سانسور و اختناق تلقي شد. ولي روزنامه‌ها واقعا نفسي به راحت کشيدند. براي اولين بار بود. مشکل عمده‌اي پيش نيامد مگر در جريان شب‌هاي شعر انستيتو گوته و آنجا ما مجبور شديم که يکي از خبرنگاران آيندگان را به اصطلاح ممنوع‌القلم کنيم و او از کار روزنامه‌نگاري کنار رفت تا مدت کوتاهي، که البته هيچ من خودم را بابت اين قضيه نمي‌بخشم ولي راه ديگري هم نداشتم.

دو طرح مطبوعاتي در دست اجرا داشتم که که مي‌توانست آثار درازمدت سازنده‌اي داشته باشد. با شرکت ناشر اينترنشنال هرالد تريبونInternational Herald Tribune به توافق رسيديم که يک چاپ تهران داشته باشد. آن روزنامه در همان وقت در چند شهر اروپائي و آسيائي همزمان منتشر مي‌شد (امروز به 13 رسيده است) و موافقت کرد تهران را هم بر آنها بيفزايد. طرح را به تصويب هيئت وزيران رساندم و تاکيد کردم که سانسوري در مورد آن روزنامه نبايد باشد زيرا يک اسکاندال بين‌المللي به پا خواهد شد. حسابم اين بود که اگر روزنامه‌اي در سطح بين‌المللي بتواند آزادانه در باره ايران گزارش دهد روزنامه‌هاي خودمان نيز کمتر دچار سانسور خواهند شد و به تدريج مشکل سانسور را برطرف خواهيم کرد. همچنين در کار ساختن يک خانه مطبوعات براي تمرکز دفترهاي خبري بين‌المللي و مصاحبه‌هاي مطبوعاتي و سخنراني‌ها بودم و با سنديکاي نويسندگان و خبرنگاران صحبت کردم که اداره آن را بر عهده گيرد. به نظرم مي‌رسيد که تماس هر روزي روزنامه‌نگاران ايراني با همکاران خارجي‌شان به بالا بردن سطح مطبوعات کمک خواهد کرد. کار داشت پيش مي‌رفت که به انقلاب برخورد. يک قانون تازه مطبوعات هم نوشتم که در آن حق روزنامه‌نگاران به افشا نکردن منبع خبرهاي خود و مسئوليت مدني روزنامه‌ها گنجانده شده بود و هردو آنها براي يک مطبوعات مسئول که گام به گام رو به آزادي برود ضرورت داشت. طرح آن قانون را برخلاف معمول پيش از تسليم به مجلس انتشار دادم و در روزنامه‌ها انتشار يافت که آگاهان نظرات اصلاحي بدهند. ولي چون هنوز در مورد دادن امتياز روزنامه اختيار را به دولت داده بوديم و از آزادي کامل مطبوعات فاصله داشت روزنامه‌نگاراني به آن حمله کردند. ما آن طرح را در وزارتخانه اصلاح کرديم و حق شکايت به دادگستري را براي کساني که درخواست‌شان رد شده بود شناختيم ولي به استعفاي دولت برخورديم. رهيافت approach تدريجي من در آن فضاي سياسي و فکري که هيچ کس به دمکراسي نمي‌انديشيد، چنانکه بزودي نشان داده شد، بر شعارهاي آزاديخواهانه بي‌پشتوانه برتري داشت و هواداران آزادي مطلق مطبوعات خود پيشاهنگ پاکسازي روزنامه‌ها شدند و در همان دولت شريف امامي همه عناصر ميانه‌رو و راستگرا و مخالف خميني را با توسل به خشونت، يا بيرون راندند و يا با تهديد دنباله‌رو خود کردند. بدين گونه بود که روزنامه‌ها در چهار پنج ماهه پاياني رژيم پادشاهي سراپا انقلابي شده بودند.

اين رابطه ما با مطبوعات بود ولي در ماه‌هاي آخر مسايل ديگري پيش آمد و براي جلوگيري از زياده‌روي‌هاي روزنامه‌ها در بزرگ کردن خبرهاي آشوب‌هاي محلي از يک سو و مقابله با حملات رئيس ساواک از سوي ديگر دوباره سانسور را برقرار کرديم.

اميرحسينی ــ حملات رئيس ساواک از چه بابت بود؟

همايون ــ پيشينه آشنائي من با ناصر مقدم به آيندگان بر مي‌گشت ولي از او دور بودم و برعکس با پرويز ثابتي که فهميده‌ترين مقام ساواکي بود که مي‌شناختم رفت و آمد داشتم. مقدم از ثابتي خوشش نمي‌آمد و به محض آنکه در حکومت شريف امامي دست گشاده‌اي يافت او را با جمع ديگري از مقامات ساواک که لابد ميانه‌اش با آنها خوب نبود بازنشسته کرد و نام‌هاي آنها را در روزنامه‌ها انتشار داد. انتشار آن خبر در حکم دادن چراغ سبز به چريک‌هاي گوناگوني بود که سخت‌ترين ضربات را از ثابتي به عنوان رئيس موفق کميته مشترک خورده بودند. معنايش آن بود که چريک‌ها مي‌توانند حسابشان را با کساني که ديگر نگهباني نداشتند پاک کنند. ثابتي البته با هوش سرشارش زود اين معني را دريافت و از ايران خارج شد.

تا وزارتم برخوردي با مقدم نداشتم. هنگامي که به رياست ساواک گماشته شد که نخستين انتصاب نامناسب شاه در سالي بود (1357/1978) که سراسر با انتصابات نامناسب از سوي او پوشيده شد و انقلابيان اسلامي را عملا بر روي تخت‌روان به قدرت رساند، دو برخورد سخت با او پيدا کردم. اول بر سر طرحي  براي اجاره دادن اجباري خانه‌هاي خالي بود که او و آموزگار پشتيبانان پرشورش بودند. من با اين راه‌حل‌هاي سرنيزه‌اي براي مسائل اقتصادي و اجتماعي مخالف بودم و اصلا اين يکي از دلائل ورودم به کابينه بود. با مقدم شبي در يک ميهماني، در خانه خودمان در باره نا معقول بودن آن طرح و اينکه بجاي حل مسئله مسکن به رکود خانه‌سازي خواهد انجاميد بحث پرحرارتي کردم ولي نه او و نه آموزگار متقاعد شدند. اين براي من بسيار خلاف انتظار بود که کابينه‌اي که من با برنامه کاهش مداخلات دولت به آن راه يافته بودم، مداخلات را يک گام بزرگ و ويرانگر ديگر پيش مي‌برد. وزيران به اندازه‌اي عادت کرده بودند که هر فعاليتي را در حوزه علاقه و عمل خود زير مقرراتشان در آورند که وزارت فرهنگ هنر، که بيشتر به کار کند کردن آفرينندگي هنري مي‌آمد، طرحي را به هيئت وزيران آورد که تهيه فيلم را در ايران به انحصار آن وزارت در مي‌آورد. من توانستم جلو اين آخرين زياده‌روي توسعه آمرانه (در آن مورد عدم توسعه) را در رژيم پادشاهي بگيرم ولي در هيچ زمينه ديگري جز در کار خودم به ياد ندارم که کامياب شده باشم.

برخورد دوم و خطرناک‌تر بر سر بلوچستان روي داد. دبير حزب رستاخيز در بلوچستان، دکتر رضا حسين‌بر، که مردي دلسوز و کارامد بود و ارتباطش را با من حفظ کرده بود به من نوشت که روساي ساواک و ژاندارمري که از سال‌ها پيش آن استان را در تيول خود داشتند خود عوامل اصلي نا آرامي‌ها هستند تا پس از “فرو نشاندن” آنها بر اعتبارشان افزوده شود. من گزارش او را به نخست‌وزير دادم. آموزگار، مقدم و عباس قره‌باغي فرمانده ژاندارمري را به جلسه‌اي دعوت کرد و من از تغيير روسائي که سال‌ها مانده بودند دفاع کردم و گفتم رياست در يک استان دور دست عقب‌مانده به مدت طولاني ناچار به فساد مي‌انجامد و دليلي ندارد که آنها را همچنان نگه دارند. پيشنهاد کردم که روسائي جوان‌تر و پاک‌تر به استاني که بيش از همه نياز به توجه دارد فرستاده شود. آنها از ماموران خود دفاع کردند و من در چهره‌هايشان تيرگي دشمني و تنفري را ديدم که مي‌توانست هرکس ديگري را در موقعيت من بترساند. در دولت ازهاري آنها که به عنوان اعضاي دار و دسته فردوست قدرت اصلي حکومت شده بودند فرصت يافتند که از جمله حساب خود را با من پاک کنند. ولي روزگار نگذاشت که پيروزي‌شان کامل شود. مقدم در حالي که چشمانش را باور نمي‌کرد به دست انقلابياني که هرچه توانسته بود به پيروزيشان کمک کرده بود اعدام شد و قره‌باغي که سوگند وفاداري به خميني امضا کرده بود بازمانده عمرش را دست و پا زنان براي به جوي آوردن آبروي رفته‌اش گذراند. آخرين خنده به قول انگليس‌ها مال آنها نبود.

اما حملات مقدم به من از بابت برداشتن سانسور بود. روزنامه‌ها که تا آغاز آشوب‌ها با ميانه‌روي عمل کرده بودند اندک اندک با آب و تاب دادن به خبر آشوب‌هائي که عمومشان بيش از حملات ده بيست نفري به بانک‌ها و امثال آن نبودند فضا را بحراني‌تر از آنچه بود کردند. در آن اواخر فشار براي برقراري سانسور روزنامه‌ها از هرسو شدت گرفته بود. پس از برچيده شدن پادشاهي در افغانستان در بهار 1357/1978 روزنامه اطلاعات همه صفحات يک شماره انيس چاپ کابل را که خبر انقراض پادشاهي در آن چاپ شده بود همراه صفحات معمولي‌اش انتشار داد. اطلاعات که در جلب خوانندگان سال‌ها بود به پاي کيهان نمي‌رسيد پيشرو حرکت انقلابي شده بود و تا آنجا که به خاطر دارم عکس تقريبا تمام صفحه خميني را در صفحه اول براي نخستين‌بار در آن روزنامه چاپ کردند و مردمي که بعد مدعي شدند انقلاب از توطئه نفتي‌ها بوده است صدها هزار نسخه را چون ورق زر خريدند و روزنامه کيهان نيز روز بعد با موفقيت بيشتري اين رهگشاد  breakthrough را دنبال کرد. فرداي روز بازچاپ انيس يک مقام وزارت خارجه تلفن کرد و معتقد بود بايد اطلاعات را توقيف کرد. من گفتم اطلاعات يک ابتکار روزنامه‌نگاري کرده است و گفتگو را پايان دادم. او حق داشت، و کار اطلاعات يک دعوت آشکار به براندازي نظام پادشاهي بود ولي توقيف روزنامه در آن شرايط جز نشانه هراس بشمار نمي‌رفت و به رويدادي که نه بسياري از آن آگاه شدند و نه اثرش چند روزي بيشتر پائيد اهميت سياسي اندازه نگرفتني و بازتاب بين‌المللي مي‌داد.

من براي پوشاندن جناح راست خود و براي جلوگيري از حملات موثر مقدم دوباره سانسور را برقرار کردم. البته سه چهار ماه بعد، وزارت ما در دولت شريف امامي منشور آزادي مطبوعات را با سنديکاي خبرنگاران و نويسندگان مطبوعات امضا کرد که در حکم تحويل دادن دربست مطبوعات به نيروهاي انقلابي بود و با پاکسازي روزنامه‌ها از سوي روزنامه‌نگاران چپگرا معناي کامل آزادي مطبوعات را آشکار گردانيد.

اميرحسينی ــ پس از انتصاب شما به وزارت اطلاعات و جهانگردي برخورد همکاران مطبوعاتي شما چگونه بود؟ آيا خوشحال شدند که يک روزنامهنگار به وزارت رسيده يا اينکه به نوعي حسادت کردند؟

همايون ــ نه بسيار بد بود. من در سنديکاي نويسندگان و مطبوعات دشمنان سوگند خورده‌اي داشتم که يا اعضاي حزب توده بودند يا از جبهه ملي بودند و از نظر سياسي با من مخالف بودند. از نظر همکاري هم من چون از پايين کار مطبوعاتي را شروع کرده بودم، خيلي پايين در حکم کارگر چاپخانه و نمونه‌خوان روزنامه اطلاعات بودم و کار مطبوعاتي‌ام بطور حرفه‌اي از آنجا شروع شده بود، کمتر کسي دل خوشي داشت که من تا آنجاها رفته‌ام و هرگونه پيشرفت مرا به سيا و موساد و هرجايي و هرکسي که مي‌توانستند بتراشند منتسب مي‌کردند. نه، من کمتر ديدم که در ميان همکارانم کسي خوشحال شده باشد در حالي که من راه را براي بقيه باز مي‌کردم. علت ديگرش هم شايد اين بود که من به دشواري مي‌توانستم نظر پائيني را که به سطح روزنامه‌نگاري آن روز ايران مي‌داشتم پنهان کنم. در ميان آن نسل روزنامه‌نگاران بيست سي درصدي بيشتر، از سطح سزاواري برخوردار نبودند. آيندگان از اين نظر حقيقتا استثنائي بشمار مي‌رفت.

در اوايل سال 57/78 سردبيران روزنامه‌ها را به وزارتخانه دعوت کردم و برايشان از موقعيت خطرناکي که پيش آمده است گفتم و هشدار دادم که اگر به جريان اصلاحي که در حال پيشرفت بود کمک نشود جايگزين اين وضع کساني خواهند بود که هيچ درجه آزادي مطبوعات را تحمل نخواهند کرد. مسئوليت‌شان را دربرابر حرفه خودشان يادآور شدم و دعوت کردم که با ما همکاري کنند که گام بگام دامنه آزادي را گسترده‌تر کنيم. ولي با آنکه يکي از حاضران، رحمان هاتفي، به دکتر مصطفي مصباح زاده گفته بود که در جلسه حرف‌هاي حسابي شنيده است هيچ واکنشي نشان داده نشد و در خود آن جلسه هم بحثی در نگرفت. يکبار دکترآموزگار سردبيران را دعوت کرد که درباره سياست‌هاي مطبوعاتي بحث شود ولي از آن هم چيزي در نيامد. نخست‌وزير که نمي‌خواست يک روزنامه‌نگار کمترين رنجشي از او پيدا کند به کلي‌گوئي بسنده کرد. من هم گفتم وزارت اطلاعات و جهانگردي مسئول مطبوعات نيست و کنترلي بر آنها ندارد و هر دستگاه دولتي خودش با روزنامه‌ها مربوط است و هر اقدامي از پيش خنثي مي‌شود. اين وضع بود و هرکس به راه خودش رفت تا اختيار از دست همه بيرون رفت.

اميرحسينی ــ پس از معرفي هيات دولت آموزگار به پيشگاه پادشاه، شما معاونين خودتان را به پادشاه معرفي کرديد. در آن ديدار پادشاه دستورالعملهاي خاصي براي پست تازهاي که داشتيد به شما دادند؟

همايون ــ معرفي معاونان چندين ماه طول کشيد. براي اينکه من وقتي به وزارت اطلاعات و جهانگردي رفتم شش معاونت داشت که يکيش بکلي تحميلي بود. يک معاونت طرح و برنامه‌ريزي، مثل همه جا بيکاره هم بود. من اين دو تا را حذف کردم. تا سازمان امور اداري و استخدامي اين صرفه جويي و کارآمد کردن وزارتخانه را بپذيرد مدتي کشيد. خيلي خنده آور بود. ما مجبور بوديم تلاش کنيم که آن سازمان بپذيرد که ما دستگاه را جمع وجور کنيم. در حالي که کار آنان همين بود. به هرحال تا بپذيرند مدتي طول کشيد و من سرانجام وزارتخانه را با چهار معاونت تجديد سازمان کردم و به شاه معرفي کردم. معاون مطبوعاتي عطاء‌الله تدين بود که از پيش مديرکلي مطبوعات را بر عهده داشت و دانش و خوشخوئي‌اش مي‌توانست به زدودن تصوير زننده سانسورگر از وزارتخانه که منظور من بود کمک کند. معاونت جهانگردي را مهندس کاشاني‌ثابت بر عهده گرفت که وجودش براي  اجراي طرح هاي گسترده ساختماني ما مغتنم بود. دکترفتح الله سعادت که با او و خانمش در دعوت رسمي که دولت‌هاي ترکيه و اتريش از من و خانمم کردند همسفر بوديم معاون پارلماني و بين‌المللي بود و با پيشينه چند ساله در آن سمت و آگاهي‌هاي گسترده‌اش بهترين گزينش بشمار مي‌رفت. دکترضياء دانشوري معاونت مالي و اداري را بر عهده گرفت و در امور اداري چيره دست‌تر از او نديده‌ام.

درآن ملاقات شاه دستور خاصي نداد. موضوع حملاتي که مجله خواندنيها به هويدا مي‌کرد پيش آمد. چون ما سانسور را برداشته بوديم و مجله خواندنيها که با هويدا خرده‌حساب طولاني داشت موقع را مغتنم شمرد و شروع کرد به نيش زدن‌ها و داستان تحميلات هويدا را به مجله که سردبيراني را براي آنها تعيين کرده بود ، پيش کشيده بود.  من گفتم که وزير دربار خيلي از ما ناراضي است ولي ما به دنبال آن سياستي که پيش گرفته‌ايم کاري نمي‌توانيم بکنيم و چون وزير دربار بود مجبور بودم اين موضوع را طرح کنم و حقيقتا نمي‌دانيم چکار بکنيم. پادشاه گفت که کاريش نمي‌شود کرد. چه کارش مي‌خواهيد بکنيد؟ بعد مسايل کلي در زمينه سياست‌هاي تبليغاتي و مطبوعاتي بودکه من مطرح کردم و پادشاه با آنها موافقت کرد و يک ساعتي بيشتر طول نکشيد. اين تنها ملاقاتي بودکه من دو بدو با پادشاه داشتم.

اميرحسينی ــ بدين ترتيب پادشاه با بيان اينکه کاريش نميشود کرد تحميلي بر مجله خواندنيها وارد نکرد. دستور توقيف يا بستن خواندنيها را يا دست کم قطع آن نيش زدنها را نداد؟

همايون ــ نه دفاعي از نخست‌وزير پيشينش نکرد. مثل اينکه زياد برايش اهميتي نداشت. واقعا هم اهميتي نداشت. حالا هويدا ناراحت شد و اين متاسفانه در جريان حوادث بعدي در سرنوشت کشور اثر گذاشت. هويدا بسيار ناراحت بود از اينکه يکي از وزيرانش سرانجام جايش راگرفته است ــ و نگراني هر نخست‌وزيري بلافاصله از روز بعد از انتصابش در آن زمان همين مي‌بود که يکي از وزرايش سرانجام جايش را خواهدگرفت و سعي مي‌کردند که وزراي نسبتا نيرومند را اولا نگذارند که مسئوليت‌هاي بيشتري بگيرند ثانيا اندک اندک از سر باز کنند، يا پيش شاه خراب کنند. اين کار همه‌شان بود ــ هويدا هم در اين خيلي مهارت داشت. وقتي هويدا که آن ناراحتي را داشت با حملات مجله خواندنيها هم روبرو شد طبعا کينه‌اش به حکومت تازه بيشتر شد. فکر کرد که اين حملات به اشاره مثلا آموزگار، نخست‌وزير است و بر تحريکاتش بر ضد دولت تازه افزود و اين تحريکات سر انجام سبب شد که شريف امامي روي کار آمد که در آن زمان بزرگ‌ترين فاجعه بود. البته پيش از روي کار آمدن ازهاري که فاجعه بزرگ‌تري بود و من فکر مي‌کنم آن نيش‌هايي که مجله خواندنيها به هويدا زد تاثيري در حوادث آينده و در سرنوشت ايران کرد.

اميرحسينی ــ از کارشکنيهاي هويدا در کار کابينه آقاي آموزگار نمونههاي مشخصي مي توانيد ارائه دهيد؟

همايون ــ نه، هيچ کارشکني آشکاري نبود. او هرچه داشت با پادشاه در ميان مي‌گذاشت. از آن طريق کارشکني مي‌کرد. يعني موقعيت حکومت آموزگار را پيش پادشاه ضعيف مي‌کرد. به عنوان يک نشانه من چون با هويدا رابطه دوستي داشتم و به هويدا مديون بودم از جهت کمکي که به انتشار روزنامه آيندگان کرده بود، به ديدارش مي‌رفتم. يکي دو بار در وزارت دربار به ديدارش رفتم و در يکي از ديدارها به من گفت که شما بيش از حد اداري هستيد؛ به طعنه گفت. يعني ما آن جنبه سياسي نيرومندي را که براي آن زمان لازم بود نداريم و به کارهاي اداري مملکت بيشتر سرگرميم. اين مطلبي بودکه طبعا به شاه هم مرتبا مي‌گفت و وقتي که بحران در ايران بالا گرفت با اين استدلال که حکومت آموزگار حکومت سياسي نيست و از عهده حل مساله سياسي بر نمي‌آيد و بيشتر به مسايل اداري مي‌پردازد که خودش آنهمه از آن غفلت کرده بود، شاه را متقاعد کرد که آموزگار را بردارد. کانديداي هويدا براي نخست‌وزيري اميني بود و بعد شريف امامي که اگر اميني آمده بود تسليم ايران به آخوندها خيلي سريع‌تر انجام گرفته بود. اميني چنانکه بعدا به عنوان رهبر بخشي از نيروهاي مخالف نشان داد سياستمدار بسيار ناتواني بود. بي‌نقشه، بي طرح مشخص، آماده هر روز رنگ به رنگ شدن و امتياز دادن؛ و اصلا اراده مبارزه درش نبود و زمينه تند آخوندي داشت. هويدا او را مي‌خواست بياورد و شاه شريف امامي را ترجيح داد که فکر مي‌کرد به آخوندها نزديک است. اميني هم به آخوندها خيلي نزديک بود. اين استدلال از سوي شاه پذيرفته شده بود که با آخوندبازي مسئله آخوندها را حل بکند و اين اشتباه مرگبار را کرد و کشور را از دست داد. هويدا خرابکاري‌اش در دربار و نزد شاه بود نه جاي ديگر.

اميرحسينی ــ شما اين حرف هويدا را به گوش آموزگار رسانديد؟ اصولا خود آموزگار هم متوجه کار شکنيهاي  هويدا بود؟

همايون: نه، اهميتي ندادم. نخست‌وزير متوجه تحريکات هويدا بود اما همچنان که هويدا مي‌گفت توجه چنداني به منظره کلي نداشت. او خود را غرق مشکلات اداري کرده بود که به ارث برده بود و با توجه به اطلاعات زيادي که به او مي‌رسيد باز هيچ علائم نگراني از اوضاع در او نمي‌ديدم.

در سفر اتريش همراه خانمم ما را به بازديد يک مجتمع ورزشي زمستاني بسيار زيبا از اسکي و آبگرم و هتل و تاسيسات فراوان مربوط به آنها بردند. يک شب آنجا مانديم و از نظم و ترتيب و پاکيزگي و تجهيزات آن مجتمع بسيار خوشم آمد. من ديدم ايران مي‌تواند يک مرکز جهاني ورزش‌هاي زمستاني بشود و آب‌هاي گرم ايران از هيچ‌جا کمتر نيست. با صاحب و مدير آن مجموعه و دوست معمارش گفتگوهاي زيادي داشتم و آنها به دعوت من و هزينه خود به ايران آمدند و از آبگرم‌ها و تاسيسات ورزش زمستاني ما ديدن کردند و دوست معمار او که از معماري ايران بسيار خوشش آمده بود در بازگشت بلافاصله چند نقشه براي چشمه‌هاي آبگرم بزرگ ما با الهام از معماري ايران کشيد و فرستاد. مي‌خواستم اداره تاسيساتي را که مي‌ساختيم به او بدهم تا خود ايرانيان تجربه لازم را بدست آورند. داشتيم با راهنمائي اتريشي‌ها دست بکار توسعه اين رشته مي‌شديم که کابينه استعفا کرد. يکي از آخرين کارهايم در وزارتخانه آن بود که با برآورد سرانگشتي هزينه‌هائي که کرده بودند و وقتي که گذاشته بودند و تا آن هنگام ما جز هزينه سفرهاي داخلي آنها را نپرداخته بوديم، دستور دادم پولي برايشان فرستادند. يک خاطره ديگرم از سفر اتريش ميهماني ناهاري است که شهردار وين، خانمي بسيار متشخص، براي من و خانمم داد که مقامات سياسي در آن شرکت داشتند و از جمله درباره اجراهاي گوناگون گوستاو ماهلر بحث مفصلي کرديم. من تنها در حد شنونده علاقه‌مند آگاهي داشتم و از اجراهاي ماهلر هم تنها يکي دو تا را مي‌شناختم. ولي وزيران کابينه با تسلط کارشناسانه سخن مي‌گفتند و روزي فراموش نشدني بود.

اميرحسينی ــ شما اشاره کرديد که با آقاي هويدا دوستي هم داشتيد و پس از کنار رفتن ايشان از نخستوزيري و شروع به کار در وزارت دربار باز هم به ديدار ايشان ميرفتيد. با توجه به اين شناخت شما چه تصويري از هويدا ميخواهيد به تاريخ بدهيد؟

همايون ــ هويدا يک انتلکتوئل به تمام معني بود و من خيلي از اين جنبه‌اش خوشم مي‌آمد و مردي بود که مي‌شد با او درباره مسايل گوناگون بحث کرد. در آغاز هم با يک نگرش مترقي آمد و به کار پرداخت. مردي بود فوق‌العاده باهوش و قادر بود به بازي‌هاي بسيار پيچيده و بويژه در مبارزات دروني سياسي بسيار استاد بود. روانشناس خوبي بود و مردم را خوب ارزيابي مي‌کرد. طبيعتي داشت متمايل به سازش و بيشتر درپي جلب دوستي بود. ولي يک رگه تند کينه‌جويي و دلسختي درش بود. در عين حال بسيار مرد مهرباني بود و خيلي دوست‌باز. يک سياست‌پيشه به تمام معني بود با همه محاسن و تقريبا با بيشتر معايب اين واژه. به اين معني که جاه‌طلبي در وجودش جاي بلندپروازي را گرفت و کمتر به دستاورد و بيشتر به مقام انديشيد. در آغاز جز اين بود. ماندن در سمت نخست‌وزيري برايش به صورت يک سودازدگي، obsession در آمد. از وزير مشاورش ناصر يگانه که بعدها در واشنگتن خودکشي کرد شنيدم که زماني پرسيده بود کدام يک از صدراعظم‌هاي ايران بيش از همه صدارت کرد؟ و يگانه به او گفته بود حاج ميرزا آقاسي و هويدا بسيار ناراحت شده بود. ولي اين نشان مي‌دهد که چه اندازه به دوام کارش و گذاشتن يک رکورد مي‌انديشيد. در جايي گفته بود که ما بيست سال در اين کار خواهيم ماند و اين جور فکر مي‌کرد و برايش چندان تفاوتي نمي‌کرد که اين بيست سال چگونه بگذرد و وضع کشور چگونه باشد. بيش از آن باهوش بود که من تصور کنم مشکلات را نمي‌ديد و پوسيدگي و فسادي را که هيئت سياسي ايران را گرفته بود و نظام حکومتي ايران را گرفته بود، حس نمي‌کرد. ولي دلش به قدرت و اسباب و تشريفات قدرت گرم بود و بي‌اعتقادي و بد نگريcynism  خودش را با پناه بردن به مشروب تخفيف مي‌داد. او در يک معامله “فاوستي” با اهريمن قدرت وارد شده و باخته بود.

آن سال‌هاي آخر، انحطاطي که در سطح‌هاي شخصي و عمومي، جسمي و بيش از آن، و پوشيده در جاه و جلال پر زرق وبرق، در بالاترين جاها پخش شده بود يادآور “مرگ در ونيز” توماس مان بود: ويراني اخلاقي و جسماني قهرمان داستان در ميان شکوه زندگي اشرافي شهري چون ونيز، بر زمينه وبائي که همه را مي‌گرفت و هيچ‌کس نمي‌خواست ببيند و سخني درباره‌اش بگويد.

در سال‌هاي آخر عملا الکليک بود، مشروب فراوان مي‌خورد و در مجلس‌هاي ميهماني يا دائما چرت مي‌زد يا کارهاي سبک مي‌کرد، گاه رقص با دستمال حتي در مقابل ميهمانان خارجي که يک موردش را من شاهد بودم در ميهماني‌اش در رستوران فانوس دلکش خواننده بزرگ به افتخار محمدموسي شفيق نخست‌وزير افغانستان که بعد درکودتاي    1973کشته شد، و خانم من او را در همان جا بدين‌سبب سخت سرزنش کرد. چنين آدمي شده بود و در انتصاباتش هر روز شلخته‌تر مي‌شد و بي‌توجه‌تر، و زياد برايش فرق نمي‌کرد که چه‌کسي به چه‌کاري گمارده مي‌شود. اين البته تعارفي به خود من نيست. براي اينکه به من گفت که مي‌خواست مرا وزير مسکن و شهرسازي کند. شايد مثلا به اين دليل که من در مقالاتي که در آيندگان مي‌نوشتم چون دنبال کوتاه کردن دست حکومت از کارهاي اجرايي بودم و معتقد بودم که دولت بايد نظارت بکند و کار را به مردم بسپارد و سياست مسکن حکومت هم شکست خورده بود، فکر مي‌کرد که من يک ايده‌هايي دارم و مي‌توانم مردم را به خانه‌سازي بيندازم. ولي به هرحال در انتصاباتش بسيار شلخته بود. دو سال بعد از انقلاب، من در آمريکا يکي از وزيران کابينه را ديدم، دکترمنوچهر شاهقلي وزير بهداري هويدا را که به من گفت ــ در ضمن صحبت که من يک کمي شايد گوشه‌هايي زده بودم ــ که هويدا در انتصاب وزيرانش فلسفه‌اي داشت و مي‌گفت که خواهان وزارت، زياد است. ما اينها را مي‌آوريم و وزير مي‌کنيم و اين کار دو سود دارد: يکي اينکه از تعداد درخواست‌کنندگان کم مي‌شود. دوم اينکه اگر نمي‌توانند کار بکنند خودشان متوجه مي‌شوند که از عهده کاري بر نمي‌آيند. من تعجبم را و خنده‌ام را نتوانستم پنهان کنم و حقيقتا اين شيوه کشورداري برايم نشان دهنده گودالي بود که هويدا و کشورمان در آن زمان درش افتاده بود و به دست خودمان افتاده بود. ولي اين طور بود و به همين دليل هم از دهه هفتاد  و به ويژه از چهار برابر شدن بهاي نفت، سقوط اداري و سياسي ايران آغاز شد. سقوط اقتصادي نمي‌توانم بگويم براي اينکه اينقدر پايه اقتصادي ايران نيرومند شده بود که آن بحران چند ساله را به راحتي مي‌توانست رد کند و ما داشتيم رد مي‌کرديم ولي حقيقتا دستگاه اداري که زائيده نظام سياسي بود و من خودم با قسمتي‌ش روبرو شدم دستگاه رها شده ناکار آمدي بود و نمي‌توانست به آن وضع ادامه پيدا کند و ناراضي هزار هزار مي‌تراشيد.

اميرحسينی ــ با همه اين احوال ولي شخص هويدا دزد و دله نبود يعني در فساد مالي شريک نبود.

همايون : هويدا مرد بسيار درستي بود و آرزوهايش در زندگي جمع‌آوري پول، مال‌اندوزي را در بر نمي‌گرفت. او مي‌خواست نخست‌وزير بماند و کارهايي براي کشور انجام بدهد که کم کم از عهده بر نيامد و آدمي بود که هربار به ديدنش رفتم روي ميزش پاک بود و به زودي من متوجه شدم که اين نشانه کار آمديش نبود که کارها را به سرعت رد مي‌کرد. او وقت ‌چنداني براي کار نمي‌گذاشت. پشت آن ميز نشسته بود، يا نقشه مي‌کشيد يا مشغول روابط عمومي‌اش بود: راضي کردن کسان، بيش از هرکس شخص شاه، از خودش، هرکس؛ و او خريد دسته‌جمعي گروه‌هاي مختلف اجتماعي را در آن رژيم باب کرد. با بودجه بسيار بزرگ محرمانه که در اختيار داشت گروه‌هاي زيادي را وامدار خودش کرد. ممکن است در نظر اول انسان فکر کند که او با اين ترتيب براي رژيم هواداراني مي‌تراشيد. ولي چنين نبود. او اين تصور را که هر ايراني يک سهم نفتي دارد که بايد به هر وسيله از چنگ دولت دربياورد در ايران رايج‌تر کرد. اين طرز فکر در دوره او باور عمومي شد. همه سهم نفتشان را مي‌خواستند بدون کمترين احساس حق شناسي که درست هم بود. در آن رژيم حق شناسي لازم نبود. کسي به آن رژيم بدهي نداشت. قراري شده بود بين دستگاه رهبري کشور و مردم. مردم سهمي از درآمد نفت مي‌گرفتند و سرشان بايست به کار خودشان گرم مي‌بود و سهم هم هر روز بيشتر مي‌شد. دستگاه رهبري کشور هم بايست کار خودش را مي‌کرد و او هم سهم خودش را از نفت مي‌گرفت و هويدا در پيشبرد اين طرز تفکر، در رايج کردن اين رويکرد نقش بزرگي داشت.

اميرحسينی ــ گفتيد که آقاي هويدا قصد داشته پست وزارت آباداني و مسکن را به شما پيشنهاد کند. اين را پس از آنکه از نخستوزيري کنار رفت به شما گفت يا در طول همان سالها گفت و شما نپذيرفتيد؟ 

همايون ــ تا آنجا که به خاطرم مي‌آيد در آخرين هفته‌ها يا شايد ماه‌هاي نخست‌وزيريش گفت که يک چنين خيالي دارد و در واقع نيز در فکر ترميم کابينه بود ولي من پاسخي ندادم و در حکومت هويدا شغلي نمي‌پذيرفتم. يکبار وسوسه شدم که وزارت آموزش و پرورش را بگيرم ولي بر اين وسوسه غلبه کردم. فضاي حکومت هويدا طوري بود که وزرا از کار چنداني بر نمي‌آمدند. و وقتي هويدا رفت من نفسي به راحت کشيدم. نه از جهت مخالفت و دشمني با هويدا. بلکه حتا براي خود هويدا ادامه حکومتش را زيانبار مي‌ديدم. چند سال پيش از برکناري هويدا در ناهارهاي ماهانه‌اي که با عبدالمجيد مجيدي وزير مشاور و رييس سازمان برنامه و بودجه مي‌خوردم ــ از اين ناهارها بسيار داشتم ــ به او گفتم که خيلي خوب خواهد بود که هويدا نخست‌وزير، امروز در اين شرايط کنار برود و چند سال بيرون گود باشد و دوباره با وضع بهتري برگردد و کارهاي بيشتري بتواند انجام دهد و مجيدي فکر کرد که من اين حرف را براي آزمايش او مي‌زنم و يا مثلا از طرف خود هويدا مامور گفتن اين مطلب هستم که ببينم مزه دهان او چيست و آن ناهارها قطع شد. ولي اين حقيقتا عقيده من بود…

اميرحسيني ــ اين گفته هويدا که دولت آموزگار سياسي نيست به نظر نميرسد که چندان دور از واقعيت باشد. فکر نميکنيد دولت آموزگار براي نمونه با ندادن کمک دولت يا حتا باج دولت به آخوندها سبب شد که آنها ناراضي بشوند يا ناراضيتر بشوند و به هرحال يک مورد ديگر بر نارضايتيها افزوده بشود. اين قطع کمک دولت آموزگار به روحانيت را شما امروز چگونه ميبينيد؟

همايون ــ روحانيوني که ــ اين روحانيت هم اصطلاح گمراه کننده‌اي است، اينها که روحاني نيستند ــ آخوندهايي که از دولت کمک مي‌گرفتند اولا از منابع مختلف مي‌گرفتند مثلا آستان قدس رضوي يک فهرست طولاني داشت. همچنين از اوقاف کمک مي‌گرفتند و از جاهاي ديگر مانند ساواک. آموزگار تنها کمک نخست‌وزيري را به روحانيوني ــ به اصطلاح ــ قطع کرد که هيچ نفوذي در مردم نداشتند و آخوندهاي درباري شناخته مي‌شدند و در انقلاب هم آنها کمترين جايگاهي نداشتند. برخي از مهم‌ترين رهبران انقلاب آخوندهايي بودند که در عين مخالفت با رژيم هيچ‌کدام پول نمي‌گرفتند بلکه امتيازات سياسي مي‌گرفتند؛ در بالاترين مراکز قدرت مانند دربار مشاور يا گرداننده بودند يا در وزارت آموزش و پرورش و جاهاي مختلف (مانند بهشتي و مطهري و باهنر.) ولي از بودجه محرمانه پولي به ايشان پرداخت نمي‌شد. قطع آن کمک‌ها کمترين اثري در تقويت نيروهاي انقلابي نداشت. و اين از افسانه‌هاي رايج است. آنچه که در سياست‌هاي دولت آموزگار به جريان انقلابي کمک کرد سياست ضد تورمي‌اش بود که چون جلوي اعتبارات گرفته شد و هزينه‌هاي دولت کم شد يک مقدار بيکاري بيشتر شد. و نارضايي از آن بابت بروز کرد. يعني رکود مختصري نسبت به رشد داغ و خطرناک سال‌هاي گذشته پيدا شد. از آن جهت هويدا حق داشت. يعني فکر مي‌کرد که دولت آموزگار ملاحظات اقتصادي را بر ملاحظات سياسي مقدم دانسته است و به جاي آنکه سيل پول را به همه‌جا سرازير کند، کمربندها را دارد سفت مي‌کند. ولي حکومت‌هايي که پس از آموزگار روي کار آمدند و به اصطلاح حکومت‌هاي سياسي بودند و اصلا به اداره کشور هم کاري نداشتند، مثلا حکومت شريف امامي، سياست را چنان تعبير مي‌کردند که هويدا هم مي‌کرد يعني امتياز دادن. ما در حکومت آموزگار سياست را به معناي امتياز دادن نمي‌شناختيم. براي ما سياست عبارت بود از محکم ايستادن. ايستاده بوديم که تا آخرش در مقابل آشوبگران مقاومت کنيم و مطلقا اجازه نمي‌داديم که هر روز يک گوشه دستگاه دولت براي اضافه حقوق اعتصاب بکند. از طرف ساواک به ادارات به کارخانه‌ها تلفن بکنند که شما اضافه حقوق نمي‌خواهيد؟ شما اعتصاب نمي‌کنيد؟ اين تعبيري بود که بعد از ما از سياست شد. گفتند که اگر ما به مخالفان و انقلابيان امتياز بدهيم، اگر خواست‌هايشان را پيشاپيش برآورده کنيم اينها آرام خواهند شد. همين سياست بود که روز ۱۷ شهريور به نام مبارزه با فساد به دستگير کردن چندين وزير پيشين و عده‌اي از مقامات دولتي انجاميد، آنهم به دست نخست‌وزيري که به عنوان آقاي پنج درصد شريک سوء استفاده‌هاي بيشمار و هر روزي بود. خواستند که مردم را به اصطلاح با سياستبازي آرام کنند.

ما اصلا وارد اين سياست‌ها نبوديم و در تصورمان نمي‌گنجيد. هويدا بسيار اشتباه کرد که خيال مي‌کرد با شيوه‌هاي پيشين خودش مي‌تواند در برابر بحراني که سياست‌هاي خود او پديد آورده بود بايستد. خيال مي‌کرد امثال اميني يا شريف امامي آن حکومت‌هايي هستند که بحران را مهار خواهند کرد در حالي که در آن هنگام ايستادگي و نشان دادن قدرت، هم جلوي خونريزي را مي‌گرفت هم جلوي انقلاب بعدي را و به نظر من با اينکه خود آموزگار تصور چنداني از جنبه سياسي حکومت نداشت و بيشتر به مسايل اداري مي‌پرداخت، و با اينکه تا آخرين روزهاي حکومتش سرگرم امور جزيي اداري بود ولي استراتژي کلي حکومت استراتژيي بود که پانزده سال کشور را آرام نگه داشته بود و ما مي‌توانستيم آن سياست را ادامه بدهيم چون در آن هنگام هيبت حکومت از دل‌ها نرفته بود کمترين نشان دادن اراده مقاومت و ايستادگي از طرف ما کافي مي‌بود که همه‌جا را آرام بکند چنانکه در تبريز و در اصفهان و جاهاي ديگر که ايستاديم، نشان داده شد.

اميرحسيني ــ شبهاي شعر در انستيتو گوته آيا با موافقت دولت صورت گرفت، بدين مفهوم که انستيتو گوته قبلا تماس گرفت، اجازهاي گرفت يا آنکه در اجراي سياست فضاي باز سياسي حتا نيازي  به اطلاع به دولت نبود؟

همايون ــ تا آنجا که من در جريان هستم اجازه‌اي در کار نبود. انستيتو گوته در ايران فعاليت مي‌کرد، اجازه داشت. آن سياست فضاي باز طبعا سبب مي‌شد که فعاليت‌هاي هنري به آساني انجام بگيرد. ولي وقتي کار بالا گرفت از همان نخستين شب ساواک خيلي به دست و پا افتاد و نگران شد و ما هم در تماس‌هايي که با ساواک داشتيم تصميم گرفتيم که انتشار اخبارش را محدود بکنيم و به روزنامه‌ها دستور داديم که از انتشار خبر شب‌هاي شعر خودداري کنند و در روزنامه آيندگان يکي از خبرنگاران، سردبيران، سرپيچي کرد و دستور رسيد که او را از کارش بردارند و حق و حقوقي به او دادند و از آيندگان رفت. ولي با همه جلوگيري که شد خبرها همه جا پيچيد و آن شب‌هاي شعر مقدمه حرکات بعدي روشنفکران در جهت انقلاب شد.

اميرحسيني ــ‌ خاطرتان هست اسم آن خبرنگار چي بود؟

همايون ــ بله سيروس علي‌نژاد که يکي از بهترين و آگاه‌ترين روزنامه‌نگاران ايران است و خود من هم او را به روزنامه‌نگاري آوردم.

اميرحسيني ــ شما اشاره کرديد که در دوره وزارتتان مقالهاي در روزنامه آيندگان ننوشتيد. اين  به خاطر کمبود وقت شما بود يا يک دستور يا يک تصميم حکومتي بود؟

همايون ــ من وقتي به کابينه رفتم تمام ارتباطم را با آيندگان قطع کردم و سهامي را که متعلق به من بود و تمام اموال روزنامه را به کارکنان آيندگان واگذار کردم و به حکومت هم اطلاع دادم که من ديگر هيچ سهمي در آيندگان ندارم. آيندگان آن موقع شايد درحدود صد ميليون ريال مي‌ارزيد و پنچ نفر را از سردبيران آيندگان و مديران اداري برگزيدم و آيندگان را به آنها واگذار کردم. قرار شد که آنها به بقيه کم کم سهامشان را بدهند و بعد البته اختلافات خيلي شديد سياسي در آيندگان مانند روزنامه‌هاي ديگر پيش آمد، که گروه‌هاي سياسي چپ با شيوه‌هاي دمکراتيک خلقي، دگرانديشان را پاکسازي يا مرعوب کردند، و اين طرح بکلي از بين رفت. ولي من ديگر سهمي در آيندگان نداشتم و صحيح هم نبود که به عنوان وزير اطلاعات و جهانگردي مقاله در جايي بنويسم. و بيش از يک سال از زندگيم هيچ مقاله‌اي ننوشتم جز گزارش‌هاي اداري و دستورهاي اداري و طرح و تصويب‌نامه و از اين قبيل و سراسر وقف وظايفم در وزارتخانه بودم. آن  يک سالي بود که هيچ فعاليت دلخواه خودم را نکردم. من به عنوان وزير اطلاعات و جهانگردي عضو شوراي عالي فرهنگ و هنر هم بودم ــ همچو نامي ــ و در آنجا با يک گوشه ديگر مشکل ديوانسالاري، ديواني (بوروکراتيزه) شدن زندگي عمومي و سياسي ايران، آشنا شدم. پانزده سال بود دستگاه دولتي دائما بر مداخلات خود در هر زمينه، که پيش از آن هم بيش از اندازه بود، افزوده بود.

از دوره‌اي که حزب را اداره مي‌کردم با سينماگران براي رفع مشکلاتشان با وزارت فرهنگ و هنر در تماس بودم. چه فيلم‌سازان و چه سينماداران بر اين بودند که ارزاني بليت سينما‌ها جلو صنعت سينماي ايران را مي‌گيرد. بليت سينما سال‌هاي دراز ثابت مانده بود و همه‌چيز تا دو برابر گرانتر شده بود. وزارت فرهنگ و هنر جلو افزايش بهاي بليت را به نام حمايت از مصرف کننده مي‌گرفت اما مصرف‌کنندگان با کمال ميل حاضر بودند پول بيشتري بپردازند و در سالن‌هاي بهتر فيلم‌هاي بهتري تماشا کنند. نتيجه اين مي‌شد که سينماها کهنه و کثيف مي‌ماندند و سينماهاي کمتري باز مي‌شدند و استانداردهاي بهداشتي و ايمني را کمتر رعايت مي‌کردند و فيلم‌هاي خوب کمتر به ايران مي‌رسيد و بازار فيلم ايران گسترش نمي‌يافت. مردم تا مي‌توانستند به سينما نمي‌رفتند و در عوض جشنواره‌هاي فيلم با هزينه‌هاي گزاف برپا مي‌شدند. تلاش‌هاي من در حزب به جائي نرسيد. در دولت که رفتم از نزديک با مشکل آشنا شدم. رئيس اداره سينمائي که مردي سخت مذهبي بود و اگر نامش به خاطرم باشد نامش هم اسلامي يا چيزي در آن حدود بود. اصلا با سينما مخالفت داشت و همه قدرت آن وزارتخانه با موقعيت درباريش که آن را دست نزدني مي‌کرد تا پايان جلو اصلاح وضع سينماها را گرفت و سينماهائي مانند رکس آبادان که يک کوره واقعي منتظر شراره بودند بي‌کنترل ماندند.

اميرحسينی ــ کنسول ايالات متحده در دوره انقلاب در ايران در کتابي که در مورد انقلاب ايران نوشته اشاره کرده که شما به شاه فشار آورديد که اجازه بدهد که نمايندگان صليب سرخ از زندانيان سياسي در ايران ديدن کنند. اين قضيه چگونه بود؟

همايون ــ گمان مي‌کنم نامش جان استمپل J.Stempell است. حالا سمتش درست يادم نيست ولي عضو موثر سفارت آمريکا بود و کتابي در انقلاب ايران نوشته که به فارسي هم ترجمه شده است. ما که آمديم به دولت در سال ۱۳۵۶/1977 دوران فضاي آزاد بود. از دوره هويدا اين سياست فضاي آزاد شروع شد. و چون موضوع حقوق بشر و رفتار با زندانيان بخصوص در خارج از ايران سخت به زيان ايران عمل مي‌کرد و روابط عمومي بسيار بدي براي ايران شده بود و من هم به عنوان مسئول اطلاعات و جهانگردي يکي از ماموريت‌هايم اين بود که تصوير حکومت ايران را در خارج بهبود بخشم و تنها راهش هم همين بود که يک نظارت بين‌المللي بر بعضي از زندانيان سياسي و زندان‌هاي ايران برقرار شود و دنيا ببيند که ديگر در ايران کسي را شکنجه نمي‌کنند. و واقعا ديگر نمي‌کردند، عوض شده بود. خود شاه هم چند بار گفت که ما وسايل پيچيده‌تر و پيشرفته‌تري داريم براي گرفتن اقرار تا شکنجه. يعني پرسش‌هايي مي‌شود و طوري شواهد را در برابر متهم قرار مي‌دهند که ناگزير اعتراف مي‌کند، همان کاري که در همه جاي دنيا مي‌کنند. اين است که کساني مانند ما اين اصرار را کرديم. ولي دکتر منوچهر گنجي که وزير آموزش و پرورش بود روي سوابقي که در مورد حقوق بشر در ايران داشت و همکاري‌هايش با سازمان ملل متحد و کميسيون حقوق بشر سازمان ملل متحد، سال‌ها براي انساني کردن شرايط زندان‌ها و زندانيان سياسي کار کرد و بيشترين سهم را در اين موضوع دارد. آنها آمدند و ديدند و فيلم برداشتند و فيلم‌ها را نشان دادند و بسياري از ادعاهايي که مخالفان کرده بودند دروغ بود. بسياري از کساني که گفتند کشته شده‌اند راه مي‌رفتند و حالشان خوب بود. به زندان اوين در آن دوره خيلي رسيدند و خيلي تر و تميز شد و وسايل آسايش درش فراهم آمد؛ زندان قابل قبولي شد. آنچه که نمايندگان مي‌ديدند و صليب سرخ مرتب مي‌آمد، براي يکبار نبود. اين است که در آن سال‌ها در وضع زندانيان بهبود کلي پيدا شد.

اميرحسيني ــ در تاريخ انقلاب انتشار مقالهاي در روزنامه اطلاعات با امضاي احمد رشيدي مطلق نقشي ايفا کرد  به نظر شما تاثير آن مقاله در انقلاب چه بود؟ 

همايون ــ داستان آن مقاله و دستور شاه و نقش دفتر مطبوعاتي وزارت دربار را نويسندگان بسيار نوشته‌اند از جمله روزنامه نگاران قديمي مانند احمد احرار (در گفتگويش با قره‌باغي “چه شد که چنان شد؟“ و مهدي قاسمي در مجله علم و جامعه واشينگتن. اثر بلافاصله چاپ آن مقاله، شورش گروهي طلبه در قم بود که به سبب خشونت بيش از اندازه ماموران انتظامي به کشته شدن پنج شش تن انجاميد. قم از 1342/1963 به بعد پايگاه اصلي خميني شده بود. هر سال در 15 خرداد تظاهرات خشونت‌آميزي در قم روي مي‌داد و از جمله در 15 خرداد همان سال 1356/1977 که مقاله در زمستانش چاپ شد طالبان مدرسه فيضيه تظاهراتي کردند و در زد و خوردي که روي داد ماموران انتظامي گروهي را زخمي کردند و يکي دو تن را از بام فيضيه به زير انداختند که کشته شدند. ماموران انتظامي ظاهرا در سرکوبي تظاهراتي که براي اعتراض به چاپ آن مقاله درگرفت مي‌خواستند درسي به طالبان بدهند که ديگر تظاهرات تکرار نشود. خود مقاله که در جاهاي مختلف و در جمهوري اسلامي بارها چاپ شده است نوشته سستي بود که خميني را مرتجع و مخالف اصلاحات و عامل استعماري معرفي مي‌کرد و اشاراتي به اصل و نسب هندي و تخلص شعري او داشت. مانند آن مقاله بارها در گذشته نوشته شده بود و خود شاه دست‌کم در دو سخنراني چه در 1342 و چه در همان سال 1356 حملات سخت‌تري به روحانيت مرتجع کرده بود. براي من در آن زمان حتا پس از آنکه چاپ شده‌اش را در اطلاعات خواندم قابل تصور نبود که چنان نوشته‌اي آغازگر چنان تحولاتي شود. ولي مانند سراسر داستان انقلاب اسلامي، در آن ماه‌هاي پاياني مردم و حکومت، نيروهاي رژيم و نيروهاي مخالف، در فضائي که هنوز با منطق عادي توضيح پذير نيست و در تاريخ انقلابات جهان مانندي ندارد عمل مي‌کردند.

اينکه يک مقاله که شمار اندکي هم آن را خواندند بتواند انقلاب راه بيندازد از مقوله بستگي داشتن سير تاريخ جهان به کوتاه و بلندي بيني کلئوپاترا به قول پاسکال است. از سه چهار ماه پس از انقلاب گروه‌هاي روز افزوني از مردمي که گفته مي‌شود براي آن مقاله انقلاب کردند درباره خميني حرف‌هائي زدند که آن مقاله دربرابرشان تعارف مودبانه‌اي است. هزاران مقاله سخت‌تر از آن هم از همان وقت نوشته شده است و ذره‌اي حکومت اسلامي را تکان نداده است. در مقايسه با حوادثي مانند آتش‌سوزي در سينما رکس آبادان؛ و روي کار آوردن دولت شريف امامي؛ و تسليم سرتاسري به آخوندها و دنباله روهاي چپ و ملي آنها در يک دوره شش ماهه که با سرپوش گذاشتن روي حقايق آن جنايت آغاز شد؛ و سخنراني باور نکردني شاه در هنگام انتصاب ازهاري که خودش پديده يکتائي در تاريخ حکومت‌هاي ارتشي است؛ و آزاد کردن بدترين دشمنان رژيم و دستگيري خدمتگزاران همان رژيم، و ده‌ها اشتباه و سستي مرگبار، مقاله روزنامه اطلاعات اصلا در شمار نمي‌آيد. حمله به خميني در آن مقاله پاسخي بود که شاه مي‌خواست به موج حملاتي بدهد که پس از مرگ پسر خميني در قم و نجف به شاه شد. او عادت به چنين پاسخ‌گوئي‌ها داشت و هيچ‌کس تصور نمي‌کرد سلسله رويدادها از چاپ يک مقاله که تازگي هم نداشت تا سرنگوني نظام شاهنشاهي خواهد کشيد. بسيار در اين سال‌ها آن مقاله را کبريتي شمرده‌اند که آتش انقلاب را روشن کرد. اين درست است، ولي يک کبريت تنها مي‌تواند چند برگ کاه را آتش بزند. اگر پس از آن کبريت، شش ماه  بجاي آب، نفت بر روي آتش ريختند مسئله ديگري است. مردم، که البته هيچ‌وقت مسئوليتي ندارند. ولي مي‌توانند از خود بپرسند چرا از يک حمله ملايم به کسي که بعد خودشان هزار دشنام زشت به او داده‌اند چنان بهم برآمدند که انقلاب کردند؟

پس از آن مقاله شورش کوچکي (دو سه هزار تن) در قم و چهل روز بعد شورش بزرگ تري (ده برابر آن) در تبريز روي داد. در هژده تير 1378/1999 تهران شاهد بزرگ‌ترين تظاهرات سياسي شد که سرتاسر حکومت اسلامي را به لرزه انداخت و در 1385/2006 به دنبال چاپ يک کاريکاتور در همان تبريز دويست و پنجاه هزار تن به خيابان‌ها ريختند و شهرهاي آذربايجان يک هفته صحنه تظاهرات ضد حکومتي بودند. پيش از آن انتشار نامه يک معاون رياست جمهوري پيشين، خوزستان را صحنه نا آرامي‌هاي بزرگ کرد. در سال‌هاي “سازندگي“ بارها شهرهاي ايران دستخوش شورش‌هاي خونين شدند و در اسلام‌شهر تهران کار به تيراندازي از هوا به مردم خشمگين کشيد؛ و لي انقلابي روي نداد.

بدنبال آشوب‌هاي قم و تبريز که  به سبب ندانم‌کاري مسئولان، به ابعاد نالازمي رسيد هر چهل روز تظاهرات و آشوب‌هائي عموما با ابعاد کوچک در گوشه و کنار کشور روي مي‌داد ولي مبارزه اصلي با رژيم کار گروه‌هاي کوچکي با تحرک زياد بود که از اين شهر به آن شهر مي‌رفتند و بانک‌هائي را آتش مي‌زدند يا مشروب فروشي‌ها را مي‌شکستند. براي ما اين حوادث يادآور شورش پانزده سال پيش از آن بود که بايست مانند 15 خرداد 1342/ 1963 تا پايانش برود. در آخرين نشست دفتر سياسي حزب رستاخيز دکترعاملي تهراني که يکي از قائم‌ مقام‌هاي دبيرکل بود موضوع مقاله را پيش کشيد. دکتر آموزگار گفت مقاله ارتباطي به دولت نداشت. من گفتم نبردي شروع شده است و سر طرفي که ضعيف‌تر است خواهد شکست. هر دو ما حق داشتيم ولي زمان اينکه گناه به گردن چه کسي انداخته شود گذشته بود و بايست همه نيروها براي شکستن سر دشمن بسيج مي‌شد. اين کاري بود که نگرش ديوانسالارانه کابينه خود ما و نگرش به اصطلاح سياسي کابينه شريف امامي و نگرش سراپا شکست پذير defeatist کابينه ازهاري از آن بر نيامد. آن آخري، بختيار هم که از همان اول خود را خلع سلاح کرد.

اميرحسيني ــ در بهمن سال ۱۳۵۶ در تبريز تظاهراتي عليه حکومت شد و در ارديبهشت سال ۵۷ حزب رستاخيز تظاهراتي در موافقت با دولت ترتيب داد. در آن تظاهرات حزب رستاخيز آقاي نخست وزير و خود شما هم شرکت داشتيد. آقاي آموزگار در آنجا در نطق خودشان اشاره کردند که کساني که شهر را به آشوب کشيدند همگي آن آشوبگران از خارج از مرز آمده بودند. اين جمله يک جمله تاريخي شد براي اينکه چندان پايهاي نداشت. اين را شما چگونه توضيح ميدهيد؟

همايون ــ پيش از نخست‌وزير، وزير مشاور در مجلس پس از تظاهرات تبريز در مجلس سخناني گفت و توضيح داد که تظاهرات را عده‌اي که از خارج آمده بودند ترتيب دادند. ولي اين حرف‌ها کليشه بود. در همه آن سال‌ها هر خبري مي‌شد به خارج نسبت مي‌دادند. مي‌بينيم در جمهوري اسلامي هم همين‌طور است. هر تظاهرات ضد رژيم به خارج متصل مي‌شود. اين شيوه رفتار، اين فرار از واقعيت بيماري مزمن اين ملت است که بايد ترک شود. آن وقت هم گريبانگير ما بود. به نظرم اگر بگوئيم رژيم شاه روي ترس از روبرو شدن با مردم از ميان رفت چندان مبالغه نکرده‌ايم. هيچگاه نتوانستند بايستند و مشکلات را چنانکه بود با مردم در ميان بگذارند. در آن ماه‌هاي آخر اين ترس به جائي رسيد که گناه آتش زدن سينما رکس را هم به گردن گرفتند. شاه پيش از آن در يک سخنراني درباره “وحشت بزرگ“ هشدار داده بود. ولي در نخستين نشانه وحشت بزرگ و درام خونباري که سي سالي است در ايران و صحنه جهاني بازي مي‌شود خاموش ماند و اجازه داد که حکومت درمانده‌اي که براي “آشتي ملي“ آمده بود گناه را به گردن رژيم او، در واقع خود او، بيندازد. ماه‌ها گذشت و هيچ نگفتند و هنگامي هم که دهان گشودند درباره شنيدن “پيام انقلاب شما“ بود.

اميرحسيني ــ در سال ۵۷ در دورهاي که شـما کماکان وزير بوديد  اين احساس را کرديد يا حکومت، هيات دولت اين احساس را کرد که کنترل کارها دارد از دست ميرود؟

همايون ــ احساس خطر کرديم. مسلما. ديديم که يک نيروي تازه‌اي پيدا شده است و يک تهديد تازه‌اي متوجه رژيم است. آنچه که خود من به نظرم رسيد اين بود که ما پليس ضد شورش را تقويت کنيم و پيشنهاد کردم که واحدهاي گزيده‌اي از ارتش را به پليس منتقل بکنند و تجهيزات لازم را به آنها بدهند که آماده باشيم. چون پيدا بود که شورش‌هاي بيشتري در پيش است و بعدا دولت هم از آمريکا درخواست کرد که گاز اشگ‌آور و گلوله‌هاي لاستيکي و وسايل ضد شورش در اختيارشان گذاشته شود. در آنجا  يکي از مديرکل‌هاي وزارت خارجه، پاتريشيا دوريان، مخالفت کرد و نگذاشت که اين تجهيزات به ايران فرستاده شود. ولي مي‌شد از جاي ديگر خريد. من در همين حد احساس خطر مي‌کردم که شورش‌هايي در پيش است و ما با داشتن پليس ضد شورش به راحتي از عهده آنها بر مي‌آييم. در تابستان آن سال و اندکي پيش از سقوط کابينه آموزگار و کابينه ما در اصفهان اغتشاشاتي شد و ما در آن شهر حکومت نظامي اعلام کرديم و در آنجا با کمال قدرت بدون اينکه کسي کشته بشود اغتشاشات سرکوب و شهر آرام شد و ديگر در اصفهان خبري نشد تا ما بوديم. چنانکه در تبريز تا ما بوديم خبري نشد. به خوبي مي‌شد کنترل کرد و ما با اين روحيه وضع ايران را نگاه مي‌کرديم که درست است که تهديدهايي متوجه رژيم شده است و شورش‌هايي در پيش است و ناآرامي‌ها زياد خواهد شد ولي کاملا مطمئن بوديم که در ما توانايي رويارويي با اين تهديد هست و مي‌توانيم آن را کنترل بکنيم و بعد هم با اقدامات اصلاحي که حکومت ما داشت و در پيش گرفته بود و مبارزه‌اي که با فساد و تورم مي‌کرديم جاي خوشبيني بسيار بود. يکي از کارهاي روزانه و صحبت‌هاي روزانه بين وزيران اين بود که من چگونه در مقابل فلان شاهزاده، فلان شاهدخت مقاومت کردم و او چگونه. ما در آن سال دائما مشغول مقاومت دربرابر سوء استفاده‌ها بوديم و هيچ امتيازي به کسي نمي‌داديم. و فکر مي‌کرديم اينها کم کم موثر خواهد شد و نظام سياسي را  پاک‌تر خواهد کرد و ترکيب اين دو ـ  ترکيب اصلاحات و ايستادگي ــ مسلما به نظر ما براي مقابله با آن شورش‌ها کافي مي‌بود.

خانمم خيلي زودتر احساس کرد که اوضاع دارد عوض مي‌شود و مي‌گفت ديگر نمي‌خواهد در انتخابات شرکت کند. به نظرش رفتار مردم تغيير کرده بود و او از رفتار ديگران حتا در زمينه شخصي مي‌تواند به درستي به نتايج پردامنه‌تري برسد.

اميرحسيني ــ برکناري آقاي آموزگار از نخستوزيري غير منتظره بود يا زمزمهاش بود؟ شما آگاه بوديد يا اينکه براي شما هم ناگهاني بود؟

همايون ــ يکي دو روز پيش از برکناري دولت، من اين موضوع را شنيدم. از ناحيه يکي دو سناتور و يکي از خانم‌هاي نزديک دربار. اين خانم بطور غيرمستقيم و به کنايه به من گفت که تو حالا مي‌تواني بروي و با روزنامه آيندگان ميليونر بشوي. چون روزنامه آيندگان ديگر هر روز وضعش داشت بهتر مي‌شد و آگهي‌اش بهتر شده بود و مردم بيشتر مي‌خريدند. و شايد مثلا دو روز يا يک روز بعد ابلاغ شد که دولت استعفا کرده است.

اميرحسيني ــ اين تصميم در نشست رسمي هيات دولت به آگاهي وزيران رسيد و درباره علت آن گفتگو شد يا نه؟

همايون ــ جلسه آخر ما کوتاه بود و نخست‌وزير توضيحي نداد و گفت از خدمت معاف شده‌ايم و صحبت‌هاي تشريفاتي.

اميرحسيني ــ در حقيقت آقاي آموزگار استعفا نکرد . گفتند کنار برو.

همايون ــ بله شاه گفت کنار برود. براي اينکه ناصر مقدم که رييس ساواک بود رفته بود با شريعتمداري و با آخوندها گفتگو کرده بود. او مرتب با آخوندها و جبهه ملي و نهضت آزادي در تماس بود و کمک خيلي زيادي به انقلاب کرد و دائما روحيه آنها را تقويت مي‌کرد و به آنها امتياز و اطلاعات مي‌داد و دست آخر هم چند صد ميليون تومان و همه پرونده‌هاي ساواک را در اختيار طالقاني و آخوندها گذاشت. او براي شاه پيغام آورد که روحانيت معتقد است که دست‌هاي دولت آموزگار به خون آغشته است، آلوده شده است در همان داستان قم و مثلا تبريز و اينها و بهتر است که کنار برود و کابينه‌اي که مورد حمايت روحانيت باشد روي کار بيايد که شريف امامي به همين دليل آمد.

ولي آنچه سبب سقوط دولت شد رويداد سينما رکس آبادان بود که با اينکه در همان دو سه روزي که ما بعد از آتش سوزي سينما رکس بر سر کار بوديم دلايل کافي بدست آورديم که آخوندها دست داشتند و يکي از متهمانش را هم گرفتند و شهرباني خوب کار کرد؛ ولي خيلي جالب است که اين اطلاعي که ما بدست آوريم و آلودگي دست روحانيت در اين جنايت، بر ضد حکومت آموزگار به کار رفت، و دولت شريف امامي آمد که دست روحانيت را از اين جنايت پاک کند و بشويد و قضيه را مسکوت بگذارد و همين کار را هم کردند و گناهش افتاد به گردن رژيم شاه و آغاز نابودي شاه حقيقتا اين ماجرا بود. ولي دولت آموزگار هم دو سه روزي بعد از آن آتش سوزي برکنار شد.

اميرحسيني ــ چرا دولت آموزگار اين قضيه را به مردم عنوان نکرد که دستهاي آخوندها در کار بوده است؟

همايون ــ ما در مراحل اوليه بازجويي بوديم. تازه آن شخص را گرفته بودند و داشتند بازجويي مي‌کردند. ولي ديگر روشن شده بود. ما اصلا اهل سازش و کنار آمدن با روحانيت به اصطلاح نبوديم. تغيير کابينه پيش از آنکه ما اصلا بتوانيم اين موضوع را جمع و جور بکنيم، پيش آمد. ما قرار بود برويم به آبادان، من و نخست‌وزير، و از نزديک موضوع را دنبال کنيم. ولي عمده اين است که حکومت شريف امامي با کمال شدت و جديت کوشيد که حقايق اين موضوع به آگاهي مردم ايران نرسد و پوشيده بماند. هم وزير اطلاعات و جهانگردي بعدي استدلال کرد که آزردن خاطر روحانيت صلاح نيست و هم رئيس ساواک استدلال کرد که اگر پرونده اين موضوع به اطلاع مردم برسد کسي باور نخواهد کرد. پس اصلا بهتر است که چيزي گفته نشود. طبيعي است با نگفتن حقايق براي مردم مسلم شد که دولت کرده است. فرداي آتشسوزي سينما رکس من مصاحبه‌اي با مطبوعات کردم و گفتم “وحشت بزرگ“ که شاه پيش از آن هشدار داده بود پيش‌روي ماست و ديگر هرکس بايد موضع خود را روشن کند. اين گفته چندي در دست يکي دو تن از چپگرايان به نام وسيله دست انداختن من شده بود و بيش از آن اثري نکرد که آوردن آن همراه با تصوير بزرگ من در صفحه اول کيهان اينترناشنال به من براي گرفتن پناهندگي سياسي کمک کرد. منظورم اين است که ما آن جنايت را به عنوان آغاز نبرد قطعي تلقي کرديم ولي براي جانشينان ما و خود شاه آغاز مرحله قطعي تسليم و شکست پذيري گرديد.

اميرحسيني ــ فکر انحلال حزب رستاخيز پس از برکناري دولت آموزگار مطرح شد يا پيش از آن؟

همايون ــ يکي از اولين اقدامات دولت شريف امامي بود. شريف امامي براي اينکه خيلي محبوب قلوب مخالفين بشود اقداماتي کرد از جمله کازينوهايي را که خودش تاسيس کرده بود و روحانيون با آن مخالف بودند تعطيل کرد. حزب رستاخيز را هم منحل کرد و اين به اصطلاح يکي از مردمي‌ترين اقداماتش بود. ولي سبب شد که در آن شرايط يکي از آخرين سنگرهاي دفاعي دولت از بين رفت. طرفه آن است که اگر مي‌خواستند دل مردم را بدست بياورند بايست خود او را از رياست سنا و بنياد پهلوي برمي‌داشتند.

اميرحسيني ــ من پيشتر پرسيدم که شما چه تصويري از آقاي هويدا به تاريخ ايران ميدهيد. چون هويدا امروز ديگر نيست شايد شما راحتتر توانستيد به آن بپردازيد. ميتوانم اين را درباره آقاي آموزگار هم بپرسم. با توجه به اينکه شما هم به عنوان وزير و هم در کار حزبي همکار ايشان بوديد.

همايون ــ بله. آموزگار به حداکثر غيرسياسي بود. سياسي به معناي گسترده کلمه نه سياستگر. سياستگر بود مسلما. هيچکس در آن کشور نمي‌توانست در مقامهاي سياسي بماند و سياستگر نباشد. ولي سويه اداري و ديوانسالارانه او بسيار بر سويه سياسي‌اش چيره بود. نگرش سياسي نداشت. دعوي‌اش را هم نداشت. به کار حزبي هم بسيار بي‌علاقه و بي‌اعتقاد بود. مردي بود درست، از لحاظ مالي پاک. بسيار از همه وزيرانش در مقابل فشارهايي که دربار، شاهزادگان و نزديکان دربار بر وزرا هميشه وارد مي‌آوردند حمايت کرد. تنها در حکومت ما بود که به درخواست‌هايشان ترتيب اثر داده نمي‌شد. ولي به قدري به جزئيات مي‌پرداخت که به تصوير کلي نمي‌رسيد .يک نمونه‌اش را در اصراري که به برقراري عوارض بر مسافرت خارج کرد ديديم. در آخرين ماه‌هاي سال 56/77 هيئت دولت تصويبنامه‌اي گذراند که از هر مسافر ايراني که به خارج مي‌رود ده هزار ريال عوارض گرفته شود که در سال مبلغ قابل ملاحظه‌اي مي‌شد. برقراري اين عوارض نياز به تصويب در مجلس داشت. نخست‌وزير استدلال مي‌کرد که گذراندن قانون از مجلس وقت مي‌گيرد و فرصت گردآوري چند صد ميليون ريال در مسافرتهاي نوروزي از دست مي‌رود. ما آن عوارض را برقرار کرديم و لايحه‌اش را هم به مجلس داديم و من نيز روي وظيفه سخنگوئي همين توضيح را دادم که دولت با کسر بودجه روبروست و مجوز مجلس را هم درخواست کرده است و اگر مجلس تصويب نکرد پول مردم را پس خواهيم داد. ولي از نظر قانوني کار ما درست نبود و از نظر روابط عمومي هم بازتاب بسيار بدي پيدا کرد. ما به مصدق ايراد داشتيم که اختيار قانونگزاري گرفت ولي هنگامي که خودمان به مصلحت دانستيم همان کار را کرديم. اين نشان مي‌دهد که تا در يک فرهنگ سياسي، اصول، حتا در برابر مصلحت، جاي خودش را پيدا نکند راه بر هر زياده‌روي باز مي‌شود.

روزي که کابينه مجبور به استعفا شد او در شوراي اقتصاد جلسه داشت و شنيدم که درباره استاندارد قوطي‌هاي آبجو بحث مي‌کرد؛ اينقدر وارد به جزييات و علاقمند به مسايل اداري بود. من در او آن نگرش سياسي را که در آن شرايط لازمه مقابله با آن حوادث بود نديدم. خوب به خاطرم هست که در نخستين جلسه هيئت دولت، من که بکلي از بيرون آمده بودم، روزنامه‌نگار و مقام حزبي بودم، يعني سراسر سياسي؛ و تفکر من اصلا جنبه اداري نداشت، گفتم که اوضاع بسيار حساسي است و ما موقعي آمده‌ايم که اصلاحات خيلي زيادي در کشور در همه سطح‌ها لازم است و اين کابينه بايد کابينه اصلاحي نيرومندي بشود. يک وزير مشاور گفت که شما داريد مي‌گوييد که پس تمام اين پيشرفت‌هايي که در سايه رهبري اعليحضرت شاهنشاه آريامهر حاصل شده بد بوده است و انتقاد دارد و خراب بوده است. من در برابر پرونده‌سازي در چنان سطحي ناچار ساکت شدم. نخست‌وزير هم هيچ نظري در پشتيباني از من ابراز نکرد. هر چند اکنون که نگاه مي‌کنم اشتباه از من بود و بايست نظرم را مي‌گفتم و دنبال مي‌کردم. به هرحال آموزگار نقش خودش را و ماموريت خودش را ادامه وضع گذشته به صورت بهتر مي‌ديد و من نيز با همه نگرش سياسيم غرق در کارهاي وزارتخانه‌ام شدم و تصوير کلي، جنگل، را فراموش کردم. تنها دفاعي که مي‌توانم از خودم بکنم اين است که آگاهي‌هائي که به نخست‌وزير مي‌رسيد از عموم وزيران، از جمله من دريغ مي‌شد.

به عنوان حکم نهائي، در سال ۱۳۵۶ آنچه ايران نياز داشت يک حکومت اصلاحگر بسيار نيرومند بود، با ابتکارات جسورانه. منتها چنين چيزي امکان نيافت. روحيه محافظه‌کاري و همه چيز مانند گذشته و فقط معايب را برطرف کنيم غلبه داشت. روي هم ‌رفته چنانکه احمد احرار، يکي از ناظران آگاه اوضاع ايران، نوشته است، آموزگار يکي از بهترين نخست‌وزيران دهه چهل مي‌بود ولي در دهه پنجاه بخصوص در سال‌هاي پاياني دهه پنجاه براي آن موقعيت هيچ مناسبت نمي‌داشت. بايد اضافه کرد که جانشينانش از او به مراتب نامناسب‌تر بودند و اگر او دست کم پنجاه درصد بخت پيروزي بر نيروهاي انقلابي را مي‌داشت، آنها هر بختي را از ميان بردند.

اميرحسيني ــ آقاي آموزگار آلودگي مالي که نداشت؟

همايون ــ اصلا. هيچ‌وقت. ما کمترين آلودگي مالي از او نديديم و در وزيرانش هم نبود و در اين مسايل بسيار سختگير بود. و يکي از نخستين کارهايش اين بود که جلوي آن ريخت و پاش‌ها را در دستگاه دولت گرفت. بيست درصد و بيشتر از هزينه‌‌هاي دولت کم کرد و از بودجه نخست‌وزيري حتا بيشتر که يک گوشه‌اش هم برمي‌گشت به آن پول‌هاي بي‌حسابي که به آخوندها مي‌دادند.

اميرحسيني ــ شما بعد از انقلاب ايشان را ملاقات کرديد؟

همايون ــ يکبار در واشنگتن در سال ۱۹۸۱ به ديدنش رفتم و بعدا دو سه بار هم به تصادف يا در خيابان يا در ميهماني بيشتر، نديدمش. مانند دو رئيس ديگري که پيش از او داشتم ديگر نديدمش.

اميرحسيني ــ فرموديد که آقاي فليکس آقايان مرد خيلي مقتدري بود. اين اقتدارش از کجا ميآمد ؟ اين اقتدار چگونه بود؟

    همايون ــ منظورم بيشتر بانفوذ بود تا مقتدر. واژه بدي بکار بردم. بسيار با نفوذ بود براي اينکه از نزديکان شاه بود. دوره‌اي بود که يک تعدادي، به دليل نزديکي خوني يا معاشرت با شاه انحصار پاره‌اي فعاليتهاي اقتصادي را در دست داشتند، يا سهم بسيار بزرگي را در آن رشته‌ها به خودشان اختصاص داده بودند و مقامات حکومتي هم مثل وزيران و نخست‌وزير بسيار رعايتشان را مي‌کردند و هيچ مقاومتي در برابرشان نمي‌شد. و اين روش در دوره هويدا ادامه داشت و دست خيلي گشاده‌اي به همه اينها داد و کافي بود کسي به شاه نزديک باشد و هويدا هر کاري برايش انجام مي‌داد. ولي پس از آنکه به وزارت دربار رسيد سعي کرد جلوي آنگونه اقدامات را بگيرد که جاي ديگري اشاره کرده‌ام. فليکس آقايان از همان افراد بود و تنها در دوره نخست‌وزيري آموزگار جرئت اين پيدا شد که در برابرش بايستند ولي در طول آن سيزده سال هر کاري به آساني از طرف او انجام گرفته بود.

اميرحسيني ــ من در گفتگويي که با آقاي داود نصيري از کارمندان وزارت امورخارجه داشتم ميگفت هنگامي که در سفارت ايران در ورشو کار ميکرده است آقاي هويدا به دعوت دولت لهستان به ورشو آمده بوده است و آقاي هويدا در حضور وي به خبرنگار اطلاعات آقاي علي باستاني گفته بوده است که: “اعليحضرت دزدي را ميبخشند ولي خيانت را نميبخشند.“ يعني برايشان دزدي اصلا مهم نيست. اين طبيعتا خودش را در رابطه با آقاي فليکس آقايان و يا در مورد سرلشگر ايادي و ديگران نيز نشان ميدهد. براي من عجيب است که شاه اين را نميديد که اين فساد گستردهاي که در اطرافيان خودش وجود داشت چه نارضايتي عمومي بوجود ميآورد. اگر اشتباه نکنم آقاي علم در خاطرات خود يک جا اشاره کرده است که شهرام پسر شاهدخت اشرف کلي از عتيقههاي ايران را به قصد فروش به ژاپن ميبرد و هر کاري آقاي علم و دولت کردند که عتيقهها را برگرداند و به قيمت ارزانتري به دولت ايران بفروشد نپذيرفت. اينها واقعا باعث تاسف است. يعني علل واقعي انقلاب را ميشود در همين جاها ديد. صرفا مساله آخوندها نبوده است.

همايون ــ درست است. شاه درباره فساد بسيار آسانگير بود و برايش امر پذيرفته‌اي بود. اين به سنت حکومت در ايران برمي‌گردد که پادشاهان همه به يک درجه‌اي اطرافيان خودشان را آلوده فساد مي‌کردند. اين، هم سوءاستفاده خودشان را اگر در اين کارها مي‌بودند آسان‌تر مي‌کرد، معمولي‌تر مي‌کرد، هم آنها را از سرکشي باز مي‌داشت، هم به دليل اختلافات مالي که ميانشان پيش مي‌آمد تفرقه را افزايش مي‌داد، در طبقه سياسي پراکندگي را شديدتر مي‌کرد و در نتيجه مقام پادشاه محفوظ‌تر مي‌ماند. خود رضاشاه هم  درباره سرکردگان نظامي‌اش روي هم رفته چشم‌پوشي مي‌کرد و آنها سوءاستفاده‌هاي بزرگ هم اگر مي‌کردند چندان پاپي نمي‌شد براي همين که وفاداريشان را نگه دارد. اين سنت به محمدرضا شاه هم رسيده بود. در آن دوره فساد در ايران در سطح‌هاي اداري بسيار بود ولي رويهم رفته قابل تحمل بود. مثلا دادگستري ايران خيلي کم آلوده به فساد بود. رشوه‌گيري در ميان پاسبان‌ها به دليل آنکه حقوق خيلي کم مي‌رفتند، ممکن بود؛ در ميان ژاندارم‌ها ممکن بود. ولي بر رويهم در سطح‌هاي پايين اداري فساد چندان نبود. شايد مثلا در دستگاه مالياتي طبعا يک اشکالاتي بود. مردم براي راه انداختن کارهايشان در ادارات ناگزير از پرداخت رشوه نبودند. پول‌هاي بزرگ در شرکت نفت دست به دست مي‌شد و در خريدهاي نظامي. طرح‌هاي عمراني مي‌توانست چاه‌هاي بي‌بن سوءاستفاده بشود. علم در خاطراتش در سال 1354/1975 از قول شاه مي‌نويسد که طرح‌هاي ما 40 درصد گران‌تر تمام مي‌شود. فسادي که پيامدهاي سياسي داشت اصولا مال طبقه بالاي کشور بود. هرچه به منبع قدرت نزديک‌تر بيشتر، و همان طوري که گفتم اصلش در يک گروه شايد بيست نفري بود.

اميرحسينی ــ شما پس از اينکه کابينه برکنار شد به روزنامه آيندگان رفتيد يا اينکه ديگر نرفتيد؟

همايون ــ بله چند روزي رفتم. بعد در روزنامه اطلاعات مقاله سختي بر ضد من انتشار پيدا کرد که آن داستان رشيدي مطلق را سراسر به من نسبت دادند. اين افسانه از آنجا ساخته شد. چيزها گفتند که بله من تهديدکرده‌ام که اگر اين مقاله را چاپ نکنيد مي‌آييم آنجا چاپخانه روزنامه اطلاعات را تصرف مي‌کنيم خودمان روزنامه را چاپ مي‌کنيم و اين مقاله را در آن مي‌گذاريم. (تازگي ادعا کرده‌اند که گفته بودم اطلاعات را روي سرتان خراب مي‌کنيم!) درحالي که نه من اهل اين تهديدها بودم نه امکانش براي وزارت اطلاعات بود که آن ماشين‌هاي مدرن را با آن چاپخانه مختصري که وزارت اطلاعات داشت بشود بکار انداخت، و اصلا با آن اقتدار شاه و وضع مطبوعات، نه نيازي به تهديد مي‌بود. خلاصه يک حالت قهرماني به روزنامه اطلاعات و يک حالت سراسر شيطاني به من دادند و آن مقاله يک فضاي بسيار خطرناک و بدي پديد آورد که من ترجيح دادم روزنامه آيندگان آلوده‌اش نشود و بعد از دو سه روز به خانه برگشتم و ديگر هرگز به آيندگان نرفتم و در کارهايش هم دخالت نکردم. پس از امضاي منشور آزادي مطبوعات و مبارزه‌اي که براي کنترل روزنامه‌ها ميان چپگرايان انقلابي و بقيه درگرفت هيئت تحريريه آيندگان هم صحنه نبرد قدرت شد و يکي دو بار گردانندگان روزنامه به خانه ما آمدند و جلسه کردند، ولي سودي نداشت. پس از روي کار آمدن حکومت ارتشي و دستگيري ما هوشنگ وزيري و همفکرانش در روزنامه  نبرد را به چپگراياني که از بيرون هم تقويت مي‌شدند باختند. درباره مقاله هم سکوت کردم چون هر توضيحي موقعيت شاه را ضعيف مي‌کرد. به معينيان رئيس دفتر مخصوص شاه هم که تلفن کرده بود گفتم که هيچ نخواهم گفت. با اين ترتيب همه مسئوليت را به گردن گرفتم و هدف بدترين دشمني‌ها از همه سو شدم. در آن زمان و تا سال‌ها هيچ کس بيش از من دشمن نداشت.

روزنامه آيندگان با آنکه به انقلاب پيوست ولي صداي مشخص خود را حفظ کرد. تنها روزنامه‌اي بود که يکسره به آن هيستري همگاني تسليم نشد. نويسندگان آزادانديش پيام‌هاي هشدار دهنده خود را در همان گرماگرم که خميني را از مقام خدايان اساطير پائين‌تر نمي‌شد آورد در آيندگان به گوش‌هائي مي‌رساندند که بسيار دير باز شدند. تنها روزنامه‌اي بود که پس از پيروزي انقلاب دربرابر آزادي‌کشي رژيم ايستاد و کار به جائي کشيد که خميني گفت من آيندگان نمي‌خوانم و دولت ليبرال و ملي مذهبي بازرگان روزنامه را نه تنها توقيف بلکه تعطيل کرد و ماموران و حزب‌اللهي‌هايش به روزنامه ريختند و يازده تن از نويسندگان و کارکنانش را، ازجمله پدر و برادرم سيروس، دستگير کردند.

همکاران آيندگان  در سال‌هاي پس از انقلاب عموما به روزنامه‌نگاري ادامه دادند و پاره‌اي از بهترين روزنامه‌هاي اين دوران را اداره يا پايه‌گذاري کردند. هوشنگ وزيري در ايران ماند و کاري نداشت تا در اوايل دهه هشتاد به خارج آمد و يک دوره تازه و درخشان روزنامه‌نگاري را در نزديک دو دهه، تا مرگ بي‌هنگامش آغاز کرد که کمتر کسي به پايش مي‌رسد.