انقلاب و باززايش

 

پنج

انقلاب و باززايش

 ‌

 ‌

 

اميرحسيني ــ شما دردوره انقلاب کي بازداشت شديد؟

همايون ــ ظهر روزي که ازهاري به نخست وزيري انتخاب شد شاه گفتاري داشت که در راديو تلويزيون خواند و گفت که ملت ايران من پيام انقلاب شما را شنيدم و استدعا کرد و ناله و زاري کرد که اجازه بدهند که خود او رهبري انقلاب را به عهده بگيرد و از حکومت ارتشي نترسند؛ با حال بسيار شکسته و ضعيف، با لکنت زبان، با رنگ پريده؛ يک تصوير ذليل شکست خورده‌اي. آن پيام، پيام وحشتناکي بود و بامداد روز بعد، ساعت يک بامداد روز ۱۶ آبان مرا دستگير کردند. دستگيري ما بخش ديگري از استراتژي بدست آوردن دل انقلابيان بود که شش ماه با جديت دنبال شد و “پيام انقلاب“ شاه نيز گوشه‌اي از آن بشمار مي‌رفت. گروه بانفوذي در دربار و دولت، نود درصدي از نزديکان مرکز قدرت که سياستگزاري را در دست داشتند، تصميم گرفته بودند بجاي جنگيدن با انقلابيان کنار آيند. شاه هم که به گفته خودش در مصاحبه‌اي با خبرنگاري امريکائي (اينترنشنال هرالد تريبيون 28 مه 1980) صرفا از “سياست تسليم“ دربرابر انقلاب پيروي مي‌کرد گام به گام با آنها راه مي‌آمد. ما از تابستان تا زمستان 1357/ 9 ـ 1978  با پديده‌اي سروکار داشتيم که در تاريخ انقلابات جهان مانند ندارد. در هيچ انقلابي نبوده است که رژيم آماج انقلاب آن‌گونه دست در دست نيروهاي انقلابي براي امر مشترک، پيروزي انقلاب، کار کرده باشد. يک فضاي سوررئاليستي کامل بود. موضوع اين نيست که اقداماتي براي جلوگيري از انقلاب انجام مي‌دادند که پس آتش backfire مي‌کرد که درهمه انقلابات به فراواني بوده است. در انقلاب اسلامي، رژيم مي‌کوشيد اقداماتي در جهت خواست انقلابيان انجام دهد.

رويکرد غالب اين بود که سران انقلاب و دشمنان رژيم ناراحت نشوند.

اميرحسيني ــ فاصله بين سقوط کابينه و بازداشت را شما چگونه سپري کرديد؟ چه ميکرديد؟

همايون ــ بيشتر درخانه بودم و گروه گروه مردم به ديدنم مي‌آمدند. هيچوقت من در زندگي اينهمه آدم هر روز در خانه‌ام نديدم. نمي‌دانم چه شده بود و همه مي‌آمدند يا مي‌خواستند خبري بگيرند يا مي‌خواستند خبر از من به جاهايي ببرند يا واقعا مي‌خواستند در دوران برکناري به من اظهار لطف کنند. نمي‌دانم ولي بيشتر وقتم به پذيرايي ديدارکنندگان مي‌گذشت و کتاب خواندن البته، و نشان دادن خودم در محافل که من از ايران نگريخته‌ام. چون همه جا شايع شده بود که من از ايران گريخته‌ام. شاه دستور داده بود پاسباناني که در دوره وزارت من نگهباني خانه ما را داشتند در پست خود بمانند و اين احساس امنيتي به من مي‌داد. در مجلس سنا دکتر جمشيد اعلم سخناني در ارتباط آن مقاله بر ضد من گفته بود و شاه به او پيغام داده بود که تو دوست ما هستي و از تو انتظار نمي‌رفت.

    اميرحسينی ــ در آن فاصله کسي به شما پيشنهاد نکرد يا خود شما به اين فکر نيفتاديد که ايران راترک کنيد؟

همايون ــ بسيار به من پيشنهاد شد. من خودم هرگز. بسيار به من پيشنهاد شد که يک مدتي برو. دکتر بهرام محيط، قديمي‌ترين و نزديک‌ترين دوستم هشدار داد که در محافل، صحبت از کشتن من است و پيشهاد کرد به آپارتمانش در جنوب فرانسه بروم. برادر خانمم از سفارت ايران در امريکا پيغام مي‌داد که به امريکا بروم و مي‌گفت وجودم در آنجا لازم است. احتمالا هم اگر مي‌رفتم مي‌توانستم امريکائي‌ها را متوجه وضع بکنم و شايد سخنان ضد و نقيض‌شان کمتر مي‌شد و شاه را به سرگرداني نمي‌انداخت. ولي من حاضر نبودم به هيچوجه از ايران بروم.

اميرحسيني ــ روزي که شما بازداشت شديد وقتي به بازداشتگاه رفتيد کسان ديگري هم آنجا بودند يا آنکه بعدا آمدند؟

همايون ــ بله بيشتري آنجا در جمشيدآباد و زندان دژبان تهران  بودند. بعد از من هم يک چند نفر را آوردند. ولي عملياتي بود تقريبا همزمان و گروه‌هاي عملياتي اشخاص را مي‌گرفتند بعد دنبال بعدي مي‌آمدند. يکي را به زندان مي‌بردند بقيه دنبال نفر بعدي مي‌آمدند. خانم دکتر وليان که او را هم آمده بودند و گرفته بودند سعي کرده بود با ما تلفني تماس بگيرد ولي من چون شب‌ها خيلي زياد تلفن مي‌شد، گاهي هم تلفن‌هاي مزاحم و تهديدآميز مي‌شد تلفن را قطع کرده بودم و نشنيدم. ولي کار ديگري هم نمي‌شد کرد. در راه بودند و مرا به هر حال مي‌گرفتند.

اميرحسيني ــ ولي اگر ميدانستيد که در حال آمدن هستند…

همايون ــ اگر مي‌توانستم بگريزم… ديگر در آن موقع، يعني از آن لحظه تازه هشيار شدم. تا آن لحظه در غفلت بودم.

اميرحسيني ــ شما را به پادگان جمشيديه بردند و در آنجا بوديد تا 22 بهمن.

همايون ــ تا شامگاه 22 بهمن. چون آنجا زندان ارتش و پادگان دژبان تهران بود وقتي گروه‌هاي مسلح حمله کردند و پادگان را گرفتند زندانبانان ما همگي گريختند و درهاي زندان باز شد و ما همراه بقيه زندانيان گريختيم. و جز دو سه نفر از همکاران ما که با ما زنداني بودند کسي دستگير نشد.

اميرحسيني ــ در مدتي که زندان بوديد اجازه ملاقات به شما ميدادند؟

همايون ــ بله هفته‌اي يکبار خانم من و دو سه نفر ديگر از جمله يکي از دختران ما و  شوهر او و يکي دو بار برادر خانمم در آن مدت مرا ديدند.

اميرحسيني ــ شما در زندان انفرادي بوديد؟

همايون ــ بله، به تعبيري. سلول‌هاي انفرادي بود که دور يک راهرو يعني يک راهرو دور اينها بود که اينها را همه را به هم وصل مي‌کرد. درحدود بيست تا سلول بود و ما هم بيست نفرمان آنجا بوديم. يک تعدادي هم جاهاي ديگري بودند مثلا يک اتاقي آن طرف‌تر. مثلا نصيري در اتاق ديگري بود آن طرف‌تر.

اميرحسيني ــ چه کساني خاطرتان هست که در آن دوره با شما زنداني بودند؟

همايون ــ از وزيران دکتر عبدالعظيم وليان بود، منصور روحاني بود، رضا صدقياني بود، غلامرضانيک‌پي وزير پيشين و شهردار پيشين تهران بود، رييس شهرباني پيشين سپهبد منصور صدري بود، ايرج وحيدي وزير کشاورزي و نيروي پيشين بود، دکتر منوچهر آزمون بود، دکتر فريدون مهدوي بود، دکتراسد نيلي‌آرام بود، دکتر شجاع شيخ‌الاسلام‌زاده بودکه وزير بهداري بود.

اميرحسيني ــ جو زندان چگونه بود؟ همه نااميد بودند يا فکر ميکرديد که بزودي آزاد ميشويد؟

همايون ــ نه، نگران بودند. همين‌طور راجع به آينده‌شان پيش‌بيني مي‌کردند. بعضي‌ها خاطراتشان را مي‌نوشتند، بعضي‌ها دفاعياتشان را مي‌نوشتند. من و دکتر مهدوي دائما مشغول تحليل سياسي بوديم؛ اوضاع را که دارد چه مي‌شود تحليل مي‌کرديم. راديو گوش مي‌کرديم خبرها را دنبال مي‌کرديم.

اميرحسينی ــ روزنامه هم به دستتان ميرسيد؟

همايون ــ روزنامه به دستمان مي‌رسيد. کتاب مي‌خواندم. آن دوره خيلي کتاب خواندم. مي‌گذرانديم ديگر.  به هر صورت.

اميرحسيني ــ مقاماتي که در پادگان جمشيديه همزمان با شما زنداني بودند در دوراني که پست و مقامي داشتند حتما رابطه دوستانهاي با هم نداشتند، يعني الزامي نبود که رابطه دوستانهاي با هم داشته باشند. نوعي حسادت، رقابت، دلخوريهاي شخصي ميتوانست وجود داشته باشد، ميتواند همه جا وجود داشته باشد. در زندان رابطه بين اين افراد چگونه بود؟

همايون ــ در زندان کمتر تنش و اختلاف ديده مي‌شد. سرنوشت مشترک همه را نزديک کرده بود. دو مورد استثنايي بود. يک مورد آزمون بود يک مورد نيک‌پي. همه زندانيان تقريبا با آزمون دشمني شديد داشتند. براي اينکه آزمون را به حق يکي از طراحان سياست تعقيب وزيران پيشين مي‌دانستند. آزمون با سر و صداي بسيار در حکومت شريف‌امامي طرفدار يک انقلاب بود و مي‌گفت که بايد همه را گرفت و دار زد و زنداني کرد، هر کس را که مقصر بوده است. تقصير را هم لابد خودش تعريف مي‌کرد. همه را بايد گرفت و يک اقدام انقلابي کرد. در نتيجه او از طرف همه طرد شده بود و گوشه مي‌گرفت. و در زندان با پيروزي انقلاب خوشحال و با شکست انقلابيون غمگين مي‌شد. نيک‌پي مورد دشمني نبود ولي رفتارش به گونه‌اي بود که هيچ علاقه‌اي بر نمي‌انگيخت و او هم گوشه‌ي خودش را گرفته بود و حتا با معاونش هم رفتار خيلي درستي در دوران زندان نداشت. حالا اينها مرده‌اند و رفته‌اند و درست نيست. يعني از آنها که بگذريم بقيه با هم روابط معمولي و بسياريشان هم دوستانه داشتند.

اميرحسيني ــ بله. پيشتر اشاره فرموديد که رابطه شما با ارتشبد نعمتالله نصيري رييس ساواک دوستانه نبود. مثلا در ميهمانيها وقتي او را ميديديد به او بياعتنايي ميکرديد. اين رابطه در زندان چگونه بود؟

همايون ــ هيچ. او در اتاق زير اتاق‌هاي ما زنداني بود و گاه خيلي به ندرت براي راه رفتن بيرون مي‌آمد و ما هر روز يکي دوبار در محوطه زندان راه مي‌رفتيم و او خيلي کم بيرون مي‌آمد و از همه ما دوري مي‌گزيد و در نتيجه ارتباطي نداشتيم. آن وقتي هم که من مي‌ديدمش همانطور کاري به کارش نداشتم و نگاهش نمي‌کردم. يکبار فقط با هم برخورد کرديم. برادر خانم من به پادگان آمد و مي‌خواست مرا ببيند و نصيري هم چون با او خيلي سابقه طولاني داشت، او را هم ديد. ما دو را به اتاق فرمانده پادگان بردند و او گفت که من آخر بروم و ايشان را ببينم. پس من اول رفتم و صحبت کردم و صحبتم هم تا آنجا که خاطرم هست اين بود که بايد بايستيد و اينها را بگيريد، نه اينکه تسليم بشويد؛ که به جايي هم البته نرسيد.

اميرحسيني ــ در حضور مامور امنيتي؟

همايون ــ نه ما تنها بوديم. بعد من بيرون آمدم و در اتاق فرمانده پادگان نشستم که او هم بود. بعد نصيري رفت و نيم ساعتي بعد با چشماني گريان برگشت و ما خداحافظي کرديم و دو تايي با محافظانمان به طرف زندان بازگشتيم و البته حرفي نمي‌زديم. شفق در آسمان ظاهر شده بود. شامگاه بود و خيلي شامگاه زيبايي هم بود. خيلي شفق زيبايي بود. و من، اميدوارم از سر بدجنسي نبوده باشد، ولي گفتم که نگاه بکنيد اين آسمان را ببينيد ــ حالا او گريه مي‌کرد ــ نگاه کنيد ببينيد اين شفق چقدر زيباست و اين آسمان چقدر زيباست. ديگر اينها را، اين مناظر را، نخواهيم ديد. و او طبعا گريه‌اش شديدتر شد، و ما برگشتيم. من اين را همين‌طوري گفتم. شايد هم يک بدجنسي درش بود، نمي‌دانم. اميدوارم نبوده باشد. نه، هيچ مناسبتي با هم نداشتيم و همچنان روابط سرد ماند و من فکر مي‌کنم که تا آخر عمرش هم او ميانه‌اش با من بسيار بد بود. من هم هيچ علاقه‌اي به او نداشتم.

اميرحسيني ــ ارتشبد نصـيري چرا اينقدر ضعيـف بود که گريه ميکرد؟ درست است به هرحال زنداني بود و فکر نميکنم که همه زندانياني که آنجا بودند گريه ميکردند.

همايون ــ نه، نه. ولي خوب اين پيرمرد بود. احتمالا فرزندان خردسال داشت. از پاکستان او را خواسته بودند. به عنوان سفير آنجا بود. به پاي خودش آمده بود، گرفته بودندش. پشيمان بود که چرا همانجا نمانده، چرا جاي ديگري نرفته است. نمي‌دانم، ترکيب احساسات مختلفي بود. ولي من بسيار کسان را ديده‌ام که در قدرت به اصطلاح شمر جلودارشان نيست و به محض اينکه روزگار بر مي‌گردد ناتوان مي‌شوند و او هم احتمالا يکي از همين‌ها بود. در هنگام  قدرتش خيلي بيرحم، خيلي بي‌ملاحظه، گستاخ، متکبر و متفرعن بود. ولي وقتي روزگار زمينش زد بکلي خودش را باخته بود.

اميرحسيني ــ شما ندانستيد که بين ارتشبد نصيري و جناب زاهدي چه گذشته، چه صحبتي کرده بودند؟

همايون ــ زاهدي هيچ‌وقت به من نگفت. من هم نپرسيدم. علاقه‌اي نداشتم. نصيري اصلا برايم مطرح نبود. هيچ‌وقت به عنوان يک آدم قابل ملاحظه نگاهش نمي‌کردم. تعجب مي‌کردم که چنين آدمي در ايران به آن مقامات رسيده باشد. مشکل “اينتليجنس سرويس“ ما از همان “اينتليجنس“ و از همان بالايش سرگرفته بود.

اميرحسيني ــ در دوران زندان از شما بازجويي هم شد؟ يا صرفا در بازداشت بوديد؟

همايون ــ تا آمدن بختيار ما صرفا بازداشت بوديم. يعني به استناد ماده پنج حکومت نظامي و بدون هيچ اتهامي. در دوره بختيار گويا تصميم اين بود که تکليف ما را يکسره و ما را اعدام کنند. مقدم دنبال اين موضوع بود و يکي از همکارانش را که شخصي به نام انصاري بود فرستاد و آنجا چند اتاق را آماده و تبديل کردند به نوعي دادسرا و آن شخص هم از اداره دوم ستاد بزرگ ارتشتاران که مقدم مدتي پيش از رياست ساواک رييسش بود آمده بود، و آنها ما را يکايک به بازجويي خواندند. ما تصميم گرفته بوديم که هيچکس پاسخ به آنها ندهد. براي اينکه مي‌گفتيم که اول مي‌بايد اتهام ما روشن بشود. به چه مناسبت ما را گرفته‌اند و نگه داشته‌اند. آن وقت ببينيم که اصلا سوال چيست. ولي بيشتر همکاران متاسفانه حاضر به بازجويي شدند. خود من هيچ پاسخي ندادم و گفتم که اول بايد ببينم که به چه مناسبت من اينجا هستم و تفاوت شخصي که آن ور ميز نشسته با من چيست؟ مي‌گفتم که تنها تفاوت ما اين است که شماها مي‌توانيد از اينجا بيرون برويد و من نمي‌توانم. والا معلوم نيست که من اصلا گناهم چيست و شما به چه حق داريد از من بازجويي مي‌کنيد. او هيچ چيزي نتوانست بگويد و گفت ما مي‌خواهيم به شما کمک بکنيم. گفتم بله مي‌خواهيد از حرف‌هاي ما يک چيزي در بياوريد و براي ما پرونده‌اي درست کنيد و من حاضر نيستم به شما جواب بدهم مگر آنکه به اصطلاح قضايي اول تفهيم اتهام بشوم. البته اتهامي هم در کار نبود. روي حساب‌هاي سياسي ما را گرفته بودند. مقدم يک ليست چند صد نفري داشت و کسان ديگري در دولت و دربار شاهنشاهي دنبال اين کار بودند. من يک دندان پزشگ داشتم، دکتر معين‌زاده‌اي بود. او هم در آن اواخر از مشاوران شاه شده بود و يک فهرست هفتاد نفري اعداميان داشت. بعدها در اروپا به پوزشخواهي به ديدنم آمد. من جز خنده پاسخي نداشتم. بله بازجويي هم شديم و نزديک بود که پرونده‌هايي براي ما تشکيل بدهند و ما را اعدام کنند. من خود ديدم که در آخرين سلام چهارم آبان که من به عنوان مقام پيشين رفته بودم، وزير خارجه شريف امامي که در دولت ازهاري هم ماند به وزير دادگستري، دکتر محمد باهري که زير بار نرفت، در همان حضور من اصرار مي‌کرد که پس کي اينها بازداشت مي‌شوند؟ در دستگيري هويدا او مهمترين نقش را داشت و من خود شاهد بودم که قانون اساسي را (شايد براي نخستين بار) مي‌خواند تا موادي بر ضد او پيدا کند. مهم‌ترين کار او به عنوان وزير خارجه فشار آوردن به دولت عراق بود که خميني را بيرون کند، و به دولت فرانسه، که مزاحم خميني نشود که به پاريس رفته بود و يک شخصيت جهاني شده بود. سرنوشت ايران در آن ماه‌ها در دست چنان عناصري بود.

اميرحسيني ــ در 22 بهمن نگهبانان شرايطي ايجاد کردند که شما هم فرار کنيد يا خودشان از ترس جان خودشان فرار کردند و راه باز شد؟

همايون ــ از مدتي پيش در حال گريز بودند. در حدود ششصد نفر از آن پادگان به تدريج فرار کردند و طوري بود که اين اواخر ديگر ما زندانبانان را تشويق مي‌کرديم و دلگرمي مي‌داديم که فرار نکنند. براي اينکه اينها ضمنا محافظ ما بودند و ما نمي‌خواستيم ارتش متلاشي شود و نمي‌دانستيم چه اتفاقي مي‌افتد. ولي آن روز بعد از دو سه ساعت تيراندازي اين زندانبانان تقريبا همه ديگر فرار کرده بودند. يک عده‌اي هم زخمي شده بودند که دکتر شيخ‌الاسلام‌زاده آنها را درمان مي‌کرد و دستگير شد و نخواست فرار کند، و يکي‌شان آمد و گفت که اينهايي که به زندان حمله کرده‌اند مي‌گويند که زندانيان آزادند. در ميان زندانيان از جمله ششصد هفتصد نفر افسر و سرباز و همافر بودند. و ديگر تفکيک آنها از ما مشکل بود. وقتي درها باز شد ما همه رفتيم ميان آنها و وقتي ششصد هفتصد نفر بيرون زدند احتمال اينکه ما دستگير بشويم بسيار کم بود. من هم ريش گذاشته بودم و عينکم را روي چشم گذاشته بودم و خوشبختانه کسي مرا نشناخت.

اميرحسيني: به خانه رفتيد يا به جاي ديگر خودتان را رسانديد؟

همايون ــ خودم را به خانه رساندم بعد از تعويض چند اتومبيل. اولين اتومبيلي که سوار شدم جواني هم با من سوار شد که دو سه بار که من پياده شدم کسان ديگري باز سوار اين اتومبيل شدند. اتومبيل‌ها پول از کسي نمي‌گرفتند مردم همين‌طور شده بودند، خيلي فضاي انقلابي، همه غرق محبت به هم و خوشحال، او مرا شناخت و وقتي آخرين بار پياده شديم و آن اتومبيل راه خودش را رفت و ما منتظر اتومبيل ديگري بوديم که بيايد ما را برساند ــ من مي‌خواستم بروم طرف خانه‌ام در شميران؛ او هم نمي‌دانم کدام طرف مي‌رفت ــ به هر حال او به من گفت که شما فلاني هستيد گفتم بله و گفت اينجا چه مي‌کنيد؟ گفتم مردم آمدند و ما را آزاد کردند، گفتند شما کاري نکرديد. گفت بله شما کاري نکرديد ولي عينکتان را بزنيد و من جانم را مرهون اين جوان هستم و عينکم را گذاشتم. البته عينکم را من براي خواندن بکار مي‌بردم و چشمم را اذيت مي‌کرد ولي براي حفظ جان لازم شد و بار ديگر به چشم زدم. بعد از سه تغيير اتومبيل رفتم به منزل و فردا صبح يک دوره يک سال و سه ماهه را در تهران پنهان بودم و اين طرف و آن طرف مي‌رفتم و شب‌ها تغيير جا مي‌دادم و دوبار براي گريز از ايران تلاش کردم. يکي پايان سال 1358 و يکي اوايل سال 1359 که سرانجام در ارديبهشت 59/1980 موفق شدم.

اميرحسيني ــ شما از دوران کار حزبي و وزارت و اصولا دوران زندگي اجتماعي سياسي خاطرات روزانه يا يادداشتهاي روزانه داشتيد که در خانه جا ماند و نتوانستيد خارج کنيد؟

همايون ــ نه، من هرگز در آن زمان‌ها جرئت اينکه يادداشت‌هاي روزانه بنويسم نکردم و هميشه مي‌ترسيدم که بيايند و دسترسي پيدا کنند و اسباب زحمت من و دوستانم بشود. متاسفانه در آن زمان اين کار را نکردم و اين عادت در من نماند و در سال‌هاي پس از انقلاب و بيرون هم اگر من اين کار را کرده بودم امروز خيلي يادداشت‌هاي با ارزشي از وضع اپوزيسيون ايران مي‌شد. متاسفانه نکردم.

اميرحسيني ــ پس از انقلاب در آن مـدتي که شـما پنهان زندگي ميکـرديد در ماههاي اول بويژه مرتبا خبر تيرباران وزيران و اميران ارتش و بسياري ديگر از مقامات منتشر ميشد. اين خبرها چه تاثيري در روحيهي شما داشت؟

همايون ــ بسيار فضاي غمگين بدي بود. يعني بدترين روزهاي زندگي من همان روزهاست. روزنامه‌ها را من هر روز عصر مي‌ديدم. و عکس آنها را پشت سر هم گذاشته بودند و دوستان و آشنايان ما را تيرباران کرده بودند و آن حالات رقت‌آور. چهره انسان در آن درد و ترس مرگ عموما خيلي چهره نامناسب ناخوشايندي مي‌شود. بسياري از آنها دوستان نزديک من بودند. دکتر غلامرضا کيانپور که در زندان با ما بود و در زمان بختيار دستگير شد، يا دکترمحمدرضا عاملي‌تهراني. اينها دوستان نزديک من بودند که اعدام شدند. و خيلي فضاي وحشتناکي بود. ولي من آن شب که از زندان گريختم خودم را مرده فرض کردم. فکر مي‌کردم خوب من يکبار مردم، آدم يکبار مي‌ميرد. ديگر تمام شده است به هر حال. اما يک چيزي در زندگي‌ام، در ته وجودم بود که مرا به زندگي اميدوار مي‌ساخت. فکر مي‌کردم که زنده خواهم ماند هرچه بشود و همه نيرويم را بکار بردم، همه منابع ذهني، روان و جسم را  بکار بردم و خودم را نگهداشتم.

اميرحسيني ــ طبيعتا مرگ هر دوست ميتواند براي آدم بسيار سنگين باشد ولي در ميان آن کساني که در آن دوره به دست جمهوري اسلامي تيرباران شدند کسي بود که مرگش براي شما يک شوک باشد؟ بيشترين ضربه باشد؟

همايون ــ بيشترين تکان را از اعدام دکترکيانپور خوردم. غلامرضا کيانپور وزير دادگستري همکار ما در کابينه آموزگار و يک دوره پيش از من يعني با يک فاصله‌اي وزير اطلاعات و جهانگردي که دوست خيلي صميمي من بود؛ و بعد دکتر ضياء مدرس، پس از او وقتي در اروپا بودم در سال 1380. کشته شدنش ــ که او ديگر نزديک‌ترين دوست من در دنيا بود و برادر من بود ــ  خيلي بر من سنگين آمد.

اميرحسينی ــ دکتر ضياء مدرس که بود؟ چگونه با هم آشنا شديد و چه خصوصيات مشترکي داشتيد؟

همايون ــ با او در 1326/1947 توسط دکترشاپور زندنيا آشنا شدم و دوستي نزديکي ميان ما پيدا شد که پايدار ماند. مردي بود با کاراکتر استوار و نيرومند، بي تزلزل و بسيار دلير. ناسيوناليست و مبارز بود؛ از تبريز در دوران پيشه‌وري براي ايران مبارزه کرده بود. در 1329/1950 توده‌اي‌ها در دانشکده حقوق دانشگاه تهران در زد و خوردهائي که هر روز در مي‌گرفت به او چاقو زدند و مدتي در بيمارستان سينا بستري بود و يک روز که به ديدارش رفته بودم رزم‌آرا را که خون از سرش مي‌چکيد به بيمارستان آوردند و من قطره خوني را ديدم که از سرش پيش پاي من چکيد. دکتر مدرس وکيل دادگستري بود با حلقه دوستان و آشنايان بسيار گسترده و موقعيت اجتماعي برجسته؛ شوخ طبع بود و شعر شناس. شعر هم مي‌گفت و با هم مبادلات شعري داشتيم و سفرهائي کرديم. همراه و همرزم من بود و دوستي که انسان مي‌توانست مال و خانواده و زندگي‌اش را به او بسپرد. من به ياري او بود که پس از دو بار کوشش توانستم از ايران بگريزم. متاسفانه خودش در ايران ماند و در آن شرايط نامناسب به مبارزه ادامه داد و گرفتار شد. در دادگاه انقلاب نيز با بي پروائي و پافشاري خود بر ميهن دوستي‌اش آخوندها را به خشم آورد و مانند هزاران تن ديگر اعدام شد.

اميرحسيني ــ در آن دوراني که شما پس از انقلاب اسلامي در جاهاي مختلفي پنهان بوديد فرموديد که بيشتر مطالعه ميکرديد. آن دوره چيزي ننوشتيد؟ فرضا تحليل از شرايط روز؟ يا در زمينه ديگري کاري کرده باشيد، چون به هرحال به دشواري ميشود پذيرفت که شما چيزي ننويسيد. براي اينکه نوشتن در شما ميجوشد، اين واقعا چشمهاي است در شما.

همايون ــ در آن دوران من هر روز منتظر بودم که يک وقتي در باز بشود و بريزند و مرا بگيرند. اين است که نه، هيچ چيزي ننوشتم که بر ضد من، بر ضد کسي بکار برود. ولي يک راهنماي رسم‌الخط فارسي نوشتم. فارسي را چگونه بنويسيم. اين آشفتگي رسم‌الخط را چه جور از بين ببريم، در واقع به کمترينه برسانيم چون از بين که نمي‌شود برد. البته در اين زمينه در ايران دو سه بار کار شده بود. من سعي کردم يک ترتيب عملي‌تر ساده‌تري پيدا کنم. ولي متاسفانه آن کتابچه در ايران از ميان رفت. نه، هيچ چيز ننوشتم.

آن دوره و دوره پيشش در زندان و بعد سال‌هايي که در بيرون از ايران زندگي کردم آغاز زندگي تازه من بود. من دوباره به دنيا آمدم. چون روزي که من از زندان گريختم روز مرگ مسلم من مي‌بود و وقتي از مرگ مسلم بدر آمدم زندگي نويني را از سر گرفتم. و زندگي را از سرگرفتن به معني بازانديشي موقعيت و نقشم بود. نخستين وظيفه‌اي که براي خود قرار دادم فراموش کردن بود. فراموش کردن، چنانکه براي “پل قديس“ (بولس رسول عرب‌ها) در “راه دمشق“ و پس از آنکه نور هدايتش بر او تابيد، پيش آمد. پل، يهودي متعصب “فريسي“ و آزار دهنده مسيحيان، هنگامي که به مسيح پيوست بزرگ‌ترين دلمشغولي‌اش فراموش کردن بود تا بتواند خود را براي نقش تازه‌اش آماده کند. او درپي توجيه و تبرئه گذشته‌اش نبود، مي‌خواست ديگر آن گذشته را تکرار نکند؛ فراموش کردني از گونه رويگرداني نه رنگ گرداني.

به خود گفتم حالا من بايد چکار کنم؟ تصميم گرفتم دو کار نکنم: يکي دنبال پول نروم و يکي دنبال مقام نروم که هردو برايم آسان بود. پيش از آن هم دنبال آنچه از مقام و پول بدستم آمده بود نرفته بودم؛ مقامات و پول به من روکرده بودند. به خود گفتم اينها دست و پا گيرند. همه مستلزم سازشکاري‌اند. و من که تقريبا در همه زندگي سياسيم از بسياري چيزها دفاع کرده بودم که نمي‌پسنديدم ديگر حاضر به سازشکاري نبودم. فکر کردم که نبايد هرگز در زندگي سازشکاري کنم، پس توقع را بايست بردارم. توقع را برداشتم. دنبال محبوبيت نرفتم. از بدگوئي و دشمني نه تنها نترسيدم؛ اگر بي ارزش بود اصلا اهميت ندادم. بکلي بي توجه شدم. خودم را آزاد کردم. من هميشه در زندگي دنبال آزادي بودم، دنبال پرواز بودم. اين فقط در سال‌هاي پس از انقلاب به دستم آمد. توانستم خودم را آزاد کنم و با آن توانايي که در پرهاي من بود به پرواز درآيم. به نظرم رسيد که نقش من تغيير جهان‌بيني و فرهنگ سياسي ايران است. نه اينکه من تنها اين کار را بکنم، ولي يکي از کساني هستم که اين کار را بايد بکنند. و فکر کردم توانائي‌ها و شرايطش را دارم. با آن تجربه‌اي که در زندگي کرده بودم اين آمادگي در من پيدا شده بود.  دنبال اين کار رفتم. زندگي تازه خيلي خوبي را شروع کردم. نمي‌توانم بگويم که همه سويه (جنبه)هايش به خوبي زندگي گذشته‌ام، پيش از انقلاب بود. من امتيازات زياد در زندگي پيش از انقلاب بدست آوردم که هيچ‌کدام آنها را ديگر نداشتم و ندارم، ولي آن آزادي که پيدا کردم، توانايي آن که هرچه به نظرم درست است بگويم و اعتنايي به نظرهاي بدخواهانه يا ابلهانه ديگران نکنم و به خاطر ديگران مواضعي نگيرم، بسيار به من آزادي داد.

متاسفانه جامعه ما به دليل واپسماندگي شديد فرهنگي و آشفتگي فکري حقيقتا جامعه روانپريشي بود، حالا شايد دارد بهتر مي‌شود. برخوردهاي بدخواهانه و ابلهانه موارد بسيار داشت و من اگر مي‌خواستم به آنها توجه کنم، حتا مطالبي که درباره‌ام مي‌نوشتند بخوانم يا برايم بازگو کنند و بشنوم وقتم تلف مي‌شد، نه اينکه در روانم تاثيري مي‌داشت. اين است که به همه دوستانم مي‌گفتم چيزهايي از آن گونه که چاپ مي‌شود نه برايم بفرستند و نه به من بازگو کنند. هرکس هر کار دلش مي‌خواهد بکند، هرچه مي‌خواهد بنويسد. اما البته اگر کسي حرف حسابي داشت و انتقاد درستي داشت سعي مي‌کردم پاسخ بدهم و آن را به خوبي و بيطرفانه بخوانم. اين آزادي، اين پرواز، بهترين جنبه زندگي پس از انقلاب من بوده است ــ اين بيست و چند ساله گذشته. از 1978 تا 1980 البته سراپا در بيم دستگيري سپري شد، ولي از هنگامي که که بيرون آمدم پرواز آزاد شروع شد. پيش از آن به هزار ملاحظه پر و بال خودم را مي‌بستم. فقط در عوالم کتاب‌ها و انديشه‌هاي خودم مي‌توانستم آزادي داشته باشم. ولي از وقتي به بيرون آمدم دوره خوبي در زندگي من شروع شده است که هنوز ادامه دارد و ترديد دارم که اگر مرا مخير مي‌کردند که دلت مي‌خواست آن زندگي را ادامه مي‌دادي يا اين زندگي را، من آن زندگي را مي‌گرفتم. با اين زندگي فعلا  خوشحال هستم. به نظرم مي‌رسد که سال‌هاي تبعيد برايم دوران بهتري بوده است، نه از لحاظ امکانات زندگي ولي از آنچه به دلم نزديک‌تر است.

اميرحسيني ــ پس از بيرون آمدن از ايران احساس شما چه بود و براي آينده خود چه طرحي داشتيد؟

همايون ــ من در بدترين وضع قرار داشتم. نه تنها حکومت، تقريبا همه ايران به دنبالم بودند. موقعي بود که  در اوج عدم محبوبيت ملي بودم. موقعيتي داشتم بسيار بدتر از هژده نوزده سالگي‌ام که همه خيال مي‌کردند هدر رفته‌ام. بيکار و بي‌پول و آواره بودم؛ چپ و راست و حکومت و مردم و موافق و مخالف با من دشمن بودند؛ در هيچ جمعي به آسودگي نمي‌توانستم ظاهر شوم؛ آينده‌اي دربرابرم نبود. حداکثر مي‌توانستم به کار کوچکي در گوشه گمنامي اميدوار باشم. در نخستين نگاه تمام شده به نظر مي‌آمدم. دشمنان فراوانم حق داشتند اگرکار خود را بامن پايان يافته بدانند و دوستانم در نهان بر حالم تاسف مي‌خوردند.

هنگامي که به پاريس رسيدم 51 ساله بودم و بايست از نو آغاز مي‌کردم. اميدي به بازگشت به ايران در کوتاه مدت نداشتم. گزيدارهايم option محدود بود. تصميم گرفتم به نقش هميشگي‌ام، نويسنده و سياستگر برگردم؛ نويسندگي براي پيشبرد انديشه و در خدمت سياست، و سياست به عنوان محرک نويسندگي. تا آنجا که به نوشتن مربوط مي‌شد هيچگاه پيش از آن در وضع بهتري نبودم و بسر بردن در فضاي فرهنگي اروپا مانند تابش خورشيد به نهال نويسندگي من انرژي مي‌داد. اما کار سياسي را بايست از جائي که برايم امکان مي‌داشت، از پائين‌ترين و بي‌امتيازترين، آغاز مي‌کردم؛ هيچگاه در وضع بدتري نبودم. بايست سخنان ناخوشايند يا نامانوسي را به گوش‌هائي برسانم که پيشاپيش بر من بسته بودند. مسئله‌اي که مرا به خود مشغول مي‌داشت روشن بود؛ جز آن مسئله‌اي نبود. چرا ما  صد ساله (آن زمان هشتاد ساله) تجدد ايران را از دست داديم؟ چرا در ميانه مانديم و با آنکه از بيشتر سرزمين‌هاي استعمار زده پيش افتاديم به پيشرفته‌ترين نرسيديم؟  ديگران مي‌توانستند به انقلاب خلقي خود يا توجيه نقش‌شان در انقلاب و پيش از انقلاب، يا امامزاده سازي محمدرضا شاه و مصدق بپردازند، يا از اسلام نسخه دمکراسي درآورند، يا به هر که جز خودشان بتازند و تقصير را به گردن اين و آن بيندازند. مي‌توانستند براي پيش افتادن در ميدان‌هائي که نه ميدان بود، نه اصلا پيش افتادن بود، بر سر و کول يکديگر بزنند و اجتماع تبعيدي را در چشم ايراني و بيگانه سبک کنند. مشکل من هيچ يک از اينها نبود. بحث‌هائي که از چپ و راست همه جا مي‌کردند مرا بيشتر متقاعد مي‌ساخت که مي‌بايد به ريشه‌ها رفت و هيچ ملاحظه‌اي جز حقيقت نکرد. تصميم گرفتم تنها بمانم و منتظر باشم که ديگران نيز از قالب‌هاي فکري و عادات ذهني‌شان بيرون بيايند.

انقلاب و روياروئي با مرگ، نه يکبار و دوبار؛ مردن در آن شب زمستاني و يافتن يک زندگي نو ــ ويتا نواي Vita Nova دانته ــ چه بود اگر آزادي از بسياري بند و زنجيرهاي پيشين نمي‌بود؟ مي‌توانستم آنچه را که تام استوپارد در نمايشنامه‌اش مي گويد دريابم: “اين بهترين زمان ممکن براي زيستن است، هنگامي که تقريبا هر چه فکر مي‌کردي که مي‌داني اشتباه است.“ من اين مزيت را يافته بودم که از کوله‌بار پنجاه سال زندگي، آموخته‌ها و تجربه‌ها و بستگي‌ها، گزينشي کنم و پاره‌اي را به دور اندازم يا دست‌کم نديده بگيرم و به بايگاني راکد ببرم. با عينک تازه و روشن‌تري به موقعيت ايران نگريستم ولي چشم‌ها همان بود. فاصله گرفتن از پيرامون برايم تازگي نداشت ولي اين‌بار آسان‌تر از سه  چهار دهه پيش از آن مي‌بود. راهي که در پيش داشتم با پيروزي خودکشانه انقلاب اسلامي و ايدئولوژي‌هاي انقلاب و مذهب سياسي، و شکست سياسي و نه تاريخي رژيم اقتدارگراي پادشاهي به مقدار زياد کوبيده شده بود؛ شکست دورانساز اردوگاه کمونيسم بيشتر بقيه راه را کوبيد. بت‌ها يکي پس از ديگري، در شکست و پيروزي خود خرد شده بودند؛ دستمايه‌هاي فکري چپ و راست در آزمايش زمان، خود را نشان داده بودند. اينها را در همان وقت مي‌ديدم و مي‌نوشتم. و بي‌دشواري زياد مي‌توانستم معنائي را که در آن شکست‌ها و پيروزي‌ها نهفته بود بدر آورم.

به جنبش مشروطه همواره بسيار علاقه‌مند بودم و آغاز عصرنو ايران را از آن مي‌دانستم. ولي پس از انقلاب بود که از نزديک‌تر به آن نگريستم و به نظرم رسيد که مي‌بايد از همان‌جا و از عصر روشنگري که آبشخور فکري مشروطه‌خواهان بود آغاز کرد. در اين جهان پسا مدرن که حجاب و ناقص کردن دختران به نام نسبي‌گرائي فرهنگي پذيرفته مي‌شود، و ناموس و شهادت بزرگ‌ترين ارزش‌هاي اخلاقي و سياسي است اتفاقا ما بيشتر نياز داريم که به کانت و هيوم و هابس و لاک، و اسميت، به قوانين طبيعت، حقايق بديهي، حقوق فطري سلب نشدني فرد انساني، رضايت حکومت‌شوندگان، مسئوليت جامعه، و فلسفه اخلاقي روشنگري انگليسي ـ اسکاتلندي، برگرديم. ارسطو به من اهميت تعريف کردن را بويژه مفاهيم و فرايافت‌هاي انتزاعي که چهارچوب زندگي اخلاقي و اجتماعي و سياسي ما را مي‌سازند (اين هر سه در تحليل آخر يکي هستند) آموخته بود. براي آنکه انسان بتواند درست درباره موضوعي فکر کند بايد تعريف درست آن را بشناسد. من شروع کردم به تعريف، حتا بديهيات، براي خودم. در آن گرماگرم مبارزه که همه پياپي در نشست‌ها و تدارک اقدامات يا اکسيون‌ها بودند من از تعريف مبارزه آغاز کردم مبارزه در شرايط ما چيست و براي چه منظوري؟ اين برايم مکاشفه‌اي بود و توضيح مي‌داد که چرا بيشتر کساني که از وقت و پولشان مايه مي‌گذاشتند به جائي نمي‌رسيدند. مبارزه آنها در واقع برگرد بازگشت به گذشته‌ها مي‌گشت ــ بازگرداندن يا جلوگيري آن.

يکپارچگي integrity آرمان هميشگي من بوده است ــ از وقتي اختيارم در دست خودم افتاد. براي رسيدن به يکپارچگي مي‌بايد زندگي را بر يک پايه فلسفي گذاشت ــ ايده‌هاي مرکزي تعيين کننده مسير اصلي زندگي؛ ايده‌هائي که تاب اوضاع و احوال زير و رو شونده را بياورند و وحدتي به کل زندگي ببخشند که پيوسته در جابجائي است. بهترين مثال آن قطاري است که در رهگذر پر پيچ و تاب خود از چشم اندازها و ايستگاه‌هاي گوناگون مي‌گذرد ولي از راه‌آهن بيرون نمي‌رود. به نظرم مي‌رسد که سرانجام در آن سال‌ها توانستم به آن وحدت فلسفي برسم و راه مشخص خود را بيابم. بريدن هرچه بيشتر از گذشته را نخستين مرحله سلوک درازي قرار دادم که در پيش داشتم. در آن فضاي پس از انقلاب اگر يک کابوس من ادامه اوضاع و احوال روز بود، کابوس ديگرم تکرار اوضاع و احوال زمانه پيش از آن بود: گذاشتن نمايش و صورت ظاهر بجاي همه چيز و باور کردن دروغي که سرتاسر نظام و طبقه متوسط فرهنگي (اينتليجنتسيا) را فرا گرفته بود. به نظرم آمد که آيندگان ما را نخواهند بخشود اگر باز به آن ادعاهاي بيمايه، بلندپروازي‌هاي ميان‌تهي، نوکيسگي‌هاي مبتذل روي کنيم. مقصودم تنها حکومت نيست، سرتاسر جامعه‌اي است که در جشن هنر شيرازش گل‌هاي سر سبد طبقه متوسط و اشرافيت نوکيسه در بيرون از تالار کنسرت اشتوکهاوزن لذتشان را از ترانه آمنه مي‌بردند. حکومتي که دلش را به اين خوش مي‌کرد که جلال و جبروت ميان‌تهي خود را به رخ جهانيان بکشد و طبقه متوسط ميانمايه‌اي که تشخصش همساني با روحيه ــ و نه شيوه زندگي ــ جهان سومي و آويختن به اصالت قرون وسطائي اسلام در صورت فولکلوريک آخوندي شده بود

اميرحسيني ــ بعد از رسيدن شما به پاريس تا آغاز اولين کار سياسي يا از سرگيري دوباره کار سياسي شما چه ميکرديد؟ و کي شروع کرديد به کار سياسي، حالا چه به مفهوم نگارش مقالات سياسي و چه به مفهوم کار تشکيلاتي؟

همايون ــ طبعا يکي دو ماهي به ديد و بازديد دوستان فراواني که از اطراف ــ اطراف حقيقتا به معني اطراف دنيا ــ آمدند گذشت و ديدار را تازه کرديم. و براي همه آنها من از دست رفته و مرده بودم. بعضي‌شان افراد خانواده، معدودي که در خارج بودند، ولي بيشتر دوستان. پس از آن شروع کردم به نوشتن کتاب “ديروز و فردا“ و چندين ماه مي‌نوشتم و کتاب را ميان 81 – 1980 آماده ساختم. کار ديگري در آن مدت نکردم. چندين جلسه و ديدار سياسي داشتم، گروه‌هايي که آن موقع فعال بودند مثل گروهي که ارتشبد اويسي تشکيل داده بود. گروه‌هاي طرفدار مشروطه يعني پادشاهي ــ آن موقع مشروطه‌اي که مورد نظر ماست اصلا طرح نمي‌شد ــ  به من مراجعه کردند و دعوت به همکاري کردند. راديويي بود در آن هنگام از قاهره پخش مي‌شد آنها دعوت به همکاري کردند. ولي من همه آن دعوت‌ها را رد کردم، با آنکه در مشکل جدي مالي بودم. براي اينکه مي‌خواستم اول تکليفم را با خودم روشن کنم و بدانم قصدم چيست و طرحم چيست و براي آينده چه نقشه‌اي دارم و راجع به گذشته چه فکر مي‌کنم. چون در طول مدتي که در زندان بودم و در طول مدتي که پنهان بودم و بعد آن چند ماه اول که در تبعيد بودم همه در اين گذشت که خودم را دوباره در پرتو تازه‌اي نگاه کنم، خودم را بازبيني کنم، بازنگري کنم، گذشته‌ام، اکنونم و بخصوص آينده را ــ انتظاراتي که از آينده داشتم. نمي‌خواستم تعهدي بپذيرم و خودم را وارد جرياني بکنم که بعد نپسندم و بيرون بيايم. پس همه نيرو را روي انديشيدن و نوشتن گذاشتم. وقتي آن کتاب در نيمه 1981 آماده شد اتفاقا مصادف شد با دعوتي که يکي از دوستان پيش از انقلابم، بهمن باتمانقليچ، کرد.

باتماقليچ را در سفري که در اوايل 1981 با خانمم به قاهره براي ديدار علياحضرت و شاهزاده‌رضا پهلوي به قاهره کرده بوديم بار ديگر در آنجا ديدم. او هم مانند بسياري ديگر از ارتشي و غير ارتشي که در آن نخستين سال‌ها به فراواني به رباط و سپس قاره مي‌آمدند و طرح‌هائي براي رهائي ايران به شاه و شهبانو و شاهزاده عرضه مي‌داشتند آمده بود ببيند چه مي‌تواند براي ايران بکند. طرحي که به نظرش رسيده بود يگانه کردن سازمان‌هاي سلطنت‌طلب بود و در همان سال از نمايندگان بيست سي گروه سياسي دعوت کرده بود که در واشنگتن کنفرانسي تشکيل بدهند و با هم کار کنند. من آن دعوت را پذيرفتم و به آن کنفرانس در نزديک فرودگاه واشنگتن رفتم که دو يا سه روز ادامه داشت. باتمانقليچ در آن موقع بسيار فعال بود و مقادير زيادي از سرمايه شخصي خودش را صرف اين جور جلسات و مسافرت‌ها و ديدارها و نزديک کردن افراد به هم کرد ولي به هيچ جا نرسيد.

اين جور فعاليت‌ها در آن زمان ممکن نبود به هيچ جا برسد. و من در آن دو سه روز که رفتم ديدم چه اندازه ميدان مبارزه از انديشه تهي است. يعني گروه بزرگي، خيلي بزرگ در آن موقع، مشتاق حرکت هستند، دنبال فعاليت هستند ولي اصلا تصوري از اينکه مي‌خواهند چه بکنند ندارند. تنها مخالف رژيم آخوندي هستند و مي‌خواهند به ايران برگردند و کمابيش همان زندگي‌هاي گذشته را بکنند و همان رژيم را برگردانند. کمبود فوق‌العاده سياسي، ضعف بزرگ سياسي نيروهاي سلطنت‌طلب بر من آشکارتر شد. گر چه قبلا آشکار بود، چون در جريان نوشتن آن کتاب به اين نتيجه رسيده بودم، ولي در صحنه عمل هم برخوردم که کار عملي در چنين فضايي بيهوده است و اين فضا نياز به افزودن عنصر تفکر دارد، و ما نه پول کم داريم و نه آدم، بلکه انديشه کم داريم، برنامه کم داريم و اينها اصلا نمي‌دانند که چه کار مي‌خواهند بکنند، اصلا متوجه نيستند چه شده است. تصوراتي که درباره انقلاب مي‌کردند همان اندازه پرت بود که درباره دوران پيش از انقلاب داشتند. و درباره دوران پس از انقلاب و آينده ايران هم اصلا تصوري نداشتند و حرف‌هاي مبهمي مي‌زدند. روشن‌ترين پيامشان، که احتمالا هنوز بقايايشان تکرار مي‌کنند اجراي قانون اساسي مشروطه با متمم‌هايش بود ــ همان قانون اساسي مذهب رسمي و پنج فقيه طراز اول.

در آن مجمع من صداي تنهايي بودم. ولي موضوع ديگري که توجه مرا جلب کرد اين بود که اين صداي تنها چه اندازه برد دارد. براي اينکه در آن جمع بيشتر کساني که گرد آمده بودند به خون من تشنه بودند. آنها کساني بودند که آن موقع خيال مي‌کردند که من مقاله‌اي نوشته‌ام و آن مقاله باعث انقلاب شده است و در واقع من مسئول بدبختي همه آنها هستم. به ميان کساني رفته بودم که دشمن من بودند، ولي در آن دو سه روز ديدم که همه اين دشمنان سخنان مرا سرانجام بدون مقاومت زياد تاييد کردند و اين براي من خيلي دلگرم کننده بود. چون پيش از آن هم متوجه شده بودم که از نظر سياسي در ميان جامعه ايراني تبعيدي، من پايين‌ترين، يکي از پايين‌ترين‌ها هستم. کسي هستم که همه گرايش‌هاي سياسي با من دشمنند. ديگران بهر حال يک عده طرفدار داشتند. اگر طرفدار سلطنت بودند دست‌کم طرفداران سلطنت با آنها همراه بودند يا اگر چپ بودند يا جبهه ملي بودند و يا هر چه، همفکران و هواداراني داشتند. من، هم طرفداران سلطنت دشمنم بودند، هم چپ بسيار با من دشمن بود، هم جبهه ملي با من دشمن بود، هم اسلامي‌ها دشمن بودند. هيچ گروه سياسي نبود، هيچ گرايش سياسي نبود که با من نظر خوب داشته باشد و در آن جمع هم که همه طرفداران پر و پا قرص سلطنت و پرشور بودند، کينه و غيظ و دشمني حتا از بعضي‌ها بيرون مي‌زد. و ديگران با ديده بسيار بدبينانه، پر از سوء ظن به من مي‌نگريستند. کمترينش به عنوان عامل CIA که آمريکايي‌ها که خواستند شاه را بردارند دستور دادند که مثلا ما آن مقاله را بنويسيم. در چنان فضايي با اينهمه ديدم سخنان تازه‌اي که گفته مي‌شود، که متضمن تحليلي انتقادي از گذشته بود و طرحي بود براي آينده که باز بسيار با گذشته متفاوت بود، همه را ساکت کرد. شايد متقاعد نکرد ولي هيچ‌کس سخني متقاعد کننده نداشت که در پاسخ من بگويد. و آنچه که عرضه کردم يک برنامه سياسي البته خيلي کلي بود ـ هماني است که من بارها و بارها و بارها در سال‌هاي پس از آن به صورت‌هاي گوناگون و تکامل يافته‌تر به جمع‌هاي مختلف و افراد مختلف عرضه کرده‌ام ـ و با کف زدن پذيرفته شد.

از کنفرانس واشنگتن که بيرون آمديم قرار گذاشته بودند که در نيويورک تظاهراتي بر ضد جمهوري اسلامي انجام بدهند. چه کساني که در نيويورک بودند و چه پاره‌اي از کساني که در کنفرانس شرکت کرده بودند. من هم براي شرکت در اين تظاهرات به نيويورک رفتم . ولي به من گفتند که شما حاضر نشويد، در ميدان نيائيد و ديگران شما را نبينند. شما، در يک هتل اتاقي گرفته بودند، در آن اتاق با خبرنگاراني که تلفن مي‌کنند يا مي‌آيند و راجع به اين تظاهرات مي‌پرسند به عنوان سخنگو صحبت کنيد ولي در ميان جمع نيائيد. حاضر نبودند با من در يک جا ديده شوند مبادا تظاهرات بجاي جمهوري اسلامي برضد من بشود. من البته اين کار را کردم و با خبرنگاران و با روزنامه‌ها صحبت کردم. يکي از نخستين تظاهرات ضد جمهوري اسلامي در نيويورک بود.

اميرحسيني ــ دقيقا کي بود؟

همايون ــ پاييز 1981 بود. پس از نيويورک به لوس آنجلس رفتم و حدود يک ماهي، اندکي بيشتر، در منزل يکي از دوستان بودم و بر ماشين کردن کتاب نظارت مي‌کردم. و سيل ديدار کنندگان در آن مدت قطع نمي‌شد و انواع و اقسام کسان مي‌آمدند. من مي‌دانستم که چرا اينها به ديدار من مي‌آيند. اينها همه مرا به عنوان عامل CIA و عامل آمريکائي‌ها نگاه مي‌کردند و فکر مي‌کردند که من يک نقشه ديگري براي ايران دارم و آمده‌ام براي اينکه آن نقشه را عملي کنم. و با اينکه بسياريشان از من بيزار بودند ولي مي‌آمدند و با من دوستي مي‌کردند و مي‌خواستند روابط خوب با من داشته باشند که در آينده من کمکي به آنها بکنم. من اين را مي‌فهميدم؛ ديگر کاملا دستم آمده بود که موقعيتم در ميان ايراني‌هاي تبعيدي چيست؛ و من آن موقع سال‌هاي دراز بود هيچ تماسي با يک آمريکايي  نداشتم. از دوره روزنامه آيندگان، و دوره حزب رستاخيز، و دوره وزارت به سبب اينکه آن موقع حساسيت‌ها زياد بود و من هم کاري با امريکائي‌ها نداشتم، جز يکي دوبار که به ديدارم آمدند؛ حتا به ميهماني‌هاي رسمي‌شان نمي‌رفتم. ولي اين طور شناخته شده بودم و اهميتي که افراد به من مي‌دادند از اين نظر بود و من پوزخندي به اينها مي‌زدم و سخنانشان را گوش مي‌کردم. ولي اين سبب شد که از ورود در گروه‌هاي سياسي نااميد شدم. ديدم که به اندازه‌اي اينها پرت و نامربوط هستند و بقدري در عوالم خودشان دست و پا مي‌زنند که کما بيش وضعي است که در دوره انقلاب حکمفرما بود. يعني يک جماعت خوابگرد مهتابزده، خودشان را به اين سو آن سو مي‌زنند و فقط مي‌خواهند يک راهي برايشان پيدا شود، و نه انديشه‌اي و نه توانايي تحليل دارند، نه جرئت روبرو شدن با هيچ واقعيتي. همان جنگ هفتاد و دو ملت غم‌انگيز حافظ. آن روزها، سال‌هاي بلافاصله پيش از انقلاب و بلافاصله پس از انقلاب، سال‌هاي وبايي سياست ايران بود و ملت ما در آن سال‌ها بدترين نمايش را از ضعف سياسي جامعه ايراني داد.

يک وظيفه مهم که بر خود قرار دادم دگرگون کردن آن فضاي غم‌انگيز بود و فضا را نمي‌شد دگرگون کرد مگر به بيماري اصلي مي‌پرداختيم. آن بيماري از جنگ مذهبي، جنگ صليبي، برسر تاريخ همروزگار ايران، سرچشمه مي‌گرفت. تاريخ بنا بر تعريف، سياست گذشته است؛ ولي ما تاريخ را سياست روز و آرمان فردا کرده بوديم. هر گروه به يک گوشه و يک تعبير از تاريخ چسبيده بود ــ هنوز هم کم نيستند ــ و آن را چون سلاحي کشنده برضد ديگران بکار مي‌برد. به نظر من جز يک بازنگري انتقادي به تاريخ همروزگار ايران، از انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامي، راهي نمي‌رسيد. بازنگري انتقادي دو مولفه دارد؛ نخست، نگاه فراگيرنده به همه رويدادها و بازيگران که اجازه مي‌دهد هر رويداد و هر کس را در جاي سزاوارش بگذاريم و از سهم مهر و کين و شيفتگي و نفرت در نگرش تاريخي بکاهيم؛ و دوم، ديالکتيک سياست و جامعه و اندرکنش interaction يا تاثير متقابل نيروهاي سياسي و اجتماعي را بر يکديگر وارد بررسي تاريخي کنيم. چنان بازنگري، همگاني بودن تاريخ را بهتر نشان مي‌داد. ما همه در ساختن آن تاريخ سهم داشتيم و آن برکناران که حتا تماشاگر نيز نبودند گاه سهم بيشتر داشتند.

اين کوشش براي بوجود آوردن يک جريان اصلي سياسي و يک زمينه مشترک که بيشتر طبقه سياسي را دربر گيرد؛ رسيدن به يک همرائي برسر اصول و نگهداري سخت‌ترين اختلاف نظرها ازجمله برسر تاريخ، بيشتر وقت مرا در دو دهه گذشته گرفته است و گمان نمي‌کنم کسي بيش از من وقتش را در اين کار گذاشته باشد. ملي کردن تاريخ گذشته نزديک ايران و بخشودگي دادن به آن که هيچ به معني فراموش کردن تاريخ و نپرداختن به آن نيست بيش از پيش بخش عمده‌اي از تفکر و عمل سياسي من شد. ما همه اين تاريخ را ساخته‌ايم و سودي در اين که تاريخ را موضوع پرونده سازي کنيم نداريم. به عنوان مسئولان و قربانيان، مهم‌ترين وظيفه ما شکست دادن اين گذشته مشترک است ــ شکست دادن به معني بيرون جستن از قفس آن.

در آن سفر مقدمات چاپ کتاب “ديروز و فردا“ را فراهم کردم که در پايان همان سال 1981 منتشر شد. و وقتي اين کتاب انتشار پيدا کرد توفاني از دشمني، دشمني بي مغز برخاست؛ و شگفت آنکه مثل آن مقاله روزنامه اطلاعات، کمتر کسي کتاب را خواند و از موضع خواندن کتاب به من تاخت. بلکه افراد “هر يک حکايتي به تصور کردند. “ من هيچ کدام از آن حرف‌ها را که به من نسبت مي‌دادند نزده بودم. ولي گفتند که فلان کس که خودش وزير پادشاه بوده ديگر چها گفته است و دشمني‌ها باز بيشتر شد. مانند آن مقاله که کمتر کسي خوانده بود، فراموشش هم کرده بودند و بعد هزار چيز به آن بستند اين کتاب هم مدت‌ها به همان سرنوشت دچار شد.

اميرحسيني: پس از خروج از ايران اولين مقالات را کجا نوشتيد؟

همايون ــ در آن سال‌ها در فرانسه، در پاريس جبهه نجات ايران تشکيل شده بود و جبهه نجات ايران مجله‌اي به نام ايران و جهان منتشر مي‌کرد. من چند بار مقالات و نامه‌هايي براي ايران و جهان نوشتم که دو سه تاي نخستينش با امضاي مستعار بود براي اينکه باز مجله اکراه داشت که نام مرا روي صفحاتش بگذارد. روزنامه ديگري در مي‌آمد به نام ايران آزاد که يک روزنامه افراطي سلطنت‌طلب بود. نويسنده‌اي مقاله نامربوطي در آن نوشته بود و من پاسخي به آن مقاله دادم. کسي از سبک نگارش پاسخ حدس زد که منم و به مجله سخت تاخت که چرا مقاله‌اي از من چاپ کرده است و من ديگر در ايران آزاد ننوشتم. در ايران و جهان هم سعي کردم مواضعم را روشن کنم و باز حملات بيشتري شد. ديگر تصميم گرفتم  که با نام خودم بنويسم.

در سال 1981 وقتي در آمريکا بودم، بهمن باتمانقليچ به من پيشنهاد کرد که مي‌خواهد بنيادي به نام بنياد دوستي ايران و آمريکا درست کند و از من دعوت کرد که بروم و براي بنياد کار کنم و من هم آن موقع کار نداشتم و استقبال کردم و در اوايل سال 1982 به آمريکا رفتم. تنها رفتم تا بعد خانواده‌ام به من بپيوندند؛ و رفتم سر آن بنياد به عنوان معاون. رييس بنياد يک آمريکايي بود. آمريکايي‌هايي که در آن بنياد بودند از بازنشستگان دستگاه حکومتي آمريکا بودند، سه چهار نفري از وکلاي دادگستري بودند، يک وکيل دادگستري جوان آمريکايي بود. يک وکيل دادگستري جوان ايراني بود.

اميرحسيني: رييس بنياد کي بود، بنياد چه ميکرد؟

همايون ــ آقائي بود به نام ويور weaver مرد فوق‌العاده خوبي بود. بنياد چهار سالي بعد بهم خورد و پولش تمام شد. من هم هيچ‌وقت آن بنياد را جدي نگرفتم. کار بي آينده‌اي بود. ولي رفتم ببينم چکار مي‌شود آنجا کرد. کلاس‌هاي فارسي درست کرديم، بچه‌ها را درس مي‌داديم. بورس تحصيلي به يک عده‌اي داديم. چند نفر ايراني را حقيقتا نجات داديم. در پاکستان يک عده ايراني سرگردان شده بودند. يک وکيل دادگستري به پاکستان فرستاديم و آنها را نجات دادند. از اين گونه کارهاي خيريه کرديم. ولي نام بنياد که ايران و آمريکا بود، و ايراني‌هائي که با تمام وجود به امريکا چسبيده بودند و با بچه‌هايشان به انگليسي شکسته و نبسته (به قول يکي از دوستان شوخ) سخن مي‌گفتند چون خيال مي‌کردند آمريکا در کشورشان انقلاب کرده، به ما با بدگماني مي‌نگريستند. وجود خود من در آن بنياد بزرگترين اشتباه بود و کسي به آن بنياد کمک چنداني نکرد. خانمم مي‌گفت اين چه نامي است روي بنيادتان گذاشته‌ايد؟ اگر در نام آن بنياد، آمريکا نمي‌بود و من هم در آن بنياد نمي‌بودم احتمالا موفق‌تر مي‌شد. براي اين که راجع به من هنوز آن تصورات ادامه داشت.

در آمريکا که بودم شروع کردم به نوشتن مقالاتي که بعدا در سال 1985 در کتاب نگاه از بيرون چاپ شد. اين مقالات را در ايران و جهان چاپ کردند و من در آن مقالات پاسخ دادم به حملاتي که به کتاب ديروز و فردا شد و همچنين روشنگري مواضع تازه‌اي بر همان راستا. چون من در بيست و دو سه سال گذشته چندان از خطي که در آن کتاب کشيده‌ام منحرف نشده‌ام. آن را بسط داده‌ام و پيش برده‌ام ولي تغيير اساسي نداده‌ام. اما “نگاه از بيرون“ بيش از همه کوششي بود براي دريدن پرده‌هاي پنداري که بر انديشه سياسي سال‌هاي پس از انقلاب، و تا دو دهه ديگر پس از آن نيز، افتاده بود. آن مقالات بسيار موفق شد و بسياري دشمنان پيشين حتا در مواردي با حفظ دشمني پيوستند به صف خوانندگان و تاييد کنندگان من. چند نفري هم حملاتي کردند که پاسخ‌هاي مودبانه‌اي به آنها داده شد که در بخش پاسخ‌ها و جدل‌هاي همان کتاب آمده است و پس از آن ديگر من با هيچ چالش جدي در نوشته‌ها روبرو نشدم.

تا سال 1986 در بنياد دوستي ايران و آمريکا بودم و کار اصلي‌ام نوشتن مقالات براي ايران و جهان بود که مجموعه‌اش در آن کتاب آمده است. از نظر نويسندگي خيلي دوره پر کاري بود. در سال 1985 وضع مالي بنياد خراب شد. در آغاز سال 1986 تصميم گرفتم که به پاريس برگردم. براي اينکه ما در پاريس خانه‌اي داشتيم و به دختران و داماد و نوه‌هايمان هم نزديک‌تر شديم.

اميرحسينی ــ اين بنياد دوستي ايران و آمريکا صرفا از دارايي شخصي آقاي بهمن باتمانقليچ تشکيل شد؟

همايون ــ صرفا از دارايي او بود. او اصرار داشت بنياد با همان نام و ترکيب تشکيل شود و تا دلار آخر تعهد خودش را نيز پرداخت. شايد در طول آن چند سال ما توانستيم بيست سي هزار دلاري هم از دوستان ايراني کمک بگيريم. ولي هيچ کمک ديگري نشد و اين پول هم خرج شد و بنياد به پايان رسيد.

اميرحسيني ــ بنياد هيچوجه کار سياسي نميکرد؟ يا اصلا نکرد؟

همايون ــ بنياد کار سياسي به موجب اساسنامه‌اش اصلا نبايد مي‌کرد، نه اصلا، فقط کار خيريه مي‌کرد. بنياد بدي نبود. وقتي مي‌خواستم به پاريس برگردم از طرف دفتر وارث پادشاهي پيشنهادي شد که بمانم و با دفتر همکاري کنم. ولي من ديگر تصميم گرفته بودم که برگردم و به پاريس بازگشتم. در پاريس دوسه ماهي ماندم. بعد به ژنو رفتم و هفت هشت ماهي هم در سويس نزد خانواده‌ام بودم تا به پاريس بازگشتيم و زندگيمان را آنجا تشکيل داديم. وقتي در سويس بودم دکترگنجي که از دوستان قديم من بود به من تلفن کرد و گفت که پزشکان در ايران اعتصاب کرده‌اند. آن موقع دکترمنوچهر گنجي راديويي داشت که به ايران پخش مي‌شد و گفت که بايد اينها را تقويت کنيم. من هر روز گفتار کوتاهي درباره اعتصاب پزشکان مي‌نوشتم و با تلفن مي‌گفتم که مي‌نوشتند. به مردم رهنمود مي‌داديم که مثلا به ديدار اين پزشکان برويد، حرف‌هاي اينها را فتوکپي کنيد، اعتراضات اينها را پخش کنيد. نمي‌دانم چه اندازه صداي اين راديو مي‌رسيد ولي آنچه که مي‌رسيد موثر بود. و بعد از آن به پيشنهاد او من به نوشتن اين گفتارهاي راديويي ادامه دادم. از نيمه سال 86 تا سه سال و نيم اين گفتارها را مي‌نوشتم. تقريبا هفته‌اي شش گفتار مي‌نوشتم و با فاکس مي‌فرستادم گفتارهاي کوتاهي بود ولي همه در زمينه مسايل روز و خيلي گزنده، خيلي گوشه دار. فعاليت ديگري نمي‌کردم.

هنگامي که در آمريکا بودم در همان بنياد، از 1983 با همکاري دکترخسرو اکمل، که همکار نزديک من در حزب مشروطه ايران شد و بر دهه اول حزب به شايستگي رياست کرد، و نصير عصار و غلامرضا سميعي يک انجمن به نام انجمن بحث آزاد تشکيل داديم که بيشترش طرفداران پادشاهي مشروطه بودند. باز آن وقت هنوز تفاوت بين مشروطه‌خواهي و سلطنت‌طلبي زياد مشخص نبود. در آن انجمن بحث آزاد ما سعي کرديم که افرادي از دگرانديشان هم دعوت کنيم و دو سه سخنراني از مخالفان پادشاهي، از طرفداران نهضت مقاومت ملي پاريس، از وابستگان جبهه ملي پيشين و کنفدراسيون تشکيل داديم و اينها آمدند و با اينکه محيط بر ضدشان و خيلي خصمانه بود ولي چون من ايستادم و گفتم که بايد ما حرف همديگر را بشنويم و اينجا جاي حمله نيست، دوستان رعايت کردند و حمله نکردند و خيلي فضاي خوبي شد. و بعد در آخرين روزهايي که در واشنگتن بودم آن گروه مخالف از من به ميزگردي دعوت کردند که به نظرم نخستين ميزگرد چپ و راست بود و در بهار 1986 برگزار شد. يعني چپ، نهضت مقاومت ملي و طرفداران مشروطه که ما سه نفر بوديم و جمعيت هم عموما چپگرايان بودند. وقتي به پاريس آمدم اين کار را ادامه داديم. در پاريس و در دو سه شهر آلمان از من دعوت‌هايي شد و رفتم و در اين ميزگردها شرکت کردم. اوايلش چپ‌هاي افراطي حملات سخت مي‌کردند که آنها را با استدلال البته سرجا نشاندم. در برابر چپگرايان افراطي يادآوري مواضع خودشان و انصاف در بيان مواضع خودم بسيار کمک مي‌کرد، ولي بيش از همه سنگ شدگي چپ راديکال بود که خودش را حتا به آنها نشان مي‌داد. گفتمان من که پيوسته تحول يافته بود بيشتر متقاعد کننده مي‌نمود. يک دو بار هم راست‌هاي توطئه انديش چالش‌هاي بي رمقي عرضه داشتند.

با همکاري سيروس فرمانفرمائيان که علاقه زيادي به گسترش معرفت در ايران دارد انجمن توسعه و تجدد را در پاريس بنياد گذاشتيم که گروهي آزاد و غيررسمي است و ماهي يکبار جلساتي مي‌گذارد و سخنراناني دعوت مي‌کند، بي سر و صدا ولي پر مغز.  پس از رفتن من و سيروس فرمانفرمائيان از پاريس دکترسيروس آموزگار انجمن را اداره کرد و بعد آن را به مهندس عبدالحميد اشراق سپرد که در شوق خدمت به فرهنگ ايران از وقت و پول خود به آساني مي‌گذرد و انجمن هنوز هست با کيفيت بهتر، و من در اين سال‌ها دو سه باري در آن سخنراني کرده‌ام.

در سال 1987 در لندن ميزگردي، سميناري براي بررسي ده ساله رونق اقتصادي موفق ايران يعني اوايل دهه شصت تا اوايل دهه هفتاد، “بهترين ساعات آنها“ به قول چرچيل، برگزار شد که دکترعاليخاني که خود از معماران اصلي آن رونق اقتصادي است بر آن رياست داشت. در آنجا رساله‌اي عرضه کردم درباره تاثيرات سياسي توسعه اقتصادي ايران در آن سال‌ها و مشکلاتي که نشانه‌هايش از آن هنگام آشکار شد و ضمنا پيروزي‌هاي فوق‌العاده‌اي که  بدست آمد. آن ده سالي بود که رهبري سياسي ايران را نخست به سهل‌انگاري و سپس به کبريا hubris انداخت و روند ديواني (بوروکراتيزه) شدن جامعه را بسيار گسترش داد: دولت صاحب اختيار همه چيز و پادشاه همه توان و همه‌دان در بالاي آن که نيازي به جامعه مدني نمي‌گذاشت. خود دکترعاليخاني آن ده ساله را نتوانست ادامه دهد و روحيه سياسي که رشد اقتصادي چشمگير و همراه با رضايت عمومي آن سال‌ها پديد آورده بود مردي به پاکي و کارداني و دلسوزي او را نيارست.

از سال 86 شروع کردم در کيهان تک و توک مقالاتي نوشتن که دو سه سالي ادامه داشت. ولي زمينه براي من در روزنامه کيهان هيچ فراهم نبود. در آن روزنامه گرايش زنده باد شاهنشاه آريامهر چيرگي داشت و برداشت‌هاي تجديدنظر طلبانه من سرانجام سبب شد که در 1993 از چاپ مقاله‌اي که در پاسخ سرمقاله خود آن روزنامه و مقاله نويسنده‌اي نوشته بودم که بزرگ‌ترين نظريه پرداز توطئه بود و از گل نازک‌تر را درباره نظام پيشين خيانت مي‌شمرد، خود داري کرد و من به نيمروز پيوستم.

اميرحسيني ــ ايران و جهان از نظر محتوا نشريه خوبي بود. ميدانيد چرا تعطيل شد؟

    همايون ــ ايران و جهان همانطور که گفتم ارگان جبهه نجات بود. جبهه نجات در آن وقت به رياست علي اميني بود و علي اميني و کسي به نام اسلام کاظميه آن جبهه را اداره مي‌کردند و دکتر شاهين فاطمي بيشتر کار مجله را انجام مي‌داد و ميان اميني و کاظميه با دکتر فاطمي تفاهم چنداني نبود براي اينکه دکتر فاطمي خيلي دورتر و روشن‌تر مسايل را مي‌ديد و آنها دنباله همان سياستي بودند که اميني در ماه‌هاي ميان زمامداري شريف امامي تا سقوط پادشاهي دنبال مي‌کرد. استراتژي تملق آخوندها را گفتن و تلاش کردن براي اينکه از درون رژيم با عده‌اي متحد شوند و باز گردند. بعد هم تکيه زياد به آمريکا سبب شد که وقتي امريکائي‌ها از جبهه نجات اميني ناراضي شدند کارش به تعطيل کشيد و خود او هم سرانجام راه‌حل قطعي ايران را تقويت رفسنجاني به عنوان اميد آينده ايران دانست و اين “آواز قو“ي يک زندگي سياسي شد که نمونه‌اي از سياست پيشگان آن دوران بود.

فراموش کردم که در اين سال‌ها به شوراهاي مشروطيت بپردازم. در سال 1984 صحبت تشکيل شوراهاي مشروطيت پيش آمد و من دو سه مقاله در ايران و جهان نوشتم که شيوه تشکيل اين شوراهاي مشروطيت چندان عملي نيست و درست نيست. ولي به هرحال توجه نکردند. با اين وصف چگونگي انتخاب نمايندگان شوراهاي مشروطيت را که من در يکي از اين مقالات ايران و جهان نوشته بودم پذيرفتند. ولي شوراهاي مشروطيت به نمايندگي پادشاه از طرف افرادي که مامور تشکيل اين شوراها بودند و با بودجه‌اي که اختيارشان گذاشته شده بود شروع به پايه گرفتن کرد و در اين شوراها سازمان‌هايي مثل نهضت مقاومت ملي و جبهه نجات ايران شرکت داشتند. نهضت مقاومت ملي با اين شوراها مخالف بود و مي‌خواست که اين شوراها پا نگيرند. جبهه نجات مي‌خواست بر اين شوراها تسلط پيدا کند و علي اميني اين شوراها را پايه‌اي براي نخست‌وزيري آينده خودش تصور مي‌کرد که افراد را جمع مي‌کند و قدرتي مي‌شود و با اين قدرت با گروه‌هاي سياسي ديگر وارد مذاکره مي‌شود و ائتلافي تشکيل مي‌دهند و مي‌روند و جاي آخوندها را مي‌گيرند و امريکائي‌ها را متقاعد مي‌کنند که قدرتي اينجا هست وجايگزيني براي جمهوري اسلامي هست. ولي فکر ناپخته‌اي بود (مانند حساب‌هائي که هنوز کساني مي‌کنند) و چون به صورت دستوري از بالا، مثل معمول در ايران، تشکيل شد فاقد انسجام و فاقد قدرت تشکيلاتي و مطلقا عاري از زمينه فکري بود و رسيد تا آنجا که در بروکسل قرار شد حکومت موقت تشکيل بدهند که آنهم با يک اختلافات عجيب ــ که کاملا قابل پيش‌بيني بود ــ روبرو شد و مبارزات سخت دروني برسر حکومت موقت بين داوطلبان بسيار درگرفت و به سر و کله هم زدند و شوراهاي مشروطيت از بين رفت.

ما در واشنگتن، و اين يکي از اشتباهات من بود، پيوستيم به يکي از کانون‌ها يا شوراهاي مشروطيت. يک بيست سي نفري بوديم و افراد بسيار پراکنده دچار اغتشاش فکري. بيشترشان هم از عقب‌مانده‌هاي پيش از انقلاب، از دايناسورهاي راست که هيچ نوع تحول فکري، اصلا هيچ اصلاحي درشان نشده بود و وقتشان صرف مبارزه با هم و پرونده سازي براي هم و بدزباني و رسيدن به مقامات در انتخابات داخلي گذشت. آنهايي که انتخاب نشدند سخت شروع به مبارزه کردند. يعني عين کارهايي که معمولا در اين فعاليت‌هاي تشکيلاتي طرفداران سلطنت، در اين سال‌ها ديده‌ايم. شايد شمار سازمان‌هاي طرفدار سلطنت که در اين سال‌هاي پس از انقلاب در اطراف جهان تشکيل شد به صدها برسد ولي همه دچار همين مشکل بودند. به جاي کار سياسي بر سر مقامات با هم مي‌جنگيدند، بجاي کار فکري توطئه‌بافي مي‌کردند و نظريه بافي درباره توطئه. آن شوراهاي مشروطيت به زودي از بين رفت و من متاسف شدم که اصلا در آن اندازه هم درش شرکت کردم. ولي من در حد عضو يک شورا بودم. شايد فکر مي‌کردم که وظيفه‌اي است و حالا که کاري شروع شده است بايد من هم در حد خودم شرکت کنم. وقتي آن کانون و يا هرچه، از بين رفت نفسي راحت کشيدم. تنها پس از تجربه جنبش رفراندم در 2006 بود که متوجه شدم مي‌بايد اعتقادم را به کار تشکيلاتي در ميان هم ميهنان مهار کنم.

در سال هاي 1990-1989 امکاناتي براي مسافرت من به آمريکا پديد آمد. به اين صورت که دوستي که قبلا در لوس آنجلس پيدا کرده بودم، اميل رضائيه، از تيزترين ذهن‌هائي که به آن برخورده‌ام و يک کارآفرين درجه اول، يک آژانس مسافرتي داشت و مرا به عنوان بازرس شرکت هواپيمايي يونايتد ايرلاينز معرفي کرد. چون آنها کساني دارند که به عنوان مسافر در هواپيماهائي که جاي خالي دارند مي‌نشينند و نگاه مي‌کنند که سرويس هواپيما چطور است، ميهمانداران چه مي‌کنند، و دوست من چون عمده فروش بليت‌هاي يونايتد ايرلاينز بود اختيار داشت و مرا به عنوان يکي از اين بازرسان معرفي کرد. من در طول آن سال سه چهار سفر به آمريکا آمدم و در آن مدت کساني گرد من جمع شدند و گفتند که بايد روزنامه آيندگان را دوباره منتشر کرد. مهم‌ترين آنها دکتر حبيب مميز و منصور علائي و مسعود بابائيان و لوتر الخاصه بودند. اين دوستان و چند تن ديگر يک سرمايه نزديک به هفتاد هشتاد هزار دلار جمع کردند و وعده بيشتر دادند و من اشتباه کردم و به جاي اينکه اين روزنامه را در همان پاريس منتشر کنيم فکر کردم در لوس آنجلس عده خيلي زيادي ايراني هست، آنجا منتشر بکنيم. منتها چون خودم درپاريس بودم، هيئت تحريريه به سردبيري دوست قديمم هوشنگ وزيري که مدتها سردبيري آيندگان اصلي را داشت در پاريس بود، دفتري در پاريس گرفتيم، دفتري در لوس آنجلس گرفتيم. تعدادي رايانه در پاريس گذاشتيم، مشابهش را در لوس آنجلس گذاشتيم. هزينه‌هايمان بالا رفت. چهارده شماره آيندگان دوره تازه را داديم. خيلي روزنامه خوبي بود.

اميرحسينی ــ هفتگي بود؟

همايون ــ بله هفتگي بود. ولي هيچ بختي براي موفقيت نداشت. براي اينکه در لوس آنجلس زمينه‌اي براي فروش روزنامه نيست. روزنامه‌ها همه رايگان بودند و هزينه توزيع، پست و رساندن روزنامه به کشورهاي دوردست کمرشکن بود. و هزينه توليد به سبب دو تا دفتر و گرفتاري‌هاي رايانه‌اي، در آن موقع که اصلا تکنولوژي اجازه نمي‌داد و کامپيوترها هر روز از کار مي‌افتاد، بالا مي‌رفت. به هر حال پول ما هم به سرعت ته کشيد و پيش از اينکه  بدهکار شويم روزنامه را تعطيل کردم.

اميرحسيني ــ وقتي شما انتشار آيندگان را در خارج از کشور آغاز کرديد کيهان چاپ لندن سالها بود که منتشر ميشد. انتشار آيندگان به قصد رقابت با کيهان لندن بود که مقالههاي شما را به دليل آنکه شاهدخت اشرف از شما دلخوري داشت چاپ نميکرد، يا اينکه شما به هرحال نظرات ديگري داشتيد که نميشد در آنجا پياده کرد؟ با توجه به اينکه جمعيت ايراني خارج از کشور ــ جمعيت روزنامه خوان ــ در آن سالها آنقدر نبود که بتواند بار دو تا روزنامه را بکشد و يا سرپا نگهدارد، هرچند که بعد روزنامه نيمروز ميآيد و موفق ميشود، انگيزه اصلي شما از انتشار آيندگان در خارج چه بود؟ صرفا بازگشت به کار روزنامهنگاريتان بود يا اينکه وسيلهاي براي کار سياسي شما بود؟ البته ميتواند هر دو هم باشد.

همايون ــ روزنامه‌نگاري براي من هيچ‌گاه جدا از سياست نيست. اما درآن موقع نيمروزهم منتشر مي‌شد، چند سالي بود. من فکر مي‌کردم که مي‌توانيم يک نگاه تازه‌اي در خارج به روزنامه‌نگاري بيندازيم. چنانکه در ايران اين کار را کرده بوديم و تحولي را سبب شده بوديم. ضمنا درست است، من به رسانه‌اي که بتواند مطالب مرا چاپ کند دسترسي نداشتم. ديگران هم خيلي مرا تشويق مي‌کردند به اين که چنين کاري بکنم و من پشيمانم که اين توصيه‌ها را پذيرفتم. دلايل متعددي با هم جمع شد که اين کار را کردم. ولي قصد رقابت شخصي اصلا نداشتم. اگر مي‌توانستم در کيهان راحت کار بکنم دنبال آيندگان نمي‌رفتم. اشکال کارم هم در کيهان صرفا به شخصي بر مي‌گشت که در آن زمان روزنامه را اداره مي‌کرد.

اميرحسيني: امروز هم اين رابطه کيهان با شما کماکان وجود دارد؟

همايون ــ با اينکه پس از آيندگان، وزيري سردبير کيهان شد و با او به همکاري پرداختم ولي مديريت روزنامه ميانه‌اي با من نداشت. بعدها با تغيير مديريت به کيهان بازگشتم.

اميرحسيني ــ علت تعطيل روزنامه آيندگان صرفا فروش نرفتنش بود؟      

همايون ــ بله، صرفا مشکلات مالي بود. بي‌توجهي درمان ناپذير من در مسائل مالي يکبار ديگر مرا به بن‌بست رساند و اين بار نتوانستم از آن درآيم. مشکل اصلي، رساندن روزنامه به خوانندگانش بود. روزنامه توزيع نمي‌شد، به همه جاي دنيا نمي‌رسيد. در آنجايي هم که محل انتشارش بود فروش نمي‌رفت براي اينکه همه منتظر بودند که مجانا در خواربار فروشي‌ها بگذاريم و من هم نمي‌خواستم اين کار را بکنم. آگهي نتوانستيم بگيريم براي اين که تيراژي نداشتيم. کمک مالي هم نرسيد براي اينکه در 1989 و اوايل1990 بازار مستغلات آمريکا و اروپا هردو شکست و دوستان ايراني ما هم که سرمايه‌هايشان در مستغلات بود همه بدهکار شدند و بعد زندگي‌هاي خيلي سخت پيدا کردند و نتوانستند به ما کمک بيشتري بکنند. ولي يک‌چيز ماند و آن اينکه همه‌شان دوستان بسيار نزديک من باقي ماندند و اولين شرکت ايراني است که ورشکست شد و دوستي همه با هم حفظ شد؛ ولي تجربه ناموفقي بود و من نسنجيده به آن دست زدم.

اميرحسيني: از کي کار سياسي را از سرگرفتيد؟

همايون ــ بايد برگردم به گذشته. در سال 1988 از من دعوتي شد که در کنفرانسي در نزديک واشنگتن در ويرجينياي غربي شرکت بکنم. که وارث پادشاهي پهلوي درش شرکت داشت، و احمد قريشي که آن وقت رييس دفتر ايشان بود، و دکتر گنجي و شهريار آهي که به ايشان در طول سال‌ها نزديک بود و دو سه تن از کساني که امروز در ايران بسر مي‌برند و نام نمي‌برم، که ببينيم براي پادشاهي در ايران چه کار مي‌شود کرد و ما دو سه روز درآن سمينار بوديم و فکرهايي کرديم. در آن سمينار من فکر تشکيل سازماني از مشروطه‌خواهان را پيش کشيدم و در سفرهاي سال 1989 و ديدارهاي بعدي با وارث پادشاهي پهلوي هم دنبالش را گرفتم. در آن سال‌هاي نخستين زندگي در تبعيد اندک اندک به يک استراتژي رسيده بودم. استراتژي از يوناني و از جنگ به واژگان راه يافته است و به معني طرح عملياتي است که همه تصوير کلي و تحولات روزانه و روابط تغيير يابنده مولفه‌هاي موقعيت کلي را در نظر بگيرد ــ ترکيبي است از پابرجائي و انعطاف پذيري که دشوارترين کارهاست. استراتژي، هم ديد بسيار گسترده لازم دارد هم ورود در ملاحظات عملي را. در آن طرح کلي، نخستين و مهمترين عنصر، انديشه سياسي بود نه رسيدن به قدرت.

من از گروگانگيري ديپلمات‌هاي امريکائي در تهران به اين نتيجه رسيدم که با رژيمي سر و کار داريم که هيچ همانندي با رژيم ما ندارد و نه تنها به نخستين نشانه بحران و با نخستين اشاره، کشور را در سيني به دشمنانش تقديم نخواهد کرد بلکه از آن سو افتاده است و براي ماندن تا نابودي ايران خواهد رفت. در آرزو پروري‌هاي ديگران انباز نبودم و پيکار با جمهوري اسلامي را درازمدت مي‌ديدم و رسيدن به قدرت را تا آينده دور از طرح کلي بيرون راندم. اين ضرورتي بود، اما مي‌شد از آن فضيلتي ساخت. استراتژي مي‌توانست به امور بنيادي‌تري مانند پروراندن يک انديشه سياسي تازه، دگرگون کردن فرهنگ سياسي ايران با کار آموزشي و گذاشتن سرمشق در عمل، و کار سازماندهي ريشه‌اي و پيگير بپردازد. آن انديشه سياسي کليدي، قالبي بهتر از مجموعه راه‌حل‌هائي که زير عنوان  مشروطه نوين آمد نمي‌يافت. جنبش مشروطه نه تنها يکي از نخستين‌هاي افتخارآميز ديگر ملت ما بود بلکه پس از هشت دهه هنوز به موقعيت ايران ربط داشت. ايران دهه‌هاي پاياني سده بيستم به دهه‌هاي آغازينش برگشته بود با امکانات بيشتر و روبرو با موانع بزرگ‌تر. هنوز ما درگير استراتژي توسعه و نوسازندگي همه سويه جامعه ايراني بوديم، با اين تفاوت که هشتاد سال تجربه خودمان و جهان را نيز، تا آن زمان، پشت سر مي‌داشتيم و از پدران جنبش مشروطه مي‌توانستيم بسيار در طريق دمکراسي ليبرال پيشتر برويم، ولي راه و مقصد بررويهم همان مي‌بود.

ايده لزوما سازماندهي نمي‌خواهد و کار خود را مي‌کند، هر چند در امور عمومي، پيوند ايده و سازماندهي از رنگ ديگر است. سازماندهي بي ايده ناقص مي‌ماند و به جائي نمي‌رسد؛ ايده نيز چون معطوف به عمل است بي سازماندهي کارش نمي‌گذرد. من در پيرامون خود سازمان‌هاي فراوان، همه در ابعاد کوچک و بهر حال غير قابل ملاحظه، مي‌ديدم که خود را از ايده بي‌نياز مي‌دانستند، تا درجه‌اي که گاه شخصي را که پرسيد عقل چيست به ياد مي‌آوردند. زنده کردن جنبش مشروطه در صورت نوين آن، که نه يک بويهء نوستالژيک، بلکه ضرورتي حياتي براي ايران است، بي يک سازمان سياسي نيرومند دور نمي‌رفت. مشکل آن بود که مشروطه‌خواهان عادت نکرده بودند برگرد يک ايده گرد آيند؛ اساسا با حزب و کار پيگير و عمقي نا آشنا بودند. مشروطه نوين که من از مدت‌ها پيش درباره‌اش مي‌نوشتم نياز به حزبي مي‌داشت که نماينده‌اش باشد و آن را در عرصه‌هاي بيش از روزنامه‌ها پيش ببرد؛ و بعد هم ضرورت پيکار با جمهوري اسلامي بود که بي سازماندهي به جائي نمي‌رسد.

به نظر من هواداران پادشاهي مناسب‌ترين گرايشي بودند که مي‌شد از ميانشان حزبي بدر آورد. آنها حتا اگر خود نمي‌دانستند، در مسير توسعه مي‌بودند. زيرا پادشاهي پهلوي يک دوران توسعه و نوسازندگي، هر چند با کوتاهي‌هاي فراوان در توسعه سياسي، مي‌بود. هواداران پادشاهي براي آموختن زبان تجدد آمادگي بيشتر مي‌داشتند؛ و براي آينده ايران نيز پادشاهي مشروطه شکل مناسب‌تر حکومت است و بهتر مي‌تواند به نيرو هاي دفاع از دمکراسي کمک کند. گرايش‌هاي سياسي ديگر يا مانند چپ هنوز درگير عوالم قرون وسطاي مارکسيست ـ لنينيستي خود بودند يا مانند جبهه ملي و مصدقي‌ها منجمد شده در يک شخص و يک دوره، و يا مانند ملي مذهبيان عقب‌مانده در پي کش دادن حکومت اسلامي. سال‌ها بايست مي‌گذشت تا گروه‌هاي روز افزوني از آنها به اين نتيجه برسند که مسئله اصلي ايران تجدد و مدرنيته است نه پاره‌اي شخصيت‌ها يا روزهاي تاريخي يا شکل پادشاهي يا جمهوري حکومت؛ و پاسخ مسئله مدرنيته را مي‌بايد از ميان سنت ليبرال دمکراسي غرب بدر آورد و نه ايدئولوژي‌هاي جهان سومي يا ضد دمکراتيک.

در آن استراتژي، يک سازمان سياسي که از کمترينه ويژگي‌هاي يک حزب به معني واقعي آن برخوردار باشد و بتواند با دگرانديشان رابطه درست اگرچه يک سويه برقرار کند ابزار عمده دگرگوني فرهنگ سياسي ابتدائي و توسعه نيافته ايران بشمار مي‌رفت و با گذشت زمان مي‌توانست در کنار نيروهاي مدرن ديگر جايگزين باورپذيري براي جمهوري اسلامي باشد. توجه من همه به اجتماع ايراني بيرون بود زيرا تنها به آن دسترس داشتم؛ ولي از بابت جامعه ايراني بزرگ‌تر خاطر جمع‌تر بودم. آنها زير فشار و دربرابر واقعيت هر روزه رژيم اسلامي، بهتر مي‌توانستند خود را از زندان گذشته بدر آورند. آنچه هم که ما در بيرون مي‌کرديم دير يا زود به درون مي‌رسيد و تاثيرش را مي‌بخشيد. همين هم شده است.

چنان حزبي تنها در صورتي مي‌توانست سهمي در دگرگوني فرهنگ سياسي داشته باشد که گذشته از کار سياسي معمول اينگونه فعاليت‌ها يک عنصر نيرومند آموزشي پيدا کند. جامعه ما به اندازه‌اي در فنون و مهارت‌هاي دمکراتيک تازه کار و در مواردي بيگانه است که هر فعاليت اجتماعي ما از داشتن آن عنصر آموزشي، ناگزير است. هنوز پس از سي سال انقلاب و تبعيد و بسر بردن در نظام‌هاي دمکراتيک کسان بيشماري را مي‌بينيم که وقتي راي نمي‌آورند دست به انشعاب مي‌زنند و راي اکثريت را ديکتاتوري مي‌شمرند و از کار‌هاي درست کنار مي‌کشند و کساني را که کنار نکشيده‌اند متهم به برتري طلبي مي‌کنند. ما پيش از بدست آوردن امتيازات سياسي مي‌بايد به گستردن زمينه تفاهم بينديشيم.

خرد کردن و از ميان بردن هماوردان در شرايط ما اولويتي بشمار نمي‌آيد و سود عملي براي کسي ندارد. ما در هزاران کيلومتري احتمال قدرت، مي‌توانيم رقابت سياسي را در يک فضاي مسابقه غيردشمنانه جريان دهيم و اميدوار باشيم که ديگران نيز بياموزند و زماني سياست ما هم متمدن و امروزي شود. روشن است که ديگران، بيشتري، چنين نمي‌انديشند و با همان روحيه‌هاي گذشته در پي نابود کردن هر که دربرابرشان بايستد هستند. اما حسن سياست‌هاي تبعيدي اين است که همه خشم و خروشش چندان از توفان در فنجان چاي ضرب‌المثل انگليسي فراتر نمي‌رود. ما مي‌توانستيم به رغم يک سويه و بي بازتاب ماندن کوشش‌هايمان همچنان به منظره کلي از ديد فراحزبي بنگريم. موقعيتي را که همه ما در آن سهم و مسئوليت داريم تشريح کنيم؛ بکوشيم به واقعيت‌هائي برسيم که ديد حزبي و مسلکي بر نمي‌دارند.

من خودم در همه دوران پس از انقلاب که دوره پرکاري بوده است کوشيده‌ام ضمن دنبال کردن دستورکار و برنامه سياسيم يک نگاه کلي به سراسر منظره بيندازم. در مبارزه سياسي دو گونه مي‌توان کامياب شد. نخست، دستکاري کردن واقعيت‌ها و موقعيت‌ها به سود خود؛ و دوم، بهره‌برداري بهتر از واقعيت‌ها و موقعيت‌ها چنانکه هستند و با ديد منصفانه مي‌توان ديد. اين شيوه دومي تاکنون به زيان من عمل نکرده است. اگر انسان چنان رفتار کند که حقيقت دشمن او نباشد سرانجام وضع بهتري خواهد يافت. اگر دشمنان انسان تنها بتوانند با تحريف و دروغبافي دست بالائي پيدا کنند درپايان برنده نخواهند بود. جنگي که من خود را درگيرش مي‌يافتم تاب زدوخوردهاي بي‌شمار را مي‌آورد که همه‌اش هم لازم نبود به سود من باشد. نگرش منصفانه و حقيقت‌جويانه، نگرش فرا حزبي بود، از اين نظر که اندک اندک يک ادب سياسي و يک زمينه مشترک ملي بوجود مي‌آورد. ولي چيزي هم از من و از حزبي، که در توده ايرانيان بيرون مي‌بود و من و همفکران ديگر بايست از آن توده بدر مي‌آورديم، نمي‌کاست (ميکل آنژ مي‌گفت داود در اين تخته مرمر است و من بايد او را از آن بدر آورم.) ما امتيازي به کسي نمي‌داديم و درپي لطفي از سوي کسي نمي‌بوديم. از سر بيم هم نبود که جانب مخالفان خود را، هر جا حقشان بود، نگه مي‌داشتيم. اين کوششي بود براي سالم‌تر کردن محيط زيست سياسي ما که خود نيز از آن برخوردار مي‌شديم.

پس از اينهمه سال‌ها که در مبارزه در همه جبهه‌ها و با همه گرايش‌ها گذشته است، نمي‌توانم بگويم به آنچه مي‌خواهم رسيده‌ام ولي نشانه‌هاي بهبود در همه‌جا هست. نه تنها مصلحت ملي و حقايق تاريخي به زيان اين رويکرد نيستند، دگرگوني نسلي نيز مانند تندبادي پشت سر اين کشتي مي‌وزد: موج موج، زنان و مردان جواني صحنه را پر مي‌کنند که آنهمه دشواري و سود پاگير در رد کردن خلاف سياست و “خلاف آمد عادت“ ندارند.

اميرحسيني ــ سازمان مشروطه خواهان ايران چگونه پايهگذاري شد؟

همايون ــ در پايان سال 1991 کنگره‌اي تشکيل شد. کنگره در اصطلاح سياسي ايران به هر جماعتي که گرد هم جمع بشوند گفته مي‌شود ولي در سنت حزبي غربي کنگره مرکب است از نمايندگان تشکيلاتي که خودشان ازپايگان يا سلسله مراتبي گذشته‌اند و تصميم گيرنده و انتخاب کننده مقامات يک سازمان يا حزب سياسي هستند. ولي ما کنگره را به اين صورت تلقي مي‌کنيم که هر کس توانست در يک جايي، حالا براي فقط همان جلسه بدون هيچ سابقه قبلي، بدون هيچ مشارکت آينده، جمع بشود. اين در عرف ما نامش کنگره است. يک چنين کنگره‌اي در فرانکفورت تشکيل شد و شايد مثلا صد، دويست نفر، جمع شدند و اينها متني را، که من قبلا در همان ديدارهاي سال هاي 1988-89 به عنوان يک برنامه سياسي به وارث پادشاهي پيشنهاد کرده بودم، گرفتند و دست و پايش را البته شکستند و به صورت منشور، يا مرامنامه يا برنامه سياسي سازمان جهاني مشروطه‌خواهان در حال تاسيس اعلام کردند و اساسنامه‌اي هم نوشتند که مثل اساسنامه‌اي که حزب رستاخيز قبلا نوشته بود و من رفتم آن را سراسر عوض کردم پر بود از تناقض و ابهام. اساسنامه‌اي براي اينکه هيچ کار نشود کرد. اين يکي از شگفتي‌هاي روزگار است که ذهن ايراني کمتر از تفکر منطقي و منظم بر مي‌آيد. اين را بارها و بارها تجربه کرده‌ام. ايراني معمولي وقتي شروع به انديشيدن يا طرح‌ريزي مي‌کند رشته ارتباط منطقي مسائل را به سرعت از دست مي‌دهد و مطالبي مي‌آورد که مربوط به هم نيستند و بدتر از همه مطالبي مي‌آورد که همديگر را نفي مي‌کنند. اين اساسنامه هم از اين بابت شاهکاري بود؛ چنان اغتشاش فکري هرگز نديده‌ام. من در آن جلسه نبودم و اطلاعي نداشتم.

ولي آن کنگره نتيجه گفتگوهائي بود که در ديدارهاي قبلي با وارث پادشاهي پهلوي کرده بودم. کوشيده بودم ايشان را متقاعد کنم، از همان سال 1988، که هوادارانش را تشويق به متشکل شدن کند. مي‌گفتم جاي يک حزب مشروطه‌خواه، يک سازمان مشروطه‌خواه در خارج از ايران خالي است. مشروطه‌خواهان بسيارند ولي نمي‌دانند چه بکنند و نمي‌دانند چه بگويند و اينها بايد متشکل بشوند. نظر مخالف اين بود که نه، پادشاه مي‌بايد هواداران گرايش‌هاي گوناگون را دعوت به همکاري و همبستگي کند. شعار، همبستگي بود در مقابل سازماندهي. يک مکتب فکري دنبال اين بود که ما بايد انرژي‌مان را روي همبستگي بگذاريم و هر بودجه و امکانات مالي هست براي آن راه صرف بشود. من مي‌گفتم اگر هم  امکانات مالي هست مي‌بايد براي سازماندهي صرف بشود. استدلالم هم اين بود که با سازماندهي نيروهاي مشروطه‌خواه و بوجود آوردن يک گرايش سالم و آبرومند مشروطه‌خواهي بهتر مي‌شود به همبستگي رسيد تا همين طوري بياييد همه دور هم جمع شويد که چون ايران وضعش خراب است بايد کاري کرد. “ايران وضعش خراب است“ براي همبستگي کافي نيست. پس از کشاکش‌هاي زياد سرانجام نظر من پذيرفته شد.

آن کنگره  تشکيل شد و من وقتي سخنراني‌هاي کنگره و اساسنامه‌اي را که نوشته بودند در نشريه آن سازمان درحال تاسيس خواندم. ديدم يکبار ديگر انديشه درستي به دست‌هاي نادرست افتاده است و دارند خرابش مي‌کنند. تصميم گرفتم وارد آن کار شوم. دو سه ماه پس از آن در اوايل 1992 باز کنگره‌اي در فرانکفورت بود با حضور هيئت پنج شش نفري  که به عنوان هيات موقت تدارک کنگره جهاني سازمان مشروطه‌خواهان ايران زير نظر نماينده دفتر وارث پادشاهي و جانشين قريشي در آن سازمان. به فرانکفورت رفتم و ديگر بحث در دست من افتاد. نخست به اساسنامه پرداختم که مشکل اصلي بود. آن اساسنامه را سراپا عوض کردم و منشور را هم اصلاح کردم. برگرداندمش به همان متن اصلي که خودم قبلا نوشته بودم، چون خيلي نزديک بود. قرار شد که اين اساسنامه و منشور در جاهاي گوناگون طرح بشود. آن اساسنامه در لندن تصويب شد، اساسنامه‌اي که من پيشنهاد کرده بودم و بسيار نزديک است به اساسنامه‌اي که امروز حزب مشروطه ايران دارد.

از آن به بعد من به طور فعال در آن هيئت تدارک کنگره جهاني سازمان مشروطه‌خواهان ايران وارد شدم و سفرهايي به آمريکا کردم و شاخه‌هايي در آمريکا تشکيل دادم و به اطراف اروپا رفتم و شاخه‌هايي در آنجا تشکيل دادم و ترکيب اين سازمان عوض شد. من به سراغ افرادي مي‌رفتم که مي‌توانستند کار تشکيلاتي منظمي بکنند و انديشه تازه‌اي را بپذيرند. عناصر سنتي سلطنت‌طلب را دفع مي‌کردم. روشم هم اين بود که در هرجلسه‌اي که براي تشکيل سازمان برگزار مي‌کرديم من آن آخرين مواضع مشروطه‌خواهي را بيان مي‌کردم و روح متفاوت اين سازمان جديد را که هيچ متکي به هيچ منبع مالي نيست، هيچ کس دستور نمي‌دهد، خود افراد بايد از جيب خودشان بپردازند و مشروعيتشان را از خودشان بگيرند بيان مي‌کردم براي اين که مي‌ديدم که سلطنت‌طلبان سنتي همه به انتظار دست غيبي جمع شده‌اند. من آب پاکي روي دستشان مي‌ريختم و اين روش سبب مي‌شد که همان جا بحث‌هاي تند در مي‌گرفت و کساني مي‌ماندند و به سازمان مي‌پيوستند ــ به سازمان آن روز ــ که چنين توقعاتي نداشتند و در نتيجه محيط از آغاز سالم‌تر مي‌شد. آنهايي که آمده بودند به انتظار تکرار وضع گذشته که دستور از يک منبع مي‌رسد و منابع مالي هم از يک منبع تامين مي‌شود نبودند؛ ديگران هم دنبال کارخودشان مي‌رفتند. ما به اين ترتيب سازمان مشروطه‌خواهان را در واقع بازسازي کرديم. براي اينکه به ترتيبي شروع شده بود که سرنوشتي جز شوراهاي مشروطيت در پايان نمي‌داشت.

در سال 1993 اين پيشرفت سازمان چه از نظر کمي و چه کيفي، هيئتي را که به خودش هيئت موسس لقب داده بود ــ به عنوان تهيه مقدمات تشکيل کنگره جهاني ــ به ترس انداخت. چون ديدند که سازماني دارد تشکيل مي‌شود که با شيوه عمل آنها هيچ سازگاري ندارد و زير بار اداره آمرانه و از بالا نخواهد رفت. تا آن وقت اين سازمان آمرانه و از بالا اداره مي‌شد. يک کسي به نام نماينده پادشاه، آمده بود و گفته بود من اين سازمان را تشکيل مي‌دهم و در همان جلسه هم گفته بود که من از کارم در دفتر پادشاه استعفا مي‌کنم و به جاي خود يک کس ديگري را ــ که حالا سازمان ديگري درست کرده است ــ معرفي کرده بود که او کار را انجام خواهد داد و او فرمانده شده بود و تصميم گيرنده نهايي بود. منتها از هنگامي که من وارد اين سازمان شدم اين سازمان در واقع چيز ديگري شد. گوشه کوچکي از اين سازمان با او مانده بود با همان روحيه، و يک بخش بزرگتر سازمان، ده دوازده شاخه از شانزده شاخه، چيز ديگر شده بود.

آن هيئت موسس طرح کنگره ديگري را ريخت که قرار بود در همان پاييز سال ۱۹۹۳ در فرانکفورت به نام کنگره جهاني سازمان مشروطه‌خواهان تشکيل بشود و آنها را به عنوان رهبران و روساي سازمان انتخاب کند و راه را بر توسعه متفاوت سازمان ببندد. اين کار داشت مي‌شد و ما هيچ راهي براي جلوگيريش نداشتيم. اتفاقا در همان موقع وارث پادشاهي پهلوي به پاريس آمد و ما در پاريس بوديم. تابستان ۱۹۹۳ بود. و اعضاي شوراي شاخه پاريس ــ که من تشکيل داده بودم ــ و من رفتيم و با ايشان ديدار کرديم و ايشان گفتند که من مي‌خواهم ببينم که حالا که قرار است اين کنگره تشکيل بشود مسئولان اين سازمان حرفشان چيست؟ و گفتند که مسئولان سازمان يعني روساي شاخه‌هاي شانزده گانه سازمان در ماه سپتامبر در واشنگتن گرد بيايند که با ايشان ديداري داشته باشند و راجع به آينده اين سازمان بحث بشود. چون ايشان علاقه‌مند بود که اين سازمان بر زمينه‌اي پيش برود که مورد نظر ايشان بود: همکاري باديگران، يک ايران دمکراتيک، و سپردن اختيار آينده کشور به دست مردم. بخشنامه‌اي از طرف دفتر به همه شاخه‌هاي آن وقت سازمان فرستاده شد که روسايشان به واشنگتن بيايند. وقتي رفتيم در واشنگتن  روساي شاخه‌هاي آمريکا آمده بودند به اضافه تعداد ديگري که علاقمند بودند وارث پادشاهي پهلوي را ببينند. ولي از اروپا کسي نيامده بود. همه بهانه آوردند که ما نتوانستيم رواديد بگيريم و امکان مالي نداشتيم. اما نامه‌اي از طرف آن هيئت برگزاري کنگره جهاني رسيد که اين ديدار در واشنگتن غيرقانوني است. وقتي نامه را خوانديم پيشنهاد شد که اصلا اداره سازمان مشروطه‌خواهان تغيير کند و از دست دو نفر سه نفر گرفته بشود و شورايي مرکب از روساي شاخه‌هاي سازمان موقتا اين سازمان جديد را اداره کند تا کنگره تکليفش معلوم بشود و آن عده‌اي که آنجا بودند شورايي تشکيل دادند و موقتا کار دعوت کنگره آينده را به عهده گرفتند. همان وقت آنها تصميم گرفتند که دعوت مجددي به شوراهاي اروپا بفرستند و از روسايشان دعوت کنند که در اکتبر يا نوامبر، دوباره به واشنگنتن بيايند باز با حضور وارث پادشاهي پهلوي و درباره آينده سازمان تصميم بگيرند. اين بار ديگر ناچار آمدند. همه آمدند ولي  پاره‌اي شان با روحيه دشمنانه آمدند.

از اعضاي آن هيئت برگزاري هم جز يکي نيامده بود. در آن گردهمائي يک گروه پنج نفري به عنوان ستاد هماهنگي موقت از ميان روساي شاخه‌هاي شانزده گانه، انتخاب شد و قرار شد که کنگره سازمان در کلن در ماه آوريل 1994 تشکيل بشود. و در آن تاريخ تشکيل شد و يک عده‌اي سخت اعتراض و مبارزه کردند و از سازمان جدا شدند و رفتند، يا سازمان ديگري را تشکيل دادند. بقيه ماندند و سازمان دوباره روي اساسنامه‌اي که تصويب شده بود بازسازي و بعدا هم تبديل به حزب شد و رسيد به جايي که امروز هست. از آن سال 1992 زندگي من نزديک به نيمي از سال در سفر گذشته است. مي‌روم و با مردم در هرجا گفتگو مي‌کنم و به شاخه‌ها و هسته‌هاي حزب سر مي‌زنم و پيام حزب را مي‌برم و در مدتي هم که در خانه هستم عملا در انزوا به خواندن و نوشتن سرگرمم و بسيار دوستان را هيچ نمي‌بينم. احساس مي‌کنم زندگيم بيش از اندازه محدود و متمرکز شده است. ولي با آنکه مانند هر موجود زندهء آزاد از بيماري‌هاي هشدار دهنده، باور نمي‌کنم که دارم تمام مي‌شوم، مي‌دانم که زمان سر در پيم گذاشته است و مي‌بايد آنچه مي‌توانم در اين راه بکنم.

در پايه‌گذاري آن سازمان پادر مياني غيرمستقيم وارث پادشاهي پهلوي سهم زيادي داشت ولي از هر دو سو گرايش به اين بوده است که رابطه سازماني در ميان نباشد و حزب روي پاي خودش بايستد. اين فاصله‌اي که ما نگه مي‌داريم در فرهنگ سياسي ما تازگي دارد. گروهي براي نخستين بار از بهره‌گيري از يک شخصيت شناخته شده که بسياري افراد براي گرفتن يک عکس امضا دارش اين در و آن در مي‌زنند خودداري کرده است. براي نخستين بار بخشي از هواداران پادشاهي، سراسر مستقل عمل مي‌کنند. تحولات سياسي ايران هر چه باشد اين پديده مثبتي است. تا سال‌ها اين يکي از گيرهاي سازماني ما بود که رابطه ما با وارث پادشاهي و نقش خود ايشان در مبارزه چيست؟ براي بسياري اعضاي ما بستگي هر چه بيشتر به ايشان دليل اصلي فعاليت سياسي بشمار مي‌رفت. ولي ما مي‌گفتيم يک حزب يا سازمان مي‌تواند هوادار ولي مستقل باشد و اگر خود را به هر مرجعي جز خودش ببندد و زير بار هيچ‌چيز جز اصول و نظر اکثريتش برود ديگر حزب و سازمان نيست و شعبه و اداره‌اي از ماهيت سياسي ديگري است. در موضوع نقش وارث پادشاهي پهلوي نيز مي‌گفتيم به عنوان يک ايراني حق ايشان است که مبارزه کند و حق هر کسي است که رهبري او را بخواهد ولي در ميدان سياست پراکنده و فضاي پر کشاکش سياسي ايران نمي‌بايد ايشان را موضوع مبارزه حزبي کرد همچنانکه خود ايشان و نزديکانشان نمي‌بايد بگذارند که بجاي يک نيروي متحد کننده به صورت يک برقگير، يک کانون مخالفت و دشمني، درآيد. وابستگي ايشان به يک حزب يا گروه هر چه باشد درست چنان حالتي پديد خواهد آورد. ما به هواداران خود مي‌گفتيم که اگر خودمان نتوانيم پيش برويم و نياز به فرماندهي و رهبري وارث پادشاهي داشته باشيم بجاي خدمت به امر مشروطه‌خواهي، آن را بي‌اعتبار خواهيم کرد. همه پيام مشروطه‌خواهي، بوجود آوردن انسان خودمختار در يک جامعه مدني است. طبيعي است که ما به عنوان موثرترين هواداران و مبارزان پادشاهي مشروطه، پادشاهي مدرن شده پارلماني، با وارث پادشاهي مربوط هستيم و تا کنون هم اساسا روي يک موج بوده‌ايم و کوشش‌هائي که از اطراف براي بهم زدن ما شده است تاثيري در اين رابطه يگانه که اميدوارم سرمشق آينده باشد نکرده است.

در ميان ايرانيان کار سازماني در سالم‌ترين حالتش يا روي دشمني است يا عشق؛ يا به عشق يک شخص يا مقام گرد هم جمع مي‌شوند و از خود مايه مي‌گذارند يا براي دشمني با کسي يا کساني. من کوشيدم اين حزب برگرد يک سلسله ايده‌ها، روي يک جهان‌بيني شکل بگيرد و از جنبه شخصي آزاد باشد. ما در حزب مشروطه ايران از معدود سازمان‌هاي سياسي هستيم که به يک برنامه فراگير و درازمدت براي بازسازي جامعه مي‌انديشيم و نيروي برانگيزاننده ما نام‌ها نيستند. حزب، هوادار پادشاهي پهلوي در صورت مشروطه يا پارلماني است و کانديداي خود را براي پادشاهي نيز به نام معرفي کرده است ولي مسئله براي آن بسيار فراتر و ژرف‌تر است. هر چه در زندگي اجتماعي و ملي ماست موضوع فعاليت حزب بشمار مي‌آيد. اين گونه که ما پيش رفته‌ايم هر چه در آينده بشود حزب مشروطه ايران يک عامل موثر در بازسازي ايران و تضمين ديگري براي پاگير شدن دمکراسي خواهد بود.

در اين اثنا در همان سال 1991 کتاب “گذار از تاريخ“ را چاپ کردم که مجموع مقالاتي بود که در آيندگان دوره دوم و در روزنامه‌هاي ديگر، مثلا کيهان نوشته بودم. خود کتاب انتشار چنداني نيافت ولي آثار آن را، همچنانکه دوکتاب پيشين، تا حد رونويس، در نوشته‌هاي ديگران ديده‌ام و مي‌بينم. به نظرم نگرش تازه اين کتاب‌ها به سرتاسر مسئله ايران که نظرگاه يا پرسپکتيو معمول را پاک چالش مي‌کند و همه‌اش خلاف سياست politically incorrect است به آنها ارزش اقتباس مي‌دهد. بعدا کتاب “ديروز و فردا“ و “گذار از تاريخ“ بار ديگر چاپ شد و “حزبي براي اکنون و آينده ايران“ درباره برنامه سياسي حزب را در2000 نوشتم. تازه‌ترين کتاب‌هايم “صد سال کشاکش با تجدد“ از بازنويسي و بازانديشي انديشه‌ها و نوشته‌هاي ده دوازده سال گذشته فراهم آمده است و چند فصلي از آن نخست به تدريج در مجله تلاش در هامبورگ چاپ شد. کتاب پس از آن “هزار واژه“ است گلچيني از نوشته‌هاي سه ساله تا 2007 در کيهان. فعاليت من نوشتن مقالات در نيمروز بوده است و در کيهان و تلاش و شرکت در ميزگردها و مصاحبه‌ها و سخنراني‌ها و گسترش حزب و نوشتن در راه آينده که از همان سال 1992 شروع کردم.

اميرحسيني ــ برگرديم به سالهاي اوليه دهه شصت/هشتاد. اشاره کرديد که از طرف ارتشبد اويسي با شما تماس گرفته شد. شما در آن سالها با ارتشبد اويسي ديداري داشتيد؟ همين طور با دکتر اميني و دکتر بختيار يا خير؟

همايون ــ اولين کسي که ديدم هلاکو رامبد بود که دوست بسيار عزيزي بود و از طرف ارتشبد اويسي آمد و بعد محمد دادفر بود. و علي رضايي بود که آمد. و اينها همه دعوت به همکاري کردند. من به همه اينها گفتم که هر جريان سياسي يا هر حزب سياسي، سازمان سياسي مي‌بايد براي بازگشت پادشاهي مشروطه به ايران فعاليت کند. در غير اين صورت حاضر به همکاري نيستم. و اين را رامبد بارها در جاهاي مختلف تکرار کرد که فلاني آن روز اين حرف را زد. ولي در آن موقع کسي جرئت نمي‌کرد صحبت پادشاهي بکند و گفتند حالا اين باشد براي بعد. ظاهرا مقامات خارجي هم آن موقع هيچ راهي به اين چنين فکري نمي‌دادند. و همه گروه‌ها انتظارشان اين بود که از کمک مقامات خارجي برخوردار شوند. با ارتشبد اويسي يکبار ديدار داشتم. به سويس آمده بود و به او هم همين را گفتم. او عذر آورد که فعلا عملي نيست و به تدريج بايد اين کار را کرد.

اميرحسيني ــ يعني آنها فکر ميکردند يک پادشاه …

همايون ــ اصلا صحبت پادشاهي آن موقع مطرح نبود.

اميرحسيني ــ آنها علاقه به بازگشت پادشاهي نداشتند؟

همايون ــ چرا. ولي چون آمريکايي‌ها آن موقع با پادشاهي سخت مخالف بودند و اينها اميدوار بودند از آمريکا کمک بگيرند براي سرنگون کردن اين رژيم ــ که به نظر من آن وقت اين کار عملي نبود، ولي خوب چون گروگان‌ها را گرفته بودند تصور مي‌رفت که امريکائي‌ها با اين رژيم مبارزه خواهند کرد ــ اصلا صحبت پادشاهي مطرح نمي‌شد، و من وقتي اين شرط را گذاشتم از من صرفنظر کردند و نخواستند با ايشان همکاري بکنم. در همان اوايل ورودم به پاريس دکتر سيروس آموزگار که با دکتر شاپور بختيار کار مي‌کرد مرا به همکاري فراخواند. به او گفتم که اعتقادي به اين گروه‌ها ندارم و خودش هم در آنجا ديري نپائيد. سازمان درهم برهمي بود که بيشتر انرژيش در مبارزات دروني هدر مي‌رفت.

اميرحسيني ــ يعني در حقيقت شما خواستار بازگشت پادشاهي در فرم مشروطه به ايران بوديد؟

همايون ــ بله.

اميرحسيني ــ خوب آنها اگر در آن زمان پادشاهي را نميخواستند يا صلاح نميدانستند يا امکاناتش نبود، خواستار جمهوري بودند؟ يا خواستار چه بودند؟

همايون ــ نه، اصلا متعرض شکل حکومت نمي‌شدند. مبارزه  براي سرنگون کردن رژيم بود. مي‌گفتند به اين مبارزه بپيوندم. من مي‌گفتم مبارزه بايد براي چيزي و برضد چيزي باشد. بايد پادشاهي پهلوي به صورت مشروطه به ايران بازگردد و چون نمي‌توانستند بپذيرند ديگر دنبال کارهاي خودم رفتم. با اميني چندين بار در جبهه نجات که به ديدار دکتر فاطمي رفته بودم ملاقات کردم ولي هيچ وقت جدي نگرفتمش و فکر نمي‌کردم که از عهده کاري برآيد. همين طور هم بود و او چند سالي در آنجا وقت تلف کرد و به جايي نرسيد. او کار بزرگ زندگيش را در رياست بر برنامه اصلاحات اجتماعي 41-1340 انجام داده بود. آخرين باري که او را ديدم همراه برادر خانمم بودم در خانه‌اش در پاريس و اندکي پيش از مرگش بود و او گفت که بختيار همه بخت‌هاي اين جوان ــ منظورش وارث پادشاهي پهلوي بود ــ را از بين برد. خيلي ناراحت بود. با بختيار هيچ وقت ديداري نداشتم، براي اينکه او را هم به عنوان رهبر سياسي جدي نمي‌گرفتم. از مرگش بسيار متاثر شدم. از شجاعتش خيلي خوشم مي‌آمد ولي به عنوان رهبر سياسي، به عنوان نخست‌وزير در آخرين ماه‌ها، در آن سي و هفت روزش، چيزي از او نديده بودم که توانايي کار مهمي داشته باشد. فرد جسوري بود، آدم محکمي بود؛ و مرگ بسيار فجيع و قهرمانانه‌اي داشت. روي عقايدش تا آخر ايستاد. اما توانايي کار سياسي چيز ديگري است. موفق شدن، صفات ديگري مي‌خواهد. نه صفات بد، صفات بسيار خوب ديگري مي‌خواهد که همه کس ندارد و او هم نداشت. در آن کاليبر به اصطلاح نبود. هيچ کدام نه اويسي و نه اميني، هيچ کدام چنان کاليبري نداشتند. کس ديگري هم در آن سال‌ها نبود که از عهده برآيد، و من با هيچ کدام از اين سازمان‌ها همکاري نکردم. با جبهه نجات هم در حد نوشتن در ايران و جهان به عنوان نويسنده آزاد کار کردم. با جبهه نجات بعدي که سازمان درفش کاوياني دکترمنوچهر گنجي بود هم در حد نوشتن آن گفتارها همکاري داشتم؛ مسئوليت تشکيلاتي نداشتم. چون فکر نمي‌کردم به جايي برسد. ولي آن گفتارها به نظر من بسيار سودمند بود و راديويي که به ايران مي‌رفت ــ در آن سال‌ها که در جاهاي ديگر خبري نبود ــ خيلي به نظرم لازم مي‌آمد و غنيمت بود. آنها چند کنفرانس و ميزگرد براي بررسي اوضاع ايران و استراتژي پيکار تشکيل دادند. در آنها هم شرکت کردم ولي همه به صورت صاحب‌نظر و نه به صورت عضو تشکيلاتي.

اميرحسيني ــ گفتيد که آمريکاييها جبهه نجات را از اميني گرفتند و به دکتر گنجي دادند. اين به نوعي مثل اين است که کسي مغازهاي داشته باشد و مدير مسئولش را عوض کند. اين صرفا به دليل حمايت مالي آمريکاييها بود؟

همايون ــ جبهه نجات سراپا با کمک مالي آمريکا مي‌گشت. در آن شک نيست و بعد اين کمک قطع شد و گفتند تحويل بدهند و آنها حاضر به تحويل دادن نبودند. و کار به جاهاي خيلي بدي کشيد. اميني ماه‌هاي آخر عمر و سال‌هاي آخر عمرش را بطور شايسته‌اي متاسفانه سپري نکرد. مقاومت او کار نازيبائي بود و بيشترش هم شايد به گردن يکي از همکارانش بود که کارش به خودکشي رسيد. درست نمي‌دانم. ولي دکتر فاطمي تا جايي که من در جريان بودم زود خودش را کنار کشيد و دنبال کار تدريس رفت. خيلي هم موفق شد و نبرد، بين اميني و دکتر گنجي بود که به زودي سرو ساماني به آن سازمان داد. هر دو آنها، چه جبهه نجات و چه درفش کاوياني در موقع خودشان مبارزات مهمي کردند. در آن سال‌ها بيشتر مبارزه در بيرون بود و از درون کار زيادي نمي‌شد کرد و اين سازمان‌ها توانستند جمهوري اسلامي را بطور موثر چالش کنند و بهمين دليل سازمان درفش کاوياني بويژه يکي ازهدف‌هاي اصلي جمهوري اسلامي بود و بسياري از فعالانش را کشتند و رهبرانش دائما زير سايه مرگ حرکت مي‌کردند.

اميرحسيني ــ اين گفته دکتر اميني که بختيار آخرين اميد پادشاهي رضا پهلوي را از بين برد، اشاره به کارهاي بختيار در آن دوران بود يا اشاره به سي و هفت روز نخست وزيري بختيار بود؟

    همايون ــ نه، دکتر بختيار سازماني تشکيل داده بود، نهضت مقاومت ملي، که دو بخش داشت: يک بخش طرفدار مشروطه بود و يک بخش جمهوريخواه بود. و هيچ وقت حاضر نشد ترکيبي از اينها بوجود بياورد و اينها با هم در جنگ دائمي بودند. رابطه‌اش با وارث پادشاهي پهلوي و با اميني رابطه خيلي مبهم دو پهلويي بود. براي اينکه اميني مي‌کوشيد ائتلافي از اين سه نفر بوجود بياورد، خودش، بختيار و وارث پادشاهي و اينها مشترکا کاري انجام بدهند و اميدش اين بود؛ و بختيار هرگز حاضر نشد در چنين ائتلافي شرکت کند و با اينکه احترام به وارث پادشاهي مي‌گذاشت ولي مي‌گفت که مداخله‌اي در هيچ کار نبايد داشته باشد، بايد در گوشه‌اي بماند. خودش هم با اميني هيچ‌وقت حاضر نبود که در يک موضع برابر بنشينند و کار کنند. چون اميني طرفدار پادشاهي بود و بختيار نيمي از سازمانش مخالف شديد پادشاهي بودند بطور دشمنانه‌اي. بقايايشان هم دچار همين دوگانگي و دوپارگي هستند. اميني معتقد بود که بختيار با خودداري از پيوستن به چنان ائتلافي و چنان جبهه‌اي تمام بخت پادشاهي پهلوي را در ايران از بين برده است. که البته به نظر من اشتباه مي‌کرد.

اميرحسيني ــ شما درعين اينکه بختيار را مرد جسور و مردي دانستيد که قهرمانانه مرد اما او را فاقد تواناييهاي لازم براي پست نخستوزيري دانستيد. آيا فکر نميکنيد در آن شرايط واقعا بختيار تنها آدمي بود که ميتوانست آن امر مهم را به عهده بگيرد. از کسان ديگري هم نام برده ميشود ولي کسي که بخواهد اين پست را بپذيرد يعني ريسک اين را بکند که وجيهالمله نباشد و کاري براي مملکت بکند در صحنه نبود. از دولتمرداني که تا آن زمان صاحب پستي بودند کسي ديگر نميتوانست اين کار را بپذيرد. شرايط انقلابي بود و در آن زماني که بختيار اين پست را پذيرفت به هرحال کاري نميشد کرد. در ميان اعضاي جبهه ملي هم غير از صديقي کس ديگري واقعا مطرح نبود. سنجابي که خودش را مفت فروخته بود و به پابوس خميني رفته بود. صديقي هم نپذيرفت. فکر نميکنيد که به اين جنبه کار بختيار هم بايد نگاهي انداخت که خيليها او را تنها گذاشتند. طبيعتا هيچ دولتمردي تنها نميتواند کاري انجام بدهد. بايد يک کساني را همراه داشته باشد.

همايون ــ يک وقت ما راجع به اصولي بودن و دلاور بودن کسي صحبت مي‌کنيم که بختيار بود. ولي در سياست برخلاف دوستي، نيات زياد مهم نيست، نتايج مهم است. بختيار در ماموريتش در رهانيدن کشور از انقلاب به جايي نرسيد. ناچار بايد ديد که چرا به جائي نرسيد؟ به نظر من علتش آن بود که همه کارت‌هايش را بد بازي کرد. اوکارت‌هاي زيادي نداشت و وقتي آمد و نخست‌وزير شد به عنوان نخست‌وزير جبهه ملي، به عنوان جانشين مصدق، به عنوان وارث مستقيم نهضت ملي هيچ بختي براي او نمي‌بود براي اينکه همه ترکش کرده بودند. يک عکس مصدق بالاي سرش بود و ديگر هيچ. ولي او تا پايان همه تکيه‌اش را روي آن سرمايه‌هاي از ميان رفته گذاشت در حالي که سرمايه‌اش، کارت‌هاي واقعي‌اش، عبارت بود از ارتش و دستگاه امنيتي؛ طبقه متوسطي که نمي‌خواست آنچه را بدست آورده بود به خطر اندازد و بخش مهمي از آن حاضر بود زير شعار دفاع از مشروطه و قانون اساسي پشت سر او بايستد؛ و نيز بازمانده نام پادشاه و جاذبه پادشاهي و اقتدار پادشاهي که هنوز در ايران نابود نشده بود، ضعيف شده بود و ضربه خورده بود ولي نابود نشده بود. بختيار بايست قدرت‌هايي را که در دست مي‌داشت، قدرت‌هاي سياسي و نظامي را که در دست مي‌داشت و از رژيمي برايش مانده بود، که نخست‌وزيرش کرده بود، چنان بسيج کند که بي خونريزي، ولي با تهديد هميشگي آن، بتواند موج انقلاب را عقب ببرد. در عين حال با اصلاحات سياسي، با باز کردن يک دورنماي تازه پيش چشم مردم ايران و تقويت گرايش مشروطه‌خواهي، نيروهاي انقلابي را خنثي کند. در آن هنگامه انقلابي با سخنراني نمي‌شد جلو خميني را گرفت؛ ولي او شيفته سخنراني‌هايش بود.

وقتي او آمد و خواست رهبر انقلاب بشود و نامربوط‌تر از آن، خواست انتقام 28 مرداد را بگيرد ــ مانند بقيه جبهه ملي‌هاي آن زمان، و بسياري‌شان در اين زمان نيز ــ همه سلاح‌هايش را از دست داد. دستگير کردن سپهبدعزيزاله کمال هشتاد ساله (رئيس شهرباني در 1331/1952) با آن وضع رقت بار که راه نمي‌توانست برود، به انتقام همکاري نکردنش با دکتر مصدق، در آن اوضاع چه نتيجه‌اي جز ترساندن ارتشي‌ها مي‌توانست داشته باشد؟ او در همان نخستين مراحل، ارتش را از دست داد و سازمان امنيتي را که در آن هنگام خيلي به کارش مي‌آمد و مي‌توانست آن را با تغييراتي در مسئولان، در برابر دسته‌هاي خوناشام و تروريست پيرامون خميني بفرستد منحل کرد.

هيچ لزومي هم به خونريزي زياد نمي‌بود. تا آخرين هفته‌ها بي‌حمام خون مي‌شد ايران را به راه ديگري انداخت. هنگامي که ارتش ديد خود بختيار سخنان آن طرف را منهاي انقلاب اسلاميش، مي‌گويد و تا جمهوري و نخست‌وزيري خميني حاضر است پيش برود، با يک حساب ساده موازنه نيروها خودش به انديشه کنار آمدن با آخوندها افتاد. ديدار با خميني معني نمي‌داشت. بختيار مي‌رفت به پاريس خميني را مي‌ديد که چه بشود؟ در بهترين صورتش ناموفق بر مي‌گشت و بر اعتبار خميني به عنوان رهبري مصمم مي‌افزود. بعدا گفت که من مي‌رفتم و به مردم مي‌فهماندم که او شخص سمجي است. ولي مردم او را به دليل سمج بودنش مي‌پسنديدند. در بدترين صورتش هم يک سنجابي ديگر مي‌شد. خيلي هم هنر مي‌کرد به عنوان نخست‌وزير خميني برمي‌گشت. آن کار هيچ سودي نداشت و خميني را نيرومندتر کرد. بازي بدي بود. او نيروهايي را که داشت پراکنده، و تشويق کرد که به جبهه مخالف بپيوندند و روي استراتژي نادرستي که از اول داشت خودش را بي‌سلاح و منزوي کرد و در شگفت بود که چرا به آن سادگي سرنگون شد. اين تصادفي نيست که حکومتي که برنامه‌اش را از روي خواست‌هاي انقلابيان تنظيم کرد در مسابقه براي رهبري انقلاب از خميني عقب افتاد. پيش از او شاه هم وارد چنان مسابقه‌اي شده و شکست خورده بود.

در آخرين ماه‌ها و هفته‌هاي رژيم پيشين بجاي برآوردن خواست‌هاي انقلابيان بايست بر نيروهاي ضد انقلابي تکيه مي‌کردند. تظاهرات هواداران قانون اساسي در نخستين مراحل حکومت زودگذر بختيار نشان داد که يک سرچشمه قدرت در جامعه بود که مي‌توانست در برابر موج انقلابي بايستد. بخش بزرگي از طبقه متوسط ايران اگر از رهبري نيرومندي برخوردار مي‌بود و از سوي دولت پشتيباني مي‌شد مي‌توانست آن موج را برگرداند. حتا در ميان پشتيبانان خميني نيز خشونت و انحصارطلبي هواداران خميني و رفتاري که با خانم‌ها داشتند و جلوگيري‌شان از هواداري مصدق در تظاهرات ترديدهاي بسيار برانگيخته بود. ولي خبر آن تظاهرات را حتا به اندازه کافي پخش نکردند و جلو اوباشي را که با کارد و سنگ به تظاهرکنندگان حمله‌ور شدند نگرفتند (پيش پرده تاکتيک‌هاي اوباش بسيجي) بختيار مي‌توانست چنان رهبري باشد ولي او هيچگاه از 28 مرداد رها نشد. از نيروهائي که برايش مانده بودند و مي‌توانستند دوستش باشند و به‌رهائيش بشتابند، از آن تظاهرکنندگان قانون اساسي نيز، همان اندازه بري بود که از دشمنان انقلابيش. مانند بسياري از آنها که به نام جبهه ملي شناخته مي‌شوند نتوانست از قالب يک دوره تاريخي بيرون بيايد و مانند همه آنها که خود را در يک رويداد يا شخصيت تاريخي منجمد مي‌کنند ــ چه جبهه ملي‌ها، چه چپ راديکال و چه سلطنت‌طلبان سنتي که اين ميراث به آنها هم رسيده است ــ از رساندن خودش به قواره موقعيت‌هاي تازه برنيامد.

هنگامي که مي‌گويم مي‌بايد از زندان گذشته بيرون آمد با توجه به اين تجربه‌هاست. بختيار لازم نبود 28 مرداد يا رفتار زشتي را که در سال 1356/1977 در تظاهرات جبهه ملي در کاروانسرا سنگي با او و ديگران شد فراموش کند. ولي هنگامي که براي واپس نشاندن موج انقلابي به نخست‌وزيري آمد با جهان ديگري سر و کار مي‌داشت. در آن هنگام اسباب قدرتي که پس از 28 مرداد ساخته شده بود برضد او بکار نمي‌رفت و در اختيارش مي‌بود تا خطري را که از همه کس بهتر به ماهيتش پي برده بود برطرف سازد. او پس از شکست دادن خميني به اندازه کافي براي پاک کردن حساب‌هايش با 28 مرداد وقت مي‌داشت ــ اگر اصلا در آن زمان ديگر هيچ لزومي در آن مي ماند. در هر حال او به عنوان يک مرد سياسي، شخصيت قابل احترامي بود.

کابينه‌هاي پياپي از تابستان تا زمستان 57/9ـ 78  فرصت بسيج آن بخش طبقه متوسط، توده بزرگ مردمي را که به نگهداري منافع و امتيازات خود مي‌انديشيدند، از دست دادند. در آن شش ماه لايه‌ها و گروه‌هاي اجتماعي نه همه از روي اعتقاد، به تدريج به انقلاب پيوستند زيرا حکومت را، نخست‌وزيران را، هر که بودند، مي‌ديدند که پيوسته در پي مصالحه و امتياز دادن به انقلاب‌اند. براي من بسيار دشوار است که پيروزي انقلاب را تا مراحل پايانيش اجتناب‌ناپذير بدانم. امروز هم نمي‌توان حکم قطعي داد زيرا در شش ماهه پس از حکومت ما، هيچ مبارزه جدي با نيروهاي انقلابي نشد و هيچ استراتژي جز سازش و بعد تسليم گام به گام و سرتاسري در ميان نبود. به استراتژيي که من امروز از آن مي‌گويم فرصتي داده نشد تا بتوانيم قضاوت کنيم. سخنراني‌هاي پر هيجان در آن يک ماهه آخر بود ولي نه بيش از آن. نه توجهي به بسيج مردمي در روياروئي با بسيج انقلابي شد زيرا همه‌شان مردم را از دست رفته مي‌گرفتند (در مورد بختيار احساسم اين است که با هيچ کس جز هواداران و موافقان مصدق، و نه سران جبهه ملي، اصلا ميانه‌اي نداشت) و نه اراده  بکار بردن زور در جاي درست و به اندازه لازم در ميان بود که همواره تلفات کمتري از بکاربردن اندک و پراکنده‌اش دارد. سخنراني‌هاي بختيار در نخست‌وزيري بي‌ترديد برگ درخشاني در کتاب سراسر آلوده و تيره آن شش‌ماهه است ولي اگر او پيش از نخست‌وزيري آن موضع را گرفته بود رهبر بسيار موثرتري مي‌شد. اگر در همان تسليم جبهه ملي به خميني در سفر کريم سنجابي به پاريس و ماه‌هاي پس از آن، خاموش نمي‌ماند بهتر مي‌توانست توده طبقه متوسط ايران را پشت سر خود گرد آورد و رهبر “جايگزين“ خميني باشد. اما در نخست‌وزيري، او رهبر “از ناچاري“ بود و کار تنها با سخنراني راست نمي‌شد.

با اينهمه درباره بختيار نمي‌توان سخن گفت و ضربه‌اي را که بخش غيرفاشيست اسلامي انقلاب به خودش و کشور زد يادآوري نکرد. بختيار نتوانست ارزيابي درستي از ميدان جنگ و نيروهاي در صحنه بکند ولي خيل بزرگ انقلابياني که سرخوردگي‌شان از فرداي انقلاب آغاز شد در او واپسين رستگاري خود را از دست دادند. او، هم اعتبارنامه‌هاي اصلاح‌طلبي و احترام به نظام قانوني را داشت، و هم در شرايطي آمده بود که جاي ترديد براي شکاکان نمي‌گذاشت (بيش از رفتن شاه از ايران چه مي‌شد خواست؟) ما يکبار ديگر، پس از تابستان 1332 فرصت يک انقلاب باشکوه نمونه 1688 بريتانيا را از دست داديم. در هردو بار مي‌شد ايران را بي‌مداخله بيگانه و بي نابود کردن آينده کشور به دمکراسي و نظام مشروطه واقعي درآورد.

چنانکه در پيش هم اشاره کردم يکي از گوشه‌هاي جهان‌بيني ايراني که مي‌بايد عوض کرد فرهنگ مظلوميت و شهادت است. در چنين فرهنگي مرز ميان پيروزي و شکست تار مي‌شود و شکست گاهي ارزشي برتر مي‌يابد. اما يک ملت نمي‌تواند با ناکامي‌هايش زندگي کند. ما بيش از مظلوميت و شهادت به کاميابي و پيروزي نياز داريم و بيش از گنهکار دانستن ديگران مي‌بايد عادت کنيم کم و کاستي‌هاي خود را حتا در قهرمانان و پرستيدگان‌مان بشناسيم. ملت‌هاي پيشرفته چنين مي‌کنند. اگر مي خواهيم سرنوشت متفاوتي داشته باشيم مي‌بايد آدم‌هاي متفاوتي بشويم و بتوانيم به اندازه موقعيت‌هاي تاريخي که خود را به ما عرضه مي‌دارند رشد کنيم.  شهيد و مظلوم شدن، غايت کار سياسي نيست. يک سياستگر پيروزمند که کشور خود را از تنگنائي برهاند ارزش بيشتري دارد. رهبر سياسي را در جامعه‌هاي پيشرفته با توجه به ترازمندي کلي هدف‌ها و امکانات، توانائي‌ها و کمبودها و بيش از همه دستاوردهايش ارزيابي مي‌کنند. يک رهبر سياسي مي‌بايد بتواند ميان آرمان‌ها و قدرت‌ها ومحدوديت‌هايش توازني برقرار کند و از آنچه دارد بيشترين بهره را در جهت هدف‌هايش ببرد. مشکلات ترساور، در هر موقعيت مهم تاريخي پيش مي‌آيد ولي رهبراني هستند که پيروزي را از کام موقعيت‌هاي غيرممکن مي‌ربايند. ديگراني هم هستند که آنچه را هم در دسترسشان است بر باد مي‌دهند.

اميرحسيني ــ با توجه به اينکه شاه پس از خروج از ايران هيچ تمايلي به تماس با سران ارتشي نشان نداد ــ اين را بسياري از امراي ارتش عنوان کردهاند ــ چرا شاه به جاي بختيار يک امير ارتشي را به نخستوزيري برنگزيد؟ يک آدم مقتدري مثل فرض کنيد رحيمي يا اويسي يا خسروداد. به هر حال ما در ارتش ژنرال جربزهدار زياد داشتيم.

همايون ــ يک سنت پادشاهي پهلوي هراس از ارتش بود. چون رضاشاه با کودتاي نظامي روي کار آمده بود و اين اول بار بود که در دوران نو تاريخ ايران اتفاق مي‌افتاد و هميشه مي‌ترسيد که کس ديگري کودتا کند. چنان کساني هم بودند. کسان ديگري هم مايه دردسر بودند. به دليل اين هراس از ارتش مي‌کوشيدند آن را هميشه در بهم انداختن سران نظامي نگهدارند، محمدرضا شاه خيلي بيشتر، و کارآيي ارتش را در واقع با اين سياست از بين مي‌بردند. محمدرضا شاه به هر راه‌حلي حاضر بود مگر راه‌حل ارتش. يعني عملا خميني را ترجيح مي‌داد بر مثلا يک فرمانده ارتشي؛ و دائما سفارشش اين بود که ارتش ديوانگي نکند. ديوانگي ارتش به اين معنا بود که سران اين انقلاب را بگيرد و به زندان بيندازد ــ آن پانصد ششصد نفري که صحبتش بود ــ و نمي‌گذاشت اين کار را بکند. براي اينکه ته دلش از ارتش بيشتر مي‌ترسيد تا از خميني. شش ماهه آخر محمدرضا شاه، شش ماهه باور نکردني است. يعني اصلا با هيچ منطقي نمي‌خواند. من بسيار کوشيده‌ام دلايلي، توجيهاتي پيدا کنم و بياورم. ولي از دليل و توجيه گذشته است. بکلي يک فضاي سوررئاليستي بود و شاه در يک فضاي سوررئاليستي عمل مي‌کرد؛ نامربوط “همه تصميماتش نامربوط“ هرچه مي‌گفت و مي‌کرد پرت، بي‌ربط و اشتباه بود. نمي‌دانم در ذهنش چه مي‌گذشت. مي‌گويند تاثير داروهائي بود که به او مي‌دادند. نمي‌دانم. ولي شايد تنها توضيح درستش باشد؛ هرچند او همواره در برابر بحران فلج مي‌شد. درس بزرگي که از دوران انقلاب مي‌توان گرفت اين است که دودلي و بي‌تصميمي و از اين شاخ به آن شاخ شدن و دو يا حتا چند استراتژي را با هم دنبال کردن نسخه شکست است.

اميرحسينی ــ اشاره کرديد که بعضي از افسران ارتش در طول سالها حکومت هر دو پادشاه پهلوي فکر نوعي کودتا به ذهنشان رسيده بوده است. ميخواستم درباره سپهبد زاهدي از شما پرسشي بکنم. آيا درست است که بعداز 28 مرداد، يعني نه بلافاصله فرداي 28 مرداد، به هر حال در دوران نخستوزيري، سپهبد زاهدي با پادشاه دچار اختلافاتي شد و به نوعي مايل بود که قدرت را به تنهايي در دست بگيرد که شاه سرانجام ايشان را به نوعي به تبعيد به ژنو فرستادند؟ به هرحال جدا از مطالعه ژرف شما در زمينه تاريخ ايران، به دليل وابستگي خانوادگي شما اين مسايل را نزديکتر از هر محققي ديدهايد و شنيدهايد.

همايون ــ اختلافات از بازگشت شاه شروع شد. شاه در فرودگاه ديد که نصيري سرتيپ شده است. چون سپهبد زاهدي گفته بود که برو و درجه سرتپي‌ات را بزن. و شاه در مورد ارتش بسيار حساس بود و حسود که هيچکس در ارتش نفوذي نداشته باشد؛ منحصرا دست خودش باشد. در ترکيب کابينه زاهدي شاه چندان دستي نداشت و بسيار ناراحت و ناراضي بود و به سفير آمريکا هم گفت. تا جايي که سفير آمريکا به او گفته بود اين مرد زندگي‌اش را به خطر انداخت و شما را برگرداند. شاه گفته بود بله البته، ولي با من هيچ مشورتي نشده است. شاه از همان شايد ماه اول در صدد برداشتن زاهدي بود. ولي زاهدي در زندگي‌اش هرگز در صدد برداشتن شاه برنيامد و وفاداري صفت برجسته او بود. خيلي‌ها هم در آن مدت که شاه از ايران رفته بود به او گفته بودند که لزومي به بازگشت شاه نيست و خودت مي‌تواني اين کشور را بگيري. ولي او اصلا در خيالش نمي‌گنجيد و تا پايان زندگي‌اش هم با اينکه خيلي تلخکام بود ولي به پادشاهي، به محمدرضا شاه، وفادار ماند. منظورم از افسراني که در اين فکر بودند يکي آن سرهنگ پولادين معروف بود که براي رضاشاه طرحي ريخته بود. يکي هم سرلشگر قرني بود که براي محمدرضا شاه در سال 1337/1958 خيال کودتا در سر داشت. ولي زاهدي هرگز جزء آنها نبود. مشکل زاهدي با محمدرضا شاه همان مشکل مصدق بود و قوام‌السلطنه. زاهدي هم معتقد بود که شاه بايد سلطنت کند نه حکومت؛ و اعتقاد زيادي هم به توانائي‌هاي محمدرضا شاه نداشت. اگر درست نگاه کنيم زاهدي حق داشت فکر کند که پادشاه بايد آن بالا باشد و مسئوليت نداشته باشد و کسي او را نتواند مورد حمله قرار دهد و نخست‌وزيران بايد مسئول باشند و بيايند و بروند. اين گرفتاري عمده سپهبد زاهدي با محمدرضا شاه بود.