سه
نوآوری و سازشگری
اميرحسيني ــ جدا از اين کارها ولي فعاليت گروهي و حزبي نداشتيد؟
همايون ــ نه در هيچ حزبي نبودم و در روزنامه هم کار نميکردم و گاه مقالاتي اينجا و آنجا مينوشتم. از سوي سردبير انگليسي کيهان اينترنشنال به من پيشنهاد کار شد ولي مسعودي جلوش را گرفت. دوپيشنهاد ديگر، رياست انجمن نفت و رياست روابط عمومي هواپيمائي ايران را هم نپذيرفتم که هردو کارهائي با حقوق و امتيازات فراوان و فريبنده بودند. در پي انتشار روزنامه بودم. حالا بر ميگردم به آن موضوع. من وقتي از آمريکا آمدم در تابستان 44/65 رفتم به ديدار آن دو دولتمرد و راجع به رساله من البته بحث شد. چون در آن رساله من موضع غيرمتعارفي گرفته بودم. ضمن انتقاد سخت از شيوه حکومتي در ايران، نه از شاه، از شيوه حکومتي، و خطر کمونيسم را يادآور شده بودم و موضع خيلي شديد ضدکمونيستي داشتم و پيشنهادهايي براي اصلاح از درون داده بودم. اصلا نوشته بودم ما بايد يک جنگ چريکي سياسي، از درون سيستم بکنيم و برداشت من آن دو نفر را گرفته بود. ميخواستند ببينند من چه کار ميخواهم بکنم و براي من چکار ميتوانند بکنند و خيال داشتند از من به اصطلاح استفاده کنند و من موضوع روزنامه را مطرح کردم و گفتم که يک روزنامه به من بدهيد.
اميرحسيني: آقاي علم پيشنهاد مشخصي به شما داد؟ مثلا کار در دربار؟
همايون ــ نه. ولي ميخواستند ببينند من اين حرفها را که ميزنم چکار ميخواهم بکنم و آنها چکار ميتوانند براي من بکنند.
اميرحسيني ــ آقاي هويدا هم همين طور؟ پيشنهاد مشخصي براي کار ندادند؟
همايون ــ هويدا هم همين طور. ولي وقتي گفتند چکار ميتوانند براي من بکنند گفتم روزنامهاي به من بدهيد. نگفتم ميخواهم بيايم در حکومت و اگر ميخواستم شايد ميتوانستم بروم، بعيد نبود. ولي فکر ميکردم که از راه روزنامه بايد اين تغييرات داده شود و دو سال البته طول کشيد تا با يک شرايط خيلي سخت اين روزنامه را اجازه دادند که منتشر کنم. در سال 46/67 آخر پاييز روزنامه را توانستم درآورم. از تابستان 1344 دنبالش بودم. بارها و بارها با آنها ديدار کردم. با علم کمتر، با هويدا بيشتر.
اميرحسيني ــ علت اين طول کشيدن چه بود؟ سازمان امنيت مخالف بود يا فرض کنيد نفوذ کساني مثل عباس مسعودي مانع ميشد؟
همايون ــ نه ، اتفاقا عباس مسعودي باعث شد که اين روزنامه را به من بدهند. موضوع اين بود که امتياز روزنامه ديگر به هيچکس داده نميشد و روزنامه هم به اندازه کافي در ايران بود. خيلي روزنامه بود. دويست سيصد روزنامه در سراسر ايران منتشر ميشد و روزنامهها هم بيشتر صبحها در ميآمد و يا هفتگي بود. و آنچه صبحها در ميآمد بسيار روزنامههاي کوچکي بودند و اعتبار چنداني هم نداشتند. هفتگيها هم جز چند مجله که فروشي داشتند بقيهشان خيلي در وضع ضعيفي بودند و حکومت تصميم گرفته بود که ديگر به کسي روزنامه ندهد. ضمنا من در دورهاي که در روزنامه اطلاعات مقاله مينوشتم مقالاتم با اينکه در ظاهر درباره مسايل خارجي بود شايد دوسومش راجع به وضع ايران بود. منتها انتقادات شديدي که مثلا از نيکاراگوئا و ونزوئلا ميکردم همه نشانيهاي ايران رويش بود. همه ميدانستند. اصلا موفقيت من در اطلاعات مقداري بر اثر اين موضع انتقاديم راجع به وضع ايران بود. البته شيوه نگارش و راه ورود به مطلب و آگاهيهاي سياسي که پيدا کرده بودم، آنها هم کمک کرد. ولي اصلش آنقدر ايرانيها از انتقاد خوششان ميآمد و هنوز ميآيد که بقيه چيزها زير سايه است. من به عنوان يک روزنامهنگار منتقد شناخته شده بودم که بارها هم مقالاتم را گفته بودند چاپ نشود و خود شاه هم يکبار دستور داد مقالهاي از من چاپ نشود. سرمقالهاي پس از کشته شدن رابرت کندي در آيندگان نوشتم و برادران کندي را مقايسه کردم با برادران گراکي در جمهوري رم که آنها هم پوپوليست بودند و ميخواستند کارهايي براي اصلاح نظام بکنند و هر دو کشته شدند. شاه چون خيلي از کنديها بدش ميآمد دستور داد که اصلا مقاله چاپ نشود. از اين مشکلات من بارها داشتم. يک مقاله در اطلاعات راجع به کودتاي يمن نوشته بودم و از پسر پادشاه يمن امام يحيي دفاع کرده بودم. يا درباره کودتاي ويتنام نوشته بودم. سفري هم به ويتنام در اکتبر 1960 کرده بودم و با فساد دستگاه نگودين زيم و برادرش و همسر برادرش آشنا شده بودم. سفير ويتنام جنوبي در هند نميدانم از کجا نام مرا شنيده بود و از آنجا مرا براي بازديد کشورش دعوت کرد. ويتناميها در ايران نمايندگي نداشتند. جنگ چريکي شمال با جنوب در ويتنام تازه آغاز شده بود و من سرتاسر آن سرزمين را گشتم و از دستاندازيهاي کمونيستهاي ويتنام شمالي و ضعف رژيم ويتنام جنوبي نگران شدم. خيلي وضع بدي بود. البته نميدانستم که کار آمريکاييها، کودتايي که در همان اوقات ترتيب دادند، چه اندازه به زيان ويتنام و زيان آمريکا و زيان دنياست. آن وقت نميتوانستم بفهمم. همه اينها خيلي سوء ظن شاه را نسبت به من بر انگيخته بود.
اميرحسيني ــ اين پرسش پيش ميآيد که وقتي شما يک مقاله مينويسيد و به سردبير روزنامه ميدهيد، قاعدتا او بايد تصميم بگيرد که اين مقاله چاپ بشود يا چاپ نشود. چگونه است که اين مقاله ميرود روي ميز شاه که شاه تصميم بگيرد که مقاله شما درباره کشته شدن رابرت کندي چاپ بشود يا نشود؟ يعني شاه تا اين اندازه در ريزهکاريهاي جامعه دخالت ميکرد و يا اصلا وقتش را داشت؟
همايون ــ بله، شاه وقت براي کارهاي خيلي کوچکتر از اين، نميدانم تقاضاي مرخصي مدير کل کشاورزي استان خراسان يا پايينتر از آن هم داشت. همه را به عرضش ميرساندند. همين بود که درخت به اصطلاح نميگذاشت جنگل را ببيند.
اميرحسيني ــ توضيح ميداديد که چرا دوسال طول کشيد تا اجازه روزنامه را به شما دادند.
همايون ــ علت اصلياش اين بودکه خود شاه اعتمادي به من نداشت. با اينکه مرا آدم ناسيوناليستي ميدانست ولي از گرايشهاي به اصطلاح ليبرال من ناخشنود بود و همين که مواضعي به سود کودتاگران در يمن و ويتنام گرفته بودم. يمن به درستي، ولي در ويتنام من سخت اشتباه کردم. من در مساله ويتنام بسيار اشتباه کردم چه آن موقع چه بعد. او خوشش نيامده بود. علاوه بر اين تمام دستگاه از اينکه روزنامه مستقلي صبحها منتشر بشود، و فکر ميکردند من با اين روزنامه خيلي کارها ميتوانم بکنم نگران بود. ميترسيدند که مبادا اين روزنامه از اختيار در برود و دردسر تازهاي در فضاي متوقف آن سالها درست بشود. دستگاه حکومتي خاطرش از من آسوده نبود. هويدا و احتمالا علم نظر موافق داشتند و خود نعمتالله نصيري رييس سازمان امنيت نيز چون با اطلاعات بسيار دشمن بود و کينه شخصي داشت و من هم با اطلاعات درافتاده بودم ميل داشت که من يک روزنامه عصر به رقابت با اطلاعات در بياورم. و بر سر اين موضوع جنگي در گرفته بود. من بارها به هويدا گفتم ما نميتوانيم رقابت کنيم. ما ميخواهيم روزنامه صبح بنويسيم و اين سنت را زنده کنيم که در ايران از بين رفته است. در ايران کسي روزنامه صبح نميشناسد؛ و همه جاي دنيا روزنامه حسابي روزنامه صبح است. ما ميخواهيم اين کار را بکنيم. اين موضوع سرانجام در جلسهاي در اواخر با هويدا و نصيري سه نفري حل شد؛ و من ثابت کردم رقابت امکان ندارد. منظور خود نصيري هم برآوردني نيست که ما اطلاعات را بکوبيم. حالا علاوه بر اينکه ما نميخواهيم ــ ما با اطلاعات که طرف نبوديم ــ ولي اصلا نخواهيم توانست. در حالي که يک روزنامه صبح ميتواند وزنه روزنامههاي عصر را کم بکند، و اين استدلال پذيرفته شد.
اميرحسيني ــ اين را خود نصيري مستقيم ميگفت که من قصد کوبيدن روزنامه اطلاعات را دارم؟
همايون ــ نه، ولي ميگفت شما بايد يک روزنامه عصر بدهيد در رقابت با اطلاعات. ولي من ميدانستم، براي اينکه در جريان دشمنياش با اطلاعات در سال 1333 بودم که رييس شهرباني بود و مسعودي مجبورش کرد که بيايد و در اداره روزنامه اطلاعات در برابر همه نويسندگان و کارگران معذرت بخواهد، براي اين که در گوش خبرنگار اطلاعات زده بود. نصيري آدم کينهورزي بود و اين مساله را اصلا فراموش نکرد، تا آخر عمر. کينههايش تا آخرعمر با او بود. با من هم ميانهاش بسيار بد بود. براي اينکه در جريان همين روزنامه آيندگان خيلي جلوش ايستادم و بعدها هم خيلي به او بياعتنايي ميکردم. چون اصلا قبولش نداشتم. به عنوان يک انسان خيلي به نظر من کمبود داشت و به عنوان رييس سازمان امنيت اصلا به درد نميخورد. بعدها هم که من به جاهاي بالاتري رسيدم او را گاه و بيگاه ميديدم و اعتنايي به او نميکردم و هيچ وقت ميانهاش با من خوب نبود.
به هر حال راه حلي که به نظرشان رسيد اين بود که خود دولت در اين روزنامه شريک بشود و کنترل پنجاه و يک درصد سهام با دولت باشد که هر وقت من فيلم ياد هندوستان کرد بتوانند جلوي من را بگيرند و با اين ترتيب به من يک امتياز دادند. که البته به من ندادند. به خانمي که از دوستان و همشاگرديهاي کودکي من بود و من معرفي کردم دادند. من نميخواستم، شايد آنها هم نميخواستند، که امتياز روزنامه به نام من باشد. و من مدير عامل شرکتي شدم که روزنامه را نشر ميداد و چهل و نه درصد سهام را من و دو تن از دوستانم تامين کرديم و بقيه از طرف هويدا داده شد.
اميرحسيني ــ بودجه نخست وزيري؟
همايون ــ بودجه محرمانه نخست وزيري. خود هويدا داد. دو تن از افراد هم قرار شد که نماينده اين سهام باشند. يکي دکتر حسين اهري بود که دوست هويدا بود و از رياست بانک رهني آمده بود و سخت ناراضي بود و هويدا ميخواست کاري به او بدهد، يکي هم بعد معلوم شد آقايي است به نام منوچهر آزمون که در ساواک است. وقتي من فهميدم که او در ساواک است رفتم پيش هويدا، رفتم پيش ناصرمقدم يکي از مقامات بالاي ساواک و سخت به قول آمريکاييهاlobbying کردم که آبروي روزنامهمان ميرود. شما اگر ميخواهيد بگوييد اين روزنامه ناشرش ساواک است خوب اصلا از اول بگوييد. ديگر چرا آزمون را ميفرستيد. ما هم تعطيل ميکنيم ميرويم پي کارمان. نميشود. يکي دو ماهي نکشيد و او را از روزنامه برداشتند و او هم رفت و يک کارير اداري ـ سياسي خيلي سريعي را گرفت و تا بالاها رسيد. اهري نماينده دولت در روزنامه بود. خانم آزمون هم نه با نام شوهرش عضويت هيئت مديره را داشت. ولي آنها مداخلهاي نميکردند. وارد هم در کار روزنامه نبودند. من هم خوشم نميآمد. من اين روزنامه را سراپايش را خودم درست کردم اصلا خوشم نميآمد مداخله کنند.
اميرحسيني ــ اين دونفر عضو هيات مديره آن شرکت بودند.
همايون ــ بله. يعني به عنوان سهامدار.
اميرحسيني ــ و کسان ديگر؟
همايون ــ خانمي که صاحب امتياز روزنامه بود. جهانگير بهروز هم بود. من بودم و قرار بود يکي دو نفر ديگر هم باشند که آنها نيامدند و من هم هرچه داشتم واقعا روي اين روزنامه گذاشتم. پيش از انتشار روزنامه دو تکه زمين را که خريده بودم و در آن سالهاي بورسبازي زمين ترقي کرده بود فروختم و در سال 48/69 پس از مرگ مادرم خانهام را هم که ديگر نميخواستم در آن بسر برم فروختم و بيحساب و بيدريافت يک رسيد به صندوق روزنامه ريختم که در پرداخت بخشي از بدهيها چند روزي بيشتر نپائيد.
اميرحسيني ــ آن خانم کي بود؟
همايون ــ خانم فريده شاهرودي ميرزائي بود. بعد ايشان با روزنامه اختلافاتي پيدا کرد و کنار کشيد؛ ميخواست مانند مدير روزنامه که او بود عمل کند ولي من سخت اختيار کارها را داشتم و به نظرم کس ديگري نميتوانست روزنامهاي را که ميخواستم درآورد. امتياز را به دکتر اهري داديم. من باز از گرفتن امتياز تن زدم. حقيقتا دليلش را نميدانم. شايد آنقدر دريک کار فرو ميروم که ميخواهم گوشهاي از خودم را آزاد نگهدارم.
اميرحسيني ــ آيا سرمايه روزنامه کافي بود؟
همايون ــ ما با آن سرمايه شروع به کار کرديم. ولي چاپخانه روزنامه را خود من راه انداختم و همهاش به نام روزنامه بود. در همان سال 46/67 پيش از انتشار روزنامه به نمايشگاه چاپ در دوسلدورف رفتم. به نمايشگاهي به نام Drupa که هر چهارسال يکبار برگزار ميشود، براي ديدن ماشينهاي چاپ مناسب؛ و آنجا از غرفه چاپ لاينو تايپ ديدن کردم که در اطلاعات ماشينهايش را ديده بودم. و اين لاينو تايپ ماشينهاي حروفچيني ميساخت و براي خط عربي ـ فارسي با حجم تقريبا دو برابر ماشينهاي لاتين کار ميکرد که اطلاعات و کيهان هم خريده بودند. کاراکترهاي فارسي و عربي هفتاد هشتاد درصد بيش از کاراکترهاي لاتين است. و ما براي هر يک حرف آنها، يک علامت آنها، چهار تا يا دو تا داريم: اول، وسط، آخر، مفرد. يا مفرد و آخر مثل ر يا دال. بقيه هم که چهار تاست؛ شايد 145 کاراکتر بجاي 92 تا. ماشينهايي که اطلاعات و کيهان براي تايپ عربي و فارسي استفاده ميکردند خيلي گران بود. من رفتم به کارخانه در نزديکي منچستر و آنها گفتند که ما داريم ماشينهايي براي عربي ساده شده ميسازيم که با همان تقريبا 92 نشانه بتواند کار کند. يک خرده بيشتر از لاتين. يک مقدار علايم لاتين را بر ميداشتند و علايم عربي ميگذاشتند و اين ماشين تازه يک مخزن، به اصطلاح يک ماگازين، داشت در برابر ماشينهاي معمولي خط فارسي که دو مخزن داشت. در آنها حروف از دو صفحه ميريخت پايين، در اين ماشين از يک صفحه ميريخت. يک هفتهاي آنجا ماندم و با کارکنان و متخصصين لاينو تايپ طرحي ريختيم براي فارسي ساده شده که حروف فارسي را واردش کرديم و مقدار زيادي عربي را برداشتيم و باز هم کمتر کرديم و علايم نقطه گذاري گذاشتيم. خلاصه طرح تازهاي داديم براي فارسي که به همان مناسبت تخفيف مناسبي هم دادند. چهار دستگاه ماشين سفارش دادم که هاگوپ گابريليان نماينده لاينوتايپ در ايران پانزده در صد پيش پرداخت بهايش را داد. يعني صدهزار تومان و بيشتر که براي بازکردن Letter of credit ورقه اعتباري، لازم است، خود نماينده پرداخت. او در همان اوقات با من دوست شده بود و در اروپا هم با هم بوديم و اعتقاد به من داشت و هيچ سندي هم از من نگرفت. گابريليان کسي بود که صنعت چاپ ايران را به ابعاد جهاني رساند. نه تنها بزرگترين ماشينهاي چاپ را که ميتوانستند صدها هزار کتاب و روزنامه صحافي شده بيرون بدهند بلکه چاپخانههاي بزرگ براي جعبه و شيشه و بستهبندي بازرگاني با توليد انبوه نيز به پايمردي او به ايران راه يافت. او علاوه بر کار دارو که بخش اصلي بازرگاني او بود دائما در جريان پيشرفتهاي چاپ قرار داشت و فکر نميکنم کسي در ايران از اين نظرها به پاي او ميرسيد.
بعدا من از طريق آگهيهايي که موسسات نشر که اغلب دوست من بودند در آيندگان دادند اين پول را به او پس دادم. يعني اين ماشينها از طرف من به روزنامه آمد بدون اينکه در دفترها منعکس بشود. و بقيه پول ماشينها را هم همينطور از محل آگهي و درآمدهاي روزنامه چندين سال بعد داديم. بابتش هم رفتيم به دادگاه، بابت وامي که از بانک صادرات براي اين کار گرفتم. رئيس بانک صادرات، مهندس غلامعلي مفرح که از کاراکترهاي برجسته و پرمايه و بسيار جالب آن روزگار بود و بانک را با مختصر سرمايه خود و چند تن از دوستانش راه انداخت و از بزرگترين موسسات مالي ايران کرد، با من توسط جهانگير تفضلي از سهامداران بانک، دوستي داشت. با دکتر اهري به ديدار ممتاز، سرهنگ پيشين و رئيس گاردخانه مصدق، که رئيس شعبه بازار بانک صادرات بود رفتيم و در برابر سفتههائي که امضا کرديم چند ميليون ريال بقيه پول ماشينها را وام دادند. اين وام را تاچند سال بعد که وضع آگهيمان بهتر شد توانستم بپردازم. اقساطش عقب ميافتاد و بانک ما را به دادگاه برد و در دادگاه من حق را به بانک دام و به پرداخت جريمه محکوم شديم.
پس از کار حروفچيني به ماشين بزرگ چاپ که ضرورت داشت پرداختم. روزنامه کيهان چاپخانهاش را گسترش داده بود و ماشين روتاتيوش که آن زمان دوازده سالي از کارش ميگذشت روي دستش مانده بود. فروش آن ماشين به يک روزنامه ديگر که بهر حال رقيبي ميبود هر چه هم به سود همه طرفها، در منطق ايراني معمولي نميگنجيد. اگر پادرمياني دوستم ايرج تبريزي از مديران کيهان که خود يک امپراتوري مطبوعاتي در درون آن موسسه راه انداخت و گشاده نظري استثنائي دکترمصطفي مصباحزاده نميبود ما هرگز داراي آن ماشين نميشديم. دکتر مصباحزاده نه تنها ماشين را به ما فروخت دو تن از کارکنان طراز بالاي کيهان را هم به ما وام داد که هر شب ميآمدند و ماشين ما را راه ميانداختند. کيهان پنج ميليون ريال به بانک عمران مقروض بود. ما آن را به همان مبلغ خريديم و وام بانک عمران به ما منتقل شد. باز در پرداخت اقساط دچار زحمت شديم و بانک عمران ما را به دادگاه برد و من حق را به بانک دادم و دادگاه ما را به پرداخت جريمه محکوم کرد. آن بدهي را هم سرانجام در دهه پنجاه پرداخت کرديم. در خريد ماشين چاپ، بانک عمران به سفتههاي بياعتبار ما اکتفا نکرد و تضمين ملکي خواست. دوستم دکترسيروس آموزگار خانهاش را که تازه خريده بود به گرو داد و خانه داشت از دستش ميرفت. او از آن مردان است که خود صدها دوست دارد ولي به عنوان تنها دوست براي هريک از آنها بس است. دکتر آموزگار بيش از اينها به گردن آيندگان حق دارد. يک سال پس از انتشار روزنامه وضع مالي ما ياسآور بود و روزنامه ميرفت که تعطيل شود. من به بنبست رسيده بودم و همان زمان، در اواخر پائيز 1347/1968 دعوتي براي يک سفر گرد جهان از وزارت بهداري داشتم. با دکترسيروس آموزگار که همکاريهائي با آيندگان داشت گفتگو کردم و اداره مالي روزنامه را به او سپردم و به سفر رفتم. او با کارداني و به ياري ارتباط گستردهاي که با گروههاي اجتماعي گوناگون داشت توانست سر و صورتي به کارها بدهد و چند سالي در همان سمت کار کرد.
سالها بعد که به وزارت اطلاعات و جهانگردي رفتم فرصتي را که براي بازپرداخت بدهي اخلاقيام به کيهان ميجستم بدست آوردم. در آن وزارت براي تعيين نرخ آگهيهاي دولتي که بودجه هنگفتي داشت جدولي بر پايه شمارگان (تيراژ) روزنامهها تدوين کرده بودند که کيهان را در رديف بالاتر از اطلاعات ميگذاشت. در آن زمان کيهان به اندازهاي از رقيب خود پيش افتاده بود که همرديف نگه داشتنش با اطلاعات نامنصفانه مينمود. اما هيچکس جرئت نکرده بود دستي در وضع موجود ببرد. من، چنانکه در درجه بندي هتلها نيز عمل ميکردم، بي درخواست کيهان آن روزنامه را در رديف بالاتر از اطلاعات گذاشتم و بهايش را با دشمني اطلاعات که نزديک بود تا نابودي من برسد پرداختم.
براي محل چاپخانه لازم بود جائي را بسازيم. به رئيس سازمان اوقاف دکترنصير عصار پيشنهاد کردم که زميني به ما به اجاره درازمدت دهد، اگر اشتباه نکنم نود و نه ساله، و ما ساختماني برآن بسازيم و سالي 12 درصد بهاي زمين را بابت اجاره بپردازيم. پيشنهادي بود غيرعادي و براي موسسه محافظهکار دولتي غيرقابل هضم، ولي او به من لطف داشت و متقاعد شد و دوازده درصد اجاره، هر زباني را ميبست. زميني در خيابان فروردين، کنار خيابان شاه افتاده بود بين ورثه که دعوا داشتند. به راهنمائي يکي از کارمندان سازمان اوقاف، آقاي مصداقي، که مرد بسيار خوب با ذوقي بود زمين را يافتيم و به اوقاف پيشنهاد کرديم. سازمان اوقاف آن زمين را خريد و به ما اجاره داد. عمارت چاپخانه را هم توسط مهندسي ساختيم که باز روي دوستي و اعتماد حاضر شد پولش را به اقساط بگيرد. به هرحال با دست خالي و کارهاي غيرعادي يک چاپخانه سي و چند ميليون ريالي را راه انداختيم. براي دفتر روزنامه در همان محل، بر خيابان شاه، ساختماني را اجاره کرديم که مشرف بود به ساختمان چاپخانه و کارمان راه افتاد. بعدها يک طبقه ساختمان پهلوئي آن جا را هم به نام روزنامه خريدم و آنها را بهم وصل کرديم. مطالب روزنامه و نمونههاي چاپي را با سيمهائي که از سالن هيات تحريريه به ديوار چاپخانه کشيده بوديم توسط سطلي پائين ميفرستاديم و بر ميگردانديم. زيرسازي بخشي از زمين را هم که براي دفتر روزنامه کنار گذاشته شده بود انجام داديم ولي هيچگاه پول کافي براي ساختنش فراهم نشد. پس از تجربهام با بانکها رغبتي به وام گرفتن نداشتم.
آيندگان از هر نظر روزنامه مهمي شد با همه مبارزه سختي که روزنامههاي صبح با آن کردند. بعد که چاپخانه را درست کرديم نوشتند که ما آن را از اسرائيل گرفتهايم. مانند بيشتر کارهائي که کردهام کسي باور نميکرد که خودم توانسته باشم؛ و در آن فضاي توطئهانديشي بجاي تفکر، دنبال دستهاي ناپيدا ميگشتند. اما من نيز با بيپروائي و رفتار برکنارم کمکي به خود نميکردم. چاپخانه تازه راه پيشرفت را بر آيندگان گشود. پيش از آن روزنامه دوازده صفحهاي ما که قطعي ميان مجلات هفتگي و روزنامههاي عصر داشت در دو چاپخانه چاپ ميشد و در صحافي ديگري، صفحات چاپ شده را تا ميکردند و چهار صفحه لائي را در ميان هشت صفحه روئي ميگذاشتند. سازمان دادن اين کار و رساندن روزنامه به مرکز پخش روزنامهها و فرودگاه و گاراژها در نخستين ساعات بامدادي با امکانات محدود، دشوارترين کار تشکيلاتي است که در زندگيام کردهام. شبهاي دراز در چاپخانههاي دو گانه و در صحافي به عقلاني کردن فرايند چاپ و صحافي و رساندن روزنامهها گذراندم و با بررسي شيوه کار صحافان، يک سيستم خط زنجير به ايشان آموختم که بر سرعتشان افزود.
اميرحسيني ــ به اين ترتيب تا زماني که اولين شماره آيندگان منتشر بشود شما فقط درگير کارهاي روزنامه آيندگان بوديد. در اطلاعات که ديگر مقاله نمينوشتيد.
همايون ــ نه از اطلاعات که در سال 1342 بيرون آمدم.
اميرحسيني ــ در فرانکلين هم که ديگر نبوديد. به اين ترتيب وقتتان فقط صرف مساله…
همايون ــ ببخشيد من يادم رفت. هنگامي که در 1343/1964 مسافرتم به هاروارد را ميخواستم آغاز کنم موسسه فرانکلين که قبلا با من کار کرده بود و خيلي راضي بودند، خواهش کردند که از شرق به امريکا بروم و سر راه از شعبههاي آسيايي موسسه بازديدي بکنم و گزارشي بنويسم و من از شعبههاي آسيايي موسسه از کابل تا جاکارتا بازديدي کردم و گزارشي نوشتم که يکي از آنها را در مالزي، آن وقت مالايا نام داشت، روي گزارشي که من نوشته بودم تعطيل کردند. چون ديدند اصلا زائد است و خيلي وضع خرابي داشت. از گزارش من خيلي خوششان آمد و مسلما با نظر موافق رئيس ايراني فرانکلين، به من پيشنهاد کردند که پس از پايان دورهام در هاروارد، نماينده سيار آن موسسه در آسيا بشوم. وقتي برگشتم به ايران رفتم به موسسه فرانکلين و دفتري به من دادند و من شروع کردم به مسافرت در آسيا. يعني در آن دو سالي که ميخواستم آيندگان را منتشر کنم و تلاش ميکردم ضمنا نماينده موسسه فرانکلين در آسيا بودم و مرتبا سفرهايي ميرفتم. از افغانستان شروع ميشد و گاهي تا ژاپن ميکشيد. در ژاپن البته موسسه دفتري نداشت ولي براي نمايشگاههاي نشر و امثال اينها گاهي هم به ژاپن ميرفتم و سفرهاي خيلي جالبي برايم بود به مناطقي از دنيا که هيچوقت نديده بودم.
در آن مدت در کار مبارزه با بيسوادي هم توسط صنعتيزاده که انرژي و ابتکارش حدي نميشناخت شرکت داشتم. مبارزه با بيسوادي زير نظر شاهدخت اشرف و در مراحل مقدماتياش بود. سازمان آن مبارزه را در خوزستان من پايه گذاشتم. تفصيلش اين بود که صنعتيزاده پيشنهاد کرد براي اين کار به خوزستان بروم و گفت ترتيباتش داده شده است. من به آبادان رفتم و هيچکس در فرودگاه نبود. چاره را در اين ديدم که به دفتر سيامک مصدقي که مسئول شرکت نفت در آن مناطق بود بروم. مرا ميشناختند و درها به رويم گشاده بود. دکتر مصدقي هيچ خبري از موضوع نداشت و باز گويا فراموش کرده بودند. ولي من طرحم را به او گفتم و همه امکانات شرکت نفت از جمله هواپيما در اختيارم قرار گرفت و به شهرهاي خوزستان رفتم و به کمک مقامات شرکت نفت و وزارت آموزش و وزارت کشور کلاسها راهاندازي شدند. بعدا شاهدخت و گروهي براي سرکشي به خوزستان رفتند و من هم بودم.
يک کار مربوط به آموزش ديگر هم در آن دو ساله نمايندگي موسسه فرانکلين در آسيا از دستم برآمد. محمد بهمنبيگي را که در کار آموزش عشايري بود از نامش ميشناختم. روزي به دفترم در فرانکلين تلفن کرد و قراري گذاشتيم. برايم از کارهايش گفت و من سخت علاقهمند شدم. دعوت کرد از آموزشگاهش ديدن کنم. به شيراز رفتم و از آنجا به منطقه قشقائي رفتيم و سه روز در دهکدههاي عشايري ميگشتيم و در چادرهائي که ميز و نيمکت و تخته سياه گذاشته بودند دختر بچهها و پسر بچهها را ميديدم که درسهاي دوره دبستان را ميخوانند؛ همه از هوش و انرژي ميدرخشيدند و فلسفه پرورشي بهمنبيگي آن بود که بچهها خود را نشان دهند و اثبات کنند و دچار کمروئي نباشند و بچهها به هر پرسشي در آنچه خوانده بودند به تندي و با صداي بلند پاسخ ميدادند و بر هم پيشي ميگرفتند. شرايط زندگي در آن دهکدهها مانند صدسال پيش بود و من وسواسي، چاره را در هرچه کمتر خوردن ميديدم ولي شادترين روزها را در ميان آنها گذراندم. بهمنبيگي ميخواست يک دبيرستان عشايري هم بسازد و حيف بود که تحصيل آن بچههاي با استعداد نيمهکاره بماند. من از او شمار احتمالي دانشآموزان چنان دبيرستاني را پرسيدم و هزينه سالانه و سودمنديهاي يک دبيرستان عشايري را که همراه قبيله، گرمسير و سردسير ميکند به تخمين آوردم و طرحي را که نوشته بودم به هويدا دادم و او دستور اجرايش را داد.
در پايان سال 1345 از فرانکلين هم بيرون آمدم. آن کار هم باز در اختلافاتي که با موسسه فرانکلين در تهران پيدا کردم از بين رفت و ديگر در سال 1346 سراسر دنبال تهيههاي روزنامه بودم. چاپخانه روزنامه درسال1350 راه افتاد ولي کارهايش را قبلا آماده کرده بودم.
اميرحسيني ــ آيندگان از همان ماههاي اول فروش موفقيتآميزي داشت يا اينکه طول کشيد تا به آنجايي که شما در نظر داشتيد برسد؟
همايون ــ نه فروشش کم بود. از سه چهار هزار تجاوز نميکرد. به تدريج زياد شد. براي اينکه در فضاي خيلي خصمانهاي شروع کرد. همه ميگفتند يا مال اسراييل است يا مال “سيا“ يا مال ساواک است. در مورد ساواکش يک مقدار حق داشتند ولي آن را هم ما از بين برديم. ما ديگر هيچ ربطي به ساواک نداشتيم. ولي در مورد اسرائيل و سيا البته بکلي اشتباه بود و مبارزه تبليغاتي بر ضد شخص من بود و روي مواضعي که قبلا گرفته بودم. من مواضع ضد اسرائيلي هيچ وقت نداشتم. فکر ميکردم ايران در منطقهاي قرار گرفته است که اسرائيل متحد استراتژيک ماست. به ما مربوط نيست که فلسطينيها با اسرائيل دعوا دارند. مشکل خود عربهاست. در آن مقالات چهارگانه “طرحي براي سياست خارجي ايران“ اين موضوع را پرورانده بودم. هيچ وقت در زندگي گرايش خاص هوادار عرب نداشتم و يک ناسيوناليست ايراني بودم، خوب با آن عوارضي که در فضاي “روشنفکري“ آن زمان داشت و افتد و داني. من از مواضع مستقل بين اعراب و اسرائيل، نه لزوما طرفدار اسرائيل، دفاع ميکردم. يک وقت که تيم فوتبال اسرائيل در تهران مسابقه داشت و صحبت اين بود که ميريزيم ميزنيم، ميکشيم؛ من مقالهاي نوشتم که ما درگير يک مسابقه ورزشي هستيم نه يک جنگ؛ و يهودي و مسلمان ندارد و اسرائيل ندارد و مردمان همه برابرند و بخصوص بعد از آن تجربه سومکا که گرايشهاي فاشيستي زنندهاي داشت، بسيار از آن طرف افتادم و سخت ليبرال شدم. چون از نظر مذهبي هم از شانزده سالگي agnostic بودم و اصلا اعتقادات مشخصي نداشتم و فکر ميکردم که به من اصلا مربوط نيست و اين مسائل در حيطه من نميگنجد. همه مذاهب برايم يکي بودند و اين موضعي که من در مسابقه فوتبال ايران و اسرائيل گرفتم که خوشبختانه به پيروزي ايران انجاميد. شايد هم اسرائيليها متوجه خطر شدند و زياد تلاشي نکردند، نميدانم. اينها همه مرا به عنوان يک هوادار اسرائيل معرفي کرد. دوبار دعوت به آمريکا هم تعبير شد به عامل سيا بودن. لابد من چون عامل سيا بودم دعوت شدم. در حالي که آنها دنبال روزنامهنگاران برجسته ميگشتند و کسان ديگري هم به امريکا دعوت شدند، خيلي کسان. منتها آن بورس هاروارد نصيب کسي نشد. اينها جلو پيشرفت روزنامه را تا سالها گرفت ولي خود روزنامه بقدري خوب بود و متفاوت بود که اصلا در روزنامهنگاري ايران تاثير کرد. يک نگاه به روزنامههاي اطلاعات و کيهان بعد از انتشار آيندگان و پيشش نشان ميدهد که چقدر ما اصلا شيوه روزنامهنگاري را عوض کرديم. کم کم مردم به طرف آيندگان آمدند. هيچ وقت روزنامه بزرگي نشد. در آخرين ماهها تا من بودم بيش از سي چهل هزار در روز منتشر نميکرديم. ولي خيلي روزنامه متنفذي بود يعني گزارشها و مقالههاي آيندگان، سرمقالههاي آيندگان، آن وقت هم من عموما سرمقالهها را راجع به ايران مينوشتم، در سياستگزاريها اثر ميکرد، خيلي بيش از يک روزنامه معمولي، ولي نه آن اندازه که راضي باشم. بسياري از روزنامهنگاران درجه اول را ما در آيندگان معرفي کرديم و پرورش داديم. چون هرجا دنبال استعداد بودم و هرکس در يک روزنامه دانشجويي هم چيزي مينوشت که خوب بود دعوت به همکاريش ميکردم و ميگذاشتم تا بدرخشد، اين شيوهاي بود که در مطبوعات ايران ديده نشده بود.
اميرحسيني ــ آيا درآن سالها آيندگان سانسور هم ميشد؟
همايون ــ مانند روزنامههاي ديگر.
اميرحسيني ــ جدا از اينکه ساواک به هر حال ماموري در روزنامه داشت و نيمي از آن به دولت تعلق داشت. يعني ماموري بود که خط بکشد روي بعضي واژهها روي بعضي جملهها يا اصولا مقالهاي را کنار بگذارد؟
همايون ــ نه، رفتاري که با آيندگان ميشد هيچ تفاوتي با روزنامههاي ديگر نداشت. آن مامور ساواک هم يکي دو ماه بيشتر نبود. ساواک چند ماهي پس از انتشار روزنامه و احتمالا به دليل کنار گذاشته شدن آزمون، علاقهاش را به آيندگان از دست داد. نفس سرمايهگذاري دولت هم در روزنامه کمترين اثري در جريان روزانه کار نميبخشيد. براي اينکه نمايندهاش ماهي يک دفعه هم به روزنامه نميآمد. من اصلا علاقهاي نداشتم که به روزنامه بيايد و در نتيجه عين رفتاري که با ديگر روزنامهها ميشد با ما هم ميشد؛ بدين معني که تابع سياست دولت بود که فرق ميکرد. گاه همه تيترها را براي مامور دولت ميخوانديم. يکي دو مورد، مواقع بحراني کساني ميآمدند و روزنامه را نگاه ميکردند ولي اصولا از پيش عناوين خوانده ميشد و هميشه هم دستورعملهايي هر روز به روزنامهها داده ميشد که اين را بنويسيد آن را ننويسيد. مسايلي که مهم بود يا بايست ناگفته بماند. وگرنه همه تيترهاي روزنامه را ميخواندند که اينهاست؛ مقالات اين است. اگر مطلبي مورد نظر بود ميفرستادند.
اميرحسيني ــ تلفني براي کسي در سازمان امنيت خوانده ميشد؟
همايون ــ بله سازمان امنيت. بعدا وزارت اطلاعات. ولي اوايل همهاش سازمان امنيت بود.
اميرحسيني ــ اينگونه نبود که کسي از آن دستگاه در ساختمان روزنامه دفتر…
همايون ــ جز در موارد استثنايي.
اميرحسيني ــ دفتر داشته باشد. ميز داشته باشد؟
همايون ــ نه، ولي در سالهاي 40 و 41 دورهي اميني مثلا، کسي از ساواک ميآمد و در هيئت تحريريه مينشست.
اميرحسيني ــ در اطلاعات؟
همايون ــ بله آن وقت من در اطلاعات بودم. اواخر نخستوزيري اميني بدترين دوره رفتار با مطبوعات بود در آن سالها.
اميرحسيني ــ در مورد سانسور در روزنامه آيندگان ميفرموديد.
همايون ــ در دوره آيندگان خيلي کم اتفاق ميافتاد که کسي مستقيما روزنامهها را سانسور کند و از راه دور انجام ميگرفت. چه از طريق دستورعملهايي که مقامات مسئول، ساواک و بيشتر وزارت اطلاعات و گاه خود نخست وزير ميدادند يا اطلاعي که از سوي روزنامه به مقامات داده ميشد که چه مطالبي دارد. و اين کار تقريبا هر روز بود. هر روز روزنامه ميبايست بگويد که چه چاپ ميکند. ولي به آنجا البته ختم نميشد براي اينکه گاه ميشد که مقامات بالا يعني پادشاه مطلبي را نميپسنديد حتا پس از همه اين مقدمات و آن وقت بهمن راه ميافتاد، توفان ميشد و شاه به نخستوزير ميگفت و يا مثلا وزير دربار به نخستوزير ميگفت. بعد نخستوزير به وزير اطلاعات ميگفت بعد او يا مستقيم تلفن ميکرد به مسئولان روزنامهها از جمله مثلا به خود من يا توسط معاون يا مدير کل مطبوعاتي اين کار انجام ميگرفت و ساعتها وقت صرف ميشد براي توضيح دادن، براي گلهگزاري، تهديد، انواع و اقسام، بسته به ميزان خشمي که پادشاه نشان داده بود، و گاهگاه هم کار به آنجا ميکشيد که يک روزنامهنگار يا سردبير از نوشتن يا از حضور در روزنامه ممنوع ميشد. ولي معمولا اين مجازاتها جنبه هميشگي نداشت و بعد از مدتي بر ميگشتند. يکي از همکارانم جهانگير بهروز که روزنامهنگار طراز اولي است در سال سوم، الان درست خاطرم نيست شايد به مناسبت هزارمين شماره روزنامه، به دليل مطلبي که در آيندگان نوشته بود و به دليل مسافرتي که به آلمان شرقي و ديدار با ايرج اسکندري کرده بود سخت مورد عتاب وخطاب و خشم قرار گرفت و به من گفتند و به خودش گفتند که از آيندگان برود و ما سهام او را خريديم و او از آيندگان رفت.
پيش از آن نوبت خود من رسيده بود. سال 48/69 بود. چند مطلب پشت سرهم که نوشته بودم کاسه صبر را لبريز کرد. از جمله مثلا سفري همراه همسر آيندهام به خراسان کرده بوديم به دعوت سازمان اوقاف و در خراسان متوجه شدم که تمام خيابانها به نام اعضاي خاندان سلطنتي وقت است و بعضي از خيابانها نام مکرر خاندان سلطنتي وقت را دارد. اما خراسان در ميان استانهاي ايران از استانهايي است که چنانکه فرانسويها در باره فرانسه ميگفتند اگر بخواهند مجسمه مردان بزرگش را بتراشند سنگ کم خواهد آورد و يک اشاره به هيچکس نبود. حالا گاهي فردوسي، ولي ديگر هيچ. و من نوشته بودم که ايران تاريخش از سي سال پيش شروع نميشود. ايران تاريخ درازي دارد و در اين نامگزاريها بايد به تاريخ هم نگاه کرد. يک ميدان سامانيان، يک خيابان سامانيان در مشهد نيست در حاليکه اگر سامانيان نميبودند خراسان به اين صورت و بعد هم ايران نميبود و اين خيلي اسباب رنجش شده بود ولي واکنشي در اين مساله نشان داده نشد. يا مقاله ديگري نوشتم و در آن اشارهاي کرده بودم به اين که مواد انقلاب سفيد، که آن موقع رسيده بود به سيزده يا چهارده اصل، بيشترش جنبه اداري دارد و درست نيست که ما اينها را به عنوان انقلاب بناميم. سرانجام از طرف وزير اطلاعات به من گفته شد که حق رفتن به روزنامه را ندارم ولي ميتوانم همچنان مقالاتي بنويسم، و پنج هفتهاي به روزنامه نميرفتم و مقالاتم را ميفرستادم تا بعد وزير اطلاعات جواد منصور که از مصداقهاي بزرگمنشي و نجابت است با هويدا صحبت کرد. هويدا به عرض رساند و در يک موقع خوشي دستور داده شد که من ميتوانم برگردم.
اميرحسيني ــ از اين گرفتاريها زياد بود؟
همايون ــ بله، بدترين خاطرهاي که دارم مال يک دو سال اول آيندگان است که يک روز صبح زود به دفتر جواد منصور خوانده شدم و در آنجا نصيري هم بود و صالحيار و بهروز؛ و نصيري به مطلبي که در روزنامه آن روز بود اعتراض داشت و گفت گردانندگان روزنامه يکيشان با سيا و موساد مربوط است که اشارهاش به من بود و يکي کمونيست است که منظورش صالحيار بود و يکي هم با شوروي ارتباط دارد که به بهروز اشاره کرد. من البته با خونسردي پاسخش را دادم و جلسه تمام شد ولي چنان حمله سخت مستقيمي ميتوانست خبر از شرايط دشوار روزنامه بدهد. شگفتآور است که با يک چنان دشمنيهائي روزنامه ماند و پيش رفت.
اميرحسيني ــ در يادداشتهاي آقاي علم در روز ۲۵ شهريور 1353 ميخوانيم که شاه از مقاله آن روز شما در آيندگان بسيار ناخرسند بوده است. 25 شهريور سالروز آغاز دوران پادشاهي ايشان بود. خاطرتان هست چه نوشته بوديد و بدان سبب دچار مشکلي هم شديد؟
همايون ــ 25 شهريور هر سال فرصتي براي ارزيابي اوضاع کشور بود که ناچار به شاه بر ميگشت براي اينکه مرکز همه چيز بود. من به شيوه معمول خود انتقادها را در ستايش پيچيده بودم و شاه باهوشتر از آن بود که نفهمد. ولي واکنشي نشان نداد.
اميرحسيني ــ شما در آغاز صحبت راجع به روزنامه آيندگان گفتيد که عباس مسعودي به نوعي کمک کرد. من متوجه نشدم منظورتان چه بود.
همايون ــ به صورت منفي. منظورم اين بود. دشمني نصيري با او انگيزهاي بود براي اين که اجازه دهند من روزنامهاي انتشار بدهم که با او در بيفتم. ولي بعد من ديگر با او در نيفتادم و آيندگان کاري با اطلاعات نداشت. علت اصلي دشمني نصيري با من نيز همين بود که به انتظار انتقامگيري از مسعودي با من که هيچ نميپسنديد از ناچاري و چون کس ديگري را نداشت همراهي کرده بود ولي در نهايت انتظارش را برنياورده بودم. او خودش را مغبون ميدانست. در همه مدتي که از درون سيستم کار کردم وضع همينگونه بود؛ از يک طرف ناچاري کار کردن با من، از يک طرف انتظار فرصت براي زمين زدن من. اما اين براي من پذيرفتني بود چون در طبيعت جنگ چريکي سياسي است که خودم گزارندهاش بودم.
اميرحسيني ــ رقابت دو روزنامه بزرگ عصرتهران، کيهان و اطلاعات با آيندگان يک رقابت صرفا حرفهاي بود يا اينکه به نوعي دوستانه بود. منظورم اين است که سعي ميکردند روزنامه خودشان را بهتر کنند در رقابت با آيندگان يا اينکه سعي ميکردند از نفوذي که آن دو شخص يعني آقاي مصباحزاده و آقاي مسعودي داشتند ـ بهر حال هردو سناتور بودند و سابقه ساليان دراز روزنامهنگاري و مطمئنا دوستي با رجال مملکت داشتند ـ موانعي بر سر راه انتشار آيندگان ايجاد کنند؟
همايون ــ نه. غير از کارشکنيهاي پارهاي نمايندگانشان در شهرستانها و کوشش ناکامي در جلوگيري از پخش روزنامه در تهران حقيقتا موانعي ايجاد نکردند. نميتوانستند جلو انتشار روزنامه را بگيرند ولي رقابتي هم نبود براي اينکه ما در وضعي اصلا نبوديم که رقابتي بشود. آنها خيلي از ما قويتر بودند، ما خيلي کوچکتر بوديم. بعدهم ما هرکدام حد خودمان را شناختيم. آنها ميدانستند که از نظر انتلکتوئل نبايد اصلا با آيندگان وارد رقابت بشوند. امکان برايشان نداشت. ما هم ميدانستيم که از نظر شمارگان (تيراژ) گسترده، تودهگير، هرگز اميد رقابت با آنها را نداريم. اصلا ويژگي منحصر آيندگان اولويت نداشتن شمارگان بود. والائي excelence تا جائي که براي ما امکان ميداشت ارزشي بالاتر از کاميابي بازرگاني بشمار ميرفت. من هيچگاه از چنان اولويتي پشيمان نشدهام. در آيندگان با تسليم نشدن به چپگرائي در سياست و هنر از بخش بزرگي از خوانندگان چپگرا چشم پوشيده بوديم. نويسندگان چپگراي خود ما نيز منطق روزنامه را پذيرفته بودند که استاندارد، بالا برتر از پسند زمانه است. ميان ما و دو روزنامه عصر يک نوع تقسيم کاري شده بود. ما روزنامهاي به قول انگليسيها highbrow بوديم يعني بالا ابرو. کساني که يک کمي خودشان را ميگيرند ابروانشان را بالا ميگيرند. انگليسها اين اصطلاح را از آنجا ساختهاند. آنها هم روزنامه middlebrowبودند. به اصطلاح بيشترروزنامههاي متوسط بودند در صف عموميتر جامعه. ما سرآمدان جامعه را بيشتر طرف خطاب قرار ميداديم. اين است که روزنامه ما اصولا روزنامه سرامدان بود، آنها که نگرش متفاوتي را ميپسنديدند: دانشجويان، درس خواندهها، انتلکتوئلها، مقامات سياسي، مقامات بالاتر اداري. تقسيم کار ديگر در زمينه “تعهد“ به اصطلاح آن روزها بود. روزنامههاي مهم ديگر و عموم هفتگيهاي روشنفکرانه، حتا ارگان حزب يگانه نيز ميدان تاخت و تاز روشنفکران متعهد بودند. روشنفکراني که در آيندگان مينوشتند اگر هم “متعهد“ بودند در روزنامه نگاه بيطرفانهتري داشتند. نه، رقابتي نبود. و من هيچ گلهاي ندارم. برعکس، روزنامه کيهان نه تنها چاپخانهاش را يعني ماشين چاپش را به ما فروخت، که خوب به خودش هم خدمتي کرد، بلکه خدمه فني چاپخانه را هم به ما وام داد و ما به کمک آنها روزنامه را منتشر کرديم و اضافه کار بهشان ميداديم. اطلاعات کاري به کار ما نداشت و برعکس از دهه پنجاه روابط ما با اطلاعات هم خوب شد با همه آن مبارزه قبلي، و در مذاکراتي که با سنديکاي نويسندگان و خبرنگاران در مورد تعيين حقوق صنفي و حقوق ساعات کار و وضع کاري کارکنان مطبوعات شد، چه کارکنان مطبوعاتي و چه کارکنان اداري، من نماينده هر سه روزنامه بودم که با سنديکاي کارکنان و با سنديکاي خبرنگاران قراردادهايي سراسر به سود روزنامهنگاران و کارکنان بستيم. وقتي هم مسعودي درگذشت، شايسته ترين تجليل را ما از او کرديم در آيندگان؛ براي اينکه ما قدر خدمت مسعودي را بهتر نشان داديم که حقيقتا براي مطبوعات چه کرد. مطبوعات امروزي به عنوان صنعت را او به ايران آورد: مطبوعات به عنوان يکbusines بزرگ، به عنوان يک کسب و کار بزرگ، به عنوان حرفة يک عده زياد افراد، يک کار حرفهاي که با همه سطح جامعه در تماس است. پيش از او مطبوعات جنبه سياسي و شخصي داشتند، او مطبوعات را حرفهاي و بازرگاني و صنعتي کرد که کيهان هم آمد و آن را بزرگتر کرد. ولي در تحليل آخر، چنانکه يک همکار نزديکم در آيندگان، نوشته است، ما در رقابت پيروز شديم. آيندگان نه تنها به برتري روزنامه عصر پايان داد روزنامه عصر را در ايران از ميان برد. تازگيها کيهان تهران نيز روزنامه صبح شده است.
اميرحسيني ــ شما در توضيحاتي که راجع به روزنامه آيندگان ميداديد، اشاره کرديد که بعضيها آن را اسرائيلي ميدانستند، بعضيها معتقد بودند که کمکهايش را از C.I.A. ميگيرد. شما در آن سالها يا اصولا هيچوقت به اسرائيل نرفتيد؟
همايون ــ اول باري که به اسرائيل دعوت شدم، در سال 1342 بود. آن وقت هم يک برنامه خيلي وسيعي داشتند. از گروههاي مختلف اجتماعي ايران دعوت ميکردند به اسرائيل براي آشنايي با آن کشور، و من رفتم و تحت تاثير آنچه که آنها در آن صحراي بيآب و علف يا باطلاقي ميکردند قرار گرفتم که واقعا بسيار خوب کار کرده بودند. همين طور تا اکنون که اتفاقات خيلي بزرگتري درآن سرزمين افتاده است و گوشهاي از بهترينهاي اروپا در منطقه غمانگيز ماست. اسرائيل را کشوري يافتم که در قلب خاورميانه داشت اروپائي ميشد؛ و من هميشه يک ضعفي به اروپا دارم. من دلم ميخواهد اروپايي بشويم. و ديدم آنها خيلي اروپايي شدهاند. سفر دوم در سال 1346/1967 پيش از انتشار آيندگان در راه اروپا و ديدار نمايشگاه “دروپا“ برای ماشينهاي چاپ بود و جنبه بکلي شخصي داشت و ارتباطي به مسايل رسمي و دولتي پيدا نکرد. يعني با کسي در تهران آشنا شده بودم که از اسرائيل آمده بود و من ميخواستم ببينمش و آخرين سفر هم در آن دوران در سال 1347/1968 بود که سر راهم در بازگشت به ايران يک دو روزي توقف کردم باز براي ديدن او، صرفا براي خداحافظي و پايان يک دوستي. در نتيجه آنچه که من از اسرائيل ديدم بيشتر مربوط به پيش از انتشار آيندگان است.
سفر سال 46/67 به اسرائيل چند روز پيش از آغاز جنگ شش روزه روي داد. پيش از سفر در يک مصاحبه تلويزيوني در تهران پيشبيني کرده بودم که جنگ خواهد شد و اعراب شکست خواهند خورد. اين در فضائي بود که يکي از به اصطلاح روشنفکران مشهور زمان و از سران گرايش چپ که گرايش مسلط جامعه ايران بود پس از شکست ارتشهاي مصر و اردن و سوريه، در ميان باور عمومي سرامدان فکري وقت و روشنفکراني که هرچه را ميخواستند ميپذيرفتند، نوشت که هواپيماهاي امريکائي و انگليسي فرودگاههاي مصر را بمباران و نيروي هوائي آن را نابود کردند و باعث شکست اعراب شدند. از سفر من چند تني همکاران مطبوعاتي آگاهي داشتند و ذهن خيالپرور دوست و دشمن ميان آن پيشبيني دقيق و مسافرت من رابطهاي شيطاني برقرار کرده بود. من سه چهار روزي که در تل اويو و اورشليم ماندم شاهد بسيج ارتش اسرائيل و سربازان ذخيره از زن و مرد بودم و تا خبر انتصاب ژنرال موشهدايان را به وزارت دفاع شنيدم به دفتر هواپيمائي رفتم و روز 5 ژوئن به پاريس پرواز کردم. برايم مسلم بود که جنگ هر لحظه آغاز خواهد شد و فرداي آن روز نيروهاي اسرائيل کاملترين صورت جنگ برقآسائي را که مارشال گودريان Hans Von Guderian از نظريه پردازانش بود آغاز کردند. آن شيوه جنگي ديگر تکرار نشد، تا امريکائيان روايت تازهاش را در دو جنگ خليج فارس آوردند. در راه تهران نيز از اسرائيل گذشتم و چند روزي ماندم و رژه ارتش اسرائيل را در اورشليمي که پس از دو هزار سال سراسرش باز به دست اسرائيليان ميافتاد در فضائي که از شارژ الکتريکي نزديک به انفجار بود تماشا کردم. پس از بازگشت در “بامشاد“ مقالهاي درباره جنگ و فرا آمد ناگزير آن نوشتم و روحيه مردمان و سياستها و حکومتهاي خاورميانهاي را دربرابر اسرائيليان قرار دادم که آئينهاي بود که دربرابر حکومت و جامعه خودمان گرفته بودم.
در مورد سيا خيالپردازيها از اين هم باور نکردنيتر بود. شبي در اوايل آيندگان در خانه يکي از دوستان مطبوعاتي دعوت داشتم و دير رسيدم. دوستان از دکترسيروس آموزگار سراغم را گرفته بودند و او با شوخ طبعي معمول خود گفته بود مگر نميدانيد رفته است در اندونزي کودتا کند. کودتاي سوهارتو سه سال پيش از آن و يک سال پس از سفر چند روزه من براي بازرسي دفتر فرانکلين جاکارتا و تنها سفر من به آن کشور صورت گرفته بود ولي آن شوخي در همه جا بازگو شد و به صورت باور عمومي روشنفکران گول گولخور درآمد و من مسئول ترتيب دادن کودتاي سيا در اندونزي شناخته شدم. اين باور به اسناد ساواک هم راه يافت که پس از خواندن مجموعه اسنادش درباره خودم که در کتابي از سوي واواک جمهوري اسلامي انتشار يافته است ندانستم کدام با من دشمنتر بودهاند؟ افسانه کودتاي اندونزي تا سالهاي بعد از انقلاب اسلامي هم کشيد و دوستان چپ و مترقي و ضد امپرياليست همچنان بر آن باور بودند و دکترسيروس آموزگار خود را ناگزير ديد دوبار در “روزگار نو“ شوخياش را توضيح دهد. با چنان روشنفکراني آيا هنوز ميتوان در شگفت بود که چگونه مردم ايران چهره خميني را بر ماه ديدند؟
اميرحسيني ــ همکاران شما در آيندگان چه کساني بودند؟
همايون ــ اگر بخواهم همه کساني را که در آيندگان نوشتند نام ببرم چيزي نزديک به “کي چه کسي است“ who is who جامعه روشنفکري آن زمان ميشود. بسياري از آنها با آيندگان همکاريهائي داشتند. در پايهگذاري روزنامه قرار بود جهانگير بهروز و دکترمهدي سمسار و دکترمهدي بهرهمند سهم داشته باشند ولي با نزديک شدن زمان انتشار روزنامه آن دو تن کنار کشيدند و تنها جهانگير بهروز ماند. در شرکتي که تشکيل داديم او و خانم فريده شاهرودي ميرزائي سهام مختصري پرداختند و سهم اصلي از آن من بود. طرح نخستين من آن بود که کارکنان روزنامه در آن سهيم باشند ولي هنگامي که پاي دولت به ميان آمد و شرط دادن امتياز را کنترل پنجاه و يک در صد سهام شرکت قرار دادند از آن انديشه منصرف شدم. بهروز در همان سالهاي اول از شرکت رفت و خانم شاهرودي هم چند سالي بيشتر نماند و من سهام آنها را پرداختم.
نخستين سردبير روزنامه غلامحسين صالحيار بود که مردي درکار خود ورزيده بود و روزنامه را در نخستين و دشوارترين دورهاش از زمين بلند کرد. او گرايش تند چپ داشت ولي در همکاري ما مانعي بشمار نميآمد و اين روشي بود که تا پايان در آيندگان ادامه دادم. در دعوت روزنامهنگاران به همکاري هيچ توجهي به پيشينه ياعقايد سياسيشان نداشتم. در کنار سردبير از همان آغاز يک ميز ويراستاري داشتيم که يکي ديگر از نوآوريهاي آيندگان بود. ويراستاران که در آغاز حسين مهري و هوشنگ وزيري و قاسم هاشمينژاد بودند وظيفه داشتند که آنچه را در روزنامه چاپ ميشد از نظر نگارشي کنترل، و غلطها و نارسائيها را درست کنند. به همت ويراستاران براي نخستين بار يک روزنامه روزانه با نثري جا افتاده و درست و دور از شلختگي معمول نثر روزنامهنگاري انتشار مييافت و حتي رسمالخط انضباط ناپذير فارسي هم از يک نظم نسبي برخوردار شد. صالحيار دو سالي ماند و به اطلاعات بازگشت که خانه اصلياش بود. سردبيري را به حسين مهري پيشنهاد کردم که پس از پرويز نقيبي، که از سوي راديو تلويزيون به اروپا ماموريت يافت، دبير بخش مقالات و فرهنگي، به اصطلاح صفحات داخلي، بود که چهار صفحه از دوازده صفحه را ميگرفت و درکنار آيندگان ورزشي از قويترين بخشهاي روزنامه و يک نوآوري مطبوعاتي در ايران بشمار ميرفتند. اداره آن بخش را به هوشنگ وزيري سپردم که در آن صفحات مينوشت و ترجمه ميکرد و شش ماهي نيز آيندگان ادبي را اداره کرد که روزهاي پنجشنبه همراه روزنامه انتشار مييافت و بيترديد بهترين نشريه نوع خود بود. به دنبال انتقال مهري به راديو تلويزيون مسعود بهنود به سردبيري رسيد و او هم به راديو تلويزيون رفت و هوشنگ وزيري سردبير روزنامه شد که بهترين دوره آيندگان را اداره کرد. من از همانگاه در حزب فعال شده بودم و کار تحريري روزنامه را با خيال آسوده سراسر به وزيري سپردم. از دبيران بخشهاي روزنامه بايد از هوشنگ پورشريعتي و حميد اوجي و سيروس علي نژاد (که معاون سردبير خبري هم بود) و حبشيزاده و بهمن صفوت و مسعود مهاجر و فيروز گوران نام ببرم که پس از آزادي از زندان به دليل فعاليتهاي سياسي، موسسه کيهان از بازپذيرفتنش خودداري کرد و من به سفارش ايرج تبريزي رئيس بخش شهرستانها و ناشر کتاب جمعه کيهان او را به دبيري بخش خبرهاي شهرستانها گماردم که بسيار خوب اداره کرد. تبريزي دوستي استوار و با ارزش و مردي توانا و درستکار و خوشفکر است و در متقاعد کردن موسسه کيهان به اينکه ماشين چاپش را به ما بفروشد و کارکنان فني را به ما وام دهد سهم اساسي داشت. ما با کيهان چند مورد مبادله همکاران داشتيم. خسرو گلسرخي را هم که از بينظمياش شکايت داشتند به او تحويل دادم که به کتاب جمعه کيهان فرستاد. از نويسندگان و همکاران تحريري، نامهائي که به يادم مانده است و بيشتري را از ياد بردهام يدالله ذبيحيان و شهرآشوب اميرشاهي و فريدون پزشکان و بهروز صوراسرافيل و دکترپرويز ممنون و بيژن خرسند و بيژن مهاجر و همايون مجد و محمد قائد و ايرج اديبزاده و پرويز پرتو و روبن شاهنظريان ولاله تقيان و بهنام ناطقي و بتول عزيزپور و محمود احمدي و مهرداد حقيقي و دکتر شاپور زندنيا را ميتوانم ياد کنم که او هم پس از آزادي از زندان (به دليل همکاري با سپهبد بختيار و اقدام به قيام مسلحانه) به استخدام آيندگان درآمد. کاريکاتورهاي ما را کامبيز درمبخش ميکشيد. بسياري از ناماوران مطبوعاتي که بعد ها بر روزنامهنگاري ايران درخشيدند چندگاهي در آيندگان کار کردند. روزنامهاي بود که همه چيزش با عرف روزنامهنگاري زمان تفاوت داشت؛ مهمتر از همه نه تنها درهايش بر روي استعدادها گشوده بود، خود به شکار استعدادها ميرفت.
در بخش اداري محمد خوشخلق مدير مالي و اداري بود که بهترين همکاري است که هر کس ميتواند بخواهد و هوشنگ اخلاقي مدير پخش و منصور رهباني و بعد عميد نائيني که استعداد برجستهاي است و يکي از مهمترين مديران مطبوعاتي پس از انقلاب شده است بخش آگهي را اداره مي کردند. پدرم هم خزانه دار روزنامه بود و در سالهاي اول که مشکلات مالي داشتيم و پرداخت حقوق همکاران عقب ميافتاد و مدتها بجاي پول به آنها سفته ميداديم او با خوش صحبتي و شوخطبعي و حافظه نيرومند شعري، که گاه از اشعار خودش هم کمک ميگرفت چنان سر آنها را گرم و آنها را راضي ميکرد که بارها همکاران پس از بيرون آمدن از اطاقش ميگفتند خوب پس از همه اينها حقوق ما چه شد؟ حقوق خود من از چند تني از مديران کمتر بود.
براي اداره هيئت تحريريهاي که نزديک نيمي از اعضايش از چپگرايان و بهرحال به درجاتي مخالف بودند روشي متناسب با سطح فکري بالاي همکارانم درپيش گرفتم. در جلسات هفتگي با هيئت تحريريه مسائل سياسي را بيپردهپوشي باز ميکردم و ميگذاشتم خودشان نتايج لازم را بگيرند. دادن حداکثر آزادي به همکاران اداري و تحريري به آنها احساس مسئوليتي ميداد که از هر کنترلي بهتر کار ميکرد. براي آنکه افراد به بيشترينه آفرينشگري برسند ميبايد در يک محيط خوشايند و با احساس مسئوليت کار کنند. زبان مشترک ما کار متقاعد کردن را آسان ميکرد. من به روحيه تيمي بسيار اعتقاد دارم. رقابت و اختلاف در محيط کار اگر از حدودي بگذرد خطرناکتر از هر دشمن خارجي است. يکي از نخستين کارهايم در همان اوايل انتشار آيندگان اين بود که به همت حميد اوجي هواپيماي دربستي اجاره کرديم و يک روز همه هيئت تحريريه و گروهي از کارکنان اداري را با خانوادههايشان به کرانه خزر برديم. هزينهاش را خود همکاران سرشکن کردند. آن يک روز پايه دوستي و صميميتي را در روزنامه گذاشت که من در هيچ جا نديده بودم. براي آنکه سخن چيني را از ميان ببرم، هر که از ديگري بدگوئي ميکرد بلافاصله با خود او روبرويش ميکردم و پس از يکي دوبار ديگر به اين مشکل برنخوردم. در وزارتخانه هم همين روش من سبب شد که محيط اداري آرامشي پيدا کرد و دستهبنديها بيربط شد. در همه ده سال آيندگان با هيچ اختلاف نظر اصولي روبرو نشديم. نوشتهها را پس از چاپ با دقت ميخواندم و از ستايش و تشويق، و راهنمائي دريغ نميکردم و اگر انتقادي هم داشتم با احساس همدلي و تفاهم ميبود. وزيري گله ميکرد که تشويقهائي که گشاده دستانه ميکنم بر توقعات ميافزايد ولي من باکي نداشتم و لذتي را که از خواندن نوشتهها و هشياري نويسندگان در تشخيص ميبردم با آنان در ميان ميگذاشتم. چنين شد که همکارانم چند سال تنگي مالي را با گشاده روئي دوام آوردند.
اميرحسيني ــ در اواخر سالهاي دهه چهل، مسئله اروند رود بين ايران و عراق پيش آمد و در سال 1350 ايران توانست پس از حدود هفتاد سال سه جزيره ايراني خليج فارس را دوباره زير تسلط خودش بگيرد. با توجه به روحيه ميهن پرستي و ناسيوناليستي شما، اين اقدام دولت تا چه حد در روزنامه آيندگان مورد تاييد شما قرار گرفت و اصولا چگونه شما اين مسئله را تاييد کرديد؟
همايون ــ من ترجيح ميدهم نام شطالعرب را بکار ببرم که نام جغرافيايي شناخته شده است و اروند رود به هر حال اگر هم دقيقا بر شطالعرب منطبق باشد ــ که ممکن است چنين نباشد براي اينکه در شطالعرب سه رود به هم مي پيوندند و کارون وکرخه وقتي به هم مي پيوندند آن رود تازه را امروز کساني اروند رود مي نامند که نام ايراني دجله بوده است. ولي اينها اهميت ندارد ــ آنجا را از ديرباز شطالعرب ناميدهاند و دستکاري در نامهاي تاريخي و جغرافيايي درست نيست. ما عربها را بابت خليج عربي ملامت ميکنيم و بهتر است که خود ما هم چنين کاري نکنيم و نامهاي جغرافيايي را چنانکه همهجا ميشناسند بناميم.
در موضوع شطالعرب مسئله به بيش از هفتاد سال برميگردد و از پيش از آن، از اختلافات ايران و عثماني از دوره قاجار سرچشمه ميگيرد و آن رود هميشه زير نظر يعني کنترل و نه حاکميت، دولت عثماني بود. و بعد که دولت عراق در دهه 20 سده بيستم ساخته شد ــ عراق کشور ساختگي است ــ انگليسيها باز کنترل شطالعرب را به عراق سپردند ولي قرار بود که ايران حقوقي در شطالعرب داشته باشد که هيچوقت عملي نشد.
جزاير خليج فارس باز دوران طولاني از تسلط ايران، نه حاکميت ايران، بيرون بود. پايينتر نزديک شبه جزيره عربستان، جزيره بحرين بود که در آن وقت بيش از دويست سال از حاکميت ايران، حکومت ايران، تسلط ايران بيرون رفته بود ولي ايران هيچگاه آن را به رسميت نشناخته بود. اين موقعيتي بود که ما در اواخر دهه شصت با آن روبرو بوديم. در اواخر دهه شصت انگليسيها سياست شرق سوئز را در پيش گرفتند که به معناي تخليه آنچه که در شرق سوئز قرار داشت ميبود. و البته خود سوئز را هم در جنگ 1956 از دست داده بودند و موضوع اين بود که جاي خالي انگلستان را، يک: چه دولتي پر کند؟ و دو: موضوع اختلافات ايران با همسايگانش در خليج فارس به چه صورت حل شود؟ ديپلماسي ايران توانست آمريکاييان را متقاعد سازد که جانشين طبيعي انگلستان در خليج فارس ايران است و ايران نيروي نظامي کافي براي نگهداري خليج فارس دارد. انگليسها مقاومت ميکردند و نميخواستند مسايل ارضي ايران به سود ايران و به زيان عربها حل بشود. بحرين خاري در گلوي سياست خارجي ايران بود. جمعيت بحرين با آنکه بسياري شان، شايد نيميشان اصل ايراني داشتند ولي عرب شمرده ميشدند و دنياي عرب يکپارچه پشت بحرين و شيخ بحرين بود. من به خاطرم هست که در 1348 نامهاي به هويدا نوشتم، چون رفته بودم و اين مناطق را ديدن کرده بودم و پيشنهاد کردم که ما از ادعاي خودمان بر بحرين دست برداريم. براي اينکه آنجا را جز با نيروي نظامي نخواهيم توانست بگيريم و حفظ کنيم و اين کار ما را وارد يک کارزار طولاني فرسايشي نه فقط با اعراب بحرين بلکه با تمام دنياي عرب خواهد کرد و به مصلحت ايران نيست؛ و بحرين اولا بسيار از خاک ايران دور است و ثانيا منابعي ندارد که ما در غم از دست دادن آنها باشيم و تصرف آن ــ چون فقط با تصرف ممکن بود ــ ارزش استراتژيک و دراز مدت ندارد. در نتيجه من طرفدار رها کردن بحرين بودم. مقالهاي هم در آيندگان نوشتم که برتري در خليج فارس براي ما از دنبال کردن ادعاي بينتيجه بر بحرين مهمتر است.
محمدرضا شاه که خيلي در ديپلماسي نيرومند بود و سياست خارجي نقطه قوتش شمرده ميشد اين مجموعه مسائل را توانست به اين صورت جمعبندي و حل کند که 1 ــ انگلستان از خليج فارس بيرون برود. 2 ــ ايران با تشکيل امارات متحده عربي موافقت کند، چون قرار بود که اينها دور هم جمع شوند و ماهيت بزرگتري بجاي شيخنشينهاي پراکنده تشکيل بدهند که بتوانند روي پايشان بايستند. 3 ــ ايران از بحرين دست بکشد. 4 ــ سه جزيره استراتژيک تنگه هرمز به ايران بازگردد.
موضوع شطالعرب در آن وقت هنوز موضوع دعوا بود و عراقيها به هيچوجه حاضر به کمترين گذشت نبودند و ايران هم در آن هنگام اولويت را به شطالعرب نميداد. موضوع اساسي براي ما يک مساله بسيار مهم استراتژيک و ژئواستراتژيکي بود يعني دفاع از تنگه هرمز. نبايد فراموش کنيم که در آن زمان دستاندازي روسها در ظفار در عمان آغاز شده بود و ايران به درستي خودش را از جنوب مورد تهديد احساس ميکرد. و همه منطقه همينطور بود و شورويها نزديک بود پايگاه بسيار مطمئن و خطرناکي در جنوب خليج فارس در تنگه هرمز بدست بياورند و ايران ميخواست به هربها جلوي اين کار گرفته بشود و تنگه هرمز در تسلط ايران باقي بماند. پس يک استراتژي بسيار گسترده و چند سويه از طرف پادشاه اعمال ميشد: مقاومت در برابر دستاندازيهاي بيگانه در جنوب خليج فارس؛ پشتيباني از ماهيت محلي که داشت درست ميشد يعني اتحاديه امارات؛ پس گرفتن سه جزيره، و رها کردن بحرين. ادامه دعواي بحرين به احساسات ضدايراني و هوادار شوروي دامن ميزد، و حل آن يکي از درخشانترين برگهاي تاريخ ديپلماسي ايران است، با اينکه از لحاظ احساسي و از لحاظ روابط عمومي حملات زياد به شاه کردند و هنوز هم پارهاي دوستان چپ صرفنظر کردن از بحرين را به عنوان مثلا خيانت به رخ ما ميکشند. ولي ما به آنها ميگوييم که اگر رفته بوديم و بحرين را اشغال نظامي کرده بوديم و بيست سال، ده سال، پانزده سال در آنجا گرفتار جنگ چريکي ميبوديم سروران آن را به عنوان ويتنام شاه هر روز به رخ ما ميکشيدند و شاه اين کار را نکرد و به واقعيت موجود احترام گذاشت. از آن سه جزيره، دو جزيره کاملا در حاکميت ايران آمد و جزيره سوم يعني ابوموسي زير اداره مشترک ايران و امارات، و عملا ايران قرار گرفت، با يکي از آن اميرنشينها که قبلا اداره کننده آنجا بود. در عمليات نظامي هم که روي داد ــ چون اين کار به هر حال با مقاومت روبرو شد ــ چند سرباز بيشتر کشته نشدند و مسئله به بهترين صورت پايان يافت. بعدها جمهوري اسلامي تسلط ايران را بر ابوموسي کامل کرد و امروز سراسر جزيره بطور قطع زير حاکميت ايران و در کنترل ايران است. وتمام تلاشهايي هم که امارات بعد از انقلاب براي جداکردن اين سه جزيره کردند بيهوده مانده است. براي اينکه خودشان در آن زمان عملا پذيرفتند که ايران بر اين جزاير به آن صورت که عرض کردم حاکميت داشته باشد و اين را در يک موافقت نامه امضا کردهاند و بعد هم روساي آن امارات خليج فارس بارها به ايران آمدند و دعوت رسمي شدند و موضوع اصلا تمام شده بود. انقلاب آنها را دوباره به فکر انداخت، همچنانکه در شط العرب.
در موضوع شطالعرب، ايران صبر کرد و در آن اثنا اولا شورش ظفار را درهم شکست و نيروي نظامي خود را تقويت کرد، با شوروي بهترين روابط را برقرار داشت و بعد در الجزاير با عراق روبرو شد، پادشاه با صدامحسين. بومدين که رييس جمهوري الجزاير بود در آن کنفرانس الجزيره به صدامحسين گفته بود که شاه ميتواند تو را به عنوان چاشت صرف کند و اين حرفها را بايد کنار بگذاري، و صدامحسين آمد و به آنچه که ايران ميخواست و حق ايران بود بلاعوض گردن نهاد و تسليم شد. هيچ وقت ايران چنين پيروزي ديپلماتيکي بيرون از قلمرو تسلط خودش بدست نياورده بود. من البته سخت دنبال اين استراتژي و مدافعش بودم و گذر زمان ثابت کرد که تسلط بر آن سه جزيره به مراتب اهميتش براي ايران بيش از بحرين بوده است. برقراري حقوق ايران در شطالعرب به يک ماجراي چند صدساله پايان داد. منتها صدامحسين بعد از انقلاب زير آن توافق زد و آن جنگ هشت ساله به دنبالش آمد که هم او و هم ايران صدمات فوقالعاده ديدند.
اميرحسيني ــ از اوايل دهه چهل تا سال 53 که حزب رستاخيز پايهگذاري شد، دو حزب مردم و ايران نوين در صحنه سياسي ايران حضور داشتند. روزنامههاي آن زمان، منظورم صرفا آيندگان نيست، هيچکدام به نوعي زبان يکي از اين دو حزب نبودند؟ حالا ارگان رسمي طبيعتا نبودند، روشن است. ولي ميشد گرايشي داشته باشند؟ يا خود آيندگان گرايشي مثلا به حزب مردم داشته باشد؟
همايون ــ اصلا. نه، من آن احزاب را زياد جدي نميگرفتم مثل بقيه، هيچکس جدي نميگرفت. در سالهاي آخر ايران نوين، آن حزب خيلي از نظر تشکيلاتي، ساختمان، تجهيزات پيشرفت کرده بود و من آن را ستودم. ولي از لحاظ سياسي اينها هيچوقت حزب نشدند به اين معني که به درد توسعه سياسي بخورند. حداکثر ميتوانستند انتخابات را سازمان بدهند. انتخاباتي که تکليفش در جاهاي ديگر روشن ميشد. روزنامههاي کيهان و اطلاعات هم به همين ترتيب، خبرها را چاپ ميکردند آنچه که جنبه رسمي ميداشت و کاري به کار احزاب نداشتند. احزاب خودشان ارگانهاي خود را داشتند که آنها هم چندان خريداري نداشت.
اميرحسيني ــ در سال 1350 ما شاهد برگزاري جشنهاي2500 ساله در ايران بوديم. امروز وقتي خاطرات بعضي از دولتمردان آن زمان را ميخوانيم، براي نمونه وزير دربار آقاي علم، ميبينيم که در خود دربار هم مخالفتهايي با اين قضيه ميشده. گويا حتا علياحضرت شهبانو فرح پهلوي هم چندان موافق اين جشنها به آن صورتي که برگزار شد و يا قرار بود برگزار بشود نبودند. شما همان طور که خودتان گفتيد، انتقاداتي کرده بوديد که مثلا چرا در خراسان بسياري از ميدانها و خيابانها به نام اعضاي خانواده سلطنتي است. آيا در مورد جشنهاي 2500 ساله نظر انتقادي داشتهايد؟ هيچ آن را به نوعي در آيندگان بيان کرديد، يا اينکه اين هم باز از آن نکتههاي بسيار حساسي بود که رژيم مايل نبود از آن چيزي بشنود؟
همايون ــ با جشنها من در سه سطح ارتباط پيدا کردم. نخست، جنبشي راه انداختند نيمه تبليغاتي، نيمه اساسي که 2500 دبستان در سطح کشور بسازند که هزينه يکيشان را هم در گيلان به نام مادرم دادم و خيلي هم خوشحال بودم که اين کار را کردم و ساخته شد. دوم، همسر آينده من که آن وقت با هم بسيار نزديک بوديم، دنبال اين بود که دانشگاه بوعلي همدان که بعدا پايه گذاشته شد، يعني دانشگاه تازهاي که در ايران قرار بود برپا بشود، و سخت سعي ميکردند که به شمال ايران برود چه در دربار سلطنتي، از طرف خانواده مادر علياحضرت و چه پارهاي مقامات سياسي اهل شمال، ايشان ميل داشت که اين دانشگاه به همدان برود و با استفاده از جشنهاي2500 ساله و توسل به شاه در يک موقعيت مناسب توانست. بيشترين عاملي که سبب شد دانشگاه به همدان برود، همين جشنهاي2500 ساله بود، با توجه به حقي که همدان به گردن ايران باستان دارد. من چون طرفدار اين موضوع بودم و آيندگان از اين نظر دفاع ميکرد در اين سطح نيز با جشنها سر و کار داشتم. سومين سطح، سخنراني شاه بود در آرامگاه کوروش. البته آن مراسم بعدي چادر و تخت جمشيد و آن کارناوال، حقيقتا به مذاق کمتر کسي که از ذوق برخوردار بود و يا نگرش سياسي داشت خوش ميآمد. براي اينکه بيشتر کارناوال بود و حالت کويتي و هاليوودي و به رخ کشيدن و نوکيسگي داشت و همه چيز از فرانسه وارد شد و خيلي به نظر من بد عمل شد. يکي از بدترين کارها از آب در آمد. ما آن وقت نميدانستيم و نميفهميديم که آنقدر بد خواهد بود. يعني بدترين کار روابط عمومي در خارج از ايران بود و بدترين دشمن تراشي براي رژيم در داخل ايران بود. ولي آن مراسم تخت جمشيد، پيش از آنکه اين ميهمانان بيايند، و آرامگاه کوروش، حال ديگري داشت و تحت تاثير آن قرار گرفتم و يک مطلب خيلي شارژ شده هم در بارهاش نوشتم. در آن هنگام هم نميشد تصور کرد که آن خطاب “کورش بخواب که ما بيداريم” در پرتو رويدادهاي هفت سال بعد چه طعنه تلخي در خود دارد. به هر حال جشن2500 ساله بود، گرچه دوهزار و مثلا 5 يا 8 ساله بود و براي کارهاي نمايشي سبکسرانهاي تاريخ را دستکاري کرده بودند؛ و يادآور آن دوران بود و خوب، ما هم به عنوان ناسيوناليستهاي کهنهکار خيلي تحت تاثير قرار گرفتيم. ولي آن کارناوال بعدي، و ما در جريان البته نبوديم، موضوع ديگري بود. جشنهاي2500 ساله، مثل همه کارهاي مملکت، در سطح جامعه جريان نداشت. پشت درهاي بسته بود و هيچکس نميدانست برنامه چيست و چکار ميخواهند بکنند، چقدر هزينهاش است، بعدها کم کم معلوم شد. به هرحال يک روز خوانديم که تمام سران کشورها ميآيند و آن مراسم را در تلويزيون ديديم. مردم از آن جشنها هيچ دستگيرشان نشد و مشارکتي نداشتند. چندي پيش به تصادف در يکي از شمارههاي آيندگان آن روزها برخوردم که گفته بودم اين جشن را ميبايد به ميان مردم برد.
اميرحسيني ــ اشاره کرديد که در جريان جشنهاي2500 ساله موضوع ساختن دانشگاه بوعلي در همدان پيش آمد و آنکه همسر آيندهتان هم در اين راه فعاليت ميکردند و مايل بودند که دانشگاه در همدان تاسيس بشود. شما کي و با چه کسي ازدواج کرديد؟
همايون ــ ازدواج من در پايان سال 50 بود يعني اوايل سال 1972 و با خانم هما زاهدي ازدواج کردم. ايشان را من از سال 40/61 ميشناختم. ده سال پيش از آن. بعد در سال47/ 68 سفري پيش آمد براي بررسي کارهايي که در زمينه کنترل مواليد در کشورهاي مختلف انجام ميگيرد، از مجلس دو نفر دعوت شدند. يکي ايشان بود که نماينده همدان بود در آن زمان براي دوره اول از سه دوره. من هم از طرف مطبوعات، روزنامه آيندگان، رفته بودم. تمام يک ماه را ما با هم بوديم و دوست شديم و بعدا به تدريج تصميم گرفتيم، در عرض سه سال، که ازدواج کنيم. خانمم يکي از احتمالا بيست زن قدرتمند آن دوران بود ولي سرو صدا نداشت. پيش از نمايندگي مجلس با استفاده از موقعيت خانوادگي و رفت و آمد به دربار و نفوذي که در همهجا داشت، کارهاي مردم را که فراوان به او متوسل ميشدند راه ميانداخت و در يک مورد جان دو برادر را که مجاهد شده بودند به خواهش مادرشان نجات داد. او از پايهگذاران کانون پرورش فکري کودکان و نوجوانان بود. با نفوذ خانوادگي و شخصي که در دستگاه حکومتي داشت همه درها را بر کانون گشود و تا نخستين سالهاي نمايندگي مجلس خود، انتشارات و برنامه کتابخانههاي سيار را اداره ميکرد که يکي ديگر از کارهاي نمايان کانون بود. پس از نمايندگياش که از 1346/ 1967 همان سال انتشار آيندگان، تا انقلاب کشيد به همدان پرداخت و آن شهر را بيترديد او وارد برنامه بازديدهاي مقامات بالا و يک اولويت در طرحهاي عمراني کرد. يکبار همه هيئت دولت را به همدان برد و من نيز به عنوان روزنامهنگار بودم و اعتبارات هنگفتي در همان مجلس از هويدا و وزيرانش براي شهر گرفت. شهر همدان در دوران نمايندگي او دگرگون شد. در بازار ميگفتند کوچههاي همدان از دوران کورش بزرگ تا زمان او تغيير نکرده بود. ولي سه کار نمايانش که همواره خواهد ماند بردن دانشگاه بوعلي؛ تاسيس هنرستان صنعتي بزرگ سپهبد زاهدي، و پاک کردن تپههاي هگمتانه از صدها خانوادهاي که در آن لانه کرده بودند و کارشان کندن تپه ها و قاچاق آثار باستاني بود و از ميان بردن هر چه دستشان ميرسيد. به همت او يک کوي بزرگ براي آنها ساخته شد که خانههايش را به رايگان به آنها دادند و تپهها را که گنجينهاي از تاريخ ايران است به وزارت فرهنگ و هنر سپردند. از آن کوي خاطرهاي دارم. با هم به بازديد خانههاي تازه تحويل شده رفته بوديم. مردم برگرد ما ازدحام کرده بودند و درخواستهاشان را به صداي بلند ميگفتند. چند تن از خانمها با ناله و تضرع ميخواستند که خانههاشان گلکاري شود ــ واپسماندگي تا ريشهها ميرود. خانمم سفرهاي بسيار به همدان ميکرد. يکبار که با هم رفته بوديم مردم چنان برگردش حلقه زدند که من نگران سلامتش شدم. به شوخي به او لقب عمله توسعه داده بودم. گمان نميکنم هيچکس بيش از خانم من به همدان خدمت کرده باشد.
اميرحسيني ــ گهگاهي خوانده ميشود که ازدواج شما يک ازدواج سياسي بوده است. پرسش من اين است که اين ازدواج تا چه حد سياسي و تا چه حد احساسي بود؟
همايون ــ هيچ جنبه سياسي نداشت. براي اينکه نه ايشان نيازي به کارير سياسي و مطبوعاتي من داشت و نه من نيازي به نفوذ ديگري براي پيشرفت در زندگيام داشتم. من داشتم پيش ميرفتم. هرکاري دلم ميخواست ميتوانستم بکنم. برايم رفتن به دولت در همه آن سالها بسيار آسان ميبود. من جز دوستي با مقامات بالا که يک شرط اصلي ورود به دستگاه حکومتي بود در زمنيههاي مختلف مطالبي مينوشتم که اثر ميکرد در سياستها، و پارهاي راهحلها که ارائه ميدادم مستلزم تغييرات اساسي در سياستها بود و دستکم مورد توجه مقامات تصميم گيرنده قرار ميگرفت. تصور نميکنم از هيچ نظر بخت وزارت من در آن زمان از ديگران کمتر ميبود. نه، من ميخواستم روزنامه آيندگان را به يک جايي برسانم و پيش از موقع حاضر نبودم وارد کار سياست بشوم. و وقتي هم وارد شدم آيندگان کاملا بر سرپايش ايستاده بود. و من ديگر تکليف زيادي نداشتم.
از يک نظر البته جنبه سياسي داشت. من در همسرم صفات و ويژگيهايي را جستجو ميکردم که هر خانمي نميداشت. من يک زندگي عمومي داشتم و يک شريک زندگي عمومي را هم ترجيح ميدادم. تا مادرم زنده بود در فکر ازدواج نبودم و پس از او ميتوانستم هزار جور ازدواج بکنم مثل هر مرد ديگري در آن سن. ولي فکر نميکردم که همسرم بتواند شيوه زندگي مرا تحمل کند مگر اينکه خودش همان علايق مرا داشته باشد؛ و چون ايشان خودش از يک خانواده سياسي بود و کارير سياسي داشت، به راحتي ميتوانست با من زندگي کند. او هم در نوجواني بر پدر، چنان پدري، شوريده بود و با ازدواجي که هيچ گاه از سوي پدر بخشوده نشد راه خود را برگزيده بود. من در خانم آيندهام يک حس بينيازي کمياب ديدم و غروري که هرگز درهم نميشکند؛ احترامي به خود که در بدترين شرايط نگه ميدارد. راست و درست است و در سرسپردگياش به دو دختر خود و چهار دختر آنان تا نهايت ميرود. در نخستين آشنائيمان به او لقب هميشه مادر داده بودم، از روي عنوان داستان کوتاهي از چخوف، هميشه شوهر.
ازدواج ما از اين نظرها البته جنبه سياسي داشت ولي به معنايي که تصور ميشود، نه. پيشرفتهاي بعديم اتفاقا به رغم اين ازدواج بود زيرا هويدا به شدت دشمن اردشير زاهدي برادر خانمم بود که در موقع ازدواج ما چند ماه بود که از وزارت خارجه استعفا کرده بود، با دشمنيهاي شديد، و به اروپا رفته بود و اين داشت به زيان کلي من ميشد. براي اينکه هويدا اصلا نميتوانست کينه و دشمنياش را پنهان کند و وضع من به جاهاي باريک ميکشيد و اگر يدالله شهبازي که معاون نخست وزير بود و دوستي مردانه و استوار است مداخله نکرده بود، کار مرا در آيندگان ميساختند. يکي از دوستان من ــ که از انجمن هنري جام جم با هم بوديم و مرد بسيار پيچيدهاي بود و متاسفانه به بدترين صورتي هم مرد و به روايت پارهاي دوستان روزنامهنگار او را عوامل اطلاعاتي رژيم اسلامي کشتند چون زياد ميدانست و زياد هم ميگفت ــ از موقعيت استفاده کرده و براي من نزد هويدا زده بود. شهبازي متوجه شد و مداخله کرد. او از آن مردان استثنائي است که دست به هر چه ميزند موفق ميشود. من هم در يکي از آن موارد کمياب که برقي در گوشه ذهن ميدرخشد به قول قديميها به فراست دريافتم که آن دوست از قول من چه گفته است و به هويدا گفتم که او چه تحريفي کرده است و هويدا نيز با گذشت زمان متوجه شده بود که من آدم مستقلي هستم و به صف دشمنانش نپيوستهام. چنانکه قبلا هم چندان در صف دوستان نبودم. هويدا هميشه به من ميگفت گرگ تنها. داخل دار و دستهها نبودم و ميخواستم کار خودم را بکنم. (تنها استثنا شرکت در چند نشست نافرجام با گروهي بود که عبدالحسين سميعي گرد آورده بود و خيال داشتند حزبي بسازند و من به دعوت دوست دبيرستانيم دکتر خداداد فرمانفرمائيان رفتم). آن ازدواج از نظر سياسي مرا چند ماهي در وضع بسيار بدي قرار داد، شش ماهي. ولي بعد البته هويدا ديگر دانست که من به اصطلاح آدم خودم هستم و با خانمم هم بهترين رابطه را داشت ــ براي اينکه خانمم با همه بهترين رابطه را ميتواند برقرار کند ــ منتها هميشه نگران بود. يادم است که يکبار خانمم به او گفت که چرا استعفا نميکني که ما بتوانيم دوستان خوبي بشويم؟ و او خيال کرد که کارش تمام است و در محافل بالا تصميم گرفتهاند کنارش بگذارند و وحشت کرد. ولي ايشان با کمال بيگناهي اين حرف را زده بود.
زمينههاي مشترک ما و انسان ويژهاي که خانم من است عامل اصلي در سرگرفتن و پايداري ازدواج ما بود و پس از مادرم هيچکس ديگري در زندگيم چنين نقش حياتي نداشته است؛ حياتي به معني لفظي کلمه. اين ازدواج مرا از ديواري که برگرد خود کشيده بودم بدر آورد، صورتهاي تازهاي از رابطه انساني به من آموخت که انسان بيآنها بينواست و سه نسل يک خانواده طراز اول را به من داد.
اميرحسيني ــ اشاره کرديد به اختلافاتي که بين جناب اردشير زاهدي و شادروان هويدا بوده. من خاطرم است که آن زمان شايع بود که گويا در يک اختلافي که اين دو با هم پيدا کرده بودند آقاي اردشير زاهدي به گوش هويدا سيلي نواخته و بر اين پايه از وزارت خارجه کنار گذاشته شده است. آيا شما اطلاع داريد؟
همايون ــ نه به هيچوجه. من البته با اردشير زاهدي نزديک نبودم و يکبار در سفر اولم به شوروي دورادور با هم بوديم و اولين بار او را ديدم و ديگر نديدمش تا ازدواج کردم. باز هم رابطه ما دورادور بود ولي در جريان زندگياش طبيعتا قرار داشتم. به هيچوجه اين طور نبود. بر سر نشانهايي که قرار بود به کارکنان وزارت خارجه داده بشود اختلافي بينشان پيدا شده بود، و زاهدي نامه تندي به او نوشته بود و او از موقعيت استفاده کرده بود و رفته بود پيش شاه، و شاه را ناگزير کرده بود که انتخابي بکند و شاه هم نميخواست که زاهدي استعفا کند و آماده بود که وزير خارجه يک جوري مساله را با هويدا حل کند. ولي او هم مردي است که وقتي ميرود و کاري ميکند هيچکس نميتواند او را برگرداند و اصرار ورزيد که کنار برود و فورا از ايران بيرون رفت و چند ماهي در سويس زندگي ميکرد تا بعدا سفير ايران در آمريکا شد.
اميرحسيني ــ به سفر شوروي اشاره کرديد. در اين مورد صحبتي نکرديد. ممکن است توضيحي بدهيد؟
همايون ــ در سال 70/49 سفري پيش آمد به شوروي. برژنف پادشاه را دعوت کرد، و رئيس جمهوري پادگورني. علياحضرت هم بود. از روزنامهنگاران هم من و دو نفر ديگر بوديم. و سراسر شوروي را تا ولاديوستوک رفتيم. جاهايي که هرگز ديگر گمان نميکنم بختش را داشته باشم و کمتر کسي بخت آن را خواهد داشت. بسيار سفر جالبي بود. اين سفر اولم به شوروي بود. يک سفر هم سال بعدش به شوروي کردم که به عنوان خودم دعوت شدم. اتفاقا مقامات شوروي با من روابطشان بسيار خوب بود با اينکه ما ضد کمونيست بوديم؛ و روزنامهنگاران شوروي هم هر وقت به ايران ميآمدند، سراغ مرا در آيندگان ميگرفتند و صحبتهاي مفصلي ميداشتيم. بعدا هم که در دولت بودم سفير شوروي که وينوگرادف بود هر بار که در ميهماني بوديم بسيار با من صحبت ميکرد راجع به اوضاع ايران، سياست خارجي ايران بخصوص. من يادم است که به من ميگفت شما در ظفار چه کار داريد؟ من ميگفتم شما چه کار داريد؟ ما نزديکتريم به ظفار؛ و از اين مناسبات داشتيم. ولي روسها در من يک حالت ترس و احترام بر ميانگيختند هميشه، و بسيار ازشان متوحش بودم ولي بسيار هم بهشان احترام ميگذاشتم و همسايه نيرومندي بود. ملت فوقالعادهاي است ملت روس. خيلي خيلي ملت بزرگي است.
سفر اول بزرگي و قدرت شوروي را به من نشان داد و مهابت آن کشور در دلم بيشتر جا گرفت. ما هيچ راهي جز پشتگرمي به امريکا براي نگهداري پکيارچگي ملي خود نميداشتيم. پشتگرمي به امريکا استقلال ما را محدود ميکرد. ولي يکپارچگي ملي، يا بود و يا نبود، درجه برنميداشت. ما با استقلال محدود ميتوانستيم چند گاهي بسر بريم. ولي برگرداندن سرزمينهاي از دست رفته امکان نميداشت. سفر دوم ديده گشاتر بود. در آن سفر دوستي پيدا کردم. به رستورانهائي رفتم (همه دولتي) که کارکنانشان به مشتري به چشم دشمن مينگريستند زيرا سهميه خواربار رستوران را در بازار آزاد فروخته بودند و پس از ساعتها انتظار، خوراکهائي ميآوردند که دست نخورده به زبالهداني برميگشت. همه جا بايست رشوه ميداديم. توسط دوستم به خانه دو تن از اعضاي طبقه متوسط شوروي رفتم. آنها در آپارتمانهاي کوچک خود از سطح زندگي پائيني برخوردار بودند که لابد در نظرشان بهترين ميآمد. در فروشگاهها چيزي نبود و مردم هرچه را مييافتند با انتظار در صفهاي دراز ميخريدند تا با هم مبادله کنند. هرکس با کيسهاي حرکت ميکرد و منظره پير مردي که چندين زيرپوش زنانه خريده بود کسي را به شگفت نميانداخت. اما اگر کالاهاي مصرفي کمياب ميبود پليس امنيتي و خبرچينان به زمختترين و آشکارترين صورتي همهجا حضور خود را نشان ميدادند.
آن بازديد مرا با بعد تازهاي از تهديد شوروي براي ايران آشنا کرد. شوروي نه تنها براي موجوديت ايران بلکه براي بهروزي مردم ايران که در آن سالها ديگر آرزوي دست نيافتني نميبود خطرناک بود. کشوري بود مصداق کامل تمثيل بت روئين با پاهاي گلين. چند سال بعد دريافتم که خود ما نيز مصداق کامل و بسيار کوچکتري از همان تمثيل بوديم.
اميرحسيني ــ غير از سفر شوروي، شما سفرهاي ديگري هم به همراهي اعليحضرت يا شهبانو انجام داديد؟
همايون ــ يک سفر ديگر در معيت علياحضرت که به چين دعوت شده بودند و از همان جا روابط ايران و چين برقرار شد و هويدا هم بود. سفر قبلي را شاهدخت اشرف کرده بود و او راه را باز کرد. و پاکستانيها راه را بين ايران و چين باز کردند. ولي ايران پيش از امريکا رابطهاش را با چين درست کرد. يکبار هم به مصر رفتيم.
اميرحسيني ــ اين به توصيه امريکا نبود؟
همايون ــ نه. ايران حقيقتا بر خلاف مشهور سياست خارجياش زير تاثير امريکا نبود. ايران از امريکا و امريکا از ايران به عنوان يک همراه، يک همکار استفاده ميکرد ولي ما منافع مشترکي داشتيم. ديگر به حال گذشته نبود. يعني استراتژي قوام به دست محمدرضا شاه به نتيجه رسيد. محمدرضا شاه آن قدر از وزنه امريکا استفاده کرد که ما در منطقه در عرض امريکا بوديم. دليلش هم اين است که درياي پارس، خليج فارس، درياچه ايراني بود، با رضايت امريکا؛ و ما گفتيم که لازم نيست شما بياييد؛ ما خودمان امنيت اينجا را نگهداري ميکنيم، و تا اقيانوس هند شاه خيال داشت که برود که خوب، به نظر من زيادي بود ولي منظور اين است که ما ديگر يک شريک سياست خارجي امريکا بوديم و به هيچ وجه جنبه فرمانبري نداشت.
اميرحسيني ــ راجع به سفر چين ميفرموديد.
همايون ــ بله، در چين يک سفر ده روزه کرديم. چين در اوج انقلاب فرهنگي بود و من اصلا مبهوت شده بودم. چون همه چيز به هم خورده بود و همه چيز وارونه بود. اصلا يک هندسه ديگري بود. مثل اين ميبود که شما هندسه ريمان را بگذاريد در جاي هندسه اقليدس. بکلي از يک جاي ديگري شروع ميشد و به جاهاي ديگري ميرسيد و همهاش هم در منطق خودش درست به نظر ميآمد. ولي يکي از مواردي که من بسيار فريب خوردم، آن سفر چين بود. من خيال کردم که چينيها يک نظام تازهاي دارند ميسازند. آنها همه جا ما را به صورت کنترل شده ميبردند و ما نميتوانستيم با مردم تماس بگيريم. هيچ کس با ما جرئت گفتگو نداشت و سر ميز شام جز چند کلمهاي درباره هوا سخني بر زبانها نميآمد. همان ميبايست مرا آگاه و هشيار ميکرد که صورت ظاهر پردهاي بر واقعيت زنندهاي است، ولي هشيار نشدم و خيلي تحت تاثير قرار گرفتم. در حالي که آن وقت چين داشت به سرعت تا اعماق فرو ميرفت. در آغاز دهه هفتاد. ولي خوب، من آن اشتباه را کردم. سفرنامه خيلي غرايي هم براي چين نوشتم. البته بايد بگويم که تصميمم را پيشاپيش گرفته بودم و دوستي چين را به عنوان يک وزنه متقابل ديگر شوروي براي ايران حياتي ميشمردم و حاضر نبودم کمترين سايهاي بر آن دوستي بيفتد.
جايي که مرا خيلي تحت تاثير قرار داد و به درستي، کره جنوبي بود. در آن سالها دو سفر به کره جنوبي کردم. و نمونه موفق توسعه را که ما هرگز به آن در ايران نرسيديم، در کره جنوبي ديدم. و امروز وقتي آمارهاي صادرات کره را ميخوانم، حقيقتا دود از سرم بلند ميشود. براي آنکه آنها به جايي رسيدهاند که ما خوابش را هم تا مدتها نخواهيم توانست ببينيم. آنها نمونه درست توسعه را که عبارت باشد از اولويت دادن به روستاها، اولويت دادن به آموزش، و اولويت دادن به صادرات، سه رشتهاي که ما درش ضعيف بوديم، گرفتند و جلو رفتند.
اميرحسيني ــ پيشتر اشاره کرديد که در مورد ويتنام هم اشتباهي کرده بوديد.
همايون ــ در مورد ويتنام اشتباه من اين بود که چون آن وقتها خيلي ضد کمونيست و طرفدار امريکا بودم، متوجه نشدم که ويتناميها دارند يک مبارزه ناسيوناليستي ميکنند و ربطي به چين و شوروي ندارند؛ جريانات بعدي ثابت کرد. حتا بين ويتنام و چين جنگ درگرفت. و بعد اينکه امريکا از نظر اخلاقي حق نداشت در ويتنام مداخله کند. اين اصلا براي من مطرح نبود. ميگفتم مسئله جنگ سرد است و اين حرفها معني ندارد. بعد هم توجه به اشتباهات بزرگ استراتژي امريکا نکردم. آن جريان خليج تونکين که يک کشتي امريکايي را ويتنام شماليها زدند، و اينها هم بهانه شروع بمباران ويتنام شمالي کردند و حمله به لائوس و کامبوج، که بکلي ديگر امريکا را تا گردن در لجنزار انداخت. من اينها را هيچکدام متوجه نشدم و جزو بازندگان جنگ ويتنام هستم در خارج از امريکا، و خيلي متاسفم که آن مواضع را گرفتم.
اميرحسيني ــ در اوايل دهه پنجاه دستگاه امنيتي ايران با محاکمه آشکار گروه موسوم به گلسرخي از خسرو گلسرخي نزد مردم يک قهرمان ساخت. اين اشتباه از دستگاه امنيتي ايران کمي بعيد به نظر ميرسيد. چگونه اين رويداد پيش آمد؟
همايون ــ من هم هيچوقت نتوانستم بفهمم که دليلش چه بود. در آن دوره همه چيز پرده پوشي ميشد و چرا اين دادرسي به آن صورت علني در آمد بر من هم مجهول است. گلسرخي چند گاهي در آيندگان کار ميکرد و شخص خيلي نامنظمي بود و انتلکت درجه يکي هم نبود. در دادگاه هم وقتي دوربين تلويزيون متوجهش شد بکلي تغيير ماهيت داد و آدم ديگري شد و با اينکه گرايشهاي چپ داشت ـ وقتي هم که در آيندگان کار ميکرد ـ ناگهان به صورت شهيد و قهرمان کربلا در آمد و نهضت حسيني علم کرد و خودش را با “سيدالشهدا” و “مولاي متقيان” يکي کرد. خوب آن وقتها گرايشهاي اسلامي، اسلامگرا، شروع شده بود و بين آنها و گرايشهاي مارکسيستي شباهتهاي زياد بود. به هرحال گلسرخي يک شخصيت بکلي تازهاي شد و به آن صورت قهرمان در آمد و بعد هم دستگاه با زيادهروي در سانسور گل سرخ اصلا کار را به مضحکه کشاند. مانند کشتن بيژن جزني و هشت تن از همرزمانش در زندان، چه محاکمه و چه اعدام او يکي از اشتباهات بزرگ ساواک در آن سالها بود؛ تاليران با سينيسم (بدنگري) افسانهاياش مي گفت بدتر از جنايت.
اميرحسيني ــ من اشارهاي کردم به شايعهاي که در مورد حد اختلاف بين آقاي هويدا و آقاي اردشير زاهدي بود. از اين شايعهها در جامعه آن روز فراوان بودند. در حقيقت شايعههاي سياسي. براي نمونه شايعه نحوه درگذشت آقاي عامري دبير کل حزب مردم. خبرها اينگونه بود که او تصادف کرد و کشته شد. درحالي که شايعات چيز ديگري را ميگفت. شما به عنوان يک روزنامهنگار و به عنوان يک کسي که با دستگاه دولتي به هر حال در ارتباط بوديد، روايت درستي يا روايت ديگري از آن سانحه داريد که براي ما بگوييد؟ در آن سالها آيا مطلبي بود که روزنامه آيندگان ميخواست بنويسد ولي سانسور شد؟ براي اينکه در ايران متاسفانه در آن سالها بي خبر گذاشتن مردم سنت شده بود. امروز هم هست متاسفانه. و اين مساله به دامن زدن شايعات کمک ميکند.
همايون ــ در آن سالها سه مرگ روي داد که هر سه شايعه زياد برانگيخت. يکي مرگ تختي بود که خودکشي ساده بود و بر سر يک ماجراي خانوادگي. انسان وقتي به ژرفايش ميرود، زياد براي تختي افتخارآميز نيست که به چنان دليلي خودش را کشت. جهان پهلواني بود که من خودم در مرگش سوگنامهاي نوشتم. ولي کاملا ميدانستم که ساواک به هيچروي دستي در مرگ او نداشته است. ديگر مرگ عامري بود که در يک تصادف اتوموبيل درگذشت و اصلا عامري کشتن نداشت. لازم نبود کسي او را بکشد. دبيرکلهاي حزب مردم را شاه با يک اشاره بر ميداشت. سه چهار نفر را پشت سر هم برداشت. او هم يکي از آنها بود، مطلبي نبود، اصلا. عامري رهبر اپوزيسيون نبود. رهبر حزب “البته قربان” بود. آن وقتها ميگفتند حزب ايران نوين حزب آري قربان است، حزب مردم حزب البته قربان. يکي ديگر هم مرگ صمد بهرنگي بود. مرد شنا بلد نبود و رفته بود در رودخانه و غرق شده بود. چه افسانهها بافتند و قهرمان ساختند و شهيد ساختند. ولي اينها ضعف سياست ايران را در آن سالها ميرساند. براي اينکه به اندازهاي مطالب پيش پا افتاده را سانسور ميکردند و جلوگيري ميکردند از افشاي اسرار، به اصطلاح، که کوچکترين رويداد جنبه توطئه پيدا ميکرد و قابل فهم بود. اين گناه سياست ايران در آن زمان بود. نظامهاي ديکتاتوري همه به اين روز ميافتند. بدترين نمونهاش را ما در روسيه ديديم و ماجراي زير دريايي کورسک يا در چين و واگيردار (اپيدمي) “سارز،” يا ايدز در افريقا و جمهوري اسلامي، و ميبينيم که پنهانکاري بيهوده، توجيه بيش از اندازه، وسواس حفظ حيثيت به چه بيحيثيتيها ميانجامد. در حالي که اگر در آن موقع همهچيز را باز ميکردند خبرنگار ميرفت، جنازه را ميديد و عکس ميگرفت در پزشکي قانوني، همه اينها تمام ميشد. ولي متاسفانه اين اشکالات بود.
اميرحسيني ــ در اوايل دهه پنجاه به دستور دولت بسياري از روزنامهها و مجلههاي آن روز ايران بسته شدند. براي نمونه دو مجلهاي که خيلي طرفدار و خوانندههاي خيلي زيادي داشتند، يکي مجله فکاهي توفيق بود و يکي هم فردوسي. بسياري بسته شدند فقط نام اين دو در ذهنم مانده است. اين را با سياستهاي آن روز دولت چگونه ميتوان توضيح داد. براي اينکه روزنامهها همه، همانطور که خود شما هم گفتيد سانسور ميشدند. تيتر روزنامهها، مطالب و سرمقاله ميبايستي براي ساواک خوانده ميشدند و آنها اظهار رضايت ميکردند يا نميکردند. چه دليلي داشت که دولتي که در آن زمان در اوج قدرت بود نزديک شايد صد روزنامه را ببندد و يک نوع نارضايتي در قشر روشنفکر ايراني بوجود بياورد؟ دهقان ايراني که بالطبع مجله فردوسي را نميخواند و ضرر اين موضوع صرفا متوجه قشر روشنفکر و تحصيلکرده ايراني ميشد و نارضايتي او را بيشتر ميکرد.
همايون ــ آن روزنامههايي که تعطيل شدند، دو دسته بودند. اکثريتشان، نود در صدشان روزنامههاي شخصي و اسباب زحمت وزارت اطلاعات و جهانگردي بودند. براي اينکه بايست به اينها کمک ميکرد، آگهي ميداد. به چاپخانهها بدهکار بودند و پاي وزارتخانه به ميان کشيده ميشد. بعضيهايشان کارهاي ناشايست ميکردند به دليل مشکلات مالي. ولي بيشترشان با بدبختي و کلاه کلاه زندگي ميکردند. دکتر غلامرضا کيانپور وزير تازه اطلاعات و جهانگردي که طرحهاي دور ودراز براي آن وزارتخانه داشت و مديري با شهامت بود براي آسان کردن کار خودش و برآوردن ميل هويدا تصميم به تعطيل آنها گرفت ــ از بس با مراجعات و درخواستهاي هر روزي آنها روبرو بود. تعطيل آن روزنامهها به عنوان يک اقدام صرفا اداري، اصلا جنبه سياسي نداشت، هيچ قدمي در راه سانسور و تشديد اختناق و اين حرفها نبود، اصلا. بسياري از اينها خواننده نداشتند. روزنامه کوشش را که ميخواند؟ مرد مبارز، فرمان، اينها روزنامه مخالف نبودند، طرفدار بودند؛ طرفدار حکومت بودند هر که ميآمد، هر حکومتي. کاري به اين کارها نداشتند. يک دسته کوچکتري را به ملاحظات سياسي بستند. روزنامه توفيق قابل سانسور نبود، براي اينکه طنز را نميشود سانسور کرد. طنز را يا بايد بست يا بايد رها کرد. همه جور ميتواند خودش را ابراز بکند. و پيامش را هم همه ميگيرند؛ و هويدا بخصوص، و حتا پادشاه و شاهدخت اشرف و دربار، هر کسي گلهاي از توفيق پيدا کرده بود. باري به اينجا رسيدند که طنز بس است. و آن را به دليل صرفا سياسي و سانسور بستند. فردوسي به همين ترتيب. فردوسي روشنفکرنما بود و مترقي بود و مترقينما، همه اينها، و مزاحم تشخيص داده شد. آن هم دليل سياسي عمومي داشت. يعني دليل سانسور داشت. چپگرايي فردوسي شايد بيش از اندازه به نظرشان رسيد. ولي دو مجله ديگر بخصوص من يادم هست، يکي سپيد و سياه بود، يکي تهران مصور، و روزنامه ديپلمات و دو سه تاي ديگر، اينها روزنامههاي خوبي بودند و تنها هويدا ميخواست تعطيل بشوند، روي ملاحظات سياسي خودش، چون چندان محبتي به هويدا نداشتند و اينها را دستور داد بستند. صرفنظر از اينها بستن سراسري آن روزنامهها کاري نبود که ضربه اساسي به آزادي بيان در ايران بزند. سانسور پيش از آن بود و پس از آن هم بيشتر نشد. هرچند از نظر روابط عمومي يک مصيبت کامل بود و آبرو ريزي بزرگي راه افتاد. وامها و بدهيهاي روزنامهها را وزارت اطلاعات و جهانگردي به عهده گرفت و به همه کارکنانشان حق و حقوقشان را پرداخت کردند. خود من که رفتم به وزارت اطلاعات و جهانگردي، هنوز اقساط بدهي بعضي از اينها را وزارت ما از محل بودجه محرمانه ميپرداخت. ولي عامل اصلي در آن تصميم، تمايل خود شاه بود. او يکبار در سلام چهارم آبان صف مديران روزنامهها را ديده و گفته بود به اين زيادي هستند؟ از نظر هويدا بستن روزنامهها، هم خودش را از درخواستهاي هر روزه پارهاي مديران آسوده ميکرد، هم اجراي منويات شاه بود و طبعا فرصتي هم به او ميداد که مخالفانش را خاموش کند. از نظر وزارت اطلاعات هرچه روزنامه بيشتر گرفتاري بيشتر. به همين دليل سياست دولت خودداري از دادن امتياز روزنامه بود و آيندگان از استثناها بشمار ميرفت. خود من در وزارت اطلاعات و جهانگردي هربار درخواست امتياز روزنامهاي را که ماهي دو سه درخواست کننده داشتيم، با نخستوزير درميان ميگذاشتم با بي ميلي او روبرو ميشدم.
دکترکيانپور دوست نزديک من بود و از پاکترين و کارامدترين سياستگران آن دوران. او جهانگردي را به وزارت اطلاعات افزود و آن وزارت را از يک اداره بياهميت به يک دستگاه سياستگزاري و اجرائي مهم دستکم در زمينه جهانگردي درآورد. هنگامي که به آن وزارت رفتم از دامنه کارهائي که او در کمتر از سه سال انجام داده بود به شگفتي افتادم. بسياري از بهترين همکارانم برکشيدگان او بودند.
اميرحسينی ــ در آن زمان سنديکاهاي روزنامهنگاران کوششي براي پادرمياني در اين قضيه نکردند؟
همايون ــ يک: جرئت نداشتند، دو: هويدا همه را سعي ميکرد همراه coopt کند و از جمله سنديکاي روزنامهنگاران و خبرنگاران را با ساختن کوي خبرنگاران و دادن خانه به اعضاي سنديکا در رضايت کامل برده بود و آنها هيچ اعتراضي، فشاري وارد نکردند. بطور کلي بايد در نظر داشت که عموم روزنامههاي تعطيل شده جز چندتائي که برشمردم هيچ اعتباري در جامعه نداشتند. به عنوان نمونه، من پس از مرگ مادر و بيرون آمدن از خانهام دنبال آپارتماني ميگشتم ولي وقتي ميشنيدند که روزنامهنگارم حاضر به اجاره دادن آپارتمان به من نميشدند، تا سرانجام صاحب يکي از جاهائي که پسنديده بودم با دوستم دکترعبداعظيم وليان که از کاراکترهاي بسيار جالب آن روزگار بود آشنا درآمد و از او درباره من شنيد و دوسالي تا ازدواجم مستاجر او بودم.
اميرحسينی ــ امروز فکر نميکنيد که اگر آن روزنامهها اجازه انتشار پيدا ميکردند، البته اين به عنوان يکي از دهها عامل ديگر، شايد شرايط انقلاب 57 پيش نميآمد؟
همايون ــ فکر نميکنم. آن روزنامهها به هر حال آن تاثير را نداشتند. اثر عمدهاي که آن تصميم بخشيد در سرنوشت خود دکترکيانپور بود. پارهاي ازآن روزنامهها پس از “منشور آزادي مطبوعات” دوباره انتشار از سر گرفتند و مبارزه زشتي را با او آغاز کردند که به دستگير شدنش در دوره بختيار انجاميد. دکترکيانپور در شامگاه بيست و دو بهمن از زندان گريخت ولي در خانهاش ماند و به دست انقلابيان افتاد که او را در کنار مدير يکي از همان روزنامهها که بدترين دشمن دکترکيانپور بود اعدام کردند. براي آنکه جلو انقلاب گرفته شود خيلي چيزهاي ديگر لازم ميبود. اين هم به قول معروف که کمر شتر را يک پرکاه مي شکند، پر کاهي بود که همينطور اضافه شد و سرانجام کمر شتر شکست. يک گرفتاري اصلي نظامهاي ديکتاتوري اين است که چون دست روي همه کار مياندازند هر چه بکنند بدهکار ميشوند. چارهاي جز اين نيست که مردم خودشان تعيين کننده باشند.




















