پيوست
زندگی پس ازمردن پيش از مرگ
من مرده به ظاهر از پی جست
چون طوطی كاو بمرد و وارست
خاقانی
بر گرفته از “پرندگان مرزی“ از دکتر بهرام محيط، چاپ لوس آنجلس ۲٠٠۲
چنانكه يك دولتمرد انگليسی گفته است در سياست يك بعد از ظهر میتواند به اندازه يك زندگی باشد. برای من همه چيز از يك تلفن وزير دربار، هويدا، آغاز شد. روزی در نيمه دی ۱۳۵٦ / اوايل ژانويه ۱۹٧۸ به دفتر من در وزارت اطلاعات و جهانگردی زنگ زد و گفت مقالهای است كه فرمودهاند هرچه زودتر در يكی از روزنامهها چاپ شود و برايت میفرستم. روز بعد هنگام تنفس ناهار در كنگره حزب رستاخيز در حالی كه با گروهی گرداگرد من به عنوان رئيس كميته اساسنامه دنباله بحثهای كميته را گرفته بوديم آقای علی غفاری رئيس دفتر وزير دربار كه هويدا از نخستوزيری با خود برده بود نزد من آمد و پاكت بزرگی سفيد رنگ به من داد. من سخت گرفتار بودم و بيم آن داشتم كه پاكت را در جائی فراموش كنم. نگاهم به دوستم آقای علی باستانی خبرنگار اطلاعات افتاد كه در آن نزديكی بود. پاكت را به او دادم و گفتم برای چاپ به سردبير روزنامه برساند، اما وقتی متوجه مهر بزرگ و طلائی وزارت دربار روی پاكت شدم آن را پس گرفتم و پاكت را باز كردم و چند صفحه ماشين شده درون آن را به او دادم.
فردا در گرماگرم جلسهای در وزارتخانه، آقای احمد شهيدی سردبير نشريات اطلاعات تلفن كرد و گفت میدانيد مقالهای كه فرستاده شده چيست؟ من طبعا نمیدانستم. گفت حمله به خمينی است. گفتم باشد، دستور رسيده است كه چاپ شود. گفت اگر چاپش كنيم در قم میريزند و دفتر روزنامه را آتش میزنند. گفتم چارهای نيست و خودتان میدانيد دستور از كجاست و كاری نمیشود كرد. گفت چرا ما چاپ كنيم؟ گفتم فرقی ندارد و يك روزنامه بايد چاپش كند و اطلاعات از همه روزنامهها بيشتر در اين (آن) دوره برخوردار شده است. يك دو ساعتی بعد نخستوزير دكتر جمشيد آموزگار تلفن كرد كه آقای فرهاد مسعودی صحبتی درباره مقالهای كرده است؛ موضوع چيست؟ گفتم امر كردهاند چاپ شود. او هم گفت البته بايد چاپ شود و به دنبال تاييد نخستوزير، روزنامه اطلاعات دو روز بعد مقاله را در يك صفحه داخلی چاپ كرد و چنانكه آقای شهيدی پيشبينی كرده بود طلاب قم به دفتر اطلاعات حمله كردند. ولی از آن بدتر شورشی در آن شهر برخاست كه بر اثر زيادهروی ماموران انتظامی و بكاربردن سلاح آتشين بجای سلاحهای ضد شورش شش تن در آن كشته شدند.
آن مقاله را شمار اندكی خواندند ولی پيامدهای رويداد قم بالا گرفت، تا آتش زدن سينما ركس آبادان كه چنان روحيه شاه را درهم شكست كه به سياست امتيازدادن، و بزودی تسليم، به نيروهای انقلابی روی آورد. كابينه ما پس از آن جنايت وادار به كنارهگيری شد و در سه كابينه بعدی كه هر دو سه ماه جای خود را به ديگری میدادند، به منظور جلب محبت انقلابيان، آغاز به گرفتن جمعی از سران پيشين كردند. البته تصفيه حسابهای شخصی و سياسی نيز در آن اوضاع بهمريخته سهم خود را میداشت. نوبت من در موج دوم دستگيريها و روی كار آمدن حكومت به اصطلاح ارتشی رسيد كه در دو سه روز اول، خری در پوست شير بود و بزودی به پوست اصليش در آمد و از همه بيشتر ضعف نشان داد.
چند روز پس از كنارهگيری از وزارت اطلاعات و جهانگردی، روزنامه اطلاعات در مقاله تندی با مبالغههای بسيار مرا مسئول چاپ آن مقاله ضد خمينی شمرد و هيچ اشارهای به اين نكرد كه آن مقاله به دستور شاه و در پاسخ حملات خمينی به شاه نوشته شده بود. آن مقاله پس از مرگ پسر خمينی و در پاسخ حملات خمينی از عراق و هوادارانش در قم چاپ شد كه مرگ او را كار ساواك میدانستند و آشكارا بركناری شاه را میخواستند. در تهران، بازاريان و مخالفان پادشاهی مجلس سوگواری بزرگی برای پسر خمينی گرفته بودند كه مخالفت علنی با شاه بشمار میرفت، و شاه مانند معمول كه هر انتقادی را از هرجا با انتشار مقالاتی از آن گونه پاسخ میگفت فكر كرده بود میتواند به خمينی ضربهای بزند. اطلاعات، نويسنده مقاله را كه اتفاقا نام كوچك او نيز علی است، و نيز نقش رئيس دفتر مطبوعاتی وزير دربار را كه از نخستوزيری با او رفته بود و مقاله به سفارش او تهيه شده بود میشناخت، ولی به نظرش رسيده بود كه من آماج كم خطرتری هستم.
از آن پس من يكی از دشمنان مردمی شدم كه كم كم خمينی را میپرستيدند و تصويرش را در ماه میديدند ولی يكی از هزارانشان نيز مقاله را نخوانده بود. به گفته شاعران، نشانه تير سرنوشت بودم. دوستانم اصرار میكردند كه از ايران بروم ولی من نمیخواستم فرار كنم. با همه پيغامهای تهديدآميز در خانهام نشستم و افراد، گروه گروه و هر كدام به دليلی به ديدنم میآمدند. در همان روزها وزير اطلاعات و جهانگردی تازه از من درباره ماجرای مقاله پرسشی كرد كه به او گفتم. به رئيس دفتر شاه نيز كه تلفنی به من كرد اطمينان دادم كه پاسخی به مقالات روزنامهها نخواهم داد و پای دربار را به ميان نخواهم كشيد. در آخرين ديدار از دو ديداری كه با هويدا،كه او نيز خانهنشين بود، داشتم به من گفت نام هر دو ما در يك ليست است. چند روز پس از آن هم كسی تلفن بیمعنائی كرد كه بعدا دريافتم برای اطمينان از ماندن من در تهران بوده است. كمتر كسی باور میكرد من به خارج نرفته باشم.
يك دو هفتهای بر نيامد كه روزی من و خانمم به ناهار در خانه آقای محمود كاشفی، وزير مشاور پيشين و همكار و دوستم، ميهمان بوديم با چندتنی از دوستان و همكاران كابينه، كه در ساعت يك بعد از ظهر گوينده خبر تلويزيون اعلام كرد شاه پيامی به مردم میفرستد. روز ۱۵ آبان ۱٣۵٧ (اكتبر ۱۹٧۸) بود و كابينه ارتشی به شتاب سرهم شده بود. ما به تصوير شاه كه لاغر و ازهم گسيخته متنی را از رو و با لكنت و صدای ضعيف میخواند خيره شده بوديم. شاه در روز تعيين حكومت ارتشی كه همان اعلامش لرزه بر مخالفان انداخته بود به مردم میگفت پيام انقلابشان را شنيده است و از آنها خواهش میكرد لطف كنند و بگذارند او با فساد و زورگوئی حكومت مطلقه خودش مبارزه كند و به آنها اطمينان میداد كه از حكومت ارتشی نترسند.
هيچيك از ما نمیدانست چه بگويد. با سرگشتگی كامل از هم وداع كرديم و ما به خانه بازگشتيم. در ساعت يك بامداد مستخدم ما در اطاق خواب را زد و ما را بيدار كرد و گفت يك عده آمدهاند و با آقا كار دارند. من بلافاصله به رختكن رفتم و لباس پوشيدم و در سرسرای پائين دو سه تن را منتظر خود يافتم. آنها گفتند چند ساعتی با من كار دارند ولی من ديگر پس از يك غفلت سه ماهه بيدار شده بودم و میدانستم كه پايانم فرارسيده است و میبايد به هرچه هشياری در من است و ياری استثنائی بخت تكيه كنم. مرا سوار اتومبيلی كردند و جيپی هم از مردان مسلح به دنبالمان بود. در اتومبيل يكی از ماموران با تلفن به مافوقش خبر داد كه مرا دستگير كردهاند.
زندان من در دژبان يا پليس نظامی در پادگان جمشيدآباد بود. در دو اطاق بزرگ، تخت خوابهائی كه با كمدهای كوچك از هم جدا میشدند گذاشته بودند و من در آنجا پانزده تنی از سران سياسی و نظامی پيشين و يكی دو مقام سطحهای پائينتر را ديدم كه همه را همان شب دستگير كرده بودند. نخستين شب بيشتر به گفتگو گذشت؛ فردايش خانوادهها اسباب ضروری را برای زندانيان آوردند. اندكی بعد اولين دسته مقامات مهم سياسی و نظامی كه در موج اول دستگير شده بودند از زندان موقت شهربانی نزد ما آورده شدند و اطاقهای بيشتری به ما داده شد. بيشتر ما يك اطاق كوچك انفرادی داشتيم كه پيش از ما افسران زندانی بيشماری را در خود جا داده بودند. خوراك ما خوراك افسران پادگان بود و برای دو سه نفری از خانهشان خوراك میآوردند. به ما لباس زندانيان كه روايت مختصر شدهای از اونيفورم سربازی بود داده بودند كه تنها من میپوشيدم. زندانيان لباسهای خود را برای شستشو به خانه میفرستادند و من به لباسشوئی بيرون میدادم. شماری سرباز وظيفه برای نگهبانی و خريد از بيرون و كارهای ما بودند گمارده بودند. رفتار با ما آميختهای از زندانی و وزير پيشين بود. در هفته دو روز هربار نيم ساعت زير نگاه افسر نگهبان ملاقات داشتيم.
وزيران زندانی، مردانی پرمايه و روزگارديده، عموما روحيه خود را نگهداشته بودند، هر چند هنگامی كه شاه از ايران رفت تلخی كسانی را كه عمری در خدمت به كشور و رژيم گذرانده بودند و يكی از آنان نيز آلودگی مالی نداشت خوب میشد احساس كرد. آنها ديگر به دشمنانشان واگذاشته میشدند. دو سه تنی دفاعيات خود را مینوشتند كه يكی از آنها را، شرحی كه زنده ياد منصور روحانی در باره كشاورزی ايران نوشته است، بعدها خواندم و سند گرانبهائی است كه میبايد انتشار يابد. بقيه زمان را به بهترين صورتی كه میشد میگذراندند. يكی از زندانيان، معاون شهرداری تهران، كه با رئيس پيشين اطاق اصناف، همنام و برخلاف همنامش مرد ساده خوب درستی بود و احتمالا با اشتباهی دانسته، بجای او زندانی شده بود از خوئی در نجف تقليد میكرد و توضيحالمسائل او را می خواند. يك دو بار خواهش كرديم تكههائی را برایمان بخواند. اما چون با قاه قاه خنده ما روبرو شد ديگر برای ما نخواند و ما شبها كتاب را از او به زور میگرفتيم و تفريح میكرديم. هيچگاه وقتی برای آشنا شدن با چنان عوالمی زياد نياورده بوديم و نمیتوانستيم باور كنيم كه مغلوب چه شدهايم و مردم ما به رهبری روشنفكران خود حكومت چه كسانی را بجای ما آرزو میكنند.
دو تن از وزيران پيشين كه خود از طراحان دستگيری مقامات میبودند يكی از همان آغاز و ديگری در آخرين هفتهها به دام خودساخته افتاده بودند. هيچكس با آنها سخنی نمیگفت و تنها زنده ياد دكترعبدالعظيم وليان، دوست نزديک من، بود كه گاهگاه آنها را غيرمستقيم به تازيانه زبان مشهور خويش میكشيد. يكی از آنها دكترمنوچهر آزمون كه با ما به زندان افتاده بود آشكارا از هر خبر بهبود اوضاع رژيم نگران میشد. او آينده خود را درگرو ارتباطش با آخوندها میديد و پس از گريز از زندان با پای خود به دفتر طالقانی و از آنجا به مقابل جوخه اعدام رفت. ديگری كه برای هموار كردن نخستوزيری خودش به آن انديشه بديع رسيده بود به دستور بختيار به ما پيوست و پاريا وار چند هفتهی را در ميان و بركنار از ما گذراند.
پس از خواندن چند كتاب قابل ملاحظه از كتابخانه زندان، بهتر از همه “مابی ديك“ به ترجمه باشكوه پرويز داريوش، من به كتابهای فراوانی كه برايم میآوردند پرداختم و از فرصت بهره شايان بردم. اما حوادث چنان میگذشت كه ناگزير از تحليل مداوم آن بوديم. از ميان زندانيان، من و دكتر فريدون مهدوی وزير پيشين بازرگانی، گوشمان پيوسته به اخبار و چشممان به روزنامهها، هر چه بدست میآمد، بود و در تحليل رويدادها بر ديگران پيشی داشتيم. تحليلها همه ياسآور بود. هركس برنده میشد ما بازنده میبوديم. ما را به موجب ماده پنج حكومت نظامی گرفته بودند و هيچ اتهامی به ما نزده بودند ولی در مجلس و مطبوعات، همه سخن از اعدام ما میرفت. در كابينه بختيار در پی تشكيل پرونده برای ما برآمدند كه چيزی در ميان نبود و فرصتی هم نماند. رئيس سازمان امنيت حتا كوشيد از فهرست جعلی خارج كنندگان ارز كه دبيركل بعدی جبهه دمكراتيك ملی با تنی چند از كارمندان بانك مركزی فراهم آورده بود برضد ما استفاده كند. با اينهمه زمينه سياسی و روانشناسی اعدام ما از همه سو فراهم میشد. گروه حاكمی كه شش ماه دائما عقب نشسته بود و از هر استراتژی ناتوان بود آسانترين راه گريز خود را در قربانی كردن كسانی میيافت كه بهر دليل بلاگردان رژيم شده بودند. (طرفه آنكه در نهايت، از ميان ما كمتر بدست اسلاميان كشته شدند تا كسانی كه میخواستند صندلیشان را با فداكردن ما نگهدارند.)
از اواخر پائيز، ديگر برای من ترديدی نماند كه كار ما، اگرنه زودتر از رژيم، پايان يافته است. در تلويزيون صفهای صدها هزار نفری را میديديم كه خيابانها را پر میكردند و فرياد مرگ سر میدادند ـ همانهاكه از شش ماه بعد گفتند همهاش توطئه خارجی بوده است. سراسر كشور را پوشيده از زنان و مردانی میديديم در سرسپردگی محض خود به مرز بيخردی رسيده، و در كين و حقانيت خود به توحش ميانبرزده، آماده سرازير شدن بهر هاويهی كه امامشان میخواست. مقامات رهبری را میديديم فلج شده از ترس، كه در سينيسم محض خود، در يك فضای بكلی عاری از ملاحظات اخلاقی و عقل سليم، حتا نمیتوانستند به سود شخصیشان عمل كنند و با بزدلی و ندانمكاری باورنكردنی، ناو باشكوه دولت شاهنشاهی را به صخرهها میزدند و به گردابها میراندند. كشوری را میديديم كه بدترين دوران تاريخش را، تا چشم میتوانست به هزارههای دور بنگرد، تجربه میكرد؛ زيرا اين بار به دست خودش به نكبت میافتاد. در چنان دوزخی از نفهمی و درندهخوئی چه اميدی مانده بود؟
به خانمم اصرار میكردم كه از ايران برود. او كه برای دفاع از من در بالاترين مراجع قدرت، و جلوگيری از حمله به من در مجلس، مانده بود و شبها به مجامع بزرگان و روزها به جلسات مجلس میرفت راضی نمیشد و میپرسيد تو چه خواهی شد؟ من به شوخی میگفتم كه عمامهای برسر خواهم گذاشت و برای وعظ به خمين خواهم رفت. (از روز اول در زندان ريش گذاشته بودم، از تنبلی بود يا احساس مبهمی كه در لحظههائی به ياريم خواهد آمد.) تركيب اوضاع خانوادگی ـ آبستنی دختر بزرگمان، بيماری پدر شوهرش در سويس و سفر داماد ما ـ به من ياری كرد و خانمم شش روز پيش از شاه دخترمان را به خارج برد و خيال داشت بازگردد. اوضاع و احوال سفر او، بهتر از همه فروريختگی كشور را تصوير میكند. او با همه نزديكی به دربار، تنها پس از اثبات اينكه ارزی از كشور خارج نكرده است و عملا با لباسهائی كه بر تن داشت، توانست با تاخير و مشكلات فراوان از ايران برود.
گريز سربازان وظيفه از پادگان از نيمههای پائيز آغاز شد. روحيه سربازان در تهران بسيار پائين بود. ارتش ذخيره سوخت نداشت و پس از اعتصاب كارگران نفت، سربازخانهها گرم نمیشدند (ما هم خود را با راه رفتن دور زندان گرم میكرديم.) خود روها بنزين نداشتند. در قدم زدنهای هر روزهمان تانكها و خودروهای نظامی را میديديم كه در محوطه پادگان افتاده بودند. در خيابانها سربازان يا ناظر بیاثر بودند يا در انفجارهای گاهگاهی خشم، تظاهركنندگان را به مسلسل میبستند و باز يك دوره بیاثری میآمد. از جمشيدآباد 600 تنی گريختند. ما زندانبانان را اندرز میداديم كه نگريزند!
روز ۲۲ بهمن (۱۲ فوريه ۱۹٧۹) نزديك ساعت سه بعد از ظهر سروصدای جمعيت بزرگی را شنيديم. يكی از ما روی شفاژ رفت و خبر داد كه چندصد نفری بيرون دروازه پادگان گرد آمدهاند و بالای سردر روی پارچه سفيدی نوشتهاند پادگان اسلامی جمشيدآباد. آنچه پس از آن روی داد تيراندازی سخت بود كه گاه از پنجره اطاقهامان به ما هم میرسيد و ديوارهای بسيار سوراخ شد. چنانكه زندانبانان باقيمانده میگفتند تظاهركنندگان نخست با شعارهای برادری ارتش و مردم به درون آمده بودند، آنگاه سربازان را در آغوش كشيده بودند و سعی داشتند سلاحهايشان را بگيرند و تيراندازی و پرتاب نارنجكها آغاز شده بود. دستههای چپگرائی كه در آن هفتهها پادگانها و كلانتريها را میگرفتند درعين حال به گردآوری اسلحه نيز برای پيكارهای بعدی نظر داشتند. در زدوخورد كوچك جمشيدآباد، گروهی از آنها از آپارتمانهای مقابل پادگان تير میانداختند.
دكتر شيخالاسلامزاده وزير بهداری پيشين كه از تابستان در زندان بود سخت به درمان سربازان زخمی سرگرم بود و از فرصت گريز بهره نبرد و به دست هجومآوران افتاد. او تا سالها بعد در زندان اسلامی ماند. در نزديكيهای ساعت شش چند سرباز باقيمانده درهای درونی زندان را باز كردند و گفتند گروه مهاجم میخواهند زندانيان را آزاد كنند. ما پائين رفتيم و به ٦٠٠ تا ٧٠٠ تنی سرباز و افسر و درجهدار زندانی پيوستيم. در راه پله دكترآزمون به من كه در زندان به او مهربانی كرده بودم گفت همايون من برايت از روحانيون سفارش میگيرم. از او سپاسگزاری كردم. چه پاسخی میشد به او داد؟ به دكتر مهدوی كه پيشينه بستگی به جبهه ملی داشت و دركنارم بودگفتم مبادا به سراغ آنها برود. نگاهی هشيارانه به من انداخت و رد شد. من لباس مرتب پوشيده بودم و عينك خواندنم را به چشم داشتم كه آزارم میكرد. ريش انبوه، چهره تلويزيونی شناخته مرا ناشناختنی میكرد و شب زودرس زمستان به رهائی آمده بود. يك گروه بزرگ زندانيان ارتشی، لا اله الی الله گويان از زندان بيرون زدند ولی در ميان تيراندازی پس كشيدند. بسياری از ما كه مرگ را به گرفتار شدن ترجيح میداديم با موج دوم به بيرون زديم و من در حالی كه خم شده بودم و در آن تاريكی كه با نور چراغهای چند اتومبيل روشن میشد با سرعتی كه میتوانستم میرفتم. در ميان صدها تنی كه در حياط پادگان بودند شنيدم كسی پرسيد هويدا هم اينجاست و ديگری پاسخ داد كه جای ديگر است. يک دو تنی هم خم شدند و به من خيره نگريستند ولی نشناختند.
از جمع ما نعمتالله نصيری رئيس پيشين ساواك كه در اطاقی دور از ما نگهداشته میشد و پيوسته درخود فرو رفته و غمزده بود و در قدم زدنهای روزانه با هيچكس سخنی نمیگفت، و غلامرضا نيكپی شهردار پيشين كه با كسی نمیجوشيد، و احتمالا سپهبد صدری رئيس پيشين شهربانی همانجا گرفتار شدند. سه تن ديگری كه بدست انقلابيان افتادند يا در خانهها و نهانگاههاشان بودند يا خود را معرفی كردند. آنها همه كشته شدند. از انقلابيانی كه جمشيدآباد را گرفتند نمیدانم چند تن از انقلاب خود جان بدربردند. فرزندان يك دو تنی از هم زندانيان كه ماجرا را شنيده بودند خود را به جمشيدآباد رسانيده بودند و آنها را بدربردند.
در خيابانها چند جا جوانانی را ديدم كه از اتومبيلها اسلحه به آپارتمانها میبردند. من تصميم داشتم خود را به خانهام برسانم. نمیخواستم ناگهان خودم را به كسی تحميل كنم و حساب میكردم كه در آن غوغا كسی به ياد خانه من نيست، به رازداری مستخدمين خانه و نگهبانان كویمان نيز اطمينان داشتم. آنها همه مانند اعضای خانواده بودند. دربرابر پارك لاله در اميرآباد منتظر تاكسی ايستادم كه هيچ نمیگذشت. جوانی هم در كنارم منتظر بود. خيابان پر بود از اتومبيلها و كاميونهای جوانانی كه شادی میكردند و برخی سلاحهای خود را تكان میدادند؛ پايان ما بود و آغاز پايان آنها. يك فولكس واگن ايستاد وگفت به محموديه میرود. سوارش شديم و من در صندلی جلو نشستم. خواستم به او پولی بدهم؛ در آن بهار زودگذر برادر و خواهری انقلابی، با رنجش نپذيرفت. مسافر جوان فشنگی به يادگار به صاحب اتومبيل داد. چند صد متر بالاتر كس ديگری دست بلند كرد كه تا محموديه میرفت. من پياده شدم و او به صندلی عقب رفت. اين پياده و سوار شدن بيشتر مرا در ديد مسافر قبلی گذاشت.
به پيچ محموديه كه رسيديم من و آن جوان پياده شديم. او رو به من كرد و گفت شما آقای همايون هستيد؟ گفتم بله. گفت اينجا چه ميكنيد؟ گفتم مردم به زندان ريختند و گفتند شما كاری نكردهايد و آزادمان كردند. گفت بله كاری نكردهايد ولی عينكتان را بگذاريد. من در همه راه مرتبا عينك خود را بر میداشتم چون چشمم را آزار میداد. اتومبيل ديگری ما را سوار كرد كه تا سر پل تجريش میرفت. بعدها شنيدم كه دوست يكی از برادرانم بود و به او گفته بود. سر پل باز به انتظار ايستاديم. پيكانی میگذشت. همراه من فرياد زد عباس، و اتومبيل نگه داشت. دو جوان سوارش بودند و ما به صندلی پشت رفتيم. يكی از آنها برگشت و ملامتكنان به دوستش گفت كجا رفته بودی؟ ما در عشرتآباد اين يوزی را هم بدست آورديم و سلاح را به او داد. من و او نگاهی بهم كرديم؛ اتومبيل به بازار تجريش رسيده بود و من با سپاس بيش از معمول پياده شدم. اتومبيل ديگری مرا تا چند صد متری خانهام برد. آن شب اول، پيشدرامدی بر زندگی پر از جابجائی ماهها و سالهای بعدم بود.
من داستان آن جوان را به دهها تن گفتهام به اميد آنكه نشانی از او بيابم. چند سال بعد در واشينگتن آقای دكتراسعد نظامی دوست ديرين، به من گفت كسی كه جان تو را نجات داد مرا هم رهانيد، و تعريف كرد كه در نخستين هفتههای پس از انقلاب، روزی دربرابر دانشگاه درگير بحثی با گروهی شده بود كه دوره پادشاهی به آن بدی هم نبوده است و اگر آن جوان به دادش نرسيده بود كه او انقلابی معتقدی است كارش به كميته و جاهای بدتر میكشيد و به دكتراسعد نظامی گفته بود شما دومين كسی هستيد كه نجاتش میدهم و به فلانی هم گفتم عينكتان را بگذاريد.
نگهبانان كوی، مرا ديدند و چيزی نگفتند. در خانه تنها آشپزمان مانده بود كه نخست مرا نشناخت. ساعت دير وقت شده بود و من هيچ اشتهائی نداشتم؛ در عوض تشنگی استسقا مانندی مرا گرفته بود. در اضطراب چندين ساعته گوئی همه آب بدنم خشك شده بود. آشپزمان میگفت آب شهر را مسموم كردهاند ـ يكی ديگر از شايعات بيشمار آن سالها ـ و من پياپی مینوشيدم. به خانه مینگريستم و نمیدانستم چه كنم. هيچ فكر نكرده بودم كه باز پايم به خانه خواهد رسيد. در آن سه ماه و نيم زندان در حالی كه ملتی با من دشمن بود و نظامی كه جزئی از آن بودم به نابوديم میكوشيد اندك اندك دل به مرگ نهاده بودم. از مرگ جستن من و همكاران در آن شب از نوع معجزه لهستان بود. در جنگ جهانی اول هر چه میشد لهستانيها در خطر بودند. اگر آلمان میبرد يا روسيه تفاوتی نمیكرد؛ لهستان رفته بود. اما برخلاف هر منطقی، نخست روسيه و بعد آلمان شكست خوردند. برای ما نيز چنين افتاد كه يك دشمنمان (كابينههای پياپی پادشاهی) شكست خورد و دشمن ديگرمان، گروههای مسلح انقلابی، احتمالا چريكها، در شوق نبرد مسلحانه، منتظر نماندند كه ما را مانند مرغان در قفس بگيرند و ناخواسته به رهائیمان آمدند.
تنها چيزی كه به نظرم رسيد از ميان بردن شمارههای تلفن و نام و نشانیهای كسان بود. آنگاه توسط پدرم با دوستی تماس گرفتم و قرار بامداد فردا را گذاشتيم. در اواخر شب تلفن به صدا در آمد و كسی با لحن بیادبی آشپز ما را خواست. گفتم چنين كسی نداريم .گفت منزل همايون است؟ گفتم اشتباه گرفتهايد. چند دقيقه بعد باز تلفن زد. اين بار به انگليسی گفتم شماره عوضی است و او ادای انگليسی مرا درآورد. تلفن را كشيدم. ولی ديگر نگرانی رهايم نكرد. به يكی از همكاران پيشين در دولت كه همسايه ما بود تلفن كردم كه میخواهم شب را در خانه او بگذرانم و در آنجا خواب آسودهای كردم. به آشپزمان گفته بودم كه میروم و منتظرم نباشد. بامداد با دو گذرنامه و شناسنامهام و جامهدانی كوچك از خانهای كه ديگر نيست برای هميشه رفتم. دوستم به خانمم خبر داد كه به سلامت جستهام. از آن روز بود كه ترس مرگ از من گريخت؛ بدين معنی كه ترس، هر ترسی، ديگر مانعی بر سر راهی كه میخواستم بروم نشد. من بايست مرده بودم و ديگر هر روز من بيش از سهمم میبود. مخاطرات بعدی كه در جريان گريز روی داد به نظرم جز ماجراهای روزانه نيامد. ديگر هيچگاه چنان تشنگی استسقا واری مرا نگرفت.
هفته اول را در كوچهای نزديك راديو تلويزيون در آپارتمان كوچكی كه ساكنانش را به جای ديگر فرستاده بودند بسر بردم. در آن اطراف رفت و آمد پاسداران بسيار بود و صدای تيراندازی بلند میشد. يك روز پاسداران كوچه را گرفتند و بالای بامها رفتند. من از پشت پرده به كوچه مینگريستم و صدای پاسداران را در ميكروفن میشنيدم. نمیدانستم اگر به آپارتمانم بريزند چه كنم؛ اما مصمم بودم به دست آنها نيفتم و خواری اهانتهای ماموران انقلابی را تحمل نكنم. پس از نيم ساعتی پاسداران رفتند و ظاهرا شكارشان يك افسر شهربانی بود. در آن شبها ديدن صحنههای “بازجوئی“ ساديك وزيران پيشين، و اميران زخمی و اهانت شده و نوميد توسط يك امريكائی ـ ايرانی عضو شورای انقلاب كه هم “ملی“ بود و هم “مذهبی“؛ و پيكرهای بيجان تيرباران شدگان مدرسه رفاه، و بزودی، هنگامی كه نوبت كشتار دوستان و همكاران رسيد، زهری در كامم ريخت كه هنوز روانم را میخراشد. هنوز نمیتوانم بیاحساس عزا، سرودی را كه آن روزها پياپی از راديو تلويزيون پخش میشد، بشنوم : بهاران خجسته باد. در آن زمستان بيست و چند ساله كه بر ايران میافتاد، آن سرود خونالود چه نابرازنده میبود!
اقامت بعديم در خانه يكی از دوستان سه چهار ماهی طول كشيد تا روزی كه پدرم را در جريان حمله پاسداران به روزنامه آيندگان كه من آن را پايه گذاشته بودم و او خزانهدارش بود همراه گروهی ديگر برای دو سه ماهی بازداشت كردند. او میدانست من كجا هستم و من فورا به انديشه تغيير پناهگاه افتادم. ميزبانم با يكی از دوستانم تماس گرفت و مانند هميشه در جابجائیها شب هنگام به خانهاش رفتم. همسر و فرزندانش را به خارج فرستاده بود. بر ديوارش يك تصوير خمينی، تنها تصويرش با لبخند كه پس از انقلاب جمعآوری شد، آويخته بود. در توضيح گفت میخواهم هر وقت به آن نگاه میكنم بياد حماقت خودم بيفتم. چند روز بعد ميزبان پيشين سراسيمه نزد من آمد و گفت پاسداران نخست در غياب او و سپس در هنگامی كه درخانه بودهاند آنجا ريختهاند و میگويند خانه از آن يكی از سرمايهداران مشهور است. دوست من پس از دوندگيها توانست ثابت كندكه خانه را از پدرش ارث برده است و او كه همنام سرمايهدار بوده سالها پيش مرده است. پدر من به دليل احتياطهای فراوان برای ديدارهای معدودمان، و نيز قطع ارتباط كامل تلفنی ما، توانسته بود با منطق نيرومندش در بازجوئيها ثابت كند كه جای مرا نمیداند. ولی من يكبار ديگر از مرگ رهائی يافته بودم. اگر پدرم را نگرفته بودند… .
در پائيز آن سال، ۱۹٧۹ / ۱٣۵۸ به آپارتمانی رفتم كه يكی از دوستان برايم به نام خود اجاره كرده بود و خودش گاهگاه سری میزد و ضروريات زندگی برايم میآورد و ديگر تا گريز از ايران در آنجا ماندم. زندگی پنهانی من بر رويهم پانزده ماه طول كشيد و من توانستم بسيار بينديشم و از آن بيشتر بخوانم (چيزی نزديك دويست كتاب از جمله مجموعه رمانهای سائول بلو و نمايشهای شا و ايبسن و استريندبرگ كه هرگز فرصت نكرده بودم.) تئاتر برايم جای جهان واقعی بيرون را که بدان دسترسی نداشتم میگرفت. از خاموشيهای زندان عادت كرده بودم كه شبها با حركت دادن شمعی بر روی سطرهای كتاب، مطالعه كنم. به جبران غفلت ماههای پيش از دستگيريم، هيچ كوتاهی در حفظ خودم نكردم. از جمله چند تنی كه با من در تماس بودند شايع میكردند كه به امريكا رفتهام. حتا با خواهر و دو تن از برادرانم كه در تهران بودند تماس نداشتم و آنها را بيخبر گذاشته بودم. از خارج نيز ديگر به هيچكس تلفن نكردهام ـ بيش از بيست سال است. نمیخواهم كسی بابت من به درد سر بيفتد. با همه اينها تا پايان، تا هنگامی كه روزنامهای در تهران نوشت كه من از كشور خارج شدهام، دنبالم بودند. از هركه توانسته بودند، حتا از بدترين دشمنانم كه اگر میدانستند خودشان خبر میدادند، بازجوئی كرده بودند.
حال من مانند ماهی دوم از سه ماهی آبگير در داستان “كليله و دمنه“ بود كه پس از ازدست دادن فرصت گريز به موقع، مانند ماهی اول، خود را به مردن زد و رهائی يافت. پشت سر نهادن مرگ، خوشبينیام را افزون كرده بود. مطمئن بودم كه از همه خطرها خواهم جست. پدرم، هنگامی كه برای واپسينبار بدرود كرديم، پيشبينی كرد كه كارهای زيادی در آينده منتظر من خواهد بود. به آن هم اطمينان داشتم. احساس میكردم زندگی دومی كه به رغم همه احتمالات به من داده شده است برای درگذشتن از نخستين زندگی است كه در آن شب نيمه زمستان، در سربازخانه گشوده شده، مرد. به قول سنائی پيش از مرگ مرده بودم و بزرگترين هديه زندگی تازه، آزادی میبود. پدرم را ديگر نديدم و دور از من يازده سالی بعد درگذشت. ولی دست كم توانستم پارهای انتظارات بلندی را كه از من داشت برآورم. او در سالهای پايانیاش به اين دلخوش بود كه در من بزيد. من بسيار به ياد او میافتم و او در من همچنان زنده است.
در آن ماهها بود كه اگر نتوانستم خود را باز اختراع كنم كه ضرورتی هم نمیداشت، به بازسازی پردامنه خود دست زدم كه هنوز ادامه دارد. پس از مردن در شامگاه روز انقلاب، در شرايطی كه صدها هزارتن میخواستند مرگ مرا ببينند و هر روز بايست منتظر افتادن به دست پاسداران میبودم، و نبودم و اصلا انديشهاش را هم نمیكردم، پايه زندگی تازهای را در آن ژرفا گذاشتم. تصميم گرفتم كه بسياری از گذشتههايم را به فراموشی بسپارم، بدين معنی كه نگذارم دست و پايم را ببندند. در اين كار بيش از اندازه كامياب شدم و متاسفانه نامها و چهرهها و يادبودهای فراوانی را از ياد بردهام. ولی میتوانم با آزادی بيشتری با هر موقعيت تازه روبرو شوم.
اندك اندك ارزش بزرگ آن دستگيری بر من آشكار گرديد. اگر به زندان نيفتاده بودم و در آن موقعيت غيرممكن گرفتار نمیشدم خود را پنهان نمیكردم و مرگم در همان دوران پيش و پس از ۲۲ بهمن / ۱۲ فوريه ٧۹ و پيروزی انقلاب حتمی میبود. بی گذراندن آن دو ساله ١۹۸٠ ـ ۱۹٧۸ ديرتر از خود بدر میآمدم ـ اگر كاميابيهای پياپی اصلا اجازه میدادند كه هرگز بدرآيم؛ و بعد، آن فرصت انديشيدن خالص، برای كسی كه در عمل میتواند بينديشد.
در همه آن يك سال و سه ماه يك نامه كوتاه توسط دوستی كه به اروپا میرفت برای خانمم فرستادم كه او را به گريه انداخته بود و چون گويای حالت آن زمان من بود و هر حرفش از ژرفای ضميرم برخاسته بود در اينجا میآورم: “روان را ساروج كشيده، نه حسرتی، نه اندوهی؛ نه كينهای، نه بدهی به هيچكس؛ نه پوزشی از گذشته، نه بيمی از آينده. اكنونی همه غرق در كتابها. به اميد ديدار One fine day“ (آريای مشهوری از مادام باترفلای به معنی يك روز خوش.)
چندان در انديشه گريز از ايران نبودم. بيم آن داشتم كه گرفتار شوم، از بس دشمن میداشتم و از بس مرا میشناختند. چند ماه نگذشت كه موج انقلابی فروكش كرد و من تصميم به ماندن گرفتم. به اين نتيجه رسيده بودم كه پس از گشايش مدارس و دانشگاهها، تظاهرات و شورشها كار حكومت پادرهوای انقلابی را خواهد ساخت. اما گروگانگيری ديپلماتهای امريكائی، حسابهای مرا برهم زد. يكبار ديگر روشنفكران ايرانی توانائی بيكران خود را برای بيراههروی و خودفريبی به نمايش گذاشتند. خمينی بازيچهای به دستشان داد و درحالی كه سرگرم پايكوبی بودند قدرتش را استوار كرد. آنگاه بود كه با دوستی يگانه كه با اينهمه از حال خود بيخبرش گذاشته بودم برای ترتيب دادن گريزم از ايران تماس گرفتم ـ دكترضياء مدرس، مردی دلاور و ميهنپرست و مصداق کامل وفاداری و استواری کاراکتر، که با همه اصرار من و ديگران در آن فضای خطرناك در ايران ماند و مبارزه كرد و به چنگ دژخيمان افتاد و در دادگاه نيز با دليری و تسليم ناپذيریاش خشم آخوندها را برانگيخت و تيرباران شد. اگر او سخن ما را پذيرفته و به خارج آمده بود چه اندازه در پيكار خود با رژيم پيشتر میبوديم.
زمان حركت را نزديك به نوروز تعيين كرديم كه راهها شلوغتر است. دكترمدرس كه حلقه آشنائيهايش محدود به يك منطقه و يك لايه اجتماعی نبود آشنائی از كردان آذربايجان غربي را نزد من آورد. من گذرنامه عادی خود را به او دادم كه از مرزبانان تركيه رواديد ورود بگيرد. ساعت شش بعد از ظهر روزی را قرار گذاشتيم كه در ميدان مركزی رضائيه، ميدان ساعت، او را ببينيم. من پيش از حركت ريش و موی خود را به رنگ قهوهای روشن در آورده بودم و شبيه پروفسورهای اروپای مركزی شده بودم عينكی شيشهای هم بر چشم داشتم و صورتم به آسانی شناخته نمیشد. سفر من و سه تن از همراهانم كه با دو اتومبيل حركت میكرديم از تهران تا رضائيه يا اروميه بارها با مشكلات فنی روبرو شد و در خوی هم يك وانتبار به اتومبيل ما زد و رانندهاش جنجال میكرد و میخواستند ما را به كميته ببرند. با آنكه حق با ما بود پولی به او داديم و دست از سرمان برداشت. دو سوی جاده تهران ـ تبريز از ساختمانهای نيمه تمام و رها شده كارخانهها پوشيده بود. مردم با ترجيح دادن انقلاب اسلامی چه انقلاب صنعتیيی را خفه كرده بودند!
با يك ساعت و نيم تاخير به ميدان ساعت رسيديم. شب شده بود و كسی را منتظر خود نيافتيم. مدتی گشت زديم. يكی از اتومبيلها را به خانه راهنمامان فرستاديم. ساعتی بعد خبر آوردند كه او را شب پيش به جرم قاچاق اسلحه گرفتهاند. خانمش گفته بود كه گذرنامه من در ده است و خوشبختانه به دست كميته نيفتاده است. (كميتهها كه بيشتر از اوباش محل در شهرها تشكيل شده بودند تا سالها كار شهربانی و دادگاه را انجام میدادند و هنوز به عنوان بخشی از نيروی انتظامی هستند و میتوانند خودسرانه عمل كنند). چون ديروقت بود و راهها نا امن تصميم گرفتيم شب را در رضائيه بمانيم. به هتلی رفتيم و دو اطاق گرفتيم. برای من رفتن به هتل با شغلی كه پيش از انقلاب داشتم خطرناك بود زيرا صاحبان هتلها قاعدتا مرا میشناختند ولی چارهای نداشتيم. رونوشت جعلی شناسنامهای نشان دادم و هتلدار اگر هم شناخت چيزی نگفت. از همه وجودش بيزاری از اوضاع و حكومت آخوندها و اوباش میباريد. فردا بامداد زود از هتل رفتيم و برای احتياط، مسير شهری را در خلاف جهت خود پرسيديم. بازگشت به تهران بی حادثه بود و مطمئن از تغيير قيافهام ناهار سرخوشی را در ميهمانسرای هنوز پاكيزه وزارت آشنای خودمان در ميانه خورديم. خانمی اروپائی نيز با دو سگ دالماسی زيبا برسر ميز ديگری ناهار میخورد. انقلاب کاملا جا نيفتاده بود.
بار بعد در ارديبهشت ۵۹ / ۸٠ دكتر مدرس با دوستی از خانزادگان آذربايجان غربی آمد. او پس از تعارفات گفت شما گويا مرا نمیشناسيد، من همان هستم كه شما نگذاشتيد نامم در فهرست كانديداهای حزب رستاخيز بيايد. او را به جا نياوردم ولی راست میگفت. من به عنوان رئيس كميته آذربايجان در هيئت اجرائی حزب، در انتخابات سال ۱٣۵۴ / ۱۹٧۵ بسياری از نمايندگان پيشين و مالكان و متنفذان را به سود چهرههای تازهتر، از ليست انتخاباتی حزب (سه كانديدا برای هر كرسی) كنار گذاشته بودم. استدلالم آن بود كه میبايد ماشينهای سياسی شهرها را شكست و فضا را باز كرد.
نمیدانستم چه بگويم و از آن “حال عجب“ خندهام گرفته بود. ولی او به زودی به اصل موضوع پرداخت. مبلغی كه برای رساندنم به تركيه میخواست بيش از موجودی من بود. من مقداری را كه میتوانستم گفتم. با خوشروئی پذيرفت و گفت يكبار آقای همايون خواهشی دارند و جای بحث نيست. بعدها سه تن ديگر از دوستانم را توسط او از ايران بدر بردم. خودش هم بيرون آمد. دوستی گرامی شد كه هرچند يكديگر را نمیبينيم به من نزديك است.
گذرنامه ديپلماتيكم را كه در سال ۱٣۵٧ / 1978 با آن به تركيه و اتريش سفر رسمی كرده بودم به او دادم كه رواديد مرزی بگيرد. قرارمان را ساعت پنج بامداد روزی در اواخر ارديبهشت (ميانههای مه) گذاشتيم. هنگامی كه به اتومبيل او سوار شدم مسافر ديگری كه بر صندلی جلو نشسته بود سلامی زير لب گفت و سرش را بيشتر در پالتو فرو برد. در نيمه راه كنار جنگل دستكاشت انبوه پيرامون ابهر پياده شديم تا اتومبيل همراه من به ما برسد ولی او نيامد و ما راه افتاديم. در آنجا بود كه مسافر ديگر، آقای اكبر لاجورديان، صاحب صنعت مشهوركه لابد به جرم تاسيس يك كارخانه عظيم اكريليك در اصفهان ناچار از گريز شده بود، به زحمت مرا از صدايم شناخت و ناراحتی و نگرانیاش بيشتر شد.
بعد از ظهر به يك جاده فرعی خاكی در راه سلماس رسيديم و در آن بسوی مرز تركيه پيچيديم. اندكی بعد به جيپی رسيديم كه گرد و خاك زيادی میكرد و به ما راه نمیداد. میخواستيم از آن جلو بزنيم، ناگهان ترمز كرد و ما به شدت به سپر جيپ خورديم بطوری كه كاپوت اتومبيل نو ب. ام. و. خراب شد. در همان وقت سه تن كه كاپشن زيتونی به تن و مسلسل در دست داشتند از جيپ بيرون پريدند. من آرام از اتومبيل پياده شدم و دو سرنشين ديگر نيز پائين آمدند. خونسردی ما بزرگترين ياری را به ما كرد.
پاسداران به تركی از راننده كه اعتراض میكرد پرسيدند چرا آنها را تعقيب میكرديم و گفتند خيال داشتهاند به ما تيراندازی كنند. او توضيحاتی داد و بعد آنها در حالی كه با سوءظن به ما مینگريستند پرسيدند كه ما كيستيم و آنجا چه میكنيم؟ من از پيش قرار گذاشته بودم كه همراهم مهندس است و خودم بازرگانم و درپی معدن سنگ مرمر هستيم و راننده نيز كه از مالكان محلی است راهنمای ماست. آنها قانع نشدند و خواستند اسباب ما را بازرسی كنند كه چون مختصر بود چيزی برای آنها نداشت. اينها را بعدا راهنمای ما برای ما ترجمه كرد و پيدا بود كه او را میشناسند و ملاحظهاش را میكنند. بهر حال پاسداران ما را گذاشتند كه به راهمان برويم و خودشان دنبال ما راه افتادند. ما بجای ميعادگاهمان بسوی دهی در نزديكی رفتيم و در كوچه به دوچرخه سواری برخورديم و از او نشانی معدن سنگ مرمر را خواستيم. او میگفت معدنی در آن حوالی نيست و ما دست بردار نبوديم و با دستهايمان اين سو و آن سو را نشان میداديم. پاسداران كه چنين ديدند متقاعد شدند و به گشت خود رفتند و ما به تندی بسوی جائی در كنار رودخانه كه با راهنمايان کرد قرار گذاشته بوديم روانه شديم.
راهنمای ما سخت ترسيده بود و هنگامی كه از دور جيپی را ديد كه دو سه نفر در اطرافش روی زمين نشسته بودند بجای رفتن بسوی آنها راهش را كج كرد و دور شد. در پاسخ اعتراضات من میگفت آنها ممكن است پاسدار باشند و به ما تيراندازی كنند. پيدا بود كه ترس نمیگذارد درست قضاوت كند. ما به خانه اربابی او رفتيم كه ظهر در آنجا ناهاری خورده بوديم و ساعتی بعد راهنمايان کرد رسيدند و پرخاش كردند. قرار شد ما به دنبال آنها برويم. باز به پيچ دست راست جاده نزديك شده بوديم كه جيپ پاسداران از آنجا نمودار شد و جيپ کردان را سر همان پيچ متوقف كرد و با هم گفتگو میكردند كه ما زود دور زديم و به خانه بازگشتيم و ديگر همه نگران شده بوديم. من در اطاق پهلوئی پستر بزرگی از مجاهدين خلق ديدم و معلوم شد پسر خدمتگار خانه كه برای ما چای میآورد عضو آن سازمان است و نگرانی ما بيشتر شد كه او ما را لو ندهد. راهنمايان برگشتند و ديگر از جا در رفته بودند كه اين چه وضعی است، ولی استدلال ما متقاعدشان كرد. چون شب نزديك میشد قرار گذاشتند فردا راهنمای ما با آنها تماس بگيرد. آنها رفتند و ما شب را به صبح آورديم بیآنكه خواب راحتی كرده باشيم ولی نگرانیمان بيجا بود. پاسداران ما را نديده بودند و برای دومين بار نجات يافته بوديم.
به راهنمامان گفتم من به قول انگليسها سيب زمينی داغ هستم و نبايد ما را در دست خود نگهدارد و زودتر بايد با راهنمايان کرد تماس بگيرد. اما او ديگر حاصر نبود ما را همراهی كند. سرانجام به فكرش رسيد كه از رئيس كميته شهر كه از چاقوكشان معروف بود كمك بگيرد. میگفت او را در گذشته بارها از زندان بيرون آورده است و به گردنش حق دارد. رئيس كميته كه سراپا و در رفتار و گفتار، نمونه “طبقه جديد“ بود، با ديدن ما اول كاری كه كرد بازرسی جامهدانهای كوچكمان بود كه برای او هم چيزی نداشت. به او گفتيم كارخانه داريم و مانند بقيه از بینظمی و تهديد خسته شدهايم و مالمان را گذاشتهايم و میخواهيم برويم. او گفت كه بعد از ظهر برای بردن ما میآيد. راهنمای ما قول پرداخت معادل دو هزار دلار را به او داد و بعد با قاچاقچيان قرار تازه را گذاشت. بعد از ظهر از او خداخافظی كرديم و در اتومبيل آخرين سيستم آلمانی رئيس كميته ساعتی بیحادثه رانديم تا به جيپ راهنمايان کرد برخورديم كه از روبرو میآمد. از رئيس كميته جدا شديم و با قاچاقچيان كه دو تن بودند و با خود سلاح كمری و در گوشهای نارنجك دستی داشتند تا نزديك رودكی رانديم. در آنجا مردی با دو اسب در انتظار ما بود. رئيس گروه كه خوب مرا میشناخت گذرنامهام را به من داد و گفت با رژيم مبارزه كنيد. گفتم قسمتی برای همين میروم. خداحافظی كرديم و به كمك آنها بر اسبها نشستيم. يكی از همراهان ما به دارنده اسبان پيوست و هركدام لگام اسبی را گرفتند و به راه افتاديم.
من تا آن زمان بر اسب ننشسته بودم و با اندك ناراحتی از آن بالا به زمين مینگريستم. دوستان كرد لبخند به لب تفريح میكردند. به پائين نگاه كردم و چهار دست و پای اسب را ديدم كه منظم دارند رودك را میپيمايند. خيالم راحت شد؛ دستی به كمر زدم و برگشتم و دست ديگر را لبخند زنان رو به آنها تكان دادم. ديگر اندكی از خودشان شده بودم. در برابر ما كوهی سر به فلك كشيده بود. همراهان به ما گفتند به آن بالا میرويم. باوركردنی نبود ولی سه ساعتی بعد و پس از توقفهای بيشمار به اصرار من برای خستگی گرفتن از اسبها به بالای كوه رسيديم. آنها میگفتند اسب خسته نمیشود. ولی من تپش سنگين دل اسب را زير رانم حس میكردم و اسب جوانتر آقای لاجورديان را میديدم كه از خستگی و شايد ترس، عرق مانند باران از تنش میريخت.
بسيار میشد كه اسبان با نعلهای لغزانشان روی صخرههای صاف برلب پرتگاههائی میرفتند كه چشم به دشواری تهشان را میديد. اما من به آن ستوران كه همراه با سگ، گرامیترين و كهنترين دوستان ما ايرانيان بودهاند، و به كردانی كه در همه تجربههايم با آنان جز درستكرداری نديده بودم، اطمينان داشتم. كوهپيمائی با اسب، ماجرای خيال انگيزی بود كه ديگر تكرار نمیشد. خط فراز كوه، مرز ايران و تركيه بود ـ احتمالا يكی از جاهائی كه رضاشاه و آتاتورك در خطكشی مرز دو كشور با هم توافق كردند و به اختلافات چند صد ساله پايان دادند ـ و ما از ايران خارج شده بوديم. اسبان از ميان بوتههای سرخرنگ ريواس میگذشتند. هوای خنك پاك كوهستان را مانند شراب آلزاس كه نيمروز تابستان از ظرف يخ درآورده باشند مینوشيدم. شب رسيده بود و من زيباترين و نزديكترين آسمان زندگيم را میديدم. سرازيری در جاهائی چنان تند بود كه گوئی از ديوار پائين میرويم. زانوان اسبان میلرزيد و ما، چنانكه دوستان راهنما اندرز داده بودند، برخلاف سربالائی، خود را رو به دم اسب خم كرده بوديم. فرود ما به يك ساعت و نيم كشيد.
از دوستی كه اسبان را آورده بود خداحافظی، و اسبان را كه چند ساعتی از همه جهان به ما نزديكتر و مهربانتر بودند نوازش كرديم. من هيچگاه حيوان خانگی نداشتهام. مادرم به سگان و گربهها و كبوتران خوراك میداد اما آنها را در خانه نمیگذاشت. دو سالی هم كه پس از درگذشتش تنها زيستم جز ساعات خواب در خانه نبودم كه به ديگری برسم. خانمم نيز با حيوانات خانگی دوستی و دوری دارد. اما آن روز خوب میفهميدم كه انسانها و جانوران چگونه تا حد مرگ به يكديگر وابسته میشوند. در كوهپايه به ساختمانی فرود آمديم كه يك اطاق بزرگ، و ميهمانسرای كدخدای روستای نزديك بود. قاچاقچيان كالاها و افراد قاچاقی مانند ما پس از گذار از كوه در آنجا میآسودند. دركنار ديوارها رختخوابها را در چادرشب پيچيده و پشتی ساخته بودند. ما را در جائی كه صدر مجلس بود نشاندند. بيست و چند تنی در اطاق بودند، از جمله برخی قاچاقچيان كه با بارهای پشم خود از ما در راه پيشی گرفته بودند زيرا به اسبانشان راحت باش نداده بودند.
پنجرهها بسته بودند و احتمالا در طول زمستان باز نشده بودند. من پنجره بالای سرم را اندكی گشودم. در زندان هم كه بوديم رئيس بهداشت و پاكيزگی دستشوئيها بودم و به زندانبانان آداب استفاده از تسهيلات امروزی را میآموختم. يكبار هم همه اطاقها را سمپاشی كردم. چند دقيقه بعد پيچيدن هوای سرد اواخر بهار در آن سردسير، زمزمه اعتراض حاضران را بلندكرد. من دو بيتی از مولوی كه سخت در تركيه محبوب است خواندم و از راهنمای ديگری كه با ما مانده بود خواهش كردم برایشان ترجمه كند و آنها در برابر تركيب مولوی و محمد تاب نياوردند و با بیميلی تن در دادند:
“گفت پيغمبر به اصحاب كبار / تن مپوشانيد از باد بهار
كانچه با برگ درختان میكند / با تن و جان شما آن میكند . “
شب با لباس روی لحافی كه احتمالا هيچگاه شسته نمیشد افتادم و تقريبا نخوابيدم. شام و چاشت هم نخوردم كه نياز به دستشوئی پيدا نكنم.
با اتومبيلی كه راهنما آورده بود به وان رفتيم در مسافرخانه پليدی كه بيست سال پيش از آن چند ساعتی در كرمان به مانندش گرفتار شده بودم. راهنما را كه دوست عزيزی شده بود بدرود كرديم. به قرار خود به تمام عمل كرده بود. ماندن در ميان آنهمه پليدی را نيارستيم و با نخستين وسيله خود را به ديار بكر رسانديم. در راهها چندبار به ژاندارمهای ترك برخورديم كه گذرنامههامان را وارسی كردند. راه نزديكتر به آنكارا از ارزروم میگذشت ولی من در پی جهانگردی میبودم. راه درازتر را برگزيديم تا “آمد“ نام باستانی دياربكر، را كه ديوارهای نفوذ ناپذيرش در جهان آن روز ناماور بود و دو بار در برابر شاپور دوم ساسانی مقاومت كرده بود ببينيم و از آن ديوارها به دجله بنگريم. آقای لاجورديان كه همسفری خوشايندتر از او كمتر داشتهام با اين هوس من همراه شد. پس از دو هزار سال ما روی بقايای ديوار پهن سنگی در جائی بوديم كه تيراندازان رومی، شاپور سالخورده را كه میخواست از نزديك به ديوار بنگرد به تير خود بسته بودند و افسران پيرامون شاهنشاه با شمشيرهای خود خدنگها را به چابكی دور میراندند. در دياربكر پس از سه روز توانستيم سروتنی بشوئيم و به قول ناصر خسرو “شوخ از تن بازكنيم. “
از ديار بكر بود كه پس از آنهمه وقت توانستم با خانمم گفتگو كنم. بعدها دانستم كه او چگونه خبر شده بوده است. من به فال و پيشگوئی اعتقاد ندارم ولی يك مورد شگفتاور پيش آمده بود. روزی كه من از تهران راه افتادم خانمم و دختر كوچكترمان همراه برادر خانمم در “كن“ برای ديدن جشنواره فيلم بودند. در ميهمانی ناهاری، خانم فرح نيكبين، برای خانمم فال ورقی گرفته و گفته بود كه من يك هفته ديگر میرسم. خانم من بلافاصله به پدرم تلفن كرده بود و او گفته بود كجائيد كه هر چه تلفن میزنم كسی در خانه نيست؟ ما بسته را فرستاديم. چنين بود كه خانمم و دختر ما توانسته بودند با دشواری بليتی بگيرند و خود را به پاريس برسانند و شگفتتر آنكه من درست يك هفته بعد رسيدم. اين داستان را چند سال پيش در استكهلم در حضور خود خانم فرح نيكبين تعريف كردم.
از ديار بكر تا آنكارا دو روز كشيد و در آنكارا به گراند هتل رفتيم كه میشناختم و در گذشته بارها در آن مانده بودم. پس از ثبت نامم با شگفتی از كارمند هتل شنيدم كه رئيس جمهوری تركيه منتظر تلفن من است. آقای احسان صبری چاگليانگيل را كه كفالت رياست جمهوری را برعهده داشت میشناختم و دو سال پيش در سمت وزير خارجه يك ميهمانی برای من و خانمم داده بود. من آن زمان وزير اطلاعات و جهانگردی بودم و رسم نبود كه وزير ديگری برای من ميهمانی بدهد. ولی آقای چاگليانگيل با برادر خانم من آقای اردشير زاهدی چه در زمان وزارت خارجه و چه سفارت امريكای او دوستی برادروار داشت، از آن دوستيها كه برادر خانمم، ازجمله برای پيشرفت كار كشور، در هرجا میرفت برقرار میكرد و باصرف مال و انرژی نگه میداشت و میدارد. از كارمند هتل پرسيدم خشكشوئی يكتا جامهام چه اندازه طول میكشد و قراری با دفتر رياست جمهوری گذاشتم. اتومبيلی فرستادند و به ديدارش رفتم. ديداری نيز با نخست وزير، آقای سليمان دميرل كه با او نيز در سفر پيشينم ديدار و گفتگو كرده بودم و بعد به رياست جمهوری رسيد داشتم و ديدارهائی با رايزن رياست جمهوری كه او را نيز از سفر قبلی میشناختم. آقای چاگليانگيل به من گفت كه مقامات امنيتی از لحظه ورود به خاك تركيه مرا از روی گذرنامهام شناختهاند و پس از تلفن برادر خانمم به دستور رياست جمهوری مسير مرا دنبال كردهاند و خبرهايم را توسط آقای زاهدی به خانمم رساندهاند. در گفتگو با مقامات ترك گفتم رژيم انقلابی فعلا ماندنی است و آنها چارهای جز برقراری ارتباط نزديك با آن ندارند ولی مردم از آن برگشتهاند و سرانجام سرنگون خواهد شد و در اين اثنا هرچه بتوانند به ايرانيانی كه به تركيه پناه میآورند كمك كنند. هر دو رهبر ترك به شاه سلام رساندند كه توسط برادر خانمم ابلاغ كردم.
كمك، از من و آقای لاجورديان آغاز گرديد. يك برگ عبور يك ماهه و يكبار مصرف برايم صادر كردند و سفارت فرانسه در نيم ساعت رواديدی به من داد. آقای لاجورديان میخواست به امريكا برود و ده روزی بيشتر در آنكارا ماند. من پس از ديدارهايم به استانبول رفتم كه آقای شكرائی و خانمش كه دختر زنده ياد چاگليانگيل است در آنجا بودند و بسيار محبت كردند. با هم به مسابقه فوتبالی رفتيم و عكس ما را در روزنامهها چاپ كردند. اين واپسين تجربههای من با دنيای سياستهای بالا و زندگی با جلال بود و ديگر میبايست به زندگی تنگ سالهای تبعيد خو بگيرم. هيچ نمیدانستم كه چه خواهم كرد و زندگی چگونه خواهد گذشت. دانستهها و آموختههای من بيشتر به كار ايران میآمدند؛ حاضر نبودم از كسی فرمان ببرم؛ و اندوخته چندانی نداشتيم. بجای هر چيز میخواستم انديشههايم را مرتب كنم و بنويسم؛ زندگی در دنيای انديشه را میخواستم. در اينهمه به كاراكتر استوار و قدرت اخلاقی و روحی خانمم پشتگرم بودم.
احساس مبهمی داشتم كه دوره بهتر زندگيم درپيش است و آنچه از توانگری كم دارم با آزادی بيشتر، آزادی آنچه میخواهم بگويم، جبران خواهد شد. نه تنها به آينده خودم، به مردمان هم خوشبين بودم. در آن يك سال و سه ماه يك نفر هم به من نارو نزده بود. به هركس اطمينان كرده بودم درست درآمده بود. از هركس چيزی خواسته بودم خود و خانوادهاش را برای من به خطر انداخته بود. بسيار از خيانت همكاران و دوستان و مستخدمان در انقلاب، و نامردمیهای قاچاقچيان در راهها شنيدهام؛ ولی خودم يكبار هم سرخورده نشدم. و اين مردمی كه در پائيز و زمستان سال نكبت به چنان افسونی افتاده بودند زود بيدار شده بودند. میتوانستم اميدم را به آنها نگه دارم.
با ته مانده هزينه سفری كه با خود آورده و از چشم آزمند پاسداران و رئيس كميته پنهان كرده بودم بليتی خريدم. در فرودگاه با آن سر و ريش و عينك، خانمم كه دورتر ايستاده بود تاكيد همراهان را باور نمیكرد و اول مرا نشناخت. نمیدانم هيجان او بود يا تغيير قيافه من.
ژوئن ۲٠٠٣




















