«

»

Print this نوشته

خاطرات به یغما رفته

خاطرات به یغما رفته

داریوش همایون

 

گردآوری و پیشگفتار

آریا پارسی

ژانویه ۲۰۰۸

مقدمه

مقطع زمانی یادداشت‌های بدست آمده یک دهه از سال ۱۳۲۶ تا ۱۳۳۶ را در برمی‏گیرند؛ که در این دفتر من آن‌ها را به ترتیب زمانی منظم کرده‏ام. برای آشنایی بیشتر با اندیشه‏‌های سیاسی و دیپلماتیک داریوش همایون به پیوست این روزنگار‌ها، نامه‌‏ای به تاریخ ۲۳ بهمن ۱۳۴۵ خورشیدی از داریوش همایون خطاب به امیرعباس هویدا که بیانگر دید دیپلماتیک دکتر داریوش همایون است و متن مصاحبه‏‌ای با مجله تماشا در تاریخ ۱۴ اسفند ۱۳۵۵ خورشیدی راجع به ضرورت، اهداف و برنامه‌‏های حزب رستاخیز ملت ایران را حکایت درایت ایشان در زمینه فعالیت‏‌های حزبی داشتند، برای اطلاع خوانندگان آورده‏‌ام…………..

پیشگفتار

هنگامی که این یادداشت‏‌های پراکنده (که به لطف آقای آریا پارسی از کتابی به قصد ترور شخصیت گردآوری و منتشر شده است) بر کاغذ می‌‏آمد هرگز به قصد انتشار نبود. جوانی درگیر مسائلی که او را درمیان گرفته بود و مسائل بیشتری که خود را گرفتارشان ساخته بود با صراحتی به زیان خود به کاویدن روان خویش می‌‏پرداخت؛ و با جسارتی که در این مورد از ندانستن، نه نادانی، می‌‏آمد می‌‏کوشید به یاری نوشتن و اندیشه‏‌های خود را مرتب کردن، دست به کار ناممکن بازسازی سرشت خود شود. سراپا ناخشنود از روزگار، با اعتمادی بی‏‌اندازه و بی‌جا به توانائی‌‏های خویش، می‌‏خواست آنچه را که در خود و در میهن‏ش نمی‌‏پسندید از لوح وجود پاک کند و از نو بنویسد.

خواننده امروزی که با «تیپ»های انقلابی شش دهه گذشته ایران در جامه‏‌های گوناگون‏شان آشنا شده است به خوبی نویسنده این یادداشت‏‌ها را بجا می‌‏آورد. در این کشاکش کودکانه با خود و خانواده و اجتماع‌‌ همان ترکیب آرمانگرائی و ناآگاهی و اراده‏‌گرائی،‌‌ همان گرایش به ساده کردن طبیعت انسان و جامعه، و نگرش یک سویه و سرکشانه به جهان و زندگانی، درکار است. با کمترین سرمایه دست به قماری زدن که باخت در آن حتمی است. بی‌اسباب بزرگی، بزرگ‏ترین‏‌ها را آرزو کردن و خود و دیگران را به خطر انداختن؛ پروازهای بلند با پرهای کوتاه؛ رویاپروری بر زمینه واقعیت ناچیز. سختگیری و تعصب غیرانسانی از روی انسان دوستی؛ خون آشامی از روی همدلی.

نویسنده نادان نیست که اگر می‌‏بود سختی‏‌های نالازم را بر خود و خانواده‏‌اش ــ تنها جائی که زورش می‌‏رسید ــ روا نمی‌‏داشت. او اندکی از بسیار چیز‌ها می‌‏داند و «ذره خود را آفتاب می‌‏شمرد.» در جامعه‏‌ای که تازه دارد از کورسوی بی‏خبری بیرون می‌‏آید، احساس برتری او شمشیر دودمی است که اگر رشته زندگی‏‌اش را نبرد او را از فرو افتادن در سرخوردگی و ناامیدی بازخواهد داشت. اما برتری واقعی او در کتاب‏‌هائی نیست که خوانده است، بیشتر در توانائی او به فاصله گرفتن از خویش است. او که مانند همه کودکان انسانی ــ در هر سنی باشند ــ سراسر غرق در خویشتن است این مزیت را دارد که می‌‏تواند از بیرون به خود بنگرد. آنچه این روزنگاری‏‌ها را پس از اینهمه دهه‏‌ها ممکن است خواندنی سازد تصویر گویای بدر آمدن یک زندگی از گودالی خود کنده است؛ رگه‏‌هائی از بینش ناپخته و زودرس در توده‏‌ای از گمراهی‏‌ها و خودفریبی‌‏هاست. اودیسه‌‏ای است برای یافتن هویت خویش. هفتخوانی است در جستجوی جائی برای خود در زیر آفتاب جامعه، و جائی برای جامعه در زیر آفتاب جهان ملت‏‌ها، که هزاران تن در دورانی که تا انقلاب اسلامی کشید در آن افتادند و بیشتری از آن نگذشتند.

در آن دهه‏‌های دراز فرمانروائی داروینیسم اجتماعی که هولوکاست و صدمیلیون کشتگان جنگ‏‌های جهانی نیز به آن پایان نداد و سوسیالیسم در یک ششم جهان را نیز برای نشان دادن ورشکستگی جنایتکارانه خود لازم می‌‏داشت، نویسنده روزنگاری‏‌ها در پویش انسان بر‌تر نیچه‏‌ای، از شکست آلمان نازی انرژی و الهامی نو به نو می‌‏گیرد و با نگرشی وارونه به تقریبا همه چیز بیهوده تلاش می‌‏کند روان خود را از انسانیت معمولی آدم‏‌های معمولی بپیراید.

پویش قدرت شخصی برای دست یافتن به آنچه برای ملت خود می‌‏خواهد؛ جاه‏‌طلبی سوزان و یرانگر و بلندپروازی والای رهاننده در او بهم آمیخته است. او به بی‏‌بهرگی خود در آن فضای بی‏‌بهرگی همگانی تن در نمی‌‏دهد و می‌‏خواهد از کوتاه‏‌ترین راه‏‌ها به جبران هردو برسد. اما کوتاه‏‌ترین راه‏‌ها معمولا دراز‌ترین و پرهزینه‏‌ترین‏‌اند. با آنکه سرش پیاپی به سنگ می‌‏خورد در کژراهه خود تند‌تر می‌‏رود و برای بیرون آمدن از گودال زندگی‏اش آن را ژرف‏‌تر می‌‏کَند. در آغاز یادداشت‏‌ها او را در ناپسند‌ترین حالتی که سرخوردگی و احساس بیهودگی به انسان آشتی‏‌ناپذیر می‌‏دهد می‌‏یابیم. اما هنگامی که به پایان می‌‏آئیم، به دوره‏‌ای از زندگانی (میانه دهه بیست سالگی) که بیشترین مردمان فلسفه زندگی خود را می‌‏یابند و به زبان دیگر به جا افتادگی شخصیت می‌‏رسند، تصویر او آرام‏‌تر و متعارف‏‌تر است. به دور از جوش و خروش‌‏های میان تهی، تن در داده به نظام پیش پا افتاده ولی حیاتی زندگی، سرانجام گام در راهی می‌‏نهد که «جز پیشرفت مداوم مقرر نخواهد بود.» او همه چیز را از دست داده از صفر می‌‏آغازد ولی می‌‏تواند با گلچین گیلانی هم‌اواز باشد: «دارم ولی ندارم، این پرچم شکست / بالا‌ترین نشانه پیروزی من است.»

پس از همه ناکامی‏‌ها و سر را به سنگ واقعیات زدن‏‌ها آن سرمایه معنوی که زمانی همچون توسنی مست تازش، او را از این پرتگاه به پرتگاه دیگر می‌‏انداخت، بیش از همه عادت به فاصله گرفتن، حتا از خود، و متفاوت بودن از هرچه در پیرامون، به او در رسیدن به اندکی از بلندپروازی‏‌هایش برای خود و ملتی که همواره بر‌تر از خود می‌‏گذارد یاری می‌‏بخشد. صداهای ناساز و گوشخراش آغاز یادداشت‏‌ها نه با نفیر شیپورهای پیروزی ولی با اوج گرفتن سازهای بادی غوته‌‏ور در موج آرام سازهای زهی به پایان می‌‏رسد. زندگی ادامه می‌‏یابد ولی آزاد شدن از روحیه‏‌ای که بر بیشتر روزنگاری‏‌ها چیره است پیکار همیشگی زندگی او خواهد ماند. روان نا‌آرام آرامش نخواهد گرفت. مگر شکست‏‌ها و بستگی‏‌های عاطفی بیشتر به او در رسیدن به انسانیت یاری دهد.

د. ه.

ژنو ۲۰۰۸

***

هیچ‏کس نسبت به هیچ‏کس حقی ندارد و اصولاً حق‌شناسی لفظ بی‌معنا و پوچی به شمار می‌رود و بدین ترتیب ادعای همة کسانی که در برابر نیکی‌های خود طلب حق‌شناسی می‌-کنند بچگانه و باطل است.

***

 

پس از مدت‌ها دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۲۶

به نظر برای پدرم دیروز کاغذی نوشتم و تازه در این کاغذ برای او در مبحثی وارد شدم که حتم دارم از آن چندان راضی نخواهد شد. من در آن کاغذ پس از آنکه به او گفتم که دیگر در مورد پول و لباس و به طور کلی وظایف و تعهداتی که او در مورد من به گردن دارد، هرگز از وی خواهشی نخواهم کرد و برای شرح علت آن وارد بحث طولانی و عجیبی شدم که در ضمن نظریات مرا نسبت به حقوق پدر و فرزندی و به طور کلی حقوقی که اشخاص در موردی که به گردن می‌گیرند، روشن می‌ساخت…

من وقتی این چیز‌ها را برای پدرم می‌نوشتم می‌دانستم که او بدش می‌آید، زیرا او هم مثل سایر آدم‌ها برای خود تصورات زیبا و دلنشینی دارد که با ابراز این عقاید تمام زیبایی آن‌ها از بین می‌رود و قطعاً هرکس اگر چهرة عریان و بدون بزک حقیقت را پس از آن همه تجلیات دلکش تصورات ببیند جا می‌خورد و بدش می‌آید. وقتی محبت پدر و فرزندی، مهر مادری و این گونه عواطف که زیبا‌ترین عواطف انسان هستند بدین پایه مبتذل و بی‌معنی باشد، وقتی پس از این همه مدت که از آفرینش انسان یا از پدیدار شدن او در صحنة جهان می‌-گذرد و این همه زرق و برق و زینت که تصورات او بر روی حقایق بسته است، ناگهان بدین گونه حقیقت سرد و خشک آشکار می‌شود قطعی است که انسان مخصوصاً اگر پدر باشد چه اندازه جا می‌خورد. اما اشکال ندارد.

***

من از همه چیز گذشته بدم می‌آید؛ از خودم در گذشته، از دنیا در گذشته، و از همه چیز و همه کس در گذشته… یک زندگی بد گذشته و یک زندگی بد گذرانده، مجموع عمر مرا تشکیل می‌دهد. بد گذشتن و بد گذراندن. یعنی بیست سال عمر من.

زندگی حال من مثل یک شب تاریک و بدون ماه است. هیچ نقطه روشن و درخشانی ندارد. هیچ موفقیتی، هیچ لذتی، هیچ… در آن نیست.

***

زندگی من تاکنون دو قسمت داشته، کودکی و سنین نوجوانی و جوانی. کودکی به من بد گذشته، یعنی خود من که اختیاری از خود نداشته‌ام و دیگران هم آنچه توانسته‌اند به من بد کرده‌اند. ولی در نوجوانی یعنی در هفت یا هشت سال اخیر، من معتقدم که بد کرده‌ام و زندگی را بد گذرانده‌ام. یعنی با اینکه اختیار زندگیم تا حدی در دست خودم بوده ‌است، زندگی خود را بد تنظیم کرده و بد گذرانده‌ام. اگرچه ممکن است در‌‌ همان وقت خوب گذرانده باشم ولی حالا معتقدم که بد گذرانده‌ام.

پیش از دوشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۲۶

من قماربازم، ریسک می‌کنم، یا موفقیت کامل و مطلق یا شکست صرف و جامع، یا مرگ یا زندگی، زندگی بی‌نقص… من این زندگانی را، این شب تاریک را به امید فجر، به امید آن ساعتی که هیچ اثری از این تاریکی و ظلمت باقی نماند، سپری می‌کنم. گذشته‌ای هم که ندارم، پس فقط من و آینده‌ام باقی می‌مانیم. آینده! کی می‌آیی و چگونه می‌آیی؟! و من چگونه به استقبال تو می‌شتابم؟ در هم‌شکسته و خرد شده یا سربلند و سرافراز؟

***

فرزندان هیچگونه دینی نسبت به پدر و مادر ندارند ولی در عوض هیچ انتظاری هم از آن‌ها نباید داشته باشند… نه من از آن‌ها طلبی دارم و نه آن‌ها از من؛ عاق والدین و این قبیل مزخرفات همه برای گول‌ ‌زدن احمق‌ها خوبست و هیچگونه واقعیتی ندارد.

***

پدر و مادر من هیچگونه حقی درباره‌ام ندارند. آن‌ها به میل خود از من نگهداری می‌کنند و نباید هیچ توقعی از من داشته باشند. من راههایی را که آن‌ها به من نشان می‌دهند فقط در صورتی که بپسندم خواهم پیمود و آن‌ها اگر مرا نمی‌خواهند بهتر است از نگهداری من سرباز زنند و مرا بیرون کنند. در عوض من هم از آن‌ها هیچ توقعی ندارم و آن‌ها اگر بزرگ‌ترین محرومیت‌ها را در حق من روا دارند هرگز دلگیر و دلتنگ نخواهم شد. من همچنان که تشکری از آن‌ها نمی‌کنم، سرزنشی هم ندارم و شکایتی نیز نمی‌نمایم. برای من رفتار بد یا خوب آنان یکسان است و هردو آن‌ها هم حائز هیچ اهمیتی نیست و اصلاً مربوط به من نیست.

دوشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۲۶

من خودم یادم است که از کودکی میل شدیدی به عدالت و انصاف و درستکاری داشتم و بدون اینکه حسابی کنم تنها چون آنطور «راحت «‌تر بودم با مردم رفتار می‌کردم. برعکس سیروس برادرم از‌‌ همان وقت دائم جر می‌زد و دروغ می‌گفت و بویی از انصاف و عدل نمی‌برد. اکنون هم بین من و او همین فرق موجود است و محیط تنها شدت و ضعفی در این جریان بوجود آورده است. فی‌المثل من به واسطة حساب و مقتضیات محیط و چون به نفع خود می‌دانم با شدت بیشتری عدالت و انصاف را پیشه کرده‌ام.

چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۲۷

من اولاً هرچه می‌گذرد بیشتر به خود مغرور می‌شوم و ثانیاً بیشتر پی به معایب و مفاسد اجتماعی هموطنانم که من یا از آن‌ها عاریم و یا خیال می‌کنم عاریم می‌برم و از این رو فاصلة بین من و ملتی که در میان آن‌ها زندگی می‌کنم هر سال زیاد می‌شود. اگر این وضع همچنین ادامه یابد و غرور من توسعة بیشتری پیدا کند، بعید نیست که در آینده، هنگامی که به مقاصدم نائل می‌شوم، همه چیز را فقط از نظر خودم قضاوت کنم و دیگر این ملت را لایق فداکاری و تحمل زحمت ندانم و بالنتیجه از جادة صلاح منحرف شوم و اعمالی از من سرزند که هم به ضرر کشور من و هم به زیان قدرت من تمام شود.

من شخص جاه‌طلبی هستم و با تمام قوا جویای موفقیت و پیروزی می‌باشم و بدین جهت تقریباً از همه چیز باید استفاده کنم.

پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۲۷

حقیقت، واقعیت، علم، راستی، صواب، درستی و حقانیت برای من کلمات بی‌معنای بی‏فایده‌ای شده‌اند. من نه طالب حقیقت و واقعیت، و نه علم و حقانیت و سایر چیزهایی که شمردم نیستم. آنچه برای من اهمیت دارد فتح، پیروزی، پیشرفت، و درهم شکستن موانع و مشکلاتست. شخص وسیله‌شناس، حقیقت و علم را به عنوان وسیله می‌شناسد و جویای آن‌ها نیست مگر برای اجرای مقصود خود و پیشرفت عقیدة خود و الا به اصل قضیه، به اینکه آیا این وسیله با حقیقت و… وفق می‌دهد یا نه، اهمیتی نمی‌دهد.

برای من جهل و علم، حقیقت و خطا و واقعیت و غیرواقعیت، مهم نیستند؛ آنچه قابل اعتناست، فتح و شکست می‌باشد. فقط فتح و شکست؛ همه چیز برای فتح و جلوگیری از شکست… همه چیز… حتی حقیقت، حتی دانش.

من فقط جویای شمشیر تیزتری هستم، به نوع شمشیر کاری ندارم. وسیله باید خوب و مؤثر باشد، به من چه که با حقیقت توافق دارد یا نه… باید جویای دانش و حقیقت بود اما نه برای خود آن، فقط برای پیشرفت مقصود؛ پیشرفت مقدم بر هر چیز؛ مقدم بر حقیقت و واقعیت… من مثل تشنه به دنبال دانش و حقیقت می‌روم، اما فقط برای آنکه از آن استفاده کنم و اگر به کار نیامدند با کمال سهولت از جهل و خطا و عدم واقعیت استفاده می‌کنم.

من جویای دانش و حقیقت نیستم، جویای سلاح‌ها، وسایل و ابزار کارم. برای من… هرچیز وسیله نشد، بیهوده، بی‌فایده و دور انداختنی است. فقط آنچه به کارم بیاید، در هر موقع برای من ارزش، اهمیت و اعتبار دارد.

من صفت خوب و بد، عقیدة صحیح و غلط نمی‌شناسم. هیچ چیز خوب و بد نیست، همه چیز برای من یکسان و مساوی است. فقط در یک موارد خاص بعضی چیز‌ها برای من مهم‌تر از دیگران می‌شوند، آن هم موقتاً. آن هم برای مدتی که به آن‌ها احتیاج دارم. تنها چیزی که همیشه برای من قابل توجه و اعتناست، احتیاج است؛ احتیاج به پیشرفت و پیروزی، احتیاج به غلبه و فتح.

پیش از دوشنبه ۱۰ آبان ۱۳۲۷

این یک امر طبیعی است. آدمی که مردم را مطیع بار می‌آورد به طور حتم باید سرکش باشد وگرنه قادر به مطیع ساختن مردم نیست… و الا کاری از دستش برنخواهد آمد. در هر حال من هرگز نمی‌توانم تابع نظامات دبیرستان، یا اداره و یا هر جای دیگری باشم و از هم اکنون نقشة فرار از اداره را می‌کشم که از سال دیگر که در آنجا مشغول خواهم شد به بهترین نحو شانه از زیر بار انجام وظیفه خالی کنم!

دوشنبه ۱۰ آبان ۱۳۲۷

مردان اجتماع ما باید هرکدام خنجری باشند، هرکدام برای خود، درنده و سبعی به‌شمار روند. باید کشور ما پر از خنجرهای تیز و حیوانات درنده شود. بکشند و کشته شوند، نابود کنند و نابود گردند، تا پس از غلبة دستة قوی‌تر یک محیط مترقی و سعادتمند ایجاد شود، وگرنه آدم بیطرف، آدمی که خنجر نباشد، آدمی که حیوان درنده نباشد، به چه کار می‌‏خورد؟ هرکس در هر رشته‌ای هست باید جنبة درندگی و بُرندگی خود را حفظ کند. برای دوست مهر و برای دشمن زهر داشته باشد، مثل مار…

هرکس لازمست برای دریدن دشمن چنگال‌های تیزی ذخیره داشته باشد و با کینة شدید به او رحم نکند و باید همواره در جستجوی دشمن بود و او را معدوم کرد. باید از عقیده و میل خود دفاع نمود و مخالفین را از پا درآورد. بیطرفی بایستی از بین برود. باید برید و درید، کشت و خراب کرد، سوزاند و از پا درافکند و بعد ساخت و اصلاح کرد، ایجاد و احیا نمود، باید قابلیت تخریب و ساختن، کشتن و زنده کردن، انهدام و ایجاد، یکجا در شخص موجود باشد. باید برای هر دو آماده بود، و چه نیازی به گفتن دارد که اول بایستی آمادة کشتن و نابود کردن، خراب کردن و انهدام بود، زیرا برای هر ساختمان، اول لازمست خراب کرد.

بیطرف، کسی است که هیچ کار بلد نیست، نه ساختن، نه خراب کردن، هیچ کار. بیطرف، یا باید طرفی پیدا کند و یا له شود، فقط یکی از این دو صورت…

این مختصری خواهد بود از انشایی که چند روز دیگر در کلاس خواهم خواند. این اولین باری است که این گوسفندان، این مردم بی‌آزار که کاری به کسی ندارند و نمی‌خواهند کسی هم کاری به کارشان داشته باشد، گوششان چنین کلماتی را خواهد شنید. در محیطی که همه کس سعی می‌کند بیطرف و بی‌آزار باشد، چنین سخنانی غریب و نافذ خواهد بود. من تا از این گوسفندان، گرگ‌های درنده‌ای نسازم دست‌بردار نخواهم بود. اجتماعی که من در آن زندگی می‌کنم باید عبارت از یک مشت خنجر، و یک گله جانور تیزچنگ باشد که همه کار هم در ضمن بلد باشند.

یکشنبه ۵ دی ۱۳۲۷

اما من با این جبر محکم هرگز آدم تسلیم ‌شده‌ای نیستم. هرگز اهل تسلیم و رضا نبوده‌ام و نخواهم بود. شاید در دنیا کمتر کسی باشد که به اندازة من اهل مبارزه و طغیان و تمرد باشد. من همانطور که معتقد به جبرم، جبراً اهل مبارزه هم هستم. به هیچ چیز راضی و تسلیم نمی‌شوم. من می‌گویم درست است که باید فلان واقعه اتفاق بیافتد چون افتاده است، اما دنیا که به همین واقعه تمام نشده، حالا تازه نوبت بایدهای بیشمار دیگری است و منم که عامل اجرای این باید‌ها قرار دارم، پس بروم و بایدهای خودم را به کرسی بنشانم.

یکشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۲۸

اکنون که یازده روز از اردیبهشت ماه می‌گذرد، هنوز من نتوانسته‌ام درس بخوانم و باز مجبور شده‌ام به کارهای این مجله رسیدگی کنم که مانند اینست که پایان ندارد و دائماً زیاد‌تر می‌شود. شمارة دوم اکنون به زیر چاپ رفته است. خیال دارم شمارة خرداد را منتشر نکنم و آن را با شمارة تیرماه یکجا چاپ کنم. بلکه بدین وسیله بتوانم بیست روزی هم فقط به حاضر کردن دروس بپردازم.

***

جریان واقعه بدین قرار بود که من در یکی از جلسات انجمن، مقاله‌ای را تحت عنوان هنر ملی خواندم و این مقاله باعث گفتگو‌ها و جدل‌‏هایی شد که کار را به جاهای باریکی کشاند. در جلسة پیش من با افراد انجمن به نحو آمرانه و تحکیم‌آمیزی صحبت کرده بودم و این طرز رفتار یکی دو تن از رفقا را رنجانده بود و در این جلسه خواسته بودند با مخالفت شدید، درسی به من بدهند. وقتی من این مقاله را خواندم، توفانی از مخالفت برخاست و تا آنجا رسید که پس از اخذ آراء نوشتن این مقالة من در مجله ممنوع گردید.

پس از آن من که حساب خیلی چیز‌ها را می‌کردم، تصمیم گرفتم به یک اسلحة مؤثر یعنی داد و فریاد و خشونت متوسل شوم که در خیلی از موارد، بهتر از آن راهی نیست. اما هنوز کاملاً شروع به صحبت نکرده بودم که یک موج شدید و آنی خشم نقشة مرا درهم نوردید و عصبانیت اختیاری و ارادی مرا تبدیل به یک غضب دیوانه‌وار و شدید و غیرارادی کرد. در ظرف یک ربع یا بیشتر صحبت چنان با خشونت بر سر آن‌ها فریاد کشیدم، چنان ایشان را تهدید کردم، چنان با وضع موهنی به آن‌ها گفتم اگر با هنر ملی مخالفند از انجمن خارج شوند و بالاخره با چنان اطمینان و خشونتی گفتم این مقاله حتماً چاپ خواهد شد که پس از صحبت من، دیری نگذشت که مخالفین پذیرفتند این مقاله را چاپ کنم و حرف من سرانجام به طرزی عجیب و پشیمانی‌آور به کرسی نشست، به طرزی که کاش از اول پیش نیامده بود.

پس از آن افرادی که در‌‌ همان جلسه تحت تأثیر من قرار گرفته بودند، تحت تأثیر عزت نفس جریحه‌دار خودشان شروع به گله‌گذاری، شروع به استعفا از انجمن کردند و سرانجام چهار نفر رسما از آمدن به انجمن خودداری کردند و بقیه به اندازه‏ای از این جریانات ابراز نفرت کردند که نزدیک بود دوباره‌‌ همان بلا را بر سرشان بیاورم!

اکنون با اینکه جز از دست دادن آنچهار نفر تقریباً همة جنبه‌های منفی این واقعه از میان رفته است، با اینکه عملاً من فرمانروای مطلق این انجمن شده‌ام، به یاد آوردن این نکته که باید روش خود را تغییر دهم مرا به فکر می‌اندازد. علاوه بر این واقعه، حوادث دیگری هم روی داده است که بیشتر باعث می‌شود من در تغییر دادن خود عجله کنم. دیگر بر من کاملاً ثابت شده است که بهترین طریقة دیکتاتوری آنست که از ظاهر دموکرات استفاده کند.

بر من کاملاً ثابت شده است که باید ظاهر خود را تغییر دهم، باید قهر و خشونت را در ظاهر ملایمتری بگنجانم، باید در عین حفظ صفات خود، تظاهراتم را تعدیل کنم، در مردم پسند کردن آن‌ها بکوشم و بالا‌تر از همه، هرچه بیشتر برای تسلط بر نفس خود زحمت بکشم. یک شخص وسیله‌ای مانند من خیلی بیش از این‌ها باید عنان اختیار خود را در دست نگاهداشته باشد. خیلی بیش از این‌ها باید بر خود و اعصاب خود حاکم باشد و هرگز نباید حقیقتاً بی‌آنکه خود بخواهد و خارج از مقداری که خود لازم می‌داند عصبانی شود و تحت تأثیر هر عامل دیگری قرار گیرد.

من کاملاًَ متوجه شده‌ام که در عین آنکه با همین عصبانیت‌ها و همین سخنان قاطع و خشن و صریح خوب می‌توانم عده‌های زیادی را تحت تأثیر درآورم، در خیلی از اشخاص تأثیر ناپسند می‌کنم. این نکته دیگر برایم کاملاً آشکار شد که باید بر مردم حکومت کرد، به آن‌ها زور گفت، دمار از روزگارشان کشید ولی نه آن طور که خود متوجه شوند من باید از این پس خیلی بیشتر به اهمیت خارق‌العادة «تظاهر «پی ببرم و خیلی بهتر از عهدة فرو پوشیدن حقیقت خودم برآیم. من باید همین که هستم بمانم ولی غیر از این نشان دهم که اکنون تظاهر می‌کنم.

آدینه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۲۸

دیشب هم شبی بود. شبی که کمتر به آن خوشی در طی این سال بر من گذشته است، هرچه دیروز بد بود، دیشب خوب بود، از خوب هم بهتر بود… زهره وقتی مرا دید، وقتی در طی چند کلمه با او درد دل کردم، خود را از همیشه مهربان‌تر نشان داد… با هم به شمیران رفتیم. در تاریکی محزون غروب مدت زیادی در جادة دربند قدم زدیم و «سرِبند «در جایی مشرف به رودخانه‌ای که همهمه می‌کرد، آبجو…

دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۲۸

نظر من نسبت به حال و آینده فرق‌هایی با مردم دارد. من قبل از همه چیز برای خود آینده‌ای را طالبم که هنوز هیچ یک از افراد بشر بدان راهی نبرده است و شاید آرزوی آن هم منحصر به خود من باشد و از این جهت هرگز مانند سایر مردم از اینکه اشخاص دیگری را در وضعی که برای خود خواسته‌ام ببینم، رنجی نمی‌کشم و زندگی را به خود تلخ نمی‌کنم. زیرا نه تنها با کسی مواجه نمی‌شوم که به آرزوی من رسیده باشد، بلکه هنوز شخصی را هم ندیده‌ام که آرزوی آرزوی مرا هم کرده باشد.

چهارشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۲۸

یک رهبر، رهبر سیاسی، یا هر جریان دیگری، باید سرد باشد. این نتیجه تفکراتی است که این روز‌ها کرده‌ام… رهبر جریان باید در سردی و خشکی از سنگ و چوب مایه بگیرد… ابداً برای خود و همکارانش از خوشی‌ها و پیروزی‌های آینده داستان‌سرایی نکند. رهبر باید در برابر تحسین و تشویق و ناسزا و دشنام و عیب‌جویی یکسان و بی‌تفاوت بماند.. من به ناچار در این اجتماع رهبر جریاناتی هستم و خواهم بود و این خشکی را در خود تقویت می‌کنم. اکنون هیچ تشویقی مرا دلگرم‌تر نمی‌کند و هیچ خرده‌گیری و انتقادی، دلسردم نمی‌سازد، هرگز داستان‌سرایی برای آینده نمی‌کنم و هیچ‌گاه حاضر نیستم در اطراف کار خود به حماسه‌سرایی بپردازم.

آدینه ۲۷ خرداد ۱۳۲۸

از لوازم حتمی زندگانی هرکس، همزبان است. من تجربه کردم و دیدم همزبان از هرچیز دیگر لازم‌تر، مفید‌تر و مؤثر‌تر است و نقض عمدة زندگانی اکثر مردم نداشتن همزبان است. همزبان یعنی کسی که چون انسان فکر کند. آرزو‌ها و هدف‌هایش با شخص اشتراک داشته باشند، دارای ذوق و سلیقة مشابهی با انسان باشد و موارد تناقض شخصیتش نیز انسان را تکمیل کند یعنی شبیه مکملی باشد. ضمناً کار‌ها و مشاغلش نیز با شخص یکی و شبیه باشند.

از وجود این همزبان برای هرچیز می‌توان استفاده کرد. هیچ وسیلة تفریحی به اندازة او مؤثر نیست. هیچ راهی نیست که با او نتوان رفت. در هیچ مبارزه‌ای نیست که یار و یاور انسان نباشد و هیچ غمی نیست که با وجود او قادر به از پا درآوردن انسان باشد. من در همة مدت زندگانیم برای یافتن این همزبان کوشش‌ها کرده‌ام و ده سال است که همواره به تناسب موقعیت و شخصیتم همزبان‌هایی داشته‌ام و اکنون نیز یکی دارم و از او چه استفاده-‌ها که می‌کنم. به علاوه، زهره هم برای من نیم همزبانی است و او که خیلی بهتر از سابق مرا می‌فهمد و درک می‌کند از این لحاظ خیلی مورد استفاده است.

پیش از شهریور ۱۳۲۸

با این ترتیب می‌بینیم که یک تابستان کثیف دیگر، یک تابستان که پر است از تلاش و فعالیت و در عین حال تلخی و ناکامی، در زندگانی کوتاه من که پر از این گونه مواقع بوده، پیدا شده است… مجلة ما هرگز تعطیل نخواهد شد… و سرانجام من بر مشکلات غلبه خواهم کرد. بلی… فکر می‌کنم که غلبه بر همة این دشواری‌ها غیرممکن نخواهد بود. به هر حال چه ممکن و چه غیرممکن فعلاً باید کوشید.

پیش از شهریور ۱۳۲۸

تن‌ها تکیه‌گاه من وجود همین دو زنست که آن‌ها را هم نمی‌توانم چندان اهمیتی بدهم و با کمال میل حاضرم در برابر هر موفقیتی در یکی از گوشه‌های زندگانی و کارم، فدایشان کنم.

دوشنبه ۷ شهریور ۱۳۲۸

شمارة ۳ و ۴ مجله به هرحال انتشار یافت و یک غیرممکن، غیرممکنی که کاملاًَ به این مرحله رسیده بود، تبدیل به ممکن گردید و در سایة فعالیتهای سخت و اعمال عجیب و غریب و دور از انتظار این کار مشکل آسان شد.

 

نیمه اول شهریور ۱۳۲۸

از این پس بی‌اعتنایی به هرچیز و هرکس که ارتباطی به هدف من ندارد شعار من است. من بی‌اعتنا باقی خواهم ماند و مقتدر خواهم شد، هرطور که می‌شود بشود و دیگران هر سرنوشتی پیدا می‌کنند بکنند. با این زندگانی وحشت‌آوری که من گذرانده‌ام، دیگر آخرین ریشه‌های هرگونه عاطفة لطیف در وجودم خشکیده است کجاست قدرت؟ کجاست قدرتی که به همة دردهای زندگانی من پایان خواهد داد و به نقشه‌های دور و دراز من صورت اجرا خواهد بخشید؟ کجاست قدرتی که تنها مطلوب من است…؟

***

این اوضاع کینة مرا نسبت به اشخاص و حوادث، نسبت به مردمی که باعث همة گرفتاری‌ها و بیچارگی‌های من می‌شوند شدید‌تر خواهد ساخت. من انتقام بسیار شدیدی از این محیط و این دنیا خواهم گرفت. انتقام این سختی‌ها و دشواری‌هایی که بهترین سالهای جوانی مرا در کام تیره و سهمگین خود فرو بردند و عمر مرا در رنج و درد، در ناکامی و محرومیت به هدر دادند.

این حوادث کینة مرا زیاد‌تر و خشونت و بی‌رحمی مرا قوی‌تر خواهد کرد. از این پس دیگر دل من بر کسی نخواهد سوخت. دیگر هیچ چیز مانع اجرای مقاصد من نخواهد گردید. دیگر هیچ اثری از نرمی و احساس، و از رحم و رقت، در وجودم باقی نخواهد ماند.

***

من با آنکه در این تابستان همه گونه وسایل عیش و خوشگذرانی را فراهم داشتم، با آنکه می‌توانستم از اوقات خود به بهترین وجه استفاده کنم و یک تابستان بی‌نظیر و زیبا را در زندگانی تلخ سالهای اخیر خود داخل کنم، در اثر پافشاری در انتشار این مجله، در اثر علاقمندی به ایجاد و توسعة این جریان به اندازه‌ای دچار ناراحتی و زحمت، دچار تلخکامی و پریشانی شدم و به حدی رنج کشیدم که باور کردنی نبود. در طی این مدت، «بر لب آب حیات تشنگیم می‌کشت «و من در هنگام گردش و تفریح و معاشرت هم غرق اندوه و تلخی بودم و هیچ‌گاه نتوانستم از وسایلی که گاهی برایم فراهم می‌شد، کسب لذت کنم. وسیلة کسب لذت برایم فراهم بود اما وسیلة درک لذت را نمی‌شناختم.

سه شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۲۸

من اساساً از گذشته متنفرم و فقط به حال و مخصوصاً آینده توجه دارم. گذشته در نظر من فقط عبارت از یک بخش بزرگ دور انداختنی و یک قسمت کوچک عبرت گرفتنی است. من از گذشته نفرت دارم. از آن فرار می‌کنم و آن را به فراموشی می‌سپارم… من همة پیوندهایی را که به گذشته دارم قطع می‌کنم و هیچ‌گاه یادگارهای گذشته را نگاه نمی‌دارم. من اکنون نه یک عکس و نه یک نامه، نه یک یادگاری و هدیه و نه هیچ چیز دیگری که از یک خاطره گذشته حکایت کند، با خود ندارم… من از این نوع گذشته‌ها، چه شیرین باشند و چه تلخ، متنفرم و همواره استعداد فراموش کردن آن‌ها را در خود تقویت می‌کنم. مرا به گذشته چه کار؟ من برای حال و به ویژه آینده ساخته شده‌ام.

***

مجلة ما توقیف شده است. در حدود ده روز است که مبارزة ما برای رهایی آن از توقیف شروع شده است و ادامه دارد، اکنون خیلی بهتر از پیش به پوسیدگی این دستگاهی که بر ما حکومت می‌کند و ماهیت این تار عنکبوت وحشتناکی که دستگاه اداری ما نام دارد پی برده-ام.

کار دبیرستان من هم نزدیک بود کاملاًَ خراب شود. من که در سال تحصیلی گذشته بیش از دوماه آن هم بسیار نامرتب به مدرسه نرفتم، نزدیک بود نامم از ردیف شاگردان کلاس سوم خط بخورد. خوشبختانه من دوستانی دارم که ارضای خاطر من برای آنان اهمیت دارد. رفتند و کار مرا درست کردند و دست آخر وقتی به هیئت یک مریض به دبیرستان رفتم، هرگونه اشکالی از میان رفت. ولی امتحانات را به شهریورماه موکول کردم، زیرا چیزی بلد نیستم و به طور قطع شرکت من در امتحان به رد شدنم خواهد انجامید. این اولین باری نیست که من یک کار لازم به قول پدرم را، فدای یک امر مستحب کرده‌ام.

توقیف این مجله و به جلو افتادن امتحانات نگذاشت درس بخوانم. دستگاه پوسیده‌ای که دولت نام دارد مانع از جریان عادی زندگی من شد، من به این دستگاه خواهم فهماند و سرانجام آن را منهدم خواهم کرد.

آدینه ۱۸ آذر ۱۳۲۸

خیلی چیز‌ها را که سابقاً دوست‌ می‌داشتم، اکنون برایم بی‌تفاوت شده است، حتی این دو زنی که چقدر مهربان و فداکارند، آن قدر که من تعجب می‌کنم، دیگر هیچ مورد علاقة من نیستند. من با آن‌ها کج‌دار و مریز [برخورد] می‌کنم، اما خیلی کم به یادشان هستم. از مسافرت که تاکنون خیلی برایم دوست ‌داشتنی بود لذتی احساس نمی‌کنم. در تبریز دلم برای هیچکس تنگ نشد و اینجا هم که آمدم از دیدار هیچ‌ کس چندان لذتی نبردم. میل به کتاب جمع کردن در من مرده است. کتاب جمع می‌کنم ولی هیچ لذتی دیگر از این کار نمی‌برم و اگر فی‌المثل دورة مجله‌ای در کتابخانه‌ام ناقص باشد هیچ ناراحت نمی‌شوم.

مدت درازیست که این زن‌ها را ندیده‌ام. نه وقت دارم و نه حوصله… آن قدر سرد و یخ‌کرده و بی‌جاذبه شده‌ام که به طور قطع در ظرف مدتی که نه چندان طولانی است این آخرین وسایل رفع خستگی را از دست خواهم داد.

شنبه ۱۹ آذر ۱۳۲۸

آنچه مرا متمایز می‌کند همین است: من قابل انعطاف هستم. این بزرگ‌ترین و مفید‌ترین خاصیت من است. البته جوانی من هم به این خاصیت کمک می‌کند و عمده آنست که در سالخوردگی هم بتوانم همین طور باشم و مانند همه چیز دیگر این خاصیت گرانب‌ها را از دست ندهم… من در هر محیط استعداد تغییر شکل دارم.

چهارشنبه ۲۳ آذر ۱۳۲۸

به نظرم می‌آید که حقوق یعنی علوم سیاسی و اقتصادی را برای رشتة تخصّصی خود انتخاب کنم؛ یعنی‌‌ همان رشته‌هایی را که خیال دارم ضمن تحصیلات عالی خود تعقیب نمایم.

اما در مورد ادبیات و روان‌شناسی و مطالعات هنری، باز هم مطالعات خود را ادامه خواهم داد، ولی نه به عنوان رشتة تخصصّی و به هرحال باید قسمت اعظم وقت مرا از این پس، تاریخ، اقتصاد و علوم سیاسی بگیرد و در این رشته‌ها تخصّصی پیدا کنم. سایر مطالعات از قبیل فلسفه و مطالعات جنگی و استراتژیکی (که خیلی به آن‌ها علاقه دارم) را هم تا آنجا که فرصت داشته باشم تعقیب خواهم کرد. اما در مورد فیزیک و شیمی و ریاضیات تا آنجا به مطالعه خواهم پرداخت که برای بحث با اشخاص و صحبت در مجامع لازم است. بدین نحو، هم در یک رشتة معین خود را آماده می‌کنم تا به وظایفی که بعد‌ها خواهم داشت مسلّط شوم، هم استعدادات دیگرم معطّل نماند و هم بتوانم شخصی که در مجامع قادر به ابراز وجود خویشتن است، باشم. اکنون باید دیگر وسایل لازم، یعنی کتابهای مورد نیاز را تهیه کنم و به آن‌ها مشغول شوم.

***

یکی از مسائلی که در تبریز به آن متوجه شدم، این بود که اطلاعات عمومی من خیلی زیاد شده است و من می‌توانم دائرة‏المعارف کوچک و سیاری در نظر مردم به شمار روم. به طوری که آنجا مرا شخصی که همه چیز را می‌داند معرفی می‌کردند.

شنبه ۲۶ آذر ۱۳۲۸

یادم می‌آید من همواره [م] وجود تنوع طلبی بودم. دوست داشتم همه چیز در اطرافم زود به

زود تغییر کند. از منزل‌هایی که مدت‌ها بود در آن سکونت داشتیم، از اثاثیة اتاقم، از اطرافیانم و از همة چیزهایی که با آن‌ها زیاد مأنوس بودم بدم می‌آمد و همواره دوستدار تازگی و تغییر و تنوع بودم.

نیمه دوم آذر ۱۳۲۸

فقط هنگامی می‌توان از زن‌ها توقع عشق داشت که عشق در قلب انسان وجود داشته باشد. مردی مانند من که در همة عمر خود هیچ‌گاه نتوانسته است زنی را دوست بدارد، چگونه می‌تواند مورد عشق قرار گیرد و اصلاً چه لزومی برای او دارد.

نیمه دوم دی ۱۳۲۸

در نظر اول دو عامل بزرگ را می‌توانم به عنوان علل شکست تلقی کنم و این دو عامل عبارتست از یکدندگی زیاد من و پرداختن به چندین کار در آن واحد. من خیلی زیاد یکدنده و غیرقابل انعطاف شده‌ام و با اینکه تلقینات زیادی در مورد وسیله بودن امور و اشیاء کرده-ام و کوشیده‌ام خود را تبدیل به شخص قابل انعطافی سازم، هنوز‌‌ همان طور سخت و یک دنده و مصمم البته زیاده از حد، مانده‌ام.

روش شدید و سخت من که غالباً از شکست‌ها نیز عبرت نمی‌گیرد اشخاص را می‌رماند و حوادث را به جنگ من می‌فرستد و در نتیجه باعث می‌شود که بارهای سنگینی بر دوش من بیفتد و مرا به شکست دچار سازد… این سختی و یک‌دندگی مرا تقریباً تنها می‌گذارد و مغلوبم می‌کند من با همکارانم زیاد تندی می‌کنم، بر سر آن‌ها اغلب فریاد می‌کشم و اخم‏‌هایم در موارد مهم همواره، تقریباً همواره درهم رفته است… در مواقعی که می‌خواهم کاری انجام دهم، همکار بدی می‌شوم و سایرین را می‌رنجانم و آن‌ها که نمی‌توانند به سلاح خود من متوسل شوند ناچار اصلاً میدان را خالی می‌کنند. درصورتی که من باید داد و فریاد و خشونت را به عنوان آخرین اسلحه به کار برم و حتی‌المقدور از به کار بردن آن خودداری ورزم و در اغلب موارد کار‌ها را با خوش‌رویی تمام کنم. واقعاً عجیب است که من با اینکه میل ندارم دوستانم در دستم آلت‌های بی‌اراده‌ای باشند، با ایشان بدین طرز خشن رفتار می‌کنم و آن‌ها را یا می‌رمانم و یا به اشخاص بی‌اراده‌ای تبدیل می‌کنم…

عیب دومی که در کار‌هایم مشاهده می‌شود و اهمیت آن از عیب نخستین خیلی کمتر است، تعداد کارهای من می‌باشد و من با یک دست چند هندوانه بر می‌دارم و چون مخصوصاً به واسطة تندروی و یک‌دندگی بیش از حد اغلب کار‌ها را نیز خودم باید انجام دهم، به آن‌ها نمی‌رسم و بالنتیجه در اغلب آن‌ها دچار شکست می‌شوم… من ناچارم در همة شئون اجتماعی وارد شوم و در همة آن‌ها حرکتی ایجاد کنم… من تا حدی حق دارم با یک دست چند هندوانه بردارم ولی گناهم آنست که متناسب با زمینه‌های کارم، همکاران کافی گرد نمی‌آورم و یا از عدة آن‌ها با خشونت‌های زیادیم می‌کاهم…. این‌ها معایب اساسی کارهای من هستند، معایبی که اکنون به نظرم رسیده‌اند و شاید بعد‌ها نیز پی به نقائص دیگری ببرم. مسئلة مهم آنست که موفق شوم این معایب را بر طرف کنم و به شکست‏های خود پایان دهم… من ناگزیر باید اکنون نیز با کمال شدت و سختی و با همة خشونت و یک‌دندگی و قوتی که در وجودم نهفته دارم، به کارهای عقب مانده و شکست خوردة خود مشغول شوم… زندگانی من، در منجلاب شکست افتاده است، از هر سو چهرة ناکامی را می‌بینیم که رو به سویم آورده است. در هیچ یک از مبارزات خود، کارهای خود، سرگرمی‌های خود و وظایف خود، کامیاب نشده‌ام. نه توانسته‌ام موفق شوم و نه قادر به ادراک لذت گردیده‌ام. من فقط توانسته‌ام هرچه بیشتر شکست بخورم.

***

اکنون باز با همة قوای خود برای آنکه اقلاً در یکی از قسمتهای زندگانیم، یعنی به دست آوردن پول، پیروز شوم، وارد مبارزه‌ای می‌شوم که سرانجامی عجیب دارد و ممکن است همه چیزم را بر باد دهد.

سه شنبه ۴ بهمن ۱۳۲۸

این ضربت آخری هنوز از خاطرم نرفته است و هنوز آزارم می‌کند. شوخی نبود، من برای اولین بار به یک نفر اعتماد تقریباً کامل کرده بودم، به یک نفر دلبسته بودم، یک نفر را جزء بدن خود و وجود خو [د] کرده بودم، یک نفر را تقریباً مانند خود می‌دیدم و می‌خواستم و به یک نفر دلخوش بودم و آن وقت همین نقطة اتکاء، همین «من دوم «یا بهتر بگویم «نیمة من «از من جدا شد و همه چیز را میان من و خود پایان داد. او با اینکه می‌گوید هنوز هم برای انجام دادن همة دستورهای من مانند یک سرباز حاضر است و هر کار مرا با میل به انجام خواهد رسانید، در نظر من از دست رفته است و من همه چیز را بین خود و او به پایان رسیده می‌بینم. من یک طاق هخامنشی بودم که اکنون ناچار تبدیل به طاق ساسانی شده-ام. ستونی که مرا نگه می‌داشت از بین رفته است و اکنون خودم باید خود را نگاه دارم.

***

من باید عادت کنم که همواره تنها و بی‌پشتیبان، بی‌نقطة اتکاء، بی‌دوست، بی‌علاقه و مورد علاقه، بی‌غمخوار و رازدار و مانند یک گوزن وحشی و بیابانی، تن‌ها، یعنی بی‌علاقه زندگانی کنم. باید ضمن آنکه با دیگران کار می‌کنم و می‌‌گویم و می‌خندم، تنها باشم. باید احتیاجی را که به دیگران دارم از میان ببرم و به خود منحصر سازم. باید فقط به کارهای خود بپردازم و هر لذتی را که در جوار دیگران ممکن است ببرم با دیدة بی‌اعتنایی نگاه کنم.

ممکن است دیگران بتوانند به من لذتی بدهند. ممکن است یک دوست کامل پیدا کنم که برای من همزبانی باشد، ممکن است این زن‌ها با من وفادار بمانند یا به هر نحو حاضر باشند لذتی از معاشرت خود به من بدهند، ولی من باید در عین اینکه از این لذات استفاده می‌-کنم به آن‌ها دلبستگی پیدا نکنم. من باید اولاً، احتیاج به دیگران، احتیاجی را که از نظر شخصی به آنان دارم از میان ببرم؛ و ثانیاً، نسبت به آن‌ها هرگونه حق‌شناسی و علاقه‌ای را در خود بکشم، تا اگر هم دیدم استفاده از فلان کس موجب ناراحتی‌ای نمی‌‏شود و از او فایده‌ای بردم، گرفتار عواقب کثیف آن نشوم.

دیگر چگونه ممکن است من باز هم به کسی اطمینان پیدا کنم؟ وقتی که نیمی از بدنم به من بی‌وفایی کرد و همزبانم مرا ترک نمود؟ دیگر چه کسی پیدا خواهد شد که این همه بتواند با من شبیه و نزدیک باشد و این همه مرا تکمیل کند و تازه از صفت بی‌وفایی و تلون که در همه کس به مقدار زیاد پیدا می‌شود، عاری باشد؟ دیگر هیچ مردی و هیچ زنی مورد علاقة من قرار نخواهد گرفت. دیگر آن عاملی که مرا وادار می‌کند از تکیه به دیگران لذت ببرم در من خواهد مرد… از این پس من خواهم ماند و خودم… و برای اجرای نقشه‏های وسیعی که در سر دارم خواهم کوشید. برای من که نمی‌توانم لذت ببرم، اصلاً چرا لذت موجود باشد؟

***

تاکنون من وقتی از چیزی لذت می‌بردم، نسبت به آن حق‌شناس می‌شدم و این حق‏‌شناسی مرا به علاقه می‌کشانید. اکنون باید با این حق‌شناسی و علاقه مبارزه کنم. باید از هرکس استفادة ممکن را ولی بی‌احساس حق‌شناسی و علاقه بکنم… دیگر آن احساس حق‌شناسی نسبت به دیگران در من وجود پیدا نخواهد کرد.

پنج شنبه ۶ بهمن ۱۳۲۸

من خانواده‌ام را دوست ندارم. از آن‌ها می‌گریزم و در انزوای خود بسر می‌برم. از اجتماع آن‌ها همانقدر بدم می‌آید که از فردفردشان… خانواده برای من مضر‌ترین و نفرت‌آور‌ترین جنبه‏های زندگانی است و من همواره تا آنجا که توانسته‌ام از آن گریخته‌ام. از سن چهارده سالگی که با مادرم هرگونه ارتباطی را گسیختم. وقتی از سخن گفتن با او اعراض ‌کردم، در این تصمیم من خللی وارد نشده است و اکنون خیلی بیش از چهارده سالگی در این مورد اصرار دارم که با مادرم ارتباطی نداشته باشم… سایر افراد خانواده هم که از دم قابل علاقه نیستند و جز یکی دو نفر که به مختصر توجهی می‌ارزند، بقیه را اصلاً باید فراموش کنم.

***

سیروس هم اکنون مرد بیزارکننده‌ای است و اگر اصلاح نشود او را به کلی از یاد خواهم برد. اکنون من می‌کوشم که او را تبدیل به یک شخص اقلاً عادی کنم و اگر نتوانستم او را هم از زندگانی خود خواهم راند.

چهارشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۹

تماسی که چند روزی است با یک مشت آدم معمولی و کسانی که از نوع ایشان نیستم، دارم و احترامی که آن‌ها برای من قائل می‌شوند، مرا به یاد موضوعی انداخته است. تاکنون من سعی می‌کردم دوستانم از جنس خودم باشند، و مخصوصاً در این امر مصر بودم که حرفهای مرا بفه‌مند و جز یک نفر که بیشتر آشناست تا دوست، همة دوستان من اشخاصی از نوع خود منند. البته انسان در میان هم سطحان خود خیلی زیاد نمود نمی‌کند و اگر هم بر آن‌ها برتری یافته باشد. آن قدر‌ها از تحسینات و احترامات ایشان سرشار نمی‌‏شود، مخصوصاً اگر قدری هم سطح فکر آن‌ها بالا باشد.

چهارشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۲۹

سه روز پیش به خانه بازگشتم. تقریباً دو ماه بود که از خانه خارج شده بودم و در منزل پدربزرگم زندگی می‌کردم. علت ترک منزل چه بود؟ عصبانیت‌هایی که هر روز به من روی می‌آورد و عدم موفقیتی که در مسافرت مادرم به اروپا برای من پیش آمد، مخصوصاً همین عامل مرا وادار به ترک خانه کرد. وقتی مادرم صریحاً و به تأکید از مسافرت ابا کرد و برای انحراف جهت سفر برادرم را پیش کشید، من دیگر دیدم نباید ماند.

در این دو ماه بجز ده روز که به تبریز رفتم، در منزل پدربزرگم روزگار گذراندم، از بعضی لحاظ بد نبود و از سایر لحاظ تعریفی نداشت و سرانجام آنچه باعث بازگشتم شد، مشاهدة برادرم بود که دیدم از دست رفته است و خواستم بر او نظارت کنم و نجاتش دهم، اما اکنون این امید هم به یأس تبدیل یافته است. این رفتن و برگشتن هم یکی از آن اعمال بی‌فایدة زندگانی من بود. یکی از آن حرکاتی بود که فقط انسان را سرگرم می‌کند و به خیال آن می‌اندازد که کاری کرده است. تازه حالا می‌فهمم که چقدر قشنگ خود را گول می‌زنم. حالا می‌فهمم که نه تنها در این مورد بلکه در همة موارد زندگانیم من تاکنون خود را گول زده‌ام، دلخوش کرده‌ام، بازی داده‌ام و عقب انداخته‌ام.

شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۲۹

کار به جایی رسیده که من جداً باید بازرسی کاملی از خود به عمل آورم. خوشبختی‌ها و اطمینان‌های تو خالی را به دور اندازم. وضع خود را با حقیقت‏جویی روشن کنم و واقعاً ببینم این چه عواملی است که زندگانی مرا بدین نحو عجیب، بی‌ثمر، احمقانه و حتی مضر ساخته است. عیب‌های من خیلی زیاد است… من آدمی خوش‌باور، خیال‌باف، تنبل و سمجم. شاید عیب‌های دیگری هم هست، اما این‌ها اصلی است و مسئولیت مستقیم عقب‏افتادگی‌های مرا به عهده دارند اعتماد ساده‌لوحانه‌ای که من به خودم دارم، باعث شده است که در موارد مربوط به خودم سخت خوش‌باور و زودباور باشم و این موضوع باعث آن گردیده است که به طور کلی گول بخورم و عقب بیفتم.

پنجشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۲۹

گاهگاه اندوه و یأس بر من هجوم می‌آورد و حسرت، چنگالهای نیرومند و ترس‌آورش را به گلویم فشار می‌دهد، در این اوقات من به زندگانی که بیست و دو سالش گذشته است، در سخت‌ترین و بد‌ترین احوال سپری شده است در حالی که می‌توانست اینطور نباشد، می‌‏اندیشم. به زندگانی که نه خوش گذشت، نه با پیروزی توأم بود و نه سربلندی آورد. فکر می‌کنم و نمی‌توانم از ابزار تأثّر خودداری کنم.

***

اکنون هفت سال از آن زمان می‌گذرد که خودم روش زندگانیم را تعیین کردم. از آن وقت که مسئولیت‌ها را به گردنم گرفتم می‌بینم که اگر منصفانه قضاوت کنم، تقریباً همه چیز را باخته‌ام.

من مأیوس نیستم و روش خودم را هم تغییر نخواهم داد اما با این وصف من شکست خورده‌ام، در همه چیز باخته‌ام، دیگران یا زندگانی خود را به خوشی و آسودگی صرف کرده-اند یا به موفقیتهایی نایل شده‌اند و یا در امور معمول زندگانی توانسته‌اند خود را تثبیت کنند. اما من هم بد گذرانده‌ام، هم به جایی نرسیده‌ام و هم خیلی زیاد [در] امور زندگانی عقب افتاده‌ام. مسئولیت این اوضاع هم فقط به گردن خودم است.

شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۲۹

کتاب زیاد می‌خوانم، مخصوصاً ادبیات، اما ادبیات هم مانند عشق، اندوه را با من آشنا‌تر کرده است. از هنر هم به غم می‌رسم. همه چیز به این نتیجه می‌رسد… من تیرگی را در همة پیرامون خود حس می‌کنم، تاریکی همه جا را فرا گرفته است. اما چشمان من تیزبین‌تر از آنست که روشنایی بعدی را نبیند.

دوشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۲۹

از قسمت‌های مختلف افکار سیاسی و اجتماعیم هم بیش از همه مسائل جنگی توجه مرا به خود جلب کرده است. من اکنون انواع تانک‌ها، توپ‌ها، هواپیما‌ها و کشتی‌ها را می‌‏شناسم. از میزان قدرت نظامی کشورهای بزرگ اطلاعات کاملی به دست آورده‌ام و با تاکتیک‌های نظامی جدید و قدیم آشنایی یافته‌ام. حتی در مسائلی مانند نبردهای تانک و تأثیر هواپیمایی و چگونگی تجهیز لشکرهای پیاده نظام دقت‌های بی‌اندازه کرده‌ام.

***

هر وقت در خیابان‏های تهران راه می‌روم، به یاد تهرانی هستم که باید در جای این شهر ساخته شود و هرگاه سربازان و مردم ایران را می‌‏بینم به فکر ارتشی و اجتماعی می‌‏افتم که سرانجام آن را به وجود خواهم آورد.

***

شاید این عجیب و مسخره‌آمیز جلوه کند که من از حالا این همه به پیروزی خود ایمان دارم، اما من این‌ها را احساس کرده‌ام و می‌دانم که عملی خواهد شد همچنان که اطمینان دارم سرانجام در جنگی هم شرکت خواهم داشت و از این موضوع بی‌‌‌نهایت خوشحالم. می‌دانم که در سالهای آینده من اسلحه به دست خواهم گرفت و در مبارزاتی وارد خواهم شد و این برایم از مسلمات است.

آدینه ۳۱ شهریور ۱۳۲۹

دربارة روش حکومت، نه لیبرال و دمکراتم و نه سوسیالیست و بشر دوست. من دوستدار حکومت متمرکز و نیرومندم. همة نظریات من دربارة طرز حکومت در این جمله خلاصه شده است: «همه چیز در دست دولت، برای ملت. «

من یک ناسیونالیست صد در صد به شمار می‌روم. همة بی‌رحمی‌ها و خشونت‌های مخصوص این طرز فکر در من هست. من هرگز باکی از آن ندارم که در خیالاتم و در اعمالم با همة قدرت‌ها طرف بشوم. ناسیونالیسم به من تهور و بی‌باکی را در همه چیز، در تفکر و تخیل و عمل تعلیم داده است. به من آموخته است که همیشه امیدوار و کوشنده باشم. به من یاد داده است که فقط ملت خود را دوست بدارم و آن را بر‌تر از هر چیز بگیرم.

***

من از شعارهای آزادی و برابری بیزارم و کسانی را که به آن‌ها اعتقاد دارند احمق و دشمن می‌شمارم. از اعمال صلحجویان و بشردوستان متنفرم… و همة مؤثرین اجتماع امروزیم را بی‌استثنا شایسته اعدام می‌دانم.

چهارشنبه ۵ مهر ۱۳۲۹

من که خیال فیلسوف و نویسنده شدن ندارم. من که نمی‌خواهم دانشمند و محقق بشوم… بدبختی آنست که من می‌دانم باید چگونه باشم و نمی‌توانم… من فقط توانسته‌ام هرچه بیشتر از خود ناراضی باشم. عیوب خود را کشف کنم و غمگین باشم از اینکه نمی‌توانم خود را اصلاح کنم. امسال هم یک شکست تحصیلی خورده‌ام. شکستی که افتضاح‌آمیز است، یعنی نشانة حداکثر بی‌قیدی، لاابالی‏گری و بی‌حالی است، نشانة حداکثر حجب و جبن و ضعف. به علاوه بر خلاف سالهای پیش هیچ دلخوشی هم در برابر این شکست ندارم حتی در نظر دیگران هم که تاکنون همة شکست مرا ندیده می‌گرفتند، کوچک شده‏ام، دیگر علاقمند‌ترین معتقدین من هم از دستم به تنگ آمده است.

کارهایی که در طی ۲۲ سالگی مرتکب شده‌ام، هیچ یک ارزشی نداشته است. یا کتاب خوانده‌ام، یا موزیک شنیده‌ام، یا در خانه مانده‌ام و یا به سفر رفته‌ام و مقداری هم کارهای دیگر، هیچ فایدة عملی نگرفته‌ام. وقتم کاملاً تلف شده است… از دست کتاب و موسیقی به تنگ آمده‌ام. اینهایند که نمی‌گذارند به کارهای دیگر برسم. این‌ها باعث می‌شوند که من در زندگانی اجتماعی و خصوصی همواره دچار شکست باشم.

یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۲۹

آنچه بیش از همه در زندگانی روزانة من جلب توجه می‌کند، ساعات زیادی است که در خانه بسر می‌برم و در حقیقت به طور متوسط روزی ۱۸ ساعت از اوقات من در خانه صرف می‌-شود. و به طور کلی هر وقت بیرون کار لازمی نداشته باشم در خانه می‌مانم و یا به خانه برمی‌گردم. به طوری که‌گاه می‌شود دو شبانه روز از خانه بیرون نمی‌آیم و بسیار شده است که در ساعت ۶ و ۷ شب که موقع بیرون رفتن است، من به خانه بازگشته‌ام. منزل ما اغلب اوقات خلوت است و من ساعت‌ها تنهایی را در خانه احساس می‌کنم و از خاموشی کامل آن لذت می‌برم. شب‌ها عموماً تنها هستم و به نظر من بهترین ساعات زندگیم را همین شب-های خاموش و تنها در این خانة نسبتاً کوچک که شب‌های تقریباً زیبایی دارد، تشکیل می‌-دهد… هرگز میلی به معاشرت و سینما و غیره ندارم. اگر مجبور نشوم، هرگز قدمی برای خروج از محیط خانه بر نمی‌دارم. هیچ وقت حوصله‌ام از دست خودم سر نمی‌‏رود و می‌توانم مدت‌های خیلی طولانی با خودم تنها باشم و این مورد تمایل زیاد من هم هست. فقط در اوقاتی که در خانه تنها نیستم، خسته می‌شوم و همواره دلم می‌خواهد مادر و برادرم مرا بگذارند و از خانه خارج باشند. این همیشه مرا راضی می‌کند. از مصاحبت با دیگران، حتی دوستان نزدیکم چندان لذت نمی‌برم و کمتر جویای آن هستم، مگر آنکه تصادفاً آن‌ها را ببینم و یا کارشان داشته باشم، البته به‌‌ همان اندازة سابق به آن‌ها علاقه‏مندم، اما مثل گذشته وقتم صرف دوستان نمی‌شود و آن‌ها را هم خیلی کم می‌بینم.

***

تاکنون من انواع تفریحات را که توانسته‌ام، برای خود دست و پا کرده‌ام و آزموده‌ام، از معاشرت با یاران یکدل و زنهای دلخواه، شرکت در مجامع دوستانه، مجلس شراب و زن تا حضور در کافه‌ها و کاباره‌ها و سایر تفریحاتی که معمولاً در دسترس ما قرار دارند.

پیش از ۲۷ آبان ۱۳۲۹

به سختی در فکر پیدا کردن کاری برآمده‌ام و پس از گرفتن معافی حتماً به سر کاری خواهم رفت، زیرا زندگانی ما کم‌کم غیرقابل تحمل شده است و باید خیلی چیز‌ها را خودم تهیه کنم. پدر و مادرم از عهدة تأمین احتیاجات ضروری من هم دیگر بر نمی‌آیند.

شنبه ۲۷ آبان ۱۳۲۹

نسل ما کودکی را در سالهای حکومت بیست ساله بسر آورد و هنوز کاملاً این دوران را ترک نگفته بود که حملة روس‌ها و انگلیس‌ها به کشور ما آغاز شد. ما در اثر ظاهرسازی‌ها و فریبکاریهای گذشته، اوضاع کشور را جدی می‌گرفتیم و دارای غروری شده بودیم که نه قبلی‏های ما داشتند و نه بعدی‏‌ها پیدا کردند. از این رو حملة ارتش‌های خارجی و اوضاع فضیحت باری که کشور ما پیدا کرد، در دل‏های کوچک ما آثار شدیدی به جای گذاشت و حس انتقامجویی و کینه‌کشی در ما تقویت شد.

بر اثر این جریانات، ما کودکان چشم و گوش بسته که جز دل‏های پاک و عواطف سرشار چیزی در دست نداشتیم، وارد میدان مبارزه شدیم و از هشت، نه سال پیش به جای آنکه سالهای کودکی را به بازی و تفریح بگذرانیم، صرف مبارزات سیاسی و اجتماعی کردیم که در اجتماع ما چندان تأثیر نکرد، ولی خود ما را از پای درآورد.

***

ما اکنون نسلی تیره‌بخت و خسته‌ایم که از همة کارهای عادی زندگی عقب مانده‌ایم. ما آن مویزهای غور نشدة بدبختی هستیم که سرنوشتمان در رنج و زحمت خلاصه شده است. ما دارای عمرهای کوتاه و دور از لذت و شیرینی هستیم و محکوم به تحمل بارهای اندوهی می‌باشیم که اغلب هم به خود ما ارتباطی ندارد. مغزهای زودرس بدبخت ما، وجودهای غیر مستعدمان را به سوی گرداب‌های مسئولیت‌هایی می‌برند که بسیار زود‌تر از موقع به ما روی آورده‌اند و دچار غم‌هایی می‌کنند که هرگز تناسبی با ما ندارند… هر دوران زندگانی برای ما فقط دشواری‌ها و جنبه‌های بدش را به ارمغان می‌آورد و در هر مرحلة زندگی به چیزی جز چهرة زشت و تیره‌اش برخورد نمی‌کنیم. ما نسلی تیره‌روز و شوربختی هستیم که باید سپر بلای نسل‌های دیگر قرار گیریم. ما بار هر مسئولیتی را از دوش گذشتگان و آیندگان ربوده‌ایم و اکنون در زیر سنگینی آن گل‏های جوانی خود را پژمرده می‌سازیم.

یکشنبه ۱۲ آذر ۱۳۲۹

از جانب برادرانم تا حدی آسوده خیالم، وضعشان روشن و عادی شده است. خودم هم بیش از مدت کمی به گرفتن معافی نظام ندارم و به زودی به مدرسه خواهم رفت. اما مرددم که بر سر کار روم یا کلاس. گویا راه حل دومی بهتر باشد و امسال لازم باشد که کمی بیشتر به تحصیل بپردازم.

***

فصل کار و نویسندگی رسیده است کتاب جالبی را خیال دارم تا یکی دو ماه دیگر تمام کنم. عنوانش «من یک ناسیونالیست هستم «خواهد بود. یک اثر تبلیغی است با ضمیر اول شخص دربارة بعضی صفات و عقاید من. فکر می‌کنم چیز بدیع و تازه و مؤثری بشود.

سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۲۹

یکی از علل مهم برخی از عقب‌افتادگی‌های من احترام و فریفتگی بیش از حد پدر و مادر و نزدیکان من دربارة شخصیت من بوده است. در طول زندگانی، کارهای غیرعادی و زودرس من چنان جلوی چشم اطرافیان مرا گرفت که دیگر هر کاری را برای من مجاز و پسندیده شمردند. هرچه در امر تحصیل کوتاهی کردم کسی اصلاً خیال نکرد که کار بدی می‌کنم، هرچه به دیگران و به نظریات ایشان بی‌اعتنایی کردم، صدایی از کسی درنیامد.

در خانه مشروب خوردم، زن‌ها را راه دادم، قماربازی کردم، از شانزده سالگی سیگار کشیدم، هروقت خواستم از منزل غیبت کردم و به طور خلاصه هرکار خواستم کردم و این آزادی مطلق که همراه با تحسین دیگران نیز بود مرا لوس کرد.

پیش از ۲۰ دی ۱۳۲۹

به سراغ کارهای نظام وظیفة خود رفته‌ام و خواهم رفت. امیدوارم آن را هم به زودی پایان دهم و بر این کابوسی که به روی زندگانیم افتاده است، کابوس شکست جبران‌ناپذیر تحصیلی خاتمه دهم از کتاب «من یک ناسیونالیست هستم «شش فصل را نوشته‌ام و یک فصل دیگر را هم به همین زودی به پایان خواهم رساند، ولی این تازه چرکنویس و طرح کتاب است…

پنج سال است که من صرفنظر از دوران‌های کوتاه و استثنایی درحال عقب‌نشینی و انزوا بسر می‌برم و با رنج و درد و با سختی و اندوه و بی‌نوایی دست بگریبانم. دردهای روحی و جسمی، تنهایی‌ها و انزواهای طولانی، شش ماه خفتن بر بستر بیماری، شکست‌های گوناگون و پیاپی در زندگانی سیاسی و اجتماعی و خصوصی و تحصیلی، بی‌چیزی و فقر و ناراحتی، احساس عقب‌ماندگی و ناتوانی و استغراق در دریای اندوه و رنج در این پنج سال مرا هرگز‌‌ رها نکرده‌اند…

حوادث پنج سالة اخیر فقط مرا در حدود چهار سال در زندگانی عقب انداخته است و دیگر موفق نشده است به کلی مأیوس و دلسردم کند، یا به فکر خودکشی و انتحارم بیندازد و یا به دامان صوفی‌گری و مشروب‌خوری و لاقیدی و رندی و بی‌اعتنایی به همه چیزم بیفکند

چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۲۹

در این ۹ سالة گذشته من کاملاً معنای خوشی و اندوه و پیروزی و شکست را دانستم. مزة زن‌ها را چنان که باید و شاید چشیدم. دوستی و عشق و دشمنی و هوس را شناختم… تقریباً همة کارهایی را که ممکن است جوانی در محیط ما انجام دهد آزمودم… زندگانی پشت و رو و زیر و بالای خود را به من نشان داد. چیزی نماند که مزة خود را به من نچشانده باشد و کاری نماند که نمونه‌ای از آن را نکرده باشم.

***

به تدریج از‌‌ همان سال‌ها من به مسائل دیگری متوجه شدم که ربطی به دوران کودکی نداشتند، مانند علاقه به انزوا و مطالعه و مباحثات با بزرگتر‌ها و همچنین مطالعه در روحیة خود و دیگران…

دارم پیر می‌شوم. حس می‌کنم که چگونه رو به پیری می‌روم، با اینکه بیش از بیست و دو سال ندارم، یعنی در آغاز جوانی هستم، اما احساس می‌کنم که این سن برای من آغاز پیری است، زیرا بدبختانه آغاز جوانی من در سیزده سالگی بود…

کم‌کم از سیزده و چهارده سالگی دیگر جداً دست از بازی و تفریح و سر به هوایی برداشتم… من به جای اینکه در بیست سالگی جوانی را شروع کنم در چهارده سالگی به این دوران رسیدم و اینک عجیب نیست که پس از طی هشت سال رو به پیری باشم.

هنگامی که فقط هشت سال داشتم، پی به مهم‌ترین موضوعی که دوران جوانی را مشخص می‌کند بردم، یعنی زن و ماهیت و تأثیر او را کشف کردم. در‌‌ همان سنین برای من زن همبستر و زن همزبان مشخص شد و من طبیعتاً آن قدر در این مورد افراط کردم که تا سال‌ها زن‏‌ها را کاملاً به دو دستة مشخص تقسیم کرده بودم و نمی‌خواستم با زنی که مورد علاقه‌ام بود و احتیاج همزبانی مرا رفع می‌کرد کوچک‌ترین رفتار شهوانی بکنم و همچنین حاضر نبودم که کوچک‌ترین توجهی غیر از توجه شهوی به زنانی که در این دسته قرار داشتند بنمایم.

پیش از ۱۰ بهمن ۱۳۲۹

صفات عمومی و اصلی من که تا هنگام مرگ نیز در من خواهند بود، یعنی سرکشی و ماجراجویی و ناسیونالیسم شدید، مانع از آن می‌شوند که من یک سره تسلیم جریانات معنوی بشوم.

سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۲۹

روز ۲۷ اردیبهشت ۱۳۲۵ به امیرآباد رفـتم و به خاطر موضـوع بی‌اهمیتی به داخل منطقه مین‌گذاری شده قدم نهادم و پس از طی تقریباً صد قدم به ضربت انفجار یک مین از پا درافتادم.

اکنون وقتی آن روز را به خاطر می‌آورم، وقتی حالت خود را، حالت عادی و بی‌اعتنایی خود را هنگامی که در داخل منطقه می‌ن‌گذاری شده به سرعت راه می‌رفتم در نظر مجسم می‌‏کنم، از تعجب به وحشت می‌افتم. من هرگز در هیچ خیابان و گردشگاهی به آن اندازه خونسرد و بی‌اعتنا نبوده‌ام و هیچگاه چنان حالت عجیب و ترس‌آور را در هیچ نقطه نداشته‌ام. گمان می‌کنم کمتر موجودی در جهان به آن درجه از بی‌اعتنایی و عدم توجه به سوی مرگ رفته است.

اما من اگر آن روز پای خود را از دست نمی‌دادم، چند روز بعد حتماً جان خویش را فدای بی‌اعتنایی و سهل‌انگاری وحشتناک خود می‌کردم. آن روز‌ها تصادفات خطرناک برایم رخ داد. دوچرخه من مانند این بود که حتماً مأموریت کشتن مرا دارد. همه آن حوادث بی‌نتیجه ماند.

اما این یکی سرانجام از پایم درافکند. اما رفتارم پس از انفجار عجیب‌تر بود. من با چشمان بسته و مجروح و با تن زار و نگون می‌خواستم قطعه گوشتی را که نقطه اتصال قسمت مجروح و سالم پایم بود ببرم و در‌‌ همان هنگام در حالیکه از درد به روی زمین می‌غلطیدم، مغزم مانند اوقات عادی کار می‌کرد…

سپس شش ماهی که بستری بودم شاهد تظاهرات جدیدتری از روحیه من بود. من رفتاری کردم که اکنون خودم هم از آن به تحیر می‌افتم. من در آن وقت فقط به زحمت ۱۸ سال داشتم.‌‌ همان موقع در دفتر خاطرات خود نوشتم «در اثر این واقعه من هیچ ضرری ندیدم و چیزی از من کم نشد. «حتی در جای دیگر نوشتم «این تصادف نه تنها خسارتی به من وارد نکرد، بلکه نفع زیادی هم برای من داشت به طوری که اکنون خیلی میل دارم از این روز‌ها تا پایان عمر بسیار بر من بگذرند. «

پیداست که چنین روحیه‌ای چنان با حوادث دردناک و تلخ روبرو می‌شده‌ است. من خوش‌ترین اوقات زندگانیم را در آن شش ماه گذراندیم. در آن هنگام نیز همین اعتقاد را داشتم: «اکنون من حیات خود را سراسر آمیخته با خوشبختی و سعادت می‌بینم… «این حادثه در‌‌ همان هنگام در من کوچک‌ترین تأثیر مخالفی نکرد و حتی به مقدار زیاد بر خوشبینی مفرط و بی‌باکی عجیم افزود. ‌

آن هنگام هفده ساله بودم (اواخر ۱۳۲۴) چند ماهی بود با پدرم می‌انة خوشی نداشتم و به اصطلاح با هم قهر بودیم و من که از سیزده سالگی روابطم را با مادرم قطع کرده بودم دیگر به کلی دست از خانواده شسته بودم. با پدرم چند ماه بعد به ناچار آشتی کردم، اما وضعم با مادرم هنوز فرقی نکرده است.

آن روز‌ها مانند امروز و مانند همة سالهای پس از ۱۳۲۱ وجود من غرق فعالیتهای سیاسی بود و مخصوصاً در آن هنگام اشتغالات سیاسی خیلی بیش از هر موقع دیگر زندگی مرا در خود فرو برده بود. خیلی از خودراضی و مغرور و سرکش بودم.

***

در‌‌ همان مواقع به دختری که خیلی مورد علاقه‌ام واقع شده بود گفتم دیگر باید به روابط خودمان پایان بدهیم، زیرا من ترا خیلی دوست دارم و این علاقه مانع کار‌هایم می‌شود… بعداً به یکی از جالب‌ترین زن‏های دوران زندگانیم برخوردم و اعتراف می‌کنم که شاید تا حدودی عاشق او نیز شدم. از‌‌ همان هنگام بود که نخستین نشانه‌های وسیله‌ای بودن در من پیدا شد و من توانستم به این موضوع متوجه شوم که همه چیز را باید در برابر هدف خود چون وسائلی بیانگارم و به هیچ چیز آن قدر دلبسته نشوم که مانعی در راهم شود… از‌‌ همان وقت بود که دریافتم وجودم دارای چند جنبة مختلف است…

در فاصله میان ۱۷ و ۱۸ سالگی در زمانی که اوج روزگار جوانی من بود و از‌‌ همان جا سیر من به سوی پیری آغاز یافت، با یکی از جالب توجه‌ترین زن‏های زندگانیم برخوردم و یکی از شدید‌ترین عشق‌هایی را که توانسته‌ام به کسی پیدا کنم در خود احساس کردم… تمام عوامل ایجاد یک عشق کامل موجود بود. هم زن بسیار جالب و خوشایندی بود، هم وسیلة دیدار همیشگی و تماس دائمی برایم فراهم می‌شد و هم از همه بالا‌تر یک علاقة متقابل در می‌انمان وجود داشت. کیفیت این علاقة متقابل هم چنان بود که من می‌پسندم، یعنی من بیشتر مورد علاقه بودم تا علاقه‌مند و اصولاً در همة روابطی که با زنان داشته‌ام اگر بیشتر مورد علاقة آن‌ها واقع نمی‌شدم نمی‌توانستم علاقه‌ای به ایشان داشته باشم. اما سرکشی و تمردی که همواره مرا در هر مورد فرا می‌گیرد مانع از آن شد که من واقعاً و کاملاً گرفتار عشق او شوم و حتی کوچک‌ترین اظهار عشق صریحی به او بکنم. مدت‌ها وقت ما به گوشه و کنایه گذشت. یک جنگ پنهانی همواره در میان ما بود، از هم می‌گریختیم و به سوی یکدیگر روی می‌آوردیم.

من همواره در رفتار خود با زن‏‌ها ظالم بوده‌ام و میل داشته‌ام که آن‌ها را از خود بترسانم. در‌‌ همان ۱۷ و ۱۸ سالگی هم این روش را به شدت اعمال می‌کردم. خلاصه یکی از قشنگ-‌ترین و جالب‌ترین حوادث عاشقانة زندگانیم را در آن اوقات بسر بردم. همه چیز، همة عوامل برای آنکه این حادثه را زیبا و دلپسند بکند موجود بود. صفات ما، خصوصیات ما، شکل و رفتار ما و نوع ارتباط ما، همه خوشایند و دوست‌داشتنی بود. من نقش یک مرد کامل را به عهده داشتم و او نقش یک زن کامل را. اما این دو کمال از ایجاد یک عشق کامل ناتوان بود… من موجودی بودم که تحت تأثیر همة عوامل حالتی رؤیایی و آسمانی پیدا کرده بودم. هم ظاهر خوبی داشتم، هم متهور و بیباک بودم. هم به اندازة خود چیز خوانده و فهمیده بودم و هم زندگانیم غرق در حوادث غیرعادی و شیرین بود. این عوامل دست به دست هم داد و مرا موجودی ساخته بود که بر زمین راه می‌رفت اما سرش در آسمان‏‌ها بود. من در آن هنگام آن قدر از همه سو مورد توجه و تحسین و علاقه قرار داشتم و ضمناً زندگانیم به اندازه‌ای پرحادثه و دوست‌داشتنی و غیرطبیعی بود و به حدی فاصله‌ام با همسالان و امثال خودم زیاد شده بود که دیگر چشم واقع‌بین نداشتم و بر بال‏های جوانی و زیبایی و عشق و ماجراجویی، بر بال‏های هوس و خطر، جهان را از یاد برده بودم.

پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۲۹

بدبختانه اوضاع از هیچ نظر قابل امیدواری نیست. زبدة نسل گذشتة ما که کمونیسم را به این کشور آورد، اکنون تسلط حقیقی و کامل بر اوضاع یافته است. پس از «فرار «وقیحانه و عجیب زندانیان سیاسی، اینک بر من مسلم شده است که هر آن باید در انتظار غلبة کمونیست‌ها در این کشور باشم.

ملّیون با همة جوش و خروشی که به راه انداختند کاری از پیش نبرده‌اند؛ تودة ایرانی کمونیست نیست و بیشتر به سوی ملیون گرایش دارد، ولی این افراد فاقد قدرت و شهامت انقلابی هستند. این‌ها آزادیخواهان محافظه‌کاری هستند که در هر کشور موظفند جای خود را به ناسیونالیست‌ها و یا کمونیست‌ها واگذارند. جبهة ملی بر پیشه‌وران بازاریان و طلاب و تا حدی کشاورزان متکی است نه بر جوانان دانشجو و پیشرو و کارگران، افراد مبرز و مؤثر جبهة ملی را برخی کارمندان دولت و گروهی جوانان مذهبی بی‌مصرف تشکیل می‌دهند. این جبهه با این افراد و رهبران و اتمسفر تشکیلاتی و سیاسی مکرر به کارهایی جز ایجاد جار و جنجال نیست و حداکثر پیروزی‌های آن در برخی اصلاحات خلاصه می‌شود.

برخلاف، کمونیست‌ها قدرت خود را بر کارگران و جوانان استوار ساخته‌اند و با آنکه رهبران ایشان هم شهامت و لیاقت انقلابی ندارد، باز به واسطة اتمسفر خاص محیط‏های کمونیستی، سرانجام ممکن است یا در اثر سازش اربابشان با انگلیس‌ها و با به واسطة جلب موافقت باطنی برخی تشکیلات کشوری به نحو مسلحانه یا نیمه مسلح بر کشور ایران تسلط یابند. به علاوه، در اثر جنگ جهانی که دیگر بعید نیست به طور حتم خواهند توانست قدرت را به دست بگیرند. اکنون تشکیلات حزب توده به طور مخفی (ولی چه مخفی) به شدت فعالیت می‌کند. روزنامه‌ها و نشریات علنی و غیرعلنی دارند و موافقت دستگاه‌های حاکمه و اداری با ایشان به حدی است که روزنامه‌های مخفی ایشان به وسیلة پست و کاملاً مانند نشریات عادی منتشر می‌شود! افکار کمونیستی که ره‌آورد افراد برجستة نسلی قبلی ما است، اکنون در عدة زیادی از افراد نسل ما رسوخ کرده است و ما که ناسیونالیسم را به این ملت شناسانده‌ایم، اکنون باید در انتظار نسل بعدی باشیم، زیرا نسل‌های گذشته به کلی از حیطة قدرت ما خارج است و نسل خودمان هم خیلی دیر حرف‌های ما را باور می‌کند.

افکار ناسیونالیستی که به وسیلة نسل ما یعنی کسانی که اکنون بین ۲۰ و ۲۵ سال دارند رهبری می‌شود، به واسطة نداشتن وسایل تبلیغ، به کندی پیشرفت می‌کند و تازه صفات نامناسبی که در افراد برجستة نسل ما وجود دارد و مانند ناسازگاری و جاه‌طلبی‌های مضر، اکنون در حدود سه جریان ناسیونالیست بوجود آورده است. هریک از این دو یا سه جریان به تنهایی کار می‌کند و با دیگر جریانات بیش از مخالفین دشمنی دارد. این‌ها که یک فکر را تعقیب می‌کنند، بی‌توجه به پیشرفت‌های عظیم دشمنان خود، کودکانه با یکدیگر نزاع می‌-کنند و بهانه‌های احمقانه از یکدیگر می‌گیرند. نسل ما شایستگی انقلابی دارد و خواهد توانست سرانجام بر مشکلات فائق آید و سرنوشت میهن ما را تغییر دهد، ولی این کار بدبختانه به این زودی‌ها عملی نیست و ما نخواهیم توانست بر گذشتگان خود، بر کمونیست‌ها پیشی گیریم. ما به ناچار پس از پیروزی کمونیست‌ها قدرت کافی بدست خواهیم آورد و جای آن‌ها را خواهیم گرفت. اما چقدر خوب بود که ما زود‌تر از این‌ها به پیروزی می‌‏رسیدیم.

 همة کوشش‌های من در راه اتحاد و پیشرفت جریانات مختلف ناسیونالیست صرف می‌‏شود اما هنوز به نتیجه‌ای نرسیده است. جهان‌بینی ناسیونالیسم اکنون پیشرفت‌هایی کرده است؛ شاید در سراسر ایران اکنون دو سه هزار نفر باشند که این عقیده را در مراحل مختلف آن داشته باشند. اما این کافی نیست، ناسیونالیسم باید همة نیروهای انقلابی اجتماع مانند کارگران و مخصوصاً جوانان، جوانان نورس و تازه کار را شامل شود. کارگران از دست ما بیرون رفته‌اند، اما جوانان، جوانان امید‌های حال و آیندة ناسیونالیسم هستند.

یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۲۹

من نه تنها در گفتگو با دیگران، بلکه در عموم موارد دیگر زندگانی اجتماعیم نیز ناچارم خود را گاه‌گاه به نفهمی بزنم و مانع از بروز ماهیت وجود خویش گردم. من باید خود را غیر از آن‌چه هستم نشان بدهم. این مردمند که مرا وادار به این قبیل کار‌ها می‌کنند. این مردمند که از صراحت و روشنی و حقیقت بدشان می‌آید و اصرار دارند که گول بخورند و ملعبه قرار گیرند. من نمی‌خواهم از مردم متنفر باشم، به نظر من مردم آنقدر بدبختند که ما حق نداریم از آن‌ها متنفر باشیم، اما همین مردم مرا وادار می‌کنند. من عمل را دوست دارم اما مردم مرا مجبور می‌کنند که بیشتر حرف بزنم.

۲۶ اسفند ۱۳۲۹

در زندگانی خصوصی نیز پیشرفت‌هایی کرده‌ام و اکنون تا گرفتن معافی نظام‌ وظیفه تقریباً فاصله‌ای ندارم و از آغاز سال آینده خواهم توانست برای نامنویسی فعالیت کنم و به زندگانی خود سر و صورتی بخشم.

چهارشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۲۹

اینک در پایان سال پرماجرا و دشوار ۲۹ می‌توانم مطابق معمول بیلانی از این سال ترتیب دهم و خود را بررسی کنم. امسال برای من درست دنبالة سال گذشته بود. من در این سال سرنوشتی مشابه پارسال داشتم. در همه جا شکست خوردم. زندگانیم در سکوت و خموشی، در انزوا و قناعت گذشت و شبانه روزم را کوشش‌های مداوم ولی بی‌نتیجه، کوشش‌هایی که اقلاً در‌‌ همان موقع هرگز نتیجه‌ای نمی‌بخشید، فرا گرفت.

سال ۲۹ دشواری‌های پارسال را تکمیل کرد و مرا که هنوز درس عبرت نگرفته بودم کاملاً منتبه ساخت. سیر شخصیت من هم مانند حوادث کمتر تغییری کرد. من در جادة اعتدال و سرد شدن و خشک قضاوت کردن، همچنان پیش رفتم و هر زمان در این عادت راسخ‌تر شدم که همه چیز را به سردی و کم‌اعتنایی تلقی کنم و نظری همه‌گیر داشته باشم….

در سال ۲۹ قسمت مهمی از عمر من به تنهایی و در خانه سپری شد. از معاشرت و جوشـش با دیگران، از تفـریح و خوشـی و تنـوع رویگردان شدم. اغلب اوقاتم با خودم می‌-گذشت، فعالیت‌هایم منحصر به یک جنبه شده بود و در آن جنبه هم هرگز موفقیت قطعی بدست نیاوردم.

سه شنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۳۰

با آنکه اوقاتم بیشتر صرف امور درسی می‌شود، باز توجه به اوضاع سیاسی فکر مرا مشغول داشته است، مخصوصاً وقتی دیدم در اواسط بهمن ماه گذشته اظهار نظرهایی راجع به اوضاع کرده بودم. از اواسط اسفندماه گذشته در کشور ما وقایعی رخ داد که به کلی ورق را برگرداند. پس از مرگ رزم‌آرا، همه چیز عوض شد. نفت ملی شد و چند روز بعد باید از کمپانی خلع ید شود. دکتر مصدق نخست‌وزیر شده و تا امروز چنان خوب بازی کرده است که من اطمینان زیادی به پیروزی او دارم.

اکنون جریانات تغییر کرده است. انگلیس‌ها در جنوب عشایر را مسلح می‌سازند و حزب توده به نحوی بسیار عجیب تقویت یافته است. در خزانه پولی یافت نمی‌شود و در مجلس جمع زیادی مترصد نشسته‌اند که جبهه ملی را خرد و نابود کنند. انگلیس‌ها که کارد به استخوانشان رسیده است دست به خرابکاری زده‌اند و آمریکائی‌ها بالاخره معلوم نیست چه می‌خواهند. اکنون چنان وضع بحرانی وحشتناکی در میهن من حکمفرماست که هرگز نظیری نداشته است.

هیچ روزنة امیدی جز مهارت دیپلماسی دکتر مصدق و جنبش و بیداری نسبی عموم مردم و یک وضع خاص بین‌المللی که در اثر مهارت ممکن است به نفع ما جریان یابد، موجود نیست. من می‌ترسم، پنهان نمی‌کنم. در عین آن‌که به پیروزی تقریباً اطمینان دارم باز می‌-ترسم آن قدر دشمنان نیرومندند که جای خوشبینی نمانده است. اما مسئله آن است که دکتر مصدق که تاکنون نظر خوبی چندان به او نداشتم ۷۰ سال در تاریکی خود را آمادة این روز‌ها کرده است. وی از بدو نخست‌وزیری تاکنون از یک مرد اصولی و مبارز و سیستماتیک به یک دیپلمات زبردست موقع‌شناس تغییر شکل داده است. همة اقدامات او احتیاط‌آمیز و میانه‌روست، وزرای او همه کسانی هستند که هیچ حسنی جز معروفیت و حسن شهرت در محافل متنفذ کشور ندارند. از‌‌ همان آغاز کار دست به کارهای عوام فریبانه و خوش ظاهر زده است. برنامه‌ای بسیار مختصر با هزار تعارف و لفاظی تقدیم کرده و رأی اعتماد گرفته است. دستگاه تبلیغاتی جبهة ملی کاملاً سعی کرده‌اند که دولت را اساساً به خود منتسب نکنند و برای آن فقط یک وظیفه، ملی کردن نفت قائل شوند، تا عجز و ناتوانی آن را بپوشانند و ضمناً به طور حتم در این مبارزه پیروز شوند.

همة کوشش‌های عمال شرکت و توده‌ای‌ها برای آنکه سر دولت را به جاهای دیگر گرم کنند، بی‌نتیجه مانده است و این دولت تصمیم دارد انگلیس‌ها را از ایران بیرون بریزد. اکنون برای انگلیس‌ها جز این چاره‌ای نمانده است که به ایران نیرو پیاده کنند و یا عشایر را به قیام وا دارند، مخصوصاً که امکان هر تحریک بین‌المللی مؤثر را طرح اجرای ملی شدن نفت با ظاهر کاملاً میانه‌رو و منصفانة خود از میان برده است. همین دو موضوع است که مرا به وحشت دچار کرده، اگر انگلیس‌ها حماقت را به این حد بکشانند که به ایران حمله کنند و پای روس‌ها را باز نمایند و یا اگر جیره‌خواران خود را با کمک خائنین کمونیست در سایر نقاط به شورش وا دارند، چه خواهد شد؟

تا یکی دو ماه دیگر تکلیف روشن خواهد شد. کشور ما در آستانه تحول بزرگی است؛ تحولی که همه چیز را تغییر خواهد داد. من احتمال پیروزی را عاقلانه‌تر می‌دانم و به همین علت است که باید خود را برای مواجهه با تغییرات آینده آماده کنم. خیلی از اصول تبلیغاتی ما به ناچار تغییر خواهد یافت، پیروزی ملیون، کار را بر ما ناسیونالیست‌‌ها دشوار‌تر خواهد کرد و ما باید به سرعت خود را آماده برای مواجهه با تغییرات بعدی افکار عمومی و سایر مقتضیات بکنیم.

یکشنبه ۱۹ خردادماه ۳۰ [۱۳]

هربار که از دیـدار این وجود دلخـواه باز می‌گردم، اندوه تا چند روز بعد گریبانم را‌‌ رها نمی‌-کند، با اینکه دیدارهای ما از خوشی و شادمانی و زیبایی سرشار است و بهترین ساعت-های زندگانی روزانة من به شمار می‌آید… این زن همة تحسینات و تمجیدات مرا نسبت به خود جلب کرده است و به همین دلیل از اینکه همة عشق‌های مرا به خود متوجه کند، عاجز مانده است. من خوب می‌فهمم که عاشق او نیستم اما به شدت تمام او را تحسین می‌کنم. وضع طوریست که دیگر تمام زنهای گذشته و حال زندگانیم را در مقایسة با او بی-لطف و بی‌رونق می‌یابم. دیگر حتی برخلاف همة تمایلاتم نمی‌توانم به دیدار زنهای دیگر کوچک‌ترین رغبتی هم احساس کنم. همه را از چشمم انداخته است. او به اندازه‌ای نکته‌سنج و باهوش و زرنگ است که من به زحمت فقط در سومین دیدار توانسته‌ام تا حدی ابتکار عملیات را به دست بگیرم. خیلی در اینکه مرا شیفتة خود سازد عجله می‌کند، اما اگر می‌-دانست که احترام و ستایش چه مقدار جای عشق را در دل من گرفته است خیلی ممکن بود ناراضی شود. دیدارهای او برای من آموزنده و مفید است. من باطناً و غیرمستقیم از او درس می‌گیرم. از وقتی با او آشنا شده‌ام و به کسی برخورده‌ام که می‌تواند تمام افکار و عقاید و حرفهای مرا تحمل کند، کاری که به این درجة از کمال و زیبایی و لطف، هیچکس تاکنون نکرده ‌است، هر روز اندیشة تازه‌ای به سرم می‌آید. هر وقت به فکر او می‌افتم، چه افکار تازه و شیرین که برایم آشکار نمی‌شود؟

اما این عامل مخرب همة لذات تاکنون زندگانیم، این تفکر منحوس در این مورد هم دست از سرم برنمی‌دارد، باز می‌بینم در کار آنست که حتی این زن دلخواه کم‌نظیر را هم برایم عادی و بی‌لطف کند. آنچه تاکنون همواره مانع از این شده است که زندگانی من رنگ و آبی پیدا کند این بوده است که من هرچیز را بیشتر دوست داشتم، بیشتر مورد تفکر قرار می‌دادم و چیست که در برابر یک تفکر مداوم و مسلح، خود را حفظ کند؟ چیست که در برابر تفکر دوام بیاورد و زیبایی و لطف خود را نگاه دارد؟ به همین علت من هرگز نتوانستم زیبایی‌ها را در زندگانیم کاملاً راه بدهم. هرگز موفق نشدم این گذران تلخ و سنگین را با یک عشق، با یک پرستش، با یک خیال زیبا دربارة یک موجود زیبا، رنگ‌آمیزی و قابل تحمل کنم.

همین تفکرات همیشگی من بود که نگذاشت هیچ چیز وجود مرا تکان دهد. نگذاشت من هم لذت عواطف و حالات شدیدی از قبیل عشق و حسادت، و ناکامی و رنج را بچشم. مانع از این شد که عشق آموزنده را، عشق مست‌کننده و سوزنده را بشناسم. نگذاشت که آرزوی یک زن رگ‌هایم را پر کند و وجودم را آتش بزند. مانع از این شد که من طعم شدید‌ترین و کشنده‌ترین لذت‌ها و ناکامی‌ها را بچشم. حالاتی که فقط یک عشق می‌تواند به انسان بشناساند. افسوس که من عشق را نشناختم و نخواهم شناخت. حیف که هیچ‌گاه نخواهم توانست به یاد زنی همه چیز را فراموش کنم. صد حیف که آرزوهای من در یک هیکل دلارام جمع نخواهد شد و من هرگز نخواهم توانست خواست‌ها و تمایلاتم را با لباسی که زیبا‌تر از آن در جهان نیست، یعنی در وجود یک زن بپوشانم. خیلی دلم می‌خواست یک بار این آرزو برآورده می‌شد و من فقط برای یک بار می‌توانستم دنیا را در وجود دلربای یک زن تماشا کنم و از دریچة چشم‌های مخمور او به جهان بنگرم. اما راستی اگر ممکن بود من مفهوم عشق را درک کنم، هیچ موجودی در دنیا به اندازة این زن برای فهماندن آن تناسب و شایستگی نداشت.

آدینه ۳۱ خرداد ۱۳۳۰

این زن را دیگر ندیده‌ام. به ییلاق رفته است و هر وقت بتواند به دیدارم خواهد آمد، اما دیگر علاقه‌ای که آن روز‌ها به او داشتم در دلم وجود ندارد. فقط دو هفته دوری کافی بود که تأثیر او را زایل کند. روحیة من گویی فقط آمادة آنست که از هر واقعه، وسیله‌ای برای کشتن علائق بسازد. برای من ندیدن و زیاد دیدن هر دو یک نتیجه به بار می‌آورد.

سه شنبه ۴ تیر ۱۳۳۰

اینست بزرگ‌ترین مشکل زندگانی من، من مثل کسی که با خودش شطرنج می‌بازد، فرمانده واحد لشکرهای متخاصم هستم. باید دائماً با خود بستیزم و همواره خود را شکست بدهم. من هیچ وقت برای یک مدت طولانی نمی‌توانم وضع طبیعی و یکنواخت داشته باشم. حالات من حداکثر صورت ادواری دارد. گاهی اینطور و گاهی آنطور، اما بدبختی اینجاست که حاضر نیستم بی‌قید و شرط دچار این تغییرات بشوم. من می‌خواهم در هر زمان درجه و میزان تغییراتم را به میل خود تعیین کنم و از این رو زندگانیم در مبارزة دائمی بر ضد همة چیزهایی که وجودم را ساخته‌اند، غوطه‌ور است. این وضع به هیچ وجه طبیعی نیست و ادامة آن مرا از پا در خواهد افکند. با خود جنگیدن، کار خطرناکیست و وجود خود را رزمگاه فضائل و صفات و عواطف گوناگون کردن، شاید به بی‌خبری از نفس بیانجامد.

پنحشنبه ۶ تیر ۱۳۳۰

اگر بنا باشد از بعضی معایب خود راضی باشم، در درجة اول فراموشکاری و بلهوسی خود را دوست خواهم داشت، چون طول عمر و سلامت مزاج مرا به طور حتم، همین دو عیب تأمین خواهد کرد…

قدرت فراموش کردن من تاکنون مرا از بدبختی‌های بزرگ حفظ کرده است. من در کشاکش زندگانی متنوع و رنگارنگ خود با اتکا به این حافظة بی‌وفا و طبع بلهوسی و هرجایی، از گردابـ‌ها و توفان‌هـای هراس‌انگیـز جان به سلامت برده‌ام. تمایلات و خواست‌-های دیوانه‌وار سمج و بهانه‌جوی مرا همین هرزگی و فراموشکاری خاموش و خفه کرده است. من اگر قمارباز نشده‌ام، اگر دائم‌الخمر نیستم، اگر تا گردن در منجلاب‌های عاشقانه فرو نرفته‌ام، فقط به همین دلیل بوده است که زندگانیم هزار رنگ داشته و حافظه‌ام حوصلة نگاهداری تمایلات و افکار و خاطرات را فاقد بوده است.

سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۳۰

همة بدبختی‌های من از این تمایل جهنمی به قدرت و تسلط سرچشمه گرفته است. این میل یا بهتر بگویم شهوت به قدرت است که مرا چنین در دست خود زبون و گرفتار کرده است.

سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۳۰

دوستی و دشمنی، علاقه و بیزاری، اعتقاد و بی‌اعتقادی را تغییر داده‌ام تا بتوانم با نظر بیطرفانه‌تری عقیدة قطعی خود را تعیین کنم و حتی‌المقدور از تأثیر عوامل دیگر برکنار مانم. وجود خود را به یک میدان جنگ، به یک آزمایشگاه و باغ‌وحش تبدیل کرده‌ام تا بتوانم سرانجام فقط ساختة خود باشم و همه چیز را در زندگانی خود به میل شخصی خودم بپذیرم.

***

من از حدود ۱۳ سالگی سعی کردم که زندگی خود را فقط به میل خود بگذرانم. در آغاز تمایل من محدود به هدف‌های زندگانیم بود، اما کم‌کم کار به جایی کشید که نسبت به صفات و مشخصات اصلی خود نیز یاغی شدم و از آن زمان ده سال است که همة افکار من متوجه این نکته بوده است… در حدود ده سال کار من شک کردن دربارة چیزی بوده است که در نظر اول اساساً قابل تردید نیست. ده سال دائماً می‌کوشیده‌ام که هر مسئله‌ای را از سر برای خود مطرح کنم و دربارة هر موضوعی به اظهارنظر بپردازم. ده سال با عادت‌ها و عقیده‌ها و ایمان‌ها جنگیده‌ام. هرچیز را که قابل احترام بوده است در نهانخانة وجود خود به لجن کشیده‌ام. همه چیز را رد کرد‌ه‌ام و از نو پذیرفته‌ام.

هر چه را دوست می‌داشته‌ام طرد کرده‌ام و به هرچه که مورد تنفرم بوده است روی آورده‌ام تا بتوانم بعداً به میل خود تمایلات و کشش‌ها و همچنین بیزاری‌ها و انزجار‌هایم را تعیین کنم. جای همه چیز را به کرات در زندگانیم عوض کرده‌ام، جای دوستی و دشمنی، علاقه و بیزاری، اعتقاد و بی‌اعتقادی را تغییر داده‌ام… وجود خود را به یک میدان جنگ، به یک آزمایشگاه و باغ‌وحش تبدیل کرده‌ام تا بتوانم سرانجام فقط ساختة خود باشم و همه چیز را در زندگانی خود به میل شخصی خودم بپذیرم. ده سال کارم تقریباً به این منحصر شده است که زندگانیم را به مسئولیت و اختیار خود بسازم و امروز احساس می‌کنم که قسمت اساسی این کوشش نتایج رضایت‌بخش داده است… اینکه دخالت دائمی و ده سالة من در زندگانیم چه نتایجی از لحاظ ارزش شخصی من ببار آورده است، و قضاوت در این باره که شخصیت فعلی من به این کوشش‌ها می‌ارزد یا نه، به مقدار زیاد بستگی به قضاوت دیگران و مخصوصاً آینده دارد. خود من از وضع روحی و فکری خود ناراضی نیستم… ممکن است من از اینکه رو به پیروزی هستم و همه چیز در زندگانیم گواهی می‌دهد که سرانجام موفق خواهم شد، احساس شادمانی و سعادت کنم؛ ممکن است مشاهدة برخی موفقیت‌های روزانه کامم را شیرین کند و رنگ و رونقی به زندگیـم ببخشد. ولی این جنبه‌های مثبت، هرگز قابل مقایسه با ناراحتی‌ها و گرفتاری‌های دائمی من نیست. من خود را از دیگران آزاد کرده‌ام، اما اسیر خود شده‌ام. زندانی که دست‌های من برایم ساخته است به مراتب ناراحت‌تر و غیرقابل تحمل‌تر است و من خودم زندانبانی بسیار بی‌رحم‌تر و سختگیر‌تر از هر عامل خارجی هستم… چه بسیار اوقات که از دست خود، از دست فکر و هوش خود به فریاد آمده-ام.

دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۳۰

دوره متوسطه که برای من یازده سال طول کشید، سرانجام تمام شد. یازده سال من مشغول گذراندن شش سال بودم. کمتر چیزی به این اندازه عجیب است. اما عجیب‌تر آن است که من بالاخره بدون آنکه ترک تحصیل کنم توانستم گلیم خود را از آب بکشم.

***

خیالم از جانب برادرانم آسوده شده است، هرکدام منظماً مشغول پیشرفت در امور مربوط به خود هستند و امید بسیاری به آیندة آن‌ها حتی آیندة سیروس می‌رود. مخصوصاً در زمینة برادرانم بی‌اندازه راضی و خرسندم. من هرچه از دستم برمی‌آید به خاطر این دو کرده‌ام و خوشوقتم که نتایج نیکوی کوشش‌هایم را می‌گیرم، حتی مشاهدة آسایش خاطر پدرم نیز برایم شادی‌آور است.

من فقط و فقط چهار سال را از دست داده‌ام، اما در عوض فهمیده‌ام که دیگر نباید حتی یک ماه را هم گم کنم. با کمال دقت در راههایی افتاده‌ام که وقت و نیرو و پول مرا حفظ کند و افزایش دهد. پس از آنکه بر همة مشکلات خانوادگی پیروز شده‌ام، زمینة آن هم فراهم آمده است که امور زندگانیمان روز به روز بهتر شود.

آدینه ۱۵ شهریور ۱۳۳۰

کار استخدامم در وزارت دارایی رو به انجام است و در کنکور دانشکده هم باید قبول شوم.

***

با اینکه حالم خوبست و باید کاملاً از وضعم راضی باشم، نگرانی و بی‌تکلیفی آسوده‌ام نمی‌گذارد. هرچه می‌کنم نمی‌توانم گذشته را فراموش کنم و به یاد آینده دلخوش باشم. همة کوشش‌های من برای آن‌که وضع اکنونم را قابل تحمل گردانم و خود را به یاد موفقیت‌های حتمی آینده دلخوش سازم، بی‌نتیجه مانده است. زندگانی من یک گیر پیدا کرده است و این گیر هم که بازشدنی نیست.

من هرچه هم موفق و شادکام باشم باز تا این بدبختی را اصلاح نکنم، نمی‌توانم خود را خوشحال و راضی بشمارم. نه ور رفتن به زن‌ها، نه ورزش، نه مطالعه و نه هیچ کار دیگری توانسته است مرا از فکر این گرفتاری که بد‌تر از همه دائماً گذشته‌ها را به رخم می‌کشد، منصرف سازد. مخصوصاً این گذشته؛ یاد این گذشتة عجیب و غریب است که روزم را تیره کرده است. اگر این گذشته نبود، اگر این ندامت‌ها وجود نداشت، اگر دائماً به یاد اشتباهات سابقم نمی‌افتادم الآن زندگانیم چه نقصی داشت؟

***

زیاد به خودم نمی‌رسم. یا مشغول عیاشی و ولگردی و شب‌زنده‌ داریم و یا در میدان حوادث جور [و] اجور مأیوس‌کننده و احیاناً امید‌بخش پرسه می‌زنم… به واسطة تغییرات دائمی و عجیب حوادث مرتباً نظریات فرعیم تغییر می‌کند. عواطفم نسبت به دیگران همواره دچار نوسانست.

سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۳۰

بی‌آنکه زیاد کوششی کرده باشم اوضاع رو به بهبود رفته است. دیگر می‌توان امیدواری قطعی داشت. سرانجام حوادث بد مغلوب افرادی شده است که با تمام معایب خود، این خاصیت را به همراه داشتند که به شدت و دیوانه‌وار در راه هدف خود گام بردارند. خواست قطعی و شدید و مداوم دوستان من در کار آن است که بر پیش‌آمدهای ناپسند سال‌های اخیر غلبه کند و بار دیگر قدرت متحد همة ما که بی‌شک زبدة نسل فعلی این کشور به شمار می‌آییم، ناسیونالیسم را رو به پیروزی قطعی براند.

ما که از سال‌های کودکی، از آن هنگام که همسالانمان سرگرم بازی و تفریح بودند دست به این مبارزة طولانی و مداوم زده‌ایم، بی‌هیچ تردید موفق خواهیم شد بر مشکلات پیروز شویم و مقصود خود را از پیش ببریم. ناسیونالیسم، به معنای کامل و علمی آن اکنون کاملاً در اجتماع ما جای خود را باز کرده است و ناسیونالیست‌ها به آن حد رسیده‌اند که بتوان روی آن‌ها حساب کرد. شاید دو سال دیگر حزب ناسیونالیست‌ها پس از حزب توده مهم‌ترین احزاب این کشور شود. هم‌اکنون تأثیر و نفوذ ناسیونالیستهای متفرق کشور ما به آن حد رسیده است که می‌توانند در شهری مانند قزوین یک می‌تینگ ۶ هزار نفری راه بیاندازند و حزبی مانند زحمتکشان را به همکاری با خود در برخی قسمت‌ها وا دارند.

خود من اکنون وارد فعالیت‌های حزبی رسمی‌تر و پرتظاهرتری شده‌ام و پس از یک دوری ممتد از محیط‌های حزبی اکنون مشغول تطبیق دادن خود با مقتضیات جدید هستم. درست است که حساب‌های چند سال پیش اقلاً در مورد شخص خودم از میان رفته است، درست است که دیگر مانند آن وقت‌ها نمی‌توانم توقع و انتظار داشته‌ باشم اما لااقل وقتی درست دقت می‌کنم متوجه می‌شوم که کوشش‌های قبلی هرگز به هدر نرفته است. اگر خوب فعالیت کنیم تا دو سال دیگر آب رفته به نحوی بسیار بهتر و مطلوب‌تر به جوی باز خواهد گشت و همة باخت‌ها جبران خواهد شد. آنچه از ناکامی‌های قبلی ماند یک دنیا تجربیات تلخ بود.

چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۳۰

آدم‌ها را نباید دوست داشت و از حوادث نباید ترسید. این مهم‌ترین چیزی است که از ۸ سال زندگانی در مخاطرات و حوادث بدست من آمده است. این همة منطق مرا تشکیل می‌دهد. بالاخره پس از اتمام زیر و بالا‌ها، بعد از همة تحولات و تغییراتی که در روحیة من پیدا شد، توانستم آنچه را که لازم داشتم بدست آورم.

روحیة من آمیختة عجیبی است از عواطف بی‌آرام یک هنرمند، با ایمان و تعصب یک مجاهد، و خشونت و سردی یک مرد سیاسی. اما خوشبختانه هرچه بیشتر می‌گذرد عنان اختیار من بیشتر به دست مرد سیاسی می‌افتد که با منطق خشک خود می‌داند چگونه نیرومند شود. این کشف آخری فلسفة مرا تقریباً کامل کرده است؛ اگر من بتوانم از این پس خود را چندان رهبری کنم که دیگر علاقة شدید به دیگران در دلم راه نیابد به خوبی خواهم توانست هرگونه ناراحتی و گرفتاری را از عرصة زندگانی خود طرد کنم، زیرا خوشبختانه حوادث هیچگاه مرا نمی‌ترسانند و مأیوس نمی‌کنند.

بزرگ‌ترین نقطه ضعف من تاکنون آن بوده است که زیاد دوست می‌داشته‌ام، تاکنون من خود را غرق در چیزهایی می‌کردم که مورد علاقه‌ام قرار می‌گرفتند… اما زن‌ها زیاد اهمیتی ندارند؛ آنچه را باید مواظب باشم دیگر زن‌ها نیستند، بلکه این همکاران و همفکران و مخصوصاً خودکار‌ها و فکرهاست. برای آدمی که قدرت و نیرومندی می‌خواهد یک قلب سرد و یک منطق بی‌اعتنا لازمست؛ زیرا مطابق یک ناموس تغییر‌ناپذیر هر چه به نیرومندی بیشتر علاقه داشته باشیم به ناچار باید از لذات دوست داشتن محروم‌تر شویم.

در این دنیایی که دائماً در تغییر است. با این آدمهایی که هیچگاه نمی‌توانند یک جور باشند و یا اقلاً یک جور جلوه کنند، با این حوادث گوناگون و این جهان ناپایدار، چرا ما پایدار بمانیم؟ وقتی همه چیز تغییر می‌کند ما چرا تغییر نکنیم و از آن بالا‌تر، چرا دل به ناپایداری-‌ها ببندیم؟ چرا خود را گرفتار چیزهایی کنیم که فردایشان مانند امروز نیست؟ چرا به دست خود زنجیر بر گردن بیفکنیم؟… عرفای بزرگ میهن من حق داشته‌اند. من دیگر دل به ناپایدار نخواهم بست. آدم‌ها را دوست نخواهم داشت و از حوادث نخواهم ترسید.

یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۳۰

بر خلاف نظریة سابقم دل خود را از یخ و سنگ خواهم کرد و هرچه حرارت است به بیرون اختصاص خواهم داد. من احتیاج دارم که باطنی سرد و ظاهری خروشان داشته باشم. دیگر تنها اشکال بر سر این است که نتوانم ظاهر را حفظ کنم و تضادی را که در میان باطن و ظاهر من وجود دارد مخفی نگاه دارم. از این به بعد باید با کمال دقت مواظب آن باشم که خود را آن گونه که واقعاً هستم نشان ندهم. من این روش را ادامه خواهم داد.

***

در مورد عشق هم که خیالم مدتهاست راحت شده… عشق مال آنهایی است که می‌توانند گاهی جلوی فکر کردن خود را بگیرند، نه اشخاصی مانند من که به بدبختی توجه و تفکر دائم گرفتارند.

آدینه ۵ مهر ۱۳۳۰

عیب بزرگ امسال من… ولعی بود که برای عیاشی و هرزگی در من بوجود آمده بود… من متأسفانه آمادگی کاملی برای استغراق در خوشگذرانی و لذت‌جوئی دارم.

در آستان بیست و چهارمین سال این زندگانی پرماجرا که مجموعش چندان بد نبوده است، یک بار دیگر تصمیم خود را دائر بر نیرومند شدن تکرار می‌کنم.

***

من محکم سرجای خود ایستاده‌ام و حتی می‌توانم بگویم که استحکام و قوت من بیشتر شده است، من می‌خواهـم آدم نیرومندی شوم و گویا هرسال مقداری در این راه پیش می‌-روم.

***

از بس با همة دقتی که در قضاوت بکار می‌بردم، اشتباه کردم، دیگر نه تنها در مورد جهان خارج بلکه دربارة خودم نیز بی‌اطمینان و مشکوک شدم و مخصوصاً فوق‌العاده بر احتیاطم افزوده گشت.

***

اکنون به جای آن عدم رضایت‌های پارسال، یک نوع خرسندی خونسردانه‌ای وجود مرا پر کرده است. هنوز گاهی احساساتی می‌شوم و این تأثیر ناگزیر سرگرمی‌های هنری و ذوقی من است. اما دیگر به طور عموم و معمول آدم سردی شده‌ام؛ باطناً توانسته‌ام خشک‌تر باشم. پس از این یک سال سر و کله زدن با اشخاص و حوادث گوناگون دیگر می‌دانم چه باید بکنم، دیگر یاد گرفته‌ام که همه کس را در دست داشته باشم و به همه خود را صمیمی و علاقه‌مند نشان دهم. یاد گرفته‌ام که بی‌آنکه بدجنس بشوم، حسابگر و زرنگ باشم.

از تربیت هنری خود به خوبی می‌توانم استفاده کنم و عواطفم که تحت تأثیر ادبیات و موسیقی خیلی خوب می‌توانند در هر مورد به نحوی مؤثر تظاهر و تجلی کنند در دست من سلاح مؤثری برای جلب علاقة دیگران شده‌اند. به عبارت دیگر، من به خوبی یک هنرپیشه می‌توانم نقش‌های مختلف را بازی کنم و اشخاص را فقط در‌‌ همان لحظه‌های دیدار، دوست داشته باشم یا مورد احترام و اطمینان و توجه قرار دهم. من وقتی تنها هستم، این روش البته باعث شده است که من خواه ناخواه زیاد تحت تأثیر محیط‌های خارجی قرار گیرم… همة این پیشرفت‌ها از ۵ مهر پارسال به این طرف حاصل آمده است. سال‌ها بود که می‌خواستم چنین بشوم و بالاخره امسال توانستم صفات مورد لزوم را به دست آورم.

آدینه ۲۶ مهر ۱۳۳۰

در اداره شروع به‌‌ همان مقاومت‌هایی کرده‌ام که در همه جا بر ضد هرگونه نظم و ترتیبی از جانب من ابراز می‌شود و در نتیجه علاوه بر آنکه محیط غیرصمیمی و بیگانه‌ای درست شده است، جریمه‌هایم شاید از حقوقم افزون‌تر شود!

۴ آبان ۱۳۳۰

حیف که عاشق نیستم و الا دیگر زندگانیم نقصی نداشت، یک درام پرحادثة کامل بود؛ اما بدبختانه حتی این وجود دلخواه هم نتوانست مزة درد و یأس را به من بچشاند و در بیم و امید روزم را سیاه کند. دیگر چه فایده دارد، عشق‌های یکشبه خیلی بهتر است. نشستن و پرحرفی کردن و نکته گفتن و شنیدن دردی را دوا نمی‌کند. وقتی پای عشق در میان نباشد، آدم از این روابط خشک و خالی زود زده می‌شود حالا تا چند ماه دیگر، شاید تا آخر سال باید فقط به کار‌هایم برسم… بعد شاید باز دل و دماغ مغازله و فلسفه‌بافی در من به وجود بیاید.

آدینه ۲۴ آبان ۱۳۳۰

از بس به سد و مانع و عدم موفقیت خو کرده‌ام، از بس از همه کس پستی و نفاق و دورویی و مخصوصاً تلوّن و بیقراری دیده‌ام. دیگر چشم و گوشم پر شده است.

من انتظار حوادثی به مراتب بد‌تر از آنچه پیش می‌آید دارم و از این لحاظ دیگر گاهی حتی متوجه بعضی حوادث بد و ناپسند هم نمی‌شوم. چون به هیچ کس خوشبین نیستم، از هیچ کس نمی‌رنجم و می‌توانم با همه بسازم. رفتار دیگران، چون سبب و علتش برای من آشکار است، عصبانی و بیزارم نمی‌کند. از وقتی به ضعف بی‌حدی که در درون هر انسانی وجود دارد، پی‌برده‌ام، آن قدر گذشت و چشم‌پوشی پیدا کرده‌ام که بتوانم از همه کس استفاده کنم. چون تاکنون چندین بار انتظاراتم به من خیانت کرده، اکنون سطح انتظاراتم را بالا برده‌ام. اصلاً آن قدر به من خیانت شده که دیگر برایم امر دشوار و غیرقابل تحملی به شمار نمی‌رود.

***

آنچه می‌توانم انجام دهم اینست که هرچه بیشتر نیرومند شوم. اگر دیگران با من مردانه رفتار نمی‌کنند، من می‌توانم مردانگی را به ایشان یاد بدهم. باید نیرومند بود و مراقبت کرد. باید دیگران را به شدت پائید ولی لازم نیست که با‌‌ همان رفتار با ایشان مقابله کرد.

شنبه ۲۳ آذر ۱۳۳۰

زندگی جدید هیچ مجالی برایم باقی نگذاشته است. یک حزب سیاسی، حتی اگر به کوچکی حزب ما باشد، کاملاً برای اینکه تمام وقت و فکر آدم را منحصر به خود کند کافی است. با این همه در طی یک ماه خیلی کار‌ها کرده‌ام. در کنکور حقوق قبول شدم و در دانشکده نام نوشتم. از ادارة دیگری منتقل شدم و گاه‌گاهی هم به بعضی سرگرمی‌ها دلخوش بودم.

اما وضع تشکیلات ما مخصوصاً از لحاظ خارجی خوب شده است. روز ۱۴ آذر عدة زیادی از مردم تهران را به حرکت انداختیم و مراکز حزب توده را به ویرانی و انهدام سپردیم و روز ۲۱ آذر دمونستراسیون موتوریزه و با شکوه ما شهر تهران را به خود متوجه کرد.

اگر از حرکات و افکار کودکانه‌ای که در داخل حزب وجود دارد بگذریم، اوضاع خیلی خوبست. اما می‌ترسم این کودکی‌ها وضع را به سختی در خطر اندازد و قدرت دوستان من برای مقابله با این روحیه‌های ناپخته کافی نباشد. ما خوشبختانه به واسطة سوابق دهسالة فعالیت‌های سیاسی، دیگر کمتر از کودکی و ناپختگی بهره‌مندیم. اما همکاران ما متأسفانه تازه باید تجربه کنند و پند بگیرند. کاش آن همه بدبختی‌ها که بر سر ما آمده است برای دیگران عبرتی می‌شد. من به تدریج مشغول آشنایی با نحوه فعالیت‌های حزبی شده‌ام. تاکنون محیط‌های فعالیت من محدود‌تر بوده است. و اکنون تا حدی تازه وارد به شمار می‌-روم. اما ده سال گذشته خیلی مرا کمک می‌کند. نمی‌شود گفت از زندگانیم راضیم اما وضع چنانست که گذشت زمان را کمتر احساس می‌کنم. حتی گاهی از این همه شتاب روز‌ها و شب‌ها به وحشت می‌افتم.

حافظه‌ام با‌‌ همان بی‌وفایی و بلهوسی همیشگی دست‌اندر کار محو و نابودی همة خاطرات نسبتاً شیرین چند ماه پیش شده است. بعضی اوقات خود را از این همه فراموشکاری ملامت می‌کنم. دیگر حتی تمایل به تجدید حوادث گذشته هم در من رو به مرگ می‌رود. درست است که این روش انسان را از هر درد و رنجی مصون می‌دارد اما من آن قدر محافظه‌کار نیستم که از لذت‌ها به خاطر درد‌ها بگذرم.

آدینه ۲۹ آذر ۱۳۳۰

با آنکه زندگانیم از سیاست پر شده است باز گاهی افسوس می‌خورم که چرا صحنة زندگی را از زن‌ها خالی کردم؟ چرا همة موقعیتهایی را که از آغاز امسال پیدا شد به دست بی‌اعتنایی سپردم و از کف دادم؟ مگر نه اینست که می‌توانستم امسال را یکی از سالهای استثنایی و شیرین بسازم؟

حقیقت اینست که همه چیز ممکن است شخص را به ندامت دچار سازد جز پرداختن به زن‌ها؛ وقت و پولی که صرف زن‌ها شود هیچ پشیمانی به دنبال نخواهد آورد و برعکس از دست دادن چنین موقعیت‌هایی است که انسان را به شدید‌ترین ندامت‌ها گرفتار می‌کند. اما حتی هنوز هم موقعیت کاملاً از دست نرفته است. اگر عقلی به خرج دهم ممکن است خیلی از گمشده‌ها و فراموش‌ شده‌ها را دوباره زنده کنم و رنگ و رونقی به زندگی خود ببخشم. حیف که عقلی نمانده است.

***

خوب کار نمی‌کنم. تأثیرات چند سالی که در سکوت و تنهایی گذرانیده‌ام به این سادگی از میان نمی‌رود. من که از دنیای خودم، از اعماق عوالم مخصوصم ناگهان به محیط پر غوغا پای گذاشته‌ام، هنوز به مشخصات و خصوصیات این دنیای جدید تن در نداده‌ام. هنوز نتوانسته‌ام خود را راضی کنم که به الزامات و ضروریات دنیای جدید تسلیم شوم.

با مردم خوب نمی‌جوشم. به جای آنکه هرکس را فقط به خاطر نفعی که ممکن است برایم داشته باشد مورد توجه قرار دهم، ساده‌لوحانه در پی ارزش شخصی افرادم. و مثل آنکه وظیفة من باشد با هر نوع پستی و فرومایگی به جنگ برمی‌خیزم و خود را به زحمت می‌اندازم. تنبلی هنوز از معایب بزرگ من به شمار می‌رود و تمایلی که به سرگرمی‌های هنری دارم، مانع بزرگی برای فعالیت‌های منست. خوشبختانه رادیو ندارم وگرنه دیگر هیچ ارزش عملی نمی‌داشتم. این نکته را به خوبی پذیرفته‌ام که باید در راه پیشرفت مقصود هرگونه فشاری را تحمل کنم، به خوبی خواهم توانست خود را تغییر دهم و با آنچه محیط اقتضا دارد متناسب سازم.

شنبه ۷ دی ۱۳۳۰

در این زندگانی جدید هم اولین چیزی که به استقبال من آمده است کاروان دشواری‌ها و مشکلات است. هنوز به خود نیامده‌ام و کاملاً چشم‌هایم را در این محیط تازه باز نکرده‌ام که گرفتار ده‌ها مسئلة دشوار و خسته کننده‌ای شده‌ام که کمر به نابودی امیدواری‌ها بسته است.

دوستان من که عناصر ورزیده و مجرب خوب به شمار می‌آیند، هریک در آتش جاه‌طلبی می‌سوزند و بقیة افراد هم که حسابشان روشن است. این تمایل دیوانه‌واری که در افراد وجود دارد برای آنکه بر همه چیز مسلطشان سازد، وقتی با کمی تجربه و واقع‌بینی همراه شود چه بدبختی‌های بزرگی به بار می‌آورد؟

نقش من نقش همیشگی می‌انجیگری و حل اختلاف است. من که از شکست‌های گذشته خاطرات دردناکی دارم، نسبت به اوضاع بیش از دیگران دارای حساسیت هستم و از این رو دائماً سرگرم دید و بازدید و دلجویی و تسکین شده‌ام و همواره می‌کوشم بلکه این همه عناصر مخالف را با هم آشتی بدهم. کم‌کم بر تأثیر و نفوذ من افزوده شده است و به تدریج حتی در دستگاه اداری حزب راه یافته‌ام، اما من خرسندترم که گمنام بمانم و فقط در محیطی همانند و یکسان، در محیطی متحد و فعال کار کنم. حیف که دیگران در برابر مشکلات حساسیت کمی دارند و متوجه نیستند که چه خطراتی نهضت جوان پان‌ایرانیسم را تهدید می‌کند.

سراسر اوقاتم دیگر وقف حل اختلاف و مشکلات شده است. به هیچ کار نمی‌رسم. خیلی کم به اداره می‌روم و به دانشکده هیچ سری نمی‌زنم. از تفریحات و سرگرمی‌هایم بازمانده‌ام و در یک زندگانی تیره و تار دست و پا می‌زنم. این هم سرنوشت من است که به جای هرگونه راحتی و خوشی فقط باید با این جنجال‌ها و دشواری‌های تمام نشدنی دست به گریبان باشم.‌ای لعنت بر آن تقدیر منحوسی که ده سال پیش مرا به خط سیاست انداخت. اما بدبختی در اینست که حتی اگر هم ده سال پیش چنین اوضاعی را پیشبینی می‌کردم باز از این راه منحرف نمی‌شدم. چنان وجودم با این مرض خو گرفته است که بی‌آن هیچ اصالت و ارزشی ندارد.

***

هنوز هم موقعیت کاملاً از دست نرفته است. اگر عقلی بخرج دهم ممکن است خیلی از گمشده‌ها و فراموش شده‌ها را دوباره زنده کنم و رنگ و رونقی به زندگی خود ببخشم. حیف که عقلی نمانده است. همین زندگی فعلاً بهتر است. زندگی که از هرگونه تظاهر و تجلی عشق خالی است. زندگی که فاقد «دوستی «شده است و فقط «همکاری «در آن وجود دارد. زندگی که متأسفانه خسته‌ام نیز نمی‌کند.

سه شنبه ۲۴ دی ۱۳۳۰

سرانجام شد آن‌چه نباید بشود. من چهار پنج روز بستری شدم و هنگامی که از جای برخاستم، خود را با یک انشعاب، با یک تجزیة دیگر حزب روبرو دیدم. پان‌ایرانیسم مانند ظرف بلورینی که بر زمین بخورد تکه تکه شده است. هم‌اکنون چهار تکة کوچک و بزرگ همه یک شکل و یک جور وجود دارد. وای که اگر مخالفین ما این چیز‌ها را بدانند. درد فقط جاه‌طلبی است. هرکه می‌خواهد دارای مقام و موقعیتی شود و در این راه حاضر است پیروزی و حتی موجودیت اندیشة خود را هم فدا کند. هیچ‌کس حاضر نیست تحمل کند و دشواری‌ها را با حوصله و تدبیر حل نماید. آنقدر به انشعاب و تجزیه و فراکسیونیسم خو کرده‌اند که دیگر اولین و آخرین حربة آن‌ها شده است.

من باز باید بکوشم، باز باید روز و شب در این فکر باشم که چگونه ممکن است این جریانات مختلف را یکی کرد. مخصوصاً دو جریان اصلی پان‌ایرانیست را که چنین در برابر هم صف آراسته‌اند. خوشبختانه دیگر راه کار را آموخته‌ام و امکان برد بیشتر با منست. در همین چند روز گامهای چندی در راه حصول مقصود برداشته‌ام و امیدوارم تا یکی دو ماه دیگر بر این جریانات ناپسند غلبه کنیم و دوگانگی و تجزیه را از میان پان‌ایرانیست‌ها برانیم. اگر ممکن بود این حرف‌ها در میان نباشد تا حال چه پیشرفت‌ها که نصیب ما شده بود. محیط به اندازه‌ای برای توسعة افکار ما مساعد شده است که واقعاً ما داریم به خودمان خیانت می‌کنیم.

***

به زندگی معمولی بیشتر باید پرداخت. عیب من تاکنون این بود که همة مسائل عادی و روزانه را به کلی از عرصة تفکراتم رانده بودم و کوچک‌ترین توجهی به این موضوعات پیش پا افتاده که در عین حال اهمیتی حیاتی دارند نمی‌کردم، اما اکنون و از این پس که رستاخیز زندگی من آغاز شده است، دیگر این گونه اشتباهات باید در زندگانیم پایان یابد. من باید در اداره و دانشکده پیش بروم و مخصوصاً در مسائل مادی خود را آماده و مجهز کنم. صرفه-جویی و پس‌انداز مرا نجات خواهد داد و آینة مرا سعادتمند‌تر خواهد ساخت. تقریباًَ بر این عادت ناپسند که هر چه داشته باشم خرج کنم فائق شده‌ام. تصمیم دارم که از این پس به نحوی کامل‌تر جلوی هوس‌های خود را بگیرم و دقیق‌تر نصایح پدرم را رعایت کنم. این نحوة زندگانی که من دارم نیاز فراوان به پول خواهد داشت و کسانی که چون من توانایی پول در‌ آوردن ندارند دیگر چه چاره جز صرفه‌جویی و پس‌انداز خواهند داشت؟

یکشنبه ۶ بهمن ۱۳۳۰

چه خوب شد که به این زودی تکلیف من روشن شد. من به این زودی‌ها به هیچ وجه نخواهم توانست دوگانگی و اختلاف را از میان هم‌پیمانان خود دور کنم. همه چیز، همة عوامل در برابر این آرزو، هرچه هم که مفید باشد، سدی استوار کشیده‌اند. من فقط باید در یکی از این چند جریان به نحوی دیوانه‌وار به فعالیت بپردازم. راه خود را انتخاب کرده‌ام. من جریان اصلی را، آنجا که دوستانم وجود دارند، آنجا که همه چیز با من آشناست، آنجا که همة معایب وجود دارد، اما قدرت شگفت‌انگیز فعالیت و بی‌پروایی پرده به روی همة جنبه-های منفی می‌افکند برگزیده‌ام.

از این پس با همة توانایی خود، با همة استعدادهای خود و یا آنچه که ۲۳ سال زندگانی سراپا دشواری و بدبختی به من داده است قدم به میدان مبارزه خواهم نهاد. تمام قوای خود را وقف پیروزی این جریان خواهم کرد و شاید سرانجام فقط با چنین روشی توفیق یگانه ساختن نیروهای ناسیونالیست دست دهد… من تنها این خاطرة مقدس، خاطرة این سال-های آمیخته با خون و اشک را در دل خود نگاهداری خواهم کرد… هرسال روز ۲۱ بهمن برای من روز تاریخی خواهد بود. در این روز‌ها همواره به خاطر خواهم آورد که چه سالهای درخشانی را در چه گذران شگفت‌آوری بسر آورده‌ام.

سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۳۰

دیگر حساب زمان از دستم خارج شده است. سرگرمی بزرگ من روزنامة ارگان حزب است که به ادارة آن مشغولم. خیلی چیز می‌نویسم و خیلی وقت می‌گذرانم. اما دیگر هیچ چیز دیگری که بتوان به آن نام زندگی نهاد در زندگانیم وجود ندارد. موجود سرد و بی‌روحی شده‌ام. نه شادمانم. نه خشنود و نه فعال و کوشنده اگر این روزنامه هفتگی با چند روز کار خود نباشد، هیچ رابطة دیگری حتی با حزب ندارم. وضع هم هیچ خوب نیست. حزب در اثر انشعابات متعدد، امسال حیثیت خارجی خود را به مقدار زیاد از دست داده و تنها در برخی شهرستان‌هاست که می‌توان امیدوار بود.

در مرکز، کار‌ها راکد است. استقبال مردم بسیار ناچیز است و افراد موجود، ارزش سابق خود را از دست داده‌اند. ما از زور بیچارگی خود را به این خوش کرده‌ایم که به کارهای ساختمانی می‌پردازیم و قدرت تشکیلاتی را افزایش می‌دهیم. پان ایرانیست‌ها که در سه جبهة مخالف، یکدیگر را تضعیف می‌کنند، اکنون جای خود را به ناسیونالیست‌های دیگری سپرده‌اند که از این تشتت مشغول استـفاده‌اند بدبختانه وضع طوری است که دیگر فعالیت‌های چند نفر اوضاع را رو به راه نخواهد کرد. ممکن است حتی وضع داخلی تشکیلات به ‌‌نهایت قدرت و استحکام برسد اما اگر استقبال عامه نباشد حزب چه معنی خواهد داشت؟

ما خود را تسلیت می‌دهیم که این ناسیونالیست‌های جدید با وضع تقلید‌آمیز خود در برابر موقعیت‌های خاص اجتماع ایرانی شکست خواهند خورد. اما اوضاع تاکنون که به جز این بوده است و این دسـتة نوظهور خیلی به سرعت پیـش می‌رود. به هرحال کار از دست پان-ایرانیست‌ها حتی می‌شود گفت به طور قطع خارج شده است ما شروع کردیم، اما نتوانستیم ختم کنیم. اشتباهات بی‌اندازة ما جریان را از اختیار ما بدر آورده است. با این وصف برای من چاره‌ای جز پایداری نیست. باید مقاومت کنم در برابر همة موارد ناخوشایند و رنجاننده-ای که در داخل و خارج حزب برای من وجود دارد ایستادگی نمایم و نومیدانه بجنگم. هیچ کار دیگری برای من که زندگی خود را از کف داده‌ام نمانده است.

چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۳۰

باز یک سال دیگر بر جهان گذشته است. بهار تازه از سالی نوین خبر می‌دهد و من که دائماً پیر می‌شوم دیگر حتی حوصلة آنکه از یک سال گذشتة خود یادی کنم ندارم. سال گذشته دهة سوم قرن چهاردهم ما را به پایان رسانید و به همراه خود تصادفاً یک دورة زندگی مرا نیز پایان داد. زندگانی‌ای که از سال ۱۳۲۲ شروع شده بود، در طی این سال پر غوغا به کلی سپری گردید. در طی هشت سالة اخیر وجود من دور محور خاصی ‌می‌گردید. همه چیز من بی‌اختیار مجذوب امری بود که در طی این سال به طور قطع از میان رفت. تا بود که زندگانیم به خاطر آن می‌گذشت و از هنگامی که به ضعف و فتور دچار شد به خاطر احیای آن رنج می‌بردم. اما امسال سرانجام همة امیدهای من به یأس مبدل شد. با تمام شدن سال ۱۳۳۰ من نیز به طور قطع این دورة هشت ساله را بدرود گفتم. دیگر کوچک‌ترین امیدی به تجدید آن زندگی نمی‌توانستم داشته باشم.

سال ۱۳۳۰ برای من با نویدهای پیروزی آغاز شد اما در آرامش شکست به پایان رسید. خیلی امید‌ها به امسال داشتم، اما اکنون که این سال تمام شده است به کدامیک از آن‌ها رسیده‌ام؟ چهرة روزگار در طول این یک ساله پاک مسخ شده است. هیچ نمی‌شد تصور کرد که چنان آغاز امید بخشی، چنین پایان تیره و تاری به دنبال داشته باشد. در زمینة زندگانی خصوصی پیروزی‌های چندی نصیب من شد. در دو امتحان موفق شدم و توانستم به وضع درسی و معاشی خود سر و صورتی بدهم و راه آینده‌ام را در پیش بگیرم. این‌ها بزرگ‌ترین دشواری‌های حیات روزانة من بود که در این سال گشوده شد، اما من کپی زندگانی روزانه را جزء زندگی آورده‌ام؟ در قسمت‌های اصلیتر شکست خورده‌ام، نه تنها در احیای آن دورة سپری شده ناکام شدم بلکه از شکست‌ها و تفرقه‌های بازماندة آن نیز نتوانستم جلوگیری کنم. اکنون می‌بینم که همة آرزوهای هشت سال پیش بر باد رفته است.

من نیمی از عمر خود را از دست دادم اما هیچ یک از آن چیزهایی که انتظار داشتم به دست نیامد. بیش از ده سال مداوم در راه حصول منظورهای خود جان برکف دست گرفتم و از همه چیز چشم پوشیدم و زندگانی امروز نتیجة همة آنجانبازی‌هاست! حالا، ارزان و متزلزل بر سر دو راهی ایستاده‌ام. نه می‌توانم تغییر جهت بدهم و نه امیدی به ادامة راه می‌رود. کو آن روز‌ها که چشم به آینده داشتم و دیوانه‌وار به پیش می‌رفتم؟ در طی این یک سال به تدریج هرچه را که داشتم از دست دادم، حتی دوستانم را، دیگر در زندگانیم نه دوستی می‌توان یافت و نه عشق، تنها یک مشت آشنا و همکار برای من مانده است. پس از گم کردن نقطة اتکایی که هشت سال تمام محور وجود من به شمار می‌رفت، دیگر به هیچ چیز پیوسته نیستم. مثل جزیره‌ای تنها مانده‌ام… من برای یک چیز زنده بودم، اما آن چیز مرده است و من هنوز نمی‌دانم که برای چه چیز دیگر باید زندگی کنم. نه عشق در سر دارم و نه راهی در پیش. عمری بسر می‌برم و روزگاری می‌گذرانم و بی‌علت نیست که وجودم عاطل مانده است….

من پیروزی راهی را که در پیش گرفته بودم، قطعی می‌دانستم و همین امید سراسر زندگی مرا مالامال کرده بود، اما اکنون که در این پیروزی به خردکننده‌ترین تردید‌ها دچار شده‌ام، چه چیز، چه چیز دیگر می‌تواند زندگی خالی مرا آکنده سازد؟ راه دیگری، راه امید بخش‌ تری در پیش پای من قرار دارد. اما من چگونه می‌توانم تغییر جهت بدهم؟ چگونه خواهم توانست دوستانم را‌‌ رها کنم. از قسمتی از معتقداتم دست بشویم و یک باره بر ده سال گذشتة خود خط بطلان بکشم؟ ناچارم با همین یأس‌ها و ناکامی‌ها خو کنم؟ ناچارم از زندگی بهتر چشم بپوشم، ناچارم بر سر جای خود بایستم و با اینکه می‌دانم این راه به نتیجه نخواهد رسید، سماجت کنم. اگر می‌توانستم همه را به این راه جدید بکشانم، دیگر زندگانیم نقصی نداشت اما این کار اقلاً فعلاً شدنی نیست و کوشش در این مورد تنها چیزی است که زندگی مرا دارای سر و صورتی خواهد کرد. و به علاوه پرداختن به زندگانی شخصی، آنچه که همواره از جانب من فراموش شده است، یک وسیلة دیگر برای آنست که یک بار دیگر امیدوارانه در دامن حیات چنگ بزنم.

سه شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۳۱

امسال را با دو مسافرت پیاپی و طولانی آغاز کردم. به تبریز رفتم و سپس به شیراز عزیمت کردم و می‌توان گفت که بسیار به من خوش گذشت. برادرم دچار مشکلاتی شده بود، اما به طوری که خبر رسیده است، رفع شده و خوشوقتم که مسافرت من که تنها به همین منظور بود چندان بی‌فایده نبوده است.

اما شیراز، چقدر خوش گذشت. چه شهری، چه مردمی، هیچ‌گاه در عمر خود از یک مسافرت این قدر خاطرات خوش به همراه نیاورده‌ام. بزرگ‌ترین مایة خوشوقتی من تجدید چنین مسافرتی است، حیف که امسال دیگر عملی نیست. اما مخصوصاً در شیراز بود که فهمیدم زندگانی تاکنون من چه خیانتی به روحیة من کرده است. من به کلی استعداد شاد بودن و تفریح کردن را از دست داده‌ام. در خوش‌ترین دقایق، سرد و بی‌روح و غرق در اندوهم. نمی‌دانم چه بایدم کرد، معلوم نیست در تحت چه شرایطی، شادابی من باز خواهد گشت و چه موقعی من باز خواهم توانست معنی بی‌خیالی و آسودگی کامل را به چشم و به شادمانی حقیقی دست یابم….

به واسطة نزدیک شدن امتحانات از کار‌هایم دست برداشته‌ام و دیگر به روزنامه نمی‌پردازم، اما می‌دانم که درس هم نخواهم خواند. تنها شاید در چند روزة آخر اندکی بجنبم و به احتمال ضعیف گلیم خود را از آب بگیرم. ولی این دوری از محیط شاید به حال من مفید باشد، و من بتوانم در طی یک دو ماه به افکارم سر و صورتی بدهم و تصمیمی بگیرم. اکنون که تردید و بلاتکلیفی خیلی ناراحتم کرده است زندگی خسته کننده و مهملی شده است. یکی دو تصادف خوب لازمست تا تغییر کند و قابل تحمل‌تر شود… بسیار خوب بود اگر می‌توانستم خودم رأساً اقدامی کنم، اما یک فترت ده ماهه دیگر تنها به استعانت اتفاق و تصادف ممکن است از میان برود.

سه شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۳۱

اگر من امسال قبول بشوم، حقیقتاًَ چه توهین بزرگی، چه لطمه‌ای به حیثیت دانشجویان دانشکده وارد شده است! من پس فردا امتحان دارم و تازه امروز دو کتاب از سه کتابمان را خریده‌ام! تنها در شب‌های امتحان خواهم توانست درس بخوانم سه کتاب را باید در ظرف سه شب یاد بگیرم و امتحان بدهم. امسال دیگر از همة سال‌ها وضعم غریب‌تر است. از اوایل اردی‌بهشت هیچ کار نکرده‌ام، اما درس هم نخوانده‌ام عیب درس خواندن اینست که انسان را از همه کار دیگر می‌اندازد بدون آنکه اقلاً وقت شخص را به خود منحصر سازد. ما تنبل‌ها و لاقید‌ها به بهانة درس از همه کار می‌گریزیم و درس را هم نمی‌خوانیم. اما یک ماه تغییر محیط و بسر بردن با اشخاص تازه، یک ماه تفریح و گردش و آسودگی برایم مفید واقع شده است من تصمیم خود را گرفته‌ام و پس از پایان امتحانات به موقع اجرا خواهم گذاشت. تا پایان خرداد وضع من روشن خواهد بود.

من حداکثر کوشش را خواهم کرد که با دوستان سابقم، با دوستان فعلیم بمانم، اما اگر نشد، راه خود را به ناچار جدا خواهم کرد. این تصمیم به زندگانی من سر و صورتی خواهد داد، سر و صورتی که سه سال است زندگانی من فاقد آن شده است. دیگر از دست وضع فعلی خود به تنگ آمده‌ام. من نمی‌توانم کاری بکنم و در کاری شرکت داشته باشم که برای من قابل دفاع نباشد و به سر بردن در میان پان‌ایرانیست‌ها با این همه تشتت و اختلاف، با این همه جنبه‌های منفی و ناراحت کننده و یأس آور برای من قابل دفاع نیست. من به هیچ وجه نمی‌توانم وجود سه تشکیلات کاملاً یکسان را که این همه با یکدیگر دشمنی می‌ورزند و خود را بی‌آبـرو می‌کنند تبـرئه کنم و از این رو دلم به کار نمی‌رود، وجود من نیز تنها با اشتغال به کار معنای سعادت را می‌فهمد و اگر من اکنون بدین حد آشفته و پریشانم تنها به علت بیکاری است. من باید به دنبال کار و اشتغال بروم و آن را در جایی جستجو کنم که مناسب‌تر است. من می‌خواهم موفق شوم. من از نبرد به خاطر خود به خوبی باخبرم. می‌-دانم که اگر محیطی مستعد پیدا شود، بسیار می‌توانم به حال آرزو‌ها و آرمان‌هایم مفید واقع شوم. من محیط مستعد خود را یافته‌ام و بدان سوی خواهم شتافت.

سه شنبه ۱۰ تیر ۱۳۳۱

امتحانات من با موفقیت به پایان رسیده است. شاید فقط در یک ماده تجدیدی شده باشم. حالا تا یک سال دیگر می‌توانم به کلی از فکر درس آسوده باشم و ذره‌ای به این گونه مسائل نیندیشم.

اما مهم‌تر از آن در تازه‌ای است که بر روی زندگانی خود گشوده‌ام. من به عقوبت حزب سوسیالیست ملی کارگران ایران (سومکا) نائل آمده‌ام و از امروز در شمار کسانی در‌آمده‌ام که با یک روحیه و طرز کار جدید و خلاف معمول کمر به واژگون کردن اساس جامعة ایرانی بسته‌اند. برای سومین بار در زندگانی خود و برای آخرین بار، از سر شروع کردم. همة نیروهای خود را در یک جهت تمرکز دادم، با گذشتة خود بریدم، دوستان، خانواده، زندگی، آرزوهای شخصی، تفریحات و تمایلات خود را به‌درود کردم.

یک بار در سال ۱۳۲۲ دست به کار شدم و در طی ۶ سال همة زندگانی خود را، به جان خود را، به خطر انداختم یک بار دیگر در سال ۱۳۳۰ پس از یأس از تجدید گذشته‌ای که شکست خورده بود، با روحیه‌ای نه چندان نیرومند و امیدوار آغاز کردم و به زودی هنوز چند ماه نگذشته بود که پی بردم نومیدیم بی‌پایه نیست. و امروز، افراطی‌تر و شدید‌تر از همیشه، حتی از سال ۱۳۲۲ شروع می‌کنم. این آخرین باری است که از سر می‌گیرم. آخرین باری است که تجدید می‌کنم. دیگر زندگی من طاقت از سر گرفتن و تجدید کردن ندارد. من به حد کافی اشباع شده‌ام، دیگر باید یا به نتیجه برسم و یا از میان بروم. تجربه و آزمایش در این مورد به خصوص برای من وجود ندارد. با همه بازماندة قوایم، با همة امکانات و توانائیم دست به کار می‌شوم و تا آنجا پیش خواهم رفت که دیگر بازگشت ممکن نباشد. به اندازه-ای در صرف قوای خود افراط خواهم رفت که دیگر بازگشت ممکن نباشد. به اندازه‌ای در صرف قوای خود افراط خواهم کرد، به حدی بی‌باکانه به جلو خواهم تاخت که دیگر حتی در صورت مغلوبیت چیزی برای من نمانده باشد که با آن از نو بسازم و از نو شروع کنم.

دیگر تاب مغلوبیت ندارم؛ هزاران شکست را با چهرة گشاده خواهم پذیرفت، اما دیگر در زندگانی روی مغلوبیت ندارم؛ هزاران شکست را با چهرة گشاده خواهم پذیرفت. اما دیگر در زندگانی روی مغلوبیت را نخواهم دید. من مغلوبیت را به مرگ پاسخ خواهم گفت. من از آن‌ها نیستم که می‌توانند دائماً راه خود را تغییر بدهند. از آن‌ها نیستم که برای تحویل گرفتن مغلوبیت‌ها و ناکامی‌ها خلق شده‌اند. برای من یا پیروزی وجود خواهد داشت و یا مرگ. هیچ راه حل سومی در کار نیست. ده سالة گذشته را با همة اثرات، نتایج شگرف آن به عنوان مقدمه‌ای برای آینده تلقی می‌کنم. کار اصلی من از امروز شروع شده است و این کار سرانجامی قاطع دارد و در هر جهت که این عاقبت سیر کند، قطعیت خواهد داشت.

شادم که پس از نابود شدن و درهم ریختن تشکیلات پرافتخاری که شش سال درخشان از عمر مرا در پای خود قربانی کرد و یادگار آن در هر قدم با من همراه است، یک بار دیگر جائی هست که بقیة زندگانی خود را فدای آن کنم. شادم که اگر ما در گذشته نتوانستیم حتی به بهای خون خود بر سـرنوشت تلخ و دردناک این ملت پیروزمـند شویم. اکنون می‌-توانیم و در آینده خواهیم توانست خود را بر همة نیروهای مخالف و بر همة دنیا تحمیل کنیم. شادم که با همة شکست‌ها، هنوز مغلوب نشده‌ام و اگر در گذشته نتوانستم، در آینده خواهم توانست از زندگانی خود شمشیری بسازم که سینة این بدبختی‌های دویست ساله را بشکافد و بر فرق همة عوامل مخالف فرود آید.

من هرگز مأیوس نیستم. از این مبارزة ده ساله نه خستگی و نه نومیدی بر وجود من راه یافته است، اما این هست که دیگر حوصلة شروع کردن برایم نمانده. دیگر همه چیز را برای آنکه در یک راه قطعی بیفتم برای به دست آوردن آن قدرت مخرب و سازنده و تغییر دهنده‌ای که اهرم تاریخ است، کافی می‌بینم. از این پی پیکار آخرین را آغاز می‌کنم و چقدر خوشبختم که در این راه دو تن از بهترین دوستانم را همگام خود می‌بینم. از امروز با زندگانی و گذشتة خودم به طور قطع وداع می‌کنم. دوستان من، همکاران گذشتة من اگر همچنان که قول داده‌اند، روش منطقی را حفظ کردند، جز دوستی از من چیزی نخواهند دید و اگر برخلاف قول خود، در دام احساسات زیانبخش افتادند و رعایت دوستی من و عقل سلیم را نکردند، هرگز از جانب من انتظار مراعات نمی‌توانند داشت. من به انتظار آنکه به زودی دوستانم را در کنار خود بیابم و به آن‌ها ثابت کنم که این راه جدید کوتاه‌تر و ثمربخش‌تر است، با همة قوای خود به کار خواهم پرداخت و امیدوارم خودخواهی‌ها و غرور‌ها، آنان را منحرف نکند و به چشم واقع بین آن‌ها مجال آن بدهد که صدق گفته‌های مرا به عیان ببینند.

من اطمینان دارم که در تشخیص جدید خود به هیچ وجه اشتباهی نکرده‌ام. آنچه من در این حزب و در رهبـران آن تشخیـص داده‌ام امیـد بخش‌تر از آن است که مخالفین ما می‌-پندارند. من در اینجا آن روحیة درخشندة مردانه‌ای را می‌بینم که وجه تمایز ما با همة احزاب و دسته‌هایی است که در این کشور به وجود آمده‌اند. یک ماجراجویی و دلاوری غیرعادی به همراه احساس سالم و درخشانی که فقط در هنرمندان می‌توان یافت، نیروی محرکة حزب ما را تشکیل می‌دهد.

اینجا حزب پهـلوانان است. پهلوانانی که دل‌های حساس و جوشنده‌ای در سینه‌هاشان می‌-تپد و با چشمان آگاه و روشن به جهان می‌نگرند. هیچ اثری از جمود و کوردلی بر هیچ نقطة این حزب وجود ندارد. این حزب دنبـالة طبیعی فعالیـت‌های گذشتة من محسوب می‌شود. هرچه را که سابقاً می‌خواستم در اینجا می‌یابم؛ و من به خوبی لیاقت آن را که افرادی چون من جان و مال خود را در پای آن نثار کنند در این حزب می‌بینم و حزبی که چنین لیاقتی داشته باشد؛ حزبی که شایستة فداکاری باشد شکست نخواهد یافت. من نجات یافته‌ام.

یکشنبه ۹ اسفند ۱۳۳۱

چقدر همه چیز فرق کرده است. پس از هشت ماه زندگانی پرماجرا، پس از آن همه مبارزه و حادثه جویی، وقتی حالا سربلند می‌کنم متوجه می‌شوم که چه اندازه با یک سال پیش تفاوت پیدا کرده‌ام، هرچه آن روز‌ها در آغاز ورود به حزب نوشته‌ام صحیح بوده است و من هم به تمام وعده‌های خود وفا کرده‌ام. در همة زندگانی خود هیچ‌گاه به این اندازه در موضوع بخصوصی غرق نشده‌ام. چهار ماه از این مدت در کنج زندان گذشت و یکی دو ماه اخیر را در تهدید و تعقیب مداوم مأمورین شهربانی و غیره بسر برده‌ام. هر نفس من با حزب و کار حزبی بستگی داشته است. هرچه کردم به خاطر حزب بود.

تمام وجود خود و قوای خود را به کار انداختم. در همة این مدت حتی یک بار به سینما نرفته‌ام. از تمام استعدادهای خود کمک خواستم و در همة موارد در وجود خود دست به تغییراتی زدم تا با کار جدید حزبیم مطابقت پیدا کند. حالا وقتی خودم را با گذشته مقایسه می‌کنم، از مشاهدة این همه تغییرات خوشحال می‌شوم. دیگر از آن سرگردانی‌ها و تردید‌ها اثری نمانده است. دیگر همة رقت‌ها و اندوه‌ها از بین رفته است. من جنبه‌هایی از زندگی خود را به دست فراموشی سپردم و جنبه‌های دیگر را تقویت کردم. حالا دیگر من آدم اندوهگین ساکتی نیستم که هر شب در کنج خانه‌اش به تفکرات یأس آور سرگرم بود. من الآن موجود مشغول فعالی شده‌ام که اصلاً گذران اوقات را حس نمی‌کند و فرصت کتاب خواندن ندارد. حتی از سال‌های آغاز فعالیت سیاسیم نیز تند‌تر می‌رم. صراحت و بی‌پروایی و خشکی من به همراه بی‌علاقگی نسبت به هرچه خارج از حدود حزب است از من موجود جالب توجهی ساخته است.

همة اوقاتم در ماجراجویی و کارهای خطرناک می‌گذرد، به همین دلیل است که از شش ماه پیش دائماً یا در زندان بوده‌ام یا سایة زندان تعقیبم می‌کرده است. حوادث سخت پیاپی بر من گذشته‌اند. اما باز در پی حوادث سخت‌ترم. اجتماع ما، من و رفقای دیگر، بهترین اجتماع سیاسی است که در کشور ما وجود دارد. ما در دنیای مخصوص خودمان در قلعة سومکا نشسـته‌ایم و با همة قدرتهای این مملکت طرف شده‌ایم. دائماً بر ضد ما توطئه می‌شود و هـمه در فکر از میان بردن ما هستند. اما ما از میدان بدر نمی‌رویم و با همه می‌جنگیم.

حقیقتاً هم این زندگانی جنگی این مدت من صدبار بهتر از آن سالهای کثیفی است که در میان کتاب‌ها و افکار تلخ و تیره می‌گذشت. من با کمال روشن‌بینی راه خود را تشخیص دادم و در ‌‌نهایت جلادت و بی‌پروایی این راه را در پیش گرفتم. هیچ وقت هم این قدر خوشبخت و راضی نبوده‌ام. در کنج زندان هم روزگار من بهتر از آن اوقاتی بود که دائماً موسیقی می‌شنیدم و کتاب می‌خواندم و فکر می‌کردم.

با تمام گذشته‌ام به کلی قطع رابطه کردم. با عادت‌ها و افکار و اشخاصی که دور مرا گرفته بودند ترک مراوده کردم.. سعی کردم هرچه بیشتر شخص جدیدی بشوم و حس می‌کنم که خیلی هم موفق شده‌ام. می‌دانم که موفقیت من قطعی است و می‌دانم که دیر یا زود پیروزمند خواهم شد اما همین زندگانی هم تا حدود زیادی مرا کفایت می‌کند. آن قدر از گذران خود راضیم که دیگر چندان احتیاجی حتی به موفقیت نیست. این محیط اصلی زندگانی منست. من در هیچ موقعیت دیگری نمی‌توانم به حیات خود ادامه دهم. خوشوقتم که راه اساسی و حقیقی زندگانی خود را سرانجام یافته‌ام.

شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۳۲

بهترین سالهای زندگانی من تازه شروع شده است. من به نحو محسوس هر روز نیرومند‌تر، مهاجم‌تر و استوار می‌شوم. مشاهده تغییراتم برای هیچکس دشوار نیست. در مسیری قدم نهاده‌ام که راه اصلی زندگانی منست. پس از ۲۵ سال وجود من ـ تا آنجا که می‌سر باشد ـ سازمان حقیقی خود را یافته است و امیدواری و نشاط مغرورانه‌ای قوة محرکة همه فعالیت-های من شده است. نمی‌توانم خوشبخت باشم اما خشنود و سرزنده‌ام. آن قدر بر فراز همة جریانات ناپسند و کوتاه قرار دارم که دیگر هیچ عاملی دلم را چرکین نمی‌کند و راهم را تغییر نمی‌دهد. در محیط اطراف خودم هم مظهری از کم‌اعتنایی نسبت به هرچه پست و مبتذل است شده‌ام.

از اینجاست که نقطة اوج من شروع می‌شود. با شروع سال ۱۳۳۲ که در زندان به من دیده گشود، دوره‌ای از زندگانیم آغاز شده است که از هر جهت بی‌مانند بوده است، چه از جهت آرامش و اطمینان درونی و چه از نظر موفقیت‌ نخواهد شد. در سال‌های آینده تا هنگامی که به سی سال برسم و از آن موقع که از سی سالگی بگذرم، دیگر جز پیشرفت مداوم هیچ ترتیبی مقرر نخواهد بود. در ظرف ده تا پانزده سال اخیر زندگیم هرچه لازم بود دچار تغییرات عمقی شده‌ام و دیگر از این پس گرفتار موقعیت‌هایی نخواهم شد که سراسر وجودم را تکان دهد و سرنوشتم را تغییر بدهد. نمی‌گویم برای ابد اما لااقل برای چندین سال. بیش از همة عوامل همین گذشت زمان بر ازدیاد عمر مؤثر است. یک جوان در فاصلة پانزده سالگی و ۲۵ سالگی هر چه هم پیشرفته و متفکر باشد باز بنا بر مقتضیات خاص سنی جز سرگردانی در میان عواطف و احساسات شدید هیچ چاره‌ای ندارد. و اگر چه تأثیر این عواطف تا پایان عمر هم زایل نخواهد شد اما این قدر هست که به سایر عوامل نیز مجالی داده شود و من در سنی رسیده‌ام که به طور عموم برای انسان سال تغییر «دیده «محسوب می‌شود.

علاوه بر این‌ها نباید دربارة این وجود دلارام بی‌انصافی کنم. تأثیرات عشق او که در ‌‌نهایت صمیمیت و پاکبازی است در ایجاد خوشبینی و خشنودی من کاملاً قابل ملاحظه است. در حال حاضر تنها موجود تنها موجود انسانی است که به او اطمینان کامل و نظر صد درصد مثبت دارم. آن قدر با ملاحظه و صدیق و در احساسات خود سخاوتمند است و آن قدر مرا دوست دارد که جلوی همة بدبینی‌های فطری مرا گرفته است. نه تنها امروز بیش از همه کس به او علاقه دارم، تاکنون هم هیچ کسی را این همه دوست نداشته‌ام و شاید در زندگانیم دیگر موردی پیدا نشود که به این شدت به آدمی علاقمند شوم. این زن دلخواه در مناسب‌ترین و حساسترین مواقع وارد زندگانی من شد. صرفنظر از آنکه یک ارتباط ۱۶ ساله نیز ما را به هم پیوسته است. همة این عوامل دست به دست هم داده و او را ستارة زندگی من ساخته است. آن قدر جوانمرد و بلند همت است که با برادرم شاپور از این جهت لاف برابری می‌زند. این‌ها کسانی هستند که رابطة من با مردم به شمار می‌روند و به واسطه وجود همین‌هاست که شخصیت من هنوز به صورت یک دشمن مردم درنیامده است. از این لحاظ کاملاً خوشبختم. وجودم از مردمان قابل ستایش و ارزنده احاطه شده است. این عدة معدود حقاً بهترین محیط‌ها را برای من فراهم کرده‌اند و من حتی مغرورم که چنین محیطی دارم. در عشق، دوستی، خانواده و سیاست کامیاب شده‌ام و یا رو به کامیابی هستم. تمام مشکلات و دشواری‌های قدیمی زندگانیم را در یک حرکت پیروزمندانه درهم نوردیده‌ام و با آنکه تجربه به من نشان داده است که هیچ وضعی پایدار نخواهد ماند من اطمینان دارم که دیگر سیر من به سوی موفقیت منحرف نخواهد شد…

هیچ‌گاه این همه از خود راضی نبوده‌ام و خطر از همین جا است. درست از همین جا باخت شروغ می‌شود. چند بار دیگر هم آزموده‌ام نظر انتقادی من نسبت به خودم باید همچنان برنده و شکافنده بماند. اما پس از این همه سال‌های تلخ و مبهم و ناگوار اجازه دارم که کمی از مستی شادمانی برخوردار بشوم. آن قدر به من بد گذشته است که حالا می‌توانم از این همه فرصت‌ها اندکی استفاده کنم. وقتی به پشت سر نگاه می‌کنم، به این سالهای دراز که در سخت‌ترین و بحرانی‌ترین اوضاع گذشت، به این هفت سالی که یک روز خوش در برنداشت، از این همه نقاط مثبت و درخشان که به ناگهان در زندگیم نمودار شده‌اند به وحشت می‌افتم. هفت سال پیش هم چنین بود. من در اوج پیروزی بودم و با سقوط هول-انگیز زندگیم بیش از چند قدم فاصله نداشتم. آیا امروز هم چنین است؟ من خیال نمی‌کنم این طور باشد. دیگر از میان تیرگی به طور قطع بیرون آمده‌ام. همه جا در پیرامون من روشن است و من می‌توانم دنیایم را فتح کنم.

پنجشنبه ۱۱ تیر ۱۳۳۲

گیرم که در زندگانیم کامیاب شوم؛ گیرم که عرصة حیات را از نقاط تاریک مصفا کنم. از خودم که نمی‌توانم بگریزم. تا من وجود دارم، این دشمن درونی وجود خواهد داشت و همه چیز را تلخ و منکسر خواهد ساخت. هر چه دنیای خارج روشن و درخشنده است، درون من از تیرگی مالامال‌تر می‌شود. بی‌هیچ موجبی غمزده و سرد و مهموم می‌شوم. از همه چیز می‌گریزم و همه چیز را خراب می‌کنم. در تمام ده روزة اخیر یک لحظه نتوانسته‌ام شادمانی-ئی را که دور و بر من ریخته بود لمس کنم. همواره با خود در گفتگو بوده‌ام. گفتگوهائی دردناک و مرگ‌آسا. از همه چیز زده و سر خورده، بی‌حوصله و بی‌حس و حالم. با آنکه این هـمه حرفهـا با خود دارم در برابر دیگران جز سکوت هیچ چاره‌ای ندارم.

او تحمل می‌کند، مقاومت می‌کند. رفتار من هر چه باشد در او تغییری نمی‌دهد. اما این نکته هم بر ناراحتی‌های من افزوده است. آن قدر به او مدیون شده‌ام و آن قدر گرفتار شرمساری هستم که تنها شاید یک مرگ اختیاری من بتواند موازنه را بر قرار سازد. من در هیچ زمینه‌ای نمی‌توانم قدر او را بشناسم و حق او را ادا کنم. او از من هیچ توقعی ندارد. اما این وضع مرا خواهد کشت. آرزو می‌کنم از من دلسرد شود و ترکم کند. من این ناکامی تلخ را ترجیح می‌دهم.

۱۷ مرداد ۱۳۳۲

کشتی گیران ایرانی در دنیا رتبة اول را احراز کرده‌اند. برای ما که هیچ دلخوشی از اوضاع و طنمان نداریم و مملکتمان نه ارتش نیرومندی دارد، نه سیاست مقتدری، نه صنایع و اقتصادیات مهمی، و نه حیثیت و اعتبار خارجی، این قبیل پیروزی‌ها از هر چیز دیگر بیشتر باعث خوشـحالی و دلگرمی است. اینکه یک مشت جوان با وضـع زندگانی که هـمه می‌-دانیم و با نبودن تشویق مؤثر و خصوصاً با وجود نقائص بی‌حد تشکیلاتی و اعمال غرض-های شخصی که هر کاری را از جریان عادی خارج می‌کند، توانسته‌اند پشت پهلوانان سایر ممالک را که از هر جهت در شرایط بهتری بسر می‌برند به خاک برسانند، در میان این همه تیرگی که از هر طرف ما را احاطه کرده است، حقیقتاً نقطة روشنی بشمار می‌آید.

هیچ شکی ندارم که ملت ما خواهد توانست سرانجام و نه خیلی دیر قدرتی را که در خود نهفته دارد ظاهر کند و مشکلات راه خود را از میان بردارد. ولی کسانی که این اطمینان را داشته باشند متاسفانه چندان زیاد نیستند. در مملکت ما آن‌ها که می‌گویند «نه «تقریباً همیشه حق دارند. اما آدم‌هایی از قماش ما باید آن قدر آری بگویند تا بشود. خوشبینی به آینده اجتماع قبل از هر چیز، یک مسئلة شخصی است. آیا من به خودم خوشبینم و اعتماد دارم. اگر چنین است می‌توانم به آیندة ملت خودم هم خوشبین باشم.

شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۳۲

در این تابستان سوزان، زندگانی من در کشاکش یک مبارزه شدید مثل آنست که در جهنمی فرو رفته باشد، یک ماه است که بدون لحظه‌ای استراحت و توقف غرق در مشکلاتم. مسئولیت حزب بر دوش‌های من افتاده است. در دریای دشوارهای داخلی و خارجی شنا می‌کنیم. با دشمنان بیشماری رو به رو هستیم و هر روز در تدارک ضربه‌های جدیدتری می‌کوشیم. در دلم هیچ اثری از شادمانی و نشاط و ظرافت نمانده است. خنده‌ها بر لبانم خشک می‌شوند. با جبین پر از چین و سیمای گرفته دائما در حال مبارزه‌ام. یک دنیا کینه و نفرت درونم را مالامال کرده است. قوای کوچکی را که در اختیار دارم هر روز به سویی می‌فرستم. اگر می‌توانستم به جنگ دنیا می‌رفتم. تمام این تابستان را در یک زندگانی سخت سنگ مانند بسر برده‌ام. تنوع زندگیم خواب بوده است و تفریحم به خاطر آوردن او که از من به دور افتاده است.

۲۰ تیر ۱۳۳۴

نوشتن دفتر خاطرات کار بی‌مزه‌ای است، یا بهتر گفته باشم به آن صورتی که من آن را می‌نوشتم کار بی‌مزه‌ای است. اما گاهی انسان دلش می‌خواهد بعضی افکار، بعضی احساسات و بعضی حوادث را ثبت کند. برای این منظور بهتر است وضع آزادتری اختیار کرد. از امروز این وضع آزاد‌تر را اختیار می‌کنم. هر وقت هر چیز را لازم دیدم در این دفتر بدون ترتیب و دقت زیاد می‌نویسم. برای سال‌های بعد مطمئناً هیچ وقت گذرانی بهتر و دردناک-‌تر از مراجعه به این دفتر نخواهم داشت. گفتم دردناک‌تر و کاملاً حق با منست. چه چیزی از احساس گذشت زمان می‌تواند دردناک‌تر باشد؟ و چه چیزی بیش از دفتر خاطرات و امثال آن می‌تواند احساس گذشت زمان را به انسان بدهد؟ دیگران را نمی‌دانم اما برای من فکر مرگ و نابودی. فکر اینکه خواهم مرد و این زندگی تمام شد، از هر چیز دیگری اندوهناک‌تر است. آدمی که مثل من زندگی می‌کند، که دنیا را نه با دو چشم بلکه با ده‌ها چشم می‌بیند و با ده‌ها دست لمس می‌کند با هر نفس گویی روح دنـیا را در خود فـرو می‌برد حق دارد که مرگ را غم انگیز‌ترین حوادث زندگانی بشمارد. من تا کنون بار‌ها زندگیم را به خطر انداخته‌ام و از این پس نیز به خطر خواهم افکند. در هر لحظه‌ای هم حاضرم با زندگانی وداع کنم. اما همة این‌ها مانع از آن نیست که هر چند یک بار فکر مرگ حالم را بگرداند و وقتم را ناخوش کند.

۲۲ تیر ۱۳۳۴

من خوب می‌توانم روحیة آن کس را که گفت «الفقر فخری «درک کنم. اما در هر عصر و زمانه‌ای بیش از ده بیست نفر حق ندارند اینطور فکر کنند. بقیة مردمی که این گفته را نشخوار می‌کنند فقط نقابی بر روی گداطبعی و پست همتی خود می‌کشند. البته کسی که مالک همه چیز است می‌تواند به هیچ قناعت کند، اما این بدبخت‌هایی که گوشه و کنار می‌لولند نمی‌توانند فقر را افتخاری بشمرند. فقر بزرگ‌ترین و پلید‌ترین گناهان و معایب انسانی است.

۲۴ تیر ۱۳۳۴

۱ـ هر کس مسئول اغلب حوادثی است که بر سرش می‌آید و هر کس باید لیاقت این را داشته باشد که مسئولیت کرده‌های خود را به عهده بگیرد.

۲ـ هدف زندگانی هر کس باید این باشد که به هنگام مرگ با دست‌های پرتری دنیا را ترک گوید. باید هر چه بهتر و متنوع‌تر و با شکوه‌تر زندگانی کند و زندگی خود را مانند رودخانة عظیمی با انشعابات بیشمار بسازد و هرچه ممکن است از تمام مواهب این دنیا برخوردار شود. باید هر روز دنیا‌ها و قلمروهای جدیدی را کشف کرد.

۲۵ تیر ۱۳۳۴

مسلماً من یک آدم گذشته نیستم. من دوست دارم گذشته را در کتاب‌ها، پرده‌های نقاشی و سینما ببینم. اما در اطراف خودم ترجیح می‌دهم آنچه را که مربوط به حال و نشانه آینده است داشته باشم.

۳۰ تیر ۱۳۳۴

معلوم است که نمی‌شود آدم‌ها را به زور وا داشت با هم صمیمی باشند. من این مطلب را می‌دانم و می‌دانستم اما عیب آدمی که به قدرت خود مطمئن است و عیب آدمی که در هر مورد و برای هر چیز می‌تواند استدلالی کند همین عدم توجه به واقعیات و به دانسته‌های خودش است. اما به جهنم… لااقل خیال من راحت شد و تصمیم را گرفتم. من هنوز آن قدر جوانم که می‌توانم باز از سر بگیرم و اصلاً آدمی مثل من همیشه می‌تواند از سر بگیرد. آدمی که دنیـایش در خودش متمرکـز شده است و با خودش به این طرف و آن طرف می‌-رود.

آن گوش‌های قشنگ عزیزی که این جملات را برایشان خواهم خواند و الآن از سکوت ییلاق لذت می‌برند نباید از شنیدن این اظهار نظر‌ها ناراحت شوند. آن جواهرات ظریف کوچک بار‌ها شنیده‌اند که همه چیز صاحبشان در زندگی من استثنایی است.

۸ مرداد ۱۳۳۴

نمی‌دانم زندگیم خوش می‌گذرد یا نه، اهمیتی هم ندارد. همین قدر کافی است که زندگانیم خالی نیست و هر لحظه از آن از چیزی سرشار است.

۱۲ مهر ۱۳۳۴

بیست سال در پیش در همین روز‌ها به دبستان رفتم و امروز پس از این همه سال‌ها توانسته‌ام تحصیلات «عالیه «خود را به پایان برسانم. اما در حقیقت نیمی از این مدت را بیشتر در کلاس درس بسر نبرده‌ام. ده سال می‌شود که دیگر محیط تحصیلی را به نحو واقعی درک نکرده‌ام. فقط‌گاه گاهی در طول سال‌ها امتحاناتی داده‌ام و بس. خوشحالیم بر خلاف تصور اولیه آن قدر‌ها نیست. گر چه حقیقتاً جای خوشحالی وجود دارد. کم کم آبروی من هم به خطر افتاده بود. صرفنظر از اشکالاتی که به پایان نرساندن تحصیلات و ادامه وضع دانشجویی به همراه داشت. حالا وقتی است که باید راه آیندة زندگی را به درستی معین کنم. شاید به خارج بروم و شاید همین جا برای دورة دکترا فعالیت کنم. هنوز نمی‌-دانم و به زودی خواهم دانست.

۲۴ مهر ۱۳۳۴

سیاست جای همیشگی خود را در زندگانیم اشغال کرده است. بهتر است بنویسم… راه خودم را باز کـرده‌ام و باز خواهم کرد. سماجت به قول آن دوستم اولین مشخصة من بشمار می‌رود. رفتارم چنان است که گویی آن همه حوادث بر سر کس دیگری آمده بوده است.

۱۰ آبان ۱۳۳۴

زندگی همیشه چیز خوبی است. هیچ وقت نمی‌تواند بد باشد. اما زندگی آن قدر خوب است که تلخی و بدی گذران را از یاد می‌برد. هیچ نقص و کمی و کاستی نخواهد توانست عشقی را که به این زندگانی دارم مکدر کند. هر چه هم بد بگذرد در همین گذشتن و به هر حال وجود داشتن تمام لذت‌های دنیا نهفته است. هر صبح که آسمان را می‌بینم دلم از شادی روشن می‌شود. روز جدیدی آغاز می‌گردد و چه چیز بهتر از این احساس!

۲۰ آبان ۱۳۳۴

از شما معذرت نمی‌خواهم با آنکه حق با شما است و متأسفانه مثل غالب موارد این منم که رفتار خوبی نداشته‌ام. اما اصرار شما به تحصیل حقانیت خودتان بر من، که پیشاپیش مسئولیت خود را می‌دانسته‌ام، مرا از هر اقدام مناسبی ممانعت می‌کند. به نظر من کسی که حق دارد کمتر باید برنجد. شک نیست که من هم دلایلی برای خودم دارم، دلائل موجهی که هیچ‌گاه با شما نخواهم گفت. ما تا آخر عمرمان هم که امیدوارم با هم بگذرانیم، نخواهیم توانست خودمانی بشویم و همیشه چیزهایی وجود خواهد داشت که فقط یک طرف از آن‌ها آگاه خواهد بود. اما راستی خیال می‌کنید که من نمی‌دانم شما برای من چه چیز هستید؟

۶ بهمن ۱۳۳۴

در اعماق کار سرنگون شده‌ام. این بهترین تعبیری است که می‌توانم از کار جدید خود بکنم؛ چه از جهت سنگینی و زیادی آن و چه از جهت عدم تناسبی که با من دارد. در نخستین روز‌ها زندگی جدید خود را تحمل می‌کردم. اما اکنون وضع را تغییر داده‌ام. احساس لزوم صورت حوادث را عوض می‌کند و به علاوه در بد‌ترین شرایط هم می‌توان از خـود مایه گذاشت و به آسایش رسید. ساعات طولانی و پر مشـغله‌ای که می‌گـذرانم نمی‌گذارد به کار‌هایم برسم و حتی خودم را هم از یادم برده است. و درست در خارج دارد زمینه‌های خوبی فراهم می‌شود.

۲۱ بهمن ۱۳۳۴

بحث حال و آینده بین ما پایان نخواهد یافت. شما می‌خواهید از حال لذت ببریم و من نگران آینده‌ام. با شما موافقت دارم که باید حال را دریابیم و هر روز بیشتر در این راه پیش می‌روم. اما حال فقط قسمت کوچکی از زندگی منست. این را نمی‌توانم از دست بدهم. از حال خودم هیچ راضی نیستم. فقط آنچه مربوط به شما می‌شود برای من در این زندگی جالب توجه است و ما مگر در هفته چقدر می‌توانیم با هم بسر ببریم؟

شاید من هم بدم نیاید که فقط به خاطر همین ساعت‌های معدود روز و شب‌های دلنشین خودمان زندگی کنم و گذر عمری را که حقیقتاً به شتاب دارد تمام می‌شود، با لذت احساس نمایم. ولی در ته وجود من چیزی است که به این همه قانع نیست و نگران است و با تمام قوا انتظار می‌کشد و باکی ندارد که این عمری را که چقدر ممکن بود بهتر از این بگذرد، در سختی‌ها و مشقات پایان ناپذیر که شما خود از آن آگاهید بگذراند. اگر در آینده روزی از این طرز فکر پشیمان شدم ملامتم نکنید.

۱۶ تیر ۱۳۳۵

این نیمه شب آن قدر تاریک و دیرپاست که مرا به یاد نیمه شبی که گویی بر زندگانی من سال‌هاست افتاده است و شاید همواره افتاده بوده است، می‌اندازد. «گویی «اما من جز این می‌اندیشیده‌ام. آیا حقیقتاً من در گفته‌های خودم به خودم صادق نبوده‌ام؟ آیا واقعاً درست است که تمام حقیقت را نگفته‌ام؟ اگر نه پس این احساسی که گاهی مرا از خودم بیزار می‌-کند چیست‌؟ عشق به زندگی و به دنیا و اعتماد به خود و آینده، این همه درست ولی این چیست که مثل مرغ سرکنده در دل من بالا و پایین می‌رود، این چیست که نفس را در سینه‌ام حبس می‌کند؟

در این روزگاری که هیچ چیز «نمی‌شود «و هیچ تغییری در جهت بهتر سیر نمی‌کند، این همه سرودهای امیدواری آدمی برهنه، خوشحال و طوفان زده چه صورتی دارد؟ همة این‌ها به پشت گرمی عواطف کریمانة موجود دیگری که باز از هر چیز زیان دیده است و خود نیاز به پشت گرمی‌ها دارد؟ اگر دفتر این زندگانی که همه در تحمل گذشته است به همین جا بسته شود جز غبن فاحش چه نام خواهد گرفت؟ ما که دندان‌هامان با جگر‌هایمان هر صبح و شام بسیار بد‌تر از آن کرده است که منقار آن عقاب افسانه، با چه رویی در گور خواهیم رفت؟

آیا حق این دنیا را، این زندگانی را شناختیم؟ هرگز… مجالی نبود و ما هر روز خود را امیدوار نگه داشتیم و سرانجام هم بدست نیامد. این نیروی نفرسودنی که سرهای فروهشته را همواره بلند و پشت‌های دو تا را راست نگه می‌داشت آیا جز دروغی نبود؟ هزار دریغ بر آن جهان‌بینی مثبت که برگ و سازی نداشت و هر راهی بر روی آن بسته بود و دست کم نمی‌توانست در فضایی بالا‌تر از امید و نومیدی سیر کند.

۱۰ اردیبهشت ۱۳۳۶

ما بدبختانه از طریق دسته جمعی نتوانستیم به جایی برسیم و منشاء اثری شویم. اما تجارب سال‌های دراز لااقل در طی طریق زندگانی شخصی به حال من مفید افتاده است. احساس کمی و کاستی در سر جای همیشگی خود وجود دارد. اما انصاف باید داد که در راه روشنی قدم گذاشته‌ام. تأثیرم در محیطم روزافزون است. وسایل لازم را بدست آورده‌ام. آن خوشبینی مطلق سال‌های پیش دیگر وجود ندارد و دیگر این موفقیت‌های بالنسبه جزیی در دلم شادی زیادی برنمی‌انگیزد. چه بسیار کار‌ها می‌توان کرد که مجال آن نیست. چهرة آینده هم به روشنی سال‌های گذشته به نظر نمی‌آید. به خوبی می‌دانم که امکانات فوق العاده دارم. بدون هیچ احساس غرور و تفاخری متوجهم که کارهایی به مراتب دشوار‌تر و مهم‌تر را می‌توانم انجام دهم. اما حقیقتاً نمی‌توانم خودم را صد در صد راضی و امیدوار کنم. نزدیک به سی سال زندگانی به من آموخته است که راهی جز «تمکین و فضیلت «وجود ندارد. باید همچنان با شکیبایی بر ذخائر درونی خود افزود و با پایداری با مشکلات در آویخت. شاید هم لحظه مناسب در رسد.