با الهام و اقتباس از گفتۀ «دکتر» مبنی بر اینکه قانون اساسی مشروطه و سایر قوانین این دورۀ تاریخ جدید ایران «ناقص بود اما ناقصالخلقه نبود» میتوانیم همین حکم برخاسته از آن خرد دانای عصر جدید ایران را از قوانینش به دانشگاهش و به آن روان جوان و نهال تازه نشانده شده، نیز سرایت دهیم و بگوییم؛ آرزوها، آرمانهای پدران مشروطهخواه و پرسش ابراهیمبیگ سیاحتنامهنویس، بعد از پیروزی انقلاب مشروطه پاسخی در عمل یافت. از جمله در تأسیس دانشگاه، که آن نیز، عمل مبتنی بر «نظری در عمل» بود.
در ایران «دانشگاه به ضرورتی» ملی «تأسیس شد»!
بخش دوم: تأسیس دانشگاه بدست دولت ملی
فرخنده مدرّس
مقدمهای برای یادآوری
اینکه ما هر بار بخواهیم در بحثی تاریخی از دستاوردهای مشروطیت دفاع و بر آنها بنا کنیم و اینکه در آغاز هر بحثی، در مورد دستاوردهای دورۀ پهلوی، ناگزیر باشیم اول توضیح دهیم که حکومت پهلوی در ادامۀ مشروطیت و کارگزار دولت ملی ایران بوده و اینکه مجبور شویم، در توضیحهای مکرر، نیرو صرف کنیم که؛ ایدئولوژیهای انقلاب ۵۷ و ایدۀ استقرار نظام سیاسی مبتنی بر امت اسلامی، نه تنها علیه آن دستاوردها، نه تنها علیه حکومت پهلوی، نه تنها علیه نظام کهن پادشاهی و نه تنها علیه مشروطیت، بلکه علیه ملت و علیه «دولت تاریخی ایران» و نهادهای نوآیین آن نیز بوده است، بهخودی خود نشانۀ ناخوشایندیست که از حرکت دَوَرانی ما حکایت میکند و اجازه نمیدهد، نه تنها از آن نقطهای آغاز کنیم و فراتر رویم که، یک انقلاب و رژیم ضدملی برآمد تا بنیادهای ملی ما را براندازد، بلکه مانع از آن میشود که بتوانیم متفقاً در جهت شناختن آن بنیادها، دستاوردها و ارزیابی از کاستیهایشان، حداقل در گفتار، بسوی تحکیم مبانی احیا و آیندۀ آن دولت ملی گامی برداریم.
من نمیدانم؛ تا کنون چندین بار گفتاورد زیر از دکتر جواد طباطبایی، در نوشتهها و گفتههای افراد گوناگون نقل شده است، تا نقلکننده بتواند بحث را، با تکیه بر این سخن، در مسیری که باید پیش بَرَد و نتایجی که باید، بگیرد. من نیز در اینجا گفتاورد دکتر را، همچون مبنای خود، میآورم تا شاید بتوانم، با تکیه به اعتبار سخن ایشان، نزد هوادارانشان، به سخنم، که بحثیست در مورد تأسیس دانشگاه، به عنوان یک دستاورد، و پیوند منطقی میان «تأسیس دانشگاه» با «تشکیل دولتهای ملی» بهطور عام و با پادشاهی پهلوی بهطور خاص، ادامه دهم. دکتر طباطبایی در یک سخنرانی ـ در خانۀ گفتمان شهر و معماری ـ گفته است:
«دولت و ملت ایران، باستانی و قدیم است، منتها ما همیشه شکل قدیمِ دولت و ملت را داشتیم. اینکه میگویند رضاشاه مشروطه ایجاد کرد، در واقع آن دولت قدیم را صورت و سازماندهی دولتِ جدید به آن داد. یعنی نهادهای دوران جدید آن دولت قدیم را درست کرد، نه اینکه او دولت درست کرد.»
خُب، حکومتِ آن پادشاهی که دولت قدیم ایران را صورت و سازمان جدید بخشید، نمیتوانسته ملی، یعنی در خدمت «ملتدولت» ایران نبوده و منطق عمل آن نیز نمیتوانسته تابعی از منطق مشروطیت نباشد. بدیهیست که روی این سخن، در استناد به آن گفتاورد و این قضاوت در مورد حکومت رضاشاه، با انواع برخوردهای «نیهیلیستی» پنجاهوهفتی نیست که هستی هر نظم معرفتی، ارزشی و اجتماعی و تاریخی به نفع این ملت را نفی کرده و سعی میکنند، هر بستر و شالودۀ عینی و تاریخی، به عنوان آمدگاه و نقطۀ عزیمت برای پیشرفت، را زیر سئوال برده و سعی در سستی و خلع سلاح ارادهای را دارند که به دستاوردهای «هشتاد ساله مشروطیت» در ایران تکیه دارد.
طبیعیست، در ارزیابی از سرشت و چگونگی رخدادها، اقدامات و اصلاحات در دورۀ مشروطه، اگر جدال و چالشی درگیر میشود، طبعاً نیروهایی را در بر میگیرد، که نه تنها آغاز دوران تجدد ایران را به عنوان پایان دوران قدیم قبول و رویکردی مشروطهخواهانه و تجددطلبانه به ایران داشته، بلکه انقلاب اسلامی را در حقیقت ضد مشروطه و ضد نظام آزادی، میدانند. این آن حلقۀ مشترک فرضیست که به باور ما هر بحثی در مورد ارزیابی از روند مشروطیت و دستاوردهای آن، تا برآمدن قطاعالطریقش، یعنی انقلاب ۵۷، در درون آن جاری خواهد بود. البته نه تصادفی و نه موجب شگفتیست که، از جریانهای استوار، به ویژه در حوزۀ نظر، در این حلقه، هواداران اندیشۀ طباطبایی، به عنوان مهمترین نظریهپرداز تاریخ تجدد ایران، باشند. اما گاه چهرههایی از همان هواداران در سختگیری در این حوزه ـ در حد کمالطلبی ـ بعضاً موجب میشوند؛ نظر، در قلمرو انتزاع، متوقف مانده و رابطۀ آن با واقعیتهای پیشرفت مشروطیت، بهرغم دشواریهای تاریخی و موانع عملی در برابر روند مشروطیت، و با تاریخ واقعی آن بریده شود.
همانطور که در بخش نخست این نوشته ـ «درهای امید به روی خود بگشاییم!» ـ بعضاً برخوردهای عسرتزای مصطفی نصیری، به دستاوردهای دورۀ مشروطه را درخور انتقاد دانسته و گفتم که به رغم قبول بسیاری از دیدگاههای وی در نوشتهاش ـ در ضرورت بنیادگذاری «دانشگاه ملی» و «علم ایرانشهر»ـ و همچنین با احترام به سختگیری و وسواس بالای وی نسبت به ادای حق ژرفای نظری اندیشۀ دکتر، اما این را از سوی ایشان نیز نمیتوانم پذیرفت، که به نام این سختگیری و وسواس، در تأسیس دانشگاه ایران چنین به کنایه داوری کند که: «…دانشگاه نیز با صرف مهیا شدن ساختمان و استاد و دانشجو ـ در شکل آمرانه که در ایران و اکثر کشورهای جهان سوم تاسیس شد ـ به وجود نمیآید.» و این نظر ایشان را نیز قابل قبول ندانم که گویا؛ معرفتی، مقدم بر تأسیس دانشگاه، در ایران، موجود نبوده که «متعَلَّق آگاهی» این ملت قرار گرفته و نهاد «دانشگاه» از دل آن «زاده شود». همچنین پذیرفتن این داوری را دشوار دانستم که دانشگاهی که در ۱۳۱۳ تأسیس شد، گویا جز تیر و تخته و آجر چیده برهم، یعنی بیشتر از یک «ساختمان» نبود و آنهایی هم که، در تمام طول این ۹۰ سال، به آنجا رفته و از آنجا بدر آمدهاند، همه لاجرم تحت شمولیت یک قضاوت یکدست قرار میگیرند و آن اینکه، به دانشگاه نرفتهاند، چون «دانشگاهی» که باید «گاهِ» دانش باشد، وجود نداشته است. عجیب است که ما با چنین قضاوت یکدستی، کماکان معترض داوریهای غیرتاریخی از نوع آرامش دوستدار میشویم؟!
از تأسیس دانشگاه تا توطئۀ قتل آن
به مناقشات فوق باید همچنین افزود که در نگاهی صرفاً نظری و انتزاعی و ناباور به واقعیت دستاوردهای مشروطیت، از جمله تأسیس دانشگاه، نوعی مطلقگرایی غیرتاریخی نیز بوجود میآید که لحظههای مهمی، از تاریخِ دانشگاه، و سرشتِ تأسیس و آغازِ بکار این نهاد، در آن نوع نگاه، مدفون و در عمل نفی تجربه ـ آگاهی ـ میشود. در صورتیکه، در مقابل این نوع نگرش، توصیۀ ما به تجسس پژوهشگرانه و بازبینی در موضوعات مورد بحث آن زمان و رجوع به اسناد موجود، به مثابۀ پیشزمینهها، اطلاعات و استنادات مشخص تاریخیست، تا بتوان آن لحظهها را روی میز تشریح گذاشت و ملاحظه نمود که، به عنوان نمونه، برخلاف نظر مصطفی نصیری، در دهههایی پیش از «تأسیس دانشگاه»، معرفتی به نیازهای کشور، در افکار و در افق دید منورالفکران مشروطهخواه پدیدار شده بود که در آگاهی به ضرورتی درونی و در پاسخ به نیازهای کشور و ملت و در چهارچوب اندیشۀ تجدد، و در پایداری و تداوم این اندیشه، در افکار رجل سیاسی، روشنفکران و دانشمندان عصر پیروزی مشروطه و در دورۀ اقتدار دولت ملی رضاشاه، جز به تأسیس دانشگاه، نمیانجامید. به عنوان نمونه، و تنها به عنوان یک مثال؛ ما امروز وقتی اشارات زینالعابدین مراغهای را در «سیاحتنامۀ ابراهیم بیگ» میخوانیم که:
«خطاب به شاه مینوشت: هرگاه یک دوست و یا دشمنی از شما بپرسد که آیا چه مانع شد که پنجاه شصت سال که بیمنازعۀ خارجه در نهایت استقلال و راحتی حکم میراندید، نتوانستید از این بیست کرور جمعیت ایران بیستوپنج نفر را تربیت کنید که بتوانند بهطور لایق از عهدۀ ادارۀ گمرکات برآیند، تا محتاج نشوید که از فزنگستان ملل خارجه را به مواجب گزاف کرایه کرده به گمرکخانههای خودتان بگذارید، چه جواب خواهید داد؟»
بعد از آن، در پیگیری سرنوشت جنبش مشروطهخواهی و پیروزی انقلاب مشروطه، است که پاسخ به پرسش ابراهیمبیگ را در خاطرات علیاصغر حکمت، وزیر معارف و مدیر مسئول اجرای طرح تأسیس دانشگاه تهران و رئیس آن دانشگاه، خواهیم یافت که در آن خاطرات از جمله نوشته است:
«همزمان با ساختمان عمارت دانشگاه تهران [به قول دکتر دانشگاه مادر] تشکیلات آن دستگاه عظیم نیز آغاز گردید. یعنی همراه با ساختمان به کار سازمان هم مشغول شدیم که در حقیقت ساختمان به منزلۀ جسم و جسد بود و سازمان مانند روح و روان….» و سپس در همان سطور ادامه میدهد: «معارف و علوم عالیه کشور در آن وقت در برابر چهار مکتب و چهار فرهنگ قرار داشت که هر یک با قیافۀ مستقل و مخصوص نمایان میشد و هرکدام به جای خود به صفات چند اختصاص داشت.
اول فرهنگ ملی و تاریخی مملکت ایران که در نتیجه تمدن اسلامی پیکره علوم و فنون گوناگون را در این کشور نشان میداد. مساعی و کوششهای علما و دانشمندان ایران از قرن دوم تاریخ اسلام به صورت ترکیبی از مدنیت قدیم عصر ساسانی آمیخته به تعالیم اسلام و فرهنگ پهلوی پارسی ممزوج و با لسان و ادب عرب تکامل یافته و شکل دل آویز و زیبایی به خود میگرفت. تعالیم اسلام با ترجمههای عدیده از منابع پهلوی ایرانی و یونانی و هندی صورت خاصی گرفته و مکتبی به وجود آورد که نمونه کامل آن در مدرسه نظامیه بغداد و مدارس اصفهان و خراسان و فارس جلوهگری میکرد. تمدن نوزاد ایران در مدت ۱۲۰ سال تحول و ترقی یافته و سرچشمه فیضی از علم و دانش به جریان آورد که فرزندان ایران از آن سیراب میشدند…
مکتب دوم که مرکب از معارف ملی نیاکانی ولی آمیخته با فرهنگ نوآمده بلاد فرنگستان از قرن نوزدهم میلادی مطابق با سیزدهم هجری در این کشور به ظهور رسیده و صورتی بدیع حاصل کرده بود و مظهر آن مدرسه “دارالفنون“ تهران بود که در سال ۱۲۶۸ هجری تاسیس شد و معلمان فرنگی همدوش استادان ایرانی به تعلیم علوم و فنون قدیم و جدید پرداختند یک طبقه دانشمندان و علما دراین مکتب بهوجود آمده بود که علوم جدیده را از قبیل طب، مهندسی، فیزیک، شیمی و علوم طبیعی تعلیم میدادند… دو نفر از آن میان برگزیده شدند یکی مرحوم غلامحسین رهنما (معلم ریاضیات دارالفنون) و دومی مرحومعلیاکبر دهخدا (فارغالتحصیل مدرسه علوم سیاسی و رئیس مدرسه حقوق) هر دو تن نماینده آن مکتب بودند و مامور شدند که در کمیسیون طرحریزی اساس دانشگاه نوبنیاد شرکت نمایند. مکتب سوم، عبارت از آن طبقه دانشمندان بودند که همه تربیت شده مدارس عالیه خارج و فارغالتحصیل از اونیورسیتههای ممالک فرنگستان بودند این فضلای جوان یا تعلیم یافته تمدن و فرهنگ آنگلوساکسون بودند یعنی در انگلستان و آمریکا تحصیلات خود را به پایان رسانده و یا از تمدن “ژرمنی” بهره یافته و در آلمان و اتریش تعلیم یافته و به ایران آمده بودند و نیز گروه دیگری و یا طبقه خاصی را تشکیل میدادند که تربیت شدگان فرهنگ “لاتین” شمرده میشدند و در مدارس فرانسه تحصیل کرده بودند از دسته اول دکتر عیسی صدیق رئیس وقت مدرسه دارلمعلمین عالی (دانشسرای عالی) انتخاب شد… از دسته دوم دکتر رضازاده شفق که از دانشگاه برلین در رشته فلسفه و ادب فارغالتحصیل شده انتخاب گردید و از دسته سوم مرحوم دکترامیراعلم که طب جدید را در دانشگاه لیون آموخته و دیگر مرحوم لقمانالدوله ادهم رئیس مدرسه طب و فارغالتحصیل اونیورسیته پاریس بود. اینها همه در آن کمیسیون انتخاب شدند…»
به منظور ارائۀ تصویر نسبتاً کامل، اما فشرده، از آنچه رخ میداد، در بالا نقل قولی طولانی آوردیم، با این عذر که ادعا کنیم؛ امروز در پرتو بحث از «سنتهای چهارگانه اندیشیدن ایرانی» آن «چهار فرهنگ»، آن «چهار مکتبی» که قرار بود در یک نظام دانش کلی و در یک دستگاه عظیم ریخته شود، رنگ دیگری به خود میگیرد، که نمیتوان از کنار آن بیاعتنا گذشت و بدتر از آن منکرش شد و یا بدتر از بد، محقر حتا حقیرش شمرد و آن بن و بیخ خوشۀ علمِ خاص ایرانی یا به قول دکتر «کنز»ی که نهاده شده بود، نادیده انگاشت و سراسر آن آغازی را نادیده گرفت که میتوانست، بسته به ارتقاء سطح افراد و رشد وظایف و امکانات دانشگاه، در پیوندی با «علم کلی»، به رغم همۀ افت و خیزهایش، و با توجه به رویکردی که به «ایرانشهر» وجود داشت، در رفع ضعفها و ندانمکاریها، به تأسیس «علم جزئی» نیز بیانجامد. ما در اینجا بخشی از خاطرات علیاصغر حکمت، در مورد تأسیس دانشگاه ـ از فصلنامۀ تلاش ـ شمارۀ ۲۰، ویژهنامۀ رضاشاه، منتشر شده در مهر ۱۳۸۳ ـ را باردیگر در اختیار خوانندگان قرار میدهیم. چون بر آنیم که چنین اسنادی در تشریح لحظهها و ارزیابی از تجربههای صورت گرفته لازمند تا مورد بازخوانی و بررسی دقیقتر قرارگیرند. شاید از این مجرا روشن شود که آن ایدۀ تأسیس و سنگ بنای تلاشهای مقدماتی آن، به زغم همۀ تنگناهای یک کشور عقبمانده، به غلط گذاشته نشد. علاوه بر آن به یاد آوریم که غور در این مفهوم عقبماندگی، به عنوان روشنگر وضعیت درونی و آرایش نیروهای آن، بسیار مهم است، که به قول دکتر، به نقل از توکویل، و در برخورد به «آلاحمد فلکزده» و به باور من در برخورد به سایر قوای ارتجاعی برهمزنندۀ آرایش نیروهای آن روزگار، میگوید: «”عزم جزم” کردهاند عقبمانده بمانند و میمانند.»
طبیعیست؛ امروز هیچکس مدعی آن نیست که گویا همه چیز عالی و بیایراد و عیب بنا گذاشته شده بود. اما با الهام و اقتباس از گفتۀ «دکتر» مبنی بر اینکه قانون اساسی مشروطه و سایر قوانین این دورۀ تاریخ جدید ایران «ناقص بود اما ناقصالخلقه نبود» میتوانیم همین حکم برخاسته از آن خرد دانای عصر جدید ایران را از قوانینش به دانشگاهش و به آن روان جوان و نهال تازه نشانده شده، نیز سرایت دهیم و بگوییم؛ آرزوها، آرمانهای پدران مشروطهخواه و پرسش ابراهیمبیگ سیاحتنامهنویس، بعد از پیروزی انقلاب مشروطه پاسخی در عمل یافت. از جمله در تأسیس دانشگاه، که آن نیز، عمل مبتنی بر «نظری در عمل» بود. حال اگر قرار است، «مینوی خرد» ما نظری فلسفی در بارۀ این تجربۀ تحقق یافته تدوین کند، که «به مرحلهای از پایان خود رسیده است»، این «مینوی» ارجمند نمیتواند، تاریخ نَوَد ساله و «آگاهی» صدواندی سالۀ پیش از آن را، به میل «کمالطلب» خویش، نادیده یا یک لخت بپندارد و نمیتواند چهرههای فراز و فرود آن تجربۀ تأسیس در آغاز، تا توطئۀ تعطیل و قتل آن، و شش دهه ضدیت تبلیغاتی و سپس با انقلاب فرهنگی در یک رژیم حرامی امتی ـ اسلامی، را در قالب یک حکم عسرتزا بریزد و نام و سیمای زینالعابدین مراغهای، رضاشاه و فروغی و حکمت و فروزانفر و دهخدا و افشار و… را با شریعتی، آلاحمد، روحالله خمینی و عبدالکریم سروش و زیباکلام و آقاجری و آباذری یک کاسه کند.
نسبت تأسیس دانشگاه و تشکیل دولت ملی
و اما حال، بعد از آن مقدمه، آنچه مربوط به بحث رابطۀ تأسیس دانشگاه با تشکیل دولتهای ملی میشود؛ با استناد به توضیحات دکترطباطبایی گفتیم که دانشگاه ـ نه فقط در ایران ـ به ضرورتی تأسیس شد. تشخیص این ضرورت درونی و پاسخی بدان، از طریق نیاز به نظام علم جدید و تأسیس نهاد آن، پیوندی منطقی با تغییر ماهیت نظامهای فرمانروایی داشته است. دکترطباطبایی در توضیح این رابطه، در فصل اول کتاب «ملاحظاتی در بارۀ دانشگاه»، مینویسند:
«پیدایش دولتهای ملّی به علم «ملّی» خود نیاز داشت. این سخن به معنای آن نیست که همۀ علم میتواند «ملّی» باشد، بلکه منظور من این است که الزامات ادارۀ امور ملّت، با مسائل اجتماعی کشور، اقتصاد، سیاست و مناسبات جهانی آن، با الزامات تدبیر دینی امّت و رستگاری آن تمایزهای اساسی دارد. از این حیث، پیدایش دانشگاههای جدیدی که از خاکستر مدرسههای سدههای میانه سر برآوردند، بهرغم عام بودن علمی که در آنها تدریس میشد، پیوندهایی با علمِ ملّت داشت.»
به عبارت دیگر «استوار شدن شالودۀ دولتهای ملی» ربطی منطقی با تکوین دانشگاه جدید دارد. زیرا پدیداری مفهوم ملت ـ مردمان تحت فرمانروایی ـ در افق دید نظامها و حکومتها، رتقوفتق امور و ضرورت امنیتِ بقا، دوام و تأمین منافع و مصالح آن مردمان را پدیدار میساخت. به همان میزان که، به عنوان نمونه، تشکیل ارتشِ قدرتمندِ همیشه آماده و دانش جدید جنگ، لازم میآمد، دانشهای دیگر نیز در حفظ و رتقوفتق امور ملت را مهم میساخت، حتا تا جایی که، با پدیداری ملت در افق دید حکومتگران و اندیشمندان آن، نظم و ترتیب و سلسله مراتب اهمیت شاخههای علوم موجود نیز به تدریج، پس از جدالهای نظری طی چندین قرن، دگرگون و جابجا شد و در اثر این جابجایی بود که، به قولی، الهیات به تدریج در همۀ کشورها از صدر به زیر آمد. به عنوان نمونه، همینکه چرا علم پزشکی، چرا علم حقوق از دیدگاه دولتها جایگاه ویژهای مییافتند، سرآغاز مهمیست، که راز مهم بودن آن در اهمیت یافتن قدرت ملت ـ دولتها و تغییر نگاه به مردم و جامعه نهفته بود.
این پرسش هم البته بسیار مهم است که چرا مردمان عسرتزدهای که «حوزههای علمیه» و «متفکرینشان» قرنها بود دفتر عقل چارهاندیش را، به فتوایی در آب حرمان عشق و هجران صعود به «ارض ملکوت» شسته و به باد بینیازی به عالم و آدم سپرده بودند، چرا این مردم، خودشان به این فکر نیافتادند که، همچون «بورژوازی» نوپای اروپایی، در قرون وسطای زیر سلطۀ فلسفۀ اسکولاستیکی حوزههای علمیه کلیسایی، روزها آزمایشگاههای علمی خانگی درست کرده و دست به آزمایش بزنند و شبها، برای رد و بدل کردن نتایج آزمایشهای علمی خود، به «سالنها» هجوم ببرند، یا مثلاً در تاریخ خود به تجربۀ گروههایی همچون اخوانالصفا نیاندیشیده و اقتداء نکردند، تا علم برینی، مستقل از دیانت و اهل «سنت قدماییِ» غافل از عالم و آدم، بناکنند؟ علمی که به انسان، جهان، کشور، ملت نگاه نویی ارائه نماید، نگرشی که شرایط تازۀ بقا، دوام و قوام خود و کشورشان را ببیند، تدوین کند و به آنها بفهماند. البته این پرسش مهم را باید از همان «مینوی خردی» پرسید، که از واقعیتهای تاریخی و «صدسال کشاکش با تجدد» در ایران فاکتور گرفته است، اما هنوز هم، چوب سرزنش را بر سر مؤسسین دانشگاهِ در صف تجددخواهی میکوبد که «آمرانه» و «ناسیونالیستی» عمل کردند و اینکه چرا دانشگاهشان از دلِ درهای بستۀ «نظام تعطیل شدۀ علم» و از درون «مدرسههای بازِ» دین عجایز بدر نیامد! چرا هنوز این «مینوی» عزیز و ارجمند ما به راه آن دانای خردمند نمیرود که، با نگاه به چنین وضعیت اسفبار و چارهناپذیری، گفته است: «دانشگاه در ایران به ضرورتی تأسیس شد.» یک سر مهم دریافت آن ضرورت تأسیس همین وضعیت زمین سوختۀ «علم» وطنی بود. آن خرد دانا این حکم روشن را نیز در خلال همان بحثها میآورد که:
«تا زمانی که گسستی از مبنای نظام قدمایی ایجاد نشده باشد، چنانکه منصورالسلطنه به فراست دریافته بود، و من در جای دیگری اشارهای به آن کردهام، نمیتوان گفت که علم جدید تدوین شده است.»
البته ادامۀ بحث در مورد رابطۀ دانشگاه و «حوزههای علمیه» و شرط تأسیس علم جدید در گسست از آن مبنای «نظام قدمایی» و معنای آن گسست و چگونگی گسست و بعد «تدوین» آن به درازا میکشد. برای فهم درست آن رابطه و این شرط باید به بحثهای خودِ استاد رجوع کرد. به برداشت من مهمترین و جامعترین دادهها، راهها، شرحها و برهانها در این زمینه ـ همان مبنا ـ را میتوان و باید از آثار ایشان، خاصه «ابنخلدون و علوم اجتماعی» آموخت. روی توصیه بدین آموختن، البته که در درجۀ نخست به خودم است. لذا در رفتن به ژرفای این موضوع پیچیده، با شوق آمادۀ تأمل بر بحثهای دوستداران اندیشۀ دکتر طباطبایی و گرفتن آن بحثها به گوش جان هستم.
ولی در اینجا تنها به یک تذکر اکتفا میکنم که؛ الزاماً اینطور نیست که همۀ دانشگاهها، حتا آنها که سرزمین مادریشان اروپای قرون وسطا بوده است، الزاماً از درون دستگاه کلیسایی زاده شده باشند. حتا میتوان یکی از قدیمیترین آنها را مثال آورد که توسط فریدریش اول معروف به بارباروسا امپراتور مقدس رُمی ـ ژرمنی بناگذاشته شد، که دانشکدۀ حقوق، یا به عبارت خود آلمانها، دانشگاه حقوق بود. بارباروسا در ۱۱۵۵ میلادی در برابر انحصار پاپ، و برای شکستن این انحصار، در زمینۀ تفسیرهای قانونی از کتاب مقدس، در بیرون از کلیسا، استادان و دانشجویانی را مورد حمایت قرار داد و مدارج تحصیلی آنها را نیز از روی مدارج کلیسایی، آمرانه، تعیین و بعد از فارغالتحصیل شدن، نیز به آنها، به امر وی، مقامات قضایی رسمی اعطا گردید. قصد و غرض و نیاز بارباروسا به قوانین بهتری برای ادارۀ قلمرو رعیتش بود. این تذکر را دادم تا مبادا در سختگیری به دامن دگمسازی سقوط کنیم.
همین تذکر و هشدار را هم باید در مورد تأسیس فلسفه یا اساساً پیگیری و شرح مباحث بزرگ فکری و فلسفی بیان نمود. هر چند که آموزش در این علم نیز به تعلیم دانشگاهی و زیر نظر استاد اهمیت اساسی دارد. اما بهرغم این نباید به دامن دگم افتاد که گویا تأسیس فلسفه نیز الزاماً امر دانشگاهیست. سرگذشت ژان ژاک روسو، فیلسوف بزرگ و نامی روشنگری، نمونۀ جالبیست. یا توماس هابز، درست است که در چهاردهسالگی در آکسفورد تحصیل میکرد و با دانشمندان و فلاسفه، رهبران و دولتمردان بزرگ نشست و برخاست داشت و در سفرهای بسیارش با آنان دمخور بود، اما میگویند یک معلم سرخانه بود و تزهایش را سیستماتیک در طول سفرهای پرشمارش تدوین مینمود. در این زمینه حتا واقعیت عمل و جای و گاهِ خودِ استاد، در تدوین هزاران صفحه و شاهکار احیای «اندیشۀ ایرانشهر» و ارائۀ نظریۀ نوآیین «ایرانشهری» و عرضۀ منظومۀ آن و همچنین تعلیم علم ایراندوستی به هزاران دانشجوی بیرون از دانشگاه ـ از جمله خود مصطفی نصیری ـ نیز درخور تأمل است. از تأسیس فلسفه و نظریه گذشته، همین امر را میتوان به برخی اختراعات علمی بزرگی که زندگی بشریت را دگرگون کردهاند، سرایت داد. البته، با این تذکرها، قصد ایجاد توهم و ایجاد آشوب در نظم و نَسَق علمی و نهاد آن را ندارم. غرض آنست که از برخورد دگمآمیز روی اموری که به فهم مسئلۀ اصلی آسیب میرسانند، پرهیز کنیم.
یک مورد دیگر هم هست که بسیار مایلم آن را، در فرصت مناسب دیگری، با دوست پژوهشگر ارجمندم در میان بگذارم، که به نظرم، به رغم نظرات صائب ایشان و بهرغم اساساً صاحبنظر بودنشان در این موضوعِ خاص، اما در آنجا نیز، به نظر من، بر امری در جدال با آرامش دوستدار چنان پایسختی نشان دادهاند، که حق اصل موضوع فوت شده است. یعنی موضوع مهمتری برای ما ایرانیان، در مورد ابنمقفع، نامکشوف مانده، یا حداقل از غرض دکتر در برجستگی نقش این اندیشمند بزرگ ایران بدور افتاده است.