«

»

Print this نوشته

نگاهی به گفت‌وگوی بابک مینا و مهدی نصیری / بخش دوّم / فرخنده مدرّس

وقتی کسانی آیت‌الله بروجردی را به خیال قدرت و نفوذ کافی‌اش برای سرنگون کردنِ رژیم وقت تحریض می‌کردند، ایشان در پاسخ، نگفتند که در مذهب شیعه اقدام به این امر منع دارد و حرام و مردود است و خلاف اصل و جایگزین آن نیز از مقولۀ حکومت جور است. بلکه پاسخ دادند: «با کدام دانش؟ با کدام قدرت؟ با کدام آدم بیایم در وسط این میدان؟» با این پاسخ آدمی بیاد همان «اژدهای افسرده از بی‌آلتی» می‌افتد! آیت‌الله خمینی اما، با «آلت مهیا» آمد گفت «به قوۀ الهی»! و همه به استثنای اندکی، نظیر پدر محترم آقای نصیری، سرخم کردند. ایشان هم، البته تنها ماندند. بنابراین باید اقرار کرد که «نگاه شاذ در فقه شیعه، نگاه مشهور، این است» که: «ولی فقیه شأن حکومتی ندارد» تا وقتی که «آلت» فراهم نباشد. وقتی فراهم شد در رفع حرام حتماً حجت و حدیث و روایت و «نگاه شاذ فقهی» دیگری یافت خواهد شد، به مصداق همان «حکایت فرو بردن قند حرام در چای برای حلال شدنِ آن»

‌ ‌

FR

نگاهی به گفت‌وگوی بابک مینا و مهدی نصیری

بخش دوم: روایت‌سازی در بارۀ «شیعه» و انقلاب اسلامی

‌ ‌

فرخنده مدرّس

‌ ‌

«در پرتو حوادث‌ اخیر می‌توان‌ گفت‌ انقلاب‌ ایران‌ نقطۀ‌ پایان‌ کوشش‌ هشتاد سالۀ‌ دوران‌ تجددخواهی‌ در ایران‌ بود. آن‌چه‌ از زمان‌ نهضت‌ مشروطیت‌ در جهت‌ استقرار نظام‌ اقتصادی ـ اجتماعی‌ نوین‌ و حیات‌ سیاسی‌ِ عرفی‌ انجام‌ شده‌ بود یک‌سره‌ درهم‌ کوبیده‌ شد…..اگر در انقلاب‌ مشروطیت‌، پیش‌روان‌ِ نهضت‌، مردان‌ آزادی‌خواه‌، واقع‌بین‌، نیک‌اندیش‌، و روشن‌رای‌ بودند و نیروهای‌ انقلابی‌ را به‌ سوی‌ هدف‌ واحد تأسیس‌ آزادی‌ سوق‌ دادند در انقلاب‌ ایران‌، طلایه‌داران‌ انقلاب‌ نه‌ آزادی‌خواه‌ بودند و نه‌ تصور روشنی‌ از ماهیت‌ نظامی‌ که‌ می‌بایست‌ مستقر شود داشتند.» («انقلاب و آزادی ـ مجلۀ ایران و جهان» ـ اسفند ۱۳۶۲)

«هدف انقلاب اسلامی تأمین مصالح امت اسلامی بود.» («در جستجوس پاسخ» آذرماه ۱۳۸۱)

گفتاوردهای فوق، از دکتر جواد طباطبایی، در حقیقت آن مقدمه و اشاره به مجرای بحثی‌ست که از درون تأمل بر آن می‌توان هم به حقیقت «خاستگاه‌های فکری» و هم به واقعیت «علل و ریشه‌های» انقلاب ۵۷ دست یافت. آن گفتاوردها از جمله راه به قلمرو بحثی‌ست که از قضا طرفین «گپ و گفت» زندۀ اینستاگرامی دونفره، یعنی بابک مینا و مهدی نصیری، ابرام دارند، حتا تُکِ پایی در ورود بدان قلمرو قدم رنجه ندارند. البته اگر مقاصد و مواضع سیاسیِ پیدا و پنهان در این استنکاف ملموس نبود، می‌شد به‌دل تأسفی بر آنان روا داشت که بی‌راهه می‌روند و ندانسته‌ دل قوی داشته و وارد در بحثی شده‌اند، با عمق و ابعادی بیرون از تصورات و خیالات‌شان. ندانسته و از سرِ بازی، در بحثی‌ ورود کرده‌اند؛ در بارۀ یک رخداد مهم تاریخ ایران، یعنی انقلاب اسلامی، علیه یک رخداد تاریخی بس مهمتر دیگر ایران، یعنی انقلاب مشروطه، که در روشنگریِ شالوده‌های نظری، توضیح تطورات تاریخی هر یک از آن دو و همچنین در توضیح علل‌ و تشریح ماهیت رودررویی آن دو رخداد، چه عمرهای عزیزی گذاشته و چه بسیار خرد و فرزانگی و دانش، در بارۀ ایران و برای ایران، بر بستر آن رویارویی رخدادها صرف شده است. خودداری از ورود به مجرای آن بحث تنها می‌توانسته، در خوش‌بینانه‌ترین نگاه‌هایی که تا کنون هر سه جلسۀ این «گپ و گفت» را تعقیب کرده‌اند، همچون صحنۀ نمایشی از خامی و ناپختگی جلوه‌گر شده و تأسفی به ‌دل‌ها اندازد.

البته آن تأسف را نمی‌توان بسادگی صَرف مهدی نصیری کرد. صَرف کسی که آنقدر می‌داند که؛ عدم شرکت در رفراندوم جمهوری اسلامی، به دلیل صغر سن ـ چهارده ـ پانزده سالگی ـ را مائده‌ای برای خود، در شرایط انزجار عمومی کنونی از جمهوری اسلامی، تلقی کند و در فرصتی مناسب آن را نیز به سمع و اطلاع ببینندگان برساند. اما از چند دهه همکاری قلمی و قدمی، از آغاز جوانی تا میانسالی، در راه بقای رژیم حرامی اسلامی و پیامدهای آن علیه کشور، عبوری سطحی نموده و از مسئولیت فردی و شخصی، که الفبای ورود به حوزۀ عمومی‌ و شرط اعتماد است، سخن روشنگرانه و نقادانۀ جدی به میان نیآورَد. در این حسابگری‌هاست که به دشواری بتوان گوشه‌چشمی، از موضع باورمندی و روادارانه، به ایشان انداخت. به‌رغم این اما این سخن را ناتمام می‌گذاریم. زیرا، در حوزۀ عمومی، یعنی جایی که پای مردم، ملت و میهن در میان باشد، این را حق هر ایرانی می‌دانیم، که زمانی با گذشته‌ای که ـ با تأکید دوباره بر حضور در حوزۀ عمومی ـ هیچ موجب سربلندی نبوده، تسویه حساب کند و تغییر موضعی، از سرِ آگاهی، نسبت بدان روریارویی تاریخی آن دو رخداد، بدهد، مسلح به آگاهی ملی، در صف ایراندوستان، به مخالفت جدی علیه فرقۀ تبه‌کار حاکم، و علیه انقلابی که این فرقه از آن برآمده، درآید.

اما اگر قرار باشد، آقای نصیری که تازه به موضع «انقلابی با نتایج فاجعه‌بار» ـ آن‌هم نه بر اساس نظر شخصی بلکه بر اساس «برآیند سنجش» ـ رسیده است، بخواهد در بررسی ماهیت انقلاب ۵۷ و سیر تکوینی اسلامی آن، مغلطه بافته و یکسونگری‌ و سفسطه‌های حریف و طرف «گپ» خود، در مورد «نجات‌ ایران» توسط «شیعۀ انقلابی» را نیز، با استقبال و ترغیب، بر مغلطه‌های خود افزوده و در حقیقتِ امر خدشه وارد کند، آن‌گاه باید انتظار داشته باشد، که در سنجش و داوری در بارۀ آن «تغییر موضع» محک و معیارهای دیگری به میان آیند که، در آن، هیچ دیدۀ اغماضی را راه نباشد. با این مقدمه و در پیوستِ بخش اولِ این نوشته، آنچه در این «گپ و گفت»، مورد داوری و برخورد نقادانه قرار دارد، دست‌کاری، جعل و خدشه‌ای‌ست که از یک‌سو در رابطه میان فاجعۀ امروز با مبانی «فکری» و زمینه‌های تاریخی وقوع انقلاب اسلامی می‌شود و از سوی دیگر به حضور نیروی چپ با ایدئولوژی مارکسیست ـ لنینیستی، چنان وزن و پوشش سنگینی داده می‌شود که از اساس ماهیت اسلامی و نظام ارزشی آن انقلاب را لوث و ناپدید نموده و در انتها نیز این شگفتی را برجای می‌گذارند که؛ اگر چپ مارکسیست ـ لنینیست این‌قدر توانایی تأثیر و نفوذ داشت، چرا دست به انقلاب اسلامی زد!؟ یا اگر اسلام‌گرایان تا این اندازه زیر چتر تأثیر چپ و مقلد مارکسیسم ـ لنینیسم بودند، چرا انقلاب «خلقی» یا «پرولتاریایی» نکردند!

حقیقت آن‌ست که مبانی فکری انقلاب ۵۷، در واقع، همان‌طور که دکتر طباطبایی تحلیل کرده‌اند؛ «فصل مشترکی بود از روایت‌های اسلامی و روایت‌های مارکسیست ـ لنینیستی که هر دو به یک میزان ضد انقلاب مشروطه و ضد آزادی و علیه تعمیق آزادی تأسیس شده به وسیلۀ انقلاب مشروطه بودند.» در این «گپ و گفت» در درجۀ نخست به صورت نادرستی «فصل مشترک» در انقلاب اسلامی با مبانی اندیشه و نیروهای متفاوت شرکت‌کننده در آن، یکی گرفته می‌شود. علاوه براین، برخلاف مغلطه در نقش چپ و بزرگ‌نمایی آن، در حقیقت، «این چپ‌ها بودند که در مجموع ایده‌های روحانیت»، برای درهم شکستن و کوبیدن دستاوردهای هشتاد سالۀ انقلاب مشروطه را «مطابق خواست‌های ویران‌گر خود در ضدیت با ایران و در ضدیت آزادی، دیدند و با آن همراه شدند» (دکتر طباطبایی ـ انقلاب و آزادی) یا به عبارت بهتر در خدمت بدان برآمدند. بنابراین یا از عسرت فکری و ناتوانی در رفتن به بنیادهای فکر اسلامی انقلاب ا‌ست، و یا از ناراستی و برای ایجاد انحراف از بحث اصلی‌، یعنی اسلامی بودن انقلاب، که گردۀ چپ مارکسیستی و لینیستی و شریعتی «چپ‌زده» یا «مقلد چپ» در این «گپ و گفت» رها نمی‌شود.

در گزینش روش بزرگ‌نمایی تأثیر و نفوذ چپ در انقلاب، به ویژه در تحلیل‌های موردی و گزینشی برخی وقایع، مثل جریان نفت، که با تکرار آنها باید «هژمونی» تأثیر‌گذار چپ بر انقلاب، القا شود، آشکارا دو انحراف اساسی صورت گرفته و نمودار می‌گردند یک؛ تکیه یکسویه بر مشی انقلابی‌گری، در انفکاک از مبانی و افکار انقلاب و جدا از نظام ارزشی آن و سپس نسبت دادن آن مشی به چپ مارکسیستی از یک‌طرف و مبرا کردن نیروی مذهبی از آن مشی انقلابی از طرف دیگر، آن‌هم با استناد به مخالفت بنیادی و سنتی شیعه با مشی انقلابی و اساساً با مفهوم انقلاب. با این روش، انقلاب به صِرف انقلاب، و بدون مبانی و نظام ارزشی آن بد و محکوم شناخته، اما دامن نیروی مذهبی از آلودگی هم به مشی انقلابی و هم خودِ انقلاب، دور نگه داشته می‌شود. مهدی نصیری ضمن آن‌که روش انقلابیگری را، از دیدگاه مذهب شیعه مردود می‌داند، به‌رغم این اما هیج‌جا وقوع خودِ انقلاب ۵۷ را محکوم نمی‌کند. بر عکس از ادعای دکتر مینا که گویا «انقلاب شیعی»، ایران را، برای بار دوم و این‌بار، از افتادن به کام کمونیسم، نجات داد، استقبال کرده و می‌افزاید: «شور تحول‌خواهی از سوی چپ آنچنان قوی بود که یک اتفاق انقلاب‌گونه لازم بود»! به عبارت دیگر چپ اگر نبود انقلابی هم در کار نبود! بنابراین و به اعتبار سخنِ نصیری؛ انقلاب اسلامی بالاجبار، در مقابله و رقابت با چپ، و برای «نجات ایران» رخ داد!

هرچند بحث اصلی ما در این نوشتۀ دو بخشی برخورد، نقد و روشنگری در مورد شگرد ایجاد انحراف از دریافت درست از ماهیت حقیقی انقلاب اسلامی‌ست که، جز انقلابی در ضدیت مشروطیت ایران نبوده است، اما در همین‌جا لازم می‌دانیم، به حاشیه رفته و اشاره‌ای به تفسیر نابجا و درک وارونۀ «نجات ایران» توسط مذهب شیعه بکنیم. مهمترین پایۀ این داعیۀ نادرست، بی‌توجهی به «ابزار شدن» دین است. به عبارت مشخص‌تر؛ انقلاب ۵۷ و تشکیل حکومت اسلامی، تجربۀ نخستینی نبوده که در آن برای پیش‌برد هدفی ـ به ویژه در قلمرو سیاسی ـ «دین ابزار شده است» صرف‌نظر از این‌که اسلام دین دنیوی‌ست و همواره مستعد ابزار و آلت شدن هست، اما تفاوت اساسی‌ وجود دارد، میان آن دو تجربه انقلاب ۵۷ و جنگ میان شاه‌اسماعیل صفوی علیه خلافت عثمانی. آنچه که به تجربۀ دورۀ صفویه و اقدام شاه‌اسماعیل صفوی در ایستادگی برای «حفظ» استقلال ایران در برابر خلافت عثمانی، با استفاده از ابزار دین و بکارگیری مذهب تشیع، در برابر تسنن عثمانی، بازمی‌گردد، نباید چند نکته را از نظر دور داشت؛ نخست آن‌که در آن قرون وسطای ایران و عثمانی، همچنان و هنوز بنیاد حکومت بر دیانت بود و سستی در دیانت، در هر دو سوی جبهۀ جنگ، خطر سستی در بنیاد حکومت را در پی داشت. اما آنچه در ایران مستقر و مسلط بود قدرت شاه ـ به مصداق «چو فرمان یزدان چو فرمان شاه» ـ بود و دیانت در نهایت ابزار کشورداری شاه و به زیر فرمان شاه بود. پس، در مورد خاص «نجات ایران» و ممانعت از درهم شکسته شدن استقلال ایران در برابر خلافت اسلامی ـ عثمانی و جلوگیری از اضمحلال ملت ایران در امت اسلامی، که آرزویش را جلال آل‌احمد به گور برد، اگر قرار باشد صلای سپاسی اعطا کنیم، باید آن را به نام شاه‌اسماعیل صفوی سکه بزنیم که اختیار دیانت و اهل دین را مقتدرانه در دست داشت و با هوشمندی یا به غریزۀ دینی، از ابزار خود یعنی دیانت و مذهب شیعه بهره گرفت و مردم را به غیرت دینی و مذهبی‌شان برانگیخت. درست برخلاف مداخلات آخوندها و فقهایِ «جهادیه‌نویسِ» در دربار فتحعلی‌شاه قاجار که در سایۀ بی‌لیاقتی و بی‌درایتی سلطان، خود را در رتق و فتق امور در عرض شاه می‌دانستند و با فتاوی پارینه سنگی خود، و نادانی‌شان در سیاست‌های جدید میدان، در امور جنگ با روسیه مداخله جسته و از پایه‌های مهم تحمیل آن «وهن بزرگ» به ایران شدند.

مورد دوم که بسیار خام‌تر و مضحک‌تر است، ادعای «نجات ایران» به دست انقلابیون اسلام‌گرای امتی‌ست که رهبر زعیم‌شان، که با مفهوم ملت و ملی‌گرایی اصلاً میانه‌ای نداشت و از همان آغاز قصد به اضمحلال ملت ایران را در امت اسلامی شیعه نمود و به محض پیروزی، هجمه را هم آغاز و در مقدمۀ «قانون اساسی»اش هم گذاشت که بنویسند:

«رسالت قانون اساسی این است که زمینه‏‌های اعتقادی نهضت را عینیت بخشد و شرایطی را به وجود آورد که در آن انسان با ارزش‏های والا و جهان‏‌شمول اسلامی پرورش یابد. قانون اساسی با توجه به محتوای اسلامی انقلاب ایران که حرکتی برای پیروزی تمامی مستضعفین بر مستکبرین بود زمینه تداوم این انقلاب را در داخل و خارج کشور فراهم می‏کند؛ به ویژه در گسترش روابط بین‏‌المللی با دیگر جنبش‏های اسلامی و مردمی می‏کوشد تا راه تشکیل امت واحد جهانی را هموار کند.»

در پاسخ به کسانی که چنین شائبه‌ها و مغلطه‌هایی می‌پراکنند و معنای دگرگونی‌های تاریخی در ایران را نفهمیده و تفاوت آن رعیت ـ بندگان پانصد سال پیش را با شهروندان دلبسته به کشور و میهن و ملت را نمی‌شناسند و فرق میان «ابزار دینِ» در خدمت کشور و بنابر مصلحت ملت را با «ابزارسازی دین» برای کسب قدرت و به قصد نابودی ملت را نمی‌دانند و به‌رغم این نادانی ـ بدون پشتوانۀ آگاهی از تاریخ و دگرگونی‌های آن در ایران ـ وارد در بحث سیاسیِ بدین سترگی می‌شوند و حرف‌های بی‌اساس می‌زنند، فقط می‌توانیم، در این مختصر، سخن شیوای دکتر طباطبایی را به سمع‌شان برسانیم که گفته‌اند:

«قبلا هم چند بار گفتم علم سیاست بر مبنای فهم امت نمی‌تواند شکل بگیرد. امت سیاست ندارد. این ملت هست که سیاست دارد. ملت هست دارای منافعی است و می‌تواند ادعا کند منافع مشخص دارد و فهم این، مسئله مهمی است.» (جایگاه «ایران» در علوم سیاسی امروز و آینده ـ سخنرانی دکتر طباطبایی)

البته معنای سیاست و غایت‌های آن هم در این پانصدساله، ظاهراً بدور از چشم «گپ»زنان، تغییر کرده است. و اما بعد از این حاشیۀ نسبتاً بلند، که چاره‌ای از آن نبود، بازگردیم به مجرای اصلی! می‌خواستیم در توضیح انحراف دوم بگوییم که؛ با حذف مبانی و ارزش‌های اسلامی و پنهان داشتن «هدف تأمین مصالح امت»، خلأیی در مبانی، زیر پای مشی انقلابی، ایجاد گردیده که پیش از این توسط «گپ»زنان منتسب به چپ شده بود. به این ترتیب نه تنها زمینۀ سُراندن مواضع مارکسیست ـ لنینیستی به عنوان شالودۀ انقلاب ۵۷، نیز فراهم، بلکه رندانه تکوین مضمون اسلامی گفتمان انقلابی مسکوت گذاشته می‌شود. به هر حال هر دوی آقایان اشراف دارند که در آن زمان انقلاب، بدون ایدئولوژی، بدون گفتمان، بدون هدف و بدون نظام ارزشی، معنا نداشت. و در آن زمان حرکت و جنبشی، به صِرف ضدیت با هر نظم و نهاد و هرگونه قدرت و ثباتی، با مواضع چپ و مارکسیسم ـ لنینیسم هنوز، حداقل در ایران، کاملاً بیگانه بود. شاید فکر انقلاب، فی نفس انقلاب، که نام دیگر هرج و مرج و بی‌ثباتی‌ست، تنها در ذهن پریشان سارترزدۀ شریعتی یافت می‌شد، اما انوارش به چپ مارکسیست ـ لنینیستی وطنی نرسیده بود. برعکس چپ در آن زمان هنوز قدرت، دولت، سازمان و حزب‌محور بود. چنان‌که محمدرضا نیکفر فیلسوف چپِ ضد دولت و ضد نظم و نهادِ امروز به چپ‌های آن روز، از همین منظر ایراد می‌گیرد. علاوه بر این در ضرورت تشکیل «دولت انقلابی»، بلافاصله بعد از «پیروزی» انقلاب هیچ یک از گروه‌های انقلابی چپ تردیدی روا ‌نداشتند. چنان‌که وقتی آیت‌الله خمینی، به محض ورود به ایران، «در دهن دولت» زد و گفت که «خودش دولت تعیین» می‌کند، چپ‌ها همه بلااستثنا برایش هورا کشیدند. هنگامی هم که آیت‌الله به اختیار خود، بدون هر گونه ملاحظه‌ای در قبال چپ‌ها، که آنها را نه در آن زمان و نه در هیچ زمان دیگری عددی به‌حساب نمی‌آورد، «دولت» خود را تعیین کرد، به هیچ جای چپ‌ برنخورد ‌که سهمی در صعود به ساحت تشکیل حکومت نیافتند و در آغاز هیچ اعتراضی هم نکردند. اما اگر چپ‌های پُست‌مدرنِ امروز خلعت ضدیت با نهاد و دولت و ثبات و امنیت، در ایران، را از شریعتیِ پنجاه سال پیش به ارث برده‌اند، این نه تنها دال بر سستی و بی‌اعتباری بعضاً «تزهای» آقایان، در مورد قدرت و نفوذ چپ است، بلکه ظن این نیز می‌رود که شریعتی و سیدقطب اخوان‌المسلمین نیز آن روش‌های بسیج انقلابی و خزعبلات بافته بر گرد ایده‌های دیوانه‌وار را حتماً از جایی، از چپ یا غیر چپ، اخذ کرده یا دستبرد زده بودند. البته منبع دستبرد مهم نیست، زیرا در هر صورت، همان‌طور که در بخش نخست این نوشته اشاره شد؛ «افکار منحرف و روش‌های وسوسه‌انگیز تبه‌کارانه در جهان دور و نزدیک برای آموختن و اثر‌گذاشتن همواره وجود داشته‌ و دارند. اما این‌که کدام نیرو زیر این وسوسه به تقلید و پیروی افتد و برای کدام منظور ضدانسانی، منطق دیگری دارد که به ماهیت ایده‌ها و افکار همان نیروی مقلد باز می‌گردد.» به مصداق همان؛ در بازِ دیزی و حیای نداشتۀ گربه! علاوه بر این، به قول معروف ،بهترین ایده‌های انسانی را هم می‌شود، در نادانی، بلاهت و یا به اغراض پلید، سنگفرش راه جهنم نمود.

باری، مهدی نصیری، در سعی وثیق برای تخلیۀ افکار و ارزش‌های مذهب شیعه از زیر پای انقلاب ۵۷ در لابلای بحث‌های خود، ضمن آن‌که می‌گوید: «ذائقۀ اصیل شیعه، به‌رغم دفاع از عدالت و مظلوم، ولی تضاد آنتاگونیستی نداشته، چپ‌گرا نبود، مصلحت اندیش و مبتنی بر هزینه و فایده بود» به دفعات بر این نکته نیز تکیه می‌کند که: «شیعه در عصر غیبت نباید به دنبال و در سودای تشکیل حکومت و در سودای تشکیل تمدن اسلامی (!؟) باشد.» وی همچنین به عنوان برهانِ رواج این سنت از پدر و آیت‌الله بروجردی و آخوند خراسانی و… نمونه آورده و به نقل روایت‌هایی از رویۀ آنان می‌پردازد. اما نمی‌گوید؛ به هنگام شکستن این منع اعتقادی در باب تشکیل حکومت بدست فقها و در بدعهدی نسبت بدان، در عمل و به تکرار در تاریخ، نه به اعتبارِ باور یا ناباوری دینی، بلکه به اعتبار بود و نبود «آلت» بستگی دارد. چنان‌که، بنا به روایت خودِ مهدی نصیری، وقتی کسانی آیت‌الله بروجردی را به خیال قدرت و نفوذ کافی‌اش برای سرنگون کردنِ رژیم وقت تحریض می‌کردند، ایشان در پاسخ، نگفتند که در مذهب شیعه اقدام به این امر منع دارد و حرام و مردود است و خلاف اصل و جایگزین آن نیز از مقولۀ حکومت جور است. بلکه پاسخ دادند: «با کدام دانش؟ با کدام قدرت؟ با کدام آدم بیایم در وسط این میدان؟»

با این پاسخ آدمی بیاد همان «اژدهای افسرده از بی‌آلتی» می‌افتد! آیت‌الله خمینی اما، با «آلت مهیا» آمد گفت «به قوۀ الهی»! و همه به استثنای اندکی، نظیر پدر محترم آقای نصیری، سرخم کردند. ایشان هم، البته تنها ماندند. بنابراین باید اقرار کرد که «نگاه شاذ در فقه شیعه، نگاه مشهور، این است» که: «ولی فقیه شأن حکومتی ندارد» تا وقتی که «آلت» فراهم نباشد. وقتی فراهم شد در رفع حرام حتماً حجت و حدیث و روایت و «نگاه شاذ فقهی» دیگری یافت خواهد شد، به مصداق همان «حکایت فرو بردن قند حرام در چای برای حلال شدنِ آن» به همین نشان که، به‌رغم شهرت این نگاه در میان شیعیان که «ولی فقیه شأن حکومتی ندارد»، تعداد پرشماری از «آیات عظام» و «علمای اعلام» با آیت‌الله‌های انقلابی در اقدام به سرنگونی نظام پادشاهی و به قصد استقرار نظام اسلامی به زعامت و ولایت فقها همدلی و همراهی و همکاری کردند. حال چطور شد که در آن شرایط فراهم شدن «آلت»، آن «نگاه شاذ در فقه شیعه» و آن «نگاه مشهور در تشیع» یعنی «شأن حکومتی نداشتن ولی فقیه» به‌رغم گذشتِ سده‌ها، بلکه هزاره‌ای از قدمت شهرت آن، به فراموشی سپرده شد؟ البته نه تنها در مقطع انقلاب ۵۷ بلکه از همان غائلۀ خرداد ۱۳۴۲٫ آیا لازم است از درون کتاب‌های انقلابیون اسلامی، از جمله «صحیفۀ نور»، لیست آیات عظام و علمای اعلامی که با اصلاحات ارضی، با آزادی و حق رأی زنان، با حقوق شهروندی ادیان مخالفت کردند، بیرون بکشیم؟ هرچه بود، مخالفت با دولت و حکومت وقت، دخالت برای ارزش‌های اسلامی علیه سیاست و به قصد اعمال قدرت بود و ضدیت با امر ملت در گسترش حقوق شهروندی. مسئلۀ الزام به تقلید یا اجبار به پیروی از فتوایی هم در میان نبود. زیرا می‌دانیم که نه در آن زمان و نه در زمان انقلاب پای نه تقلیدی و نه پیروی از فتوایی نمی‌توانسته در میان باشد. چون، آقای نصیری طبعاً بهتر از نگارنده می‌دانند؛ در مذاهب مختلف اسلامی تقلید بر مجتهد حرام است. پس آنها اگر اعتقاد داشتند، باید ایستادگی می‌کردند! به این ترتیب، به نظر می‌آید؛ آقای نصیری، با ما روراست نیستند. زیرا اطلاعات و دانش دینی و حوزوی خود را گلچین کرده و بسیاری را از «ما» پنهان می‌کنند و بالطبع از طرف «گپ و گفت» خود، که وی آشکارا چشم خود را حتا بر بسیاری از مسائلی هم که می‌داند، بسته است.

از جمله، آنچه در بیانات نصیری پنهان می‌ماند، سخنان خود رهبران مذهبی آن انقلاب، در بارۀ ماهیت اسلامی و نظام ارزشی آن انقلاب است. به عنوان نمونه قابل تأمل است که نظر فردی مانند مرتضی مطهری، دربارۀ ماهیت و نظام ارزشی و بنیادی انقلاب اسلامی، را بدانیم. انتخاب مطهری در اینجا از آن روست که هرچند «فتنۀ انقلاب» از عمامۀ ایشان هم برخاسته بود، اما، هم به گفتۀ نصیری و هم به شهادت مینا، وی از اتهام شریعتی‌زدگی و چپ‌زدگی مبرا بوده است. اما مهدی نصیری که سابقه و دیدگاه‌ انقلابی مطهری را بی‌تردید می‌شناسد، کلامی در مورد نه آن سابقه و نه این دیدگاه نمی‌گوید. شاید وقتی به وجنات «ما» نگاه می‌کند، با خود می‌گوید؛کیست که حالا یادش باشد، یا اصلاً شنیده باشد که؛ مرتضی مطهری، استاد فلسفه و کلام اسلامی و تفسیر قرآن، و پیش از انقلاب استاد دانشکدۀ الهیات دانشگاه تهران و….، در بارۀ ماهیت و مبانی انقلاب اسلامی چه اندیشیده و چه گفته است! دکتر مینا را هم حتماً بعید می‌داند که بداند، چون به رغم مخالفتش با انقلاب ۵۷، اما از دامن مطهری، یارِغار سیدحسین نصر، انقلابیگری شریعتی‌مآبانه را پاک می‌کند و شاهدی هم برایش می‌آورد. لاجرم ما را، در میانۀ این سکوت دو طرفه، چاره‌ای نمی‌ماند که برملا کنیم و بیاد آوریم که؛ اولاً مرتضی مطهری، همچون سیدحسین نصر «متفکر» و آیت‌الله سیدمحمد بهشتی، از قضا از آن‌ دست نامردمان و نالوطی‌های «آگاه» به عمل و تدارکات انقلابی خود بودند که هم به قول معروف از خور نظام پادشاهی مشروطه خوردند و هم از آخور انقلاب اسلامیِ ضد آن. و ثانیاً یادآور شویم مطهری انقلابی، در بارۀ مبانی انقلاب ۵۷ چه می‌گفت و نگاهش به عنوان یک «متفکر» اسلامی، بیرون از شعاع تأثیر چپ و علی شریعتی به ماهیت انقلاب چگونه بود. مطهری در کتابِ «پیرامون انقلاب اسلامی» در بارۀ «اسلامی بودن» و «خاص بودن» انقلاب، آن را از «همانا انقلاب صدر اسلام» قیاس گرفته و می‌گوید:

«انقلاب صدر اسلام در همان حال که انقلابی مذهبی و اسلامی بود، در همان حال انقلابی سیاسی بود و در همان حال که انقلابی معنوی و سیاسی بود، انقلابی اقتصادی و مادی نیز بود. یعنی حریت، آزادگی، عدالت، نبودن تبعیض‌های اجتماعی و شکاف‌های طبقاتی در متن تعلیمات اسلامی بود.»

آنچه آشکار است، و مطهری اما نماند تا ببیند؛ که انقلاب از نوع انقلاب صدر اسلامی‌اش در ایران به شکستی فاجعه‌بار انجامیده است. اما حداقل آقای نصیری خوبست تجربه بیآموزد و بداند؛ یافتن آگاهی درست به این شکست راه خروج از این بن‌بست فاجعه‌بار است. راه چاره توسل به تکرار آنچه که موجب شکست بوده نیست. هر بحثی در بارۀ «علل و ریشه‌های انقلاب اسلامی»، اگر جدی و بدور از ولع حفظ اسلام در قدرت باشد، با این پرسش مهم‌ِ برای «ما ایرانیان»، همراه است که نسبت این دین با قدرت و حوزه‌های مختلف آن در جامعه چیست؟ بدیهی‌ترین پاسخ به این پرسش، که قدمتش به اندازۀ عمر خود اسلام در ایران است، این است که اسلام دینی دنیوی‌ست و «نخستین گام در فهم و تفسیر» سرشت این دین به عنوان دیانت مبتنی بر شریعت است. اگر در این دین، با همۀ شاخه‌ها و مذاهبش، تنها یک امر مشترک وجود داشته باشد، همانا ضرورت اجرای قوانین برخاسته از احکام این دین وحیانی و الهی‌ست. اما جامعۀ ما دیگر آن نمانده است که بتواند به چنین ضرورتی تن در دهد. پاسخ به این ضرورت در طول تاریخ ایران صورت‌های عملی گوناگونی داشته است. صَرف نظر از این‌که این صورت‌ها، تا کنون، بر کدام مناسبات سیاسی و در چه نوع رابطه‌ای با کانون قدرت سیاسی، در افق حیات جامعۀ ایرانی ظاهر شده‌اند، این ظهور بدون طغیان و تنش یا با طوفان و بحران همراه بوده است، اما پاسخ به ضرورت اجرای احکام شرع در ایران، همواره یا توسط خود اهل دین یا به به ملاحظۀ دین و اهل دیانت داده شده است. مگر در موارد استثنایی در تاریخ ایران که نیروهای عرفی، در صورت توازن نیرو، کمتر تن به این «ضرورت» داده‌اند. اما به هر تقدیر، دورۀ تن دادن به آن «ضرورت» بسر آمده است. با جنبش تجددخواهی و انقلاب مشروطه و به یاری همۀ آنچه که در اثر کوشش‌ هشتاد سالۀ‌ دوران‌ تجددخواهی‌ در ایران‌ بدست آمده، و حتا با تجربۀ انقلاب اسلامی و شکست فاجعه‌بار آن، همۀ معادله‌ها تغییر یافته و دورۀ پاسخ‌های کهنه یا تلاش برای یافتن پاسخ‌هایی که بوی نا و کهنگی می‌دهند، به پایان رسیده است.

بنابراین آگاهی به این دگرگونی قدم اول برای بیرون آمدن از این بن‌بست و آن شکستِ فاجعه‌بار است، نخست آگاهی به این‌که؛ با انقلاب مشروطه و قرارگرفتن ایران در جرگۀ کشورهای دارای حکومت قانون و نظام سیاسی عرف و مؤسس نظام آزادی، قرون وسطای ایران، که نام محترمانه‌ترش بیرون آمدن از سنت است، به پایان رسیده است. با پاسخ‌های پارینه‌سنگی و قرون وسطایی نظیر این‌که «آیا ولی فقیه شأن حکومت دارد» یا نه، و یا تلاش برای حفظ جایگاه ممتار برای دیانت، از نوع صفوی، برای دخالت در سیاست، نمی‌توان راه از بن‌بست و شکست به بیرون برد. پس از صدواندی سال از آغاز دوران جدید ایران، بازهم به قول دکتر طباطبایی «ما به‌تدریج از سنت بیرون آمده‌ایم یعنی از سنت و از هویت دینی فاصله گرفته‌ایم.» و دیانت از صدر به زیر آمده و باید به جای خود، «به عنوان عنصری از فرهنگ»قناعت کند.

این‌همه به ظهور جامعه‌ای در قد و قامت و قوارۀ جدید انجامیده و به فراخور آن نیازها، آگاهی‌ها و پرسش‌های جدید پدیدار گردیده که دیری‌ست پاسخ به آنها از ظرفیت دین و دیانت خارج و در انبان آن یافت نمی‌شود. به قول داریوش همایون،؛ اما روشنفکران دینی و صورت سیاسی آن قشر یعنی اصلاح‌طلبان پاسدار اسلام در قدرت، هر بار در ناتوانی در پاسخ به عقب بازگشته و هر بار به ریشۀ اصلی مشکل برمی‌خورند، اما بازهم به سیر تسلسل تکرار روی می‌آورند. آنها از تن دادن به این آگاهی سرباز می‌زنند که نه اسلام و نه هیچ دینی در دروان جدید قادر به پاسخ به همۀ پرسش‌ها و نیازها نیست. به فراخور این آگاهی و به موازات گسترش ابعاد زندگانی جمعی و فردی و پدیداری حوزه‌های متنوع این زندگانی، در طی طریق مشروطه‌خواهی بود که به تدریج داشت دامن گستردۀ دخالت دین در حوزه‌های گوناگون زندگانی کوتاه می‌شد. متولیان دین، و روشنفکرار دین‌مدار برعکس، بجای آگاهی پیدا کردن به حد محدود خود، «بجای آگاهی پیدا کردن به آگاهی‌های نادرست خود»، در بخش بزرگی، رو به قیچی کردن دامن زندگانی و حیات وسعت یافتۀ فرد و جامعه ایرانی گذاشتند. «پیروزی انقلاب اسلامی یک فرصت تاریخی بود که به اسلامیان داده شد تا داعیۀ کشورداری خود را تجربه کنند و به جهانیان [و به ایرانیان] نشان دهند.» نشان دادند و شکست خوردند. حال اگر کسانی هنوز سودای عزت و احترام دین و ایمان خود دارند و دستشان به جایی هم بند است، بهتر است محترمانه و مخلصانه و صادقانه در برچیده شدن سایۀ نحس حکومت دینی از سر آن کشور بکوشند و بادبان خوشخیالی برای خفظ رژیم اسلامی را به باد چند روشنفکر هرهری مذهب و سست‌عنصر نسپارند و از حالا به فکر حفظ موقعیت دین برای دخالت در سیاست، از روی مدلِ صفویه نباشند! نه زمانه آن زمانه است و نه آن مدل پاک. جهت اطلاع آن مدل هم کتابش هنوز به کمال بازنشده، وگرنه روایت‌های پرفساد از نقش مخربِ دخالت دین در سیاست در آنجا هم کم نیست.