تقدیم بیاد جاودان استاد ارجمند دکترجواد طباطبائی که یک سالیست دیگر در میان ما نیستند، تا در خجسته سالروزِ میلادشان شادمان باشیم. اما پیمان ما با ایشان پابرجاست، چه آنچه، که در دفاع از ایرانیت خود میگوئیم به سپاس آموختههایمان از ایشان است. اگر نابسندگی و کاستی در این دفاع هست، که هست، عذر آن میداریم و با یاد ایشان تجدید پیمان میکنیم که از کوشش در آموختنِ بیشتر از آثار ایشان برای دفاع استوارتر از ایرانی بودن خود تا زندهایم، دست نشوئیم.
با اندیشۀ طباطبایی اسلام از صدر به ذیل آمد!
فرخنده مدرّس
مقدمه
با حضور اندیشۀ دکتر جواد طباطبایی، راه بر ضرورت به پایان رساندن درهمآمیختگی دین و دولت در ایران، گشوده شده است. تا همینجا نیز، در پرتو نظریههای تاریخی دکتر طباطبایی و زیر تأثیر آثار ایشان، در گفتمان نسلهای جدید ایران و در اذهان بسیاری از سخنگویان این نسل، اسلام از صدر به ذیل آمده است. این ادعا که گویا گسترۀ اقتدار دین، در همۀ ادوار، بر همۀ اجزاء زندگی سیاسی، اجتماعی و فردی ایرانیان، سایهگستر بوده و این ادعا که گویا تاریخ و فرهنگ ایران اسلامیست، هر روز، از سوی این نسل، به چالش کشیده و در برابر آن ایستادگی میشود. برخلاف نسلهای متمادی ایرانیان، به ویژه نسلهای انقلاب اسلامی، و گروههای سیاسی و فکریِ آن نسلها، که قریب به اتفاق، در برابر ایدئولوژی اسلامگرایی و توهم «ایران اسلامی»، تسلیم شدند، نسلهای امروز ایران از آن تسلیم ابراز شرم میکنند.
البته مقصود از این سخنان در اینجا، صِرف ارائۀ برداشتی سیاسی، از دیدگاه و آثار دکتر طباطبایی، به سود پیکار، با هدف برچیدن بساط نظام امتگرای کنونی، نیست؛ که در ضرورت برچیدن بساط رژیمی که همۀ مرزهای تفکیک میان دین و دولت و سیاست و دیانت را، با شعار خمینی که میگفت «دیانت ما عین سیاست ماست» و «سیاست ما عین دیانت ما»، درهم پیچیده و بر اساس مغلطۀ بزرگِ «ایرانِ اسلامی» فلسفۀ ولایتی ـ امتی خود را به ایران تحمیل کرده است، تردیدی نیست. رژیم اسلامی با تحمیل این فلسفه به سیاست ایران، امروز، بزرگترین عامل و زمینهساز خطرهای مهیبِ مستقیم و غیر مستقیم، دور و نزدیک و کوچک و بزرگ علیه تداوم هستی و بقای سیاسی، فرهنگی و حتا سرزمینی ایران، شده است. از میان برداشتن چنین عامل مخاطرهانگیزی، البته تنها یک ضرورت سیاسی لحظه نیست، بلکه پیکار بزرگ فرهنگی ـ فکریست که بار امانت یک امر به تعویق افتادۀ تاریخی را نیز بر دوش میکشد.
هر چند ما، سخت بر این باوریم که با تغذیه فکری از آثار دکتر طباطبایی، پیکارگران میهنمان،از نظر استحکام شالودهها و انسجام فکری پیکارشان، در چیره شدن بر چنین حکومتی، از بخت بیشتری در پیروزی برخوردار و فرجام پیکارشان، ضامن حفظ ایران و حامل نیکبختی برای کشور و ملتشان خواهد شد، اما، فراتر از این باور، ما بر این نظریم که در پرتو آگاهیهای برخاسته از آثار و اندیشه تاریخی دکتر طباطبایی، نه تنها مغلطۀ تاریخی «فرهنگ اسلامی ایران» رنگ میبازد، بلکه همچنین، آن امر معوق افتاده، یعنی بازگرداندن سیاست ایران به جایگاه اصلی و نشاندن آن بر اورنگ دانش و خرد، نیز، از محاق تعویق بدر خواهد آمد، بیرون آمدنی که راه خود را تنها از میان آگاهی بر تاریخ و تجربههای تاریخی ایرانیان، خواهد گشود. باب بحث و راه کسب چنین آگاهی، در آثار دکتر طباطبایی، گشوده شده است؛ آثاری که بدون هیچ اغراقی باید اذعان داشت که مهمترین و ارجمندترین دستاورد دهههای دشوار گذشته بوده است.
ضابطۀ تعیین نسبت سیاست و دیانت
باری، برای آنکه بتوانیم آنچه را که گفتیم، با گشودن بابی از نظریههای تاریخی دکتر طباطبایی، و با تکیه بدانها، ادامه دهیم، از همان بحث مهم «نسبت میان سیاست و دیانت» آغاز میکنیم، که به صورت یک نظریۀ تاریخی، در درون دستگاه عظیم نظری و به عنوان جزء مهمی از این دستگاه، در آثار دکتر طباطبایی، مطرح شده است. ضرورت طرح پرسش از «نسبت میان سیاست و دیانت» و توجه به دلایل دگرگونی در این نسبت، در دورههای گوناگون تاریخ ایران، برای نخستین بار، در آثار دکتر طباطبایی منشاء حضور و از آنجا به ذهن بحرانزدۀ بسیاری از ایرانیانِ پس از انقلاب اسلامی، راه یافت. برای نخستینبار، از مسیر توضیحات و شرحهای تاریخی ـ نظری دکتر طباطبایی در همان آثار، تصاویر گویایی از سیر دگرگونشوندۀ این نسبت، در دورههای گوناگونِ تاریخ ایران، در مسیر یک جابجایی در جایگاه سیاست و دیانت، البته به زیان سیاست، نمودار و روند زوال تدریجی بنیاد مستقل اندیشیدن و از میان رفتن استقلال سیاست تا فرجام انحطاط تمدنی ایران، پدیدار میگردد.
البته سیر دگرگونی نسبت میان سیاست و دیانت، به زیان استقلال اندیشۀ سیاسی در کانون بحثهای نظری ـ تاریخی دکتر طباطبایی در بارۀ سنت اندیشیدن ایرانی، سیر تحولی و سرنوشت تاریخی آن اندیشه قرار دارد. این سرنوشت را، در آن سیر تاریخی، آغازی و پایانیست. آغاز آن سرنوشت با حضور اسلام در ایران به عنوان دیانت جدید معنا مییابد، دیانت جدیدی که؛ مهمترین مشخصۀ آن، تا جایی که به این بحث ما مربوط میشود، نامعلوم بودن مرزهای میان دیانت و سیاست، این دو حوزۀ گوناگون زندگی انسان است که، از همان سرچشمۀ این دین گلآلود و تیره بوده است. چنانکه دکتر طباطبایی، در این باره گفته است:
«نسبت دیانت و سیاست در اسلام به هیچ وجه روشن نیست… ما حکومت اسلامی نداریم. زیرا در اسلام نظریهای برای حکومت ندارد و هیچ حکمی برای قلمروی که سیاست در آن سامان مییابد وجود ندارد.»
البته این ضلالت در سرچشمه از همان ابتدا، نطفه اجبار به ایمان و واداشتن به گرویدن به این دیانت جدید را در خود نهفته و سفته داشت و زمینه را از همان آغاز «ظهور» اسلام به دست پیروان سلطهگر و غلبهجو میداد. حقیقت این امر را، بهتر از هر امری دیگری، تجربۀ تاریخی خود ایرانیان به اثبات میرساند. این تجربۀ تاریخی که؛ ایرانیان از راه پایداری در برابر اندیشۀ خلافت اسلامی که بر دو اصل «غلبه» و تحمیل شریعت ظاهر استوار شده بود، توانستند استقلال خود را در حوزههای بسیاری احیا کنند و توانستند از راه پایداری، هستی فرهنگی و تاریخی و بعضاً سرزمینی خود را، به عنوان مردمانی «در درون جهان اسلام» به «بیرون جهان اسلام» منتقل نمایند و با اینکه اسلام دین بسیاری در این سرزمین شد، اما ایران اسلامی نشد.
ایرانیان، برخلاف بسیاری از اقوام و مردمان دیگری که به هر ترتیبی به اسلام ایمان آورده بودند، توانستند، سرنوشت تاریخی خود را، در بخشهای بزرگی، به لون دیگری رقم بزنند. اما سویۀ تلخ این سرنوشت متفاوت، یعنی «بیرون درون جهان اسلام» ماندن، زمینهساز تعارض دائمی ناشی از زیستن همزمان در این دو جهان است؛ تعارضی که خود را در «روانپارگی» یا زیستن در محضر دائمیِ «وجدان نگونبخت»، به نمایش میگذارد. برخلاف «جامعههای» اسلامی دیگر که مردمان آنها به ایمان خود شاد و در «وجدان» آسوده خاطرند و تعارضی میان ایمان و دیانت و هویت و فرهنگ خود احساس نمیکنند و هر خلل و شکافی در این یکپارچگی را از پیامد عارضههای بیرونی دانسته و با آن عارضهها، برای بازگشت داوطلبانه به آن یکپارچگی، میستیزند، اما برای ایرانیان، به عنوان مردمانی که به قول دکتر طباطبایی «اسلام آورده اما ایمان نیاورده بودند»، هیچ «پیروزی» بر هیچ عارضۀ بیرونی، هر قدر سهمگین، به سهمگینی این تعارض درونی و وجدانی نبوده و نیست.
باری، گفتیم که در آغاز این سرنوشت، که توأمان با «اسلام آوردن ایرانیان» بوده است، مرحلۀ تأسیس سنت اندیشیدن ایرانی قرار دارد که در بیرون از اندیشۀ خلافت و در برابر آن صورت گرفت. اندیشیدنی برآمده از ترکیب سنتهای سهگانه، بر پایه خردگرایی و به یاری خرد گشاده بر فرهنگها و افقهای فرزانگی و مبتنی بر باور به اصل «یگانگی خرد میان ملتها و فرهنگهای گوناگون» بود. (زوال اندیشۀ سیاسی در ایران ـ اخلاق مدنی مسکویۀ رازی صص ۲۳۱ و ۲۳۲) پایههای آن اندیشۀ نوآیین «بر تأکید بر جهانشمولی خرد…» قرار داشت و در آن کوشش میشد، تا «افقهای باز گوناگونی تبارها و یگانگی خرد و فرزانگی» برجسته شود. در همین آغاز بود که «شرایط امکان» احیای ایران مستقل و «بیرون جهان اسلام» فراهم آمد.
در میانۀ آن آغاز و پایان، اما روند زوال فکری جاری شد که از میدان برون راندن آن خردگرایی بنیادین و در پی آن غلبه یافتن تأثیر بالاگیرندۀ دیانت بر سیاست بر دو پای؛ پایبندی به شریعت ظاهر از یکسو و از سوی دیگر موعظه و پند و اندرز به بریدن از بود و باش در «جامعه»، در «شهر»، یا «مدینه»، بنا گردید و چنین دیانتی، که یک سوی آن تظاهر به ظاهر شریعت متعصب و سختگیر بود، و در سوی دیگر آن باور قضا و قدری، مشیتگرایی، لاقیدی، کاهلی و سرباز زدن از مسئولیت، لانه کرده و بر سر راه پر مشقت زندگانی مردم ایران دام گسترده و به تدریج به نگرش مردمان خزیده و به عنصری اعتقادی، فرهنگی و رفتاری بدل و طی سدههای دراز برهم تلنبار و به باور ناخودآگاه آنان بدل گردید. آن سیر زوال، که منطق آن جز همان بستن افق باز فرزانگی و حذف خرد، «به عنوان ضابطۀ همۀ شئون انسانی… و هر امری، حتی دیانت» نبود، لاجرم ، در انتها، در باتلاق انحطاط تمدنی و اجتماعی ایران فرجام یافت. به موازات عقبنشینی یا به عقب راندن خرد، دو عنصر و دوشاخه از آن سه شاخۀ آغازینِ سنت اندیشیدن ایرانی و موجب «تنآوردگی»اش، یعنی سنت اندیشیدن فلسفی و سنت اندیشیدن ایرانشهری، از بنیاد خود که جز اعتبار و اصالت خرد و فرزانگی انسانی، نبود، جدا افتاد، تهی شد و از پویایی بازماند. به دنبال این بازماندگی «سنت اندیشیدن ایرانی» به وضعیتی دچار شد که آن وضعیت با مفهوم «تصلب» توصیف شده است.
«تصلب سنت» نیز، در درون دستگاه تاریخی ـ نظری دکتر طباطبایی مفهومی پایهایست و در عین حال از ابداعات مهم ایشان، در تاریخ اندیشۀ سیاسی ایران، بشمار میآید؛ مفهومی که بیانگر و ناظر بر وضعیت نهایی آن سنت اندیشیدنی، که کلیتی وحدت یافته از پایۀ متکثر خود بود. البته ایشان در نوشتههای اخیر خود اشارهوار وعدۀ توضیحات بیشتری در بارۀ تأملات خود در بارۀ مفهوم «تصلب» در سنت اندیشیدن ایرانی دادهاند. اما تا همینجا نمیتوان از مجموعۀ آثار ایشان و آن سیر تاریخنگاری اندیشۀ ایرانی، این نکته مهم را درنیافت، که در سیر رو به زوال سنت اندیشیدن ایرانی، که سیر سقوط آن در حقیقت از سدهای پیش از حملۀ مغولان، بر مبنای گریز از خردگرایی و در پسِ پردۀ فتوای ردّ عقل، آغاز شده بود و در سدههای فرمانروایی صفویان و بعد قاجاران اوجی گرفت و تا فراهم شدن مقدمات جنبش مشروطه در بستر مرگ بسر میبرد، آنچه از «مرده ریگ» آن سنت و از «جنازۀ عزیز آن بر دوش ما» برجای مانده بود، «اندیشۀ سنتی» بود؛ اندیشهای که به بیان خود دکتر طباطبایی: «دیانت یکی از عمدهترین عناصر آن به شمار میآمد.» (مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی ـ فصل اول ـ سنت قدمایی و نظریۀ سنت ص ۱۱۶) به عبارت دیگر از سنت اندیشیدن ایرانی، پس از بسط نیافتن فلسفۀ یونانی، و پس از پسنشستن اندیشۀ سیاسی ایرانشهری، و پس از ازمیان رفتن «ضابطۀ استقلال و اصالت خرد انسانی»، دیانت در استقلال خود از خرد، یا در بهترین صورت «در محدود کردن عقل به دایرۀ شرع» پا به راهی گذاشت که نمیتوانست جز بر شریعت ظاهر، دیانت سلطهجو و دین عجایز تکیه داشته و نمیتوانست جز به پشتیبانی «بساط کهنه» درآید.
برای آنکه بتوانیم، از نقش مخرب و تأثیر انحطاطی «اندیشۀ سنتی که دیانت یکی از مهمترین عناصر آن بود» بر سیاست ایران تصور روشنی بدست آوریم، مراجعه به فصل دوم کتاب «مکتب تبریز و مبانی تجددخواهی»، در شرح شکستهای ایران از روسیه و علل آن، بسیار یاری دهنده است. زیرا آن اثر مهمترین مکان طلوع حس آگاهی از بزرگترین «وهن» ایرانی و آغاز دریافتی از ژرفای آن انحطاطیست، که در امتداد زوال خردگرایی در سیاست و یا بهتر است بگوییم با دوام آن «اندیشۀ سنتی» مبتنی بر دیانت فاسد و باطل بوجود آمده و وهن آن بر بسیاری از ایرانیان آشکار شده و خلجان بیسابقهای را در آن «وجدان نگونبخت» برپا کرده بود. دکتر طباطبایی که در آن فصل از این کتاب از جدال بزرگ میان «بساط کهنه» و «طرح نو» در اندیشۀ سیاسیِ در عمل، سخنی مبسوط دارند، در جملهای از «اندیشۀ سنتی» به عنوان پشتوانۀ «بساط کهنه یاد میکنند و در صفحۀ ۱۳۹ این اثر جاویدان میآورند:
«از خلاف عادت آمد تاریخ ایران بود که در حالیکه پشتوانۀ “بساط کهنه” دربار تهران اندیشۀ سنتی بود، برای “طرح نو” دارالسلطنۀ تبریز هنوز نظریهای تدوین نشده بود.»
و به برداشت ما آن نظریۀ نو، که باز هم بر اساس «خلاف عادت آمد تاریخ ایران» در آستانۀ دوران جدید ایران، «نظری در عمل» بود، نمیتوانست در درون میدان اندیشۀ سنتی مبتنی بر دیانت ظاهری و دین عجایز تدوین شود که این دیانت جز پشتوانۀ «بساط کهنه» و دشمن «طرح نو» در سیاست ایران نبود. بنابراین اندیشۀ سیاسی راه احیای استقلال و سامان نوآیین خود را جز در منطقهای بدور و در «فراغ شرع» نمیتوانست جستجو کند.
سامان سیاست در «منطقۀ فراغ شرع»
در اینجا، پیش از آنکه موضوع بحث و ضرورت پرسش از «نسبت سیاست و دیانت» را پیگیریم، لازم میدانیم به نکتۀ مهم دیگری اشاره کنیم که در نوع برداشتهای ما از آثار دکتر طباطبایی اهمیت دارد. ما همواره تلاش کردهایم که به این «نوع» وفادار بمانیم و اگر قادر نشدهایم، گناه از نابسندگی دانش و کاستی در حضور ذهنمان در یادآوری همۀ امور همزمان و پیوند میان آنهاست. در این صورت باید بابت آن نابسندگی و کاستی، عذر را نزد استاد بریم، اما از کوشش دست نشوییم. باری ما، بارها، در بحث و استناد به آثار دکتر طباطبایی به دستگاه نظری ایشان و نظریههای پیچیده بر گرد مفاهیم پایهای با مضامین تاریخی، اشاره کرده و گفتهایم که فهم هر مفهوم و فهمیدن هر عنصر نظری در دستگاه کلی اندیشۀ تاریخی دکتر طباطبایی، بدون دریافت و فهم پیوند آن جز با اجزاء دیگر بدست نخواهد آمد.
بر پایۀ همین برداشت، بحث در بارۀ «نسبت میان سیاست و دیانت»، در توضیحات دکتر طباطبایی، در پیوندی پراهمیت، از نظر تاریخ اندیشه و از نظر تحولات تاریخی، با نظریۀ «منطقۀ فراغ شرع» قرار دارد. ایشان در دو دورۀ تاریخی کاملاً متفاوت ایران، آن نظریه و تأثیرات آن در اندیشۀ سیاسی ایران، را مورد توجه قرار دادهاند. این توجه به «منطقۀ فراغ شرع» و گشایش آن بر پایۀ مبانی دینی ـ یکبار در سدههای آغازین «اسلامآوردن ایرانیان» یعنی در سدههای فرهنگ زرین ایرانی و رنسانس اسلامی و دیگری در مقطع پیروزی انقلاب مشروطۀ ایران ـ بسیار مهم است و در فهم استقلال سیاست و اهمیت بسط این نظریه و گسترش فراخنای این منطقه، از نظر نتایج تاریخی، فکری و فرهنگی برآمده از آن، بسیار مهم و آموزنده است.
اما پیش از ادامۀ این بحث، باید یادآور شویم که؛ هر چند آفرینندۀ نظریۀ «منطقۀ فراغ شرع» دکتر طباطبایی نیست و هرچند «منطقۀ فراغ شرع» برپایۀ مبانی دینیست و توسط اهل دیانت مبتنی بر خرد، گشوده شده است، اما نظریهایست که در اصل راه را بر دستِ دراز اهل دیانت، بر سیاست، میبندد. زیرا در ماحصل کلام میگوید: «سیاست در منطقۀ فراغ شرع سامان میپذیرد.» در اینجا به نظر ما تکیۀ دکتر طباطبایی و نگاه ایشان بر شرایط امکان سامان سیاست است، که در «منطقۀ فراغ شرع»، بدون تحریکات و ایجاد مانع از سوی دستدرازانِ کوتهآستین بسیاری از اهل دیانت، صورت میگیرد. بیهوده نیست، که در برابر تمامی طرحها و شعارهای انحرافی در بارۀ «اصلاح دینی» که همواره به نفع دخالت بیشتر اهل دیانت در سیاست کشور، از موضع دیانت انجامیده و راه جهنم درهمآمیختن دین و دولت، را با «بهترین نیتها» هموار کردهاند، دکتر طباطبایی بر اهمیت گشایش «منطقۀ فراغ شرع» به عنوان یگانه اصلاح لازم در دیانت به نفع سیاست تکیه داشتهاند.
بنابراین نظریهای با ظاهر کاملاً دینی و با اتکای به مبانی دین و به ابتکار اهل دین، در دو دورۀ بسیار حیاتی تاریخ ایران مطرح شده که بالاترین ظرفیت را به روی ساماندهی سیاست گشوده است. اما این ابداع و این ظرفیت، و آن تکیه و نگاه ناظر و متمرکز بر امکان احیای استقلال سیاست بر بنیاد آن یعنی اصالت خرد انسانی، آیا تاکنون، مورد توجۀ اهل سیاست، اهل فکر و روشنفکران ما قرارگرفته است؟ ما در پاسخ مثبت به این پرسش تردید داریم.
حتا در این روزگار، که موضوع کانونی قریب به اتفاق ایرانیان، بیرون آمدن از جهنم نظام اسلامی، آخر خط تداخل دین دولت، است، صرف نظر از گروههایی که پیکار با رژیم اسلامی را با انواع دینستیزی درآمیخته و از نام شرع، تحت هر عنوانی ابراز بیزاری کرده و بدان پشت میکنند، اما متأسفانه با نگاهی به حاصل بحثها در محافلی که حتا بر گرد آثار و اندیشۀ دکتر طباطبایی شکل گرفتهاند، نیز به عنایت چندان درخور توجهای به طرح مجدد این نظریه و نتایج مترتب بر آن برنمیخوریم. حال آنکه در پرتو صورت و مضمونی که دکتر طباطبایی به این نظریه دادهاند و در بافتار بحثی که ایشان بر آن، نظریۀ «منطقۀ فراغ شرع» را مجدداً مطرح کردهاند، نتایجی بدست میآیند که خودِ آن نتایج نوآییناند و افقهای تازهای در برابر سیاستاندیشی ایرانیان میگشایند.
به برداشت ما، طرح «منطقۀ فراغ شرع» در چهارچوب دستگاه نظری دکتر طباطبایی، تنها یک رویکرد درون دینی و تنها اشاره به وظایف اهل دین در چهارچوب دیانت نیست. هر چند که نظریه شرعی و مبانی آن بر مبنای دین است و به این اعتبار، اهل دیانت باید «بتوانند نسبت میان مبنای عقل و شرع، نسبت “منطقۀ فراغ شرع” و احکام شرعی را در درون اندیشهای منظم و منسجم توضیح دهند.» (زوال اندیشیۀ سیاسی در ایران ص ۲۳۳) اما خارج از این رویکرد دینی به «منطقه فراغ شرع»، و مهمتر از آن، رویکردیست که اهل سیاست به این «منطقه» داشته یا باید داشته باشند.
جان کلام این نظریه این است که؛ بحث در بارۀ سیاست و اندیشۀ سیاسی، تنها در درون «منطقۀ فراغ شرع» معنا دارد و سیاست تنها میتواند مستقل و بیرون از اندیشۀ دینی و بیاعتنا به منطق دیانت سامان پذیرد. به عبارت دیگر «بحث دیانت، به اعتبار دیانت» در «منطقۀ فراغ شرع» یا منطقۀ سامان سیاسی اعتباری ندارد، مگر به عنوان عنصری ذیل سیاست. این دیانت است که باید به مبنای سیاست، یعنی اصالت دادن به خرد انسانی تن در دهد، نه بر عکس.