يكى از ويژگى هاى همايون، شهامت گفتارى و كردارى اوست كه در سراسر زندگى با او همراه بوده و در «زندگينامه»اش نيز بازتابيده است. شهامتى كه گاه او را به كژراهه ها كشانده ولى گاه نيز با تكيه به اعتماد به نفس قوى، او را به پروازهاى بلند برده است.
***
*در يكى دو سال اخير، يكى دوبار ديگر، به مناسبت هاى گوناگون از «داريوش همايون» و انديشه هاى سياسى و فرهنگى او صحبت كرده ايم (نيمروز ۹۲۸ و ۱۰۰۰). اينك به مناسبتى ديگر باز به ناگزير به او مى پردازيم. مناسبت تازه، خود زندگينامه او است كه با عنوان «من و روزگارم «انتشار يافته است» و ناگزيرى ما از آن روست كه نكته هاى تأمل برانگيز بسيار در آن آمده و با وضوح و صراحت، تجربه هاى منفى و مثبت روزنامه نگارى فرهيخته را كه اينك در صدر جبهه راستِ ميانه نشسته است، برابر ديدگان ما مى گشايد.
يكى از ويژگى هاى همايون، شهامت گفتارى و كردارى اوست كه در سراسر زندگى با او همراه بوده و در «زندگينامه»اش نيز بازتابيده است. شهامتى كه گاه او را به كژراهه ها كشانده ولى گاه نيز با تكيه به اعتماد به نفس قوى، او را به پروازهاى بلند برده است.
*
*همايون در «سال هاى ناآرامى» كه همان سال هاى نوجوانى او باشد، با وجود غوطه ور شدن جامعه جوان روشنفكر در آرمان چپ، بى هيچ هراس به راستِ راست مى پيوندد. او با آن كه مجلات «مردم و سخن و موسيقى» را مى خواند و با هدايت و نيما يوشيج آشنا مى شود ولى شايد به دليل اشغال متفقين و برآمدن احساسات تند ناسيوناليستى- و جانبدار آلمان- گام در راه راست مى گذارد. در آغاز «نهضت محصلين» را تشكيل مى دهد. پس از چندى گروه رستاخيز و بعد گروه مخفى «انجمن» را به راه مى اندازد. با اين هدف كه به شيوه هاى تروريستى با اشغالگران و عوامل داخلى آنها بستيزد. به گفته همايون «انجمن»، نخستين گروه چريكى ايران بعد از مشروطه به شمار مى آيد كه «به تقليد از كميته مجازات درست شده بود.»
بمب هاى دستى را كه يكى از «حلبى سازان بازار» برايشان مى ساخت، به مراكز حزب توده و حزب اراده ملى -و حتى به خانه توده اى ها- پرتاب مى كردند.
و اما وقتى «انجمن» با همه شر و شورش از پاى درمى آيد، داريوش «هژده نوزده ساله»، خود را «درهم شكسته و بى آينده» مى بيند. «از درس عقب مانده و بى كار و بى درآمد» و درمى يابد كه همه راه ها به رويش بسته است» و «ناكامى هاى پياپى»، در روان او به صورت طغيان بر همه چيز و همه كس بروز مى كند.» همايون شايد براى سهولت در ابراز اين طغيان است كه به يكى از حزب هاى دست راستى افراطى در آن روزگار مى پيوندد: «حزب سوسياليست ملى كارگران ايران» كه با نام كوتاه شده «سومكا» فعاليت مى كرد.
*
شايعات!
*داريوش همايون در بخش دوم زندگينامه خود مى گويد كه پس از ۲۸ مرداد ،۳۲ براى مدت ها دست از كار حزبى شسته تا به زندگى خود سر و سامانى بدهد. مدتى كارمند وزارت دارائى مى شود تا در پناه آن بتواند تحصيل خود را در دانشكده حقوق به پايان برساند. بعد كه در دوره دكتراى حقوق نام مى نويسد، از دارائى درمى آيد و در روزنامه اطلاعات به كار تصحيح نمونه هاى چاپى مى پردازد. از آنجا به سرويس خارجى روزنامه راه پيدا مى كند و «شروع مى كند به بالا رفتن!» و چاپ مقالات او سر و صدائى به پا مى كند. همايون بى هراس از هياهوى چپ ها، ابائى ندارد كه از همكارى با ساواك بگويد. ساواك ازاو دعوت مى كند كه به «جشنواره صلح وين» برود، كه يك نمايش استادانه تبليغاتى كمونيستى است و گزارشى فراهم آورد. خلاصه گزارش دقيق همايون اين است كه اين جشنواره ديگر برگزار نخواهد شد!
همايون يك ماهى بيشتر در اروپا مى ماند و خوب سير و سياحت مى كند و از اين جا است كه «به اروپا رسيدن» آرزوى بزرگ او براى ايران مى شود.
در جاهاى ديگرى از «خود زندگينامه»، با صراحت سخن از همكارى و نيز روياروئى با ساواك به ميان آمده است. مى گويد كار «آيندگان» را در «فضاى خصمانه اى شروع كرده» زيرا، همه مى گفتند يا مال اسرائيل است يا مال «سيا» و يا مال ساواك…. در مورد ساواكش يك مقدار حق داشتند، ولى آن را هم ما از بين برديم…. در مورد اسرائيل و سيا البته به كلى اشتباه بود و مبارزه تبليغاتى بر ضد شخص من بود» و در جاى ديگرى از رفت و آمد خود با «پرويز ثابتى» مى گويد كه به باور او «فهميده ترين مقام ساواكى» بوده است. با اين همه آيندگان در سال هاى نخست انتشار، روياروئى ها نيز با ساواك داشته است. يك بار «نصيرى» رئيس ساواك، اينگونه پنبه آيندگان را زده است: اينها، يكى شان با سيا و موساد در ارتباط است (همايون)، يكى كمونيست است (غلامحسين صالحيار) و يكى هم با شوروى ارتباط دارد (جهانگير بهروز)!
همايون مى گويد كه آيندگان با وجود چنين دشمنى هائى، ماند و پيش رفت و با همه مبارزه سختى كه روزنامه هاى ديگر با آن داشتند، روزنامه مهمى شد ولى حرف ها سر جاى خودش باقى ماند. چاپخانه اختصاصى كه درست شد، گفتند اسرائيل آن را داده است. «در آن فضاى توطئه انديشى، همه به جاى تفكر، دنبال دست هاى ناپيدا مى گشتند». البته همايون نيز با بى پروائى هائى كه نشان مى داد، كمكى به خود نمى كرد! آيندگان از دو سو زير فشار قرار مى گرفت. از سوى توطئه انديشان و از سوى دولتمردان و مسئولان سازمان امنيت و حتى شخص پادشاه. همايون به ياد مى آورد يكبار كه درباره رابرت كندى مطلبى نوشته بوده، شاه را كه از كندى ها خوشش نمى آمد، غضبناك كرده، دستور داده كه اصلاً مقاله چاپ نشود! و انتشار مطالبى درباره كودتاى يمن و كودتاى ويتنام كه پس از سفر او به ويتنام نوشته شده…. «سوءظن شاه را نسبت به او برانگيخته است…» «شاه اعتمادى به من نداشت. با آن كه من را آدم ناسيوناليستى مى دانست، ولى از گرايش هاى به اصطلاح ليبرال من ناخشنود بود…»
*
نشانه تير سرنوشت
*همايون همچنان ادامه مى دهد به «بالا رفتن»، به معاونت دبيركلى حزب رستاخيز مى رسد و بعد هم به وزارت اطلاعات و جهانگردى، آن هم در سالى كه صداى پاى انقلاب از دور به گوش مى آمد! او در بايگانى انقلابيون پرونده سياهى داشت. پايش به ماجراى مقاله «احمد رشيدى مطلق» باز شده بود كه خمينى را به فحش و ناسزا گرفته بود. اسلام گرايان انقلابى، همايون را نويسنده مقاله مى دانستند. همايون ولى خود مى گويد كه او تنها نامه اى را كه از وزارت دربار رسيده بوده براى چاپ به روزنامه اطلاعات فرستاده است. قضيه تفاوت چندانى نمى كرد و او از آن پس از «دشمنان مردمى» تلقى شد «كه كم كم خمينى را مى پرستيدند و تصويرش را در ماه مى ديدند ولى يك از هزاران شان نيز مقاله را نخوانده بود.»
روحيه بى پرواى همايون، با وجود فضاى تهديدآميزى كه به وجود آمده بود، او را از گريختن باز برمى داشت. توصيه هاى دوستان را نپذيرفت و در خانه ماند و خود را «نشانه تير سرنوشت» قرار داد. اما مأمور سرنوشت را پيش از آن كه كارگزاران بعدى خمينى به دَرِ خانه همايون بفرستند، سازمان هاى امنيتى حكومتى فرستادند كه او خود از وزيران آن بود. «گروه حاكمى» كه از گزينش هرگونه استراتژى ناتوان مانده بود، «آسان ترين راه گريز خود را در قربانى كردن كسانى مى يافت كه به هر دليل بلاگردان رژيم شده بودند… در مجلس و مطبوعات، همه سخن ازاعدام ما مى رفت…!»
همايون تصويرى از فضاى انقلابى آن روزها به دست مى دهد كه شنيدنى است:
«سراسر كشور را پوشيده از زنان و مردانى مى ديديم كه خيابان ها را پر مى كردند و فرياد مرگ سر مى دادند…» زنان و مردانى كه «در سرسپردگى محض خود به مرز بى خردى رسيده و در كين و حقانيت خود ميان بُر زده، آماده سرازير شدن به هر هاويه اى بودند كه امام شان مى خواست….»! و «براى من ترديد نماند كه كار ما، اگر نه زودتر از رژيم، پايان يافته است….»
سرنوشت مثل اين است كه بى پروايان را مى يابد و نگاهشان مى دارد! همايون در جريان حمله مردم به پادگان جمشيديه، توفيق فرار پيدا كرد و تا هنگامِ «فرار بزرگ»، به زندگى پنهانى روى آورد.
داستان گريز از ايران از راه تركيه نيز كه در كتاب آمده، پر از لحظه هاى دلهره آورى است كه او با ذات بى پرواى خود آنها را تاب آورده است.
*
*و اما در صدر همه دليرى ها و بى پروائى هاى داريوش همايون، بايد اين شهامت اخلاقى را جاى داد كه با يك بازنگرى صادقانه، به خطاهاى پندارى و كردارى خود اعتراف مى كند:
-«زندگى ام را وقتى نگاه مى كنم، اشتباهات بسيار زياد درش هست. اولين و شايد بزرگترين اشتباه آن بود كه خيلى پيش از موقع وارد سياست شدم. پيش از آن كه دانش سياسى پيدا كنم، پيش از آن كه درسم را خوب بخوانم، وارد كارهاى عملى سياسى شدم كه مسير زندگى ام را منحرف و غيرعادى كرد و فرصت هاى زيادى را از من گرفت….
… يكى از اعضاى بدنم را بيهوده از دست دادم… بدبختانه بيشتر مردمان تصميم هاى زندگى شان را در سنينى مى گيرند، كه كمتر از هميشه آمادگى دارند…»
همايون كه گام در دهه هشتم زندگى نهاده است. با همه سرخوردگى ها كه از سياست پيدا كرده مى گويد اگر دوباره به دنيا مى آمد باز سياست را انتخاب مى كرد چون با سرشت او سازگارى دارد. «آبشخور رودخانه زندگى من ادبيات و تاريخ و سياست است.»
و بعد مى افزايد: امروز من به جائى رسيده ام كه براى بيشتر همسالانم، ايستگاه پايانى است. ولى براى من نيمه راه است….
… هنوز به نظر مى رسد وقت باقى است، بايد تندتر و بالاتر پرواز كرد. بى پرواتر و متفاوت تر بود…»!
*
يا مرگ يا زندگى!
*كتاب «من و روزگارم»، پيوستى نيز از «روزنگارى»هاى داريوش همايون در سال هاى جوانى (۳۶-۱۳۲۶)، -همان سال هاى ناآرامى- دارد، كه حرف هاى درست و نادرست (به اقتضاى سن) در آنها كم نيست. گويا اين يادداشت ها كه در هنگامه گريز، جامانده، در كتاب «وزير خاكسترى» در تهران نيز انتشار يافته است. در يادداشت ها روحيات متفاوتى بازتابيده است كه به گفته نويسنده، در آغاز پر از «صداهاى ناساز و گوشخراش» است ولى در پايان «پس از اوج گرفتن سازهاى بادى، به موج آرام سازهاى زهى مى رسد!» بازگوى تكاپوى جوانى است كه «جاه طلبى روزانِ ويرانگر و بلندپروازى والاى رهاننده در او به هم آميخته است». جوانى كه «با آن كه سرش پياپى به سنگ مى خورد، در كژراهه خود تندتر مى رود و براى بيرون آمدن از گودال زندگى اش، آن را ژرف تر مى كند.» جوانى كه پيوسته همه چيز را از دست داده، از صفر مى آغازد» و با «گلچين گيلانى» همآواز مى شود كه: «دارم/ ولى ندارم/ اين پرچم شكست/ بالاترين نشانه پيروزى من است!»
نگاهى و تورقى گذرا در يادداشت ها مى كنيم:
*«من از همه چيز در گذشته بدم مى آيد. از خودم درگذشته، از دنيا درگذشته و از همه چيز و همه كس درگذشته….»
*
*«من قمار بازم، ريسك مى كنم. يا موفقيت كامل…. يا شكست جامع! يا مرگ يا زندگى!…»
*
*«فرزندان هيچگونه دينى به پدر و مادر ندارند ولى در عوض هيچ انتظارى هم از آنها نبايد داشته باشند…!»
*
*«مردان اجتماع ما بايد هر كدام خنجرى باشند. هر كدام براى خود، درنده و سبعى به شمار روند. كشور ما بايد پر از خنجرهاى تيز و حيوانات درنده شود. بكشند و كشته شوند… بايد بريد و دريد، كُشت و خراب كرد، سوزاند و از پاى درافكند و بعد ساخت و اصلاح كرد، ايجاد و احياء نمود…»!
*
*«شايد در دنيا كمتر كسى باشد كه به اندازه من اهل مبارزه و طغيان و تمرد باشد.»
*
*«من خانواده ام را دوست ندارم. از آنها مى گريزم و در انزواى خود به سر مى برم…. خانواده براى من مضرترين و نفرت آورترين جنبه هاى زندگانى است…»
*
*«صفات عمومى و اصلى من كه تا هنگام مرگ نيز در من خواهند بود، يعنى سركشى، ماجراجوئى و ناسيوناليسم شديد، مانع از آن مى شوند كه من يكسره تسليم جريانات معنوى بشوم…»!
*
*«آيا من به خودم خوشبينم و اعتماد دارم؟ اگر چنين است مى توانم به آينده ملت خودم هم خوشبين باشم.»
*
*«مسئوليت حزب بر دوش من افتاده است… با دشمنان بى شمارى روبرو هستيم و هر روز در تدارك ضربه هاى تازه ترى مى كوشيم. در دلم هيچ نشانى از شادمانى و نشاط و ظرافت نمانده است… باجبين پر از چين و سيماى گرفته دائماً در حال مبارزه ام. يك دنيا كينه و نفرت درونم را مالامال كرده است…. اگر مى توانستم، به جنگ دنيا مى رفتم…»!
*
*«زندگانى جنگى من در اين مدت صد بار بهتر از سال هاى كثيفى است كه در ميان كتاب ها و افكار تلخ و تيره مى گذشت…. من در نهايت جلادت و بى پروائى اين راه را در پيش گرفتم و هيچوقت هم اين قدر خوشبخت و راضى نبوده ام. در كنج زندان هم روزگار من بهتر از اوقاتى بود كه دائماً موسيقى مى شنيدم و يا كتاب مى خواندم و فكر مى كردم…»!
-«اين فكرها و حرف ها در آن سال ها از زبان كسى بيرون آمده كه اينك از شيفتگان كتاب و موسيقى است!»
*
در حاشيه….
*در «من و روزگارم» مطالب حاشيه اى نيز كم نيست كه از ميانشان آگاهى ها و يا داورى هائى درباره آدم ها و رويدادهاى فرهنگى به دست مى آيد.
*در مورد شب هاى معروف شعر در انستيتوگوته تهران، همايون مى گويد كه «سياست فضاى باز» سبب برگزارى آن شد و نيازى به مجوز دولتى نداشت. ولى با اين همه ساواك از همان شب اول «به دست و پا افتاد و نگران شد» و او نيز به عنوان وزير اطلاعات مجبور شد جلوى انتشار خبر و گزارش آن را در روزنامه ها بگيرد و حتى وقتى يكى از دبيران روزنامه آيندگان، يعنى «سيروس على نژاد» از اين فرمان سرپيچى كرده از كار بركنار شده است. به گفته همايون، «على نژاد يكى از بهترين و آگاهترين روزنامه نگاران ايران است» و خبر شب شعر گوته، با همه جلوگيرى ها همه جا پيچيد و «مقدمه حركات بعدى روشنفكران در جهت انقلاب شد.»
*
*در مورد جشن هاى دو هزارو پانصد ساله مى گويد كارناوالى بود كه به مذاق كمتر كسى كه از ذوق برخوردار بود يا نگرش سياسى داشت، خوش مى آمد. «بيشتر كارناوال بود و حالت كويتى و هاليوودى و به رخ كشيدن و نوكيسگى داشت!…. براى كارهاى نمايشى سبكسرانه اى، تاريخ را دستكارى كرده بودند.
*
…. آن خطاب «كورش به خواب كه ما بيداريم»، در پرتو رويدادهاى هفت سال بعد، چه طعنه تلخى در خود دارد!….»
*همايون در جشن هنر شيراز هم همين نمايش نوكيسگى ها را مى بيند. در اين جشن هم «گل هاى سرسبد طبقه متوسط و اشرافيت نوكيسه، در بيرون از تالار كنسرت اشتوكهاوزن، لذت شان را از ترانه «آمنه» مى بردند»!
*
*همايون در جائى از خود زندگينامه اش اشاره به مرگ هائى مى كند كه شايعات زيادى را برانگيخت و مخالفان، آنها را قتل جلوه دادند. اولى مرگ غلامرضا تختى بود «كه يك خودكشى ساده بر سر يك ماجراى خانوادگى بود» نويسنده مى گويد كه خود سوگنامه اى براى تختى، در همان زمان نوشته ولى به تعيين مى دانسته كه «ساواك در مرگ او دستى نداشته است.»
دومى هم مرگ «صمد بهرنگى» بود. «مرد شنا بلد نبود. رفته بود توى رودخانه و غرق شده بود…. چه افسانه ها بافتند و قهرمان و شهيد ساختند»!
*
*در مورد توقيف روزنامه ها به ويژه توفيق و فردوسى نيز آگاهى هائى مى دهد. «توفيق قابل سانسور نبود، براى اين كه طنز را نمى شود سانسور كرد. طنز را بايد بست يا بايد رها كرد!»….
*سرانجام به اين جا رسيدند كه طنز را بايد بست. چون همه جور مى تواند خودش را ابراز كند. پيامش را هم همه مى گيرند.»… فردوسى را ولى كه «مترقى بود و مترقى نما» به دليل صرفاً سياسى بستند….
*
*و در مورد خسرو گلسرخى كه مدتى نيز در آيندگان كار مى كرد:
-«خيلى شخص نامنظمى بود. انتلكت درجه يكى هم نبود… با اين كه گرايش هاى چپ داشت… ناگهان به صورت شهيد و قهرمان كربلا درآمد!… نهضت حسينى علم كرد و خودش را با سيدالشهداء و مولاى متقيان يكى كرد…. بعد هم دستگاه با سانسور واژه گل سرخ، اصلاً كار را به مضحكه كشاند…»!
*
*«من و روزگارم» در واقع بازتاب روزگار همه ماست. آنچه به آن ارجى والا مى بخشد، صداقت و صميميت غريبى است كه در بيان انديشه هاى نويسنده و رويدادهائى، به كار گرفته مى شود كه او در آنها دست داشته است. شهامت اخلاقى او در بيان خطا انديشى ها و كجروى هاى خود، تكان دهنده است. كاش ديگر زندگينامه نويسان نيز از همين ميزان شهامت برخوردار باشند! نثر همايون، در اين روزگارنامه، دل انگيزتر از هميشه جلوه مى كند. شايد به اين دليل كه آنچه روى كاغذ آورده، واقعاً از دلش برخاسته است…*
*من و روزگارم، داريوش همايون، در گفتگو با بهمن اميرحسينى، نشر تلاش، هامبورگ، ۱۳۸۷.