گفتمان نسل چهارم به صورتی روزافزون، آزادی و ترقی در باززائی سده بیست و یکمی آن است. جامعه ایرانی پس از چند ده سالی بیراهه رفتن بار دیگر رخ بسوی تجدد مینهد؛ این بار تجدد در صورت جنبش مشروطه و نه رضاشاهی آن که اسبابش نیز فراهم نیست. در این بازگشت ضرورتی است. طرح ناتمام مدرن کردن ایران را باز میباید از سرگرفت، با دستی که تواناتر شده است و چشمی که بلندتر میبیند.
چهار نسل و چهار گفتمان*
داریوش همایون
جامعه پویا با سرعت دگرگشتهایش شناخته میشود، چه در زمینههای مادی و چه در گفتمان. گفتمان discourse در اینجا به معنی مجموعه ایدههای مسلط بر بحث سیاسی آمده است و نیازی به تاکید بر اهمیت آن در شکل دادن به فرهنگ و سیاست یک جامعه نیست. ایران که تا دهههای پایانی سده نوزدهم جامعهای ایستا بود از آن زمان در برخوردهای روزافزونش با اروپا اندک اندک آغاز کرد از رکود سدهها به در آید. از آن دههها تا امروز چهار گفتمان را میتوان بازشناخت که کمابیش با چهار نسل ایرانیان صد و اند ساله گذشته مطابق است، اگر دوران هر نسل را بیست و پنج تا سی سال بگیریم. (نسل چهارم در کار یافتن گفتمان متفاوت خویش است.) نیاز به گفتن ندارد که زندگی فعال افراد معمولا بیش از دوران یک نسل را میپوشاند و در هر دوران، زندگی افرادی از دو یا سه نسل بر هم میافتد.
نسل اول، نسل جنبش مشروطهخواهی بود و گفتمان آن را یک تاریخنگار آن جنبش در “اندیشه آزادی و ترقی“ خلاصه کرده است. نسل جنبش مشروطه به جامعه ایرانی بویه پیشرفت را از روی نمونه اروپائی داد که دیگر با همه افت و خیزها هرگز رهایش نکرد: ساختن یک دولت مدرن با نهادها و روابط قانونی؛ بهم بستن تکهپارههای میهن و برانگیختن سربلندی ملی؛ آزاد شدن از استبداد سلطنتی، آشفتگی خانخانی و ارتجاع آخوندی؛ گسستن زنجیر سنتها از دست و پای زنان؛ رهانیدن تودهها از شرایط زندگی قرون وسطائی؛ پیوستن به کاروان علم و معرفت امروزی. گفتمان آن نسل اول با آنکه در رعایت مذهب و جایگاه آن در سیاست و جامعه دنباله گذشته هزارهای میبود آشکارا با نسلهای پیشین تفاوت داشت؛ گسست نمایانی با ابعاد تاریخی و دورانساز بود و جامعه را چنان از پایههایش تکان داد که دیگر برگشتپذیر نبود. آن نسل در بقایایش تا پادشاهی محمدرضا شاه کشید و گروه بزرگی از مدیران و رهبران را به ملت داد که تاریخ صدها ساله به خود ندیده بود.
نسل دوم در پادشاهی رضاشاه بالید و نخستین نسل ایرانی بود که توانست در خود ایران برای زندگی در یک جامعه امروزی و اداره آن پرورش یابد. گفتمان آن اساسا دنباله نسل اول بود ولی در جاهای مهمی از آن جدا میشد. تاکید بیشتر بر ناسیونالیسم ایرانی، دوری گرفتن از مذهب در سیاست، و یک رگه نیرومند اقتدارگرائی، که به بیاعتقادی به دمکراسی دستکم در شرایط ایران انجامید، ویژگیهای گفتمان آن نسل بود. اندیشه آزادی و ترقی در نزد آن به ترقی به بهای آزادی دگرگشت یافت. ولی نسل رضاشاهی در همان نخستین مرحله به زلزله جنگ دچار شد که سیر عادی جامعه را متوقف کرد و در خود آن نسل شکافی انداخت که گذر هفت دهه نتوانسته است برطرف سازد. سالهای جنگ نه تنها برنامه نوسازندگی modernization جامعه و پایهریزی زیرساختهای یک کشور امروزی را متوقف کرد و نگذاشت معنای آن اصلاحات، بیشتر و بهتر فهمیده شود، تردیدهای جدی درباره خود آن طرح نوسازندگی پدید آورد و اولویتهای ملی را تغییر داد. شکست سیاست خارجی رضاشاه به سرتاسر دوران استثنائی فرمانروائیش افکنده شد و تنگناهای روزافزون مدیریت یک تنه او را بیش از اندازه بزرگ گردانید. نارنجک جنگ، گفتمان نسل دوم را تکه تکه کرد.؛ دیگر از یک گفتمان نمیشد سخن گفت ــ وضعی که به گفتمان نسل سوم نیز کشید. بخش بزرگی از نسل دوم برضد گفتمان رضاشاهی برخاست، چه در صورت مذهبی ارتجاعی خونخوار خود، و چه در راه رشد غیرسرمایهداری با هدف و به بهای تجزیه ایران و بردنش به پشت پردهآهنین، و چه در بهترین صورتش ناسیونال دمکراتهای مصدقی که همه چیز را در مبارزه ضداستعماری و پاک کردن حساب با رضاشاه خلاصه کردند. آنها به تک محصولی شدن اقتصاد ایران (نفت) از پس از سوم شهریور و اشغال ایران میتاختند ولی سیاست ایران را تک موضوعی (نفت) ساختند. مصدقیها ضمنا نمونهای از دمکراتهای غیرلیبرال بودند.
ولی آن بخش نسل دوم که به نوسازندگی غیردمکرات گفتمان رضاشاهی وفادار مانده بود آن اندازه کشید که فرهنگ و زیرساخت اقتصادی و اجتماعی ایران را در گردباد دگرگونی اندازد و آن را به پایهای برساند که چندسالی بیشتر به مرحله زمین کند takeoff فاصله نداشته باشد. ناسیونالیسم و ترقیخواهی عناصر مسلط آن گفتمان ماند و سرانجام به آن درجه از استقلال نیز رسید که صنعت نفت ایرانی شد و امنیت ملی ایران را برپایه همکاری با امریکا و نه به عنوان یک دولت دست نشانده به درجهای که پیش و پس از آن نبود تامین کرد. اما آن استقلالی بود که خود رهبری سیاسی حقیقتا باور نداشت و در غلبه پارانویا و شکستپذیری، از تصور باطل اینکه امریکا پشت نا آرامیهای سال ۱۳۵۷ / ۱۹۷۸ است به تسلیم و هزیمت افتاد.
گفتمان نسل سوم که به سالهای محمدرضاشاه بر میگردد امتداد نسل دوم بود در صورت افراطیتر آن. در جنگلی از مکتبهای فکری، تنها وجه مشترک، سازشناپذیری میبود که در جاهائی به رویاروئی مرگ و زندگی میرسید. اگر در گفتمان نسل دوم هنوز توسعه و رسیدن به اروپا غلبه داشت، نسل سوم در بخش پیروزمند خود از آن روی برتافت و غربستیزی و انقلابیگری جهان سومی و شهادتطلبی شیعی ـ مارکسیستی را در ترکیبی که حق اختراعش به همان نسل سوم برمیگردد جای آن گذاشت. بازگشت به مذهب که در نسل دوم و پس از جنگ آغاز شده بود در این دوره بالا گرفت. اگر پیش از آن بهرهبرداری ریاکارنه از مذهب چه در گروه حاکم و چه در مخالفان دست بالا را داشت اکنون شیفتگی روزافزون به نمادهای مذهبی در نزد سران روشنفکری، دیگر نه خبر از عوامفریبی بلکه عوامزدگی محض میداد. سرامدان فرهنگی در تلاش برای همانندی به تودهها، چنانکه آنها را تصور میکردند، نه تنها قدرت سیاسی بلکه آینده بهتر میهن را میجستند. گفتمان نسل سوم در واپسنگری و مرگاندیشی و سترونی خود پیروزی بر گفتمان نسل جنبش مشروطه بود و شکستی را که نشانههایش در همان نسل دوم پدیدار شده بود کامل کرد.
آن نسل انقلاب را همان صفت به خوبی بیان میکند. مردمی که دست به چنان انقلابی زدند طبعا نمیباید در بهترین شرایط عقلی و اخلاقی بوده باشند. کدام ملت پیشرفتهای برخوردار از کمترینه عقل سلیم در دهههای پایانی سده بیستم برای برقراری “حکومت اسلامی،“ بزودی جمهوری اسلامی، دست به انقلاب شکوهمندی میزند که با آتشزدن سینماها و نماز همگروه روشنفکران بینماز در پشت سر روحانیان تشنه پول و مقام و دشمن تجدد آغاز گردید؟ همه قدرتهای جهان نیز اگر گرد آیند و توطئه کنند نمیتوانند چنان انقلابی را با چنان رهبری و پیام، بر ملتی که چشم و گوش خود را بر خرد و صلاحاندیشی نبسته باشد تحمیل کنند چه رسد که او را چنان بفریبند که با نفس خود و به مراد هوای خویش چنان شاهکاری را«مرتکب» شود (با وامگیری از نویسنده درگذشتهای که بویژه از نظریه توطئه هواداری میکرد).
انقلاب، و حکومتی که از کوزه آن تراوید تبلور کوردلی و سقوط اخلاقی جامعهای بود ــ از گروههای فرمانروا تا زاغهنشینان ــ که به هیچ ارزش والائی باور نداشت، مگر آن را در شعارهای میانتهی میپیچید؛ و اگر فرصتطلبی و سودجوئی عموما بدفرجام، انگیزهاش نمیبود لگامش یکسره در دست احساسات میافتاد و کمترین شرارهای، پر کاه وجودش را آتش میزد. انقلاب اسلامی را ائتلافی از یکسونگری روحیههای توتالیتر، و سینیسم قدرتطلبان بیملاحظه و آرمانگرائی سایه مردان ترحمانگیز سازمان داد؛ و هیچ دستیاری آماده به خدمتتر از گروه فرمانروائی که در بی اعتقادی و پوسیدگیش، اشرافیت فرانسه و روسیه را روسپید کرد نیافت. اگر بزرگیی در آن بود منظره خودکشی جمعی ملتی بود که خود را به امیدهای واهی از کوره راه اکنونی رو به آینده، به مغاک آیندهای رو به گذشته افکند.
انقلاب اسلامی فرازی بود که آن نسل میجست و به آن رسید. به رهبری شخصیتهای فوق بشری و مقدسان سزاوار همان نسل، انتقام هفت دهه غربگرائی؛ دور افتادن از اصل؛ و اصلاحات وارداتی گرفته شد. دیگر بالاتر از آن نمیشد خواست و چنانکه زود آشکار شد پائینتر از آن نمیشد رفت. گفتمان سیاسی در ایران به چنان ورطهای افتاده بود که ناچار بایست راه بالا میگرفت.
***
نسل سوم با انقلابی که فرا آورد و قربانی آن شد به ناچار بزرگترین مسئولیت را در برابر تاریخ و مردم ایران دارد. زنان و مردانی که در بهترین دوران تاریخ چند صد ساله ایران از نظر امکانات پرورش یافتند و بدترین سرنوشت را برای خود و کشور رقم زدند این بدهی را اگر نه به آیندگان، دستکم به خود دارند که دستی به جبران برآورند. موضوع این نیست که کسانی خوب و دیگران بد بودهاند. همه خودشان را خوب و بهتر میدانند و ثابت کردن این که خوب و بد چه کسانی بودهاند به جائی نخواهد رسید. موضوع، یک نسل ایرانیان است که داشت بهترین را میساخت و سر از بدترین درآورد. این نسل سه دههای فرصت برای جبران داشته است و با آن چه کرده است؟ پاسخ را میباید در آثار و فعالیتهای نمایندگانی از این نسل جستجو کرد که در شمار برندگان انقلاب نیستند و از کمترینهای از آزادی برخوردار بودهاند. برندگان، این سالها را در برسازی نظام ولایت فقیه که دیگر زیر نظر مستقیم امام زمان کار میکند سپری کردهاند. آنها اگر هم جبرانی بدهکار بودهاند ناچیز کردن میوههای هفت دهه تلاش برای وارد کردن ایران به جهان امروز بوده است که با جدیت در کار آناند. این بازندگان، در تودههای بزرگ خود، هستند که انگیزه هر روزی برای درآوردن چیز با ارزشی از زندگیهای تباه شده خود داشتهاند. از آنها چه چیز با ارزشی درآمده است؟ آیا نسلی که دههها و سالهای پایانی خود را میگذراند تنها به این شناخته خواهد شد که خود را از یک دوره دشوار که با همه بدیهایش میتوانست بهتر شود به یک فاجعه تاریخی انداخت؟
یک نگاه به منظره کلی (و استثناها فراوانند) نگرنده را به این نتیجه تاسفآور میرساند که نسل سوم، نسل انقلاب، بررویهم رای به برکناری خود داده است. پس از سه دهه جنگ بر سر گذشته و توجیه و تبرئه خود و محکوم شمردن دیگران، کار نمایانی از بیشتر آنچه از این نسل زنده است، انتظار نمیتوان داشت. بیشتر نمایندگان این نسل اشتباهات خود را پیراهنی نمیدانند که میتوان از تن درآورد و عوض کرد. آنان ترجیح میدهند خود را در کفن اشتباهاتشان بپیچند. جهان همان باید باشد که زمانی برای آنان بوده است. مهمترین وظیفه آنها در زندگی نشان دان حقانیت خودشان و محکومیت مخالفان و دشمنانی است که ایران و آنها را به چنین هیئت غمانگیزی درآوردهاند. آنها نیز به شیوه خود در پی جبراناند ولی جبران به صورت انتقامجوئی از گذشته، گذشتهای که گوئی بی هیچ مداخله آنها روی داده است.
گفتگو درباره نیک و بد آن روزها و نقشهای بازیگرانش به این سادگیها به جائی نمیرسد و کاش بخشی از انرژی ذهنی که در بررسی انقلاب صرف میشود در خود آن صرف شده بود. به نظر نمیرسد دستکم تا نسل انقلابی و رسوباتش در نسلهای بعدی زنده است انتظار رسیدن به یک همرائی از بیشتر آنها را بتوان داشت. ما برای آنکه به نتیجه کارآمدنی برای آینده و امروزمان برسیم بهتر است تکیه را نه بر آنچه هر کس کرد بلکه آنچه دست داد بگذاریم. اگر آنچه روی داده به این بدی است میباید تکیه را از بازیگران برداشت و به علتها پرداخت، زیرا بازیگران هیچکدام به تنهائی نمیتوانستند چنین چشمانداز گسترده نکبت و شوربختی را در برابر جهانیان بگسترانند. چرا با بهترین نیتها در بیشتر دست درکاران بدترین نتیجهها دست داد؟ چنین نگرشی احتمالا یک پیامد فرعی نیز دارد که کاستن از بددلیها (آنتی پاتی) و آماده کردن زمینه برای همرائی است. انقلاب برندهای نداشته است؛ اینها نیز که برنده شدهاند و بر خوان یغما افتادهاند اسلام عزیزشان را قربانی کردهاند. اسلام دیگر در جامعه ایرانی به پایگاه سنتیاش باز نخواهد گشت و بجای تعیین کننده روندهای اجتماعی، تابعی از روندها خواهد بود. اگر در گذشتة پیش از حکومت اسلام، عوامل سیاسی و اجتماعی دیگر به اسلام واکنش نشان میدادند، در آینده، اسلام است که میباید در برابر عوامل دیگر واکنش نشان دهد و خود را سازگار کند. این روند هم اکنون در جمهوری اسلامی دیده میشود.
بازندگان اصلی، آنها که از کنار سفره بر کنده شدند؛ و آنها که در گوشه سفره نیز نشیمنی نیافتند، اکنون میتوانند از بابت شکست مشترک دست از گریبان یکدیگر بردارند و به آیندهای که میباید از چنان شکستهائی بری باشد بیندیشند. ما به اندازه سهم خود و چند نسل بعدی از شکست بهره داشتهایم و حتا ملت ما نیز به پایان ظرفیتش رسیده است. طرز تفکرهای گذشته بود که ما را به اینجا رساند.
اما مسئله ایران آشکارا موضوعاتی نیست که بیشتر انرژی این نسل در آن رفته است. آن هشتاد درصد جمعیت که گذشته نسل سوم را نزیسته است نمیتواند حساسیت بیمارگونه بسیاری از نمایندگان نسل پیش از خود را به نامها و روزها و رویدادهای دوردست دریابد. هنگامی که در برابر واقعیتی به زنندگی جمهوری اسلامی هنوز بحث بر سر هشتاد سال و پنجاه سال پیش است و اینکه گناه انقلاب به گردن چه گروه و گرایشهائی بود؟ چارهای نمانده که نگاه از این نسل به نسل چهارم، نسلی که دستی در انقلاب و پیش از آن نداشته است یا جوانتر از آن بوده است که مسئول آن دورهها باشد، بیفتد. ولی این تصویر، سراسر نومیدی نیست. بسیاری از این زنان و مردان اگر هم آشکارا نگویند در میان خودشان به انتقاد از خود پرداختهاند و در برابر مخالفشان مدارائی نشان میدهند که هیچ از بهترین مجامع غربی کم ندارد. کسانی دوستی در عین مخالفت را کشف کردهاند. حتا اگر هم جز موافق طبع خود نخوانند باز زیستن در فضای ذهنی که، برخلاف محافل دیگری در صف مقابلشان، از خواندن و آموختن بیگانه نیست ممکن است سرانجام به یاریشان بیاید. شاید آهنربای نسل چهارم ایران آنان را به خود بکشد و از گفتمان پژمرده خودشان بیرون بیاورد. آن گفتمان در جمهوری اسلامی تحقق یافت، نیت انقلابیان هر چه بوده باشد، و دیگر بخت زندگی ندارد. بقایای نسل انقلاب هر اندازه در آشیانههای خود احساس آسودگی کنند صدای امواج کوهپیکر نسل چهارم ایران نو را میشنوند که بر خاکریزهایشان میخورد.
اگر تا کنون میدان در دست نسل انقلاب بود و گزیری از کارکردن با و بر روی آن نمیماند اکنون دهها میلیون ایرانی، زمین سیاست را بر چند میلیون بازماندگان دورهای که حتا نمیتواند سرش را از گریبان خویش بردارد تنگ میکنند. ما لازم نیست خود را در عوالم سترون مردمانی که در یک دوره تاریخی یخ زدهاند گرفتار کنیم. میتوان گذشتهای را که همه چیزشان است به آنان واگذاشت که هر چه میخواهند با آن بکنند (بررسی گذشته و آموختن از آن چیز دیگری است و بویژه برای نا آشنایان لازم است.) اکنون میتوان با آرزوها و اندیشهها و مبارزات مردمی دمساز شد که شصت در صد و بیشترشان پس از انقلاب به جهان آمدهاند و هر روزشان چالشی است.
این نسل تازه در ایران در یک فضای انباشته مذهبی بزرگ شده است و رویکرد attitude به مذهب مهمترین عامل در شکل دادن شخصیت سیاسی آن بوده است. جدائی بزرگش از گفتمان نسل سوم به همان برمیگردد. پس از یک دوره شستشو در آلاحمد و شریعتی و بازرگان و مطهری و خمینی و اکنون جنتی، واکنش روزافزون این نسل، گریز است؛ گریز از هرچه مذهب در سیاست، و پیچیدن مذهب در آنچه به خواستهایش نزدیکتر است که همان است که خمینی هم در جهت دیگری میکرد؛ ولی در نزد بخشهائی از این نسل تازه تا گریز کامل هم کشیده است. چنین واکنش رادیکالی به مسئله مذهب در جامعه در تضاد با گفتمان پیشین و باز گشتی به عرفیگرائی نسل اول و دوم است که در زمینه آزادی و ترقی نیز روی داده است. گفتمان نسل چهارم به صورتی روزافزون، آزادی و ترقی در باززائی سده بیست و یکمی آن است. جامعه ایرانی پس از چند ده سالی بیراهه رفتن بار دیگر رخ بسوی تجدد مینهد؛ این بار تجدد در صورت جنبش مشروطه و نه رضاشاهی آن که اسبابش نیز فراهم نیست. در این بازگشت ضرورتی است. طرح ناتمام مدرن کردن ایران را باز میباید از سرگرفت، با دستی که تواناتر شده است و چشمی که بلندتر میبیند. بازرگان و شریعتی هنوز در پارهای محافل روشنفکری در ایران به زندگی خود ادامه میدهند ولی هر گروهی کفنپوشان اشتباهات خود را دارد. کسانی صرفا نمیتوانند از قالبهای ذهنی خود به در آیند. این روشنفکران چنانکه بسیار پیش میآید به عقل سلیمی که تودهها را به راه درست میاندازد اجازه مداخله در نظریهبافیهای خود نمیدهند. آن تودهها به عقل سلیم دریافتهاند که از بازرگان و شریعتی تا مطهری و خمینی و مشکینی راه مستقیم کوتاهی بیش نیست. آنها خود میدانند با اسلام چگونه راه بیایند و نیازی به شریعتی و مانندهایش ندارند.
برای آن محافل روشنفکری آویختن در بازرگان و شریعتی واپسین خط دفاعی است؛ توجیهی است بر اینکه چرا به چنین لجنزاری افتادهاند: اسلام همهاش خمینی و مشکینی نیست. ولی اگر میباید مانند بازرگان شریعت را “میزان“ قرار داد و ایران دوستی و پیشرفت و آزادی و حقوق بشر را از دل اسلام بیرون کشید؛ یا مانند شریعتی با جامعهشناسی بر پایه ریشهشناسی واژههای عربی، و بتسازی فاطمه، و بر زمین استوار روایات، به نوع غیرآخوندی اسلام انقلابی و فاشیسم اسلامی (نوع شاگردانش مجاهدین خلق) رسید، نتیجه همین است. گفتگوی این کسان همه برگرد خوانشهای (قرائت) گوناگون از یک سلسله متنهاست و گرفتاریشان از همان جا آغاز میشود. اگر خوانش است که اصلیت دارد هر خوانشی از قرآن و سنت میتوان داشت. میگویند خوانشها را با عقل و مقتضای زمان میباید سنجید. در آن صورت چرا اصلا خود عقل و تجربه را میزان قرار ندهیم و با زمان تا سدهای که در آن زندگی میکنیم پیش نیائیم، همان که اروپائیان کردند و نتیجهاش را میبینیم؟ اصلا از “میزان“ در زنجیر جزم مذهبی و خوانش میباید بیرون رفت. چرا میباید در هر گام بیهوده مقاومت کرد و رستگاری ملت را عقب انداخت؟ اسلام در سیاست دیگر چه نمایشی مانده است بدهد؟ چه اندازه میباید در ناسخ و منسوخهای متون مقدس سرگردان ماند و دست به دامن مجتهد و روشنفکر مذهبی شد؟
نقل از: کتاب صد سال کشاکش با تجدد
ـــــــــــ
۱ ـ عنوان اقتباسی از متن نوشته است.