از سده بیست به هزاره نو
در این نخستین روزهای سالی كه آغاز سده و هزارهای نیز هست انسان به دشواری میتواند به آینده نیندیشد؛ و آیندهبینی چیزی جز فرافكنی projection گذشته نیست. ما آینده را تنها در پرتو گذشته میتوانیم ببینیم ــ حتا هنگامی كه داستان علمی تخیلی مینویسیم. در این همزمانی تاریخی، سدهای كه پشت سرنهادهایم اندیشه و تخیل ما را رها نمیكند. تنها یكبار در هزار سال پیش چنین همزمانی روی داده است ولی آنبار بیشتر مردمان در سرزمینهای مسیحی تقویمی نداشتند كه حساب صد سال و هزار سال میلاد مسیح را نگهدارند. در تمدنهائی كه زمان، گردش ادواری دارد هزاره بیمعنی است؛ و در جهان اسلامی، فرا رسیدن سدههای تازه هجری را با بیاعتنائی میگذرانند و هزاره دوم هجری را كمتر كسی رویدادی درخور توجه دانست. آن احساس تاریخی كه ایرانیان پیش از اسلام داشتند ویژگی تمدن قضا قدری اسلامی نبوده است. منظور از احساس تاریخی ایرانیان فرایافت زمان كرانمند زرتشتی و سه هزارههای آن؛ و سوشیانت؛ (رهاننده) در پایان هر سه هزار سال و سیر زمان به سوی یك مقصد معین كه پیروزی نیروهای نیكی بر نیروهای بدی است و توسط یهودیان به مسیحیت نیز راه یافت و اروپائیان از رنسانس به بعد (پس از گزاردن تقویم گریگوری كه خود برگرفته از تقویم یزدگردی و جلالی ایرانیان است) به جهانیان دادهاند. امروز تقریبا همه دنیا هزاره نو را جشن میگیرد. ولی این بس نیست. میباید توانائی گذار به سده بیست و یكم و هزاره سوم را یافت.
تنها با تند شدن آهنگ زندگی مسلمانان، كه از پیوستن هستیشان به غرب آمد، و گرفتن تقویم میلادی از سوی تقریبا همه كشورهای اسلامی، بوده كه در این مردمان یك حس تاریخی پیدا شده است. تاریخ و سده و هزاره واقعی و عملی مسلمانان، حتا اگر مانند ایرانیان و معدودی دیگر به تقویم هجری چسبیده باشند، سده و هزاره میلادی است. تاریخ كشورهای مسلمان بی تقویم میلادی معنی نمییابد. بكار بردن تقویم میلادی چیزی بیش از فرنگیمآبی یا ضرورت زندگی در غرب است. نوروز ما بهترین و بامعنیترین آغاز سال در جهان است و نام ماههای ما از زیباترین نامها در هر زبانی است (به عنوان نمونه با نام ماههای قمری كه به درد تقویم هم نمیخورد، یا سریانی مقایسه شود) اما قرن چهاردهم شمسی یا پانزدهم قمری چه دلالت تاریخی دارد؟ در یك بحث تاریخی به چه كار میآید؟ با این تقویم به پیش از سال 621 نمیتوان رفت و پس از آن را نیز در متن تاریخی معنیدار، توضیح نمیتوان داد. (1914 هزار معنی دارد ولی از 1293 هجری، تازه به صورت دقیقتر شمسی آن، چه برمیآید؟) دو سال پیش از انقلاب اسلامی، تقویم شاهنشاهی را با پس و پیش كردن و ندیده گرفتن تفاوت چند سال در مبداء ــ شاهنشاهی كورش، كه نام بلندآوازهتری از دیااكوی مادی، نخستین بنیادگزار شاهنشاهی ایران، داشت ــ اختیار، و دو سدهای از تاریخ شاهنشاهی را مانند هر چه دیگر قربانی تبلیغات كردند و ما نیز در شور ناسیونالیستی و برخلاف قضاوت بهتر خود، این بازی سرهم بندی شده روابط عمومی را ستودیم. ولی آن نیز تنها ارزش نمادین ملی داشت؛ میتوانست همچون یادآوری بكار رود ولی تقویم تاریخی نمیبود.
كسانی هستند كه واپسین روز سال 1999 را پایان سده و هزاره نمیدانند و 2001 را آغاز سده میشمارند ــ دنیا هرچه جشن بگیرد. ولی حسابهای آنان سیصد چهارصد سالی كهنه است. اروپائیان تا سده شانزدهم فرایافت concept صفر را نمیشناختند و بكار نمیبردند كه از هندیان با واسطه كتابهای به زبان عربی و نوشته دانشمندان ایرانی مانند ابوریحان بیرونی و خوارزمی به اروپا رسید و پیشرفت ریاضیات را ممكن ساخت؛ و بزرگترین كشف انتزاعی abstract انسان پس از خداست. اروپائیان هنوز اعداد تازه و غیررومی خود را اعداد عربی مینامند. اعداد رومی I V X L C D M یك كابوس محاسباتی بود و مردم فرزندان خود را برای فرا گرفتن چهار عمل اصلی به ایتالیا میفرستادند. پیش از شناختن صفر هر شمارشی از یك آغاز میشد؛ اما امروز ساعت 24 را در محاسبات دقیق ”00” مینویسند و تا به ساعت یك برسد 60 دقیقه درنگ میكنند؛ و سال 2000 هم برای رایانه (كامپیوتر)ها سال 00 است ــ صفر پایان دهنده و صفر آغاز کننده، که همه زیبائی صفر به آن است، به اینکه پایان و آغاز هر چیزی است. جهانشناسی ودائی ادواری است؛ دورانها به پایان خود میرسند و باز از سر گرفته میشوند. تنها در چنان جهانشناسی چنان انتزاع (ابسترکت) شگرفی میتوانست اندیشیده شود. دلیل آغاز کردن سده بیست و یک با 2000 پیش پا افتاده است. بیست و یک در نظام دهدهی است که معنی دارد و دهگان نه با یازده كه با ده، نخستین عدد دو رقمی، آغاز میشود؛ صدگان و هزارگان نیز به همین گونه. اگر جز این باشد چه نیازی به كاربرد صفر خواهد بود ــ به عینیت بخشیدن آنچه هم هست و هم نیست؟ مشكل آنها كه 2000 را قبول ندارند این است كه سیستم دهدهی را بیصفر كه پایه این سیستم است بكار میبرند.
***
سده بیستم سده دگرگونیهای شتابنده نفسگیر بود. در هر سال این سده به اندازه پنجاه و صد سال پیش از آن، روی میداد. در اینجا تنها به مهمترین رویداد سیاسی قرن، فروپاشی كمونیسم و امپراتوری شوروی، پرداخته میشود كه پایان فرخندهای بر تاریخ سیاسی شرمآور و مصیبتبار سده بیستم شد. اگر ما امروز سده گذشته خود را محكوم نمیكنیم بخشی به این دلیل است كه به تسلط یكی از تباهترین نظامهای سیاسی با بیشترین جاذبه برای واپسماندهترین مردمان از یكسو و پارهای آرمانگراترین مردمان از سوی دیگر (چه تركیبی خطرناكتر از این برای ساختن یك نظام توتالیتر؟) پایان داد. ماركسیسم ـ لنینیسم، با ریشههایش در سده نوزدهم، یك پدیده سده بیستمی بود. تنها پیشرفتهای مادی و تكنولوژی سده بیستم میتوانست آن درجه سازماندهی و هنگآسا كردن regimentation را میسر سازد كه بیآن نه كمونیستها میتوانستند قدرت را نگهدارند نه مقلدین بدویتر فاشیست و بنیادگرای اسلامی آنها.
آرمان انسانگرایانه كمونیسم ــ برابری آدمیان و پایان دادن به هرگونه تسلط، تا حد زوال دولت ــ مانند هر آرمان دست نیافتنی دیگر، تنها با بیشترین درجه نابرابری و تسلط، و با بیشترین درجه تعصب و حقمداری، میتوانست خود را در برابر هجوم واقعیتهای جامعه و زندگی نگهدارد. كمونیسم، مذهب را كه در آغاز این سده در عرصههای سیاست و فرهنگ رو به پسرفت داشت به میانه میدان آورد؛ هم خود یك مذهب ”علمی” شد با همه آئینها و مقدسات و خدایان و دیوانش، و هم مذهب را به عنوان پادزهری برای آن، نیروی تازه بخشید. در سدهای كه به نظر میرسید خردگرائی عصر روشنگری به پیروزی نهائی خود رسیده است، یك جهانبینی جزمی، یك ایمان تازه و زورمند، بر تازهترین دستاوردهای خردگرائی سده هژدهمی چنگ انداخت و راه را بر زیادهرویهای ددمنشانه آن سده گشود (جنگ بزرگ 18 ـ 1914 در واقع در یك جهان سیاسی سده نوزدهمی روی داد و ”نویدبخش” پگاه سده بیستم بود).
کمونیسم یك ایمان مذهبی بود كه حتا آسانتر از ایمانهای دیگر میتوانست فاسد كند و فاسد شود. آرمانگرایان در یك سراشیب سیاسی و اخلاقی توقف ناپذیر، با دست زدن به روشها و وسائلی كه هدف والا را برای تبرئه خود لازم میداشتند ــ زیرا هدف والا با روشها و وسائل والا دست یافتنی نمیبود ــ به ”آپاراتچیك”های بیرحم، ”نومانكلاتورا”ی (”طبقه جدید” سرامدان و فرمانروایان) آزمند و قدرت طلبان ”سینیك” تبدیل میشدند. پایه ایمان آنها ”علم” بود؛ نه علم ایمانی و در زنجیر متفكران اسلامی از اهل شریعت تا طریقت، بلكه علم مادی سده نوزدهمی كه ثابت كرده بود موتور پیشرفتهای مادی همیشگی است ــ و سده بیستم ثابت کرد که در پهنه کشورداری چنان کاربردی ندارد. چنان ایمانی جای چون و چرا درباره زنان و مردانی ”مسلح به ایدئولوژی علمی” كه شناسندگان و پویندگان ”راه رشد غیرسرمایهداری” میبودند باقی نمیگذاشت. راه رشد آنها كارامدترین مكانیسم تسلط بر همه شئون زندگی یك جامعه بود كه برای بیشترین رشد با بیشترین عدالت، میتوانست هرچه را از جمله رشد و عدالت قربانی كند؛ زیرا نخستین مانع رشد غیرسرمایهداری، كه فرد مستقل انسانی و خواستها و محدودیتهای او بود، زودتر از همه بایست برطرف میشد؛ و هنگامی كه ملاحظه فرد انسانی در میان نباشد در عرصه سیاست همه كار مجاز خواهد بود. (مائو به یك بالا انداختن شانه میگفت در جنگ هستهای با امریكا چین سیصد میلیون تلفات خواهد داد و باز چند صد میلیون چینی خواهند بود. هیتلر پیش از او كشتار جمعی یهودیان را برای جـبران عدم تعادل نـژادی در اروپا به سـبب تلفات جـنگی آلمان لازم
میشمرد.)
قدرت بیسابقهای كه این ایدئولوژی ”علمی” در عصر پیروزی علوم طبیعی به پیشتازان ــ به رهبر خردمند خلقها یا، در صورت دمكراتیكترش، الیگارشی حزب پیشتاز طبقه پیشتاز ــ میداد جهان را با پدیده دولت توتالیتر آشنا كرد. ایدئولوژی علمی اگر از رشد غیرسرمایهداری بر نمیآمد، فرمول بینقصی برای رسیدن به قدرت و نگهداری آن میبود ــ پیچیدهترین و تكامل یافتهترین كاربرد سرنیزه در سیاست، كه به خودكامگی ابعاد و معنای تازهای بخشید. این قدرتی بود كه میتوانست از هیولاها تا زبالههای انسانی را به خود بكشد و برای ماندگاریش ناگزیر میبود آدمیان را به هیولا یا زباله تبدیل كند. بدترین جنبه كمونیسم در زورگوئی و تباهی و نارسائیهای آن نبود كه در همه دیكتاتوریها به درجات گوناگون هست. در این بود كه بسیار بیشتر و كاملتر از دیكتاتوریهای دیگر میتوانست ورشكستگی اخلاقی را همگانی سازد. مردم نه در اعتقادات بلكه در احساس گناه، و زیستن در دروغ اشتراك مییافتند. دروغ چنان جائی در زندگی عمومی مییافت كه جدی گرفته شدن ایدئولوژی رسمی از سوی افراد جامعه، بزرگترین خطر برای رژیم میبود. بیاعتقادی و بیتفاوتی مردمان تشویق میشد اما معتقدان صمیمی و اصولی از میان برداشته میشدند. داستایوسكی كه در ”دیوگرفتگان” چهره انقلابیان و ”تیپ” توتالیتر نوین را پرداخته بود، در برادران كارامازف این پدیده را با فرافكنی گذشته پیشگوئی كرد: انكیزیتور بزرگ، عیسی را پیش از همه بر دار آتش میكرد. (برای خواننده ایرانی اینهمه هیچ تازگی ندارد.)
میلیاردها انسان در آنچه یك روزنامهنگار فرانسوی در دهه پنجاه ”جهان سوم” اصطلاح كرد (به تقلید از ”طبقه سوم” Tiers Etat جامعه فرانسوی تا انقلاب، پیش از آنكه در سده نوزدهم طبقه جای اتا را بگیرد) شكارآسان این ایدئولوژی و جامعه آرمانی در صورتهای مسخ شده آن بودند كه در آغاز به عنوان مرحله تكاملی پیشرفتهترین جامعههای ”جهان اول” تصور شده بود. نمونهای كه برای نخستینبار در روسیه به اجرا گذاشته شد دهها كشور را از اندونزی تا مصر و از كوبا تا تانزانیا و از كره شمالی تا آلمان شرقی محكوم به ركود، و در بینوائی غرق كرد. بجای عدالت اجتماعی، فقر اجتماعی آمد؛ و اقتصاد دولتی به معنی فساد و ناكارائی و زورگوئی و بدترین رفتار با محیط زیست، در ردای سوسیالیسم پیچیده شد كه گاه مرحله پیش از كمونیسم و گاه خود آن به قلم میرفت.
برای مردمانی كه نیازهای حیاتی آنان، شكیبائی برایشان نمیگذاشت، سرمشق شوروی ــ اقتصاد فرماندهی، حزب یگانة مرکز واقعی قدرت، پلیس سیاسی همه توان و همهجا حاضر، و ارتشی كه باز به گفته مائو ”قدرت از لوله توپ آن بدر میآمد” و سهم شیر اقتصاد بدان داده میشد ــ مطمئنترین راه پیشرفت بود: مگر كمونیستها از روسیه واپسمانده یك ابر قدرت نساخته بودند؟ (هیچكس به یاد نمیآورد كه روسیه تا جنگ جهانی اول بالاترین نرخ رشد اقتصادی را در جهان داشت و از سده هژدهم یك ابر قدرت بود و بسیار احتمال دارد كه با چنان وسعت و جمعیت و منابع بیقیاس، یك نظام غیركمونیستی زودتر و بهتر میتوانست آن كشور را به پای بزرگترین قدرتهای صنعتی جهان برساند و با هزینه بسیار كمتر). كشورهای واپسمانده ضدكمونیست به همان اندازه حكومتهای چپ از هر رنگ به فرمول شوروی گرایش داشتند: برقرار كردن و نگهداشتن تسلط بر هرچه بیشتر در جامعه، از میان بردن تفاوت میان خصوصی و عمومی، خفه كردن هر نشانه فردیت. و از میان آنها معدودی كه به چنگال بنیادگرائی اسلامی افتادند وفادارترین مقلدانش شدند.
تا آن نمونه پاك بیاعتبار نشده بود امیدی به بهبود زندگی تودههای میلیاردی در سرزمینهای شوربختتر نمیرفت. تنها در دهه نود بود كه جهان دوم و سوم بازتر شدند؛ و از آن هنگام است كه بیشتر این كشورها پویش دشوار دمكراسی و توسعه را آغاز كردهاند. نظام سیاسی دمكراتیكی كه با پیشرفتهای مادی امروز سازگاری بیشتری دارد، و اقتصادی كه كمتر و كمتر دولتی و در خود بسته است، اندك اندك در جامعههای جهان سومی جا میافتد ــ بهترین نمونه سیاسی و اقتصادی آن لهستان و مجارستان و چك، و بزرگترین نمونه اقتصادی آن چین که جز نام هرچه از ایدئولوژی مانده بود بدور انداخته است؛ و هند كه از آن به عنوان ببر آینده نام میبرند ــ اگر بتواند اقتصادش را از تارعنکبوت دیوانسالاری آزاد کند. (ببر، چنانكه دانسته است، به كشورهای تازه صنعتی شده آسیای جنوب شرقی گفته میشود كه در 1998 به بحرانهای سخت افتادند و مایه شادی زودگذر تحلیلگران سوسیالیست شدند؛ زودگذر از آنرو، كه بحرانها به زودی با اصلاحات ساختاری در زمینه دمكراتیك كردن و شفاف كردن فرایند اقتصادی در آن كشورها، به استثنای مالزی، برطرف شد و همه آنها جهش ببرآسای خود را از سرگرفتهاند.)
پایان جنگ سرد كه فروپاشی كمونیسم سببساز آن بود تكان دیگری به كشورهای جهان سوم داد كه سیاستهایشان در میان پتك و سندان رقابت جهانی امریكا و شوروی تباه میشد و از دگرگشت عادی خود به دور میافتاد. دیگر نیازی به نگهداری رژیمهای بیاعتبار در برابر مردمشان نمیبود. امروز شمار این گونه رژیمهای وابسته به انگشتان دست نمیرسد و بقیه رها شدهاند تا دیر یا زود در اقتصاد جهانی جذب شوند.
در این مرحله تازه ”الدورادو”ئی در انتظار آنها نیست. دمكراسی لیبرال، و اقتصاد بازار كه فرا آمد و لازمه آن است به بیعدالتی و ستم پایان نخواهد داد. حتا ماندگاری آن در اوضاع و احوال دیگرگون مسلم نخواهد بود، ولی این شیوه نظم دادن به جامعه انسانی ثابت كرده است كه بهتر از دیگران میتواند جهشهای انقلابی تكنولوژی را به خدمت برآوردن نیازهای بیشترین مردمان بگیرد. سده بیستم علاوه برجنگهای جهانی و نژادكشی و پاكشوئیهای قومی، آن تكنولوژی را به انسان داد كه در عین نگهداری محیط زیست، همه چیز برای تودههای میلیاردی فراهم آورد. اما این تكنولوژی چه در تكوین و چه در كاربردش نیاز به آزادی دارد.
***
زوال شوروی به خودی خود برای جهان خجسته بود؛ چگونگی زوال آن نیز فصل تیرهای را كه دویست سال پیش از آن با انقلاب فرانسه آغاز شده بود بست. كمونیستها انقلاب خود را به حق دنباله انقلاب فرانسه میدانستند و ماركس تحلیلگر بزرگ آن انقلاب بود. از فرانسه پایان سده هژدهم بود كه ایدئولوژی ”علمی” (پاسخگوی همه مسائل جامعه انسانی و حتا كیهان بزرگ) و ارادهگرائی (توانائی یك گروه سرامدان elite به دگرگون كردن دلخواسته روابط اجتماعی و طبیعت بشری) و راههای ”میانبر” ترور و كنترل همه جانبه، بر روانهای آرمانگرا و اذهان متعصب چیره شد. زشتیها و بیعدالتیهای تحمل ناپذیر نخستین مراحل انقلاب صنعتی چندان بود كه به نظر میرسید جز به رادیكالترین راهحلها نمیتوان امیدی داشت: خشونت را با خشونت بیشتر پاسخ گفتن، بیعدالتی را با خونریزی جبران كردن، فقر را با نابودی ثروتمندان پایان دادن.
در كشورهای واپسماندهتر كه پیاپی قربانی امپریالیسم صنعتی نوین میشدند شرمساری تسلط بیگانه بر زشتیها و بیعدالتیهای تحملناپذیر جامعه فئودالی میافزود و گرایش به راهحلهای هرچه رادیكالتر را تندتر میساخت. جهان تازهای كه با سده نوزدهم طلوع میكرد به آرمانگرائی و تعصب، هردو، دامن میزد. انقلاب فرانسه راه را نشان داده بود؛ جامعه سنتی را به خون كشیده بود و از آن نظم تازهای بیرون آورده بود. اگر این نظم تازه در معنی و در صورت نیز، پیوسته به پیش از خود همانندی مییافت جز انحرافی جزئی برطرحی اساسا درست شمرده نمیشد. و آنگاه دستاوردهای بزرگ انقلاب نیز بود: اعلامیه حقوق بشر، آموزش همگانی، پایان امتیازات فئودالی، سیستم متریك…. هلند و انگلستان در سده هفدهم، نخستین جامعههای بورژوای شهروندی و اقتصادهای نوین بازرگانی و، بزودی، صنعتی را بیخونریزی و بر پایههای استوارتر ساخته بودند. اما درمیدان روابط عمومی، برد با سرمشق (پارادایم) انقلاب فرانسه میبود. در چشم آرمانگرایان، قهوهای هلند و خاكستری انگلستان در برابر سرخی فرانسه رنگ میباخت.
ماركس و پس از او لنین، سنت انقلاب فرانسه را جاگیرتر ساختند. اولی یك زرادخانه تئوریك به آن سنت داد كه تریاك تازه روشنفكران شد، و دومی ترور و كنترل را چنان فرمولبندی كرد كه هر فرد و گروه تشنه قدرتی را بكار آمد. بر زمینه مساعدی كه صاحبان تازه و كهنه امتیازات در همه جا فراهم میآوردند، دنبالهروان سنت انقلابی فرانسه در جامه ماركسیست لنینیستی آن، با بهترین نیتها ــ در بیشتر موارد ــ و بهمراه تبهكاران و فرصتطلبان بیشمار، راه دوزخ را فرش كردند.
صد سالی پیش، نبوغ عملی ادوارد برنشتاین، تجدیدنظر كننده و اصلاحگر، منتقد بزرگ ماركس و لنین، و پدر سوسیال دمكراسی سده بیستم كه قدرش بیشتر و بیشتر آشكار میشود مشكل اصلی را دریافت: ”هدف هیچ است، جنبش همه چیز است.” جدا كردن هدفها از وسیلهها نشدنی است. روشهایند كه فراآمد (نتیجه outcome) را تعیین میكنند. میراث ژزوئیتها ــ ”هدف وسیله را تبرئه میكند” ــ در سده بیستم بود كه نشان داد چه اندازه برای فرهنگ سیاسی شوم بوده است. (از طرفهها آنكه تجدید نظرطلب كه از خطرناكترین دشنامها در فرهنگ سیاسی كمونیستی بود به واژگان بنیادگرایان در تهران نیز راه یافته است.)
انقلابیان اروپای مركزی كه در 1989 امپراتوری بیرونی روسیه شوروی را فرو ریختند (امپراتوری درونی اندكی پس از آن آغاز به فرو ریختن كرد و تازهترین پردهاش در چچنستان بازی میشود) نه از ماركس و لنین بلكه از برنشتاین الهام گرفتند: در اصالت و والائی وسائل میباید كوشید. هاول كه كتابش، زیستن در حقیقت، مانیفست انقلاب مخملین اروپای مركزی است نشان داده بود كه با دست زدن به دروغ نمیتوان به حقیقت رسید.
اندیشه بزرگی كه از آن انقلاب بدر آمد، چنانكه ”تیموتی گوردوناش” روزنامهنگار و تاریخنگار انگلیسی در ”ده سال بعد” اشاره كرده، خود انقلاب بود؛ نه ”چه” بلكه ”چگونه،” نه هدف بلكه وسیله.
اندیشه تازه، انقلاب غیر”انقلابی” بود. رهبران جنبش مردمی در كشورهای اروپای مركزی، از آغاز، آگاهانه راه و روش متفاوت از نمونه كلاسیك انقلاب را، چنانكه از 1789 به بعد پرورانده شد، در پیش گرفتند. در آن سرزمینها تا خیزش مجارستان در 1956، خشونت انقلابی جزء اساسی انقلاب شمرده میشد؛ در این انقلاب تلاش بر پرهیز از آن بود. آدام میچنیك، از رهبران جنبش مردمی لهستان، میگفت آنها كه از حمله به باستیل آغاز میكنند با ساختن باستیل به پایان میرسانند.*
بدینسان سده بیستم با ردكردن سرمشقهائی به پایان آمد كه بزرگترین پیروزیهایشان را با خود آورده بود. برای ایرانیان كه سرانجام به آنجا رسیدهاند كه همراه پیشرفتهترین جامعهها ــ هرچند با فاصله زیاد ــ به سده بیست و یكم پا بگذارند، به این معنی كه خود را با سنجههای جهان امروز بسنجند و به نام هویت و اصالت فرهنگی، در پستوهای تاریخ نمانند، این بزرگترین درس سده گذشته است: دمكراتیك كردن همه جنبههای زندگی اجتماعی، از جمله انقلاب. دركنار پندارهائی كه دهههای پایانی سده بیستم بدان پایان داد ــ عدالت اجتماعی به بهای آزادی، رشد اقتصادی با سرمایهداری دولتی، پیشرفت همراه با سركوبی، عوامگرائی populism بجای مردمسالاری ــ انقلاب مقدس نمونه فرانسوی و روسی و ایمان به یك ایدئولوژی خطا ناپذیر نیز بیاعتبار شد. ایرانیان هنوز نیاز به یك خانهتكانی بزرگ از آن خود دارند ولی دیگران بخش بزرگتر كار را برایشان انجام دادهاند.
میتوان بر میراثهای زهراگین سده بیستم انگشت نهاد و بدبینانه به آینده نگریست: جمعیت شش میلیاردی كه تنها در واپسماندهترین كشورها رشد میكند. فاصله روز افزون دارا و ندار (بیست درصد جمعیت جهان شصت درصد ثروت را در اختیار دارند ــ سی سال پیش چهل در صد را داشتند؛) از میان رفتن محیط زیست (سوراخ اوزون، جنگلهای بریده و سوخته، آبهای آلوده، دریاهای تهی شونده ازماهیان…) اما سدهای كه این مسائل را پدیدآورد، توانائی گشودن آنها را نیز به انسان داده است. تكنولوژی میتواند محیط زیست را پاك و منابع رو به پایان را جانشین یا باز تولیدكند؛ كنترل جمعیت از نظر فنی و فرهنگی اصلا مشكلی نیست؛ و انقلاب ارتباطات، آموزش دادن تودههای میلیونی و رساندنشان را به دیگران با كمترین هزینه میسر ساخته است.
استراتژی سیاسی كاربرد تكنولوژی در خدمت انسانیت، و نه تنها صاحبان قدرت و سرمایه، نیز در دسترس است: قدرت بخشی به مردم. سازمانهای مدنی و احزاب با امكانات تازهای كه تكنولوژی ارتباطی بدانها میدهد بیش از همیشه از بسیج عمومی برمیآیند. موضوع این است كه آیا سرامدان سیاسی و فرهنگی، سیاستگران و روشنفكران و انتلكتوئل ها به قواره وظیفهای كه در پیش دارند رسیدهاند؟
ژانویه 2000
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* After Ten Years , New York Review , Nov. 18.99




















