اندیشههای پویا نمیمیرند
سخنان ژینوس همایون در مراسم یادبود داریوش همایون*
سوگواری برای برخی انسانها جسارت میخواهد؛ انسانهایی هستند، که همۀ عمر پرستار ما و رؤیاهای ما بودهاند؛ پرستار تن و روان و اندیشه و عاطفهمان؛ نبودنشان چنان پهناور است که از اندازههای انسان و رؤیاهای انسانی بیرون میافتد.
من برای برادرم سوگواری نمیکنم، که در دستهای او، حتی پس از مرگ، هزار گشایش است ـ نخستینش همین که او از سوگواری بیزار است.
کسی را میشود دید، همیشه و هرروز؛ دیدنش تعریف زندگانی انسان میشود، حتی در غیبت حضور جسمش نبودن او با بودن انسان جمع نمیشود؛ که نبودن اگر رخ دهد، برابرِ چشم انسان خالی است، خالیای که پرنمی شود، اصلا تعریف نمیشود ـ «یارِ ما غایب است و در نظر است.»
کسی هم هست، بسا کسان، همیشه و هرروز، و آن عادت به دیدار هم هست، ولی نبودن، غیاب تعریف میشود، پذیرفته میشود، ویرانگر نیست ـ «که در برابرِ چشمی و غایب از نظری.»
آن نخستین کس باید باشد. همیشه باید باشد. در بودنِ اوست که دیگری احساسِ امنیت میکند و برادرم آن نخستین کس بود برای بسیاری ایرانیان و برای من تنها کس.
من این متن را به سخنان خود او در خودزندگی نامهاش میسپارم ـ آینهای برابر آینهاش.
«وقتی انسان به گذشته مینگرد فکر میکند که اگر دوباره فرصت زیستن آن زندگی را میداشت، خیلی کارهای دیگر میکرد که انجام نداده و خیلی کارها را نمیکرد که انجام داده است. طبیعی است. نمیتوانم بگویم که بهترین روزگار را داشتهام ولی این اندازه هست که شاید بتوانم بگویم دستهایم پر خواهد بود که از زندگی بیرون خواهم رفت. امروز من به جائی رسیدهام که برای بیشتر همسالانم ایستگاه پایانی است. برای من هنوز نیمه راه است. بسیاری کارها مانده است که ارتباطی به سالهای ماندهام، هر چند باشند، ندارد. درگیر تلاشی هستم و تا سالهای دراز آینده، تا آیندهای که در مه زمان پوشیده است، درگیرش خواهم ماند؛ باشم یا نباشم. آنچه از زندگیم میماند چندان ربطی به حضور فیزیکیام نخواهد داشت. زندگیم آن خواهد بود که بر من روی نمیدهد.
به گذشته و آیندهام، به آیندهای نیز که بیمن خواهد بود، بیهیچ حسرت و ناخشنودی مینگرم. دستاوردها و اشتباهاتم به یک اندازه مصالح ساختمانی شدهاند که زندگانیم است. پویش والائی که از هنگامی که خود را شناختهام موتور زندگیم بوده است؛ و یافتن آن «دل دانا»ی شعر فارسی که تا مدتها معنیاش را نمیفهمیدم، و آن نیکی زیباشناسانهای، که به قول برادرم شاپور با اینتلکت بهم میرسد مرا به بیش از این نرسانده است و غمی نیست. دیگران میتوانند از اینجا آغاز کنند و به بیش از اینها برسند. و پس از همه اینها، هنوز به نظر میرسد که وقت باقی است. باید تندتر و بالاتر پرواز کرد؛ بیپرواتر و متفاوتتر بود.»
برادرم داریوش از سوگواری و اندوه بیزار بود. زندگی را دوست داشت و شادمانی را و زیبایی را. سخنانم را به خاطر او با خاطراتی شاد میبندم تا همراه ما بخندد و در ما ادامه یابد:
یادم هست شب بیست و دوم بهمن سال پنجاه و هفت، او زندان بود و من و پدرم در منزل شام میخوردیم، تلفن زنگ زد، پدرم پاسخ داد- کوتاه و مبهم و عجیب. گوشی را گذاشت و گفت: «داریوش بود، فرار کرده است، از منزلش زنگ میزد، شب میرود منزل همسایه، صبح میرویم دنبالش.» بعد با دوستی نزدیک، بسیار نزدیک، تماس گرفت و قرار آماده کردن جایی برای ماندن او گذاشته شد.
صبح به اتفاق پدرم و برادرم هوشنگ و آن دوست بسیار نازنین که بعدها دیگر هرگز از او نامی نشنیدیم، رفتیم سراغش. منزلی را برایش خالی کرده بودند، از آن پس هر دو سه هفته یک بار کار ما این بود که دسته جمعی برویم سراغ او و به منزلی تازه منتقلش کنیم، دسته جمعی میرفتیم تا کمتر دیده شود. تا شناسنامههایی جعلی برای او و برادر دیگرم هوشنگ آماده شد و خانهای را به نامشان اجاره کردند و دیگر تا خروج از کشور در آن خانه ماند.
طبیعتا از خانه بیرون نمیآمد، من بسیار جوان بودم و آشپزی نمیدانستم، با این وجود میرفتم منزلشان و با اصرار غذاهای سوخته تهیه میکردم و داریوش هربار با خواهش میگفت: من غذا نمیخوام جانم، نمیتونم اینها را بخورم؛ و من گوش نمیدادم! دلم خوش بود کاری برایش کردهام، و البته او در نهایت ماست میخورد!
او تمام آن دوران را به نوشتن کتابی بر دستور زبان و دستور خط فارسی گذراند و دستنوشتههایش شوربختانه همانجا ماند و هرگز به دستمان نرسید.
پس از ماهها فرصتی دست داد و امکان خروج از کشور فراهم شد، با دو ماشین رفتیم تبریز برای دیدن کسی که او را خارج کند. میان راه ماشین برادر دیگرمان هوشنگ، پنچر شد و مجبور شدیم جلوی قهوه خانهای بایستیم. هوشنگ، مشغول پنچرگیری بود که دو پاسدار آمدند به کمک؛ داریوش پیاده شد و کنارشان ایستاد، من موها و ریش و سبیلش را رنگ کرده بودم ـ تقریبا قرمز! ـ و عینک شیشهای ذره بین نمای گردی بر چشم داشت. هیچ شباهت به ایرانیها نداشت؛ با این همه من میترسیدم و او راحت ایستاده بود و جاده را تماشا میکرد؛ خواهش کردم سوار شود، گفت هر چه بیشتر خود را پنهان کنم، بدتر است، اینجا، اینها اصلا به من نگاه نمیکنند. یک اطمینان خاطر نیرومند در او بود، همیشه میدانست چه میکند.
به هر حال کار راه افتاد و رفتیم سراغ آن کس، و گفتند همان شب دستگیر شده است. ما اصرار داشتیم شبانه برگردیم تهران، هتل دارها ممکن بود داریوش را بشناسند، همین اواخر وزیر جهانگردی و سخنگوی دولت بود. داریوش گفت: نه، شما خستهاید؛ درست نیست، امشب را جایی میمانیم. شناسنامههای جعلی را دادیم و دو اتاق گرفتیم. من تا صبح با ترس و لرز پشت در اتاق ایستادم، و صبح بازگشتیم.
چند ماه بعد فرصت دیگری دست داد و کشور را ترک کرد.
در آن میان یک بار در خانه صدایی میشنود، فکرمی کند آمدهاند دنبالش، از پنجرۀ باز، بیرون میرود و بر لبۀ نه چندان پهن پنجره میایستد، تا صدا تمام شود. گفتم: نترسیدید بیفتید؟ گفت: اگر پاسداران میآمدند داخل، خوشحالتر میبودم بیفتم و اسیر آنها نشوم. بیحرمتی را تاب نمیآورد.
داریوش همایون تا آخرین لحظه زندگی کرد، بیش از درازای عمرش، بیش از اندازههای یک انسان هشتاد و دوساله؛ سخت کارکرد و سخت زندگی کرد و ساده رفت ـ درد نکشید، بر بستر بیماری نماند، تندرست و پر از شور زندگی، تا روز آخر، فکر کرد و خواند و نوشت. به قول خود او هیچ تسلیتی در کار نیست، ما نمیتوانیم در سوگ یک اندیشه بنشینیم؛ اندیشههای پویا نمیمیرند
برایش خوشحال باشیم که ساده و برازنده بدرود گفت، با قامتی افراشته و اندیشهای سربلند، در اوج زیست و در اوج رفت ـ آنسان که شایستۀ او بود: «تندتر، بالاتر، بیپرواتر، و متفاوتتر.»
از حضور مهربان همۀ شما سپاسگزارم ـ از سوی خودم و برادرم، داریوش که میدانم میان ماست.
* در مراسم یادبود برگزار شده توسط حزب مشروطه ایران در لس آنجلس