بخش ۲
سرمشقهای پویش پیشرفت
انقلابی که ایران را چند سده پیش انداخت
انقلاب مشروطه تا انقلاب اسلامی سال ۵٧/۷۹ تنها روزی بود که تقریبا سراسر طیف سیاسی ایران بر آن به نوعی همرائی، هر کس به تعبیر خود، رسیده بود. روز چهارده مرداد برای هرگروه، یادآور چیزی دیگر بود ولی دست کم روزی بود که بسیاری، هرکدام به دلائل خود، به یادش میافتادند. پادشاهی فرمانروا که در تمرکز اقتدار حکومتی و یکی انگاشتن خود و کشور ـ در یک بافتار “(context)“ مدرن به معنی سده نوزدهمی و بناپارتی آن ـ از سلطنت سنتی در میگذشت، زیرا اسبابش را بیشتر میداشت، بخش بزرگی از مشروعیت خود را از انقلاب مشروطه و قانون اساسی آن میگرفت. هرچه بود، برافتادن قاجار و برپائی پهلوی در چهار چوب آن قانون اساسی روی داده بود. اما مشروعیت در آن دوران اساسا به اجرای پیروزمندانه برنامه ترقیخواهانه انقلاب مشروطه بستگی میداشت و در زمانهائی که کارها خوب پیش میرفت ــ نیم بیشتر آن شش دهه ــ نیازی جز به ظواهر قانون اساسی مشروطه نمیگذاشت. در سالهای آخر که کار از همیشه بدتر شد و میپنداشتند از همه وقت بهتر است دیگر احترام ظواهر نیز برافتاد. با اینهمه مشروطه به عنوان یک آرمان و برنامه عمل ناسیونالیست ترقیخواه تا پایان، گفتمان اصلی پادشاهی پهلوی ماند.
در صف مخالفان بیشمار و گوناگون پادشاهی نیز انقلاب مشروطه ارج خود را میداشت. از هواداران مصدق که تا پیش از آغاز کیش شخصیت مصدق در دوران پس از ۲۸ مرداد اصلا به مشروطهخواهی شناخته میشدند تا چپگرایان، گروهی، جز اسلامیان و “جهان سومی“های همفکرشان، نمیبود که مشروطه را دست کم به عنوان پایه گفتمان سیاسی خود نینگارد. این نگهداری جانب مشروطیت به اندازهای بود که سختترین حملهها به پادشاهی پهلوی از آن موضع صورت میگرفت ـ چرا پادشاه قانون اساسی را زیر پا میگذارد؟ تنها در ماههای پایانی رژیم پادشاهی و برآمدن انقلاب اسلامی بود که گفتمان سیاسی ناگهان از مشروطه تهی شد و اسلام جای آن را و هرچه دیگر را گرفت. در آن انقلاب وارونگی آدمها و مواضع و ارزشها، که به دگرگونی، لکه ارتجاع زد و آرمانگرائی را به پارگین غیرانسانیترین غرائزی که جامعه ما بر آن قادر بود انداخت، مشروطه دشنام شد و فراموش شد. این از کوتاهیهای بزرگ دوران پادشاهی پهلوی بود که با بیاعتنائی به جنبش مشروطه نه تنها خودش را در برابر آن قرار داد و به تبلیغات مخالفان اعتبار بخشید، بلکه برنامه اصلاحی پر دامنهای را که بر پایه آرمانهای مشروطهخواهان بود از مشروعیتی اضافی، که لازم و در مواردی حیاتی میبود، بیبهره گردانید.
رویکرد بیاعتنای حکومت در مخالفان آن نیز موثر افتاد و نگذاشت تجددخواهی مشروطه که صرفا تجددخواهی پهلوی قلمداد شده بود، به صورت زمینه مشترکی برای هر دو طیف درآید. برای آن گروه مخالفان رژیم نیز که به انقلاب مشروطه توجهی داشتند مسئله صرفا در بهرهبرداری سیاسی و تبلیغاتی فرو کاسته شد. آنها انقلاب مشروطه را در رویه (جنبه) آزادیخواهانهاش منحصر کردند تا از آن موضع بر خودکامگی رژیم پادشاهی بتازند. یک طرف به برنامه ترقیخواهانه مشروطیت چسبید بی آنکه کمترین امتیازی به پدران جنبش مشروطه بدهد و سهم آنان را در جهشی که به جامعه دادند، و زمینهساز بخش بزرگی از دوران پهلوی شد، بشناسد. طرف دیگر دمکراسی را ــ در آزادیخواهیش خلاصه کرد بی آنکه به عوامل واقعی شکست انقلابیان مشروطه و سهم پادشاهان پهلوی در جبران بسیاری از عوامل آن شکست ــ نبودن ساختارهای مقدمانی ــ کمترین نگاهی بیندازد.
جنبش مشروطه آنچه را که در صد ساله بعدی به آن دست یافتیم به ما داد و دست کم آغاز کرد. در یک جوشش انرژی و خوشبینی، از هر سو کسانی دست به نیازمودهها زدند و از قاآنی به نیما یوشیج و از امیر ارسلان به تهران مخوف، و از وقایع اتفاقیه به صوراسرافیل رسیدند. از تئاتر و رساله ــ که آبروی درخور این اصطلاح را به آن بخشید و آن را از بار حوزهای آزاد کرد ــ و نقد اجتماعی، تا دبستانها و آموزشگاههای عالی سبک اروپائی هر چه بود از مشروطه بود (غیر از دارالفنون که در آن زمان به انحطاط عمومی جامعه افتاده بود.) قرار دادن وظیفه صنعتی کردن کشور و کشیدن راه آهن سراسری و پایهگذاری بانک و ارتش ملی؛ فرایافت حکومت قانون، مستقل کردن قانونگزاری از فتوای آخوند، و پایهگذاری یک دیوانسالاری نوین (ماموریت ناکام شوستر) تکههای دیگری از طرح (پروژه) پردامنه مشروطهخواهان برای نوسازندگی (modernization) ایران بود که البته اسبابش را نداشتند. مشروطه به ما جامعه سیاسی روشنفکری و افکار عمومی (روزنامه نگاران و نویسندگان، انجمنها و سازمانهای مدنی، تظاهرات تودهای منظم و نه شورشهای کور) بخشید؛ همچنانکه آشنائی با فرایافت جرم سیاسی به معنی دگراندیشی را. نخستین اعدام سیاسی در مشروطه روی داد و ایرانیان آموختند که به سیاست به عنوان جنگ کلی total war از جمله با اسلحه بنگرند. فرایند سیاسی مدرن از همان هنگام با زور و کشتار و سلاح آمیخته گردید. یک جامعه عمیقا سنتی آنچه را که آسانتر و به دلش نزدیکتر بود از انقلاب روشنگری و مدرنیته خود گرفت. دریائی در کوزهای ریخته شد.
جنبشی که مشروطه اول نام گرفته است و تا به توپ بستن مجلس کشید سراسر در چهارچوب نظام سیاسی موجود بود؛ امتیازی بود که با کمترین هزینه ولی به شیوهها و ابعادی بیسابقه در تاریخ ایران از دربار قاجار ــ و با کمک فعال صدر اعظم پرقدرت زمان، مشیر الدوله (پدر حسن مشیرالدوله و حسین موتمن الملک پیرنیا، هردو از سران آن انقلاب) گرفته شد ــ روایت ایرانی و متفاوت ماگنا کارتای ۱۲۱۵ انگلستان ــ بود. رهبر یا رهبران مشخصی نداشت و هر کس در جای خودش ماند. ادامه وضع موجود بود به شیوه مدرنتر و با کمترین حس انتقامجوئی. جنبشی مردمی بود که هیچ گروهی دعوی مالکیت انحصاری بر آن نداشت. آن جنبش از صد و بیست سالی پیش در تهران، در تبریز، و در اجتماعات ایرانی قفقاز و استامبول و قاهره سرگرفت و صد سال پیش به صدور فرمان مشروطیت و قانون اساسی انجامید. عنوان آن قانون “در تشکیل مجلس شورای ملی“ بود و اعتبارنامه دمکراتیک آن موئی هم برنمیدارد. برخلاف متمم قانون اساسی سال ۱۹۰۷ در آن هیچ امتیازی به شاه و آخوندها داده نشده است. شاهکاری است نه تنها در نثر فارسی آن زمان بلکه در نظم فکری و نگرش عملی (یکی از بهترین نمونههایش نظام انتخاباتی “غیر دمکراتیک“ اصنافی که چاره کارسازی برای جلوگیری از افتادن مجلس به دست خانها و زمینداران بزرگ میبود و “دمکرات“های زمان آن را در نافهمی و عوامفریبیشان، به حق رای همگانی بیهنگام تغییر دادند.)
مجلس اول مشروطه که چه از نظر حیثیت و چه توانائی انتلکتوئل، دیگر در ایران همتائی نیافت بیشتر به قانونگزاری پرداخت و در آن به قول مشهور مستوفی الممالک نه آجیل میگرفتند و نه آجیل میدادند. سرامدانی که شمارشان از چند ده تن نمیگذشت، یک ردیف چشمگیر و ستایشانگیز قانونها را تصویب کردند که حجم و کیفیت آن ما را به شگفت میاندازد (از جمله قانون تفصیلی انجمنهای ایالتی و ولایتی که بازگشت به آن و بررسیاش در این روزها بسیار بجا خواهد بود.) حتی امتیازی که آن مجلس در تدوین متمم قانون اساسی، زیر فشار، به مشروعهخواهان پشتگرم به دربار و امپراتوری روسیه داد چیزی از حق بزرگ آن بیست سی نفری که شب و روز بی چشمداشت کار کردند نمیکاهد.
کارزاری که پس از به توپ بستن مجلس دوم درگرفت در خون غرق شد. مشروطهخواهان بجای دربار اهل سازش مظفرالدین شاه با دربار جنگجوی محمدعلی شاه سروکار داشتند که خود به جنگجوئی و استبدادطلبیاش کمک کرده بودند. ما به عادت سیاه و سپید دیدن سطحی و مغرضانهمان نقش قهرمانان خود را در مصیبتهائی که بر سرکشور آوردهاند فراموش میکنیم. روزنامههای “مبارزی“ که زشتترین نسبتها را به مادر شاه میدادند و او در آغاز از آنها به دادگستری ناتوان شکایت میکرد و بمب انداختن حیدر عمواغلی به کالسگه شاه، که نخستین فصل تاریخ مصیبتبار مبارزات چریکی را نوشت، پارهای از انحرافات بزرگ پیکار مشروطهخواهی بودند که به افراطیترین عناصر و گرایشها در هردو سو میدان دادند.
در مشروطه دوم دستههای مسلح و سواران عشایری نتیجه پیکار را تعیین کردند نه گروههای تظاهرکنندگان و بستنشینان طبقه متوسط. مجلس پس از “اصلاح دمکراتیک“ قانون انتخابات و وانهادن نظام اصنافی به سود هر مرد یک رای، در دست زمینداران بزرگ و سران عشایر افتاده بود و با ضعیف شدن خصلت مردمیاش، گروههای فشار و منافع شخصی سردمداران، نیروی برانگیزنده آن میبودند ــ به اضافه دستهای بازیگر خارجی که سلسله جنبان اصلی شدند. مشروطه دوم “صاحبان“ و بستانکارانی پیدا کرد که دیگر به هیچ قاعدهای گردن نمینهادند. از مجاهدان و اعضای انجمنهای قارچ مانند و خودسر تا فرماندهان عشایری و آخوندهائی چون بهبهانی هر کدام مشروطه خود را میداشتند و میفهمیدند. اما به قدرت رسیدن کسانی که مشروطه اول میخواست از جا برکند با توجه به کیفیت پائین گروه رهبری تازه مجلس و انقلاب؛ معلوم نیست به آن ناپسندی بوده باشد که آزادیخواهان شعاری جلوه دادهاند. امینالسلطان در نخستین دوره صدر اعظمیاش در پادشاهی محمدعلی شاه مخالف مجلسی بود که احترامی برنمیانگیخت. اما در نیابت سلطنت ناصرالملک ـ احمد شاه اگر به بمب عمواغلی کشته نشده بود (یکی دیگر از ترورهای بدفرجام دوران مشروطه) احتمالا از همه ناتوانانی که زمام کشور را تا سردار سپه در دست گرفتند ــ هر کدام دو سه ماهی ــ بیشتر میتوانست به برقراری مشروطه کمک کند.
انقلاب مشروطه تا در حال و هوای محافظهکارانه خود ــ محافظه کار در تعبیر دیزرائلی، نه بازرگان ــ سیر میکرد پیروز بود. هنگامی که به رادیکالیسم کودکانه چپ و آنارشیسم فرصتطلبانه سیاسیکاران نوپدید مشروطه افتاد به شکستی افتاد که از آن دم میزنند. جامعه ایرانی در دهههای کوتاه مشروطه جنبش روشنگری و انقلاب دمکراسی لیبرال و باززائی ناسیونالیسم ایرانی و نوسازندگی سراسری ایران، همه را با هم و در مراحلی بر ضد هم تجربه کرد. مشروطه را اگر در تمامیتش بگیریم طرحی بود برای توسعه همهسویه جامعه ایرانی که سراسر به هدر نرفت. در صد ساله پس از انقلاب مشروطه، جنبش روشنگری ایران به پیروزیهائی بیش از اروپای سده هژدهم دست یافته است و روشنفکران و طبقه متوسط، بیشتر فرهنگی، ایران را برداشته است. ما چند صد سالی از این نظر پیش آمدهایم. دمکراسی لیبرال هر چه در عمل پستر میرود در گفتمان دست بالاتر مییابد. ناسیونالیسم دفاعی و نگهدارنده، ناسیونالیسم لیبرال، به معنی اروپای ۱۸۴۸، در ۱۹۱۹ پیروزمندانه استقلال ایران را دست کم از نظر حقوقی نگهداشت و در (۲۱ آذر ۴۶-۱۹۴۵) یکپارچگی ارضی و ملی ایران را حفظ کرد؛ در پیکار ملی کردن نفت ملت را یکپارچه گردانید، و امروز احساس چیره تودههای مردمی است که بخشی از امت اسلامی بودن را تهدیدی بر موجودیت ملی و پائینتر از پایگاه بلند تاریخی خود میدانند و نمیخواهند کشورشان به دست همسایگان پاره پاره شود.
***
مهم نیست که ایران در نخستین تلاش خود برای توسعه نتوانست به آرمانهای مشروطه برسد و مشروطهخواهان تازهکار در زیر بار واپسماندگی چند صد ساله گام به گام از آرمانهای خود پس نشستند. خود آن جنبش و ریشههائی که، نه چندان ژرف، در جامعه ایرانی دوانید از شگفتیهای روزگار بود. مهم آن است که انقلاب مشروطه روی داد و دیگر ذهن ایرانی را رها نکرد و با همه ناتمامیها، ایران را به راه برگشتناپذیر تجدد انداخت. مهم آن است که ما یک برگ پرافتخار دیگر بر تاریخ خود افزودیم؛ یک ارجاع (رفرانس) دیگر که نسل پشت نسل ایرانی را پیش رانده است و در شوربختیها نگه داشته است.
امروز نوسازندگی جامعه به ظاهر از انرژی افتاده است ولی در جاهائی به رغم جمهوری اسلامی ادامه دارد. حکومت در پی بنگلادشی کردن ایران است، مردم در تلاش رسیدن به اروپا. اگر کسی از نسل انقلاب مشروطه زنده میشد از “پروژه نیمه تمام مشروطیت“ که امروز بر زبانهاست تعجبی نمیکرد. پویش دمکراسی و حقوق بشر، آرزوی رسیدن به سطح زندگی جهان غرب، باز آوردن بزرگی ایران که آرزوهای نسل او میبود هنوز بسیار کار دارد. ولی او در نسل کنونی همان جوششی را احساس میکرد که صد سال پیش ایران خوابرفته سدهها را برآشفت. “ناتمام“ در خود اراده به انجام رساندن را نهفته دارد. در نگاه شتابزده، ما از دست رفته، و سرمایههای صد ساله را از دست دادهایم. اما پویش پیشرفت با همه فاصلهها و کژ و راست شدنهایش، ادامه مییابد زیرا همواره کسانی هستند که ناخرسند از وضع موجود، آرزوی پیشرفت و بهتر شدن را که در نهاد انسان است تحقق میبخشند. صد سال دیگر کسانی در باره پیروزی نهائی انقلاب مشروطه بر انقلاب اسلامی خواهند نوشت. حسن کار انسان این است که تجربههایش انباشته میشوند و در روزگاری که دگرگونه خواهد بود به کار میآیند. ما اتفاقا به آن روزگار دگرگونه رسیدهایم. پارهای از ما عملا در آن روزگار زندگی میکنیم و دیگرانی را نیز به آن خواهیم کشید.
در گفتگو از شکست مشروطیت در ایران بهتر است از شکست مشروطهخواهان و پیروزی نسبی مشروطه سخن بگوئیم. مشروطهخواهان یا در ناکامی شخصی و نومیدی از مردم و کشور درگذشتند یا چاره را در دستهای نیرومند سردار سپه ـ رضاشاه جستند که از مشروطه تصورات خود را میداشت. ولی مشروطهخواهی با سران و رهبرانش از میان نرفت. آرمانها و طرحهای عملی آنان برای تشکیل یک دولت ـ ملت و رساندن ایران به اروپا صد سال است در هر شریطی، حتا در یک رژیم سراپا کربلائی ـ جمکرانی به صورتها و سرعتهای گوناگون دنبال میشود. چگونه میتوان از شکست جنبشی سخن گفت که آرمانهای بلندش پس از صد سال هنوز زنده است؟ اگر قرار میبود که انقلاب مشروطه به آنچه میخواست برسد یک دوره ساختارسازی و آماده کردن زیرساختها پیش از آن لازم میبود که تنها از رضاشاه برآمد. در هر کشور دیگری، حتی ترکیه، که توانست از جنبش مشروطهخواهی خود (عصر تنظیمات) به دمکراسی برسد، چنین بوده است.
عثمانیها پس از یک دوران چهار صد ساله ساختن دولت نیرومند و پنجاه سال و بیشتر دوران تنظیمات که نمونه بسیار کامیابتر اصلاحات نیمهکاره و سقط شده و نمایشی ناصرالدین شاه همان زمانها بود، تازه آتاتورک را لازم داشتند که با پایهگذاری یک دیکتاتوری نوین مقدمات دمکراسی نوین ترکیه را فراهم سازد ــ با اصلاحات سیاسی و اجتماعی انقلابیاش و توجهی که به نهادسازی داشت.
انقلاب مشروطه ایران به یک تعبیر ناهنگام (anachronistic) بود. اگر در زمان “درست“ خود، پس از اصلاحات رضا شاهی، روی داده بود (در سه فاصله ۳۲ –۱۳۳۰، ۴۱- ۱۳۳۹، و بویژه در ۱۳۵۷ فرصت آن از دست رفت) سرنوشت ایران نیز مانند همه کشورهائی که پیروزمندانه از استبداد به دمکراسی گذر کردند میشد. در تاریخ، ما دوگونه شکست داریم، شکست سیاسی و شکست تاریخی. شکست سیاسی، مغلوب شدن در برابر اوضاع و احوال است؛ و میتواند در اوضاع و احوالی دیگر جبران شود. شکست تاریخی مغلوب شدن دربرابر زمان است؛ سپری شدن و بیموضوع شدن است. انقلاب مشروطه شکستی سیاسی خورد. طرح یا پروژه اصلی آن در سده بیستم ناتمام ماند و در پایان با انقلاب اسلامی به زیر افتاد. ولی طرح مشروطهخواهی زنده است و هنوز در بنیاد خود اعتبار دارد و در نتیجه دچار شکست تاریخی نشده است. برعکس انقلاب اسلامی که پیروزی سیاسی تمام عیار و بسیار کاملتری از مشروطه داشت از نطر تاریخی شکست خورده و بیموضوع است؛ چیزی جز درسهای تلخ برای آینده ندارد. شکست انقلاب مشروطه نیروی زندگی را از برنامه مشروطهخواهان نگرفت و بیشتر آن برنامه در ابعاد بسیار بزرگتر در دهههای بعدی به اجرا در آمد. پدران جنبش مشروطهخواهی در نبرد شکست خوردند ولی جنگ را به تمام نباختند. در تاریخ نظامی بسیار میشود که یک طرف نبرد را میبازد و جنگ را میبرد. روسها و بریتانیائیها در جنگ جهانی دوم بیشترین تجربه را در این زمینه داشتند. آلمانیها برعکس نبردها را پیاپی میبردند.
ما به دوران مشروطه مینگریم نه تنها از نظر دستاوردهایش؛ نه تنها از نظر برجستگی تاریخیش که چراغی بود که جهان تاریک مستعمراتی را روشن کرد؛ نه تنها از نظر کیفیت رهبریش در شرایط آن زمان و بویژه در مقایسه با انقلاب اسلامی، بلکه به عنوان سرمشق زندهای که میباید از آن پیشتر رفت. تا ایران برپاست میراث جنبش مشروطهخواهی ـ بازسازی دولت ـ ملت ایران در جامه مدرن آن از ممالک محروسهای که هر گوشهاش میدان تاخت و تاز کسی بود؛ و نوسازندگی جامعه ایرانی از آن ژرفاها ـ زنده خواهد ماند. جنبش مشروطه از دو چیز فراهم آمد: آگاهی بهترین ایرانیان زمان بر موقعیت تحملناپذیر ایران و شناخت راه رهائی، که میتوانیم آن را در شعار آزادی و استقلال و ترقی خلاصه کنیم؛ و آمادگی جانفشانی برای دگرگون کردن شرایطی که تغییرناپذیر مینمود. اما آن انقلابیان با ویرانسرائی به نام ایران سرو کار داشتند و هنگامی که پس از پیروزی به بازسازی آن برخاستند چیز زیادی در دستشان بیش از همان آگاهی و آمادگی نبود. قانونها نوشته میشد ولی هنگامی که از وزیران اجرای آن قوانین را میخواستند با این پرسش بیپاسخ روبرو میشدند که با کدام پول، با کدام وسیله؟ و تازه این همهء گرفتاری نبود. دست گشاده روسیه و بریتانیانیا بر امور ایران، تا کوچکترین تصمیمگیریهای اداری، آزادی عمل را از مدیران و سیاستگران تازهکاری که در هر گام میتوانستند اشتباهات مرگبار بکنند میگرفت.
انقلابیان مشروطه در واقع هرگز حکومت نکردند زیرا حکومتی در میان نبود و چنانکه هر کمترین آشنا به مقدمات جامعهشناسی میتواند ببیند در یک جامعه، یک کشور، اول حکومت است و بعد آنچه آن جامعه میتواند با خودش بکند. یک ساختار حکومتی، یادگار زمانهائی که ایران حکومتی میداشت، بیشتر روی کاغذ و تشریفاتی، بجای مانده بود و بس و دیگر نه در خزانه پولی بود و نه نیروئی که پشتوانه قانونها باشد. اسباب حکومت در ایران سرانجام از ۱۲۹۹/۱۹۲۱ فراهم آمد، همان کودتائی که دیگر دشنامی نمانده است که به آن بدهند و دشنام دهندهای نمانده است که به او اعتنا کنند. گمان میکنم ما دیگر نیازی نداریم رابطه میان حکومت، و بعد هر چیز دیگر، را در یک جامعه یادآوری کنیم. جامعه بیحکومت یک توده انرژی است و میتواند منفجر هم بشود.
***
به برکت دوران مشروطیت ما امروز بسیار بیش از کمترینهای که میباید، ابزار در اختیار داریم. ایران را در صد ساله گذشته ساختند و ساختهایم. میماند اراده، که آن نیز هست. بهم برآمدن از حال و روز تحملناپذیر ایران؛ شناخت راه چاره که غربگرائی (به معنی جهان بینی خردگرا، انسانگرا، و عرفیگرا) در عین ایرانی ماندن است؛ و آمادگی جانفشانی، همه هست. شمار آنها که در راه دمکراسی و حقوق بشر جان دادند و با هستی خود بازی کردهاند و میکنند در حکومت اسلامی بسیار بیش از جانبازان انقلاب مشروطه شده است. تاکید را در اینجا بر موضوع، و نه عمل جانبازی میگذاریم. جانبازی به خودی خود مهم نیست. میتوان به اینهمه جهادیهای خونخوار ددمنش نگریست. جانبازی برای آرمانهای توتالیتر و ناکجاآبادی، خطرناکتر از دلمردگی و بیعملی است.
مشکل بخش بسیار بزرگتر روشنفکری ایران در صد ساله گذشته وارونگی اولویتها، واپس ماندن از زمان، و ورشکستگی اخلاقی بوده است. آنچه به روشنفکران دوران انقلاب مشروطه قدرت سیاسی و اخلاقیشان را بخشید جاگیر بودنشان در سپهر توسعه و تجدد اروپای باختری بود که تنها تجدد و کامیابترین توسعه بوده است. روشنفکران پس از رضاشاه به طور روزافزون از آن سپهر بیرون افتادند و بر خلاف ضرورت زمان (تلاش کمرشکن برای رسیدن به پیشرفتهترینها، چنانکه کره جنوبی در چهل و چند ساله گذشته کرده است) حرکت کردند ــ روی آوردن به لنینیسم و اسلامگرائی، بجای دمکراسی لیبرال ترقیخواه. آنها در بینوائی اخلاقی و انتلکتوئل خود، که از بیرون آمدن از سپهر توسعه و تجدد برخاست، هم تا هر جا، اگر چه نفی خویش، رفتند و هم بخش دیگر روشنفکری ایران را که میخواست انقلاب مشروطه را به نویدهای آن برساند، از پشتیبانی حیاتی خود بیبهره و ناگزیر از مصالحههای ویرانگر ساختند ــ تا سرتاسر جریان روشنفکری ایران از تر و خشک در آتش انقلابی مایه شرمساری سدهها و نسلها سوخت.
سیر تاریخ، خرچنگی و در مسیر پر پیچ و خم و دست انداز است ــ چنانکه در این صد ساله گذشته خودمان دیدهایم. ولی یک جریان زیرین پیشرفت در هر جامعهای هست که گاه صدها سال میکشد تا به رو بیاید و جامعه را فرو گیرد. یک پیروزی انقلاب مشروطه آنست که جریان زیرین پرقوتی پدید آورد که گاهگاه فرصت یافت و جامعه را فرو گرفت و اکنون در موقعیتی که بسیار یادآور دوران پیش از انقلاب مشروطه است، با ابعادی پاک متفاوت که تعیینکننده خواهد بود، الهامبخش و نیرودهنده طبقه متوسط ده بیست میلیونی ایران است (یک قلم یک میلیون و دویست هزار آموزشگر.) واپسماندگی و میانمایگی در بخش بزرگ روشنفکران نسلهای پس از رضاشاه را در مقوله نادان علم به دست افتاده میباید بررسی کرد. پیش از آن، روشنفکران اندک شمار، سخت زیر تاثیر اندیشههای ترقیخواهانه اروپائی که درباره خود به تردید نیفتاده بود، پیش میراندند. روشنفکری ایرانی پس از رضاشاه که افزایش کمیاش به زیان بهبود و برآمدن کیفی عمل میکرد (نوعی غوغاسالاری روشنفکری باب طبع پشت هماندازی و زرنگی عمومی) دچار توحش فاشیستی و ارتجاع لنینیست ـ استالینیستی و پسامدرنیسم ساختار شکن فرانسوی در اروپائی شد که برضد خویش برخاسته بود و در خود ویرانگریش تا جنایات دهههای وحشتناک سی و چهل و فلج دهههای پس از آن در سده بیستم رفت.
امروز پس از دیوار برلین و با همه عراق و جمهوری اسلامی و بنلادن، سیر جهان به سوی آزادی و پیشرفت از سر گرفته شده است و روشنفکری ایرانی بار دیگر در آن سپهر جاگیر میشود. ما در جزیره تنها بسر نمیبریم و جز پیشرفت و آزادی سرنوشتی نخواهیم داشت ــ مگر سرنوشت انسان را در زاغههای جهان سومی ــ اگر چه در حومه شهرهای اروپائی ــ رقم زنند و آینده را از شنهای آن صحرای معروف و ژرفای آن چاه هزار و دویست ساله بدر آورند. ما بهر حال صد سال است خودمان و با دنیا پیش آمدهایم و بسیار چیزها میدانیم و میتوانیم که از حوصله انقلابیان محافظهکار و خردپیشه مشروطه بیرون بود. بسیاری از آنچه مشروطهخواهان آن روز میخواستند امروز بدست آمده است. زیرساختهائی که آرزویشان میبود پیشپا افتاده است. آرمان امروزی یک مشروطهخواه که بنابر تعریف در تکاپوی مدرنیته است پویش والائی است؛ پیوستن به بالاترین ردههای انسانیت که در خود مسئولیت جهانی را نیز دارد؛ رسیدن به جائی که بتوان در گشودن مسائل کوهآسائی که مدرنیته پیش آورده است دستی برآورد. از اینجاست که یک چشم ما میباید همواره به بیست و پنج شش سده پیش بنگرد ـ هنگامی که ما و تنها ما، فرد انسانی را مسئول پیروزی کیهانی نیروهای نیکی بر بدی میدانستیم.
به نقل از ایران نامه
ژوئیه ٢٠٠٨