بایگانی موضوعی: بیرون از سه جهان ـ گفتمان نسل چهارم

بیرون از سه جهان ـ گفتمان نسل چهارم / فهرست

بیرون از سه جهان ـ گفتمان نسل چهارم

داریوش همایون

 

نشر بنیاد داریوش همایون برای مطالعات مشروطه‌خواهی

bonyadhomayoun / Sand 13

21073 Hamburg

Germany

bonyadhomayoun@hotmail.com


ISMB  ۹۷۸-۳-۰۰-۰۳۸۹۰۰-۹

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

فهرست

پیشگفتار

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

جنگ با وسائل دیگر

بد‌تر از همه ۲۸ سال

شهروند ایران یا شهروند قوم؟

سایه دراز جنگی دیگر

سوار شدن بر قطار عوضی

پیش از یک دیوار تازه

زمینه واقعی همرائی ملی

دو راهی کردستان

لیبرال دمکرات‌ها و مسئله قومی ایران

پس از گفت‌و‌شنود بیهوده، هشدار

انتخاب سیاهی در کار نیست

از پشت کدام منشور؟

راه سراشیب فدرالیسم زبانی

بخش ۲

سرمشق‌های پویش پیشرفت

صد سال از روزنامه نگاری به سیاست  ـ اندیشه‌هائی دربارة دو “کاریر“ یک زندگی

پیروزی صنفی در متن شکست حرفه‌ای

آزادی، مسئولیت، سانسور ـ با نگاهی به سانسور رسانه‌ها در عصر پهلوی

رفتن به ژرفای جنبش مشروطه

خشت نو از قالب دیگر

انقلابی که ایران را چند سده پیش انداخت

بخش ۳

روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهه‌های واپسماندگی

یکبار دیگر جنگ شیعه و سنی

اگر فورد شکست نخورده بود

گذشته بد مال دیگران است

سودای آزاد کردن گذشته

اگرها در تاریخ

مرز تازه زشتی و بدی

سیاست شانزده ساله‌ها

در انتظار ظهور

همیشه به خود مشغول

رابطه معجزه و عجز

جغرافیای شوربختی ما

“سربلندی“ نسل انقلاب

تراژدی نه، همه فاجعه

آن سوی بنی آدم اعضای یک پیکر

محمدرضا پهلوی: سرگشته میان مذهب و فرنگی‌مآبی

روایت دیگری از فاشیسم مذهبی ما

عوامزدگی و سرامد‌گرائی

بخش ۴

جهان‌بینی خوش‌بینی، امید به دگرگونی

نبرد فرهنگ با زندگی

بیست و نهمین سال

رستگاری در روانپارگی

کدام شبح افتاده است؟

معجزه‌ای که ممکن است

مردی که از خود فرا‌تر رفت

بخش ۵

وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تاب‌آوری یک جنبش اجتماعی

برگ زرین تاریخ ایران

پس از نخستین مرحله

هنر “ممکن“ و قدرت موهوم

واقعیات میدان و واقعیات تاریخ

جنبش سبز به عنوان مخالف و جایگزین

جنبش‌های نافرجام ما

بیانیه برونرفت از بحران

جنبش سبز در خیابان خلاصه نمی‌شود

پیشمرگان پیکار مردم

جنبش آگاهی و رهائی

بخش ۶

گفتگو با نسل چهارمِ صدساله تاریخ مدرن ایران

خیزش جامعه شهروندی ایران

بیرون از جهان سوم در تهران

گفت و شنودی با یک هوادار رژیم اسلامی

گلی که نشان بهار می‌شود

سخنی دیگر با هوادار رژیم

“انقلاب سبز، انقلاب آگاهی“

جنبش سبز ما را از قفس درونیمان رهانید

گفت و شنودی با جوانانی از درون

همچنان “برگ زرین تاریخ ایران“

در گفتگوئی با دوستان جوان از درون

سیاست، پویش قدرت، فرهنگ سازی

بخش ۷

در خدمت استراتژیِ پیکار سیاسیِ مردمی

انتخاباتی نه آزاد نه بی معنی

مبارزه بجای سرنگونی

در تعریف مبارزه و سرنگونی

نخست ببینیم هدف ما چیست؟

مکتب تازه “مبارزه“

از ما چه بر می‌آید؟

رهبری و مبارزه مدنی

پادشاهی و رهبری

در محدودیت‌ها و امکانات

“گفتمان“ مطالبه محور

پیکار سیاسی مردمی

بحران اتمی، تحریم و جنگ

همکاری بر اصول، نه با کسان

بخش ۸

کارزار دمکراسی، راه‌ها و ابزارها

پیامی به کنگره سازمان فدائیان ایران (اکثریت)

اصلاح طلبی و اصلاح طلبان

استراتژی نادرست در همگرائی

بررسی جامعه‌شناختی جنبش اجتماعی ایران

گشادن گره ٢٨ مرداد

پیوند دین و زور

توافق بر زمینه‌های مشترک

چرخشگاه انتخابات غیر آزاد

روح سبز زمان

دمکراسی آپارتاید

پادشاهی همه چیز نیست ولی لیبرال دمکراسی هست

نامه سرگشاده به همرزمان

حق فردی و مسئولیت اجتماعی

دمکراسی و حقوق بشر در بافتار ایران

بخش ۹

سخنرانی‌ها در دفتر پژوهش ح. م. ای.

بررسی قعطنامه کنگره هشتم حزب

فدرالیسم؛ حامیان آن، وظایف ما

تجربه یک ایرانی آذربایجانی

پاسخ به برخی نظرات راجع به مواضع حزب

جنبش سبز و چشم انداز آن

اگر ملت ایران وجود ندارد تمامیت ارضی هم وجود نخواهد داشت

اولویت ما بیش از همیشه باید حفظ ایران باشد

PDF

پیشگفتار

پیشگفتار

حرف در صورت نوشتاری‌ش هم، چون دوباره حرف دهان دیگران می‌شود، از جنس هوا ست، ولی هوای خودش را دارد. یا باید هوای خودش را داشته باشد تا در دهان‌ها بماند. آنچه هوای حرف را نگاه می‌دارد وزنِ خودِ حرف است. وزینی گوینده تنها می‌تواند گوش را پذیرای شنیدنش کند نه حرف را وامدار خودش که برخلاف، وزینی گوینده را وزنِ حرف نگه می‌دارد. حرف‌هایی که تنها به اعتبار گویندگانشان معتبر می‌شوند، دیر یا زود هم از دهان‌ می‌افتند. چون بودشان را از خودشان نمی‌گیرند، در نبود گوینده‌شان، بی‌معبر، گم در هیاهوی حرف‌های دیگر، دیگر به گوش هم نمی‌رسند. وزنِ حرف اما به حرفِ بربادشدنی پیکر می‌دهد تا بپاید. پیکری که حرف را سخن‌ می‌کند: پیکره تراشیده از ‌هوا در هوا تا حرف همچنان شنیدنی بماند از پس گوینده‌ش. بی‌»دید» حرف اما پیکر نمی‌بندد چون بر دیدگاهی استوار نشده است. «دید» که همیشه در هنگامی ویژه شکل می‌گیرد، عیار سخنی است که می‌کوشد آنچه در آن هنگام پنهان است را فرادید آورد و پیوند این هنگام با هنگام‌های دیگر را دریابد. عیارِ سخن به عیارِ زمان که می‌آید همچون زرِ پالوده از مسِ حرفِ وابسته به آن هنگام، آنگاه که هنگامش هم گذشت، می‌ماند تا دیدگاهی بسازد برای فرودیدن ‌گاه نو و هنگامه نو.

سخن داریوش همایون هم چون از این دست سخن بود، آشنایان به آن را هیچ نگرانِ نماندن‌ش پس از درگذشت نابهنگام‌ش نکرد. ولی زر هرچه هم پالوده، از خودش دست به دست نمی‌شود. پذیرفتار و پذرفتگار می‌خواهد (خود همایون واژه کهن «پایندان» را برای ضامن به کار می‌گیرد ولی اینجا تنها حرف از ضمانت نیست، پایبندی می‌بایست و پایداری) که بنیان‌گذاران و گردانندگان «بنیاد داریوش همایون»، خانم فرخنده مدرس و آقای علی کشگر، با پشتکارشان تا کنون به شایستگی از آن برآمده‌اند و هیچ نمی‌نماید که از این پس برنیایند. چون پشتوانه این پشتکار وفاداری است، وفاداری به اندیشه همایون که ریشه در شناخت ژرفشان از آن دارد. چگونگی تنظیم و بخش‌بندی کتاب حاضر و نام‌های مناسبی که برای هر بخش برگزیده شده‌اند نمود روشنی از همین شناخت است.

عنوان کتاب، «بیرون از سه جهان ـ گفتمان نسل چهارم»، به خوبی نمایانگر آن آمیزه لازم از آرمانگرایی و واقعگرایی است که هم روشِ همایونِ سیاست‌ورز بود و هم منشِ همایونِ اندیشه‌مند (اگر بتوان این دو را نزد او از هم سوا کرد). آرمانِ سربلندی ایران برای همایون در بیرون رفتن از سه جهانِ اسلامی، سوم و خاورمیانه‌ای تعریف می‌شود. آرمانی که آرزوپروری بی‌پایه‌ای می‌توانست قلمداد شود اگر واقعیت جامعه ایرانی خبر از پیدایش و گسترش گفتمان دموکراسی لیبرال نمی‌داد. رخدادِ «جنبش سبز» بزنگاه تاریخی بود که امکان گره‌خوردگی آرمان و واقعیت را نوید داد. پس جایگاهی که جنبش سبز در این کتاب دارد نباید چندان خواننده را شگفت‌زده کند. شگفتی در خود آن رخداد است، چون همانگونه که همایون می‌نویسد «من خود همواره امیدوار به دیدن چنین منظره‌ای بودم ولی کمتر از دیگران از آنچه روی داده است در شگفت نشده‌ام.»(ص۳۳۴) خصوصاً که اینبار و برای نخستین بار در تاریخ همروزگار «بهترین ویژگی‌ها و بالا‌ترین آرمان‌های جامعه» را نه این و آن شخصیت یا رهبر سیاسی بلکه نسلی با گفتمان و در آرمان‌ش تجسم بخشیده است، نسلی که همایون «نسل چهارم صد ساله دوران تاریخ مدرن ایران»(ص۲۸۳) می‌نامد.

پس باز جای شگفتی نیست که روی سخن همایون بیش از هرکس با همین نسل باشد که امیدِ دگرگونی را نمایندگی می‌کند. در کارزار دموکراسی، برای بهتر تاب آوردن و از زود به بار ننشستنِ آرزو‌ها نومید نشدن ـ یا به تعبیر همایون بر ضد امید امیدوار ماندن (به بسامد بالای واژه «امید» در این کتاب بایستی توجه کرد) ـ نیاز به بررسی راه‌ها و ابزارهایی است که به کار پیکار سیاسی مردمی بیایند. اما گفت‌وگوی همایون با این نسل تنها به چنین بررسی‌هایی محدود نمی‌شود. شناخت همایون از تاریخ ایران و درنگ‌ش بر جنبش مشروطه از پویش و پیشرفت سرمشق‌هایی را پیش چشم می‌آورد تا نشان دهد آرمانِ بیرون رفتن از سه جهان، آرمانی که آینده ایران را رقم خواهد زد، گذشته‌ای داشته و سرآغازی. و در این نگاه به پشت برای بهتر گام برداشتن به پیش، همایون از رویارویی با هرچه در گذشته دور و نزدیک عوامل و عناصر واپسماندگی را می‌سازند، تن نمی‌زند و چشم بر آن‌ها نمی‌بندد. چون بخت شکل‌گیری نظام سیاسی دموکرات لیبرال را در ریشه‌کن کردن آن‌ها می‌داند.

هرچند که نسل چهارم طرف اصلی سخن اوست، جای جای کتاب نشان از کوشش همایون در بهکرد فرهنگ سیاسی دارد. آمادگی همایون برای گفت‌و‌شنود با طیف‌ها و دیگر گرایش‌های سیاسی، چه نزدیک به او چه دور از او، از درونمایه‌های همیشگی مبارزه اوست. مبارزه‌ای که فرا‌تر از مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی، رویکرد حاکم و مسلط در فرهنگ سیاسی ما را نشانه می‌گیرد.‌‌ همان رویکردی که همایون از فاشیستی خواندن‌ش پروایی ندارد و تنها به حاکمان ایران نمی‌توان منسوبش کرد: «فاشیسم به معنی خودی و غیر خودی شمردن آدمیان و حذف کردن غیر خودی است.»(ص۱۹۲) گفت‌و‌شنودهای او اما نه برآمده از ملاحظات تاکتیکی است و نه آلوده به سازشکاری‌های سیاست‌بازانه، چون اصولی دارد که زیر پا نمی‌گذارد. آنچه همایون می‌جوید فراهم آوردن زمینه‌ای است برای دستیابی به همرایی بر اصول تا همکاری هم بتواند بر مبنای‌‌ همان اصول انجام گیرد. چنین رهیافتی که از آرمانِ پویش والایی سرچشمه می‌گیرد، از چارچوب فرهنگ سیاسی مسلط که همکاری را تنها با دوستان می‌خواهد درمی‌گذرد. این‌همه پیش همایون ادا نیست، گوهر اخلاقی اندیشه و کنش اوست. ایستادگی بر اصول او را برآن می‌دارد که نه از چالش کردن دوستان واهمه‌ای داشته باشد و نه از سخن گفتن «به صراحت تیغه کارد» ابایی. صراحتی که می‌خواهد جلو «کارد کشیدن برای یکدیگر» را در آینده‌ای، چه بسا نزدیک، بگیرد.

برای همایون کانونی‌ترین مسائل اصولی که در آن هیچ امتیازی نمی‌توان داد، «نگهداری این سرزمینی است که از رنج‌ها و فداکاری‌های یکصد نسل ایرانیان به ما رسیده است» (ص۱۸)، پس جا دارد که در اینجا بیشتر از دیگر بن‌مایه‌های کتاب به آن بپردازیم. پروژه آرمانی «بیرون از سه جهان» بر پایه گفتمان دموکراسی لیبرال پیوند جدایی‌ناپذیری دارد با «تعهد به نیاخاک کهن» که هرچند به درستی زیر نامش مقاله‌های بخش نخست گردآمده‌اند اما روح اصلی تمامی مقاله‌های کتاب را می‌سازد، و فرا‌تر از آن، معنای زندگی همایون را. اما تعهد به نیاخاک هیچگاه نزد همایون از تعهد به مردمی که در آن می‌زیند جدا نیست. چون «مردم آن زمینی هستند که همه چیز بر آن می‌روید.»(ص۸۲) نبضِ پایبندی و دلبستگی به ایران‌ و ایرانیان در این پرسش می‌زند: «مصلحت این ملت و این کشور چند هزار ساله در چیست؟»(ص۴۷). پاسخ کوتاهی که در همانجا می‌آید (اول در این است که بماند و نه دیگران بر آن بتازند، نه مردمان‌ش به جان هم بیفتند) چکیده رهیافتی است که مقاله‌های این بخش را به هم می‌پیوندد. نگرانی از پیامدهای جنگی احتمالی که پرهیب‌ شومش را هر روز بیشتر از پیش ـ زمان نگارش مقاله‌های این کتاب ـ به رخ می‌کشد، همایون را تا آنجا می‌کشاند که اعلام کند: «جنگ را برای ایران خطرناک‌تر از جمهوری اسلامی می‌دانم.»(ص۵۷) می‌دانیم که این سخن و سخنان همانند دیگری، اعتراض‌هایی را نسبت به همایون برانگیخت. اما آیا به راستی می‌توان خطر جنگ را از خطر جمهوری اسلامی جدا کرد و سپس رای به خطرناک‌تر بودن یکی از آن دو داد؟ آیا خطر جنگ ‌زاده و ادامه خطر جمهوری اسلامی نیست؟ همایون به خوبی می‌داند آنچه «امنیت شهروندان و موجودیت ملی را تهدید می‌کند» وجود خود رژیم آخوندی است، پس چرا باز دست به مقایسه میان دو خطر می‌زند؟

در حقیقت برای درک بهتر موضع همایون باید‌‌ همان تعهد به نیاخاک را در خاطر و این پرسش را پیش چشم داشت: «مبارزه با جمهوری اسلامی با هر پیامدی برای ایران؟»(۵۶) روی سخن همایون و انتقادش به همه کسانی است که سرنگونی رژیم را از آمریکا و دیگران خواستارند. حتی اگر جنبش سبز رخ نداده بود، همایون بیگمان زیر بار راه حلی اینگونه برای ایران نمی‌رفت. این میان جنبش سبز نوید‌بخش آغازِ پایان جمهوری اسلامی شد که یکی از رموز پابرجایی‌ش در آغازِ بی‌پایان‌ش بوده است. جمهوری اسلامی که انگار همیشه در مرحله آغاز ـ در مرحله استقرار و جا افتادن باشد، آغازی دارد که از بی‌پایانی نمی‌گذارد پایان‌ش آغاز شود. جنبش سبز می‌تواند نوید بخش آغازِ پایان جمهوری اسلامی بنماید، و اینگونه نقطه پایانی باشد بر آغازی ‌که از به پایان نیانجامیدن نمی‌گذاشت که انجام هم بیاغازد. جنبش سبز نوید بخش چنین آغازی هم اگر باشد ـ که هست ـ هنوز اما نمی‌بایست، با برداشتی از گرامشی، پیوند خوش‌بینیِ خواست (اراده) را از بدبینیِ هوش گسست. از سرآغازِ بی‌سرانجامِ آن بیمی می‌زاید که بیمناک زیستن در زیر سایة سیه‌ستارگی و ستاره‌سوختگی است. سوختنِ ستاره ما، که جمهوری اسلامی نماد آن است، همچون سوختن هر ستاره‌ای حتی وقتی دیگر در رسیده است هنوز دارد فرا می‌رسد. فرجامِ جمهوری اسلامی، سرانجامِ این سیه‌ستارگی نیست، چون شومی‌اش از سیاه شدن و سوختنِ ستاره‌ای اکنون ناپیدا برمی‌خیزد که با اینکه دیریست خاموش گشته اما کماکان از دیرباز هنوز دارد می‌سوزد و سیاه می‌شود. پس می‌بایست هوشیار بود، از همین امروز، که وقتی فرجام‌ش رسید هنوز ایرانی هم مانده باشد.

این هوشیاری را همایون داشت که اولویت را به دفاع از یگانگی ملی و یکپارچگی سرزمین می‌داد. مبارزه او با گرایش‌هایی که زیر لوای فدرالیسم زبانی می‌کوشند «ملت ایران را به ملت‌های ایران پاره پاره کنند و در انتظار جنگ‌اند [تا] سرزمین ایران را نیز پاره پاره کنند»(ص۳۰) به منظور ترسیم خطوط اصلی جامعه‌ای است که می‌خواهیم بر این ویرانه‌ای بسازیم که سیاست‌های تبعیض‌آمیز و ستمگرانه رژیم آخوندی چنان شخم‌ش زده که آماده پذیرش هرگونه تخم تجزیه‌طلبی می‌نماید. می‌بایست از همین امروز، در زیر تابشِ سیاه این سیه‌ستارگی به این کار همت گمارد. همرایی بر سر اصول جهانروای منشور ملل متحد و اعلامیه‌ جهانی حقوق بشر و میثاق‌های پیوست آن، سوی و سمت کار را مشخص می‌کند، اما یافتن پاسخی درخور به «بغرنج» حقوق قوم‌ها و دیگر اقلیت‌های ایران می‌بایستی در دستورکار همه کسانی باشد که ایران را برای همه ایرانیان می‌خواهند.

آرش جودکی ـ بروکسل، اوت ۲۰۱۲

جنگ با وسائل دیگر

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

جنگ با وسائل دیگر

در کنار استراتژی تازه امریکا در عراق که همه چشم‌ها را به خود دوخته است استراتژی دیگری به همان اهمیت، بی سرو صدا شکل می‌گیرد. امریکائیان دارند اندک اندک تکه‌های گوناگون استراتژی رویاروئی با جمهوری اسلامی را درسر جای خود می‌گذارند. این استراتژی برای کسانی که نگرانی اصلی‌شان احتمال حمله به خاک ایران است دست کم تا مدتی آرامش خاطری فراهم می‌کند و برای کسانی که ایران را به چنین روزگار تاسف‌آوری انداخته‌اند می‌باید مایه نگرانی روزافزون باشد. تا اینجا دو اصل عمده این استراتژی را می‌توان به روشنی بازشناخت: نه مذاکره، نه جنگ؛ هم بازگذاشتن در‌های مذاکره، هم جنگ با همه وسائل و در همه جبهه‌های دیگر.

فرستادن ناوگروه آیزنهاور به آب‌های پیرامون خلیج فارس و دستگیر کردن “دیپلمات“‌های جمهوری اسلامی در اربیل یک گوشه این استراتژی است؛ فرار هشت میلیارد سرمایه گذاری خارجی و بستن حساب‌ها و معاملات بانک‌های مهم ایران یک گوشه دیگر آن. ناوگروه آیزنهاور، یک هواپیمابر اتمی (با پنج هزار سرنشین) که میان هشتاد تا نود جنگنده ـ بمب افکن دارد و همراه با رزمناو‌ها و ناوشکن‌ها و ناو‌های اسکورت و زیردریائی‌هایش (نزدیک شانزده ناو جنگی و تدارکاتی) بیست و دو هزار سرباز و خلبان و ناوی امریکائی را با صد‌ها موشک دوربرد “هشیار“ به نزدیک ایران آورده، به تنهائی نیروی نظامی سهمگینی است. این ناوگروه بر نیرو‌هائی به همان اندازه سهمگین ــ ناوگروه استنیس ــ افزوده می‌شود. دربرابر چنین قدرت نمائی، آتشبازی‌های کودکانه جمهوری اسلامی در خلیج فارس که به نام رزمایش‌های گوناگون انجام می‌گیرد اگر اثری داشته باشد برجسته‌تر کردن یک حقیقت است. با همه سلاح‌هائی که جمهوری اسلامی از چین و کره شمالی و روسیه می‌خرد و با همه گرفتاری امریکا در عراق، هیچ تغییری در موازنه نیرو‌ها در منطقه خلیج فارس پدید نیامده است.

اما حضور این نیرو‌ها به همان اندازه که آمادگی رزمی را می‌رساند دست دیپلماسی را نیرومند می‌کند. امریکائیان می‌خواهند هم ترس را در دل آخوند‌های فرمانروا بیندازند و هم جبهه‌ای را که از اعراب سنی در برابر جمهوری اسلامی صف آرائی می‌کند دلگرمی بدهند. حمله سربازان امریکائی به مرکز تدارکاتی رژیم اسلامی در کردستان عراق که کارش رساندن پول و اسلحه به گروه‌های تروریست عراق، از سنی و شیعه، بود یک قدرت نمائی دیگر است. (به دشواری می‌توان رفتار دستگاه حکومت بارزانی را در اربیل که عوامل سپاه پاسداران را زیر نام دفتر ارتباطی جمهوری اسلامی در حمایت خود گرفته بود دریافت.) عربستان و مصر و اردن و قطر می‌توانند اطمینان داشته باشند که هیچ امتیاز دادنی به رژیم تهران در کار نیست.

در جبهه اقتصادی فشار‌ها از هر سو وارد می‌شود. بانک‌های ایرانی با موانع روزافزون روبرویند که به معنی کند‌تر و گران‌تر تمام شدن معاملات آنهاست. بستن حساب‌های بانک صادرات و بانک سپه و خود‌داری پاره‌ای بانک‌های مهم جهانی از معامله با ایران یک جبهه فشار اقتصادی است، فرار سرمایه‌گذاران خارجی جبهه دیگری است. هر شرکت نفتی یا بانک یا دولتی که صرفه خود را در نگهداری موقعیتش در امریکا ببیند در چشم پوشیدن از سرمایه‌گذاری در ایران تردید نمی‌کند. اکنون زمستان ملایم اروپا نیز به یاری سیاست تحریم (که با قطعنامه شورای امنیت دروازه‌هایش گشوده شد) می‌آید؛ اما نمی‌توان احتمال یک سیاست نه چندان آشکار پائین نگه داشتن بهای نفت را نیز نفی کرد.

استراتژی رویاروئی با جمهوری اسلامی تا مرز جنگ ــ و جنگ همواره به عنوان چاره آخر در خدمت دیپلماسی ــ رویه(جنبه)‌های شوم‌تری نیز دارد. دست تحریکات خارجی را در چهار سوی ایران بویژه در شمال باختری می‌توان دید. از دسته‌های مسلحی که برای ورود به ایران آموزش می‌بینند تا برنامه‌های تبلیغاتی که بیش از همه بر جدائی‌های قومی تاکید می‌کنند هیچ سلاحی نیست که برای ضعیف کردن جمهوری اسلامی ــ و در این موارد ایران ــ به کار نیفتاده یا دست کم از نظر دور مانده باشد.

چنان که اشاره شد استراتژی تازه امریکا درهای گفتگو را با رژیم باز می‌گذارد ولی برخلاف توصیه‌های کمیسیون بیکر ــ هامیلتون ــ که تقریبا سراسر نادیده گرفته شده است ــ گفتگو از موضع قدرت خواهد بود. امریکائیان با اشتباهات باور نکردنی و برهم انباشته خود در همه مراحل اشغال عراق، سه ساله گذشته را بهترین دوران سیاست خارجی تهاجمی جمهوری اسلامی گردانیدند. امروز آنها در موقعیتی هستند که در هر گفتگو با جمهوری اسلامی و سوریه نیز که یک “دولت مشتری“ جمهوری اسلامی است به گفته یک مقام امریکائی می‌باید تنها امتیاز بدهند. از این پس قصد آن است که رژیم آخوندی را چنان ضعیف کنند که ناگزیر از دادن امتیازات با اهمیت شود. سهم‌گزاری غیر مستقیم حکومت احمدی نژاد در این استراتژی جای بالائی دارد. گروه تازه سینه زنان حسینی که مقامات بالای کشور را به غنیمت گرفته‌اند دارند ایران را به جائی می‌برند که شاید امریکائیان نیز بر ما نپسندند.

***

نمی‌باید پنداشت که امریکائیان، و بریتانیائی‌ها، که به دلائل خود سخت به دشمنی با جمهوری اسلامی و تقویت جبهه اعراب کمر بسته‌اند، و آلمان‌ها که هر روز موضع سخت‌تری می‌گیرند با ایران دشمنی دارند. آنها زمان‌های دراز دوستان و متحدان ایران بودند و به مصلحت هیچ کدامشان نیست که ایران یک افغانستان یا عراق دیگر شود و جامعه و اقتصاد ایران فرو پاشد و ایرانیان به نام دفاع از “ملیت“‌ها به جان یکدیگر بیفتند. مشکل آنها ایران نیست، رژیمی است که ایرانیان در دشمنی با خود ــ با یکدیگر ــ اجازه دادند زمام کشور را بدست گیرد و اجازه داده‌اند ــ باز در دشمنی با یکدیگر ــ بیست و هشت سال بپاید. آنها که به عراق می‌نگرند و از گلزاری که امریکائیان به رهبری یکی از بد‌ترین روسای جمهوری خود در آن گیر افتاده‌اند شادی می‌کنند از این غافلند که هرچه عراق فرو‌تر رود خطرات از هرگونه برای ایران بیشتر می‌شود.

رژیم اسلامی نیز در اولویت دادن به برنامه اتمی و استراتژی تحلیل بردن امریکا در عراق، و افغانستان، همین اشتباه را می‌کند. پیامد‌های ازهم پاشیدن عراق که بر ایران و همه منطقه سرریز خواهد کرد یک مخاطره است، واکنش مسلم امریکا مخاطره دیگر است. امریکائیان اگر کار بر آنها سخت‌تر شود تا آنجا خواهند رفت که ایران را هم به گودال سیاه عراق بیندازند. آنها دست روی دست نخواهند گذاشت که آخوند‌ها بمب اتمی داشته باشند و امپراتوری شیعه سر هم کنند و به هرکه آماده کشتن عراقی‌ها و امریکائی‌ها باشد پول و اسلحه برسانند. عراق هرچه باشد ویتنام نیست و امریکا با ویتنام هم از قدرت نیفتاد. سران جمهوری اسلامی همان بس است به دریائی که همین سی سال پیش یک دریاچه ایرانی بود بنگرند و درباره توانائی‌های کشوری که تنها دو ناوگروه از دوازده ناوگروه خود را به آنجا فرستاده است ــ همچنانکه درباره قدرت پوشالی خودشان ــ به ارزیابی‌های نادرست نیفتند.

کامیابی‌ها و ناکامی‌هائی که به تصادف روی می‌دهند زمینه‌های بسیار سستی برای استراتژی‌های درازمدت هستند. جمهوری اسلامی دو سه سالی، نه به دلیل نیرومندی ذاتی خود یا ناتوانی ذاتی امریکا دست گشاده‌ای یافت و تاخت‌و‌تاز‌هائی کرد. ولی آن فرصت اکنون دارد مایه ویرانی ایران می‌شود که خود رژیم نیز از آن سالم بدر نخواهد آمد. آخوند‌ها بر تعهدات خارجی خود به درجاتی که از حوصله اقتصاد و قدرت نظامی ایران بیرون است افزودند و مهم‌ترین قدرت‌های غربی را در کنار مهم‌ترین کشور‌های خاورمیانه عربی در اتحادی که مخالفت با رژیم آخوندی ـ صفوی ملاط اصلی آن است قرار دادند. اکنون در جبهه‌های گوناگون کوچک و بزرگی که در اینجا و آنجا گشوده می‌شود جمهوری اسلامی خود را درگیر جنگی می‌بیند که مانند انقلابی که آن را به قدرت رساند هیچ لزومی ندارد.

ژانویه‏ ۲۰۰۷

بد‌تر از همه ۲۸ سال

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

بد‌تر از همه ۲۸ سال

هر بهمن یاد آور ابعاد مصیبت ملی ایران و مقدمه مصیبت‌های تازه است. ایرانیانی که سه دهه پیش در انقلاب باشکوه خود شرکت کردند یا تقریبا بی هیچ مبارزه‌ای تسلیم آن شدند نمی‌‌دانستند که چه در‌هائی را بر سقوط ملی و شخصی، هردو، می‌‌گشایند، و امروز بجز شخصیت‌هائی که حق داشته‌اند هر اشتباه مرگباری بکنند و همیشه حق با آنهاست، همه از آنچه کرده یا نکرده‌اند پشیمانند. اما کار از پشیمانی یا تلاش برای شستشوی خود گذشته است. جمهوری اسلامی در سرازیری اجتناب ناپذیرش دارد ایران را به کام مخاطراتی می‌‌اندازد که پیامد‌هایشان جبران ناپذیر خواهد بود.

جنگ غیر رسمی جمهوری اسلامی با امریکا در عراق تازه‌ترین و تهدیدآمیز‌ترین مرحله رویاروئی با ابرقدرتی است که می‌‌تواند بلائی همانند عراق برسر کشور ما بیاورد. امریکائیان در آن کشور به تنگنا افتاده‌اند و زمان اندکی برای بیرون آمدن از بن‌بست دارند. جمهوری اسلامی با درگیری نظامی، مالی و سیاسی نزدیک و روزافزون خود با گروه‌های تروریست عراقی از سنی و بویژه شیعی، اکنون یکی از بزرگ‌ترین موانع یافتن راه حلی برای عراق شده است. حکومت جمهوریخواه امریکا زیر فشار افکار عمومی، دو سال و کمتر برای حل مشکلات خودساخته‌اش در آن سرزمین خون و خشونت دارد و می‌‌تواند دست به هر کاری بزند. کمال ساده لوحی است اگر بپنداریم که امریکائیان دربرابر دشمنی به حقارت رژیم آخوندی سپر بیندازند.

با همه دشواری‌هائی که دمکرات‌ها در کنگره امریکا برای حکومت بوش تدارک می‌‌بینند دست رئیس جمهوری امریکا بسته نیست. او به عنوان سرفرمانده نیرو‌های مسلح حق دست زدن به عملیات نظامی دارد، و می‌‌تواند از بهانه‌هائی که جمهوری اسلامی برایش فراهم می‌‌کند بهره گیرد. دشواری‌ها به کنار (و دشواری‌ها از اندازه بیرون‌اند) انگیزه‌های بوش را در وارد کردن ضربه‌ای کاری به رژیم اسلامی نمی‌‌باید اندک شمرد. یک جمهوری اسلامی اتمی برای دمکرات‌ها کمتر از جمهوریخواهان ناپذیرفتنی نیست و اسرائیل، که هدف اعلام شده رژیم اسلامی است، در هردو حزب همان هواداران پرشور را دارد.

در عراق اگر جمهوری اسلامی همچنان با فرستادن پول و سلاح و عوامل خود به کشتار مردم و سربازان امریکائی (مردم بسیار بیشتر) ادامه دهد بهانه‌های تازه‌تری به حکومت بوش خواهد داد که بتواند افکار عمومی امریکائیان را به سود خود برگرداند. استراتژی امریکا در عراق آماده کردن مقدمات برای بیرون کشیدن سربازان است. اگر امریکائیان در پشت سر خود حکومتی در عراق با درجه‌ای از آرامش و ثبات نگذارند یا می‌‌باید به شکستی بد‌تر از ویت‌نام تن در دهند و یا به راه‌حل‌هائی رادیکال‌تر روی آورند.

پیامد‌های وخیم این هردو برای جهان و منطقه و کشور ما اندازه نگرفتنی خواهد بود. یک احتمال که می‌‌باید جدی گرفت آن است که بوش ناتوان از آرام کردن عراق، با ضربت‌های “جراحی“ بر هدف‌های مهم جمهوری اسلامی، یادگار “مثبتی“ در پایان یک ریاست جمهوری ورشکسته از خود بگذارد.

سران رژیم از اینکه توانسته‌اند به سهم خود عراق را حکومت ناپذیر کنند و عراقیان را به جان یکدیگر بیندازند شادمانند. ولی اگر اندکی به دور‌تر بنگرند می‌‌باید به اندازه خود امریکائیان از دورنمائی که در عراق پیوسته نزدیک‌تر می‌‌شود به هراس افتند. یک عراق جولانگاه گروه‌های تروریستی و بنیادگرای اسلامی، بیشتر دشمن ایران و میدان جنگ آشکار شیعه و سنی و کرد و عرب، و هر کشور دور و نزدیک، پای ایران را خواه ناخواه در آن گلزار فرو خواهد برد. حکومت آخوندی هم اکنون پیشمزة میوه زهراگین سیاست‌های مذهبی خود را در درون و بیرون ایران چشیده است. ولی خطر نزدیک‌تر با امریکاست. ترکیب مشکل عراق، و تنگی زمان برای حکومت بوش، و بمب ساعتی اتمی رژیم اسلامی درست همان چیزی است که همه توجه ایرانیان را می‌‌باید به خود متوجه سازد. ما هنوز تا جنگ فاصله داریم و امریکائیان ته استراتژی فشار‌های همه سویه، از جمله جنگ تبلیغاتی و روانی بی سابقه برضد رژیم اسلامی، را بالا نیاورده‌اند. با اینهمه کوفتن بر طبل جنگ پویائی خود را خواهد داشت.

 آغاز بیست و نهمین سال انقلابی که دیگر به دشواری می‌‌توان صفت ناپسند تازه‌ای برایش در فارسی یافت میهن ما را در وضعی می‌‌یابد که از همه بیست و هشت ساله گذشته بد‌تر است. شاید اکنون زمانش رسیده باشد که دو سوی طیف سیاسی بجای دفاع از خود و محکوم کردن این و آن در اندیشه آینده ایران باشند. امروز مسئله ما نگهداری این سرزمینی است که از رنج‌ها و فداکاری‌های یکصد نسل ایرانیان به ما رسیده است. پیش کشیدن مسائل فرعی و فراموش کردن و انکار مصالح ملی و دنبال کردن دستورکار agenda‌ هائی که بیشتر به کار قدرت‌های بیگانه درگیر با جمهوری اسلامی می‌‌آید تکرار همان اشتباه بیست و هشت نه سال پیش است. در آن هنگام نیز بهروزی ملی و حتی شخصی خود را در پای ملاحظات کوتاه و اشتباه آمیز ریختند. نمی‌‌باید فراموش کرد که در هر حال و با هر درجه اختلاف و جدائی و بددلی، جاهائی هست که ما همه به عنوان ایرانی، یگانه‌ایم.

یک نشانه پیشرفت، کم شدن صدا‌هائی است که تا چند ماه پیش در دفاع آشکار و پوشیده از برنامه بمب اتمی جمهوری اسلامی از هر سو شنیده می‌‌شد. دنباله‌های رفسنجانی در بیرون که به “اپوزیسیون“ معنی تازه‌ای بخشیده‌اند همزبان با دلالان سیاسی رژیم در امریکا البته هنوز دست بردار نیستند ولی مردم اندک اندک در‌می‌‌یابند که آنچه “حق مسلم“ ایران وانمود می‌‌شود صرفا برای نیرو بخشیدن به رژیم و ماندگاری اوست و بهای اجتناب ناپذیر آن را توده ایرانی از هم اکنون دارد می‌‌پردازد. احساس غرور دروغین جایش را به دلنگرائی واقعی می‌‌دهد.

بر حال پریشان ملی ما نشانی بد‌تر از این نمی‌‌توان آورد که پس از نزدیک سه دهه تاراج و ویرانی و از هم گسیختگی سراسری به دست آخوند و حزب اللهی و بسیجی و خط امامی، به دست رژیم عاشورائی و جمکرانی، می‌‌باید شاهد گره خوردن سرنوشت ایران به سرنوشت چنین رژیمی باشیم؛ آرزو کنیم که اگر در اندیشه ایران نیست دست کم به اندیشه خودش باشد.

مارس‏ ۲۰۰۷

شهروند ایران یا شهروند قوم؟

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

شهروند ایران یا شهروند قوم؟

پس از چند ماهی فروکش کردن بحث‌ها یکبار دیگر مسئله قومی ــ در جاهائی با هدف کمرنگ کردن یکپارچگی ملی ــ بالا گرفته است. درطیف چپ، اتحاد جمهوریخواهان ایران سومین گردهمائی خود را برگزار کرد که چون این گفتار پیش از آن نوشته شده است نمی‌توان دانست چه در آن گذشت. همین اندازه از سند‌های پیش از گردهمائی آشکار بود که پس از همکاری با بخش‌هائی از حکومت اسلامی، مسئله به اصطلاح ملی ـ قومی مهم‌ترین جا را در بحث‌هایشان داشته است ــ عنوانی که گروهی از آنان به عمد برای سردرگمی افکار عمومی، و در نهایت، جا انداختن “ملت“‌های دارای حق تعیین سرنوشت ایران بکار می‌برند. در طیف راست با شرکت چند تنی نمایندگان گرایش چپ در تدارک سومین نشست خود هستند که مهم‌ترین دستاورد دو نشست پیشین آنان وارد کردن مقوله حقوق سیاسی اقوام ایران در گفتمان سیاسی بوده است.

از یک سو می‌کوشند قوم را همان ملت بشمارند و دو واژه با معنای متفاوت را در همه جا، مترادفا بکار برند تا گذار از یگانگی ملی به چندپارگی ملت آسان شود. در سوی دیگر آنچه را که در میثاق‌های پیوست اعلامیه جهانی حقوق بشر، پیاپی و به اصرار “حقوق سیاسی افراد متعلق به اقلیت‌های مذهبی و قومی“ نامیده شده به اقوامی که هر کس می‌تواند تعریف خودش را از آنها داشته باشند می‌بخشند؛ و نه تنها به ملت یگانه ایران بلکه به حقوق شهروندی نیز که میراث بیست و پنج شش سده تلاش بهترین‌های انسانیت است پایان می‌دهند. در هردو سو ملاحظات تنگ و اشتباه‌آمیز تاکتیکی، “راه دوزخ (تجزیه و پاکشوئی قومی) را، (به پشتیبانی بیگانه،) با نیات (نا) خوب هموار“ می‌کند.

مهم نیست که هیچیک از دو گردهمائی، رویداد تاریخسازی نخواهد بود و مردم ما از این روزها فراوان دیده‌اند. ولی هر گامی در مسیر بد مخاطرات خود را دارد، زیرا در اجتماع نیز مانند طبیعت هیچ چیز از میان نمی‌رود. انحراف هرچه بزرگ‌تر، ایستادگی دربرابر آن لازم‌تر. از دو انحرافی که اکنون مبارزه با جمهوری اسلامی را زیر سایه برده است این کوشش دانسته و ندانسته برای تجزیه ملت ایران ــ تا نوبت سرزمین ایران هم به دست نیرو های بیگانه برسد ــ بزرگ‌تر است. گرایش به همکاری با بخش‌هائی از رژیم به بهانه کمک به اصلاحات و دگرگشت مسالمت آمیز، اثری موضعی دارد و بهر حال رژیمی که امریکائیان هوادار اصلاح طلبان را نیز گروگان می‌گیرد و به زندان می‌اندازد کار را به اندازه کافی بر اینگونه “مسالمت‌جویان“ دشوار می‌سازد. اما جا انداختن گفتمان تجزیه طلبی بکلی از رنگ دیگر است.

خوشبختانه صدا‌های نیرومندی از طیف چپ به بحث ملی (بحث مربوط به ملت ایران) دربرابر “مسئله ملی“ میراث استالین پیوسته‌اند. چه جمهوریخواهان و چه مشروطه‌خواهانی که برای جلب یک دو سازمان قومی دامن از دست داده‌اند با چالشی روبرویند که آنان را اگر به ندای منطق و مصلحت ملی تسلیم نشوند از این هم بی‌ربط‌تر خواهد کرد. از آن صداها به سه بانگ رسا می‌خواهم اشاره کنم که به گردن ما حق بزرگ دارند.

نخست آقای بابک امیرخسروی است که از سالیان پیش یکایک دعاوی تجزیه‌طلبان را در میان چکش دانش گسترده و سندان احساس تعهد ملی خود خرد کرده است و به عنوان نمونه توصیه می‌کنم به آنچه در این زمینه در اسناد گردهمائی سوم جمهوریخواهان نوشته است نگاهی بیندازند. همان عقل سلیمی که با نگاه به ترکیب جمعیتی آمیخته و پراکنده ایران ــ فراورده سه هزاره تاریخ مشترک ــ به بحث وارد کرده بس است که ملت‌سازان را در دو سوی طیف به سوزندگی آتشی که می‌افروزند آگاه سازد.

دوم آقای محمد امینی است که با قلم پربار خود در کتاب پس از مقاله، همه بنیاد‌های ملت‌سازی و جدائی‌اندازی را برباد داده است. هنگامی که از نامه ارغون مغول به نام شاه ایران به سلطان عثمانی و پاسخ او، هردو به فارسی، شاهد می‌آورد جعلیات مربوط به تحمیل زبان فارسی را بر متعصب‌ترین شوونیست‌ها نیز آشکار می‌کند. شعری که او از دیوان طبری نیما یوشیج (که تازگی در ایران چاپ شده) برای یک هم‌میهن کرد می‌خواند و هیچ کدامشان از آن سر در نمی‌آورند برای آن هم‌میهن نیز دیده گشاست. (پس ملت یا ملیت مازندرانی هم هست!) آنگاه با اشاره به اینکه در ایران به هزار و دویست زبان و گویش سخن می‌گویند نشان می‌دهد که تقسیم ملت ایران به ماهیت‌های سیاسی بر پایه زبان (اقوام دارای حقوق سیاسی) چه معنی دارد.

سوم آقای حشمت رئیسی است که شمشیر زبانش بر گرایش‌های ضد ملی از چپ و راست کشیده است و بسیاری را بویژه در طیف چپ بر طرح‌هائی که بیگانگان، از سر دشمنی با رژیم اسلامی، برای برهم زدن ایران دارند بیدار کرده است. این هر سه در پیکار برای نگهداری یگانگی و یکپارچگی ایران سهمی دارند که در آینده آشکار‌تر خواهد شد. هنگامی که مردم ایران باز صاحب اختیار سرنوشت ملی خود شوند بهتر درخواهند یافت که روی‌هم ریختن جمعیت و منابع این کشور در چهارچوب مرز‌های کنونی چه امتیاز بزرگی برای همگی ما خواهد بود و چگونه ما را سرانجام به کاروان پیشرفتگان خواهد رساند.

***

اولویت دادن به گفتار فدرالیسم، به ملت بجای قوم، و زبان به عنوان عامل جدائی، پیامد‌هائی دارد که جایگزین (آلترناتیو) سازان آرزومند درباره‌شان اندیشه نمی‌کنند. یا پای نقشه‌های جغرافیا ایستاده‌اند و رنگ‌ها را پس و پیش می‌برند. یا حقوق سیاسی را نه به شهروند برابر ایرانی، در جامعه‌ای که هم می‌خواهد از قرون وسطا بیرون بیاید و هم به یوگوسلاوی و عراق وارد نشود، بلکه به گروه‌هائی می‌دهند که زبان را بجای همه چیز نشانده‌اند. کشوری یکپارچه را می‌کوشند نخست به نام فدرالیسم تکه پاره کنند و تکه پاره‌های بدرآمده از پاکشوئی‌های قومی را ــ اگر هیچگاه به عنوان یک کشور بدرآید ــ موقتا در یک ساختار فدرال گردهم آورند تا مرحله جدائی نهائی فرا رسد. زبان فارسی ساختة هزار سال فرمانروائی سلسله‌های ترک را که در دوازده سده گذشته بنمایة یگانگی و بیداری ملی بوده است عامل دشمنی معرفی کنند و بر بینوائی فرهنگی همه اقوام ایران بیفزایند.

ایستادگی دربرابر این گرایش‌های خطرناک از سر رقابت یا دشمنی نیست. ما رقیبی نمی‌شناسیم که از امر ملی به او بپردازیم؛ و دشمنی با ایرانیانی که هرچه بگویند، هیچ کمتر از ما ایرانی نیستند دشمنی با خودمان خواهد بود. ولی برملا کردن حقیقت کسانی که بهر بها درکار جا انداختن حقوق سیاسی اقوام هستند به خود آنان کمک خواهد کرد که در امر همبستگی گرایش‌ها کامیاب‌تر شوند. همچنین نشان دادن مخاطرات راهی که فدرالیست‌های قومی در پیش گرفته‌اند احتمالا جان هزاران تن از مردمی را که به نامشان می‌خواهند کشور را به آتش بکشند نجات خواهد داد. سرانجام، بازگشت هردو گروه از این کژراهه به کارزار عمومی با جمهوری اسلامی کمک خواهد کرد.

در برلین جمهوریخواهان با مشکل رابطه با بخش‌هائی از رژیم و همکاری با نیرو‌های مدرن غیر جمهوریخواه، هردو از یک ریشه، روبرو بودند و امید است مسئله ملی استالینی را همچون روپوشی بر ناتوانی از گشودن آن دو مشکل نکشیده باشند. در پاریس آنها که در جستجوی همبستگی، شکاف و جدائی در صف همفکران انداخته‌اند می‌باید هشیار باشند که تاکتیک‌هائی از گونه مسکوت گذاشتن موضوعی که دو بار تصویب و تایید شده است کسی را متقاعد نخواهد کرد. مشکل حقوق سیاسی اقوام با رای گرفتن و رای نگرفتن گشوده نخواهد شد. این امری قابل رای گیری نیست و مرزی است که از آن نمی‌توان گذشت.

اما دست کم در برلین مایه‌های امیدواری کم نیست. گذشته از آقای امیرخسروی چند تن از ناماوران جمهوریخواه پیشنهاد کردند که گردهمائی، مصوبات سازمان ملل متحد را که همه تاکید بر حقوق مدنی و فرهنگی و سیاسی افراد متعلق به اقلیت‌های ملی و مذهبی و قومی و زبانی دارد بپذیرد زیرا به نظر آنان “هیچ نیروی سیاسی معقولی با مصوبات سازمان ملل جرات مخالفت نخواهد داشت.“ باید دید نظر امضا کنندگان درباره سرورانی که “حقوق سیاسی قومی را از حقوق شهروندی بالا‌تر“ می‌دانند و جرئت نگاه کردن به اسناد سازمان ملل متحد را ندارند چیست؟

مه‏ ۲۰۰۷

سایه دراز جنگی دیگر

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

سایه دراز جنگی دیگر

هنگامی که واژه جنگ در صورت‌ها و فرصت‌ها و مناسبت‌های گوناگون و روزافزون بکار برده می‌شود نمی‌توان اندیشناک نشد. در دو ماهه سفری که از خاور تا باختر و جنوب تا شمال باختری امریکا را دربر گرفت، فضای جنگ حضوری در گفتار و نوشتار داشت که نمی‌شد از آن به آسودگی گذشت. در هر اشاره‌ای به عراق و جمهوری اسلامی، حزب‌الله و جمهوری اسلامی، طالبان و جمهوری اسلامی، حماس و جمهوری اسلامی، و بمب اتمی و جمهوری اسلامی، جنگ سرانجام راهی می‌یافت.

پیچیدگی‌ها و پیامد‌های درگیری خطرناک با جمهوری اسلامی بر امریکائیان پوشیده نیست. گذشته از آن و بیش از همه عامل عراق است که دست و پای آنان را بسته است ــ چنانکه چهار دهه پیش و ویت‌نام را به یاد می‌آورد. آنها می‌دانند که در گرماگرم جنگی که کمابیش همه امریکائیان را از حکومتشان بیزار کرده به دشواری می‌توانند جنگ دیگری به راه اندازند. آنها همچنین می‌دانند که پیامد‌های انفجاری در ایران می‌تواند عراق را از خاطر‌ها ببرد. بازایستادن صادرات نفت از خلیج فارس و بالا گرفتن دراماتیک تروریسم در هرجا،leitmotif  یا درونمایه تکرار شوندة هر گفتگوئی از جنگ است که با اینهمه هر روز گوش‌ها بیشتر با آن عادت داده می‌شوند.

 حتی آن بخش‌هائی از حکومت یا گروه‌های با نفوذ امریکا که طرح‌هائی برای مناطق مرزی در خاور و باختر ایران دارند و دلگرمی‌هائی به عناصر معینی در میان پاره‌ای اقوام ایرانی برای تغییر جغرافیای ایران می‌دهند می‌دانند که تکه پاره کردن ایران ، در بهترین صورتش برای منافع خود امریکا نیز، شمشیری دو دم است و نه تنها ایران و عراق را به کام جنگی همانند اسپانیای ۱۹۳۶ خواهد انداخت بلکه چندین جامعه ـ دولت وامانده failed state بر آن جغرافیای واماندگی که نامش خاورمیانه اسلامی است خواهد افزود ــ از پاکستان تا سومالی. (آنها که در بیرون ایران دنبال همبستگی مخالفان هستند می‌باید هشیار خواب‌هائی که برای ما می‌بینند باشند.)

 مانند بیشتر جنگ‌ها این بار نیز عنصری از فاتالیسم (چاره ناپذیری با همه پیامد‌های بدش) درکار است. گردونه رویداد‌ها رو به پرتگاهی که کمتر کسی از آن بی‌خبر است رانده می‌شود. امریکائیان دربرابر تحریکات هر روزه و فزاینده جمهوری اسلامی، از شکیبائی و چاره‌گری هردو، کم می‌آورند. وزارت خارجه امریکا همچنان راه مذاکره با رژیم اسلامی را به همراه اروپائیان و روس‌ها و چینیان دنبال می‌کند که خود می‌تواند بخشی از دیپلماسی جنگ شود، ولی گزیدار option های امریکا رو به کاستی است. گفتگو‌های بی‌نتیجه که بیشتر به کار وقت خریدن برای جمهوری اسلامی می‌آید در عین حال می‌تواند جنگ را پذیرفتنی‌تر جلوه دهد.

رژیم اسلامی در سوء‌تفاهم خود از ناتوانی امریکا و دست گشاده خودش، سیاست تا لبه پرتگاه را برگزیده است. به امید گرفتن پشتیبانی روسیه و چین، ترساندن اروپا، و از میدان بدرکردن امریکای دست و پا بسته هرچه تند‌تر می‌تازد. به یک دست نفوذ خود را در لبنان و فلسطین افزایش می‌دهد تا جبهه امریکا را ضعیف کند، به دست دیگر در عراق و افغانستان به هر که می‌تواند کمک می‌رساند تا امریکائیان را بویژه، بکشند و در همان حال بر ظرفیت فراوری اورانیوم خود می‌افزاید تا جهانیان را با عمل انجام شده روبه‌رو سازد. یک اشکالش آن است که امریکای به تنگ آمده دست و پابسته نخواهد بود و می‌تواند ایران را، چنانکه امروز می‌شناسیم، همراه رژیم آخوندی نابود کند. اشکال دیگرش این است که در جمهوری اسلامی به اندازه امریکا بحث‌های جدی در این باره صورت نمی‌گیرد و رژیم به خوبی می‌تواند خود را از لبه پرتگاه به زیر اندازد. اشکال بزرگ‌تر آن است که آخوند‌ها بیشتر به آنچه می‌توانند با امریکا و اسرائیل بکنند می‌اندیشند نه آنچه امریکا برای آنها و ایران در زرادخانه بزرگ‌ترین قدرتی که تاریخ به خود دیده است دارد. در حساب‌های سران رژیم اسلامی جای تلافی، بزرگ‌تر از آسیب‌هائی است که به ایران خواهد خورد.

 دلخوشی‌هائی مانند امداد غیبی و کشور امام زمان و نگرش کربلائی به زندگی، در بسیاری از سران رژیم انقلابی، و سلسله‌ای از کامیابی‌های خارجی، بر احساس اطمینان نادرست آنان افزوده است. در عراق رنج‌های امریکائیان پایان ندارد. حکومت عراق غرق در فساد و چند دستگی و ناکارائی، بزرگ‌ترین مشکل آنهاست و کاری درباره‌اش نمی‌توانند. مانند بسا موارد دیگر، “بازیچه دست بازیچگان خود“ شده‌اند. پول و سلاح جمهوری اسلامی در آن سرزمین هرکس برضد دیگری، همچون نفت بر آتش جنگ داخلی می‌ریزد. بر سرتاسر دستگاه حکومتی عراق بجای سازش و همکاری و التیام زخم‌های گذشته به انتقام و تلافی می‌اندیشند و هرکس کیسه خود را پر می‌کند. عراقیان تصمیم دارند کشور خود را تا هر درجه توحش که خود و حکومت همسایه باختری‌شان بر آن قادر باشند بکشانند. (افراد یک واحد پلیس عراق هنگامی که دریافتند مربی عراقی‌شان کاتولیک است او را به سنگباران کشتند.)

در افغانستان واپسماندگی هراس‌انگیز یک جامعه ایلیاتی و مذهب‌زده و سراسر پیچیده در اقتصاد تریاک را بدبختی همسایگی با پاکستان، که خود لانه القاعده شده است کامل می‌کند. پاکستان نه می‌تواند و نه می‌خواهد دست از افغانستان بردارد و امریکائیان در کار هردو فرومانده‌اند. ارتش پاکستان که تنها نهادی است که در آن کشور کار می‌کند از بیم آنکه امریکائیان یکبار دیگر مانند ۱۹۹۰ و بیرون رفتن نیرو‌های شوروی از افغانستان آن را رها نکنند طالبان را برای آینده نگه می‌دارد. گذشته از اینکه سرزمین‌های مرزی با افغانستان هیچگاه در کنترل حکومت مرکزی نبوده‌اند.

جمهوری اسلامی در لبنان به سد عربستان سعودی خورد و فعلا متوقف شده ولی در فلسطین توانسته است یک جمهوری اسلامی کوچک در فاصله پنج دقیقه اسرائیل برپا سازد. ده‌ها هزار موشکی که رهبران رژیم از آن دم می‌زنند دیر یا زود در جنوب لبنان و نوار غزه واقعیتی خواهد بود. سلاح‌های پیشرفته و دلارهای نفتی جمهوری اسلامی، اسرائیل را از دو سو با مخاطراتی روبرو خواهد کرد که برای نخستین بار دورنمای تهدید آشکار یک تلافی اتمی را تصور ‌پذیر می‌سازد. اسرائیل‌یان اگر با یک جنگ موشکی ویرانگر روبرو شوند برای درهم کوبیدن حزب‌الله و حماس تا هر جا خواهند رفت.

در جبهه داخلی امریکا گوش‌های رژیم می‌توانند صدا‌هائی را که دوست دارند به فراوانی بشنوند. خستگی از جنگ عراق، پشیمانی از آنچه در چهار سال گذشته برسر خود و آن کشور و منطقه آورده‌اند، همه جا هست. از هر سو درپی یافتن راهی برای بیرون کشیدن خود از گلزار هستند. هیچ کس نمی‌خواهد عراق را به حال کنونی رها کند ولی همه می‌گویند حکومت آینده حزب دمکرات که در این مرحله مسلم گرفته می‌شود در سیاست امریکا دگرگونی عمده خواهد داد. بیرون از امریکا هیچ‌کس بیش از محافل حکومتی تهران نگران نوامبر سال آینده نیست.

این تصویر سراسر تیرگی برای حکومت امریکا، بیشتر میدان دید سران جمهوری اسلامی را دربر می‌گیرد و به آنان خوشبینی و آسودگی دروغینی می‌دهد که در بزرگ‌ترین شکست خوردگان تاریخ به فراوانی دیده شده است. اما سکه روی دیگری نیز دارد ــ سراسر تیره برای ایران ــ که زمامداران اسلامی هیچ دوست ندارند؛ و همان است که به مردم و سرنوشت ایران ارتباط می‌یابد.

ژوئن‏‏ ۲۰۰۷

سوار شدن بر قطار عوضی

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

سوار شدن بر قطار عوضی

بیم از حمله آمریکا و مخالفت با آن، هردو به درستی، بالا می‌گیرد و اگر نیک به پیامد‌های چنان جنگی بنگریم (آقای امیر هوشنگ آریانپور پیامد‌های نظامی و مادی آن را در بررسی خود بیان کرده‌اند) بیشتر به هراس خواهیم افتاد. اکنون کسانی، همه از طیف چپ، در کوششی ستوده برای برطرف کردن خطر جنگ درپی بسیج یک جنبش فراگیر صلح برآمده‌اند. به نظر آنان نشان دادن مخالفت عمومی با جنگ و دفاع از صلح، هم کارساز است و هم “سیاست پسند.Politically correct“ اگر شمار هرچه بیشتری به جبهه صلح بپیوندند جنگ افروزان منزوی خواهند شد. از این گذشته چه کسی می‌تواند با صلح‌خواهی مخالفت کند؟

به بحران کنونی از گوشه‌های گوناگون می‌توان نگریست. اگر مشکل اصلی، نفت و “نئوکان‌ها“ و شرکت‌های چند ملیتی باشد، اعلامیه‌ها و تظاهرات ــ با شرکت ایرانیان و صلح‌خواهان بین‌المللی و توسل به سازمان متحد بی‌اثر (مگر هنگامی که قدرت‌ها بخواهند) ــ ابتکاری خوش نماست که شاید بتواند جمهوریخواهان پراکنده‌ای را در درون و بیرون برگرد هم بیاورد. اما اگر مشکل را از همه گوشه‌های آن بررسی کنیم، آنگاه جبهه گسترده صلح و دمکراسی و همه امور ستایش‌آمیز دیگر، جز یک اقدام تبلیغاتی نخواهد بود که به خلاف منظور خود خدمت خواهد کرد. جمهوری اسلامی آرزوئی بیش از آن ندارد که جهانیان برنامه اتمی آن را فراموش کنند و نغمه صلح به اضافه هر چیز دیگر سر دهند. تجزیه‌طلبان نیز بیش از این نمی‌خواهند که سر‌ها به جاهای دیگر گرم باشد.

برای چاره جوئی بحران اتمی نخست می‌باید هر ابهامی را در باره “علت جنگ“ زدود. تا هنگامی که برنامه بیش از بیست ساله رژیم برای دستیابی به سلاح اتمی توسط اسرائیلیان از پرده بیرون نیفتاده بود و خود سران رژیم اعتراف نکرده بودند که هژده سال جهان را فریب داده‌اند هیچ کس در اندیشه جلوگیری از جمهوری اسلامی بهر وسیله نمی‌افتاد. از آن پس نیز پافشاری رژیم در پیشبرد آن برنامه و سخنان و سیاست‌های سران حکومت اسلامی کار را به جائی رسانده است که جنگ می‌تواند اجتناب‌ناپذیر شود. قدرت‌هائی هستند که جمهوری اسلامی یا عراق یا سوریه اتمی را تحمل نمی‌کنند و نکرده‌اند ــ حق دارند یا ندارند، تغییری در واقعیت نمی‌دهد.

مسائل دیگر آمریکا با رژیم اسلامی دارای چنان اهمیت ژئو‌استراتژیک و جهانی نیست و آمریکا و اسرائیل می‌توانند با آن روبه‌رو شوند. حزب‌الله و حماس و تروریست‌های شیعی و القاعده در عراق راه‌حل‌های محلی لازم دارند و آمریکا به سبب آنها خود را در‌گیر یک جنگ دیگر، آنهم با کشوری مانند ایران نخواهد کرد. اما بمب اتمی در دست یک رژیم تروریست، روزی‌رسان هر جنبش تروریستی که درخواست کند، برای دیگران ناپذیرفتنی است. برای هر ایرانی آگاه نیز چنان است. آیا ما می‌خواهیم حکومت احمدی‌نژاد‌ها را آن چنان پیروزمند و ترسناک ببینیم؟

روشن است که عناصری از چپ ایران طبعا هنوز پاک از دوران جنگ سرد بدر نیامده‌اند، ولی مسائل جهانی و به ویژه برآمدن اسلام رزمجو، پیچیده‌تر از آن است که با نفت و شرکت‌های چند ملیتی و نئوکان‌ها توضیح دادنی باشد. فروکاستن موضوع به صلح دربرابر جنگ، حتی با پیوستنش به دمکراسی و جز آن، در واقع پرده دودی خواهد بود که برنامه اتمی در پشت آن دنبال خواهد شد و از آنجا که بمب جمهوری اسلامی “علت جنگ“ است بر احتمال آن خواهد افزود.

مبارزه ما در این موقعیت ویژه ــ و درعین پایبندی به صلح و دمکراسی و اعلامیه جهانی حقوق بشر و حقوق شهروندی و عدم تمرکز که بیست سال است می‌گوئیم و به رو آورده نمی‌شود ــ با برنامه اتمی رژیم است که خطر جنگ را پیش آورده؛ که گروه‌هائی را از ایرانی و بیگانه دلگرم کرده و به راه تجزیه ایران انداخته؛ که نه تنها در طیف راست افراطی آمریکا بلکه در کشور‌های مهم اروپائی نیز جنگ را آشکارا به عنوان واپسین گزینه روی میز قرار داده است. مبارزه ما همچنین با آنهائی است که به نام دمکراسی، ملت ایران را به ملت‌های ایران پاره پاره می‌کنند و در انتظار جنگ‌اند که سرزمین ایران را نیز پاره پاره کنند.

گزینه‌های جایگزین جنگ، جدا از تبلیغات و شعار‌های زیبا، یا تحریم‌های کمرشکن اقتصادی است که روسیه تا چیزی به دست نیاورد از طریق شورای امنیت نخواهد گذاشت؛ یا محاصره دریائی ایران است که ناچار به جنگ خواهد کشید؛ یا گفتگوی مستقیم آمریکا و جمهوری اسلامی است با پادرمیانی روسیه. آمریکائیان با پافشاری بر برنامه کارگذاشتن سیستم دفاع ضد موشکی خود در لهستان و جمهوری چک، ولادیمیر پوتین را به خشن‌ترین صورتی چالش کرده‌اند. این می‌تواند دری نیز باشد که بر معامله و توافق‌های گسترده‌تر گشوده می‌شود. آن سیستم مستقیما به برنامه اتمی جمهوری اسلامی ربط داده شده است.

ما نمی‌باید از گشودن این گره در معامله‌ای به میانجیگری روسیه نگران باشیم. اگر جمهوری اسلامی دربرابر گردن نهادن به نظارت بین‌المللی و دست برداشتن از فراوری اورانیوم، از آمریکا تضمین‌های امنیتی و امتیازات اقتصادی بگیرد و روسیه مثلا برنامه دفاع ضد موشکی آمریکا را در همسایگی خود متوقف سازد ما به عنوان ایرانی و مخالف زیان نخواهیم کرد. (این دورنمائی است که می‌باید امید به رسیدنش داشت). ما در هیچ صورت نمی‌باید سرنگون کردن رژیم را از آمریکا بخواهیم. دفاع از حقوق بشر در ایران نیز قربانی چنان معامله‌ای نخواهد بود. هیچ دولتی نمی‌تواند امضای خود را پای قراردادی بگذارد که دفاع از قربانیان تجاوز به حقوق بشر در آن منع شده باشد. برطرف شدن خطر جنگ و ویرانی و کشتار و تجزیه به بیش از اینها می‌ارزد. (در تجزیه کشور‌ها جنگ و مداخله خارجی همواره عامل اصلی بوده است. ملت لهستان چهار بار در سده‌های هژدهم و بیستم قربانی تقسیم و تجزیه بود؛ ایران سیصد و پنجاه سال از سده ۱۶ تا ۱۹).

جنبش ضد جنگ ایرانیان نمی‌باید نقش جنبش جهانی صلح و دمکراسی را در چند ساله پس از جنگ دوم داشته باشد. آن جنبش جهانی تا هنگامی به راه بود که شوروی با انفجار بمب هیدروژنی‌اش خود را به پای آمریکا رسانید. اندکی پس از آن تانک‌های روسی به جنبش‌های مردمی، یکی پس از دیگری، در اروپای شرقی اشغال شده پایان دادند.

همرائی و همکاری برگرد شعار نه جنگ، نه جمهوری اسلامی (شامل برنامه سلاح اتمی) و نه تجزیه، ممکن است پاره‌ای ملی مذهبی‌های دنباله‌رو و نیازمند رژیم اسلامی و پاره‌ای چپگرایان دنباله‌رو و نیازمند ملت‌سازان را دربر نگیرد ولی با منافع ملی ایران سازگاری بیشتر دارد. یکبار دیگر نمی‌باید برای رسیدن به مقصد درست سوار قطار عوضی شد.

نوامبر ۲۰۰۷

پیش از یک دیوار تازه

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

پیش از یک دیوار تازه

ما در بیرون ایران سرانجام به آزادی گفتار رسیده‌ایم ــ آن اندازه از دمکراسی که بیشترمان به عنوان بیگانه و میهمان می‌توانیم بورزیم ــ و همه چیز از آن آغاز می‌شود، از حکومت مردم برای مردم تا حقوق بشر. ولی مانند هر فضیلت نویافته می‌باید آدابش را نیز فراگیریم ــ مکانیسم‌هائی که سودمندی‌های نهائی آزادی گفتار را همچون بزرگ‌ترین سلاح در پیکار با دروغ و ستمگری به بار می‌آورد. این سودمندی‌ها را به دو بخش می‌توان کردـ رسیدن به حقیقت، و رسیدن به تفاهم و همرائی و همفکری و همکاری که سلاح‌های نیرومندی در مبارزه با بیماری‌های اجتماعی است ــ بسته به اوضاع و احوال. آزادی گفتار همچنین می‌تواند سلاحی برای پوشاندن حقیقت و جنگ تا نابودی باشد، باز بسته به اوضاع و احوال. تفاوت جامعه‌های سالم و بیمار یکی هم در کاربرد این سلاح است. در بیماری سیاسی ما همین بس که در آزاد‌ترین جامعه‌ها دست گشاده‌ای را که برای ابراز نظر یافته‌ایم اسباب ژرف‌تر کردن دره‌ی سوء‌تفاهم‌ها و اختلافات می‌سازیم.

اگر بحث سیاسی آزادانه صرفا به قصد کوبیدن مخالف و جلب موافق باشد نه تنها برخلاف طبیعت آزادی گفتار کار می‌کند بلکه در خدمت گرایش‌های ضد آزادی در می‌آید. سرانجام بحثی که رسیدن به حقیقت و تفاهم در آن جائی ندارد و واژه‌ها کار شمشیر را می‌کنند آن است که طرف‌های بحث خواهند گفت همین است که هست و دیگر زور است که سخن آخر را خواهد گفت ــ مانند آنچه تقریبا همیشه در ایران دیده‌ایم. اگر کسان حتی حاضر به شنیدن استدلال‌های دیگران نباشند و همان سخنان خود را به صورت‌های گوناگون تکرار کنند دیگر بحثی نخواهد بود و رویداد‌ها در فضای دیگری که ربطی به دمکراسی ندارد جریان خواهد یافت. دمکراسی‌ها از همین جا‌های کوچک در کشور‌های جهان سومی مانند ما پیاپی شکست خورده‌اند. آزادی گفتار نیز مانند رای دادن برای دمکراسی بس نیست. در کنار آنها روحیه آزادمنشی را می‌باید پرورش داد وگرنه گفتار آزاد به حالت تاسف‌آوری می‌افتد که به فراوانی در همین رسانه‌های خودمان می‌بینیم؛ و رای دادن پوششی برای انحصار مراکز قدرت استبدادی می‌شود.

سی سالی است که ما در بیرون می‌توانیم هرچه می‌خواهیم بگوئیم و بشنویم. در این سه دهه چند نمونه می‌توان نشان داد که طرف‌های بحث ــ موضوع آن تاریخ همروزگار باشد یا شخصیت‌های تاریخی یا در این اواخر موضوع حقوق اقوام ایرانی و عدم تمرکز ــ که بحث‌ها به جائی رسیده باشد؟ بگذریم از مواردی که گفتگو فاصله‌ها را بیشتر و اعتماد متقابل را کمتر کرده است. آنجا‌ها هم که اختلاف نظز به دلیل اقدامات رژیم برطرف شده است ــ رویکرد به اصلاحات ــ هیچ تفاوتی نکرده است.

تاریخ همروزگار و شخصیت‌های تاریخی اهمیت چندان ندارند ولی مسئله حقوق اقوام و عدم تمرکز در دست‌های کسانی تا سلاح کشنده بالا می‌رود. بیزاری و کینه‌ای که از نوشته‌های پاره‌ای سخنگویان قومگرا زبانه می‌کشد در‌های هر گفتگو را چه رسد به تفاهم بسته است. دیگران نیز که مواضع اعتدالی‌تری دارند همان بی‌اعتنائی به واقعیات شناخته شده علمی و بین‌المللی و همان انکار و نادیده گرفتن اعلام‌ها و استدلال‌های مخالف را نشان می‌دهند. مخالفان فدرالیسم و جدائی و مرزکشی زبانی و حق تعیین سرنوشت، خواهان برطرف کردن تبعیض و تمرکز بر پایه اسناد تصویب شده سازمان ملل متحد در یک نظام دمکراسی لیبرال و حکومت غیر متمرکز هستند. انتظارشان این است که دست‌کم یادآوری‌های پیاپی آنان شنیده شود. اما هیچ واکنشی حتی رد و انکار نیست ــ همان گفتگوی کران. باز قوم نیست و ملت است و ملت یعنی زبان و دمکراسی یعنی فدرالیسم، و حقوق بشر یعنی حق تعیین سرنوشت. مرغ بحث یک پا دارد و دیگران نظرشان هر چه باشد، فاشیست و مخالف حقوق دمکراتیک ملت‌های ایران هستند و نمی‌خواهند آنها به زبان مادری خود سخن بگویند و آموزش ببینند.

تا نا‌آرامی‌های یکی دو ساله گذشته در آذربایجان، بلوچستان و خوزستان و پاسخ خشونت‌بار رژیم به تظاهرات مردم و تلاش فزاینده گروه‌ها و سازمان‌های قومی که در دفاع از حقوق هم‌میهنان غیر فارسی زبان به درجات گوناگون قربانی تعصب و خشونت شده‌اند نمی‌بود می‌شد چندان به موضوع نپرداخت. ولی تحریکات از هر سو، و سیاست‌های خارجی و داخلی رژیم اسلامی که سراسر در مسیر ازهم گسیختن کامل جامعه ایرانی است جائی برای آسودگی و آسانگیری و روزمره‌گی نمی‌گذارد. این بس نیست، پاره‌ای محافل بیگانه نیز برای ضعیف کردن جمهوری اسلامی با بهره‌برداری از نارضائی‌های قومی و مذهبی در ایران طرح‌هائی ریخته‌اند که ایرانیان را به جان یکدیگر بیندازند.

ما بازی با آتش را از گوشه‌های گوناگون از درون و بیرون ایران و از درون و بیرون دستگاه حکومتی می‌توانیم ببینیم. اوضاع کنونی دست کم از یک نظر دوران انقلاب اسلامی را به یاد می‌آورد ــ هنگامی که نیرو های سیاسی بی هیچ پروای آینده با سر به فرصتی که پیش آمد زدند. امروز سر‌های شکسته از شمارش هم درگذشته است. در فضای پر‌تنش و حساس کنونی انتظار همه گونه زیاده‌روی و انحراف و سوء‌استفاده می‌توان داشت و عوامل رژیم بویژه از هیچ اقدام خرابکارانه رویگردان نخواهند بود. بی هیچ مبالغه‌ای می‌توان گفت که کشور ما مدت‌های دراز است با چنین وضع پر مخاطره‌ای که امنیت شهروندان و موجودیت ملی را تهدید می‌کند روبرو نبوده است. از سوئی بحران اتمی که ایران را برلب پرتگاه برده است و از سوئی ندانم‌کاری و فساد و زورگوئی حکومتی که لحظه به لحظه زندگی می‌کند و همه‌اش به آخرالزمان می‌اندیشد جای هیچ خوشبینی به آینده نمی‌گذارد.

پیش از آنکه یک دیوار دیگر میان ما کشیده شود بدنیست به امکان تفاهمی بر موضوع حقوق اقوام و عدم تمرکز بیندیشیم. شناخت حق افراد به اینکه حقوق برابر انسانی داشته باشند و دور از هر تبعیض و آزار به زبان مادری‌شان بخوانند و بنویسند و از مذهبی که خودشان می‌خواهند پیروی کنند و امور محلی‌شان را خودشان در دست داشته باشند و حکومت‌شان را خودشان انتخاب کنند وظیفه همه آزادیخواهان ایران است. پیوستن به مبارزه برای اجرای این تعهدات نه تنها در حل مشکل اقلیت‌های مذهبی و قومی موثر خواهد بود بلکه قدرت لازم را برای آزاد کردن ایرانیان از حکومت ارتجاعی فاشیستی بسیج خواهد کرد. عدم تمرکز و تقسیم اختیارات حکومتی، بزرگ‌ترین تضمین دمکراسی و جلوگیری از برآمدن نظام‌های استبدادی بهر شکل و نام است.

پیش از آنکه کار‌ها از دست بدر رود و نیرو‌های دلسوز و میهن‌دوست مغلوب عناصر افراطی و بی‌مسئولیت شوند باید برای دفاع از موجودیت ملی ایران و حقوق همه اقوام و مذاهب در این سرزمین، به فعالیت، و مبارزه با سیاست‌های تبعیض‌آمیز و سرکوبگرانه رژیم آخوندی پرداخت. تفرقه و دشمنی در میان مردم و نیرو‌های سیاسی تنها به جمهوری اسلامی کمک خواهد کرد که چند صباحی بیشتر به تاراج منابع ملی بپردازد و دانشگاه‌ها را گورستان و گورستان‌ها را آباد کند و گروه‌های بیشتری را به اعتیاد یا گریز از کشور و آوارگی در خارج بکشاند.

نوامبر ۲۰۰۷

زمینه واقعی همرائی ملی

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

زمینه واقعی همرائی ملی

در روز‌های پایانی ماه گذشته در واشینگتن همایشی، یک کنگره حزبی مخالفان تبعیدی رژیم اسلامی، برپا شد که فرایند دگرگون کردن فضای سیاست ایران را اندکی پیش‌تر برد. دگرگون کردن فضای سیاست را در اینجا دست‌کم نمی‌باید گرفت. از کارزار سیاسی و فرهنگی ما با حکومت و جهان‌بینی آخوندی تا ساختن یک جامعه شهروندی در ایران، همه چیز بستگی به آن دارد. اگر ملت ما امروز در اینجاست، فرا‌آمد فضای سیاسی است که دو نسل ایرانیان، با کوردلی باور نکردنی، خود را محکوم به زیستن در آن کردند. در آن کنگره جمعی از نمایندگان انتخابی واحد‌های حزبی که توانسته بودند خود را به پایتخت آمریکا برسانند همایش را با دعوت از چند سخنران میهمان رونق بیشتری بخشیدند ــ درست به همان قصد کمک به دگرگونی که از آن سخن رفت.

 همایش، کنگره حزب مشروطه ایران بود که همان نام‌ش مرزی ناگذشتنی با دیگرانی می‌کشد. حزبی با چنان نام در یک سوی دره است ــ یکی از دره‌های فراوان جغرافیای سیاست ما ــ دیگرانی که هر اشاره به پادشاهی، اگر چه در بهترین دگردیسی آن، دست‌ها‌شان را به سلاح دشمنی می‌برد، در سوی دیگر آن. با اینهمه در کنگره، هم شاهزاده رضا پهلوی سخن گفت و هم دو تن از مشهور‌ترین نمایندگان گرایش جمهوریخواه. از آن مهم‌تر پیام هر سه سخنران و خود کنگره نیز، همه در روشنگری معانی دگرگون کردن فضا بود ــ در ضرورت اولویت دادن به محتوای دمکراتیک نظام سیاسی به جای تمرکز بر شکل آن؛ پذیرفتن مسئولیت شخصی و گروهی، و اسطوره زدائی از تاریخ که سیاست ایران را دنباله‌رو فولکلور شیعه آخوندی گردانیده است؛ اشتباه نگرفتن برنامه سیاسی با ایدئولوژی و جلوگیری از ایدئولوژی‌زده شدن؛ گذاشتن یکپارچگی و یگانگی ملی ایران در بالا‌ترین جا‌ها که سخنران میهمان دیگری پیرامون آن سخن گفت.

 ما نمی توانیم در اهمیت آن نشست و تاثیر آن مبالغه کنیم. این نیز یکی دیگر از رویداد‌های ضروری کوچکی بود که می‌تواند به دگرگونی‌های بزرگ بینجامد. حتی نمی‌توان گفت که با همه آنچه گفته شد موافق بودیم. حزب از جمله با قرار دادن فدرالیسم به عنوان یکی از صورت‌های تمرکز‌زدائی مخالف است. فدرالیسم و جدا کردن همزبانان از یکدیگر، از هم‌پاشی ایران و افتادن گروه‌های قومی به جان یکدیگر و باز شدن پای بیگانگان را به دنبال دارد؛ یک مسئله اصولی است که با بنیاد ایران به عنوان یک کشور یک ملت در ستیز است. آن را نمی‌باید در کنار مثلا شکل حکومت گذاشت که موضوع رای‌گیری آینده خواهد بود. آنچه برای ما می‌تواند پایه یک همرائی consensus قرار گیرد تقسیم قدرت حکومتی و شناخت حقوق فرهنگی و مدنی “افراد وابسته به گروه‌های قومی“ است، در هر گوشه ایران باشند ــ چنانکه عینا در میثاق‌های اعلامیه جهانی حقوق بشر آمده است. ما برای هیچ فرد و گروهی حقی بیش از آنچه در آن اسناد آمده است نمی‌شناسیم و فدرالیسم برای ما یک گزینه و موضوع مذاکره نیست.

این شیوه که برای رسیدن به همرائی، به هر کس هر چه خواست بدهند نشان از آن دارد که ما هنوز معنای درست همرائی را نمی‌دانیم. فرمول واگذاشتن هر مسئله اصولی (و نه شکل پادشاهی و جمهوری یا مسائل عملی مربوط به قانون اساسی) به رای آینده مردم نیز گریز از برابر مسئولیتی است که ما هم‌اکنون در برابر ملت خود داریم. در مسائل اصولی هیچ امتیازی نمی‌توان داد. برای دمکراسی و حقوق بشر همه‌پرسی نمی‌توان کرد. سازش و ملاحظات تاکتیکی اندازه‌ای دارد. مثلا برای جلب مذهبی‌ها عرفیگرائی (سکولاریسم) را نمی‌توان موکول به همه‌پرسی آینده کرد. اگر قصد افزودن بر متحدان باشد طرفداران مذهب در سیاست و حکومت را نیز در عموم گرایش‌ها، از جمله کمونیست‌ها، به تازگی، می‌توان یافت. دفاع از فدرالیسم و حتی بی‌طرفی در برابر آن، کمتر از همه از وارث سنتی انتظار می‌رود که یکپارچگی و یگانگی ملی ایران یکی از مهم‌ترین دستاورد‌های آن و یک علت وجودی بنیادی آن به عنوان گزینه‌ای در آینده ایران است.

***

چرا دگرگون کردن فضای سیاست ایران دارای چنین اهمیتی است؟ اگر نیک بنگریم پاسخ را سی سال پیش گرفتیم و اکنون می‌باید آن را فراگیریم. سی سال پیش درست را از نادرست نشناختیم و دشمنی را بجای همرائی گذاشتیم. سیاستی چنان بیمار ناگزیر به نکبت انقلاب و رژیم اسلامی انجامید. اکنون باز اشتباه گرفتن اولویت‌ها و گذاشتن فرصت‌طلبی در جای همرائی بر اصول، نسخه ناکامی را از پیش می‌نویسد. اگر به جائی نرسد که نمی‌رسد، وضع موجود رو به بدی را ادامه می‌دهد، و اگر به جائی برسد ایران را در وضع بد‌تری خواهد انداخت. همه می‌گویند این بار نباید مانند سی سال پیش به این بسنده کنیم که چه‌ها را نمی‌خواهیم. این درست است است و به همان اندازه لازم است که از هم اکنون خطوط اصلی جامعه‌ای را که می‌خواهیم بر روی ویرانه کنونی بسازیم ترسیم کنیم. این کار با واگذار کردن هر موضوع اساسی به رای آینده مردم ایران نخواهد شد. با پنهان کردن موقتی کارد‌ها نیز نخواهد شد. می‌باید پیشاپیش بر اصولی همرای شد که سود بهینه optimum همگان و نگهداری ایران در آن باشد.

یک اندیشه‌مند بریتانیائی دویست سالی پیش فرمولی عملی برای رسیدن به چنین همرائی یافت: بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردمان. از شش دهه‌ای پیش ما می‌توانیم آن فرمول را در جزئیات آن تعریف کنیم. اعلامیه جهانی حقوق بشر که بعد‌ها با میثاق‌های پیوست آن تکمیل شد بیشترین سود بیشترین مردمان را در خود دارد. هم امروز یکی دو میلیارد تن از مردم جهان در جامعه‌هائی زندگی می‌کنند که بیشترین مردمان یا از وضع خود خشنودند و یا دگرگون کردن آن را در قدرت خود می‌دانند. ما تنها لازم است در احوال آن جامعه‌ها، در نظام سیاسی که بر آن اعلامیه ساخته شده است و نامی جز دمکراسی لیبرال ندارد (لیبرال در کاربرد‌های اقتصادی خود امر دیگری است) باریک شویم و دست از تعاریف خود‌خواسته و ساختگی، و از خواست‌های بیشترینه (حد اکثر،) و سازشکاری بر اصول برداریم.

همرائی بر دمکراسی به معنی اعتبار رای اکثریت ــ اکثریت مردم ایران و نه هر گوشه کشور ــ و در چهار چوب و محدود به اعلامیه جهانی حقوق بشر، آن زمینه همرائی است که بیشترین خوشبختی بیشترین ایرانیان در آن خواهد بود. ارتباطی هم به هیچ حزب و گروهی ندارد. از دو سه هزار سال دگرگشت (تحول) اندیشه و عمل سیاسی بشری پدید آمده است و ما می‌باید خیلی هنر کنیم که آن را در‌یابیم و به عمل در‌آوریم. با اینهمه چنانکه آن کنگره و نمونه‌های فراوان دیگر نشان داده است جامعه روشنفکری ایران دارد به صورتی تردید‌ناپذیر به سپهر دمکراسی لیبرال گام می‌گذارد. کمونست‌های سربلند‌کرده که بار دیگر همراه حزب اللهی‌های از هر رنگ، بحث سیاسی را میدان بد‌ترین لجن‌پراکنی‌ها (به سخنگویان لیبرال) کرده‌اند در برابر این موج بالا‌گیرنده بختی بیش از متحد تاکتیکی توتالیتر خود در کاخ ولایت فقیه ندارند. گزارش‌هائی می‌رسد که پاره‌ای از پرشور‌ترین‌شان ترور شخصیت مخالفان خود را بس نمی‌دانند و چاقو‌کشانی را نیز به خدمت گرفته‌اند که دگراندیشان را از گرد هم آمدن بترسانند. سرمشق رئیس جمهوری در وارد کردن چاقوی ضامندار در گفتمان سیاسی، ظاهرا دمکرات‌های شورائی را بسیار خوش آمده است. شورا(ساویت)‌ها‌ی انقلاب ـ کودتای ١۹۱٧ با همین شیوه‌های خلقی، زمینه‌ساز استالینیسم شدند. مردم ایران هر چه هم حافظه تاریخی کوتاهی داشته باشند دیگر به دام هیچ ایدئولوژی توتالیتری نخواهند افتاد.

دسامبر ٢٠٠٨

دو راهی کردستان

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

دو راهی کردستان

من از اوایل دهه نود، پانزده سالی در تلاش برای گفت و شنودی با معنی با نمایندگان سازمان‌های قومی بوده‌ام. بار نخست در هامبورگ بود و بار آخر در پاریس، و در میانه بسا شهر‌ها در نیمکره شمالی. هر فرصتی دست می‌داد پا به راه می‌شدم. با تقریبا همه آنها گفتگو‌های مفصل داشتم. بسیار در مسائل گروه‌های قومی ایران به ویژه کردان نوشتم و سرانجام به سبب نداشتن طرف گفتگو دست برداشتم. زیرا اگر واکنش‌ها سکوت و تکرار نبود (گوئی در گفتگوی کرانیم) خشم و خروش دشمنانه بود، و ترور شخصیت با حربه‌های زنگ‌زده در دست‌های ناتوان. برای خود من آن گفتگو‌ها بیهوده نماند و در تدوین قطعنامه حقوق اقوام و عدم تمرکز موثر افتاد که نخست از تصویب یک کنفرانس حزبی و سپس کنگره پنجم حزب مشروطه ایران گذشت و بعد به منشور حزب پیوست شد. (یک عامل قطعی در دست برداشتن از گفت و شنود، سکوتی بود که سازمان های قومی در برابر آن قطعنامه نشان دادند.)

آنچه آن همه سال‌ها نگذاشت نومید شوم باور استوارم به این است که مسائل خود را نه با زور، نه با مداخله بیگانگان، نه با تن در دادن از ناچاری و احساس فزاینده بیگانگی و رنجش، برطرف کنیم؛ و باور استوارم به این است که سیاست همه پهنه عواطف نیست و پیوسته می‌باید بر مولفه انتلکتوئل آن افزود ــ که به معنی آگاهی بیشتر بر عناصر شکل‌دهنده یک موضوع یا پدیده، و نگاه دقیق‌تر به پیامد‌های نیندیشیده و ناخواسته تصمیم‌هاست.

اکنون برای نخستین بار صدائی از میان همهمه آشنای گفتمان ملت‌سازان می‌شنوم (این گفتمان به تندی پوست می‌اندازد و هر بار رنگ تند‌تری می‌گیرد). یک طرف گفتگو پیدا شده است که می‌تواند نگاه گسترده‌تری بر موقعیت بیندازد. آقای همن سیدی یک روشنفکر کرد ایرانی که ایشان را از سلسله گفتار‌های پر‌مغز کد انقلاب و کد رفسنجانی شناختم در نوشته کوتاهی مرا به از سر گرفتن تلاش بیهوده پانزده ساله امیدوار کرده‌اند. آن نوشته را، زیر عنوان دوراهی کردستان، در زیر می‌آورم تا بتوان بحث را آغاز کرد:

“در چند دهه گذشته فضای سیاسی کردستان حامل دو پیام متفاوت برای ایرانیان بوده است. گاهی منشا نگرانی و گاهی هم نقطه امید. اما این دوگانگی تنها از سوی فرستنده نبوده که نشان از کیفیت مخاطبان نیز داشته است. کردها در ایران در دوره‌های مختلف، هیچ خیری از ایرانی بودن خود ندیده‌اند اما باز هم کماکان بر آن پای فشرده‌اند. برخی این پافشاری را ناشی از شکل ‌نگرفتن ناسیونالیزم کردی و شماری هم آن را دلیل همخوانی دو ناسیونالیزم کردی و ایرانی پنداشته‌اند. هر چه باشد تا کنون علیرغم همه بی‌مهری‌ها دومی یعنی اصرار بر ایرانی بودن جریان غالب بوده ‌است اما ایا این اصلی ابدی خواهد بود؟ سکوت همیشگی هم‌وطنان ایرانی در برابر جنایات اعمال‌شده و همدردی کردها در دیاربکر و سلیمانیه آیا ریشه‌ای ازلی ندارد؟ سیاست دولت‌ها در دوره‌های مختلف و نقش هموطنان در شکل‌گیری این سیاست‌ها چگونه بوده است؟ سکوت کردستان در یک سال اخیر چه پیامی داشته و عزم و اعتصاب امروز چه پتانسیلی برای آینده ایران خواهد داشت؟

“واقع شدن قسمتی از کردستان در جغرافیای سیاسی ایران بخشی از هویت آن است اما همه آن نیست، واقعیت این است که کردها در ایران، اولا هیچ‌گاه شرایط برابر بودن با سایر ایرانی‌ها را تجربه نکرده‌اند دوما به مرور احساس سرنوشت مشترک با سایر کردها در ان سوی مرزها تقویت شده است، مخصوصا زمانی که از سوی دولت‌های حاکم یا هموطنان فعلی‌شان مورد تبعیض و تهاجم واقع شده‌اند. اما همان‌طور که در ابتدا اشاره شد تا کنون این کشش و رانش‌ها نتوانسته به صورت قطعی دل آنها را از ایران بکند. در قرن اخیر دو دولت حاکم بر ایران یکی به نام خاک و دیگری به نام خدا با تمام توان در پایمال کردن حقوق کردها کوشیده‌اند. این دولت‌ها از توطئه علیه کردها در آن سوی مرزها هم غافل نبوده‌اند. نقش محمدرضا شاه پهلوی در شکست جنبش مصطفی بارزانی که هنوز هم در گوش کردها با نام “ئاش‌به تال“ یا مایه‌پوچ سنگینی می‌کند، فراموش شدنی نیست. توطئه‌های جمهوری اسلامی نیز علیه حکومت منطقه‌ای کردستان در عراق یا جنبش کردها در ترکیه هم که داستان مفصلی دارد. اما آنچه جای تامل است نقش شهروندان ایران در عملکرد دولت‌هایشان است. این نقش یا به صورت همراهی بوده یا به شکل سکوتی که می‌توان آن را به رضایت تعبیر کرد و شمار مخالفت‌ها بسیار اندک. در آغازین سال حیات جمهوری اسلامی که به نام اسلام دستور جنگ علیه کردستان صادر شد تنها اخوندها به کردستان حمله نکردند! بلکه مردمی مسلمان از نقاط مختلف ایران برای جنگ علیه کفار به کردستان یورش بردند. این تب مذهبی با هزینه بسیار زیاد عاقبت فرو نشست اما حکومت مذهبی کماکان در کردستان غیر مذهبی، باقی ماند! کردها با همه این مصائب با اعتقادی که به مبارزه داشتند راه خود را ادامه دادند و این همان راهی است سایر مردم امروز پیش روی خود می‌بینند، هر روز هزاران نفر از ارتش بیست میلیونی بریده و به جبهه آزادی‌خواهی می‌پیوندند، اما مشکل اینجاست که این جبهه بسیار متزلزل است چرا که هنوز بدون میثاق و پیمانی جدید است و تداوم آن دشوار. خیلی سوال‌ها باید جواب داده شود و خیلی از ابهامات باید رفع شود و الا به سرنوشت همان جبهه‌ای دچار خواهد شد که اواخر سال ۵۶ شکل گرفت و اوائل سال ۵۸ از هم پاشید! باز در بر همان پاشنه خواهد چرخید. عدم احترام به حقوق اقلیت‌ها و قوم و عشیره خواندن آنها تنها به زیان اقلیت‌ها تمام نخواهد شد بلکه هیج دولتی هم در اینده ایران روی آسایش را به خود نخواهد دید، هم‌اکنون نیز بخشی از عدم کامیابی جبهه جدید ناشی از عدم رفع تهدید‌ها و تبعیض‌ها است. کردستان در تمامی ۳۰ سال بعد از انقلاب دمی از مبارزه باز نایستاده بود اما در یک سال اخیر، به دیده گمان و تردید به جنبش سبز نگریسته بود، در واقع عدم همراهی کامل کردستان با تهران ریشه در همین گذشته‌ها دارد. کردها حق دارند که یک بار دیگر بی‌گدار به آب نزنند چرا که اکنون بیش از ۳۰ سال است بهای همراهی با انقلاب ۵۷ را می‌پردازند! آنها هنوز ضمانتی برای تکرار نشدن مشکلات دیروز کسب نکرده‌اند تا به این جنبش نیز لبیک گویند! اکنون نیز در پی اعدام‌های اخیر، کردهای سایر بخش‌های کردستان را بیشتر همراه و هم‌درد خود یافته‌اند!

“باید چاره‌ای اندیشید. دو راهی کردستان البته می‌تواند به بزرگراه آزادی ایران ختم شود باید نخبگان جبهه جدید گفتگوئی شفاف را آغاز کنند، آنچه تا کنون بوده تنها مونولوگ یا بیان یک طرفه بوده‌ است. باید جوابگوی سوال‌ها هم بود و بیان خود را به دیالوگ تبدیل کرد. اعتصاب اخیر کردستان حامل پیام مهمی است: تغییر در ایران امری شدنی است و برای آن پتانسیل بسیاری در کردستان موجود است، می‌توان آن را در ایران همه‌گیر کرد، فقط باید جلب اعتماد شود. قدم اول را مردم کردستان برداشتند. گام دوم باید از سوی نخبگان فارس و آنگاه سایر مردم ایران برداشته شود. مقاله‌ای از اقای داریوش همایون قابل تامل است، ایشان در “پیشمرگان پیکار مردم“ کردها را بارها پیشمرگان مبارزه همه ایران دانسته‌اند و تجزیه‌خواهی آنها را از سر ناچاری وصف کرده‌اند. این بسیار ارزشمند است، نمی‌توان از داریوش همایون توقع داشت که در این مورد درست به مانند داریوش آشوری بیاندیشد اما توقع به جائی است اگر خواسته شود در این برهه حساس نقش زنده‌یاد داریوش فروهر را ایفا کند. این دو داریوش زیاد تفاوتی نداشتند. تنها با اندکی اختلاف فاز، هر دو راهیان مدار ایران‌دوستی بودند. داریوش همایون البته به مانند داریوش فروهر زندان دوران پهلوی و هم سلولی و رفاقت با مبارزان کرد را تجربه نکرده است، اما برای آن به گونه‌ای دیگر می‌توان نقاط مشترکی یافت. ولی نخست باید مونولوگ را به دیالوگ تغییر دهیم، دیالوگی که در آن، نه خدا و نه خاک که خود انسان محور باشد.“

آوردن این نوشته در اینجا علاوه بر استقبال از فرصت گفت و شنود نشانه درجه‌ای از موافقت است. اصلا در همه آن پانزده سال اگر درجه‌ای از موافقت با طرف مقابل نمی‌بود آن همه دیدار‌ها صورت نمی‌گرفت. آنچه تا کنون ندیده بودم درجه‌ای از موافقت، از کوشش برای یافتن زمینه مشترک، بود. اکنون می‌توان وارد گفت و شنودی شد که گوش‌ها نیز از هر دو سو می‌شنوند و تنها دهان‌ها کار نمی‌کنند.

ژوئن ۲۰۱۰‏‏

لیبرال دمکرات‌ها و مسئله قومی ایران

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

لیبرال دمکرات‌ها و مسئله قومی ایران

خانم مارال سعید در نوشته خود “لیبرال دمکرات‌ها و مسئله ملی ایران“ (اخبار روز*) موضوعی بسیار پیچیده را که می‌تواند به بهای سنگین جبران‌ناپذیر برای ملت ما تمام شود و میلیون‌ها تن را به تیره‌روزی بیندازد مانند عموم “فدرالیست“‌ها (با پوزش از آلکساندر هامیلتون و جرج مادیسون) با چند جمله گذشته‌اند و پایه استدلال خود را برای اثبات چوبین بودن پای استدلال‌های من بر بنیاد پولادین گفتاورد‌هائی گذاشته‌اند که من خود با آنها مخالفم. ایشان توصیه می‌کنند که من جملات زیر دیگران را به یاد آورم:

“…توده‌ای‌ها، این خائنان به میهن، میهن‌پرستان غیور ایران را درجریان کودتای نوژه لو دادند“
“…استنباط مردم به خیانت از همکاری‌های چپ‌ها (حزب توده، سازمان فدائیان اکثریت) با رژیم، طبیعی بود. امّا، این همکاری نتیجه‌ی همان سیاست ضد امپریالیستی است.“

آنگاه پیروزمندانه نتیجه می‌گیرند که “آخر چگونه است که توده‌ای‌ها با قرار گیری در کنار جمهوری اسلامی ایران با توجیه “پشتیبانی از انقلاب“، خائن و وطن فروشند، ولی اعضا و هوادران حزب لیبرال دمکرات ایران با قرار گیری در کنار جمهوری اسلامی ایران با توجیه “حفظ میهن“ وطن‌دوست و وطن‌پرست؟“ اما آیا بهتر نیست ایشان پرسش خود را به گویندگان آن سخنان ببرند؟ ولی آنها هم که موضع اعضا و هواداران حزب را نگرفته‌اند.

با آنکه گفتاورد‌های ایشان به این ترتیب هیچ جائی در بحث ما ندارد از فرصت برای اندکی روشنگری بهره می‌گیرم. تالیران می‌گفت خیانت (که ما مانند نقل و نبات پخش می‌کنیم) مسئله زمان است. منظورش این بود که امری که یک روز خدمت شمرده می‌شود با دگرگونی اوضاع و احوال خیانت به قلم خواهد رفت. نمونه‌اش همین شرکت در انقلاب اسلامی. تالیران برخلاف خیانت به اشتباه اهمیت می‌داد که در سیاست بد‌ترین است. من جز به مجاهدین در سال‌های جنگ ایران و عراق نسبت خیانت نداده‌ام و تا آنجا که به انقلاب ارتباط دارد به همه مخالفان رژیم حق داده‌ام از آن بیزار و در پی برداشتن‌ش باشند. این حق هر کسی است. اما آنجا که بر خلاف همه نظام ارزش‌های خود دنبال خمینی و اسلام سیاسی افتادند اشتباه کردند. خیانتی در کار نبود. حق با تالیران است.

یک بنیاد پولادین دیگر در برابر پای استدلال چوبین من تعریف‌هائی است که ظاهرا ویکی پدیا از ملت کرده است:

“ملت به گروهی از انسان‌های دارای فرهنگ، ریشه‌ی نژادی مشترک و زبان واحد اطلاق می‌گردد که دارای حکومتی واحد هستند، یا قصدی برای خلق چنین حکومتی دارند. با پذیرش این تعریف، فوراً این پرسش به ذهن می‌رسد که، مردمان ساکن محدوده‌ی جغرافیائی‌ی ایران، جدا از همزیستی‌ی چند هزار ساله، که نتیجه‌اش آمیزش فرهنگ، زبان و حتی نژاد است، آیا اساساً همگی دارای یک فرهنگ، یک زبان و یک ریشه‌ی نژادی هستند؟ بدون کوچکترین اما و اگر، پاسخ منفی است.
با این پاسخ، حتماً شما نیز مثل من به این می‌اندیشید که؛ پس اصرار آقای همایون به نادیده انگاشتن این حقیقت، که اقوام و ملل مختلفی ساکن محدوده‌ی جغرافیائی‌ی ایران هستند، و بنا بر منافع و ضروریات، پاره‌ای به زور و پاره‌ای داوطلبانه در طول تاریخی چند هزار ساله درکنار هم زیسته‌اند، در چیست؟ “

 می‌بینیم که به نظر نویسنده محترم همین قصد خلق ملت، ملت می‌سازد اما “همزیستی چند هزار ساله که نتیجه‌اش آمیزش فرهنگ، زبان و حتا نژاد است“ ملت نمی‌سازد. از این شگفت‌تر، آمیزش چند هزار ساله از یک سو آمیزش فرهنگ زبان و حتا نژاد است و از سوی دیگر و بی‌فاصله هیچ کدام این‌ها نیست.

(در باره نژاد که مفهومی نامعین است بد نیست خاطر نشان کنم که یک دانشمند ایرانی و همکاران‌ش تازگی نتیجه آزمایش “دی ان ا“ی زنان و مردانی از هم گوشه و کنار ایران را به پایان رسانیده‌اند و آشکار شده است که همه ما بازماندگان ساکنان هفت هزار سال پیش این سرزمین هستیم. یک یاد‌آوری کوچک هم بد نیست: آمریکا با آن تنوع قومی یک ملت است و اسکاندیناوی (به استثنای فنلاند) با یگانگی در تقریبا همه چیز چهار ملت است. (عامل تعیین کننده مانند همه جا تاریخ است.)

نویسنده محترم برای اثبات موضوعی که تصمیم‌ش را گرفته‌اند حق دارند که چنان جملات گیج کننده‌ای را از ویکی پدیا و جا‌های دیگری به همان اعتبار در‌آورند، ولی به ما نیز حق بدهند که امری به اهمیت دفاع از موجودیت ایران را جدی‌تر از این‌ها بگیریم. مساله ابعاد بسیار گسترده‌تر و پیچیده‌تری دارد و بسیار دست‌ها در آن است.

در موضوع فدرالیسم نیز پیشنهاد من این است که که از تعریف‌های ویکی پدیائی (از ویکی پدیای فارسی همه چیز می‌توان درآورد) بدر آیند و واقعیات امر را به دیده آورند. سی سال پیش تصور شد که از شاه بد‌تر نیست. امروز می‌گویند از جمهوری اسلامی بد‌تر نیست (یک زلزله ۸ ریشتر در سراسر ایران یا فرضا یک حمله اتمی چطور؟) ولی این‌ها نمی‌تواند تعیین‌کننده راه یک ملت باشد. ما از دشمنی با هیچ‌کس به راه مبارزه نیفتاده‌ایم. مصلحت این ملت و این کشور چند هزار ساله در چیست؟ اول در این است که بماند و نه دیگران بر آن بتازند، نه مردمان‌ش به جان هم بیفتند.

ما نیز تردید نداریم که “نظام جمهوری اسلامی ایران سد راه پیشرفت و بهروزی مردم ایران است [نه] ترک‌ها (آذری‌ها) و کردها و لرها و بلوچ‌ها و ترکمن‌ها و عرب‌ها و دیگر اقوام ساکن ایران زمین.“ ما این اقوام را چنان دوست داریم که نمی‌خواهیم یکی از افراد آنان نیز از ما دوری کنند و آنچه بتوانیم برای بهروزی آنان و برطرف کردن تبعیض در یک جامعه شهروندی خواهیم کرد.

اکتبر ۲۰۱۰‏‏

ـــــــــــــــ

* www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=32607

پس از گفت‌و‌شنود بیهوده، هشدار

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

پس از گفت‌و‌شنود بیهوده، هشدار

دوست گرامی آقای همن سیدی مرا پاک خلع سلاح کرده‌اند. من که باشم که با علم و هنر در بیفتم که فدرالیسم از نظر ایشان با آنها یکی است. مشکل من تا کنون این بوده است که به منظره واقعی، به تاریخ فدرالیسم از انقلاب آمریکا به بعد، نگریسته‌ام و جز ملاحظات عملی و مربوط به روابط قدرت و پیشینه تاریخی هیچ عنصر علمی در آن نیافته‌ام و سهم هنر را نیز در آنها همان چیره‌دستی و کاردانی دیده‌ام که ما گاه واژه هنر را برای رساندن آن بکار می‌بریم.

از نزدیک دویست کشور عضو سازمان ملل متحد تنها شماری اندک، از مردمانی همسان تشکیل شده‌اند و عدم تمرکز مسئله همه آنها بوده است یا هنوز هست. اماتنها معدودی (حدود ۲۵ کشور و تقریبا همه آنها از بقایای مستعمرات یا پاره‌های امپراتوری‌های اروپائی) “تنها راه‌حل علمی“ مسائل قومی و عدم تمرکز را برگزیده‌اند یا بر آنها تحمیل شده است. اکثریتی از بهترین جامعه‌های شهروندی که در آنها تبعیض و سرکوبگری به اقوام و مذاهب نیست غیر‌فدرال هستند و بیشتر حکومت‌های موفق چه از نظر اداره کارآمد و چه رعایت حقوق بشر راه‌های دیگری جز فدراتیو زبانی برگزیده‌اند ــ حکومت‌های محلی، واگذاری اختیارات…

من همچنین پس از هشت ده سفر که به پاکستان فدرال کرده‌ام و آن کشور را بیش از آن می‌شناسم که به سودش باشد، هیچ تصور نمی‌کردم که با مظهری از علم و هنر روبرو بوده باشم.

مبارزه من با فدرالیسم نیاز به توضیح دارد. مبارزه صورت‌های گوناگون دارد و به معنی جنگ نیست وگرنه مبارزه مسلحانه نمی‌گفتیم. اشتقاقات دیگر ریشه مبارزه در عربی، ابراز، بروز، هیچکدام معنای جنگ نمی‌دهد. از گفت‌و‌شنود نیز رویگردان نیستم و آماده بوده‌ام که از واشینگتن تا پاریس و هامبورگ و برلین و در همین ژنو هر جا امکانش بوده به گفتگوی رو در رو بشتابم و در ده‌ها داد و ستد فکری قلمی با هواداران فدرالیسم انباز شوم. ولی دستاورد من از این همه کوشش آن بوده است که در ۱۷ سال گذشته از خودمختاری خلق‌ها به فدراسیون ملت ـ ملیت‌های ایران در مناطق ملی از اهل شش زبان معین (از جمله ملت فارس!) برسیم و خط ونشان کشیدن‌های از هم‌اکنون سازمان‌های قومی را برای دیگران بخوانیم و سه سال پیش اعلام آمادگی گلباران چهار میلیونی خاک پای سربازان آزادیبخش آمریکا را بشنویم.

پیشرفتی را که آقای سیدی در همین مسئله حقوق همه افراد اقلیت‌های قومی در من دیده‌اند تایید می‌کنم و بی‌تردید آن گفت‌و شنود‌ها در من اثر کرده‌اند. به همین دلیل شش سال پیش قطعنامه در حقوق مذاهب و اقوام و عدم تمرکز را به کنگره پنجم حزب مشروطه ایران پیشنهاد کردم که پذیرفته و به منشور یا برنامه سیاسی ما پیوست شد و آن را بار‌ها به سازمان‌های مربوط فرستادم ولی گوئی به دست هیج‌کس نرسید.

اکنون می‌بینم که تنها راهی که برایم مانده است هشدار دادن پیامد‌های مبارزه‌ای است که به گفتار آقای سیدی در خون کسانی هست. ایشان مخاطره را تنها در سیاستگرانی در آنکارا می‌بینند ولی آنچه من می‌بینم ابعاد بسیار گسترده‌تر و خطرناک‌تری دارد. ما با نیروهائی پاک بی‌مسئولیت در درون، در اجتماع ایرانی بیرون، در قدرت‌های بزرگی در دور و نزدیک و به ویژه در همسایگی وحشتناک ایران سروکار داریم، منتظر برهم خوردن اوضاع و از هم پاشیدن قدرت مرکزی در صورت بروز جنگ. به همین دلیل هم هست که عناصری امروز نمی‌گویند ولی سه سال پیش می‌گفتند که آرزومند حمله آمریکا هستند.

آنها که سی سال پیش دیوانه‌وار به هیستری ضد شاه پیوستند امروز باز آماده‌اند در هیستری دیگری با پیامد‌های پیش‌بینی‌ناپذیر بیفتند. بر آن‌ها هرجی نیست ولی از کسی که هفت دهه‌ای در کار ایران و جهان گذرانده است نمی‌توان انتظار داشت که در امری که با مانند‌های‌ش آشنائی فراوان دارد از ملاحظه هیچ هماوردی پای پس بکشد. من نمی‌خواهم خون از بینی هیچ ایرانی، از احمدی نژاد نفرت‌انگیز هم، بیاید. از گفت‌و‌شنود با‌معنی که به خیر عمومی، و سود بیشترین کسان و نه منافع افراد و گروه‌های معین، خدمت کند نیز با همه استقبال می‌کنم. ولی اگر دیگران در خواست‌های حداکثر خود تا اقداماتی بروند که این کشور را به خطر اندازد، در آن در وقت پیچاپیچ که سعدی می‌گفت، همه چیز دگرگون خواهد شد. آنگاه خواهند دید که مبارزه تا بد‌ترین صورت‌های آن در رگ‌های بی‌شمارانی به جوش خواهد آمد ــ از جمله اکثریتی از همین‌ها که امروز از گفته من بهم برآمده‌اند. سخن گفتن و استدلال کردن و پافشاری بر حتا افراطی‌ترین مواضع و خواست‌ها حق هر کسی است. هشدار دادن هم گاه لازم است.

در سیاست عنصر حیاتی تاریخ است. بی نگاه ژرف تاریخی هر بررسی در جامعه و سیاست ناقص خواهد بود. باز هم تاکید می‌کنم: ایران یک هسته سخت دارد. به فضای روز بسنده نمی‌باید کرد
این هشدار‌ها و یادآوری‌ها برای آن است که آگاهان و اندیشه‌مندانی مانند آقای همن سیدی آن سوی تصویر را نیز بهتر ببینند. ما همه در حلقه‌های پیرامون خود بسر می‌بریم و ممکن است مسائل به نظرمان آسان‌تر از آن بیاید که هست. تغییر و بهکرد نیز نمی‌باید تنها با من پایان یابد.

اکتبر ۲۰۱۰‏‏

ــــــــــــــ

* www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=32683

انتخاب سیاهی در کار نیست

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

انتخاب سیاهی در کار نیست

دوستان جوان من در ایران نوشته‌اند که این بگو مگو‌های ما بر سر فدرالیسم نامربوط است و در ایران کسی وقت خود را برای آن تلف نمی‌کند. من با اندکی ناراحتی از اینکه تسلیم عوالمی شده‌ام که گاه برای آنان سور رئالیستی می‌نماید دیگر این دفتر را می‌بندم. ولی پیش از آن چند کلمه‌ای روشنگری درباره نوشته آقای تابان را لازم می‌دانم زیرا سامانه اخبار روز* از بهترین مراجع برای آشنائی با حال و هوای دوستان تبعیدی است که گاه بد نیست؛ و نفس بستگی ایشان به سازمان فدائیان ایران، علاوه بر پیشینه آشنائی، ایشان را در مقوله دیگری می‌گذارد.

پیش از ورود در بحث، قدرشناسی از توجه ایشان به تحول در حزب مشروطه ایران (لیبرال دمکرات) لازم است. ما بد نیست کارهای خوب یکدیگر را نیز یادآوری کنیم؛ و اطمینان می‌دهم که حزب از راه دمکراسی لیبرال دور نخواهد افتاد. ما هرگز سرنوشت خود را به ارتجاع و نیروی سیاه گره نخواهیم زد و تا کنون نیز تصور نمی‌کنم لحظه‌ای در پیش راندن جامعه خود در شاهراه مدرنیته و بیرون آوردن‌ش از جهان سوم، جهان اسلامی، و خاورمیانه کم آورده باشیم. در موضوع ایستادن در کنار جمهوری اسلامی در صورت حمله نظامی به ایران و اقدامات گروه‌های مسلح برای جدا کردن بخش‌هائی از ایران نیز چنان تصمیمی از ناچاری و موقتی و مانند بازماندگان سقوط هواپیمائی در کوه‌های آند چند سال پیش خواهد بود که برای زنده ماندن ناچار از خوردن گوشت همسفران مرده خود شدند. اطمینان داشته باشند که ما نه ساواما را برای از میان بردن مخالفان‌مان راهنمائی خواهیم کرد نه رهبران جمهوری اسلامی را ستایش‌کنان بر دیده خواهیم گذاشت.

اما نه خطر حمله به ایران با توجه به برنامه سلاح‌های کشتار جمعی جمهوری اسلامی تصوری است نه اقدامات گروه‌های مسلح از درون و بیرون مرز‌های ایران. برای هر دو نمونه‌های با ربط فراوان می‌توان آورد که آقای تابان با تجربه دراز خود بهتر می‌دانند. البته اینکه آن مخاطرات ممکن است برای گروه‌هائی هدیه‌هائی آسمانی باشد امر دیگری است و اگر حزب ما در جائی کوتاهی نشان داده باشد در همین جاست. ما چنان تصوری نداریم.

همچنین لابد کوتاهی از ماست که این همه اظهارات و سند‌های گویا را در باره مقاصد پاره‌ای سازمان‌ها جدی می‌گیریم و نمی‌توانیم استقبال‌شان را از هجوم سربازان آمریکائی به فراموشی بسپاریم؛ یا آمادگی پاره‌ای سازمان‌ها و شخصیت‌ها را برای جاانداختن راه‌حل‌هائی که از همان نخستین گام، تجزیه ایران را لازم دارد با انشاء‌الله گربه است رفع و رجوع کنیم. اما اصلا فکر نمی‌کنم که چنین اختلاف‌نظر‌ها یا تاکید‌ها لازم باشد به سطح داغ و ننگ و ادبیات سی چهل سال پیش برسد که نه شایسته ایشان است با تجربه دراز شخصی و سازمانی‌شان، نه شایسته من با پیشینه‌ای که همه‌اش چون کتابی گشوده بر همگان است.

سازمان‌های قومی از نظر ما حق دارند از هر چه بخواهند دفاع کنند. ما نه تنها خواستار گفت‌و‌شنود با آنها هستیم بلکه به شهادت خودشان تا هر جا می‌شده برای آن گفت‌و‌شنود رفته‌ایم ولی آن دوستان به اصطلاحی که در جنگ دوم از سوی روزولت گذاشته شد، تسلیم بی‌قید و شرط می‌خواهند. گفت‌و‌شنودی در کار نیست. می‌باید گردن نهاد و بس. خشونت و اسلحه نیز اصلا در برنامه ما جائی ندارد. هشدار‌های ما درست برای آن است که دیگران به اشتباه حساب نیفتند. من در جائی نوشتم ما به صراحت تیغه کارد سخن می‌گوئیم تا کار به کارد کشیدن برای یکدیگر نکشد. حزبی را که از پیشروان لغو کیفر اعدام، حذف جرم سیاسی از فرهنگ و حقوق جزای ایران، و تشکیل دادگاه‌های بی‌کیفر برای سران و عوامل رژیم اسلامی بوده است و اصطلاح دگر‌اندیش را بجای مخالف به زبان فارسی و فرهنگ سیاسی افزوده است چگونه می‌توان این گونه متهم کرد؟

و سخن پایانی ــ آیا حقیقتا نمی‌باید اول کشوری باشد…؟

اکتبر ۲۰۱۰‏‏

ـــــــــــــ

* www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=32696

از پشت کدام منشور؟

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

از پشت کدام منشور؟

یکی از هموندان حزب مشروطه ایران (لیبرال دمکرات) در اظهار‌نظری بر مصاحبه من با آقای حسین مهری در رادیو صدای ایران چنین نوشته‌اند:

“لطفا تکلیف من را روشن بفرمایید. از قراری حزب در کنار ج.ا می‌ایستد، یار وغار موسوی و دیگران می‌شود، نقاط مشترک پیدا می‌کند، بعد پانزده سال می‌فهمد که لیبرال دمکرات بوده و حال با آقای پهلوی در می‌افتد لطفن به من سردر گم و از دست بر قضا عضو حزب بفرمایید.“

این پرسش‌ها اکنون بر سر بسیاری زبان‌هاست و می‌باید هرکدام نظر خود را بگوئیم. ولی نخست می‌باید زمینه اصلی بحث را روشن کرد زیرا سردرگمی از همان جا آغاز می‌شود. نگاه انسان به موضوعات بستگی به نظرگاه‌ش دارد، اگر نه این می‌بود آدمیان به این سختی در برابر سخن درست و استدلال محکم ایستادگی نمی‌کردند. برای روشن‌تر شدن موضوع مثالی بیاورم. در گذشته زیج (رصد‌خانه)‌هائی برای دنبال کردن حرکت اختران و محاسبات اختر‌شناسی بود. دانشمندان در اطاقی با سقف بلند قیف مانند می‌نشستند و از سوراخ بالا آسمان را رصد می‌کردند. دامنه نگاه آنان همان سوراخ سقف بود و قضاوت‌های‌شان در همان تنگنا. امروز اختر شناسان با تلسکوپ‌های کوه‌پیکری که به آسانی این سو و آن سو می‌شوند از این افق تا آن افق بی‌نهایت را می‌پیمایند و به تازگی در یک منظومه شمسی دیگر در آن دور‌دست‌های نوری، اختری  planetهمانند زمین یافته‌اند که با شرایط زندگی دمساز است. یک مثال دیگر، منشور است. انسان از پشت کدام منشور به امور و اشیاء نگاه می‌کند؟ همان شیشه کبود پیش چشم که مولوی می‌گفت.

همه پرسش‌های دوست گرامی را از این زاویه بررسی می‌توان کرد. ما هنگامی که حزب مشروطه ایران را ساختیم با منظره‌ای بسیار سرراست روبرو می‌بودیم. در ایران جمهوری اسلامی بود و تک و توک صدا‌های مخالف؛ رژیم با همه اختلافات درونی که همه جا هست یکپارچه؛ شاهزاده تکرار کننده همه سخنان خوبی که ما همه می‌گفتیم. امید ما به آینده بیشتر بر کار‌هائی بود که از بیرون می‌شد کرد زیرا در درون چندان خبری نبود و بیشترین نیرو‌هائی که در برابر تندروترین عناصر رژیم بر می‌خاستند ملی مذهبی‌ها و بساز و بفروشان می‌بودند. در آن زمان می‌شد کمابیش به همان زیج خرسند بود.

امروز همه چیز دگرگون شده است. در ایران جمهوری اسلامی است در بستر مرگ، و سپاه پاسداران از یک سو و جنبش سبز از سوی دیگر درگیر پیکاری برای جانشینی نسل اول و پاک بی‌اعتبار روحانیان فرمانروا. بجای ملی مذهبی‌ها و بساز و بفروشان یک نسل جوان آگاه و نوگرا به صحنه آمده است که ما به عنوان لیبرال دمکرات با آن هم‌سخنیم. نیرو‌های بیرون اگر به این جنبش تازه نپیوسته‌اند یا خود را در بیهودگی مبارزات سردرگم‌شان فرسوده‌اند یا نومیدوار در پی جانشین کردن خود با جنبش سبز هستند. از خود رژیم عناصر بسیار موثری جدا شده‌اند و روز به روز بیشتر جرات می‌کنند و سخن مردم را می‌گویند. شاهزاده با دفاع از فدرالیسم تا بالا‌ترین مرحله آن در یک موضوع کلیدی که بقیه‌اش را به دنبال خواهد آورد به جبهه کنگره ملیت‌های ایران پیوسته و تا آنجا رفته است که در مصاحبه با تلویزیون ایرانی در تورونتو نقش حکومت مرکزی را به سیاست خارجی و دفاع و برنامه‌ریزی کلی اقتصادی کاهش می‌دهد، از سوی دیگر سکولار‌های آرزومند شکست جنبش سبز و جانشین شدن آن، با روی خوش نشان دادن به فدرالیسم در پی راه انداختن جبهه گسترده‌ای با شرکت کنگره ملیت‌ها هستند که طبعا با سکولاریسم آسوده است، هر دو لابد خیال می‌کنند که مردم را پشت سر چنین برنامه و شخصیت‌هائی گرد خواهند آورد.

***

اکنون ما به نظر دوست سردر گم می‌باید در کجا قرار بگیریم؟ این‌جاست که مثال رصد‌خانه و منشور به یاری می‌آید. آیا این حزب برای مبارزه با جمهوری اسلامی، یا برای بازگرداندن پادشاهی به ایران پایه گرفت؟ تکیه منشور حزب و ادبیاتی که پشت‌سر این حزب است بر چیست؟ جز این است که سهم هر دو این‌ها جز اندکی در منشور و قطعنامه‌های پیوست آن نیست و آن نیز نه به استقلال بلکه در رابطه با ساختن جامعه‌ای با نظام دمکراسی لیبرال؟ اگر هم پس از شانزده (در واقع هژده) سال فهمیده که لیبرال دمکرات است از این روست که منشور حزبی را دوباره با آگاهی بیشتری که در این مدت به دست آورده به دقت خوانده است و همین با خواندن بند سوم مربوط به پادشاهی به حزب نپیوسته است. ایشان نگاه کردن از پشت کدام منشور را توصیه می‌کنند؟ مبارزه با جمهوری اسلامی با هر پیامدی برای ایران؟ روی برگرداندن از دمکراسی لیبرال و سر دادن شعار ایران بی شاه هرگز؟ دفاع از فدرالیسم بجای لیبرالیسم سیاسی در ایران یک ملت یک کشور؟ همنوا شدن با سکولار‌ها و کنگره ملیت‌ها در کوبیدن سران جنبش سبز تا برای فدرالیسم امتیاز بگیریم یا راه برای رهبری موهوم خودمان باز شود؟ چشم پوشیدن از تنها راهی که برای مبارزه موثر از درون، و نه سر و صدا کردن در بیرون، برای رهائی از این سیاست و فرهنگ ویرانگر داریم به بهانه‌هائی که می‌آورند؟

موسوی یارغار من نیست ولی به نقش او در مقایسه با مدعیان رهبری در بیرون نگاه می‌کنم. او زیر فشار نشسته است و هر روز سخنان تند‌تر می‌گوید و در دستگاه حکومتی یاران تازه‌ای برای جنبش سبز می‌جوید. من با هیچ کدام از این‌ها مخالفتی نمی‌توانم داشته باشم. چنانکه در مصاحبه‌ای گفتم اگر من در ایران می‌بودم چه می‌کردم؟ مسلما سخنگوی کنگره ملیت‌ها در موضوع فدرالیسم نمی‌شدم یا به جوانی که مسئولیت اداره اقتصاد جنگی را داشت و خوب هم اداره کرد بابت اموری که می‌دانیم در بالا‌ترین سطح‌های رهبری تصمیم‌گیری می‌شد نمی‌تاختم. اینکه سران جنبش سبز بخشی از همین حکومت هستند برای من، هم نشانه‌ای از قدرت و پایندگی جنبش است و هم مایه اطمینان بیشتر به آینده. آنها دست کم از یگانگی ملت ایران دفاع می‌کنند. در نگاه من کسی که از فرزند محبوب خمینی بودن به سخنگوئی جنبش سبز دگرگشت یافته به مراتب با ارزش‌تر است تا دگرگشت‌ها و موضع‌گیری‌هائی که قلم بیش از این در وصف‌شان نمی‌چرخد.

من هرگز به کوشش‌هائی که سه سال پیش از سوی محافل گوناگون برای کشاندن آمریکا به جنگ با جمهوری اسلامی می‌شد نپیوستم. امروز هم جنگ را برای ایران خطرناک‌تر از جمهوری اسلامی می‌دانم. بند اول منشور یا برنامه سیاسی حزب هم برایم از بند سوم (پادشاهی) مهم‌تر است: “استقلال و تمامیت ارضی و یگانگی ملی ایران برای ما از همه بالاتر است و به هر قیمت و در هر وضعی از آن دفاع می‌کنیم.“ من این جملات را هژده سال پیش برای سازمانی نوشتم که امروز حزب مشروطه ایران (لیبرال دمکرات) است. در آن زمان این صحبت‌ها هم نبود؛ امروز که جای خود دارد. چنانکه زمانی گفتم ما از جمهوری اسلامی برخواهیم آمد ولی ایران برنخواهد گشت. به همین دلیل هم هست که در صورت حمله نظامی و به خطر افتادن یکپارچگی ایران موقتا در کنار همین رژیم که قدیمی‌ترین مخالف آن هستم و با آن ضدیت وجودی دارم قرار خواهم گرفت بدین معنی که هر فعالیت ضد رژیم را تا برطرف شدن خطر محکوم خواهم شمرد و به سهم خود همه ایرانیان را به دفاع از میهن در زیر هر حکومتی باشد فرا خواهم خواند. در جنگ کسی به بد‌ترین نیات و پیشینه‌ها نیر کاری ندارد. نقش‌ها مهم است؛ چرچیل و روزولت چند گاهی هم‌پیمان استالین می‌شوند. مائو کشتار کمونیست‌ها را به دست چیان کای شک فراموش می‌کند و در برابر هجوم ژاپن در کنار او قرار می‌گیرد. در جنگ حتا چرچیل دستور نابود کردن ناوگان فرانسه متحد خود را می‌دهد تا به دست آلمان‌ها نیفتند.

به مراتب بهتر است که ما از زیج بیرون بیائیم و نگاه را به منظره فراخی بیندازیم که هر روز پیچیده‌تر می‌شود. در چنین اوضاع و احوال تعیین‌کننده‌ای سهم عواطف و عادت‌های ذهنی را در قضاوت می‌باید پائین‌تر و پائین‌تر آورد. تعهد ما به هیچ‌کس نیست. ما به ملتی تعهد داریم، به رشته‌ای که صد نسل ایرانیان را به هم پیوسته است، به این نیاخاک کهن پوشیده از زخم‌های فرزندان و دشمنان خود اما همچنان سرافراز و برسرپا. درخت سایه‌گستری که هنوز، و نه تنها برای ایرانیان، میوه‌های نغز دارد. تکلیف ما در آن‌جاست. ایران یک ملت نیست؟ نشان خواهیم داد.

اکتبر ۲۰۱۰

راه سراشیب فدرالیسم زبانی

بخش ۱

تعهد به نیاخاک کهن

راه سراشیب فدرالیسم زبانی

“فدرالیسم در جهان سوم“ از محمد رضا خوبروی پاک، دو جلد، نشر هزار، ۱۳۸۹

جنگ دوم خلیج فارس و اشغال عراق از سوی ارتش آمریکا پیامد‌های دور و نزدیک فراوان داشت و یکی از آن‌ها برآمدن فدرالیسم به عنوان بخشی از برنامه سیاسی بسیاری گروه‌های سیاسی از قومی تا چپ بود. با هجوم آمریکائیان و جدا شدن عملی و روز افزون کردستان عراق در دو دهه گذشته، ناگهان خواست‌های سازمان‌هائی مانند حزب دمکرات کردستان ایران ــ جای گرفته و پشتیبانی شده “اقلیم کردستان“ که دیگر چندان ارتباطی به بقیه عراق ندارد ــ از “دمکراسی برای ایران، خودمختاری برای کردستان“ درگذشت و به فدرالیسم برای ایران رسید و واژه‌های خلق و قوم که تا آن زمان بر ادبیات آن گروه‌ها چیرگی داشت جای‌ش را به ملیت، و به تندی، ملت داد و ملت ایران از واژگان آنان پاک شد و ملیت‌ها و ملت‌های ایران، همه بر گرد زبان، جای‌ش را گرفت. به پشتیبانی حزب دمکرات کردستان گروه‌های دیگری به نمایندگی خود اعلام کرده‌ی “ملت“‌های عرب و ترک و بلوچ و ترکمن در کنگره ملیت‌های ایران گرد آمدند و بازار تاریخ‌بافی و ملت‌سازی، و تنور کینه و نفرت از قومی تا حد نژادی گرم شد.

پایه‌های نظری این تلاش‌ها که نیازی به نشان دادن دست‌هائی از بیرون ایران در آنها نیست یکی حق دمکراتیک هر ملت برای تعیین سرنوشت است و دیگری یکی شمردن ملت و زبان، و زبان به عنوان عنصر کمابیش منحصر ملیت. در کنار آنها پاره‌ای محافل نزدیک به نئوکان‌های آمریکائی، از حقوق سیاسی اقوام، و ایران به عنوان شرکت سهامی که هر کس دلش بخواهد می‌تواند سهم‌ش را بردارد و برود، نیز دم می‌زنند. آن نئوکان‌ها در رویاروئی‌شان با رژیم اسلامی به نفی ایران رسیده‌اند که گویا با یا بی جمهوری اسلامی به هر حال بیش از اندازه بزرگ است و می‌باید به شش دولت ـ ملت زبانی، از جمله “فارسستان“ تجزیه شود.

“فدرالیسم براساس ملیت در ایران… [که] مناطق جغرافیایی ملیت‌ها [هرکدام] یک واحد فدرال را تشکیل بدهند“ از سوی سازمان‌های قومی نه تنها به عنوان پاسخی به مسئله “ستم ملی“ بلکه تنها راه رسیدن به دمکراسی در ایران جلوه داده می‌شود. این سازمان‌ها به ضرب تکرار و با بی‌اعتنائی به استدلال‌ها و راه‌حل‌های دیگر می‌کوشند فدرالیسم را در میان نیرو‌های مخالف جا بیندازند. آنها نه تنها پاره‌ای عناصر فرصت‌طلب را جلب کرده‌اند، وارث یک پادشاهی را که بزرگ‌ترین دستاوردش جلوگیری از تجزیه ایران و تشکیل دولت ـ ملت مدرن ایران است به حلقه کسانی درآورده‌اند که فدرالیسم را یک گزینه پذیرفتنی می‌شمارند و با بی‌گناهی تمام تا آنجا می‌روند که از مردم می‌خواهند در آینده پس از جمهوری اسلامی آزادانه میان یک نظام فدراتیو یا متمرکز گزینش کنند. ترفتد نه چندان پوشیده آنان تا اینجا پیشرفت زیاد داشته است: همه با تمرکز‌گرائی مخالفند؛ تنها جایگزین برای تمرکز‌زدائی نیز نظام فدراتیو است که به گفته دبیرکل یکی از این سازمان‌ها “چیزی نیست که ملیت‏های ایرانی آن را اختراع کرده باشند، سیستمی است که امروزه در اکثریت کشورهای پیشرفته‏ی دنیا وجود دارد و تا به حال هم مسئله‏ای در این رابطه پیش نیامده است.“*

ما اکنون کتابی در دست داریم که در پیشگفتار خود می‌خواهد “با آگاهی [دادن] از اصول فدرالیسم و اوضاع کشور‌های فدرال از سرگشتگی‌های بی‌فرجام ما کاسته شود و… از هیاهوی بسیاری که امروزه به ویژه در خارج از کشور درمورد فدرالیسم به عنوان کیمیای سعادت به راه افتاده است رهائی یابیم.“ آقای محمدرضا خوبروی پاک پژوهشگر خستگی ناپذیر فدرالیسم در کتاب تازه خود، فدرالیسم در جهان سوم در دو جلد و بیش از ۹۰۰ صفحه بررسی فراگیری از ۱۶ کشور فدرال جهان سومی از میکرونزی تا هند کرده است که در کنار پنج کتاب و پانزده مقاله دیگر او، همه در همین زمینه‌ها، بهترین راهنمای ورود در این مباحث است و می‌باید امیدوار بود گرد و غبار سخنان تکراری را فرونشاند. (کتاب به قانون اساسی تازه عراق نرسیده است و بر خلاف ادعای دبیر کل یاد شده در میان کشور‌های فراوان پیشرفته جز انگشت شماری دارای نظام فدرال نیستند و در میان انبوه کشور‌های جهان سومی نیز نظام فدرال تنها در ۱۷ کشور برقرار است (یکی دیگر از نمونه‌های فراوان نا‌آگاهی و نادیده گرفتن واقعیات در این سازمان‌ها.) اما درباره اینکه “تا کنون مسئله‌ای در این رابطه پیش نیامده“ بهتر است نگاهی هر چه هم تند به کتاب در دست بیندازند.

بررسی آقای خوبروی پاک که در فارسی یگانه است و مرجع مسلمی خواهد ماند سرتاسر جغرافیا و تاریخ کشور‌های شانزده‌گانه و خطوط اصلی قانون اساسی آنان را می‌پوشاند و ناکامی‌های یکایک را برمی‌شمارد. در عموم این کشورها فدرالیسم حتا در آزمایش دمکراسی نیز کامیاب نیست و الیگارشی‌ها و ماشین‌های سیاسی فاسد جانشین فساد و ناکارائی نظام‌های عموما استعماری پیشین شده‌اند. هزینه‌های اداری واگذاری قدرت در واحد‌های فدرال به صورت افزایش ناکارائی و ریخت و پاش و کند شدن فرایند توسعه در بیشتر کشور‌های فدرال بروز کرده است، به گونه‌ای که دستخوش بی‌ثباتی درمان‌ناپذیر و صحنه تجاوزات زننده به حقوق بشر شده‌اند. نکته دیگری که هیچ نمی‌تواند بر ملت‌سازان خوش آید آن است که هیچ کدام از این کشور‌ها پیش از در آمدن به فدراسیون، واحد یکپارچه مستقلی نبوده‌اند و تقریبا همه از خرده ریز‌های امپراتوری‌های مستعمراتی بر سر هم شده‌اند.

 تاریخ ناشاد این کشور‌ها از درگیری‌های مسلحانه و کشتار‌ها و ادامه دشمنی‌های قومی سرشار است و امروز مگر در اندکی از آنان هنوز شمشیر دشمنی‌ها در نیام نرفته است. در این زمینه دبیر کل سازمان قومی یاد شده به آسانی نه تنها تجربه جدائی هند و پاکستان را در ۱۹۴۷ از یاد می‌برد به گشاده نظری تمام آنچه را که در۱۹۴۵-۴۶ در جمهوری مهاباد و حکومت فرقه دمکرات در آذربایجان پیش آمد به عنوان نمونه‌ای از مناسبات صلح‌آمیز “ملیت“‌ها در آینده می‌ستاید: “ما در خود ایران در زمان جنگ جهانی دوم، تجربه‏ی حکومت آذربایجان و همچنین حکومت دمکرات کردستان را داریم. در واقع هیچ مشکلی در دورانی که این دو حکومت محلی همسایه‏ی همدیگر بودند پیش نیامد و اگر مشکلاتی در این رابطه پیدا می‏شد به سادگی با دیالوگ و گفتگو حل می‏شد. ما اکنون هم اسناد تاریخی داریم که در این مورد امضاء شده و به رفع اختلافاتی اشاره می‌کند که پیش آمده است.“* در آن یک سال ارتش شوروی شمال ایران را در تصرف داشت و صاحب اختیار آن تجربه “دمکراتیک“ بود (“کسی که به تو [پیشه وری] گفت بیا به تو می‌گوید برو.“) در ۱۹۴۷ امپراتوری بریتانیا هندوستان را به حال خود رها کرده بود تا مسلمان و هندو صد‌ها هزار تنی را از یکدیگر بکشند و میلیون‌ها تنی را پاکشوئی کنند. این سازمان‌ها دوست ندارند به واقعیات مزاحم اجازه مداخله بدهند. قوی‌ترین منطق او که در ایران کشت و کشتار و پاکشوئی بر سر مرزهای زبانی پیش نخواهد آمد آن است که در جاهائی جدائی بی‌خونریزی بوده است. اما در جاهائی هم خونریزی شده است و مسئله ژرف‌تر از این ساده‌گری‌هاست.

***

مشکل سازمان‌های قومی در این است که در ایران توده‌های مردمی زندگی می‌کنند که با این سرزمین و این پیوند‌های همه‌سویه سه هزاره‌ای خو کرده‌اند و ترتیبات دیگری را نمی‌پذیرند مگر بر آنها تحمیل شود یا بدان متقاعد شوند. فرایند مرزکشی‌های زبانی و پدید آوردن واحد‌های فدرال می‌باید از نقطه‌ای آغاز شود که دولت ـ ملت موجود ایران است. تحمیل کردن فدرالیسم حتا با دسته‌های مسلح از بیرون مرز‌ها یا بمباران هوائی آمریکا مسلم نیست و به خونریزی‌های ترس‌آور خواهد انجامید. راهکار درست دمکراتیک چنان فرایندی تدوین قانون اساسی تازه‌ای برای ایران در یک مجلس موسسان آزاد و همه‌پرسی آن پیش‌نویس، باز در شرایط آزاد و شرکت همه ایرانیان، تاکید می‌شود همه ایرانیان، خواهد بود. تا آن همه‌پرسی و پس از آن نیز هر گروه حق دارد آزادانه نظرات خود را هر چه باشد تبلیغ کند. دست بردن به اسلحه برای سرنگون کردن رژیم اسلامی که گنهکار اصلی همه ستم‌هاست مقوله دیگری است که به استراتژی پیکار مردمی مربوط می‌شود و از سوی مردم رد شده است. اگر گروه‌هائی می‌خواهند بر ضد رژیم اسلامی دست به اسلحه ببرند ما کاری درباره‌شان نمی‌توانیم و منزوی خواهند ماند.

 اما اگر در شرایط آزادی گفتار و انجمن‌ها کسانی بخواهند به زور اسلحه یا کمک دیگران مرز‌های زبانی خود را تعیین و دیگران را بیرون کنند البته پاسخ با اسلحه داده خواهد شد و هیچ تردیدی در این نمی‌باید داشت. چنانکه اشاره شد این کشور هست و این دولت ـ ملت از دست کم دو هزار سال پیش ساخته شده است و مانند دیگران نمی‌باید تکه پاره‌هائی بیایند و میان خود یا به دست دیگران ماهیت فدرال را بسازند. همه پیکار ما نیز برای این است که خشونت را از این فرهنگ و سیاست، از این سرزمین ناشاد، بزدائیم؛ و بسیار شده است که ملت‌ها برای رسیدن به همین منظور سال‌ها جنگ داخلی را تحمل کرده‌اند.

یک گزینه آرزوئی دیگر برای پاره‌ای عناصر، حمله آمریکا به ایران و تکرار وضعی مانند عراق است که قیاس با آن از دهان این عناصر نمی‌افتد. اما در آن صورت می‌باید اطمینان داشته باشند که کار به قول آخوند‌ها به خوردن مرده خواهد رسید و بد‌ترین دشمنان رژیم اسلامی در پشت سر آن متحد خواهند شد و طرح‌های تجزیه‌طلبان را ناکام خواهند کرد. این سخنان تلخ که با صراحت تیغه کارد گفته می‌شود برای آن است که کار ما به تیغه کارد نکشد و مسائل را با گفت و شنود حل کنیم. ایرانی را که هست برای برقراری نظام فدرال می‌باید نخست تجزیه کرد. اگر می‌گوئیم در شرایط ایران فدرالیسم یعنی تجزیه به همین دلیل ساده است. برای تجزیه ایران هم نمی‌توان به همین آسودگی گفت ما دل‌مان می‌خواهد جدا شویم. گروه‌های دیگری هم هستند که دل‌شان نمی‌خواهد کسی جدا شود. ایران تاریخی شرکت سهامی نیست. اگر هم شرکت سهامی فرض شود هر ایرانی در سهام همه ایرانیان دیگر شریک است. ما همه بر هر گوشه این کشور حق داریم. ایران را با دیگران مقایسه نمی‌توان کرد. بجز احترام به نظر اکثریت راهی نیست.

طیف چپ و به ویژه هوادار پادشاهی، از نماد خود تا هر سطح، بهتر است علت وجودی‌شان را فدای نزدیک شدن به سازمان‌های قومی نکنند. آن سازمان‌ها تا هنگامی که سستی می‌بینند بر خواست‌های خود خواهند افزود و از سازش بر سر اصول جهانروای منشور ملل متحد و اعلامیه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های پیوست آن، و نه دلخواسته‌های خود، دور‌تر خواهند افتاد. علت وجودی پادشاهی دفاع از یگانگی ملی و یکپارچگی سرزمینی ایران است. اینکه سازمانی مانند کنگره کرد آمریکای شمالی  NA KNC با هدف اعلام شده پیشبرد “کردستان آزاد متحد از مناطق اشغالی ایران و ترکیه و عراق و سوریه،“ لطف می‌کند و به دیداری رضایت می‌دهد اهمیت چندان ندارد. حتا پذیرقتن تمامیت ارضی ایران (که نپذیرفته و از سوی آن ادعای خلاف واقع شده است) در کنار محدود کردن گزینه مردم ایران به فدرالیسم یا عدم تمرکز، بی‌اهمیت است. تمامیت ارضی مانند خودمحتاری و خلق و قوم اصطلاحی است که در فرصت مناسب کنار گذاشته خواهد شد ولی پیوستن به راه حل فدرالیسم و تلاش برای جا انداختن آن پیامد‌هائی، از جمله بی‌اعتبار شدن، خواهد داشت که بازگرداندنی نیست. با تسلیم شدن به “تاکتیک سالامی“ گروه‌های قومی به ویژه نزدیکان به نئوکان‌ها نه رهبری در کار خواهد بود نه جبهه‌ای یگانه. مردم ایران نمی‌توانند چنین توافق‌هائی را تایید کنند. دمکراسی و عدم تمرکز هم در ایران از فدرالیسم نمی‌گذرد.

علت وجودی گروه‌های چپ تجزیه ایران نیست، چنانکه چند دهه‌ای یکی از علت‌های وجودی بسیاری از آنان می‌بود. چپ بهتر است بجای تمرکز بر فدرالیسم برنامه سیاسی خود را نو کند و به پای اوضاع و احوال سده بیست و یکم در جامعه‌ای که دیگر ایدئولوژیک نمی‌اندیشد برساند. آینده بزرگ چپ سوسیال دمکرات را نمی‌باید فدای سیاست‌بازی‌هائی کرد که تا کنون تنها اشتهای جدائی‌خواهان و تند‌روان شوونیست را در میان آنان و دشمنان ایران را در بیرون تیز کرده است. اگر چپ می‌خواهد قهرمان حقوق اقوام بشود ما هیچ مخالفتی نداریم؛ ولی تمرکز‌زدائی راه‌حل‌های بهتر و اصولی‌تر از فدرالیسم دارد و حقوقی که در اسناد ملل متحد برای “افراد متعلق به اقلیت‌های قومی و مذهبی“ شناخته شده پایه‌هائی استوار برای هر گفت و شنودی در این زمینه‌ها میان نیروهای سیاسی است. هر دو سر طیف سیاسی با سودازدگی فدرال، خود را بی‌ربط خواهند کرد، و خطر در سوی هوادار و میراث‌دار پادشاهی بسیار بیشتر است. هیچ درجه نستالژی نخواهد توانست با شور ناسیونالیستی مردم ایران برابری کند. هر دیده بینائی می‌تواند ببیند که مردم از پیر و جوان چه تعهد نوینی به ایرانی ماندن، به ماندن ایران، به دفاع از این آب و خاک پیدا کرده‌اند. سازمان‌های قومی هم بهتر است به یارگیری‌های خود حتا در جا‌های بالا‌تر غره نشوند. در چنان صفی کس دیگری نمی‌ایستد.

***

می‌توان خشم مردمانی را دریافت که از توهین‌های سبکسرانه هم‌میهنان خود به نام شوخی و شوخک joke بهم برآمده‌اند یا به دلائل سیاسی و مذهبی و نه “ستم قومی“ از سوی یک رژیم مذهبی سرکوبگر ستم می‌بینند. حتا می‌توان انگیزه‌های آنان را فهمید. اما این رژیم هیچ‌کس را جز خودی‌های کاهنده‌اش از تبعیض و محرومیت بی‌بهره نمی‌گذارد، اگر کوشنده حقوق بشری در آذربایجان به زندان می‌افتد تفاوتی با همتای اصفهانی خویش ندارد. در پانزده ماهه گذشته هزاران تن در سراسر ایران به زندان و شکنجه افتاده‌اند و صد‌ها تن اعدام و کشته و سر به نیست شده‌اند. زندان و چوبه دار اسلامی‌های جمکرانی بی هیچ تبعیض عمل می‌کنند.

نظام آخوندی که به تندی در راستای صدامی شدن دگرگشت می‌یابد به علت‌های گوناگون در سراشیب سقوط است. می‌باید بر خشم لحظه چیره شد و سرتاسر منظره را دید. ایران به اندازه‌ای بزرگ و بنیه مادی و فرهنگی آن به اندازه‌ای نیرومند است که جا برای بالیدن همه جمعیت خود از جمله گروه‌های قومی دارد. اقوام ایران که نیرو‌هائی می‌کوشند برضد موجودیت ایران بکار برند از مهم‌ترین مایه‌های قدرت ملی ما هستند. ما از گوناگونی زاینده‌ای برخورداریم و در هر گوشه مرز‌های خود امتداد آن اقوام را داریم که پل‌های ارتباطی و بازو‌های دراز شده اقتصادی و فرهنگی ما خواهند بود. مرز‌های زمینی و آبی ایران را شاید هیچ کشور دیگری ندارد ــ همسایگی با ۱۳ کشور ــ در مسیر یک راه ابریشم تازه با بازار داخلی ۷۰ میلیونی و در مرکز بازاری یک میلیاردو نیمی. اینها در یک نظام مردمی که فریاد جوان و پیرش جانم فدای ایران است سرمایه‌های کمیابی هستند که به خیره از کف نمی‌باید داد.

این جمعیت انبوه که بی هیچ احساس برتری می‌باید به استعدادهای برجسته‌اش سربلند بود و در هر جا و با هر شرایط قرار گرفته نام ایرانی را بلند کرده است و اگر ببیند و بفهمد بهترین‌ها را می‌خواهد و به دست می‌آورد. همین بس که آزاد شود و بتواند نیرو‌های‌ش را برروی هم بریزد؛ و آنگاه خواهند دید که چرا چنان گذشته‌های بزرگی داشته است. تکه تکه کردن چنین سرزمین و چنین مردمانی یک بی‌خدمتی بزرگ به همه آنها خواهد بود. ما از مجموع خود بزرگ‌تریم. آن مجموع را می‌باید آزاد کرد و نگه داشت.

دسامبر ۲۰۱۰‏‏

ــــــــــــ

* برگرفته از مصاحبه‏ دبیرکل حزب دمکرات کردستان ایران با تلویزیون تیشک دوشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۹ – ۶ سپتامبر ۲۰۱۰

از فصلنامه ره‌آورد شماره ۹۱

صد سال از روزنامه نگاری به سیاست ـ اندیشه‌هائی دربارة دو “کاریر“ یک زندگی

بخش ۲

سرمشق‌های پویش پیشرفت

صد سال از روزنامه نگاری به سیاست ـ اندیشه‌هائی دربارة دو کاریر یک زندگی

تا یک دو دهه پایانی سده نوزدهم راه سیاست در ایران از دربار و دیوانسالاری و سپاهیگری می‌گذشت و این هر سه خود پدیده‌هائی اساساً ایلیاتی بودند. تبار clan و ایل، و سلسله پادشاهی بر تارک آن‌ها در یک جامعه سُنتی، در جامعه‌ای بی‌یک طبقه متوسط که در شمار آید، زمینه اصلی تحرک اجتماعی، و صحنه اصلی سیاست بود. در چنان جامعه‌ای پسر آبدار نیز می‌توانست از آبدارخانه دربار به صدراعظمی ‌برسد. حوزه درس دینی (به اصطلاح حوزه علمیه) نیز در این میان جائی می‌داشت. با آنکه لایه آخوند در سیاست آن زمان ایران مستقیماً دست در کار نمی‌بود، تسلط آن بر قلمروهای محاکم شرعی و آموزش مکتبی و حوزه‌ای و اوقاف به ویژه در ولایات، به آن قدرت سیاسی قابل ملاحظه‌ای می‌بخشید.

جنبش مشروطه خواهی، که هرچه از نوگری (تجدد) جامعه ایرانی بدان باز می‌گردد، سیاست را بر طبقه متوسط کوچک آن روز ایران گشود. حزب و روزنامه، و سپس، در زمان رضاشاه، دانشگاه را به ایران آورد و نقش بازار را برجسته کرد. از آن پس سیاست از راه‌های تازه‌تری گذشت که در صد ساله بعدی در اهمیت بر راه‌های سُنتی دربار و دیوانسالاری و نظام پیشی گرفتند.

از میان همه راه‌های سیاست در ایران سده بیستم، روزنامه نگاری پویا‌ترین بوده و بر اهمیت آن پیوسته افزوده شده است، حتی در دوره رضاشاه نیز که دیوانسالاری و دانشگاه ــ در خدمت دیوانسالاری و نه به خودی خود ــ به زیان راه‌های دیگر بالا برده شدند روزنامه نگاری فرصتی یافت که خود را از نظر نیروی انسانی و تجهیزات فنی و شبکه پخش نیرومند سازد، و از توده بزرگ و روزافزون خوانندگان برخوردار گردد که پایه‌های جهش‌های بعدی آن شدند.

روزنامه‌نگاران در به راه انداختن جنبش مشروطه‌خواهی سهم عمده داشتند. در اینجا روزنامه (جرنال) را می‌باید از “کاغذ اخبار“ جدا کرد که روزنامه‌های رسمی ‌دولت بودند و در بحث ما تنها از جهت تاریخچه روزنامه‌نگاری ایران اهمیت دارند. روزنامه به معنی امروزی آن، شامل نشریات روزانه و ادواری، چنانکه اشاره شد با جنبش مشروطه‌خواهی در هم آمیخته است.

نخستین روزنامه‌ها به این معنی یا در بیرون ایران انتشار می‌یافتند (اختر، حبل‌المتین، ثریا، پرورش، حکمت، قانون، کاوه و سروش) و یا اگر هم در ایران منتشر می‌شدند (مشهورترینشان، صوراسرافیل) به سبب نبودن امکانات کافی چاپ و پخش به خوانندگان اندکی دسترسی داشتند. اگر این محدودیت را در نظر آوریم از دامنه تأثیر روزنامه‌ها و نیز طبقه متوسط کوچک ایران دوران جنبش مشروطه خواهی به شگفتی می‌افتیم. و این روندی است که ادامه یافته است. در درازای این سده روزنامه‌نگاری در جامعه ایرانی و در سیاست ایران سهمی ‌بسیار بزرگ‌تر از توانائی‌های انتلکتوئل و فنی و مالی خود داشته است.

در آن عصر انقلابی، برای نخستین‌بار ایرانیان با رسانه‌ای همگانی آشنا شدند که دامنه نفوذش از منبر بسیار فرا‌تر می‌رفت، و منبر مهم‌ترین رسانه همگانی بود که جامعه ایرانی تا آن زمان می‌شناخت. نه تنها پیام، بلکه خود رسانه عامل دگرگونی‌های ژرفی در رفتار سیاسی و جهان‌بینی مردمان گردید.

نخستین روزنامه‌نگاران سیاسی و سیاستگران روزنامه نگار از آن زمان در صحنه پدیدار شدند، چه روزنامه‌نگارانی که از آنجا به مشاغل اداری و سیاسی رسیدند و چه سیاستگرانی که برای پیشبرد برنامه و دستور کار سیاسی خود از روزنامه بهره گرفتند. این هر دو پدیده تازگی و اهمیت فراوان داشت. در این گفتار تأکید بر سیاستگران روزنامه نگار است و تأثیری که روزنامه‌نگاری بر جریان سیاست ایران گذاشت. روزنامه‌نگاران بیشماری که در این صد سال از دفترهای روزنامه به حاشیه‌ها یا راهرو‌ها یا کُرسی‌های قدرت راه یافتند موضوع بحثی دیگرند.

روزنامه نگاری به عنوان رسانه‌ای برای بسیج مردم و تأثیر گذاشتن بر سیاست‌ها چنان برتری خود را از‌‌ همان آغاز به کُرسی نشاند که پاره‌ای واعظان و از آن بیشتر شاعران نیز به این رسانه روی آوردند. ادیب الممالک فراهانی، بهار، عشقی، سید اشرف قزوینی، یحیی ریحان و فرخی یزدی که مهم‌ترین شاعران روزنامه نگار در آن عصر بودند با کامیابی تمام رسانه سُنّتی خود را بر بال رسانه تازه به پرواز در آوردند و روزنامه نگاری منظوم چند گاهی بر مطبوعات ایران تسلّطی یافت. اما روزنامه نگاری، زبان ویژه خود را می‌خواست و آن را اندک اندک به دست آورد. آزادیخواهی، ناسیونالیسم، ترقیخواهی، عدالت اجتماعی و پیکار با عوامل واپسگرائی درونمایه‌های اصلی روزنامه‌ها بود و تأثیر بسیج کننده خود را در پیکار با محمدعلی شاه و ایستادگی در برابر اتمام حجت روسیه در موضوع شوستر و ناچیز کردن قرارداد ۱۹۱۹ نشان داد.

آن دورانی بود که روشنفکری ـ سیاست ـ روزنامه‌نگاری به آسانی با هم می‌آمدند و در ابعاد بسیار کوچک خود، تهران دهه‌های پایانی و آغازی سده‌های نوزده و بیستم را به پاریس نخستین نیمه سده هژدهم نزدیک می‌کردند. اما عصر روشنگری لیبرال زود گذر ایران به زودی مغلوب استبداد اصلاحگر یا روشنرای پهلوی، رمانتیسم انقلابی چپ و تجدد ستیزی و ارتجاع اسلامگرایان گردید و سر از انقلاب اسلامی ‌در آورد. (در ترجمه enlightenment به روشنگری، با آنکه جا افتاده است و به اصل فرانسوی آن نزدیک‌‌تر، نمی‌توان بسنده کرد. از enlightened self-interest آدام اسمیت و دوتوکویل، سود شخصی روشنگرانه را نمی‌توان رساند و خودکامگی پادشاهانی مانند فردریک دوم پروس یا گوستاو سوم سوئد و رضاشاه، روشنرایانه بود نه روشنگرانه).

گروه اهل قلمی ‌که در ایران آن روز‌ها، همراه چند تنی در بیرون، ایده‌های عصر روشنگری ـ پیشرفت، مدارا، حقوق طبیعی، آزادی مدنی، خردگرائی ـ و این همه را در چهارچوب ملت ـ دولت و ناسیونالیسم ایرانی تبلیغ می‌کردند، مانند پیشروان سده هژدهمی‌ خود یک “تیپ“ نوین اجتماعی بودند که ویژگیشان تعهد به امری معین بود (Engagement فرانسویان). در عصر روشنگری به این تیپ نوین اجتماعی، “فلسفی“ philosophie گفته می‌شد (از نام رساله‌ای که ولتر نوشت و بیان نامه استقلال و استراتژی پیکار فلسفیان گردید. بعد‌ها در نیمه دوم سده نوزدهم به این تیپ نوین اجتماعی انتلکتوئل گفتند).

آن‌ها مانند پدران فرانسوی جنبش خود می‌خواستند ایده‌هاشان را به کار بندند و جامعه خود را دگرگون سازند. جنبش آنان یک پیکار غیردینی و عرفیگرا (سکولار) بود ـ برخلاف تقریباً همه آنچه که جامعه ایرانی در زمینه دگرگونی اجتماعی و فرهنگی می‌شناخت ـ که می‌کوشید به رسانه‌های زمان خود تسلط یابد. رگه نیرومند سرامدگرائی elitism در این جنبش که با اختلاف سطح فرهنگی طبقه متوسط نوین و توده روستائی و بی‌سواد ایران اجتناب ناپذیر بود، سُنّت دیرپائی را در زندگی روشنفکری ایران گذاشت. از میان این گروه تازه اجتماعی، حسن تقی‌زاده برجسته‌ترین آن‌ها و نخستین نمونه تیپ نوین روشنفکر ـ روزنامه‌نگار ـ سیاستگر ایران است.

ده سالی بر انقلاب مشروطه نگذشته، شکست مجلس در برآوردن خواست‌های مشروطه خواهان و ناکامی ‌آن در انجام اصلاحاتی که می‌بایست ایران را مستقل و نیرومند و یکپارچه سازد، بسیاری از روشنفکران را به طرح‌های دیگری متمایل ساخت. نسل تازه‌ای از این روشنفکران یا به طرح انقلاب سوسیالیستی از روی نمونه شوروی روی آورد، یا به شمار بیشتری، به اصلاحات از بالا و با دست‌های آهنین از روی نمونه ترکیه. نمونه ترکیه که تاریخ ایران را در بیشتر سده بیستم زیر سایه خود گرفت طبعاً نیرومند‌ترین پیروان خود را در نیروهای نظامی ‌ایران یافت. در ژاندارمری و لشگر قزاق. ژاندارمری که بهترین و پیشرفته‌ترین و “اروپائی“‌ترین نیروی مسلح آن زمان ایران بود، سرمشق خود را در جنبش ترک‌های جوان می‌جست. افسران ژاندارمری، در آتش ناسیونالیسم رمانتیک خود، در جنگ اول به جبهه مقابل انگلستان و روسیه پیوستند، و شکست آلمان، شکست آنان نیز گردید. قیام نافرجام پسیان نقطه اوج “نمونه ترک‌های جوان“ در ایران بود که قربانی بی‌برنامگی و بی‌تصمیمی ‌خود شد.

نمونه موفق‌تر ترکیه نمونه آتاترک بود که در رضا خان، بعداً رضاشاه، مهم‌ترین پیرو خود را یافت. و هم او بود که پاره‌ای از درخشان‌ترین نمایندگان نسل دوم روشنفکران ایرانی، پس از دوران مشروطه را گرد خود آورد. علی‌اکبر داور در میان آن‌ها چه از نظر موضوع این گفتار، و چه از نظر سطح انتلکتوئل، برجسته‌ترین است. او ادامه دهندة سُنّت روشنفکری ـ روزنامه نگاری ـ سیاست در آن زمان بود و روزنامه مرد آزاد او ارگان آن طرح کشورداری گردید که سردار سپه و سردودمان پهلوی به اجرا گذاشت. این طرح کشورداری، ایده پیشرفت و تجدد در خدمت ناسیونالیسم و نگهداری نیاخاک را از انقلاب مشروطه می‌گرفت ولی آن را بر دمکراسی پارلمانی، چنانکه در ایران آن روز عمل می‌شد مقدم می‌داشت. برتری مجلس در نبود قوة قضائی نیرومند و دستگاه اجرائی، که در شمار آید، به دیکتاتوری مجلسیان، و نه مجلس، انجامیده بود. دسته بندی‌های ناپایدار در مجلس، بند و بست‌ها و رقابت‌های پایان‌ناپذیر مجلسیان، خود مجلس و کشور را به فلج کشانده بود. داور و همفکران‌ش یک عدم تعادل (برتری مجلس) را به سود عدم تعادل دیگری (برتری دستگاه اجرائی حکومت) کنار می‌گذاشتند. آن‌ها در عین حال پر نفوذ‌ترین نمایندگان تفکر غیرمذهبی در ایران شدند و خود داور بعد‌ها در وزارت دادگستری پایه گذار قانون مدنی و دادگستری مستقل از آخوند‌ها گردید.

با چنین تأکیدی بر عمل سیاسی و سیاستگزاری، در آن بزنگاه تاریخی برای کسانی مانند داور و در سطح پائین‌تری علی دشتی، روزنامه‌نگاری بیش از وسیله‌ای در خدمت سیاست نبود. سُنّت روشنفکری ـ روزنامه نگاری ـ سیاستگری نیز در سرنوشت خود او فراز و نشیب‌ش‌ را یافت. رضاشاه که به روزنامه‌نگاران و سیاست پیشگان با آمیخته‌ای از تحقیر و دشمنی می‌نگریست در برپا کردن دستگاه حکومتی‌اش هرچه کمتر از آنان بهره گرفت. او پُر صدا‌ترین آنان را به مجلس می‌فرستاد ـ اگر به هر وسیله خاموش نمی‌کرد (فرخی، عشقی) ـ تا مُهر لاستیکی شوند. سرامدان عصر رضاشاهی بیشتر از دیوانسالاری و دانشگاه (بیشتر دانشگاه‌های خارج در آن نخستین سال‌های آموزش عالی در ایران) می‌آمدند.

اما روزنامه‌ها مانند همه جنبه‌های زندگی اجتماعی رشد مادی خود را در آن سال‌ها آغاز کردند. در مقایسه با روزنامه‌های کوچک و شخصی دوران انقلاب مشروطه، عصر رضاشاه مطبوعات حرفه‌ای را به ایران داد. مؤسسات بزرگی که به گروه قابل ملاحظه خوانندگان پشتگرم بودند و صفحات آگهی‌شان از اقتصاد رو به رشد جامعه تغذیه می‌شد، و نویسندگانی داشتند که می‌توانستند از آن راه زندگی خود را بگذرانند. روزنامه‌های ایران و اطلاعات، نخستین مؤسسات مطبوعاتی حرفه‌ای ایران به شمار می‌آیند و اطلاعات از این میان پایه گذار مطبوعات نوین ایران است.

آنچه در دوران رضا شاهی از نظر تأثیر روزنامه‌نگاران بر توسعه سیاسی جامعه بر رویداد‌ها و روند‌ها و اندیشه سیاسی، از دست رفت با شکل گرفتن دستگاه پخش و پایگاه فنی مطبوعات جبران شد که به نوبه خود اجازه داد روزنامه‌نگاری از صورت تفننی خود ــ از زائده سیاست و دیوانسالاری ــ بدر آید و حرفه‌ای در کنار حرفه‌های دیگر شود. هزاران تن از آن پس در هر نسل روزنامه نگاری را به عنوان کار زندگی carrier خود برگزیدند.

سال‌های پس از رضاشاه طبعاً شاهد یک پسزنش backlash پردامنه شد. رضاشاه با همه خدمات نمایان‌ش به کشور ــ به درجه‌ای که امروز برای ما باورنکردنی می‌آید ــ شکست خورده بود. نه تنها سرانجام نتوانسته بود ایران را از تسلط بیگانه برهاند بلکه در برنامه اصلاحات‌ش نیز شکاف‌های بزرگی دیده می‌شد که شیوه خشن و شخصی حکومت او هیچ کمکی به برطرف ساختن‌ش نمی‌کرد. او از جمله با همه دلسپردگی‌اش به نیروهای نظامی ‌ایران نتوانست در آن بیست سال ارتشی بسازد که به تمام از پس نیروهای عشایری برآید (یک علت مهم آن تمرکز همه تصمیم گیری‌ها در شخص پادشاه بود که از توان مردی به پُرکاری و سختگیری رضاشاه نیز در می‌گذشت). نخستین پادشاه پهلوی تقریباً هرچه را که از پیشرفت و نوگری در ایران هست آغاز کرد، ولی همه چیز نیمه کاره ماند و حمله متفقین تنها یکی از علت‌ها بود. او پادشاهی‌اش را با گروهی از بهترین استعدادهای سیاسی و نظامی ‌آن روز ایران آغاز کرده بود (مردانی مانند فروغی در نخست‌وزیری و سرلشگر جهانبانی در ستاد ارتش) ولی با مانندهای منصور در نخست‌وزیری و ضرغامی ‌و نخجوان در ستاد ارتش و وزارت جنگ به پایان رساند. دوران پادشاهی او را می‌توان یک کوشش مهم و “سیستماتیک“ برای بی‌رنگ و بی‌اثر کردن طبقه سیاسی ایران به شمار آورد که برخلاف انتظارش به بینوائی دیوانسالاری نیز انجامید ـ‌‌ همان دیوانسالاری که مرکز اصلی توجه و اهرم اصلی برنامه اصلاحی او بود.

* * *

در بیست ساله رضا شاهی سه گروه عمده اجتماعی بیشترین دلایل را برای ناخشنودی داشتند و در سرنگونی‌اش فرصتی برای بازگرداندن عقربه ساعت یافتند. نخست خان‌ها و سرکردگان عشایری که نخستین آماج کوشش‌های رضاشاه برای ساختن یک کشور، یک دولت ـ ملت از سرزمین از هم گسیخته “ممالکت محروسه ایران“ بودند. آن‌ها آن بیست سال را به صورتی تاب آوردند ولی پشتشان شکسته بود و نتوانستند از اشغال ایران و ناتوانی حکومت مرکزی بهره چندانی ببرند. روزهای آنان به عنوان عاملی در سیاست ایران به پایان رسیده بود و با اصلاحات ارضی دهه چهل (۱۹۶۰) قدرتشان پاک از میان رفت. ضربه پسزنش از سوی دو گروه اجتماعی دیگر وارد شد.

ملایان که عزاداری و حجاب داوطلبانه را برگرداندند و امتیازات کوچک بسیار دیگری از حکومت‌ها گرفتند، آغاز به گسترش شبکه سیاسی ـ مذهبی خود کردند که به صورت حوزه، مسجد، هیأت مذهبی و حسینیه در سه چهار دهه بعدی نیرومند‌ترین عامل سیاسی در جامعه ایرانی گردید. با آنکه فدائیان اسلام در‌‌ همان نخستین سال‌ها نشان داده بودند که مذهب سیاسی تا کجا‌ها خواهد رفت امتیاز دادن به آخوند‌ها و راه آمدن با آن‌ها بر روی هم یکی از ویژگی‌های مهم سیاست ایران، چه در حکومت و چه مخالفان، گردید.

روشنفکران از این میان بزرگ‌ترین فرصت تاریخی خود را یافتند. در جامعه ایرانی، روشنفکران intelligentsia به عنوان یک گروه اجتماعی‌‌ همان نقش انتلوکتوئل‌های جامعه‌های غربی را داشته‌اند. تفاوت آن‌ها در اختلاف سطحی است که انتلکتوئل به معنی اروپای باختری را از اینتلیجنتسیا به معنی روسی ـ هر که درسی خوانده است و با کار به اصطلاح فکری زندگی می‌کند ـ جدا می‌سازد. توده بزرگ روشنفکران ایرانی، در کشوری که تازه چشم به فرهنگ باختری می‌گشود، به ناچار بیشتر از کم سوادانی تشکیل می‌شد که اگر در دانشگاه‌های ایران درس می‌خواندند از نبودن آزادی و سطح پائین آموزش رنج می‌بردند و اگر به خارج می‌رفتند مرعوب تفکر چپ رادیکال می‌شدند که بر بیشتر سده بیستم سایه افکنده بود.

این نیمه سوادی بیشتر در علوم اجتماعی و انسانی بروز می‌کرد که با سیاست ارتباط نزدیک‌تری دارد. آن‌ها که رشته‌های فنی را برمی‌گزیدند دشواری کمتری در آشتی دادن علم و تکنولوژی باختری، با جهان‌بینی سُنّتی و واپس‌مانده جهان سومی ‌خود می‌داشتند. از نظر پایگاه علمی، آن‌ها می‌توانستند پا به پای همگنان اروپائی خود بروند و همچنان در پیله باور‌ها و تعصبات خود بمانند. در واقع یقین علمی، ایمان آنان را تقویت می‌کرد. این یک گرفتاری ویژه روشنفکران ایرانی بود ـ چنانکه کسانی اشاره کرده‌اند ـ سهم و جایگاه بالای دانش آموختگان علوم و فنون در میان روشنفکران، سیاست ایران را به ویژه در گرایش چپ بینوا کرد.

تا نیمه سده بیستم به سبب اصلاحات رضا شاهی، شمار روشنفکران و ابعاد طبقه متوسط ایران، به جائی رسیده بود که در تاریخ ایران مانندی نداشت. خلاء قدرتی که سرنگونی پادشاهی مطلقه پدید آورد پهنه ایران را در برابر این روشنفکران، بیشتر از طبقه متوسط، می‌گسترد. از طبقه سیاسی اشرافی پیش از رضاشاه چیز زیادی نمانده بود؛ ارتش و دیوانسالاری در وضع دفاعی بودند؛ آخوند‌ها به خودی خود از چیزی برنمی‌آمدند. همه آن‌ها به روشنفکران و طبقه متوسط بالا گیرنده ایران نیاز و پشتگرمی ‌داشتند.

حزب و به ویژه روزنامه‌نگاری میدان‌های اصلی فعالیت روشنفکران بود ــ صد‌ها از هر کدام. در یک انفجار فعالیت، هزاران تن به روزنامه‌نگاری روی آوردند و آن را سکوی پرتاب خود برای رسیدن به هدف‌های سیاسی از هر گونه گردانیدند. “روزنامه نگاری“ برای عموم آنان از مقاله نویسی گاهگاهی در روزنامه‌هائی کوچک فرا‌تر نمی‌رفت. این روشنفکران روزنامه نگار، بیشتر چپگرایان بودند. چپ ایران بهره برنده اصلی طغیان درس خواندگان آن سال‌ها شد که از سانسور کور و اداری دهه دوم رضا شاهی بهم برآمده بودند. (دستگاه سانسوری که “کارگر“ شدن تیر مژگان را در نوشته‌ها بر نمی‌تافت و چند دهه بعد جانشینان‌ش “گل سرخ“ را از شعر‌ها می‌زدودند).

حزب اصلی چپ، حزب توده، با گرد آوردن پاره‌ای از بهترین نمایندگان روشنفکری و چند تن از برجسته‌ترین انتلکتوئل‌های آن زمان به زودی توانست چپگرائی را با روشنفکری مترادف سازد. بحث‌هائی که بعد‌ها به اقتباس از محافل انتلکتوئلی فرانسه درباره تعهد درگرفت این “مُد“ را پا برجا‌تر کرد که روشنفکری با مخالفت یکی است و از آنجا تا یکی شدن مخالفت با روشنفکری راهی نبود. روشنفکری که در ایران کمتر توانسته بود به سطح درخوری برسد تا حد مخالف خوانی فرو افتاد.

گفتاوردی از واتسلاو هاول در تعریف انتلکتوئل شاید بیش از همه بتواند تفاوتی را که میان روشنفکر و انتلکتوئل دوران مورد بحث ما بود روشن سازد. “انتلکتوئل کسی است که زندگی خود را به اندیشیدن در موضوعات کلی و بافتار context گسترده‌تر امور می‌کند و پیشه او خواندن و نوشتن و آموختن و آموزاندن و نشر دادن و خطاب کردن به مردمان است ــ با نگرش کلی و آگاهی بر پیوند همه چیز با همه چیز“.

برجسته‌ترین نمونه‌های روزنامه نگاری چپ آن زمان را در احسان طبری و خلیل ملکی می‌توان نشان داد. در دست‌های آنان بود که روزنامه چون سلاحی برای پیشبرد یک برنامه و یک جنبش سیاسی شد. طبری استعداد سیاسی ـ ادبی قابل ملاحظه خود را در خدمت حزب توده گذاشت و محدودیت‌های سیاسی و ایدئولوژیک و مصالحه‌های اخلاقی آن را تا پایان بی‌شکوه سر نهادن به پیشگاه ولایت فقیه تحمل کرد. خلیل ملکی که از دریغ‌های بزرگ تاریخ ایران است در میان دو سنگ آسیای حزب توده و نظام شاهنشاهی هرگز بخت تحقق بخشیدن به ظرفیت بزرگ سیاسی و اندیشگی خویش را نیافت. طبری با همه توان‌ش یک حزب کمونیست وابسته به شوروی را در شرایط ایران به نتیجه منطقی‌اش رساند. ملکی با همه توانمندی‌ش از پایه گذاری یک حزب چپ مستقل، حزبی گسترده‌تر از یک جریان روشنفکری، در شرایط ایران برنیامد. اگر اولی را پیروی کورکورانه قربانی خود کرد، دومی ‌را بی‌تصمیمی‌ مزمن در اوضاع و احوال به هر حال نامساعد از اثر انداخت. آن‌ها هر دو پروراننده و الهام بخش روشنفکران بی‌شماری شدند که روزنامه نگاری را به عنوان گذرگاه عمل سیاسی پیشه خود ساختند یا زمینه اصلی فعالیت خود قرار دادند.

نمونه دیگر روزنامه نگاری سیاسی در آن سال‌ها حسین فاطمی ‌بود، از موضع ناسیونالیسم رادیکال، که آنچه از ژرفای اندیشه سیاسی کم داشت با جاه‌طلبی نامحدود جبران می‌کرد. او پیشرو همه روزنامه‌نگارانی شد که در پیکار ملی کردن نفت بر افکار عمومی ‌تسلط یافتند. فاطمی‌ پس از داور دومین روزنامه‌نگار سیاسی بود که به وزارت و قدرت سیاسی رسید. تندروی او چه در پهنه روزنامه‌نگاری و چه سیاست، او را از همگنان‌ش چنان متمایز ساخت که تنها شخصیت مهم هوادار مصدق بود که پس از ۲۸ مرداد به اعدام محکوم شد ـ پس از آنکه فدائیان اسلام در پی کشتن‌ش برآمده بودند و بر او زخمی‌کاری زده بودند. فاطمی‌ احتمالاً آتشین‌ترین سیاستگر مهم آن سال‌ها بود.

پس از ۲۸ مرداد، فرایند بازگشت به دوران رضاشاهی با ابعاد متفاوت و یک شخصیت مرکزی که همانندی اندکی با رضاشاه داشت آغاز شد. یک پسزنش دیگر در راه می‌بود ــ این بار از سوی دربار و ارتش دیوانسالاری ــ و بر ضد سیاست پیشگان بی‌مسئولیت، حکومت‌های بی‌اثر، و روشنفکران چپگرا که بسیاریشان برای پایان دادن به یک ایران یکپارچه و مستقل به جان می‌زدند ــ محمدرضاشاه، بهره برنده اصلی این پسزنش، در احساسات نامساعد خود به روزنامه‌نگاران و روشنفکران با نخستین پادشاه پهلوی همراه بود و تکنوکرات‌ها را به ویژه پس از دست زدن به برنامه اصلاحی مشهور به انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم، بر آن‌ها ترجیح می‌داد. ولی روزنامه‌ها و روزنامه نگاری چنان قدرتی در جامعه و سیاست ایران شده بودند که نمی‌شد آن‌ها را کنار زد یا ندیده گرفت.

با بالا گرفتن قدرت شخصی پادشاه روزنامه‌ها نیز مانند احزاب آزادی خود را از دست دادند. شمار آن‌ها نسبت به دوازده ساله نخستین پادشاهی محمدرضا شاه بسیار کاهش یافت و محدودیت سیاسی با خودش چیرگی ملاحظات صرف بازرگانی را آورد که در دو روزنامه بزرگ عصر، کیهان و اطلاعات ــ که نود درصدی از روزنامه نگاری ایران را تا دهه ۱۳۴۰ تشکیل می‌دادند ــ به درجات بالا رسید. کیهان که بزرگ‌ترین روزنامه دوران پهلوی بود، روند حرفه‌ای شدن مطبوعات را به کمال رساند و بسیاری از “نخستین“‌های مطبوعات ایران، پس از اطلاعات از آن است.

با این همه، روزنامه‌ها به صورتی روزافزون بلندگوی بحث سیاسی شدند و در یک جنگ فرسایشی بیست و پنج ساله، حکومت را پیوسته واپس نشاندند. هفته نامه‌ها و ماهنامه‌هائی ــ مهم‌ترینشان علم و زندگی خلیل ملکی ــ انتشار یافتند که در آن‌ها به مسائل سیاسی با دید گسترده‌تری پرداخته می‌شد و دامنه این بحث‌ها به زودی به روزنامه‌های بزرگ روزانه نیز کشید. روزنامه‌نگاران به تدریج جای خالی حزب و مجلس را پر کردند، تا آنجا که در سال‌های پایانی پادشاهی پهلوی قدرتی یافته بودند که حکومت را ناگزیر به سازش با آن‌ها می‌کرد. در ۱۳۵۷ / ۱۹۷۸ پیکار چریکی روزنامه‌ها به پیروزی نهائی خود رسید اما فضای سیاست ایران در آن دوران چنان ناسالم شده بود که پیروزمندان و شکست خوردگان همه با هم خود را در گودال مار انقلاب اسلامی ‌یافتند.

***

نسل من، نسلی که در سالهای جنگ به نوجوانی و جوانی رسید، از سیاسی‌ترین نسل‌های صد ساله اخیر ایران بود که خود، سیاسی‌ترین دوران تاریخ ایران است. تهیه‌های آموزشی و فرهنگی دوران انقلاب مشروطه و رضاشاه، تکانه shock اشغال ایران که با یک هجوم فرهنگی ـ سیاسی به ویژه از مرزهای شمالی همراه بود، آن نسل را در میدانی افکند که هنوز بازماندگان معدودش در آن می‌جنگند. انقلاب و جمهوری اسلامی ‌تنها بر گستردگی آن میدان افزوده است.

رهانیدن ایران از موقعیت خواری آور تاریخی خود مأموریتی بود که بر آن نسل تحمیل شد. حکومت بیست ساله رضاشاه با همه نوید‌ها و دستاوردهای خود این احساس خواری را از میان نبرده بود؛ به ما کشوری داده بود که آن را نگهداریم و ابزارهای مقدماتی داده بود که آن را پیش ببریم. بی‌آن دستاورد‌ها کشوری نمی‌ماند ــ دست کم در ابعادی که امروز می‌شناسیم ــ که نگهداشته شود.

ناسیونالیسم و سوسیالیسم و اسلام‌گرائی، راه‌هائی بود که بر آن نسل گشوده بود و دمکراسی بیشتر با غیبت پر سر و صدای خود حضور می‌داشت. نوجوانان و جوانانی که با ایران تحقیر شدة یکبار دیگر در یک تاریخ دویست ساله روبرو بودند به چیزی جز زیر رو رو کردن جامعه خود از کوتاه‌ترین راه و در کوتاه‌ترین زمان نمی‌اندیشیدند. فعالیت حزبی و به ویژه روزنامه‌نگاری (احزاب و روزنامه‌های کوچکی که نوجوانان چهارده پانزده ساله، از جمله خود نگارنده، نیروی برانگیزاننده‌شان بودند) آنان را در خود گرفت ــ گاه به بهای سال‌ها غفلت از درس و کار و زندگی. این آمیختگی سیاست و روزنامه نگاری ــ روزنامه‌نگاری در خدمت پیکار برای پیشبرد یک برنامه سیاسی، و سیاست با به کار گرفتن رسانه‌ها و تکنیک‌های روزنامه‌نگاری ــ در خود من به اندازه‌ای درهم آمیخت که همه زندگی بعدیم را ساخت.

روند حرفه‌ای شدن مطبوعات در سال‌های پس از جنگ تند‌تر شد. روزنامه‌نگاری در ایران چنان در سایه سیاست بود که بسیار دیر به مرحله حرفه‌ای شدن رسید. روزنامه‌ها یا برای پیشبرد هدف‌های حزبی بودند یا بیشتر، شخصی. مؤسسات کوچکی بودند که به مدیرانشان بستگی داشتند و شناخته می‌شدند. پاره‌ای از آن‌ها به کامیابی‌هائی می‌رسیدند که در زندگی مدیران بازتابی می‌یافت ــ آن‌ها ثروتمند‌تر می‌شدند یا به مقاماتی می‌رسیدند ولی روزنامه‌ها کوچک می‌ماندند و نویسندگانشان برای گذران خود ناگزیر از کارهای دیگر می‌بودند.

با روزنامه‌های ایران و به ویژه اطلاعات، روزنامه حرفه‌ای، بیشتر به معنی مادی آن، به ایران آمده بود، ولی در معنی اجتماعی و فرهنگی آن ــ رسانه‌ای که زندگی اجتماعی و فرهنگی اجتماع خود را هوشمندانه بپوشاند ــ می‌بایست تا یک نسل دیگر منتظر بماند.

در دهه‌های۱۳۲۰ و ۱۳۳۰ بود که زیر نفوذ روزنامه‌نگاری چپ، یک نسل تازه روزنامه‌نگاران حرفه‌ای ــ نه تنها از نظر زندگی کاری، بلکه بیشتر از نظر دانش و توانائی ــ در روزنامه‌های بزرگ به کار پرداختند. ترکیب سطح فرهنگی آنان و زیرساخت فنی و مالی آن روزنامه‌ها، روزنامه‌نگاری ایران را به طور قطع وارد عصر نوین کرد. در‌‌ همان دهه‌ها بود که نثر روزنامه‌نگاری از شیوه سُنّتی یادگار نیمه اول سده بیستم جدا شد و با دوری از نفوذ فرانسه، زیر تأثیر روزافزون شیوه نگارش انگلیسی قرار گرفت. این شیوه تازه نگارش از تکرار و جمله‌پردازی نثر سُنّتی دوری می‌جست و به ایجاز و بُرندگی انگلیسی گرایش می‌یافت. تأثیر انگلیسی همچنین در نحو فارسی روزنامه‌ها ــ که با توجه به انعطاف پذیری نحو فارسی مسئله مهمی‌ نیست و بر گوناگونی سبک می‌افزاید ــ و نیز به کار گرفتن جملات دراز تحلیلی نمایان شد. راه یافتن واژه‌های فراوان انگلیسی یا معادل فارسی و یا به صورت اصلی، سویه دیگری از نفوذ روزنامه‌نگاری انگلوساکسون در مطبوعات ایران بود.

برای روزنامه‌نگاران سیاسی ــ آن‌ها که برنامه یا دیدگاه معینی را دنبال می‌کنند ــ “ستون“ بهترین وسیله به شمار می‌رود. اما ستون در روزنامه‌نگاری فارسی تازگی می‌داشت ــ به ویژه در روزنامه‌هائی که نویسندگانشان به فراخور روز به آسانی مواضع گوناگون و متضاد می‌گرفتند. روزنامه‌های بزرگ، غرق در ملاحظات بازرگانی و سیاست‌های روز، چندان فرصتی برای دیدگاه سیاسی نداشتند. خبر‌ها و گزارش‌های‌شان زیر فشارهای مالی و سیاسی تنظیم می‌شدند و سرمقاله‌ها به ویژه تابع چنان ملاحظاتی می‌بودند. سرمقاله برخلاف ستون نوشته‌ای غیرشخصی است و گوشه‌ها و تیزی‌های ستون را ندارد. ستون به معنی غربی آن ــ بازتاب رویداد‌ها از دیدگاه یک نویسنده با تفکر مشخص و البته احاطه بر موضوعات ــ در روزنامه‌نگاری فارسی چندان معمول نبود و روزنامه‌های بزرگ جائی به آن نمی‌دادند. روزنامه‌نگارانی بودند که یادداشت‌ها یا احساس‌های شخصی خود را در ستون‌هائی می‌‌نوشتند ولی نه نوشته‌های آنان ستون column بود، و نه خودشان تحلیل گر (columnist) بودند. چنانکه در روزنامه‌های غربی هست.

برای کسی که می‌خواست فرا‌تر از موضوعات روزانه و فراخور روز بنویسد و به تفسیر ساده رویداد‌ها خُرسند نمی‌بود، و نیوشندگان audience بزرگ‌تری را می‌خواست که تنها در یکی از دو روزنامه عصر آن زمان به دست می‌آمد، تنها راه‌حل، در آوردن سرمقاله به صورت ستون می‌بود. ستون به عنوان سرمقاله احتمالاً برای نخستین‌بار، و مسلماً به گسترده‌ترین صورت خود در اطلاعات میان سال‌های ۴۲- ۱۳۳۵ (۶۳-۱۹۵۶) از سوی این نویسنده معمول شد. سرمقاله روزنامه در امور بین‌المللی به صورت ستونی برای تحلیل نه چندان پوشیده موقعیت ایران با دیدی انتقادی در آمد. درباره گواتمالا یا یمن آزاد‌تر می‌شد نوشت و نشان دادن همانندی‌های دیکتاتوری‌های واپس مانده جهان سومی ‌با ایران آن روز‌ها که در چنان تعریفی می‌گنجید تنها نیاز به اندکی ظرافت کاری روزنامه نگاری می‌داشت.

سال‌های بلافاصله پس از ۱۳۳۲ دوره رکود در ایران بود. پادشاه، از زیر سایه شخصیت‌های تناوری همچون رزم‌آرا و زاهدی، و قوام و مصدق بدر آمده، با میان مایگان حکومت می‌کرد. قدرت شخصی او افزایش می‌یافت، ولی کشور پایین می‌رفت. مخالفت با آنچه در ایران می‌گذشت همه لایه‌های اجتماعی، به ویژه روشنفکران را از چپ و راست، فرا گرفته بود.

با اصلاحات اجتماعی که از اصلاح ارضی سال ۱۳۴۰ (۱۹۶۲) آغاز شد جامعه ایرانی در مسیر دیگری افتاد. آن اصلاحات با پدیدار شدن نسل تازه‌ای همزمان شد. نسلی که بر خلاف نسل سال‌های ۱۳۲۰ امکانات بی‌سابقه بالا رفتن از نردبام اجتماعی در اختیارش بود ولی انقلابی‌‌ترین عناصر از آن برخاستند. اگر نسل من می‌خواست کشور را زیر و رو کند، انقلابیان این نسل تازه به هیچ چیز کمتر از تعمید خون خرسند نمی‌شدند و خون آمد و فراوان آمد و هنوز می‌آید.

دو نماینده برجسته سُنّت روشنفکر ـ روزنامه نگار ـ سیاستگر در آن دوران حسن ارسنجانی و جلال آل‌احمد بودند. ارسنجانی از موضع چپ غیرکمونیست، یک منتقد آشتی‌ناپذیر دستگاه حکومتی ایران ــ آنچه در آن زمان‌ها هیئت حاکمه می‌گفتند ــ بود و با رسیدن به وزارت کشاورزی (او سومین روزنامه‌نگار سیاسی بود که وزارت یافت) در لحظه حساس فرصتی تاریخی، با طرح و اجرای برنامه اصلاحات ارضی یکی از ژرف‌ترین تأثیرات را بر جامعه ایرانی گذاشت و هیئت حاکمه سُنّتی را از بنیادش ضربه‌ای کاری زد (قرار دادن مالکیت یک ده به عنوان حد مالکیت و ارزیابی املاک از روی مالیات پرداختی، شاهکارهائی از تفکر عملی و توانائی سیاسی بود).

آل‌احمد از موضع تجدد ستیزی اسلامی، در اجتماع روشنفکری دهه‌های ۶۰ / ۴۰ تا انقلاب اسلامی ‌بیشترین تأثیر را بخشید. روشنفکری او فضای اندیشه ایران را تیره‌تر کرد و سیاست‌ش به پیروزی آخوندهای سیاسی یاری داد. ارسنجانی با بلندپروازی و استعداد سیاسی خیره کننده خود نمی‌توانست در دستگاه محمدرضا شاهی جائی داشته باشد و دیری نپائید. آل‌احمد زود‌تر از آن مُرد که دست پخت خود را بچشد.

برنامه اصلاحات اجتماعی شاه برای نخستین‌بار پس از انقلاب مشروطه زمینه را برای یک تعرض از موضع دمکراتیک به سُنّت حکومت و پادشاهی استبدادی فراهم کرد و در برابر تعرض چپگرایان شوروی پرست، و ناسیونالیست‌های رادیکال که یک نمونه “سزاریست“ و رابطه مستقیم پیشوا و توده را در نظر داشتند جایگزینی را عرضه داشت. به همین ترتیب، درهم شکستن پایگاه قدرت زمینداران بزرگ و خان‌های فئودال، جامعه ایرانی را برای چیرگی طبقه متوسط آماده ساخت. با این همه، نسل انقلابی دهه ۱۳۴۰ (۱۹۶۰) پیکار چریکی مسلحانه را با هدف واژگونی نظام پادشاهی و آنچه که سرمایه‌داری وابسته اصلاح می‌کرد برگزید؛ و بخشی از آن به اسلامگرائی رادیکال ــ با‌‌ همان هدف‌ها ــ روی آورد. برای انقلابیان آن نسل همه چیز از مصیبت (درد، trauma) ۲۸ مرداد آغاز می‌شد. مصدق در دادگاه‌ش خود را با “سید الشهدا“ مقایسه کرد و ۲۸ مرداد، کربلای دیگری شد. در تعبیر یک بُعدی و انتزاعی انقلابیان، که روی آوردن به شیوه‌ها و هدف‌های انقلابی را ناگزیر می‌کرد. راه دیگری قابل تصور نمی‌بود. آن‌ها اگر هم دلائل اضافی لازم می‌داشتند، گرایش روزافزون به تمرکز همه قدرت‌ها در بالا و اتمیزه شدن جامعه آن را فراهم می‌آورد. پادشاه در سرمستی کامیابی برنامه اصلاحی خویش نه تنها دولت بلکه سراسر جامعه ایرانی را در خود خلاصه می‌دید. دیگر چیزی جز او وجود نمی‌داشت.

برای انقلابیان، روزنامه‌نگاری ادامه پیکار مسلحانه با وسائل دیگر بود. آن‌ها جنگ چریکی خود را به روزنامه کشاندند و از نیمه دهه ۱۳۴۰ تا دهه پس از آن نیمه تسلطی بر رسانه‌های مهم، از جمله تلویزیون برقرار کردند. در دست‌های آنان روزنامه‌های نیمه رسمی ‌ایران به ارگان‌های جنبش‌های آزادی بخش و پیشبرندگان رئالیسم سوسیالیستی تبدیل شدند.

بخش بزرگ‌تر پیکار سیاسی در دوره دوم پادشاهی محمدرضاشاه، از ۲۸ مرداد، در روزنامه‌های ادواری (هفته‌نامه‌ها و ماهنامه‌ها…) جریان می‌یافت. صفحات آنها با آزادی بسیار بیش از روزنامه‌های روزانه، بر روی نویسندگان و شاعران و روشنفکرانی که دیدگاه‌های سیاسی خود را به هر زبان بیان می‌کردند یا از راه ترجمه بر غنای فرهنگی و سیاسی می‌افزودند، گشوده بود. اما آن روزنامه‌ها نیز بستری بودند که بسیاری از استعدادهای روزنامه نگاری را در خود پرورش دادند. زندگی همه آن‌ها در کشش و کوششی همیشگی با مأموران سانسور بر لبه پرتگاه تنگدستی و ورشکستگی می‌گذشت.

عموم روزنامه‌نگاران، مانند اکثریت روشنفکران که به راه‌های انقلابی پشت کردند و به کار از درون نظام سیاسی برای بالا بردن اصلاحات اجتماعی و رساندن‌ش به اصلاحات سیاسی روی آوردند، دشمنان رژیم نمی‌بودند و تنها پیشرفت بیشتری را در کار‌ها و فساد کمتری را در فرایند سیاسی می‌خواستند ولی مقامات سیاسی و اداری هر صدا و حرکت مستقلی را در جهت آنچه این روز‌ها بدان جامعه مدنی می‌گویند تجاوزی به امتیازات خود می‌شمردند و می‌کوشیدند آن را خاموش یا با خود همرنگ coopt کنند. این یک سویه دیگر سیاسی کردن روزنامه‌نگاری می‌بود و روزنامه‌نگاران را یا بازاری می‌کرد و یا جنگاور چریکی.

در واقع هر حرکت اصلاح‌طلبانه در فضای آن روز ایران ناگزیر از دست زدن به شیوه‌های مبارزه سیاسی چریکی می‌ بود. برای باز‌تر کردن نظام سیاسی، یا بهکرد نظام اداری در فضائی که رویاروئی حکومت و مخالفان پیوسته آشتی ناپذیر‌تر می‌شد و میدان را بر حرکت‌های اصلاح‌طلبانه تنگ‌تر می‌‌کرد یک جنگ و گریز همیشگی لازم می‌آمد، و چنانکه همواره در چنین جامعه‌هائی پیش می‌آید، هر چه بیرون از حوزه خصوصی، سویه سیاسی می‌یافت. جامعه‌ای که سیاست سالمی ‌ندارد سیاست زده می‌شود. به همین ترتیب کوششی که برای پایه گذاری یک اتحادیه صنفی برای روزنامه‌نگاران در ۱۳۴۱ (۱۹۶۲) شد به زودی به حد یک رویداد مهم سیاسی بالا رفت. در اطلاعات، مدیر مؤسسه سخت به مبارزه با آن ابتکار برخاست و چند گاهی کشمکش او با نویسندگان اطلاعات و این نگارنده، بیش از همه، توجه عمومی‌ را جلب کرد. با آنکه در آن رویاروئی، من کارم را در اطلاعات از دست دادم، سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات از جمله با شرکت نویسندگان اطلاعات تشکیل شد و هنگامی‌که دو سه سال بعد کوشش هایم را برای گرفتن اجازه انتشار روزنامه آیندگان آغاز کردم آشکار گردید که آن “دوئل“ بیش از یک توجه گذرا را جلب کرده است. پاره‌ای از مهم‌ترین مقامات حکومتی به دلیل رنجش‌های شخصی، یا محاسبات سیاسی، روزنامه تازه را به صورت وزنه متقابلی در برابر اطلاعات می‌خواستند که هیچ با برنامه و دستور کار من ارتباطی نداشت. آیندگان سرانجام به صورت شرکت سهامی ‌با اکثریت سهام در دست دو تن از نمایندگان نخست‌وزیر انتشار یافت و نه همچون رقیبی برای اطلاعات.

احتیاط‌های دستگاه حکومت درباره روزنامه تازه بی‌دلیل نبود. آیندگان نخستین روزنامه سیاسی با ویژگی‌های یک روزنامه حرفه‌ای بود. پوشش گسترده همه جنبه‌های زندگی ملی، با تأکیدی بر فرهنگ (از جمله نقد منظم اپرا و نقاشی و معماری برای نخستین‌بار در روزنامه‌های روزانه) و یک گروه نسبتاً بزرگ نویسندگان و خبرنگاران، عموماً در سطح‌های بالای حرفه خود. روزنامه‌ای بود با خط مشی معین که در‌‌ همان نخستین شماره در سرمقاله‌ای بلند آمد: یک روزنامه لیبرال با هدف بالا بردن سطح بحث سیاسی. در حدود امکانات آن سال‌ها روزنامه به ویژگی لیبرال و به هدف خود ــ به ویژه در پنج شش ماهه آغاز جمهوری اسلامی ــ وفادار ماند. آزادی عملی که روزنامه‌ای از آنِ خود به من می‌داد سرمقاله‌های آیندگان را به صورت ستونی برای بحث انتقادی درباره مسائل ایران ــ این بار مستقیماً و بی‌کمک گرفتن از پوشش کشورهای دیگر ــ درآورد و کمک کرد که روزنامه نفوذی به مراتب بیش از ابعاد مادی خود به دست آورد.

تدبیر در دست داشتن اکثریت سهام برای مهار کردن روزنامه بی‌اثری خود را در‌‌ همان چند ماه نخستین نشان داد و مقامات مسئول با آیندگان نیز مانند مطبوعات دیگر عمل کردند که بسیار مؤثر بود. اما آیندگان تا پایان در آزمودن حدود سانسور دلیرانه‌تر و آزاد‌تر از روزنامه‌های بزرگ دیگر رفتار کرد ــ سُنّتی که پس از انقلاب ادامه یافت و به بهای تعطیل همیشگی روزنامه و زندانی شدن گروهی از نویسندگان و کارکنان آن در حکومت “لیبرال“ ملی مذهبی‌ها تمام شد.

آنچه به آیندگان موقعیت ویژه‌اش را داد، گذشته از نوآوری در شیوه و سطح روزنامه نگاری، موضع‌گیری‌های کم و بیش مستقل آن بود. به ویژه در امور بین‌المللی. فاصله گرفتن آن از چپگرایی معمول آن زمان خشم پاره‌ای سازمان‌های چریکی را برانگیخت و در دفتر روزنامه دو بار بمب گذاشتند. (سرمقاله روزنامه در فردای یکی از بمب گذاری‌ها سرزنش تروریست‌ها بود که بمب گذاری درست را هم نمی‌دانند).

در یک دوره ده ساله ۵۶-۱۳۴۶ (۷۷-۱۹۶۷)، درهم‌ آمیزی روزنامه نگاری و سیاست به بیشترین درجه در آیندگان حاصل گردید، در روزنامه‌ای که مانند یک روزنامه بزرگ روزانه می‌بود ولی روش سیاسی معینی را در راستای گشاده کردن فضا و بهبود سیاست‌ها دنبال می‌کرد. ورود من به سیاست عملی ــ نخست به عنوان گرداننده حزب رستاخیز (۵۶-۱۳۵۵ / ۷۷-۱۹۷۶) و سپس وزیر اطلاعات و جهانگردی (۷۸-۱۹۷۷/۵۷-۱۳۵۶) ــ نتیجه منطقی و تا حدی ناگزیر سیاسی بودن آیندگان به این معنی بود. با همه نفوذ فراوان روزنامه، با روزنامه‌نگاری کار زیادی نمی‌شد کرد. سیاست ایران به رکودی تازه افتاده بود. پیشرفت در همه جا بود ولی هیئت سیاسی را رنجوری malaise گرفته بود و چنانکه اندکی بعد در انقلابی مصیبت بار آشکار شد ویروسی کُشنده همه نظام سیاسی را می‌خورد. تجربه دو سال در مقامات بالای سیاسی نشان داد که با وزارت نیز کار زیادی نمی‌شد کرد.

حزب رستاخیز در دو سال نخستین خود پاک از جوشش زندگی تهی نبود. با آنکه مخالفان بدان اعتنائی نکردند بسیاری از روشنفکران چند گاهی به امید شکستن چنبر یک گروه فرمانروای خسته که دیگر سخنی برای گفتن نداشت و سرتاسر جامعه را دیوانی (بوروکراتیزه) کرده بود به حزب روی آوردند. در نخستین سال زندگی، حزب بیش از اندازه زیر سایه پیکار با گرانفروشی افتاد. در دومین سال با‌‌ رها کردن آن پیکار، در آوردن حزب به صورت میدانی برای مشارکت سیاسی که درونمایه (تِم) اصلی فعالیت‌های آن یک ساله بود تکانی سطحی به سیاست ایران داد. پادشاه هنوز حزبی را که خود به یک گردش زبان به وجود آورده بود کم و بیش جدی می‌گرفت، اما به زودی علاقه‌اش را از دست داد. آن حزب حتی به عنوان مرحله‌ای میانی در فرایند تصمیم گیری ــ رساندن نظر مردم به پادشاه ــ برایش زیادی می‌‌بود.

در آن یک سال میانی (رستاخیز سه سال بیشتر نپائید، با چهار دگرگونی در رهبری آن) یکی از کامیاب‌ترین ابتکارات حزب، گرد آوردن مقامات بالای استان‌ها در جلسات بزرگ عمومی ‌ (در تهران با شرکت وزیران) با حضور مردم از هر گروه اجتماعی و پرسش و پاسخ آزادانه آن‌ها بود. جنب و جوش نسبی آن سال‌ها در عین حال فرصتی به تمام برای بهره‌گیری از رسانه‌ها می‌داد. در تاریخ ایران هیچ‌گاه در چنان مدت کوتاه چنان بسیج پُر دامنه‌ای از رسانه‌ها با چنان بازده اندک برای رساندن پیام (حزب) به توده‌های مردم صورت نگرفت. اما آن یک سال (۵۶-۵۵) اوج فعالیت مطبوعاتی و حزبی برای کسی بود که از نخستین سال‌های نوجوانی خویشتن را در آن هر دو فعالیت غرق کرده بود.

به عنوان کسی که روزنامه‌نگاری را از سیاست جدا نمی‌داند، کمترین کاری که از یک روزنامه‌نگار حرفه‌ای سیاسی در وزارتی مانند اطلاعات و جهانگردی (اطلاعات به معنی آن زمان) بر می‌آمد باز کردن دست روزنامه‌ها از طریق منطقی کردن سانسور ناگزیر؛ و شفاف‌تر کردن حکومت از طریق روشنگری سیاست‌های آن برای مردم می‌بود. اولی با کشیدن خط روشنی در میان موضوعاتی که نمی‌‌شد از آن‌ها به آزادی سخن گفت (آنچه به پادشاه مربوط می‌شد) و آنچه می‌شد سخن گفت (بقیه دستگاه حکومتی با حق پاسخگوئی برای آن‌ها) به دست آمد (که پیشرفتی بزرگ در برداشتن سانسور بود، زیرا روزنامه‌ها پیش از آن نیز به حریم پادشاه نزدیک نمی‌شدند ولی دست کم دستگاه حکومتی از قلمرو سانسور بدر آمد) و دومی ‌با زنده کردن نهاد سخنگوی دولت که پانزده سالی ترک شده بود. وزیر اطلاعات و جهانگردی هفته‌ای یکی دو بار به پرسش‌های خبرنگاران درباره امور کشور به تفصیل بیشتری پاسخ می‌داد و ماهی یک بار وزیران را با روزنامه‌نگاران در دفتر خود گرد می‌آورد و آن‌ها درباره کار‌هایشان توضیح می‌دادند. با بحرانی شدن اوضاع از اواخر سال ۱۳۵۶ (۱۹۷۸) روزنامه‌نگاران خارجی به شمار روزافزون به ایران سرازیر شدند و در شش ماهه بعدی شمار مصاحبه با آنان از شمار مصاحبه هر وزیر اطلاعات دیگری در گذشت.

موقعیت انقلابی که با چنان شتابی، در یک سال، به انقلاب انجامید تقریباً همه روزنامه‌نگاران و روزنامه‌ها را سیاست زده و سپس انقلابی کرد. آن‌ها در طول یک نسل هرگز چنان قدرتی احساس نکرده بودند. تسلط حکومت بر مطبوعات مانند هر جای دیگر هر روز کاهش می‌یافت و طبعاً نفوذ روزنامه در افکار عمومی‌ همراه آن بالا می‌رفت. فروش آن‌ها به جائی رسید که ماشین‌های چاپ از آن فرو می‌ماندند. هر شماره روزنامه مانند گلوله توپ بر حکومت‌ها، و رژیم فرود می‌آمد. اندک اندک روزنامه‌نگاران، جز معدودی، سرمستانه بر گرد آتشی که بر آن دامن می‌زدند به رقص آمدند. آن شش ماهه پایانی رژیم پادشاهی مهم‌ترین ساعت آنان بود. روزنامه‌نگاری، دست در دست سیاست‌های انقلابی، لحظه پیروزی نهائی خود را زیست. پس از آن از گرداگرد آتش تا در میان آن چند ماهی بیشتر نکشید.

سال‌های جمهوری اسلامی ‌چه در ایران و چه در بیرون از ایران فرایند در هم آمیختن روزنامه‌نگاری و سیاست را کامل کرده است. آخوند‌ها منبر را به سود روزنامه و رسانه‌های همگانی کنار می‌‌گذارند و با آنکه مقامات بالا را در انحصار دارند اندک اندک راه ورود به سیاست، کمتر از حوزه و بیشتر از دیوانسالاری و رسانه‌های مدرن می‌‌گذرد. روزنامه‌های مهم حرفه‌ای برخلاف دوران پادشاهی، عموماً ارگان سیاست‌ها و جناح‌های معین هستند و روزنامه‌های ادواری بویژه دوران شکفتگی خود را در این سال‌ها داشته‌اند و عرصه اصلی فعالیت سیاسی و فرهنگی روشنفکران شده‌اند. شمار روزنامه‌های گوناگون را در جمهوری اسلامی ‌به ۹۰۰ تخمین می‌زنند که بسیار قابل ملاحظه است. (۱۵۰۰ جواز روزنامه نیز در حکومت تازه داده شده است)؛ و به دلیل چند مرکزی و هرج و مرج سازمان یافته آن رژیم، از آزادی عملی برخوردارند که در دهه‌های پایانی رژیم پیشین نبود و با مخاطراتی روبرویند که حتی با معیارهای جمهوری اسلامی‌ هراس انگیز است.

در بیرون از ایران به همین ترتیب روزنامه‌های بسیاری ــ صد‌ها ــ انتشار می‌یابند که بیشترشان زمان انتشار منظمی ‌ندارند ولی اکثریتشان در خدمت هدف‌های سیاسی هستند. صد سال پیش پس از جنبش مشروطه خواهی در هرجا فرایند گذار به سیاست از راه روزنامه ‌نگاری کامل شده است.

***

از روزنامه نگاری و سیاست می‌توان و می‌باید در خدمت یکدیگر بهره گرفت و در میان آن دو زمینه‌های مشترک کم نیست. هر دو با افکار عمومی ‌سر و کار دارند و برای تأثیر گذاشتن بر افکار عمومی ‌در تلاش‌اند. موضوع هر دو مردم است و آنچه می‌خواهند، یا ترجیح دارد بخواهند. پاره‌ای استعداد‌ها نیز برای هر دو لازم است: کنجکاوی، توانائی برقراری ارتباط و جلب نظر دیگران.

با این همه دو ویژگی روزنامه‌نگاری می‌تواند برای سیاستگران گران افتد. قدرت روزنامه‌نگاری در گفتن است. هر چه بیشتر و آزادانه‌تر گفتن. روزنامه‌نگار، پروائی از کسی جز خوانندگان‌ش ندارد و خوانندگان می‌خواهند هر چه بیشتر بدانند. سیاستگر،‌ گاه‌‌ همان اندازه از نگفتن نیرو می‌گیرد که از گفتن؛ و از بسیار کسان، از جمله سیاستگران دیگر، می‌باید پروا داشته باشد. فضیلتی که روزنامه نگار را پیش می‌برد می‌تواند سیاستگر را ویران کند. آن‌ها هر دو ظرافت دیپلماتیک را لازم دارند، ولی این ظرافت برای اولی آذینی است و برای دومی ‌ضرورتی هر روزی و رهاننده.

تفاوت مهم دیگر روزنامه‌نگاری و سیاستگری در آن است که روزنامه‌نگاران مانند فیلسوفان بر تمایز‌ها تأکید می‌کنند. سیاستگران بر عکس در سازش دادن می‌کوشند. روزنامه‌نگار همواره گوشه‌های بُرنده امور و موضوعات را برهنه می‌کند، سیاستگر در بیشتر جا‌ها به کُند کردن آن‌ها می‌کوشد.

اما در بیشتر سده گذشته، و هنوز هم، روزنامه‌نگاران ایرانی در اوضاع و احوالی کار کرده‌اند که این تفاوت‌های مهم را تعدیل می‌کرده است. روزنامه‌نگاران به ظرافت دیپلماتیک‌‌ همان نیاز حیاتی را داشته‌اند که سیاستگران؛ و گوشه‌های تیز امور و موضوعات، پیش از همه به خود آن‌ها زخم می‌زده است. سیاستگرانی که از روزنامه‌نگاری آغاز کردند شاید بیش از همه از گرایش به گفتن و باز کردن زیان دیدند. چه روزنامه‌نگاری و چه سیاستگری اگر از حد کسب و کار بالا‌تر رود یک فعالیت روشنفکری و، بسته به سطح کار، انتلکتوئلی است. دل سپردن به جامعه و کار مردم، و احساس مسئولیتی که باز به گفته هاول، انتلکتوئل را وا می‌دارد برای هر امر بر حق و خوبی تلاش کند. اجتماع اندیش بودن با روزنامه‌نگاری حتی با سیاستگری یکی نیست. ولی زمان‌هایی پیش می‌آید، و صد ساله گذشته ایران یکی از آن زمان‌ها بوده است، که رستگاری فردی نیز بی‌سیاست دست نمی‌دهد. سیاست نمی‌گذارد که انتلکتوئل در “باغ درونی، خودش نیز به گفته ناصر خسرو، خاطر از تفکر نیستان“ کند.

 “روشنفکران“ و “انتلکتوئل“‌های ایرانی، که در آن زمان‌ها چنین نامیده نمی‌شدند. در شب تیره تاریخ هزار ساله قرون وسطای ایران که تا سده بیستم رسید دم در می‌کشیدند و خون می‌خوردند و زندگی‌های خود را قطره قطره روغن چراغ این فرهنگ می‌کردند. شماری از آنان به کار دیوانی روی می‌آوردند و بسیاری سرهای خود را در بهای‌ش می‌ دادند. از صد سال پیش آن‌ها امروزی و اجتماع اندیش شدند. دیگر به آفرینش فرهنگی بسنده نکردند و کوشیدند جامعه را از نو بسازند به درون اجتماع رفتند. به روزنامه‌نگاری و سیاست پرداختند، جنگیدند و بردند و بیشتر باختند. یا در خدمت یکی طرح نوسازندگی (مدرنیزاسیون) در آمدند که شگرف بود ولی ژرفائی نداشت؛ یا دنبال آرمانشهرهائی دویدند که وقتی دیدگانشان بر واقعیت آن‌ها گشوده شد از خودشان به هراس افتادند؛ یا بیهوده به این در و آن در زدند و به بیرون از بن‌بست شخصی و ملی راهی جستند که در واقع نبود.

امروز بازماندگان آن پیکار‌ها، زخم خورده و تحقیر شده از تجربه خود با سیاست ــ روزنامه‌نگاری، بیشتر سر در گریبان برده‌اند و پشیمان از ریختن گوهر آفرینشگری خود در پای اجتماع، بیزار و ترسان از واقعیت جهان بیرون، دست در دامن فرهنگ زده‌اند که بزرگ‌ترین سربلندی و تمایز و گریزگاه آنهاست. اما گذشته از آنکه کار فرهنگی یک رویه دیگری هستی روشنفکری ـ روزنامه نگاری ـ سیاستگری است، حتی آن‌ها که اعتلا یا دست کم سلامت روان خود را در جدائی از اجتماع، در گریز از اندیشه و عمل سیاسی و اجتماعی می‌جویند از پیوستگی به جامعه چاره‌ای ندارند. آن‌ها از آبشخور جامعه، از ماهیت‌های کلی‌تر و بزرگ‌تر از روح خودشان است که سیراب می‌شوند و در آن بافتار عمومی‌تر است که زنده می‌مانند.

خویشکاری روشنفکر ــ انتلکتوئل به معنی زرتشتی و وجودی آن تنها در اجتماع و با اجتماع است. انتلکتوئل تنها در برابر “دیگری“ (اصطلاح ارتگا‌ای گاست) تحقق می‌یابد؛ و این همه جز آن زیر ساختی که برای زندگی روشنفکری لازم است ــ از صنعت چاپ و نشر و رسانه‌ها و نهادهای آموزشی و پژوهشی و فرهنگی که “دیگری“ و “جامعه فرو رفته در تاریکی“ می‌باید برای اعتلا و سلامت روان انتلکتوئل فراهم آورد.

مردم آن زمینی هستند که همه چیز بر آن می‌روید. سرچشمه همه رنج‌های روشنفکر هستند و سرمایه او، و اینجاست که به ناچار پای بحث اخلاقی به میان می‌آید. برای روشنفکر حتی در گوشه گرفتن ز خلق عافیتی نیست، هزار سال پیش هم نمی‌بود. اکنون در این عصر انقلاب آموزش و ارتباطات، در جهانی که همه چیز به همه چیز پیوند می‌خورد، مردم و روزگار پریشان‌شان، و آن احساس مسئولیت که ویژگی انتلکتوئل است ــ بگذریم از نام و ننگ ملی و انسانی و “غم بینوایان رخم زرد کرد“ ــ  هیچ گوشه آسوده‌ای نمی‌‌گذارند.

در آن شب تاریک قرون وسطائی که رهبری مذهبی دست در دست پادشاهان راه را بر عمل و حتی بر اندیشه می‌بست و جامعه فئودالی و بخشابخشیsegmentary انسان را در قالب‌های پیش ساخته می‌ریخت و فردیت‌ش را از او می‌گرفت، پیشینیان روشنفکران و انتلکتوئل‌های امروزی، خود را در بیابانی تنها می‌یافتند و‌گاه جز جهان درونی خودشان پناهگاهی نمی‌دیدند.

امروز موقعیت ما با آن زمان‌ها تفاوت‌های بزرگ دارد. انتلکتوئل‌های ما بی‌شمارند و یک ارتش بزرگ روشنفکران برای نخستین‌بار در تاریخ ایران پشت سر آنهاست. ایران شبکه بندی شده است و همه زیرساخت‌ها را کم یا بیش دارد. سیاست صد سالی است در صورت و با مفهومی ‌تازه به برکت آموزش و رسانه‌های همگانی و نهادهای دمکراتیک ــ هر چند بیشتر ظاهری و رسمی ــ به جامعه ایرانی راه یافته است. پیکار برای دگرگون کردن حکومت و جامعه در ابعادی بسیار بزرگ‌تر از آنچه در هر زمان فراهم بوده است می‌تواند جریان یابد. افکار عمومی‌ جهان که از جنبش مشروطه خواهی در پیکار ملی ما راهی یافت اکنون بیش از همیشه پشتیبان مردم ایران است. روشنفکر ـ انتلکتوئل تنهای هزار سال پیش دیگر تنها نیست. مردمی‌ که آنچنان از دسترس او دور بودند امروز در دسترس اویند. دیگر او نیازی ندارد که به خدمت امیران در آید یا در خانقاه‌ها کنجی بگیرد.

این عصر و این جهان، سیاسی است. سیاست در جهان نوین اهمیتی بیش از گذشته یافته و در همه زندگی رخنه کرده است. در هیچ عصری توده‌های مردم این چنین در پهنه عمل سیاسی نبوده‌اند. امر عمومی‌ هرگز این اندازه به عموم ارتباط نداشته است. سیاست بایست منتظر تکنولوژی می‌ماند تا معنی کامل خود را بیابد و در سده بیستم این تکنولوژی پیدا شد و همراه آن قدرت و ثروت در ابعاد جهانگیر.

سده ما بیش از همه عصر توده‌هاست که با همگانی شدن آموزش و ارتباطات، به میانه میدان افکنده شده‌اند. آن خلق که روشنفکر قرون وسطای ما از آن کناره می‌جست امروز کمتر از همیشه او را آسوده می‌گذارد. “دیگری“ در سراپای هستی انتلکتوئل راه یافته است ــ فرهنگ “پاپ“، سیاست توده‌گیر، اقتصاد بهم پیوسته جهانی. انتلکتوئل چاره‌ای ندارد که “دیگری“ را بالا بکشد. گفتن و نوشتن بخشی از چنین کوششی است، عمل سیاسی بخشی دیگر از آن.

این جهانی که این گونه به تصرف “دیگری،“ توده، در آمده است، که در آن هر پیامبر دروغین می‌تواند در کوتاه مدتی هزاران روشنفکر را در کوره‌های گاز بسوزاند یا آواره سازد یا “شکر را در کامشان زهر کشنده کند،“ در عین حال بهترین جهانی است که انسان در این پنج هزار سال تاریخ از ساختن‌ش بر آمده است. ما تنها در عصر فرهنگ پاپ زندگی نمی‌کنیم. عصر ما عصر تمدن جهانگیر نیز هست ــ فلسفه سیاسی دمکراسی لیبرال، اقتصاد بازار اجتماعی، شیوه‌ها و تکنولوژی تولید و پخش انبوه، دسترسی نامحدود به آگاهی‌ها، علمی‌ که می‌تواند بلای گرسنگی و بیماری را از توده‌های میلیاردی دور کند، و هیچ کدام از این‌ها دیگر انحصار به غرب ندارد. تمدنی که غربی بود در پنجاه سال گذشته جهانی شده است.

انسانیت سرانجام به جایی رسیده است که می‌تواند “پویش خوشبختی“ را که اعلامیه استقلال آمریکا در یک شعله نبوغ در کنار زندگی و آزادی، حق طبیعی فرد انسانی شناخت، از یک شعار و آرزو فرا‌تر ببرد. اگر در پایان سده بیستم سه چهارم آدمیان در بینوائی مادی و فرهنگی بسر می‌برند به دلیل شکست سیاست، و در ایران ورشکستگی سیاسی، است. میدان را میدان داران بد فرا گرفته‌اند. آنچه نمی‌گذارد مردمان از بهترین پدیده‌هایی که پنج سده پیشرفت پیگیر و شتابنده علم و تکنولوژی به جهان داده است برخوردار شوند، بند و زنجیرهایی است که دست و پای مردمان را بسته است و سیاست می‌تواند بگشاید. در این رهگذر سیاست نیز در سده ما ابعاد و معنی واقعی خود را یافته است. آزاد کردن توده‌های مردم از زنجیرهایی که نظام‌های سیاسی و فرهنگی بر آن‌ها نهاده است: آزاد کردن مردمان از خودشان که بد‌ترین دشمنان خویش‌اند.

این همه رهبری می‌خواهد، نه رهبران فرهمند که توده‌ها را با ساده کردن قضایا و متبلور کردن خواست‌ها و عواطف آنان به هیجان آورند و به دیو درونشان بسپارند، یا از رنج اندیشه و عمل مستقل‌‌ رها کنند. در نبود انتلکتوئل این “دیگری“ است که جای‌ش را می‌گیرد. روشنفکر امروز در عصر توده‌ها توانائی‌ها و وظیفه بزرگ‌تری در راهنمائی جامعه دارد. وزنه او اگر بر ترازوی عمل سیاسی نهاده شود سنگینی بیشتری دارد. او بیش از هر زمان می‌تواند نه تنها کوتاهی‌ها و پلیدی‌های زمان را نشان دهد، بلکه از کمک به برطرف کردن آن نیز بر آید. شاید به همین ملاحظات هامرشولد که بهترین دبیر کلی است که سازمان ملل متحد به خود دیده است گفت “سیاست عبادت عصر ماست.“ در این عصر همگانی شدن همه چیز، از جمله مرگ ناگهانی در محشر اتمی ‌و نابودی تدریجی بر روب زمینی که به تندی از مایه‌های زندگی (آب و هوا و خاک سالم) تهی می‌شود، بالا‌ترین تقدس، حتی تقدس، در کار سیاسی دست می‌دهد. کدام مرد خدائی در دنیای ما به پای گاندی یا مارتین لو‌تر کینگ (جایگاه او به عنوان یک رهبر مدنی بسیار بالا‌تر از مقام او به عنوان کشیش پروتستان بود) یا نلسون ماندلا می‌رسد؟ کلیسای کاتولیک در آلمان آیا از گوشه‌ای از آنچه “سبز‌ها“ برای مردم، و نه تنها در آن کشور، کرده‌اند برآمده است؟

سیاست بد‌ترین دشمن انسانیت در سده ما بوده است. ولی این دلیل دیگری بر آن است که سیاست بیش از آن اهمیت دارد که به سیاستگران واگذاشته شود و توده‌ها بیش از آن قدرت یافته‌اند که شکارگاه متعصبان و عوام‌فریبان و پیشوایان باشند. در کشور ما، که انگیزه و ضرورت کار سیاسی از بسیاری جامعه‌ها بیشتر است، سیاست آشکارا چهره جنایت به خود گرفته است. سیاست از اجتماع، از گرد آمدن مردم پدید می‌آید؛ از آن پرهیز نمی‌توان کرد. می‌باید سیاست بهتری داشت.

کنار گذاشتن مردم از سیاست که پیش از انقلاب اسلامی ‌روال اصلی جامعه ما بود به نزاری atrophy سیاست و جامعه انجامید. پرتاب شدن آنان به سیاست انقلابی شیرازه کشور را از هم گسیخت و گریختن‌شان از سیاست به پایندگی رژیمی ‌که نمی‌خواستند کمک کرد. پاسخ مسئله نه در انحصار کردن سیاست بوده است، نه سیاست زده شدن و رمه‌وار در پی رهبر فرهمند افتادن، نه از سیاست گریختن. شکست سیاسی ما پس از یک سده تکاپوی پیشرفت و تلاش امروزی شدن، ما را به این شرمساری جهانی و تاریخی انداخته است. می‌باید سیاست خود را بهتر کنیم.

عصر روشنفکر ـ روزنامه نگار ـ سیاستگر در ایران تازه آغاز شده است. چهارمین نسل پس از انقلاب مشروطه، که انتخابات ۲ خرداد ۷۶ گوشه‌ای از ضرب شصت‌های آن بود، بر این راه کوفته از صد سال گام زدن‌های نافرجام، هموار‌تر خواهد رفت.

از ترکیب دو رساله سال‌های ۱۹۹۵و ۱۹۹۸

ـــــــــــــ

توضیح: نوشته فوق در کتاب “پیشباز هزاره سوم ـ رساله‌هائی در سیاست، تاریخ، فرهنگ“ (چاپ اینترنتی) آمده است. درج مجدد آن در این اثر به منظور ارائه چاپ کاغذی می باشد.

پیروزی صنفی در متن شکست حرفه‌ای

بخش ۲

سرمشق‌های پویش پیشرفت

پیروزی صنفی در متن شکست حرفه‌ای

سندیکای نویسندگان و روزنامه‌نگاران مطبوعات ‌ایران نخستین سندیکای مستقل به معنی ناوابسته به احزاب سیاسی و حکومت در دوره دوم پادشاهی محمدرضاشاه پهلوی بود. سندیکا سراسر به ابتکار گروهی از خود روزنامه‌نگاران، در راس آنان مسعود برزین، پایه‌گذاری شد و با آنکه در ۱۳۵۴ با تغییر اساسنامه خود به حزب رستاخیز پیوست همواره استقلال‌ش را نگهداشت. تا آنجا نیز که به منظور سندیکا ارتباط داشت احتمالا کامیاب‌ترین سازمان صنفی آن سال‌ها به شمار می‌رود. سندیکا “به منظور تقویت روح معاضدت بین صنف نویسندگان و همچنین حفظ حقوق صنفی و حفظ عفت قلم و بالا بردن سطح مطبوعات و همچنین تاسیس و ‌ایجاد صندوق بیکاری برای اعضای رسمی‌که بیکار یا بیمار شده‌اند…“ پایه‌گذاری شده بود و دست‌کم در یک جبهه به هرچه خواست رسید.

از دو منظور سندیکا در آنچه جنبه فرهنگی و سیاسی داشت یعنی بالا بردن سطح حرفه‌ای و اخلاقی مطبوعات کار چندانی از سندیکا نیامد و نمی‌آمد. مطبوعات هم ‌آینه جامعه است و هم یکی از شکل‌دهندگان مهم آن. هرچه جامعه‌ای تکامل یافته‌تر باشد نقش مطبوعات، بطور کلی رسانه‌ها، در شکل دادن جامعه بیشتر است. در جامعه با سوادی با سطح بالای فرهنگی طبعا رسانه‌ها، هم از جهت دسترسی و هم به دلیل پایگاه فرهنگی و سیاسی بالای گردانندگان خود تاثیر بیشتری می‌بخشند. از نظر مسئولیت مدنی و سیاسی رسانه‌ها نیز وجود نظامات و هنجار‌های پذیرفته شده حرفه‌ای نمی‌گذارد مطبوعات از آزادی گفتار و دسترس داشتن به توده‌های مردم سوء استفاده کنند یا قدرت حکومتی از آنان سوء استفاده کند. در جامعه‌های واپسمانده مطبوعات نه آن دسترس را به توده‌های مردم دارند نه از چنان صلاحیت و حیثیتی برخوردارند که جامعه را دگرگون سازند. جامعه توسعه یافته روزنامه‌نگاران را اثر بخش‌تر می‌کند. جامعه توسعه نیافته نه تنها روزنامه‌نگاران را از تاثیری که می‌توانند داشته باشند می‌اندازد، پیوسته آنان را به تباهی می‌کشاند.

سندیکا در‌ایران دهه‌های چهل و پنجاه (شصت و هفتاد) بیش از آن از واپسماندگی فرهنگی و ضعف سیاسی جامعه تاثیر می‌پذیرفت که بتواند آن را مگر در حدودی پیش ببرد. سنگینی آن ضعف و واپسماندگی، بهترین کوشش‌های گروهی از بهترین ذهن‌ها و روان‌های آن نسل ‌ایرانیان را در هر گام سرخورده می‌کرد. مطبوعات میان دو سنگ آسیای حکومت و نیرو‌های مخالف، هر دو با کمبود‌ها و انحرافات تاسف‌آور، در وضعی بود که حتی آزادی عمل گاهگاهی و موضعی آن می‌توانست خلاف منظور عمل کند ــ چنانکه با پیامد‌های مصیبت‌بار در ۱۳۵۷ و در شرایط بیشترین آزادی نمودار شد. بیشترین کاری که سندیکا در “بالا بردن سطح مطبوعات“ انجام داد تدوین “نظام مطبوعات“ در دوره دوم آن بود که در نبود اراده اجرا و یک مکانیسم اجرائی از یک پندنامه در نگذشت.

منظور دیگر که می‌توان زیر عنوان برنامه رفاهی آورد، بر عکس با کامیابی‌هائی روبرو شد که از انتظارات نخستین در هنگام تشکیل سندیکا گذشت. اگر پایه‌گذاران سندیکا به یک صندوق بیکاری خرسند می‌بودند و آن را نیز در ته دل مسلم نمی‌دانستند، در ۱۶ سال سندیکا تا پیش از “بهار آزادی،“ سندیکائیان در یک کوی روزنامه‌نگاران صاحب خانه‌هائی شدند که به هزینه دولت و با آسان‌ترین شرایط برایشان ساخته شد. سندیکا با دریافت صد و پنجاه میلیون ریال (دو میلیون دلار آن روز‌ها) از شاه و شهبانو، در کار ساختن خانه‌ای برای خود بود. اعضای سندیکا از بیمه بهداشتی به کمک وزارت بهداری و پزشکان و بیمارستان‌ها برخوردار بودند. حتی ماهی و میوه نوروزی سندیکائیان را نیز دستگاه دولتی فراهم می‌کرد که سفره‌ها بی‌رونق نماند. قانون کاری که همه خواست‌های سندیکا را بر می‌آورد اعضای آن را در موسسات بزرگ‌تر مطبوعاتی می‌پوشاند و آن‌ها همه قرارداد‌هائی بر پایه آن با موسسات مربوط امضا کرده بودند.

به دشواری می‌توان یک سازمان داوطلبانه را در آن سال‌ها نشان داد که بهتر از سندیکا اداره شده باشد. مشارکت خستگی ناپذیر سندیکائیان در کار‌ها و اداره دمکراتیک سندیکا که در آن دوران تازگی می‌داشت به همراه سود مشترک و میوه‌های لمس‌پذیر کوشش‌های جمعی، فضائی ساخته بود که سندیکا را از پیشرفتی به پیشرفت دیگر می‌رساند. ولی آن پیشرفت‌ها تنها به بهای چشم بستن بر عنصر سیاسی کار روزنامه‌نگاری می‌توانست روی دهد. در آن دوران “سهم نفت،“ دستگاه دولتی و سندیکا به توافقی ضمنی رسیده بودند ــ سندیکا سهم اعضای خود را از دارائی روز افزون جامعه بگیرد و کاری به سیاست‌های حکومت نداشته باشد. در همه آن ۱۶ سال سانسور مطبوعات به درجات کم یا زیاد برقرار بود و در ۱۳۵۳ حکومت پنجاه روزنامه و مجله را تنها در تهران تعطیل کرد و سندیکا سرش را پائین انداخت و برنامه رفاهی را پیش برد. تنها واکنش سندیکا نگرانی بجای آن درباره سرنوشت روزنامه‌نگاران بیکار شده بود که آن نیز با سخاوتمندی حکومتی که دستور تعطیل را داده بود برطرف شد.

***

یک مشکل ساختاری سندیکا که ریشه در توسعه نیافتگی جامعه داشت و نقشی تعیین کننده در رویداد‌های ۱۳۵۸ـ۱۳۵۷ و درهم شکستن سندیکا و مطبوعات ‌ایران بطور کلی بازی کرد، مبهم بودن تعریف روزنامه‌نگار بود. مطبوعات ‌ایران از دوران مشروطه که روزنامه‌نگاری امروزی را ــ همراه با هرچه دیگر از اسباب مدرنیته ــ به‌ ایران شناساند، اساسا غیرحرفه‌ای بودند به‌ این معنی که روزنامه‌نگاران مگر به استثنا نمی‌توانستند با درآمد حرفه خود زندگی کنند. روزنامه‌نگار‌ترینشان در بیش از یک روزنامه کار می‌کردند و بیشترینشان مشاغل تمام وقت دیگر، از جمله کارمندی دولت، داشتند. ‌این فضای سایه روشن به اندازه‌ای “طبیعی“ شمرده می‌شد که هنگامی ‌که در یکی از موسسات مطبوعاتی به روزنامه‌نگارانی که قرارداد کار تمام وقت امضا کرده بودند تکلیف شد که از کار در روز نامه‌های دیگر دست بردارند سندیکا اعلام کرد که “زیر بار استثمار و بهره کشی نمی‌رویم.“

در اساسنامه سندیکا شرط عضویت را چنین گذاشته بودند که اعضای رسمی‌ “حقوق بگیر یا مزد بگیر یک یا چند روزنامه یا مجله باشند و در جامعه مطبوعات به عنوان نویسنده، مترجم، خبرنگار، حسن اشتهار و حداقل یک سال سابقه مطبوعاتی داشته“ باشند. با گذشت زمان سختگیری در‌ این شرط کمتر شد. دوست‌بازی معمول ‌ایرانی یک علت‌ش بود، فراوانی مطبوعات غیرحرفه‌ای علت دیگرش. تا تعطیل عموم نشریات غیرحرفه‌ای به معنی موسسات شخصی که تنها در خدمت مدیر خود بودند، بخش بزرگ روزنامه‌نگاران، قلمزنان روزنامه‌ها و مجلاتی بودند که عملا دستمزدی به آن‌ها نمی‌پرداختند. آن روزنامه‌نگاران با آنکه در حقیقت دارای شرایط عضویت نمی‌بودند می‌خواستند از مزایای مادی و معنوی سندیکا برخوردار شوند. گرایش‌های سیاسی اعضای سندیکا نیز سهم خود را در افزایش اعضای غیرحرفه‌ای می‌داشت. مطبوعات ‌ایران از کانون‌های اصلی مخالفت با رژیم پادشاهی بودند و سندیکا می‌توانست یک نیروی بالقوه در مبارزه با رژیم باشد. چپگرایان که اندک اندک دست بالا را در سندیکا می‌یافتند، با بهره‌گیری از ابهام شغلی روزنامه‌نگاری، شرایط عضویت را چنان تعبیر کردند که هر کس چند مقاله در ‌اینجا و آنجا نوشته بود می‌توانست به سندیکا بپیوندد. سنگین شدن کفه چپگرایان، بسیاری دیگر را نیز‌ ترساند و وادار به تسلیم کرد. چنان شد که پس از امضای “منشور آزادی مطبوعات“ از سوی هیئت مدیره سندیکا و دو وزیر “حکومت آشتی ملی“ در ۱۳۵۷روزنامه‌ها دربست به اختیار مخالفان رژیم افتادند و سانسوری از آن سو و بسیار کارامد‌تر برقرار گردید. با آزادی زندانیان سیاسی، حمله سراسری نیرو‌های چپ از درون و بیرون سندیکا به بزرگ‌ترین پاکسازی مطبوعات تا آن زمان در موسسات بزرگ مطبوعاتی انجامید و روزنامه‌نگاران راستگرا یا بیرون انداخته شدند یا زبان بریده به کنجی نشستند. (پاکسازی بزرگ‌تر در بهار آزادی روی داد و خمینی با استغفار از اشتباه خود همه “قلم‌های فاسد“ی را که آنهمه برای‌ش جانفشانی کرده بودند شکست). سندیکائیان فرصتی برای پاک کردن حساب‌ها یافتند و بازار اعلام جرم از سوی سندیکا و پاره‌ای اعضای آن گرم شد. بقیه‌اش داستان کسی بود که بر سر شاخ بن می‌برید.

امروز مانند آن روز‌های انقلابی، انگشت اتهام را نشانه گرفتن آسان است ولی مطبوعات و سندیکا را می‌باید در بافتار context سیاست و جامعه ‌ایران در نظر گرفت. سندیکا در جامه‌ای عمل می‌کرد هم برکنار از سیاست و هم سیاست زده، چنانکه همواره در چنان جامعه‌هائی پیش می‌آید. از سوئی برکنار بودن از فعالیت سیاسی نشان افتخاری است که مردمان بر سینه می‌آویزند. از سوی دیگر هیچ کنش اجتماعی نیست که اصول و منطق آن در پای حسابگری‌ها و بده بستان‌ها ریخته نشود. چنان جامعه‌هائی سرزمین فرصت‌طلبان است و ‌ایرانیان سال ۱۳۵۷ فرصت‌طلبی را به ابعاد بی‌سابقه‌ای رساندند. حتی آرمانگرایان در آن سال و تا هنگامی ‌که خمینی اجازه داد به بد‌ترین فرصت‌طلبان پیوستند.

در‌ اینکه سندیکائیان بیش از هر کسی از سانسور در دوران قدرت گرفتن نهاد پادشاهی رنج می‌بردند ‌تردید نیست. ولی مانند آزادیخواهی آن زمان‌ها هر کس خواستار آزادی خود و برقراری سانسور خود می‌بود. اگر حکومت، سانسور کور و پر از سوراخ و رخنه‌های‌ش را با زمخت‌ترین شیوه‌ها عمل می‌کرد مخالفان آن نیز سانسور ظریف و کارامد‌تر خویش را می‌داشتند که از توطئه سکوت در باره مخالفان فکری، صرفنظر از ارزش کار آن‌ها، تا مبالغه در بزرگ کردن خودی‌ها، باز صرف نظر از ارزش کارشان، را دربر می‌گرفت. در سندیکا نیز مانند سازمان‌های سیاسی انقلابی، مانند خود انقلاب اسلامی، جنگ بر سر آزادی سیاسی و آزادی گفتار نبود، بر سر آزادی هر گرایش و گروه به هزینه مخالفان آن بود. آنچه تقریبا بی‌فاصله پس از پیروزی انقلاب به دست حکومت “لیبرال“ بازرگان بر سر آزادی و حقوق بشر در‌ ایران آمد به هیچ روی انحرافی از نظام فکری انقلابیان به شمار نمی‌رفت. آن‌ها‌‌ همان روحیه خودی و غیرخودی دوران پهلوی را از آن سر عمل می‌کردند و می‌کنند.

سندیکای نویسندگان روزنامه‌نگاران مطبوعات ‌ایران نیز مانند کانون نویسندگان در لحظه حقیقت خود به دام یک پیکار سیاسی افتاد که تعصب و یک‌سو نگری در آن با فرصت‌طلبی پهلو می‌زد و پاک‌ترین عناصر مانند معمول بی‌درنگ میدان را تهی می‌کردند. امروز جامعه روشنفکری ‌ایران و روزنامه‌نگاران در پیشاپیش آنان بر روی هم درس‌های آن دوران را فراگرفته‌اند. از سودجویان در خدمت همه کس بگذریم در بیشتر رهبران فکری ‌ایران آگاهی بر اهمیت اصولی بودن را به خوبی می‌توان دید. جا‌هائی و چیز‌هائی هست که به خودی خود ارزش ‌ایستادگی دارند، اگر چه به زیان شخص تمام شوند. سندیکا سهم خود را در تکامل فرهنگ روزنامه‌نگاری ‌ایران داشت. یک درس بزرگ آن، و موارد بسیار دیگر، آن بود که آزادی مطبوعات خیابان دو سویه است. سانسور حکومت و بی‌مسئولیتی مطبوعات نمی‌باید دور باطل و بن‌بستی شمرده شود که راهی به بیرون ندارد. در یک نظام بسته اتفاقا خود مطبوعات بهتر می‌توانند، و بیشتر می‌باید، با سنگین کردن وزنه اخلاقی و بالا بردن سطح حرفه‌ایشان به گشاده کردن نظام سیاسی کمک کنند.

درس دیگر نابسنده بودن منافع صنفی در چهارچوب بزرگ‌تر کمبود‌های ملی بود. ‌این بس نیست که در فضای بینوائی عمومی، بینوائی از هر نظر، صنف‌های گوناگون به خواست‌های خود برسند. در کنار منافع صنفی می‌باید به سود کلی جامعه نیز اندیشید. هر کنش اجتماعی می‌باید یک مولفه عمومی‌تر و اصولیتر داشته باشد که منافع مجموع جامعه، “بیشترین خوشبختی برای بیشترین مردم“ را دربر گیرد.

مارس ۲۰۰۸

ــــــــــــ

* نویسنده از پایه‌گذاران و دبیر دوره‌های دوم و چهارم سندیکاست.

توضیح: نوشته فوق در کتاب “پیشباز هزاره سوم ـ رساله‌هائی در سیاست، تاریخ، فرهنگ“ (چاپ اینترنتی) آمده است. درج مجدد آن در این اثر به منظور ارائه چاپ کاغذی می باشد.

« نوشته‌های قدیمی‌تر