بخش ۳
روبرو شدن با عناصر، عوامل و جبهههای واپسماندگی
آن سوی بنی آدم اعضای یک پیکر
داستان پانصد ساله ملتی که رواداری را تنها به جهانیان شناساند
ما به حق از آنچه در پهنه عمل و به ویژه اندیشه به جهان دادهایم ــ و بیشتر دیگران بودهاند که، دستاوردهای ما را به خودمان نیز، شناساندهاند ــ سربلندیم و در زمانهائی مانند امروز، بیش از هر وقت، میباید یادآوری خود کنیم. ولی یک ملت مانند یک فرد برای پیشرفت و بهتر شدن، که اندازه ندارد، بیش از دستاوردهایش از شکستها و کاستیهای خود میآموزد و آگاهشدن و عبرتگرفتن از آنها دستکم همان اندازه اهمیت دارد.
ایرانیان ــ در میان بسا چیزها ــ برای نخستین بار رواداری tolerance را به جهانیان آموختند. رواداری نه به معنی تحمل که پر از بیگانگی و بیزاری است؛ و نه به معنی مدارا که همان “دستی که به دندان نتوان برد ببوس،“ و از ناچاری است. رواداری به معنی آنچه بر خود میپسندی (روا میداری) بر دیگران نیز بپسند (در آئین یهود به تعبیر همسایهات را همچون خود دوست بدار، و در مسیحیت به عبارت آنچه به خود نمیپسندی به دیگران مپسند آمده است) از یک فلسفه مذهبی یگانه بیرون آمد که در صورت نخستین خود بهترین دین اخلاقی است که انسان آورده است. رواداری با مخالفت و دشمنی و حتا جنگ بیگانه نیست ولی مخالف و دشمن و هم نبرد را نیز از انسانیت بیرون نمیبرد. نکشتن اسیران جنگی، درمان کردن دشمن زخمی و به خاک سپردن کشته او، خوشرفتاری با تسلیم شدهگان و غیرنظامیان از رواداری آمد نه از “با دشمنان مدارا.“
آئین زرتشتی در آموزه doctrine های خود زرتشت یک نظام والای اخلاقی است برای ساختن انسان و جهان، برای آوردن بهشت به همین کره خاکی. دوزخ و بهشت، پل “چین وت“ همان صراط، و سوشیانت ــ رهاننده پایان دورههای سه هزار ساله زمان کرانمند، که همان حس تاریخی است که به گفته هگل ما “نخستین ملت تاریخی جهان“ به جهان شناساندیم و تا پایان تاریخ (تاریخ با ت بزرگ) فوکویاما کشید ــ بعدها بر آئین زرتشتی افزوده شد و از آنجا به آئین یهود و مسیحیت و اسلام را ه یافت. دینهای ابراهیمی چندان هم ابراهیمی نیستند.
در چنان آئینی پاداش و کیفر نیکی و بدی در خود آنهاست، نه در جوی شیر و عسل، و لذتهای حسی باب طبع بیابانگرد تشنه سوخته، یا گرز آتشین و مار غاشیه و شکنجههای ابدی که با پوست و گوشت زنده سر و کار دارد؛ و بدان منظور میباید مردمان را (تا همین جا شمارشان بر اختر زمین به صد میلیارد تخمین زده میشود) از دود و غبار دو میلیون ساله باز آفرید. ناصر خسرو به ریشخند و بدتر از آن، میپرسید “این چنین کس (مردکی را که به دشت گرگ درید، و زاو بخوردند کرکس و دالان، و آنچه پس از خوردنها آمد) به حشر زنده شود؟“ پاداش نیکی، زیستن در شادی و روشنی و زیبائی است و کیفر بدی، زیستن در دروغ. (زیستن در دروغ به عنوان بدترینی که انسان میتواند بر خود و بر جهان روا دارد فرایافتی شگفتآور و هنوز بالاتر از دریافت ماست).
خود پیداست که چنان جهانی را با دشمنی نمیتوان ساخت و جهانی که از دشمنی پاک باشد نخست میباید تفاوت را بپذیرد و انسانیت را بخش نکند. روا داری از آنجا آمد، نه همچون یک مصلحتاندیشی، بلکه یک اصل، یک ستون فلسفه اخلاقی. همتراز فرایافت شگرف دیگر آئین زرتشت که مسئولیت کیهانی فرد انسانی در کنار اهورا مزداست برای شکست دادن نیروهای اهریمنی. بی آنها زرتشتیگری بیشتر یک ساختار قدرت خواهد بود چنانکه در ساسانیان پیش آمد.
کورش را به مبالغه پدر حقوق بشر شمردهاند ولی کورش پدر رواداری است در عمل، و یکی از بزرگترین جهانگشایان، و از آنرو میتوان به زبان امروزیان او را نخستین جهانگرای globalist تاریخ نامید. او جهان را یکپارچه و انسانیت را به یک چشم می دید و امپراتوری خود را بر پایه رواداری ساخت. آن روحیه در ایران تا ساسانیان دوام آورد، و نه به صورت رواداری ولی تحمل، سرمشق امپراتوریهای بعدی شد.
(نمونهساخت replica های استوانه کورش را در بخشهای گوناگون امپراتوری هخامنشی یافتهاند که نشان میدهد قانون قلمرو شاهنشاهی بوده است). درست است که عقل سلیم و دریای سرد دل کورش سهمی بزرگ در آن سیاست خردمندانه میداشت، ولی پذیرفتن دیگران و همزیستی با آنان و آموختن از آنان در پهنه فرهنگی ایران آن روزگاران تازگی نداشت. تیرههای آریائی که از هزاره دوم پیش از میلاد، از دو سوی شمال به فلات ایران سرازیر شدند به مردمانی که از چهار هزار سالی پیش از آنان در این سرزمین تمدنهای بزرگ پدید آورده بودند احترام گذاشتند و به جای کشتن و تاراج و سوختن همیشگی بیابانگردان با آنها درآمیختند و کارها را با آنها تقسیم کردند و هر چه توانستند از آنها گرفتند و همان بود که به زودی اَبَر قدرت و فرمانروای جهان شناخته آن روزگار شدند.
ساسانیان پس از دو سده فشار بیامان امپراتوری رم با بازگشت به “ارزشهای راستین“ ایرانی، در برابر یوناندوستی ستایشانگیز اشکانیان، و برقراری حکومتی متمرکزتر از امپراتوری از همگسیخته فئودالی، اشکانیان را برانداختند و با آنها روحیه رواداری را. ارزشهای راستین ساسانی از چشمه پاک آموزههای زرتشت مایه نمیگرفت. آئین زرتشتی همان گاه در دست موبدان دائرهالمعارف خرافات رایج شده بود. آنها دین رسمی را به ایرانیان شناساندند و پایگان موبدی شریک در قدرت حکومتی را، که به ویژه پس از اعلام مسیحیت به عنوان دین رسمی بیزانس در سده چهارم دستی گشاده بر مسیحیان که ستون پنجم دشمن ملی شمرده میشدند یافت. ولی موبدان از همان آغاز کار ساسانیان دست به آزار دگراندیشان مذهبی زدند و نخستین بار ریشه مانویان را با کشتار و گریزاندنشان از ایران کندند. اما اندیشههای مانی در ایران نمرد و به دوران اسلامی نیز کشید ــ هم آنچه بر مزدکیان به دست انوشیروان که دادگر نیز خوانده شد، رفت. تاریخ ایران از آن پس در بخشی با خون دگراندیشان مذهبی نوشته شده است. سرزمینی که بیش از هر کشور دیگری پرورشگاه دینها و مذهبها و فرقهها بوده یکی از بدترین پیشینهها را در آزار و پیگرد بیرحمانه پیروان آنان نیز داشته است.
***
هیچ کس نخواهد دانست که در تاریخ دراز این سرزمین ناشاد چه اندازه مردمان قربانی دگراندیشی شدهاند. اکنون یک پژوهشگر خستگیناپذیر با نامی که آشکارا مستعار است، سهراب نیکو صفت، سرگذشت خونبار یک اقلیت مذهبی را نقل کرده است. نویسنده با دقتی شگفت، نام و نشان و کیفیات آزار و کشتن هزاران و هزاران بابی و بهائی را از اوایل سده نوزده تا کنون در کتابی گرد آورده است که خواندنش میباید لرزه بر پشت هر ایرانی بیندازد ــ آیا ما همانها هستیم که جهانیان در برابر رواداری و آزادمنشیمان به شگفتی و احترام ایستادند؟
کتاب در نزدیک به نهصد صفحه دو جلد خود به صدها سند و منبع استناد میکند، بیشترشان از منابع اجتماع بهائی سازمانیافته ایران که دمی از زنده نگهداشتن نام کشتگان خود باز نایستاده است. اما پیروان مذاهب دیگر نیز فراموش نشدهاند. در واقع این کتاب نخست به کشتار و تغییر مذهب اجباری یک اکثریت مذهبی، سنیان، میپردازد که شاه اسماعیل صفوی پایه پادشاهی خود را بر آن نهاد ــ سالهائی که روزها خون مردمان را میریخت و شبها خون رز را.
برگزیدن صفویان برای گشودن درهای بررسی از آن نظر درست بوده است که حکومت ایران امروز هر چه بیشتر به آن دوران ماننده میشود، فرو رفته در سیاهی بدترین ارتجاع مذهبی و سرخی خون بهترین زنان و مردان ملت. نویسنده تاریخچهای از خاندان سنی مذهب صفوی میدهد که پیشاپیش گویای درنده خوئی و خرافات زدگی و عوامفریبی سلسلهای است که درخشندگی استثنائی و منحصر شاه عباس آن نیز با چنان خونریزیهای وحشیانه همراه بود (تا خورده شدن زنده زنده مردمان، از جمله یهودیان پابرجا بر دین، به دست دژخیمان چگینی آدمخوار.)
شاهان صفوی دست در دست آخوندهائی که از لبنان و عراق وارد کرده بودند پس از سنیان به یهودیان و زرتشتیان حملهور شدند و دهها هزار تن از آنان را در اجرای لا اکراه فی الدین به زور مسلمان کردند و هر که از دین خود برنگشت به فجیعترین وضع کشته شد. شاه عباس دوم به ویژه در سیاست یا اسلام یا اعدام به زیادهرویهائی افتاد که پارهای مجتهدین نیز شرمسار شدند و جلوگیری کردند. بر اثر آن سیاستها در سلسلههای صفوی و بعد قاجار بود که ترکیب مذهبی جمعیت ایران برای همیشه دیگرگون شد؛ ما امروز میتوانستیم بجای اجتماعات ترسان کاهندهای، دهها میلیون سنی و زرتشتی و یهودی داشته باشیم ــ یک موزائیک مذهبی که مانند موزائیک قومی ما به تنوع و غنای ملت میافزود.
سیاست مذهبی صفوی به جدا شدن بخشهای مهمی از سرزمین ملی انجامید و به جنگهای سیصد ساله ایران و عثمانی دامن زد. سرکوب و کشتار…، سنی کشیها را به درستی علت اصلی جنگهائی میداند که هر دو امپراتوری را به ناتوانی مرگبار و شکلهای گوناگون تسلط اروپائیان انداخت. صد سالی پس از صفویان قاجارها با سیاستهای مذهبی ستمگرانه خود ارمنیان و گرجیان را پناهجویان به زیر پرچم روسیه فرستادند و به تحریک آخوندها یک جنگ ویرانگر با روسیه را به میل و اشاره بریتانیا راه انداختند و قفقاز را به تمامی در ترکمانچای به روسیه سپردند.
اگر امروز خامنهای دستور برچیدن علوم انسانی را از دانشگاهها میدهد پیشینیان صفوی او آموزش علوم و فلسفه را موقوف کردند تا جا برای فقه و حدیث و شرعیات باز شد. رواج خرافات و واگذاری کارها به دعا و استخاره از آن زمان جای دانستن و کوشیدن را در جامعه گرفت، و انحطاط فرهنگی ایران درست با رنسانس اروپا همزمان افتاد. عاشورا و عزاداری آل عبا را شاهان صفوی و آخوندهائی که هر روز بر قدرت خود میافزودند در مرکز فضای زندگی ایرانی قرار دادند. مردمانی که خاک بر سر خود میریختند و خود را میزدند به توسری خوردن از هر که زورش میرسید عادت کردند. گداپروری امروزی رژیم اسلامی که سراسر جامعه را بیبهره از هر نشانه استقلال فردی و جیرهخوار خزانه نفتی میخواهد دنباله همان جامعه آرمانی روحانیت (و سلطنت) صفوی است که از همان هنگام دیانت آن عین سیاستش شده بود ــ یکی از یکی مصیبتبارتر. آن میراث ننگبار دربست به قاجاریان رسید که زمان نیافتند تا ایران را از صفحه روزگار محو کنند.
زمینه ولایت فقیه در عمل از پادشاهی صفوی آماده شد. نخست پادشاهان از سوی مراجع تقلید سلطنت کردند و اندک اندک آخوندها از سوی پادشاه گشاد و بند (حل و عقد) کارها را در دست گرفتند. در پادشاهی فتحعلی شاه که صورت دیگری از دوران شاه سلطان حسین بود زمینه نظری دیکتاتوری آخوندی نیز آماده شد. هنگامی که فتحعلی شاه از شیخ جعفر نجفی اجازه خواست که به نیابت او سلطنت کند، نویسنده کاشف الغطاء و پدر “انتلکتوئل“ خمینی دیگر دلیلی نمییافت که سلطنت و حکومت مطلقه را از خود و همقطارانش دریغ دارد. پیروزی مکتب اصولی بر اخباری که در همان اوان روی داد بقیه راه را برای خمینیها و خامنهایها هموار کرد. آن پیروزی در میدان بحث و پژوهش نبود. مانند هر چه صفت اسلامی به آن میدهند عنصر اصلیاش را زور و خشونت میساخت. مجتهدان برجسته اخباری، همانها را که اصولیان، جانشینان پیامبر و نایبان امام میشمرند، از خانهها و حوزههای درسشان بیرون کشیدند و زدند یا وادار به گریز کردند و چند تنی از آنان را کشتند.
این تاریخچه یکی از خدمتهای کتاب است به روشن شدن ریشههای واپسماندگی و استبدادزدگی جامعه ایرانی که جنبش مشروطه نیز از آن بر نیامد. چنانکه نیکوصفت مینویسد مشروطهخواهان شیخ فضل الله را بردار کردند ولی در پایان او برنده بود. متمم قانون اساسی، هم مذهب رسمی شیعه ۱۲ امامی را پذیرفت، هم وتوی پنج مجتهد را بر قانونگزاری. در پادشاهی پهلوی نیز اگرچه بسیاری محدودیتهای اقلیتهای مذهبی (بیش از همه بر یهودیان) برداشته شد و کشتار بهائیان پایان یافت ــ با استثناهائی در اینجا و آنجا ــ باز رویدادهای شرمآوری مانند ویران کردن حضیره القدس نشان داد که ریشه خشونت مذهبی خشک نشده است. ما سرانجام در جنبش سبز است که پایان دورانی را که با صفویان آغاز شد میبینیم.
صد و پنجاه صفحه نخست کتاب که نگاه سریعی بر آزار و کشتار اقلیتهای مذهبی در پنج سده گذشته است و بیشتر داستان یهود ستیزی بافته در تار و پود اسلام است و امروز به بهانه ضد صهیونیسم در “مترقی“ترین محافل زنده نگهداشته میشود (میباید امیدوار بود مترقیها روزی ترقیخواه شوند) خواننده را، هر چه هم سنگیندل، برای خواندن داستان ترسناک آنچه بر بابیان و بهائیان آمده است و میآید آماده میکند. لحن کتاب روائی محض و تهی از احساسات است؛ هیچ قصد بجوش آوردن دیگ ترحم نیست؛ ولی روایات و آمارهای خشک، همان دلهای سنگین را نیز به درد میآورد. من بازخوانی آن هفتصد صفحه سراسر تجاوز و شکنجههای فجیع (جوانی بابی که دست بر نمیداشت و یک یک اندامهایش را بریدند و آهی نیز نکشید) و کشتنهای بیگناه (دخترک ۱۷ سالهی بهائی که در جمهوری اسلامی همراه پدرش، از اسلام یا اعدام، دومی را با روی خوش برگزید و تنها از بازماندگانش دعائی میخواست) بر خواننده روا نمیدارم. میباید خواند و خود را و این سرزمین را از چنین باورها و رویکردهائی شست.
همین بس که به ریشهکنی اقلیتهای مذهبی در رژیم اسلامی اشارهای شود:
- در سرشماریها از ثبت دین زرتشتی خودداری میکنند.
- با آنکه قانون اسلامی ارث را بر زرتشتیان تحمیل کردهاند، فرزند مسلمان شده خانواده زرتشتی تنها وارث شناخته میشود.
- از ۵ آموزشگاه وابسته به اقلیتهای مذهبی ۳ مدرسه مدیر غیر مسلمان دارند.
- فعالان و رهبران اجتماع بهائی به طور منظم ربوده یا اعدام، و شرکتهای بهائیان مصادره میشوند، گورستانهای بهائیان را یکی پس از دیگری ویران و بینشان کردهاند.
- در ۱۳۵۹ و انقلاب آموزشی، دانشآموزان و دانشجویان بهائی را از مدارس و دانشگاهها بیرون انداختند. از آن پس بهائیان را به دانشگاه راه ندادهاند. اما با اهمیتی که بهائیان به آموزش میدهند خود در خانههایشان دانشگاه خصوصی برپا داشتهاند که در ۱۹۹۸شمار دانشجویانش به ۹۰۰ و استادانش به ۱۵۰ رسیده بود. بیشتر دانشآموختگان این دانشگاه به بهترین دانشگاههای جهان راه مییابند و از میهن قدرنشناس میروند.
- کارمندان بهائی از ۱۳۶۰ از ادارات اخراج میشوند. تا ۱۳۶۳ شمار اخراجشدگان به ۱۱ هزار تن رسیده بود. ماموران هر جا بتوانند نوزادان بهائی را از شناسنامه محروم میکنند. ازدواج بهائیان را به رسمیت نمیشناسند؛ و جلو خرید و فروش اموال غیر منقول آنان را میگیرند.
(مسیحیان به سبب مناسبات صفویان و قاجاریان با قدرتهای اروپائی کمتر از دیگران آزار دیدهاند).
سرکوب و کشتار… درباره سنیستیزی و سنیکشی جمهوری اسلامی خاموش است. ولی رژیم اسلامی این برگ را نیز از کتاب سیاه خونین صفوی وام گرفته است و به ویژه در بلوچستان چنان سیاست ویرانگری از کشتن رهبران مذهبی، ویران کردن مسجدها و جلوگیری از ساختن مسجدهای سنی، از اعدامهای بیشمار، و تحمیل شیعیگری بر سنیان (مشرف شدن به اسلام!) در پیش گرفته است که یک جنگ داخلی تمام عیار دارد در آن استان به راه میافتد و تا همین جا پدیده کامیکاز اسلامی را به ارمغان آورده است تا به کجاها برسد.
***
درسهای این کارنامه سرشکستگی برای جامعه ایرانی آشکار است: بستگی و نیاز افراد جامعه به مذهب هر چه باشد اداره جامعه، حکومت و سیاست، هیچ نیازی به مذهب ندارد. رابطه مذهب را با زور، با حق ورزیدن خشونت (چنانکه وبر در باره ویژگی انحصاری حکومت میگفت) میباید برید. مذهب امری وجدانی است و نقش اجتماعی آن در قلمرو ارزشهای والای اخلاقی است ــ یعنی اصولی که هر زمان زیر تاثیر دگرگشتهای (تحولات) مادی دچار دگرگونی نشوند. تنظیم روابط آدمیان را میباید به حکومت واگذاشت زیرا نگاه مردمان و شرایط اجتماعی دگرگون میشوند و دستورهای مقدس یعنی ابدی بر نمیدارند. هیچ تقدسی در این نیست که اموال مردمان پس از مرگ چگونه بخش شود یا مردمان چه بخورند و بنوشند و بپوشند. امر عمومی نامش بر رویش است: خود عموم میباید دربارهاش تصمیم بگیرند.
اقلیتهای مذهبی، که هر روز از سوی حکومت زیر تهدید و فشارند چه درسی میگیرند؟ آنها میتوانند از خانمان و یار و دیار ببرند و جان خود را به در برند؛ میتوانند به کمترین خرسند باشند و چیزی از کشوری که همه چیزش میباید برای مردمش باشد نخواهند و بیبهرهتر شوند. میتوانند کشته و زندانی شوند و دم بر نیاورند. میتوانند به خشم قابل فهم بیفتند و دست به سلاح ببرند. در پانصد سالهای که ایران به شیعه آخوندی افتاده همه این درسها گرفته شده است.
میباید به تلخی اعتراف کرد که تا دیکتاتوری مذهبی در ایران جای خود را به لیبرال دمکراسی، حکومت اکثریت محدود به اعلامیه جهانی حقوق بشر ندهد، تا اقلیتهای مذهبی نیز به سهم و شیوه خود ــ و مخاطرات ویژه برای آنان را میباید در نظر داشت ــ برای چنان نظامی نکوشند، گزیدار option های آنان همینها خواهد بود و ملت ما پیوسته بینواتر خواهد شد.
بهائیان در این میان موقعیت ویژه خود را دارند. بهاء الله مانند زرتشت یک دین اخلاقی بی بهشت و دوزخ آورد که گذشته از ریشههای شیعی خود هیچ تعارضی با مدرنیته ندارد (بابیگری که مرحله نخستین بهائیت است تلاشی برای مدرن کردن جامعه ایرانی بود و باب را میتوان با لوتر مقایسه کرد.) او با درس گرفتن از مقاومت مسلحانه بابیان و پیامدهای هراسانگیزش ورود در میدان سیاست را بر پیروان خود منع کرد و بهائیان همواره از سر به راهترین (و سودمندترین) شهروندان ایران بودهاند؛ نه رقابتی با گرایشهای سیاسی، نه مبارزهای با حکومتها. این سیاست خردمندانه تا جمهوری اسلامی، بهائیان را نگهداشت تا با سلاح دانش و خدمت جایگاه شایسته خود را اندک اندک در میان مردمانی که اگر آخوندها بگذارند مشکلی با دگر اندیشی مذهبی ندارند به دست آورند. امروز تجاوزات روز افزون رژیم به اجتماع بهائی رویکردی اندک متفاوت میخواهد.
دور گرفتن خود از سیاست، که مقدمه حکومت است وگر نه معنی ندارد، همچنان لازم است و نه تنها برای امنیت اجتماع بهائی. بهائیان دو ویژگی دارند که بهتر است با زندگی سیاسی همراه نشود. نخست فداکاری تصور ناکردنی در راه ایمان که هزاران بار نشان داده شده است. دوم درجات بسیار بالای سازمانیافتگی و روحیه جمعی. این دو ویژگی اگر با قدرت سیاسی همراه شود برای همه از باورمند و ناباور خطرناک خواهد بود. بهاء الله این نکته را در نظر نداشت ولی رهنمود او برای آینده نیز مانند صد و پنجاه ساله گذشته اعتبار دارد. آنچه در رویکرد بهائیان نیازمند تغییر است دفاع فعالتر از حقوق خودشان است. نمیتوان کشته شد و هیچ نگفت. در چند ماه گذشته ما شاهد فعالیت بیشتر بهائیان ایران و به دنبال آنان جامعه جهانی بهائیان در این زمینه بودهایم. انگاره image بهائی ایرانی به عنوان قربانی خاموش تن به قضا داده دارد تغییر میکند.
و ما ایرانیان دیگر، با احساس شرمی از نو میباید به جبران پشتیبانیها، نادیده گرفتنها، خاموش ماندنها، همدستی کردنها (حزب توده در نخستین سالهای انقلاب بهائی زادگان عضو خود را سراسر اخراج کرد) برخیزیم. حقیقت وجود ما اینها نیز بوده است، نه فقط منشور کورش یا دو بیت سعدی. ما نه تنها به بهائیان، به همه اقلیتهای مذهبی ایران پشتیبانی همه سویه خود را بدهکاریم. بهائیان و یهودیان و سنیان البته سهمی بیشتر دارند. نظام آخوندی با آنها از همه دشمنتر است.
مارس ۲۰۱۰
منبع: فصلنامه ره آورد