بخش ۵
وقار سبز زیر فشار سیاه؛ تابآوری یک جنبش اجتماعی
جنبشهای نافرجام ما
در جریان یک سخنرانی درباره جنبش سبز این پرسش پیش آمد که چرا همه جنبشها در جامعه ایرانی ناکام ماندهاند و آیا جنبش سبز نیز چنان سرنوشتی خواهد داشت؟ این پرسش که یکی از مشکلات اصلی سیاسی ما را در خود دارد به بحثی انجامید که شاید نوری بر راه آینده ما بتاباند. ویژگی جنبشهای ملی ما چه بوده که آنها را نافرجام کرده است؟
بجز جنبش مشروطهخواهی که قربانی موقعیت بیامید بینالمللی و ناآمادگی همه سویه جامعه ایرانی گردید، آنچه از جنبش اجتماعی و نه مذهبی در تاریخ ایران داریم در یک تن، در یک رهبر، پیشوا، خدایگان، خلاصه میشده است. اصلا همه نگرش تاریخی ما فردمحور است ــ پیروز میشدیم چون آن یک تن، که تا نیمه سده بیستم افسر پادشاهی بر سر داشت، ابرمرد تاریخ بود؛ و شکست میخوردیم چون او نادرست یا خوشگذران یا ناشایسته بود.
این درست است که شخصیتها نقشی انکارناپذیر در تاریخ دارند (بهترین نشانهاش آنکه مارکسیستها که منکر نقش شخصیت در تاریخ هستند به بیشترین و زنندهترین جلوههای کیش شخصیت آلوده شدهاند.) ولی شخصیتها چنانکه مارکس میگفت ابزار تحولات اجتماعی هستند. شخصیتها را از جامعهای که میدان نقشآفرینی آنهاست جدا نمیتوان کرد. ما میبینیم که پیروزمندترین شخصیتهای تاریخی رهبرانی بودهاند که بهترین ویژگیها و بالاترین آرمانهای جامعه خود را در وجود خویش تجسم بخشیدهاند. به همین گونه بیزار کنندهترین شخصیتهای تاریخی، برجستهترین نمایندگان بیماریهای جامعه خویش بودهاند. کورش، جهان ایرانی زمان خویش را در برتری اخلاقی و شکفتاری آفرینندگیاش به بالاترین سطح انسانیت آن دوران رسانید. ناصرالدین شاه فرو رفته در گنداب سیاسی و فرهنگی ایران سده نوزدهم از مردمانی که بر آنها سلطنت میراند بازشناختنی نمیبود. آیا کورش یا ناصرالدین شاه میتوانستند جای خود را با هم عوض کنند؟
جنبشهای بزرگ جامعه ایرانی برخاسته از همین جامعه بودهاند و شخصیتهائی به رهبری آن جنبشها میرسیدند که بهتر میتوانستند مردم را گرد خود بیاورند زیرا طبیعت و آرزوهای جامعه را بهتر باز میتاباندند. اگر جنبشها شکست میخوردند ــ با همه نقش بسیار مهم بیگانگان در سدههای نوزدهم و بیستم ــ از نارسائی جامعه برمیخاست که وابستگی به رهبر و پیشوا یکی از جلوههای آن میبود. (آن بیگانگان نیز به دستیاری یا رضایت خود ایرانیان چنان فرمانروائی بر ما مییافتند). ما در اصراری که به تعارف کردن با خودمان داریم یا شاید از نداشتن شهامت روبرو شدن با خودمان، پیوسته مسئولیت را از دوش مردم بر میداریم. ولی خود ما مردم، در تحلیل آخر مسئول هر بد و نیک زندگانی شخصی و ملی خود هستیم. هر ملتی که نمونههای زندگانی شایسته را ببیند و زیر بار الزامات آن نرود مسئول شوربختی خویش است و این حال ما در این دو هزارهی بیشتر آلودهی نکبت بوده است.
در همه تاریخ ما هیچ چیز برای تودههای مردم و سرامدان طبیعیتر از این نمینمود که انتظار برآمدن رهبر یا فرماندهی را بکشند که به نیروی خود آنان گرهگاهها را بگشاید و راهها را هموار سازد. حتی جنبش مشروطه که بی یک رهبری مشخص و بیشتر بر گرد یک گفتمان تازه سر گرفت به زودی با برسازی ستار خان نیاز خود را به پیچیده شدن در یک شخصیت نامآور برآورد؛ تا همین اواخر، مشروطیت با ستار خان شناخته میشد. ستار خان یک چهره قهرمانی بود و نقشی بزرگ در پیروزی جنبش مشروطه و برجسته کردن ناسیونالیسم ایرانی دارد ولی مسلما همه لایههای پیچیده پدیدهای را که به جنبش مشروطه میشناسیم نمایندگی نمیکند. با اینهمه جنبش مشروطهخواهی که آغاز بیداری ایرانیان از خواب هزارهای است نشان داد که جنبش اجتماعی که خود نخستین آن در تاریخ ما بود، نه تنها میتواند، بلکه ناگزیر و به طبیعت خود میباید، اجتماعی باشد و از افراد حتی نامهای مشهور میگذرد.
***
جنبشی که نیروی برانگیزندهاش یک تن باشد با دو کاستی بنیادی روبروست. نخست، با تکیه بر او خود را از بهرهگیری از بیشترینه انرژی تودههائی که جنبش را میسازند بیبهره میکند. مردمی که میخواهند رهبری شوند، نه آنگونه که میتوانند بلکه آنچنان که رهبر میخواهد حرکت میکنند. دوم، رهبر که اساسا از جنس همان مردمان است زیر باران ستایش و پرستش به تباهی ناگزیر میافتد. امکان ندارد موضوع پرستش، هر کس میخواهد باشد، همه چیز را در خود خلاصه نکند و خود و امری را که پیشتاز آن است به ویرانی نکشد. هیچ نیروئی در برابرش نیست که جلو اشتباهات ناگزیر را بگیرد و تنها تصحیح کنندهای که برایش میماند شکست است. تفاوت نمیکند که رهبر حقیقتا موضوع ستایش یا پرستش باشد، چنانکه مصدق و خمینی (و رضا شاه و محمد رضا شاه در دورههائی) بودند یا آن را تصور کند، چنانکه محمد رضا شاه در سالهای پایانیاش میپنداشت. پیش از عصر بیداری ایرانیان نیز پادشاهان بزرگ اگر خودشان زنده نماندند تا روند انحطاط را ببینند جانشینانشان بی استثنا با آن روبرو شدند.
اکنون به پاسخ آن پرسش میرسیم. جنبشهای اجتماعی تاریخ ایران پس از انقلاب مشروطه که زودهنگام و دستخوش ابر قدرتهای استعماری بود و کامیاب نشد، به جائی که بایست نرسیدند زیرا به عنوان جنبش اجتماعی ناقص بودند. جنبش نوسازندگی دوران پهلوی و جنبش ملی کردن نفت به اندازهای زیر سایه شخصیتها افتادند که کمترین کاستی اخلاقی یا انتلکتوئل آن شخصیتها ابعاد ویرانگر مییافت؛ و انقلاب خمینی اصلا جنبش اجتماعی نبود، عاشورائی بود که یک دهه طول کشید ــ با همان هیستری و از خود بیخودی که مردان را به قمهزنی و زنجیرزنی، تا زخمی کردن کودکان خود و زنان را تا “دیوانگان رقیه“ میرساند. انقلابی که رهبرش امام بود و اساسا هر جنبش مذهبی را حتی اگر رنگ سیاسی داشته باشد میباید از مقوله جنبش اجتماعی بیرون برد.
جنبش سبز حتی اگر در کوتاهمدت به پیروزی نرسد نافرجام نخواهد ماند زیرا یک جنبش اجتماعی است به معنای لفظی اصطلاح؛ نقش عامل اجتماعی در آن به ریختن به خیابان و زنده باد و مرده باد گفتن جمعیت پایان نمییابد. این توده میاندیشد (شعارهای تظاهرات از بالا داده نمیشوند، خود مردماند که به مناسبت شعارها را میسازند.) اجتماعی است که جنبش را از همان آغاز از آن خود داشته است (و این عامل تعیین کنندهای است)؛ نه در یک تن آب شده است، نه رهبر دارد نه هیچ نشانهای از زیر بار رفتن در آن دیده میشود؛ گذشته از باورهای مذهبی بیشمارانی که جنبش را میسازند سراسر سیاسی است، هرچند با توجه به ضرورتها از نمادهای مذهبی و انقلاب اسلامی به فراوانی و به رغم رژیم بهره میگیرد. با آنکه ابعاد آن از انقلاب اسلامی بزرگتر است روانشناسی مشهور تودهها (چنانکه ای گاست و کانه تی نشان دادهاند) بر آن چیرگی ندارد. سایهای هم از هیستری و خشونت در آن نیست. همین بس که سوگواران منتظری را با خمینی مقایسه کنیم. پدیدهای است ناشناخته برای همه و ناآسوده برای زندانیان گذشته. جامعه تازهای که دارد ساخته میشود جنبش خود را نیز در یک فرایند آموزشی ـ آفرینندگی (همان پراکسیس یونانی) شکل میدهد. تنها نگرانی از آیندهاش آن است که آیا این ویژگیها را نگه خواهد داشت و نه تنها پیروزی نهائی آن بلکه پگاه تازهای را در تاریخ ما تضمین خواهد کرد؟
دسامبر ٢٠٠٩