«

»

Print this نوشته

تفسیر پدیدارشناسی روح ـ جلسۀ ششم بخش سوم

در این جا باز تحولی صورت می گیرد و آن این است که موضوع آگاهی، مسئله استقلال است، آگاهی باید در برابر موجودی قرار بگیرد که استقلال داشته باشد تا بتواند ایستادگی کند ولی تا این جا نه بنده و نه عالم خارج، فاقد چنین استقلالی هستند. پس موضوع آگاهی خدایگان، بنده است که مستقل نمی باشد و چیزی که بنده ایجاد می کند نسبت به بنده مستقل است ولی نسبت به خدایگان مستقل نیست،

***

 

تفسیر پدیدارشناسی روح

جلسۀ ششم بخش سوم

در این جا باز تحولی صورت می گیرد و آن این است که موضوع آگاهی، مسئله استقلال است، آگاهی باید در برابر موجودی قرار بگیرد که استقلال داشته باشد تا بتواند ایستادگی کند ولی تا این جا نه بنده و نه عالم خارج، فاقد چنین استقلالی هستند. پس موضوع آگاهی خدایگان، بنده است که مستقل نمی باشد و چیزی که بنده ایجاد می کند نسبت به بنده مستقل است ولی نسبت به خدایگان مستقل نیست، چون این بنده است که با کار خود عالم و اشیاء را تغییرمی دهد و از این جا به بعد است که می بینیم مرکز ثقل مناسبات موجود، از رویارویی خدایگان و بنده، به رویارویی عالم خارج و بنده با میانجیگری کار منتقل می‌ شود و این جاست که کار اهمیت پیدا می کند.

هگل در شروع پاراگراف چهارده می گوید « در این دو دقیقه یا عنصر، شناسایی ارج خدایگان از طریق یک آگاهی دیگر حاصل می شود، زیرا از میان این دو، این آگاهی هم به سبب کارکردن روی چیز و هم به سبب وابستگی اش به یک وجود متعین [خصلت*] غیر ذاتی و غیر اساسی خویش را ثابت می کند و در هیچ یک از دو مورد نمی تواند بر وجود حاکم شود و به نفی مطلق آن نایل آید. پس همین جاست که به این دقیقۀ ارج شناسی می رسیم یعنی همین جاست که آگاهی دیگر خود را به عنوان[ موجودی قائم به ذات یا] عنصری موجود برای خود از میان می برد و بدین سان خود همان کاری را می کند که دیگری در حق او انجام می دهد [ یعنی این تنها ارباب که فرد دیگر را بنده خود می داند بلکه فرد دیگرنیز خویشتن را بنده می بیند]» . یعنی بنده به این که صرفاً کار بکند و این که خدایگان او را به عنوان وجودی غیر ذاتی وابسته به خود بشناسد، تن می دهد. به عبارت دیگر، بنده این رابطه نابرابر را که میان آنها ایجاد شده می پذیرد. « خدایگان به وجود خویش قائم است و ماهیت ذاتی او همین است. او قدرتی منفی محض مطلقی است که چیز[ طبیعی و مادی] در برابر آن در حکم هیچ است » یعنی او فقط می تواند از طریق مصرف یا از بین بردن حاصل کار بنده، نیازهای خودش را ارضاء کند بنابراین نفی محض است. در واقع «چیز»­­ی را بی آنکه حفظ کند از بین می برد. « ولی ارج‌ شناسی برای این که راستین باشد به دقیقه دیگری نیاز دارد و آن این است که خدایگان در حق دیگری همان کند که در حق خود ، و بنده نیز در حق خود همان کند که در حق دیگری » .

مسئله اصلی هگل در این پاراگراف­ها که می خوانیم مسئله بازشناسی ــ Annerkennen ــ است و همان طور که در جلسه قبل گفتیم، در جایی دوآگاهی در مقابل هم قرار می گیرند و این جاست که بازشناسی به عنوان یک مفهوم ظاهرمی شود. هگل این جا می گوید اگر وضع به همین صورت ادامه پیدا کند یعنی بنده در مقام بندگی و خدایگان در مقام خدایگانی بماند ، این وضع منجر به بازشناسی نخواهد شد ، پس این دو، از وضعی که در آن هستند باید بیرون بیایند ، یعنی آن دویی که در مقابل هم قرارمی گیرند باید دو خودآگاهی باشند تا این شناخت به بازشناسی منجرشود. هیچ شناختی نیست که به بازشناسی منجر نشود و هیچ بازشناسی هم نیست که مبتنی بر شناخت غیر نباشد ، بنابراین اگرغیر را ــ آن گونه که کوژو تفسیر کرده ــ نفی بکنیم بازشناسی موضوعیت پیدا نمی کند . هگل می خواهد بنده را از حالت بندگی رهایی بخشیده و دو خودآگاهی مستقل وذاتی را در مقابل هم قرار بدهد تا از شناخت متقابل آنها ازهمدیگر، بازشناسی ایجاد شود ، پس باید دو خودآگاهی در برابر هم باشند .  این جا ادامه توضیحات کوژو درباره پاراگراف چهارده را نمی آورم چون کوژو بکرات روی انسان تاکید می کند گویی دو انسان در مقابل هم قرار گرفته اند در حالی که تا این جا صحبت بر سر دو خودآگاهی است و هنوزهگل نگفته که این دو خودآگاهی، دوانسان خودآگاه هستند ، به تعبیر دیگر، ما هنوزدر حوزه منطق خودآگاهی هستیم و هنوز به آغاز تاریخ نرسیده ایم .

هگل در پاراگراف پانزده ــ صفحه ۵۸ عنایت ــ می گوید : « درهمه این احوال، آگاهی غیرذاتی وغیراساسی برای خدایگان، موضوعی است که حقیقت اطمینان به نفس او را تشکیل می‌ دهد» یعنی موضوع آگاهی خدایگان ــ که همانا آگاهی بنده است ــ غیرذاتی وغیراساسی است چون بنده هنوز به این مرحله خدایگانی نرسیده است ، « ولی روشن است که این موضوع با مفهوم خود مطابقت ندارد »  یعنی این خودآگاهی هنوز بازشناخته شده به معنای مفهومی‌ اش نیست ، چون اصلاً طرف مقابلش ــ بنده ــ یک خودآگاهی نیست تا از طریق شناخت آن خدایگان بازشناخته شود ، « زیرا خدایگان درست هنگامی که به مقام سروری رسیده است، درمی ‌یابد که آنچه برایش حاصل شده چیزی یکسره متفاوت ازآگاهی مستقل است و آن چه به دست آورده نه یک آگاهی مستقل بلکه یک آگاهی وابسته است که برای او وجود دارد » چون بنده ، بنده است ، پس آگاهی اواستقلال ندارد و چون موضوع آگاهی خدایگان ، آگاهی بنده است پس بنابراین خودآگاهی خدایگان هنوز استقلال پیدا نکرده است یعنی هنوز نمی تواند منجر به بازشناسی بشود . « پس او اطمینان ندارد که برای خودبودگی حقیقت او را تشکیل می ‌دهد ؛ او درمی ‌یابد حقیقت او برعکس، آگاهی غیرذاتی (بنده) است » .

و اما پاراگراف شانزده حاکی است « در نتیجه حقیقت آگاهی مستقل ، آگاهی بنده است » یعنی آنجا که نطفه‌ آگاهی مستقل بسته می‌‌ شود ، آنجا در خدایگان نیست که وابسته به خودآگاهی وابسته بنده است بلکه این خودآگاهی مستقل در حوزه بنده است که شکل می‌ گیرد و نطفه اش بسته می شود . دلیل این امرهم این است که وقتی کار را وارد کرد ، گفت استقلال بنده در این است که به طور مستقیم روی چیزها کار می ‌کند و کارش را در جهان اعمال می کند و از طریق این کار به نفی حالت بلاواسطه‌ جهان خارج می ‌رسد و این جاست که از طریق این نفی ضمن این که آگاهی نامستقل است، آگاهی مستقل پیدا می ‌‌کند . هگل در ادامه طی یک عبارت کوتاه ولی مهم می گوید : « در نتیجه حقیقت آگاهی مستقل، آگاهی بنده است ، این آگاهی نخست چنین می ‌نماید که بیرون از خویشتن است و حقیقت خودآگاهی نیست » یعنی چون وابسته به خدایگان است پس آن خودآگاهی نیست که درون بنده ایجاد شده باشد بلکه خودآگاهی بیرونی یا وابسته است و، دلیل وجودش وابستگی اش به خدایگان است ، « ولی همچنان که در مورد خدایگان آشکارشد که ماهیت ذاتی ‌اش برعکس آنچه هست که آرزو می‌ کند ، بندگی نیز چون به حد کمال برسد به عکس آنچه بلاواسطه[۱] هست مبدل خواهد شد » یعنی بنده ازطریق کارش درجایی برای تکوین آگاهی درونی خود باید بتواند آنچه را که بلاواسطه وجود دارد ، آن را نفی بکند، « بندگی چون آگاهی [ سرکوفته و] به درون خویش رانده شده است، در نفس خود فرو خواهد رفت » . اینجا کوژو کلمه سرکوفته را به آگاهی اضافه کرده است، کلمه سرکوفته درزبان ما حامل بارمعنایی روانشناسانه است که درمفهوم هگلی چنین معنایی وجود ندارد[۲]. این جا هگل می گوید آگاهی باید از بیرون یعنی در نسبت با خدایگان که ایجاد می شود ، باید از بیرون به درون بازگردانده یا رانده شود ، بنابراین هگل می گوید این آگاهی درنسبت با خدایگان پس زده شده است ، چون این­طوراست پس آگاهی بنده براثر« پس زده شدن » باید به یک امری تبدیل شود که در درون بنده ایجاد می شود و این جاست که استقلال خودش را پیدا می کند ، به عبارت دیگر، بنده به آگاهی خودش آگاه می شود یعنی تاکنون آگاهی بنده دربیرون خود ودرنسبت اش با خدایگان بوده است ، وقتی ازاین حالت به خودش پس زده می شود به آگاهی اش که درونی شده آگاه می شود .

هگل در پاراگراف هفده ــ صفحه ۶۰ ترجمه عنایت ــ می گوید : « تا اینجا ما بندگی را تنها درارتباطش با خدایگانی ملاحظه کردیم ولی بندگی نیز یک خودآگاهی است واینک باید ببینیم که ازاین لحاظ بندگی درخود وبرای خود چیست . دروهله نخست ، ماهیت ذاتی حالت بندگی ، وجود خدایگان دانسته می شود وازاین رو حقیقت آن ، آگاهی مستقل وقائم به ذات است ، اگرچه هنوز این حقیقت جزء ذات بندگی به شمارنمی آید . با این وصف، بندگی درواقع این حقیقت نفی مطلق وبرای خودبودگی را درخویشتن نهفته دارد زیرا آگاهی بنده نه ازاین یا آن چیز ونه دراین یا آن لحظه زمان بلکه برسراسرهستی خود بیمناک بوده است ، او هراس مرگ را که خدایگان همه هستیهاست احساس کرده است.» اینجا هگل مفهوم دیگری را وارد می‌ کند و آن مفهوم ترس ازمرگ است تا نشان بدهد که بنده به چه ترتیبی وبا چه احساسی در مقابل حقیقت نفی مطلق می ‌تواند قراربگیرد که در خودش نهفته است ، هگل می گوید بنده با احساس ترسی که در درونش نهفته است وهمیشه با او بوده در مقابل خدایگان قرارمی گیرد ، « اما این جنبش کامل سراسر ذات او واین انحلال مطلق همه عناصر ثابت هستی او همان ماهیت غایی و ساده خودآگاهی و نفی مطلق وبرای خودبودگی محض است. پس برای خودبودگی [ بالقوه] درآگاهی بنده وجود دارد » یعنی این که بنده در جایی به خودش آگاه بشود و به آگاهی اش ازخود آگاهی پیدا کند به صورت بالقوه در ذاتش هست ، « دراین تجربه (احساس مرگ) شیرازه وجودش تا بن جان از هم گسسته وهر تاری درآن لرزیده و هرچه در آن استوار و ثابت بوده متزلزل شده است. اما این جنبش کامل سراسر ذات او واین انحلال مطلق همه عناصر ثابت هستی او همان ماهیت غایی و ساده خودآگاهی و نفی مطلق وبرای خودبودگی محض است…. ». عنایت درترجمه این فقره دچاریک اشتباه شده وآن کلمه «انحلال» است ، Flüssigwerden به معنی روان شدن، چیزی که روان وجاری و سیال است می باشد[۳] ، چون هگل بعداً کلمه انحلال را بکار خواهد برد . هگل درواقع می گوید؛ جان بنده بدلیل احساس ترس ازمرگ که همیشه با اوست ، حالت استوار وثابت وپابرجای وجود را از دست می دهد ، به تعبیردیگر، خلجان دائمی ناشی از مرگ هراسی ، در وجود بنده یک جنبش دائمی ــ Bewegung ــ و یک حرکت پیوسته ایجاد می کند که سراسر ذات او را از حالت استواری خارج کرده و دچارسیلان می کند ، یعنی وجود بنده تا قبل از احساس مرگ هراسی استوار و پابرجا بود ولی خلجانی که ترس از مرگ ایجاد می کند ، استواری وجود او را سیال و ناپایدارمی گرداند ، بنابراین کلمه انحلال این جا اصلا درست نیست چون انحلال وجود بنده به معنی ازبین رفتن به کل آن است در حالی که هگل این را نمی خواهد بگوید بلکه سخن هگل این است که وجود بنده تا این جا متصلب بود ولی از این جا به بعد است که سیال می شود یعنی حرکت وصیرورت می پذیرد و با این صیرورت ، این امکان پیدا می شود که نطفه آگاهی بسته شود . این جا جمله ای را هم کوژو اضافه کرده که بد نیست و آن عبارت از این است که « ارباب در اربابی خود ساکن و منجمد شده است. او نمی تواند از این حالت فراتر رود و دگرگون شود و به پیش حرکت کند » پس از آنجا که در جبهه خدایگان هیچ اتفاقی نمی افتد و هیچ تحولی صورت نمی پذیرد  بنابراین تحول درجبهه بنده صورت می گیرد .

بنده باید در جایی زندگی خودش را دچارمخاطره بکند و رابطه نا برابرخدایگانی وبنده را برهم بزند . کوژو اینجا در ادامه توضیحاتش، خدایگان و بنده را از صورت دو خودآگاهی خارج کرده  و دو شخص تاریخی یعنی بورژوازی و پرولتاریا را به جای آن ها گذاشته و با تاکید بر تاریخی بودن این رابطه مدعی است که یکی بالاخره خطرخواهد کرد وطرف دیگر را نفی خواهد کرد . از اینجا به بعد است که خود هگل می ‌گوید: « این دقیقه برای خودبودگی محض در نظر آگاهی بنده نیز واقعیت دارد زیرا در وجود خدایگان برای او موضوعیت پیدا کرده است » یعنی این که بنده از طریق و مجرای خطر کردن در پیکاری برای مرگ و زندگی متوجه این مسئله می‌ شود که نوعی برای خودبودن خودآگاهی وجود دارد که در نظر بنده نیز واقعیت پیدا می ‌کند چون در وجود خدایگان برای او موضوعیت پیدا کرده است ، چون در پیکار با خدایگان است که خودآگاهی مستقل برای بنده هم ظاهر می ‌شود یعنی بنده ازمجرای این پیکار پی می برد که چیزی به نام خودآگاهی مستقل وجود دارد که درنزد خدایگان است . هگل درادامه می گوید : « وانگهی آگاهی بنده تنها این انحلال[۴] تام به‌ طور کلی نیست بلکه بنده با کاروخدمت ، آن را به شکل عینی و واقعی درمی ‌آورد » یعنی بنده وجود خودش را سیال می ‌کند برای اینکه بتواند ازطریق انحلال تام آنچه در عالم خارج به صورت ثابت و پایداراست وهم چنین از طریق تجسم بخشیدن به کاری که در خدمت خدایگان انجام می دهد ، آگاهی اش را بدست بیاورد ، « آگاهی بنده ازطریق خدمت ودرکاراجباری که برای شخص دیگرانجام می ‌دهد وابستگی خود را به وجود طبیعی درهمه وجوه خاص و جزئی آن رفع می کند و به یاری کار، این وجود را از سر راه خود برمی دارد [۵]» یعنی با کار عالم خارج نفی می‌شود.

این جا می رسیم به پاراگراف هیجده که هگل می گوید : « ولی احساس قدرت مطلق که چه به صورت عام در حین پیکار و چه در حالات خاص خدمت به بنده دست داده است فقط انحلال در خود یا ضمنی است. بدینسان هرچند هراسی که خدایگان در دل بنده می ‌افکند سرآغاز فرزانگی باشد ، تنها می ‌توان گفت که دراین هراس آگاهی برای خود هست ولی هنوز برای خودبودگی نیست » یعنی در جایی که بنده بخواهد زندگی خودش را به خطربیندازد تا از طریق کارش یعنی نفی وسلبی که درعالم خارج می کند، رابطه نابرابر را به هم بزند  و بیشتر از آن ، از زمانی که خدایگان این رابطه نابرابر را حس می کند وهراسی در دل بنده می افکند تا بتواند قدرت خودش را اعمال بکند واین رابطه نا برابر را همچنان حفظ بکند، ازطریق این هراس آگاهی برای خود هست است یعنی بنده اینجا به این آگاهی می رسد که خودآگاهی می‌ تواند اینجا تکوین پیدا بکند ولی این آگاهی هنوز برای خودبودگی نیست یعنی هنوز نمی ‌تواند آن را برای خودش ایجاد بکند. « ولی آگاهی از راه کاروکنش به خود می‌آید. دردقیقه‌ ای که مطابق با خواست درمورد آگاهی خدایگان است چنین می نمود که جنبه غیرذاتی و غیراساسی رابطه با چیز طبیعی و ماده برعهده بنده افتاده است زیرا درآنجا چیز، استقلال خود را نگاه داشته بود. ولی بی‌گمان خواست ارباب عمل نفی محض عین را با مصرف کردن آن و با همین کار احساس نفس و شرف خالص بی‌ آمیغ خود را که در ضمن لذت از دست می‌ دهد ، به خود اختصاص داده است ولی به همین دلیل این رضایت حالتی گذرا بیش نیست زیرا ازعینیت یا ماندگاری وقوام بی ‌بهره است » یعنی دراین رابطه نابرابری که ایجاد شده مبنی براینکه بنده ازطریق کارش تولید می‌ کند وخدایگان آن را مصرف می‌ کند وازبین می ‌برد ، هگل می ‌گوید اینجاست که آگاهی مستقل وپابرجا، یا دارای ذات وجوهر نمی ‌تواند شکل بگیرد، برای اینکه آنچه از طریق کار بنده ایجاد می ‌شود ، چیزی نابود شونده وازبین رونده است، درواقع متعلق امرجوهری یا خودآگاهی مستقل هم که نمی ‌تواند چیزی باشد که گذراست ، ولی « کار، برعکس ، آرزویی سرکوفته وحالت گذرایی بازداشته شده است ، به سخن دیگر، کار شکل می دهد و می پرورد » اینجا هگل مفهوم بسیارمهمی را وارد می کند و آن این است که در ایجاد و مصرف امکان این وجود ندارد که چیزی به ‌وجود بیاید که دارای استقلال واستقرار باشد تا موضوع آگاهی خدایگان قراربگیرد ، این امکان فقط در کارامکان‌پذیر است که در جبهه بنده است. « سرکوفته » و « بازداشته شده » که هگل این جا به کار برده از اصطلاحات عجیب و مسئله دار است ، هگل می گوید کار آرزویی سرکوفته و حالت گذرایی بازداشته شده است. کار، آرزو یا بهتر از آن خواست سرکوفته و یا بازگردانده به خود است، به عبارت دیگر، بنده کار را انجام می دهد که موضوع خواست است ولی چیزی نیست که تعلق به آن داشته باشد . از طرف دیگر، شکل بازداشته شده است یعنی اینکه کار چیزی است ـ اگر بشود گفت ـ که درعالم خارج تبلور پیدا می‌ کند. « کار»ی که بازداشته شده یعنی از بین نرفته است، در جایی تجسد و تجسم پیدا می کند و به این وسیله عالم خارج را تغییرمی دهد ، به این دلیل است که گفت کارشکل می دهد ومی پرورد .

حرف هگل در مورد کار تا این حد است ولی توضیح مفصلی که کوژو بعد از این می دهد کاملا مارکسیستی است ، کوژو می گوید کار انسان را می سازد در حالی که تا این جا صحبت از انسان نبود بلکه صحبت بر سر مسئله خودآگاهی بود و این که نوع دوم خودآگاهی یعنی خودآگاهی بنده از طریق تبلور کارش درعالم خارج این امکان را پیدا می کند که آگاهی مستقل خودش را بدست آورد . توضیح کوژو مبنی بر این که کار، جهان را دگرگون می کند یا کارانسان را متمدن می کند و مابه التفاوت انسان و حیوان کار می باشد ، کاملاً مارکسی ــ مارکس دوره جوانی ــ است . هگل در ادامه می گوید : « رابطه منفی یا نفی کننده با عین یا موضوع کار، صورتی از این عین می‌ شود و حالتی پاینده می‌ یابد زیرا درست برای آن آگاهی که کار را انجام می‌دهد ، برای اوست که موضوع یا عین استقلال دارد ». عنایت اینجا ، « برای آن آگاهی » را « برای کارگر» ترجمه کرده که درادامه تفسیرکوژو است که تصور می کرد آگاهی بنده همان کارگرــ انسان ــ است[۶]. در جمله هگل آمده است : «آن آگاهی که کار می کند»، هگل می گوید چون این آگاهی که کار از او صادر می شود، نسبتی نفی کننده با عین یا موضوع کار دارد، پس برای اوست که موضوع یا عین استقلال دارد چون با آن سر و کار دارد « در عین حال این حد وسط نفی ‌کننده یا کار شکل ‌دهنده، [موجد*] جزئیت و برای خودبودگی محض آگاهی است که اینک به وسیله کار به بیرون [از آگاهی*] به حالت پایندگی درمی‌ آید » یعنی آن آگاهی که دارای استقلال است و بر روی عالم خارج کار می ‌کند، از طریق کارخودش است که آگاه می ‌شود اولاً به استقلال جهان خارج و ثانیاً به این که از طریق کارش عالم خارج را تغییرمی‌ دهد. « در نتیجه آگاهی کارگر ( که خاصیتش کاراست) به چنان [ پایگاهی در] بینش هستی مستقل می ‌رسد که خویشتن را درآن هستی عیان می‌ بیند ». عنایت اینجا ترکیب «آگاهی کارگر» را آورده است ، باید توجه داشته باشیم که ترکیب « آگاهی کارگر» ازنوع مضاف ومضاف الیه به معنی آگاهی متعلق به یک فرد کارگر نیست بلکه از نوع موصوف و صفت است یعنی آگاهی که کارمی کند. هگل در این فقره می گوید این جاست که بنده از طریق کاری که روی عالم ــ که مستقل است ــ انجام می ‌دهد به بینشی از استقلال می ‌رسد و این جاست که آگاهی مستقل او شکل می‌ گیرد و این جاست که متوجه می ‌شود که او هم ، آگاه مستقل یا مستقل آگاه است.

[۱] – کلمه بلاواسطه درمتن حمید عنایت به غلط « فوراً» ترجمه شده است .

[۲]  - البته ناگفته نماند که فروید احتمالاً درمباحث خود به اصطلاحات هگلی هم توجه داشته است .

[۳] – آقای پرهام درپدیدارشناسی جان، صفحه ۲۵۳  آن را « ناپایداری» ترجمه کرده که تعبیر دیگری از سیلان است و مترجم عرب ـ العونعلی ـ هم آن را « هذا التصیرسیلاً » یعنی این روان شدگی سیل وار یا همان سیلان ترجمه کرده است . فنومینولوجیا الروح، صفحه ۲۷۷ (نصیری)

[۴] – انحلال در این جا درست ترجمه شده است

[۵] – دراین فقره افزوده های کوژو به متن هگل متمایز نشده است .

[۶]  - اینجا پرهام ومترجم عرب ـ العونعلی ـ هم به ترتیب « کارگر» و« العامل » ترجمه کرده اند . پدیدارشناسی جان، صفحه ۲۵۴ وفنومنولوجیا الروح ، صفحه ۲۷۷ (نصیری)