اما پاراگراف نوزده که آخرین پاراگراف است. هگل می گوید : « ولی عمل شكل دادن به چیز [بوسیله كار] تنها دارای این معنی مثبت نیست كه بنده به یاری آن از این كه به طور واقعی و عینی برای خود وجود دارد آگاه می شود ». قدم اول این است كه آگاهی که كار انجام می دهد یا کار از او صادرمی شود ، به خود و استقلال خود آگاهی پیدا می كند. در واقع به این دقیقه پی می برد که خودآگاه مستقل است. پس تنها دارای این معنا نیست « بلكه بر ضد دقیقه یا عنصر نخستین خود ، یعنی ترس ، معنای منفی نیزدارد.
***
تفسیر پدیدارشناسی روح
جلسۀ ششم بخش چهارم
اما پاراگراف نوزده که آخرین پاراگراف است. هگل می گوید : « ولی عمل شكل دادن به چیز [بوسیله كار] تنها دارای این معنی مثبت نیست كه بنده به یاری آن از این كه به طور واقعی و عینی برای خود وجود دارد آگاه می شود ». قدم اول این است كه آگاهی که كار انجام می دهد یا کار از او صادرمی شود ، به خود و استقلال خود آگاهی پیدا می كند. در واقع به این دقیقه پی می برد که خودآگاه مستقل است. پس تنها دارای این معنا نیست « بلكه بر ضد دقیقه یا عنصر نخستین خود ، یعنی ترس ، معنای منفی نیزدارد. زیرا در ضمن شكل دادن به چیز با رفع شكلی كه در برابرآن قرار دارد، از قدرت خاص خود برای نفی واز برای خودبودگی خویش به عنوان یك امر عینی آگاه می شود » بنده از طریق کار، از یک سو به استقلال خود آگاه می شود و از سوی دیگر، به قدرت نفی کنندگی خود نیز پی می برد و درمی یابد که می تواند نفی بکند ، تا این جا تصور می شد که در این رابطه نابرابر خدایگان و بنده، این خدایگان است که حاکم و بنده محکوم است، این تنها خدایگان است که اراده می کند اما این جا کار، ضمن این که به « چیز» شکل می دهد به بنده هم این آگاهی را می دهد که او هم مستقل است و هم توان نفی دارد، « ولی این عنصر منفی عینی درست همان ماهیت بیرونی و بیگانه ای است که آگاهی بنده در برابرآن بر خود لرزیده است » یعنی آن جا كه آگاهی مستقل پیدا می شود بنده متوجه می شود كه این همان آگاهی خدایگان است كه همیشه از آن می ترسید ، در واقع به چیزی می رسد كه در دیگری است. « اكنون آگاهی [ بنده] این [عنصر] منفی بیگانه را [با كار و در كار] از میان می برد و خویشتن را به عنوان یك عامل منفی در عنصر پایندگی مستقر می كند و بدین سان خود یك هستی موجود برای خویش می شود ». پس بنده وقتی به این جا می رسد متوجه می شود آنچه به دنبال آن بود و تاكنون هم از ترس بر خود لرزیده و نتوانسته بود آن را به دست بیاورد این چیزی است که در غیر وجود دارد ولی از طریق كار آن را پیدا كرده است یعنی در مقابل او غیری بنام خدایگان كه دارای آگاهی مستقل بود قرار داشت ، بنده وقتی از طریق كار آن را پیدا می کند ، می بیند که به همان چیزی رسیده است كه تاكنون فكرمی كرد در غیر قرار داشت و آن جا که آگاه می شود كه من هم آن چیزی را دارم یا به آن چیزی رسیده ام كه غیر تاكنون داشت، در واقع این جا دو خودآگاهی مستقل در مقابل هم قرارگرفته اند. « برای خودبودگی به خود آن تعلق یافته و بنده به این آگاهی رسیده است كه در خود و برای خود وجود دارد » یعنی همانند وضع خدایگان که در آغازبود. « شكل یا صورت [یعنی اندیشه و مقصودی که در وجدان بنده صورت بسته است ] به سبب بیرون بودگی برای آگاهی [كارگر] حكم غیروبیگانه را ندارد زیرا برای خودبودگی محض آن، درست درهمین است و با همین ، برای آن حقیقت می یابد ، پس با این عمل بازیابی خود به وسیله خود [ بنده] ازاینكه حس یا خواست شخصی خویش [را دارا] است آگاه می شود واین تحول درست درجریان کار روی می دهد یعنی همانجا که بظاهر، پیش تر، حس واراده دیگری درآن دخالت داشت » کلمه ای را که عنایت به « حس یا خواست شخصی » ترجمه کرده کلمه Sinn آلمانی است که این جا یعنی آن معنایی که آگاهی بنده برای خود داشت ، به آن آگاهی علم پیدا می کند. و Sinn دوم که بازعنایت به « حس و اراده دیگری» ترجمه کرده این جا یعنی آن معنایی كه آگاهی خدایگان به عالم می داد می باشد ، پس بنده از طریق معنایی كه برای آگاهی خود پیدا کرده این جا متوجه می شود كه قبلا شخص دیگری این معنا را به عالم می داده اما اینك خودش از طریق معنایی که برای آگاهی خودش پیدا کرده این كار را انجام می دهد.
این جا به آخرین جملات پاراگراف نوزدهم می رسیم که نیازمند توضیح است، خصوصاً کلمه Sinn که گفتیم آگاه شدن بنده به معنای خود است. هگل در پایان نوعی « بازی با کلمه » با Sinn انجام داده است. هگل می گوید ( صفحه 74 کتاب عنایت) : « اگرآگاهی مزه نه هراسِ مطلق بلكه تنها مزه نوعی اضطراب را چشیده باشد، ماهیت ذاتی منفی برای آن یك ماهیت بیرونی می ماند ». هگل قبلاً توضیح داد كه در آن اضطراب و هراسِ از مرگ ، چیزی كه خودآگاهی بنده را واداشت به این كه در مقابل خودآگاهی خدایگان، از طریق كار به معنای خود پی ببرد و بعد ضمن قرار گرفتن در مقابل خدایگان استقلال خود را هم تثبیت بكند، در این جا دو حالت به وجود می آید ؛ یكی این كه صرف نوعی از اضطراب باشد ولی از طرف دیگر، هراس مطلقی در مقابل مرگ باشد، هگل می گوید این دو حالت متفاوت هستند. اگر خودآگاهی بنده هراس مطلق را حس نكرده باشد یعنی به جایی نرسیده باشد كه در مقابل مرگ كاملا بایستد و مرگ محركش بشود برای این كه بتواند به معنای خود و به استقلال وجود خودش پی ببرد ، اگر این طور نباشد ماهیت ذاتی منفی برای او یك ماهیت منفی می ماند و جوهر خاص از آنِ این ماهیت، به تمامی اثر نمی پذیرد یعنی این كه اگر حالت منفی ــ که گفتیم در كار ظهور پیدا می كند و از این جا به بعد است كه در واقع محرك اصلی آگاهی می شود ــ اگرصرف اضطراب باشد حتما به این جا نخواهد رسید كه او بتواند به معنای خود پی ببرد و استقلال و خودآگاهی خودش را تثبیت بكند، بلكه باید كه هراسِ مطلق در جایی در بنده ظاهر بشود و به عبارت دیگر، حاضر باشد در پیكاربرای مرگ و زندگی در مقابل خدایگان وارد بشود و از آن جا به بعد است كه امكان این را خواهد داشت كه به معنای خودش پی ببرد، « این آگاهی ، چون همه محتوای آگاهی طبیعی اش [از ترس] متزلزل نشده ، هنوزــ درنفس خود ــ حالتی از وجود متعین است. حس یا خواست شخصی[1] [Der eigene Sinn ] آن در این حالت صرفا خودسری [Eigensinn] یا نوعی آزادی است كه در درون حالت بندگی می ماند » در واقع اینجا با Der eigene Sinn یعنی معنایی که شخص به خود می دهد و Eigensinn به معنی خودسری بازی کرده است. می گوید اگر به این حالت نرسد كه بتواند در نفی كامل وارد بشود و بتواند از مجرای هراس مطلقی كه در او ایجاد شده نفی كامل بكند ، در این صورت همه وجودش متزلزل نخواهد شد و هنوز تا حد زیادی درحالت متعین طبیعی باقی خواهد ماند و بنابراین به معنای خود پی نخواهد برد و فقط به نوعی از آزادی در درون بندگی خواهد رسید، بنابراین هرچه بیشتر بتواند خطر كند و در این خطر كردن هرچه بیشتر بتواند به معنای خود پی ببرد ، آنجاست كه به آزادی بیشتری خواهد رسید و از طرف دیگر در مقابل خدایگان به موجودِ خودآگاهِ مستقلِ ذاتیِ دیگری تبدیل خواهد شد.
هگل تا اینجا که سخنان او در بخش خدایگان و بنده به پایان می رسد گفت كه ما دو خودآگاهی را در مقابل هم داریم كه یكی در اصل خودآگاه و مستقل بوده و دیگری به تدریج از طریق كار و از طریق خطركردن در یك پیكار تا حد مرگ توانسته خود را به جایی برساند كه بگوید من هم خودآگاه هستم و من هم معنای خودم را می فهمم. ما این جا این دو خودآگاهی را به حال خودشان می گذاریم چون بعد از این هگل در ادامه خواهد گفت که این رویارویی در حوزه های دیگر و به صورتهای دیگرهم ادامه پیدا می كند .
این جا قدری در معنی این دیالکتیکی که هگل با زبان پیچیده گفته است درنگ می کنم. چیزی که کوژو از این بخش فهمیده این است که هگل در نوشتن پدیدارشناسی روح، قبل از این که به ظهورانسان و تاریخ برسد، این جا بر سبیل مقدمه نشان داده که مبارزه در تاریخ آتی به چه صورتی عملی خواهد بود و دو صورت آگاهی به چه ترتیبی در برابر هم قرار خواهد گرفت و هگل پیش از این که به اصل مطلب برسد، در واقع، چیزی از اصل مطلب را این جا بیان کرده است، چون هنوز تا این جا ما در حوزه خودآگاهی هستیم و هنوز به تجسم و تبلورتاریخی این آگاهی ها نرسیده ایم. البته قبل از کوژو، مارکس هم کم و بیش چنین تفسیری عرضه داده بود ولی کوژو در تفسیر اساسی خود، با توجه به مارکس و خصوصاً مارکس جوان می گوید تبلور دو آگاهی که تا این جا از آنها صحبت شد می توان گفت که در دو طبقه پرولتاریا و بورژوازی است، این دو در برابر هم می ایستند تا اینکه طبقه کارگر از طریق کار بتواند خود را آزاد کند، و، وقتی خودش را آزاد کرد، نقیض خودش یعنی طبقه مقابل را که بورژوازی باشد ازبین برده و استقلال خود را اعلام خواهد کرد. آن چه گذشت، اجمال تفسیرکوژو است، تفسیرمارکس هم البته با پیچیدگیهای خاص خود از این بخش از هگل کم وبیش همین گونه است که فعلا ما وارد آن نمی شویم .
پرسش این است که تا این مرحله از بسط آگاهی، یعنی مرحله ای که دو خودآگاهی در برابر هم قرار می گیرند، آیا هدف آن خودآگاهی که کار می کند یعنی خودآگاهی بنده نفی و رفع خودآگاهی مقابل یا خدایگان است ؟ در پاسخ باید گفت هگل چنین چیزی نمی گوید بلکه بر عکس در چندین جا گفته است که اگر خودآگاهی مقابل نباشد، اصلاً امکان خودآگاهی به وجود نمی آید، پس حداقل این است که باید دو خودآگاهی در برابر هم قرار گرفته باشند تا نسبت و مناسباتی میان دو خودآگاهی وجود داشته باشد، هگل نمی گوید که خودآگاهی بنده یا خودآگاهی که کار می کند به نفی خدایگان خواهد رسید ، بلکه برعکس می گوید که بنده از طریق کار خود به مقیاسی که خود را از زنجیرهایی که عالم طبیعت به پایش بسته و او را وابسته عالم اشیاء و چیزها نموده، رها می کند، به همین میزان خودآگاهی پیدا می کند و اتفاقاً در روند این رها سازی است که متوجه می شود، خودآگاهی او در آیینه غیر ممکن شده است. هگل چندین بار این بحث منطقی را آورده است خصوصاً در آن بندهایی که کوژو آن ها را حذف کرده و اتفاقاً کوژو به همین دلیل است که آن بندها را در تفسیرخود نیاورده چون هگل تاکید می کند که دو آگاهی باید باشد و یکی از آگاهی ها نمی تواند دیگری را نفی بکند و نفی یک آگاهی توسط دیگری به معنی نفی خود هم هست ، به اصطلاح درصورت رفع یکی ، این جنبه دیالکتیکی بوجود نمی آید ودرنتیجه خودآگاهی شکل نمی گیرد .
گفتم که این حرف هگل اثرات و نتایج بسیاری دارد که این جا به یک مورد از اثرات آن اشاره می کنم و آن این است که خودآگاهی همیشه در آیینه خودآگاهی دیگر ظاهرمی شود و همیشه در این نسبت است که خودآگاهی به وجود می آید و اگر این نسبت نباشد خودآگاهی حاصل نمی شود. به تعبیر جدیدتر، در «غیریت» است که «هویت» معنا پیدا می کند و اگرغیریت نباشد، هویت معنایی نخواهد داشت. بنابراین نفی غیر، اثبات هویت نمی کند.
در فرهنگ و فلسفه غربی کم وبیش این بحث شده بود. هرچند در فلسفه یونان مفهوم خودآگاهی مطرح نبود اما یونانی ها از همان آغاز که اخلاق ــ شهری و مدنی ــ نوشتند به این معنی اشاره کردند که فرق انسان و حیوان در فضیلتهاست و ارسطو بلافاصله اضافه می کند که فضیلتها در شهر و مدینه تحقق پیدا می کند چون فضیلت نه شخصی که جمعی است. پس اخلاق یونانی از همان آغاز اخلاق مدنی و نه فردی است. ارسطو به عنوان مثال می گوید اگر شخص تنها باشد عدالت و شجاعت معنا پیدا نمی کند، شخص یا راهبی که تنها به بالای کوه رفته تا به نهایت فضیلتها برسد، چنین شخصی نه عادل است و نه شجاع و اتفاقاً شخص بی فضیلتی به شمار می آید، چون فضیلت چیزی است که باید در جامعه به کار گرفته شود. اگربا شخص دیگری در نسبت و رابطه ای قرارنگیرید و حق او را به خودش برنگردانید یا به اصطلاح ما « رد امانات » نکنید، در چنین وضعی عدالت معلوم نمی شود، عدالت به معنی برگرداندن حقوق دیگران به خودشان است، پس شما اگر بالای کوه بودید عدالت بی معنی است چون تنها یک نفرهستید. شجاعت هم همین طوراست که در جامعه و در دفاع از شهردر برابر بیگانه معنی پیدا می کند، همان طورکه برای بنده در مواجهه با خدایگان پیش آمد که با به خطرانداختن خود، هم نشان داد که دارای فضیلت شجاعت است وهم به خودآگاهی و تثبیت معنای خود رسید در حالی که اگرمواجهه با غیرـ خدایگان ـ نبود چنین اتفاقی نمی افتاد .
اخلاق یونانی وقتی در سده های چهار و پنج و شش به دوره اسلامی منتقل شد بویژه پس از دوره مغول اخلاق در نزد ما به اخلاق فردی تبدیل شد. به تعبیر دیگر، اخلاق زاویه نشینی و اخلاق خانقاهی که اخلاق فرد است و در آنجا هیچ فضیلتی تحقق پیدا نمی کند، اگرچه خانقاه برای این تشکیل شد که تجسم عالی و غایی همه فضیلت ها باشد ولی فضیلت در معنای غیر پارسایی فردی تحقق پیدا نمی کند چون آنجا نسبت و پیوندی میان افراد وجود ندارد. این مباحث در فلسفه مغرب زمین است که به تدریج رشد کرده و در تمام فلسفه های اروپایی تا زمان متأخر که مسئله رابطه « فرد » و « جمع » و « من » و « غیر» مطرح و درست می شود جاری است و هگل این جا به نوبه خود یکی از پارادایم های رابطه من و غیررا عرضه کرده است تا نشان دهد که انسان در این مناسبات است که انسان است و نه در تنهایی.
[1] – گفتیم که این ترجمه درست نیست بلکه ترجمه درست آن « معنایی كه شخص به خود می دهد » است .




















