علیرضا بهنام

پرسه در تقاطع هشت

علیرضا بهنام

‌‌

‌‌‌

‌‌

برای سروناز

و سروهای جوان افتاده در تقاطع هشت

‌‌

 ‌

 ‌

1

اینجا كنار سبزه و ماهی   در تقاطع هشت

هوای گم شدنم باز

و خوابی عجیب می ریزد از شیشه های مرصع هشتی

باریدن نمی تواند این خواب

از آسمانی كه گوشه ندارد

 ‌

گم شده ام باز

خوابی طویل با خویش می بردم

در گوشه ای قجری برگشته روی خودش از گردش قرن

رویای سواحل دور      بلند و پر ستاره

قطع می شود باز

شكوفه ای كه حاصل ندارد

 ‌

گم شده ام باز

زوایای گنگ این بهار با خویش می بردم تا لحظه های مفقود

و یك بغل چرت عصرگاهی

و یك سفره نفت

و یك قرن تعطیلی مفرط

 ‌

 ‌

 ‌

2

غوغا می كنند این نام ها

وقتی خاك شكل تو را دارد

فال می گیرم از خاك

شبیه شعر تو از گودال بیرون می زند

و تكه ای ابر

صدای تو را سبز     بر گودال تازه پر شده می بارد

 ‌

زنبور نوحه می خواند دور گودال

بابا یادگار می خواند

و گوش هایت پر است از صدای تنبور

 ‌

ردیف گودال در پرسه ای نیمروزی

بی سنگ و بی بدن

تو را انتظار می كشد كه نیستی        هستی اما نه در میان جمع

ظهر روز دهم است

و از تو تنها چشمی نیمه باز خیره به ما     و رنگی

 ‌

از آن همه قامت

تنها مانتویی می ماند سبز

و شعری طویل

به قد قامت بازماندگان

 ‌

 ‌

 ‌

3

سبز است صدا

سكوت سبز است

وقتی امید شكل موج قاچ می خورد روی صورت مردم

 ‌

خیابان

میدان

بزرگراه

سبز است

می پیچد دور خودش مدام     پرتر می شود

و به قول مومنی دیرینه در سردی فصل ها

“كور شوم اگر دروغ بگویم”

دروغ ممنوع است

 ‌

فرمان كه می رسد از منبعی نادیدنی

دروغ لجه می بندد روی خیابان

سبز می شود زنجیر از جنوب تا شمال

سهراب كشان است

پرواز می كند گلوله تا سینه ی سهراب

و كیكاووس چشم گردانده تا ببیند پرپر  شدنش را

 ‌

سبز و سرخ

سرخ و سكوت

صدای امواج

ندای جماعت است این خیره بر امواج هرجایی

ندای جماعت است     نگاه می كند به رفتن خودش

نگاه می كند به آن كارگر جاوید

و می گذرد با رقص از آستانه

سرخوشانه

تنها می گذارد دیگران را با افسانه هایی كه پخش می شوند با سرعت نور

 ‌

خاك سرد است

اینجا خیابان سرد است

میدان

بزرگراه

سرد است

از گلدسته های آزادی گلوله می بارد    سرد است

یك جرعه آب سرد

همین و تمام

 ‌

 ‌

 ‌

4

بیرون می آیی از خاك     می گذری از گودال های منتظر

با قامت سبزت بلند

با جماعت شعر می خوانی    می روی

 ‌

با نگاهت رقصنده بر امواج

نگاه تفنگ را احساس می كنی   هیز است    می روی

 ‌

دیگر چه فرق می كند كدام طرفی   همین كه هستی    همین   انكارت می كنند و شهادت می دهند كه نبودی از اول یا كه بودی اما به هیات آن دیگری سوار بر موج ها

 ‌

آنجا ردیف تفنگ ها   هیز، حریص و آزمند

روان سوی میعادگاه رودهای سبز جوان

تو شعر می خوانی با صدایت سبز   می روی

 ‌

كوچه قرق می شود در انتهای رود

خیابان قرق

ایستاده   سرود می خوانی   می روی

 ‌

در انتهای كوچه ی بن بست   ابتدای فراموشی

چشم ها تو را می بینند

پیش نگاه آن همه چشم    ناپدید می شوی            می روی

 ‌

نگاه هیز تفنگ لمس می كند قامتت را حریص و آزمند دست می كشد          دست می كشد

ردی از خون شیار می زند پوست را بلند   شیار می زند تا نادیدنی

سرود خوان     دور از نگاه بیگانه      باز می گردی به خاك    می روی

 ‌

حالا دوباره تكه ای ابر پخش می شود روی ناكجا

و دوباره تنبور   صدای ممنوع

و دوباره  بابا یادگار

‌ ‌

 ‌

5

دردانه های كم سال خانم زندگانی

راه خانه را گم كرده اند

 ‌

ماه اربعین است اینجا

ازسیم های مخفی از موج های نادیده

شب نامه می ریزد     شعار   پر می كند پیاده روها را

 ‌

شام غریبان است اینجا

دردانه های كم سال خانم زندگانی

از راه های مخفی به سردخانه می روند

 ‌

ماه شهوت است اینجا

تفنگ ها با بدن های سبز    قامت های بلند

قرار معاشقه دارند  به آیین تفنگ

 ‌

ماه دروغ است اینجا

امواج      هویت ها را انكار می كنند       شناسنامه ها را

با كاروان تفنگ    با چشم هیز گلوله    خیره بر قامت كم سال جماعت     نمایش می دهند در خیابان

 ‌

و دردانه های كم سال خانم زندگانی

در سكوت سردخانه      انباری دور

بی غسل و بی كفن

به گرمای خاك می اندیشند            در میانه تابستان

‌ ‌

‌‌

‌‌

6

خیابان دو مسیر دارد در این شهر

كشتاری قدیمی        برگشته ازپیچ قرن

تكرار می شود در مسیر برگشت

 ‌

سرما نفوذ می كند به بیرون         بیابان

از دریچه های سردخانه

و خاك هنوز گرم است   و آن همه گودال   منتظر

 ‌

روز می گذرد    و شب

گودال ها یكی یكی پرمی شوند

و نوحه زنبور

خاك را بدرقه می كند       در غیبت تنبور

 ‌

بدن های آزرده    بدن های مفقود    با نام هایی محرمانه

لابه لای سطرهای سفید     گوش های گر گرفته

پخش می شوند با سرعت نور

 ‌

میهمان های جدید

در گودال های قدیمی

بدن های آزرده    بی حرمتی كه بدن را همیشه بدرقه می كند

سبز است و سرد

خاك این خیابان

‌صدا را به مخفیگاه می برد

‌ ‌

 ‌

7

افسرده است خیابان

سكوت می بارد

عابری خسته تكرار می كند

صدایی باستانی را در میدان باستیل

“جمهوری مرده است، زنده باد جمهوری”

 ‌

تكثیر دروغ با سرعت نور

از دریچه های تكثیر شونده در خانه های شهر

 ‌

كابوسی عجیب گودال ها را پر می كند

 ‌

تكرار می كنند هر لحظه

این همه قامت

تو را با نت های سبز در شعری برآمده از خاك

سرود می خوانند استوا ر

از زیر خاك یا پشت میله ها

 ‌

تو نیستی

نبودی از اول – می گویند-

و شعر حس غریب زنبوری است

كه لا به لای خاك         لا به لای گودال

دنبال تو می گردد

 ‌

دوربین ها مخفی و آشكار

به مخفیگاه رفته اند

و دختركان دوردست كم كمك

پیراهن آغشته به شعرهایت را به كمد می سپارند

 ‌

غمی نیست

شعری تازه در راه است   می گویند

و خاك گودال    كم كمك

دارد سرد می شود

 ‌

 ‌

 ‌

8

سراب یعنی شكست نور در بیابان

و نورها گاهی واقعیت را پنهان كرده اند    نورها

بیرون آمده از جعبه ای كه دیریست جادویی ندارد

 ‌

وارونه است جهان

در نور جعبه

خیابان وارونه است   میدان وارونه

 ‌

دردانه های كم سال خانم زندگانی

سوار برنور

از جعبه بیرون می زنند

می نشینند سحرگاه بر پیشانی روزنامه ها

 ‌

ابری سیاه می بارد

و جماعت را با خویش می برد به انتهای خیابان

سیاه است

می بارد تا انتهای دروغ

پاك نمی كند    می بارد

 ‌‌

رودها نهر شده اند       نحر می شوند

و نهرها خشك

از ابر سیاه تنها دود می بارد روی میدان ها

ردیف تفنگ

هیز و چشم چران

خیابان را قرق می كند

 ‌

 ‌

 ‌

9

‌دو خط موازی

حالا قطع می كنند یكدیگر را

و چشم های تو را   قطع

 ‌

قتلگاه

حالا میدانی است در حصار آسمانخراش

تفنگ ها از راه رسیده اند

و تن طعمه ای نحیف    وطن

 ‌

بریده باد دو دست كسی كه فرمان به دست داشت و دنده را گذاشت در حالت عقب   بریده باد

خاموش می شود صدایی كه آشنا    و دیوار حاشا البته همیشه بلند است

 ‌

گورت كجاست ای قامت بلند

كجاست آن بدن كه زنبورهای عالم به یادش نوحه می خوانند

خط های موازی بر گور توست كه به هم می رسند

و بابا یادگار می خواند

با صدای تنبور

 ‌

 ‌

 ‌

10

بصیرت است بستن چشم ها    یا چشم بندی

چشم در چشم نورهای مصنوعی

بصیرت معنای جدیدتری دارد

 ‌

بصیرت است

انكار می شوی پیش از طلوع خورشید

صدها هزار بار

بصیرت است

تفنگ ها خیابان را پر كرده اند

پیاده می شوند از اتوبوس ها

بصیرت است

قر می دهند ردیف تفنگ ها روی عزای مردم

قرقره می كنند

بصیرت است

 ‌

بصیرت می ریزد از ابرهای سیاه توی خانه های مردم

از مجرای نورهای مجازی

پخش می شود روی سفره های نفتی

 ‌

نفتی نشوید!

این را بصیرتی منتشر از روی آنتن ها فریاد می كشد

 ‌

 ‌

 ‌

11

ژاله یعنی شهید

ژاله تمام شهداست

این را تابلویی می گوید

كه از دیر از دورهای شهر روی میدانی نقش بسته است

 ‌

وقتی سیروان جاری می شود از سنگ های بابا یادگار

تنبور ساكت است

راه رفتن در سكوت

و جنگی تن به تن میان تفنگ و تنبور

 ‌

در سكوت تنبور

دیگر نمی توانی برخیزی

و خاك شعرهایت را دوره می كند

آخرین قطره های رودهای سبز و جوان

در خاك ناپدید می شوند

و ژاله میدانی است متروك

با تابلوی شهید كوبیده بر پیشانی شهر

 ‌‌

 ‌

12

بر سه شنبه سكوت می بارد

قبلا برف می بارید

یا این كه شعر

 ‌

خدایان در المپ جا خوش كرده اند

و زمین باری سنگین است

روی شانه های مردم

زیر نگاه هیولا

پرسیدن یعنی آوارگی در خیابان های شهر

لابیرنت شهری است كه به آخر نمی رسد

 ‌

در اخرین سه شنبه شهر

روی خاكت شعر می خوانم

همراه تنبوری كه سكوت می نوازد