۱
ساعت سهوربع بعداز ظهر جمعه ۲۹ مهرماه پس از پذیرفتن هیئت دولت و ابلاغ نظریات خود در خصوص این مسافرت، از “تهران“ به عزم “مازندران“ حرکت کردم.
همراهان عبارت بودند از:
شاهپور محمدرضا، ولیعهد.
فرج اللهخان بهرامی، رئیس دفتر مخصوص شاهنشاهی.
چراغعلیخان، کفیل وزارت دربار.
جعفرقلیخان اسعدبختیاری.
امیرلشگر خدایارخان.
امیرلشگرنقدی.
امیرلشگرانصاری.
علیخان دشتی، نماینده مجلس شورای ملی و مدیر روزنامة شفق سرخ.
دادگر، نمایندة مجلس شورایملی.
شکراللهخان قوامصدری.
میرزاکریمخان رشتی.
سرتیپ علیخان، معاون ادارة امینه.
سرهنگ محمدباقرخان، آجودان ولیعهد.
یاورمنصور میرزاجهانبانی، ریاست دواتومبیل اسکورت نظامی.
دونفر آجودان.
دونفر از اعضاء دفتر مخصوص.
از دروازة “تهران“ وارد جادة شوسه شدیم. این قسمت تا “سرخه حصار“ گرد و خاک بیشمار داشت. عمارت و باغ “سرخه حصار“ در کنار جادة “جاجرود“ و در دامنة کوه کم ارتفاعی بنا شده که رشتهای از این کوه ضلع شرقی جلگة “تهران“ را محدود میسازد. این بنا از عمارات سلطنتی قاجاریه است که محض تفریح و تفرج خود ساختهاند، و باوجود مصارف بسیاری که در عرض سال نگاهداری و حفظ آن ایجاب میکند، هیچ فایدهای از آن حاصل نمیگردد. چون سزاوار نمیدیدم که این ابنیه بیش از این بیفایده بماند و مردم از آن نفعی نبرند، بهمتصدیان امور دستور داده بودم راهی برای استفاده از آنها در نظر بگیرند که عمومیت داشته باشد.
اخیراً دکتر حسینخان بهرامی، رئیس کل صحیة مملکتی، پیشنهاد نمود که عمارت مزبور، برای تأسیس یک سناتوریوم تخصیص داده شود که دارای پنجاه تختخواب باشد، و مرضای مسلول شهر در آنجا تحت معالجه درآیند.
این مرض، با وجود هوای خشک و آفتاب درخشان “تهران“ که دافع سل است، متأسفانه بهعلت عدم رعایت اهالی از اصول صحی، خاصه اهل بازار که در زیر سقفها و در هوای کثیف دکاکین متوقفند، در “تهران“ شیوعی وافر دارد، ولی تا کنون برای این قبیل مرضا محلی متناسب که هوای مقتضی و مسافت کافی از شهر داشته باشد، ترتیب داده نشده بود. معلوم است که معاشرت با مسلولین تا چهمیزان برای سلامت مردم خطرناک است. پیشنهاد رئیس صحیه را پذیرفتم، و امر اکید صادر کردم که وسائل این کار را هرچه زودتر فراهم آورند.
مخارج اولیة تأسیس این سناتوریوم را بیستهزارتومان، و بودجة سالیانة آنرا در حدود چهلهزار تومان برآورد کرده بودند. چون از بودجة مملکت بهزحمت ممکن میشد که چنین وجهی تخصیص بدهند، چندی این موضوع معوق ماند، تا این که اخیراً، چون عزیزخان خواجه وصیت کرده بود دارائی او را پس از مرگ به پادشاه وقت تسلیم کنند، صورت اموال او را از نظر من گذرانیدند. من نیز هیئت دولت را مختار گردانیدم که این اموال را بهیکی از دو مصرف معارفی یا صحی برسانند.
هیئت دولت نیز صحیه را ترجیح داد، و بهاین ترتیب عایداتی برای مریضخانه مزبور پیدا شد، و دیگر تصور نمیرود مشکلی برای انجام این کار خیر باقی باشد.
“سرخه حصار“ نسبت به شهر “تهران“ ارتفاع بیشتری دارد، و از این جا راه به بالای گردنة “هزاردره“ صعود میکند. منظرة درههای بیشماری که از دامنة “البرز“ فرود آمده، و این قطعه خاک را پرچین و شکن میکند، برای اشخاصی که از جلگة “تهران“ بیرون آمده باشند خالی از تماشا نیست.
کلمه “هزاردره“ که اسم این تنگه شده، واقعاً برای تعیین عدة شعب آن کافی نیست.
در حینی که میخواستم از بالای این گردنه سرازیر شده و بهجانب رودخانه جاجرود بروم، خبر دادند که اتومبیل حامل بنزین و نظامیان بمبانداز در اواسط گردنه متحرق گشته، و راه به واسطة اشتعال بنزین و احتراق بمب و فشنگ مسدود است. فوقالعاده از این خبر متعجب شدم، زیرا اتومبیلی را که برای این عده نظامی تعیین کرده بودند، از محکمترین اتومبیلهای طرز جدید بشمار میرفت و رانندگان مجرب و سفرکرده داشت.
از بس متألم و متأثر شدم امر دادم اتومبیل مرا تا همان نقطه پیش ببرند، و از احتراق بمب و غیره نیندیشند. شاید زودتر بر کیفیت حال مطلع شده، و وسائل نجات راکبین اتومبیل را فراهم آورم. اما افسوس که سرعت و شدت سانحه، راه چاره را بربسته بود. اتومبیل براثر این احتراق بکلی ذوب شده بود، و منظرة اسفناک اجساد این چند نفر نظامی، چنان تأثیر شدید و الیم و غمناکی در من کرد که تا آن روز هیچوقت چشم خود را گریان ندیده بودم. فوراً حفظ و حراست بستگان و اهل و عیال این چند نفر را در ضمن برقراری حقوق و مواجب مکفی، دستور دادم، و امر کردم مقبرهای مخصوص نیز بنام خدمت و وفاداری، برای سوختگان مستقر سازند. گویا بیاحتیاطی یکی از نظامیان، و روشن کردن کبریت و سیگار، وسیلة اشتعال یکی ار پوتهای بنزین شده و شوفر نیز هراسان، بهجای نگاهداشتن اتومبیل و رفع چاره، اتومبیل را از جاده خارج، و به کوه زده و احتراق را تشدید کرده است.
علیایحال هنوز نمیتوانم از ابراز تأثر خودداری کنم. در تمام جنگهای عظیمی که برای من پیش آمده است، هیچ واقعهای بهاین شدت و بهاین دلخراشی به نظرم نرسیده است. معلوم شد که نیمساعت تمام چشم خود را به یک نقطه دوخته ابداً ملتفت هیچ چیزی نبودهام. هیچیک از همراهان نیز جرأت نکردهاند که نزدیک من آمده و مرا از این حالت بهت و حیرت که تا یک درجه برای خود من خطرناک بود، منصرف سازند. این چند نفر نظامی زیر دست خود من تربیت شدهبودند، و هیچ وقت منظر آنها را از صفحة دل خارج نخواهم نمود.
با اتفاقات پیشبینی نشده و قضا و قدر چه میتوان کرد؟ با یک عالم تأسف و تحسر بهراه افتادم. نیمساعت در سرپل “جاجرود“ پیاده شدم، ولی میل صحبت با احدی را نداشتم. چون شب را در “رودهن“ خواهم ماند فقط بهبهرامی دستور دادم که همراهان را بهطرف “رودهن“ هدایت نماید.
آب رودخانة “جاجرود“ در ایام بهار، بهواسطه طغیان اَنهار و رودهای کوچک دامنة “البرز“، خیلی زیاد میشود، طوری که جز بهوسیلة پل عبور از آن میسر نیست. در نتیجه، غالباً سدهائی را که برای زراعت در حدود “ورامین“ و غیره برآن میبندند، خراب کرده و خساراتی وارد میسازد.
رود “جاجرود“ از شهر “تهران“ ۶۰۰ متر ارتفاع دارد. ارتفاع “تهران“ نیز از سطح دریا یکهزارودویست متر است (۱۲۰۰)، بهاین لحاظ ممکن است که آب این رودخانه را به “تهران“ برد، زیرا تهران به واسطة نداشتن رودخانة بزرگ البته نمیتواند که زیبائی منظر و لطف طبیعی و نظافت جامع را دارا باشد. ولی انجام این نقشه بهعلت خسارتی که بهزراعت “ورامین“ وارد میگردد، و مخارجی که برای حفر مسیر رودخانه و عبور دادن از کوه لازم خواهد شد فعلاً میسر نیست.
در این باب، امر بهتحقیقات علمی و دقیقتری دادم که در صورت امکان جبران نقص آب “ورامین“ را بنمایند.
“تهران“ را از روز اول برای مرکزیت و پایتخت انتخاب کردن، شاید مبتنی بر یک فکر عمیق نبوده و جهات مشخص و خانوادگی داشته است، ولی فعلاً که خواهنخواه مرکز مملکت واقع شده، با هر وسیلهای هست، باید برای آن فکر رودخانه و آب سرشار کرد.
بعد از قریة “کرد“، در نزدیکی و سرراه، قریة بزرگی دیده نمیشود، مگر “بومهن“. رود کوچکی که از “بومهن“ میگذرد، از گردنة “سکنهدار“ نزدیک به“سیاه پلاس“ سرچشمه میگیرد، و تدریجاً عظمتی یافته پس از الحاق به آب “آه“ و “دماوند“ به “جاجرود“ میپیوندد. ارتفاع “بومهن“ از “تهران“ ۵۰۰ متر است.
قریب نیمفرسنگ بعد از “بومهن“، قریة “رودهن“ است، که آب “آه“ از آن میگذرد، و قریب یکصدوپنجاه خانوار سکنه دارد که کردبچه و از مهاجرین “ارومیه“ (رضائیه) میباشند. “رودهن“ ملک شخصی من است. اخیراً برای رفاه حال عابرین، دستور ساختمان یک مهمانخانهای در این قریه دادهام که مقداری از بنای آن حاضر شده، و بقیه را هم مشغولاند. چون در مجاورت این قریه آب معدنی خوبی وجود دارد، بعد از امتحانات شیمیائی و فوائد مسلم آن، دستور ساختمان حمامها و محلهای منظمی دادم که با وجود راه شوسهای که ایجاد کردهام، بتواند مورد استفاده اهالی “تهران“ و سایر نقاط واقع شود.
هوای “رودهن“ بهواسطه مجـاورت با “دماوند“ و ارتفـاع محسوسی کـه نسبت به “تهران“ دارد، طبعاً سرد و ییلاقی است، و طرف مقایسه با هوای “شمیرانات“ نیست. با سرعت سیر اتومبیل، چون زیاده از یک ساعت و نیم و دوساعت بیشتر، فاصله از “تهران“ ندارد، یقین دارم در فصول تابستان مورد استفادة کامل اهالی “تهران“ واقع خواهد شد. خاصه اینکه از آب معدنی و استحمام و استنشاق هوای اطراف آن و غیره، استفادة زیادتری خواهند برد.
نزدیک به مغرب در عمارت جدیدالبنای “رودهن“ پیاده شدم. اطاقهای مهمانخانه را که مشرف به رودخانه است و دره، برای اقامت همراهان تخصیص دادهاند. من و ولیعهد در عمارت بالای باغ منزل نمودیم.
هرچند هوای این دره در این شب مهتاب بسیار مطبوع به نظر میآمد، ولی واقعة امروز در گردنة “هزاردره“ طوری مرا مغموم ساخته بود که واقعاً از هر تفریح و تماشائی منزجر بودم. بهرامی اطلاع داد که در سرپیچ “جاجرود“ در نقطهای که راه شوسه بهطرف “رودهن“ منعطف میگردد، در بیست قدمی جاده یک پلنگ و یک بچه پلنگ دیده است که نگران حرکت اتومبیل و شعاع چراغ آن بودهاند، و خیره بهطرف اتومبیل نگاه میکردهاند. اتفاقاً سه نفر دیگر که در اتومبیل مشارالیه بودهاند، و خود او هیچ کدام دارای اسلحه نبوده، و پلنگها به واسطة صدای بوق اتومبیل، قریب سیصد قدم از کنار جاده خارج شده و از بالای تپه، باز بهطرف اتومبیل نگاه میکردهاند. اگر یکساعت زودتر اطلاع داده بود، حتماً برای شکار آنها حرکت میکردم، افسوس که پس از مغرب این اطلاع را داد، و هوا بکلی تاریک شده است. من اصولاً به شکار حیوانات و پرندگان رغبت زیاد ندارم، و خیلی کم اتفاق میافتد که میل به رفتن شکار و زدن آهو و کبک و غیره نمایم، ولی برای شکار ببر و پلنگ خالی از علاقه نیستم. علیایحال دستور حرکت فردا و ترتیب سفر را داده، خوابیدم.
ساعت هشت صبح که از منزل بیرون آمدم، اتومبیلها حاضر بود. همراهان بهانتظار من، درب باغ ایستاده بودند. ابتدا قریب یک ربع فرسنگ از راهی که دیروز آمده بودیم مراجعت کرده، به سر جاده “دماوند“ رسیده، و از پل محقری عبور کردیم. راه دائماً برارتفاع خود میافزاید. اتومبیلها در دامنة جنوب شرقی “البرز“ در حرکتاند. درههای عمیقی پیش میآید که اتومبیل غالباً در یک ارتفاع تقریباً دویست ذرعی بالا و پائین میشود. دره و ماهورهای پرپیچ و خم از هرطرف گسترده است، و سیمای خاک را به صورتی عبوس شبیه میکند. راه در این نقاط بر حدود “ورامین“ مشرف است. رشته کوه “البرز“ در طرف یسار ما ارتفاع زیادی نشان میدهد، زیرا که جاده خود در یک خط مرتفعی امتداد دارد.
من از این قسمت جاده خوشم نمیآید، و نپسندیدم. باید دستور بدهم که این قسمت را بعدها عوض کنند، و راه را از کنار “رودهن“ به طرف “دماوند“، تسطیح نمایند که خطر اتومبیلرانی کمتر شود، و مردم سهلتر بتوانند عبور و مرور نمایند.
پس از وصول به حدود شهر “دماوند“، و پس از عبور از نقطهای که جادة “دماوند“ را از خط “فیروزکوه“ مجزی میسازد، وارد منطقة “فیروزکوه“ و قراء و قصبات آن شدیم. اولین قریة سرراه ما “گیلیارد“ یا “جیلیارد“ بود، که قریهای است نسبتاً بزرگ. پس از آن “آئینهورزان“ قرار دارد، که دهی است مرتفع با هفتاد خانوار جمعیت. یک فرسخ دورتر از “آئینهورزان“، قریة “جابان“ واقع شده است که اهالی و تهرانیها آنرا “جابون“ تلفظ میکنند. قریه “سربندان“ مرتفعتر از “جابون“ است اما آب و هوای آن به لطف “جابون“ نیست. نیمفرسنگ دورتر از آن، قریه “سیدآباد“ است که آخر خاک “دماوند“ واقع میشود. از گردنهای که در یک فرسنگونیمی “سیدآباد“ واقع است، راه سرازیر میشود و درهها بر عمق و تندی خود میافزایند. “سیاهپیچ“ قطعهای از این قسمت راه است که در حین سرازیری اعوجاجی مییابد. و چون خاک و سنگ این قطعه از حیث رنگ و اعوجاج مورد توجه شوفرها واقع شده، به“سیاهپیچ“ شهرت گرفته است. امر دادم حتیالمقدور این قطعه راه را بتراشند و وسیع کنند.
چند قدم پائینتر، رودخانهای جریان دارد که آنرا “دلیچای“ یا “روددیوانه“ مینامند. در فصل بهار دیوانهوار طغیان مینماید و غیرقابل عبور میشود و راه را قطع میکند. در بازدیدهای قبلی، در ضمن دستورهای کلی که برای ساختن راه میدادم، مخصوصاً قدغن کردم که پل مستحکم و بلندی براین رود ببندند. چون خبر ساختن آن رسید، گفتم که آن را “پلفردوس“ بخوانند و اکنون “پلفردوس“ سرآمد پلهای این حدود است.
بهنقل بهرامی، قریب چهل و پنج سال قبل مرحوم اعتمادالسلطنه در کتاب مطلعالشمس، وضع این نواحی خاصه “فیروزکوه“ و قلاع و حصار آنرا مشروحاً و در کمال دقت و با نهایت امعان نظر شرح داده است. از آن زمان تا حال تغییر فاحشی رخ نداده الا اینکه قصبة زیبای “فیروزکوه“ از فرط اهمال اهالی آن کثیفتر شده و شایستة اسمی بهاین زیبایی نیست.
مرحوم اعتمادالسلطنه مرد صاحبنظر و متتبعی بوده، آثار و علائم و نوشتجات او را میپسندم. اخیراً در کتابخانة آستان قدس رضوی در “مشهد“، که بهدیدن کتابها مشغول بودم، کتابی مبنی بر یادداشهای یومیة اعتمادالسلطنه بهدست من افتاد. بردم منزل، و یکی دوشب بهدقت مطالعه کردم. این کتاب دو جلد است، و یادداشتهائی است که این شخص از گزارشات یومیة دربار نوشته، و با خط زنش پاک نویس شده است.
هرکس بخواهد وضعیت دربار ناصرالدین را بفهمد، بهترین نمونة آن همین دو کتابی است که اعتمادالسلطنه نوشته است!
کتابها را باید دید و آنوقت بهخوبی فهمید که این مملکت چرا بهاین روز سیاه نشسته است؟ چرا گردوغبار مذلت، فقر و مسکنت، تباهی و تبهروزگاری چهرة آن را آزرده ساخته؟ چرا مراحل تنبلی و تنپروری و وقاحت و بیآزرمی و بیفکری و بیعلاقگی و اجنبیپرستی اندام عدهای از سکنة این مرز و بوم را سیاهپوش ساخته است؟ چرا یک ثلث ایران از بدن مملکت مجزا و بهدست اجانب داده شده، و در تجزیة هریک از قسمتها چه تأثری در دربار ظاهر و تا چه درجه بهاین تجزیه و تقسیم، با نظر لاابالیگری و بیقیدی و بیاعتنائی نگریسته شده است؟
من نمیخواهم که بهسلسلة قاجار با نظر عناد و خلاف عدالت نگاه کنم، زیرا هرچه بوده گذشته و رفته است، و فعلاً نیز موقعیت خود را مهمتر از آن میدانم که بهیک جمعی نامحرم، خائن وطن و غیر ایرانی عطف توجهی نمایم، اما بینیوبینالله و از روی انصاف و حق، باید اقرار کرد که اگر چه افراد سلاطین این سلسله، همه مستعد در خرابی و فساد اخلاق افراد مملکت بودهاند، ولی عامل اصلی فساد و برباددهی مملکت، شخص ناصرالدین بوده، و در تمام اوراق دوجلد کتاب اعتمادالسلطنه، که با نظر دقت استفصاء شود، تمام ایام زندگانی پادشاه وقت از دو کلمه خارج نمیشد: زن و شکار!
پنجاه سال صحبت زن و شکار، حقیقتاً تعجبآور است! پنجاه سالی که موقع نمو تمدن و علوم در اقطار عالم بوده، و چنانچه بهدیدة تحقیق و تدقیق موشکافی شود، نمو ترقی و تمدن در “اروپا“ و “آمریکا“ و مخصوصاً در “ژاپون“، مربوط به همین پنجاه سالی بوده که بشریت و مدنیت چهار اسبه بهطرف تعالی و تجدد میدویده، و دربار ایران در این ایام تمام فضایل خود را صرف امیال نفسانی میکرده است.
بخاطر دارم که مدیر جریدة حبلالمتین “کلکته“، تقویمی انتشار داده بود متصور بهسلاطین قاجاریه، و در آن تقویم از روی سند و تاریخ مسجل کرده بود، درست یک ثلث ایران، در ایام مزبور از کف رفته، و جزء ممالک خارجی شده است. تقویم مزبور چاپ شده و البته همه دیدهاند.
چیزی که در یادداشتهای مرحوم اعتمادالسلطنه بیشتر نظر مرا جلب میکرد، این بود که تقریباً در آخر یادداشت هر روزی این عبارت را تکرار میکند “شکر خدا را که هنوز زندهام!“
معلوم میشود فضلیت و تقوی، ذوق و قریحه، صنعت و ابتکار و علم و دانش اساساً مورد تکدیر و تدمیر دربار و صاحبان آن بوده است و این بیچاره، کمتر روزی بوده که بهزندگی خود مطمئن و امیدوار باشد.
از “فیروزکوه“ تا سر “گدوک“ همهجا راه سربالا میرود، اما چندان تند نیست. کاروانسرائی از بناهای شاه عباس صفوی در سرگردنه باقی است، که هرچند عظمت و شکوهی ندارد و محوطه و طاقی چند بیش نیست، ولی در این مکان که مهب بادهای سرد و سخت است، این پناهگاه برای مسافرین نعمتی است عظیم. اکنون قهوهخانهای هم در کنار آن ساخته شده و دایر است.
چون از “رباط“ دورشدیم، در میان جاده و کمر کوه هیکلهای مهیب و عظیم شبیه بهدود بهنظر میرسد که در مقابل ما جزر و مد داشته، و با یکدیگر مصاف میدادند. این اول ابرهای “مازندران“ بود که پیدا شده بودند. این ابر یا مه را اهالی “توره“ میگویند.
هرقدر اتومبیل بیشتر میرفت، بهابر نزدیکتر میشدیم. در اثر باد هر لحظه صفوف آنها بهم خورده بهاطراف پراکنده میشدند، و شخص گمان میکرد که آن نواحی تمام سوخته، و این دود حریق است که آسمان را پوشانده است. ناگاه وارد سینه مه یا ابر شدیم. هوائی مثل هوای حمام، مرطوب و گرم، ما را فرو گرفت. لباس و دست و صورت من ترشد. هرقدر پیشتر میرفتیم، ابر غلیظتر و نقاط اطراف راه ناپدیدتر میشدند، بهحدی که دیگر از بیست قدم فاصله هیچ چیز پیدا نبود. کوهها چنان مینمود که در یک پردة نازک حریر پوشیده شدهاند. این ابرها مانند مرغهای عظیمالجثه در فضا حرکت میکنند و برسنگها نشسته، در خاک فرو میروند. اگر “البرز“ اجازه میداد که گروهی از این مرغان بزرگ به فضای “تهران“ هم بیایند، چه خرمی و انبساطی که در آن اراضی خشک تولید نمیشد!
هوا کامـلاً عوض شد. ولیعهـد اظهـار تشنگی میکند. چشمة آب باریک و شفـافی که از روی سنگ بهطرف جاده در جریان است، آب بسیار گوارائی است، و رفع عطش از مشارالیه شد.
شوفر و اتومبیل و صندوقدار، هر سه، اوقاتم را تلخ کردهاند.
اتومبیلی که سوار هستم، سیستم رنوست. صورت ظاهر آن قشنگ و مطبوع، ولی کوچکترین نشیب و فرازی کافی است که آن را در جاده نگاه دارد. این اتومبیل برای راههای فعلی ایران، که تازه شروع بهاحداث آنها شده است، جز دردسر فایده دیگر ندارد. دفعة چهارم است که در برابر فراز و نهر مختصری ایستاده و با زور عملجات بهراهش انداختهاند.
صندوقدار هنوز لیاقت آنرا ندارد که یک دستمال تمیز و نظیفی بهدست من بدهد.
شوفر، برای آنکه تبعة خارجی است و هنوز فضلیت سابق ایران از دماغ او خارج نشده، بیمیل نیست در مقابل اوامر ولیعهد خونسردی نشان بدهد. اتومبیل رنو را رها کرده، شوفر بیتربیت را اخراج و اتومبیل بهرامی را سوار شده حرکت کردم.
از این جا درة بزرگ “تالار“ شروع میشود. جادة شوسه در طول همین رودخانه، گاهی درساحل یسار و گاهی در ساحل یمین امتداد دارد. راه دائماً فرود میرود، و هوا گرمتر میشود. اولین آبادی بعد از “رباط“، “دوگل“ است که آسیا و منظرة مصفائی دارد. سپس راه از تنگه عمیقی میگذرد که کوهها از دوجانب بر روی آن خم شده، و تقریباً جاده را شبیه بهشکافی که در دیوار احداث شده باشد، نمودهاند. تراشیدگی کوه و پیچ و خم راه و بستر رودخانه نمایش با عظمت و دلفریبی دارد. از پیچ که عبور کردیم، عمارت اعضاء طرق “عباسآباد“ نمایان شد. این بنا عبارت از چهار اطاق و ایوانی است که تازه ساختهاند. مختصری در این نقطه توقف نمودم.
همراهان من در تصادف بهاین بنای محقر اظهار شادمانی فوقالعاده میکنند و مبالغهها میگویند. تا یک درجه حق دارند، زیرا اولین نشانهای است که از تمدن و تجدد عصر معاصر بهپیکر این صخرههای عظیم و جبال مرتفع و درههای عمیق نصب میشود.
البته همراهان من بهقدر وسعت دماغ خود، و بهقدر وسعت دماغ پیشینیان ایران فکر میکنند. اگر گوش همراهان من طاقت شنیدن و اصغای افکار مرا داشت، بهآنها میگفتم که عمارت دوسه اطاقی اعضاء طرق مورد استعجاب نیست. خطآهن ایران باید “البرز“ را بشکافد و از همین جا عبور کند. مسافرین اقصی بلاد “اروپا“ و “آمریکا“ باید از قلة “البرز“ و تونلهای همین نقطه سرازیر شده، و خاطرههای خود را از تماشای مناظر ملکوتی “مازندران“ بیارایند.
آیا انجام این آرزو و آمال محال و ممتنع خواهد بود؟ آیا بهانجام آرزوی خود موفق خواهم شد؟ باخداست! چیزی که مرا فعلاً در زحمت دارد، این است که از صحبت این خیال نیز با همراهان خود منصرفم و مجبور بهسکوت هستم. اجباراً باید قصص شاهنامه را بشنوم که محالات را بهوجود پهلوانهای افسانهای خود ترسیم کرده است. با اشخاص باید بهقدر انتظار آنها، و در حدود افکار و دماغ آنها صحبت کرد. فعلاً قصههای شاهنامه مطرح است. من هم میشنوم و در اعماق خیال خود با مختصر تبسمی میزان عقاید و افکار آنها را میسنجم. میرزاکریمخان ارتفاع و سختی کوهسار یمین درة “عباسآباد“ را توجیه کرده، حق را بهجانب فردوسی و قشون کیخسرو میدهد که نتوانستهاند از این محل عبور کنند. خدایارخان و نقدی تصور عبور از این راه را مافوق وهم و قیاس، و مافوق طاقت بشر میدانند. چه باید کرد؟ نمیدانند که اصلاً و اساساً شأن انسان و شرف انسان در این است که براثر فکر و توانائی خود بر عوامل طبیعی غلبه جسته، و تا هر درجه که میتواند، عناصر طبیعی را مطیع و منقاد خویش بنماید.
من بههمراهان خود اعتراضی ندارم. اکثریت سکنة روی زمین همانهائی هستند که برطبق مقتضیات محیط نشو و نما کرده، و دایرة عقول و افهام خود را از موازی خوردن و خوابیدن و راه رفتن و تأمین معاش کردن، وسیعتر نمیبینند.
من تصور میکنم که عقل و فکر برای غور در طبیعت، مجاهده، کوشش و تصمیم در دماغ انسان بهودیعت گذارده شده است. شبههای نیست که اقلیت مردم، از عقل و فکر خود در غور و تحقیق استفاده میکنند. در بین آنها نیز اشخاصی دیده میشوند که از سعی و کوشش نیز امساک نمیورزند. اما مرد مصمم کمتر در میان مردم وجود پیدا میکند. تصمیم گرفتن کار آسانی نیست، و اجرای تصمیم چندین بار از اخذ تصمیم دشوارتر است. از این جاست که یک نفر مرد مصمم قادر است که یک مملکتی را به تغییر ماهیت مجبور سازد. مرد مصمم تابع عوامل ظاهری طبیعت و مقتضیات محیط نمیشود. او محیط را بهمقتضیات فکری خود مطیع و آشنا میسازد. اوست که یک مرحلهای از سعادت را بهاستقبال بشریت فرستاده، و یک قدم بشر را بهطرف سعادت میراند و رهبری میکند.
علیایحال از مطلب دور نشویم. خطآهن بزرگ ایران، چه بخواهند و چه نخواهند، باید از همین هفتخوان رستم شاهنامه عبور کند. من این فکر را در مخیله خود راسخ خواهم داشت تا ببینم چه وقت بودجه مملکت را متوازن خواهم کرد، و غرش لکوموتیو را در همین درههای وحشتخیز طنین خواهم داد.
“عباسآباد“ دو قسمت است. بالا و پائین. این آبادی در درة عمیقی واقع شده و از هر طرف کوههای بلند، مانند حصار برآن احاطه دارند. در دامنة مقابل “عباسآباد“، عمارت سفید و مفصلی بهنظر میرسد که متعلق به یکی از خوانین سواد کوهی است.
در درة “سواد کوه“ از این قسم عمارت بسیار دیده میشود. ولی این بنا، بهواسطة محلی که برسرجاده دارد، ممتاز است، درة “عباسآباد“ محل تلاقی سهراه مهم است. یکی بهجانب “مازندران“، دیگر بهطرف “فیروزکوه“ و سوم بهسمت داخلة “سوادکوه“ ممتد میشود. این عمارت بر هر سه قطعه راه مشرف است، و در بالای قلة کوه به یک قطعة ابر شباهت دارد. از قدیمالایام اهمیت این نقطه منظور متنفذین محلی بوده است. استحکاماتی در این محل ساخته بودهاند که کاملاً جادة “مازندران“ را به اختیار آنها میگذاشت. گویا راهداری این نقطه فواید زیادی داشته و از مشاغل و مناصب عمده بوده است.
در کنار جادة “عباسآباد“، بنای کوچکی است بهیادگار عملجات راه، که در این محل سخت مشغول تسطیح جاده بودهاند، و سال گذشته دچار حادثه شدهاند. تفصیل آنکه باروت زیادی در کنار راه انبار بوده که هنگام لزوم بهمصرف شکافتن کوه و سنگ برسد. اشخاصی که در حوالی بودهاند، بیاحتیاطی کرده، آتش سیگار را در آن افکندهاند. تمام بیشهها آتش گرفته و خانههای اطراف را ویران کرده است. هفتنفر مقتول و ۱۳ نفر مجروح شدهاند. خیلی از شنیدن این قضیه متاسف شدم. دومین دفعه است که در این راه میبینم آتش سیگار چه تلفات و خساراتی را وارد ساخته است.
در ابتدای ناحیة “سوادکوه“ واقع شدهام. خاطرههای عجیبی از مد نظرم میگذرد. میل دارم قدری تنها باشم و فکر کنم. همراهان را مرخص کردم که بروند قدری استراحت کرده، صرف چای نمایند. ولعیهد که با صحبتهای نمکین خود خاطر مرا محفوظ کرد، از مرخصی همراهان استفاده کرده، او هم رفت در اطراف جاده گردش نماید.
تنها ایستادهام. بهجانب ناحیه “سوادکوه“ و مناظر دلپذیر آن نگاه میکنم. “سوادکوه“ مسقطالرأس من است. اینجا را از صمیم قلب دوست دارم. بهوطن خود مجذوبم. وطن خود را میپرستم. بهنسیمی که از جانب بالا میوزد و دماغ مرا عطرآگین مینماید علاقمندم. بهاین کوه و سنگ و جنگل و درخت و ذرات خاکی که صفحة “سوادکوه“ را تشکیل میدهد، صمیمیترین، حساسترین، و مؤثرترین جذبات روح و قلب خود را تسلیم مینمایم.
چه خاطرههای مقدسی که الساعه از جلوی چشم من میگذرند، و سرتکریم خود را در مقابل آنها خم مینمایم. چه یادگارهای عزیزی که الان بروجود من استیلا یافته، و بی اختیار بهطرف آنها پرواز میگیرم.
ای مهر مادری! ای محبتهای مادرانه که مانند روح در آغوش نوازش تو پروده شدهام! ای یادگار امید و آرزو که صفحة وجودم، هیچوقت از انعکاس وجود تو خارج نیست! بهتو مجذوبم، و هنوز از شجاعت روح تو و صفای قلب تو استعانت و استمداد میکنم.
از فراز تخت سلطنت به تو سلام میدهم. از کنگرههای تاج سروری ایران بهتو تعظیم میکنم. ای وجود بیمثل و مانندی که کلمة تهور و رشادت و لغت عقل و درایت بهوجود تو مفتخر بود! ای بیهتمای بینظیری که شجاعت و عزت نفس را در طی هرقدم و تلو هر لحظه، درس اولین و آخرین میدانستی، و از تلقین آن بهدماغ من از همان بدو طفولیت، صرفنظر نکردی، و دقیقه بهدقیقه و ساعت بهساعت بهپیروی از آن، مجبور و منقادم ساختی! هنوز کلمات ملکوتی تو در گوش من منعکس و طنینانداز است. هنوز اصوات آسمانی تو روحم را مینوازد و لوح ضمیرم را آرایش میدهد.
عظمت مقام، متانت، تهور، شجاعت و حتی جنگجوییهای تو هرگز از نظرم فراموش نمیشوند. درس وطنپرستی را فقط از رفتار و کردار و سکنات تو آموختم. درس تهور و شجاعت را فقط از اثر فکر و بازوی توانای تو تکرار کردم. هنوز تو را میبینم که به بازوی شخص خود تکیه کرده، و داری بهمحوطة “سوادکوه“ حکمفرمائی میکنی، رئوس قبیله و خانواده را از دوست و دشمن دارم میبینم که در مقابل اقتدار تو سرتکریم و تسلیم پیش آورده، و از اکرمیت تو دارند کسب احترام میکنند.
خاک “سوادکوه“ نمیتواند منظر ملکوتی تو را از نظر من ناپدید کند. موانع طبیعی قادر نیستند که سیمای زنده و غیور ترا از خاطر من فراموش سازند. از ربالنوع نسیم و باد آرزومندم که نوزد مگر برای آسایش تو، ریاحین بهاری چادر گل برسر نکشند مگر برای نوازش تو و تسلیت خاطر تو.
وطن تـو ایران، هرقدمی که از این بهبعـد بردارد، بلاتردیـد مدیون بهافکار توست. هراصلاحی که در ایـن مملکت آغاز شود، مربوط به دروس ابتـدائی و تلقینات اولیـه توست. آسوده و آرام باش که دیـگر خطری برای وطن تو نیست. سرزمینی که همیشه کنام شیران و مهد دلیران بوده، زندگانی خود را دوباره از سر خواهد گرفت. خواهد رفت بهآن راهی که خدا آن را پسندیده، و افکار تو آن را پیشبینی کرده است. هدایت خواهد شد بهآن طریقی که روح بشریت و انسانیت و تعالی و ارتقاء درگذرگاه آن نشسته، و دست تمدن و تکامل به پیروی آن برپاخاسته است.
ای مهر پدری و یادگار فناناپذیر وجود! ای خدای ثانوی که هیچ امیدی بدون وجود تو قابل ظهور و بروز نیست! افسوس که دست روزگار زیارت سیمای تو را از من دریغ کرد، و مجال نداد که در سایة عطوفت و اقتدار تو لحظهای بیاسایم، و از تبسمهای جانپرور تو کسب مسرت و قوت نمایم. کاش امروز وجود داشتی و در دیباچة “مازندران“ صفحة اول را با حضور تو ورق میزدم! افسوس و هزار افسوس!
ای خاک “سوادکوه“! ای مرقد اسلاف و اجداد و نیاکان من! ای قطعة عبیر و بیز و عنبرآمیزی که بهشت برین در مقابل تو برای من بهپشیزی نیرزد! ای آرامگاه شجاعان و دلیران که هنوز هیچ سمستور بیگانه سینة تو را نخراشیده است! ای مسقطالرأس عزیزی که در طی هزاران سال و صدها نهضت و جنبش، همیشه دست رد بهسینه نامحرم نواخته، و هنوز اجازه و رخصت ندادهای که کوچکترین تجاوزی از طرف بیگانگان و اقوام خارجی بهجانب تو ظاهر گردد!
ای مهد خون بیآلایش! ای گهواره حقیقی ایرانیت و قومیت! ای خاک با افتخار که امتزاج با بیگانگان هنوز در قاموس وجود تو معنی نمیدهد، و الفاظ بیتعصبی و کوتاه فکری از دیوان منشأت تو خارج بوده است!
ای خاک پاک ایرانیت که برای یک روز معینی ذخیره شده بودی، اینک در مقابل تو ایستادهام. ترا نگاه میکنم. بهطرف تو مجذوبم. تو را از صمیم جان دوست میدارم. وجودم از وجود تو عجین گشته، و ذرات وجودم از ذرات وجود تو تشکیل یافته است. از تو برخاستهام، و به جانب تو معطوفم. تو قلب ایرانیت هستی و باید محسود بلاد واقع شوی. تا بهابد به تو سلام، و خاک پاک تو توتیای چشم ملیت و ایرانیت باد!
همراهان کم و بیش از صرف چای فراغت حاصل کرده، دارند بهطرف من میآیند. از قراری که رئیس کابینه تذکر داد، معلوم شد نیمساعت تمام است که چشم خود را بهیک نقطه دوخته، و هیچ انعطاف و تمایلی به خارج نکردهام.
مشارالیه سنخ افکار مرا در این موقع استنباط کرده بود. او بهعقاید و خیالات من بیشتر از سایرین آشناست، زیرا از بدو ورود من به“تهران“ (در موقع کودتا)، رئیس کابینة من و متصدی ابلاغ اوامر من بوده است.
نشیب جاده تقریباً از حد اعتدال خارج است. دود کورههای ذغال هم که در کمر کوه از سوزاندن درختان، برای تهیه ذغال برمیخیزد، با مه آمیخته میشود و یک خط آبیرنگی در وسط مه سفید ترسیم میکند.
برای چه این درختان عظیم را این طور لاابالیانه قطع میکنند؟ ذغال میخواهند؟ بسیار خوب! چرا بجای این درختها نهال تازهای غرس نمیکنند؟ با این ترتیب ممکن است تمام جنگل این حدود از بین برود، و تبدیل شود بهیک قطعه خاک! چنانکه علائم و آثار اضمحلال جنگل کاملاً در این حدود آشکار شده است.
مگر این جنگلها (غیر از قطعاتی که متعلق بهصاحبان معین است)، مال دولت و مملکت نیست؟ خیر، اصلاً دولت و مملکتی اخیراً در ایران نبوده که بهاین کلیات و جزئیات دقت کند! والا چگونه میشد که هر ذغال فروشی با کمال بیپروائی، مالیه مملکت را اینطور به عنوان ذغال آتش زده، با ثمن بخس به نفع خود بفروشد؟ اغلب این درختهائی را که این طور لاابالیانه ذغال میکنند، چوبهای صنعتی است، و قیمت آنها یک فصل مهم از خزانة مملکتی را تشکیل خواهد داد. باید در این باب فکر اساسی بنمایم.
در حدود “تاله“ جنگل عظمتی بهخود گرفته، و کوهها بکلی از درخت پوشیده بودند. از دامن کوه تا قله، درختها بر یکدیگر توده شده، و کوههای مخروطی را، بهدرختی عظیم شبیه کرده بودند، چنانکه هردرختی، برگی از آن کوه محسوب میشد. حقیقتاً منظرة عجیب و جالب توجهی است. طبیعت تمام قریحه و هوش خود را در نقاشی “مازندران“ بکار برده، و از لطف و ذوق خود، حتی دقیقهای را هم غفلت نکرده است.
من جنگلهای “هندوستان“ و “آفریقا“ و “مناطق حاره“ را ندیدهام، و شرح آن را فقط در کتابها خواندهام. اما قسمت جنگلهای “اروپا“، مخصوصاً “سویس“، تا آنجا که در سینما توگراف و کارتپستالها دیده میشود، تصور نمیکنم مانند جنگلهای “مازندران“ بدیع و سرشار باشند.
راه در این نقاط از دامنه کوه میخزد و پیش میرود. تصور میکنم راجع به امتداد راه در این نقطه باید تجدید نظر کرد. از طرفی کوههای جنگل پوش قریب بههزار ذرع بالا رفته، و از طرفی درة عمیق و سراشیب دویست ذرع فرود آمده، و رودخانة خروشان و مارپیچ در قعر آن جریان دارد.
راه مثل کمربندی در این فاصله کشیده شدهاست. از دامن کوه تراشیدهاند و بهطرف پرتگاه رودخانه افزودهاند، ولی پیچ و خمهای بسیار دارد که برای اتومبیل بی خطر نیست. مخصوصاً از “تهران“ که به“مازندران“ میروند، اتومبیل همه جا سرازیر میرود. قوافل که مصادف با اتومبیل میشوند، بکلی مستأصل و سرگردان میمانند.
هنوز چهارپایان این حدود با صدای اتومبیل آشنا نشدهاند. بعضی از آنها که با این مرکب آتشین تصادف میکنند، در پیچوخم راه با صدای بوق اتومبیل رم کرده، با نهایت هول و هراس بهطرف کوه و یا به جانب رودخانه میروند. اگر مختصر بیاحتیاطی شود، یا مصادمه بهعمل میآید، و یا حیوانات تلف میشوند. در اغلب نقاط هم گریزگاهی نساختهاند که قوافل خود را به کناری بکشند.
از عیوب دیگر این راه، پیچهای بسیار و سراشیبهای خیلی تند است، که بیش از میزان معمولة هبوط و صعود طرق شوسه ساخته شده است. دیگر سیلگیرهای متعدی است که حتماً در زمستان قسمتی از راه را خواهد شست.
البته فعلاً بهاین راه، اسم راه شوسه نبـاید گذاشت. تمـام مقصود من این بـوده که عجالتاً “مازندران“
به“تهران“ وصل شود، و راه عبور باز باشد. سپس با خیالاتی که در مورد راهآهن دارم، جاده بهقدری باید وسعت یابد، و شوسة حسابی بهعمل آید که مختصر مانعی هم برای قوافل و مسافرین موجود نباشد. با وسائل حاضره و با عجلهای که شده البته رفع این نواقص تا بهحال ممکن نمیشده، و مهندسین سعی لازم در ساختن جاده نمودهاند.
کسی که قبل از ایجاد این راه، از این نواحی عبور کرده باشد، میداند که شکافتن سینة “البرز“ و گریبان جنگل کار سهل و سادهای نبوده، و اگر مراقبت دائمی شخص من نبود، و تهدید و تشویق متواتر و قطعی نمیکردم، اصلاً خود مهندسین اقدام بهساختمان راه نمیکردند، و عمل را یک امر محالی میدانستند.
“پلسفید“ از پلهای سابق این راه است که در عهد شاهعباس ساخته شده و دو چشمه دارد. اگر چه قابل ملاحظه نیست، ولی با مرمتی که اخیراً از طرف ادارة طرق بهعمل آمده، فعلاً یکی از پلهای مهم این راه شمرده میشود.
رسیدیم بهقریة “زیرآب“. “زیرآب“ نسبت بهسایر قراء عرض راه، نقطة مهمی است. زیرا تلگرافخانه دارد، و در واقع مرکز “سوادکوه“ است.
از “زیرآب“ تا “شیرگاه“، که میخواهم شب را در آنجا بمانم، راه چندان سختی ندارد مگر در “میانکلا“، که سربالائی سخت آن هنوز باقی است. در این قسمت، جنگل نهایت عظمت و قشنگی خود را ظاهر میکند.
هیچ نقطة راه تا به حال بهاین باشکوهی نبوده است. درختها غالباً از ۱۵ و ۲۰ ذرع تجاوز میکنند. تمام سر بههم کرده، سایة منظمی برزمین افکندهاند. آب رودخانه هم بیست ذرع پائینتر، باشکوه تمام میغرد و میرود. ساقة درختها اغلب در یک لباس ضخیمی از خزه پوشیده شده است، و شاخههائی که شکسته و بر روی درخت دیگر تکیه کردهاند، از خرمی هوا و کثرت رطوبت مجدداً روئیده و برگ تازه دادهاند.
جنگلهای “مازندران“، خاصه قسمت “سوادکوه“، بر تمام نواحی “بحرخزر“ ترجیح دارند. متأسفانه تا آنجا که اهالی دسترسی دارند، بهقلع و قمع آنها پرداخته، و در غرس نهال هم توجه نمیکنند که این محصول گرانبها کم نشود.
در ممالک دیگر، با هزار زحمت و مخارج بیشمار غرس اشجار میکنند، اما اهالی ایران، در برانداختن جنگلهای خود، بریکدیگر سبقت و پیشی میگیرند. البته در این مورد دستور و تعلیم لازم، بعد از مراجعت “تهران“، به وزارت فوائد عامه خواهم داد.
حوالی مغرب به“شیرگاه“ رسیدیم. “شیرگاه“ در جلگة کوچکی، محصور از کوههای کوتاه جنگل پوش واقع است. حمام و قهوهخانه و چند خانه از نی در آنجا دیده شد. روی تپة کوتاهی که مشرف است بهپل و حمام، سه اطاق از چوب ساختهاند. سکوی باصفائی مشرف برتمام این جلگه، در پهلوی اطاقها بنا شده است. منزل مرا امشب در این اطاقها قرار دادهاند.
همراهان، در قهوخانه و خانههای ده پراکنده شدند. هوا رو بهگرمی است و چندین درجه با نقاط عرض راه تفاوت دارد. “شیرگاه“ خالصه است و زراعت برنج آن بد نیست. کوهستان “سوادکوه“، که دنبالهاش تا یک فرسخ آن طرف “شیرگاه“ کشیده شده، تدریجاً رو به کوتاهی میرود، تا بکلی در آن نقطه محو میگردد.
“شیرگاه“ از حیث آب و هوا و جنگل و ارتفاع و غیره، برزخ بین “سوادکوه“ و جلگة “مازندران“ است. از اینجا بهطرف شمال، زمین هموار ساحلی با یک تناسب معینی شروع میشود که عرض آن از یک فرسخ و نیم تا ده پانزده فرسخ اختلاف دارد.
از “شیرگاه“ به طرف شمال هرقدر پیش برویم، هوا مرطوبتر و زمین پستتر میگردد.
امشب بهمن و همراهان من خوش نگذشت. با آنکه سعی کرده بودند خوابگاه منظمی برای من ترتیب بدهند، معهذا ناراحت بود. ناراحتی منزل و فکرهای دور و دراز چنان مرا بهخود مشغول داشته بود که تقریباً دو ثلث شب را بیدار مانده بودم و نتوانستم بخوابم. همراهان در قهوهخانه و خانههای بیپروپایه، ترجیح داده بودند که شب را اصلاً نخوابند و بیدار بنشینند.
پرواضح است راهی که تازه افتتاح شده، و “مازندرانی“ که از تمام مراحل تمدن دور مانده، چگونه ممکن است که برای من و همراهان تأمین آسایش نماید؟ هنوز یک دستگاه اتومبیل که بهاین حوالی وارد میشود، زن و مرد دهکدهها دور آن جمع شده، و با صورت استعجاب بهآن نگاه میکنند، و در اطراف این مرکوب، صحبتهائی با هم میکنند که حقیقتاً شنیدنی و نوشتنی است. اساساً لباس ما و طرز راه رفتن و برخورد ما، برای اهالی این حدود تازگی مخصوصی دارد، و زنها بچههای خود را بغل گرفته در سر راه مینشینند که از تماشای اتومبیل و حرکت آن محروم نمانند. همینقدر که یکی از همراهان، توجه بهیک کلبه و قهوهخانه میکند، زنها و بچههای ده عموماً، و همینطور بعضی از مردها، فوراً فرار کرده و خود را در خانههای ده و یا گوشهای پنهان مینمایند. مانند آنکه بهیک موجود غیر منتظرهای برخورد کردهاند.
ظلم و جور بیپایان عمال دولت، و ورود یکنفر فراش حکومت در یک سامان، چنان هول و هراسی در قلوب این بیچارگان تولید کرده، که اساساً همه از سیمای یکنفر غیر محلی متوحش، و جز تصور چپاول و غارت، فکر دیگری در دماغ آنها رسوخ نمیکند. اتفاقاً حق هم با این بیچارههاست. سنوات دراز است که مملکت با این اسلوب اداره شده، و اهالی نیز جز با این خلق و خو عادت نگرفتهاند.
حاکم “مازندران“، مثل تمام حکام ایران، تا رشوة کامل (پیشکشی)، بهدربار و درباریان نمیداد، اصلاً بهحکومت منصوب نمیگردید. مامورین جزء نیز تا پیشکشی بهحاکم نمیدادند، بهاین قراء و قصبات و حکومتنشینها مأموریت نمییافتند. البته آن پیشکشیها را میدادند که دهبرابر آن را از این مردم و این بندگان خدا بگیرند. در این صورت دیگر عصمت و ناموس و مالی برای رعیت باقی نمیماند. نتیجة آن اعمال، همین هول و هراسی است که الان من دارم در چهرة این بینوایان عور و برهنه، تماشا و مشاهده مینمایم.
من هرچه سعی میکنم از گزارشات سابق ایران، و رویة حکومت این مملکت خودداری کنم و چیزی ننویسم، باز در هر قدمی که برمیدارم، تأثراتی برای من حاصل میشود و مشاهداتی بهنظرم میآید که بیاختیار بهطرف اصل قضایا و ریشة قضایا معطوف میگردم.
این زن و مردی که در تصادف بهیک نفر غیر محلی مشغول فرار هستند، غالباً عور و لخت و برهنهاند. آیا مافوق این وضعیت، بدبختی دیگری هم بهتصور آنها میآید؟ اینها دیگر دارای چیزی نیستند که ترس و وحشت داشته باشند! دیگر از چه میترسند؟
مملکتی که تمام ایالات و ولایات آن، از روی کتابچه مخصوص، و ثبت و ضبط معین، بهیک عده درباریهای معلومالحال و اشخاصی معین فروخته میشد، (آنهم برای یکسال!) پیداست که وضعیت اهالی باید همین باشد که فعلاً در مقابل مرعی و منظر من گذارده شده است! آیا یکنفر صاحب وجدان در تمام طول و عرض این مملکت وجود نداشته که اقلاً شرح حال این مردم را بهیک منبع و منشائی برساند، سئوال غریبی است! درباری که با مدرسه و محصل دشمنی میکرد، برای آنکه اشخاص چیز فهم وجود پیدا نکنند، البته همة این بدبختیها را می دانسته، و متعهد بوده است که این بدبختیها را تولید و تشویق نماید. در نتیجة این سیاه کاریها، وضعیت را بهجائی کشاندند که مافوق توصیف است. نمونة آن همین مردم گرسنه و عور، همین سیماهای گرفته و مکدر، و همین بدبختیهائی است که در اندام تمام این مردم بین راه، و در مقابل چشم من، عرض وجود میکنند!
این مملکتی است که با این صورت بهدست من سپرده شده، و این است آن مملکتی که من باید در آن تغییر ماهیت بدهم، و اینها هستند آن مردمی که باید لباس عزت بپوشند و ابراز غرور ملی نمایند.
آیا با این وضعیت، با این روحیه اهالی، با این بدبختیهائی که د رعروق و اعصاب اهالی رخنه کرده، و طبیعت ثانوی مردم این سرزمین شده است، باز باید توقع داشته باشم که در “شیرگاه“ راحت بخوابم و آسایشی را برای خود قائل باشم؟ ممکن نیست!
بهرئیس کابینه گفتم بهتمام وزراء در “تهران“ ابلاغ نماید که فقط بهاقامت پشت میز وزارتخانهها و امضای چند دانه کاغذ اکتفا نکنند. غالباً بروند بهولایات، و در داخله ایران متواتراً مسافرت کنند. مردم را ببینند و با آنها خلطة و آمیزش کنند. مملکت خود را قبل از همه چیز بشناسند، تا اوامری که من بهآنها میدهم، و تصمیماتی که باید اتخاذ شود، بتوانند از روی عقل و اطلاع و ایمان و عقیده بهموقع اجرا بگذارند. هم آنها بفهمند که چه مسئولیتی در مقابل من و اهالی دارند، هم اهالی بفهمند که وزراء و رجال مملکت خارج از دسترس آنها نیستند، و هر مطلبی دارند، بدون ترسوبیم و بدون وحشت و تضرع بهاطلاع آنها برسانند، و اگر کسی به صحبت آنها وقعی نگذاشت، مستقیماً به خود من مراجعه نمایند و دادخواهی کنند. رئیس کابینه را موظف کردم، ابلاغیهای در تمام ایران انتشار بدهد، که هرکس عرضحالی دارد، مستقیماً به کابینه شخص من بفرستد. خود رئیس کابینه را مأمور کردم که عرضحالهای اهالی را بدون استثناء، شخصاً ملاحظه و به نظر من رسانیده، دستور جواب بگیرد و بهعارضین ابلاغ نماید. مطالبی را هم که بهوزراتخانهها مراجعه میدهد، دفتری بازنماید که شخصاً مراقب وصول جواب باشد، تا هیچ عرضحالی بلاجواب نماند، و مردم از این قید مذلت خارج شوند، و بدانند که از هیچ مأمور دولتی، تا زمانی که حرف حق و حسابی دارند، نباید بترسند.
چه باید کرد! اگر عدلیة منظمی در مملکت وجود داشت، احتیاج نبود که در ضمن اینهمه گرفتاری، روزی هزار کاغذ قرائت نمایم! پس از رجعت به“تهران“ باید فکری بهحال عدلیه کرد، و راه تدقیق و تحقیق باز نمود که امورات در تحت نظر قانون درآید، و مجاری امور بهدست قانون سپرده شود، و هرکس در حدود خود تکلیف خود را بفهمد.