۶
صبح از “بندرجز“ بیرون رفتیم. راه در جانب شرق بندر و کنار دریا واقع است. از پلی که بر روی رود “گز“ بستهاند عبور نمودیم.
این راه کاملاً رو به شمال میرود، ولی در اطراف، باز اراضی شبیه به“مازندران“ موجود است. همه جا دریا در طرف دست چپ است. آفتاب صبحگاهی رونق و شکوه عجیبی بهاین صفحة براق داده است. دیروز عصر که آنرا در زیر اشعه غروب آفتاب دیدیم منظرة دیگر داشت، و اکنون از اثر نور دایمالتزاید صبح جلوة دیگر دارد. امواج مثل آن است که شرارههای آتش در دهان دارند و بر صفحهای از مینا و طلا میغلطند. شبهجزیرة “میانکاله“، خاصه جزیرة “آشوراده“ به خوبی پیدا بود و دریای بزرگ را از نظر ناپدید میساخت.
بهبندر “قرهسو“ که در مصب رود “قرهسو“ یا “قراسو“ یا “قراصو“ ساخته شده، رسیدیم. در بندر، آب دریا عقب رفته و دهانة رود را پرکرده و آنرا شبیه کرده است، بهیک رودخانه بزرگ راکدی که عبور از آن ممکن نیست، مگر بهواسطه پلی بلند و چوبی و مندرس و خطرناک که ابداً شایستة حرکت اتومبیل نیست. بعضی از اتومبیلها گذشتند، اما چون نوبت بهاتومبیلهای بارکش رسید، پل فرو رفت، و نزدیک بود یکلی در رودخانه بیافتد. اتفاقاً بهفرورفتن یک چرخ اکتفا کرد، ولی راه مسدود و پل شکسته شد، و جمعی از همراهان که عقب مانده بودند، دیگر نتوانستند بگذرند و همانجا ماندند. امر دادم از همان خط یسار رود “قرهسو“ به “استرآباد“ بروند و پل را نیز قدغن کردم تعمیر کنند.
“قرهسو“ بندر قشنگ و تازهای است. تمام عمارات دوطبقه و چوبی است و نسبتاً از روی سلیقه ساخته شدهاند. قلعهای با چهار برج و یک قراولخانه در سمت یسار و بقیه عمارات در جانب یمین رودخانه واقع است. پل عریض و طویلی دارد که بیش از پانصد قدم در دریا پیش میرود، و منتهی به باراندازهائی میشود. اما این بندر بکلی خالی است، و جز یکی دو اتاق از تمام عماراتش، مسکون نیست. سابقاً در تصرف لیانازوفها بوده که تجارت میکردهاند، ولی پس از بهم خوردن دستگاه آنها، متروک مانده، و شبیه بهشهرهائی شده که در افسانهها ذکر میکنند. شخص وارد، بدون مانع بهعمارات مختلف میرود و گردش میکند. پل هم در شرف خرابی است. با آنکه از پل “بندرگز“ عرض و طولش بیشتر است، ولی چون مواظبت نکردهاند، پوسیده و از هم متلاشی شده است. دور این بندر حصاری از چوب ساختهاند که آنرا از صحرا مجزی میسازد. پس از تماشای این بندر، از دری که در دیوار چوبی نصب بود گذشته، وارد “صحرای ترکمان“ شدیم.
اینجا منظره بکلی تغییر کرد. زمین صاف و نرم و مسطحی پیش آمد که در سرتاسر آن به سنگی تصادف نمیشود، و بهیک پستی و بلندی برنمیخوریم. شوفرها در کمال اطمینان، اتومبیلها را با نهایت سرعت میراندند، و پرواز میدادند. گوئی این مرکبهای بیجان، بعد از تأمل و تردید و کندیهـائی که در راه “مازنـدران“ و “بندرجز“، اجباراً برای آنها پیش آمده بود، در اینجا جبران گذشته میکردند و داد دل میگرفتند.
در وسط صحرا بهبرجی مخروطی رسیدیم که دو طبقه داشت. از بیرون، دیوارش چوب بود و از درون آستر گلی داشت. سوراخهائی برای تیرانداختن در آن تعبیه کرده بودند. معلوم شد سابقاً محل پست امنیه بوده که این محل را برای خود جان پناهی تهیه کردهاند. در بعضی نقاط صحرا، گاهی از این دیدگاهها دیده میشود. این متعلق به ایام اخیر است که امنیه، همین قدر قدرت رفتن بهصحرا را میکرده، ولی تمام را بهحفاظت خود میپرداخته است. اما اکنون که صحرای ترکمان از حیث امنیت با سایر نقاط ایران تفاوتی ندارد، این برجها خالی مانده، و مقر چوپانهائی است که آب و نان خود را آنجا گذارده، و از پی گوسفندان خود میروند.
کمکم ترکمانی چند سواره و پیاده دیده شد، که وضع لباس و هیکل آنها خالی از غرابت نیست. اوبههای چندی در اطراف پراکنده بود که آلاچیقهای آنها، مانند کلاههای بزرگی، در سطح صحرا ردیف شده بود.
اتومبیل با سرعت زیاد راه را میبرند، و هیچ رادعی، یکنواختی این دریای خشک را برهم نمیزند. راه، که شوسه طبیعی و صاف و پوشیده از ماسه نرم و نمناک بود به خط مستقیم جهت شمال را نشان میداد. ناگاه خطوطی چند در افق پدیدار شد، شبیه بهسوادآبادی. در صحرا مثل آن است که آبادیها از زمین میرویند. با این سرعت سیر اتومبیل و مسطح بودن صحرا همین را هم باید انتظار داشت. ابتدا سقف شیروانیها، سپس طبقات عالیه و بعد قسمت سفلای عمارات بسیار، نمایان شد. دورنمای این عمارات خیلی در این صحرا جالب توجه بودند. منظر این عمارات، در بحبوحة این صحرای کذائی، خالی از لطف و جمال نبود. قبلاً بهطرف دست چپ، که رود “گرگان“ وسعتی پیدا کرده و بهطرف دریا میرود، راندیم. قدری بهتماشای ترکمانان، که قایقهای خود را با طناب برخلاف جریان رودخانه بالا میکشیدند، ایستادیم. این رودی است گلآلود و عمیق که در نزدیکی دریا عرضش زیاد میشود، و در سایر نقاط هم عادتاً جز بهوسیلة پل از آن نمیتوان گذشت.
در سی چهل سال قبل، رود “گرگان“ کاملاً بهمجرای “خواجهنفس“ متمایل شده، و آب دیگر برنهر “گمشتپه“ سوار نگشته، و آن قصبه بزرگ خشک مانده است، بهقسمی که آب خوراکی را از “خواجهنفس“، که یک فرسنگ فاصله دارد بهوسیلة مشگ میآورند، و هر بار آب شیرین به تفاوت فصول، از پنج تا هشت قران قیمت دارد.
این بیوفائی از تمام رودخانههائی که در زمین نرم و صحرای مسطح جریان دارند معهود است. رود “گرگان“ چهار و پنج ذرع از سطح دشت پستتر است، و غالباً صحرا دچار خشکی است، در صورتیکه رودی بهاین گوارائی و عظمت از سینة آن میگذرد.
اگر سدهائی براین رود بسته شود، این سرزمین شاداب و سیراب میشود، و آب “گرگان“ هم بههدر نمیرود.
اراضی “خوزستان“ در جنوب ایران، و “صحرای ترکمان“ در شمال، از لحاظ زراعت و فلاحت قابل وصف نیست. حقیقتاً سعادتمند است آن مملکتی، که در شمال و جنوب خود دارای این قسم اراضی باشد. نباتاتی که در این صحرا میروید، مثلا پنبه، اصلاً قابل شباهت بهپنبة سایر نقاط ایران نیست، و گاهی ارتفاع و نمو آن تعجب آور میگردد. کاملا مورد خواهد داشت که “خوزستان“ و این صحرا را، به “مصر“ ثانی و ثالث موسوم نمائیم. این دو نقطه از آن نقاطی است که باید مورد توجه کامل قرار دهم، زیرا محصول این دو نقطه، نه تنها احتیاجات اهالی ایران را، از حیث آذوقه و مواد اولیه بهحد اعلی رفع خواهد کرد، بلکه اضافات آن، در ضمن صادرات یک مبلغی را تشکیل خواهد داد که ممکن است اسم آنرا سرمایة مملکتی گذارد.
قصبه “خواجهنفس“ امروز از برکت “گرگان“ و راه “بندرجز“ به “گمشتپه“ آبادی متوسطی دارد، و پل چوبی و مرتفع دوطرف “گرگان“ را بهیکدیگر اتصال میدهد.
سرتیپ فضلاللهخان زاهدی را که مأمور قلع و قمع اشرار تراکمه، و تربیت اطفال آنها کرده بودم، مدرسهای در آنجا تأسیس نموده، موسوم به مدرسه زاهدی، که فعلاً دارای سه کلاس است. رفتم بهمدرسه، وضع کلاسها و معلمین را بهدقت رسیدگی و معاینه کردم. مورد رضایت واقع شد.
از “خواجهنفس“ تا “قرهسو“ سه فرسنگ راه بود. از اینجا تا “گمشتپه“ بیش از یک فرسنگ میشد. هنوز سواد “خواجهنفس“ در افق جنوبی پنهان نشده، سرعمارات “گمشتپه“ از جانب شمال پیدا شد. منظرة اینجا نیز درست نظیر دورنمای “خواجهنفس“ است، ولی مفصلتر. اتومبیل در این راه صاف بزودی ما را وارد “گمشتپه“ کرد که مراکز ایل جعفربای ترکمان، و دارای سههزار خانوار سکنه است. رونق و آبادی این نقطه، در موقعی که نهر سابقالذکر از آن میگذشته خیلی بیشتر بوده، ولی اکنون هم یکی از مراکز عمده تجارت صحرا منسوب میشود، و تا دریا قریب دوکیلومتر فاصله دارد.
قصبه “گمشتپه“ مخلوطی است از آلاچیق و عمارات دوطبقه چوبی که با سلیقه ساخته شده، و از دور منظرة دهکده اروپائی بهآن میدهد. خیابانی شوسه از وسط میگذرد که دیوار چوبی آنرا از خانهها مجزی میسازد. رنگهائی که بهچوببست خانهها و دیوار اطاقها و سقف عمارات زدهاند، بیشتر بر جلوة این قصبه میافزاید. خانة آشورخزین را، که از معاریف “گمشتپه“ است برای قرارگاه من تخصیص داده بودند. همراهان در عمارات اطراف، منزل نمودند. طرز و ترتیب اثاثیة اطاقها ظریف و تازه بود. قالیهای ترکمانی با مبلهای مد “روسیه“ مخلوط گشته، و تصاویر و پردههائی بهدیوار آویخته بودند. چیزی که بیشتر سلیقه صاحبخانه را تأئید میکرد این بود که حمام را هم ضمیمه عمارت کرده بود، و فراموش نکرده بود، شستوشو و نظافت شرط اول زندگانی بشری است. برخلاف، صفحة “مازندران“ و خطسیری را که ما طی میکردیم، این شرط اولیه و اصلی مطلقاً مورد رعایت اهالی واقع نشده است.
در دیوار شرقی و ضلع شمالی یکی از اطاقها دوقطعه بود. در یکی بهخط نستعلیق درشت نوشته بودند یا عبدالکریمشرقی، و در دیگری یا عبدالرشیدشمالی.
میگفتند این دونفر از اولیاء تراکمه هستند. باید معمولاً در ضلعهای جنوبی و غربی هم، دو قطعة دیگر بنام اولیاء مغربی و جنوبی آویخته باشند، برای حفظ خانه از هر چهار سمت!
“گمشتپه“ بهمعنای تپة نقره است. این تپهایست کوچک در طرف شمال قصبة حالیه به شکل جناغ. آثار عمارتی در این مکان هست، و آجرهائی که از آنجا بیرون میآورند قریب پنج من وزن دارد. مقدار کثیری از مصالح آن قصبه سابق را، برای بنای خانههای جدید“گمشتپه“ آوردهاند. در محل سابق جز چند نفر خانوار، برای نگاهداری گوسفند، ساکنی نیست. اهالی “گمشتپه“ عموماً ترکمان جعفربای و سنی هستند، جز یک خانوار که شیعه است. از کسبه “استرآباد“ و غیره هم تنی چند بهاینجا آمدهاند، و اکنون چند نفر شیعه در آنجا میتوان شمرد.
محصولات این صفحه تمام دیم است، زیرا که رود “گرگان“ بهاراضی سوار نمیشود. محصولات صیفی دیم نیز هست. گندم دیم این صفحات نان شیرین خوبی میدهد. زراعت جو خیلی رواج دارد و بیش از اندازه خوراک اهالی، و چارپایان آنهاست. هرسال مقدار کثیری با “روسیه“ و “گیلان“ تجارت جو میکنند. سوخت را از جنگل “استرآباد“ که هشت فرسنگ مسافت است میآورند، و هر عرابه قریب یک تومان قیمت دارد. قالی و قالیچه و گلیم ممتاز میبافند.
در “گمشتپه“ حمام عمومی نیست. با ظرف شستشو میکنند. میان اهالی گدائی و سئوال عیب است. در این قریه، هیچ گدا دیده نمیشود. “گمشتپه“ دارای سههزار خانوار است، و بهیازده محله تقسیم شده، و در هر محله مسجدی است که همه از چوب ساخته شده، مگر دوتای آنها که از سنگ و دارای استحکام است. این دو مسجد سنگی، و یکی از مساجد چوبی نسبتاً مهمترند، و محل نماز جماعت و وعظ میباشند. اشغال منبر و پیشنمازی در این شهر اینقدرها جنجال و حرص تولید نمیکند. شغل موعظه را، اشخاص محدود و متنفذی بهخود اختصاص ندادهاند. هرکس میتواند بهمنبر رفته، وعظ نماید مشروط برآنکه اهل سواد و تقوی باشد. علت آنهم، بنابر قول تراکمه، نبودن اوقاف است. میگفتند ما وقف نداریم و راحت هستیم، مواعظ علمای ما از روی کمال بیغرضی و سادگی است. اهل علم در این قصبه زیاد نیست. ششنفر را میشمردند از اهل فضل که در “بخارا“ و “خیوه“ تحصیل کردهاند، همانطور که علمای “عراق“ در “نجف“ تحصیل میکنند. معارف در “ترکمان“ به درجة صفر است. در “گمشتپه“ دو نفر مکتبدار است که یکی مسافری است تازه از “خیوه“ آمده و چهار شاگرد دارد، و دیگری که قدری قدیمی است، سینفر شاگرد جمع نموده است.
هفتماه قبل، بنابر امری که بهرئیس تیپ مستقل شمال دادم، در مراکز مهمه جعفربای سه باب مدرسه بهطرز جدید افتتاح شد. مدرسه “گمشتپه“ را بهاسم من پهلوی نام نهادهاند. هفتماه است که رسماً مفتوح شده، و برخلاف توهم مباشرین این امر که افراد ترکمان را گریزان از تحصیل میپنداشتند، بزودی اهالی “گمشتپه“ اولاد خود را به این مؤسسه سپردند، و امروز در محلی بهاین کوچکی یکصدوده نفر شاگرد، در چهار کلاس این مدرسه مشغول تحصیل شدهاند.اقبال ترکمانان بهاین مدرسه جدید، و شوروشوق اطفال به تحصیل و استعداد فوقالعاده آنها در ورزشهای دماغی و بدنی، خیلی اسباب امیدواری شد. امر کردم تمام همراهان بهمدرسه رفته و وضع آنرا مشاهده نمایند. اطفال پس از قرائت خطابه به مشقهای بدنی و خواندن سرود مبادرت کرده، در اغلب دروس، و مخصوصاً در قسمت ورزش بهحدی چابکی و شوق و مهارت نشان دادند، که از چنین مدرسه جدیدالتاسیس، انتظار نمیرفت. معلم ورزش آنها، شخصی است از اهل “قفقاز“ که در امور ورزش بیاطلاع نیست. سایر دروس شاگردها هم پیشرفت خوبی کرده است.
این مدارس بهمنزلة چراغ تمدن است در صحرای تاریک ترکمان، و با جدیتی که نظامیان ساخلوی این صفحه (مطابق دستور) در تقویت مدارس دارند، و میل و شوقی هم که خود اهالی ابراز میکنند، اطمینان دارم که پس از مدتی، بکلی اوضاع این صفحه، تبدیل رنگ بهخود خواهد گرفت. همین اطفال که بهتربیت ملی و علوم جدیده و لذت مدنیت آشنا شوند، بهترین مبلغین امنیت اخلاقی و آرامش روحی کسان و بستگان خود خواهند بود. بهاحترام مدرسه و تربیت، عین خطابههای محصلین را، در این سفرنامه خود قید میکنم، تا بر همه معلوم باشد که اگر اشرار تراکمه را امر بهقلعوقمع دادم، در عوض مدار تربیتی آنها کاملاً مورد قدرشناسی است:
“ای مبارک پیشهنشاهی که حاصل میکنند
اختران در آسمان طلعت نیک اختری!
شکر و سپاس خداوندی را سزاست، که ما نونهالان را در همچنین عصر و اوان، اعنی، در عهد سلطنت یگانه ناجی ایران و افتخار ایرانیان، اعلیحضرت قدر قدرت رضاشاه پهلوی ارواحنافداه، بهعرصة وجود آورده، و در سایة هما رفعت ذاتاقدسش، قاطبة ملت ایران، در کنف امن و استراحت غنوده، و آفتاب علم و تمدن در عهدش، محیط ایران را فراگرفته، اللهالحمد خداوندی را که پس از ایجاد امنیت در سرتاسر مملکت، عطف توجهی بهما نونهالان تراکمه شده است. بهعظیمترین نعمت که نشر معارف و افتتاح مدارس، و اساس ترقی و تعالی هر ملت است مفتخر گشته، مدرسهای بنام اقدس پهلوی، جهت این نونهالان، بهتوجهات حضرت اجل ریاست تیپ شمال، تأسیس و افتتاح شده، که الساعه از میوة شیرین علم و معرفت بهرهور گشته، که مانند پیشینیان خود در بوته ضلالت و جهالت و نفاق نمانده، و از عرصة توحش و بربریت خارج شده و آغوشهای بسته شکستة خود را برای دربغل گرفتن افتخارات امروزه گشوده، تشکرات صمیمانه نثار خاکپای جواهرآسای اقدس همایون ارواحنافداه تقدیم، و بقای ذات اقدسش را از خداوند متعال خواهانیم که سایة بلند پایهاش را از سر قاطبة ملت ایران بخصوص این نوباوگان، کم و کوتاه نفرموده، و عرض کنیم:
زنده و پاینده باد خسرو محبوب عادل ما
زندباد تیپ مستقل شمال
زنده باد صاحبمنصبان رشید“
پس از اختتام خطابه فوق، محصل دیگری پیش آمده، خطابة ذیل را ایراد نمود:
“بسماللهالرحمنالرحیم
با یک شعف و مسرتی، امروز را برتمام ایرانیان، خاصه تراکمه تبریک میگویم، زیرا که امروز، بزرگترین و سعادتمندترین روزهای تاریخی ما ملت محسوب میشود. فراموش نکردهایم که در چند سال قبل گرفتار ظلم و هوای و هوس رأی یک مشت مردمان غارتگر بوده، و در هر دقیقه یک بدبختی جدید برما ملت تجدید مینمود، و ما ملت هم تن در قضا داده ساکت، و صدمات را بهواسطه نداشتن یک سرپرستی محبوب، بهخود هموار میساختیم. تا روزی که اعلیحضرت شهریاری قدرقدرت پس از قطع کردن دست تطاول غارتگران، با یک امنیت روحبخشی، پا به تخت سلطنت گذاشته، و تاج افسر کیانی را بر سر تاجداری خود، نصب فرمودند. پس معلوم است، نابغهای که توانست ما ملت و رعیت را از چنگال گرگان نجات دهد، همان ذات مقدس همایونی بود که ما ملت را، از دست اشرار فعالمایشاء این حدود نجات داده، و این صحرا که در چند وقت قبل، مرکز غارتگری غارتگران بود، امروز محل تحصیل ما اطفال شده، و روزبهروز بر ترقی و تعالی ما ملت اضافه میشود. پس ما نوباوگان، از طرف ملت تبریکات ورود موکب مسعود اعلیحضرت شاهنشاهی ایران را به خاکپای مبارکشان معروض، و با یک بشاشت تقاضا مینمائیم، یک عطف توجهی بهمعارف این حدود فرموده، و نور معارف را در این صحرا شعلهور ساخته که در آتیه با قدمان برجسته، در تحت توجهات ملوکانه بهآب و خاک مقدس خود خدمت نمائیم. در خاتمه سلامت وجود مقدس همایونی را از حضرت احدیت خواستار است.
زنده و پاینده باد شاهنشاه ایران“
من از این مدارس، بیشتر از هرکس لذت میبرم، و بهایجاد آن نیز بیشتر از هر کس اهمیت میدهم. این از آن مدارسی است که بشر نهال آنرا غرس میکند، و فرشتههای آسمان میوة آن را میچیند. ایجاد تربیت و تمدن در یک منطقهای که تا بهحال بالمره از این کلمات مبرا و عاری بوده است!
یک قسمت عمده و یک علت اصلی مسافرت من بهاین نقاط، برای بازدید همین مدارس بوده، و دیدن اطفال تراکمه که با یک شوق و ذوق مفرطی مشغول کسب وظایف انسانیت و کسب معلومات مفیده هستند.
صحرائی که عبور کاروانها و قوافل از آن ممتنع بود، امروز دارد تبدیل بهمدرسه و محل مطالعة تاریخ و جغرافی میشود.
بهمدارس اینجا باید زیاده براین اهمیت داده شود، و بر تعداد آن نیز در هر سال بیفزایند.
پروگرام مدارس اینجا، با تناسب محل و وضعیات اهالی بد طرح نشده، و باید بتدریج پروگرام جامعتری ترسیم و در دسترس محصلین و اهالی گذارده شود. سپردم که بهوزارت معارف تذکر لازم بدهند.
من هر وقت صحبت از پروگرام مدرسه میکنم، فوراً عیب کلی و نقص عمدة وزارت معارف در نظرم مجسم میگردد، که متاسفانه گرفتاریهای اولیه، هنوز بهمن فرصت و مجال ندادهاند که چندی حواس خود را یکجا بهطرف معارف، و مخصوصاً قسمت پروگرام مدارس متوجه دارم.
پروگرام مدارس ایران از روز اول روی پایههای غلط گذارده شده، و از روز اول نظریات غیر صائبی آن را تدوین کرده، و در ایام اخیر نیز، اگر توجهی بدان کردهاند، یک توجهات ناموزونی بوده که راه قابل انتظار آن، بالمره ناپیدا و مسدود مانده است. پروگرام مدارس برطبق احتیاجات اهالی تنظیم نشده، و جز ضعیف ساختن نسل آتیه ثمرة دیگری ندارد. شورای عالی معارف تصور کرده است که تنظیم پروگرام عبارت است موادی چند که برای چند نفر طفل تهیه و آماده میسازند، و بکلی غفلت از این نکته مهم نمودهاند که پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام مملکت.
پروگرام مدرسه و تحصیل، یعنی پروگرام افتخار و غرور، پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام امتیاز و تفوق و برتری و آقائی، پروگرام مدرسه، یعنی پروگرام نظم و دیسیپلین عمومی، یعنی تشریک آمال ملی و وحدت آرمان ملی، یعنی استحکامات سرحدی، یعنی نخوت وطنپرستی، یعنی ترقی صنعت، یعنی افزایش علم و ایجاد ابداع و ابتکار، یعنی اتحاد و مشارکت، یعنی پیدایش حس کنجکاوی و تدقیق، یعنی عزت نفس و استقلال وجود و تکیه ندادن بهغیر، و بالاخره پروگرام مدرسه، یعنی بهپای خود ایستادن و بهبازوی خویش تکیه کردن.
در این صورت، این پروگرامی که فعلاً سرلوحة مرام مدارس ماست، بههیچ عاقبت قابل انتظاری پیوسته نخواهد شد، و چه بسا ممکن است که یک سلسله بدبختیهای جدیدی را هم، پیشبینی و تهیه نماید.
دماغ یک بچه خردسالی را بهیک سلسله فرضیات ناموزون انباشتن، حقیقت زندگانی را از نظر او مکتوم داشتن است. محضکتر از پروگرام مدرسه ذکور، تدوین پروگرامی است که برای مدارس اناث کردهاند. هیچ معلوم نیست که وزارت معارف برای تشکیل یک عائله و خانواده که واحد مقیاس جامعه مملکت است، چه منظوری را در نظر گرفته که این پروگرام غلط و نارسا را برای مدارس اناث، اجباری کرده است؟
با این پروگرام و این فکرهای نارسا، علیالتحقیق هیچ عائلهای در ایران تشکیل نخواهد شد که دارای سعادت زندگی باشند. دیپلمههای مدارس غالباً با مزاج غیرسالم از مدرسه بیرون میآیند، تصور میکنند همه چیز را میدانند. اما اگر دولت دست آنها را نگیرد، از اعاشه شخص خود عاجزند و ممکن است از گرسنگی بمیرند.
آنها گناهی ندارند. این عیب پروگرام است که راه زندگانی را برآنها مسدود نموده است. این عیب پروگرام است که آنها سعادت خود را از پشت ابر میطلبند، و از کرة زمین بالمره سلب اطمینان کردهاند.
تمام اعضاء دوایر دولتی را هم یکجا خارج کنند، و عوض آنان را از دیپلمههای مدارس استخدام نمایند، بالاخره این چند وزارتخانة محدود جواب عدة غیر محدود را نتواند گفت.
البته وزارت معارف باید بهاین موضوع اساسی و مهم عطف نظر کامل کرده، طریقی را بیندیشند که محتوی ایران آتیه و نسل معاصر باشد، نه آنکه طوطیوار موضوعات را یادگرفتن، و از حقیقت زندگانی بیاطلاع ماندن.
حقیقت ارتقا، و تعالی یک مملکتی را از روی پروگرام مدارس آن میتوان سنجید و فهمید. فقط دیدن پروگرام مدارس کافی است که شخص را از هر تحقیق و تجسس خارجی بینیاز نماید.
پروگرام تحصیلی یک مملکتی، هر قدر هم که عریض و طویل باشد، نمیتواند از دو کلمه خارج باشد: تعلیم و تربیت.
در ایران بهقسمت تعلیم اهمیت داده شده، و تربیت را فرع تعلیم، و یا اقلاً در درجة دویم قرار دادهاند. در حالتی که اگر معکوس عمل را تعقیب نمایند، به نتیجة منتظره خواهند رسید، یعنی اول تربیت و بعد تعلیم.
موضوع بهقدری مهم است که اگر زیاده براین هم در اطراف پروگرام مدارس، بسط مقال داده شود، جا خواهد داشت. این پروگرام رفع احتیاجات مرا نخواهد کرد. من میل دارم تکیهگاه آمال خود را فقط پروگرام مدرسه قرار بدهم. این شرحی را که وزارت معارف و شورای معارف، به عنوان پروگرام تحمیل بهمدارس کردهاند، نه مطابق با احتیاجات من است، نه مطابق با احتیاجات ساکنین مملکت من و نه مطابق با وضعیات آبوهوا و اقلیم و جغرافیای طبیعی و سیاسی مملکت.
واضحتر باید بگویم، احتیاجات من و انتظارات من از پروگرام مدرسه، آن نیست که ناپلئون بناپارت از مدارس فرانسه، و امپراتوری سابق آلمان از مدارس آنجا انتظار داشت، یعنی در این صدد نیستم که از مدرسه، “سربازخانه“ را استخراج نمایم، ولی در عین حال بهاین صدد هم نیستم که تذبذبهای دوران صفویه را بهصور مختلف تمدید و تعقیب نمایم.
دراین صورت افرادی را انتظار دارم، مغرور و مستقلالوجود و آزادفکر و وطنپرست، که هم بهدرد خودشان بخورند و هم بهدرد مملکت، و پروگرام مدارس قطعاً باید برزمینهای طرح شود که بتواند منظور فوق را ایجاب نماید. اگر غیر از این باشد، نبودن مدرسه رجحان دارد بر مدارسی که یک عدهای محتاج و علیل را میپروراند.
کراراً تذکر داده و باز تصریح میکنم که تهی بودن خزانه مملکت، و گرفتاریهای اولیة من، هنوز بهمن مجال نداده است که کاملاً بهطرف معارف بذل انعطاف نمایم. دستور دادم از امسال، همه ساله بهبودجة معارف بیفزایند، و زمینة کار را فراهم سازند، تا در موقع خود مقرارتی را که در خاطر خود دارم، امر بدهم.
قبایل ترکمان در شمال شرقی ایران سکنی دارند، صرفنظر از طوایف کوچ، به دو دسته بزرگ تقسیم میکردند:
کوکلان که در ناحیه کوهستانی واقع، و تابع ایالت، “خراسان“ است، و یوموت یا یموت که در صحرای “استرآباد“ منزل دارند. این ترکمانان بعضی را چمور میگویند، یعنی ساکن، و برخی را چاروا میگویند که ییلاق و قشلاق میروند، و برای چراندن احشام خود بهآن طرف رود “اترک“ تجاوز مینمایند. گروهی از اشرار ترکمن از دیرزمانی موجبات زحمت حکومت “استرآباد“ و سواحل“بحرخزر“ و زوار راه “خراسان“ را فراهم میآوردند و گاهبهگاه بهدهات ساحلی “مازندران“ حمله کرده و گاهی از “نیشابور“ تا نزدیکی “سبزوار“ رفته و زوار را غارت میکردند.
درآن زمان “شاهرود“ و “مزینان“ و “سبزوار“ وضعیت عجیبی از طرف اشرار بعضی قبایل ترکمان، برای اهالی و زوار ایجاد شده بود. زوار را به وسیله بدرقههای بسیار و سواران مسلح از جانبی مشایعت، و از طرفی استقبال میکردند، شاید از چنگ راهزنان خلاص شوند.
درا اواسط سال ۱۳۰۴ که قشون اعزامی من، از تسکین ولایات غرب و جنوب غربی فراغت یافت، و برخی یاغیان برخلاف اطاعت صوری که کرده بودند، بهاغوای مفسدین مرکزی مجدداً راه “خراسان“ را مغشوش ساخته، و حتی پایتخت را تهدید میکردند. من تصمیم گرفتم که این سرکشان را کاملاً سرجای خود بنشانم، و بعد از سالیان دراز، اهمیت مرکز را بهآنها یادآور شوم. امر دادم که دو دسته از قوای نظامی از دوجانب، بهطرف صحرا پیش بروند. یکی تیپ مستقل شمال، که در “مازندران“ و “گیلان“ ساخلو دارند، بهریاست فضلاللهخان زاهدی، و دیگر لشگر شرق که باید از ناحیة “خراسان“ پیش بیایند. باوجود مشکلاتی که در طریق “مازندران“ بود، و عدم وسائل حمل افراد بهوسیلة کشتیهای “بحرخزر“ و باوجود دوری راه “خراسان“ و بدی جادههای آن حدود، قشون از دوطرف پیش آمدند و در نوزدهم مهرماه جنگ میان قوای شمال و سازمان مسلح شروع شد. این قشون از “استرآباد“ بهدو دسته رو بهصحرا نهادند. یکی بهاستقامت “پهلویدژ“، و دیگری بهامتداد “خواجهنفس“ و “گمشتپه“.
شرح این جنگ مفصل است و در این سفرنامه گنجایش ندارد. خلاصه آنکه پس از زدوخوردهای زیاد و دادن عدهای تلفات از صاحبمنصب و تابین، و از بین رفتن عدهای از یاغیان، بالاخره مواضع معتبر اشرار اشغال شد. هر دو دسته قشون در ۱۲ آبانماه ۱۳۰۴ در “گنبدقابوس“ بههم پیوستند، و جشن قلع و قمع اشرار ترکمان، مصادف شد، با انقراض سلطنت قاجاریه در ایران.
البته با این ترتیب و در ظرف همین مدت قلیل، باقیمانده اشرار هم لذت آسایش و امنیت و منفعت تجارت و زراعت را دریافته ، و خوی وحشگیری و مردمآزاری را از سربدر خواهند کرد، و این عفو و اغماض را که بهآنها نمودهام، مغتنم خواهند شمرد، و درآبادی صحرای حاصلخیز، و استفاده از دریای “خزر“ و “گرگان“ و “اترک“ و مساعدت و معاضدت با اکثریت وطنپرست ترکمان خواهند کوشید.
“گمشتپه“ را بهدقت معاینه کرده و اوامری که لازم بود بهمامورین مربوطه داده، بعد از صرف نهار دوباره به“خواجهنفس“ برگشتم. شاگردان مدرسه زاهدی، که تازه تأسیس شده، بهاستقبال آمده بودند. عدة آنها پنجاه نفر است.
پس از عبور از پل چوبین استواری که روی “گرگان“ زدهاند، از راهی که بهموازات رودخانه امتداد مییابد، بهجانب “امچلی“ راندیم. این درست همان خطی است که قشون من در همین اوقات از سال گذشته، قدمبهقدم، با دادن تلفات، اشرار را عقب رانده است. مخصوصاً در “سلاخ“،جنگ خونینی بین آنها رخ داده که مرا بیش از سایر حوادث متأثر میسازد. از دور اوبههای ترکمانان نمایان است، و اغلب بهکنارة جاده آمده، صف کشیده بودند.
“امچلی“ بهمعنای کندة درخت، یکی از مرکز مهمة ترکمن و دارای ۱۷۲ خانوار است، و با “خواجهنفس“ و “گمشتپه“ برابری میکند. این سه قصبه در سه رأس یک مثلث واقع شدهاند. خانههای “امچلی“ هم تمیز و پاکیزه است، و در دو جانب رود “گرگان“ واقع گردیدهاند. پلی بلند از چوب، دو ساحل رودخانه را بههم مربوط میسازد. در “امچلی“ چهار مسجد و یک مدرسه است که از مستحدثات قشون است. پنجاه و دو شاگرد دارد، و بنام سرهنگ حکیمی صاحبمنصب قشون این قسمت، مدرسة حکیمی نام دارد. جدیداً اهالی وجهی توزیع کرده و بنای خوبی برای مدرسه ساختهاند.
هرچند جادة “آققلعة“ سابق و “پهلویدژ“ جدید از خط “استرآباد“ انحراف کلی داشته، معهذا امر دادم، بهآن طرف برانند که بهدقت مرکز قشون را بازدید نمایم. “پهلویدژ“ مرکز نظامی مهمی است، و در مرکز قبایل ترکمان، روی رود “گرگان“، و در شمال شرقی “استرآباد“، به فاصلة سهفرسنگ، یا ۱۸۲۰۰ متر واقع است.
چون باید شب را به“استرآباد“ برویم و منتظر ورود ما هستند، از رفتن به “گنبدقابوس“ صرفنظر کرده، و معاینة آنجا را بهموقع دیگر محول داشتم. هر چند که خیلی میل داشتم مقبرة باعظمت قابوسبنوشمگیر، سلطان آلزیار را که در قرن پنجم هجری بناشده است، ببینم. این گنبد در نهایت استقامت در سینة صحرا پیداست. روی مکان مرتفعی بنا شده، و خود گنبد قریب چهل پنجاه ذرع ارتفاع دارد.
علیایحال، چون “گرگان“ نام تاریخی و اسم قدیم این ناحیه است، امر دادم بههیئت دولت ابلاغ نمایند، که “استرآباد“ را بعد از این، بهنام قدیمی و تاریخی این ناحیه “گرگان“ بنامند، زیرا مدتهاست که این اسم، از این دشت و ناحیه، منتزع و متروک مانده است.
بعد از بازدید قشون “پهلویدژ“ بهجانب “استرآباد“ (گرگان) بازگشتم، و نزدیک غروب وارد شهر شدیم. محل “استرآباد“ در دامنة کوه است و دنبالة جنگلهای کوه تا دیوار شهر پیش میآید. اینجا قابل ترقی و مستعد آبادانی است. ولی بهواسطة دور بودن از شاهراههای تجارتی، عقب افتاده است. اگر موفق شدم که بهتعقیب آمال و آرزوی خود، راهآهن ایران را از “بندرجز“ به“محمره“ امتداد بدهم، این ولایت هم غنا و ثروت کامل خواهد یافت، و خزائن طبیعی آن مورد استفاده واقع خواهد شد. قبل از انجام این آرزو، سپردم خط تا “خراسان“ را اتومبیلرو نمایند که بهواسطه آمد و رفت و مراوده، “گرگان“ نیز از صورت انزوا خارج گردد.
دیواری بلند و مخروب، با خندق و برج و دروازه شهر را احاطه کرده است، ولی بهواسطة پست و بلند بودن محل شهر، اغلب خانههای آن از خارج نمایان است سقفهای سفالین عمارات منظرة مطبوعی دارد.
در بیرون دروازة شهرة سان قشون دیده شد. بعد از ورود بهشهر، چون همه اهالی بیرون آمده بودند، از وضع فقر و فاقه اهالی متأثر شدم. مسافتی از دروازه بهبعد خالی از عمارات و آبادانی است، و کوچهها در نهایت تنگی و اعوجاج است. محل توقف مرا در عمارات دولتی قرار داده بودند. بنای معروف بهکریمخانی، که نسخة بدل حیاط تخت مرمر “تهران“ است، محل قشون شده است، و تعمیراتی در آنجا کردهاند.
در ضمن سان قشون، عدهای هم از ترکمانان را دیدم که تحت سلاح نظامی درآمده بودند. عجالتاً از محل سوار محلی “استرآباد“، ۱۳۰ نفر ترکمان استخدام شده که همه روزه مشق میکنند، و جزو قشون هستند، و لباس سرخ و شلوار آبی و کلاه سفید ترکمانی دارند.
“استرآباد“ جانشین شهر قدیم “گرگان“ است که پس از حملة مغول و تیمور، اهالی آنجا را ترک کرده، و این نقطه را که نزدیک بهکوه و مصفاتر است آباد کردهاند.
زراعت اطراف “استرآباد“ بیشتر برنج است. گندم و جو چندان بهدست نمیآید. برای غذای شهر، از “صحرایترکمن“ وارد مینمایند. میوه و مرکبات بهقدر کفایت هست. صنایع مهمی در “استرآباد“ نیست. چادرشب ابریشمی و نخی میبافند، و الیجة ابریشمین و تافته سفید و قرمز تهیه میکنند، اما قالیبافی وجود ندارد، و بیشتر از ترکمانان میخرند.
باغ شاه، یک عمارت قدیمی “استرآباد“ است که ادارة حکومتی و منزلگاه امشب ماست. چون طرز بنا قدیمی نیست. از وصف آن صرفنظر میشود. شب را در “استرآباد“ توقف کرده، چون خیلی خسته بودم، همراهان را اجازه دادم، بروند راحت نمایند. فکری که در اینجا خاطر مرا بهخود مشغول داشته بود، وضع کوچههای “استرآباد“ و کثافت شهر و خرابی دیوارها، و رویهمرفته وضعیت رقتبار این محل بود، که اگر چه سایر شهرهای ایران امتیاز زیادی بر “استرآباد“ ندارند، ولی این شهر چون بیشتر در معرض تطاول بوده، زیادتر از اغلب نقاط رو بهویرانی رفته است. باید برای تمام شهرهای ایران، اعم از “تهران“ که پایتخت است و غیره، بهطور عموم فکر اساسی کرد، و به مقام تعمیر و مرمت آنها برآمد که از این صورت ابتذال خارج شوند.
هیچ راهی برای تعمیر عمومی فراهم نیست، مگر ایجاد بلدیه در شهرها، که بهاین وسیله در تنظیف معابر، و تهیه ساختمانها و نظارت در امور تنظیف و غیره، بتوانند عامل مؤثری واقع شوند. نخست از “تهران“ باید شروع کرد که مردم لذت نظافت را فهمیده، و سرمشق سایر نقاط واقع شود.
هنوز در شهرهای ایران بلدیه وجود ندارد، و اگر هم اتفاقاً باشد، اسمی است بلامسما که مثل سایر دوایر وزارت داخله، فاقد هر مفهوم و معنائی است. “تهران“ با این صورت حالیه، حقیقتاً استحقاق اطلاق اسم پایتخت را ندارد. سایر شهرهای ایران نیز، مخصوصاً در این موقعی که در تمام خطوط، امر بهشوسه کردن راهها دادهام، و ناچار عبورومرور و حشرونشر زیاد خواهد شد، جز بدنامی و خفت فایده دیگر ندارند. شهرها باید عوض شوند، و بلدیهها، با مفهوم واقعی خود تشکیل شوند، که بهاین اندراس و کهنگی و خرابی و ابتذال، خاتمه داده شود.
در ضمن اینکه مطالب و مراسلات اداری را مطالعه و دستور میدادم، بهرئیس کابینه امر دادم، موضوع بلدیهها را یادداشت نماید، تا در مراجعت به“تهران“، اوامری که در تأسیس و ایجاد آنها لازم است، بههیئت دولت صادر نمایم.
شب را بهواسطة خستگی زودتر استراحت کردم. صبح ساعت هفت، وجوه اهالی را که بار حضور خواسته بودند، پذیرفتم. پند و موعظه و تذکراتی که لازم بود، بهآنها دادم. همه را بهتوجهات خود امیدوار و تصمیم بهمراجعت گرفتم. انتهای خط سیر من در این مسافرت، تا همین حدود است. چون وضعیات محل را کاملاً مطالعه، و وضعیات قشون را نیز از هر حیث معاینه کردهام. دیگر در این حدود کاری ندارم.