یک چهارچوب فکری برای همرایی
پیکار برای براندازی فاشیسم مذهبی و رژیم ضد انسانی جمهوری اسلامی یک فرایند درازمدت و همه سویه است و از اینرو نمیتواند و نمیباید در ملاحظات تنگ تاکتیکی محدود بماند. شیوههای ضربت زدن به رژیم طبعا باید اولویت خود را در چنان پیکاری نگهدارند. اما برای پیروزی باید نیرویی هر چه بزرگتر از ایرانیان را بسیج کرد یعنی باید به این پیکار یک نگرش استراتژیک داشت.
مفهوم نگرش استراتژیک، در هم آمیختن تلاشهای عملی و اندیشگی است؛ بهم پیوستن اکنون و آینده در یک راستا و مسیر است؛ بلندتر گرفتن نگاه است؛ امروز برای فردا اندیشیدن و عمل کردن است. با این نگرش بررسی دشواریها و مسائل کشوری مانند ایران و راهحلهای آن، در شرایط کنونی نه یک تدبیر تاکتیکی برای رفع تکلیف یا فریب دادن دیگران باید شمرده شود و نه یک ورزش فکری و سیر در آفاق آرزویی، بلکه به عنوان آماده کردن زمینه برای بسیج نیروهای ملی بر پایه گستردهترین توافقها و ژرفترین تفاهمها باید جای والایی بدان داد.
منظور نه این باید باشد که فهرستی از هدفها و آرزوها فراهم گردد و به صورت برنامه عرضه شود تا حیثیت و اعتباری و بر روی کاغذ بدست آید؛ و نه اینکه با کلیگوییها و عنوان کردن فرایافتهای کم و بیش مجرد بکوشند هر چه کمتر عقاید ــ یا عقیده نداشتنهای ــ خود را بگویند و در عین حال گروهها و افرادی را با اعتقادات ناسازگار موقتا در زیر پرچمی گرد آوردند و از نیروی آنها به سود خود بهره گیرند. هدف هر بررسی جدی از مسائل و اولویتها و سیاستها و برنامههای جامعه ایرانی پس از رهایی از جمهوری اسلامی جز این نیست که پایدارترین همبستگیها و ائتلافها در میان عناصر گوناگون مخالف رژیم اسلامی برقرار شود تا هم نیرویی سهمگینتر به نبرد رهایی ایران برخیزد و هم جامعه ایران فردا از آرامش و کارایی و هماهنگی بیشتری برخوردار گردد.
همفکری با گریختن از برابر مسائل به دست نمیآید. باید در همه زمینهها آماده بحث بود. موضوعهائی که برای آینده ایران اهمیت دارند باید به گفت و شنود گذاشته شوند. وانهادن آنها به پس از سرنگونی آخوندها به معنی این است که یا دستهای میخواهند از نیروی همه استفاده کنند و پس از پیروزی، نظرات خود را با بهرهگیری از اوضاع و احوال اضطراری به کرسی بنشانند؛ یا نمیخواهند ضعف منطقشان آشکار شود. اگر کسی امروز میگوید پیش کشیدن موضوعهای مایه اختلاف به مصلحت نیست فردا هم میتواند با ترتیب دادن همهپرسیهای کذائی در فضای سیاسی و تبلیغاتی غیرعادی، هرچه را میخواهد به مردم تحمیل کند. به توافق رسیدن در امور نامشخص و با هدفهای عموما منفی به جایی نمیرسد؛ اگر هم برسد جز به رسیدن به هدفهای منفی کمک نمیکند. برای یک پیکار سازنده باید هدفهای مشخص و سازنده داشت. نفس بیزار بودن از خمینی، یا آرزوی بازگشت به خانمان بس نیست. در پنج سال گذشته هم بس نبوده است و نتوانسته است ایرانیان را بر گرد هم آورد. هیچ ایرانی میهنپرست مثلا نمیخواهد به بهای استقلال و تمامیت ایران از رژیم اسلامی آسوده شود. هیچ ایرانی آگاهی نمیخواهد پیکار کند که رژیم خمینی جایش را به رژیم ضدایرانی دیگری بدهد. برای ایرانیان تفاوتی ندارد که در کشتارگاه ایدئولوژی اسلام سنتی خمینی قربانی شوند یا ایدئولوژی اسلام مارکسیستی راستین. هدف پیکار، این و آن شخص یا حکومت نیست. نگهداری آزادی و استقلال و سربلندی و بهروزی مردم ایران است. در پیکار مشترک، هدفهای مثبت دستکم همان اندازه اهمیت دارند که هدفهای منفی. پیکار به هر بها و با هر وسیله، حتی به بهای نابودی آنچه از کشور مانده است معنی ندارد.
برای ساختن یک جبهه نیرومند و بهم پیوسته فشار بر افکار عمومی لازم است. افکار عمومی هنگامی بوجود میآید که آنچه جماعت بزرگی میخواهند یا احتمال دارد بیشتر بخواهند از سوی کسی یا گروهی اعلام و پرورانیده و در راه آن تلاش شود. باید تصویری از ایران فردا داشت که بتواند آرزوهای ملی بیشتر ایرانیان آگاه را در خود متبلور سازد. آنگاه بر چنان زمینه سیاسی میتوان ساختارهای تشکیلاتی مناسب را برای پیکار دراز مدت و همه سویه برپا داشت. شتابزدگان و آنها که میپندارند پاسخها را در آستین دارند چنین برداشتی را تاب نخواهند آورد. ولی اگر در پنج سال گذشته گامی پیشتر رفتهاند در آینده هم خواهند رفت. رژیم اسلامی را به یک ضربت نمیتوان از پا درآورد. به این رژیم چنان اسباب قدرت و حکومتی به میراث رسیده است و رهبرانش با چنان بیرحمی و عزم راسخی از آن اسباب، و آنچه خود افزودهاند، برای نگهداری خویش بهره میگیرند که جز با یک هجوم همگانی در همه جبههها نمیتوان آن را به زانو درآورد. نیرویی که از چنان هجومی برآید بر گرد یک تن یا یک سازمان گرد نخواهد آمد ــ اگر آن یک تن یا سازمان نماینده آرزوهای ملی متبلور شده بیشتر ایرانیان آگاه و یک برنامه سیاسی یا جهانبینی نباشد که بتواند اعتماد مردم را جلب کند.
اندیشه و گفتگو کردن درباره مسائل و سیاستها بر خلاف تصور بر اختلافها نمیافزاید. در نبود چنین بحثهایی است که ملاحظات شخصی و نامربوط دست بالاتر را مییابند. با بحثهای سازنده میتوان به همفکریهایی رسید که اختلاف و رقابتها و دشمنیهای شخصی در سایهاش رنگ ببازند. افراد هنگامی که در بستر یک جریان فکری پیش روند با هم بهتر خواهند ساخت و کنار خواهند آمد. همه اینها به کنار، در فردای ایران نمیتوان تازه در اندیشه برنامههای و طرحهای کوتاه مدت و بلند مدت بود و بر سر اولویتها و سیاستها کشمکش کرد. ایران سالهای مهمی را در تاریخ خود از دست داده است، و فرصت چندانی برای آیندهای که میهنپرستان آرزویش را میکشند ندارد. آنچه را که فردا میخواهیم انجام دهیم باید امروز بیندیشیم. وقت و نیروی خود را باید صرفهجویی کنیم. به کشمکشهای ناگزیر، هم امروز میتوان پرداخت که کسی زورش به دیگران نمیرسد و جز نیروی منطق خود سلاحی ندارد. و فردا در صفی متحد و با برنامهای روشن به بازسازی ایران روی نهاد.
بررسی مسائل ایران، که خود نیازمند شناسایی وضع کنونی و مسائل کشور است باید چنان فراگیر (جامع) باشد که نیازها و شئون بنیادی جامعه ایرانی را بپوشاند و در عین حال از جزئیاتی که جز در عمل قابل شناسائی نیستند دوری جوید. اما پیش از این باید یک چهارچوب کلیتر فکری داشت. جامعهای که میخواهیم بر روی ویرانه کنونی و به جای دوزخ جمهوری اسلامی بسازیم چگونه جامعهای خواهد بود؟ به این پرسش بی یک چهارچوب کلی فکری پاسخ نمیتوان داد. آن ارزشهای بنیادی کدامند: فرد انسانی است یا طبقه، یا حزب یا ایمان (به نام ظاهرفریب کلیت اجتماعی؛) ملت است یا انترناسیونالیسم سوسیالیستی یا امت اسلامی؛ آزادی است یا جزم دینی و سیاسی؛ عدالت اجتماعی است یا چیرگی محض زور و پول؟ پاسخهای گوناگون میتوان به این پرسشها داد و با آنها اولویتها و سیاستها و برنامههای گوناگون خواهد آمد.
برای بیشتر ایرانیان آگاه، با تجربهای که از تاریخ اخیر کشور خود و نیز کشورهای دیگر گرفتهاند، با نمایشی که مکتبهای سیاسی گوناگون در عمل دادهاند، گزینش میان این ارزشهای بنیادی آسانتر شده است. آنها نمیخواهند حقوق فرد انسانی به نام طبقه و حزب یا ایمان یا هر کلیت دیگری قربانی شود؛ نمیخواهند ملت و ناسیونالیسم ایران تحتالشعاع هیچ انترناسیونالیسمی قرار گیرد؛ نمیخواهند آزادیهای فردی و سیاسی خود را در پای هیچ استبداد دینی یا سیاسی بریزند؛ نمیخواهند امتیازات طبقاتی جایی برای حمایت از افراد و گروههای محروم نگذارد؛ حاضر نیستند خوشبختی ممکن را فدای نا کجاآباد و این جهان را فدای آن جهان کنند. آنها ترقی و توسعه میخواهند اما نه به بهای خفقان؛ آزادی میخواهند نه به بهای هرج و مرج و ناتوانی؛ نظم و امنیت میخواهند نه به بهای سرکوب. آنها سر انجام به جائی رسیدهاند که خود را ناگزیر به این گزینشهای نادلپذیر نمیبینند. پس از آزمودن همه اینها به خود حق میدهند طرح تازهای برای آینده ایران دراندازند. نه تکرار گذشته دورتر، نه روایت دیگری از گذشته نزدیکتر.
شمار ایرانیان آگاه، به معنی کسانی که در امور عمومی مشارکت میجویند و به جهان دورتر از منافع و علاقههای شخصی خودشان اعتنایی دارند و عوالم ساده لوحی و یک سونگری و تعصب را پشت سر نهادهاند ممکن است چندان زیاد نباشد. با اینهمه اگر امیدی به آینده ایران بتوان داشت در آنهاست و تواناییشان به اینکه از خود نیرویی بسازند که بتواند بقیه جامعه را نیز آموزش دهد و آگاه سازد و به راه اندازد.
***
اگر چهارچوب فکری جریان اصلی ایرانیان آگاه را زیر عنوانهای آزادی و ناسیونالیسم (ملیگرایی) وترقیخواهی و عدالت اجتماعی بیاوریم سخنی به گزافه نگفتهایم.
آزادیخواهی و اعتقاد به مردمسالاری، عشق به میهن و افتخار به ملیت ایرانی، تعهد به توسعه و نوسازی کشور، و تلاش برای برابر کردن فرصتها و حمایت از محرومان در جامعه، بینادهای اصلی اندیشه سیاسی جریان اصلی ایرانیان آگاه را میسازند. این نتیجهای است که از خواندن و شنیدن نوشتهها و سخنان آنها میتوان گرفت. در حاشیه این جریان اصلی هستند کسانی که آزادی را به نام آنکه گرایش بورژوازی است نفی میکنند؛ یا کسانی که ناسیونالیسم و ملیگرائی را به نام آنکه با منافع یک ابر قدرت منافات دارد نفی میکنند؛ یا به نام آنکه ملت و ملیگرا ترجمه ناسیون و ناسیونالیست نیست نفی میکنند؛ یا کسانی که توسعه و ترقیخواهی را به نام آنکه با “فرهنگ اصیل ملی” ناسازگار است نفی میکنند. با این حاشیهنشینان باید گفتگو کرد. بسیاری از آنان میتوانند به جریان اصلی بپیوندند. (١)
محدودیت زندگانی محدودیت دید میآورد. حالا زندگی فکری و سیاسی باشد یا زندگانی معیشتی یا مکانی، تفاوتی ندارد. بیم آن میرود که زندگی در غربت و فضاهای تنگ ایرانیان تبعیدی، کار ما را به فرقهسازی کشانده باشد. باریک شدن در مفهومها و واژهها عیبی ندارد ولی اگر به قصد دیوار کشیدن و ویژگان را به درون خواندن و دیگران را به چوب رد و اتهام راندن باشد جز فرقهبازی معنایی نخواهد داشت. کم کم محیط سیاسیمان مانند محیط مذهبی سدههای اول اسلامی شده است. یک حرف، یک کلمه، یک روایت کافی است که یک فرقه بسازد.
کسانی دیگر هستند که جامعه ایرانی را برای آزادی و ترقی آماده نمیبینند و سرنیزه را به جای مردمسالاری، یا دین را به جای توسعه و ترقی مینشانند. تکیه سخنانشان مردم است: مردم نمیتوانند، نمیدانند، نمیفهمند. اما هیچکدام آماری از مردم ندارند. کدام مردم، چند درصد میتوانند و میدانند و میفهمند و چه را؟ هر کدام “مردم” خود را در نظر دارند. اینان معمولا اگر زودباور و شتابزده و سطحی نباشند “سینیک” (بیاعتقاد) هستند. به آنها باید گفت بحث بر سر ماهیتی که چند و چونش آشکار نیست و همه چیز را بر آن ساختن به جایی نخواهد رسید. چه بسا مردم ایران، دست کم گروههای فعال و کارساز آن، بدرآمده از کوره تاریخ صد سال گذشته خود، بتوانند معنی ترقی و آزادی را بفهمند، بتوانند گرایشهایی را که برای آزادی و ترقیخواهی، برای سربلندی میهن و عدالت اجتماعی پیکار میکنند پشتیبانی کنند.
در این مرحله نیاز بدان نیست که در نبودن امکانات، بدانیم مردم ایران بر روی هم چه میتوانند و چه نمیتوانند. اگر ایرانیان آگاه میتوانند روی آزادیخواهی، ناسیونالیسم، ترقیخواهی، و عدالت اجتماعی توافق کنند نباید حمل بر گرایش به دیکتاتوری و تعیین تکلیف شود. اگر کسانی مصلحت جامعه را در نظر گیرند و آن را با مردم در میان گذارند و مردم، چنانکه بارها در همه جا کردهاند، آنها را بپذیرند این عین دموکراسی است. نقش روشنفکران و راهنمایان اجتماع و سازندگان افکار عمومی را در جامعههای پیشرفته نیز، که مردم سواد و آگاهی بیشتر دارند، دست کم نباید گرفت چه رسد به کشوری مانند ایران که سواد و قلم و آنکه قلم در دست دارد از ارزش و حیثیتی بخودی خود برخوردار است. اگر چنین جامعههایی راهنمایان و سازندگان افکار عمومی مردم را به هیچ انگارند و رهایی و رستگاری کشور را در فریفتن عوام به افسون مذهب یا به راه آوردنشان به زور سرنیزه بدانند ناچار به تحقق یافتن پیشبینی خود کمک خواهند کرد.
در انقلاب ١٣۵۷ نخست این راهنمایان افکار عمومی بودند ــ از روشنفکر و بازاری و کارمند و صاحبان مشاغل ــ که، به قصد بهرهبرداری از احساسات مذهبی مردم، به زیر عبای آخوندها رفتند (از شهریور تا آبان) و آنگاه بود که تودههای مردم خیابانها را پر کردند. در شورش ١٣۴٢ به راهنمایان افکار عمومی فرصت کافی داده نشد و حکومت کار را به تندی یکسره کرد و تودههای مردم نیز در ابعاد کوچکتری خیابانها را پر کردند.
از راهنمایان افکار عمومی پسندیده نیست که از ترس واپسماندهترین عناصر و به نام عقب نیفتادن از مردم، نقش خود را فراموش کنند و آرمانهای آزادی و پیشرفت و مردمسالاری را به کناری اندازند و دنبالهرو نادانی و زورگویی شوند. مردم همواره نشان دادهاند که آماده پذیرش یک رهبری نیرومند و پیشرو هستند. اما در نبود آن رهبری امکان آن هست که از عوامفریبان و واپسگرایان، از هر چه و هر که پیش آید، پیروی کنند.
روشنفکران بهتر است محکوم دانستن مردم را به حکومت مذهب یا سرنیزه به عوامفریبان و واپسگرایان مذهبی یا دیکتاتورمنشان و زورگویان واگذارند و بجای این “واقعبینی” نزدیکبینانه به نمونههای فراوان در تاریخ ایران و کشورهای دیگر بنگرند که سرشار از قضاوتهای درست تودههای مردم است. در کدام شرایط تاریخی، سرامدان فکری جامعه درست رفتار کردهاند و مردم، حتی تودههای بیسواد، آنها را فرو گذاشتهاند؟ کدام رهبر سیاسی مردمی و نیکخواه که در بند جاه و مال و نام نیک و خانواده و کسان خود نبوده از پشتیبانی مردم بیبهره مانده است؟ اگر کسانی به سبب کوتاهیهای خود شکست خوردهاند گناهش را به گردن نادانی و ناتوانی مردم نباید انداخت.
در گذشته از همگسیختگی ایرانیان آگاه و دشمنیهای آشتیناپذیر و نبودن هیچ زمینه مشترک موثر در میان آنان ایران را از یک نیروی سیاسی واقعی تهی کرد. در یک سو کسانی بودند سرگرم اداره و ساختن کشور به هر گونه که میتوانستند، و بی ارتباط و گفت و شنودی با دیگران؛ و از سوی دیگر گروههایی در میان خود پراکنده، اما همه در آرزوی سرنگونی گروه اول. آنان تا پایان از تماس مردمی بی بهره ماندند که جز با سرشار شدن از آن نمیتوان حکومت خوب داشت؛ و اینان از احساس مسئولیت بی بهره ماندند که جز با گداختن در بوته آن نمیتوان دریافت درستی از سیاست و حکومت به دست آورد.
این نکته گفتنی است که “لیبرال”ها و همفکرانشان، هواداران جبهه ملی و نهضت آزادی، بیست و پنج سال برای واژگونی حکومت پهلوی کوشیدند و هنگامی که در پایان به قدرت رسیدند ــ چندانکه بیشتر سمتهای مهم کشوری و لشکری به دست آنان سپرده شد ــ هیچ برنامهای برای اداره کشور نداشتند و هیچ گروهی را آماده نکرده بودند و نزدیک به یک سالی سرگردان ماندند و آنچه را که پیشینیان میکردند، ناکارآمدتر و ناسازتر، انجام دادند و اگر دست به کار تازهای زدند نسنجیده و بدفرجام بود. و سرانجام بی آنکه خود بدانند چه بر سرشان و کشور آمد به کناری گذاشته شدند. امروز هم نشانههای این نا آگاهی از نوشتههای بسیاری از “لیبرال”ها هویداست.(٢)
در برابر، بازماندگان رژیم پیشین نیز، هزارهزار، چنان به زندگی در گرمخانه سیاسی خو کردهاند و با اندیشه انتقاد و در معرض قضاوت قرار گرفتن (هر چند در فرهنگ ایرانی رنگ ناسزاگویی و هرزهدرایی و خردهگیری و عیبجویی به خود میگیرد) بیگانهاند که اکنون که دیوارهای حمایت کننده آن گرمخانه شکسته است کمتر تاب بیرون آمدن دارند و از روشنی خورشید، حتی از کنار هم میگریزند.
امروز این هر دو گروه آیا به این نتیجه نباید رسیده باشند که آخوندها برای هر یک از آنها و ایران دشمن بدتری بودهاند و جهانبینیهای توتالیتر مارکسیستها و اسلامیهای راستین برای هر یک از آنها و ایران دشمن بدتری خواهند بود از آنچه به خطا در وجود یکدیگر میدیدند و میبینند؟ جامعه سیاسی ایران را باید برای پس از کابوس جمهوری اسلامی از هماکنون بازسازی کرد. اگر این جامعه سیاسی همچنان از پارهای باورها و اصول مشترک بیبهره باشد ایران سرنوشتی نخواهد داشت جز تن دادن به فرمانروایی این یا آن اقلیت که مگر با زور بتوان جابجاشان کرد. برای این بازسازی از همرایی در پارهای اصول فکری گریزی نیست. آزادیخواهی و اعتقاد به مردمسالاری، احترام به استقلال و تمامیت کشور و ملیت ایرانی، به نوسازی و توسعه همه سویه جامعه و مجموعه سیاستهایی که در زیر عنوان عدالت اجتماعی میآیند، آن چهارچوب حداقلی است که میتوان پیشنهاد کرد. در درون این چهارچوب هر گروه خواهد توانست تاکیدهای گوناگون داشته باشد و از سیاستهای گوناگون دفاع کند. هر گروه میتواند اولویتها و برنامههای خود را داشته باشد. منظور از همرایی یکسانی نیست. ولی مسلما همراهی در آن جایی دارد. گروهها و گرایشهای سیاسی باید در آینده همراه باشند ــ هرچند با توشههای راه و سرعتهای متفاوت و با اراده پیش افتادن و برتر بودن ــ و گرنه تک تک، و نیز بر روی هم، شکست خواهند خورد.
***
ایرانیان آگاه در میان خود بیش از آن دچار خلاف و جنگ هستند که دشمن از دوست بدانند و بشناسند. در کشوری که موجودیتش به مویی بسته است و تسلط بیگانه و چندپارچگی، مخاطره هر روزی آنست، و در جامعهای که نادانی مانند ابر سیاهی بر آن افتاده است، آنها در واقع باید متحدان یکدیگر باشند. هر روز با گرز شاه و مصدق بر سر یکدیگر زدن و خاک مردگان بر روی یکدیگر پاشیدن به آنها چه کمکی خواهد کرد؟ گیریم که از “گرگ گشودهدهان” جمهوری اسلامی نیمجانی بدر برند، چه سود اگر به گرداب جمهوری دمکراتیک اسلامی یا هر “جمهوری دمکراتیک” دیگری در غلتند، یا در بیابان یک دیکتاتوری راست سرگشته شوند. در کشوری که جامعه سیاسی آن نتواند بر پارهای اصول کلی و بر پارهای قواعد رفتار توافق کند چه چاره جز آن خواهد بود که گروهی مثلا به پادشاه خودکامه پناه برند و گروهی به آخوند، جمعی به ارتش دست به دامن شوند و جمعی دیگر به چریکهای شهری؟ اگر فرایند دمکراتیک در جامعهای کار نکند ـ به این معنی که کسان و گروهها “مقررات بازی” را رعایت نکنند و تن به رای اکثریت، هرچند هم برخلاف نظر خود، ندهند زبان سیاست، دشنام و نفرین و شعارهای بیمعنی خواهد بود و سرانجام زور و اسلحه. در جامعهای که اختلافنظر سیاسی مفهومش دشمنی باشد دیگر از فرایند سیاسی سخن نمیتوان گفت.
بیشتر ایرانیان آگاه جز در موضوع پادشاهی با هم اختلاف بنیادی ندارند اما آیا پادشاهی به عنوان شکل حکومت یک موضوع بنیادی است که این همه بدان میپردازند و تاریخ را درهم بر هم میکنند؟ اگر از هر دو سو بارهای عاطفی را از پادشاهی بردارند درخواهند یافت که نام حکومت چندان اهمیت ندارد. چند بار باید یادآوری کرد که اگر حاکمیت مردم نباشد رئیس جمهوری با شاه تفاوتی نخواهد داشت؛ و اگر باشد باز تفاوتی نخواهد داشت؟ بیش از عنوان جمهوری یا مشروطه سرسپردگی به مردمسالاری لازم است، و یک نیروی سیاسی کارساز (موثر) که پشت سر آن بایستد. جز ایرانیان آگاه و آزاد از زنجیرهای تعصب مذهبی و سیاسی چه کسی میتواند چنان نیروی سیاسی را بسازد که در نبودنش سرشت (طبیعت، فطرت) رژیم، نام آن هرچه باشد، دیکتاتوری خواهد بود؟ بی آن نیروی سیاسی مگر مردم هیولاساز (به تعبیر یکی از نویسندگان خوشذوق) خواهند گذاشت پادشاه، رهبر و فرمانده و خدایگان نشود یا رئیس جمهوری، خود کامه و مادام العمر و حتی موروثی؟
وارث پادشاهی پهلوی این شهامت را داشت که گفت اگر مردم به جمهوری رای دهند او نخستین کسی خواهد بود که رای مردم را محترم خواهد شمرد. از این همه جمهوریخواهان هوادار حاکمیت مردم چند نفرند که به تظاهر هم شده اعلام دارند اگر مردم پادشاهی مشروطه بخواهند به خواستشان احترام خواهند گذاشت و خواهند کوشید از مشروطه در برابر خودکامگی دفاع کنند؟(٣) باز کاغذها را با دشنام سیاه کردن و سرخوردگی و ناتوانی را بیرون ریختن، دریای ناکامیها را نخواهد خشکاند. پنج سال است ناله و نفرین میکنند و مصیبتها را میشمارند و نتیجه چیست؟ تلخی و سترونی بیشتر و دیرپایتر. زیرا هر کس به دست خود از برآمدن هر نیرویی که کمترین بخت رهانیدن ایران را داشته باشد، از رسیدن به هر تفاهمی که بتواند به همرایی برسد جلوگیری میکند. جماعتی در هم افتادهاند و دیوانهوار سر هم میکوبند و در برابر چشم خود میبینند که دشمنان از پراکندگیشان شادمانتر میشوند.
فردا هم که به هر صورت ایران از چنگال آخوندها آزاد شود بهتر از این نخواهد بود. صفآراییها و لشکرکشیها به نام اختلافهای عقیده، یا شخصی؛ به نام اجرای عدالت، یا تصفیههای خصوصی؛ به نام میهندوستی، یا جاهطلبی؛ کشور را از هم خواهد درید. باز گروهی سودجو و بیاعتقاد گرد کسی را خواهند گرفت و در پس ابری از سخنان میانتهی، کشور را قربانی سودهای شخصی خود خواهند کرد. اینهمه در صورتی است که ایران تا آن زمان پاره پاره و به مناطق نفوذ و اشغال بیگانه بخش نشده باشد.
نسل کنونی وظایفی بالاتر از گرفتن انتقام و توجیه مصدق یا محمد رضا شاه دارد، یا حتی گزینش میان پادشاه و رئیس جمهوری. پیشینیان ما در طول یکصد نسل این کشور را پابرجا نگهداشتند و به ما سپردند. هنوز یک ماهیت جغرافیایی قرار گرفته بر یکی از مهمترین چهارراههای جهان، با منابع سرشار و نیروی زندگی. ما باید از گسستن و از هم پاشیدن این میراث جلوگیریم، وگرنه شرمساری تاریخی خود را به کجا خواهیم برد که کشوری را در یکی از بهترین موقعیتهای آن در چند صد سال، بی هیچ ضرورتی به چنین روزی افکندیم و این بس نیست، آنچه در توان داریم میکنیم که هیچ برایش نماند.
نمونه لبنان در برابر ماست که چگونه گروهها و دستهبندیهای سیاسی و مذهبی و قومی، رسیدن به توافقی را در میان خود چنان ناپسند و ناممکن یافتند که پای هر بیگانه را به خانه خود گشودند و هشت سال است میکشند و میسوزانند و پایمال هر قدرت کوچک و بزرگ و دور و نزدیکی میشوند و هنوز برایشان همزیستی با یکدیگر دست کم به همان ناگواری است که پاک شدن لبنان از نقشه جهان. ایرانیان باید تا کنون دریافته باشند که لبنان شدن چندان هم دور و دشوار نیست.
گفت و شنود درباره یک برنامه سیاسی برای آینده ایران بر پایه اصول و عقاید کلی که گروههای هرچه بیشتری از ایرانیان آگاه در آنها همداستان باشند ما را از کشمکشهای بیهوده آزادتر و سازماندهی ایرانیان را آسانتر خواهد کرد. ما در گذشته با هم هر چه اختلاف داشته بوده باشیم و امروز در گفتهها و نوشتههایمان هرچه تفاوت داشته باشیم، در فرایند جستجو و گفتگوهای مشترک میتوانیم به توافقهایی برسیم که آن اختلافات و تفاوتها را بیرنگ و نامربوط خواهد ساخت. کارهای بسیار در برابر است و از هر یک از ما چیزی برمیآید. هنوز هم جای رقابت بر سر مشاغل و موقعیتها نیست، چنانکه خوشباوران و خیالپردازان میپندارند. در واقع باید این سوداها را به کناری افکند. کار از اینها بسیار دشوارتر است. هنوز نه بویی برخاسته است نه چیزی پخش میکنند. آنها که در آرزوی مقام نشستهاند، یا خواب دادگاهها و اعدامهای دسته جمعی میبینند، یا در اندیشه برپا کردن اردوگاههای کار و بازآموزی دسته جمعی هستند، یا فهرست کسانی را که به نظرشان جایی ندارند هر روز درازتر میکنند، یا برای یکدیگر خط و نشان میکشند وقت خود را به بیهوده میگذرانند و بهتر است در اولویتهای خود تجدیدنظری کنند. تا به آن مراحل برسیم باید از سنگلاخهای جانفرسا بگذریم. در این فاصله بد نخواهد بود که آگاهتر و بیدارتر شویم. این زندگیهای بیثمر را به راههای سازندهتر بیندازیم و سطح بحث سیاسی را بالاتر ببریم.
یادداشتها:
١- کسانی استدلال میکنند که واژههای ملت و ملیگرایی اصلا ایرانی نیستند، چون در گذشته در میان ایرانیان به کار نمیرفتهاند یا مفهوم دیگر داشتهاند. میگویند چون ملت در گذشته مفهوم مذهبی داشته (ملل و نحل) پس ما امروز حق به کاربردنش را در برابر “ناسیون” نداریم. اینان در ضمن منکر وجود ملت ایران و احساس ملی ایرانیان پیش از انقلاب مشروطه هستند.
این برداشت، منکر تحول یافتن جامعه و زبان است. تفنگ درگذشته یک لوله باریک نئین بود که با آن گلولهای گلین را با نیروی دهان پرتاب میکردند. در دوره صفویه که سلاحهای آتشین در ایران رواج یافت به جای “کارابین” و “آرکبوس” فرنگی به ترتیب قره مینا و شمخال ساختند. آیا میتوان ایراد گرفت که چرا تفنگ که در گذشته مفهومی دیگر داشته جانشین قره مینا و شمخال شده است؟
ملت و دولت در دوره مشروطه به غلط به جای مردم و حکومت به کار میرفتند، عادتی که تاکنون کم و بیش مانده است و پارهای اصرار دارند ملی را با دمکراتیک یکی بشمارند. همچنانکه تجربه سیاسی ایرانیان و آشناییشان با ادبیات سیاسی غرب افزایش یافت مفهومهای مردم و ملت، حکومت و دولت، و ملی و ملیگرایی به صورت دقیقتری به زبان فارسی راه یافتند و انتظار میرود که پس از فرونشستن کشاکشهای لفظی نسل کنونی ایرانیان ــ که امید است در زندگی همین نسل روی دهد ــ بطور قطع در زبان جا بیفتند؛ چنانکه در برابر ناسیونالیزاسیون، ملی کردن پذیرفته شده است و ملی در اینجا در مفهوم درست خود بکار میرود. زیرا نمیتوان انکار کرد که حکومتهای “غیر ملی” هم گاهگاه صنایع یا منابع کشور را ملی میکنند.
٢- یکی از “لیبرال”ها که پیش از انقلاب با مقامات سفارت آمریکا در تهران گفتگوهای زیاد میداشت و هنگامی که از او میپرسیدند برنامه و سازمان نهضت آزادی چیست وعده به دو سه سال بعد میداد، پس از انقلاب و رسیدن به شهرداری تهران به دوست آمریکاییش گلایه کرده بود که کشور از تسلط آمریکا رها شد ولی مسائل همچنان حل نشدنی است!
٣- یک نشریه چپگرا در برخوردی “دمکراتیک” با موضوع پادشاهی چنین مینویسد: “ما معتقدیم که اصولا بحث و استدلال با سلطنتطلبان بیفایده است و ماهیت پرچمداران این اپوزیسیون روشن است.” یکی دیگر که در نوشتهاش دم از ملی و مردمی هم میزند میگوید: “به دورنیست مردم خسته ایران در یک شرایط عمل انجام گرفته مقایسه و انتخاب قرار گیرند و سرانجام سلطنت را به آخوند ترجیح دهند…” و تهدید میکند که اگر مردم آن انتخاب را کردند “نیروهای مسلح و غیر مسلح … در مقابل بازگرداندن سلطنت مقاومت خواهند کرد … و خون است و خون”!
باید پرسید کداماند آن نیروهای مسلح و غیر مسلح که بتوانند در برابر گزینش مردم بایستند؛ و کیست که با این تهدیدها از میان بدر رود؛ و در بدترین احتمالات کدام اسلحه دست بالاتر را خواهد یافت؟ اینهایی که از دو دهه پیش دم از خون زدهاند جز خون چه دستاوردی داشتهاند؟
دی ١٣۶٢