دستاویزهای آتشبیاران
از کابوس انقلاب و جمهوری اسلامی به خود آمده، هر گروهی از مردم ایران در زیر آوار واقعیت هولناک راه گریزی میجویند. آنها که سر از پای نشناخته خود را به دم اژدها درافکندند؛ آنها که به جای ایستادگی سر خویش گرفتند؛ آنها که از سر روحیه باختگی یا به امید بخشایش یا نوازش یک “روحانی” خود را بی مبارزه تسلیم کردند امروز چنگ در هر دستاویزی که پیش آید میزنند: آنها وادار شدهاند، فریب خوردهاند، قربانی توطئه بودهاند، به آنها خیانت شده است، هیچ کدام مسئولیتی نداشتهاند.
خواننده محترمی که در نامه زیر عنوان “کار از کار گذشت و تیر از شست” شماره ١۸۸ (٢۷ـ ٢۰ فروردین ١٣۶٣ ایران و جهان) به “سهامداران فراموش شده انقلاب” خرده گرفتهاند، نماینده آن گروهی هستند که دستاویز “وادار به انقلاب شدن” را بیشتر میپسندند. ایشان “پناه بردن اجباری تحصیل کردهها و روشنفکران به زیر ردای آخوندها” را معلول عللی دانستهاند که گویا این نویسنده نخواسته است در آن نوشته خود افشا کند و توضیح میدهند که رژیم پادشاهی “تحصیل کردهها و روشنفکران را در معرض آن چنان فشار و شکنجه و زندان و اعدام گذاشت که آنان را زیر عبای ملایان سوق داد و متحدان پابرجایی برای جماعت آخوند بوجود آورد.”
بگذریم از اینکه شکنجه و زندان و اعدام در آن رژیم چنان ابعادی نداشت که مفهوم عام تحصیلکردهها و روشنفکران را (جماعتی شاید نزدیک به سه چهار میلیون تن در جمعیت آن روز ایران) در برگیرد و جز چند هزار تنی تروریست و چریک شهری و گروهی از کمونیستها و آخوندها که در پی سرنگونی رژیم بودند شمار نسبتا اندکی از تحصیلکردهها و روشنفکران در آن رژیم به زندان افتادند و جز معدودی شکنجه یا اعدام نشدند (کل رقم اعدامشدگان ٣۷ سال محمدرضا شاه، بیشتر شامل جنایتکاران، به ۴۰۰ نرسید.) هنگامی که در ماههای پایانی رژیم پهلوی زندانیان سیاسی را آزاد کردند سه هزار و چند صد تن بودند، عموما از تروریستها که در هر رژیمی جایشان در زندان است.
برعکس، هر چه بود آموزش رایگان بود و کمکهزینههای دانشگاهی و بورسهای آموزشی و استخدام دولتی و سفرهای بینالمللی و فرصتهای کار و کسب آزاد و امکانات حقوق گرفتن از چند موسسه دولتی و نیمه دولتی و خصوصی که ارزانی تحصیلکردهها و روشنفکران میشد. حتی رهبران مخالف از میان آنان، اگر از دعاوی و حکمیتهای نان و آبدار دولتی در کنار حقالوکالههای خصوصی بر خوردار نمیبودند، یا شرکتهای کلان پیمانکاری و مهندسی مشاور و بازرگانی تشکیل نمیدادند، در هیئتهای مدیره موسسات دولتی عضویت مییافتند یا مشاور وزارتخانهها و دانشگاهها میشدند.
تازه، گیریم که رژیم پادشاهی به گفته ایشان تحصیلکردهها و روشنفکران را زیر “فشار و شکنجه و اعدام” گذاشت، درباره آن تحصیلکردهها و روشنفکرانی که از پشت میزهای مدیریت و ریاست و وزارت به زیر عبای ملایان رفتند (سوق داده شدند؟) و در راهپیماییهای خمینی شرکت جستند چه باید گفت؟ و باز بگذریم از اینکه هر جا فشاری بود لازم نیست زیر عبای آخوند پناه برند، و مبارزه هزار راه دارد و هزار هدف میتواند داشته باشد و اگر تحصیلکردهها و روشنفکران ترجیح دادند مانند مظفرالدین شاه در سفر فرنگ سر به زیر عبای آخوند کنند و برای هدف آخوند گریبان بدرند، یک ورشکستگی اخلاقی و انتلکتوئل را به نمایش گذاشتند که تنها با آزاد کردن خود از عوامفریبی و سادهانگاری و شعارزدگی میتوانند به جبرانش برخیزند.
چه چیز تحصیلکردهها و روشنفکرانی را که عموما نیز همرنگ رژیم شده بودند و سهم نفت خود را گشادهدستانه دریافت میکردند به پیروی از آخوند وا داشت؟ فشار رژیم بود یا فرصتطلبی و آرزوی به قدرت رسیدن با بهرهگیری از احساسات مذهبی مردم؟ آنها خواستند بر گرده عوام سوار شوند و خود را تا پای عوام پایین آوردند. این گزینشی بود که خودشان آگاهانه و “سیاستمدارانه” کردند. اگر اشتباهی در این میان بود اعتقاد به سخاوتمندی آخوندها بود. سران رژیم نیز، بیشتر، همین اشتباه را کردند.
انقلاب اسلامی با ریشههای ژرفی که در تاریخ و فرهنگ و روان ایرانیان دارد پدیدهای بسیار پیچیدهتر از آن است که صرفا با ناسزا گفتن به رژیم پهلوی توضیح دادنی باشد. اینکه کسانی بگویند مسئولیت جمهوری اسلامی با پادشاهی پهلوی و نتیجه آن است (نمیشود تاریخ را همین گونه پس برد؟) یا بگویند انقلاب اسلامی،انقلابی شکوهمند بود که به دست خارجیان و عمال آنان منحرف شد، یا بگویند گناه ورشکستگی تحصیلکردهها و روشنفکران به گردن پهلویهاست، همه از مقوله دستاویز است و پافشاری در برداشتهای نادرستی که سهم بزرگی در انقلاب داشتهاند. پارهای از این پوزشگران انقلاب اعتراف میکنند که کم و کاستیهای روشنفکران از واپسماندگی فرهنگی هزار ساله ایران برخاست. آنها حاضر نیستند بپذیرند که پهلویها، فرآوردههای همین جامعه و عملکنندگان در همین محیط، نمیتوانستند واپسماندگی فرهنگی هزار ساله را در پنجاه سال برطرف سازند.
هم اکنون، پنج سال پس از انقلاب و جمهوری اسلامی، دور از ایران و در آمریکا و اروپا، چند ایرانی را میتوان یافت که جرئت کند و بگوید به معجزه و نذرو نیاز و دعا و نفرین و روضهخوانی و سفره انداختن و تعویذ بستن اعتقاد ندارد؟ چند سیاستگر را میتوان یافت که حقیقتا بتواند از بهرهبرداری از عامل مذهب چشم بپوشد و هر روز یا عوام را نفریبد یا فریفته عوام نشود.
هنوز “رهبران ملی” چاره کار را در آویزان شدن به سرمشق از یاد رفته مدرس و عبای از هم دریده شریعتمداری میجویند و “ملت مسلمان شیعه ایران” که گاه گولزنک است و گاه چماق، از زبانشان نمیافتد. پنج سال بازی مرگبار با مذهب نتوانسته است جامعه سیاسی ایران را با فرایافت “جامعه مدنی” آشتی دهد. سروران خیال میکنند پهلویها کم از این گرفتاریها داشتند؟
***
اشتباه دیگر بسیاری از تحصیلکردهها و روشنفکران آن است که میان ناخشنودی مردم با انقلاب رابطهای مستقیم برقرار میکنند. نویسنده نامه معتقدند “اگر رژیم پادشاهی قانون اساسی مشروطه را دستکاری نمیکرد و آزادیهای اساسی مصرح در قانون اساسی مشروطه را پایمال نمینمود و همه راههای تنفس جامعه را مسدود نمیساخت … و به مصرف بی رویه … و ریخت و پاش درآمد نفت نمیپرداخت … ” انقلاب روی نمیداد.”
انقلاب اسلامی در کشوری بسیار پیچیده مانند ایران و در شرایط درونی و بیرونی ویژه روی داد و عوامل فراوانی در آن تاثیر داشتند. اگر کسی در بحث از پارهای عوامل یا اوضاع و احوال بر آن عوامل یا اوضاع و احوال خاص تکیهای کند نشانه چشم پوشی از عوامل دیگر نیست، به ویژه اگر در جاهای دیگر به عوامل و اوضاع و احوال دیگر انقلاب نیز پرداخته باشد. اما اگر کسی انقلاب را صرفا برخاسته از دستکاری قانون اساسی مشروطه و پایمال کردن آزادیها و ریخت و پاش درآمدها بداند میباید در برابر موقعیت کشورهای بیشماری که آزادی و قانون اساسی را پایمال و درآمدهای خود را تلف کردهاند و میکنند و دچار انقلاب نیز نشدهاند، یا آنها که حکومتهایشان، بی بهره از قدرت مالی و نظامی رژیم پیشین ایران، بر حرکت انقلابی چیره آمدهاند انگشت به دهان بماند.
هر رژیم استبدادی و ولخرج دچار انقلاب نیست و نبوده است، و هر موقعیت انقلابی به پیروزی انقلابیان نینجامیده است و نمیانجامد. بیشتر رژیمهای جهان از نظر رفتار با مردم و منافع ملی خود در وضعی قرار دارند که رژیم پادشاهی ایران را روسپید میسازند. در کشورهای جهان سوم، اندکی را میتوان یافت که حکومتی بهتر از رژیم پیشین ایران دارند. در نظامهای کمونیستی، قانون اساسیها و آزادیهای پیشبینی شده در آنها را هر روز چنان پایمال و منابع ملی را در ماجراجوییهای خارجی و سوء اداره چنان ریخت و پاش میکنند که ایران دوران پهلوی به گرد آن نمیرسید.
در برابر، هیچ حکومتی را نمیتوان یافت که دودلی و ناتوانی نشان داده باشد و برجای مانده باشد. اگر نظام آن استبدادی بوده است با کودتا و شورش و انقلاب سرنگون شده است و اگر دمکراتیک بوده در دست رایدهندگان به سرنوشت حکومت کارتر دچار آمده است. کسی که پیروزی انقلاب را ــ و نه ناخشنودی مردم را که بود و دلایل آن را میتوان از فهرست خواننده محترم بسیار فراتر برد ــ به سستی و زبونی، به گفته نظامی به خلل درونی، رژیم پیشین میبندد از این امتیاز برخوردار است که معیارش در همه جا کاربرد دارد.
موقعیت انقلابی در ایران بود و سالها و بارها بود. در همه سالهای پس از جنگ دوم، ایران بر روی ریسمان باریک تنش و بحران و جوشش انقلابی راه میسپرد و پیش از ١٣۵۷ دست کم سه بار، ٣٢ ـ ١٣٢۶ ـ و در ۴١ ـ ١٣٣۹، و در ١٣۴٢ شیرازه نظام موجود آن میتوانست از هم گسسته شود. در بحران ٣٢ ـ ١٣٢۶ پایدار ماندن پادشاهی، قسمتی مرهون ایستادگی مصدق در برابر کمونیستها و جناح چپ جبهه ملی بود و نیز مصالح حیاتی آمریکا که ایران را دور از مدار شوروی میخواست و، در آن سالهای پیش از ویتنام، هم توانایی و هم آمادگی مداخله مستقیم داشت. در ۴١ ـ ١٣٣۹ پراکندگی و بیبرنامگی و سرگشتگی جبهه ملی و چپگرایان و برنامه اصلاحات اجتماعی که محمد رضا شاه به اجرا گذاشت وضع را نجات داد. و در ١٣۴٢ جسارت و پافشاری علم، نخست وزیر، که به دوستی دیرینه و خانوادگی با انگلستان نیز شهرت داشت، شورش آخوندها را در هم شکست.
اینکه رژیم ایران در ١٣۵۷ فرو ریخت نه صرفا از آنجا بود که در آن سال و چند ساله پیش از آن قانون اساسی مشروطه دستکاری و آزادیها پایمال و درآمدهای نفت ریخت و پاش میشد. هیچ یک از این پدیدهها در ایران تازگی نداشت. تحصیلکردهها و روشنفکران تنها در ١٣۵۷ نبود که زیر ردای آخوند رفتند. در ١٣۴٢ نیز چنین کردند. “ملیون” و “لیبرالها” و چپگرایان عموما به خمینی و “قیام ضد استبدادی و ضد استعماری” او پیوستند. بازماندگانشان هنوز از شورش سیاه خمینی ، که در آن کتابخانهها را میسوزاندند و بر روی زنان اسید میپاشیدند، به این عنوان یاد میکنند. اگر آن شورش، به جای چند روز چند ماه به درازا کشیده بود، بسیاری دیگر هم به زیر عباها میخزیدند. از نخواستن و نکوشیدن نبود که “روشنفکران و تحصیلکردهها” به راهپیماییها و آتش زدنها و ویران کردنهای آن چند روز در ١٣۴٢ نپیوستند.
در ایران بهرهبرداری از مذهب، که معمولا به بهرهبرداری شدن توسط مذهب میانجامد، برای سیاستگران از چپ و راست و حکومت و مخالفان کششی شگرف و ویرانگر دارد. خواننده محترم ایران و جهان ضرورتی نداشتند که استخدام بهشتیها و باهنرها در وزارت آموزش و پرورش رژیم پادشاهی با تعبیر “سنگ را بسته و سگ را گشوده بودند” به یاد کسی بیاورند که در بیش از یک جا آخوندبازی را از اسباب نابودی رژیم پیشین شمرده است. از این گذشته تنها آخوندها نبودند. روشنفکران چپگرا در کتابهای درسی رسمی، آموزشهای مارکسیستی میگنجاندند. همه دستگاه آموزش ایران، همه رسانههای همگانی، از جمله صنعت نشر کتاب، زیر نفوذ و گاه در اختیار تحصیلکردگان و روشنفکران “مترقی و متعهد” و چپگرا بود. سانسوری که آنها اعمال میکردند از سانسور دولتی کارآمدتر و منظمتر بود. به گفته سعدی که از سوی ایشان نقل شده در آن روزگار سگهای بیشمار و رنگارنگی گشوده بودند.
در آن سال بداختر ١٣۵۷ رژیم به سود خود و به سود کشور، به سود همان تحصیلکردهها و روشنفکران خوابزده و همه آن سرمستان باده انقلاب بایست با استواری و نیرومندی عمل میکرد.(١) اما قاطعیت با خشونت فرق دارد و خشونت با خونریزی. دستگیر کردن و کیفر دادن سران شورش و بر هم زدن تظاهرات و آشوبها به دست پلیس ضدشورش و امتیاز ندادن به مخالفان و دشمنان و نرماندن و دلسرد نکردن هواداران و موافقان، حتی تا پاییز آن سال، میتوانست موج انقلابی را برگرداند.
حادثه میدان ژاله (به اصطلاح جمعه سیاه) که نویسنده نامه عقیده دارند “نشان داد که دیگر کار از کار گذشته است” پایان کار نبود و یکی از مراحل آغازین پیکار بود. ابعاد رویداد میدان ژاله در برابر رویاروییهای پیشین رژیم پادشاهی با دشمنانش به چیزی نمیآمد. آنچه ١۷ شهریور را از رویدادهای سالهای پیش از آن متفاوت میکرد رفتار بعدی رژیم با دشمنان و دوستانش بود که نشان میداد اراده مقاومت درهم شکسته است. قدرت یا شماره تظاهرکنندگان در آن روز چنان نبود که رژیم را از پای دراندازد. هر سال در جایی از دنیا میدان ژالهای روی میدهد. تیر اندازی به جمعیت در آن روز شاید ناگزیر بود زیرا نخست کسانی از تظاهرکنندگان آتش گشودند. ولی پس از ١۷ شهریور نیازی به خونریزی در آن ابعاد نبود، که متاسفانه بسیار روی داد. در واقع اگر به جای خونریزی قاطعیت نشان داده میشد شمار قربانیان شورشها بسیار کاهش مییافت و چون انقلاب هم روی نمیداد صدها هزار تنی ایرانیان در پنج سال نخستین انقلاب در جنگ خارجی و داخلی و زیر شکنجه و در برابر جوخه اعدام و در زدو خوردهای خیابانی و تصفیه حسابهای شخصی جان نمیسپردند و صدها هزار تن دیگر از نبودن پزشک و دارو و مراقبتهای بهداشتی نمیمردند.
رژیم پادشاهی را پیش از آن، بیشتر تصویر ذهنیاش به عنوان یک دستگاه شکستناپذیر نگهداشته بود. آن تصویر ذهنی را بایست نگه میداشت. آنگاه کسی به وسوسه رفتن زیر عبای آخوند نمیافتاد، زیرا فرصت بهرهبرداری از احساسات مذهبی عوام را در دسترس نمییافت. آنگاه وجدانهای بیشمار از اینکه آتش بیاران دوزخ جمهوری اسلامی بودهاند آسوده میشدند. آنگاه اینهمه دستاویزها به کار نمیآمدند.
به همین ترتیب ناخشنودی (عدم رضایت) مردم و آرزوی بهکرد که در همه جامعه بود و از بالا تا پایین نظام حکومتی را نیز در بر میگرفت یک موضوع است، انقلاب کردن به رهبری کسانی که هیچ اعتقادی به دمکراسی و آزادی و حقوق افراد و قانون اساسی مشروطه و ناسیونالیسم ایرانی نداشتند موضوعی دیگر. هیچ ارتباط ناگزیر خود بخودی میان آنها نیست. هیچ کس هم وادار نشد که این مقولهها را در هم بر هم کند.
* * *
این داستان کاهش شماره روزنامهها و تشکیل حزب رستاخیز که خواننده محترم در نوشته خود چنان تاکیدی بر آن کردهاند ــ که گویا از اسباب وادار شدن تحصیلکردهها و روشنفکران به پناه بردن به آخوندها بوده است ــ بسیار تکرار شده است. کلیشهای است که ارزش نمادین یافته است و نیاز به استدلال و تحلیل، حتی نیاز به پژوهش و آگاهی را از میان میبرد؛ اشاره بدان با خود یک سلسله پیشداوریها و نتیجهگیریها را میآورد. در فولکور سیاسی معاصر درباره اهمیت این هر دو رویداد بسیار مبالغه شده است.
آنها که دست در کار مطبوعات ایران بودهاند میدانند که بیشتر روزنامهها و مجلات ایران نشریات کوچک شخصی بودند ــ ناشر افکار و پیشبرنده منافع مدیران خود. از میان آنها جز چند موسسه مطبوعاتی بقیه زیان میدادند و بسیاری از آنان برای ادامه زندگی ناگزیر از دست زدن به تاکتیکهایی میشدند که همیشه با اصول یک روزنامهنگاری سالم نمیخواند. در ۴-١٣۵٣ وزارت اطلاعات و جهانگردی که تجدید سازمان مییافت، بسیاری از این نشریات را بازخرید کرد و حقوق پایان خدمت کارکنانشان را نیز داد و تا سالها بعد بدهی چند موسسه مطبوعاتی را به بستانکاران میپرداخت. نزدیک به همه آن نشریات، روزنامههایی مانند آتش و فرمان بودند که از پابرجاترین پشتیبانان رژیم بشمار میرفتند. چند روزنامه هم که چندان با حکومت وقت ــ هویدا، و نه با رژیم ــ میانهای نداشتند در شمار آنان تعطیل شدند.
درباره درست یا نادرست بودن آن طرح و چگونگی اجرای آن بسیار میتوان گفت و امری مربوط به مسئولان طرح است. آنچه در اینجا میتوان اشاره کرد آن است که موضوع به هیچ روی در قلمرو آزادی مطبوعات نبود. روزنامهها همه به طور منظم سانسور میشدند و اختیار مالیشان عملا به دست وزارت اطلاعات و جهانگردی بود ــ از طریق آگهیهای دولتی ــ که برای مهار کردن روزنامهها ضرورتی به تعطیل آنها نداشت. آن طرح در واقع بخشی از تجدید سازمان وزارت اطلاعات و جهانگردی و برای ساده کردن کار اداری آن وزارتخانه اندیشیده شده بود و با آن اقدام در فضا و کارکرد مطبوعات ایران کمتر دگرگشتی (تحول) روی داد. اکنون اگر کسانی بخواهند اقدامی را که بیشتر جنبه اداری داشت تا سیاسی، به عنوان مرحلهای در محدود کردن آزادی مطبوعات ــ که نه پیش از آن چیز قابلی بود ، نه پس از آن ــ به شمار آورند امری دیگر است.
حزب رستاخیز در پایان ١٣۵٣ در شرایطی اعلام شد که نظام به اصطلاح چند حزبی پیش از آن به بنبست خورده بود. حزب مردم هر سال یک دبیر کل از دست میداد، زیرا رهبران حزب نمیدانستند به عنوان یک “مخالف وفادار ” چه وظیفهای دارند. هر انتقاد آنها از حکومت و حزب حاکم همچون حمله و توهینی به شاه تلقی میشد. معمای آن حزب ناگشودنی بود. ظریفان تهران میگفتند حزب ایران نوین حزب آری است، حزب مردم حزب آری البته است. حزب ایران نوین، جانشین کامیابتر حزب ملیون، یک ماشین سیاسی بود بی مشارکت عمومی، که وظیفهاش در دست گرفتن اکثریت مجلس بود و در دورههایی، پر کردن ردههای بالای دستگاه حکومتی. احزاب دیگر کوچکتر از آن بودند که تاثیری داشته باشند و اگر در انتقاد از سیاستهای حکومت اندازه نگه نمیداشتند ــ اندازهای که هیچ گاه مشخص نمیشد ــ از مجلس بعدی کنار گذاشته میشدند.
باز درباره درست یا نادرست بودن تشکیل حزب بسیار میتوان گفت و اینکه در شرایط آن روز ایران چارهای جز یک فرایند تدریجی و گام به گام به سوی دمکراسی بود یا نبود. ولی بحث از رستاخیز در بافتار محدود کردن آزادیهای سیاسی نامربوط است. پیش از حزب رستاخیز نیز فعالیت سیاسی در مجاری تعیین و کنترل شده جریان مییافت هر چند در مقیاس کوچکتر. پیش از حزب رستاخیز نیز مسئولیتهای سیاسی بر دوش شاه و همه چیز به نام او بود.
حتی آن اعلام مشهور شاه که هر کس نمیخواهد عضو حزب شود گذرنامهاش آماده است پیامد عملی نداشت و جز یک پیکار منفی تبلیغاتی از آن چیزی برنخاست. مسئولان حزب بارها اعلام کردند که عضویت در حزب اجباری نیست. از نظر رساندن اعضای حزب به مقامات سیاسی، حزب ایران نوین بسیار کارآمدتر بود تا حزب رستاخیز، که به سبب “فراگیرنده” (شامل) بودن خود هر انگیزهای را برای تسلط بر دستگاه حکومتی از کف میداد. در واقع مشخصه اصلی حزب نه اراده استوارتر کردن تسلط سیاسی حکومت بر جامعه، بلکه سرگردانی کامل درباره جای آن در نظام سیاسی بود. شاه پس از اعلام حزب به زودی علاقه خود را از دست داد و از پدید آوردن نیرویی که امکان داشت استقلالی بدست آورد دست کشید. در کمتر از چهار سال فعالیت حزب رستاخیز چهار بار دبیران کل و دستگاه رهبری آن تغییر کردند و هرگز روشن نشد که حزب چه باید بکند. کسانی که رستاخیز را با حزبهای یگانه دیگر کشورهای تک حزبی مقایسه میکنند درست نمیدانند چه میگویند. حزب رستاخیز هرگز، حتی سایهای از یک حزب یگانه به معنی سیاسی آن نبود و نشد. آنچه از حزب برآمد گشاده کردن فضای بحث سیاسی بود که نسبت به پیش از آن پیشرفتی به شمار میرفت. ولی هرگز نگذاشتند حزب قدرتی شود، چه رسد که آزادی سیاسی را تهدید یا محدود کند. هنگامی هم که حزب برای دفاع از رژیم میتوانست به کار آید آن را به آسانی منحل کردند.
اصطلاح مجلسهای رستاخیزی که پس از انقلاب رواج یافته خندهآور است. رستاخیز تنها یک انتخابات را سازمان داد که از نظر مشارکت رای دهندگان بسیار موفقتر از انتخابات دو دهه پیش از آن بود و برای نخستین بار در بیشتر حوزهها نامزدان متعدد با هم پیکار کردند و در کمتر حوزهای صندوقها از ورقههای یک دست انباشته شدند ــ چنانکه پیش از آن تقریبا همه جا میشدند. به حزب رستاخیز باید در پرتو تجربه موفقتر حزب خلق آتاتورک نگریست که از میانش نظام چند حزبی ترکیه برآمد. شکست آن نظام پس از چند دهه و اساسا استراتژی برقراری دمکراسی در یک جامعه واپسمانده بیبهره از سنتها و نهادهای نیرومند دمکراتیک مربوط به بحث دیگری است.
* * *
یک نکته آخر در باره “سهم شیر در شرکت سهامی انقلاب.” آیا طرفهآمیز نیست که دست درکاران و شرکتکنندگان در انقلاب، پناهبردگان به زیر عبای ملاها، نگریستگان به تصویر خمینی در ماه، از کسانی طلبکاری میکنند که دست کم از آغاز با خمینی و انقلاب آخوندی مخالف بودند؟ سهم شیر را چه کسی دارد؟ آنان که در پای علم انقلاب سینه زدهاند یا آنان که به هر گونه کوشیدهاند در برابر موج انقلاب بایستند؟ خندهآور نیست کسانی بگویند چرا به “امام” و “پیشوا” و “رهبر” ما، صد یک آنچه را که سزاوار است گفتند تا ما یک سال به خیابانها بریزیم و دست به اعتصاب بزنیم و سخنرانی و مقاله بپراکنیم و انقلاب شکوهمند کنیم، و بعد خودمان آنچه دشنام و ناسزا در جهان است به خمینی و آخوندها و “آزادی، استقلال، جمهوری اسلامی”اش بدهیم؟
دستاویز را چه اندازه میتوان کش آورد؟
یاد داشتها:
١- یکی از روشنفکران عضو چریکهای فدایی خلق، نویسنده یک روزنامه و کارشناس یک سازمان دولتی، یکی از به اصطلاح سنگهای بسته، چندی پس از انقلاب به دوستی از جبهه مخالف گله کرده بود که این شاه شما چرا رفت؟ پاسخ شنیده بود که خودتان گفتید. بر آشفته بود که ما گفتیم ، او چرا پذیرفت!
اردیبهشت ١٣۶٣