بازتابهای عصبی در برابر ناسیونالیسم
آقای سردبیر
در بحثهای سیاسی و تاریخی مربوط به آینده و گذشته ایران از چند سال پیش مسئله پادشاهی از صورت یک نظام حکومتی که ممکن است برای ایران مناسبتر یا نامناسبتر از نظامهای دیگر باشد، درآمده است و برای پارهای دست در کاران همانند چکشی شده است که پزشکان زیر زانوی بیماران عصبی میزنند: با کمترین اشاره چکش پای بیمار به هوا میجهد. اکنون چند گاهی است که موضوع ملیگرایی و ناسیونالیسم و خودآگاهی ملی هم در نظر گروهی از صاحبنظران همین حالت را پیدا کرده است و هر اشارهای به ناسیونالیسم یا حس ملی با واکنشها و “بازتابهای عصبی” آنان روبرو میشود.
نامهای در شماره ۶ اسفند ۶١ ایران و جهان زیر عنوان “بمباردمان رژیم اسلامی با بادکنک” انتشار یافته که از همین مقوله است. نویسنده آن بر مقالات “انگیزهها و پیامدهای جنگ ایران وعراق” خردههایی گرفتهاند که پاسخهای خود را خواهند داشت. ولی تکیه اصلی ایشان بر “ناسیونالیسم” است که گفتهاند گرفتاری امثال ایشان است.
ایشان با ترجمه از “کتابهای فرنگی” ناسیونالیسم را جنبشی نو در جهان میدانند که در قرن ١٧ در انگلستان به صحنه آمد و افاضه کردهاند که در ایران هم جنبش مشروطه آغازی بود برای جنبش ناسیونالیسم (به معنای اروپایی آن) که “در همان مرحله آغازین به علت ذات استبدادی نظام خودکامه رضا شاه و محمد رضا شاه … متوقف گردید.” اشکالی که بر این برداشتهای ساده شده از کتابهای فرنگی وارد است این است که اگرناسیونالیسم و خودآگاهی ملی را برآمده از بستگیهای قومی و میراث فرهنگی و تاریخ و سرزمین بگیریم، به سخن دیگر ، سرنوشت مشترک ملی بدانیم؛ همانها که ایشان به عنوان “تقویت و ترویج زبان مادری، پرورش مردم با همین زبان و بیرون کشیدن دستاوردهای افتخارآفرین، ایجاد نوعی رشته مشترک فرهنگی در میان اقوام مذهبی و نژادی یک سرزمین” آوردهاند، آنگاه نه باید منتظر قرن ١٧ انگلستان بنشینیم و نه انقلاب مشروطیت ایران. شرط دیگری که در تعریف نویسنده محترم آمده “بالاخره ترویج مکتب دمکراسی و قبول حق اقتدار حاکمیت برای ملت” البته در انگلستان اشرافی سده هفدهم نیز حاصل نگردید. در واقع تا اواخر سده نوزدهم عامه مردم انگلستان از حق رای محروم بودند. اما آخرین شرط ایشان یعنی “ایجاد یک نظام واحد حکومتی برای کل کشور” به دورانهای باستانی بر میگردد و میتوانند از تاریخ مصر تا ژاپن را بررسی کنند.
خود آگاهی و حس ملی از آغاز تاریخ در ملتها و اقوام بوده است. حتی نظام واحد حکومتی با حاکمیت مردم (دمکراسی) با همه اهمیت آشکاری که در نیرو بخشیدن به روحیه ناسیونالیستی دارند شرطهای لازم آن نیستند. ناسیونالیسم آلمانی در شرایطی پرورش یافت و حتی به حدود برتریجویی و نژادپرستی رسید که تا نیمه دوم سده نوزدهم از نظام واحد حکومتی در آلمان خبری نبود و تا نیمه سده بیستم از نظام دمکراتیک (دوره جمهوری و ایمار به کنار.)
حالا ممکن است برای رفع مشکل، از ناسیونالیسم “اصیل” در برابر “ناسیونالیسم سردرگم و بی هدف” ایشان سخن گفت یا “ناسیونالیسم واقعی” در برابر “ناسیونالیسم قلابی” سروران دیگر. ولی این موشکافیهای لفظی در میدان عمل جایی نداشته است. وقتی یک دخترک روستایی در نیمه اول سده پانزدهم پرچم به دست میگیرد و برای رهایی خاک فرانسه و بازگردانیدن شرافت ملی خود با نیروهای همکیش انگلیسی به پیکار برمیخیزد البته نه تفاوت ناسیونالیسم اصیل در یک جامعه دمکراتیک با نظام واحد حکومتی را با احساس تند ملی در یک پادشاهی استبدادی و کشوری تجزیه شده (شرایط آن روزی فرانسه) میداند، نه منتظر ٢٠٠ سال بعد انگلستان مینشیند. داریوش هخامنشی هم هنگامی که در سنگ نبشتهاش خود را با سرافرازی چنین معرفی میکند: “پارسی، فرزند پارسی، آریایی، فرزند آریایی” یا هنگامی که از “نیزه مرد پارسی” سخن میگوید که “بسا فراتر از پارس میرفت” مسلما کتابهای فرنگی را نخوانده بوده است.
این گونه برداشتها از حس ملیت و خودآگاهی ملی، شخص را به یاد بورژوای نمایشنامه مولیر میاندازد که در همه عمر نثر میگفت و خود نمیدانست. نثر و شعر بسیار پیش از آنکه کسی سخن را به این دو نوع بخش کند وجود داشتهاند. ملتها نیز در همه تاریخ خود حس و خودآگاهی ملی داشتهاند و در راه آن فرزندان خود را قربانی کردهاند. اما البته لفظ ناسیونالیسم تا این اواخر به گوششان نخورده بوده است حالا اگر تا سدههای اخیر، پادشاه مستبد در بیشتر موارد مظهر و “نماد” این حس ملی بوده است چیزی از اصل موضوع نمیکاهد.
داستان جنبش ناسیونالیسم ایران و آغازشدنش با مشروطه از کلیشههای مارکسیستی است که تکرارش دیگر لطفی ندارد. همان گونه که تعبیر مادی تاریخ ایران نیز از روی نمونه اروپایی آن به دشواری افتاد و ناچار شدند جامعه اشکانی و ساسانی دو هزار سال پیش را با اروپای فئودالی قرون وسطی “همزمان” کنند و از “دوران نظام بردهداری” تاریخ ایران با ناراحتی رد شوند.
باور دارندگان این فرضیه تا جایی میروند که همچون بازرگان ادعا میکنند اصلا واژه ایران جز در شاهنامه و از دوران مشروطه بکار نمیرفته است (بیهوده کسی نخستین نخستوزیر خمینی نمیشود.) حالا مثلا نظامی گفته باشد “همه عالم تن است و ایران دل” یا “چون که ایران دل زمین باشد” هیچ ربطی به وجود یک خودآگاهی ملی و دلبستگی به “زبان مادری، فرو رفتن در عمق تاریخ و بیرون کشیدن دستاوردهای افتخارآفرین، نوعی رشته مشترک فرهنگی …” ندارد.
شعوبیه ـ که واژه عربی ناسیونالیست است ــ سدههای چهار و پنج هجری (١١ و ١٢ میلادی) را با سده بیستم عوضی گرفته بودند و پیشروان پیش از موقع مشروطه بودند، و گرنه منتظر میماندند تا ناسیونالیسم با انقلاب مشروطه در ایران آغاز شود. اعراب که از همان آغاز شوونیست بودند فراموش کردند که از “شوون” فرانسوی سده نوزدهم و مروج برتری جویی ملی به نیکی یاد کنند.
ایرانیان از سه هزاره پیش زبان و فرهنگ خود را نگهداشتند، هویت فرهنگی و ملی خود را در برابر اقوام شکست خورده و پیروزمند حفظ کردند، با دشمنان و متجاوزان جنگیدند، به دستاوردهای خود بالیدند و “مفاخره” کردند و تنها در انقلاب مشروطه بود که فهمیدند ملی هستند و نامشان ایران است. آنهم برای چند سال. بعد ناسیونالیست “سردرگم و بیهدف” شدند که از مشخصات آن “اقتصاد مصرفی” است. نویسنده محترم در تعریف ناسیونالیسم، ارتباط آن با اقتصاد غیر مصرفی را از قلم انداخته بودند.
با این سابقه ذهنی و زیر تاثیر “بازتابهای عصبی،” نویسنده محترم به خردهگیری از “انگیزهها و پیامدها …” پرداختهاند.
مینویسند “چگونه میتوان تصور کرد که رژیم اسلامی به اعتقاد آقای داریوش همایون ضد ملی و دشمن ایران و ایرانی است ولی در عین حال مسئولیت جنگ و دفاع از سرزمین ایران را بر عهده دارد؟” کدام جزء این جمله را نمیپذیرند؟ رژیم اسلامی ضد ملی نیست یا مسئولیت جنگ و دفاع از سرزمین ایران در شرایط کنونی بر عهده دیگری است؟ تیمور گورکان هم هنگامی که ایران را گرفت با بایزید ایلدرم عثمانی که قلمرو ایران را تهدید میکرد جنگید. تیمور، ملی و دوست ایران بود یا مسئولیت جنگ را برعهده نداشت؟
با همین استدلال نیرومند، پاره دیگری از گفتار را به استنباط خود بررسی میکنند: “ارتش … به سائقه سنت ناسیونالیستی، عراق را بیرون رانده … و متاسفانه با این پیروزی … پایههای رژیم اسلامی را استوارتر کرده … با این ترتیب ارتش ایران با تصویری که این هوشمند (نویسنده انگیزهها و پیامدها …) از آن به دست میدهد … خیانتکارتر از رژیم اسلامی جلوه میکند.” باید مرحبائی را که نثار این نویسنده کردهاند به خودشان برگرداند. پاسخ ایشان در همان “انگیزهها و پیامدها …” آمده است: “برای سربازان و افسران نبرد با دشمن متجاوز طبعا جای بالاتری از هر ملاحظه دیگر داشت. آنها برخلاف بسیاری از مخالفان رژیم شاهنشاهی در دشمنی خود تا پای نابودی کشور نایستادند. برای ارتش در آن هنگامه که شهرهای ایران پایمال سپاهیان عراقی میشد مهم نبود که واقعا درباره رژیم اسلامی چه میاندیشد.” جان کلام در همان ناسیونالیسم است که هر اشاره بدان بسیار کسان را از جا میجهاند. میشود با رژیمی دشمن بود ولی در راندن دشمن بیگانه حتی در خدمت آن قرار گرفت.
نیرومندی استدلالها همچنان حفظ میشود: نقل میکنند که “رژیم اسلامی در برافروختن جنگ مسئولیت مستقیم دارد” و با حیرت میپرسند آیا عراق مسئولیت غیرمستقیم داشت؟ به آگاهیشان میرسد که نه، آن هم مسئولیت مستقیم داشت. نمیشود هر دو مسئولیت مستقیم داشته باشند؟
سپس میرسند به اصل موضوع و نظریه خود. پس از اشاره به جملهای از “انگیزهها …” که “ملت ایران نه برای دفاع از اسلام و رژیم اسلامی، بلکه برای دفاع از میهن به پا خاست.” میگویند “همین تودههای ملت ایران … برای سرنگون کردن رژیم شاهنشاهی و استقرار رژیم اسلامی قیام کرد … و اینک چهار سال است که رژیم اسلامی را استوار نگهداشته است.” و در جای دیگری: “چگونه مردم ایران با آن حال و هوای ناسیونالیستی که آقای داریوش همایون به آنان نسبت میدهد برای استقرار این رژیم به پا خاست؟” گویا نویسنده محترم از تغییرات ناگهانی و چرخشهای ١٨٠ درجه در روحیات و رفتار اجتماعات و افراد آگاهی ندارند. به یادشان آورده میشود: اظهارات یک رهبر ملی آزادیخواه پس از رهبر دیگر که به فریبخوردنها و اغفالشدنهای مکررشان توسط خمینی اعتراف کردهاند: و تغییر موضعهای بسیاری کسان نیز به فراخور تغییرات اوضاع و احوال.
اگر مردم ایران در ١٣۵٧ به رهبری خمینی دست به انقلاب زدند نشان آن نیست که خود را ایرانی نمیدانستند و اگر امروز با خمینی دشمن شدهاند نشان آن نیست که خود را مسلمان نمیدانند. اما نویسنده محترم این بخش جمله را قبول ندارند. به نظر ایشان مردم هستند که رژیم را استوار نگهداشتهاند. میگویند کارهایی که رژیم کرده “بدون ایجاد یک محیط پرتوان ایدئولوژیک امکان ندارد و قدرت جمهوری اسلامی در زنده نگهداشتن محیط مکتبی مذهبی است؛” و این فرضیه را پیشنهاد میکنند که “رژیم جمهوری اسلامی … به ارشاد مذهبی تودههای ناآگاه ایرانی، نوآموزان، نوجوانان، جوانان پرداخته است و با مجهز کردن مردم ایران به یک آرمان یا ایدئولوژی مذهبی تمام شور و هیجان و عواطف بخش عظیمی از جمعیت کشور را از جمله سربازان و افسران جوان ارتش را مایه استحکام قدرت خود ساخته است.”
درباره سهم مذهب و برد سیاسی آن اکنون و پیش از انقلاب، ایشان را به گفتارهای دیگر در این زمینه مراجعه میدهم. در اینجا به همین بسنده میشود که اگر “محیط پرتوان ایدئولوژیک” واقعیت میداشت نیاز به کشتن هزاران مخالف از جانگذشته و سر به نیست کردن هزاران تن دیگر و به زندان افکندن ۵٠ هزار تن نبود و رژیم در انتخابات مجلس خبرگان با آن رسوایی روبرو نمیشد و مردم این گونه از همه صحنهها بیرون نمیبودند؛ و اصلا در شرایط ورشکستگی اخلاقی و معنوی یک رژیم نمیتوان “محیط پرتوان ایدئولوژیک” روبه راه کرد.
ایشان سهم دستگاه گسترده سرکوبی و فشار، و عامل ترس و کنترل روزانه محلات و خانهها را در استواری رژیم ندیده میگیرند. قرار دادن واقعیات چهار پنج سال پیش بجای واقعیات امروزی گرفتاری تنها ایشان نیست. بسیاری از هممیهنان ما به این معنی حس زمان ندارند و بعد زمان را نمیشناسند. داشتن چنین نظریهای است که ایشان را وادار به پرسشهایی میکند از این گونه: “چرا ارتشی که شش دهه در مکتب ناسیونالیسم ساخته و پرورده شده بود … در حوادث انقلابی ایران بیحرکت و عاجز ماند؟ و از کتاب “دیروز و فردا” پاسخ میآورند که “در شرایط ایران قدرت نظامی بیشتر عبارت بود از قدرت خرید سلاحهای پیشرفته به مقدار زیاد.” روشن است که ارتش با قدرت نظامی یکی نیست و مثلا کوتاهی در آماده کردن زمینههای آموزشی و صنعتی لازم ربطی به ناسیونالیسم و پرورش روحیه ملی ندارد. برای توضیح اینکه ارتش در جریان انقلاب چه کرد بهتر است به “دیروز و فردا” مراجعه کنند. ارتش در یک فضای سیاسی میتواند عمل کند. در فضای سیاسی نیمه دوم سال ۱٣۵٧ ارتش با ضعف باورنکردنی رهبری سیاسی و فرماندهی خود روبرو بود که اجازه داد خوره فعالیتهای مذهبی و چریکی درونش را تهی کند.
یا مثلا “این ارتش چرا مستقل از رژیم ضد ایرانی خمینی با صدام حسین صلح نمیکند؟ … چرا ارتش “برای رهایی ایران حرکت نمیکند؟” نتیجهای که میخواهند بگیرند نه این است که ارتش در شرایط نامساعد سیاسی نمیتواند حرکتی کند ــ که در دو سه سال گذشته حرکتهایی هم کرد و صدها افسر قربانی شدندــ و کمتر ارتشی در تاریخ در شرایط جنگ بر ضد رژیم حاکم، آنهم رژیم ترور، قیام کرده است. بلکه این است که ارتش هم مجهز به ایدئولوژی مذهبی و پشتیبان خمینی است.
مساله اصلی نویسنده در نظریه مرکزی ایشان است که اگر به فرض قابل اثبات باشد عملا جایی برای مبارزه نمیگذارد و اگر درست نباشد اصرار ورزیدن برآن به گمراهی میانجامد. ما به ناسیونالیسم ایرانی و خودآگاهی ملی مردم ایران همچون پادزهری در برابر فاشیسم مذهبی مینگریم زیرا عقیده نداریم امروز هم باید در بنبست ایدئولوژیک خمینی گرفتار ماند. اگر ناسیونالیسم ایرانی بادکنک است که با آن رژیم اسلامی را بمباران کنند، اصرار در اینکه “محیط پرتوان ایدئولوژیک” را مانند دسته گلی به گردن آن بیندازند به چه باید تعبیر کرد؟
این حساسیت تند ضد پادشاهی که در پارهای صاحبنظران هست گاهی کار را به سطح بنی صدر پایین میآورد که میگفت اگر قرار باشد میان تسلط شوروی و بازگشت رژیم پادشاهی یکی را برگزیند اولی را برخواهد گزید (بیهوده کسی نخستین رئیس جمهوری خمینی نمیشود.) احتمالا کسان دیگری هستند که در ژرفای ضمیرشان ترجیح میدهند که جوانها به افسون ملاها فریفته شوند ولی به یاد پادشاهی نیفتند؛ ارتش اسلامی باشد و ناسیونالیست نباشد.
* * *
“بعدالتحریر” نویسنده محترم بازنشانه همان واکنش عصبی معروف است. در “انگیزهها …” ضمن بحث درباره واکنش پارهای از ایرانیان در برابر جنگ آمده بود که “مبارزه ملی ایرانیان با رژیم اسلامی نباید به صورت بخشی از تلاش جنگی عراق درآید” و آنگاه نوشته شده بود: “درستترین واکنش در برابر جنگ تلگرامی بود که در همان نخستین روزهای هجوم عراق به رئیس ستاد ارتش ایران فرستاده شد و در آن داوطلبی یک خلبان جوان برای دفاع از میهنش اعلام گردیده بود. تلگرام امضای رضا پهلوی را داشت، وارث یک سنت ناسیونالیستی ۵٧ ساله که وقتی دیگران منفیبافی میکردند ایران را یکپارچه گردانید و خوزستان را از عمال انگلیس پس گرفت و آذربایجان را از عمال شوروی پس گرفت و شط العرب را از عراق پس گرفت و جزایر تنگه هرمز را پس گرفت و ارتشی پایهگذاری کرد که خرده ریزهایش آبروی عراق را برخاک ریخته است.”
نویسنده محترم “درستترین واکنش در برابر جنگ” را به “درستترین واکنش در مبارزه ملی ایرانیان” قلب کردهاند؛ نیز همه بحثها از پیامدهای داخلی و خارجی جنگ را که در بخش دوم “انگیزهها …” آمده است ندیده گرفتهاند و این جمله را تنها پیامد دانستهاند. آنگاه یک بار دیگر “بازتاب عصبی” را در بحث سیاسی به نمایش گذاشتهاند: “خیال میکردم آقای داریوش همایون با آن همه تکیه بر شش دهه پرورش ناسیونالیستی حتما معتقد است که روحیه ناسیونالیستی فقط با آموزش و پرورش بوجود میآید ولی حالا میبینم که به عقیده ایشان با وراثت هم میتوان سنت ناسیونالیستی را تصاحب کرد.: این را در اشاره به عبارت “وارث یک سنت ناسیونالیستی” ۵٧ ساله نوشتهاند.
با این شیوه نقل قول کردنها و بهم چسباندنها و در هم برهم کردنها چه خدمتی به بحث سالم میتوان کرد؟ چه سود دارد ندیده گرفتن اینکه سنت و میراث و نه وراثت در آموزش و پرورش سهم حیاتی دارند؟
نویسنده محترم در چند جا در اشاره به “دیروز و فردا” و “انگیزهها …” از “مفردات خوب و ترکیب نامعلوم” سخن گفتهاند. درست است که مفردات خوب همیشه به ترکیب خوب نمیرسند. ولی رسیدن به ترکیب خوب بی مفردات خوب ناممکن است.
به مفردات خود بپردازید آقایان عزیز.
فروردین ١٣۶٢