انقلاب نوگری و استبداد روشنرای

فصل اول

                انقلاب نوگری و استبداد روشنرای

   تاريخ ايران در صد ساله گذشته، در واقع از دهه‌های پايانی سده نوزدهم، داستان پيروزی و زياده‌روی‌ها و كوتاهی‌ها و شكست، و اكنون رستاخيز جنبش نوسازی جامعه ايرانی است؛ تلاش‌هائی كه حتا دركژروی‌های خود كه از همان آغاز آمد و در پسزنشی كه در اواخر روی داد، يكی از مهم‌ترين دوره‌های زندگی ملی ما را ساخته است و آينده را نيز تا آنجا كه بتوان ديد زير تاثير همان انديشه‌ها و تجربه‌ها شكل خواهد داد.

   آنچه به جنبش مشروطه چنين جای بزرگی در تاريخ ايران داده همانا يكی بودنش با انديشه نوگری يا تجدد است. نوسازی همه‌ سويه نظام ارزش‌ها و روابط اجتماعی و زيرساخت اداری و اقتصادی با جنبش مشروطه آغاز شد و تا هنگامی كه مسئله ايران مسئله نوگری است انديشه‌ها و آرمان‌های مشروطه نيروی زندگی و تازگی خود را نگه خواهد داشت. پادشاهی پارلمانی تنها يكی از عناصر مشروطه است و با آنكه به عنوان شكل حكومت و نه نظام سياسی و حكومتی، مهم‌ترين عنصر نيز نيست، بسياری به خطا يا از روی عمد مشروطه را در پادشاهی خلاصه می‌كنند. پادشاهی را جنبش مشروطه به ايران نياورد. مشروطه‌خواهان در پی نوسازی سياست و فرهنگ و اقتصاد ايران بودند و پادشاهی را نيز دگرگون كردند. پادشاهی پيش از آن نيز بود و چند گاهی با همه مشروطه و در بيشتر زمان‌ها با جنبه‌هائی از آن درافتاد. امروز ما مشروطه را به عنوان يك جنبش سياسي و فرهنگی با پيشينه دراز و پربار و عبرت‌انگيز خود در پهنه انديشه و عمل می‌بايد در همه ابعادش بررسی كنيم و در چنان بررسی است كه عناصر زنده و ارزنده آن برای امروز و آينده ايران آشكار خواهد شد.

  از نو تعبيركردن گذشته در پرتو مسائل روز و از نو تعريف كردن آن برای نسل‌هاي بعدی كاری است كه همواره صورت می‌گيرد (اين البته با بازسازی تاريخ تفاوت دارد كه دست‌افزار سياست‌بازان است.) بازنگری انقلاب و دوره مشروطه نه تنها از نظر اصلاح چشم‌انداز تاريخی ايراني امروز، بلكه براي نوسازی سياست ايران ضرورت دارد. اكنون كه راست و چپ در همه‌جا، تقريبا، با نگرشی تازه به خود و پيرامونشان می‌نگرند، راست و چپ ايران نيز می‌توانند بسياری از كوله‌بارهای گذشته را به زمين بگذارند و سبكبارتر به ساختن يك ايران تازه بياغازند. چنان بازنگری از آنرو بايسته است كه در تاريخ همروزگار (معاصر) ايران سنتی نيرومندتر و زاينده‌تر از مشروطه نمی‌توان يافت و نيز از آنرو كه اين تاريخ همروزگار، بزرگترين مايه كشاكش ميان گرايش‌های سياسی و بزرگ‌ترين مايه سوءتفاهم در خود گرايش‌های سياسی گوناگون است.

   از نظر ريشه‌يابی، چپ و راست ايران تفاوت چندان ندارند. ريشه همه آنها در جنبش مشروطه است و تا انقلاب اسلامی بيشتر چپگرايان و همه “مليون“ نيز بيمی نداشتند كه از آن سربلند باشند. حتا آخوندها نيز نسب سياسی خود را به مشروعه‌خواهی دوران مشروطه مي‌برند. از زبان و ادبيات فارسی كنوني گرفته تا آموزش و رسانه‌های همگانی و توسعه سياسی و اقتصادی و برابری زنان و حقوق بشر هرچه از اسباب تجدد در ايران داريم از بركت جنبش مشروطه است. هر بررسی ناسيوناليسم ايرانی، ترقيخواهی، حاكميت مردم و عدالت اجتماعي از دوران مشروطه آغاز می‌شود. بازگشت به پيام و ايدئولوژی انقلاب مشروطه، به ريشه‌های انديشگی آن كه همه در زمين روشنرائی و انسانگرائی غرب بود، نه تنها ما را راهنمائی، كه شرمزده می‌كند و معتقدان به سير وقفه‌ناپذير پيشرفت را به ترديد مي‌اندازد. سرامدان (اليت) يک ملت در جهانی كه هنوز سده نوزدهم را می‌گذرانيد (اگر نظر درست تاريخنگاران را بپذيريم كه جهان سده بيستم در واقع و نه از نظر رياضی صرف، در 1914 آغاز شد و در 1989 به پايان رسيد) به راه آخوندزاده‌ها، و رسولزاده‌ها رفتند و در پايان سده بيستم به كژراهه آل‌احمد و شريعتی و خمينی افتادند. اگر امروز ما باز به پيام جنبش مشروطه و سرچشمه‌های انديشگی آن بازگرديم از سر واپسگرائی نيست. نسل انقلاب اسلامی پس از دسته گلی كه سه دهه پيش به آب داد اگر به همان جا هم برسد پيشرفتی خواهد بود؛ و نسل تازه‌ای كه با انقلاب اسلامی آمده است در پويش آزادی و ترقی بر همان راه می‌رود كه نياكانش صد سالی پيش گشودند.

   انقلاب مشروطه را مهمترين رويداد تاريخ همروزگار ايران و آغازگاه هر انديشه و گرايش سياسی و اجتماعی ايراني امروز شمردن از اينروست كه آن انقلاب زنده و به ما مربوط است. نياز به امامزاده سازی و پس و پيش كردن تاريخ ندارد تا در خودآگاهی نسل‌هاي جوان‌تر جای گيرد؛ به صورتی شگفتاور امروزی و “مدرن“ است. ما در نوشته‌های روشنفكران دوران انقلاب مشروطه و دنباله‌هايش تا دو سه دهه بعد ممكن است به زياده‌روی‌هائی بربخوريم   ـ ناسيوناليسم افراطی، دين‌ستيزی در عين تکيه بر دين، ساده كردن امور ـ و نارسائی‌هائی در انديشه‌های آنان ببينيم كه گناه بخشی از آن نيز به گردن زبان ابتدائی و الكن آن دهه‌هاست. ولی همان انديشه‌ها و همان زبان كه به تندی به گستردن و نوسازندگيش همت گماشتند راه را بر امروز گشودند. ما اكنون می‌توانيم به بركت تلاش‌های آنان و جانشينانشان در نسل‌های بعدی، پيكار صد ساله ملی را پيشتر ببريم.

   جامعه ايرانی در سده بيستم با همه ناهمواری‌ها و فراز و نشيب‌ها و چرخش‌ها و بازگشت‌هايش بر مسير آزادی و ترقی رفته است. اكنون نيز در اين شامگاه تاريك جمهوری اسلامی اين پويش ادامه دارد. ما همچنان با دو بال آزادی و ترقی پرواز می‌كنيم ــ هرچند پرهايمان شكسته است و پروازمان بال و پر زدنی دردناك است. از پاره‌ای جهات حال ما بی‌شباهت به آنچه صد سال پيش بوديم نيست ــ بيش از همه در اينكه سده تازه‌اي را با نويدهای درخشان آغاز می‌كنيم. تجربه‌ها (بيشتر به معنی اشتباهات و شكست‌ها) و دستاوردهای چهار نسل اخير ايرانی اين اميد را به ما می‌دهد كه آرزوی ديرينه رسيدن به دنياي پيشرفته را در اين سده تازه تحقق بخشيم. ايران فردا را گذشته ما كمك می‌كند و می‌سازد و صد ساله‌ای كه از پايان سده نوزدهم تا سده بيست و يكم كشيده است بيشترين ارتباط و بيشترين سهم را در ساختن آينده خواهد داشت. اين دوره است كه از نظر جوشش انرژی ملی نه تنها در تاريخ ما بلكه در تاريخ سده بيستم كم مانند است. كمتر ملتی در صد ساله گذشته بيش از ما خود را به آب و آتش زده است.

   انديشه آزادی و ترقی ــ و شوريدن بر آن در دهه‌های60 تا80 /40 تا60 خورشيدی ــ با تاكيدهای متفاوت، در خودآگاهی سرامدان جامعه ايرانی برجسته‌ترين جا را داشته است و گفتمان (ديسكور) مسلط بوده است. برخلاف اروپای باختری كه خاستگاه انديشه آزادی و ترقی يا به زبان ديگر، تجدد يا مدرنيته، است در ايران نوگری يا مدرنيته از ژرف‌انديشي در دين و فلسفه فرا نيامد. پيشروان تجدد در ايران با يك ضرورت عملی و فوری روبرو می‌بودند. آنها شكست خورده در روياروئی‌های خود با روسيه و انگلستان، موجوديت ملی را در خطر می‌ديدند و چاره را در نيرومندی نظامی و اقتصادی می‌جستند و از آنجا به ضرورت گرفتن دانش‌های اروپائی می‌رسيدند. انديشه ترقی بدين ترتيب با آنكه آزادی را در خود نهفته داشت، از همان آغاز جای بالاتر را گرفت و بی‌دشواری زياد می‌توانست مستقل از آن تصور شود و در عمل نيز شد. اين نکته اساسی در توضيح اينکه چرا بسياری از مشروطه‌خواهان دنبال دست نيرومند افتادند از يادها رفته است. دلمشغولی پدران جنبش مشروطه بيش از هر چيز بوجود آوردن يک قدرت دفاعی در برابر قدرت‌های بيگانه و نيروهای گريز از مرکز در خدمت آنان بود.

   برگرداندن حاكميت به مردم نه يك هدف خودبخود، نه يك حكم فلسفه سياسی، نه حتا برخاسته از عدالت‌خواهی و برابری‌جوئی، بلكه يك ضرورت مرگ و زندگی ملی تلقی می‌شد؛ يك چاره‌گري عملی در خدمت ناسيوناليسمی بود كه پس از صد سال چيرگی بر گفتمان سياسی اروپا به ايران می‌رسيد و از دو سرچشمه نيرومند سيراب مي‌شد: سرافكندگي ملتی كه تازه از تخت بزرگی به زير كشيده شده بود و تصورات بزرگ فرهنگی و تاريخی از خود می‌داشت؛ و آگاهی تازه‌ای كه به ياری كوشش‌های شرق‌شناسان اروپائی از تاريخ باستانی و شكوه ايران پيش از اسلام پيدا شده بود، و همراه با شيفتگی دانشمندانه آن شرق‌شناسان به فرهنگ ايران، نسل‌های پياپی ايرانيان را از سرمستی خود مالامال كرد.

   در دو دهه انقلاب مشروطه، از پايان سده نوزدهم تا آغاز سده بيستم، اولويت روشنفكران و اصلاح‌طلبان ايرانی محدود كردن قدرت مطلقه سلطنت براي جلوگيری از دادن امتيازات به بيگانگان؛ و دفاع از يكپارچگي و استقلال كشور؛ و كوتاه كردن دست آخوندها و اشراف و خان‌ها از منابع ملی بود. پديده‌های دوگانه وابستگی و واپسماندگی كه برای روشنفكران آن روز در پادشاهی استبدادی قاجار يگانه می‌شد در مركز گفتمان سياسی و فلسفی ايران قرار گرفت. با پادشاهانی چون ناصرالدين شاه و مظفرالدين شاه كه يا كشور را تكه تكه به بيگانه وامی‌گذاشتند يا می‌فروختند و صرف خوشگذرانی‌های مبتذل خود می‌كردند، و شاهزاده ـ واليانی چون ظل‌السلطان كه آرزوئی بالاتر از تجزيه ايران و رسيدن به پادشاهی گوشه‌اي از آن نداشتند، يك راه بيشتر در برابر روشنفكران ايران نمی‌بود: كوتاه كردن دست پادشاه و خاندانش از امور كشور، و دست بيگانگان از مرزها و گمركات و منابع ثروت؛ از حكومت و دادگستری و نيروهای نظامی ايران.

   باآنكه در نگاه اول، مشروطه شرط را به ياد می‌آورد، اصطلاح مشروطه كه از عثمانی به ايران راه يافت از شارتر chartre فرانسه آمده است ـ کارتولا و “كارتا“ی لاتين، چنانكه در ماگنا كارتا به معنی لوح و سند و قانون (اساسی). مشروطه را ترك‌های عثمانی در برابر كنستيتوسيون (قنسطيطوسيون آن روزها كه عربی‌دانی و عربی‌مآبی هنوز فضل شمرده می‌شد و فارسی ـ و تركی ـ آن روزگار بر عقده حقارت خود چيره نشده بود) ساخته بودند و ايرانيان نيز گرفتند. منظور از مشروطه حكومت قانونی و غيرشخصی است، و البته قانون همه چيز را مشروط به خود می‌كند. برای پدران جنبش مشروطه درد ايران بی‌قانونی و حكومت دلخواسته بود و در همه سده بيستم، حتا در آن دوره‌ها كه به مبالغه “دمكراسی“ نام گرفته است، اين درد بيشتر بی‌درمان ماند. انقلاب مشروطه در همه جا Constitutional Revolution شناخته شد.

   نخستين غريزه مشروطه‌خواهان و “متجددين“ آن روز، ناسيوناليسم نگهدارنده و دفاعی بود ــ احساس وظيفه در برابر تاريخ يك ملت كهنسال و سربلند ــ ولی اين ناسيوناليسم تنها در چهارچوب يك نظام دمكراتيك تصور می‌شد. تنها مجلسی كه از مردم برمی‌خاست و نماينده حاكميت مردم بود می‌توانست استقلال كشور را نگهدارد. بحث دمكراسی و ناسيوناليسم در آن چند دهه دوران روشنگری ايران همان مسير اروپائی را پيمود. ناسيوناليسم در دمكراسی تصور شد، چنانكه می‌بايد. اگر همه چيز به نام و برای ملت است همان ملت می‌بايد حاكميت داشته باشد، ملت فرمانروا. اما اندكی نگذشت كه در ايران نيز مانند اروپاي مركزی 1848 و به دلائل كمابيش همانند، شكست آزاديخواهان در رسيدن به هدف‌هايشان ــ دمكراسی و ناسيوناليسم ــ به عنوان دو مقوله جداگانه در نظر گرفته شدند كه دست كم در نخستين مراحل، همگريز (متنافر) بودند.

   حكومت قانون كه هدف اصلی پدران مشروطه بود كمتر، از بحث‌های مربوط به حقوق طبيعی و مسئوليت فردی در برابر مشيت الهي و ضرورت جدائي دين از حكومت برآمد (اين ضعف تئوريك، نقش خود را در از قدرت انداختن جنبش‌ مشروطه داشته است.) چنان بحث‌هائی در حلقه كوچكی از پيشروترين انديشه‌وران آن روز ايران جای خود را می‌داشت ولی گفتمان discours اصلی و مسلط در آن فضای سنگين و هراس‌آور آخوندی، ناسيوناليسم و دفاع از يكپارچگی و استقلال ايران (كه به آسانی می‌توانست به عنوان سرزمين اسلامي نظر آخوندها را نيز جلب كند) و روياروئی با دست‌اندازی‌های بيگانه، و نيرومندی نظامي و اقتصادی می‌بود. حكومت قانون را شرط همه اينها و قدرت و ترقی كشور می‌شمردند. از همين‌رو بود كه مجلس شورای ملی، كه به تندی جای درخواست فروتنانه و پر از سازش عدالتخانه را گرفت، در كانون توجه مشروطه‌خواهان آمد و به قانون اساسی 1906 / 1285 رسيد که در واقع قانون اساسی نيست و چنانكه از عنوانش برمي‌آيد “در تشكيل مجلس“ است و می‌بايست فوری‌ترين وظيفه ملی يعنی جلوگيری از دادن امتيازات به بيگانگان را به انجام رساند، و رساند. اما هرچه از دمكراسی و حقوق ‌بشر در مشروطه‌‌خواهی بود در همان قانون گنجيده است و بر خلاف متمم قانون اساسی سال بعد كه يك قانون اساسی تمام عيار است هيچ آلايش تبعيض‌آميز و استبدادمنشانه در آن راه ندارد.

   در پشت اينهمه دلمشغولی به استقلال و يكپارچگی (تماميت) كشور و حاكميت مردم همچون تنها راه رسيدن به آن، اراده پيش بردن جامعه و رساندنش به پای اروپا، آنچه كه ترقی و ترقيخواهی نام گرفت، قرارداشت. مشروطه‌خواهان از همان نخستين روزها به دنبال راه‌آهن سرتاسری و آوردن صنايع نوين بويژه پولادسازی، و آموزش رايگان همگانی براي ايران می‌بودند و پيشروترينشان به قانون كار و اصلاحات ارضی می‌انديشيدند. كوشش‌هاي ناكام در پايه‌گذاری بانك ملی؛ و سامان دادن به وضع مالی كشور (با آوردن شوستر و ميلسپو) هم در زمينه دفاع از استقلال و هم نوسازندگی و پيشرفت كشور می‌گنجيد.

  اين نگرش تازه به سياست و اجتماع با خود يك زبان و ادبيات تازه نيز پديد آورد كه زير نفوذ روزافزون فرهنگ باختری از عربيت و ادبيت هرچه دورتر می‌افتاد، و با گسترش صنعت چاپ و نشر و رونق گرفتن روزنامه‌نگاری و برآمدن رساله eaaay و داستان‌نويسی به عنوان گونه (ژانر)های مسلط ادبی در برابر شعر، تقويت شد. جنبش مشروطه به نوسازندگی در همه زمينه‌ها انجاميد و خود از همين نوگرائی برخاسته بود. مردان ــ و تك و توك  زنان ــ تازه‌ای در قلمرو سياست و فرهنگ برآمدند و با اشرافيت كهن (بيشتر كهنه تا كهن) به رقابت پرداختند. طبقه متوسط كوچك ولی بيدار و فعال ايران و لايه اجتماعی نوپديد روشنفكران، نشانه خود را بر همه زندگي ملی گذاشتند.

   در انقلاب مشروطه آرمان‌های آزادی، ناسيوناليسم و ترقی، به زبان ديگر تجدد يا نوگری پيروز شدند، همه درهم آميخته. هر فرايافتی concept در پيوند با آن دو ديگر در نظر می‌آمد. هدف هر سه يكی می‌بود. ناسيوناليسم به صورت شعار زنده باد ملت ايران جلوه‌گر می‌شد. آزادی در عين حال آزادی از استبداد داخلی و دست‌اندازی خارجی معنی می‌داد، و ترقی وسيله‌ای در خدمت آن هر دو بشمار می‌رفت. مشروطه‌خواهان نمی‌توانستند ناسيوناليست باشند و دمكرات نباشند. مردم محجوری كه شايسته اداره كردن خود نيستند و حقوق طبيعی آنها را می‌شود به نام‌های گوناگون زيرپا گذاشت چگونه بالاتر از همه قرار می‌گيرند؟ ترقيخواهی بخش ديگری از نظام ارزش‌های آنان بود: دمكراسی و خود موجوديت ملت را چگونه می‌توان در واپسماندگی نگهداری كرد؟ اينهمه البته پيش از آن بود كه تعبير فاشيستی ملت، كمابيش مستقل از مردم، به عنوان يك مفهوم مجرد تاريخی ـ فرهنگی (هردو گزينشی و دلخواسته، تا حد ساختگی) به ايران وارد شود. ملت در آن روزها مجموعه‌ای از تاريخ و فرهنگ و نهادها و سرزمين مشترك مردمي بود كه در زير يك حاكميت بودند ــ با هر درجه قدرت حكومتی؛ و همراه با آشنائی با ادبيات ناسيوناليستی اروپائی در سده نوزدهم به واژگان فارسی راه يافت. تا پيش از آن ملت در برابر امت بود ــ مذهب در برابر دين.

   ملت در مفهوم تازه خود ترجمه‌ای از ناسيون فرانسه بود ولی برای ايرانيان مردم نيز معنی می‌داد و تابش nuance معنائی اين دو واژه را در فرانسه گم می‌كرد. به سبب طبيعت قدرت و دستگاه حاكم، دوگانگی ملت و دولت ــ برخلاف زبان‌هاي اروپائی ــ از همان زمان به زبان و انديشه سياسی ايران راه يافت و تا برقراری يك نظام مردمسالار نمی‌توان بدان پايان داد. حكومت government يا دولت state كه در يك نظام استبدادی و در غياب مردم، يكي و همان است، تنها مظهر استبداد نبود، وابسته به بيگانه و جدا از ملت نيز بود. (هفتاد سال بعد همين تصور از حكومت ـ دولت به انقلابيان اسلامی از راست و چپ و ميانه فرصت تاريخی‌شان را داد.) از اينجاست كه انديشه‌وران و نويسندگان آن دوران بی‌دشواری می‌توانستند ملت و مردم را، همچنانكه حكومت و دولت را در كنار هم بكار برند و متعرض تفاوت تابشی ميان معانی آنها نشوند ــ رسمی كه تا امروز پايدار مانده است ــ هرچند بی ‌بندوباری زبانی را به حد بسياری از نويسندگان امروزی نرساندند كه حاكميت sovereignty (فرايافت مجرد مانند مالکيت) را نيز با حكومت (نهادهای سياسی و حقوقی و نظامی) مترادف بشمارند. اتا ـ ناسيون (دولت به عنوان و دربرگيرنده ملت، كه در علوم سياسی يك كلمه و به معنی ملتی با ريشه تاريخی و فرهنگی در قلمرو معين و با حكومت واحد است، و ما می‌توانيم دولت ـ ملت را بجای آن بگذاريم) در جريان عمل و در دوره رضاشاه، براي چندمين بار در تاريخ ايران، مصداقی يافت و پايه‌گذاری شد. ولی ما به سبب طبيعت استبدادی حكومت در ايران هنوز در واژگان و انديشه سياسی خود “اتا“ و “ناسيون“ را دو فرايافت جدا و گاه روياروی يکديگر می‌انگاريم.

   از 1906 / 1285 تا كودتاي 1921 / 1299 را جز دوره استبداد صغير (پادشاهی محمدعلی شاه) مشروطه اول نام نهاده‌اند. در 1909 مشروطه‌خواهان به پيروزی قطعی رسيده بودند. شاه قاجار را با همه پشتيبانی روسيه، از كشور رانده بودند و نيروهای استبدادی را با همه پشتيبانان بيگانه‌شان درهم شكسته بودند. افكار عمومی چنان دربست در پشت‌سر رهبران مشروطه قرار داشت كه بزرگ‌ترين مجتهد مشروعه‌خواه در ميان شادی عمومی به دست رئيس شهربانی ارمنی به دار آويخته شد. به نظر می‌رسيد كه ديگر چيزی نمی‌تواند آنها را باز دارد. اما انقلاب در سرزمينی روی داده بود كه بيشتر به معنی جغرافيائی يك كشور بشمار می‌رفت، و تنها غرور ملی مردمانش آن را يكپارچه نگهداشته بود؛ وگرنه از يك گوشه آن نمی‌شد به آسانی به گوشه ديگرش رفت ــ در جاهائی از راه يك سرزمين همسايه. نه قدرت مركزی، نه نيروی نظامی كه در شمار آيد، نه درآمد، نه صنعت، و تقريبا هيچ چيز ديگر.

   مشروطه در عمل با همان آرمان‌هائی سنجيده شد كه با آنها به صحنه آمده بود و به نام آنها جنگيده و پيروز شده بود. ايرانيان حكومت مشروطه را ــ كه در واقع حكومت مجلس بود ـ با معيارهای آزادی و ترقی و ناسيوناليسم، با معيار تجدد دهه‌های جنبش مشروطه‌خواهی سنجيدند و سرخورده شدند. بينوائی، قحطی، بيماری‌های كشنده و واگيردار، ناامنی، زورگوئی اشراف و خان‌ها و آخوندها و پاره‌ای “مجاهدين“ تازه رسيده، فساد پردامنه‌ای كه بسياری از سرامدان سياسی مشروطه نيز بدان پيوسته بودند، در سال‌های برتری مجلس مانند گذشته و بدتر، سرتاسر ايران را برداشته بود. مشروطه نه تنها به ايران يك حكومت پاكيزه و كارامد نداد بلكه كشور را به چنان بن‌بست حكومتی انداخت كه كودتای سوم اسفند (1299 / 1921) را اجتناب ناپذير ساخت. در آن سال‌ها عمر متوسط کابينه‌ها (“دولت‌ها“) كمتر از سه ماه بود. در يك بازی “صندلي‌هاي موزيكال“ چند ده تنی از اشراف پيش از مشروطه صندلی‌های نخست وزيری و وزارت را ميان خود دست به دست می‌كردند. “انجمن“های بيشماری كه در هر جا از زمين سبز می‌شدند و می‌خواستند دستی در كارها داشته باشند؛ روزنامه‌هائی كه آزادی بی هيچ مسئوليت را همچون پروانه سوءاستفاده بكار می‌بردند؛ فئودال‌های “فاتح“ تهران كه مانند فرماندهان يك ارتش اشغالی رفتار می‌كردند؛ تندروان راديكالی كه در آن جامعه قرون وسطائی در پی انقلاب سوسياليستی نمونه روسی می‌بودند (در خود روسيه نيز بيجا بود) و حتا در دوران پيروزی مشروطه تروريسم را بجای پيكار سياسی گذاشته بودند. اينهمه فضای سياست ايران را در آن بزرگ‌ترين لحظه تاريخی كدر كرد. از نظر مردم سرخورده‌ای كه نويدهای انقلاب را برباد می‌ديدند چيزی عوض نشده بود. تنها گروهی“به مشروطه خود رسيده بودند“ يا در تلاش بودند كه برسند.

   از ورود سپاهيان بختياری به تهران آنان تا دو سالی نيروئی در حكومت ايران شدند ــ با همان كارائی و سلامت و بی‌طمعی كه در اداره سرزمين‌هاي ايلی خود خوكرده بودند، و با همان سرسپردگی به انگلستان كه آنان را در شركت نفت ايران و انگليس سهيم داشته بود. باز اليگارشی كهن رشته‌ها را در دستان فاسد و ناتوان خود گرفت. از پس از جنگ جهانی 18-1914 بويژه، انگلستان با شبكه حقوق بگيرانش در هيئت حاكمه (پادشاه و دربار، سياستگران، آخوندها، خان‌ها…) و با حضور نظامي مستقيم يا غيرمستقيم خود (تفنگداران جنوب كه به پيشنهاد نايب‌السلطنه بسيج شد) ايران را در چنگال گرفت. آن زمانی بود   ــ تنها همان زمان ـ كه تفكر عوامانه درباره “همه توانی“ انگلستان توجيهی می‌داشت؛ ولی تفكر عوامانه تا روزگار ما نيز كشيده است و روشنفكران و رهبران بيشمار را در چنبر فلج كننده خود گرفته است.

   تازه‌كاری و ناآگاهی مشروطه‌خواهان و “چپ روی كودكانه“ عناصر راديكال در ميان آنها بزرگ‌ترين سهم را در بي‌اعتبار كردن مجلس داشت. نويسندگان قانون اساسی، خردمندانه يك شيوه انتخاباتی متناسب با شرايط آن روز ايران را اختيار كرده بودند. انتخابات مجلس با راي همگانی و هر فرد يك رای نبود. در مجلس اول كه بهترين مجلس آن دوره بود اصناف ششگانه سهميه نمايندگان خود را برمی‌گزيدند. اما راديكال‌های گمراه و عوامفريبان كوتاه‌بين خواستند راهی را كه دمكراسی‌های باختری در چند سده تا همين دوران ما پيمودند، و به تدريج از انتخابات محدود و گاه غيرمستقيم به همگانی كردن حق رای رسيدند، يكشبه بروند و با اين استدلال ظاهرپسند كه افراد ملت برابرند رای همگانی و مستقيم را ــ اما باز منهای زنان ــ بجای آن گذاشتند. در عمل آشكار شد كه معدودی افراد ملت بسيار برابرترند.

   خان‌ها و زمينداران بزرگ تا پيش از اصلاح دمكراتيك، سهم كوچكی از مجلس داشتند؛ پس از آن، تا اصلاحات ارضی محمدرضا شاه، در موقعيتی بودند كه می‌توانستند با رای “طبيعی“ رعايای خود بيشتر كرسی‌ها را با كسان و گماشتگانشان پركنند و فرايند قانونگزاری و تركيب هيئت‌های دولت را در كنترل خود بياورند. دمكراتيك كردن قانون انتخابات به ايران مجلسی داد كه هرگز نمی‌توانست آرزوهای ترقيخواهانه مشروطه را برآورد. مجلس مشروطه، از طرفه irony های تلخ تاريخ ايران، خود به يك عامل بازدارنده اصلاحات بدل شد و در هفتاد سال خويش به درجات گوناگون زير تاثير سرامدان سنتی، قدرت‌های خارج (انگلستان) و دربار افتاد ــ هرچند بايد اين قدرشناسی را كرد كه در تيره‌ترين روزهای مخاطره ملی، مجلسيان به ماموريت ناسيوناليستی جنبش مشروطه وفادار ماندند و با همه توان از استقلال و يكپارچگی ايران دفاع كردند. مجلس جلو امتيازات به بيگانگان را گرفت و در 1919 با همه فشار انگلستان فاتح جنگ كه نيروهايش از جنوب تا شمال ايران را درنورديده بودند زير بار قرارداد تحت‌الحمايگی ايران نرفت. در بحران شوستر(12 ـ 1911) كه عملا قدرت حكومت كردن را از نظام مشروطه گرفت، مجلس تا انحلال خود ايستاد. در آن بحران، به پيشنهاد نايب‌السلطنه كميسيونی از مجلس به شرايط روس‌ها كه از همكاری انگلستان برخوردار بودند (چهار سال پيش از آن دو دولت، ايران را برادروار ميان خود تقسيم كرده بودند) گردن نهاد و خطر اشغال تهران را برطرف كرد؛ ولی مجلس تاب اين تحقير ملی را نياورد و منحل شد ــ مانند بخش بزرگ‌تر پانزده ساله مشروطه اول كه در تعطيل مجلس گذشت. حكومت مشروطه از حاكميت خود در انتظام دادن به ماليه كشور چشم پوشيد تا يكپارچگی، هرچند اسمی، ايران را نگهدارد و روس‌ها را از ادامه فجايع و كشتارهايشان در مشهد و تبريز بازدارد.

   كاستی ديگر از خود قانون اساسی بود. مظفرالدين شاه فرمان مشروطه را عملا در بستر مرگ و شايد بيشتر از سر فرسودگی امضا كرد؛ ولی جانشينش نمی‌خواست زيربار برود و متحدان نيرومند داشت. پايگان(سلسله مراتب) مذهبی شيعه كه بخش مهمی از آن در آغاز با بی‌ميلی از مشروطه پشتيبانی نموده بود بزودی به خود آمد و مخاطرات پيشرفت و نوسازی ــ يك توده آگاه و ايستاده برپای خود ــ را برای موقعيت برتر آخوندها در جامعه دريافت. بيشتر آن پايگان زير علم مشروعه‌خواهي با محمدعلی شاه و خان‌های استبدادطلب همدست شد و در پشت همه آنها امپراتوری روسيه بود كه به دلائل استراتژيك (رقابت با انگلستان كه درآغاز با مشروطه‌خواهان همراه بود و چندی نگذشت كه كنار كشيد) و سياسی (پادشاهان قاجار، نوادگان عباس‌ميرزا از عهدنامه تركمانچای به بعد، زير نوعی حمايت روسيه بودند) و ايدئولوژيك (انقلاب مشروطه همزمان با انقلاب 1905 روسيه درگرفت و مشروطه‌خواهان با سوسيال دمكرات‌های روسيه و قفقاز پيوند داشتند) با مشروطه دشمنی می‌ورزيد.

   با آنكه در جنگ سلطنت‌طلبان و مشروطه‌خواهان ــ نخست جنگ سياسی بر سر جا انداختن مشروطه و گذراندن متمم قانون اساسی، و سپس جنگ مسلحانه پس از به توپ بستن مجلس ــ پيروزی با نيروهای آزادی و ترقی بود، در متن نهائی متمم كه در واقع قانون اساسي مشروطه است (اصل‌های مربوط به حقوق “اهالی مملكت ايران“ و“افراد مردم“ و تفكيك قوای سه گانه حكومتی و “اقتدار محاكمات“ و استقلال قوه قضائي و انجمن‌های ايالتی و ولايتی) امتيازات زيادی به “روحانيت“ و پادشاهی داده شد كه با روح مشروطه ناهمخوانی داشت و بعدها به اصلاح‌طلبان و ترقيخواهان، دلائل، و به اقتدارگرايان، بهانه، كافی داد كه قانون اساسی را هر جا كه می‌شد زير پا گذارند. بدتر از همه مشروعه كردن قانون اساسی بود (مذهب رسمی، سازگاری قانون با شرع، و صورت مقدماتی ولايت‌فقيه با حق وتو دادن به پنج مجتهد) كه مشروطه‌خواهان در اوضاع و احوال ياس‌آور آن روزهای نخستين بدان گردن نهادند، و روحيه و پايگان مذهبی را در همه دوران مشروطه نگهداشت و هر سرپيچی از آن را به برخوردهای خونين كشيد ــ در برداشتن حجاب، اصلاحات ارضی، حق رای زنان.

   تركيب رويه (جنبه) مشروعه قانون اساسی با مجلسی كه عناصر ارتجاعی در آن اكثريت ساختاری داشتند، و ضعف سياسی و اداری كه رهبران مشروطه از خود نشان دادند بس نبود، جنگ جهانی نيز ايران را در گردباد خود پيچيد. ارتش‌های روس و عثماني و بريتانيا، ايران را ميدان جنگ خود گردانيدند و آلمان‌ها ارتشی از آن خود به ياری ناسيوناليست‌هاي افراطی ساختند. ايران از “جنگ بزرگ“ (در آن زمان‌ها جنگ دوم جهانی را نديده بودند) چنان بدرآمد كه تنها نامش را نگهداشته بود. بخش‌های بزرگ كشور يا در اشغال نيروهاي روس ــ شوروی تازه پايه‌گذاری شده ــ و انگلستان بود يا سركشانی كه اگر هم دست در دست بيگانگان نبودند به حاكميت ملی sovereignty national اعتنائی نداشتند. حكومت مركزی بی هيچ امكان اداره امور و در چنبر مجلسی كه در سال‌های معدود اجلاس خود، به زيان قوای ديگر ــ مجريه ناتوان و قضائيه ناموجود و زير اداره آخوندها ــ ميدانداری می‌كرد و به اراده ديگران منحل می‌شد در واقع بيشتر روی كاغذ وجود داشت.

   مشروطه اول، بدين ترتيب با آنكه توانسته بود استقلال اسمی ايران را نگهدارد و نگذارد كه شاهان قاجار بقيه منابع كشور را به پيشكش‌های بيگانگان بفروشند، در 1921 در آستانه سال 1300 تقريبا از همه نظر شكست خورده به نظر می‌رسيد. اما اگر مشروطه‌خواهان كامياب نشدند گناه تنها از ناآزمودگی و تندروی و هرج‌ومرج‌طلبی آنان، يا روحيه سازشكارانه‌ای كه ناگزير از آن شده بودند و دشمنان مشروطه را سر جايشان نگه می‌داشت، و حتا از مداخلات ويرانگرانه بيگانگان بويژه روسيه نبود. انقلاب آزاديخواهانه ايران بر خلاف انقلابات همانند و همزمانش در آسيا، پيش از تشكيل يك كشور با ساختار كمترينه (حداقل) اداری و اقتصادی، كشوری مانند ژاپن عصر می جی يا عثمانی عصر تنظيمات، يا حتا چين امپراتوری و ماندارين‌هايش روي داد. چه سازشكاری‌ها و امتياز دادن‌های دوران انقلاب و چه كاستي‌هاي بعدی نيز از اين جابجائی تاريخی برخاست كه رضاشاه پس از انقلاب مشروطه و نه پيش از آن ــ كه زمان “درست“ او می‌بود ــ آمد. حكومت مشروطه همان دنباله اليگارشی درهم ريخته قاجار بود با بی‌ثباتی مزمن و كشمكش‌های درونی و فلج سياسيش. بينوائی حكومت به بينوائی جنبش آزاديخواهانه و ترقيخواهانه انجاميد كه جز روح قهرمانی و شور دلاورانه خود چيزی نداشت كه بر آن بسازد.

   ولي آن روح قهرمانی و شور دلاورانه برای از نو ساختن، ايران را براي هميشه بر راهی انداخت كه اروپا در سده‌های خوابرفتگی ايران اسلامی كوبيده و پيش آمده بود. يكباره در طول دو نسل، روحيه فاوستی، كمال‌پذيری رنسانسی و خردگرائی روشنگری در صورت‌های ناساز و بی‌اندامی كه درخور چنان جامعه واپسمانده‌ای بود ايران را در خود گرفت. انديشه آزادی و ترقی، آن اراده به نوگری و نيرومندی ملی كه ديگر بهترين روان‌ها و مغزهای ايرانيان را رها نكرد؛ پويش عدالت اجتماعی كه با انسانگرائی (هومانيسم) به ايران آمد؛ ناسيوناليسم تند دفاعی، آن بيداری ملی كه ديگر نگذاشت ايران بشكند يا فرو ريزد ــ تهديد هر اندازه می‌بود ــ از بزرگ‌ترين دستاوردهای تاريخ ماست. ايستادگی ناموفق مشروطه‌خواهان در برابر امپرياليسم روسيه و ايستادگی موفق آنان در برابر امپرياليسم انگلستان پيشينه نيروبخش همه پيكارهای ضد استعماری آينده شد. مشروطه به هر چه می‌خواست نرسيد؛ ولي ايران صدساله بعدی در وفاداری بدان، كژراهه جستن از آن، دور افتادن از آن، و دشمنی با آن ساخته شد و تا آنجا كه بتوان ديد، تا هنگامی كه مسئله ما نوگری و تجدد است، ساخته خواهد شد.

   اگر بتوان حال و روز سال‌های پايانی مشروطه اول را در يك رويداد خلاصه و جلوه‌گر كرد آن رويداد، پيكار بر سر قرارداد 1919 است: از پول‌پرستی شرم‌آور احمدشاه و نخست‌وزير و وزيران و رجال دست دركار؛ از بيچارگی محض ايران كه به هيچ‌جا راهش نمی‌دادند؛ از روزنامه‌های خامه به مزدی كه با سرهای افراشته می‌توانستند از پايان يافتن استقلال ايران، كه هرچند جز نامی از آن نمانده بود ولی به همان دليل بسيار مهم و حياتی بشمار می‌رفت، دفاع كنند؛ از گستاخی امپرياليستی وزارت خارجه انگلستان كه ايرانيان را به كس نمی‌شمرد ــ و با رجال و پادشاهی كه هر روز پول می‌خواستند بی‌حقي هم نمی‌بود ــ و در ميان اين تصوير به ننگ آغشته، مردمی، آن ده ميليون تن قحطی و وبا زده، كه با دست تهی در كشوری پاره پاره، از ته مانده شرافت خود نگهداری كردند؛ آن سياستگران و روشنفكرانی كه نه دلشان از تهديد به لرزه درآمد و نه دندانشان به شيرينی كند شد؛ آن مجلسی كه نشان داد به هر روی مجلس مشروطه است.

   در آن سال‌های نوميدی و سرخوردگی disappointment، كمتر كسی به اين ميراث انقلاب مشروطه ارج چندان می‌گذاشت. بار ديگر سرمشق آرمانی paradigm اميركبير و اصلاحات با دست آهنين از بالا بر ذهن‌ها چيره شده بود. درسی كه از ناكامی حكومت مشروطه می‌گرفتند ضرورت تاكيد بر حكومت اقتدارگرای authoritaria نيرومند بود كه كشور را امن و از بيگانگان و سركشان پاك كند، رهاننده‌ای كه نادروار برخيزد و ايران را باز به بزرگی برساند. در افكار عمومی ايرانيان عنصر آزاديخواهی، در آميزه‌اي كه آرمان‌های مشروطه را مي‌ساخت، زير سايه دو عنصر ديگر يعنی ناسيوناليسم و ترقيخواهی رفت. هنگامی كه رضاخان سردارسپه در جامه مرد نيرومند و رهاننده ملی پديدار شد جز سران عشاير و اقليتی از سرامدان سياسی، از جمله آخوندهای سياست‌پيشه، هيچ مخالف جدی نداشت.

* * *

   از سوم شهريور1320/ 1941 يك مكتب تاريخنگاری حزبی در ايران پايه‌گذاری شد كه ويژگيش نه تنها ديد يكسويه و غيرانتقادی بيشتر نوشته‌های تاريخی ايران بود، شيوه كشكولی را نيز در نوشتن تاريخ پايه گذاشت ــ رويهم ريختن داده‌ها بی‌هيچ تحليل و نظم منطقی و توجه به ارزش و درستی آنها. آماج بيشتر اين تاريخنگاری‌ها محكوم كردن پادشاهی پهلوی و شخص رضاشاه بود و از اينجا آغاز كردند كه ميان رضاشاه و مشروطه فاصله بيندازند و پادشاهی او را نه تنها غيرمشروطه بلكه ضد و آنتی‌تز آن وانمود سازند؛ و با ناديده گرفتن كاستی‌ها و شكست مشروطه‌خواهان، بزرگنمائی دستاوردهای مجلس‌های مشروطه، و بويژه پوشاندن احمدشاه در هاله قهرمان آزادی و استقلال، دوران رضاشاه را پايان عصری كه ايران در آن گويا به حاكميت مردم (دمكراسی) و حاكميت ملی (استقلال) هر دو رسيده بود قلمداد كنند.

   در اين نگرش حزبی از تاريخ، كه مصدق مهم‌ترين مُبلغ آن بود و دو كتاب مكی    ــ تاريخ بيست ساله و زندگی سياسی احمدشاه ـ نخستين نمونه‌های آن است، رضاشاه يك ديكتاتور آزادی‌كش بود كه انگستان پس از شكست قرارداد 1919 بر ايران تحميل كرد تا كام آن كشور را از راه‌های غيردمكراتيك برآورد. دنباله اين نگرش حزبی تاريخ به سياست، و رو در رو گذاشتن محمد مصدق در برابر رضاشاه (و سپس محمدرضا شاه) كشيد ــ كه از اصل، انگيزه اين برداشت تاريخی بود ــ باز اولی قهرمان آزادی و استقلال و دومی‌ها ضد هردو. توسعه اقتصادی و اجتماعی ايران در دوران پهلوی اول، كه زيرساختی براي توسعه سياسی پديد آورد، يا با بي‌اعتنائی به كناری گذاشته می‌شد؛ يا چنانكه مصدق استدلال می‌كرد در برابر آزادی و استقلالی كه گويا تا پيش از رضاشاه برقرار بوده است به شمار نمی‌آمد؛ يا باز چنانكه او مدعی شد اصلا خدمت نبود و خيانت بود.

   شايد مورد خود مصدق، خاستگاه سراپا سياسی اين نگرش تاريخی را بهتر بيان كند. او نخستين بار در كابينه اول احمد قوام ــ 14خرداد1300/1921 ــ در كنار رضاخان سردارسپه وزير جنگ به وزارت ماليه (دارائي) رسيد ــ سه ماهی پس از كودتای سوم اسفند و اعلاميه مشهور “حکم می‌کنم“ سردارسپه. رضاخان از همان نخستين مراحل، مسئوليت کودتائی را که در پی آن مرد نيرومند حكومت ايران شده بود بر عهده گرفته بود و در فرمان‌هايش فرمانده كل قوا امضا مي‌كرد. (چندی بعد مجلس، از جمله مصدق، نه به زور سرنيزه، و به عنوان قدرشناسی از خدمات خيره‌كننده ارتش نوين او، رسما اين عنوان را بر خلاف قانون اساسی به او داد.) مصدق تا 1304 / 1925 پشتيبان رضاخان بود تا آنجا كه پس از قهر سردارسپه ــ نخست‌وزير از مجلس، همراه هيئتی از نمايندگان به رودهن رفت و از او دلجوئی كردند. حتا در بحث پادشاهی رضاشاه كه آنها را برای هميشه از هم جدا كرد خدمات سردارسپه را ستود و مخالفتش را با پادشاهی او مودبانه بر اين پايه گذاشت كه او به عنوان پادشاه مشروطه نخواهد توانست كارها را اداره و خدماتش را دنبال كند؛ كه البته رضاشاه، با احترام شناخته‌اش به قانون اساسی، هيچ در نظر نداشت خود را با مسائل حقوقی و قانونی محدود سازد. در آن سال‌های بلافاصله پس از كودتا، و نه دو دهه بعد كه امپراتوری زخم خورده كينه خود را از آن ناسيوناليست اصلاح‌طلب ستاند، نه سردارسپه دست نشانده انگلستان می‌بود نه اصلاحاتش كه در دوران پادشاهی نيز بر همان روال و با دامنه گسترده‌تر دنبال كرد خيانت شمرده می‌شد. مصدق كه در زمان كودتا استاندار فارس بود با فضای ايران آن روزها بيش از آن آشنائی داشت كه مداخله انگلستان را حتا در اموری بسيار كوچك‌تر مانند تعيين رئيس يك گمركخانه يا فرماندار يك شهر امری ناپسند در نظر آورد. خود او در سخنرانيش در مخالفت با اعتبارنامه سيدضياء طباطبائی در مجلس چهاردهم خاطراتی از دوران استانداريش در فارس و رعايت‌ها كه ناچار بود از انگليس‌ها بكند آورد؛ و شگفتاور آنكه آن سـخنرانی تا سـال‌ها مهمتـرين مرجع تاختن به رضاشاه از موضع استقلال‌طلبانه بود.

   حمله به رضاشاه از موضع آزاديخواهانه، متقاعد كننده‌تر به نظر می‌آمد اگر تاريخنگاران حزبی، آن تلاش نه چندان آبرومندانه را براي ترسيم چهره يك آزاديخواه ايران‌دوست از واپسين پادشاه قاجار نمی‌كردند ـ مردی كه يكي از همزمانانش نيز يك سخن تعارف‌آميز درباره‌اش نگفته است و از شخصيت‌های بيزاری‌آور تاريخ دراز و پر از شخصيت‌های بيزاری‌آور ماست. يك ديدار از او هر نگرنده تيزهوش بيگانه را به اين پرسش مي‌انداخت كه ايران چگونه هنوز دوام آورده است؟

   در هنگام كودتای سوم اسفند سه سال بود كه مجلس تشكيل نشده بود و مجلس چهارم در بهار1300/ 1921 اجلاس كرد (از 1906 تا 1921 تنها سه مجلس با دوره‌های دوساله انتخاب شد كه يكی از ميانشان به دو سال هم نكشيد.) چهار استان بزرگ ايران، خراسان و آذربايجان و گيلان و خوزستان، يا عملا مستقل بودند يا رو به استقلال مي‌رفتند. از وضع بقيه كشور، در يكی از برجسته‌ترين آثار تاريخنگاری اين دوران، فهرستی آمده است:

   “مازندران مركزی عملا تحت تسلط اميرمويد سوادكوهی بود… اسمعيل‌آقا سميتقو بر كليه سرزمين‌هاي غرب اروميه تا سرحد تركيه فرمان می‌راند… مناطق حوالی در دست عشاير گوناگون كرد بود. عشاير سنجابی و كلهر بر نواحی كرمانشاه مسلط بودند. لرستان زير فرمان قبايل لر و مركز و قسمت‌هائی از ايران در اختيار بختياری‌ها بود. ايلات قشقائی، خمسه، تنگستانی، كهگيلويه، ممسنی و بويراحمدی بر فارس و نواحی خليج فارس تسلط داشتند. ايالت بلوچستان و سرزمين‌های شرق بندرعباس قلمرو قبايل بلوچ بود. سيطره اينها به حدی بود كه دوست‌محمد خان سركرده بلوچ‌ها سكه به نام خود زده بود…“ (1)

   مهم‌تر از همه حضور سياسي و نظامي بيگانگان بويژه انگلستان در امور كشور بود كه ايران را از ايراني بودن می‌انداخت. رضاشاه پس از شاه‌اسماعيل و نادرشاه و آقا‌محمد خان كسی بود كه از ايران پاره پاره كشوری ساخت و حتا اگر هيچ كار ديگری جز بيرون كشيدن خوزستان از دهان انگليس نكرده بود نامش جاويدان می‌ماند. در اينكه كودتا ساخته و پرداخته مقامات انگليسی بويژه در وزارت جنگ بود كمتر ترديدی نمانده است. آنها به دلائل مربوط به خودشان ــ بيشتر، مالی ــ می‌خواستند هرچه زودتر نيروهايشان را از ايران ببرند و يك ايران باثبات با ارتش منظمی كه بتواند پيشرفت كمونيست‌ها را سد كند تنها راه بيرون رفتن‌شان می‌بود. ميرپنج رضاخان لشگر قزاق، آن رهبر نظامي بود كه جستجو می‌کردند. اما كودتا دست به تركيب نظام حكومتی نزد؛ نه شاه رفت، نه مجلس، نه قانون اساسی دست خورد. تنها دو تن از ناشايسته‌ترين افراد كه احمدشاه، به سائقه هم‌جنسی، به نخست‌وزيری و فرماندهی لشگر قزاق گماشته بود برداشته شدند. نقش كودتا صرفا در رساندن ميرپنج به سردارسپهی بود كه چنانكه هركس می‌توانست ببيند بهترين نامزد آن مقام می‌بود؛ و ايران نه تنها در آن زمان بلكه در نسل‌های بعدي نيز رهبر نظامی بزرگتری از او نداشته است (نخست‌وزير كودتا ــ يكي از سه مگس‌وزنی كه در لحظه‌های حساس تاريخ اين سده ايران، بالاترين فرصت‌ها را برای نشان دادن ميان‌تهی بودن خويش يافتند ــ سه ماهی بيشتر نتوانست به نمايش كمدی خود ادامه دهد.)

   برآمدن سردارسپه به عنوان ناپلئون انقلاب مشروطه از كودتا تا پادشاهی بيش از چهار سال به درازا كشيد و اساسا در چهارچوب حكومت مشروطه، چنانكه در آن بيست سال اول نظام مشروطه عمل می‌شد، به انجام رسيد. او وزير جنگ كابينه كودتا و كابينه‌های پس از آن شد و در آن سمت با رای مجلس منابع مالی لازم براي پايه‌گذاری ارتش ملی ايران را از نيروهای مسلح گوناگون، همه ساخته بيگانگان، بدست آورد و كشور را به هزينه خان‌های گردنكش يكپارچه ساخت. رسيدن او به نخست‌وزيری و سپس پادشاهی با خرسندی همگانی ــ هرچند از همان هنگام بسياری از فساد و زورگوئی نظام تازه به هراس افتاده بودند ــ همراه بود. انتخابات مجلس پنجم كه به برچيدن سلسله قاجار رای داد كمابيش همان اندازه ناسالم بود كه مجلس پيش از آن؛ و انتخابات مجلس موسسان از آن نيز ناسالم‌تر بود. ولي رضاخان به دليل رهبری استثنائی خود، در آن چهارساله قهرمانی تاريخ نيمه اول سده بيستم ايران ــ كه سپاهيان نيمه‌برهنه و نيمه‌گرسنه‌اش تكه پاره‌هاي سرزمين ملی را در شمال و جنوب و خاور و باختر و مركز با خون خود باز بهم می‌پيوستند ــ به عنوان مظهر آرزوهای ملی ايرانيان برای ثبات، امنيت، استقلال و پيشرفت از قبول عام برخوردار بود. تنها كسانی كه آن دوره را خوب بشناسند می‌توانند حالت اعجازآميز تغييرات آن چهار ساله را احساس كنند. در دويست سال گذشته ايران هيچگاه در چنان زمان كوتاهی از كام چنان مخاطرات بزرگی رها نشد و چنان نيروئی براي پيش تاختن نيافت.

   سوم اسفند همه داستان نبود كه بشود با يك اشاره به نقش آيرونسايد و نرمن به لجنزارش انداخت. در سوم اسفند رضاخان ميرپنج تنها توانست تكان بزرگی به “كارير“ نظامی خود بدهد كه همانگاه به صورتی مقاومت‌ناپذير رو به بالا داشت. اما برآمدنش به بزرگترين رهبر سياسی ايران زمان خود يك فرايند سياسی مردمی و در چهارچوب قانون اساسی بود ــ نخستين نمونه سزاريسم يا بناپارتيسم در سياست ايران، كه مصدق و محمدرضاشاه بعدها هريك چندگاهی، نمايندگان آن شدند ــ رهبر فرهمندی charismatic كه با مردم از بالاسر نهادهای قانوني رابطه برقرار می‌كند. او جايگزينی alternative نداشت و شخصيتی تاريخی بود كه زمانش رسيده بود. در آشفته بازار سياست آن روز ايران، با آن پادشاه و دربار آبروباخته و سياستگران سياست‌باز و بی‌اثر، و با يك طبقه سياسی كه آشكارا درمانده بود، برای بيشتر مردم و گروه بزرگی از بهترين استعدادهای نسل مشروطه ــ كساني مانند حسن تقی‌زاده، و نسل جوان‌تر، علی‌اكبر داور و عبدالحسين تيمورتاش و ديگران ــ بسيار طبيعی می‌بود كه از قيل و قال مجلس و مطبوعات آن زمان كه در يك خلاء قضائی با پيامدهای آشكارش عمل می‌كردند به يك فرمانده نظامی روی آورند كه ديد روشنی برای به سامان آوردن ايران، و دست نيرومندی برای اجرای يك برنامه اصلاحات پردامنه داشت. در فرازش (صعود) رضاشاه، سهم ورشكستگی نظام سياسی مشروطه آن روزها كمتر از صفات برجسته خود او نبود.

   از فردای كودتا تا رسيدن به پادشاهی در هر چه رضاشاه كرد هيچ نشانه از پشتيبانی انگلستان از او در دست نيست؛ برعكس از راه ندادن به افسران و مستشاران انگليسي در ارتش نوخاسته ملی تا چانه‌زنی در مطالبات ادعائی آن كشور و بيش از همه در سركوب عشاير دست‌نشانده انگليس در مركز و جنوب ايران، رضاشاه پيوسته در روياروئی با آن كشور می‌بود و در لشگركشی به خوزستان كه هيچ ايرانی ديگری آن را ممكن نشمرده بود، كار داشت به روياروئي نظامی می‌كشيد و تنها بيم از مداخله شوروی بود كه نگذاشت نيروهای انگليسی پا به خاك ايران بگذارند. سردارسپه در دهه بيست در اوضاع و احوال داخلی و بين‌المللی كه به مقدار زياد از كنترلش بيرون می‌بود و هيچ كس نمی‌تواند از اين بابت او را سرزنش كند، بيشترين بهره‌برداري را به سود ملتش كرد. در دهه پنجاه همان محدوديت‌ها بود و هيچ سرزنشی نيست، ولی از آن اوضاع و احوال به سود ملت بهره‌برداری نشد. سنت سياسی ـ روشنفكری (بهتراست آن را فولكلور سياسی بخوانيم) كه پنجاه سال رضاشاه را به آن مناسبت محكوم كرد و مصدق را به همان مناسبت امامزاده؛ دست‌كم در مورد اولی نشان داده است كه به ظواهر و نماد symbol ها بيشتر ارزش می‌گذارد.

   همچنانكه رضاشاه به گروهی از شاهزادگان قاجار گفت كه پادشاهی را او از كسی نگرفت و تاجی را كه در رهگذر افتاده بود برداشت، مشروطه را نيز سردارسپه شكست نداد. شكست جنبش مشروطه در برآوردن بيشتر آرزوهای مشروطه‌خواهان بود كه نياز به رضاشاه را در جامعه ايران پديد آورد. آنچه از رضاشاه شكست خورد اقليتی در مجلس چهارم بود و يك گروه كوچك سياسيكار politicos كه آزادی خود را از دست دادند. از آنها گذشته در سرتاسر ايران نه نشانی از حكومت قانون بود، نه حقوق فرد ايرانی ــ حتا در مفهوم بسيار تنگ آن روزها ــ رعايت می‌شد نه بيشتر مردم، دسترسی به كمترين خدمات اجتماعي می‌داشتند. گفتمان جامعه و حكومت، دمكراتيك بود ولی زيرساخت كافی برای آن بوجود نيامده بود.

   در بررسی رضاشاه ــ و بيشتر تاريخ همزمان ما ــ از كليشه‌های رايج می‌بايد دوری جست، و به ابعاد گوناگون شخصيت خود او و اوضاع و احوالی كه رضاشاه را می‌خواست و ممكن ساخت بيشتر پرداخت. در او ما، هم دنباله سنت ناسيوناليست و ترقيخواه را می‌بينيم ــ مردی كه بسياری از آرزوهای پدران جنبش مشروطه‌خواهی را به عمل در آورد ــ هم مردی را كه اعتقادی جز به زور و پول نداشت و عنصر اصلی آزاديخواهی و مردمی را از مشروطه حذف كرد؛ هم نمونه‌ای از خودكامه روشنرای enligtened (به اصطلاح آن روزها استبداد منور) را كه ولتر، ليبرال بزرگ سده هژدهم، رو در رو با واپسماندگی توده‌ها، از ستايندگان و تاريخنگاران آن بود و از سده هفدهم سياست اروپا را زير سايه خود گرفت (از لوئی چهاردهم دوران كلبر تا پتركبير و فردريك بزرگ و ژزف دوم اتريش و نمونه‌های ديگرشان در سوئد و پرتغال و بسياری ديگر) ؛ و هم، چنانكه اشاره شد نخستين تجربه‌ گذرای تاريخ ايران را با سزاريسم يا بناپارتيسم.

   اما بيش از همه رضاشاه از نظر خلق و خو دنباله سنت سلطان مستبد شرقی بود كه در خدمت تجدد و در يك فضای نوشونده عمل می‌كرد (در آزمندی خود برای گرفتن زمين‌های مردم كه پادشاه اختياردار سرتاسر كشور را از بزرگترين زمينداران ايران كرد، او بدترين ويژگي پادشاهی سنتی را به بهای بسيار سنگين برای خودش و كشور به نمايش گذاشت.) رضاشاه مردی با خلق و خو و روش‌های بسياری از پادشاهان بزرگ تاريخ ايران بود و در پايه‌گذاری يك جامعه امروزی نيز همان روش‌ها را بكار برد. برنامه سياسيش را از مشروطه‌خواهان گرفته بود، اما به بيشتر آنان به چشم مردانی بی‌اثر، اگر نه پاك تباه شده، می‌نگريست. مانند بسياری از همزمانانش دموكراسی را برای ايران نامناسب و برای برنامه اصلاحات خود مزاحم می‌شمرد. زور برهنه، هم با سرشتش سازگاری بيشتر داشت هم با باورهايش.

   بحث بر سر اينكه آيا رضاشاه می‌توانست بی سركوبگری، برنامه اصلاحيش را پيش ببرد، بحثی آكادميك نيست. حتا امروز ايرانيان بسياري در جستجوی رضاشاهی ديگرند. بحث دمكراسی و توسعه اقتصادی و اجتماعی، يا ترقيخواهی، هنوز در ايران فيصله نيافته است. همزمان با رضاشاه آتاترك با همان دست آهنين تركيه نوين را ساخت. اما او نه مانند يك پادشاه سنتی، بلكه همچون يك ديكتاتور نوين عمل می‌كرد و هشياری بالائی بر اهميت نهادهای سياسی و ريشه‌دار كردن فرايند سياسی داشت. رضاشاه بی‌دشواری زياد می‌توانست بر همان راه برود، كه برای خودش و آرزوهايش برای ايران بسی سودمندتر می‌بود. دويست سال پيش از او پادشاهان مستبد در چند كشور اروپائی نشان داده بودند كه می‌توان اصلاحات را مستقيما در خدمت توسعه سياسی گذاشت ـ مهمتر و پيش از همه در خدمت حكومت قانون rechtstat در اصطلاح سياسی آلمان يا rule of law به انگليسی. صد سال پيش از او محمدعلی پاشا در مصر نشان داده بود كه اصلاحات در يك پادشاهي سنتی می‌تواند از بسياری كم و كاستی‌های فرمانروائی رضاشاهی بری باشد. (حكومت قانون با حكومت قانونی تفاوت دارد. در حكومت قانون، فرمانروا ــ چه يك فرد يا يك گروه ــ خود را بالاتر از قانونی كه پيشينه تاريخی دارد يا خودش گزارده است نمی‌نهد. در حكومت قانونی نه تنها فرمانروا بالاتر از قانون نيست بلكه قانون را مردم فرمانروا می‌گزارند. حکومت قانونیconstitutional نام ديگر حكومت مردم است.)

   بيشتر اصلاحات رضاشاهی در همان چهار ساله ميان كودتا و پادشاهی آغاز و پايه گذاشته شد ـ با مجلس‌هائی كه از حضور نيرومند و الهام‌بخش او انرژی بيسابقه‌ای گرفته بودند. او به عنوان يك سركرده نظامی و رهبر سياسی چنان فرهمندی می‌داشت كه توده‌های مردم ايران را می‌توانست در آرزوهای خود انباز و نيروی آنها را بسيج كند. هيچ نيازی نمی‌بود كه مردم تنها به زور به راه‌هاي نو كشيده شوند. رضاشاه می‌توانست توده بزرگی از داوطلبان پرشور در كنار خود داشته باشد ولی او به فرمانبرداری محض، اگرچه فرمانبرداری بی‌شوق سربازخانه‌ای، خو كرده بود. مردم تا مدت‌ها حتا زياده‌روی‌های او و ارتش نوبنيادش را ــ مال‌اندوزی و زورگوئی كه آن دوره درخشان تاريخ ايران را كدر كرد ــ به آنچه در نگهداری و پيشبرد ايران انجام می‌داد می‌بخشودند. پشتيبانی و مشاركت مردم حتا براي روياروئی با خطر واقعی يا تصوری كودتا و توطئه از سوی قدرت‌های استعماری بويژه انگلستان كه بيم آن هرگز رضاشاه را رها نكرد نيز بكار مي‌آمد.

   او نه تنها به محبوبيت نمی‌انديشيد، در بيزاريش از وجيه‌المله‌های زمان تا آنجا رفت كه كمترين پروای ناخرسندی مردم را نيز نداشت. تجربه‌های ناخوشايندش از كسان ــ از پائين‌ترين لايـه‌های اجتماع سـال‌های كودكی و جوانی تا بالاترين محافل سـال‌های بزرگی ــ انسان ايرانی را در چشمانش بيش از اندازه خوار كرده بود. او بسيار پيش از دوگل، عشق به نياخاك را به دشواری مي‌توانست به مردمی كه بالفعل در نياخاك می‌زيستند بكشاند. از فرط بدگمانی و احساس ناامنی، كه خاستگاه فرودست و اوضاع و احوال به قدرت رسيدن خودش بدان دامن می‌زد، نه اعتنائی به سرنوشت خدمتگزاران می‌داشت؛ نه حق‌شناسی را جز به آنها كه از هيچ بر نمی‌آمدند لازم می‌شمرد. رهبری كه با منظومه‌ای از بهترين استعدادهاي سياسی و نظامی زمان كار خود را آغاز كرده بود در حلقه ميانمايگان و بله قربان گويان به پادشاهی خود پايان داد. آتاترك که خون‌های بسيار بيشتری بر زمين ريخت قدرت اخلاقی را از سرنيزه نيرومندتر گردانيد و سرنيزه بُراتری هم ساخت. رضاشاه در cynism (بی اعتقادی و بدنگری) خود سرنيزه را بجای قدرت اخلاقی گذاشت و سرنيزه‌اش نيز چندان بُرا نشد.

   در مخالفت با رضاشاه چنان جبهه پرتوانی نمی‌بود كه تمركز افراطی تصميم‌گيری و اجرا را برای به انجام رساندن برنامه‌هاي اصلاحی ــ با همه نابسامانی‌های ايران آن روزها ــ توجيه كند. مدرس و رهبران واپسگرای مذهبی در آن گرماگرم تجددخواهی به آسانی از ميدان مردی با چنان استعداد سياسی و اقتدار طبيعی بدر می‌شدند. رهبران سياسی ليبرال نه برنامه و نه شخصيتی داشتند كه بتواند حتا دورادور براي او جايگزينی بشمار آيد. خان‌هاي دست در دست آخوندهای سياسي در برابر نهيب تجدد و ارتش نوبنياد، نيروئی رو به زوال می‌بودند. با رهبری چون سردارسپه آن روز، و رضاشاه بعدی، می‌شد ايران را در يك چهارچوب مردمی‌تر نيز پيش برد. در لحظه‌های بحران و مخاطره ملی حتا بيش از زمان‌های عادی می‌توان مردم را مشاركت داد و بسيج كرد. در چنان زمان‌ها نياز به زيرپا گذاشتن قانون و زور گفتن كمتر می‌شود. ايران دهه‌های بيست و سی را با انگلستان1940 نمی‌توان مقايسه كرد ولی نخستين سخنرانی چرچيل به عنوان نخست‌وزير در هنگامه شكست خفت‌آور در فرانسه: “من جز اشگ و خون و عرق چيزی برای شما ندارم“ براي همه جا و همه‌گاه درست است.

   رضاشاه طرح (پروژه) مشروطه‌خواهان را از آنان گرفت و يك‌تنه پيش برد. او نيز مانند آنها در پايان شكست خورد ولي از كارهائی برآمد كه روشنفكران انقلاب مشروطه، روبرو با واپسماندگی هراس‌آور ايران آغاز سده بيستم، در بی پرواترين آرزوهای خود نيز باور نمی‌داشتند. هنگامی كه پادشاه سرباز در1320 / 1941 رفت ايران چنان دگرگون شده بود كه خان‌ها و رهبران مذهبی سربلند كرده ديگر نمی‌توانستند آن را به راه‌هاي گذشته برگردانند. اصلاحات او و آتش ترقيخواهی كه در جامعه ايرانی درگرفته بود دوران نكبت‌بار جنگ و آشفتگی‌هاي دوازده ساله و ركود هشت ساله پس از آن را نيز گذراند و حركتش را از سر گرفت.

   ولی ميراث او بناچار پيامدهای منفی فلسفه حكومتي و سرشت (خلق و خو) استبداديش را نيز در بر می‌داشت. گذاشتن فرايند پيشرفت در برابر مردمسالاری، و نه هركدام شرط ديگری، يك بخش اين ميراث بود؛ بحران مزمن مشروعيت بخش ديگر آن. رضاشاه اين اعتقاد را راسخ گردانيد كه دمكراسی به درد ايران نمی‌خورد و می‌بايد مردم را به زور پيش راند. مخالفان ايدئولوژيك او و پادشاهی پهلوی، از موضع آزاديخواهی، اين تفكر را پيش‌تر بردند و اصلا منكر ترقی شدند. مصدق اقتدارگرا گفت ديكتاتور راه ساخت ولی وقتی آزادی نيست راه به چه درد می‌خورد؛ و چپگرايان توتاليتر حكم دادند كه چون آزادی نبوده چه سود كه زنان از بند چادر و در خانه ماندن آزاد شده بودند. تعادل مشروطه ــ بستگی متقابل مردمسالاری و ترقيخواهی ــ از هر دو سوی حكومت و مخالفان بهم خورد و هر دو ارزش سست شد.

   مشروعيت برای رضاشاه اساسا با اقتدار حكومتی يكی می‌بود. اما او پس از يك انقلاب مردمی، و از سربازی به پادشاهی رسيده بود و بيش از قدرت حكومتی را لازم می‌داشت. دستاوردهايش و نگهداشتن ظواهر قانون اساسی بقيه مشروعيت را فراهم می‌كرد. او سرتاسر كشور را چنان وامدار خدمات خود می‌دانست كه حق‌شناسی مردم را (با همه ناپايداری شناخته‌اش) جانشين مشروعيت ساخت. مشروعيت كه جنبه نهادی دارد و مستلزم پذيرفته بودن كليت نظام از سوی مردم، به زبان ديگر قانونی بودن حكومت، است و با فرازونشيب بخت، كم و زياد نمی‌شود از فرايند سياسی كنار زده شد: برای حكومت لازم و كافی می‌بود كه اقتدار خود را برقرار سازد و كار كند. رضاشاه براي رسيدن به ثبات سياسی، قدرت را همه در خود متمركز كرد و هرچه توانست برای كشور انجام داد. ولی نتيجه طرفه‌آميزش آن بود كه بی‌ثباتی را در ذات رژيم جاگير کرد. حكومت در هر ناكامی و ناسزاواری، مشروعيت و بلكه علت وجوديش را از دست می‌داد. اين هر دو روند در دوران محمدرضا شاه تندتر شد.

   در شش دهه‌ای كه از بيرون رفتن رضاشاه از صحنه می‌گذرد كشاكش بر سر او و جايش در تاريخ پايان نيافته است. هيچ شخصيت تاريخی ايرانی ديگری اينهمه سال‌ها موضوع داوری‌های گوناگون و متضاد نبوده است؛ و مسلما برای بدنام كردن هيچ شخصيت تاريخي به اندازه او كوشش نكرده‌اند. اكنون نسل تازه‌ای كه از جانبداری‌های حزبی گذشته آزاد است و بستگی‌های عاطفی نسل‌های پيش از خود را به تاريخ ندارد به رضاشاه از نظرگاه (پرسپكتيو) روشن‌تری می‌نگرد و مشكلات باور نكردنی او، و محدوديت‌های بزرگ هماوردان اصليش، و كاستی‌های هراس‌آور دشمنان سياسی او را بهتر در نظر می‌آورد و رضاشاه پيوسته بالاتر می‌رود. اگر در پادشاهی محمدرضا شاه چندان توجهی به سردودمان پهلوی نمی‌شد در جمهوری اسلامی آخوندها كتاب‌های بيشتری در باره كسی كه بی‌ترديد بزرگ‌ترين شخصيت سياسی ايران سده بيستم است انتشار می‌يابند و به خواننده تصويری از شگفتی و شگرفی می‌دهند. در چنان زمانی چنان كارهائی شدنی بوده است؟ (2)

 پانوشت‌ها:

1 ـ سيروس غنی، Iran and the Rise of Reza Shah ترجمه حسن كامشاد، ايران برآمدن رضاشاه، تهران.

   مراجعه به منابع فراوان اين كتاب پژوهنده را از بيشتر منابع ديگر بي‌نياز می‌كند.

2 ـ در سال‌های پس از انقلاب هزاران رساله و پايان‌نامه درباره ايران از سوی پژوهندگان ايراني و نيز خارجي در بيرون انتشار يافته است و1600 پايان‌نامه تنها از طريق “تارنما“ internrt در دسترس است. (آمار چند سال پيش) بسياری از اين پژوهش‌ها در باره تاريخ همروزگار ايران است و افسانه‌سازی را دشوار می‌گرداند.