فصل دوم
سزاريسم، پيشوا و خدايگان
تقريبا از فردای كنارهگيری و رفتن رضاشاه، مردمی كه سبكسرانه شادی كرده بودند به گفته مشهور آن روزها چراغ برداشتند و به جستجوی او برآمدند (درباره محمدرضا شاه نيز كه شادی بسيار بيشتر و سبكسرانهتر بود با تاخير بزرگتری همان پيش آمد.) سبب آن بود كه ايران از جهات بسيار يكشبه به دوران حكومتهای مشروطه پيش از كودتا بازگشت. نيروهای متفقين سرتاسر ايران را گرفتند و ارتشی از رجال و روشنفكران و روحانيان و خانها و سياسيكاران politicos را به انتظار خود يافتند ــ همه آنها كه “دمكراسی“ نويافته و رهائی خود را از استبداد رضاشاهی به متفقين وامدار بودند. باز انگليسها بر مجلس و دولت تسلط يافتند و پايگاههای خود را در ميان بسياری عشاير جنوب ــ كه رضاشاه هرگز نتوانست بكلی از ميان ببرد ــ برقرار ساختند و شورویها در سطحی بسيار گستردهتر از بيست سال پيش از آن به استوار كردن جا پاهای خود در استانهاي شمال و شمال باختری و رساندن پيام خود به لايههای اجتماعی پذيرندهتر ــ بخشهائی از طبقه متوسط نوپديد، روشنفكران و كارگران ــ پرداختند. روزنامههای كوچك و غيرحرفهای بيشمار، تا آنجا كه نام براي آنها كم میآمد، همه طيف سياسی و اخلاقی را از روشنبينترين تا تاريكانديشترين، و از پائينترين تا والاترين بازتاب دادند ــ كه با توجه به كاستیهای سياسی و اخلاقی جامعه ايرانی، بيشتر به معنی پائينترين مخرج مشترك میبود.
برنامههاي اصلاحی باز ايستاد. ضعف نهادهای حكومتی، وزنه مجلس را بيش از اندازه سنگين كرد ــ كه برای بهترين نظامهای سياسی نيز بد است. دمكراسی به ايران بازگشت ولي آنچه از دمكراسی به توده مردم ايران میرسيد ــ جز طبقه سياسی كوچك ايران ــ قدرت شخصی نمايندگان مجلس بود كه بيشتر هم در مقاصد شخصی بكار میرفت، و غوغای روزنامهها بود كه صداهای تك و توك دانائی و ميهندوستی را در ميانشان خفه میكردند. رفت و آمد سريع کابينههاي ناتوان با همان چهرهها ــ صندلیهاي موزيكال “مشروطه اول“ ــ در “مشروطه دوم“ نيز كه بر دوران ۱۳۲۰ ـ ۳۲ / ۱۹۴۱ ـ ۵۳ نام نهاده شده است از سر گرفته شد. آنچه به حكومت قانون و حقوق افراد مربوط میشد از توانائی دستگاه حكومتی بيرون میبود؛ و به پايه نظم و امنيت سركوبگرانه رضاشاهی نيز نمیرسيد.
اينهمه میتوانست در هرج و مرج و بیسامانی آفريننده خود و در يك فرايند گام به گام، زمينههای يك مردمسالاری خودجوش را ــ همچنانكه در مشروطه اول ــ پديد آورد. ولی لعنت همسايگی با روسيه كه از پايان سده هژدهم تا پايان سده بيستم، دويست سال سياست و تاريخ ما را از سير “طبيعی“ خود بازداشت، باز همه چيز را برهم ريخت و تباه كرد. يكبار ديگر پناه بردن به انگلستان كه خطري به همان بزرگي بود يا امريكا كه بيشتر دنباله انگلستان ميرفت؛ يكبار ديگر مخاطره جدی تجزيه ايران كه هر اولويت ديگر را زير سايه خود گرفت و دست زدن به هر چه را روا دانست ــ چنانكه هواداران فراوان شوروي نيز كه ايران را دنباله جغرافيائی و ايدئولوژيك ميهن سوسياليستی ميشمردند و میخواستند، از دست زدن به هيچ وسيلهای فروگذار نمیبودند.
نگهداشتن يكپارچگی ايران (آنچه از لشگركشیها و فشارهای ديپلماتيك قدرتهاي امپرياليستی ماند) و استقلال نمادين ــ تكهای كه روی نقشه جغرافيا رنگ ويژه خود را داشت، و در سراسر سده نوزدهم و تا برآمدن رضاشاه بزرگترين كاری بود كه ايرانيان از آن برآمده بودند، بار ديگر دلمشغولی اصلی شد و در همان ميدان بود كه نبوغ سرامدان حاكم ايران باز به نمايش درآمد. محمدعلی فروغی، در واپسين و بزرگترين درخشش يك زندگی پُر فروغ، از ناتوانی محض ايران شكست خورده و اشغال شده مايه قدرتی براي آينده بدر آورد. او آنچه را كه رضاشاه میبايست، كرد؛ ايران به اردوی همسايگان پرقدرت خود پيوست و آيندهاش را به عنوان يك كشور مستقل نجات داد. علی سهيلی، يك ديپلمات استثنائی و از برجستهترين نمايندگان هيئت حاكمه آن زمان، كار او را در كنفرانس سران ۱۹۴۳/۱۳۲۲ تهران به پايان رساند و روزولت و استالين و چرچيل را رسما به نگهداری استقلال و يكپارچگي ايران پس از جنگ متعهد گردانيد. اما اينكه ايران به صورتی معجزآسا دست نخورده و درست از چنگال شوروی رها شد مرهون دو تن از آخرين نمايندگان اشرافيت سنتی ايران بود. نبوغ سياسی مصدق و نبوغ ديپلماتيك قوام ــ سلطنههای پيش از اصلاح عناوين و القاب در دوران رضاشاه ــ ايران را تنها كشوری كرد كه از اشغال شوروی بدر آمد بیآنكه هيچ امتيازی، هيچ پارهای از سرزمين ملی را بدهد يا حتا مانند اتريش، محدوديت حاكميت ملی خود را (بیطرفی اجباری در ميان دو بلوك) بپذيرد.
با آنكه رضاشاه تقريبا بلافاصله در افكار عمومی ايرانيان موقعيت خود را نه به عنوان يك فرمانروای محبوب بلكه يك رهبر كارساز بازيافت، سرنگونيش با خود يك پسزنش backlash آورد كه سودبرندگانش به درجات گوناگون همان دشمنان سنتي او بودند ــ پايگان hierarchy مذهبی كه در پادشاهی رضاشاه از فرمانروائی بیمسئوليت و نيمرسمی خود بزير افتاده بود؛ خانها كه به همراه آخوندها آماجهای اصلی اصلاحات رضاشاهی بودند؛ چپگرايان كه نخستين تلاشهايشان برای سازمان دادن يك جنبش كمونيست در دهههای بيست و سی (ميلادی) ناكام شده بود؛ و بازماندگان مشروطهخواهان دمكرات كه با برآمدن رضاشاه از مشروطهخواهان ترقيخواه جدا شدند و وارثان سياسیشان هنوز جدا هستند. اينان خود را مليون ناميدند و با اين نامگذاری، خواستند سنت رضاشاهی را كه بیبهره از آزاديخواهی، ولی دارای عنصر بسيار نيرومند ناسيوناليستی بود، از آن عنصر نيز تهی گردانند. فاصله ميان دو مفهوم ملت و دولت كه در فارسی و در فرهنگ سياسی ايران هست به آنها اجازه داد كه چندگاهی در چشم گروههائی، سراسر طرح ناسيوناليستی ترقيخواهانه رضاشاه را نفی كنند: مليون خوب بودند چون رضاشاه ملی نبود و اصلاحاتش به اين دليل به چيزی نمیآمد يا از اصل خيانت بود و به اين دليل به چيزی نمیآمد ــ بسته به اقتضای سياسی يا انصاف گويندگان.
پايگان مذهبی مانند هميشه دست در دست نيروهای ديگر اجتماعی، بويژه حكومت، میتوانست نفوذی بر سياست اعمال كند. گروه فرمانروا، مانند همه دورههای بیاعتباری خود، پايگان مذهبی را شريك بینظمی و فسادی كرد كه در آن زمان نامش حكومت ايران بود. و گروههای سياسی، نه كمتر از همه چپ مترقی كه به نام حزب توده داشت بزرگترين و كاميابترين تجربه حزبی جامعه ايران را سازمان میداد، به همان اندازه مشتاق جلب پشتيبانی مذهبیها برای راه يافتن به دلهای مردم بودند. اين غلط مشهور شايد از اين اواخر است كه دارد از سياست ايران پاك میشود. مذهب هميشه به پشتيبانی نيروهای ديگر نيازمندتر بوده است ــ حتا در بزرگترين پيروزيش در انقلاب اسلامي ــ تا آنها به مذهب. ولی افسانهها پايداری شگفتی دارند.
بجز خانها كه نيروئی مصرف شده بودند ــ هرچند دو سه باری حكومت مركزی را چالش کردند، و ماجراهای نظامی و سياسی راه انداختند ــ هر کدام از آن نيروهای سربلند كرده، در درام نيمه دوم سده بيستم ايران توانستند سهم بزرگی داشته باشند. “مليون“ از اين ميان با برخورداری از يك رهبر فرهمند چند سالی از همه پيش افتادند. از گشايش مجلس چهاردهم، تا ده سال بعد، مصدق ستاره بلند آسمان سياست ايران بود. سخنرانی او در مخالفت با اعتبارنامه سيدضياء بياننامه manifest جنبشی شد كه، با همه كوششها برای سازمان دادن به آن، يك گروهبندی بيشكل با برنامه سياسی كلی و مبهم باقی ماند كه در مصدق و سرسپردگی تا حد پرستش، به او خلاصه میشد. مصدق در آن سخنرانی به آرمانهاي دمكراسی و ناسيوناليسم مشروطه بازگشت، ولی در برابر عنصر ترقيخواه آن، موضع بياعتنا ــ حتا مخالف ــ گرفت. مخالفت او با رضاشاه در سالهای تبعيدش به دشمنی سخت رسيده بود ــ تا آنجا كه هيچ خوبی در او و كارهايش نمیديد.
روحيه خود مصدق و اوضاع و احوال شكست و تبعيد رضاشاه پس از شانزده سال فرمانروائی خودكامه و خشن، هرچند روشنرای و ترقيخواه، و تسلط دوباره بيگانگان بر ايران، و بويژه تاثير ويرانگر استراتژی و تاكتيكهای كمونيستها بر ناسالمتر كردن فرهنگ سياسی بيمار ايران، صحنه پيكار سياسی دهههای بعدی را آماده كرد: نگرش يزدان و اهريمنی به جهان سياست؛ روياروئی آشتیناپذير؛ ناممكن شدن همرائی؛ پيچاندن حقيقت تا جائی كه به منظور، هر منظوری، خدمت كند؛ ديدن مردمان به چشم “غيرخودی“ و “خودی“ (به اصطلاح اين روزها) و خائن شمردن هر كه خودی نيست ــ همه در جهت مذهبی شدن سياست، وآفتهاي بزرگ روحيه و كاركرد همرايانهconsensual دمكراتيك. سرنگونی رضاشاه به نيروهائی كه از او شكست خورده بودند فرصت داد كه بيمدارائی او را در سياست تا بالاترين زياده رویها برسانند. انكار تا حد خيانت شمردن اصلاحات ژرف رضاشاهی كه جامعه ايرانی را در مسير تازهای انداخت هر بازمانده خرد و انصاف را در بحث سياسی از ميان برد و فرايند مذهبی شدن سياست را كامل كرد: خود را برحق و جز خود را باطل شمردن؛ مخالف را دشمن انگاشتن، و دشمن را از هر حقی بری دانستن. در جامعهای بیبندوبار و بیبهـره از فرهنگ و زيرساختهای دمـكراتيك، سـياست، جنـگ فراگـير total war با وسائل ديگر شد.
اعتقاد شبهمذهبی صد ساله به مشيت انگليس كه در عصر رضاشاه با بيداری غرور ملی ايرانيان و افزايش اعتمادشان به خود، به كاستی میرفت همراه سربازان انگليسی با شدتی بيشتر به ايران بازگشت. نشان دادن دست توطئه انگلستان در پشت هر رويداد، تبديل به صنعتی شد و سياستگران بسيار از آن سرمايه ساختند. بيش از همه رضاشاه بود كه به سبب جايگاه كوهآسای خود در “تاريخ بيست ساله“ حتا در تبعيدگاه و پس از مرگش، نيرومندترين هماورد رهبران سياسی تازه به صحنه آمده يا بازگشته، به شمار میرفت زيرا مردم همه را با او میسنجيدند. رهبران تازه و روشنفكران نورسيده از هيچ تلاشی برای آنكه او را به يك عروسك خيمهشببازی فروكاهند فروگذار نكردند. او بود كه در ۱۹۲۸ راهآهن را ــ كه به گفته مصدق خيانت بود زيرا “ديكتاتور با پول ما و به ضرر ما راهآهن كشيد و بيست سال براي متفقين امروزی ما تدارك مهمات ديد“ ــ به دستور انگليسها ساخت تا در ۱۹۴۱براي رساندن سلاح و مهمات به شوروی بكار رود! (1) در ساختن راهآهن سرتاسری، كه يك طرح مجلس مشروطه بود و پيشبينی تامين هزينهاش را، از عوارض قند و چای، نيز صنيعالدوله كرده بود، هر كوششی رفته بود كه به شبكه راهآهنهای شوروی در شمال، و انگليس در هندوستان و عراق نخورد. هدف استراتژيك آن بيش از آلمان دهه۴۰، طوايف لر دهههاي۲۰ و ۳۰ میبودند كه بزرگترين تهديد نظامی حكومت مركزی نوبنياد پهلوی بشمار میرفتند.
بیاعتقادی مصدق (كه تركيب شگفتی از نوآوری سياسی و محافظهكاری تا حد ارتجاع ايدئولوژيك بود) به عنصر ترقيخواهانه انقلاب مشروطه، از همان سخنرانيش در مجلس به مخالفت با پادشاهی پهلوی آشكار گرديد. او همّاش ستايش “رضاخان پهلوي“ است ولي تنها به دليل “خدماتی كه به امنيت مملكت كردند.“ آنچه به مصدق فرهمندی بيمانندش را، تا پيش از خمينی، بخشيد استعداد استثنائی او در فنون رهبری مردمی و تركيب سياستپيشه درستكار ضد استبداد و ضد استعمار بود. از همان نخستين روزهای مجلس چهاردهم موضعگيریهاي ميهنپرستانه او و جسارتش براي بيان نظرات خود، و تسلطی كه بر بحث سياسی يافت او را بزرگترين سياستگر پارلمانی تاريخ ايران كرد و مهارتش در رساندن پيام خويش به توده شهرنشين ايران كه، در آزادی گفتار نويافته خود، سياست را تشنهوار مینوشيد به زودی از او يك رهبر تمام عيار ملی ساخت. او با گذراندن قانون منع دادن امتيازات نفتی در دوره اشغال نيروهای بيگانه و تاكيد بر تصويب مجلس، زمينه را برای احمد قوام و نبرد سياسی ــ ديپلماتيك استادانه او در پايان دادن به طرحهای شوروی برای جدا كردن استانهای آذربايجان و كردستان آماده گردانيد و از سرگرفته شدن “عصر امتيازات“ را كه در آن شرايط و با آن گروه حاكم خو گرفته به دستنشاندگی، احتمال بسيار میداشت، ناممكن ساخت.
نيروهای شوروی بر خلاف تعهدات آن كشور در۱۹۴۱ و باز در كنفرانس تهران در ۱۹۴۳ نه تنها شش ماه پس از پايان جنگ (مه ۱۹۴۵) در خاك ايران مانده بودند بلكه با خلع سلاح واحدهای ارتش و نيروهای انتظامی ايران و مسلح كردن فرقه دمكرات در آذربايجان و حزب دمكرات كردستان در كردستان، حكومتهائی از روي نمونه جمهوریهاي خلق شوروی برپا داشته بودند و با مداخله مسلحانه، راه را بر هر اقدام ايران در برقراری حاكميت خود بر استانهای عملا جدا شده میبستند. انگلستان كه از ۱۹۰۷ همواره در پی فرصتی براي تقسيم ايران و در دست گرفتن استانهای جنوبی بويژه نفتخيز بود يك كميسيون سه جانبه ــ جانشين طرح ۱۹۰۷ ــ را به نخست وزير گوش به فرمانش حكيمی قبولاند و كوشيد امريكا را نيز با تقسيم ايران و “كاهش بحران“ همراه سازد. اما امريكائيان كه از همان كنفرانس يالتا در ۱۹۴۴ يك روند عمومی جهانگشائی شوروی را در اروپای مركزی و بالكان و يونان و تركيه میديدند و تازه بر پيمان۱۹۴۰ عدم تعرض مولوتف ــ ريبن تروپ و طرحهای شوروی “در راستای عمومی خليج فارس“ آگاه شده بودند، به گونه ديگر میانديشيدند.
ايران ورقهائی هرچند اندك در دست داشت و با نخستوزيری قوام اين ورقها را چه در سازمان ملل متحد و بسيج افكار عمومی جهانی و چه در گفتگوهای درازآهنگ و پر مخاطره با شوروی و چه در جبهه داخلی با تردستی تمام بكار برد. قوام مرد آن لحظه تاريخی بود. شخصيت و توانائیهاي سترگ او چه پيش و چه پس از آن چندان فرصتی برای خدمت به كشوری كه مانند همه رجال آن زمان ــ هركدام به شيوه خودشان، اگرچه گاه در سرسپردگی به بيگانگان ــ در برابر تاريخش احساس مسئوليت میكرد، نيافت. نگرش قرن نوزدهمی او به امتيازات اشرافی و به امر حكومت بطور كلي، فساد را كه عيبی شمرده نمیشد، مانند بیاعتنائی “المپ آسا“يش به نظر ديگران، يك صفت وجودی او ساخته بود. از اين نظر او مظهر ناهنگامیanachronism طبقه حاكم سنتی ايران بشمار میرفت. بياعتنائی او، با رضاشاه اين تفاوت را داشت كه برخلاف آن پادشاه در برابر بدزباني روئينتن میبود. رضاشاه با عقده حقارت بزرگش از كوچكترين انتقاد، زخمهای خطرناك ــ برای ديگران ــ برمیداشت.
اما در پهنه جهانی، او يك دولتمرد قرن بيستمی بود با نگرش نوی به جهان پس از جنگ جهانی اول و برآمدن امريكا به عنوان ابرقدرت آينده. او نخستين زمامدار ايرانی در سده بيستم بود كه به گونه فعال و هر بار توانست ــ از همان نخستين دوره نخستوزيريش پس از “كابينه سياه“ سيد ضياء ــ كوشيد با بازكردن پای امريكا ايران را از چنبر تسلط ديرپای روس و انگليس بدر آورد؛ و در بحران پس كشيدن نيروهای شوروی بهترين بهره را از عامل امريكا گرفت. در آن بهرهگيری هيچ نشانی از فرمانبری نبود و او در بازی قدرت خود ــ امريكا در برابر شوروی، و حزب توده در برابر شاه ــ چنان همه را در تاريكی نگه میداشت كه امريكائيان هرگز از بابت او احساس اطمينانی نكردند و خواستند شاه را در برابرش بركشند. پس از او مصدق دو سالی با ورق امريكا، نه همواره آنگونه كه بايست و به سود خودش و كشور میبود بازی كرد؛ و محمدرضا شاه در بازی با آن چنان از خود بدر رفت كه به ويرانيش انجاميد.(۲)
استراتژی پيچيده قوام در كشمكش با روسها آميختهای از گولزنی و نشان دادن راه پسنشينی آبرومندانه بود: امضای قرارداد امتياز نفت شمال به شرط مهم تصويب مجلس، و همه اقداماتی كه میتوانست دل استالين را نرم كند: آوردن سه وزير تودهای به كابينه و نديده گرفتن توفان اعتراض سياستگران و روزنامههای راستگرا و قشقائیها كه سهم سازندهای در اين استراتژی داشتند. در گفتگو با سران فرقه دمكرات، قوام همان استراتژی را بكار گرفت و آنها را به آسانی شهمات كرد؛ ولی نبرد در مسكو برده شده بود. روسها برای واپسينبار خاك ايران را ترك گفتند؛ نيروهای ايران باز به سرزمينهای ملی وارد شدند؛ مجلسی كه حزب دمكرات ايران قوام در آن اكثريت داشت موافقتنامه امتياز نفت شمال را رد كرد و چيزی به شوروی نرسيد و در همان جا نخستين تير جنگ ملی كردن نفت شليك شد. مجلس در همان رای، استيفای حقوق ايران را از شركت نفت ايران و انگليس تصويب كرد. در باره نقش امريكا در بحران تا آنجا رفتهاند كه از تهديد اتمی ترومن سخن گفتهاند؛ در واقع امريكائيان جز پشتيبانی پر زور ديپلماتيك نقشی نداشتند و بقيه كار را قوام انجام داد. نقش محمدرضا شاه جوان نيز در خودداری از مشروعيت دادن به نيروی نظامی رژيم تجزيهطلب پيشهوری بیاهميت نبود؛ و مصدق هيچ نقشی جز يك سخنرانی دو پهلو نداشت، مگر آنكه گروهی از پيروانش، حزب ايران بويژه، به حزب توده و فرقه دمكرات پيوستند.
خدمتی كه قوام در آن سال به كشورش كرد در اهميت واقعی از ملی كردن صنعت نفت درمیگذرد. ولی با همه شادی و سرمستی عمومی از پيروزی، هرگز نتوانست در اهميت نمادين به گرد آن برسد و بيشتر به دليل كوششهای بیثمر محمدرضا شاه در شستن نام قوام و تمام كردن آن ضرب شصت نمايان به نام خودش، چند سالی نگذشت كه كم و بيش از نظر مردم افتاد. دليل ديگرش البته در خود او بود. در جامعهای كه درستكاری نه يك فضيلت بلكه معجزهای شمرده میشود، او كيفر بدنامی خود را تا پايان كشيد. از آن گذشته قوام ردای قهرمان آزادی را، كه مصدق با چيرهدستی تمام بر قامت خود كشيد، بر دوش نداشت.
ايرانيان با همه سرخوردگی از دمكراسي، در “مشروطه اول“ و از همان پگاه “مشروطه دوم،“ بويه دمكراسی را در دماغ داشتند. رضاشاه كه ميانهای با قيدوبندهای مشروطه نداشت به همين ملاحظه مردم، در ظاهر هم شده دست به نهادهای مشروطه نزده بود. آرمانهاي جنبش مشروطه پركششترين نيروی سياسي در ايران بود و حزب توده نيز پيام نوين سوسياليسم را در پوشش آرمانهای جنبش مشروطه به روشنفكران بيشماری كه بدان میگرويدند عرضه میكرد. در چنان ميدان رقابتی، مصدق بيهيچ كوشش برنده بود. او با زنده كردن همان گفتمان ضداستبدادی و ضداستعماری مشروطه به پيشوائی ملی رسيد. از سوئی با دادن امتيازات به بيگانگان از انگلستان تا شوروی، مبارزه كرد (نظريه موازنه منفی) و از سوی ديگر در برابر مداخلات دستگاه حكومتی و دربار در انتخابات ايستاد. در آن سالها امريكائيان توجهی به نفت ايران نداشتند و حتا در قرارداد كنسرسيوم ۱۹۵۴ نيز شركتهای امريكائی بيشوق زياد وارد شدند.
پيش از مصدق سردارسپه يك دو سالی همچون يك پيشوای ملی كه میتوانست به پشتيبانی مردم از فراز قانونها و نهادها عمل كند و مشروعيتش را از محبوبيت شخصیاش بگيرد پديده سزاريسم را (اصطلاحي كه اشپنگلر سكه زد) به سياست ايران آورده بود. ولی سزاريسم در صورت كاملترش منتظر مصدق ماند. (سيد ضياء نيزكه نام سزار را شنيده بود بر آن خيالات ميرفت و در نخستين ديدارش از احمدشاه خواسته بود كه او را ديكتاتور كند!) او يك برجستگی ديگر نيز داشت. رهبران بزرگ تاريخی ما يا از زمينه فئودال و شاهی برخاستهاند يا از نيروهای مسلح و يا پايگان مذهبی. مصدق از اين نظر هنوز همتائی نيافته است كه نه از اين راههای آشنا بلكه از راههای سياسی به بالاترين جاها رسيد.
سزاريسم يا بناپارتيسم به رابطه مستقيم يك رهبر فرهمند و اقتدارگرا با مردم به هزينه نهادهای دمكراتيك و بر پايه پذيرش عمومی ــ معمولا انتخابات يا همه پرسی يکبار و برای هميشه ــ گفته میشود. سرآغاز آن را به ژوليوس سزار ميبرند كه سوار بر موج محبوبيت شخصی بيمانند خود بر خلاف قانون با سپاهيان مسلح از رودک روبيكن گذشت و ديكتاتور و امپراتور شد و قانون اساسی رم را برهم زد. (هنوز گذشتن از روبيكن در اصطلاح سياسی، ضربالمثل گذشتن از ناگذشتنی است.) ناپلئون بناپارت پس از او همان تجربه را تكرار كرد و باز پس از او لوئی ناپلئون با رای عموم به ديكتاتوری و سپس امپراتوری رسيد. (امروز در اصطلاح سياسی به اين پديده بيشتر بناپارتيسم میگويند.)
اصل سزاريسم، فرهمندی شخصی را در كار حكومت بجای مشروعيت میگذارد. مشروعيت به همه نظام برمیگردد و از پذيرش همگانی يك سلسله اصول حاكم بر نظام حكومتی برمیخيزد. شخصيت و كاركرد رهبران سياسی تاثير چندانی بر مشروعيت ندارد. آنها میروند و نظام پايدار و باثبات میماند. در سزاريسم، نظام بسته به رهبر فرهمند است. محبوبيت اوست كه به همه نظام مشروعيت میدهد. بی آن محبوبيت چيزی جز زور نمیماند. اين تصادفی نيست كه بيشتر اينگونه پيشوايان اهميتی به نهادهای سياسی از جمله احزاب نمیدهند.
همان گونه كه رضاشاه فرزند دوره خود بود ــ عصر ديكتاتورها و واپسنشينی دمكراسی ــ مصدق نيز در عصر رهبران ملي ضداستعماري به قدرت رسيد و بر همان راه میرفت ــ راه نهرو، سوكارنو، نكرومه، ناصر. او نيز مانند آنان (مگر نهرو که مقوله ديگری است) محبوبيت بزرگ شخصی خود را كه با ملی كردن نفت به ابعاد بيسابقه رسيد جانشين همه نهادها و فرايند سياسی كرد و خويشتن را چنان مظهر ملت دانست كه صميمانه هرچه را جز سياستها و استراتژی خود خيانت شمرد. سخنرانيش در بهارستان خطاب به چند هزار تنی كه میتوانستند گرد آيند “مجلس جائی است كه مردم هستند“ شعاری در سنت سزاريسم بود و گرفتن اختيار قانونگزاری، انحلال سنا، ديوان عالی كشور، و خود مجلس، و دست زدن به همهپرسی فراقانون اساسی همه بر همان سنت میرفت و ربطی به دمكراسی و قانونمداری كه جائی برای رهبر به عنوان مظهر ملت نمیشناسد نمیگذاشت. استراتژی او و فاطمی ــ كه خواب جانشينی نه چندان دير مصدق را میديد و به آسانی تا بازی كردن با ورق حزب توده میرفت ــ پس از سی تير ۱۳۳۱ / ۱۹۵۲ برقراری يك ديكتاتوری تودهگرا بود: پاك كردن همه مراجع قدرت بويژه نيروهای مسلح از مخالفان و عناصر نامطمئن، برپاكردن دستگاه پليس سياسی، گرفتن اختيار قانونگزاری از مجلس، بستن مجلس و نوشتن قانون انتخاباتی كه اكثريت او را هميشگی سازد. (بخش بزرگتر اين طرح در فرمانروائی مطلقه محمدرضا شاه اجرا شد.) مصدق با منشtemperament اقتدارگرايش و رگه تند عوامگرائی populism و بیمدارائی كه در برابر مخالفت داشت، و زير فشار پيكار غيرممكنی كه درگير آن شده بود (فروش نفت به بازارهای بسته و كنترل شده و به زودی بینياز آن زمان در مخالفت با انگلستان و “هفت خواهران“ نفتی، و از ميدان بدركردن سرامدان elite سنتی و پادشاه برفراز آنان، همه با هم و در شرايط ياسآور اقتصادی) به تندی از هر چهارچوبی درگذشت. او كه شعار اقتصاد بدون نفت میداد در سياستش “تك محصولی“ بود و همه تكيه را بر بهرهبرداری از کارزار نفت گذاشت.
رابطه مستقيم پيشوا و توده در فلسفه و كاركرد سياسی او جای فرايند دستوپاگير دمكراتيك را گرفت: مجلسی كه به گونه خشمآوری از خودش استقلال نشان میداد؛ و حتا اگر انتخاباتش زير نظر خود او شده بود و نيمهكاره مانده بود تا مخالفان بيشتری راه نيابند، باز نافرمانی مینمود؛ و سنائی كه اصلا بيهوده در قانون اساسی پيشبينی شده بود و اجازه میداد كسانی از اعضايش در پناه مصونيت پارلمانی جرات نشان دهند و خود را نامزد نخستوزيری كنند؛ و روزنامههائی كه هر چه هم با استفاده از حكومت نظامی تقريبا هميشگی (كه از نظر تكنيكی صرف، دست نخست وزير را از توقيف روزنامهها پاك نگه میداشت) توقيف میشدند (صدها در آن دو سال و نيم) و روزنامههای ديگری به جايشان در میآمدند. او بیترديد در فرمانروائيش با احساس بيشكيبی رضاشاه بيشتر آشنا شده بود. ولي از رضاشاه نيز درگذشت. رضاشاه پدرسالار، به ظاهر قانون اساسی احترام ميگذاشت و بيش از او خود را پيشوا و نماد توده، و هر مخالفی را دشمن ملت و دستنشانده بيگانه، نمیشمرد. هواداران مصدق او را بزرگترين دمكرات ايران میخوانند اما سهم او در راديكال كردن سياست ايران اندازه نگرفتنی است. فرهمندی او، به بیمدارائی در روياروئیهای سياسی كه بعدها تا دشمنی با چندگرائی (پلوراليسم) رسيد وجههای احترامآميز و پسنديدنی بخشيد.
دوره ۳۲ ـ ۱۳۳۰ / ۵۳ ـ ۱۹۵۰ را میتوان آغاز اوج گرفتن جنگ داخلی مسلكی پنجاه ساله ايران شمرد كه مقدماتش از انقلاب مشروطه و بويژه در پادشاهی رضاشاه گذاشته شده بود. از آن هنگام بود كه همرائی ميان گرايشهای گوناگون ناممكن گرديد و نبرد سياسی، در جنگ همهسويه فراگير (توتال) به فساد كشيده شد. يكی از مصيبتهای هر جنگی، آن است كه خشونت آن به سود سادهانگاری عمل میكند. وقتي “آنكه با من نيست بر من است“ و مسائل به زبان مرگ و زندگی بيان میشود، همة گونهگونیها و تمايزات و تابشها كه بافت انتلكتوئل يك ملت را میسازد از ميان میرود، زور بر خرد چيره ميشود و دروغها و نيمهحقيقتها اذهان را، بويژه جوانان را، به بازی میگيرد. پس از مصدق ديگران هركدام بر اين فرايند افزودند تا خمينی آن را به پايه فاجعهآميز امروزش رساند. تراژدی در اين است كه مصدق بيش از هركس میتوانست جلو آن را بگيرد. او در ميان رهبران سياسي سده بيستم ايران بيش از همه میتوانست پايه يك حكومت مردمسالار را به رهبری طبقه متوسط بگذارد. با اين كه مصدق وارث مستقيم انقلاب مشروطه بود و فلسفه سياسيش بر گرد آرمانهای آزاديخواهانه و ملی آن شكل گرفته بود حكومتش به ريشه گرفتن نهادها و شيوههای دمكراتيك كمكی نكرد و برعكس به نيروگرفتن رگه اقتدارگرائی authoritarian انجاميد.
اگرهای تاريخی چيزی بيش از يک ورزش فکری نيستند ولی نگرنده ايرانی نمیتواند افسوس فرصتی را که در آن زمان برای يک انقلاب “باشکوه“ نمونه 1688 بريتانيا از دست رفت نخورد. در آن انقلاب آرام که بيشتر در صحنه پارلمان روی داد، پادشاهی بريتانيا در يک فرايند قانونی، و پيمانی ميان پادشاه و مجلس، از مطلقه به مشروطه دگرگشت يافت. در پيش اشاره شد که انقلاب مشروطه در واقع بايست پس از رضاشاه و اصلاحاتش روی میداد تا شکست نمیخورد. دوران مصدق میتوانست آن ناهنگامی را جبران کند.
تجربه دوران مصدق بیاعتمادی ايرانيان بيشمار را به فرايند دمكراتيك بيشتر ساخت. اگر حتا پيشوای ملی نمیتوانست با مجلس و انتخابات كار كند؛ اگر حكومت آزاديخواه در همه دوره خود تنها در سايه حكومت نظامی و توقيف روزنامهها و دستگيری هر مخالف جدی بيرون از مجلس، و انحلال مجلس و سنا برای آسان كردن دستگيری مخالفان درون مجلس و از ميان بردن امكان مخالفت با دولت، و حتا قرار دادن جايزه برای دستگيری سناتوری كه در ۱۳۳۱ / ۱۹۵۲ داوطلب نخستوزيری شده بود و پس از آن يك سالی را در تحصن مجلس و پنهان شدن در اينجا و آنجا گذراند (سرلشگر زاهدي) میتوانست بپايد؛ اگر فرايند سياسی، همه “پارانويا“ی توطئه و سياه و سپيد كردن مخالف و موافق میبود؛ پس اقتدارگرايان حق میداشتند. ايران هنوز برای دمكراسی آمادگی نداشت. پيروان خود مصدق نيز بيشتر و بيشتر، در شكافتن عوامل شكست او صرفا به جستجوی كوتاهیهای امنيتی آن دوره برآمدند: بايست با مخالفان نهضت ملي با شدت بيشتری رفتار میکردند (لايحه قانونی امنيت كشور كه مصدق پس از گرفتن اختيارات قانونگزاری تدوين كرد به ياری خود او نرسيد و ساواك چندی پس از سقوط او بر آن پايهگذاری شد؛) بايست يك گارد ملی در برابر ارتش میساختند (هواداران نهضت ملي در فردای انقلاب اسلامی شكوهمند، آن كمبود را با سپاه پاسداران جبران كردند.)
۲۸ مرداد يك پسزنش، يك حركت ضد مصدقی و ضدكمونيستی بود. حكومت انگلستان، نگران آينده امپراتوری شرق سوئز، كه هم آنگاه با ملی شدن نفت و اخراج انگليسها از ايران آفتابش بر لب بام بود، و با كينهجوئی مشهور انگليسی، میخواست مصدق را بردارد و حكومت امريكا مانند بسياری در خود ايران نگران بود كه مصدق خود را به بنبست دچار كرده است و كار از دستش بدر میرود و میبايد ميان پادشاه، هرچند هيچ دلبستگی و ستايش ويژهای به او نداشت، و كمونيستها، يكی را برگزيند ــ كه در آن گرماگرم جنگ سرد گزينش دشواری نمیبود. عنصر حياتی ايرانی در طرح بركناري مصدق ــ زيرا او نشان داده بود كه به هيچ وسيله قانونی بركنار شدنی نيست ــ سرلشگر فضلالله زاهدی بود، مردی با پيشينه ناسيوناليستی و ضدانگليسی و محبوبيت فراوان در محافل سياسی و نيز ارتش و نيروهاي انتظامی، به دليل سمتهای فرماندهی خود؛ يكی از قهرمانان نبردهای عشايری دهه بيست / چهل، و فرماندهی كه شيخ خزعل خوزستان را نخست در ميدان جنگ شكست داد و سپس دستگير كرد و به تهران فرستاد.
زاهدی پس از رضاشاه در ادبيات سياسی و تاريخنگاری حزبی نيمقرن گذشته ايران بيش از همه شخصيتكشی شده است. در ميان فرماندهانی كه سردارسپه برگرد خود آورد او بیترديد فرهمندترين بود. به عنوان جوانترين امير (ژنرال) ارتش نوين، و نامآورترين فاتح نبردهای جنگ داخلی ــ گيلان، تركمنصحرا، آذربايجان باختري و بويژه خوزستان ــ او كسي بود كه حتا رضاشاه پس از ضرب شست مشهور در کشتی خزعل، هرگاه احضارش میكرد هفتتيرش را نزديك دستش میگذاشت “چون از فضلالله خان همه كار برمیآيد.“ در دوران رضاشاهی بيشتر خانهنشين يا در مقامات بیاهميت بود ولی پس از تبعيد پادشاه به سرلشگری رسيد و باز برجستهترين و سياسیترين فرمانده نظامی شد. در همان نخستين سالهای جنگ، انگليسها او را، در عملياتی كه در كنار دستبردهای نظامی چشمگير جنگ دوم در كتابها آوردهاند و يادآور کار نمايان خودش در ماجراي خزعل بود، در سمت فرماندهی لشگر اصفهان ربودند و به اتهام همكاری با آلمانها ــ كه چندان نادرست نمینمايد، ولی بيشتر به دليل ايستادگيش در برابر مقامات اشغالی ــ به زندان فلسطين فرستادند. محمدرضا شاه به نوبه خود از او انديشناك بود و دوبار بازنشستهاش كرد و بار دوم كه به سنا رفت، تقريبا بیهيچ كوششی رهبر مخالفان مصدق شد و مصدق به دستگيريش كوشيد، كه انحلال سنا ــ درست به همان علت ــ و تحصن و پنهان زيستی بيش از يك ساله او را در بار دوم به دنبال داشت. پيش از آن او در سمت رياست شهرباني با جلوگيری از مداخلات رزمآرا نخستوزير در انتخابات مجلس شانزدهم به پيروزی نامزدهاي جبهه ملی در تهران كمك كرد و مصدق كه تا تظاهرات خونين تودهایها در ۲۳ تير ۱۳۳۰ / ۱۹۵۱ با او بهترين روابط را داشت او را در كابينه خود در وزارت كشور نگهداشت ــ از کابينه علا.
با چنين پيشينه نظامی ـ سياسی، زاهدی يك جايگزين طبيعی براي مصدق میبود كه از پيروزی دوگانه سی تير ــ بازگشت پيروزمندانه به نخستوزيری بر سيل بنيانكن خيزش مردمی در تهران و چند شهر ديگر و چيرگی بر دربار و ارتش و نيروهای انتظامی؛ و رای موافق دادگاه لاهه ــ به از خودبيخودی و كبريای hubris) يونانی) ويرانگر پيروزی، كه در روانشناسی ايرانی و تاريخ ايران جای برجستهای دارد ــ افتاد و ديگر آن دست مطمئن هميشگی از او ديده نشد. او با خودكامگی روزافزون، و خامدستی شگفتاوری كه در جبهههای داخلی و خارجی نشان داد، شكست خود را گريزناپذير ساخت. در يك فرايند سياسی عادی، همان گونه كه مصدق به نخستوزيری رسيد، زاهدی میتوانست جای او را بگيرد؛ ولی مصدق فرايند عادی سياسی را برهم زد و اراده خود را به عنوان پيشوای ملت بالای قانون اساسی نهاد، تا کار به مداخله خارجی کشيد.
اينكه براي امضای فرمان بركناری مصدق كه به موجب اصل چهل و ششم قانون اساسی “عزل و نصب وزرا به موجب فرمان همايون پادشاه است“ و بويژه در شرايط انحلال مجلس، به آسانی از سوی شاه شدنی میبود، طرح چكمه و آژاكس و فشارهای امريكا و انگلستان به پادشاه لازم آمد، بهتر از همه منظره غمانگيز سياست ايران در آن زمان و وضع غيرممكنی را كه پيش آمده بود به دست میدهد: شاهی كه با محكمترين اطمينانهای دو قدرت غربی نيز جرات دفاع از تاج و تختش را نمیيافت؛ و نخستوزيری كه همه زندگی سياسيش تا پيش از نخستوزيری در دفاع از قانون اساسی گذشته بود و رضاشاه را به دليل زيرپا نهادن روح آن، ديكتاتور میناميد، خود به ظواهر قانون نيز احترامی نمیگذاشت و در مسير راديكالی پيش میرفت كه زمان نيافت به پايانش رساند.
ولی مصدق به پايان راهش رسيده بود. نه میتوانست به چيزی كمتر از پيروزی كامل غيرممكن تن در دهد مبادا به خيانت ــ كه خود آن را به چنان سطح مبتذلی رسانده بود ــ متهم شود؛ نه میتوانست نفتی بفروشد، و نه میتوانست اقتصاد را بینفت بچرخاند (درباره رونق صادرات و موازنه پرداختهای ايران در نخستوزيری او سخنان بسيار رفته است؛ ولی اندك صادرات كشاورزی ايران به بهای محدود كردن مصرف داخلی و چهار برابر شدن ارزش دلار و تورم برخاسته از آن حاصل گرديد و مردمی كه هر روز بيشتر در بينوائی فرومیرفتند تاب چنان رونق صادرات را نمیآوردند.)
مصدق اسير سخنپردازی rhetoric خويش و فضای سياسی شعلهوری كه بيشتر خودش پديد آورد شده بود. در برابر او بيشتر سران مذهبی و نظامی و رهبران افكار عمومی صف آراسته بودند و تقريبا همه رهبران جبهه ملی او را رها كرده بودند، و چنانكه در روز ۲۸ مرداد نشان داده شد مردم نيز ديگر خسته شده بودند. يكی هم از آن هزاران تنی كه يک سال پيشتر در سی تير در تهران و چند شهر ديگر با نثار خون خود مصدق را به نخستوزيری برگردانيده بودند انگشتی به پشتيبانی او تكان نداد و، از ايستادگی چند ساعته نگهبانان نيرومند خانهاش گذشته، به آسانی سرنگون شد. يك ماه پيش از ۲۸ مرداد در نخستين سالگرد سی تير همه تلاشهای حكومت جبهه ملی نتوانست به گفته مکی بيش از دو هزار و پانصد تن را گرد آورد. در تظاهرات حزب توده به همان مناسبت دست كم ده برابر شركت جستند و خليل ملكی سراسيمه را به خانه مصدق فرستادند كه در سرگشتگی و نوميدی كامل از آنجا بازگشت.(۳)
طرح كودتای نظامی آژاكس يا چكمه (هر يك در نامگذاري دستگاههاي اطلاعاتي امريكا و انگلستان) در شامگاه ۲۵ مرداد شكست خورد. مصدق كه از پيش توسط حزب تودة همه جا حاضر آگاه شده بود فرمان بركناريش را در جيب خود نهاد و آورنده را به اتهام اقدام به كودتا دستگيركرد، كه با توجه به اوضاع و احوال غريب و ناشيانه رساندن فرمان ــ توسط يك واحد مسلح گارد شاهنشاهی در ساعات نيمه شب ــ و دستگيری همزمان برخی از مقامات حكومتی بدست واحدهای ارتش، به درستی میتوانست وارد شود. اما غريبتر آن بود كه پادشاه نمیتوانست با نخستوزير خود ارتباط برقرار كند و فرمان خود را از مجاری معمول به او برساند. يك وضع غيرعادی، وضع غيرعادی ديگری بسيار بدتر، و با مداخله مستقيم بيگانگان، به دنبال آورد. به خوبی آشكار بود كه قانون اساسی و سراسر نظام حكومتی از همه سو زير حمله است.
فردای آن روز و پس از آنكه تقريبا همه افسران دست در كار طرح كودتا دستگير شده بودند سفير امريكا به وزارت خانهاش نوشت كه با شكست طرح، چارهای مگر كاركردن با مصدق نمانده است.(4) هيچ طرح كمكی در صورت شكست پيشبينی نشده بود. اما از همان فردا رويدادها حركتی از آن خود گرفتند. شاه هراسان و خودباخته با ملكه و خلبان شخصیاش بر هواپيماي كوچك خود پريد و به بغداد و از آنجا به رم رفت. حزب توده با همه نيرو برای برچيدن پادشاهی به ميدان آمد. مجسمههای پادشاهان را به زير كشيدند و خيابانها را صحنه بزرگترين زدوخوردهای شهری آن سالها كردند. مصدق دودلانه هم میخواست تودهایها را از بدترين زيادهرویهايشان باز دارد و هم رويهمرفته از اوضاع شكايتی نداشت. ولی به زودی او نيز مانند بقيه مردم نگران شد و به دنبال گفتگوی شكايتآميزش با سفير امريكا و پس از آنكه درخواست مسلح كردن اعضای حزب توده را رد كرد در ۲۷ مرداد به واحدهای ارتشی فرمان داد كه خيابانها را پاك كنند.
مردم ناگهان در آن چند روز پرهيب (شبح) يك حكومت كمونيستی را ديدند و خطرات مبارزه نالازم مصدق را با پادشاه ــ كه خود مصدق میگفت جرات هيچ اقدامی بر ضد او ندارد ــ و ناتوانيش را در كنترل اوضاع دريافتند. رفتن شتابآلود شاه از ايران كه همه نشانههاي كنارهگيری را داشت در هيچ طرحی نيامده بود ولی بيش از هر عامل ديگری در ۲۸ مرداد تاثير بخشيد. فضای سياسی “گالوانيزه“ شد و يك سرچشمه پشتيبانی واقعی از شاه در جامعه جوشيد كه ضد مصدق نبود ولی شاه را نيز به عنوان مظهر پايداری ملی در برابر تهديد شوروی و عوامل بيشمار آن میخواست، و بی هيچ تمايلی و بی آنكه هيچ لزومی بوده باشد ناگزير از گزينش ميان آن دو شده بود. با آنكه عوامل امريكا و انگليس همچنان دست در كار بودند، خود امريكائيان در نوميدیشان بويژه پس از گريز شاه به مقامات سيا در تهران دستور ترك فوري ايران را دادند و كاميابي قيام ۲۸ مرداد آنان را به اندازه شورویها به شگفتی ناباورانه افكند.(5)
در بهرهبرداری از اين برگشت مردم به نهاد پادشاهی، زاهدی نقش تعيين كننده داشت و او بود كه با جسارت مشهور خود شكست ۲۵ مرداد را به پيروزی سه روز بعد رساند. او با آگاه كردن مردم از فرمان نخستوزيريش، نيروهای هوادار پادشاهی را كه در ايران اكثريت خردكننده داشتند بر گرد خود آورد؛ و به عنوان يك رهبر تمام عيار سياسی و نظامی، آن لحظه تاريخي را از آن خود كرد.
در طرح سرنگونی مصدق تظاهرات خيابانی پيشبينی شده بود و روزولت و وودهاوس در كتابهايشان گفتهاند كه پولهای مختصری كمتر از صدهزار دلار بدين منظور پخش كرده بودند ــ صد هزار دلار در برابر نهضت ملی و رهبر ملی ــ و در تاريخچه عمليات آژاكس (كه دونالد ويلبر نوشت) گفته شده است كه رئيس “سيا“ يك ميليون دلار برای بركناری مصدق كنار گذاشته بود. (تاريخچه سيا صرفا از نظرگاه آن سازمان نوشته شده است و آن دو كتاب بويژه درباره نقش نويسندگانشان در ساختن تاريخ آينده مبالغهآميز است. كتاب روزولت آيتی از دروغپردازی است. با اينهمه خود روزولت در پايان كتابش، پشتيبانی مردم و ارتش را شرط اصلی كاميابی طرح آژاكس يا چكمه میشمارد و میگويد به دليل نبود آن شرايط، ماموريت عمليات همانندی را در گواتمالا نپذيرفته است.)(۶)
امريكائيان در چند ساله پيش از آن پولهائی براي بسيج مبارزات ضد تودهای در دانشگاه و خيابانها ميريختند و شبكه كوچكی داشتند كه در ۲۸ مرداد بكار آمد. انگليسها نيز از سالها پيش پولهائی در ميان سياسيكاران politicos پخش میكردند و شبكه نيرومندتری داشتند. در آن روز چند صد تنی سازمان يافته با شعار جاويد شاه بسوی مراكزی كه از پيش تعيين شده بود ــ خانه مصدق و وزارت پست و تلگراف و دفترهای چند روزنامه ــ به راه افتادند. بقيه كار جنبه خودجوش يافت. بخش بزرگتر نيروهاي انتظامي و واحدهای كوچك ارتش بجای جلوگيری از تظاهر كنندگان، خود شعار جاويد شاه دادند و به جمعيت فزايندهای پيوستند كه تا عصر آن روز به دهها هزار رسيد و يك گروه كوچك ارتشی با چند تانك به نيروئی در همان حدود از نگهبانان مصدق حمله برد و خانه او را گرفت. تا آن زمان گروههاي تظاهركنندگان بودند كه ساعتها بیسلاح در سطح شهر و بويژه در برابر خانه مصدق با نظاميان در نبرد بودند و تلفات بسيار دادند، به روايتی تا سيصد کشته و زخمی؛ كه نشان میداد جز پولهاي “سيا“ انگيزههای ديگری نيز در كار بوده است.(۷)
در آنچه مخالفان پادشاهی، كودتای نظامی ۲۸ مرداد نام دادهاند بزرگترين روياروئی نظامی و نقش ارتش در آن روز همان برخورد كوچك در خيابان كاخ بود. رئيس كودتا، زاهدی، سرلشگر بازنشسته و رئيس پيشين شهربانی، يكتنه آنجا را گرفت. او به صف پاسبانان مسلحي كه در برابرش ايستاده بودند و به كمترين اشاره ميتوانستند تنش را سوراخ سوراخ كنند تنها يك جمله گفت: “شما اينجا هستيد ولي شاه شما با ما نيست.“
آن سخن و آن رويداد ــ با همه نقش مستقيم امريكا و انگليس در كودتا ــ روحيه واقعی ۲۸ مرداد، و در همان حال، وابستگی محض سرتاسر جامعه ايرانی را از چپ و راست و بالا و پائين به عامل خارجی، بيان میكند. برای هر چيز، حتی عواطف خودانگيخته، يك عامل خارجی لازم مینمود. از ۲۸ مرداد میشد به آسانی پرهيز كرد ــ اگر مصدق بجای جنگ سياسی داخلی، نبرد ملی كردن نفت را با بهترين شرايطی كه امريكائيان حاضر بودند بر انگلستان تحميل كنند و يك ايران انرژی تازه گرفته را در برابر شوروی نگهدارند به سرانجام میرساند؛ و اگر شاه برای دفاع از پادشاهی خود بجای تكيه به بيگانه روبروی مردم میايستاد و مصدقوار پشتيبانی آنها را میخواست.
مصدق در مسابقه براي جلب امريكا به شاه باخت. بازی ناشيانه او با ابرقدرتها، و تاكتيكهائی كه همه از دست بدر میرفت، امريكائيان را كه دو سالی از او پشتيبانی سياسی و مالی كرده بودند، به اندازهای كه بخشی از دست رفتن درآمد نفت جبران شده بود، بيشتر ترساند. (برنامه اصل چهار در دوره او به ابعاد بزرگ در مقياس آن روز ايران، “نجومی“ به گفته يكی از سران حكومتی آن زمان، رسيد ــ از نيم ميليون به بيست و سه ميليون دلار.) در تابستان سال ۵۳ / ۳۲ نبرد با مصدق نبود، برسر مصدق بود ــ چه نيروئی جای او را بگيرد؟
در اين نگاه گذرنده، بر دو رويداد تاريخی، بحران آذربايجان و ۲۸ مرداد، بيشتر درنگ شده است زيرا اين هر دو در شكل دادن به تاريخ ايران تا انقلاب اسلامي تاثير بسيار داشتند. بحران آذربايجان سياست سنتی بيطرفی ايران و موازنه ميان انگليس و روس را به ورشكستگی انداخت. بيطرفی ايران در جنگ دوم جهانی نيز پايمال شده بود و هيچ حسننيت، حتا فداكاری، ايرانيان كمترين حس قدرشناسی در قدرتهای استعماری ديرين برنينگيخته بود. آنها آماده پاره پاره كردن ايرانی بودند كه چهار سال شيرهاش را كشيده بودند. استراتژی قوام از آغاز دهه بيست (ميلادي) در دهه چهل با درگيركردن استراتژيك ژرف امريكا در ايران درستی خود را بيشتر ثابت كرد. تا ايران با شوروی سروكار میداشت سرنوشتش يا از دست دادن بخشهای مهمی از سرزمينهای شمال و شمال باختری و پايان عملی ايران به عنوان يك كشور میبود؛ يا حداكثر، فرمانبری از شوروی و “فنلاندی شدن“ به اصطلاح ناخوشايند آن زمانها؛ و يا پشت دادن به نيروی برتر امريكا كه به دلائل جغرافيائی نيز شده خطری برای يكپارچگی ايران نمیداشت. انگلستان از معادله بيرون بود زيرا، هم در جنگ دوم پشتش شكسته بود (حقيقتی كه نه خودش تا دهه شصت به رو میآورد و نه دستنشاندگان و هوادارانش در سرزمينهای مستعمره و نيمهمستعمره تا مدتها پس از آن آماده پذيرفتنش بودهاند) و هم به عنوان يك دشمن تاريخي ايران، در هر فرصت به تكه تكه كردن ايران با همكاری شوروی میكوشيد. آن بحران همچنين مردم را به ارزش بزرگ نهاد پادشاهی در يكپارچه نگهداشتن ايران و مشتعل كردن عواطف ملی آگاهتر ساخت.
۲۸ مرداد رويدادی با پيامدهای بسيار دامنهدارتر و ژرفتر بود. از سوئی روندی را كه در ۴۶ ـ ۱۹۴۵ با بحران تخليه ايران آغاز شده بود شدت بخشيد؛ زيرا بار ديگر نشان داد كه خطر افتادن در كام شوروی چه اندازه نزديك است (از گروه بزرگ افسران ارتش كه عضو يا هوادار سازمان زيرزمينی نظامي حزب توده بودند ميان ششصد تا هفتصد تن به دام افتادند و شبکه درجهداران هيچگاه لو نرفت. تهيههای تشكيلاتی گسترده حزب سراسر ايران و همه لايههای جامعه و دستگاه حكومتی را دربرمیگرفت.) اگر امريكا باچند صد تنی از “اوباش“ و چند ده، يا حتا چند صد، هزار دلار پول توانست مصدق را در چند ساعت بردارد پيداست كه شوروي با چنان قدرت سازمانی در يك كودتای واقعیتر به معنی كلمه چه میتوانست بكند. به خوبی میتوان تصور كرد كه اگر مصدق از ۲۸ مرداد بدر میآمد افراطيان پيرامونش مانند فاطمی، واپسين موانع تسلط كمونيستها را در نيروهای مسلح از ميان میبردند و مردمي نيز كه سه روز پس از رفتن شاه چنان برآشفته شدند با گذشت زمان احتمالا در برابر يك كودتای كمونيستی مقاومتی نشان نمیدادند، چنانكه در چكسلواكی همان زمانها پيش آمده بود. (از دو كودتای سده بيستم ايران هيچيك به مفهوم تكنيكی و نه سياسی، كودتا نبود. در هر دو، نظام حكومتي دست نخورده ماند و نخستوزيري، آماج اصلی بود.)
خطر افتادن ايران به دست كمونيستها يك اختراع مخالفان مصدق نيست و خود او بيش از همه بر آن تاكيد میكرد. در واقع همه استراتژيش برای برخورداری از پشتيباني امريكا بر آن پايهگذاری شده بود. او در ۴ مارس ۱۹۵۳ / ۱۳۳۲ در پاسخ هندرسن سفير امريكا كه از سوی افكار عمومی امريكا میپرسيد “چرا ايالات متحده بايد از مايملك بريتانيا در ايران كه بدون غرامت تصرف شده است نفت بخرد؟ در پاسخ گفت كه “میتوانيد بگوئيد ايران را از خطر كمونيسم نجات دادهايد.“ امريكائيان نيز اين خطر را بسيار جدی گرفته بودند و به شيوهای كه دلخواه مصدق نبود آن را برطرف كردند. به عنوان نمونه میتوان به نامهای كه آيزنهاور در ژوئن ۱۹۵۱ و پيش از انتخابش به رياست جمهوري امريكا نوشته است اشاره كرد.(۸)
از سوی ديگر شكست بلندآوازهترين پيكار ناسيوناليستي دهه پنجاه يكبار ديگر با مداخله خارجي، زخمی چرکين بر پيكره سياست ايران شد كه در دست مصدقیها به صورت كربلای دومی درآمد و راه هر سازشی را ميان دو سر طيف سياسی بست. باز، چنانكه همواره در اين سده پيش آمده است، از فردای ۲۸ مرداد افكار عمومی، كه هيچگاه از مصدق برنگشته بود و برنگشت، ولی خسته و بيمناك شده بود و از بازگشت پادشاهی شادی ميكرد، علتهای خستگی و بيم خود را به فراموشی سپرد و همه به محكوم كردن فراآمد (نتيجه)های آن پرداخت. و باز، چنانكه همواره در اين سده پيش آمده است، جانشينان هر چه توانستند در تباه كردن خود و گريزاندن مردم كردند.
تا جنبش مشروطه سياست در ايران موضوع قدرت میبود؛ و نبرد قدرت تا مرگ و زندگی میكشيد. جنبش مشروطه از نبرد قدرت دورتر رفت و حق و باطل را وارد نبرد سياسی كرد. دو اردو بر سر ارزشهائی جنبه تقدس يافته با هم میجنگيدند. از پيروزی مشروطهخواهان تا رضاشاه طبقه سياسی ايران باز به بندوبستهای هر روزی و ائتلافهای ناپايدار خود بازگشته بود؛ ولی رضاشاه با ناشكيبائی و سختگمانی و بیمدارائيش در برابر مخالفان، راه سازش را بر سياست در ايران به مقدار زياد بست. سرنگونی او به نيروهای شكست خوردة آن بيست سالي كه ايران را كشور ديگری كرد فرصت تلافی داد تا بيمدارائی در سياست را تا بالاترين زيادهرویها برسانند.
درآمدن سياست به جنگ مذهبی و روياروئی يزدان و اهريمن، با خود مقدسات و تابوهايش را نيز میآورد كه نياز به باريك شدن و تميز دادن را از ميان میبرد و تفكر را قالبی میكند. نمادها جاي استدلال را میگيرند زيرا هر اشاره به آنها دريچه را بر سيل عواطف معينی میگشايد. يك نام يا واژه برای بردن يك لحظه كفايت ميكند. نشستن ايمان بجای انديشه، و يقين بجاي جستجو، گفتمان discourse و فرايند سياسی را برای همرائی و سازش نامساعد میسازد. كسانی كه با نمادها میانديشند و در هرچه روياروی خويش، چهره دشمن را میبينند چه وقتی برای سازش دارند؟ هنگامی كه سخن از مقدسات است چه از رسيدن به توافقی در اصول، به موافقت كردن بر موافقت نكردن، میتوان گفت؟ اصلا در مسائل ايمانی چه جائی برای اصول همگانی میماند؟
۲۸ مرداد روند راديكال شدن سياست را پيشتر برد و آن را از عنصر سازش (مصالحه) كه به اندازه يك عنصر ديگر، يعنی مخالفت، اهميت دارد تهیتر كرد. پادشاهی پيروزمند به حذف سياسی ــ و در موارد بسيار، فيزيكی ــ شكست خوردگان پرداخت، در حالی كه شرايط پيروزی آن ايجاب میكرد كه راه آشتی و مرهم گذاشتن بر زخمها در پيش گرفته شود. شكست خوردگان به نوبه خود عنصر ضروری “كربلا“ را با شهيدان و مظلومان و لعنت شدگانش، بر سياست مذهبزده و مذهب شده آن دوران افزودند و گفتمان سياست در طيف گستردهای از روشنفكران و طبقه سياسی ايران رنگ كربلائی به خود گرفت.
“كربلا“ اوج و تبلور روحيه مذهبی است با جنبه نمادين و عاطفي آن كه جا براي هيچ چيز ديگر نمیگذارد. هواداران جبهه ملی و مصدقیها و همه مخالفان چپ رژيم پادشاهی، حتا آنان كه بر خود جبهه شوريده بودند ۲۸ مرداد را “پارادايم“ اصلی سياست ايران گردانيدند، به معنی واژه كليدی در گفتار و انديشه، و معيار اصلی پسند و ناپسند. جامعه، يا هيئت سياسی polity ايران در دو سوی ۲۸ مرداد قرار گرفت. يكی خوب بود و نياز به هيچ بازانديشي نداشت و اگر هم اشتباهي ميكرد گناهش با ديگری میبود و هر چه اشتباه بزرگتر، گناه آن ديگری سنگينتر؛ و آن ديگری اصلا شايستگی خوب بودن نمیداشت، و نه با آنچه میكرد يا میبود، بلکه آنچه محكوم بود باشد، قضاوت میشد.
يك ميراث ديگر ۲۸ مرداد، دگرديسی محمدرضا شاه، به يك پادشاه خودكامه بود. او كه در سال پايانی مصدق همه اسباب قدرت خود، مهمتر از همه ارتش، را واگذاشته بود و در برابر نخست وزير مانند شكاری خشك شده برجای خويش رفتار میكرد، پس از آن به جبران سالها دستخوش رويدادها و زير سايه شخصيتهای نيرومندتر بودن هرچه توانست تصميمگيری را در دستهاي خود متمركز كرد. رفتار او با هماوردان داخلیاش ــ با همه زيادهرویهاشان ــ همچون دشمنان شكست خورده بود. در دادرسی و محكوميت و تبعيد مصدق كه هيچ كس از آن بیآسيب بدر نيامد ولی براي فرمانروايان تازه مصيبتبار بود؛ در اعدام دكتر فاطمی و سركوب هر مخالف؛ و در برگزاری انتخاباتی پرمداخله و بیرمق كه سرمشقی برای انتخابات دورههای بعد بود، نه تنها حكومت از يك اقليت نيرومند مخالف كه در گفتگوهای نفت بسيار بكار میآمد بیبهره شد بلكه روند خشونتگرائی در ايران تندی گرفت. ايران در ۱۳۳۲ / ۱۹۵۳ به عنوان يك نامزد شيوه حكومت دمكراتيك از دست رفته بود؛ و با برآمدن پادشاه به عنوان فرمانروای مطلق، وارد يك دوره ركود همه سويه شد كه در آغاز دهه چهل / شصت حكومت پادشاهی را به آستانه فروپاشی رساند.
پادشاه پس از كاميابی در نبرد قدرت با زاهدی ــ كه مانند قوام و مصدق پيش از خود میگفت شاه میبايد سلطنت كند و نه حكومت ــ جز با ناشايستگان و ميانمايگان نمیتوانست آسوده باشد؛ و تجربه بيچيزی چند روزه پس از ۲۵ مرداد و دورنمای تنگدستی در تبعيد، با خود يك موج مالاندوزی تازه آورد كه بر خلاف دوران رضاشاهي گوشه چشمی به زندگی در بيرون ايران داشت و بيست و پنج سال بعد يكی از عوامل سستی گرفتن اراده ايستادگی شد. معطل ماندن نوسازندگی ايران كه سراسر “مشروطه دوم“ را گرفته بود ادامه يافت و پادشاه سرگشته كه پس از هشت سال بیرونق و تباه شده میديد به پايان رسيده است آماده بود قدرت را به جبهه ملی بسپارد. جبهه ملی به بركت ركود و فساد حكومتی و بيداری غرور زخم خورده ملی، در آن هشت ساله پس از ۲۸ مرداد، اعتبار روزافزون يافته بود و جايگزين طبيعی ديكتاتوری پادشاهی شمرده ميشد. پادشاه با اذعان به اين امر از رهبران جبهه ملی تنها وفاداری به قانون اساسی (پادشاهی) و مبارزه با كمونيسم را میخواست، و البته تعهد به نوسازندگی و توسعه كشور را كه “جای خود“ داشت. اما جبهه ملی ــ همچنانكه بيست و پنج سال پس از آن ــ بيشتر به پاك كردن حسابهای ۲۸ مرداد میانديشيد و مانند پيكار ملی كردن نفت از هرچه میتوانست کمترين آسيبی به وجهه ملی آن بزند میرميد. به دعوت پادشاه با بدگمانی نگريستند و به آن پاسخی داده نشد.(۹)
* * *
ازسرگرفتن نوسازندگی دوران رضاشاهی براي ايرانيان آرزوئی شده بود. در همه سالهای بحران و ركود پس از شهريور۱۳۲۰ مردم به آن بيست ساله انفجار فعاليت و سازندگی (به معني لفظي واژه: در آن مدت به اندازه همه تاريخ ايران ساختمان اداری و عمومي ساخته شده بود) به حسرت مینگريستند. روزنامهها پر از حمله به “هيئت حاكمه“ بود و راههای پيشنهادی برونرفت از بنبست سياسی و اقتصادی ايران، از بنيادی (اصلاحات ارضی) تا سطحی (شورای عالی اقتصاد به رياست پادشاه) به رهبری شاه در برابر هيئت حاکمه تصور میشد. هيئت حاكمه قديمي كه از همان دوران رضاشاه در راه بازگشت به پايگاههای سنتی خود میبود با تمركز امور در دربار بیبرنامه و سرگردان، چند سالی برای آخرينبار مزه فرمانروائی را برای خود فرمانروائی، و به عنوان يک حق، در دنيای بیغم و بیمسئوليتش میچشيد. “اشرافيت“ی كه از سده نوزدهم با بينظمی معمول جامعه ايرانی و آميختهای از تحرك و تصلب اجتماعی ساخته شده بود يك دوره بیافتخار را پشت سر میگذاشت و جايش را نه تنها به نسلی تازه بلكه يك فرايافت (كانسپت) تازه اداره كشور میسپرد.
از ميانه دهه ۳۰ / ۵۰ تكنوكراتها به رهبری ابوالحسن ابتهاج همراه با فرايافت برنامه ريزي ــ تخصيص درازمدت منابع براي طرحهاي معين؛ و واقعيت گرفتن سازمان برنامة تشريفاتي به رياست يكی از شاهپورها، و بنا بر يك استراتژی پيش انديشيده ــ به پايگان قدرت راه يافتند. پيش از آن رضاشاه يا خود گروه كوچكي از مديران سياسي و كارشناسان آورد كه نخستين موج تكنوكراسی ايران بودند و ديری برنيامد كه راه به سياست پيشگان سنتی دادند. برنامهريزی يا به اصطلاح فرانسوی dirigisme (راهبری اقتصاد و نه صرفا تصاحب منابع ثروت) آغازش احتمالا به كلبر در سده هفدهم برمیگردد و در جنگ جهانی اول چرچيل در انگلستان آن را در سطح محدود صنايع جنگي و استراتژی تسليحاتی بكارگرفت (تانك از فرا آمدهاي آن بود) و والتر راتناو در آلمان همان جنگ با اقتصاد جنگي در خدمت “جنگ فراگير“ آن را به كمال رسانيد. در شوروی از دوران استالين، برنامهريزي از نمونه راتناو فراتر برده شد و به اقتصاد فرماندهِ در خدمت دولت توتاليتر رسيد. در ايران برنامهريزی باز به شيوه سرسری و بینظم و پرتناقض معمول ايرانی درآمد. با اينهمه كمترينه انتظامی به درامد و هزينه عمومی بخشيد و بار ديگر پس از رضاشاه يك استراتژی توسعه هرچند نه چندان انديشيده و هماهنگ، كه بر مداخلات از بالا گشوده بود داد. تكنوكراتها ديوانيان (بوروكرات) درسخوانده بودند كه از اداره چنان اقتصادی بر میآمدند و پس از دفتر فنی سازمان برنامه، نخستين بار چند تنی از آنان در كابينههای امينی و علم (۱۳۴۰ ـ ۴۳ / ۱۹۶۰ ـ ۶۴) نيز عضويت يافتند. آموزشگاه عملی تكنوكراسی ايران، همانا برنامه كمكهای فنی امريكا (اصل چهار) بود و پرورش يافتگانش بعدها به مقامات بالای سياستگزاری و اجرائی رسيدند.
ولی برآمدن تكنوكراتها به عنوان يك لايه تازه دستگاه حكومتی با قدرت فزاينده، به دست حسنعلي منصور با پايهگذاری كانون مترقی شد كه حزبی از سرامدان بود به قصد آشكار تغيير ماهيت هيات حاكمه؛ مردان، و به زودی زنانی، غيرسياسی كه آماده بودند كارشناسی خود را در خدمت هدفهای سياسی پادشاه بگذارند. برنامه اصلاحی شاه پيروزی قطعی آنان را بر هيئت حاكمه سنتی فراآورد.
محمدرضا شاه، به پايان راه رسيده، گشايش تازه را با همه توان پذيره شد. در ايران فشار براي دگرگونی مقاومتناپذير مینمود. در امريكا كندی در انتخابات ۱۹۶۰ / ۱۳۳۹ به پيروزی رسيده بود و در ژانويه سال بعد كه به كاخ سفيد رفت باگشودن پنجره دفترش پس از هشت سال در آن نخستين روز، هوای تازه را تا دوردستها فرستاد. اصلاحات ارضی ايران پيشينهای درازتر از برنامه “اتحاد برای ترقی“ كندی داشت و از پيش از مصدق با گامهای احتياطآميز از سوی محمدرضا شاه در زمينهای شخصی خودش آغاز شده بود ولی مصدق با اصلاحات ارضی در آن حد نيز ميانهای نداشت و برنامه شخصی شاه را متوقف كرد. بيشترينی كه او رفت گزاردن قانونی ــ با اختيارات قانونگزاری كه گرفته بود ــ برای نهادن درصدی از بهره مالكانه برای عمران روستاها در اختيار انجمنهاي ده بود.
در آغاز دهه چهل / شصت پس از دو رسوائی انتخاباتی ــ يك بار باطل كردن انتخابات و بار ديگر انحلال مجلس ــ شاه توصيه امريكائيان را پذيرفت و حکومت تازهای با تركيب و روحيهای جز آنچه كه در بيشتر دوران پادشاهيش بدان خوگرفته بود بر روی كار آورد. در حکومت تازه نيروی برانگيزاننده حسن ارسنجانی بود، يك روشنفكر ـ روزنامه نگار ـ سياستگر در سنت تقیزاده و داور و حسين فاطمی، كه دو سالی مانند تير شهاب در آسمان سياست ايران چشمها را با هوش تند و ذهن چارهگر و جسارت و بلندپروازی نامحدود خود خيره كرد و به زودی به دست شاه كه در سودای برتن كردن رداي پيشوائی ملي بود و چنان رقيبی را نمیيارست خاموش شد. ارسنجانی درهم شكستن گروه حاكم سنتی را چاره ركود و بنبست تاريخی جامعه ايرانی میدانست و تا ارباب و رعيتی و زمينداری بزرگ در ايران میبود “هيئت حاكمه“ را نمیشد از جايگاه برتر آن پائين كشيد.
برنامه اصلاحات ارضی زمستان۱۳۴۰ / ۱۹۶۱ كه به صورت آزمايشی در مراغه اجرا گرديد و يك سال بعد همراه با پنج اصل ديگر “انقلاب سفيد“ (بعدا انقلاب شاه و مردم) به همهپرسی گذاشته شد شاهكاری از سادگي و راهحلهای عملی بود؛ و با آنكه پس از ارسنجانی در دو مرحله بعدی اصلاحات ارضی، چندان در آن دست بردند كه يك طبقه تازه زمينداران بزرگ، نه در مقياس پيشين، از سران ارتشی و سرمايهداران سياسی و سياست پيشگان سرمايهدار نزديك به دربار ــ پلوتوكراسی يا سرمايهسالاری نه چندان بزرگ محمدرضا شاهی ــ بوجود آورد، در هدف اصلي خود كامياب شد و سياست ايران را از تسلط خانها و زمينداران بزرگ بدر آورد و بدان سيلانی بخشيد كه پيش از آن نداشت؛ و زمين را به عنوان سرچشمه دارائی از اهميت انداخت. اما اصلاحات ارضی تنها در هدفهای سياسی خود كامياب نشد. از نظر اقتصادی نيز گذشته از كمك به سوق دادن سرمايه به بخشهای صنعت و خدمات، برخلاف تبليغات دانشوران ضد پهلوی به افزايش توليد كشاورزی ايران ــ هم به دليل آشكار افزايش بهرهوری كشاورزانی كه ديگر رعيت نبودند، و هم توسعه بيسابقه كشاورزی مكانيزه انجاميد. اگر در آن سالها واردات كشاورزی ايران به صدها ميليون دلار رسيد همه براثر سياستهای نادرستی نميبود كه با يارانه subside دادن به شهریها برای آرام نگهداشتنشان روستاها را كيفر میداد. مردم ايران در آن يك دهه و نيم از هر زماني در تاريخ خود، پيش و پس از آن، بهتر میخوردند. مهاجرت به شهرها نيز همه به سبب اصلاحات ارضی نبود و رشد تند جمعيت و عوامل اجتماعی و اقتصادی، كه در همه كشورها به همان اندازههای ايران آن روز دست دركار بود و هست، در آن جای بالاتری داشت.
اصلاحات چه از نظر اعتقاد و چه خلق و خو به محمدرضا شاهي كه سرانجام به خود آمده بود میبرازيد و در پايان بيست سال پادشاهی كه دستاوردهای اندكش نمیتوانست مسئله مشروعيت پادشاهی را پس از ۲۸ مرداد حل كند، مانند ريسمان نجاتی بسويش پرتاب شد. ۲۸ مرداد از نظر سياسی يك پيروزی برای شاه بود و او را در ميان شادی پرشور عمومی برگردانده بود. ولی خودش آن را به يك شكست بزرگ تبليغاتي درآورد كه ديگر دست از سر او و پادشاهی برنداشت. بجای آنكه صادقانه آنچه را كه همه میدانستند، و دلائل خود و ناگزيری وضع، و خطر و بنبستی را كه كشور با آن روبرو بود، با مردم در ميان گذارند كه بیترديد پشتيبانی ملی را نگه میداشت و شاه را در برابر حملات بعدی حفظ میكرد، با ادعاهای خندهآوری مانند مصدق عامل انگلستان، و پادشاه قهرمان قيام ملی، خواستند هم مصدق و هم زاهدی را به سود پادشاه خراب كنند. در آن اوضاع و احوالي كه ابر و باد و مه و خورشيد دست به دست هم داده بودند و همه دستها رو بود و خود شاه بدان گونه از ايران رفته بود و با آن وضع او را بازآورده بودند، آن دست و پازدنها برای وارونه نوشتن تاريخ چنان آسيبی به باورپذيری credibility او زد كه ديگر از آن به خود نيامد و تنها در بهترين سالهای پادشاهيش ــ از اوايل دهه شصت تا نيمه دهه هفتاد /چهل تا نيمه دهه پنجاه ــ بود كه زنجيره كاميابیهای سياستهای شاه در درون و بيرون، ميراث زهراگين ۲۸ مرداد را زير سايه گرفت.
اما در آن سال ۱۹۶۱ برنامه دليرانه ارسنجانی، شاه را با فرصت و چالشی تاريخی روبرو ساخت و احتياطكاری بيش از اندازهای كه فرصتهای فراوان را از او میگرفت، در يك تغيير حالت كم و بيش ناگهانی كه در او طبيعی بود، جای خود را به يك جوشش بیسابقه انرژی داد. او پرچم اصلاحات را خود به دست گرفت و با اقتباس از سپاه صلح كندی، ارتش را در خدمت آموزش و بهداشت و عمران روستائيانی كه ديگر بر زمينهای خودشان كار میكردند گذاشت. در يك چرخش، كشوری كه بيست سال به خواب رفته بود و با كابوسها بيدار میشد به تكان درآمد. همه چيز برای بيرون پريدن از قالبهای گذشته آماده بود.
محمدرضا شاه در آغاز دهه چهل / شصت با بدترين بحران مشروعيت روبرو بود ــ تنها بحران مشروعيت اواخر دهه هفتاد از آن درگذشت ــ ولی از آن گذشته در بالای اقتدار پادشاهی قرار داشت. استراتژی او برای در دست گرفتن سررشته قدرت و برقراری دوباره اقتدار مطلق نهاد پادشاهی كه از همان بر تخت نشستن آغاز گرديد پس از كنارهگيری زاهدی به كاميابي رسيده بود. او با شكيبائی از ارتش آغاز كرده بود: وابسته كردن نيروهای مسلح به شخص خودش، و سرازيركردن هر مقدار اعتبارات و منابع كه امكان میداشت و به هر بها برای برنامههای ديگر، به بخش نظامی. از چنان موضع قدرتی و به عنوان پادشاه، به آساني توانسته بود با بهرهبرداری از گسستگی و پريشانی مزمن طبقه سياسی ايران و اشتباهات و كاستیهای هماوردان پرقدرت خود، شخصيتهای تناوری مانند قوام و مصدق و رزمآرا و زاهدی، را از ميدان بدر كند؛ و دو چالش خطرناك را از خودش و پادشاهي پهلوی برطرف سازد: كمونيستها در۱۹۴۶ و بار ديگر در۱۹۵۳، و جبهه ملی در همان سال. امريكائيان و انگليسها بیآنكه اعتقاد چندانی به او داشته باشند با او همراهی ميكردند و امريكائيان از ميانه دهه بيست / چهل و بحران تخليه ايران از نيروهای شوروی، به او اصرار میورزيدند كه مداخله مستقيمتری داشته باشد و زمام امور را خود در دست گيرد.(۱۰)
ايران میتوانست ميوههای پيكارهای گذشته خود را ــ رهائی آذربايجان و مهاباد، و ملی كردن نفت با همه مزه تلخی كه در دهان مردم گذاشته بود ــ بچشد؛ كشوری بود كه يكپارچگی خود را برخلاف همه احتمالات بد نگهداشته بود و به درامد فزاينده نفت دسترسی داشت. موقعيت بينالمللی آن میتوانست مايه رشگ هر كشور همسايه شوروي باشد. سياست خارجی درخشان محمدرضا شاه كه از همان زمانها تركيب استادانهای از استواری و انعطافپذيری و بينش استراتژيك بود توانسته بود پايههای امنيت ملی ايران را گسترده كند. ايران، هم با پيمان بغداد پشتيبانی استراتژيك امريكا را داشت، و هم با اعلام اينكه قلمرو خود را برای حمله به شوروی در اختيار هيچ كشوری نخواهد گذاشت از مناسبات دوستانهای كه به تندی نزديكتر میشد با شوروي برخوردار بود.
از آن قله قدرت ملی، شاه میتوانست بر پگاه عصر تازهای در تاريخ ناشاد ايران بنگرد و حق با او میبود. در چنان فضای مناسبی، يك دوره تازه و بزرگتر سازندگی آغاز شد كه به پادشاهی ايران سرزندگی و شتاباهنگی momentum از نو داد و آن را تا دو دههای ديگر كشاند و تا پايان، كمتر كسی میتوانست پايانی برايش ببيند. نهاد از نو نيرو گرفته پادشاهی در شانزده سال آينده ايران را به مرحله “زمين كند“take off هواپيما، اصطلاحی كه راستو در نظريهاش در باره مراحل توسعه بكار برد، رساند؛ مرحلهای كه جامعه میتوانست به نيروی خودش و بینياز از كمكهای خارجی توسعه يابد. ايران زيرساخت آموزشی و ارتباطی و صنعتی لازم را در آن سالها فراهم آورد؛ طبقه متوسطی كه، پيشتر؛ رضاشاه بوجود آورده بود بسيار گسترش يافت و در شرايط سياسی بهتر ميتوانست فرايند دمكراتيك كردن جامعه را به جائی برساند؛ سطح زندگی مردم پيوسته بالاتر رفت و اگرچه هيچ چيز در ايران به عدالت بخش نمیشود درامد سرانه ناخالص ملي ايران (درامد ناخالص ملي بخش بر جمعيت) در پايان آن دوره توسعه شتابنده به جايگاه شانزدهم در جهان بالا رفت.
ايران آن سالها كانون يك رشد اقتصادی در رديفهای اول جهانی بود كه همراه خود دگرگونیهای نفسگير اجتماعی میآورد. سياست خارجی شاه ــ كه او را يك دولتمرد جهانی ساخت و همچون يك وزنه متقابل و “جبران“ روانشناختی، كمبودهای بزرگش را در اداره كارهای ديگر، همه در دستهای خودش، از نظر او دوركرد ــ از قدرتی به قدرت ديگر میپيوست. خار بحرين از گلوی سياست ايران در خليج فارس كنده شد، و اختلافات مرزی با همسايگان جنوبی فيصله يافت. جزاير استراتژيك تنگه هرمز به ايران بازگشت كه از نظر اهميت به مراتب از بحرين درمیگذشت. خليج فارس بار ديگر پس از نادرشاه عملا يك درياچه ايرانی، اگرچه با حضور نمادين امريكا، شد. كشاكش صد ساله با عراق بر سر شطالعرب كه بارها كار را به برخوردهای مسلحانه غيرمستقيم كه در آنها دو طرف توسط كردها میجنگيدند، به سود ايران پايان يافت و نيروهای ايران كمونيستهای ظفار را در جنوب تنگه هرمز درهم شكستند ــ بیهيچ اثر ناخوشايند بر مناسبات با شوروی. خط لوله گاز ايران به قفقاز كه شاه با بينش ژرف استراتژيك خود میگفت به اندازه هشت لشگر میارزد، يك تضمين اضافی براي امنيت ايران در زمانی بود كه شوروی هر روز در جستجوی شكار تازهای به پيرامون خود مینگريست و تا ايران از هم پاشيد به افغانستان لشگر كشيد.
با رفاه اقتصادي و رونق گرفتن رسانهها و پديد آمدن طبقه متوسطی كه امكانات مادی و انتلكتوئل آن را داشت و با كمكهای موسسات دولتی، بازار ادبيات و هنر گرم شد و يك دوره آفرينندگی هنری كممانند فرارسيد كه همه هنرها را دربرگرفت ــ از تئاتر و فيلم و موسيقی و نقاشی و پيكرسازی و داستاننويسی و شعر. يك طبقه متوسط فرهنگی بزرگ در جامعه جايش را استوار كرد كه چنانكه در دهههای پس از پادشاهي نشان داده است سيل ويرانگر اسلام آخوندی را به خوبی تاب میآورد. محمدرضا شاه در آن لحظه تاريخی، خود را بيترديد در جای پدرش میديد با ماموريت پردامنهتر و اسباب بسيار فراهمتر. رهيافت approach او به توسعه اساسا همان بود، و طرح كلیاش برای رسيدن به آنچه تمدن بزرگ میناميد ويژگیهای زير را داشت:
۱ ـ يك پادشاهی مطلق (شهپدر) به اصطلاح وبر از نوع patrimonial بر فراز يك ديوانسالاری همه جا حاضر؛ دستگاه دولتی در خدمت توسعه تند و آماری و اندازه گرفتنی ــ هرچند نه لزوما در ژرفا و هماهنگ و كارآمد.
۲ ـ حركت بیامان نوسازندگی بيآنكه منتظر درخواست مردم يا مشاركت آنها شود؛ دادن همه چيز از بالا، از جمله خبرها و نظرها.
۳ ـ يك رابطه صوفيانه ميان شاه و مردم كه با اينهمه پايه اشتباه ناپذير داد و ستدی داشت ــ بهرهمندیهای مادی در برابر قدرشناسی و ستايش. در اين رابطه جنبه صوفيانهاش تبليغاتی بود كه بيش از همه خود شاه باور میكرد ــ مانند بيشتر تبليغات بيروح و اداری آن زمان ــ و جنبه داد و ستديش همان بود كه مردم “سهم نفت“ میناميدند. قدرشناسی و ستايش نيز به زودی جای خود را به سينيسم و بياعتقادی همهگير اجتماعی داد.
۴ ـ احساس پرزور سربلندی ملی، دلسپردگی به افتخارات ايران پيش از اسلام، و به هزينه پايگان مذهبی.
در اين طرح كلی نيازی به اصلاحات سياسی در زمينه نهادها و رابطه ميان حكومتكنندگان و حكومتشوندگان ديده نمیشد. جنبههای ديگر توسعه سياسی، از تلاشهای محمدرضا شاه ــ همچنانكه رضاشاه ــ بهرهمند میگرديد: بالارفتن سطح زندگی، گسترش آموزش، رسانهها و ارتباطات بطور كلی، آشنائی با جهان بيرون تا آنجا كه بخشهائی از جامعه ايرانی عملا در فضای بيرون بسر میبرد، و طبقه متوسطی كه پيوسته بر نيروی خود میافزود. ولی اين زمينه سازیها بری از هر آگاهی بر پيامدها و كاربردهای implication آن صورت میگرفت. آن رابطه صوفيانه تصوری، با خود بيخبری مناسب چنان حالات را آورده بود.
ولی گذشته از رضاشاه، يك سرمشق ديگر نيز برای محمدرضا شاه میبود كه حتا كمتر از سرمشق پدر به آن اذعان میداشت. مصدق به عنوان كسی كه تا آن زمان هيچ كس چون او در دل مردمان جا نگرفت، نفوذ ديرپائی بر پادشاه گذاشته بود. همهپرسی بهمن ۱۳۴۱/ ۱۹۶۳ و کوشش خستگیناپذير برای گرفتن همه اختيار صنعت نفت و درگذشتن از مصدق يك گوشه اين نفوذ بود؛ درآمدن به صورت پيشوای ملت، صورت ديگر آن. شاه از مصدق آنچه را كه در بیاعتنائی به قانون اساسي و فرايند دمكراتيك كم داشت آموخت. در همهپرسی خود، كه همان اندازه فراقانونی بود ولی دستکم به نهادهای قانونی کاری نداشت، مانند سال۱۳۳۲ دستور داد صندوقهای رای مثبت و منفی را جدا از هم گذاشتند (هرچند ديگر درازگوشی را با لوحه مخالف بر در حوزه نبستند.) مصدق به زور از مجلس اختيار قانونگزاری گرفت، شاه هرچندگاه يك اصل “انقلابی“ اعلام میداشت و همه دستگاه قانونگزاری و اجرائی به جنبش ميافتاد كه صورت رسمی و در واقع تشريفاتی به آن بدهد ــ با نتايج قابل پيشبينی. اما اگر لايحههای قانونی مصدق را گروهی پس از رايزنی و بررسی تهيه میكردند و آنگاه اعلام میشد، شاه الهامات غيرعملی و عموما زيانآور خود را بیمقدمه و “ده فرمان“وار، از سينای دربارش نازل میكرد. مصدق اگر در پيكار ضداستعماری، آن فرهمندی را يافت، پادشاه در پيكار اصلاحات به جامه رهبر انقلابی در آمد و از او میگذشت. در واقع “انقلاب شاه و ملت“ پادشاهی را در ايران تغيير داد. شاه پا در جاپای مصدق نهاد و بار ديگر تجربه سزاريسم را تكرار كرد و به هيئت يك رهبر سياسی فرهمند درآمد كه مستقيما با مردم در ارتباط بود. مشروعيت نهاد پادشاهی يك بار ديگر و بيشتر، با محبوبيت شخصی پادشاه جانشين شد و هنگامی كه ركود و فساد و بحران اقتصادی و سياسی فزاينده و پرهيزناپذير، كشور و نظام حكومتی را فراگرفت نه محبوبيتی مانده بود و نه مشروعيتی.
محمدرضا شاه هيچگاه پيشوائی چون مصدق و پادشاه مقتدری چون رضاشاه نشد ولی دستاوردهايش از هر دو بويژه مصدق درگذشت. ثروتی كه به رهبری او در ايران توليد شد هيچگاه نه پيش از او به آن اندازه بود و نه پس از او رسيده است. پيروزیهای سياست خارجياش آرزوی رضاشاه میبود و هنگامی كه نوزده سال پس از مصدق، كنسرسيوم بينالمللي تنها به صورت خريدار نفت ايران درآمد، ملی شدن نفت به كاملترين صورت آن عملی گرديد.
در نخستين سالها كه همه به خوبی میرفت كسي در انديشه ورطه ميان سياست راكد و اقتصاد شكوفان نمیبود و تا آنجا كه مردم میتوانستند ببينند پيكر استوار شاه بر پاهای گلين قرار نمیداشت. او از همه برده بود، ولي محبوبيتش دليل مهمتري نيز داشت؛ او مهمترين نيروئی در ايران بود كه امر توسعه و نوسازی را در قلب مساله ايران گذاشته بود. در برابر طرح توسعه او پيام سرسپردگی شوروی حزب توده، انحرافی خيانتآميز مینمود و اجرای قانون اساسی جبهه ملی، بيرنگ و اندكی نامربوط جلوه میكرد. تشنگی جامعه به اصلاحات و تكان دادن كشور به پيش چندان بود كه جنبه اقتدارگرايانه و فراقانون اساسي حكومت محمدرضا شاه مخالفت پردامنهای بر نمیانگيخت. جبهه ملی كه بر اجرای قانون اساسی پای میفشرد در برابر آنچه انقلاب نام گرفت ــ و خالی از عنصر انقلابی نيز نبود ــ سرگشته ماند و همه به تظاهرات و اعتراضات دانشجوئی در تهران بسنده كرد. ولی دانشجويان در مخالفت با شاه به مبارزه با اصلاحات ارضی رسيدند و ارسنجانی با چارهگری معمول خود گروهی از روستائيان آزاد شده را به دانشگاه فرستاد و در زدوخوردی كه در تاريخ جنبش دانشجوئی جهان بيمانند است، اعتراضات دانشجوئی از نظر فيزيكی و سياسی و اخلاقی خرد شد. (تظاهرات بعدی و آخری را نيروهای ويژه درهم شكستند.) با انكار يا كنارهجوئی از اصلاحات ارضی و برنامه اصلاحی شاه بطوركلی، در آن سال (۱۳۴۱ / ۱۹۶۲) چپگرايان و “مليون“ ايران بطور كامل از واقعيات بريدند و از آن پس سياست ايران چنان در مسير آشتیناپذير حزبی صرف، در برابر ملی، جريان يافت كه عقل سليم و يكپارچگی integrity انتلكتوئل و اخلاقی را از فرايند سياسی در دو سوی طيف حذف کرد، و باخت نهائی هر دو را مسلم ساخت. پيكار آينده از آن نيروئی میبود، هرچند واپسنگر و ناهنگام anachronistic كه دستكم از يكپارچگی “انتلتوئل“ ــ اگر اين واژه را بتوان از يك فرسنگی درباره بنيادگرايان بكار برد ــ و اخلاقی، برخوردار بود و نيازی نمیديد كه چيزی را نبيند يا نديده بگيرد. خمينی و“حزب اللهی“هاي آن روزش منكر واقعيت اصلاحات نبودند؛ خود اصلاحات را انكار میكردند و تا آستانه پيروزی در ۱۳۵۷ / ۱۹۷۸ نيازی به فريب دادن ديگران و خودشان نيافتند. سخن آخرشان را نوشته به دست مردمی دادند که يا اثری در آنها نکرد و يا ساواک نگذاشت بخوانند.
در“ انقلاب شاه و ملت“ اصلاحات به صراحت به عنوان جانشينی برای دمكراسی در نظر گرفته شد. سهم مردم در“انقلاب،“ “بعدی“ بود و مردم از ابتكاراتی كه از بالا میآمد پشتيبانی كردند (همهپرسی شاه از همهپرسی مصدق بسيار پر رونقتر بود) و اين روندی بود كه ادامه يافت. ولی پس از چند اصل با ربط و عملی، كار به نمايش كشيد، همه جنبههای زندگی ملی در قالب اصول “انقلابی“ رفت (۱۹ اصل) كه يا مانند انقلاب اداری و انقلاب آموزشی روي كاغذ ميماند (از انقلاب اداري، اطاقي در بسته در هر موسسه دولتي با پلاكي بر در آن ماند و انقلاب آموزشی به صورت سه نوبتی كردن آموزشگاهها درآمد تا همه كودكان و نوجوانان به اصطلاح به آموزش رايگان دسترسی يابند؛) و يا به صورت حساب سازی و فرار سرمايهها به خارج درمیآمد (اصل سهيم كردن كارگران در موسسات.) برنامه اصلاحی ژرفی كه در آغاز، انرژیهای سازنده جامعه را آزاد كرد اندكی نگذشت كه به يك وسيله روابط عمومی فروافتاد كه هيچكس را جز خود شاه تشنه تبليغات متقاعد نمیكرد.
هر نگاه سرسری به ايران اوايل دهه ۵۰ / ۷۰ نشانههای نگرانیآور را میديد و ضرورت بازگشودن نظام را بر نگرنده آشكار میساخت. كاميابی قابل ملاحظه نخستين دهه اصلاحات، پنج گرايش خطرناك را كه از پيش بودند نيرومندتر ساخته بود:
۱ ـ اتاتيسم. دولت همه كارها را، هرچه مربوط به زندگي ملي، يا خود اداره ميكرد يا بر آن مقررات نالازم میگذاشت. سازمانهای بزرگ و كوچك اداری، خوراك به نوآموزان و دانشآموزان میدادند، به خرده فروشی و مغازهداری میپرداختند، و از گندم تا تراكتور توليد میكردند. اين دستگاه اداری فراگيرنده، بر منابع ناچيز مالی و مديريت دولتي ايران فشاری كمرشكن ميآورد و ناكارائی و فساد صدها سال خانه گرفته در حکومت ايران را ابعاد تحملناپذير میبخشيد.
۲ ـ تمركز اقتدار و مسئوليت در بالای پايگان قدرت. به گفته طنزآميز يك كارشناس امريكائی در آن روزها شاه در هر دقيقه يك تصميم میگرفت (از جمله تعداد طبقات ـ۱۴ـ آپارتمانهائی كه زمين گستران سودجو و نزديك به بارگاه قرار بود در تنها فضای باقی مانده تنفس تهران بسازند، به نامهاي گريزناپذير شهستان و مهستان.) اين درجه اقتدار و مسئوليت، محدوديتهای آشكار “كاراكتر“ و “انتلكت“ يك فرد را در سراسر استراتژی و مديريت توسعه ايران بازتاب ميداد. تاكيدهای فراوان نخستوزيران (بويژه نمايشهای زننده كسانی مانند اقبال و هويدا) بر اينكه هيچ كارهاند، شاه را آماج ناخرسندیهای برحق و ناحق مردمان میكرد.
۳ ـ دلبستگي مبالغهآميز شاه به مسائل دفاعی و استراتژيك و بينالمللی، و مسلم گرفتن بيش از پيش كشور خودش. آسودگی و خوش خيالی او، هرچه آشوب در زير سطح نه چندان آرام جامعه متراكمتر میشد، از شگفتانگيزترين پديدههای سالهای پايانی پادشاهی است. بيدار شدن بر حقيقت بيزاری و طغيان مردم از رژيم در آن اواخر، چنان برايش نامنتظر و ناگهاني بود كه روان شكننده او را ــ بويژه در تن بيمار رو به مرگ آن دو سه سال ــ خرد كرد و هر اراده پايداری را گرفت.
۴ ـ غفلت از روستاها و كشاورزی و جمعيت روستائی ايران. شاه از اين يادآوری پيروزمندانه خسته نمیشد كه ايران در شهرنشينی ــ و نه شهرگرائی، كه نخستينبار اروپائيان با از ميان بردن تفاوتهای عمده زندگی در شهر و روستا نشان دادند ــ بر راه امريكا میرود. ولی او با نگرش آماری معمول خود كه هرگز به ژرفای مسالهای نمیرفت (سياست جهانی و ژئواستراتژی به كنار) فراموش میكرد كه در امريكا روستاها شهری میشدند، با آمدن اسباب زندگی آسوده شهر؛ و در ايران شهرها به روز روستاهای عظيم میافتادند ــ با زاغهنشينانی كه تنها زور برهنه و بيرحمانه میتوانست در كوتاهمدت جلو انفجار سرخوردگیشان را بگيرد. اين غفلت از سوی رهبری كه جای خود را در تاريخ، بيشتر با اصلاحات ارضی بدست آورده بود شگفتاورتر است.
۵ ـ تكيه تحقيرآميز به امريكا. شاه با همه دلمشغولیاش به سرمشق مصدق، احساسات ملی زورمند ايرانيان را كه در اوضاع و احوال ويژه میتوانست به بيگانه ستيزی برسد از ياد برده بود. ايران به امريكا و كارشناسان امريكائي نيازمند میبود ولی تا حدودی. دشمنانش هنگامي كه توانستند وصله وابستگی به امريكا را به او بچسبانند كاریترين ضربه را زدند.
۶ ـ فداكردن آموزش به سود اولويتهای ديگر. ايران میتوانست در آن سالها بيسوادی را ريشه كن كند و يك پايه استوار آموزشی براي پيشرفتهای ريشهدارتر و تندتر بسازد. ولی بيسوادی در نيمی از جامعه ماند و در زمينه آموزش هم نگرش آماری چيره بود و مهم نبود كه دبستانها و دبيرستانها چه بيرون میدهند و آموزگاران و دبيران خشمگين و ناخرسند، در آموزشگاههای نامناسب و محقر، انگيزه ندارند و سطح بيشتر دانشگاهها پائين است.
اينهمه را ميشد با گشودن سياست به همراه رشد و توسعه جامعه و در فرايند تصحيح كننده دمكراتيك تغيير داد. جامعه ايرانی هرچه هم امنيت و رونق و رفاه اقتصادي میخواست آرمان دمكراتيك مشروطه را از ياد نبرده بود و با افزايش رونق و رفاه، بيشتر دمكراسی میخواست و از پابرجائی استبداد، و سوءاستفادههای آن برآشفتهتر میشد. شاه برعكس با هر كاميابی، و بنا بر منطقی كه در پشت طرح كليش بود، قدرشناسی بيشتر مردم و قدرت گرفتن بيشتر خود را میخواست. يكبار ديگر فرصت پايهگذاری نهادها و كاركردها و جاگير كردن روحيه دمكراتيك از موضع قدرت و به شيوه منظم از دست رفت. ضرورت مشاركت فعال عمومی برای كاميابی برنامههاي توسعه به چيزی گرفته نشد. وسوسه اقتدار شخصی و فرض نادرست پيشرفت به بهای دمكراسی، چيره آمد.
اما آيا پيشرفت و اصلاحات تنها به بهای دمكراسي امكانپذير میبود؟ پاسخش را نميدانيم و نتيجهاش را بدبختانه میدانيم. هرچه بود، خوار شمردن دمكراسی تا حد مخالفت ايدئولوژيك بالا برده شد. مردمسالاری، شيوه حكومت جامعههای رو به انحطاط، و خود نوعی ديكتاتوری به قلم رفت. (در دوسال سرمستی و بدمستی درامدهای سيلابی نفت، پادشاه زبان به تحقير دمكراسیهای بزرگ باختری گشود ــ همان استدلالهای فرسوده فاشيستها و كمونيستها و اکنون بنيادگرايان اسلامی. هيتلر هم تا جنگ به رستورانهای معمولی میرفت و میگفت به همين دليل روزولت ديكتاتور است و نه او؛ ولی هيتلر دستكم به رستورانهای معمولی میرفت.)
رضاشاه هيچ شكيبائی برای دمكراسی نداشت؛ مصدق از دمكراسی، زبان و سخنسرائيش را بيشتر میپسنديد؛ محمدرضا شاه كه يك دشمنی ناصرالدين شاهی با قانون و آزادی پيدا كرده بود آن را از اصل نفی میکرد و برای بهروزی كشور زيانمند میشمرد. اما بهروزی برای هر كس تعريف خود را دارد. توده مردم ايران نه آمارهای رسمی پيشرفتها را میخواند و باور داشت، مانند پادشاهی كه خدايگان شده بود و ديگر به دستبوس خرسند نمیبود و پابوس دربارهای كهن را نيز چشم میداشت (هرچه محبوبيت واقعی پادشاه كاهش میيافت و مردم دورتر ميشدند علاقهاش به گرفتن القاب فزونی میگرفت: آريامهر، فرمانده، خدايگان) و نه احساس خرسندی او را از آن آمارها میداشت. مردم بهبود وضع خود را با فاصله روزافزون با طبقه نوكيسهای میسنجيدند كه اعضايش برای خريد ميهمانی خود يا ديدن فيلم يا آرايش سر به اروپا میرفتند. پس از آنكه فزوني آبشارآسای بودجههای 1354 ـ 5 / 1975 ـ 6 به كسر بودجه باور نكردنی سال ۱۳۵۶/ ۱۹۷۷ رسيد، و كمبودها باز به ناخرسندی مردم دامن زد، و بار ديگر دمكراتها با تاكيدشان بر حقوق بشر، جای جمهوريخواهان همراهتر را در انتخابات رياست جمهوری امريکا گرفتند، كوششهای نيمدلانه و، ديری نگذشت، از موضع ضعف، برای بازكردن فضای سياسی نتوانست چارهاي برای بحران بالاگيرنده محبوبيت ـ مشروعيت پادشاه باشد.
حتا در بهترين اوضاع و احوال نيز گشودن فضای سياسي دو شرط لازم دارد: يك رهبری سياسي پر قدرت كه بتواند از يك پيكار طولانی و پيچيده و پر از فراز و نشيب برآيد؛ و يك استراتژی پيش انديشيده كه دارای انعطافپذيری تاکتيکی كافی باشد و هر روز تغيير نکند. بر اين هر دو اگر كمترينهای از همرائی در جامعه افزوده نشود هيچ نمیتوان فرجام كار را تضمين كرد. میبايد بيشتر نيروهای سياسي در ضرورت يك فرايند گام به گام و سنجيده همداستان شوند و رگه اعتمادی در هيئت سياسی بتوان يافت. در ايران ميانه دهه ۵۰ / ۷۰ چنانكه در عمل آشكار شد هيچيك فراهم نبود. رهبری سياسی در منتهای قدرت به نظر میرسيد، ولی تنها در روزهای بهتر. با نخستين تندر انقلابی از جبروت شاهانه اثری نماند و شاه در همان هيئت ترسان و مرداد ۱۳۳۲ پديدار شد كه دست به هيچ كار قاطعی نمیزد و وقت میكشت و اطمينان پشت اطمينان از امريكا و انگليس و به صورت نوشته میخواست؛ استراتژی گشايش سياسی تا دشواریهای جدی بروزكرد به تندی فروريخت و به صورت مسابقهای درآمد، ميان امتيازاتی كه حكومت پيشاپيش میداد و درخواستهای نيروهای مخالف به رهبری خمينی كه پيوسته بالاتر میرفت؛ و هيئت سياسی به ميدان جنگ هفت لشگر میمانست ــ هر كدام تنها برای خود. رژيم پادشاهي كه در سال انقلاب معلوم شد چه اندازه موريانه خورده بود ــ هم استبدادگرا و هم لرزان و ميان تهی ــ نتوانست هيچ ايستادگی را در برابر موج انقلابی سازمان دهد، كه در اوضاع و احوال آن روز ايران به خوبی امكان میداشت. نيروهائی نيز كه بيخودانه به آن موج پيوستند، تا توفان شد، بر هيچ چيز جز رفتن شاه همداستان نمیبودند.
يك دوره شانزده ساله بيمانند در تاريخ ايران ــ از نظر حجم كارهائی كه از پيش رفت ــ چنان به آسانی و تندی در گردباد انقلاب درهم نوشته شد كه انقلابيان پيروزمند نيز چشمانشان را از ناباوری میماليدند. در آغاز آن دوران خروشچف پيشبينی می كرد كه ايران چون سيبی رسيده به دامن شوروی خواهد افتاد. محمدرضا شاه اگر هيچ نتوانست، پيشبينی خروشچف را با رساندن جامعه ايرانی به گرد كاروان “تمدن بزرگ“ ناممكن ساخت. ولی سيب به هر حال رسيده و حتا گنديده بود و به دامن اسلامگرايان افتاد كه در آستين نظام سياسی ساخته خودش پرورش میيافتند و از درون عمل كردند.
پانوشتها
۱ ـ جلال متينی: دكتر مصدق، راهآهن سراسری ايران و سلطان احمدشاه، ايرانشناسی، سال يازدهم، شماره ۱، بهار ۱۳۷۸
۲ ـ در آن سالها درباره سودمندی تكيه به امريكا، درجهای از همرائی در ميان نيروهای غيركمونيست بود. مصدق در جلسه ۲۶ مرداد۱۳۳۰ مجلس در بحث گرفتن وام ۲۵ ميليون دلاری از بانك صادرات و واردات امريكا گفت: “مملكتي كه از او وام میگيريم به هيچ وجه غرض و مرضی ندارد و مملكتی نيست كه چشم به خاك ما دوخته باشد. حتي بطوری كه آقايان اطلاع دارند فيليپين را كه امريكا به عنوان مستعمره خود داشت كم كم آزاد كرد. دولت امريكا مرام خود را بر روي كمك به تمام دول دنيا قرار داده است و مرامش حفظ استقلال تمام ممالك جهان است… امريكا حرص و آز توسعه طلبی ندارد.“
او همچنين در ۸ اكتبر همان سال۱۹۵۱ در فرودگاه نيويورك گفت: “همان قسم كه دويست سال قبل امريكائیها با استعمار جنگيدند و انگليسها را بيرون كردند ما هم منتظريم كمك نمايند تا فرشته آزادی را دربر گيريم .“
۳ ـ خاطرات دكتر كريم سنجابي، ضميمه روزنامه اطلاعات، ۲۰ مرداد۱۳۷۲، تهران
۴ ـ يادداشت ۱۸ اوت ۱۹۵۳ (۲۷ مرداد ۱۳۳۲) والتر بيدل اسميت قائم مقام وزير خارجه امريكا به رئيس جمهوری: “…عمليات با شكست روبرو شد… اكنون ما ناچاريم با نگاهی كاملا متفاوت به اوضاع ايران بنگريم و اگر ميخواهيم چيزی از مواضع خود را در آن كشور حفظ كنيم احتمالا مجبور خواهيم شد با هر تدبيري شده خودمان را به مصدق نزديك کنيم…“ اسناد روابط خارجی امريكا، جلد دوم ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوی و اصغر اندرودی، ۱۳۷۷ تهران.
۵ – James Risen, The C.I.A. In Iran ,The New York Times, 16.4.2000
۶ – William A. Warn, Mission for Peace, Ibex Publishers Ind. 1999
۷ – Kermit Roosevelt, Counter Coup, MC Graw Hill New York, 1979
۸ ـ مويارا د مورانس روزن، ترجمه رضا رضائی، مروری بر عمليات “آژاكس“ :كودتای ۲۸ مرداد، نگاه نو، تهران، آذر ـ دي ۱۳۷۲
۹ ـ خاطرات خليل ملكی ،اروپا، ۱۳۶۰
۱۰ – Habib Ladjevardi, The Origins of Support for An Autocratic Iran, International Journal Of Mid. East Studies. No15, 1979




















