بيرون آمدن از مرداب انديشه و تاريخ

فصل يازدهم

                       بيرون آمدن از مرداب انديشه و تاريخ

   جامعه پويا با سرعت دگرگشت‌هايش شناخته مي‌شود، چه در زمينه‌هاي مادي و چه در گفتمان. گفتمان discourse در اينجا به معني مجموعه ايده‌هاي مسلط بر بحث سياسي آمده است و نيازي به تاکيد بر اهميت آن در شکل دادن به فرهنگ و سياست يک جامعه نيست. ايران که تا دهه‌هاي پاياني سده نوزدهم جامعه‌اي ايستا بود از آن زمان در برخوردهاي روزافزونش با اروپا اندک اندک آغاز کرد از رکود سده‌ها به در آيد. از آن دهه‌ها تا امروز چهار گفتمان را مي‌توان بازشناخت که کمابيش با چهار نسل ايرانيان صد و اند ساله گذشته مطابق است، اگر دوران هر نسل را بيست و پنج تا سي سال بگيريم. (نسل چهارم در کار يافتن گفتمان متفاوت خويش است.) نياز به گفتن ندارد که زندگي فعال افراد معمولا بيش از دوران يک نسل را مي‌پوشاند و در هر دوران، زندگي افرادي از دو يا سه نسل بر هم مي‌افتد.

   نسل اول، نسل جنبش مشروطه‌خواهي بود و گفتمان آن را يک تاريخنگار آن جنبش در “انديشه آزادي و ترقي“ خلاصه کرده است. نسل جنبش مشروطه به جامعه ايراني بويه پيشرفت را از روي نمونه اروپائي داد که ديگر با همه افت و خيزها هرگز رهايش نکرد: ساختن يک دولت مدرن با نهادها و روابط قانوني؛ بهم بستن تکه‌پاره‌هاي ميهن و برانگيختن سربلندي ملي؛ آزاد شدن از استبداد سلطنتي، آشفتگي خانخاني و ارتجاع آخوندي؛ گسستن زنجير سنت‌ها از دست و پاي زنان؛ رهانيدن توده‌ها از شرايط زندگي قرون وسطائي؛ پيوستن به کاروان علم و معرفت امروزي. گفتمان آن نسل اول با آنکه در رعايت مذهب و جايگاه آن در سياست و جامعه دنباله گذشته هزاره‌اي مي‌بود آشکارا با نسل‌هاي پيشين تفاوت داشت؛ گسست نماياني با ابعاد تاريخي و دورانساز بود و جامعه را چنان از پايه‌هايش تکان داد که ديگر برگشت‌پذير نبود. آن نسل در بقايايش تا پادشاهي محمدرضا شاه کشيد و گروه بزرگي از مديران و رهبران را به ملت داد که تاريخ صدها ساله به خود نديده بود.

   نسل دوم در پادشاهي رضاشاه باليد و نخستين نسل ايراني بود که توانست در خود ايران براي زندگي در يک جامعه امروزي و اداره آن پرورش يابد. گفتمان آن اساسا دنباله نسل اول بود ولي در جاهاي مهمي از آن جدا مي‌شد. تاکيد بيشتر بر ناسيوناليسم ايراني، دوري گرفتن از مذهب در سياست، و يک رگه نيرومند اقتدارگرائي، که به بي‌اعتقادي به دمکراسي دست‌کم در شرايط ايران انجاميد، ويژگي‌هاي گفتمان آن نسل بود. انديشه آزادي و ترقي در نزد آن به ترقي به بهاي آزادي دگرگشت يافت. ولي نسل رضاشاهي در همان نخستين مرحله به زلزله جنگ دچار شد که سير عادي جامعه را متوقف کرد و در خود آن نسل شکافي انداخت که گذر هفت دهه نتوانسته است برطرف سازد. سال‌هاي جنگ نه تنها برنامه نوسازندگي modernization جامعه و پايه‌ريزي زيرساخت‌هاي يک کشور امروزي را متوقف کرد و نگذاشت معناي آن اصلاحات، بيشتر و بهتر فهميده شود، ترديدهاي جدي درباره خود آن طرح نوسازندگي پديد آورد و اولويت‌هاي ملي را تغيير داد. شکست سياست خارجي رضاشاه به سرتاسر دوران استثنائي فرمانروائيش افکنده شد و تنگناهاي روزافزون مديريت يک تنه او را بيش از اندازه بزرگ گردانيد. نارنجک جنگ، گفتمان نسل دوم را تکه تکه کرد.؛ ديگر از يک گفتمان نمي‌شد سخن گفت ــ وضعي که به گفتمان نسل سوم نيز کشيد. بخش بزرگي از نسل دوم برضد گفتمان رضاشاهي برخاست، چه در صورت مذهبي ارتجاعي خونخوار خود، و چه در راه ‌رشد غيرسرمايه‌داري با هدف و به بهاي تجزيه ايران و بردنش به پشت پرده‌آهنين، و چه در بهترين صورتش ناسيونال دمکرات‌هاي مصدقي که همه چيز را در مبارزه ضداستعماري و پاک کردن حساب با رضاشاه خلاصه کردند. آنها به تک محصولي شدن اقتصاد ايران (نفت) از پس از سوم شهريور و اشغال ايران مي‌تاختند ولي سياست ايران را تک موضوعي (نفت) ساختند. مصدقي‌ها ضمنا نمونه‌اي از دمکرات‌هاي غيرليبرال بودند.

   ولي آن بخش نسل دوم که به نوسازندگي غيردمکرات گفتمان رضاشاهي وفادار مانده بود آن اندازه کشيد که فرهنگ و زيرساخت اقتصادي و اجتماعي ايران را در گردباد دگرگوني اندازد و آن را به پايه‌اي برساند که چندسالي بيشتر به مرحله زمين کند takeoff فاصله نداشته باشد. ناسيوناليسم و ترقيخواهي عناصر مسلط آن گفتمان ماند و سرانجام به آن درجه از استقلال نيز رسيد که صنعت نفت ايراني شد و امنيت ملي ايران را برپايه همکاري با امريکا و نه به عنوان يک دولت دست نشانده به درجه‌اي که پيش و پس از آن نبود تامين کرد. اما آن استقلالي بود که خود رهبري سياسي حقيقتا باور نداشت و در غلبه پارانويا و شکست‌پذيري، از تصور باطل اينکه امريکا پشت نا آرامي‌هاي سال 1357 / 1978 است به تسليم و هزيمت افتاد.

   گفتمان نسل سوم که به سال‌هاي محمدرضاشاه بر مي‌گردد امتداد نسل دوم بود در صورت افراطي‌تر آن. در جنگلي از مکتب‌هاي فکري، تنها وجه مشترک، سازش‌ناپذيري مي‌بود که در جاهائي به روياروئي مرگ و زندگي مي‌رسيد. اگر در گفتمان نسل دوم هنوز توسعه و رسيدن به اروپا غلبه داشت، نسل سوم در بخش پيروزمند خود از آن روي برتافت و غرب‌ستيزي و انقلابي‌گري جهان سومي و شهادت‌طلبي شيعي ـ مارکسيستي را در ترکيبي که حق اختراعش به همان نسل سوم برمي‌گردد جاي آن گذاشت. بازگشت به مذهب که در نسل دوم و پس از جنگ آغاز شده بود در اين دوره بالا گرفت. اگر پيش از آن بهره‌برداري رياکارنه از مذهب چه در گروه حاکم و چه در مخالفان دست بالا را داشت اکنون شيفتگي روزافزون به نمادهاي مذهبي در نزد سران روشنفکري، ديگر نه خبر از عوامفريبي بلکه عوامزدگي محض مي‌داد. سرامدان فرهنگي در تلاش براي همانندي به توده‌ها، چنانکه آنها را تصور مي‌کردند، نه تنها قدرت سياسي بلکه آينده بهتر ميهن را مي‌جستند. گفتمان نسل سوم در واپسنگري و مرگ‌انديشي و ستروني خود پيروزي بر گفتمان نسل جنبش مشروطه بود و شکستي را که نشانه‌هايش در همان نسل دوم پديدار شده بود کامل کرد.

   آن نسل انقلاب را همان صفت به خوبي بيان مي‌کند. مردمي که دست به چنان انقلابي زدند طبعا نمي‌بايد در بهترين شرايط عقلي و اخلاقي بوده باشند. کدام ملت پيشرفته‌اي برخوردار از کمترينه عقل سليم در دهه‌هاي پاياني سده بيستم براي برقراري “حکومت اسلامي،“ بزودي جمهوري اسلامي، دست به انقلاب شکوهمندي مي‌زند که با آتش‌زدن سينماها و نماز همگروه روشنفکران بي‌نماز در پشت سر روحانيان تشنه پول و مقام و دشمن تجدد آغاز گرديد؟ همه قدرت‌هاي جهان نيز اگر گرد آيند و توطئه کنند نمي‌توانند چنان انقلابي را با چنان رهبري و پيام، بر ملتي که چشم و گوش خود را بر خرد و صلاح‌انديشي نبسته باشد تحميل کنند چه رسد که او را چنان بفريبند که با نفس خود و به مراد هواي خويش چنان شاهکاري را«مرتکب» شود (با وامگيري از نويسنده درگذشته‌اي که بويژه از نظريه توطئه هواداري مي‌کرد).

   انقلاب، و حکومتي که از کوزه آن تراويد تبلور کوردلي و سقوط اخلاقي جامعه‌اي بود ــ از گروه‌هاي فرمانروا تا زاغه‌نشينان ــ که به هيچ ارزش والائي باور نداشت، مگر آن را در شعارهاي ميان‌تهي مي‌پيچيد؛ و اگر فرصت‌طلبي و سودجوئي عموما بدفرجام، انگيزه‌اش نمي‌بود لگامش يکسره در دست احساسات مي‌افتاد و کمترين شراره‌اي، پر کاه وجودش را آتش مي‌زد. انقلاب اسلامي را ائتلافي از يکسونگري روحيه‌هاي توتاليتر، و سينيسم قدرت‌طلبان بي‌ملاحظه و آرمانگرائي سايه مردان ترحم‌انگيز سازمان داد؛ و هيچ دستياري آماده به خدمت‌تر از گروه فرمانروائي که در بي اعتقادي و پوسيدگيش، اشرافيت فرانسه و روسيه را روسپيد کرد نيافت. اگر بزرگيي در آن بود منظره خودکشي جمعي ملتي بود که خود را به اميدهاي واهي از کوره راه اکنوني رو به آينده، به مغاک آينده‌اي رو به گذشته افکند.

   انقلاب اسلامي فرازي بود که آن نسل مي‌جست و به آن رسيد. به رهبري شخصيت‌هاي فوق بشري و مقدسان سزاوار همان نسل، انتقام هفت دهه غربگرائي؛ دور افتادن از اصل؛ و اصلاحات وارداتي گرفته شد. ديگر بالاتر از آن نمي‌شد خواست و چنانکه زود آشکار شد پائين‌تر از آن نمي‌شد رفت. گفتمان سياسي در ايران به چنان ورطه‌اي افتاده بود که ناچار بايست راه بالا مي‌گرفت.

***

   نسل سوم با انقلابي که فرا آورد و قرباني آن شد به ناچار بزرگ‌ترين مسئوليت را در برابر تاريخ و مردم ايران دارد. زنان و مرداني که در بهترين دوران تاريخ چند صد ساله ايران از نظر امکانات پرورش يافتند و بدترين سرنوشت را براي خود و کشور رقم زدند اين بدهي را اگر نه به آيندگان، دست‌کم به خود دارند که دستي به جبران برآورند. موضوع اين نيست که کساني خوب و ديگران بد بوده‌اند. همه خودشان را خوب و بهتر مي‌دانند و ثابت کردن اين که خوب و بد چه کساني بوده‌اند به جائي نخواهد رسيد. موضوع، يک نسل ايرانيان است که داشت بهترين را مي‌ساخت و سر از بدترين درآورد. اين نسل سه دهه‌اي فرصت براي جبران داشته است و با آن چه کرده است؟ پاسخ را مي‌بايد در آثار و فعاليت‌هاي نمايندگاني از اين نسل جستجو کرد که در شمار برندگان انقلاب نيستند و از کمترينه‌اي از آزادي برخوردار بوده‌اند. برندگان، اين سال‌ها را در برسازي نظام ولايت فقيه که ديگر زير نظر مستقيم امام زمان کار مي‌کند سپري کرده‌اند. آنها اگر هم جبراني بدهکار بوده‌اند ناچيز کردن ميوه‌هاي هفت دهه تلاش براي وارد کردن ايران به جهان امروز بوده است که با جديت در کار آن‌اند. اين بازندگان، در توده‌هاي بزرگ خود، هستند که انگيزه هر روزي براي درآوردن چيز با ارزشي از زندگي‌هاي تباه شده خود داشته‌اند. از آنها چه چيز با ارزشي درآمده است؟ آيا نسلي که دهه‌ها و سال‌هاي پاياني خود را مي‌گذراند تنها به اين شناخته خواهد شد که خود را از يک دوره دشوار که با همه بدي‌هايش مي‌توانست بهتر شود به يک فاجعه تاريخي انداخت؟

   يک نگاه به منظره کلي (و استثناها فراوانند) نگرنده را به اين نتيجه تاسف‌آور مي‌رساند که نسل سوم، نسل انقلاب، بررويهم راي به برکناري خود داده است. پس از سه دهه جنگ بر سر گذشته و توجيه و تبرئه خود و محکوم شمردن ديگران، کار نماياني از بيشتر آنچه از اين نسل زنده است، انتظار نمي‌توان داشت. بيشتر نمايندگان اين نسل اشتباهات خود را پيراهني نمي‌دانند که مي‌توان از تن درآورد و عوض کرد. آنان ترجيح مي‌دهند خود را در کفن اشتباهاتشان بپيچند. جهان همان بايد باشد که زماني براي آنان بوده است. مهم‌ترين وظيفه آنها در زندگي نشان دان حقانيت خودشان و محکوميت مخالفان و دشمناني است که ايران و آنها را به چنين هيئت غم‌انگيزي درآورده‌اند. آنها نيز به شيوه خود در پي جبران‌اند ولي جبران به صورت انتقامجوئي از گذشته، گذشته‌اي که گوئي بي هيچ مداخله آنها روي داده است.

   گفتگو درباره نيک و بد آن روزها و نقش‌هاي بازيگرانش به اين سادگي‌ها به جائي نمي‌رسد و کاش بخشي از انرژي ذهني که در بررسي انقلاب صرف مي‌شود در خود آن صرف شده بود. به نظر نمي‌رسد دست‌کم تا نسل انقلابي و رسوباتش در نسل‌هاي بعدي زنده است انتظار رسيدن به يک همرائي از بيشتر آنها را بتوان داشت. ما براي آنکه به نتيجه کارآمدني براي آينده و امروزمان برسيم بهتر است تکيه را نه بر آنچه هر کس کرد بلکه آنچه دست داد بگذاريم. اگر آنچه روي داده به اين بدي است مي‌بايد تکيه را از بازيگران برداشت و به علت‌ها پرداخت، زيرا بازيگران هيچ‌کدام به تنهائي نمي‌توانستند چنين چشم‌انداز گسترده نکبت و شوربختي را در برابر جهانيان بگسترانند. چرا با بهترين نيت‌ها در بيشتر دست درکاران بدترين نتيجه‌ها دست داد؟ چنين نگرشي احتمالا يک پيامد فرعي نيز دارد که کاستن از بددلي‌ها (آنتي پاتي) و آماده کردن زمينه براي همرائي است. انقلاب برنده‌اي نداشته است؛ اينها نيز که برنده شده‌اند و بر خوان يغما افتاده‌اند اسلام عزيزشان را قرباني کرده‌اند. اسلام ديگر در جامعه ايراني به پايگاه سنتي‌اش باز نخواهد گشت و بجاي تعيين کننده روندهاي اجتماعي، تابعي از روندها خواهد بود. اگر در گذشتة پيش از حکومت اسلام، عوامل سياسي و اجتماعي ديگر به اسلام واکنش نشان مي‌دادند، در آينده، اسلام است که مي‌بايد در برابر عوامل ديگر واکنش نشان دهد و خود را سازگار کند. اين روند هم اکنون در جمهوري اسلامي ديده مي‌شود.

   بازندگان اصلي، آنها که از کنار سفره بر کنده شدند؛ و آنها که در گوشه سفره نيز نشيمني نيافتند، اکنون مي‌توانند از بابت شکست مشترک دست از گريبان يکديگر بردارند و به آينده‌اي که مي‌بايد از چنان شکست‌هائي بري باشد بينديشند. ما به اندازه سهم خود و چند نسل بعدي از شکست بهره داشته‌ايم و حتا ملت ما نيز به پايان ظرفيتش رسيده است. طرز تفکرهاي گذشته بود که ما را به اينجا رساند.

   اما مسئله ايران آشکارا موضوعاتي نيست که بيشتر انرژي اين نسل در آن رفته است. آن هشتاد درصد جمعيت که گذشته نسل سوم را نزيسته است نمي‌تواند حساسيت بيمارگونه بسياري از نمايندگان نسل پيش از خود را به نام‌ها و روزها و رويدادهاي دوردست دريابد. هنگامي که در برابر واقعيتي به زنندگي جمهوري اسلامي هنوز بحث بر سر هشتاد سال و پنجاه سال پيش است و اينکه گناه انقلاب به گردن چه گروه و گرايش‌هائي بود؟ چاره‌اي نمانده که نگاه از اين نسل به نسل چهارم، نسلي که دستي در انقلاب و پيش از آن نداشته است يا جوان‌تر از آن بوده است که مسئول آن دوره‌ها باشد، بيفتد. ولي اين تصوير، سراسر نوميدي نيست. بسياري از اين زنان و مردان اگر هم آشکارا نگويند در ميان خودشان به انتقاد از خود پرداخته‌اند و در برابر مخالفشان مدارائي نشان مي‌دهند که هيچ از بهترين مجامع غربي کم ندارد. کساني دوستي در عين مخالفت را کشف کرده‌اند. حتا اگر هم جز موافق طبع خود نخوانند باز زيستن در فضاي ذهني که، برخلاف محافل ديگري در صف مقابلشان، از خواندن و آموختن بيگانه نيست ممکن است سرانجام به ياري‌شان بيايد. شايد آهنرباي نسل چهارم ايران آنان را به خود بکشد و از گفتمان پژمرده خودشان بيرون بياورد. آن گفتمان در جمهوري اسلامي تحقق يافت، نيت انقلابيان هر چه بوده باشد، و ديگر بخت زندگي ندارد. بقاياي نسل انقلاب هر اندازه در آشيانه‌هاي خود احساس آسودگي کنند صداي امواج کوه‌پيکر نسل چهارم ايران نو را مي‌شنوند که بر خاکريزهايشان مي‌خورد.

   اگر تا کنون ميدان در دست نسل انقلاب بود و گزيري از کارکردن با و بر روي آن نمي‌ماند اکنون ده‌ها ميليون ايراني، زمين سياست را بر چند ميليون بازماندگان دوره‌اي که حتا نمي‌تواند سرش را از گريبان خويش بردارد تنگ مي‌کنند. ما لازم نيست خود را در عوالم سترون مردماني که در يک دوره تاريخي يخ زده‌اند گرفتار کنيم. مي‌توان گذشته‌اي را که همه چيزشان است به آنان واگذاشت که هر چه مي‌خواهند با آن بکنند (بررسي گذشته و آموختن از آن چيز ديگري است و بويژه براي نا آشنايان لازم است.) اکنون مي‌توان با آرزوها و انديشه‌ها و مبارزات مردمي دمساز شد که شصت در صد و بيشترشان پس از انقلاب به جهان آمده‌اند و هر روزشان چالشي است.

   اين نسل تازه در ايران در يک فضاي انباشته مذهبي بزرگ شده است و رويکرد attitude به مذهب مهم‌ترين عامل در شکل دادن شخصيت سياسي آن بوده است. جدائي بزرگش از گفتمان نسل سوم به همان برمي‌گردد. پس از يک دوره شستشو در آل‌احمد و شريعتي و بازرگان و مطهري و خميني و اکنون جنتي، واکنش روزافزون اين نسل، گريز است؛ گريز از هرچه مذهب در سياست، و پيچيدن مذهب در آنچه به خواست‌هايش نزديک‌تر است که همان است که خميني هم در جهت ديگري مي‌کرد؛ ولي در نزد بخش‌هائي از اين نسل تازه تا گريز کامل هم کشيده است. چنين واکنش راديکالي به مسئله مذهب در جامعه در تضاد با گفتمان پيشين و باز گشتي به عرفيگرائي نسل اول و دوم است که در زمينه آزادي و ترقي نيز روي داده است. گفتمان نسل چهارم به صورتي روزافزون، آزادي و ترقي در باززائي سده بيست و يکمي آن است. جامعه ايراني پس از چند ده سالي بيراهه رفتن بار ديگر رخ بسوي تجدد مي‌نهد؛ اين بار تجدد در صورت جنبش مشروطه و نه رضاشاهي آن که اسبابش نيز فراهم نيست. در اين بازگشت ضرورتي است. طرح ناتمام مدرن کردن ايران را باز مي‌بايد از سرگرفت، با دستي که تواناتر شده است و چشمي که بلندتر مي‌بيند. بازرگان و شريعتي هنوز در پاره‌اي محافل روشنفکري در ايران به زندگي خود ادامه مي‌دهند ولي هر گروهي کفن‌پوشان اشتباهات خود را دارد. کساني صرفا نمي‌توانند از قالب‌هاي ذهني خود به در آيند. اين روشنفکران چنانکه بسيار پيش مي‌آيد به عقل سليمي که توده‌ها را به راه درست مي‌اندازد اجازه مداخله در نظريه‌بافي‌هاي خود نمي‌دهند. آن توده‌ها به عقل سليم دريافته‌اند که از بازرگان و شريعتي تا مطهري و خميني و مشکيني راه مستقيم کوتاهي بيش نيست. آنها خود مي‌دانند با اسلام چگونه راه بيايند و نيازي به شريعتي و مانندهايش ندارند.

   براي آن محافل روشنفکري آويختن در بازرگان و شريعتي واپسين خط دفاعي است؛ توجيهي است بر اينکه چرا به چنين لجنزاري افتاده‌اند: اسلام همه‌اش خميني و مشکيني نيست. ولي اگر مي‌بايد مانند بازرگان شريعت را “ميزان“ قرار داد و ايران دوستي و پيشرفت و آزادي و حقوق بشر را از دل اسلام بيرون کشيد؛ يا مانند شريعتي با جامعه‌شناسي بر پايه ريشه‌شناسي واژه‌هاي عربي، و بت‌سازي فاطمه، و بر زمين استوار روايات، به نوع غيرآخوندي اسلام انقلابي و فاشيسم اسلامي (نوع شاگردانش مجاهدين خلق) رسيد، نتيجه همين است. گفتگوي اين کسان همه برگرد خوانش‌هاي (قرائت) گوناگون از يک سلسله متن‌هاست و گرفتاري‌شان از همان جا آغاز مي‌شود. اگر خوانش است که اصليت دارد هر خوانشي از قرآن و سنت مي‌توان داشت. مي‌گويند خوانش‌ها را با عقل و مقتضاي زمان مي‌بايد سنجيد. در آن صورت چرا اصلا خود عقل و تجربه را ميزان قرار ندهيم و با زمان تا سده‌اي که در آن زندگي مي‌کنيم پيش نيائيم، همان که اروپائيان کردند و نتيجه‌اش را مي‌بينيم؟ اصلا از “ميزان“ در زنجير جزم مذهبي و خوانش مي‌بايد بيرون رفت. چرا مي‌بايد در هر گام بيهوده مقاومت کرد و رستگاري ملت را عقب انداخت؟ اسلام در سياست ديگر چه نمايشي مانده است بدهد؟ چه اندازه مي‌بايد در ناسخ و منسوخ‌هاي متون مقدس سرگردان ماند و دست به دامن مجتهد و روشنفکر مذهبي شد؟

***

   دمکراسي ليبرال دارد گفتمان سياسي مسلط ايران مي‌شود و نهادهاي خود را لازم دارد و پيش از آن فرهنگ خود را. (از گفتمان گروه فرمانروا مي‌بايد گذشت که به مضحکه کشيده است و اثر درماني آن را بر يک جامعه مذهب‌زده دست‌کم نمي‌بايد گرفت.) فرهنگ دمکراسي ليبرال را در ساده‌ترين صورتش با دو واژه مي‌توان تعريف کرد: سازش، و همرائي. به زبان ديگر همگان مي‌پذيرند که به هيچ کس همه آنچه مي‌خواهد نمي‌رسد؛ و جامعه را سراسر در روياروئي نمي‌توان ساخت. اين دو واژه را سرسري نمي‌بايد گرفت. همه فلسفه اخلاقي روشنگري بريتانيائي و سيصد سال تجربه سياسي پيشرفته‌ترين کشورهاي جهان پشت سر آنها قرار دارد. اگر نسل سوم ايران مي‌خواهد پيش از زوال فيزيکي خود دست‌کم به جبران گذشته‌اش برخيزد چاره‌اي جز آن نيست که گفتمان رو به زوال خود را ترک گويد و از بستگي‌هاي عاطفي‌اش، شامل مهر و کين، به گذشته‌هاي نامربوط بکاهد و در دلمشغولي‌ها و اولويت‌هاي نسلي که جامعه و سياست ايران را فرا مي‌گيرد انباز شود. جدل‌هاي رايج پهلوانان نسل سوم، فراموش شدني‌ترين ميراث آنهاست، چنانکه خود هم اکنون و پيش از آنکه تاريخ قضاوتش را بکند مي‌توانند ببينند.

   چگونه است که آنها را، همه، برنده اعلام کنيم و بخواهيم که پيروزمندانه و از موضع قدرت جبهه مبارزه را تغيير دهند؟ کار شگرفي هست که کمتر بدان پرداخته‌ايم و آن برپائي دمکراسي ليبرال در ايران است. در صد سال گذشته بسياري از زيرساخت‌هاي دمکراسي ليبرال فراهم شد ــ هرچه هم کساني ديدگانشان را ببندند و تجدد و نوسازندگي را در اميرکبير منحصر کنند. در سه دهه پس از انقلاب، نسل سوم توانست ادب سياسي آن را تکامل دهد. اکنون مي‌توان به فرهنگ دمکراسي ليبرال پرداخت که کشف تازه جامعه سياسي ايران و سنتزي از تاريخ سده بيستم ماست. مي‌توان اندکي، همان سخنان را نگفت و از گفتمان محدود دوران انقلاب بيرون زد.

   گفتمان تازه ليبرال دمکرات را که سنتزي از تاريخ و تجربه سده بيستم ايران و جهان است با ظرفيت يگانه‌اش براي توسعه همه سويه، و با رنگ تند ناسيوناليستي خود، يک ناسيوناليسم نگهدارنده و دفاعي، از تاريخ و تجربه سده بيستم ايران و جهان برآمده است. در چنين گفتماني بحث بر سر اين نيست که چه نام‌هائي، روز باشد يا شخص يا رويداد، اهميت تعيين کننده دارند. بحث بر سر اين است که براي برونرفت از لجنزار سياست ايران که جمهوري اسلامي بزرگ‌ترين ولي نه يگانه مظهر آن است چه بايد کرد؟ چگونه مي‌توان سياست را از دست پائين‌ترين لايه‌هاي فرهنگي و بي‌اعتقاد cynic ترين دکانداران سياسي  درآورد؟ چگونه مي‌توان مردمان را از چنبر تقدس و يکسونگري و تعصب رهانيد و به رواداري و عقل سليم و سود شخصي روشنرايانه رهنمون شد؟

   ايراني امروزين اگر نيک به جامعة ايران پيش از جمهوري اسلامي، به آنچه اکنون بر سر مردم ما مي‌آيد، و به دورنماي جامعه‌اي که پس از جمهوري اسلامي خواهد آمد بنگرد آسان‌تر درمي‌يابد که برانداختن رژيم آخوندي تنها يک گوشه پيکار است ــ اگر منظور از فعاليت سياسي، تنها به قدرت رسيدن. سوار شدن و ماندن نباشد. نياز به متفاوت بودن و نوآوري يک ضرورت حياتي ملتي در اوضاع تاسف‌آور ماست. انديشيدن و عمل کردن در زمينه‌هائي نه چندان رايج، چالش کردن عادت‌ها و خرد متعارف conventional wisdom  و شنا کردن برخلاف جريان، هر جا لازم مي‌آيد، اولويت مردمي است که چنين تجربه ناشاد و آينده ناروشني دارند. نوآوري‌هاي ما بيشتر، از آموختن شيوه‌هائي که صدها سال در پيشرفته‌ترين جامعه‌هاي غربي تکميل شده است مي‌آيد. ما کمتر چرخي را لازم است دوباره اختراع کنيم ولي مي‌بايد بکوشيم شاگردان خوب ــ و نوآور ــ غرب باشيم؛ در آنجا نيز گاه چالش کردن عادت‌ها و خرد متعارف لازم است.

   بي‌سختي زياد مي‌توان دريافت که همه چيز در فرهنگ و سياست ايران ــ که مادر همه رويه (جنبه)هاي ديگر زندگي ملي است ــ نياز به خانه تکاني دارد. من در اينجا وارد بحث زنگار گرفته زيربنا و روبنا نمي‌شوم. براي دريافتن طبيعت سياسي انسان، چنانکه ارسطو گفت؛ و برتري و تقدم عامل سياست در اجتماع انساني، همين بس که به رفتار کودکان در هر پيرامون اجتماعي و اقتصادي بنگريم. آنها از نخستين مرحله با هم و با بزرگ‌ترها رابطه‌اي سياسي برقرار مي‌کنند: جاي هريک در پايگان(سلسله مراتب) کجاست؟

   غربگرائي، در فضاي ارزش‌هاي اصيل و نگهداري هويت ملي ـ اسلامي ايران از يک سو، و غرب‌ستيزي روشنفکران تاريک‌انديش چپ و راست ايران که از اين بابت، برادران و خواهران احساسي و فکري حزب‌الله‌اند، از سوي ديگر، هيچگاه آسان نبوده است ولي تجدد و مدرنيته را اگر از غربگرائي جدا کنند، همان مي‌شود که در بيشتر دوران مشروطه در آن کوشيدند و اکنون در جمهوري اسلامي، با اشتباه گرفتن عمدي مشروطه با مشروط، مي‌کوشند. در فرهنگ و سياست ايران، صرفنظر از هر نظام حکومتي، عناصري هست که براي بهروزي ايرانيان زيان آورند و به جاي تکرار اشتباهات گذشتگان که در پي تجدد ايراني و نوشدن در عين کهنه‌ماندن، و نگهداري بسياري ارزش‌هاي اصيل (که نه اصيل بود و نه به دردي مي‌خورد) به نام حفظ هويت ملي، و سازگارکردن مدرنيته با آن ارزش‌ها می‌بودند، مشکل اصلي را در همان ارزش‌هاي اصيل، بسياري از آنها، مي‌توان ديد. آنگاه آسان‌تر مي‌توان به دانستن و آموختن آنچه دو هزار و پانصد سال، برخي از بزرگترين ذهن‌هاي بشري انديشيده بودند، و آنچه پانصد سال در پوياترين تمدن‌هاي جهان آزموده بودند برآمد، و با درس گرفتن از اشتباهات ديگران و درنظر گرفتن ويژگي‌هاي جامعه خود، و برپايه تجربه ملي درازمان به عنوان يک ملت، راه‌حل‌هائي را که اساسا غربي است براي مسائلي که اساسا جهاني هستند تدوين کرد. اين فرايندي است که پايان ندارد و مي‌بايد همچنان در جستجو و آموختن بود، و نه احساس فروتري کرد، نه خود را دربالاپوش برتري‌هاي دروغين و نامربوط پيچيد. زمان‌هائي نوبت ما بود؛ تا ديگران که دچار احساس برتري دروغين ما نبودند و ناداني‌شان را از کار جهان با تکيه بر موقعيت ممتاز خويش از سر نمي‌گذراندند پيش افتادند. ما مي‌توانيم به ديگران برسيم و باز در زمينه‌هائي پيش بيفتيم و جز آموختن از ديگران چاره‌اي نداريم.

   متمدن کردن بحث، درامدي بر متمدن کردن جامعه است. اينکه مي‌گوئيم عقيده فلان کس محترم است منظور، خود عقيده نيست که مي‌تواند بسيار سخيف و حتا جنايتکارانه باشد. اين حق او به داشتن هر عقيده است که محترم است. با عقيده مي‌بايد مبارزه کرد ولي صاحب عقيده را نبايد نابود کرد. رسيدن به توحش يا تمدن، از همين جا سر مي‌گيرد. در دو سوي اختلاف بر سر بزرگترين داوها و ژرف‌ترين تفاوت‌هاست که يا مي‌توان به توحش رسيد ــ چنانکه ما در بخش بزرگ تاريخ همروزگار خود بوده‌ايم ــ يا به يک جامعه امروزي چندگانه که منافع و نظريات گوناگون با هم در رقابت و همزيستي‌اند تحول يافت. نشانه‌هاي بحث در فضاي متمدن چيست؟ پيش از همه شناختن حق برابر همه طرف‌هاست. با اينهمه در بسياري کشورها، با اعتبارنامه خدشه‌ناپذير دمکراتيک، تبليغ دربارة عقايد معيني ــ فاشيسم، نژادپرستي، بنيادگرائي و اصولا مذهب سياسي ــ در قانوني که به شيوه دمکراتيک گزارده شده ممنوع است. ولي اين ممنوعيت براي حفظ آزادي‌ها و حقوقي است که در اعلامية جهاني حقوق بشر آمده است؛ مکانيسم دفاعي دمکراسي در برابر سوء استفاده گرايش‌هاي سياسي و مذهبي توتاليتر از آزادي‌هائي است که کمر به نابودي‌شان بسته‌اند ــ نخستينش داشتن عقيده‌هاي گوناگون و زيستن در چنان فضائي که سرانجام به ناچار باخود روحيه تفاهم را مي‌آورد.

***

   اکنون از درون تيرگي جمهوري اسلامي ندائي رسيده است، تاييد کننده هر اميد و خوشبيني به نسل پس از انقلاب. فراخوان ملي همه پرسي (رفراندم) متني است که بسيار بيش از عنوان خود را دربر مي‌گيرد و مبالغه نخواهد بود اگر آن را سرآغاز دوران پس از انقلاب اسلامي بشماريم. صد سال پويش جامعه ايراني براي توسعه، براي رسيدن به اروپا، براي برپائي يک نظام عادلانه قانوني، در اين فراخوان به پاسخ درست خود مي‌رسد. در اين متن کوتاه ولي پرمعني نه تنها يک شيوه دمکراتيک و دور از خشونت و زورگوئي يا فريبکاري براي پس از جمهوري اسلامي پيشنهاد شده است (حال يا در مرحله پاياني رژيم، يا پس از آن)؛ نه تنها حق مردم به تعيين نظام سياسي آينده ايران نخست به صورت انتخاب نمايندگان مجلس موسسان و سپس نظر دادن درباره پيش‌نويس قانون اساسي در يک همه پرسي شناخته شده است؛ نه تنها همه اين فرايند در شرايط آزادي و زير نظارت نهادهاي بين‌المللي پيش‌بيني شده است، بلکه طبيعت و ويژگي آن نظام نيز به روشني محکوم شده است. فراخوان، يک قانون اساسي نوين برپايه اعلاميه جهاني حقوق بشر و ميثاق‌هاي پيوست آن مي‌خواهد که به معني يک نظام دمکراسي نمايندگي محدود به حقوق افراد جامعه از جمله حقوق اقليت‌هاي مذهبي و گروه‌هاي قومي است، و برابري زن و مرد و جدائي دين از حکومت در آن صراحت دارد. ولي فراخوان فراتر از اينها مي‌رود.

   پيام فراخوان هيچ چيز کمتر از گذار از گفتمان نسل انقلاب به گفتمان تازه نيست. هنگامي که امضا کنندگان از اصل“ شکل‌گيري گفتمان رفراندم ملي در ايران دفاع“ مي‌کنند و انتظار دارند “پس از شکل‌گيري گفتماني مسلط در ميان مردم و نخبگان سياسي آزاديخواه کشور گام‌هاي بعدي برداشته شود“ بطور قطع از کشاکش‌هاي مسلکي و فرقه‌اي و قبيله‌اي، از زدوخورد برسر دوره‌ها و شخصيت‌هاي تاريخي، از حذف کردن کسان، هرکه و هرجا بوده باشند، جدا مي‌شوند، روي سخن آنان با مشروطه‌خواه و جمهوريخواه و مصدقي و شاهي و چپ و راست نيست. مرزبندي آنها بيرون از اين ملاحظات تنگ است. آنها خطي ميان اعلاميه جهاني حقوق بشر و هر که با آن موافق نيست، و بيش از همه جمهوري اسلامي، کشيده‌اند. گفتمان اين نسل تازه دمکراسي و حقوق بشر، گفتمان پيشرفته‌ترين جامعه‌هاي بشري و نه واماندگاني است که پرسش‌هاي امروز را به پاسخ‌هاي کهنه ديروز وا مي‌گذارند. برجسته‌ترين سخنگويان اين نسل در ايران از برگرد هم آمدن نيروهاي آزادانديش و دمکرات دم مي‌زنند و اعلام مي‌دارند که هيچ کس حق حذف کردن ديگران را ندارد. اين پيامي است که در جامعه‌اي به تنگ آمده از جهان تنگ سياسيکاران سنتي، و چشم دوخته به آينده‌اي که بايد متفاوت باشد، وگرنه ارزش کوشيدن نخواهد داشت، همه جا را بر مي‌دارد.

   نسلي که گذشته و اکنونش را از او گرفته‌اند و دارند آينده‌اش را نيز مي‌گيرند بر پيشينيان خود مي‌شورد و قالب‌هاي ذهني زنان و مرداني را که نه هيچ درجه اشتباهي برايشان بس است نه هيچ فرصتي براي از دست دادن، درهم مي‌شکند. آنها که در درون مي‌خواهند اين نسل را در مرداب سياسي و فکري خود نگهدارند بي‌آبروتر مي‌شوند، اگر خود بيست ميليون و بيشتر راي آورده باشند يا گلوله آدمکشان رژيم را در گردن داشته باشند؛ و آنها که در بيرون هر چه بيشتر کليشه‌ها را تکرار مي‌کنند تا هرچه کمتر واقعيات را ببينند پيوسته از آن ده‌ها ميليون بيگانه‌تر مي‌افتند. يک عصر تازه روشنگري و روشنرائي در ايران سر زده است که مي‌بايد دريافت و با آن راه آمد. از دل تيرگي دوران چهل ساله انقلابي (از برآمدن انديشه‌هاي نيهيليستي چه در صورت اسلامي و چه مارکسيست جهان سومي آن) تا انقلاب و حکومت اسلامي، نسل تازه ايرانيان با چشماني روشن، نظري گشاده به سراسر موقعيت خود مي‌اندازد و چاره‌اي مگر دور شدن از دلمشغولي‌ها و دست و پا زدن‌هاي حق به جانب و دروغ‌ها و اغراق‌ها و نيمه حقيقت‌هاي پدران و مادران خود نمي‌بيند. از آن پدران و مادران، کمتري در اين نگاه تازه انبازند. بقيه نيز اگر نخواهند بي‌ربط‌تر از اينها شوند مي‌بايد “چشم‌ها را بشويند.“ مسئله ايران، آن هشتاد درصدي از مردم که در گذشته نسل پيشين شرکتي نداشته‌اند و بار آن را بر دوش دارند، پاک کردن خرده حساب‌هاي سي سال و پنجاه سال پيش نيست. اگر کساني کاري مهم‌تر از آن ندارند مشکل خودشان است.

   واماندگان فضاي ذهني نسل انقلاب در دو سوي افراطي طيف سياست، جهان آشناي خويش را مي‌بينند که در پيرامونشان فرو مي‌ريزد. دشمني‌هائي که معناي زندگي‌شان بود روي به آمادگي براي رواداري، براي گفت و شنود، توافق بر اصول و اختلاف در هر چه ديگر که بخواهند دارد. ذهن‌هائي که آزادمنشي و دمکراسي را مانند جسم خارجي پس مي‌زنند با هراس با پديده‌هاي خطرناک همرائي و سازش روبرو مي‌شوند که دارد سپهر تازه سياست ايران را مي‌سازد.

***

   اهميت ملاحظه اخلاقي در سياست که در اين گفتار بر آن تاکيد مي‌شود از دو جاست. نخست اهميت سياست در جامعه است به اندازه‌اي که عملا دو واژه براي يک مفهوم هستند. جامعه با سياست و سياست با جامعه مي‌آيد. جامعه ناسالم با سياست ناسالم تعريف مي‌شود و برعکس. دوم و به همين دليل، اگر ملاحظه اخلاقي در ميان نباشد انرژي براي اصلاح نمي‌ماند ــ البته نه اصلاحاتي از قبيل انقلاب اداري يا انقلاب آموزشي آن سال‌ها و اصلاحات دوم خردادي اين سال‌ها. يک عامل مهم ديگر نيز هسـت. اگر افراد انساني هم بتوانند بي‌اصول و با پا گذاشتن بر ارزش‌هاي جهانرواي اخلاقي بهر نحو و بهر بها براي خود و ديگران سر کنند، گروه‌هاي بزرگ و اجتماعات نمي‌توانند. اثر متقابل و برهم انباشته بدي و پليدي آن گروه‌ها و جامعه‌ها را از هم خواهد گسيخت. دسته‌هاي راهزنان نيز در ميان خود به يک نظام اخلاقي پابندند. ما ديده‌ايم که امپراتوري‌هاي بزرگ زير سنگيني دروغ از هم پاشيدند. دروغ را، چنانکه داريوش بزرگ در سنگ نبشته‌اش گفت و زرتشت پيش از او تاکيد مي‌کرد مي بايد خاستگاه و دربر گيرنده همه پليدي‌ها شمرد.

   اگر يک عده بخواهند از هر راه شده به قدرت برسند و کاري به بقيه‌اش نداشته باشند در بهترين صورتش موتلفه حوزه و حجره خواهد شد و در بدترين صورتش شوراي ملي مقاومت مجاهدين خلق. اگر ما خيال نداريم پيروزي‌مان در چنان مقوله‌ها باشد و شکست‌مان در چنين مقوله‌هائي مي‌بايد نگاهي به معناي درازمدت‌تر و ژرف‌تر کار سياسي بيندازيم: آيا همه‌اش قدرت طلبي و نام و نان است؟ در سياست هم کمترينه‌اي از سلامت اخلاقي و درستکاري لازم است، زيرا جامعه هم، و در اين معني جامعه سياسي، به وجدان نياز دارد تا خوب بزيد. وجدان به معني نگهدارنده ارزش‌ها و اصول است ــ آن ارزش‌ها و اصول دست نزدني که اگر نباشد جامعه انساني به توحش و هرج و مرج مي‌افتد و شرم و احساس گناه يا خرسندي از گفتار و کردار انسان را تعيين مي‌کند. جامعه بي وجدان که چشم بر نيک و بد مي‌بندد و ارزش‌ها را نفي مي‌کند به نيهيليسم مي‌رسد که با نيستي حتا در ريشه واژه يکي است. آدميان براي گريختن از سختگيري‌هاي وجدان ريا مي‌کنند که دوگانگي گفتار و کردار است. مي‌خواهند در چشم ديگران خوب بنمايند و همچنان خودشان، خود ناپسندشان، بمانند. هر چه ديگران بيشتر باشند گرايش به ريا کاري بيشتر مي‌شود. جامعه سياسي polity به اين دليل، ميدان بيشترين ريا کاري‌هاست و اگر وجدان‌هاي جامعه، رسانه‌ها، سازمان‌هاي مدني، احزاب، نهادهاي دمکراتيک، کار خود را نکنند از دروغ پوشيده مي‌شود.

   مردم بسا چيزها هستند و از بسا کارها بر مي‌آيند، از جمله فريب خوردن و ترسيدن. ولي هر دستاورد ‏بزرگ تاريخي، نقش شخصيت‌ها در آن هر چه باشد ــ که بسيار و گاه تعيين کننده است ــ به مشارکت مردم ‏نياز دارد، به نهاده‌اي ‏input‏ که توده‌هاي بزرگ گمنام مي‌گذارند. با آنکه در تاريخ نمونه‌هائي هست که ‏مردم از ترس يا به فريب کارهاي بزرگ کردند ــ اهرام مصر را ترکيبي از اين دو ساختند ــ دستاوردهاي ‏حقيقتا بزرگ، مانند سرمايه‌داري، تنها با مشارکت داوطلبانه مردم در صدها هزار و ميليون‌هاشان فراآمده ‏است مارکس در بيان شگرفي دستاوردهاي سرمايه‌داري، آن را با اهرام مصر و مانندهاشان مقايسه ‏مي‌کرد. سازماندهي مردم يا با ‏بدست آوردن اعتمادشان مي‌شود يا با فريب دادنشان و يا با ترساندنشان. پيامدهاي مصيبت‌بار سازماندهي ‏با فريب يا ترساندن را همين جمهوري اسلامي و انقلابيان باشکوه ٢٢ بهمن، برهنه‌تر از آن به نمايش ‏گذاشته‌اند که بيش از آن بتوان گفت. سازماندهي و بسيج مردم با بدست آوردن اعتماد است که به دليل ‏کميابي نمونه‌هايش در ايران نياز به تاکيد دارد.

 ‏  بدست آوردن اعتماد مردم است که ما را به کلاس درس اخلاق مي‌رساند. آري، ما، از هر رنگ و ‏گرايش مي‌بايد در پي بدست آوردن اعتماد مردم باشيم؛ و با دروغ و نيمه حقيقت و همه چيز براي همه ‏کس بودن و در هر مجلس مطابق سليقه اهل مجلس گفتن و مواضع مجلس پيشين را کنار گذاشتن، اعتماد ‏بدست نمي‌آيد. اگر يک حزب يا شخصيت سياسي براي بدست آوردن دل يک عده آماده زيرپا گذاشتن ‏اصول خود باشد سرمايه بزرگتري را از دست خواهد داد که گرويدن آن عده جبرانش نخواهد کرد. آن ‏گروه سياسي که تنها با دروغ‌پردازي يا نديده گرفتن حقيقت مي‌کوشد امتيازي از رقيب بدست آورد به ‏جائي نخواهد رسيد ــ نمونه‌اش اينهمه سازمان‌هاي درجازن دهه‌ها.

   نگهباني اصول و ارزش‌ها به گذاردن و جا انداختن ‏ملاک‌هاي رفتار و گفتار و تذکر دادن در جاهائي که ملاحظات کوتاه به مصالح بلند آسيب مي‌زند بستگي دارد. ما ‏مي‌بايد در سخن و در کردار چنان رفتار کنيم که گوئي به گفته کانت يک قاعده همگاني است؛ همه چنان ‏خواهند کرد. (بي اخلاق‌ترين مردمان نيز اگر تصور کنند که همه مانند خودشان خواهند بود به ترديد ‏خواهند افتاد.) اين وظيفه پيش از همه خود ما را ناگزير مي‌سازد که با ديد انتقادي به خويشتن بنگريم. ما ‏احتمالا بيش از بسياري نياز به نگاهي از بيرون داريم که يادآور زياده‌روي‌ها و کوتاهي‌هايمان باشد.

 ‏  اگر بخواهيم موقتا از ستايش ملت خود دست برداريم و نگاهي به صد ساله ناکامي‌هايمان بيندازيم  ــ ‏از پس‌تر رفتن در تايخ مي‌گذريم که هم کمتر با ربط است و هم روان را تيره مي‌کند ــ  در ميان انبوه معايب ‏و نافهمي‌هائي که ما را به اين تيره روزي افکنده است (از جمله دست زدن به احمقانه‌ترين انقلاب تاريخ ‏جهان)  يک ويژگي گردن مي‌افرازد: ضعف کاراکتر. ضعف کاراکتر يک تعريف ندارد. خود کاراکتر را ‏دست‌کم دو معني مي‌توان کرد، نخست ويژگي‌هاي يک شخص که گاه به موقعيت‌ها نيز کشانده مي‌شود، ‏مانند انقلاب اسلامي که ويژگي برجسته‌اش همان بود که اشاره شد، و دوم استواري منش، با اساس بودن، ‏داشتن ژرفاي استراتژيک، پا برجا بودن، زود از اين حال به آن حال نشدن، در برابر تهديد و وسوسه ‏ايستادن. کاراکتر در اين معني با خودش نگاه بلند مي‌آورد و مصونيت بيشتر در برابر فريب.

   در همه اين صد ساله اگر ما استوار ايستاديم و به وسوسه تسليم نشديم، از جمله وجاهت عمومي که بدترين وسوسه‌هاست، مبارزه را برديم. رضاشاه در يکپارچه کردن و نوسازندگي ايران؛ مصدق در يک ساله اول پيکار ملي کردن نفت؛ محمدرضاشاه در برنامه اصلاحات اجتماعي “ششم بهمن“ 1963/1341. هر گاه نيز که زرنگي و “سياست“ به خرج داديم در بيشتر آن دوره، يا درجا زديم، يا پس رفتيم، و يا به شکست و سرانجام نکبت افتاديم. سياست، همه فرصت‌طلبي و معامله نيست. منظور سياست خير عمومي است؛ “زرنگي“ يا سياست به خرج ندادن اگر به خير عمومي خدمت کند بر شيوه رفتار عموم ‏سياستگران ما در اين سال‌ها برتري دارد. در آن انقلاب نالازم اجتناب‌پذير، از توده‌هاي انقلابي و ‏رهبران ليبرال و مترقي و دمکراتيک هر چه بود خودفريبي و بي‌اصولي بود؛ از رهبري سياسي و ‏دستگاه حکومتي هر چه بود سست عنصري و بي‌اصولي بود. در هر دو سر معادله، ضعف کاراکتر نقش ‏اساسي را داشت. هر دو در آزمايش دشوار خود ــ و آزمايشي از هر نظر بسيار دشوار بود ــ خود را باختند ‏و به موج رها کردند. هر دو، هرکدام در جهتي، بي مبارزه تسليم شدند.

   تجربه دراز نشان داده است که مردم، اگر با آنها سرراست سخن گفته و روراست رفتار شود، درست و نادرست امور و منافع ملي خود را در مي‌يابند. مواضع نامحبوب در بسياري اوقات، مواضع خوب توضيح داده نشده است. رفتن روياروي حقيقت در تحليل آخر بيش از دروغ گفتن کار مي‌کند؛ ولي در شرايط ما و در کشوري که مشارکت از ته دل توده‌ها براي بازسازيش لازم است تنها روش کارساز خواهد بود. از تصور اينکه مردم چه مي‌خواهند نمي‌بايد از راه درست يا سخن درست چشم پوشيد. در بيشتر موارد آنچه گمان مي‌رود عقيده عمومي يا خرد متعارف است نه خرد است نه چندان متعارف. ده‌ها سال تصور مي‌شد مردم ايران غم فلسطين دارند. از وقتي خود را شناختيم گفتند اسلام نيروي تعيين کننده جامعه ايراني است. از سال بيرون رفتن رضاشاه از ايران آخوندپروري را نشانه سياستمداري شمردند.

***

   براي درمان بيماري جامعه مي‌بايد به چيز ديگري جز قدرت نيز انديشيد و آن مستلزم برداشت “تازه“ از سياست است. ما، گمشده در غبار کاروان پيش‌افتاده دوردست، تازه‌هاي خودمان را مي‌بايد از دو هزار و چهارصد سالي پيش به در آوريم. سياست به معني اداره جامعه است ولي اداره به چه منظور؟ براي درآوردن مردم به بردگان يک نظام هيولاپرور که زباله‌هاي انساني بيرون مي‌دهد؛ براي برخوردار کردن يک گروه کوچک به بهاي بينوائي و درماندگي توده‌هاي بزرگ؛ يا پروردن آدم‌هائي که در بالاترين سطح تمدن زمان بسر برند؟

   ارسطو ــ از تکرار خسته نمي‌بايد شد ــ غايت سياست را زيستن شهروندان در فضيلت مي‌دانست؛ و فضيلت براي او حقيقت بود و نيکي و زيبائي که هر سه يکي هستند. فضيلت او نه در رسيدن به قدرت و بقيه‌اش تا چه پيش آيد مي‌بود، و نه البته در شهادت و عزاداري آل‌عبا و “گريستن بر گريستن“ که بالاترين فضيلت‌ها در نظر شماري از بزرگترين عرفا به شمار مي‌رفت. در کشور ما سياست، آنگونه که بيشتر ما با آن سر و کار داشته‌ايم، نه به ضرب‌المثل وحشتناک فارسي، “پدر و مادر دارد” و نه شعور فراتر از نوک‌بيني را ديدن؛ و همه‌اش در اين خلاصه مي‌شود که براي من چه دارد؟ بياباني است مستعد روئيدن هر خار و خسي، و جلوه‌گاهي است براي پاره‌اي بدترين صفات اجتماعي و انساني. در يک خلاء اخلاقي ــ به معني برخاستن شرم از ميانه و ناپسند نبودن هيچ چيز ــ اجازه فرو افتادن جامعه را بهر پستي مي‌دهد. نقشه جغرافياي سياسي جهان از کشورهائي که سياستشان با اين روحيه ورزيده مي‌شود پوشيده است و يکي از نمونه‌هايش به چشم ما سخت آشناست.

   آن ملاحظه اخلاقي که مي‌بايد کوشيد به سياست شکل بدهد خير عمومي است که همان زيستن در فضيلت ارسطوئي است در بيان جامعه‌شناسي‌اش. همان است که جامعه را از يک جنگل انساني به يک رقابت جمعي، يک بازي با شرکت همگان، فوتبال در سطح ملي، و به گونه روزافزوني بين‌المللي، در مي‌آورد. اين فوتبالي است که از نظر طبيعت و انگيزه‌هاي سودجويانه چيزي کم ندارد و حداکثر امکانات و تلاش‌ها براي آن بسيج مي‌شود. در اين بازي هم مي‌بايد هرچه ممکن است براي بردن انجام داد ولي قواعد بازييي هم هست و بردن به هر بها و تا آنجا که اصل بازي را پايمال کنند اجازه داده نمي‌شود. تمثيل فوتبال را مي‌توان پيشتر هم برد. رعايت قواعد بازي با داور است ولي اگر بازيکنان به جاي توپ به پاهاي يکديگر ضربه بزنند و همه تماشاگران مانند اوباش مسابقات انگليس به ميدان بريزند و زدوخورد درگيرد از داور کاري برنخواهد آمد. مردمي که به اصل بازي بي‌اعتنائي کنند و بازيگراني که آماده باشند براي دستمال موفقيت شخصي، قيصريه جامعه را آتش بزنند نياز به مداخله بيگانه نيز ندارند.

***

   در سياست، مهر و کين و دوستي و دشمني هم هست. ولي هنگامي که پاي خير عمومي به ميان مي‌آيد ناگزير مي‌بايد بر عواطف و منافع دهنه‌اي زد. در يک فضاي دمکراتيک، يا فضائي که مي‌کوشد دمکراتيک شود، نمي‌توان تا پايان بر مهر و کين رفت. ما امروز يک آزمون بزرگ ملي را از سر مي‌گذرانيم. عمر جمهوري اسلامي به شماره افتاده است؛ تصميم‌ها و رفتار ما مي‌تواند مهر خود را بر آينده بگذارد. اگر ما همان روحيه دهه‌هاي پيش را نگهداريم يا مي‌توانيم جنگل انساني را ــ همه چيز از آن برنده و هيچ ملاحظه‌اي جز بردن ــ  در صورت ديگري ادامه دهيم و يا در حاشيه بمانيم. اينگونه که پيش مي‌رود احتمال در حاشيه ماندن بسيار بيشتر خواهد بود. ايرانيان آغاز کرده‌اند درس‌هائي از انقلاب بگيرند و يکي از مهم‌ترين درس‌ها ضرورت آموختن هنر زيستن و کار کردن با يکديگر، اگرچه با اختلاف نظر است. هر کس بگويد راي اکثريت را نخواهد پذيرفت و هر کس بگويد ديگري به اندازه او حق ندارد ــ آن ديگري هر اندازه در اقليت باشد ــ در انزواي بي شکوه حلقه همفکران خواهد ماند.

   بسيار مي‌شنويم که در ايران مردم به دنبال دست نيرومند رهاننده‌اي هستند. اين درست است و کساني که به گفته خودشان با سه کار تمام وقت در روز هم از عهده بر نمي‌آيند و حتا از مبارزات درون کشور بيخبرند جز آرزو کردن دستي که از غيب برآيد چه مي‌توانند؟ ولي گروه‌هاي بزرگ روشنفکران و مبارزان که سرنوشت اين پيکار به دست آنهاست از سخني که کمترين ادعاي رهانندگي در آن باشد بدگمان مي‌شوند. آنان به زندان و شکنجه نمي‌افتند و بيکار نمي‌شوند که دست نيرومندي باز به صورتي ديگر صاحب اختيار همه شود. درس انقلاب و درس‌هاي همة گذشته نا شاد ما به آنان آموخته است که جز دمکراسي راهي نيست؛ و از اينها همه گذشته کدام دست نيرومند مي‌تواند اين صدها هزار تني را که در مبارزه همه سويه با جمهوري اسلامي هستند کنار بزند؟ توده‌هاي مردم هستند و اهميت دارند ولي رهبري هر حرکتي با اقليت فعال جامعه است.

   آموختن دمکراسي با خود نگرش متفاوتي به انقلاب مي‌آورد. تا انقلاب اسلامي، پارادايم يا سرمشق آرماني انقلابات فرانسه و روسيه بر ذهن‌ها چيره بود: يک ايده رهاننده که چاره همه دردها در اوست بر پايه يک ايدئولوژي همه‌دان که همه پاسخ‌ها از اوست، در دست يک گروه پيشتاز که مي‌تواند از راه‌هاي “ميانبر“ ترور و کنترل همه سويه، روابط اجتماعي و طبيعت بشري را به اراده خود دگرگون سازد. با انقلاب فرانسه انقلاب آرمانشهري (ناکجاآبادي utopian) آمد؛ ساختن جهاني نو بر ويرانه‌هاي جهان کهن، شکافتن سقف فلک و در انداختن طرحي‌نو که تنها با روي آوردن به راديکال‌ترين شيوه‌ها و راه‌حل‌ها امکان مي‌داشت. آرمانشهر را با ميانه‌روي و مدارا و نگهداشتن حقوق فرد انساني نمي‌توان برپا داشت زيرا با طبيعت بشري در جنگ است و مخالفان و دشمنان بي‌شمار آن را مي‌بايد نابود کرد. انقلابيان طراز نو در برابر زشتي‌ها و بي‌عدالتي‌هاي تحمل ناپذير، قهر انقلابي را مي‌گذاشتند، خشونت چيره بر جامعه را با خشونت بيشتر پاسخ مي‌گفتند، بي عدالتي را با خونريزي جبران مي‌کردند، فقر را با نابودي ثروتمندان “پايان“ مي‌دادند. جهان تازه‌اي که با سده نوزدهم طلوع مي‌کرد به آرمانگرائي و تعصب هردو دامن مي‌زد. انقلاب فرانسه راه را نشان داده بود؛ جامعه سنتي را به خون کشيده بود و از آن نظم تازه‌اي بيرون آورده بود. اگر اين نظم تازه در معني، و در صورت نيز، پيوسته به پيش از خود و بدتر از آن شباهت مي‌يافت، جز انحرافي جزئي بر طرحي اساسا درست شمرده نمي‌شد. مارکس و پس از او لنين، سنت انقلاب فرانسه را جاگيرتر ساختند. اولي به آن يک زرادخانه تئوريک داد که ترياک تازه روشنفکران شد، و دومي ترور و کنترل را چنان فرمول‌بندي کرد که هر فرد و گروه تشنه قدرتي را بکار آمد. بر زمينه مساعدي که صاحبان تازه و کهنه امتيازات در همه جا، هر يک به خاطرخواه خود، فراهم مي‌آوردند دنباله‌روان سنت انقلابي فرانسه در جامه مارکسيست ـ لنينيستي آن، با بهترين نيت‌ها در بيشتر موارد، و همراه تبهکاران و فرصت‌طلبان بي‌شمار، راه دوزخ را فرش کردند.

   از دهه هشتاد سده نوزدهم نبوغ عملي ادوارد برنشتاين تجديدنظر کننده و اصلاحگر، منتقد بزرگ مارکس و پس از او لنين، و پدر سوسيال دمکراسي، مشکل اساسي را دريافت: “هدف هيچ است، جنبش همه چيز است.” جدا کردن هدف‌ها از وسيله‌ها نشدني است. روش‌هايند که فرا آمد outcome ها را تعيين مي‌کنند. ميراث ژزوئيت‌ها ــ “هدف وسيله را توجيه مي‌کند“ ــ در سده بيستم بود، سده‌اي که انسان “تيتان“ شد و ديگر خدايان اولمپ نيز از عهده‌اش برنيامدند، که نشان داد چه اندازه براي فرهنگ سياسي شوم بوده است. انقلاب آرمانشهري، صد سال پس از پديدار شدن برنشتاشين در صحنه سياست آلمان با فروريختن امپراتوري بيروني روسيه شوروي به پايان رسيد ــ فر ريختن امپراتوري دروني اندکي پس از آن آمد. انقلابيان اروپاي مرکزي نه از مارکس و لنين بلکه از برنشتاين الهام گرفتند: در اصالت و والائي وسائل مي‌بايد کوشيد. واکلاو هاول که کتابش، زيستن در حقيقت، بيان‌نامه انقلاب مخملين اروپاي مرکزي است نشان داده بود که با دست زدن به دروغ نمي‌توان به حقيقت رسيد.

   انديشه بزرگي که از آن انقلاب به در آمد چنانکه “تيموتي گوردون‌اش“ روزنامه‌نگار و تاريخنگار انگليسي اشاره کرده، خود انقلاب بود؛ نه چيستي انقلاب بلکه چگونگي آن، نه هدف بلکه وسيله. انديشه تازه، انقلاب “غيرانقلابي“ بود. رهبران جنبش مردمي در کشورهاي اروپاي مرکزي آگاهانه از آغاز راه و روشي متفاوت از نمونه کلاسيک انقلاب، چنانکه از 1789 پرورانده شد، در پيش گرفتند. تلاش آنها در پرهيز از خشونت بود. آدام ميچنيک از رهبران جنبش مردمي لهستان مي‌گفت آنها که از حمله به باستيل آغاز مي‌کنند با ساختن باستيل به پايان مي‌رسانند.

   هنگامي که سده بيستـم، سده پيروزي و شکست نهائي پارادايم انقلاب آرمانشهري، به پايان رسيد ايرانيان را از توهم آرمانشهر اسلامي رها شده يافت. جامعه ايراني اگر چه در چنگال ارتجاع و سرکوبگري، به آنجا مي‌رسيد که با فاصله زياد به دنبال پيشرفته‌ترين جامعه‌ها به سده بيست و يکم پا بگذارد، به اين معني که خود را با سنجه‌هاي جهان امروز بسنجد و به نام هويت و اصالت فرهنگي در پستوهاي تاريخ نماند. دمکراتيک کردن همه جنبه‌هاي زندگي اجتماعي، از جمله انقلاب مقدس نمونه فرانسوي و روسي، در کنار پندارهائي که واپسين دهه‌هاي سده بيستم بدان‌ها پايان داد ــ عدالت اجتماعي به بهاي آزادي، رشد اقتصادي با سرمايه‌داري دولتي، پيشرفت همراه با سرکوبي، عوامگرائي به جاي مردم‌سالاري، ايمان به يک ايدئولوژي خطاناپذير ــ درس‌هاي سده بيستم بود که تجربه انقلاب اسلامي  برجسته‌ترش مي‌کرد.

***

   اکنون که پيکار با جمهوري اسلامي انرژي تازه‌اي يافته هنگام بکار بردن درس‌هائي است که به اين فراواني در اختيار ما گذاشته‌اند. دمکراتيک کردن همه جنبه‌هاي زندگي اجتماعي را مي‌بايد همين در مرحله پيکار سرنگوني حکومت آخوندي تمرين کرد ــ از رويکرد attitude به مخالفان تا رفتار با دشمنان، از گرفتن بهانه مسالمت‌جوئي و اصلاح گام به گام از دست کساني که نوميدانه مي‌کوشند سرنگوني رژيم را به عقب اندازند تا جلوگيري پيشاپيش از برآمدن بت‌هاي ساخته درمانده‌ترين و سودجوترين عناصر. موقعيت انقلابي که جمهوري اسلامي گرفتار آن است به اضافه عامل روز افزون فشار خارجي، دورنماي واژگوني مافياي مذهبي را نزديک‌تر و نزديک‌تر مي‌کند. در چنين اوضاع و احوالي کوشش‌هاي واپسين لحظه براي نجات آنچه جمهوريت نظام مي‌خوانند و منظورشان ادامه رژيم است، به بي‌ربط‌تر شدن مدافعان وضع موجود مي‌انجامد که مربوط به خودشان است. اينان اگر در درون‌اند مي‌خواهند همچنان از امتيازات خودي بودن (با درجات آن در جمهوري‌شان) برخوردار باشند و اگر در بيرون‌اند غم پيشينه انقلابي خود را دارند و نمي‌خواهند آوار سرنگوني رژيم بر آنها نيز فرود آيد. اين دسته آخري هنوز از حسرت روزهاي پر افتخاري که خودي مي‌بود و با خلخالي‌ها و رفسنجاني‌ها نشست و برخاست مي‌داشت به در نيامده است. به اينان مي‌بايد توصيه کرد بيش از اين کار خود را خراب نکنند و به جاي حاشيه‌هاي رژيم به  مردم بازگردند و پيشينه‌اي از مبارزه کارساز با رژيم براي خود فراهم آورند.

   اما اين استدلال که سرنگوني به معني خشونت و تکرار آنچه در انقلاب اسلامي بر سر ايران آمد خواهد بود، صرفا براي گمراه کردن صورت مي‌گيرد. همان تجربه انقلاب اسلامي براي بيزار کردن مردم از انقلابي که تنها براي برهم زدن باشد کافي بوده است. از آن گذشته روشنفکران و فعالان سياسي ايران در جريان دگرگوني پارادايم انقلابي و رويدادهاي نويدبخش اروپاي مرکزي و خاوري نيز هستند که پاياني خوش براي سده سهمناک بيستم بود. ما در ايران شاهد يک دگرگوني کلي پارادايم‌ها هستيم. سرمشق‌هاي مقدس ديروز در روشنائي تمدن امروز ناچيز و بي‌معني جلوه مي‌کنند. کدام جامعه مدرن است که با يک شعار، يک کلمه، يک تصوير ذهني چنان به هيجان آيد که خرد و سود شخصي و ملي را فراموش کند؟ آنچه اين جامعه را بيست سي سال پيش به حرکت در مي‌آورد دور انداخته مي‌شود و نگاه تازه‌اي به جهان جايش را مي‌گيرد. ايران ديگر از نظر فرهنگي و سياسي جامعه همساني نيست. مانند هر جامعه پيشرفته و پيشرونده‌اي يک درياي موج‌زن انديشه‌ها و نيروهاي گوناگون شده است که با يکديگر در برخورد هميشگي هستند. پيوندهايش با جهان پيشرفته هرچه استوارتر مي‌شود. نيويورک و لندن و پاريس برايش از کربلا و نجف مهمتر شده است و رستگاري شخصي و ملي را نه در به خاک سپرده شدن در اينها که در زيستن در آنها مي‌جويد ــ و از آن بهتر، در ساختن ايران بر نمونه بهتر آنها. به عوض ترساندن مردم از دگرگوني، اين روند تازه را مي‌بايد تقويت کرد. جمهوري اسلامي از نجات دادن گذشته است، هم جمهوريت و هم اسلاميت آن. چرا به آينده بهتري که در انتظار ماست کمک نمي‌کنند؟

   ناتواني نيروهاي مخالف از رسيدن به توافق بر اصولي که ايران آينده مي‌بايد بر آنها ساخته شود، هم کار مبارزه را دشوارتر مي‌سازد و هم آنچه را که بسياري‌شان را مي‌ترساند برسرشان خواهد آورد. هنگامي که پايه ائتلاف يا همکاري باريک باشد يکي دو گروه پيش خواهند افتاد و سررشته کارها به دست‌هاي معدودي، اگر نه يک تن، خواهد افتاد و بقيه کار را فرايند قهرمان‌سازي و کم کم بت‌سازي انجام خواهد داد. اگر مي‌گويند زير بار ادعاي رهبري کسي نمي‌روند که حق آنهاست، از زندان گذشته و محافل آسوده هم‌انديشان بيرون بزنند؛ از خود روشن‌بيني و پختگي نشان دهند و وارد همکاري اصولي با دگرانديشان آزاديخواه و ترقيخواه شوند تا نيروئي ساخته شود که هر تمرکز قدرتي را ناممکن سازد. آنها که براي توافق بر مبارزه با رژيم و برقراري دمکراسي در ايران آينده از يکديگر تضمين و تعهد مي‌خواهند (براي اينها نيز مي‌بايد تضمين داد؟) در نمي‌يابند که هيچ تعهدي نيرومندتر و پايدارتر از کارکردن در شرايط برابر با يکديگر از همين مرحله که دست هيچ کس به قدرت نمي‌رسد نيست. اگر کسي تعهد نداد و مانند بقيه گفت به دمکراسي اعتقاد دارد و مي‌خواهد در يک ترکيب گسترده، با همه کساني که پاره‌اي اصول بنيادي را مي‌پذيرند، براي برکنار کردن رژيم ايران برباد ده همکاري کند پذيرفته نيست؟ در نبود همرائي، به معني توافق اصولي و حفظ مواضع و برنامه‌هاي گروهي و حزبي، يا کنار زده شدن خواهد آمد يا تسليم به هر کس زورش بچربد که آنهم به معني کنار زده شدن خواهد بود ــ مگر آنکه بپندارند مي‌توان اوضاع کنوني را همچنان نگهداشت.

   بيست و چهار سال پس از انقلاب اسلامي، ملت ايران آماده است باز در راه بزرگي گام بگذارد. صد سال پيش در آغاز سده بيستم، ايرانيان پيشاپيش جهان مستعمره و نيمه‌مستعمره سلوک خود را آغاز کردند. اکنون در آغاز سده بيست و يکم باز در شمار پيشتازانند ــ اين بار از بند تفکر مذهبي آزاد شده، معني و کارکرد حکومت بر خود و مخاطرات هرگونه استبداد راــ حتا استبداد روشنراي اصلاحگر را ــ بهتر دريافته، و در فرهنگ پيشرو جهاني بيشتر فرو رفته. با گنجينه فرهنگي گرانباري که تجربه‌ها و شکست‌ها و دستاوردهاي استثنائي سده گذشته آن را سنگين‌تر کرده است. جاي هيچ فروتني و خودشکني نيست. ما مي‌توانيم بلند پرواز کنيم،  بسيار بلند.