فصل سيزدهم
بيرون از جهان هاي ما
ايران يک کشور جهان سومي، خاورميانهاي، و اسلامی است و مسئله ايران را نيز در همين سه صفت ما ميبايد جستجو کرد. ما در چنين وضع تاسف آوريم زيرا با روحيه جهان سومي ميانديشيم، با معيارهاي خاورميانهاي زندگي ميکنيم، و اجازه دادهايم جامعه ما با صفت اسلامي تعريف شود. نگرش و ارزشهاي ما جهان سومي و خاورميانهاي و اسلامي است و همينيم که بودهايم. اگر ميخواهيم از اين سرنوشت ناشاد بدرآئيم ميبايد حتا اگر جغرافيامان را نميتوانيم دست بزنيم از جهان معنوي خود مهاجرت کنيم.
جهان سومي بودن واژه ديگري براي واپسماندگي است. آنان که در دهه پنجاه اصطلاح سه جهان را سکه زدند حق داشتند. جهان غرب، جهان اول بود که پيشرفت در آن نه يک امر اکتسابي، نه نتيجه سياستها و تصميمهاي يک گروه يا دوره معين، بلکه امري ذاتي بود که از کارکرد عادي جامعه برميخاست. جهانبيني مردمان، سازمان اجتماعي، و نظام سياسي در خدمت آن بود. جهان دوم، سرزمينهاي پشت پردههاي گوناکون ــ آهنين، نئين (براي کشورهاي کمونيست و بامبو خيز آسيائي) ــ کشورهاي کم و بيش پيشرفتهاي بودند که به رغم خود توسعه مييافتند. سياستهاي از بالا و اقتصاد فرماندهي و شبکه سرکوبگري، آنها را در مسيرهاي تعيين شده چنان پيش ميراند که همزمان به هر دو جهان بالا و پائين خود شباهت مييافتند. از هزاران تلفات سربازان شوروي در جنگ افغانستان تنها دو درصد به تير دشمن و ديگران از بيماري جان دادند. بهداشت و سطح زندگي در کشوري که شعر مسعود سعد را به ياد اين مسافر ميآورد: “زي زهره برده دست و به مه برنهاده پاي“ با هر کشور جهان سومي ديگر پهلو ميزد؛ و فساد به پايهاي ميرسيد که امريکائيان بخشي از سلاحهاي مجاهدين را از ارتش اشغالي شوروي ميخريدند ــ رکوردي در حد بدترين جهان سوميها.
جهان سوم به ماندگان از کاروان گفته ميشد؛ جامعههائي که در صورت به پيشرفتهتران ماننده ميشدند و در باطن در تالاب قرون وسطائي خود مانده بودند، و مانند بسياري افريقائيان و خاورميانهايها ــ بدتر از همه خود ما ــ فروتر ميرفتند؛ سرزمينهائي زنداني گذشتههاي دست برداشتني و عادتهاي ذهني که تارعنکبوتهاي سنتهاي نامربوط را برگردشان بيشتر ميپيچيد. جهان سومي ستمديده و قرباني بود، بيهيچ کوتاهي و گناه. ستمديدگياش به آشنائياش با غرب برميگشت. غرب زورمند زورگو که ميخواست شيوه زندگي او را تغيير دهد، و منابعش را بهرهبرداري کند. اما شيوه زندگي او سراسر به زورگوئي و به توازن دقيقي ميان مرگ هميشه حاضر و زندگي بيبنياد بستگي ميداشت و منابعش بيهوده افتاده بود. غرب آزادي او را ميگرفت، که در چنگ اقليتهاي فرمانروايش نيز بهرهاي از آن نميداشت.
برخورد با قدرتهاي استعماري، جهان سوم را متوجه واپسماندگي خود کرد ولي مسئوليت اين واپسماندگي به زودي به گردن همان قدرتهائي افتاد که به ملاحظه منافع خود در کار نوسازندگي کشورهاي جهان سومي بودند (انگلستان از ميان قدرتهاي استعماري، روشنرايانهترين سياستها را داشت و مستعمرات آن در فرداي استقلال، از زير ساختهاي آموزشي و حقوقي تکامل يافتهتر و سازمانهاي مدني گستردهتري برخوردار بودند). واپسماندگي مستعمرات ريشههاي هزار ساله داشت و اصلا به همان دليل مغلوب شده بودند؛ ولي براي جامعههائي که با فرايافت مسئوليت بيگانه بودند آسانتر ميبود که رابطه را وارونه کنند. از ميان اين کشورها چند تائي هشيارتر بودند و فرصت را براي رسيدن به غرب غنيمت شمردند. ديگران هر چه گذشت به قدرت مشيتآساي غرب بيشتر چسبيدند و خود را عروسک هر روزي آن دانستند و ساختند.
انديشه آزادي، جهان سومي را رها نميکرد: آزادي از قدرت استعماري و آزادي به مفهومي که از غرب ميآموخت. اما اين پويش آزادي با اقتدارگرائي سنتي ميآميخت. رهبران پيکار آزادي دربرابر تودههاي نا آگاه خود همان ناشکيبائي را نشان ميدادند و تودهها آماده بودند که به آزادي از استعمار بسنده کنند. آزاديخواهي عموما در همان فرداي پيروزي پيکار ضداستعماري پايان مييافت و آن پيکار نشان خود را بر فرايند سياسي پس از پيروزي ميگذاشت. سازش ناپذيري و بهرهگيري از عواطف برانگيخته به بالاترين درجه که در پيکار ضدامپرياليستي سودمند افتاده بود هنجار(نرم) پيکار سياسي پس از امپرياليسم نيز گرديد.
ما در ايران با صورت اسلامي و خاورميانهاي جهان سوم سروکار داريم. اسلامي بودن پيشاپيش به معناي داشتن تصور بسيار محدودي از آزادي فردي است که با يکديگر ميآيند. به عنوان يک جامعه اسلامي و نه جامعهاي از مردماني که بيشترشان مسلماناند، ما در فضاي بستهتري بسر ميبريم. جامعه اسلامي جامعه تقديس شده است ــ فساد در آن به هر درجه معمول چنين جامعههائي برسد. نظام ارزشها و نهادهاي ريشهدار آن را زير نور انديشه آزاد نميتوان برد. جامعه اسلامي در هر مرحلهاي باشد بالقوه يک عنصر آخرالزماني نيرومند در آن هست: سرنوشت از پيش تعيين شدهاي دارد؛ آينده و رستگاري نهائياش در بازگشت به گذشتهاي است بالاتر از هر چه بوده است و خواهد بود؛ همواره يک جايگزين تصوري با اعتبار، برتر از همه براي هر جهانبيني و سياست شکست خورده، در ژرفاي جامعه هست.
جامعه اسلامي در جهان سومي بودنش پابرجاتر از ديگران است. اگر در يک جامعه جهان سومي، باورها و نظام ارزشها راه بر پيشرفت ميگيرند جامعههاي اسلامي مقررات تقديس شدهاش را نيز بويژه در زمينه حياتي حقوق بشر بر آن ميافزايد. اداره جامعه بر پايه شريعت، آن را به همه جاهائي که در عربستان و ايران و افغانستانهاي جهان ديدهايم ميتواند برساند ولي به مدرنيته نخواهد رساند. از دهه هشتاد سده نوزدهم کوشش انديشهوران اسلامي از هر رنگ براي آشتي دادن مدرنيته و شريعت بيهوده مانده است. ميتوان با نديده گرفتن در اينجا و کش دادن در آنجا مشکل لحظه را حل کرد ولي هيچ کس نتوانسته است يک پايه تئوريک براي مدرنيته در اسلام بيابد. (نظريه قبض و بسط شريعت، که يک نمونه نديده گرفتن و کشدادني است که از آن سخن رفت، تنها زمينهاي براي بررسيهاي اسلامشناسان فراهم کرد و در دانشگاههاي غربي برد بيشتري از جامعه و سياست ايران يافت). مدرن کردن اسلام آرزوي محال کساني که بنبست را مييابند و باز همان را ميجويند مانده است.
رگه نيرومند رقابت با تمدن غربي در خاورميانه از همان نخستين برخوردها جنبش تجدد را مانع شد و به بيراهه افکند. پس از آنکه دريافتند ايستادگي بيهوده است و چارهاي جز گرفتن از غرب نيست به اقتباس پرداختند ــ ولي براي آنکه بهتر بتوانند پيشروي خيزاب غربي شدن ديواري بکشند و ار “هويت“ و ارزشهاي برتر خود دفاع کنند. بحران پايان ناپذير مدرنيته در جامعههاي اسلامي، تلاش محکوم به شکست دگرگون شدن براي همان گونه ماندن بوده است ــ نه همان ميمانند، نه دگرگون ميشوند.
همه استدلالها در لزوم اقتباس جنبههاي سودمند تمدن غرب در عين نگهباني سنتها و ارزشهاي اصيل و يکي دانستن هويت ملي با آن سنتها و ارزشها از همين احساس برتري بر ميخاست. ميديدند که واپس افتادهاند و از عهده بر نميآيند ولي دست از آنچه در درجه اول مسئول واپسماندگيشان بود برنميداشتند. از تمدن برتري که از خوار شمردنش خسته نميشدند اسباب مادياش را ميگرفتند تا برضد ارزشهائي که آن تمدن و اسباب را ممکن ساخته بود بکار برند.
جهان سومي و جزئي از جهان اسلامي بودن را خاورميانهاي بودن چنان تکميل ميکند که ديگر، در بيرون از افريقا، پائينتر نميتوان رفت. خاورميانه بيش از يک اصطلاح مبهم جغرافيائي، و مانند جهان سوم يک حالت ذهني است. خاورميانهاي اگر مسلمان و عرب هم نباشد به غربستيزي، بويژه امريکاستيزي و يهودستيزي که بر آن سرپوش ضدصهيونيسم ميگذارند شناخته است. او اگر هم انگشتي برضدغرب تکان ندهد از تاريخ خود ــ تاريخي که مانند همه جهانبيني او “سوبژکتيو و گزينشي است ــ احساس دشمني با غرب را آموخته است. کشاکش فلسطين و اسرائيل که کهنترين و پيچيدهترين کشاکش جهان است او را يکسويه و يکپارچه ضداسرائيلي و تقريبا بنا بر تعريف، ضديهودي کرده است. حالت مظلوم و قرباني جهان سومياش با احساس مظلوميت و قرباني بودن اسلامي و خاورميانهاي تقويت شده است. او هيچ مسئوليتي ندارد و از بابت شوربختي خود طلبکار ديگران است. اروپا، غرب، امريکا، شرکتهاي چند مليتي، امپرياليسم، سرمايهداري و اکنون جهانگرائي، مسئول گرفتاريهاي اويند ــ اگر چه آن گرفتاريها و ريشههايشان به سدههاي پيش برگردد. هر رويدادي در جهان، بويژه اگر فاجعهآميز باشد، به دست و اشاره آنهاست. (چند در صد مردم در خاورميانه 11 سپتامبر را توطئه خود امريکا نميدانند و به اصالت نوار فاتحانه بنلادن باور دارند؟ در عراق تا زرقاوي در ويديوي خود از کشتن عراقيان همان گونه فاتحانه سخن نگفت بيشتر عراقيان حملات تروريستي را کار خود امريکائيان ميدانستند.) طبع آسانپسند خاورميانهاي رفتن به ژرفا و رسيدن به بلندا را دشوار، اگر نه ناممکن، ميسازد.
ذهني که نميتواند در باره دين با همه پنجهاي که بر زندگي مادي و معدوي جامعه انداخته است به آزادي بينديشد؛ و سياستي که همهاش توطئه و مظلوميت است؛ و فضاي “انتلکتوئلي“ که با شعار و دروغ و نيمه حقيقت آغشته است چه براي والائي انديشه و عمل ميگذارد؟ براي رسيدن به والائي ميبايد توانائي برونرفت از عادتهاي ذهني و خرد متعارف و مدهاي روز را يافت. ولي فرهنگي که شهادت را بالاترين ارزشها کرده است از شهامت بيبهره است و از بيرون شدن از متعارف ميهراسد. روشنفکر در اين فرهنگ با حکومتش آسانتر در ميافتد تا با همگنانش و ميتواند با توده مردم در رويا پروري و پشت کردن به واقعيتها همگام شود. اگر مال اندوزي، انحراف سياستگران چنين جامعههائي است عوامزدگي، انحراف روشنفکران آنهاست (هردو گروه ميتوانند به آساني از يکديگر تقليد هم بکنند).
***
ما بر رويهم در اين سه جهان زيست ميکنيم و همراه هر سه به پايان راه رسيدهايم. حال و روز ما نياز به “شرح خون جگر“ ندارد. جهانهاي ما نيز در تشنجات بحران “گذار“ند. جهان سوم که در افريقاي سياه کاملترين تعريفش را مييابد با نا اميدي هراسآور موقعيت خود روبروست. ادامه شيوهها و روحيههاي جهان سومي، فاجعههائي را مانند سومالي (که چند سال پيش کابينهاي هشتاد نفري داشت، پيش از دوران دراز بيحکومت بسر بردن) يا کنگو (که حکومتش در غارت منابع ملي با نيروهاي اشغالي خارجي در مسابقه است) يا زيمبابوه (با تورم نهصد در صد و يکي از پايتختهاي ايدز در جهان) گستردهتر خواهد کرد. جهان اسلامي در واپسين ايستادگي خود دربرابر مدرنيته، کارش به ولايت فقيه و القاعده و طالبان کشيده است. اسلام به عنوان ديني که با وجدانيات افراد سر و کار دارد آينده خود را خواهد داشت؛ اما ديگر به عنوان يک تمدن نميتواند غرب را چالش کند. اسلام بطور روز افزون پناهگاه رژيمهاي فاسد استبدادي است که مار بنيادگرائي را در آستين ميپرورند. در خاورميانه ترکيب محافظهکاري، سودازدگي(ابسسيون) فلسطين، و اسلام به عنوان هويت ملي، جامعههاي هرچه بيشتري را دارد به بنيادگرائي محکوم ميکند.
ايران در اين سه جهان بيگانه ميشود. جامعه ما به پايهاي از پيشرفت رسيده است که بايد بتواند معني مسئوليت را بفهمد؛ اسلام را در سياست و اداره جامعه راه ندهد؛ و از گير سياستهاي خاورميانهاي رها شود. باشنده (ساکن) اين سه جهان بودن به ما جز فروتر رفتن در سطحهاي پائينتر تمدن جهاني نداده است. ما سزاوار زندگي بهتري هستيم و اجباري نداريم که خود را در سطح اين مردمان نگهداريم. جهان سومي ميتواند همچنان در سنتهاي خود دست و پا بزند و رستگارياش را دست نيافتنيتر گرداند؛ جهان اسلامي ميتواند به اسلام به عنوان هويت ملي و جايگزين استراتژيهاي شکست خورده خود بنگرد و واپسماندگياش را ژرفتر سازد. خاورميانهاي ميتواند هر چه بخواهد مسئوليت شکستهاي خواريآور سياست و فرهنگ خود را به گردن امريکا و اسرائيل بيندازد و آينده خود را گروگان مسئله فلسطين کند.
ما ديگر نميخواهيم با اين ملتها يکي شناخته شويم؛ نميخواهيم جهان سوم معيار پيشرفت ما، جهان اسلام تعريف کننده فرهنگ ما و خاورميانه چهار چوب سياسي ما باشد. هويت ملي ما به هيچ بخشي از فرهنگ ما بستگي ندارد. ما در اين فرهنگ ميتوانيم و ميبايد بسيار دست ببريم و کمترين باکي در زمينه هويت نداشته باشيم. آنها که فروماندگان سه جهان ما نيستند پيوسته در بازنگري و نوسازي فرهنگ پوياي خويشاند و هويتشان آسيبي نميبيند. فلسطين به ما مربوط نيست و ما هيچ بدهي به فلسطيني و عرب نداريم. جهان پر از گرفتاريهاي بزرگتر است و دليلي ندارد که در اين ميان فلسطين مهمترين مسئله ما باشد. اصلا ملتي که جوانانش کليه خود را ميفروشند و پدران فرزندان شان را؛ و ميبايد همه انرژياش را براي تودههاي درماندهاش صرف کند از کجاي خودش ميتواند براي کمک به دشمناني بزند که سپاسي هم نميگزارند؟
آينده ملت ما اگر قرار است بهتر از اکنونش باشد در بيرون آمدن از اين دنياهاست: پشت کردن به جهان سوم، بيرون زدن از خاورميانه، فراموش کردن اسلام به عنوان يک شيوه زندگي و نه يک رابطه شخصي با آفريننده جهان. ما ميبايد اروپائي و جهان اولي بشويم زيرا در اصل چيزي از آنها کم نداريم. ايراني هر جا باشد به محض آنکه به ابزارهاي فرهنگي غرب دست مييابد خود را به غربيان ميرساند. ما از جهان سوميهاي ديگر سبکبارتريم. تجربه ميليونها ايراني مهاجر و تبعيدي در دو دهه گذشته اين را ثابت کرد.
جهان اسلامي هيچگاه جهان ما نبوده است، آنگونه که براي عربهاست. ما همواره ايراني ماندهايم و نه آن دويست سال تاراج و کشتار و ويراني سيستماتيک را براي نابود کردن عنصر ايراني فراموش کردهايم و نه هزار و پانصد سال بزرگي پيش از آن را. اسلام دين بسياري از ما هست ولي موجوديت ما نيست. ما با عربها بيش از اينها تفاوت داريم. موضوع برتري و فروتري نيست. موضوع، تفاوتي است که 1400 سال اسلام نتوانسته است آن را بزدايد.
خاورميانه را ميبايد به شکست خوردگاني واگذاشت که که در هر شکست دلايل تازهاي براي چسبيدن به عوامل اصلي شکستهاي خود مييابند. خاورميانه وزنهاي بر بال پرواز ماست و هيچچيز براي عرضه کردن به ما ندارد. يک گنداب واقعي فرهنگي و سياسي است که بايد پايمان را از آن بيرون بکشيم. خاورميانه را، چنانکه بقيه جهان سوم را، ميبايد شناخت و با آن رابطه درست داشت ولي راه ما از همه آنها جداست. ايران فردا را هم امروز ميبايد باز ساخت. پيکار فرهنگي را که ميبايد بدان اولويت داد در همين فضاهاي آزاد ميتوان دنبال کرد و به ايران کشاند. ما در اين پيکار تنها نيستيم. از دستگاه حکومت و حزبالله گذشته، مردم ايران هر چه بيشتر از اين فرهنگ و سياستي که خشونت و خفقان و خرافات از آن ميزايد دوري ميجويند. پرده تابوها را ميبايد دريد و از حمله کهنهانديشان نهراسيد.
***
خرسند بودن به وضع موجود به معني آن است که ما صد ساله آينده را نيز با واپسماندگي و بينوائي و خشونتي که در سه جهان ماست بسربريم. ايران درست به سبب پابرجائي در روحيه و روشهاي جهان سومي، نگاه تنگ و کوتاه خاورميانهاي، و خشونت و کوردلي جهان اسلامي در اين وضع تاسفبار است. آرزوي من ايراني است که جامعه بجاي کيفر دادن والائي excellence به فرد انساني ياري دهد که خود را به بالاترين جائي که ميتواند برساند؛ جامعهاي که انسان ناگزير نباشد مانند جامعههاي جهان سومي و اسلامي به ياري معايب خود (تقيه و رياکاري و کنار نهادن خرد و اخلاق) پيش برود و دستکم از مخاطره دور بماند (خاورميانه، جهان سومي است که هم اسلامي است و هم اساسا عرب و عربزده و عرب مانند).
ايرانيان با بهتر شناختن ويژگيهاي اين سه جهان ضرورت حياتي بيرون آمدن از آنها را بيشتر درک ميکنند. جهان سوم، حتا آنچه روشنفکران فرانسوي دهه شصت سده گذشته و مقلدان ايرانيشان تا ستايش و پرستش بالا کشيدند، پائينترين درجه تمدن بشري در زمان کنوني است و هرچه پائينتر، جهان سوميتر. افريقا نمونه کامل جهان سوم است. انسانيت در آنجا تا حد بيرون رفتن از خود پائين رفته است. در قارهاي که يکي از ثروتمندترين مناطق جهان است افريقائيان توانستهاند بيشترين بينوائي و بيبهرگي را براي خود فراهم کنند. تودههاي بزرگ انساني به رهبري سرامدان elite سياسي و فرهنگي خود، سياست را به جنايت، و اقتصاد را به تاراج مردم و نابودي سرزمين فروکاستهاند. اين جهان سومي است که به عنوان آنچه نميبايد باشيم دربرابر چشمان ماست. افريقائيان نميتوانند خود را بالا ببرند زيرا مسئوليت واماندگي failure خود را به گردن ديگران مياندازند و چاره خود را به دست ديگران، همان ديگران، ميدانند. به لجنزاري که در آن گرفتارند خرسند نيستند، ولي نه آن اندازه که دستي براي رهائي خود برآورند. همه چيز بايد بيآنکه دست بخورد درست شود.
بيرون آمدن از سه جهان رويهمرفته در مقوله مسئوليت خلاصه ميشود. ما بايد مسئول خودمان باشيم. آنچه از نيک و بد به ما رسيده است و ميرسد مسئوليتش با خود ماست. حتا بيگانگان به ياري خود ما ــ با آنچه کرديم و آنچه نکرديم ــ به ما آسيب زدند. ما اجازه داديم درجا بزنيم، و در تکرار سدهها پوسيديم، و مائيم که ديگر نبايد اجازه دهيم. خاورميانهاي با صفت اسلامي خود، جهان سومي بدتري است زيرا در ته آن پارگين احساس برتري هم ميکند. قهرمانان تاريخياش انگشت شمارند و قهرمانان همروزگارش آدمکشان و هيولاهاي انساني؛ فلسفه سياسياش نظريههاي توطئه است ــ زيرا او که عيبي ندارد ــ و سرنوشتش در دست مشيتالهي که رستگاري دو جهان را براي او ختم کرده است. خاور ميانهاي “تيپيک“ فرمانبري است که تن به زير بار هيچ قانوني نميدهد. بندهاي است در کف مشيتي که نياز به انديشيدن برايش نميگذارد. همه چيز را از پيش براي او معين کردهاند. در بندگياش از خدا آغاز ميکند و تا هر که عقلش برسد پائين ميآيد. جهانش در فلسطين خلاصه شده است. فرهنگ بسته سترون که آفرينشگري را ميکشد؛ سياست استبداد زده که هميشه ميبايد يک پيشوا، يک ديکتاتور، يک سلطان، و اگر خيلي پيشرفت کرد، يک امام بر تارکش باشد؛ و اقتصادي که بايد به يک گروه سياسي ـ مالي خدمت کند مشکل او نيست. يهوديان کشته شوند يا به دريا بريزند و او ديگر مشکلي نخواهد داشت.
جهان اسلامي، جهان انکار واقعيتهاست. سربلندي در ژرفاها، پيشروي بسوي گذشته، چسبيدن به فرايافتها و عادتهاي ذهني شکست خورده و باطل، و دراز کردن عمر آنها به ياري تاويل. “ارول“ در 1984 خود از گفتار نو جامعه “برادر بزرگ” سخن ميگفت که دروغ در آن به معني حقيقت است. جهان اسلامي از لحظه آشنائي با فلسفه يوناني به گفتار نو سخن گفت؛ عقل را از عنصر نقادش تهي کرد، به جبر نام اختيار داد، و به مشيت صفت اراده آزاد بخشيد. جهان اسلامي جهان تقديس شدهاي است که دست به ستونهايش نميشود زد. جهاني است محکوم به وضع موجود. آنها که در اين جهان به جائي رسيدهاند در معني، و در صورت هم، تا توانستهاند، آن ستونها را از زير جامعه برداشتهاند. اسلام را به عنوان يک شيوه زندگي، يک طرح سازمان دادن جامعه نميتوان با تمدني که بشريت بدان رسيده است و در کار هرچه پيش بردن آن است، آشتي داد. نمونههاي پيشرفتهتر جامعههاي موسوم به اسلامي، يا عرفيگرا شدهاند يا اسلام را در بخش بسيار بزرگ خود ناديده ميگيرند. نميتوان با اسلام تعريف شد و آزاد انديشيد و به گستره توانائيهاي خود رسيد. رهائي از جزم، هر جزمي، پيش شرط آزادي است و آزادي، بزرگترين ارزشها پس از زندگي است.
آمرزش، به معني رستگاري آن جهاني که ارزش برترين جامعه اسلامي است، با همه تمدن جهانگير امروزي در جنگ است. انسان امروزي رستگارياش را در همين جهان ميجويد و بجاي آمرزش، پويش خوشبختي را گذاشته است. خوشبختي ديگر قلمرو انحصاري روحانيت و اشراف و شاهان نيست؛ تودههاي مردم نيز ميخواهند سر ميز بنشينند. ديگر نميتوان به نام ملکوت آسماني، مردم را در دوزخ زميني نگهداشت. تمدن اسلامي دوره خودش را داشته است و در تن هيچ مردهاي نميتوان روح تازه دميد.
اينکه روشنفکران اسلامي نميتوانند از آرماني کردن “تمدن اسلامي“ دست بشويند و فرصت تاريخي يگانهاي را که “تصادف مبارک” اصطلاح کردهاند (ژئوپليتيک تازه منطقه) باز در زمينه آن تمدن جستجو ميکنند دنباله همان گريز از واقعيت است. تمدن اسلامي سيصد سال است درحال عقبنشيني وام گرفتن و تقليد از موضع ضعف از تمدن جهاني، همان تمدن غربي، است. از تمدن اسلامي تا سده نوزدهم به صورت کم و بيش خالص آن ميشد سخن گفت. امروز چه از آن تمدن باقي مانده است که تاب همين سدهاي را که وارد آن شدهايم بياورد؟ ممکن است بگويند منظور از تمدن اسلامي باور داشتن به اسلام است. ولي از کدام اسلام سخن ميگويند؟ دشمني خونين اجتماعات سني و شيعه که سرسختترين مدافعان تمدن اسلامي بدان دامن ميزنند يک تعريف اسلام است، “اسلام ودکا”ي آسياي مرکزي تعريف ديگر آن. اسلام نيز مانند مسيحيت براي هرکس معناي خودش را يافته است. اسلام نيز در راه آن است که ديگر صفت اصلي جامعههائي که بيشتر مردمشان خود را مسلمان ميدانند يا مينامند نباشد. اين تمدن اسلامي جز نفت و تروريسم ــ به برکت انقلاب و جمهوري اسلامي ــ و بسياري از بهترين مغزهاي خود، که زندگي و توسعه استعدادهاي خويش را در فضاي آن تمدن ناممکن مييابند، چه دارد که به جهان بدهد؟
در سرزمينهاي امپراتوري آسياي مرکزي شوروي پيشين که اسلاميان در ايران فرصت مبارک خود را در آن ميجويند، جز در بخشهاي کوچک و واپسماندهترين، از اسلام به عنوان موتور جامعه، به عنوان ويژگي آنها، نميتوان سخن گفت. اسلام مانند هرجاي ديگر زير سايه سرمايهداري آزمند و بيبند وباري است که ويژگي نظامهاي بي قانون از اين دست است. تحولات اجتماعي و سياسي آنها را با صفتهاي متعدد، بسياري ناپسند، ميتوان تعريف کرد که اسلام سهمي در آن ندارد. در اين سرزمينهاي “شرق بيلگام“ در شهري به بزرگي آلماتي براي يافتن يک مسجد ميبايد ساعتها گشت.
***
يک نگاه به دامنه و ژرفاي واپسماندگي فرهنگي توده ايراني بويژه در اين دوران بازخيزي خرافات، چنين انديشههائي را دور از واقع جلوه ميدهد. واقعگرائي سپري است که همه سود برندگان وضع موجود در پشت آن پنهان ميشوند. ولي دگرگوني هم يک واقعيت است؛ مسلمترين واقعيتهاست. واقعگرايي حکم ميکند که اگر يک جهانبيني، يک تمدن، شکست پشت شکست در جامعه پس از جامعه خورده؛ هيچ درجه اقتدار و توانگري به دادش نرسيده ــ نه ميلياردهاي دلار نفتي، نه کشتارهاي جمعي، نه زندانهائي که ديگر جا ندارند ــ و بر رويهم جز بدبختي و واپسماندگي و بدترين تباهيها دستاوردي نداشته، پس از صدها سال تجربه درپي دگرگونياش باشند. اگر اينهمه بر عوض کردن نظرگاه يا پرسپکتيو مليمان تاکيد ميشود براي همين است که پاکستان و عربستانهاي جهان معيار ما نباشند. همت مدافعان جمهوري اسلامي البته به بالاتر از اين مقايسهها نميرسد، و گرنه نخست از دفاع چنين رژيمي دست بر ميداشتند. ولي آيا مايه شرمندگي نيست که ملتي مانند ايران را با معدل خاورميانهاي بسنجند و از اينکه هنوز نتوانستهاند آن را به سطح سودان يا سومالي برسانند احساس سربلندي کنند؟
خاورميانه منطقه ماست و کاري با آن نميتوانيم بکنيم. ولي ايران در اين منطقه يک استثناست، همواره استثنا بوده است. ما از دويست سال پيش هم اگر خود را با خاورميانهايهاي ديگر، با شوربختان ديگر جهان اسلامي خودمان، ميسنجيديم براي بهتر شدن و درگذشتن از آنها بود. از همانگاه نيز اساسا به اروپا به عنوان سرمشق مينگريستيم. نگاه خاورميانهاي، که در دورههائي ما را کوتهبين کرد، جز مايه واپسماندگي نبوده است. خاورميانهايهاي ديگر هيچگاه مانند ما نشدند، ما نيز هيچگاه يکسره خود را به خاورميانه نسپرديم. ما از اين تفاوت داشتنهاست که به اندک والائي که ميتوان از آن سربلند بود رسيدهايم و به بيشتر هم خواهيم رسيد. خاورميانه را بايد به مسائل خودش گذاشت که به ما ربط ندارد. مردم ايران بيزاري خود را از درگيري با مسئله فلسطين به چه بلندي بايد فرياد کنند که به گوشهاي مترقي برسد؟ اين سنگ آسيا همان به گردن جمهوري اسلامي ميبرازد.
براي آنکه به تفاوت ظرفيت فرهنگپذيري جامعه ايراني در برابر جامعههاي عرب و اسلامي پيبريم لازم نيست به سالهاي پيش از انقلاب برگرديم که مسافر هنگامي که حتا از ترکيه پا به خاک ايران ميگذاشت با جهان ديگر و بهتري روبرو ميشد. اين ظرفيت اتفاقا در همين جمهوري اسلامي با پيکار خستگيناپذير و شکست خوردهاش با “هجوم فرهنگي“ نشان داده شده است. از زنان ايراني تا جوانان، از روشنفکران تا طبقه متوسط، کدام جامعه را در خاورميانه ميتوان به سرزندگي و آگاهي و سطح بالاي گفتمان اين لايههاي کمابيش غربي شده جمعيت ايران نشان داد؟ آيا در همه کشورهاي عربي در سال به اندازه ايران کتاب چاپ ميشود ــ عموما ترجمه آثار با ارزش غرب؟ کتابهاي تازه زبانهاي مهم اروپائي به فارسي زودتر در ميآيند تا روسي! (سياست فرهنگي و آموزشي حکومت تازه “نو بنيادگرايان“ در کار برطرف کردن اين “انحراف“ از اسلام است). آنها که دم از مبالغه در ظرفيت فرهنگي ايران ميزنند سري به نمايشگاههاي هنرهاي تجسمي در تهران زدهاند و کارهاي هنرمندان ايراني بويژه زنان را ديدهاند؟ تئاتر و شعر و رمان فارسي و سينماي ايران از نظر سطح و جوشش آفرينشگري با که در آن منطقه قابل مقايسه است؟ و آنگاه نسل تازه روزنامهنگاران ايراني که در آن شرايط هراسانگيز به پايهاي رسيده است که هر روزنامه عربي بايد غبطهاش را بخورد. ما همين بس است که مقالات و کتابهاي نويسندگان و روزنامهنگاران غربي را بخوانيم که سراسر شگفتي از جامعهاي است که اينهمه از حکومتش پيش افتاده است. اين نويسندگان در برخورد نزديک با ايران بهتر ميتوانند همانندي بنيادي روحيه و نگرش ايراني را با خود دريابند. در ايران مردم غربگرايند و حکومت غربستيز. در کشورهاي عربي ـ اسلامي حکومتها غربگرايند و مردم غربستيز.
***
رويکرد ايراني به مذهب يک زمينه ديگر دورافتادگي آشکار ايراني از عرب و ترک است. اينکه در شهرهاي بزرگ ايران، يافتن نمازخوانان در مسجد، دارد همان اندازه دشوار ميشود که يافتن مسجد در آلماتي قزاقستان، و اينکه ايراني بجاي آورنده (نمازخوان و روزهگير) هر روز کميابتر ميشود، به اندازه کافي تفاوت ايرانيان را با ترکان و عربان سختگير در آداب مذهبي نشان ميدهد. ولي از آن مهمتر عرفيگرا شدن جامعه ايراني است ــ حکومت تحميلي نا مربوطش هر چه ميخواهد بگويد. ملي مذهبيان هوادار سازندگي ميتوانند از مادر بزرگان خود بپرسند. در همه خاورميانه ازجمله ترکية قانونا عرفيگرا هيچ جامعهاي را نميتوان يافت که به اندازه ايران عرفيگرا شده باشد و از ته دل کنار گذاشتن مذهب را از امور عمومي بخواهد.
برخلاف فرض مدعيان، تکيه استراتژي بيرون رفتن از سه جهان، بر حمايت امريکا و غرب نيست. دگرگونگي در جهانبيني ايراني يک جابجائي تاريخي است؛ نتيجه يک فرايند دويست ساله است. جامعه ما پس از دو سده کشاکش با تجدد سرانجام راه خود را مييابد و مقاومتها دربرابر آن به جائي نخواهد رسيد. اعدام و زندان هم نميتواند جلو دگرگوني را که در ذهن مردمان پيدا شده است بگيرد. “عمق خاورميانهاي“ که استراتژهاي اسلامي در ايران از آن دم ميزنند درست گودال پليدي است که اين ملت ميخواهد خود را از آن بيرون بکشد. در عمق خاورميانهاي جز خرافات و تعصبات و خشونت تا حد جنايت در انديشه و عمل، جز بي حقي تقديس شده و زورگوئي جواز يافته، چه ميتوان يافت؟ ما تا کي محکوم به آن هستيم که در يک تالاب سياسي و فرهنگي به نام شناسنامهاي که از فرط پوسيدگي و آلودگي دست به آن نميتوان زد فرو برويم؟ در شناسنامه خاورميانهاي ما هزار و چهار صد سال روياروئي و ستيز با اين جهان رو به پايان نيز ثبت شده است. از قادسيه اول تا قادسيه دوم، روابط ما با اعراب داستان تجاوز از يکسو و ايستادگي به صورتهاي گوناگون از سوي ديگر است.
سياست اسلامي، مانند حکومت اسلامي که ميخواهد آن را دنبال کند، بنا بر تعريف يک عنصر غير ايراني دارد که ميتواند ضد ايراني هم باشد. در دويست سالي که عربان، ايران را تا توانستند خشکاندند، ايران، اسلامي بود ولي ايراني نبود. در سه دهه گذشته هم بيشتر سياستهاي اسلامي ضد ايراني بوده است. تناقض ميان نگرش اسلامي و منافع ملي، ميان واقعيات جهان، و اسلامي بودن ميبايد جاي بالائي در بحثهائي که برسر جايگاه دين در جامعه درگرفته است داشته باشد. مسئله درست در همين جاست: يا بايد در جهان امروز و با سطح جهان امروز زندگي کنيم يا اسلامي باشيم (اسلامي بودن به معني باور مذهبي، در اين مورد اسلام، داشتن نيست؛ به معني تعريف شدن با اسلام و انديشيدن در قالبهائي است که هرگونه جزم مذهبي بر ذهن آزاد ــ ذهني که ميبايد آزاد باشد ــ تحميل ميکند).
بيرون آمدن از خاورميانه به معني جنگيدن با اعراب نيست. جنگ را هميشه آنها آغاز کردهاند و هنوز در خوزستان و خليج فارس دست بردار نيستند و در اينجا نيازي به دراز کردن اين فهرست دشمنيهاي “عمق خاورميانه“ نيست. ما ميتوانيم از ترکيه بياموزيم که خود را از اين گودال بيرون آورد؛ و عربها با آن دوستترند تا با ما که اينگونه گمراهانه، در پي حفظ وضع موجود، ميکوشند در آن نگاهمان دارند. رشته پيوندهائي که به نظر پارهاي کسان ناگسستني ميآيد در عمل هيچ است. به مبادلات فرهنگي، حتا بازرگاني ايران با جهان عرب بنگرند. به مقصد مسافران ايراني که هر هفته هزار هزار رهسپار کشورهاي غرب هستند نگاهي بيندازند. (دبي که ميکوشد لاس وگاس گونهاي شود داستان ديگري است). اينان از کدام رشتهها سخن ميگويند؟
اين درست است که از دهه چهل/ شصت روشنفکران تاريکانديش، اسلام و خاورميانه و جهان سوم را در مرکز گفتمان سياسي ما قرار دادند؛ و اين درست است که پادشاهي پهلوي تاوان طرح نوسازندگي نيمهکاره خود را داد ــ نيمهکاره در قسمتي به دليل همان جهان سوميانديشي در رنگ اسلامي ـ خاورميانهاي آن ــ ولي مدعيان بيش از اندازه در فضاي سي چهل سال پيش ماندهاند. آن روشنفکران يا مردهاند، يا عملا وجود ندارند، يا دگرگون شدهاند؛ و پارهاي از بهترين اثرها در ضرورت تغيير پارادايم نوشته همين روشنفکران است که در ايران جمهوري اسلامي نيز کم و بيش به آساني ميتوان خواند و در هيچ کشور عربي به آن آساني نميتوان خواند. هويت فرهنگي و ملي ايران اکنون براي توده بيشمار ايرانياني که پيوندي با هواداران وضع موجود ندارند، با ناسيوناليسم ايراني تعريف ميشود و اسلام و خاورميانه جائي در آن ندارند. براي خاورميانه در گفتمان ملي ما سهمي نمانده است و اسلام ميبايد به قلمرو خصوصي برود ــ مانند مذهبيترين جامههاي غربي که مردم به ميل خود و نه به زور يا به طمع جهانگردي و خريد، فرائض را بجا ميآورند. مذهبيها و همپالکيهاي ملي مذهبيشان ظاهرا غافلند که در گشودن اين گره از دل جامعه ايراني چه خدمت بي پاداشي کردهاند ــ آنها پاداش خود را از بيخدمتيهاشان گرفتهاند و ميگيرند.
مقاومتي که در بيرون و درون دربرابر نوسازندگي جهانبيني ايراني ميشود همان اندازه کارساز است که تلاشهاشان براي نگهداري اين رژيم. زمان که چند دههاي براي آنها کار ميکرد سالهاست به زيان آنها گرديده است؛ تودههاي جواني که پياده نظام سرکوبگري، و گوشت دم توپ جنگ براي ماندگاري رژيم ميبودند امروز توپهاي باره افکني هستند که ولايت فقيه را فرو ميريزند. اين انديشهاي است که زمانش رسيده است.
***
خاورميانه کشدارترين و مبهمترين اصطلاح جغرافياي سياسي است، به اندازهاي کشدار و مبهم که بهتر است کاربرد آن ترک شود. تاريخچه اين اصطلاح به خوبي نشان ميدهد که به عنوان يک تعريف جغرافيائي چه اندازه از معني تهي است. اين تاريخچه را در نوشتهاي از «برايان ويتاکر» در گاردين 23 فوريه 2004 ميتوان يافت:
او بررسياش را در پاسخ يک تونسي نوشته است که به او اعتراض کرده بود چرا تونس را که يک کشور شمال افريقائي است خاورميانهاي قلمداد کرده است (ما در شتاب خود براي شانه خالي کردن از «بار ناداني، نفرت و جنايت ديگران» تنها نيستيم). آنچه در زير ميآيد اندکي کوتاه شده بررسي با ارزش اوست.
خاورميانه را ژنرال سر توماس گوردون رئيس بانک شاهنشاني ايران (انگليس) اختراع کرد. او که نگران حفظ هندوستان بود در مقالهاي در1900 از ايران و افغانستان به اين عنوان نام برد. دو سال بعد ناخدا آلفرد ماهان امريکائي (که از پدران ژئوپليتيک يا سياست جغرافيائي است) در مقالهاي زير عنوان خليج فارس و روابط يينالمللي همان اصطلاح را بکار برد. او يکي از نظريهپردازان قدرت دريائي است و خليج فارس و کرانههاي آن را مرکز خاورميانه خود قرار داد. از 1902 تا 1903 سردبير خارجي تايمز لندن، والنتاين چيرول، در بيست مقاله زير عنوان مسئله خاورميانه، فرايافت concept ماهان را پيشتر برد و همه گذرگاههاي زميني و دريائي هندوستان را در تعريف خاورميانه آورد: ايران، خليج فارس، عراق، کرانه خاوري عربستان، افغانستان و تبت. براي همه اين نويسندگان خاورميانه در پرتو کنترل هندوستان نگريسته ميشد.
اين الگو تا امروز مانده است. در خاورميانه چيزي نيست که آن را بهم بپيوندد. اين درست است که خاورميانه نفت و اسلام و زبان عربي دارد؛ ولي نفت و اسلام را در جاهاي ديگر نيز ميتوان يافت. خاورميانه به خودي خود وجود ندارد بلکه فرايافتي است که به اقتضاي منافع استراتژيک ديگران ساخته شده است. واژه ميانه در اصل، منطقه ميان خاور «دور» ــ هندوستان و فراتر ــ و خاور «نزديک،» سرزمينهاي مديترانه شرقي را که به شامات نيز شهرت دارند، متمايز ميکرد. در پايان جنگ اول جهاني با از هم پاشيدن امپراتوري عثماني و برآمدن ناسيوناليسم عرب، تفاوت «نزديک» و «ميانه» دستکم در ذهن سياستگزاران بريتانيائي تار شد و آگاهي روزافزون از اهميت نفت بر نگراني حفظ هندوستان افزود. انجمن پادشاهي جغرافيائي در لندن پيشنهاد کرد که خاورميانه به باختر و سرزمينهاي عرب زبان و ترکيه کشانده شود. در 1921 وينستون چرچيل، وزير مستعمرات، يک اداره خاورميانه براي سرپرستي فلسطين و ماوراء اردن و عراق تشکيل داد.
در امريکا در اين احوال اصطلاح خاور نزديک جا افتاده بود. در 1909 اداره خاور نزديک در وزارت خارجه تشکيل شد که با تعبير غريبي از جغرافيا، به آلمان، اتريش مجارستان، روسيه، روماني، سربيا، بلغارستان، مونتنگرو، ترکيه، يونان، حبشه، ايران، مصر و مستعمرات آلمان و اتريش ميپرداخت. در جنگ دوم جهاني فرايافتهاي امريکائيان و بريتانيائيها از اين منطقه بهم نزديک شد. ولي در حالي که رئيس جمهوري آيزنهاور در سالهاي 1950 از خاورميانه سخن گفت، دولت امريکا در بکاربردن اين اصطلاح کندي نشان داده است. وزارت خارجه هنوز يک اداره خاور نزديک دارد که از ايران تا مراکش را دربر ميگيرد و ترکيه تا سالهاي 1970 و کشاکش ترکيه و يونان بر سر قبرس زير نظر آن بود. در وزارت خارجه امريکا خاورميانه و نزديک بجاي هم بکار ميروند. ولي وزارت دفاع، بسته به اوضاع و احوال، از شمال افريقا تا بنگلادش و از افريقاي شرقي تا آسياي مرکزي را زير عنوان خاور نزديک ميآورد.
اکنون فرايافت تازهاي پيدا شده است، خاورميانه بزرگ، که رابرت بلاکويل و مايکل استرومر امريکائي در کتابشان در 1997 بکار بردند. آنان خاورميانه را از مراکش و الجزاير تا حوضه درياي خزر و قرقيزستان و قزاقستان و ترکمنستان و ازبکستان ميبرند که مسائل سياسي جالب توجهي پيش ميآورد و به نقش ايران در جهان نيز ارتباط مييابد. حکومت بوش اين فرايافت را پذيرفته است و رئيس جمهوري از پيشبرد دمکراسي در خاورميانه بزرگ دم ميزند. ولي واشينگتن به ملاحظه روسيه، ميل ندارد حوضه خزر را بگنجاند و از خاورميانه بزرگ، کشورهاي عربي و پاکستان و افغانستان و ايران و ترکيه و اسرائيل را درنظر دارد. خاورميانه بزرگ دقيقا به ملاحظات امنيتي امريکا پيوسته است.
بيش از اين در ساختگي و بسته بودن اصطلاح خاورميانه به ملاحظات سياسي ديگران نميتوان گفت. هر کس خاورميانه خود را دارد و از اينرو هر کس ميتواند در چنان خاورميانههائي بماند يا از آن بيرون آيد. ما نميتوانيم ديگراني را که جهان ما را شکل ميدهند، در حالي که عموم ما حتا ناظران هشيار آن نيز نيستيم، ملامت کنيم که چرا ما را چنين و چنان مينامند. ولي ميتوانيم خود تصميم بگيريم که در کدام جغرافياي ذهني و سياسي بسر بريم. اين خود ما بودهايم که خاورميانهاي بودن را پذيرفتهايم. در ايران تا مدتها پيشرفت خود را با خاورميانه ميسنجيديم: «بزرگترين سد خاورميانه.» عربها هم اکنون روزنامهاي در لندن به اين نام دارند، ما نيز زماني در تهران داشتيم.
خاورميانه با ابهام در معني، و ناروشني مرزهايش، مانند جهان سوم، بيش از هر چيز يک فرايافت فرهنگي است، يک حالت ذهني، که بهتر از هر اصطلاحي جهان عرب ـ اسلامي را تعريف ميکند؛ کشورهائي در سطح جهان سوم با ويژگيهاي عرب و اسلامي. اگر حقيقتا ضرورتي براي کاربرد اين اصطلاح باشد ميبايد در همين معني و براي کشورهاي عربي بکار رود. در درون اين جهان عرب ـ اسلامي مردماني هستند که اندک اندک از اين نام احساس کوچکي ميکنند، چنانکه از آن تونسي آشناي ويتاکر بر ميآيد؛ و در بيرون خاورميانه پاکستان غيرعرب است که بيش از هر کشور عربي، معايب خاورميانهاي بودن را نمايش ميدهد. ولي خاورميانه به تمدني گفته ميشود به رکود هزارهاي افتاده که، به سبب احساس نامربوط برتري تاريخي، حتا نميتواند کاستيهاي خود را بشناسد و هر چه بر سر خودش ميآورد به استعمار اروپائيان نسبت ميدهد که در واقع بيش از يک نسل ــ فاصله دو جنگ جهاني ــ نکشيد. تا پيش از جنگ اول جهاني اين سرزمينها جزء امپراتوري عثماني و زير خلافت اسلامي، در بي جنبشي سدهها غنوده بودند. پس از جنگ دوم همه مستقل شدند، با ثروتي که اروپائيان از زيرساخت و نهادهاي مدرن براي آنها گذاشتند. (ايرانياني که تا مدتها پس از جنگ به عراق و مصر و لبنان ميرفتند خود را در اروپا ميپنداشتند.) در ميان آنها مصر بيش از همه ــ از کانال سوئز به بعد ــ با مداخلات استعماري سر و کار يافت، ولي تجربه استعماري آن نيز با کشورهاي آسياي جنوب شرقي و هند و ايران قابل مقايسه نيست.
يک ويژگي بزرگ ديگر خاورميانه جاي مرکزي مسئله فلسطين (اکنون عراق نيز بر آن افزوده شده است) و اسرائيل و نقش امريکا، در زندگي سياسي و فرهنگي آن است و در اينجاست که احساس مظلوميت و قرباني استعمار بودن به نهايت ميرسد و فلج سياسي و فرهنگي را کامل ميکند. اين نکتهاي است که معدودي روشنفکران عرب، بيشتري در آزادي زندگي در اروپا و امريکا به آن رسيدهاند. گزارشهاي چند ساله گذشته سازمان ملل متحد درباره سطح توسعه فرهنگي و اجتماعي خاورميانه (عرب ـ اسلامي) که به ياري گروهي از شهروندان خود آنان تهيه شده، گوشهاي از وضع تاسفآور منطقهاي را با دارائيهاي استثنائي نشان ميدهد که از نظر سنجههاي توسعه، تنها از افريقاي فراسوي اميد پيشتر است. بهانه استعمار، و سودازدگي فلسطين از سه جا خاورميانه را از پيشرفت باز ميدارد.
نخست، تودههاي عرب و روشنفکرانشان، در بخش بزرگتر خود، درباره ريشههاي رکود و فساد و استبدادي که زندگيهاشان را درخود گرفته است به اشتباه ميافتند و خيلي که به توسن انديشه ميدان ميدهند تا سده هژدهم ميروند که روشنگري از کنار بستر خواب غفلتشان گذشت. اما آنها رنسانس را نيز از دست داده بودند و سدههاي پيش از آن را نيز در سرکوب کردن هر انديشه مستقل گذرانده بودند؛ هنوز هم در يخزدگي تاريخي و نشخوار کردن افتخارات گذشته، هر انگيزه تکان دادن خود و بيرون آمدن از چنبر تفکر ديني را از دست ميدهند. هنوز در جهان عرب به آسودگي ميتوان برخورد با غرب را همچون جنگ صليبي تازهاي ديد.
دوم، اين سودازدگي نميگذارد اولويتهاي اعراب، حتا در آنجا که به مسئله فلسطين مربوط است، دانسته شود. تودهها و روشنفکران عرب دههها با بستن خود به ياسر عرفات و دستگاه تروريستي سراپا غوتهور در فساد او، هم دمکراسي و حقوق بشر و توسعه اقتصادي را معطل گذاشتند، هم شکست و واپسنشيني فلسطينيان را با چنان رهبري، پرهيز ناپذير کردند. عرفات به پشتيباني آن حکومتها و تودهها «تفلون» سياسي عصر ما شد؛ هيچ اشتباه و ناکامي و شکست جبران ناپذير به او نميچسبد؛ و توده فلسطيني، بيش از همه، با گردن نهادن به يک دستگاه حکومتي که بجاي همه چيز دستگاههاي امنيتي دارد ــ هشت سازمان با چهل هزار مرد مسلح در ميانشان ــ خود را به فرمانروائي امنيتيها محکوم کرده است. فلسطين هم اکنون، در زير حکومت “دمکراتيک“ صرفا به معني برنده انتخابات، يک سازمان تروريستي جولانگاه آن سازمانهاي امنيتي و نيروهاي مسلح ديگري است که مانند جنگسالاران افغانستان عمل ميکنند. براي تندروان اسرائيلي و دشمنان اسحق رابينها و اهود برکها، عرفات يک تحفه آسماني ميبود. از او بهتر چه هماوردي براي توجيه سياستهاي يک سويه و ساختن «واقعيتهاي عيني» ــ آباديها در سرزمينهاي اشغالي، ديواري که مرز نهائي دو کشور خواهد شد ــ ميشد يافت؟ چه کسي مانند عرفات ميتوانست حتا اروپائيان را به بياعتنائي سرانجامشان بيندازد؟
سوم، بنبست مسئله فلسطين که به دهه ششم کشيده بهترين بهانه حکومتهاي عرب براي حفظ وضع موجود است. ترکيب تروريسم خودکشي فلسطينيان (هم در خودکشي بمب اندازها، و هم خودکشي سازمانهائي که تنها اسلحه ترور برايشان مانده است) و توسعهطلبي ارضي تندروان اسرائيلي، از هر نظر به سود رژيمهاي عرب از مصر تا سوريه، و تا سال گذشته عراق، بوده است. پس از اعلام مشترک رئيس جمهوري امريکا و صدراعظم آلمان بر تعهد آنها به پيشبرد دمکراسي و حقوق بشر و تقويت جامعه مدني در خاورميانه بزرگ، مصر و عربستان سعودي يک روز را نيز در رد کردن اين طرح از دست ندادند و هر تغييري را موکول به حل مسائل اصلي منطقه، در واقع مسئله فلسطين، دانستند. آن رژيمها و مانندهاي آنها هيچ بدشان نميآيد تا شش دهه ديگر هم منتظر حل مسائل اصلي بمانند. هر کوششي در زمينه پيشبرد حقوق بشر و دمکراسي و جامعه مدني از سوي هر کس و بهر منظور باشد براي جامعههائي که به تنهائي از عهده بر نميآيند مغتنم است؛ و اگر اين صورت تازه استعمار است ميبايد آن را بر «استقلال» جهان سوميانديشان ترجيح داد.
***
تحول طبيعي جامعههاي عرب فرورفتن هرچه بيشتر در روحيهها و اوضاع و احوالي است که خاورميانه عربي را خطرناکترين، منطقه جهان نگهداشته است. اين تنها منطقهاي در جهان است که مذهب و دستگاه آموزش رسمي و رسانههايش، همه زير درجهاي از نظارت دولتي، پروراننده و بلندگوي يک “ايدئولوژي“ نفرت و خون آشامي هستند و خشونت، خشونتي که بيش از همه متوجه مردم و کشورهاي خود منطقه است، خميرمايه اجتماعي است. به آساني از ياد برده ميشود که پس از جنگ استعماري ايتالياي موسوليني در حبشه سالهاي سي، گازهاي سمي تنها سهبار در جهان بکار رفته است: در يمن به دست مصر عبدالناصر، در چاد(مسلمان) به دست ليبي قذافي و در ايران و خود عراق به دست عراق صدام حسين. عربها از کشتار مردم فلسطين بسيار سخن ميگويند ولي منظورشان بزرگترين کشتار فلسطينيان در سال 1970 بدست نيروهاي اردن نيست. همبستگي عربي نميگذارد که اشارهاي هم به سوريها و عراقيان و الجزايريهائي بکنند که دهها هزار به دست خوديها قصابي شدهاند.
اين همبستگي عربي در رياکاري و يکسويگي و بياثري خود از پديدههاي ويژه فرهنگي است که به درد از چيزي برنيامدن ميخورد. بيست و دو کشور عربي در اتحاديه عرب گرد آمدهاند، با دبيرخانه مفصل در قاهره و صدها ميليون دلار بودجه سالانه که اشتغال دائم براي مقامات از رده خارج شده مصري و ديگران فراهم ميدارد. سازماني است براي همکاري يک بلوک مهم جهاني، با ۲۸۰ ميليون جمعيت، دو سوم منابع نفت جهان. در چهارچوب آن کنفرانسهاي سران، وزيران خارجه، کنفرانسهاي فوقالعاده در واکنش به رويداهاي مهم و بحرانها پياپي برگزار ميشود. نتيجه همه اينها چه بوده است؟ نزديک به هيچ. همبستگي اعراب تنها بر ضد ايران يا اسرائيل از واقعيتي، اگر نه تاثيري، برخوردار ميشود. تنها در اينجاهاست که غيرت عربي، به جوش ميآيد ولي باز بيآنکه در واقعيت ناتواني اعراب تغييري بدهد.
خاورميانه مردابي است که در آن هيچ چيز مگر به بدي دگرگون نميشود. رشد عنان گسسته جمعيت (مردمان خاورميانه اين بزرگترين دستاورد را از خود دريغ نداشتهاند)؛ فشار بر منابع کاهنده آب و خاک؛ نظام آموزشي ميانتهي که بيکارگان و نيروي کار ميانمايه ميپروراند؛ فرهنگي که موتورش تبليغات سياسي و مذهبي است و آفرينندگي را پس ميزند؛ و سياستي که به بهاي واپس نگه داشتن جامعه، به پايندگي يک گروه کوچک و موروثي صاحبان امتيازات کمک ميکند و جايگزينش از خودش خونريزتر و واپسماندهتر است. جامعههاي عربي تقريبا از دم، نا خويشکار dysfunctional اند؛ درست کار نميکنند و تسلط خارجي يا ديکتاتوري را جايگزين آشفتگي يا استبداد مذهبي ساختهاند. مقايسه اين توده عظيم انساني با يک کشور متوسط اروپائي جز مايه سرشکستگي کساني که سنگ اتحاد خاورميانه را به سينه ميزنند نيست. توليد ناخالص ملي اين 280 ميليون تن هنوز مانده است که به اسپانياي سي و چند ميليوني برسد و اسپانيائيان در روز بيش از يک سال همه کشورهاي عربي کتابي که ارزش خواندن داشته باشد چاپ ميکنند. بسياري از کتابهاي عربي بيش از “تراکت“هاي تبليغاتي و تکرار دروغپردازيها نيستند.
درد اصلي اين جامعهها مذهبزدگي است. مذهب با تسلطي که بر نظام ارزشها دارد از گسترش يافتن فرهنگ مدني جلوگيري ميکند. نوسازندگي در کشورهاي عرب بيشتر کارکرد حکومتهاست که به ضرورت بدان گردن مينهند. ولي اين نوسازندگي دربرابر محافظهکاري و کهنهپرستي تودههاي مردم مذهبي، سطحي و نيمهکاره ميماند. دوپارگي تا ژرفاي جامعهها رفته است و زيستن در دروغ و فساد را مزمن کرده است. رويهمرفته در اين جامعهها کاري نميتوان کرد و ميبايد به حرکت حلزون (ليسک) آساي عرفيگرائي دولتي خرسند بود. تا وقتي در خاورميانه رستگاري خود را در مذهب بازهم بيشتر جستجو ميکنند همين خواهد بود. در اين جهاني که با شتاب دگرگون ميشود يا ميبايد به سنت چسبيد يا به نوآوري؛ يا سنت را با نوآوري سازگار کرد يا نوآوري را در پاي سنت به قربانگاه فرستاد. خاورميانهايها به الحمدالله و ماشاءالله و انشاءالله چسبيدهاند و خود را به تقدير الهي سپردهاند و تقدير الهي بيش از اين برايشان ندارد.
***
تا بيست سالي پس از انقلاب اسلامي، بخش بزرگي از طبقه سياسي ايران در ضد اسرائيلي بودن آشکار و ضد يهودي بودن نهاني گروههائي از ميان خود، به نگرش خاورميانهاي نزديک بود، بيآنکه هيچ رابطه استواري با جهان عرب داشته باشد. آن طبقه سياسي، خاورميانهاي بود، به معني مظلوميت همراه با احساس برتري؛ و انداختن مسئوليت واپسماندگي فرهنگي و سياسي به گردن استعمار غرب؛ و جستجوي چاره واپسماندگي، در مبارزه ضدامپرياليستي، به معني غربستيزي و بويژه دشمني با امريکا (که پس از فروپاشي کمونيسم براي بسياري چپگرايان به صورت کينه پدر کشتگي درآمده است)؛ و اولويت دادن به مسئله فلسطين. آن خاورميانهايها عموما نه عربي ميدانستند نه به کشورهاي عربي ميرفتند، نه ترجمههاي معدود آثار عربان را (که به جوشش فرهنگي شهرتي ندارند) ميخواندند. آنها عموما يا اسلامي (که با مسلمان تفاوت دارد) بودند که بنا به تعريف ضد يهود است؛ و يا از طريق چپ شيک اروپا و امريکا به آنجا ميرسيدند و خود را به ستروني سياسي و فکري محکوم ميکردند. اما اگر در غرب ميشد به تفنن، خاورميانهاي و جهان سومي انديشيد و آن را چاشني زندگي سراسر جهان اولي ساخت، در خود خاورميانه چنين رويکردي جز فروتر رفتن در گلزار معني نميداد. در ايران آن گلزار در ابعاد فيزيکي و ويژگيهاي شيميائي خود از بدترين تصورات هشدار دهندگان پيش از انقلاب نيز گذشت.
پيروزي انقلاب اسلامي (اسلام به دشواري تاب يک انقلاب پيروزمند ديگر را خواهد آورد) بسياري ديدگان را بر واقعيت باورهاي اسلامي راستين و غيرامريکائي و چپ دمکراتيک و مترقي گشود؛ چنانکه ميتوانست پارهاي چشمها را بر واقعيت توسعه فرماندهي نيز بگشايد. ما خواه ناخواه و به صورتي اشتباه ناپذير با نتايج انقلابي که بيش از هر چيز دگرگوني در «پارادايم»ها بود روبروئيم. پيکار با غربزدگي و تحقق آرمانهاي انقلاب کربلائي («جنبش ما حسيني است / رهبر ما خميني است») و بريدن «بندهاي استعمار و صهيونيسم از دست و پاي ملت مسلمان شيعه» به چنين اوضاع درخشاني در کشورداري و سياست خارجي رسيده است، همه شايسته انقلاب شکوهمند اسلامي. گذاشتن «قدس» در مرکز جهان جغرافيائي ما، که بويژه پس از غروب مسکو و پکن و تيرانا و هاوانا ضروري مينمود، ديد وارونه و محدود آن بخش طبقه سياسي را وارونهتر و محدودتر، و بنبست سياسيشان را ناگشودنيتر کرده است. اين سياستي است که در بيفرجامياش، جز پشتيباني از تندروترين گرايشهاي اعراب و فلسطينيان راهي نميگذارد. تصادفي نيست که «قدسانديشان» به اشاره و آشکارا و مستقيم و غيرمستقيم از تروريسم اسلامي دفاع ميکنند.
براي بقيه ايرانيان که مسئلهشان خود اين ملت است و چندگاهي ميبايد تنها به سودملي بينديشند و دستکم خود را به غبار کاروان پيشرفت برسانند، اين سياستها هرچه هم در پوشش انساندوستي و عدالت پيچيده شود بيربط و تحليل برنده انرژي و منابع ملي است؛ از خود زدن براي کساني است که هيچ قدري نميشناسند و دستي توانا در هدر دادن منافع و موقعيتها دارند. اينکه مردمي در نگرش خود به مسائل خارجي، نخست سود ملي خويش را بشناسند به نظر از بديهيات ميآيد. مگر افراد در برابر رويدادهاي زندگي خودشان معمولا جز اين ميکنند؟ ولي در جامعه ما به اين سادگي نيست. رويدادهائي هست که نگرش ايراني به آنها، به معني سود و زياني که بيش از همه براي منافع ملي ما دارند، ميبايد با احتياط و اندکي شرمساري همراه باشد. بخش بزرگي از جامعه روشنفکري دو نسل اخير ما، که يکي از پديدههاي واژگونه عصر تجدد ماست و يک پژوهش روانشناسي ـ سياسي جدي لازم دارد، شصت سالي است که چنان نگرشي را در زمينههاي معيني محکوم ميکند و کيفر ميدهد.
از برتري چپ در سياست ايران که با حمله ارتش سرخ در ١۳٢۰ /١۹۴١ آغاز و با هر پيروزي آن ارتش تقويت شد، نگرش «اخلاقي» و «مترقي» به رويدادهاي خارجي جاي نگرش منافع ملي را در آن بخش بزرگ جامعه روشنفکري گرفت. مردم ما وظيفهدار شدند که اول به فکر ديگران باشند؛ نيروهاي مترقي را در عرصه جهاني تقويت کنند، و نيروهاي امپرياليسم را بکوبند. رسانههاي بيشمار اين گرايش، برخود گرفتند که افکار عمومي را از رنج بازشناسي مترقي از امپرياليست برهانند. به راهنمائي آن رسانهها بسياري مردم عادت کردند در مسائلي که ربطي به آنها نداشت ايستار (موضع)هاي پرشور بگيرند و در آنجاها که ربطي به ايران مييافت بجاي رعايت سود خودشان به فکر طرف «مترقي» باشند.
با فروپاشي اتحاد شوروي (کدام اتحاد، کدام شورا؟) «مترقي» از زبانها افتاد و به پيروي از سنت مجرب عاشورائي، مظلوم بجايش نشست. وظيفه اخلاقي ماست که از مظلومان پشتيباني کنيم. ولي مظلومان درجاتي دارند که جامعه مترقي به ميل خود تعيين ميکند و فاصله آنها از ايران، يا ابعاد مظلوميتشان ملاک نيست. در اين جدول مظلوميت، مردم بلوچستان که بطور منظم دارند پائين برده ميشوند در رديفهاي بسيار پس از عراقيان ميافتند و خون يک فلسطيني، از صدهزار افريقائي رنگينتر است. يک کودک عراقي که در بيمارستان در ميگذرد بر وجدانهاي بيدار گرانتر ميافتد تا روزي صد کودک خياباني که بر شهرهاي بزرگ ايران افزوده ميشوند. يک نگاه به خبرها و مقالات رسانههاي نوشتاري، و الکترونيک (شبکهاي، به پيشنهاد يکي از روزنامهنگاران) بس است که نشان دهد نبض وجدان و اخلاق و بشر دوستي در کجاها ميزند.
برقراري حکومت اسلامي و بيست و پنج سالي که براي دريدن هر پرده پنداري بس بوده منظره را در خود ايران به مقدار زياد عوض کرده است. در ايران، مردم بي آنکه، دستکم در برخورد با رويدادهاي خارجي، غيراخلاقي شده باشند، به حکمت چراغي که به خانه رواست، بويژه در برابر مسجد، پي بردهاند و ميدانند که به گفته ضربالمثل انگليسي، نيکوکاري از خانه آغاز ميشود. آنها بينوائي عمومي را ميبينند و ميخواهند منابعشان براي خودشان صرف شود و ديگران را ميبينند که لحظهاي در انديشه آنچه برسر ايرانيان ميآيد نيستند. رفتار طبيعي آن بيگانگان، حتا مردماني که آخوندها از شکم ايرانيان زدهاند و به آنها دادهاند، چشم ايرانيان را باز کرده است. بيگانگان براي دستخوشي که ميگيرند از کمترين حقشناسي نيز دريغ دارند. در ايران ديگر ميشود بي شرمساري، از نظرگاه ايراني به رويدادهاي بينالمللي نگريست و تا آنجا رفت که بهم برآمدن خود را از فلسطيني شدن سياست ايران بي پروا اعلام داشت. اندک اندک يک نگرش ايراني هم به رويدادها جائي در افکار عمومي مييابد. با اينهمه سرنگوني طالبان و رژيم بعثي عراق، گذشته از مقاصد امريکا يا ماهيت آن رژيمها، نشان داد که مردماني که در هر چيز، حتا اگر رهانيدن ايران از آخوندها باشد، تنها نگرانند که براي خودشان چه دارد، در برابر فرصتهاي تاريخي که براي ملت ايران پيش آمده است به چيزي که نمیانديشند سود ملي ايران است. کسي نميگويد ويران کردن يک گودال مار، و تلاش براي ساختن يک کشور معمولي با درجهاي از دمکراسي در افغانستان چه اندازه مرز خاوري ما را که چند سال پيش نزديک بود صحنه جنگ شود امنتر کرده است؟
دگرگوني دراماتيک و تاريخي ژئو استراتژي ايران پس از جنگ دوم عراق از آن هم بيشتر به غفلت برگزار شده است. از هنگامي که بيست و دو سده پيش لژيونهاي کراسوس در ميانرودان (عراق کنوني) پديدار شدند مرز باختري ايران همواره مايه تهديد امنيت ملي بوده است. ما دو هزار و دويست سال از آن سو زير حمله روميان و اعراب و عثمانيان و سرانجام عراقيان بودهايم. امريکائيان بيآنکه روحشان خبردار باشد اين مشکل ژئواستراتژيک را براي ما برطرف کردهاند. به ياري امريکا ما براي نخستينبار در دويست سال از مرزهاي امن شمالي برخورداريم (پس از فروپاشي «امپراتوري شر» ريگان) و در دو هزار و دويست سال از مرز امن باختري. اما کمتر کسي پيدا ميشود که پيامدهاي اين دو رويداد را براي ايران آيندهاي که ناچار نخواهد بود تا دندان مسلح شود و خود را به دامن هر پشتيباني، از جمله امريکا، بياويزد ارزيابي کند؟
***
گسست تاريخي بزرگي که با انقلاب و حکومت اسلامي آمده فرصت و ضرورت بازانديشي در جايگاه خود در خانواده ملتها را نيز مانند تقريبا همه زمينههاي زندگي ملي پيش آورده است. ايراني ميخواهد در جهان و جهانبيني خاورميانهاي انباز باشد يا خود را از آن بيرون کشد و به سرمشقها و «پارادايم»هاي ديگر و کاميابتر روي کند؟ ميبايد سرنوشت خود را در کوچههاي «قدس» يا اردوگاههاي آوارگان که مانند ذهن خاورميانهاي، گردآلود و تيره و پيچ در پيچاند جستجو کند يا در شاهراههاي دنياي غرب که به مراکز توليد و آفرينندگي ميپيوندند؟
گزينش ما اکنون بسيار آسانتر از آن عصر ناداني سياسي پيش از انقلاب است که از صفت بيگناهي نيز عاري بود. هنگامي که ليبي هم به اتحاديه عرب نه ميگويد و آيندهاش را در منطقه جغرافياي واقعي و نه جغرافياي ذهن، در مديترانه و نه خاورميانه، ميجويد ما چگونه ميتوانيم چشم از اين مردماني که خود را محکوم به واپسماندگي کردهاند برنگيريم؟ اينکه ما نيز بيشتر مسلمانيم هيچ معني ويژهاي ندارد. گذشته از تفاوتهاي مهمي که ايراني بودن با خودش ميآورد، همه مسلمانان، خاورميانهاي نيستند. ديگران هر چه بگويند ايران يک کشور آسياي غربي و راه ارتباطي و پل آسياي مرکزي و قفقاز است. جغرافياي واقعي ما منطقهاي است که در آينده خاورميانه را زير سايه خواهد گرفت، بدين معني که اهميتش در آشفتگي و تروريست پروري آن نخواهد بود؛ و جغرافياي ذهن ما اروپاست، همان که از ازبکستان و قزاقستان تا ارمنستان و گرجستان ميکوشند خود را به آن نزديک کنند و ترکيه از هر زمان به آن نزديکتر شده است. ما اگر هم نمونهاي لازم داشته باشيم آن را نه در سازمان آزاديبخش فلسطين و حماس و سوريه بلکه در ترکيه مييابيم؛ با مردماني بسيار مسلمانتر از ما که بيش از پنج سده با عربها از نزديک زندگي کردهاند و خود را هر چه دورتر از آنها ميگيرند.
آنچه براي ترکيه ممکن بوده براي ما ناممکن نيست. همين بس است که به روزگار تيره مردمي که نميتوانند به خود کمک کنند بنگريم و خود را از آنان ندانيم. غرب براي ما دشمني نيست که به بهاي ويراني خويش در برابر اقتصاد و فرهنگ آن ايستادگي کنيم. دشمن در خود ماست، در احساس قرباني بودن و به انتظار دستي که از آستين همان غرب درآيد بيحرکت ايستادن است؛ در تنبلي ذهني و از ابتذال خسته نشدن است؛ در خاورميانهاي انديشيدن، و در جهان سوم واپسماندگي، دير ماندن است. اگر ترکيه يک سرمشق با ارزش است، عربها بهترين آموزگاران براي ادب آموختناند. آنها پنجاه سال است برضدامپرياليسم جهانخوار امريکا و استعمار غرب شعار ميدهند و خود را در وضعي انداختهاند که اگر نفت و کمکهاي همان امپرياليستها و استعمارگران نباشد بيش از اينها به سطح افريقا نزديک خواهند شد. در آنجا نيز کسي خود را از آساني شعار ضداستعماري دادن به دشواري چارهجوئي نمياندازد. اما در آن سوي ما، در آسياي شرقي و جنوب شرقي، دهانهاي فراخ را بستند و گوشها و چشمهاي مشتاق را گشودند و آنچه توانستند از امپرياليستهاي جهانخوار آموختند و اکنون به صف همانها پيوستهاند و ميپيوندند (جهان دوم اکنون در مالزي و تايلند و چين و هند وکشورهائي در امريکاي لاتين قرار دارد که با سرعتهاي متفاوت دارند خود را به جهان اول ميرسانند).
اين بر بقاياي گرايش چپ و ملي است که همراه جريان اصلي روشنفکري ايران حرکت کند و بجاي «مترقي و دمکراتيک» فکر کردن، ترقيخواه و آزادانديش بشود. از قالب مدافع مظلومان بدر آيد ــ آن عده معدودي که همه توجه او را بخود گرفتهاند و نميگذارند بدبختي و ناروائي را در خود ايران نيز ببيند ــ و همراه بقيه ما اندکي به حال خود بينديشد و اصلا از مظلوميت فاصله بگيرد. مظلوم و شهيد و مانندهاي آنها فرايافتهاي دوران بيش از اندازه طولاني آخوندبازي تاريخ مايند. جامعهها در مسابقه جهاني پيش ميافتند و پس ميروند؛ افراد، خود را به سطحهاي بالاي انساني ميرسانند يا در توحش و ناداني فروتر ميروند؛ تن به ننگ ميدهند يا قهرمانان آسا (نه مظلوم و شهيد) از جان و آزادي خود ميگذرند؛ و مسئوليت همه اينها اساسا با خودشان و دربرابر خودشان است. آن سيصد اسپارتي در ترموپيل تا پايان با ارتش سهمگين خشايارشا جنگيدند و لئونيداس اين پيام را داشت که به ميهنش بفرستد: «به اسپارت بگو که ما در اطاعت قوانين آن کشته شديم.» نه طلبکاري مظلومانه و شهيدانه از نسلهاي آينده، نه بويه جاه، نه اميد بهشت جاويدان، نه سر و سينه کوبيدن و قمه زدن و مويه و زاري. تمدن غربي که به چنين پايگاهي رسيده از اين رويکردها مايه گرفته است؛ در دستگيري بي بهرگان جهان نيز بسيار بيش از کساني که تنها ميتوانند سنگ مظلومان را به سينه بزنند کار ميکند.
به هيچ نام، کمتر از همه به نام عادت و سنت و پيشينه، نميبايد در جهاني که هر روز بر ما تنگتر ميآيد بمانيم. روحيه و جهانبيني و نظام ارزشهاي ما ميبايد ما را به کجاها برسانند تا بازنگريشان کنيم؟ تا کي ميتوان درهاي انديشه را بر ذهن سنگ شده بست؛ به زمين و زمان دشنام داد و دستي در بهبود خود بر نياورد؟
***
در اين کشاکش تمدنها که بخشي از جهان را با بخشي ديگر به جنگي در همه جبههها انداخته است اهميت يک نظام ارزشي، و يک ايده بنيادي که برانگيزنده جامعه باشد آشکارتر ميشود. براي ما که در پائينترين پلههاي نردبان پيشرفت ايستادهايم اهميت چنان نظام ارزشي، ديگر جاي گفتگو نبايد داشته باشد. ما به عنوان جامعه ميخواهيم به کجا برويم و به چه برسيم؟ براي اين پرسش بيش از يک پاسخ هست و هرچه هست در آن پاسخهاست.
در بيشتر جامعهها در طول تاريخ، ايده برانگيزنده، آن جهاني بوده است. زندگي سراسر رنج شکننده و آسيبپذير در اين جهان، دستخوش عناصر طبيعي و ناملايمات اجتماعي و زير سايه هميشگي مرگ، ارزش دلبستگي نميداشته است؛ بويژه که پيشوايان و راهنمايان فکري نيز، عاجز از پاسخ دادن نيازهاي مردمان، آسانتر مييافتهاند که يا پاي مشيت چاره ناپذير را به ميان بکشند و کوشش انساني را بيهوده بشمارند و مسئوليت را از خود و مردم بردارند، و يا جبران اين جهان را به جهان ديگر حواله کنند؛ و يا اين تسلي را بدهند که “بهشت و حورعين خواهد بود“ ــ برخورداري جاويدان از لذتهاي حسي ساده و مبالغهآميز، جويهائي که بجاي آب گوارا، شير و انگبين در آنها جاري است، فانتزيهاي روانهاي محروميت کشيده بيخبر از جهان. (اگر وصف لذتهاي بهشت به آب و درخت و سايه و ميوه و لذتهاي جنسي و باز لذتهاي جنسي خلاصه ميشود، در وصف عذابهاي دوزخ از هيچ تفصيلي فروگذار نکردهاند.)
هراس از مرگ و نيستي، مردمان را آماده کرده است که به آساني اميد زندگي جاويدان پس از اين جهان ناپايدار را (يکي از صفتهاي فراواني که از ادبيات فارسي در نکوهش دنيا ميتوان به وام گرفت) بپذيرند و بيش از بهسازي اين زندگي چشم به راه آن باشند. انساني که پيوسته به گوشش ميخوانند که بازيچه بياختياري در دست تقدير بيش نيست و زندگي واقعياش پس از مرگ خواهد بود سودي در بهتر کردن اين جهان ندارد. تا همين دويست سال پيش نفس پيشرفت و بهبود براي بيشتر مردم تصور کردني نميبود. انسان به جهان آمده بود که رنج بکشد. بايست اين زندگي را تحمل ميکرد. خوشبختياش نه در رسيدن به جاهاي بالا در زندگي بلکه به عالم بالا در مرگ ميبود؛ در اين که “برگ عيشي به گور خويش“ بفرستد. (عيش در گور؟)
پاسخ غيرمذهبي به اين پرسش را که ما در اين جهان به چه کار آمدهايم؟ فيلسوفان از طبيعت بشري گرفتند: انسان طبعا از درد ميگريزد و درپي لذت است؛ فرض بر اين بود که مردمان در اين پويش لذت و گريز از درد، جامعهاي لذتگرا و درد گريز ميسازند. اين پاسخ ساده با همه تکيهاش به طبيعت بشري در توضيح بيشتر پديدههاي تاريخي و اجتماعي در ميماند. طبع بشري همان است که فرض ميشد ولي در تعريف لذت و درد است که دشواري رخ مينمايد. لذت يکي درد ديگري است. لذت يکي دردي است که آن ديگري برايش به لذت تعريف کرده است.
در اينجاست که اهميت نظام ارزشي و ايده برانگيزنده آشکار ميشود. تعريف درد و لذت بستگي به آن نظام اررشي دارد. مغز شوئي،indoctrination يا کاشتن آموزهها در ذهنهاي ساده چيزي جز دستکاري در نظام ارزشي نيست. با اين تکنيکهاست که تودههاي بزرگ انساني چنان ميکنند که سعدي گفت: “دشمن به دشمن آن نپسندد…“ در آنچه کمونيستها و نازيها و اسلاميها توانستند و ميتوانند با مردمان بيشمار بکنند چه توضيح ديگري هست؟ مردمي که، در ميليونهاشان، لذت خود را در نابودي ديگران، در نابودي خودشان، ميبينند و به واپسمادگي خود سربلندند درد و لذت را در نظام ارزشي ويژه خويش تعبير کردهاند.
لذتجوئي و دردگريزي در فرهنگهاي گوناگون همارز نيستند. در دينهاي ابراهيمي و بودائي، اصل بر گريز از درد است. بودا از لذت ميگريخت تا به رنج نياز نيفتد. در آن دينهاي ديگر، بيم از عذاب جاويدان دوزخ، همه برنامه زندگي در جهانگذران را تعيين ميکرد. فرايافت رستگاري در آن دينها، و نيروانا در آئين بودا، برگرد همين گريز از درد دور ميزند. “روحانيان“ و راست آئينان آنان، در هر ديني، دست به قدرت يافتهاند زندگي را بر مردم تحمل ناپذير گردانيدهاند ــ مردمي که اگر به خودشان گذاشته شوند ميخواهند از شاديهاي زندگي برخوردار شوند. دو ايراني، زرتشت ميان سدههاي دهم تا ششم پيش از ميلاد(؟) و بهاءالله در سده نوزدهم، دينهائي بنياد نهادند که درد برترين ارزش آنها نيست. ولي تاريخ بشر را دينهاي ديگر رقم زدهاند.
***
خوشبختي، چنانکه توماس کارلايل در نيمه سده نوزدهم ميگفت، “به عنوان غايت هستي ما، اگر خوب حساب کنيم، هنوز به دو قرن در جهان ما نميکشد.“ رستگاري آن جهاني تا سدههاي هفده و هژده ــ عصر جديد، و عصر روشنگري، فرايافت مسلط بر تمدنهائي بود که جهان به آنها شناخته ميشد. زندگي “پست کوتاه ددمنشانه“اي که “توماس هابس“ ميگفت ارزش آن را نميداشت که آن جهان را فداي اين جهان کنند. البته همواره مردمان هوشمندي بودند که خيامآسا هشدار ميدادند که اين جهان را ميبايد غنيمت شمرد؛ و مردمان زيرکي، بسيار بيشتر، بودند که ديگران را به رستگاري آن جهان ميخواندند و خود، کار اين جهان را به هزينه آنان راست ميکردند. اما آرمان انساني در جهانبيني مرگانديشي جستجو ميشد که نمونههاي تکان دهندهاي از آن را عطار در تذکره الاوليا آورده است ــ کساني که در جمع ميگفتند من مردم و دست در بالين ميکردند و سر بر آن مينهادند و در جاي ميمردند. شگفتي اصلي در اين داستانها آن است که پارهاي از آنها احتمالا راست بودهاند.
از سده هفدهم و چيرگي روزافزون پروتستانتيسم و عرفيگرائي بود که لذتجوئي و خوشي در فرهنگ غرب، که همانگاه فرهنگهاي ديگر را به حاشيه ميراند، نه تنها اخلاقا پسنيده شمرده شد؛ به زبان ديگر، خوشبختي که در “جهان باقي“ وعده داده ميشد به زمين فرود آمد. در همان سده هژدهم يک انگليسي ديگر، جرمي بنتام، در طغيان خود بر زندگي پست کوتاه ددمنشانهاي که هابس در توصيف “موقعيت انساني ميگفت، غايت جامعه و حکومت را بيشترين خوشبختي براي بيشترين مردمان دانست. سده هژدهم يا عصر روشنرائي، دوراني بود که فرايافت خوشبختي بر اذهان تسلط يافت؛ و سدهاي بود که آنچه را ما امروز افکار عمومي ميناميم آغاز کرد. روزنامه و کافه و “سالن“ و حزب در اروپاي باختري يک “فضاي عمومي“ بوجود آوردند که در بحثهاي آزاد آن، رستگاري از بند تفکر مذهبي رهائي يافت. از آن زمان بود که مردمان هوشمند، در کنار مردمان زيرک جائي براي خود در اذهان عمومي دست و پا کردند. فرايافت خوشبختي جاي رستگاري را در تمدن باختري گرفت.
زمينه اين جابجائي از سه چهار سده پيش از آن، و نخستين گامها بسوي جامعه مدرن، به برکت فاصلهاي که بازگشت رنسانسي به يونان، با مذهب انداخته بود، فراهم ميشد؛ و يونان درخشانترين و کاميابترين تمدن “غيرديني“ جهان کهن است. يونانيان خدايان بيشمار خود را داشتند و آئينها و کاهنان خود را، ولي فلسفه در زندگيشان نخستينجا را داشت و چه فلسفهاي! در يونان از اصلاح ديني خبري نبود که براي يک تمدن پيشرفته بيمعني است. هر چه بود گشودن درهاي تازه بر انديشه بشري بود و رسيدن به حقيقت و زيبائي و انسان عادل. خدايان يوناني کاري به زندگي مردم نداشتند. مداخلات آنان در سرنوشت بشري با عصر ميتولوژي به پايان رسيده بود. هوش و خرد انساني، دست ناپيدا و ثابت نشدني الهي را از جهان کوتاه کرده بود.
نشستن خوشبختي بجاي رستگاري، مقدم داشتن اين جهان بر آن جهان، يک دگرگوني در نظام ارزشي، و ايده برانگيزندهاي بود که غرب لازم داشت تا جهان و طبيعت را از نو بسازد. از نوساختن طبيعت در اينجا استعارهاي است. هر موجود زندهاي دستي در ساختن طبيعت به معني شناختن و متناسب کردنش با نيازهاي خود دارد. ولي آنچه انسان از سه سده پيش با طبيعت کرده است، و در جاهاي بسيار با پيامدهاي مصيبتبار، چنان ابعادي دارد که ميتوان استعاره از نو ساختن را بکار برد. (به عنوان يک نمونه، تحول طبيعي جانوران اهلي متوقف گرديده است) پس از اعلاميه استقلال امريکا که پويش خوشبختي را در کنار زندگي و آزادي، حق جدا نشدني فرد انساني شناخت؛ و قانون اساسي دوازده سال بعد فرانسه ( 1798) که خوشبختي عمومي را غايت جامعه اعلام کرد، خوشبختي ديگر حق انحصاري اشراف و “روحانيان“ نميبود. (قابل توجه است که تفاوت ميان دمکراسي امريکائي با نظام اقتصاد بازار، و “مهار و توازن“ آن، که ميکوشد قدرت دولت را محدود کند، با دمکراسي تمرکزگراتر و اقتدارگراتر اروپائي که در فرانسه بيش از هرجا ميتوان يافت، از همان دو سند برميآيد. اعلاميه، الهام خود را از لاک ميگيرد و پويش خوشبختي را حق جدا نشدني فرد انساني ميداند؛ قانون اساسي، با الهام از هابس و بنتام که دنبال راهحل “فرماندهي و تکنوکراتيک“ مسئله ميبودند، و البته روسو که فرد را در کليت جامعه حل ميکرد، خوشبختي عمومي را غايت و در واقع وظيفه جامعه ميشمارد. اينکه کدام ديدگاه آينده بزرگتري داشته است نياز به جستجو ندارد.)
***
در فرايافت خوشبختي، مسئوليت نهفته است و مسئوليت با خودش بلندپروازي ميآورد. ولي سقف پروازها متفاوت است. بيشتر جامعهها، مانند بيشتر مردمان، زندگي را همان گونه که هست و پيش آمده است و ميآيد ميزيند و نيازي به يک ايده برانگيزنده حس نميکنند. نظام ارزشي يک جامعه واپسمانده، يک کشور نوعي جهان سومي، برضد بلندپروازي عمل ميکند. مردم در همه جا زندگي آسوده و رفاه ميخواهند؛ ولي در جاهائي، بيش از آن را آرزو دارند ــ افتخار، قدرت و نفوذ، سرمشق قرارگرفتن.
ما در اين چرخشگاه تاريخي که درکار زدودن جمهوري اسلامي و جهانبيني آخوندي از پيکر ملي هستيم، پس از اين نمايش دل به همزن ناداني و تبهکاري، آيندهاي داريم و ميبايد به آن بينديشيم. در موقعيت ما ويژگيهائي هست که نميگذارد بهر چه پيش آيد خوش باشيم. براي مردمي با پيشينه تاريخي و فرهنگي ما خوشبختي و مسئوليت و بلندپروازي، واژههائي سه هزار سالهاند. هنگامي که سه هزاره پيش در جامه ايراني خود پا به تاريخ گذاشتيم، بيشتر رويکردهاي (اتي تود) انسان مدرن را، جز در کنجکاوي انتلکتوئل و شوق راه جستن به حقيقت، ميداشتيم. اگر الزامات اداره چنان امپراتوري در آن زمان مجالي به دمکراسي دولت ـ شهر يوناني در نظام سياسي ما نميداد، در آزادمنشي و رواداري و پرهيز از برده ساختن آدميان و جلوگيري از قرباني انسان و احترام به حقوق زنان از يونانيان نيز فرسنگها پيش ميبوديم و از جمله مانند آنها بيگانگان را بربر نميشمرديم. ما تنها ديني را در جهان که انسان را نه تنها مسئول خود بلکه مسئول پيروزي خداوند و نيروهاي اهورائي نيکي ميداند آورده بوديم که بالاترين تعبير اخلاقي دين است، با برتري آشکارش بر فرايافت پاداش در عوض نيکي.
خوشبختي که يک ايده محوري تمدن باختري است در زرتشت نخستين پيام آور خود را يافت. او سرودخوان نيکوئيها و زيبائيهاي زندگي اين جهاني بود و مردمان را نه به گردآوري توشه آخرت، که به ساختن بهشت زميني، ميخواند. خشايارشاه هخامنشي در شکرگذاري خداوندي که او را شاه آنهمه سرزمينهاي دور و نزديک کرده بود از اين بيشتر نيافت: “خداي بزرگ است اهورا مزدا که اين آسمان و زمين را آفريد، که مردم را آفريد، که شادي را براي مردم آفريد…“ (شادي به عنوان شاهکار آفرينش؛) يک شاهکار ادبي، کوتاهترين شاهکار ادبي جهان.
ما که زماني همه اينها را داشتهايم ــ در همين سالهاي پيش از انقلاب نيز ايران سرمشق کشورهائي ميبود، که راه تند توسعه اقتصادي و اجتماعي را برگزيده بودند ــ در آينده خود چه ميخواهيم ببينيم؟ هشتاد سالي پيش، زنده کردن افتخارات باستان آرزوي ايرانيان شده بود؛ سوم شهريور آن خواب را به بيداري سختي انداخت. سي سال پيش ميخواستيم پنجمين قدرت غيراتمي جهان بشويم؛ بيست و دوم بهمن آن قدرت را “مثل برف آب“ کرد. بيست سال پيش بلندپروازي گروههاي فرمانرواي ايران در صادر کردن انقلاب اسلامي و رسيدن به قدس از راه کربلا بود که با سرکشيدن جام زهر در شنزارها و تالابهاي مرزي عراق فرو رفت.
در پيرامون فرهنگي و جغرافيائي غمانگيز ما تقريبا هرچه هست گريختني است. بدا به حال ما اگر باز بخواهيم خود را از آنان بشمريم. تنها ترکيه است که يکبار ديگر در صد و پنجاه ساله گذشته سخن بدرد خوري براي ما دارد. بخش مهمي از جامعه ترکيه ميکوشد به اروپا بپيوندد و اين از نظر روانشناسي کمک بزرگي براي ماست. جهان اسلامي ـ خاورميانهاي هنوز در مرحله پيش از کشف خوشبختي به عنوان غايت زندگي است. چيرگي مذهب بر تفکر، و افتادن بختک گذشته بر اکنون و آينده، تودههاي عرب را در خفقان هزار سالهاي نگه ميدارد که برخلاف ترکيه و بويژه ايران، پاياني براي آن نميتوان ديد (ايران با همه حکومت ارتجاعي مذهبي، تنها جامعه عرفيگراي جهان اسلام است، و همين بس که خود را از جهان اسلام بيرون بکشيم و ديگر خود را با اسلام تعريف نکنيم. معني عرفيگرائي جز اين نيست.)
بينوائي اين فرهنگ اسلامي ـ عربي را از بسا شاخصها ميتوان دريافت اما يکي از آنها، آشکارترين، بس است: اندک بودن سرمشقهاي بزرگ انساني، مايههاي الهام، نامهائي که بويه پيشتر و بالاتر رفتن را در مردمان بويژه در جوانان برانگيزند. مردان و زنان بزرگ در کشورهائي که امروز جهان اسلام شناخته ميشوند بسيار بودهاند. اما بيشتر آنان در واقع به اين جهان عربي ـ اسلامي وصله شدهاند و بهمين دليل از ميانشان کساني که بتوانند از صافي راستآئيني مذهبي بگذرند و مهر قبول مراجع سياسي و مذهبي را بخورند چندان نيستند. عرصه چنان تنگ است که در يمن به دختران دبستاني ميآموزند که ملکه سبا را که نامش در قرآن آمده است به عنوان سرمشق خود بشناسند و در ايران براي نامگزاري اسلامي لشگرها و قرارگاههاي سپاه پاسداران درماندهاند و به تکرار افتادهاند. صدها ميليون انسان با يکي دو کتاب و چند نام و يک خاطره تاريخي دستکاري شده دوردست، روياروي چالشهاي جهاني رفتهاند که در هر ماه خود بيش از صد سال آنها ميآفريند.
ما يک نسل پيش خواستيم آينده خود را به اين خاطره تاريخي ببنديم و فرهنگ خود را با آن مرده ريگ زنده کنيم، و مرگ آورديم و نه از آن کمتر، ابتذال و بينوائي مادي و معنوي شرمآور. ايده برانگيزنده ما در شهادت بيان شد که جواز هر تبهکاري و حماقتي است؛ و نظام ارزشي ما در وانهادن مسئوليت فردي و سپردن سررشته کارها به نيروهاي غيبي خلاصه شد که با انداختن سفره و سينهزني و چنگزدن به ضريح و خوردن آجيل، مشکل گشائي ميکنند ــ که اگر هم حاجت نيازمندان برنيايد، بهرحال منظور فرمانروايان دستار بسر بر ميآيد. استقلالي که در فضاي دگرگون شده جنگ سرد کالائي ريخته بر سر هر بازاري بود و به نامش آنهمه زيان مالي و سياسي به کشور زدند، به گروگان دادن منابع ايران به چين و روسيه انجاميد و ايران را به جائي رساند که مردم نرخ سبزي و ميوه را با دلار ميسنجيدند. کشندگان سادات، افتخارات ملي ما بشمار رفتند و نام کشتگان ناشناس و بيهوده يک جنگ تهاجمي شکستخورده، کوچه و خيابانهاي امت شهيدپرور را آذين کرد. (از امت شهيدپرور جز شهيد شدن چه هنري ساخته است ؟)
اينهمه حتا در گرماگرم انقلاب و جنگ بر ايراني گران ميافتاد. ما نه اين افتخارات را لازم داريم نه دريوزگي از سوريه و سازمانهاي تروريستي عرب را ــ دريوزگي که به بهاي پرداختهاي گزاف به آنها ميشود ــ نشانه قدرت ملي خود ميدانيم، نه زور شنيدن از قدرتمندان را استقلال ميشناسيم. اسلام و حکومت اسلامي و آخوند و جهانبيني آخوندي آنچه داشته است با قدرت تمام به مردم ما عرضه کرده است و ديگر پاسخي براي اين پرسش که ما در اين دنيا به چه کاريم ندارد.
***
از ايراني نميتوان انتظار داشت که بيآرمان، بيبلندپروازي، باشد. ما به عنوان يک ملت نميتوانيم سرمان را پائين بيندازيم و زندگي خود را بکنيم. تاريخ، و همان اندازه، جغرافياي ايران دست از ما برنميدارد. در سراسر سده نوزدهم و بخش بزرگتر سده بيستم، جغرافيا بود که سرنوشت ما را تعيين ميکرد. از هنگامي که توانستيم به برکت سياست خارجي استثنائي محمدرضا شاه از دهه چهل سده گذشته مسئله حياتي سياست خارجي و امنيتي ايران را حل کنيم و خطر هميشگي از شمال عملا برطرف شد، وزن خفه کننده تاريخ، تاريخ بد انتخاب شده، بر سياست و فرهنگ ما افتاد. ما بخش به بنبست رسيده تاريخمان را آرمان خود ساختيم و در حالي که پس از صد سال آزمون و خطا و بيراهه و نيمه راهه رفتن داشتيم سرانجام به شاهراه تمدن باختري نزديک ميشديم، تصميم گرفتيم باز پارهاي از جهان اسلامي بشويم.
اکنون به حالي افتادهايم که براي پدران صد سال پيش ما چندان ناآشنا نميبود. اما نقش تاريخ و جغرافياي ما بسيار تفاوت کرده است. تاريخ ديگر براي ايران، تنها هزار و چهار صد سالي نيست که گذشته از بخش کوچکتر خود به کار آينده ما نميآيد. با افزايش آگاهي و زير تکان بيدار کننده انقلاب و حکومت اسلامي آخوندي، مردم آموختهاند که ديگر در پي زيستن تاريخ نباشند و بهتر ميدانند که چه درسهائي از آن بگيرند (اسلامي و آخوندي هر دو يکي است؛ جلوه راستين اسلام در قدرت، آخوندي است؛ آخوند است که در حفظ ظواهر شريعت بيشترين سود پاگير را دارد و ظاهر شريعت است که در حکومت اسلامي همه چيز است).
جغرافياي ما که براي نسلهاي پياپي، لعنتي شمرده ميشد امروز بزرگترين فرصتي است که داريم. (وضع ما بيشباهت به لهستانيهاي آن زمانها نبود. ظريفان ميگفتند بر تابلو بزرگ آويخته بر دروازه ورشو نوشته است “آماده معاوضه حاکميت استفاده نشده با همسايگي بهتر“). در سرتاسر منطقه پهناوري که يک سرش اورال است و سر ديگرش خليج فارس، جاي يک اقتصاد پويا و يک فرهنگ زاينده خالي است. آسياي مرکزي و ايران يکبار ديگر ميتوانند در يک فضاي اقتصادي و فرهنگي بهم بپيوندند. ايران بار ديگر ميتواند يک شاهراه بينالمللي بشود و چيزهائي هم براي گذار از آن درميان باشد. تودههاي بزرگي که در آسياي مرکزي و قفقاز و افغانستان دارند به يک معني پا به جهان ميگذارند، ايران پس از جمهوري اسلامي را که همچون فنري رها شده، سرشار از انرژي خواهد بود براي رسيدن به بقيه دنيا، به زندگي بهتر، لازم خواهند داشت.
ايران ميان دو دريا با سيزده همسايه، از جمله در آن سوي خليج فارس، بهترين ژئو پوليتيک يا سياست جغرافيائي را از شبه قاره تا مديترانه در اين منطقه دارد. همه راهها ميتواند، و در شرايط عادي ميبايد، از آن بگذرد. زايندگي فرهنگ و توانائي بالقوه اقتصاد ايران رقيبي در اين گوشه دنيا براي خود نميشناسد. ايران ناگزير است آينده بزرگي داشته باشد. چشمهاي است که هزارها سال همچنان جوشيده است. مانند چين و هند است که هر چه بشود، نيروي دروني شگرف آن هست؛ صد سال و پانصد سال رکود تاثيري در آن ندارد و در نخستين فرصت از هرسو سرازير ميشود. ايران بسيار کوچکتر از چين و هند است و بزرگي آن تنها در همکاري نزديک با ديگران خواهد بود. گردش روزگار بار ديگر ايران را در مرکز منطقه طبيعي ما قرار داده است. آسياي مرکزي و قفقاز باز با ما ميتوانند مستقيما و از نزديک دادوستد داشته باشند. ما بسياري از آنچه را لازم داريم از يکديگر ميتوانيم بگيريم و از مجموع ما بازاري پديد خواهد آمد که در شمار مردمان و قدرت خريد و ظرفيت توسعه چيزي کم نخواهد داشت.
در خاور ما چين و هند، با همه دسترسي جهاني خود، به اين مجموعه اقتصادي که به زور جعرافيا دارد برگرد هم ميآيد نيازمندند ــ چه از نظر ارتباطي و چه اقتصادي؛ از بازار داد و ستد تا منبع انرژي. “راه ابريشم“ افسانهاي بار ديگر واقعيتي در دسترس است و ايران در قلب آن قرار دارد. امکانات رشد براي همه ما نامحدود، و به قول انگليسيها حدش به آسمان است. آنچه ما به عنوان يک ملت کالاساز manufacturer و بازرگان، نوجو و تشنة آموزش، و نشسته بر منابع اندازه نگرفتني، در چنين فضاي مناسبي لازم داريم، همت شايسته اينهمه موهبت هاست: بلندپروازي همراه با اراده رسيدن و انجام دادن.
ايراني، مانند هر ملتي که مغلوب تاريخ و جغرافياي خود نشده است، به اين معني که موقعيتهاي ناسازگار را دوام آورده است و از آفرينندگي باز نايستاده است، شايستگي بهترين سطح تمدني را دارد که بشريت به آن رسيده است. ما بيش از هر ملتي در تاريخ جهان نماينده پيروزي بر جغرافيا بشمار ميرويم. از چهارراه دوهزار ساله هجومها تا سده پانزدهم؛ تا کشور پوشالي ميان دو امپراتوري اروپائي در سده نوزدهم، و غنيمت جنگ سرد در سده بيستم؛ جغرافياي ما در بيشتر تاريخ در قصد جان اين ملت بوده است. تاريخ ما نقشي مهربانتر از اين نداشته است و از هزار و چهارصد سال پيش برضد عنصر ايراني و غيرمذهبي ما عمل کرده است، تا جائي که امروز در سده بيستم، در شکستي ديگر از تاريخ، گرفتار چنين حکومت باور نکردني هستيم.
ناگفته پيداست که آرزوهاي ملي ما در گذشته تناسبي نه با ظرفيت و توانائي بالقوه ما داشته است و نه حتا نيازهاي فوري ما را برآورده است. از اين ميان “بلندپروازي“ بازسازي جامعه بر الگوهاي اسلامي، و بسيج مسلمانان در زير درفش “انقلاب باشکوه“ يک نکبت تمام عيار بوده است و هر بازانديشي آينده ما ميبايد از همين جا آغاز شود. ما با سنجيدن خود با معيارهاي اسلامي ـ خاورميانهاي به پائينترين سطحي که ميشد فرو غلتيدهايم و براي بالا کشيدن خود ميبايد از آنچه ما را به اين روز انداخت فاصله بگيريم. يک نگاه به سخنان سياستگران و روشنفکراني که هنوز دلمشغوليشان پيش انداختن گرايش ملي مذهبي است و تاخت و تازشان در ميدان سياست و انديشه، به اصلاح ديني ختم ميشود نشان ميدهد که چه اندازه کار داريم.
رستگاري ما در بزرگي و تمايز ما خواهد بود، در والائي جامعه و سياست و فرهنگ، و زايندگي اقتصادي که کمک کند و همه مردمان اين منطقه را بالا بکشد. پس از يک دوره طولاني که سطح پائين انديشه و اخلاق در راهنمايان فکري و سياسي، جامعه ايراني را از شناخت والائي، از ميل رسيدن به بالاترين و بهترين، ناتوان کرد و همت ملي ما را به پستي کشانيد، شناخت والائي و رسيدن به آن، ايده برانگيزندهاي است که ما را از گذشته و پيرامون نزديک خودمان بدر خواهد آورد. ما ملت قابل ملاحظهاي هستيم. از سه هزار سالي پيش بر جهان دور و نزديک تاثير گذاشتهايم. در طول همين نسل بسياري، از ما آموختند و بيش از اينها خواهند آموخت؛ و بسياري به دنبال ما خود را به چاه انداختند.
در ما آن اندازه مايه هست که هنوز بتوانيم به بسا دستاوردها شناخته شويم و بسا سهمها در پيشرفت بشريت بگذاريم. بايد با همه نيرو به بالاترينها برسيم و در جاهائي از بالاترينها نيز درگذريم. اينها روياپروري و لاف بيهوده نيست؛ مايههاي والائي هيچگاه در ايران نمرد. بزرگيهاي پيشين در ما زنده است و همچنان مانند دورههاي پستي و رکود ملي در گذشته ما را به پيش خواهد راند. حتا هزار و چهار صد ساله اسلام در ما و تنها ما، به زنده نگه داشتن “ايده ايران“ و سربلندي ايراني بودن، ياري داده است. عنصر ايراني، انيران و دشمن ايران را نيز به خدمت خود گرفت.
و باز يک نشانه ديگر: چند ملت در زير چنين حکومتي ميتوانند اينهمه جوشش انرژي و سرزندگي از خود نشان دهند؟
***
با جمهوري اسلاميجهان جاي بسيار بدتري شد. يک کشور کليدي که نه تنها در منطقه جغرافيائي خود بلکه در سرزمينهاي دوردستي مانند مالزي سرمشقي براي توسعه سريع اقتصادي و اجتماعي به شمار ميرفت به قرون وسطا سقوط کرد، و از آن بدتر سرمشقي براي يک گونه ويژه واپسگرائي و توحش شد که به نام بنيادگرائي و تروريسم اسلامي ميشناسيم. (بنيادگرائي از تروريسم اسلامي جدا نيست؛ ماموريت آن برقراري حکومت اسلامي از روي سرمشق محمد و خلفاي راشدين در جهان است که از سرنگوني حکومتهاي کشورهاي اسلامي آغاز ميشود و سپس به سراسر جهان ميرسد. جهاد، ارزش برتر اين بنيادگرائي و استراتژي پيکار آن است. اما جهاد براي کساني که در يک درگيري مسلحانه بيش از چند روز نميپايند، تنها در تروريسم و کشتار کور مصداق مييابد.)
ايران که پيش از آن لنگر ثبات در يکي از پرآشوبترين مناطق جهان بود، خود به صورت بزرگترين عامل بيثباتي درآمد. با برهم خوردن محور ايران ـ امريکا که سه دهه آرامش را در آسياي جنوب باختري برقرار کرده بود درها بر روي هر ماجراجوئي گشوده شد. پيامدهاي آن بيفاصله در کودتاي کمونيستي افعانستان و سرازير شدن نيروهاي شوروي و اندکي بعد در هجوم عراق به ايران و جنگ 1980ـ 1988 پديدار گرديد و تا تجاوز عراق به کويت و جنگهاي اول و دوم خليج فارس کشيد. جهان هنوز و تا مدتها ميبايد بهاي انقلاب اسلامي در ايران را بپردازد.
شايد همين گذار تند و کوتاه بر پيامدهاي استراتژيک برآمدن جمهوري اسلامي در ايران، بتواند اهميت ويژهاي را که ايران در منطقه خود و از آنجا در جهان دارد نشان دهد. بيهيچ مبالغه ميتوان تصور جهاني را کرد که پس از اين حکومت نابکار، بخشي از مشکلات خود را برطرف شدني خواهد ديد.
نخست، بنيادگرائي و تروريسم اسلامي. با جمهوري اسلاميآنچه به درستي جنگ سوم جهاني نام گرفته است پايان نخواهد يافت. بنيادگرائي پيش از جمهوري اسلامي بود و تروريسم، استراتژي و سلاح ناتوانان است و بنيادگرايان، بي جمهوري اسلامي نيز بدان دست ميزدند و خواهند زد. ولي اگر بنيادگرائي در ايران سرنگون شود مردميکه با انقلاب خود چنان مايه الهامي به همه بنيادگرايان دادند خواهند توانست سرمشقي از گذار به دمکراسي براي تودههائي باشند که ميان ديکتاتوري و بنيادگرائي پا در گلاند. اگر رژيميکه به عقيده دولت امريکا بزرگترين پشتيبان تروريسم در جهان است جايش را به دولتي بدهد که فعالانه در کارزار جهاني ضد تروريسم شرکت خواهد جست کفه بسيار بيش از اينها به زيان تروريستها سنگين خواهد شد. در ويژگي ضدتروريستي رژيمي که بجاي جمهوري اسلامي بيايد ترديد نميتوان کرد زيرا خود چندگاهي آماج حملات انتقامي بازماندگان حزبالله خواهد بود.
ايران آينده در هماهنگي با جنبش دمکراسي و حقوق بشر جهاني پا به دوران پس از رژيم اسلامي خواهد گذاشت و طبعا يک عامل موثر در پيشبرد چنان ارزشهائي خواهد شد. چنان حکومتي، روبرو با دشواريهاي کمرشکن بازسازي ويرانه پس از جمهوري اسلامي، کمترين سود را در دنبال کردن برنامه تسليحات اتمي و افزايش تنشهاي بينالمللي و بيشترين سود را در مساعد کردن فضا براي سرمايهگذاري و پيوستن ايران به جريان عمومي اقتصاد جهاني در پيشرفتهترين سطح آن خواهد داشت. رهبران جنبش مردميکه ايران را از جمهوري اسلامي آزاد خواهد کرد زنان و مرداني امروزيناند که از همتايان غربي خود باز شناخته نميشوند؛ و جامعهاي که دارد اندک اندک خود را از زير اين بار گران بيرون ميکشد در آرزوهايش غربي است. مردم ايران خواستار پيوستن به جهان فراتر از مرزهاي همسايگان خويشاند. در ايران به الگوهاي خاورميانهاي کمتر و کمتر ميتوان برخورد. جوانان هرچه بيشتر از رويکردها و رسمهاي جامعههاي اسلامي دورتر ميافتند. ايران پس از جمهوري اسلامي مانند ترکيه درهاي اتحاديه اروپا را نخواهد کوبيد ولي از جامعه ترک به مراتب به شيوه زندگي و تفکر اروپائيان نزديکتر خواهد بود. تفاوت چشمگير را هم اکنون ميان اجتماعات بزرگ ايراني و خاورميانهايها در کشورهاي باختري ميتوان ديد.
آمادگي بيشتر ايران براي يک نظام دمکراتيک، ساخته بر اعلاميه جهاني حقوق بشر، برجستهترين ويژگي آن و بهترين نشانه نقش سازندهاي است که ايران در جهان پس از جمهوري اسلامي خواهد داشت. در سرتا سر جهان اسلامي ــ کشورهائي با اکثريت مسلمان، حتي در کشورهاي غربي با جمعيتهاي بزرگ مسلمان ــ تنها ايران است که نه تنها از بيماري واگيردار بنيادگرائي آزاد است، خود را از پيروي رهبران مذهبي نيز آزاد کرده است؛ و براي روياروئي با خطر بنيادگرائي به مسلمانان ميانهرو نيز نيازي ندارد. جدال ميان اسلام توتاليتر و اسلام “مکراتيک” به سود عرفيگرايي پايان يافته است. ديگر ميانجيگري مسجد لازم نيست زيرا کمتر کسي به مسجد ميرود.
برداشته شدن بند مذهب از سياست را جنبش زنان و رشد سازمانهاي مدني، باز بيشتر به رهبري زنان، کامل ميکند. زنان ايران پديدهاي يگانهاند. در زير يک حکومت متعهد به اجراي شريعت، در نبردي فرسايشي، با مبارزهاي نفسگير ــ نفس حکومت ــ جز پوسته ضعيفي از شريعت نگذاشتهاند. از هر دري گشوده بوده وارد شدهاند و بسيار درها را گشودهاند. در جهان اسلامي، سنتهاي غيرانساني به کمک احکام تبعيضآميز شريعت ميآيند، و تودههاي رويهمرفته تن در داده، زنان را قرباني رفتارهاي وحشيانهاي چون ناقص کردن دختران و جنايات ناموسي و ازدواجهاي اجباري ميکنند. در ايران پارهاي از اين تبهکاريها هنوز زير حمايت حکومت اسلاميروي ميدهد. ولي اينها پديدههائي رو به کاهشاند. زن ايراني بر رويهم از آن مقررات و سنتها روي برگردانده است و طبقه متوسط بزرگ ايران، و پيشاپيش آن نسل جوانتر زناني که بيش از شصت درصد گروه انبوه دانشجويان را تشکيل ميدهد، در شرايط مساعدتر سياسي و اقتصادي به آساني جامعه را از آثار قرون وسطائي پاک خواهد کرد.
شمار سازمانهاي مدني ايران، سازمانهاي داوطلبانهاي که هرچند زير نظر وزارت کشورند جائي براي خود در زير آفتاب دست و پا ميکنند به هزاران ميرسد. بسياري از آنها در روستاها کار ميکنند و حوزه فعاليتشان پهنه جامعه را دربر ميگيرد و به آساني خواهند توانست به زندگي حزبي آينده ايران انرژي لازم را بدهند. از اين نظر نيز ايران در منطقه خود استثنائي است و نمونه و انگيزهاي براي ديگران خواهد شد: مردميکه بيشترشان مسلمانند ولي با ارزشها و نهادهاي غربي به آسودگي ميزيند.
***
گذشته از عرصه حياتي امنيتي، بيشترين تاثير تغيير رژيم در ايران در اقتصاد جهاني خواهد بود. ايران اکنون يک بازار صادراتي چهل پنجاه ميليارد دلاري است، با اقتصادي که از سرمايهگذاري داخلي و خارجي در آن چندان نشاني نيست و هر روز به درآمد نفت و گاز وابستهتر ميشود. سهم ايران در بازار جهاني ناچيز است. فساد و گريز سرمايه جائي براي توسعه اقتصاد نميگذارد. به گفته مقامات حکومتي در خونروشي که شتاب ميگيرد بيش از دويست ميليارد دلار سرمايه ايراني به دبي رفته است و اين تنها آشکارترين است. مافياي اسلامي در دو سه شهر جهان بازار املاک را به بالاها رانده است. چنين ارقامي هر چه هم براي اقتصاد توسعه نيافته و تشنه سرمايهگزاري ايران بزرگ جلوه کند در برابر ظرفيت جامعه و اقتصاد ايران به شمار نميآيد. ايران بازار بالقوه بزرگتري از جمعيت شصت هفتاد ميليوني خويش است زيرا ايرانيان جز به بيشترين و بهترين خشنود نميشوند. در يک نظام دمکراتيک که حکومت پاسخگوي مردم باشد و غم توسعه و رونق کشور را بخورد ايران بار ديگر، و با ابعاد بزرگتر، يک نيروگاه واقعي اقتصادي با اشتهاي سيري ناپذيربراي کالاها و تکنولوژي جهان پيشرفته خواهد شد. آنها که با گستره کالاهائي که هم اکنون در ايران توليد و عرضه ميشوند و دستي که ايرانيان در انفورماتيک پيدا کردهاند (سه هزار و بيشتر شرکت تکنولوژي رايانه، و فارسي به عنوان يکي از مهمترين زبانهاي وبلاگ) آشنائي دارند ميدانند که انرژي و بلندپروازي اين ملت اگر فضاي سياسي مناسبي داشته باشد تا کجاها خواهد رفت.
به عنوان يک شريک بازرگاني، جهان هنوز ايران را به درستي نميشناسد. در قلب منطقهاي ميان دو دريا، و حلقه ارتباط زميني و دريائي آسياي مرکزي با غرب، ايران که همواره در تاريخ خود نقش کليدي در اين گوشه آسيا داشته است ميتواند بار ديگر سهم شايستهاي در توسعه بازاري داشته باشد، از افغانستان تا ارمنستان و از قزاقستان تا خليج فارس، که تازه دارد نيازها و امکانات خود را کشف ميکند. نيروي انساني آموزش يافته ايران را در سرتاسر همسايگي آن نميتوان يافت و هيچ کدام آنان به اندازه ايرانيان دانشاموختگان بهترين دانشگاههاي باختري ندارند. از اينها گذشته سنت پرورش يافته کارآفريني ايرانيان و منابع قابل ملاحظه زيرزميني ايران است و ارتباط سودمندي که اجتماعات بزرگ و موفق ايراني از اسرائيل تا امريکا ميتوانند ميان سرزمين مادري و کشورهاي ميزبان خود برقرار کنند.
هيچ سخني درباره آنچه ايران آزاد شده از جمهوري اسلامي ميتواند به جهان بدهد بياشارهاي به ظرفيت فرهنگي اين ملت کامل نخواهد بود. ايران در سه هزاره گذشته کارگاه فرهنگي عمده حوزه ميان هندوستان و اروپا بوده است. در زمانهائي نفوذ فرهنگي ايران به حوزههاي ديگر نيز، هندوستان بيشتر و اروپا کمتر، سرريز کرده است. ميراث فرهنگي ايران هنوز ميتواند گوشههائي از زندگي را رنگينتر يا تحمل پذيرتر سازد. دنيا در سده نوزدهم خيام را کشف کرد و در سده بيستم نوبت مولوي رسيد. طبيعت بيزار کننده جمهوري اسلامي از جاذبه فرهنگي ايران در بيست و چند ساله گذشته کاسته است و پائين افتادن جايگاه ايران در جامعه جهاني به کم اعتنائي به ايران انجاميده است. در خود ايران رونق فرهنگي دو دهه پيش از انقلاب اسلامي به دشواري در اينجا و آنجا به زندگي خود ادامه ميدهد و فضا براي شکفتگي فرهنگي مساعد نيست ولي حتي در چنين شرايطي جهانيان با پديده شگفت سينماي ايران روبرو ميشوند و رمان فارسي دارد از آب و گل بدر ميآيد.
بالاگرفتن خرافات در جامعه ايراني نميبايد نگرنده را به اشتباه اندازد. اين درست است که رژيم در صورت تازه بسيجي خود ميکوشد به ضرب تبليغات و با صرف پولهاي بادآورد بي حساب تودههاي مردم را سراپا به صحراي کربلا و چاه جمکران بکشد و اين درست است که بسياري کسان از نوميدي و درماندگي چشم به معجزه دوختهاند، ولي بخشهاي پيشرفتهتر جامعه پادزهر خرافات را در آستين خود دارند. تفاوت ميان سرامدان فرهنگي، حتي طبقه متوسط فرهنگي (اينتليجنتسيا) با بخشهاي واپسمانده توده مردم در کمتر کشور جهان به اندازه ايران است. چنين تفاوت فرهنگي، آبستن تنشهاست و در مورد ايران آبستن يک باز زائي فرهنگي. رنسانس سده پانزده و شانزده و روشنگري سده هژده در شکم چنان تنشي زاده شدند. زيرا تودههاي مردم احترام استثنائي براي اهل قلم، براي روشنفکران و دانايان، حتي اگر برخلاف عقايد خود، داشتند و آماده بودند آموزههاي آنان را با عادتهاي ذهني و تعصبات خويش آشتي دهند. در ايران نيز چنين است. چنانکه در صد ساله گذشته بيش از يکبار نشان داده شد بخشهاي واپسمانده به تندي ميتوانند از پيشروان جامعه پيروي کنند.
***
پس از جمهوري اسلامي، بيش از هر جاي جهان تفاوتهايش را در خود ايران آشکار خواهد کرد. ايران سه دهه گذشته گوئي درگير مسابقهاي بوده است براي نشان دادن ژرفاهائي که يک جامعه ميتواند در آن فرو رود. ايرانيان همه استعداد خود را بسيج کردند تا ابتذال و واپسگرائي را به درجاتي که براي يک نسل پيشتر خودشان باور نکردني ميبود برسانند؛ آنها توانستند يکي از غيرانسانيترين و ناهنگامترين نظامهاي حکومتي جهان را فرمانرواي خود گردانند و از اين شگفتي نيز برآمدند که چند سالي آن نظام حکومتي را از محبوبيت و ستايش نزديک به پرستش مذهبي برخوردار گردانند.
ما هيچگاه از ستايش خود غافل نميمانيم و در تحليل آخر حق داريم از خودمان نااميد نشويم. ولي تا به آن تحليل آخر برسيم بسيار ميشود که نوميدي غلبه ميکند. هر يادآوري اين سه دهه گذشته با چنين حکومتي و با جامعهاي که در بينوائي و فساد و دروغ، در اعتياد و روسپيگري و خرافات دست و پا ميزند و والاترين آرمان مردمانش بدر بردن رخت خود به اروپا و امريکاست روان انسان را تيره ميکند. مردميکه به روايتي ده هزار امامزاده را ميپرستند، و چاه زنانه و مردانه جمکران برايشان بس نيست، و به هر نئون سبزرنگي که در جائي به نامي روشن باشد نماز ميبرند؛ و در انتخابات به وعده صريح ماهي نيم ميليون ريال بهر ايراني، يا شعار مبهمتر آوردن پول نفت به سفره مردم، و توسل به يک زنده پنهان هزار و چند صد ساله راي ميدهند، آيا بنا به اصل مشهور، شايسته چنين حکومتي نيستند و آنچه درباره آينده ميگوئيم “خيالاتي نيست که دلهاي ما ميپزند؟”
امروز پس از همه دگرگونيها، جاي دلسردي بيش از هر زمان است. نظام سياسي تازهترين پوست خود را انداخته است، و ايران را حکومتي اداره ميکند که در حوزههاي مذهبي نيز سرها را از جمود و واپسماندگياش به تاسف تکان ميدهند. نوميدي از اوضاع مرزي نميشناسد و در اين چاه بي بن هنوز ميتوان پائينتر رفت.
ما ميتوانيم در شمردن کاستيهاي اخلاقي و فرهنگي هم ميهنان خود بيش از اينها برويم و براي بي حرکتي بهانههاي فراوانتر بدست آوريم. ولي اتومبيل جامعه را موتور پيشروترين لايههاي اجتماعي به جلو ميراند نه آشغالهاي انباشته در صندوق پشت آن. سه دهه پيش اتومبيل جامعه ايراني با وزن سنگين صندوق پشت آن رو به پس رفت ولي مشکل آن بود که براي نخستينبار در تاريخ انقلابات جهان، موتور، همرنگ صندوق پشت شد. انقلاب مشروطه که انقلاب عصر روشنگري ايران بود، و چپگرايان و اسلامياني ميخواهند آن را به مشروط کردن پادشاهي فرو کاهند، در جامعهاي قرون وسطائي روي داد و نيروي پيش راننده آن طبقه متوسط کوچکي بود که تازه داشت با الفباي مدرنيته آشنا ميشد. در عصر خود ما هند با همه مشکلات اجتماعي و فرهنگي که ما در برابرش به حساب نميآئيم به برکت طبقه متوسطش دارد از پائين ــ برخلاف چين که نمونه ديگري با آينده مبهم است ــ ساخته ميشود. اين کشوري است با صدها زبان و هزاران خدا و دهها ميليون تن که همه دوران زندگيشان در خيابان ميگذرد و با اينهمه امروز يکي از پوياترين جامعههاست و ميرود که ببر تازه آسيائي شود.
بيش از همه، خوشبيني ما به ايران پس از جمهوري اسلامي به طبقه متوسطي بر ميگردد که هيچ همانندي به سه دهه پيش ندارد و در توانائيش هست که بر مشکلات کوه آساي سياسي، بر جمهوري اسلامي و بر ويراني همه سويهاي که از آن بدر خواهد آمد، چيره شود. گذشته ايران، آن بخشي که به دستاوردهاي ملي بر ميگردد، انگيزه و پشتگرمي هميشگي است که ما را از بسياري ملتهاي ديگر متمايز ميکند و نميگذارد به مدت طولاني با بدبختي و پستي اکنون بسازيم. در واپسماندهترين لايههاي سنتي جامعه ايراني نيز يک احساس مبهم سربلندي تاريخي هست که سرانجام نميگذارد تن به درماندگي بدهند.
آنها که اين تصوير ايران پس از جمهوري اسلامي را بيش از اندازه خوشبينانه مييابند نبايد فراموش کنند که رژيم آخوند و بسيجي بزرگترين مصيبت تاريخي ما نيست. ايران بارها ققنوسوار از خاکستر برخاسته است و اين بار نيز برخواهد خاست. جمهوري اسلامي در بدترين جلوههاي خود نيز به پاي حمله اول عرب نميرسد. ما کشوري داريم که بود و نبود و نيک و بدش همواره براي جهان اهميت داشته است. اگر با جمهوري اسلامي جهان جاي بسيار بدتري شد؛ ايران پس از جمهوري اسلامي ميتواند جهان را جاي بسيار بهتري کند.
براي ما آينده اي هست که تاريخ را از ما شرمسار نخواهد کرد.




















