تو باز می‌گردی – آزادی ! / ماندانا زندیان

تو باز می‌گردی

و خاطرات خانه را صیقل می‌دهی.

تو باز می‌گردی

و تیتر درشت روزنامه‌های صبح می‌شوی.

تو باز می‌گردی

– آزادی !

*****

«به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل

اگر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم»

سعدی

وقتی زیر آوار انقلاب و جنگ و تبعید

به انتهای خودت می‌رسی

و هر چه آب،

از سرِ بال‌های سنگی‌ات می‌گذرد،

دست هایت را برمی‌داری

و زبان مادری‌ات را

و گیسوانت را

(که جرمشان تماشای آفتاب بود)

و کودکی‌ات را

(که آسمان همۀ خاطره‌هایش

 وصله می‌خواست)؛

همه را برمی‌داری

و می‌روی.

*

کابوس جوانی‌ات در خواب راه می‌رود

و از لبه‌های سکوتت

سقوط می‌کند.

*

خرداد  می‌میرد

و سینۀ تابستان

هژده بار تیرباران می‌شود.

*

سایۀ میان سالی‌ات

در گوشه و کنار ماهور نوستالژی

کش می‌آید

و بی گذرنامه

از مرز خبرهای روز

رد می‌شود :

*

– روزنامه‌ها

 به دیوار اوین سنجاق می‌شوند.

 جنین‌های سقط شده

در پارک ملت علف می‌کِشند.

کودکان عراقی

 در اصطکاک نفت و دموکراسی

 منفجر می‌شوند.

 زنان افغان

متمدن و بی حجاب کتک می‌خورند،

و اسرائیل و فلسطین

برای خودسوزیِ «آتش بس»

کف می‌زنند!

*

تو پیر می‌شوی

و یاد می‌گیری

مثل قاصدک

در هوای غربت پرسه زنی

دلتنگی‌هایت را دَم کنی

و با یک لبخند پلاسیده

 در تیتر اول روزنامه‌های صبح

مات شوی . . .

*

و همین . . .

*

نه !

نه، این سرانجام تو نیست.

راهی به این درازی آمده‌ای

که بگویی دیوار نمی‌خواهی

و کوتاه هم نمی‌آیی.

*

آسمان، اقیانوس آرام را

پشت قدم هایت پاشیده است

و چمدانت

هنوز بوی دماوند می‌دهد.

*

تو باز می‌گردی

و خاطرات خانه را صیقل می‌دهی.

*

تو باز می‌گردی

و تیتر درشت روزنامه‌های صبح می‌شوی.

*

تو باز می‌گردی

– آزادی !

*

ماندانا زندیان