مفهوم جنگ و صلح در اندیشه ایرانشهری طباطبایی نسبتی مهم با مفاهیم دولت و ملت دارد و باید در بستر مورد نظر درباره این مفاهیم سخن بگوئیم، که در آن وضعیت نه لزوما جنگ مفهومی منفی و نه صلح همواره مفهومی مثبت قلمداد خواهد شد.
تأملی بر مفاهیم جنگ و صلح در اندیشه ایرانشهری
امید غیاثی: دانشجوی دکتری تاریخ دانشگاه تهران
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
چند وقت پیش جلسهای درباره صلح در اندیشه ایرانشهری برگزار شد که انتخاب موضوع، نوید خوانش متفکران مهم ایران را از زاویههای دید متفاوت میدهد و نه تکرار مکررات. در واقع اینجا از سمت موضوع به سمت متفکر حرکت کردهایم و نه برعکس. طباطبایی خود زمانی اشاره کرده بود که باید بتوان متنها را شلاق زد! و این چنبن معانی آنها را بیرون کشید. امری که به نظر میرسد با موضوعاتی از این دست بتوان در راستای آن گام برداشت. متن صحبتهای سخنرانان (که در روزنامه هممیهن منتشر شده است) نکات جالبی بههمراه داشت، اما توجه نگارنده به صحبتهای دو تن بیش از پیش جلب شد.
شروین مقیمی و رضا نجفزاده که در تخالف با یکدیگر سخن گفتند، در حالی که هر دو بر اینکه نکته تاکید کردند که طباطبایی متفکر جنگ است. جدا از تفسیرهای متفاوتی که طرفین از نوع نظام سیاسی مطلوب از نظر طباطبایی داشتند، تلقی هر دو از مفهوم جنگ و به تبع آن صلح، شایان توجه است. به نظر میرسد مقیمی مفهوم جنگ را منفی و در تقایل با مفهوم مثبت صلح میبیند، در حالی که برای نجفزاده لزوماً چنین نیست. مقیمی در حالی که اندیشه طباطبایی را از مفاهیمی مثل فاشیسم برکنار میداند، اما در نهایت نوعی دگرستیزی در اندیشه طباطبایی میبیند و اندیشه ایرانشهری او را بر این اساس تحلیل میکند. بویژه آنجایی که نوعی دوگانه فردوسی ـ سعدی در اندیشه ایرانشهری طباطبایی تشخیص میدهد که دوگانه جنگ ـ صلح را در سنت ایرانی به زعم مقیمی نمایندگی میکنند و طباطبایی بر همین اساس فردوسی را به سعدی ارجح دانسته است. نکته مدنظر نگارنده بر این دوگانه توجه دارد که چند پرسش را پیش میکشد.
نخست آنکه چگونه میتوان از مفاهیم صلح و جنگ آشنازدایی کرد؟ آیا همواره و در هر بستری، صلح مفهومی مثبت و جنگ مفهومی منفی است؟ و سئوالی مهمتر از پس آن درباره اندیشه ایرانشهری، چگونه دوگانه جنگ ـ صلح را میتوان به دوگانه فردوسی ـ سعدی تعمیم داد؟ این نظر مقیمی از جهاتی مهم قابل نقد است. اگر نگاهی به شاهنامه داشته باشیم، نکتهای مهم خودش را در این باب نشان میدهد. برخلاف نظر مقیمی، اغلب جنگهای ایرانیان که فردوسی روایت کرده است، برای دفاع بودهاند و نه تهاجم. در نبرد با تورانیان نیز که دشمن اصلی ایرانیان بشمار میروند، عموماً آنها هستند که به ایران حمله میکنند و به خلاف نظر مقیمی در برداشتش از شعر سعدی درباره فردوسی، رستم (با همه ویژگیهای مثبت و منفی انسانیش در شاهنامه) هم به دفاع از ایران و ایرانیان شهره است و نه جنگ و کشورگشایی.
پادشاه ایرانی، اما بیخردی مثل کیکاووس که سودای لشگرکشی به این سو و آنسو و نه دفاع از مرزهای ایران و مردمش را دارد، همواره مورد نکوهش فردوسی است. اوج این نکته را میتوان در داستان سیاوش دید که با تورانیان صلح میکند، اما پدرش، کیکاووس، که شاه است، سیاوش که با پدر همداستان نیست و نمیخواهد صلحی که بسته است را برهم بزند و بر آتش جنگ بیهوده بدمد، در نهایت مجبور میشود به توران پناه ببرد. پناهندگی که در نهایت به کشته شدنش میانجامد و ایرانیان را داغدار میکند. فردوسی در سوگ این سیاوش صلح دوست، ایرانیان قبل و بعد از خودش را در روایتش به هم پیوند میزند. بنابراین میتوان گفت خوانش مقیمی از فردوسی و به تبع آن اندیشه ایرانشهری طباطبایی، از این منظر دقیق نیست و اندیشه فردوسی پیچیدهتر از آن دوگانه مد نظر مقیمی است. از سوی دیگر، اندیشه سیاسی سعدی نیز در نهایت نسبت مهمی با سنت اندرزنامهنویسی ایرانی دارد که فردوسی هم در امتداد آن قرار دارد.
آیا میتوان بینش کاملاً متفاوتی از امر سیاسی در نزد سعدی، در قیاس با فردوسی دید که در نهایت فهمشان از جنگ و صلح را در تخالف با یکدیگر قرار دهد؟ پرسشهایی از این دست میتواند به پرسشهایی بیشتر در این باب یاری رسانند. بنمایه این دوگانه در نظر مقیمی که برای نگارنده اقناع کننده نیست، ریشه در دوگانهایست که او میان فلسفه و سیاست میگذارد و طباطبایی و فردوسی را ذیل صلح در عرصه سیاست قرار میدهد و نه فلسفه. سئوالی که پیش میآید این است که تا کجا میتوان این دو عرصه را جدا از یکدیگر دانست؟ اگر موافق باشیم که به بیان خود طباطبایی در سالهای آخر عمر، نظریهاش استراتژیک است، چقدر میتوان این وجه را از وجه فلسفی نظریه طباطبایی مجزا دانست؟! به زعم نگارنده، هرچند طباطبایی در نظریات متاخرش و آنچه خودش شرایط و موقعیت خطیر امروز ایران میدانست، وجه سیاسی و استراتژیک نظریاتش برجسته شده بود، اما کماکان دل در گروی امری فلسفی داشت که آن را «نوزایش دوم» میخواند.
بر این اساس خوانشهایی از این دست در مورد اندیشه او تقلیلگرایانه است. تلقی طباطبایی بدین معنا از جنگ در اندیشه ایرانشهری، ریشه در تلقی او از مفاهیم دولت و ملت و نحوه تکوین آن در تاریخ ایران دارد. اینجا نکته نجفزاده رخ مینماید که از دیدگاه طباطبایی، تاریخ میدان پیکارهای پیوسته است. اما این پیکار و نبرد در شکلگیری دولت ـ ملت ایرانی، آیا اساساً منفی است؟ مقیمی بر آن است که طباطبایی فردوسی را به جای سعدی انتخاب میکند، چون سعدی به جای فردوسی از صلح سخن میگوید! در واقع میهندوستی فردوسی (و به تبع آن اندیشه ایرانشهری طباطبایی) در دیدگاه مقیمی یکسره با جنگ سر و کار دارد و نه صلح. آیا اساس میهن دوستی میتواند غیر را نشناسد؟ این شناخت غیر که لازمه هرگونه هویت ملی و میهنی است، آیا از بنیاد دگرستیز است؟ مقیمی اندیشه ایراشهری را واجد خصیصه جنگاورانه میداند، اما آیا مردم کشوری که به آگاهی جمعی تاریخی رسیدهاند، همیشه میتوانند بدون جنگ از خود دفاع کنند؟ به نظر در تحلیل مقیمی نمیتوان بدین پرسشها پاسخ داد.
نجف زاده بر همین اساس اندیشه طباطبایی را آبستن نوعی میهن دوستی میداند که همزمان او را در جایگاه متفکر جنگ، فیلسوف میهن و فیلسوف شهروندی قرار میدهد. این امر به نظر در دیدگاه مقیمی مثبت نیست، چون صلح از آن در نمیآید. مثالی میتواند این نقد مقیمی به اندیشه ایرانشهری را توضیح دهد. چند سال پیش، یوسف اباذری، استاد پیشین دانشگاه علوم اجتماعی دانشگاه تهران که از منتقدان طباطبایی است، با رویکردی که همسو با نظر امروز مقیمی است، گفت که شما اگر به فلان کشور همسایه بروید و از اندیشه ایرانشهری سخن بگوئید، تیکه بزرگتان گوشتان است! طباطبایی هم در پاسخ او گفته بود من اگر جای مسئولین کشورم بودم اتفاقاً در اختلافات و مذاکرات سیاسی با رویکرد اندیشه ایرانشهری سخن میگفتم تا آنها حساب کار دستشان بیاید. (نقل به مضمون) با مقیمی میتوان همسو بود که طباطبایی از این منظر به نظر ماکیاوللی در عرصه سیاست پایند است، اما منفی انگاشتن این برداشت از نظر مقیمی محل پرسش است.
آیا میتوان در رابطه میان دولتهای کنونی که باید نماینده مردمشان باشند، تنها از در صلح وارد شد؟ دولت پیشین افغانستان با همراهی آمریکائیها چند سال طرح صلح با طالبان را دنبال کرد. آیا طرف مقابل هم به دنبال صلح بود؟ دیدیم که چه اتفاقی افتاد و خیال خام صلح با دشمن مرتجع، باعث شد که مردم آن کشور برای فرار از دست طالبان حتی خودشان را از هواپیما نیز آویزان کنند. بر این اساس به نظر میرسد خصیصه جنگاوری در اندیشه ایرانشهری که مقیمی آن را منفی میشمارد، در تقابل با مفهوم صلح نیست، اما لازم و در ذیل آن مندرج است. این جنگاوری برای طباطبایی نه به معنی کشورگشایی، بلکه به معنای حفظ کیان ملی و کشور است (مقایسه جالبی طباطبایی از این منظر در کتاب دیباچهای بر نظریه انحطاط ایران میان شاه عباس و نادرشاه انجام میدهد).
از سوی دیگر اندیشه ایرانشهری طباطبایی به دنبال برقراری حکومت قانون و شهروندی در ایران است. از این دیدگاه، ملت ایران پس از دست آوردن امتیازی مهم در انقلاب مشروطه (که تعطیل بردار نیست)، یعنی این نکته مهم که ما دیگر رعیت نیستیم، مدام در جنگ و کشاکش بوده است تا آن امتیاز را تثبیت کند. آیا این خصیصه را میتوان چون در ذیل مفهوم صلح در نمیآید، منفی دانست؟ بنابراین به نظر مفهوم جنگ و صلح در اندیشه ایرانشهری طباطبایی نسبتی مهم با مفاهیم دولت و ملت دارد و باید در بستر مورد نظر درباره این مفاهیم سخن بگوئیم، که در آن وضعیت نه لزوما جنگ مفهومی منفی و نه صلح همواره مفهومی مثبت قلمداد خواهد شد. نگارنده همچنان بر آن است که به بحثهای مفهومی از این دست که بتواند به صورت انضمامی نیز وضعیت اکنون ما را توضیح دهد، بسیار نیازمندیم.
بیش باد…
نقل از: https://t.me/atusa_sbu