حال به همان میزان شاید «خلاف آمد عادت» باشد، که نگارنده در لحظهها و روزهای نزدیکِ نخستین سالگردِ درگذشتِ «دکتر»، در حالیکه قلب زیر بار سنگین احساسهای عاطفی برخاسته از افسوس از دستدادگی، درگیر ماتمزدگی و سرگشتگی بود، اما ذهن، ناخودآگاه، به سوی قطعۀ «بولِرو» اثر آهنگساز فرانسوی، موریس راول، کشیده میشد، که «دکتر» در «تفسیر پدیدارشناسی روح هگل»، ذکرِ پراهمیتی از آن قطعه به میان آورده و برای تفهیم «فلسفۀ هگل» که «آگاهی در کانون آن قرار دارد» از آن یاری جسته و آن را برای ارائۀ تصویری، با قابلیت تبادر روشن به ذهن، الگوی مصداقی و تشبیهی قرار داده است.
بیاد «دکتر» در «راه بیپایان»
فرخنده مدرّس
پیش از آغاز: فرصتی برای قدردانی
عادت به صوت بجای متن و خوکردن به فرهنگ شفاهی، بجای نوشتاری، به سرعتِ شگفتآوری در حال گسترش و همهگیر شدن است و بیتردید با آسیبهای اندازهنگرفتنی برای جامعهای که چندان از میزان اهل کتاب و مطالعۀ خود مفتخر و سربلند نیست. کسانی که قدر کتاب و مکتوب و خط و مسطور نمیشناسند، کمتر عنایتی به اهمیتِ تکوینِ آگاهی از مسیر فهم اندیشه و سنجش منطق گفتار، داشته و احتمالاً معرفت چندانی نیز به تفاوت میان نظام اندیشه و دستگاه فکری، با طرح «نظرات» و «دیدگاههای» پراکنده ندارند. چنین افرادی به یقین با ضرورت تأمل بر «متن» و تعمق بر منطق «گفتار» و دریافت پیوند آن با «عمل»، درگیر نبوده و شاید هم اصلاً ندانند که «گفتار» هیچ ربط و نسبتی با گفتن و حرف زدن، در بارۀ موضوعات، هر قدر هم مهم، ندارد. چنین کسانی، به احتمال قریب به یقین، باید به اهمیت پیاده کردن نوارهای صوتی درسگفتارهای دکتر جواد طباطبایی، تقریر و تبدیل آنها به «متن» نیز بیاعتنا، و به تبع آن بیاعتنایی، در قبال ضرورت قدردانی از دوستانی که دست به چنین همتی زدهاند، بیالتفات باشند. البته اگر اساساً وقوع چنین امر مهمی، جایگاهی در نظر و توجهشان داشته باشد.
«همگان» میدانند؛ دکتر جواد طباطبایی درسگفتارهای متعدد و بسیار مهمی در بارۀ موضوعات اساسی در حوزۀ تاریخ اندیشۀ سیاسی و فلسفۀ حقوق، بر بستر آثار تعدادی از بزرگترین اندیشمندان جهان، دارند. برخی از این «درسگفتارها» به کتاب تبدیل شدهاند، مانند اندیشۀ سیاسی ماکیاوللی و یا مقدمۀ ابنخلدون. آن درسگفتارهایی هم که فرصت تبدیل به تألیف و بخت تدوین، در خلال عمر عزیزِ ایشان، را نیافتند، صورت صوتیشان همه قابل دسترس شدهاند. تا جایی که ما بتوانیم بهدقتِ مشاهدات خود اتکاء کنیم، میدانیم که مصطفی نصیری برخی از آن درسگفتارها، از جمله برخی از دشوارترین آنها را، از صوت به متن تبدیل و تقریر کرده است. به عنوان نمونه درسگفتار «دکتر» در «تفسیر پدیدارشناسی روح هگل» را که فقط با نگاه به شرح و با تأمل بر توضیحات اولیۀ خود دکتر طباطبایی در آغازِ آن «درس»، شاید از دشواری آن، به ویژه از پیچیدگی مقصود استاد از تدریس آن، تنها بتوان حسی شهودی و خام یافت. این «درسگفتارِ» دشوار به همت مصطفی نصیری، در قید حیات «دکتر» و به تأیید خودِ ایشان، به صورت متن و مکتوب، در اختیار علاقمندان قرار گرفته است. علاوه بر این همتِ والا، در پیاده کردن صوت و تقریر این متن، برخی زیرنویسهای افزوده به سخن «دکتر» که حاوی شرح و توضیح نصیری است، نشان از شایستگی وی، در انجام این امر مهم و در فهم مبحثی دشوار داشته و از اینرو نیز درخورِ یادآوری و قدردانی مجدد است، اما بیش از آن شایستۀ ستودن، بابت فروتنی و خضوعِ پژوهشگری چون نصیری در قبال اندیشۀ «دکتر» بر محور ایران.
نکتۀ دیگری که در اینجا باید یادآور شوم این است که؛ عنوان «دکتر» را هم من از مصطفی نصیری، همچون دوستی، به عاریت گرفتهام، که بیتردید، البته به برداشت من از راه دور و با نگاه به خوی ایرانی در تواضع از سرِ مهر، این عنوان نزد وی، باید به قاعده، برآمده از سیر طبیعی یک رابطۀ نزدیک و پرصفا و صمیمیت، اما سراسر آمیحته به احترام به «دکتر» بوده باشد. از همان زمان که برای اولین بار آن عنوان را از زبان مصطفی نصیری شنیدم، صمیمیتی، پیچیده در آهنگی از خضوع و فروتنی در قبال جایگاه بلند دکتر طباطبایی، به گوشم رسید. عنوان، همان موقع، خیلی بهدلم نشست. از آن به بعد هر وقت از عنوان «دکتر»، بجای دکتر جواد طباطبایی، استفاده کردهام به صرافت یادآوری آن طنینِ دلنشینِ صفا و صمیمیت و فروتنی بوده است. بنابراین شرط ادای دین دانستم، برای همان بهرهمندی و همین دلنشینی، مراتب قدردانی خود را اعلام دارم.
طنیناندازِ آوای موسیقی در کاخ آگاهی
شاید، در سیزده سال پیش، هنور «خلاف آمد عادت» بود، هنگامی که در سرآغاز مراسم «یادبود داریوش همایون» تصمیم به پخش گوشهای از سمفونی چهارفصل، قطعۀ بهار، اثر ویوالدی گرفتیم، هم به نشانۀ ادای احترام به یکی از وجوه تعلقات فرهنگی وی، یعنی علاقه به موسیقی کلاسیک غرب، و هم به قصد آنکه مراسمِ درگذشت و یادبودِ او، در آن لحظههای شورانگیزِ یادآوریِ خدماتش، به فرهنگ و سیاست ایران، را از زیر بار فضای سنگین غمانگیز بدرآوریم. حال به همان میزان شاید «خلاف آمد عادت» باشد، که نگارنده در لحظهها و روزهای نزدیکِ نخستین سالگردِ درگذشتِ «دکتر»، در حالیکه قلب زیر بار سنگین احساسهای عاطفی برخاسته از افسوس از دستدادگی، درگیر ماتمزدگی و سرگشتگی بود، اما ذهن، ناخودآگاه، به سوی قطعۀ «بولِرو» اثر آهنگساز فرانسوی، موریس راول، کشیده میشد، که «دکتر» در «تفسیر پدیدارشناسی روح هگل»، ذکرِ پراهمیتی از آن قطعه به میان آورده و برای تفهیم «فلسفۀ هگل» که «آگاهی در کانون آن قرار دارد» از آن یاری جسته و آن را برای ارائۀ تصویری، با قابلیت تبادر روشن به ذهن، الگوی مصداقی و تشبیهی قرار داده است.
این قطعۀ موسیقی که ابتدا به ساکن برای اجرای بالهای، در سال ۱۹۲۸، ساخته شده بود، به نظر میآید که در محافل ایرانی ناشناخته نیست. میگویند، و نادرست هم نمیگویند، که نواختن این قطعه امروز، مانند سونات مهتاب بتهون در گذشته، به پرستیژ فیلارمونیهای صاحب نام بدل شده است. این را از روی دانستههای خود نمیگویم که در این زمینه به قول معروف به صفر هم بدهکار است، بلکه به تجربه میگویم. به علاوه این امر را در عرضۀ انبوه و استقبال گسترده از این قطعه در شبکههای اجتماعی اهل موسیقی کلاسیک، هم میتوان مشاهده نمود. البته در تفسیر و توضیح آن، مانند هر اثر هنری دارای شهرت جهانی، سخن بسیار رفته و متنهای فراوانی نوشته شده است. یکی از این تفسیرها، که میپندارم، با تفسیر فلسفی و در تمثیل «دکتر»، که از آن برای توضیح «فلسفۀ هگل» یا «فلسفه آگاهی به آکاهی یا تکوین خود آگاهی» بسیار نزدیک است، توصیف آن به مصداق «راه بیپایان» است. خوب است در اینجا همان قطعۀ خودِ «دکتر» را بازگو کنیم:
«ما پدیدارشناسی روح را با در نظر گرفتن شرایط خودمان میخوانیم و خوانندهای اروپایی در شرایط دیگری میخواند. مدعوین واقعی کاخ اروپاییان هستند نه ما، بنابراین، من این تعبیر را آوردم. بعداً خواهیم دید اتفاقاً هگل پیشبینی یک ارکستری را کرده که یک نغمه موسیقی جدیدی را خواهند نواخت، اما آن اثری که خواهند نواخت باخ نیست بلکه «بولرو» ساخته «راول» است. سبب این امر بعداً روشن خواهد شد. اتفاقاً پیچیدگی هگل در این است که بیشباهت به قطعهای که نواخته میشود، نیست، زیرا در پدیدارشناسی نیز در واقع یک ملودی و تم بیشتر وجود ندارد، این قطعه با یک ساز شروع میشود و سپس بقیه سازها هر یک به صورت گروهی همان ملودی آغازین را مینوازند. کتاب پدیدارشناسی روح هم همانند این قطعه راول است که از اول تا آخر آن یک بحث بنیادین بیشتر نیست ولی هگل تکرار این یک بحث را در ۵۰۰ صفحه و در مقاطع مختلف تاریخی و با آدمهای مختلف و برروی صحنههای متفاوت به نمایش میگذارد و در عین حال همانند قطعه بولرو یک اثر مهم و پیچیده به گوش میرسد. اینها همه از باب تقریب به ذهن است برای بیان این مطلب که ما وارد جایی میشویم که فضای آن برای ما کاملاً ناشناخته است ولی به تدریج در قدم زدنهای داخل آن کاخ آهنگهایی میشنویم و فضاها و زوایایی را میبینیم که ما را با طراحی معمارانه آن آشنا میسازد.»
اعجابانگیز در این قطعۀ موسیقی، با یک تَک موضوع، که بعضاً ۱۸ دور نواخته میشود، همانطور که دکتر طباطبایی تکیه کرده است؛ تکرار یک تِم و یک ملودیست. اما تکرار سادۀ دُوری یا دایرهوار آن نیست، که از نقطهای آغاز کند و در انتهای یک دُور و پشت سر گذاشتن قوس دایره به تمام، باز هم به همان نقطه بازگردد. شاید بتوان به استعاره از آن به عنوان راه مارپیچ و رو به بالایی یاد کرد که بر سر هر پیچ، بر پیچیدگی و صعب و صعود آن افزوده میشود، اما همان بستر و همان راه میماند. چنانکه «بولرو» در دُورهای نخست با تکنوازیها نواخته و سپس هر بار و در هر دُور جدید دستهای از سازهای تازه به دستۀ قبلی افزوده شده و نوا اوج تازهای میگیرد و همنوایی نغمه و هارمونی اصوات در عینحال به صورت پیچیدهتری برقرار و در دور بعدی بانگِ نغمه بالاتر و پربارتر و در عین حال در همنوایی باز هم پیچیدهتر، پیش میرود، اما همچنان همان ملودی میماند. بر این همنوایی و هماهنگی، در عرصۀ موسیقی کلاسیک غرب، «دکتر» انگشت تأکید گذاشته و آن را به سراسر فرهنگ غرب بسط داده و میگوید:
«در سمفونی … اصوات به صورتی هارمونیک در کنار هم و در نسبتی معین قرار داده شده است. این هماهنگی درونی را میتوان در تمام سطوح فرهنگ و تمدن غربی دید… میان معماری، موسیقی، شعر و ادبیات و فکر و همه نمودهای فرهنگ و تمدن غربی نوعی مطابقت و هماهنگی وجود دارد.»
و اما حرکت دائمی دکتر طباطبایی میان دو الگوی «راه» و «کاخ» برای ما درخور توجه و تأمل است. «دکتر»، به دلیلی که خواهد آمد، بر الگوی «کاخ» تکیه دارد. با اینکه هگل خود از تمثیل راه استفاده کرده است. شاید به این دلیل که «صیرورت» یا «شدن» آگاهیِ در حرکت، در مسیر و راه را بهتر میتواند، به مثابۀ موضوع گرهای و بحث اصلی خود، برای تقریب به ذهن، تفهیم نماید، که در عین حال به پایهگذاری فلسفۀ نویی میانجامد، فلسفۀ نویی که در اروپا و به تبع آن در جهان رو به پیشروی، به اعتبار سخن «دکتر» «گسلی» ایجاد میکند. یعنی به عبارتی اندیشۀ روشنگری که، به دنبال عصر خرد، و پیش از آن در عصر هومانیسم، در تثبیت مبانی عقل یعنی آزادی و استقلال آن با خود تحولات عظیمی به همراه آورده بود، اما در جهان اندیشه و شناخت به نوعی گسیختگی و دوگانگی میان اصالتِ «عین» یا «ذهن»، «بیرون» یا «درون»، «اُبیکت» یا «سوبیکت» و «رئالیسم» یا «ایدهآلیسم» انجامیده بود، با فلسفۀ هگل، با علم به ضرورتِ «رفع» این گسیختگی و دوگانگی، و به ضرورتِ «ایجاد وحدت» پاسخی فلسفی بدان ضرورت در ساحت بالاتر داده شد، یا به گفتۀ دکتر طباطبایی:
«نیاز به فلسفه جایی پدیدار میشود که نوعی گسیختگی و دوگانگی ایجاده شده باشد که التیام آن امکانپذیر نباشد، یعنی فلسفه عبارت است از ایجاد وحدت میان تنشها و تعارضها و تضادها و التیام دادن شکافها و زخمهایی که ایجاد شده است.»
بنابراین، با علم بدان که امورات جهان انسانی در از هم گسستگی و دوگانگی و روانپارگی پیش نمیروند، و اینکه تضادها و تنشها و تعارضها، به مثابۀ طبیعت و جنم زندگی فردی و زندگانی جامعۀ انسانی همواره باقی میمانند، لذا هستی این دو امرِ در تعارض دائمی، همچون چالش بزرگی در برابر انسان قرار میگیرد تا هر بار با اتکاء به خرد، البته با اتکاء به فرزانگی، یا به قولی با تکیه بر «هوش عاطفی» و با تکیه بر تجرۀ آگاهی و آگاهیِ به تجربهگذاشتۀ اوست، که آن وحدت در ساحتی بالاتر، پیچیدهتر، اما بارآورتر و التیام بخشتر ممکن میگردد. این آنجاست که آن «راه بیپایانی» که راول آهنگسازِ نامیِ فرانسوی آن را در قالب موسیقی و نغمه ریخت، در برابر «سالکانِ» این راه، بازمیشود؛ راه مارپیچی که در هر گردنۀ آن میتوان درنگی به تأمل کرد و توشه برچید برای گردنه و پیچش و چالش پیچیدۀ دیگر، یعنی، قراردادن آگاهیهای اندوخته به منزلۀ موضوع بررسی، تعمق و درنگی تازه با چشمی به نیازها و پرسشها و ضرورتها، تضادها، تعارضها، تنشها و برای پاسخهای تازه و افزودن بر انبان تجربههایی که به صورت «خودآگاهی» سربرآورده و مستعدِ به تجربهگذاشتن میشوند.
و اما چرا «دکتر» بیشتر از تمثیل «راه بیپایان» به تمثیل کاخ تمایل دارد؟ البته ایشان تا انتهای درسگفتار خود به تمثیل راه نیز وفادار میماند، زیرا، علاوه بر دلیلی که در بالا ذکر شد، در این «راه» است که میتوان دریافت که هر جامعۀ انسانی در کدام مرحلۀ متفاوت از این راه است و با کدام تضادها، تنشها و تعارضات و بغرنجیهای خود سروکار دارد و در کجای راه مارپیچ خود است که میتواند بداند که چه مسافتی را پشت سر گذارده و چه توشهای برچیده است. اما اینکه چرا «دکتر» به تمثیلِ «کاخ بلند» همچنان تمایل دارد، زیرا بر این باور است که ما تنها با رفتن به درون و از درون است که میتوانیم به نظم و سیستم آگاهی و نظاممندی تکوین خودآگاهی پیببریم. چنانکه میگوید:
«…بسیاری از نویسندگان پدیدارشناسی را به یک راه مانند کردهاند که خود هگل هم کم و بیش این تعبیر را به کار میبرد. من ترجیح دادم برای فهم بهتر مطلب تعبیر کاخ بلند را حفظ کنم چون آنچه در زبان فارسی درباره پدیدارشناسی روح نوشته یا ترجمه شده همگی بحثهایی است که در بیرون این ساختمان میگذرد و در واقع توصیفهایی از بیرون است. از اینرو من تعبیر کاخ را همچنان حفظ میکنم تا بگویم باید به وارد شدن در آن خطر کرد. نه تنها هگل بلکه وضع ما در برابر تمام متنهای مهم فلسفی این گونه است که هرچه گفته یا نوشتهایم توصیفی از بیرون است و تاکنون کسی از درون این آثار گزارشی معمارانه به ما نداده است. این مسئله در مورد هگل اهمیت ویژه دارد چون نظام هگلی بویژه پدیدارشناسی روح بیش از حد منظم و نظاممند است. تعبیر معمارانه را برای اشاره به این مسئله به کاربردم که همه هنرهای ما خصوصاً در سدههای متاخر از جمله معماری و همچنین همه نوشتههای ما در حوزه نظری فاقد آن چیزی است که اروپاییها به آن system میگویند. ما این کلمه سیستم را به نظام یا منظومه ترجمه میکنیم ولی اصلاً برای ما قابل فهم نیست.»
به عبارت دیگر، علاوه بر اهمیت دریافتی از نظاممند شدن آگاهی در خودآگاهی، تکیۀ «دکتر» در اینجا بر اهمیت رفتن به درون و تسخیر از درون دستگاه فکر نظاممند نیز هست. چنانکه بر همین معنا و مقصود، در بافتار بحث دیگری یعنی در بارۀ سنت، تکیه دارد. در «ابنخلدون و علوم اجتماعی ـ گفتار در شرایط امتناع» نیز از «دژِ سنت» و ضرورتِ «بازکردن درب این دژ و تسخیر آن از درون» سخن میگوید و بر این تکیه دارد که:
«من سالها سعی کردهام طرحی از معماری درونی این دژ [سنت] عرضه کنم… تسخیر این دژ از درون این اهمیت را میتواند داشته باشد، که پرسشهای متفاوتی را ممکن است مطرح کند. البته در شرایط نظامِ علم در جهان اسلام.» یعنی بررسی، تأمل و بحثِ مورد «ابنخلدون»، امکان طرح این پرسش که؛ چرا شرایط امکان تأسیس علوم جدید در جهان اسلام فراهم نشد را مطرح و آشکار میکند.»
در اینجا نباید فراموش کرد که طرح «پرسشهای متفاوتی» که گرانیگاه نظر «دکتر» در بررسی مورد «ابنخلدون» است، خود ضریبی از آگاهیاند، آگاهی به اینکه «شرایط امتناع» تأسیس علم در جهان اسلام چه بوده است و چرا نظام علم در این «جهان» نتوانسته است تأسیس بشود و چرا ابنخلدون در تلاش خود برای تأسیس علم جدید شکست خورد. و اینکه پس از هفتصد ـ هشتصد سال و بهرغم «تحولات» بسیار در «جهان اسلام»، لاکن هنوز نظام علم در این «جهان» تأسیس نشده است، آیا این بدان معنا نیست که همان «شرایط امتناعِ» این تأسیس، همچنان باقیست؟
به هر تقدیر، اما از این نکته که بگذریم، پرسش ما این است که اینهمه تشبیه و قیاس و استعاره، آنهم در یک بحث فلسفی پیچیده از برای چیست؟ «دکتر»، در توضیح «فلسفۀ هگل» تنها به آن قطعۀ شگفتانگیز موسیقی بسنده نمیکند، بلکه «بنای کاخی بلند» با تالارهای بسیار و گاه مخوف را نیز به یاری میخواند و بر ضرورت «گشت و گذار» محتاطانه در آن نیز تکیه دارد و خطاب به شاگردانش میگوید:
«کار اصلی من این خواهد بود که در بعضی موارد و در جاهایی که احتمال کمترین خطر وجود دارد، شما را در برخی اتاقها و تالارهای کاخ پدیدارشناسی روح وارد بکنم.»
«دکتر» که ما را «مدعوین واقعی» آن کاخ نمیداند، اما ما را همچون میهمانان ناخواندهای، به آنجا فرامیخواند! بهرغم آنکه نسبت به ورود به آن «کاخ دراکولا» هشدار میدهد و رعب ایجاد میکند، اما «ما» را در آن کاخ هدایت میکند. چرا؟
«گشت و گذار» ما به راهنمایی «دکتر»، در آن «کاخِ بلند» میتواند بس دردناک و بس رنجآور باشد و به نتیجهگیریهای تلخی بیانجامد. زیرا در مراحل و بزنگاههایِ هدایت میگوید و نشان میدهد که بر ما آن حادث نشده است که بر غرب رفته است. یعنی وقتی توضیح میدهد که: «پدیدارشناسی روح» عبارتست از «سلوک روح در جهت آگاهی»، بحث اصلی در آن کتاب عبارتست از علم تجربه، یعنی مسئله مهم این است که «نه تنها علم تاسیس میشود و تکوین پیدا میکند، بلکه این علم در تکوین خود به خودآگاهی میرسد.»، و توضیح میدهد که در اثر تکوین سیستماتیک آگاهی به خودآگاهی، زمانِ تجربۀ آگاهی فرا رسیده و در اثر آن «گسلی» در دوران جدید ایجاد میشود؛ گسلی در تاریخ جهان که ما واماندگان از «آن زمان» همچنان در آن سوی گسل مانده و درجا زدهایم.
با جمع آن مختصری که در بالا با استناد به مورد «ابنخلدون» مبنی بر اینکه «شرایط امکانِ» تأسیس علم، در «جهان اسلام» تا به امروز فراهم نشده، به انضمام آنچه که در این سوی «گسل» پدیدار شده یعنی تکوین خودآگاهی یعنی تبدیل آگاهی ـ علم ـ به موضوع آگاهی که سرعتی نجومی به حرکت و دگرگونیهای شگرف جامعهها و مردمانی میبخشد که مدعوین واقعی آن «کاخ بلند» هستند، لاجرم این ما هستیم که باید دریابیم که، بر اساس آنچه که به نیروی درونی و توان باززایی خودمان بازمیگردد، ما در حقیقت و به طور واقعی هنوز نه تنها در آنسوی گسل قرن نوزدهمی که در اروپا و جهانهای پیشرفتۀ دیگر ایجاد شده، ایستادهایم، بلکه در اصل با آن گسل نیز هنوز فاصلهها داریم و گویا، در حقیقت، ما هنوز همعصر و همروزگار «ابنخلدون» هستیم. حقیقتی بس تکاندهنده و تلخ!
***
قطعۀ «بولِرو» اثر آهنگساز فرانسوی، موریس راول، تقدیم به خوانندگان علاقمند و بیاد جاوداننام