رضا مقصدی
هـ. مثلِ همایون
“بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمامِ افقهای باز، نسبت داشت“
سهراب سپهری
یک روز، خسرو گلسرخی از در درآمد وُ گفت: همة رشتههای تلخی که از داریوش همایون در ذهنم بود در دیداری که با او داشتم به یکباره، پنبه شد.
پس از آن دانستیم: برای خوب دیدنِ روزنامة آیندگان
“چشمها را باید شست
جورِ دیگر باید دید“
به ویژه، زمانی که آیندگان، یک ضمیمة فرهنگی به همراه داشت که بصیرتِ بسیار همایون و نگاهِ نافذانة احمد میرعلایی، برآن میتابید و میخواست نسلی را با ظرفیتهای شکوفای ادبیات معاصر، پیوند دهد. که داد.
نوزده سال پیش در خانهیی در همین حوالی (در کُلن) چشمم به نوشتهیی از همایون افتاد که در اواخر آن میگفت: اگر بنا باشد در جنبش چپ ایران، تحولی راه یابد بیش از هر جریانِ دیگر، در سازمان فدائیان خلق است.
پس از این بود که نوشتههایش را در هر جا که میدیدم چون شیری تازه، مینوشیدم و به دوستانِ پیرامون، همواره میگفتم: میتوان اینجا وُ آنجا با پارهای از حرفهایش مخالف بود ولی نمیتوان به آسانی از نوشتههایش گذشت. اما
“برای گذشتن از این رود
رنگین کمانی باید بود“
بیشک، گذشتن از این رود برای همه، آسان نبود. چون میبایست همة آن بدآموزیهای دیروزین را کنار گذاشت و حافظة سیاسی را از نفرتها وُ نفرینها دور نگاه داشت و آن را به آفرینهای آموزنده، نزدیک کرد تا مهمانِ مهربانِ رودی بود که سودای دریا را در سر داشت.
نخستین بار، استاد را در خانهئی باز در همین حوالی، دیدم. با دسته گلی در دستم که عطر خاطرههای خوب را با خود داشت. زیبا بود وُ آراسته. با بالائی بلند. به بلندیِ آرزوهای برنیامدة ما. او از جوانیهای شورانگیزش میگفت. من، از جوانیهای برباد رفتهام. او از جادههای روشن پس از مشروطه میآمد. من، از کوچههای تاریکِ سیاهکل. در دستِ او چراغی از مستشارالدوله بود که راه، میگشود. در دستِ من، آتشزنهیی از حیدرخان عمواوغلی بود که بوی باروت میداد. مدتها از ری وُ روُم وُ بغداد سخن گفتیم. در پایان گفتم:
“ما را سری ست با تو که گر خلقِ روزگار
دشمن شوند وُ سر برود هم برآن سریم”
در این سالها این از بختیاریِ ما بود که عزیزانِ ارجمند: فرخنده مدرس و علی کشگر با انتشار مجلة مفید وُ متین «تلاش» و با تلاشی جانانه، در نشر اندیشههای سربلندِ این فرزانة فروتن برخاستهاند و سندی سرفراز، در دفاع از ارزشهای ماندگار برای آیندگان، به یادگار گذاشتهاند.
این اگر سعادت نیست، پس چیست؟
ساعت، سة نیمه، شب است. صدای رادیو «صدای ایران»، از آمریکا آرام شنیده میشود. اما حواسم به حرفهایش نیست.
به غم نشسته وٍ دلخسته، خاطرات فرارِ همایون را از مهلکة مرگ، میخوانم. در کتابِ «من وُ روزگارم». لحظههای جانفرسایی را با او نفس میکشم. تا آنجا که او را میبینم: در کوههای ترکیه، بر پشت اسبی رهوار، نشسته است وُ میخواهد از صخرهیی بلند وُ شیبدار، به سمتِ درهیی عمیق فرود آید.
در اینجا ـ در بیانِ این لحظه ـ تمام هوشمندیهایِ هنرمندانهاش به کار میافتد. تا جایی که لرزشِ عضلات دست وُ پای اسب را غمگنانه، میبینم. و میبینم آن اسبِ آزموده را که با چه احتیاط غریزیِ جانانهیی، مسافتِ ترسناکِ صخره را آهسته وُ پیوسته پشت سر مینهد و به سوی درهیی هولناک چشم دوخته است. نفس در سینهام سنگینی میکند. هراسی غریب در من است تا مبادا اسب وُ سوارِ سالارش به اعماق دره سقوط کنند. که ناگهان، به آرامی موسیقیِ عزا از رادیو صدای ایران، شنیده میشود و لحظهیی چند، خبر سوگوار، چون زهری مرگبار، در گوشم فرو میریزد.
برمیخیزم. از جائی که نشستهام برمیخیزم. به پشتِ پنجره میروم. پردة زردِ غمگینش را پس میزنم. شب، هنوز سرگرم سرایشِ شعرِ سیاهِ خویش است. سیگار را که میگیرانم اشک، امانم نمیدهد. به همصدایی با عارف قزوینی، به زمزمه با خود میخوانم:
هرگز نمیرد آن پدری کو تو! پرورید
وان مادری که چون تو! پسر زاد، زنده باد
***
رضا مقصدی
در روزگارِ خار، گلی پرورید و رفت
آواز را برای تو میخواند
وقتی که در گلوی تو دیوارها نشست.
پرواز را برای تو میخواست
وقتی پرندهگانِ صمیمی
در پشتِ خاطراتِ مه آلود، گم شدند.
رو، سویِ روشناییِ یکدست، میشتافت
آنجا که شب، قصیدة تاریکِ درد بود.
در پایِ خاکهای تَرَک خورده
دستی به رویِ ساقة افسرده میکشید
تا نسلِ آب وُ آینه وُ آهِ تازه را
مهمانِ شادمانِ درختانِ ترَ، کُنَد.
با ما ـ به وای وای ـ سرودی سیاه خواند
وقتی کلیدِ خانة ما در شبی بلند
با کوچههای خاطره، گم گشت.
پاییز را زشاخه فرو میریخت
آنجا که لحظههای شکوفندة درخت
تصویری از زلالیِ این جانِ سبز بود.
سر را به روی شانة خورشید میگذاشت
تا از میانِ زمزمة نور بگذرد.
انگور را به خاطرِ انگور میستود
وقتی پیاله، دورِ دگر داشت.
*
اینک شکسته در پیِ او راه میرویم
با گامهایِ خستة تابوت.
یک شاخه گل، نثارِ دلش باد و عشق او
کاینگونه بیبهار
در روزگارِ خار، گلی پرورید و رفت.
چندان نماند تا که ببیند ترانهاش
در سرزمینِ باد، چه سروی به جا نهاد.
در یک شبی که راه به دنبالِ ماه بود
خاموش و رنجبار
چون سایه سار، از سرِ ما پا کشید و رفت.