نشر تلاش، آلمان ۱۳۸۷ خورشیدی
اگر انسان چنان رفتارکند که حقیقت دشمن او نباشد سرانجام وضع بهتری خواهد یافت.
یک:
(جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف میشکند بازارش) حافظ
ابراهیم گلستان میگوید: «شمع را روشن کردن، کاری است و آفتاب زدن اتفاق نجومی. شمع روشن کن و باز شمع روشن کن و قانع نشو به نور حقیر حباب. بس کن از این نشستن و گفتن که صبح میآید و آفتاب در خواهد آمد. اینها کلیشه است. سی بار صبح در هر ماه سی بار آفتاب زدن بس نیست؟ »
«من و روزگارم» حکایت قانع نشدن به نور حقیر حباب است و نیز به نشستن و گفتن که صبح میآید. حدیث تنهایی را در لیوان صبوری نوشیدن و زحمت روشن نگاه داشتن چراغ را در باران تاب آوردن. حکایت انسانی که میکوشد این امکان شگرف را که وطن نام دارد، بر چشم بگذارد و میان دود و باد و آتش به دیگران ـ گذشتگان و آیندگان ـ نشاندهد. «من و روزگارم» یک زندگینامۀ سراسر سیاسی است که با شگفتی رنگ کاشی ایرانی دارد و عطر شعر: «روزی که من از زندان گریختم روز مرگ مسلم من میبود و وقتی از مرگ مسلم به درآمدم زندگی نوینی را ازسرگرفتم. و زندگی را از سرگرفتن به معنی بازاندیشی موقعیت و نقشم بود… من تقریباً در همه زندگی سیاسیام از بسیاری چیزها دفاع کرده بودم که نمی-پسندیدم. دیگر حاضر به سازشکاری نبودم… توقع را برداشتم. دنبال محبوبیت نرفتم. از بدگویی و دشمنی نه تنها نترسیدم؛ اگر بیارزش بود اصلاً اهمیت ندادم… خودم را آزاد کردم. من همیشه در زندگی دنبال آزادی بودم، دنبال پرواز بودم… توانستم خودم را آزاد کنم و با آن توانایی که در پرهای من بود به پرواز درآیم. به نظرم رسید که نقش من تغییر جهانبینی و فرهنگ سیاسی ایران است. نه این که من تنها این کار را بکنم، ولی یکی از کسانی هستم که باید این کار را بکنند. و فکرکردم تواناییها و شرایطش را دارم… به نظرم میرسد که سالهای تبعید برایم دوران بهتری بوده است، نه از لحاظ امکانات زندگی ولی از آنچه به دلم نزدیکتر است.»
نوشتن خود زندگینامه، برای نسلی که انقلاب اسلامی زندگیاش را ربود و گذشتهاش را پاک کرد و آنسان که میخواست از نو به تصویرش کشید، یک مسئولیت اخلاقی ـ انسانی است در قبال نسلهای بعد و از جمله نسل من که هزار بار از واژۀ جراحت به جستجوی حقیقت پناه برد، در مِه غرق شد، بارید، رؤیاهایش را در سپیدهدم در آفتاب پهنکرد و در پیچ و خم دقیقههای بیتسلی گم شد و باز گشت تا دریابد در کدام سمت زمان بایستد. «من و روزگارم» میتواند دست ما را بگیرد.
حکایت آنچه حکومت اسلامی با زندگی و زندگینامۀ نسل نویسنده میکند، یادآور رمان معروف «لولیتا» از نویسندۀ بنام روس ولادیمیر نابوکاف است که در آن هامبرت، مردی میانسال، شاعر و نویسنده، به هر طریق ممکن روح و جسم دخترک دوازده سالهای را مورد تعدی و تجاوز قرار میدهد، انکارش میکند، نامش را تغییر میدهد، گذشتهاش را از او میگیرد تا دوباره بازش بیافریند و هویتش را آنسان که میخواهد شکل دهد. نابوکاف در کمال زیرکی قصه را از زبان هامبرت تعریف میکند، یعنی لولیتایی که ما میشناسیم ، از طریق هامبرت به ما معرفی میشود و ما هیچ از گذشتۀ حقیقی او، حتی نام حقیقی او نمیدانیم. هامبرت با بهرهگیری از قدرت نافذ کلام شاعرانهاش میکوشد تا افکار ما را به سود خود و بر ضد لولیتا شکل بخشد و یک بار دیگر زندگی لولیتا ( یا داستان زندگی او) را برباید.
واقعیت آنچه بر نسل درگیر با روزهای وقوع انقلاب اسلامی و تمام سالهای بعد از آن گذشته است، برای همیشۀ سرزمینمان کافی است. روایتش را باید خودمان به محضر دادگاه آیندگان ببریم تا قدری حقیقیتر دیده شود، اگر که حرمتی برای سرزمینمان قائلیم.
از این منظر «من و رزوگارم»، خود زندگینامۀ دکتر داریوش همایون، روزنامهنگار و سیاستگر اثرگذار سالهای پیش از انقلاب اسلامی، و وزیر اطلاعات و جهانگردی دولت جمشید آموزگار، تاریخی است انسانی که حرمت دارد و حقیقی است: «خود زندگینامه مانند خواب دیدن است. بدترین کابوسها پیش از فاجعه به بیداری میرسند. هیچگاه آن ضربۀ نهایی و کشنده به خواب بیننده وارد نمیشود. صمیمانهترین خود زندگینامهها باز تصویری بهتر، از خود به دست میدهند.»
«من ادعایی ندارم جز آن که کوشیدهام تا آنجا که در توانم بوده از بیرون به زندگیام بنگرم. ولی آن که از بیرون نگریسته «من» بوده است و آنچه نگریسته شده زندگی «من» بوده است ـ آن «من» که اگر پاک از خودش و مصلحت خودش آزاد شود دیگر نخواهد بود.»
دو:
(کوه با نخستین سنگها آغازمی شود/ انسان با نخستین درد) ا. شاملو
زیبایی ویژه (و میان خود زندگینامههای ایرانیان، یگانه) این اثر در نگاه بیپروا و منتقد نویسنده به خویشتن خود و باورهایش و نظامی است که دستاوردهای او را بر بیشتر برگهای تقویمش دارد، و نیز در استواری تعهد وی به آرمانی عمومی که اساسنامۀ زندگی خصوصی و عمومی نویسنده میشود. کودکی او در «پرورش فکری آغشته به ادبیات فارسی» در دورۀ رضاشاه و سالهای بازسازی ایران میگذرد: «… سالهای بازسازی ایران بود. دورۀ رضاشاهی و سالهای آشنایی با تاریخ ایران، و برآمدن روح ناسیونالیستی مردم ایران … در آن ایران نوینی که از ویرانهها روی پایش می-ایستاد ذهن تأثیرپذیر کودکانهام از افتخارات ایران کهن سرشار شد. زندگی من بایست وقف بازسازی و رساندن ایران به جای شایستهاش در جهان میگردید. »
و تمام زندگی او بر این « بایست» ساخته میشود: « من در خوراک هم نگاه میکنم ببینم که آشپزی ایرانی را چکار میشود کرد که جهانگیر بشود. از خیابان که میگذرم به فکر حمل و نقل شهری در ایران میافتم. این کار من است. همۀ زندگیام در چارهجویی برای این کشور گذشته است. انتقاد هم که کردهام همیشه همراه با راهحل بوده است. زیرا عیب گرفتن را سترون میدانم.»
«من و روزگارم» تصویر انسانی است در اندیشۀ اصلاح کردن و ساختن و بالیدن و پیش رفتن، نه فقط برای خویشتنش که برای رؤیایی که نام میهن ما را بر خود دارد؛ و از این رو به فرهنگسازی و پیش از آن، تعریف کامل هر آنچه میخواهد در آن فرهنگ ـ در آن فرهنگ سیاسی ـ نهادینه کند میپردازد: «زندگی و جهان به نظر من از تغییر و برای تغییر است.» و این باور را زندگی میکند «… مسئلهای که مرا به خود مشغول میداشت روشن بود؛ جز آن مسئلهای نبود. چرا ما صد ساله (در آن زمان هشتاد ساله) تجدد ایران را از دست دادیم؟… دیگران میتوانستند به انقلاب خلقی خود یا توجیه نقششان در انقلاب و پیش از انقلاب، یا امامزادهسازی محمدرضا شاه و مصدق بپردازند، یا از اسلام نسخۀ دمکراسی درآورند، یا به هرکه جز خودشان بتازند و تقصیر را به گردن این و آن بیندازند…. بحثهایی که از چپ و راست همه جا میکردند مرا بیشتر متقاعد میساخت که میباید به ریشهها رفت و هیچ ملاحظهای جز حقیقت نکرد… میتوانستم آنچه را تام استوپارد در نمایشنامهاش میگوید دریابم: «این بهترین زمان ممکن برای زیستن است، هنگامی که تقریباً هرچه فکرمیکردی میدانی اشتباه است.»… به جنبش مشروطه همواره بسیار علاقهمند بودم و آغاز عصر نو ایران را از آن میدانستم… شروع کردم به تعریف حتی بدیهیات برای خودم… از تعریف مبارزه آغاز کردم. مبارزه در شرایط ما چیست و برای چه منظوری؟ این برایم مکاشفهای بود… به نظرم آمد آیندگان ما را نخواهند بخشود اگر باز به آن ادعاهای بیمایه، بلندپروازیهای میانتهی، نوکیسگیهای مبتذل روی کنیم. مقصودم تنها حکومت نیست، سرتا سر جامعهای است که در جشن هنر شیرازش گلهای سرسبد طبقۀ متوسط و اشرافیت نوکیسه در بیرون از تالار کنسرت اشتوکهاوزن لذتشان را از ترانۀ آمنه میبردند. حکومتی که دلش را به این خوش میکرد که جلال و جبروت میانتهی خود را به رخ جهانیان بکشد و طبقۀ متوسط میانمایهای که تشخصش همسانی با روحیه ـ و نه شیوۀ زندگی ـ جهان سومی و آویختن به اصالت قرون وسطایی اسلام در صورت فولکلوریک آخوندی شده بود»
«این فضا نیاز به افزودن عنصر تفکر دارد، و ما نه پول کم داریم نه آدم، بلکه اندیشه کم داریم، برنامه کم داریم… استراتژی میتوانست به امور بنیادیتری مانند پروراندن یک اندیشۀ سیاسی تازه، دگرگون کردن فرهنگ سیاسی ایران با کار آموزشی و گذاشتن سرمشق در عمل، و کار سازماندهی ریشهگیر و پیگیر بپردازد. آن اندیشۀ سیاسی کلیدی، قالبی بهتر از مجموعه راه حلهایی که زیر عنوان مشروطه نوین آمد نمییافت. زنده کردن جنبش مشروطه در صورت نوین آن، که نه یک بویه نوستالژیک، بلکه ضرورتی حیاتی برای ایران است، بی یک سازمان سیاسی نیرومند دور نمیرفت…»
تلاشهای نویسنده در دو بازۀ زمانی پیش از انقلاب اسلامی و پس از آن، در ذات خود تفاوت چندانی ندارند، راه رسیدن به آرمانهای این تلاش-هاست که در دست «روزگار» سوی متفاوتی میگیرد: «دو طرح مطبوعاتی در دست اجرا داشتم که میتوانست آثار درازمدت سازنذهای داشته باشد. با شرکت ناشر اینترنشنال هرالد تریبون به توافق رسیدیم که یک چاپ تهران داشته باشد. آن روزنامه در همان وقت در چند شهر اروپایی و آسیایی همزمان منتشر میشد و موافقت کرد تهران را هم بر آنها بیفزاید. طرح را به تصویب هیأت وزیران رساندم و تاکید کردم که سانسوری در مورد آن روزنامه نباید باشد زیرا یک اسکاندل بینالمللی به پا خواهد شد. حسابم این بود که اگر روزنامهای در سطح بینالمللی بتواند آزادانه دربارۀ ایران گزارش دهد روزنامههای خودمان نیز کمتر دچار سانسور خواهند شد و به تدریج مشکل سانسور را برطرف خواهیم کرد. همچنین در کار ساختن یک خانۀ مطبوعات برای تمرکز دفترهای خبری بینالمللی و مصاحبههای مطبوعاتی و سخنرانیها بودم و با سندیکای نویسندگان و خبرنگاران صحبت کردم که اداره آن را برعهده گیرد. به نظرم میرسید که تماس هر روزی روزنامهنگاران ایرانی با همکاران خارجیشان به بالا بردن سطح مطبوعات کمک خواهد کرد.»
آفریدن یک فرهنگ سیاسی نوگرا، سرزنده و آفریننده؛ برای رساندن ایران به جهان امروز تمامیتی است که همایون در برابر روزگار از آن برآمده است.
نوشتن دربارۀ روایت حادثههای تاریخی کتاب، اندیشۀ این معرفی نیست، که بسیار در این باره نوشتهاند، از جمله آقای محسن کردی، که بحثی چنین را باز میکند: «اگرچه در این آینه، سرنگونیطلبان تندرو تصویر جالبی ندارند (آنچنانکه خود نظام پهلوی نیز تصویری بسیار انتقادی دارد) اما نکته قابل توجه در روایت منصفانه همایون کاستیهای رژیم پیشین در راندن این قشر به سوی اندیشههای ویرانگرشان بود و اینکه مانند بسیاری شکست خوردگان چپ و راست تمامی بار گناه را بر دوش طرف مقابل نمینهد.» و بعد به روایات کتاب میپردازد.
حقیقت این است که خواندن بخش آخر کتاب ـ خاطرات به یغما رفته ـ که برگرفته از یادداشتهای شخصی نویسنده در سالهای ۱۳۳۶ـ۱۳۲۶ خورشیدی است، و یک بار در ایران با عنوان «وزیر خاکستری» به قصد ترور شخصیت نویسنده به چاپ رسیده است، در نگاه نخست، به ویژه برای خوانندۀ زن، میتواند بسیار آزار دهنده باشد. نگاهی تند آن گونه که خود میگوید «با جسارتی که در این مورد از نداستن، نه نادانی، میآمد… سراپا ناخشنود از روزگار، با اعتمادی بیاندازه و بیجا به تواناییهای خویش… به بیبهرگی خود در آن فضای بیبهرگی همگانی تن در نمیدهد و میخواهد از کوتاهترین راهها به جبران هر دو برسد. اما کوتاهترین راهها معمولاً درازترین و پرهزینهاند.»
آنسان که در فصلهای پیشین کتاب دربارۀ باورهایش در سالهای بعد از این یادداشتها نوشتهاست: «همه مخالفان و معترضان حق داشتند که به جد در پی تغییر اوضاع ایران باشند. خود ما که نزدیک بودیم به دستگاه حکومتی در پی تغییر اوضاع میبودیم. منتها فکر میکردیم این کار را باید از درون کرد. …مشکل آنها در روشهایشان بود. آنها رابطه بین هدف و وسیله و آرمان و روشها را درک نکرده بودند. خیال میکردند آرمانهای بلند و هدفهای نجیبانه و شرافتمندانه میتواند هر روش و هر وسیلهای را توجیهکند…. سازمانهای چریکی توجه نکردند که راه حل ایران در خود آن رژیم بود. اصلاح ایران بر خلاف این رژیم غیرممکن نبود.»
اما تصویر نویسنده و تلاشهایش در مسیر سالها «آرامتر و متعارفتر» میشود و رنج ناب نهادینه کردن آن فرهنگ سیاسی که آرمانهای آزادی، ناسیونالیسم، نوگرایی و عدالت اجتماعی(انصاف) را از انقلاب مشروطه تا امروز با خود و در خود حمل میکند، راه درست خود را در دستهای او و اندیشه و عاطفۀ مخاطبانش باز مییابد: «سالها باید میگذشت تا گروههای روزافزونی از آنها به این نتیجه برسند که مسئله اصلی ایران تجدد و مدرنیته است نه پارهای شخصیتها یا روزهای تاریخی یا شکل پادشاهی یا جمهوری حکومت؛ و پاسخ مسئله مدرنیته را میباید از میان سنت لیبرال دموکراسی غرب به در آورد و نه ایدئولوژیهای جهان سومی یا ضد دمکراتیک.»
و این یکی دیگر از ویژگیهای کتاب است که در نگاه من یگانه است.
«من و روزگارم» را باید خواند، نه به خاطر داریوش همایون که با این اثر ـ از جمله با این اثر ـ سیاستگر و وزیر سبز فرهنگ سیاسی ما میماند، که به احترام آن فرهنگ سیاسی که میتواند همۀ ما ایرانیان را «آرامتر و متعارفتر» کند.
* تمام نوشتههای داخل گیومه از کتاب«من و رزوگارم» برگرفته شدهاند.