«

»

Print this نوشته

قدرِ دو گندم آزادی / فرشته مولوی

‌‌از زمرة حرف‌های درخورتوجه در سخنرانی‌های  ده شب یکی این است که: فرهنگ و ادبیات کلاسیک ایران با سد سانسور روبرو نبود؛ وگرنه که نمی‌ماند (نک. مصطفی رحیمی. فرهنگ و دیوان). چنین حرفی این‌روزها هم بر زبان اهل قلم می‌آید تا شاید به گوشِ سنگ سانسورگران فروبرود. در این‌که ماندگاری ایران وامدار فرهنگش و فرهنگش هم وا‌مدار اهل اندیشه و قلمش بوده، جای شک نیست. آن‌چه بیهوده می‌نماید، چشمداشت ما از قدرتمداران برای شکستن سد سانسور است.

روی دیوار اسطوره و افسانه اگر پی خط سانسور را بگیریم، به افسانة آفرینشی می‌رسیم که در روایت خلقت آدم با نمایاندن و شناساندن آنچه که نباید است، سر و سرچشمة سانسور را آشکار می‌کند؛ بی‌آن‌که نامی بر آن بگذارد. افسانة آفرینش ساده اما کامل است. بهتر بگویم داستانی زود‌ـ‌و‌ـ‌آسان‌یاب و درونه‌ای پُر و پیچیده دارد. خداوندگارِ دوعالم، به هر سبب یا بی‌سبب، آدمی می‌آفریند و در فراهم آوردن اسباب آسایش و آرامش او کوتاهی نمی‌کند. آدم آزاد است در بهشت خدا در کنار حوایش تا بخواهد خوش باشد. اما این آزادیِ بسیار بی‌کران نیست و  به پرهیز از درخت یا سیب یا گندم یا هرچة ناچیز دیگر بسته است. آدم خواسته‌ـ‌ناخواسته این نباید کوچک و ناآزادیِ خُرد را برنمی‌تابد و از فردوس بیرون رانده می‌شود. پُری و پیچیدگی پنهان در زیر پوست این داستان ساده در تفسیر و تعبیر و تاویل‌های دیگرگون نمایان می‌شود. برداشتی رایج ‌ـ‌‌ـ‌ اگر نه رایج‌ترین برداشت ‌ـ‌‌ـ‌ در بیتی از حافظ بازگو می‌شود. وقتی حافظ می‌گوید، “نه من از پردة تقوا به درافتادم و بس/ پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت”؛ یعنی که آن هرچة نباید چیزی جز گناه نیست و نشنیده گرفتن نهی خدا نشان از میل آدم به گناه دارد. در کنار یا در برابر تفسیر دین‌سرشت که تکیه بر نافرمانی از خدا دارد و میوة ممنوع را برابر با “گناه” می‌گیرد، تفسیرهای دیگری هم هست که بنا

به آن‌ها میوة ممنوع همان “آگاهی” یا “معرفت” یا “حقیقت” و یا هرچة دلخواه دیگر است.

هر تفسیر و تعبیری از میوه‌ یا درخت ممنوع، چه دینی و چه نادینی، دریافت و برداشتی دلخواه و نسبی‌ست. کمال و دوام داستان آفرینش هم در این است که راه را بر خوانش‌های گوناگون باز می‌گذارد. در خوانشی استوار بر عقل سلیم و استخوانبندیِ داستان می‌بایست درخت یا میوه‌ یا هرچة نشاید‌ـ‌و‌ـ‌ نباید را همان گرفت که از آدم دریغ شده؛ یعنی اختیار و آزادی. آدم از همة بهشت‌ی برین برخوردار است، اما همان یکتادرختی که نبایدی را به رخش می‌کشد، نشانة این هم هست که او آزادی تام‌ـ‌و‌ـ‌تمام ندارد. تنها یک درخت در میان بسیاردرختِ باغِ بهشت با نشان نشاید‌ـ‌و‌ـ‌نبایدش چندان و چنان خواستنی می‌نماید که خارخار خواهش آن عاقبت بر عافیت بهشت چیره می‌شود. آدم پیش از دست‌یابی به درخت نه گناه می‌‌شناسد و نه با دانایی و حقیقت آشناست. درخت بیش و پیش از آن‌که به گناه یا معرفت یا حقیقت تعبیر شود، حکایت از آن دارد که آدم، نه از روی دانش، که از روی سرشت، خواهان آزادیِ بی‌کران و بی‌سانسور است. بر این پایه تعبیر درخت به آزادی تعبیری زودیاب‌تر و دریافتنی‌تر از تعبیر درخت به مفهوم‌ها و معنی‌هایی‌ست که بر آدم ناشناخته بودند. درخت نفسِ آزادی و اختیار است و آدم نیازمند و بی‌تابِ آن.

اگر آدم تاب نشاید‌ـ‌و‌ـ‌نباید خدا را نیاورد و رنج هبوط به عالم خاک را به جان خرید، بنی‌آدم نیز همچنان و تا به امروز نشان داده‌اند که همچون پدر افسانه‌ای خود هیچ نباید زورکی و بی‌پایه را برنمی‌تابند. آدمیزاد بنا به خمیرة خود در برابر هر باید و نباید بیرونی سرسختی نشان می‌دهد و تنها آن‌هایی را با دل و جان می‌پذیرد که یا درونی‌اند یا درونی شده‌اند. رمز سخت‌جانی باید و نبایدهای عرفی در این درونی یا نهادینه شدن است. تاریخ دراز درافتادنِ آدمی با خط قرمزهایی که با طبیعت آزادیخواهش نمی‌خوانند، بیانگر آن است که به ضرب‌ـ‌و‌ـ‌زور قانون هم نمی‌شود نبایدهای نادرست و بی‌پایه را سرپا و سوار نگه‌داشت. هر خط قرمزی که به بنیاد آزادی‌های فردیِ طبیعی آسیب برساند، خواهی‌ـ‌نخواهی نادیده گرفته می‌شود و دیر یا زود شکسته می‌شود. بی‌راه نیست اگر گفته شود که میل به آزادی بیش و پیش از آن‌که از چند‌ـ‌و‌ـ‌چون زندگی اجتماعی‌ـ‌سیاسی برخیزد، از سرشت انسانی مایه می‌گیرد.

آدم در بهشت به دست‌دراز‌کردنی به درخت دست یافت؛ فرزندانش بر زمین اما برای دستیابی به آزادی راه سخت و درازی را تا اینجا و اکنون آمده‌اند. دستاوردهای تا به امروز، از آزادی سیاسی و مذهبی گرفته تا آزادی اندیشه و بیان، همه بر پایة باور به نیازمندی بشر به برخورداری از آزادی‎‌های طبیعی بوده‌اند؛ و از کوشش اندیشمندانی چون جان لاک و ژان ژاک روسو و تامس جفرسن در پروراندن این باور و تلاش آزادیخواهان جهان برای جاانداختن آن برآمده‌اند.

روانشناس امریکایی، ماسلو، در اثرش تئوری پیرامون انگیزش بشری (۱۹۴۳) نیازهای بشری را در نموداری هرمی رده‌بندی کرده که گرچه جای ‌چون‌ـ‌و‌ـ‌چرا دارد، درخور توجه است. بنا به رای و هرم ماسلو برآورده نشدن نیازهای چهار ردة پایینی (زیستی، ایمنی، دلبستگی، و گرامیداشتی) مایة دلواپسی و پریشانی می‌شود. اما وقتی این نیازها برآورده شد، نیازهای رده پنجم، خودشکوفایی (چیزهایی چون آزادی و اخلاق و آفرینندگی) سر بر می‌آورند که پاسخگویی به آن‌ها مایة بالیدن و شکوفایی فرد می‌شود. این‌که شکم گرسنه جا برای هنر و فلسفه و آزادی و آفرینش نمی‌گذارد، حرفی بی‌پایه نیست. با این همه چون سرشت بشری ساده و خطی نیست، هیچ حکمی بی‌بروبرگرد نیست. در زمانه‌ای و دوره‌ای، یا در جامعه و جایی، می‌شود که نیازی از زمرة نیازهای برشمرده در هرم پایگاهی دیگر بیابد. می‌شود که ترتیب ارزش نیازها بنا به دیدگاه فردی دگرگون شود. می‌شود که با شکم خالی هم رویا و سودای ارزش‌های برتر و نیازهای والاتر را در سر پروراند. از این‌ها گذشته، حتا بنا بر همین هرم پایگانی ماسلو، در این‌که آزادی از زمرة نیازهای بشری‌ست، تردید نیست. هرم ماسلو، سوای برشمردن آزادی در میان نیازهای انسانی، ایمنی پیشه یا حرفه را در ردة دوم و پس از نیازهای زیستی می‌گذارد. بنابراین اهل قلم، یعنی کسانی که نوشتن پیشه یا کارشان است، بی‌درنگ پس از نیازهای زیستی نیاز به آزادی قلم دارند تا بتوانند کار یا پیشة خود را نگه‌دارند.

در میان آزادی‌ها، آزادی قلم یا آزادی رسانه‌های نوشتاری (آزادی مطبوعات) رویارو و درگیر با غول سانسور بوده و هست. وقتی با اختراع چاپ خواندن و نوشتن از قلمرو خواص به عرصة عوام راه یافت، کلیسا و حکومت سانسور یا تفتیش پیش از انتشار رسانه‌های چاپی را عَلم کردند. در آغاز سدة شانزده پاپ چاپ کتاب را وابسته به اجازة کلیسا کرد و سی‌ـ‌و‌ـ‌اندی سال بعد هم پادشاه فرانسه تا آنجا پیش رفت که کیفر جرم چاپ بی ‌اجازه را مرگ دانست. در انگلستان هم توپ سانسور در دست کلیسا و حکومت چرخید و گردید تا سرانجام در ۱۷۸۴ چاپ هر نوشتار به شرط آن‌که افتراآمیز نباشد، آزاد شد. در ینگه دنیا بنا به اصل اول متمم قانون اساسی کنگره نمی‌بایست قانونی وضع کند که آزادی مطبوعات را محدود کند. با این پیشینه روشن است که در هرجای پیشرفتة جهان باور به آزادی نوشتار انکار نشدنی‌ست و جای چون‌ـ‌و‌ـ‌چرا ندارد. همین سبب شده که در جاهای پس‌افتادة دنیا هم حکومت‌هایی که از ترس برافتادن سفت‌ـ‌و‌ـ‌سخت به سانسور چسبیده‌اند، شرمگین و فریبکار بر‌ـ‌و‌ـ‌روی سانسور را با واژه‌هایی توخالی ‌ـ‌‌ـ‌ چون ممیزی و ارشاد و اخلاق ‌ـ‌‌ـ‌ بپوشانند.

پیکار برای آزادی و رهایی از سختی و بی‌دادِ استبداد، در گذر تاریخ، یا از راه اندیشه و بیان آن در گفتار و نوشتار بوده و یا از راه خیزش و شورش و انقلاب. به بیان دیگر یا قلم بر شمشیر شوریده یا خون بر شمشیر پیروز شده. در انقلاب مشروطه و در سرآغاز رسمی و نسبی تاریخ مدرن ایران آزادی کلمه و کلام، یعنی ابزارهای روشنگری برای مردم و در میان مردم، بیش و پیش از هرچیز در آزادی مطبوعات معنی می‌یافت. در آن دوره چون روزنامه رکن و رسانة بنیادین در پراکندن اندیشه‌های آزادیخواهانه بود و کتاب توان همانندی با آن را نداشت، آزادی مطبوعات بیش‌تر به معنی آزادی روزنامه‌ها بود. روزنامه همان اندازه که ابزارِ دست و دست‌مایة آزادیخواهان مشروطه‌طلب بود، آماج تیر‌ـ‌و‌ـ‌تاخت قدرتمداران استبدادگرا و واپس‌گرایان هم بود. از یک‌سو قانون مطبوعات پدیدار شد؛ از سوی دیگر چرخ ادارة سانسور و دایرة تفتیش برای مراقبت و مواظبت از چاپ و نشر در ممالک محروسه ‌ـ‌‌ـ‌ که پیشنهاد اعتمادالسلطنه و پیشکش ناصری به ملت بود ‌ـ‌‌ـ‌ دور برداشت. مخالفان آزادی اندیشه و قلم به دستاویز دین یا اخلاق یا عرف تیغ سانسور را آختند و پرداختند تا همچون شمشیر داموکلس همیشه و هرآن بر بالای سر اهل اندیشه و قلم بلرزد و بترساند. در دورة رضا شاه شهربانی تیغ‌گردان بود و در میان قلم‌به‌دستان نفس‌کش می‌طلبید. در زمان محمدرضا شاه که کوس توسعه‌ و تجدد می‌نواخت، ترجمه و چاپ و نشر کتاب رونق گرفت. بنابراین دستگاه سانسور که به خواست ساواک می‌گردید، روی کتاب زوم کرد. سرانجام ادارة نگارش با پیاده کردن سه‌گانة نویسنده‌ـ‌کتاب‌ـ‌واژة ممنوع چنان آش را شور کرد که کانون نویسندگان بیانیه در ستیز با سانسور بیرون داد و در ده شب انستیتو گوته داد نویسندگان از بی‌دادِ سانسور به آسمان رسید. پس از انقلاب و جابه‌جایی قدرت هرچه آبادی از گذشته بود، ویران شد؛ و هرچه ویرانی از گذشته بود، بزک شد تا به قوتی بیش از پیش برقرار بماند. بر این روال هنر از وزارت فرهنگ و هنر برداشته شد تا ارشاد برجایش نشیند؛ ادارة کتاب به جای ادارة نگارش نشست؛ و واژة عریان سانسور در عبای مقبول ممیزی فروپوشانده شد. با این پوشش و آرایش و به دستاویز شرع و عرف و اخلاق و انقلاب تیغِ زَنِش و بُرِش ممیزی ‌ـ‌‌ـ‌ بخوان سانسور محجبه ‌ـ‌‌ـ‌ مجاز شد تا نه تنها بر نشانه‌ها و اشاره‌های سیاسی، که به هر نشان و نمایی از زندگی فرود آید. به این ترتیب در روندی سی‌ـ‌و‌ـ‌چند ساله سانسور با فرهنگ و ادبیات و اهل قلم این ملک چندهزارساله‌ای که تنها مرده‌ریگ چشمگیرش فرهنگ و ادبیاتش بوده، چنان کرده که نه تازی نه ترک نه مغول کرد.

از آسیب‌های سانسور بسیار گفته شده. متن سخنرانی‌های ده شب گوته سندی‌ست که به بسیاری از زیان‌های سانسور در دورة پهلوی می‌پردازد. همچنین، به‌ویژه در چند سال پسین دولت احمدی‌نژاد و پس از روی کار آمدن دولت تدبیر و امید، برخی از اهل قلم به صدا درآمده‌اند؛ چرا که هم کارد به استخوان نویسنده‌ها رسیده و هم خرابی به غایت. باهم‌سنجی اعتراض به سانسور در این دو دوره خالی از فایده نیست. در هر دو دوره اعتراض زمانی رخ می‌دهد که زیر پای دولت و حکومت کم یا بیش سست است. در ده شب اعتراض با صدای رسای نطق و خطابه در چارچوب رویدادی سازمان‌یافته و صنفی شکل می‌گیرد؛ در این‌روزها اعتراض پراکنده و فردی (با استثنای یک نامة سرگشادة گروهی به وزیر) و با صدای نرم و آهستة شکوه و شکایت است. ناگفته پیداست که تفاوت بنیادیِ این دو دوره در زمینة تاریخی‌ـ‌سیاسی‌ـ‌اجتماعی متفاوت آن‌هاست. نمی‌شود از یاد برد که در دورة نخست، تکیة سانسور تنها بر اندیشه و کنش سیاسی بود. این هم انکارنشدنی‌ست که به‌رغم خفقان سیاسی، در برهه‌هایی، به‌ویژه در دهة درخشان چهل، ترجمه و گاهنامه‌های فرهنگی‌ـ‌ادبی و صنعت نشر و چاپ کتاب رو به شکوفایی داشت. در دورة کنونی سانسور چنان فراگیر است که نه تنها نفس نویسنده که نفس صنعت نشر و فراتر از این‌ها نفس فرهنگ را بریده است.

هم‌سانی دو دوره در زخم خوردن از سانسور بیانگر این است که سانسور، سوای درازا و پهنا و ژرفایش، در هر دوره، چه در پوشش ممیزی و چه عریان، به گوهر ویرانگر است. زهری‌ست که کمش میل به زیاد شدن دارد. اول گریبان و گلوی نویسنده و مترجم را می‌گیرد؛ بعد ناشر و نشر را زمین می‌زند؛ بعد هم فرهنگ را زمینگیر و توسری‌خور می‌کند. وقتی اندیشه و خیال درپستوماند و قلم شکست و زبان لالمونی‌گرفت، راه دروغ و دورویی و فریب و فساد باز می‌شود. شماری از آسیب‌های سلطة سانسور و ریا را فهرست‌وار می‌شود چنین برشمرد: تهی ‌شدن کلمه و کلام از معنای اصلی خود از یک‌سو و جا افتادن واژه‌های توخالی (weasel words) از سوی دیگر؛ روادانستن فرهنگ لاپوشانی (تقیه) و خوگرفتن به آن؛ فاصله افتادن میان نویسنده و خواننده؛ بالا رفتن دیوار بی‌اعتمادی میان اهل قلم؛ رنگ باختن فرهنگِ ملی و همگرایی بر پایة همسانی و همدردی و در پی آن چیره شدن فضای تفرقه‌ و دشمنی‌های حیدر‌ـ‌نعمتی به دستاویز تفاوت‌های قومی‌ـ‌زبانی‌ـ‌مذهبی؛ بی‌خبری و ناآگاهی مردم از زشت‌کاری‌ها و پلیدی‌ها و کمی‌ـ‌و‌ـ‌کاستی‌های اجتماعی.

از زمرة حرف‌های درخورتوجه در سخنرانی‌های  ده شب یکی این است که: فرهنگ و ادبیات کلاسیک ایران با سد سانسور روبرو نبود؛ وگرنه که نمی‌ماند (نک. مصطفی رحیمی. فرهنگ و دیوان). چنین حرفی این‌روزها هم بر زبان اهل قلم می‌آید تا شاید به گوشِ سنگ سانسورگران فروبرود. در این‌که ماندگاری ایران وامدار فرهنگش و فرهنگش هم وا‌مدار اهل اندیشه و قلمش بوده، جای شک نیست. آن‌چه بیهوده می‌نماید، چشمداشت ما از قدرتمداران برای شکستن سد سانسور است. چرا و چگونه کسانی‌ که جز به ماندگاری خود در قدرت نمی‌اندیشند و راهی جز زورچپانی نمی‌دانند، می‌بایست دل‌نگران نبودن یا ناتوانی فرهنگ و ادبیاتی آزاد باشند؟ در نهایت اگر در میدان کشاکش با نیروها و نهادهای مردمی زیر فشار باشند، به مصلحت، افسار کنترل را شاید شل و تیغ سانسور را شاید کُند کنند. نمی‌شود این را نادیده گرفت که بقای قدرتِ متکی بر استبداد بسته به باید‌ـ‌و‌ـ‌نبایدهایی‌ست که در هر چارچوبی، از شرع و عرف گرفته تا قانون، پاسدار سود و صلاح آن باشند. این را که در گذشتة سراسر استبداد ایران کار فردوسی و حافظ و مولوی و نظامی و عبید قسر در رفته، نمی‌توان به بلند‌نظری و دانش و بینش حاکمان و شاهان نسبت داد ‌ـ‌‌ـ‌ گرچه که در میان آن‌ها کسی با چنین ویژگی‌هایی هم پیداشدنی باشد. ساخت و بافت جامعة سنتیِ استبدادی بی سانسور دوام نمی‌آورد. اما اگر قلم و ادب از دست‌درازی سانسور در امان ماند، و اگر سانسور رسمی و سازمان‌یافته برای تفتیش دست‌نوشته‌های نویسنده و شاعر نبود، از آن بود که نوشتار در قلمرو بسته و تنگ خواص پخش می‌شد. تا عوام را با قلم کاری نبود و حرف و رای اندیشمندان راهی به کوچه و بازار نمی‌برد و تخت حکومت از نیروی قلم به لرزه نمی‌افتاد، چه نیازی به بگیر و ببند کلمه!

در این روزگار، اما، کلمه و کتاب در جامعة بسته و در تنگنای خفقان با گشودن چشم‌ـ‌و‌ـ‌گوش و بیدار کردن هوش‌ـ‌و‌ـ‌حواس مردم کارکردی افزوده می‌یابد. ادبیات در چنین جامعه و چنین تنگنایی همان می‌شود که در زبان انگلیسی به آن subversive می‌گویند ‌ـ‌‌ـ‌ یعنی همان که ادارة نگارش دورة پهلوی و ادارة کتاب دورة جمهوری اسلامی ضاله می‌خوانندش؛ یا همان که خواندنش خرابکار و برانداز می‌سازد. وقتی قدرت حاکم بنیاد مردم‌سالارانه ندارد و حیات و مماتش به دروغ و فریب بسته است، جای شگفتی ندارد اگر علوم انسانی مغضوب و ادبیات رژیم‌برانداز بشود. ادبیات هنری‌ست که در کلمه و کلام پدیدار می‌شود و بنا به سرشتش فاش‌گو و راستگوست. بی‌سبب نیست که فرهنگ سنتی‌ـ‌رسمیِ پشتیبانِ پرده‌پوشی و پنهان‌‌کاری نمی‌تواند ادبیاتِ پرده‌دری را برتابد که کارش رو کردنِ پشت‌ـ‌وپسله‌های زندگی‌ست. پس اگر یک روی سکة سانسور ترساندن و بازداشتن قلم است، روی دیگرش ترسیدن نظام از قلم است.

اگر از نظام نشود چشمداشت شکستن سد سانسور داشت، به که و به چه باید امید بست؟ از مشروطه تاکنون کشمکش میان استبداد و آزادی همچنان پابرجا بوده و در هر فراز و نشیب هماوردی پس و هماورد دیگر پیش رفته. خواست بنیادی مشروطه از همان آغاز با آزادی اندیشه و بیان معنا پیدا می‌کرد و آزادی اندیشه و بیان با آزادی مطبوعات سنجیده می‌شد. پرداختن به قانون مطبوعات در نخستین مجلس ‌ـ‌‌ـ‌ که دموکرات‌ترین مجلس ایران نامیده شده ‌ـ‌‌ـ‌  بیانگر اهمیت کلیدی آزادی مطبوعات (روزنامه‌ها) در آن دوره است. در آن زمان گروهی بر آن بودند که سانسور پیش از انتشار نباید باشد و پس از انتشار اگر بنا به قانون جرم نویسنده ثابت شد، نویسنده را می‌بایست در محکمه‌ای قانونی و منصف محاکمه کرد. روشن است که مخالفان مشروطه به هیچ روی چنین چیزی را برنمی‌تافتند. طرفه آن‌که، اما، در میان مشروطه‌طلبان هم بودند کسانی که به دستاویز دین و اخلاق و یا به بهانة ناآماده بودن جامعه خواستار کمی تا قسمتی سانسور بودند. این نکته که در ده شب به آن پرداخته شد (نک. باقر مومنی. سانسور و عوارض ناشی از آن)، درخور درنگ و دقت است. به بیان روشن، دوام سانسور نه تنها وامدار زورِ آزادی‌ستیزان، که برخاسته از هم‌صدا نبودن یک‌پارچة آزادیخواهان و مشروطه‌طلبان بر سر بودن یا نبودن سانسور و پیش کشیدن اما و اگر از سوی برخی از آنان به هر انگیزه و بهانه بوده است.

سیر سانسور از زمان مجلس اول تاکنون نمایانگر آن است که سانسور همچنان ‌ـ‌‌ـ‌ چه در افت و چه در خیز ‌ـ‌‌ـ‌ در کنار برخورداری از  پشتیبانیِ پرزور سانسورخواهان، از ناتوانی یا سستی اهل قلم در رسیدن به یک‌صدایی بهره برده و می‌برد. هرچند چرایی  این ناتوانی یا سستی پیچیده است، بی‌گمان دودلی و پروا و پرهیز برخی از نویسندگان و مترجمان از کوشش جمعی برای ایستادن در برابر سانسور در پابرجاماندن آن سهمی چشمگیر دارد. در حالی که در زمان  ده شب هم‌صدایی سانسورستیزان به اوج رسیده بود، در گیر‌ـ‌و‌ـ‌دار شکاف‌ها و جداسری‌های دردناک سال‌های نخست انقلاب حرف از بی‌فایده نبودن سانسور در خلق هنر و ادبیات هم به میان می‌آمد. حالا هم که بار دیگر حرف خرابی‌های سانسور بالا گرفته، جبهة کسانی که در تیغ‌رس سانسورند، هماهنگ و هم‌صدا نیست. برخی به‌روشنی، گیرم به زبان و لحن متفاوت، خواهان از میان رفتن تمام و کمال سانسورند؛ کسانی از مرز درخواست قانونمند شدن و اصلاح آن فراتر نمی‌روند؛ و شمار بسیاری هم خاموش می‌مانند. ناگفته پیداست که گیر‌ـ‌و‌ـ‌گزندهای برآمده از نابسامانی فراگیر و کهنه ‌ـ‌‌ـ‌ از آن میان، جو بی‌اعتمادی به یکدیگر، فضای باندبازی از یک‌سو وانزواجویی از سوی دیگر، و باور به کارساز بودن راه‌حل‌های فردی و درروهای زیرجلکی ‌ـ‌‌ـ‌ آب به آسیاب سانسور می‌ریزند.

سانسور کتاب پاره‌ای از دستگاه و بستر سانسوری‌ست که ژرفا و پهنایش همة فرهنگ را دربرمی‌گیرد. ازمیان‌رفتنِ سانسور دیرپا و سخت‌جانی که ریشه در عرف و عادت‌های فرهنگی دارد و همگان را فرامی‌گیرد، زمان دراز و آزادیِ بسیار می‌خواهد. سانسور کتاب، اما، قانونی‌ست که گریبان اهل قلم را گرفته؛ اگر این سانسور برداشته شود، راه برای روشنگری و رهایی از قید‌ـ‌و‌ـ‌بندهای دست‌ـ‌وپاگیر فرهنگی باز می‌شود. چه بسا برای همین هم هست که در دورة کنونی این جز از کل سانسور چنان پررنگ و پرزور شده که می‌بایست هدف نفی و نکوهش گسترده و پیوسته قرار بگیرد. سَد سال پیش نیاز به دگرگونی و هم‌گامی با جهان پیشرفته در آزادی اندیشه و بیان و آزادی اندیشه و بیان در آزادی روزنامه‌ها نمود می‌یافت؛ حالا که علوم انسانی و به‌ویژه ادبیات زیر تیغ افتاده، دفاع از رهایی کتاب از بند سانسور دولتی و قانونی نشان و نمودی از آزادی‌خواهی‌ست. این سانسور قانونی ناکارآمد و در نهایت ویرانگر است که نه تنها صنعت نشر را به زمین می‌زند، نویسنده و مترجم را اسیر تنگدستی و درماندگی و دل‌سردی وپریشان‌خیالی می‌کند.

آزادی قلم پیشکشی از سر درک و دوستی از سوی حکومتی سانسورباور نخواهد بود. این آزادی در گرو خواست پرتوان نویسندگان برای رهایی از سانسور قانونی و دولتی کتاب ا‌ست و جز به  کوشش فردی و جمعی آن‌ها هم به دست نمی‌آید. در هیچ کجا و هیچ زمان آزادی رایگان و راحت به دست نیامده. گواه ازلی‌ـ‌ابدی آن هم حرف حافظ است که می‌گوید، “پدرم روضة رضوان به دو گندم بفروخت…” قدرِ آن دو گندم آزادی را هیچ ‌کس نداند، نویسنده انگار ناگزیر است که بداند و بهایش را هم بپردازد.

مهر ۱۳۹۲