فرانسه برای مارکس مرکز و کانون همه مبارزات طبقاتی و بویژه انقلاب ۱۸۴۸ در اروپای غربی بود. مارکس اندکی قبل از انقلاب فوریه ۱۸۴۸ گفته بود که پیکار نهایی علیه سرمایه داری در پیش است ولی این پیکار نهایی اندکی پیش رفت ولی شکست خورد. با انقلاب فرانسه سلطنت برچیده شد و به جای آن جمهوری اعلام شد که به آن جمهوری اول گفتند
جلسۀ یازدهم ـ بخش نخست
مبارزه طبقاتی درفرانسه
فرانسه برای مارکس مرکز و کانون همه مبارزات طبقاتی و بویژه انقلاب ۱۸۴۸ در اروپای غربی بود. مارکس اندکی قبل از انقلاب فوریه ۱۸۴۸ گفته بود که پیکار نهایی علیه سرمایه داری در پیش است ولی این پیکار نهایی اندکی پیش رفت ولی شکست خورد. با انقلاب فرانسه سلطنت برچیده شد و به جای آن جمهوری اعلام شد که به آن جمهوری اول گفتند [۲۶]، جمهوری اول فرانسه به ترور و وحشت بیسابقهای منجر شد، اما دوره ترور و وحشت با ظهور ناپلئون بناپارت به پایان رسید، ناپلئون خود را امپراتور اعلام و شروع به کشورگشایی کرد. ناپلئون در یک جمله مشهور گفته است که این قاره کهنه (اروپا در مقابل آمریکا که قاره نوین بود) برای من خسته کننده است. جمهوری اول فرانسه با شکست و کنار رفتن ناپلئون شکست خورد و دوباره سلطنت برگشت. در سال ۱۸۳۰ شورشی علیه سلطنت بربونها شکل گرفت که کارگران در آن نقش مهمی بازی کردند. در این شورش قدرت از خانواده سلطنتی بربون خلع و به خانواده سلطنتی اورلئان منتقل شد. سلطنت اورلئان مصادف اوایل انقلاب صنعتی و بحرانهای ناشی از آن مثل نوسانات قیمتها و کم شدن امکانات کشاورزی و شیوع آفات و بروز قحطیها و بویژه شکل گیری انجمنهای مختلف از جمله انجمنهای کارگری است که به مبارزات و اعتراضات علیه سلطنت شکل داده و آنها را تسریع بخشیدند تا اینکه در بیست و پنج فوریه ۱۸۴۵ سلطنت باردیگر فرانسه سقوط کرد.
مارکس معتقداست این وجود پرولتاربود که بورژوازی را مجبور کرد تا از نظام سلطنت دست بکشد و به جمهوری تن بدهد. دوباره در فرانسه برای باردوم جمهوری اعلام شد که موسوم به جمهوری دوم است. به خلاف انگلستان که به نحوی بین سلطنت، اشرافیت و پارلمان تعادل ایجاد شده بود، در فرانسه ابهام در مناسبات سلطنت و جمهوری و دست به دست شدن قدرت میان آنها از یک سو و ابهام در مناسبات اقتدار مجلس و رییس جمهور از سوی دیگر، منشأ مشکلات زیادی شد و به همین دلیل خود فرانسویها دو جمهوری سوم و چهارم را یکی از دورههای تاریک تاریخ فرانسه میشمارند، زیرا دو نهاد ریاست جمهوری و مجلس قدرت همدیگر را خنثی میکردند و هرج و مرج حکمفرما میگردید تا اینکه جمهوری پنجم برقرار شد و آن نظامی است که در آن تعادلی میان این دو نهاد اما با نوعی برتری رئیس جمهور ایجاد شده و برخی حقوق دانان و نظریه پردازان حقوق اساسی به آن نظام سلطنت ریاست جمهوری میگویند یعنی نوعی جمهوری که رییس جمهور به نوعی اختیارات شاه را هم دارد.
مارکس دوره جمهوری دوم را دوره پیچیده ارزیابی میکند که بورژوازی مجبور شد برای پایان دادن به شورشها، ضمن ائتلاف با پرولتاریا به جمهوری تن داد. مارکس در توضیح خود میگوید جمهوری خواست پرولتاریاست و این طبقه هیچ گونه سازگاری با سلطنت ندارد ولی بورژوازی با سلطنت هم میتواند کنار بیاید و حکومت کند، به تعبیر دیگر، سلطنت بورژوایی با جمهوری بورژوایی تفاوت چندانی ندارد، اعتقاد مارکس این است که مهم برای بورژوازی اِعمال حاکمیت است و نوع حکومت برای آن اهمیت چندانی ندارد در حالی که وضع برای پرولتاریا این گونه نیست.
مارکس در کتاب مبارزه طبقاتی در فرانسه میگوید حکومت موقت [۲۷] به لحاظ طبقاتی، از سازشی گذرا میان طبقات گوناگون اجتماعی که سلطنت را سرنگون کرده بودند سر برآورد اما منافع این طبقات با هم سازگار نبود زیرا توافق میان آنها فقط برای رفتن سلطنت بود ولی درباره شکل و نوع حکومت آتی، توافقی صورت نگرفته بود. در بیست و پنجم فوریه پیش از آنکه جمهوری اعلام شود، حکومت به دست نمایندگان بورژوازی افتاده بود اما پرولتاریا تصمیم داشت به خلاف انقلاب ژوئیه که در فرایند آن سلطنتی جانشین سلطنت دیگرشد، به سنگرها باز گردد و مسلحانه جمهوری را برقرار کند. تجربه سازش با بورژوازی در انقلاب فوریه، که منجر به جایگزینی یک خاندان سلطنتی با خاندان دیگر شد، باعث گردید، پرولتاریا که تشکل بیشتری پیداکرده بود و هم چنین سخنگویانی مثل راسپای یافته بود، این بار با بورژوازی سازش نکند، راسپای بود که به سمت شهرداری اصلی پاریس رفت و در آنجا اعلام کرد که اگر تا ۲ ساعت دیگر جمهوری اعلام نشود ما به سنگرهایمان برمی گردیم و همانطور که سلطنت را انداختیم شما را هم برمی اندازیم.
تا قبل از اتمام اولتیماتوم ۲ ساعته، شهرداری جمهوری موقت را اعلام کرد [۲۸].
مارکس مینویسد بدین سان جمهوری اعلام شد، به جای گروههای اندکی از بورژوازی، ناگهان همه طبقات جامعه فرانسه برای اولین بار در دایره قدرت وارد شدند، و همه گروهها با ترک کردن جای خود [۲۹] ناگهان وارد صحنه شدند و همه مثل یک نفر، یک نقش را بازی کردند، پرولتاریا در اینجا بود که با تحمیل جمهوریت به حکومت موقت در صف مقدم انقلاب به عنوان حزبی مستقل ظاهر شد و این فراخوانی به فرانسه بورژوا برای نبرد بود.
همانطورکه میدانیم پرولتاریا در این زمان شکست خورد و مارکس هم این جملات را بعد ازشکست پرولتاریا مینویسد. حال باید ببینیم دستاورد پرولتاریا در این نبرد چه بود؟ مارکس مینویسد اما آنچه پرولتاریا به دست آورد تنها میدان نبردی برای رهایی خود بود بیآنکه به هیچ وجه خود آن رهایی باشد. منظور مارکس این است که پرولتاریا رهایی را به دست نیاورد ولی میدان و صحنه را پیداکرده است، مارکس در واقع نظریهپرداز ایستادن پرولتاریا در میدان نبرداست.
درانقلاب فوریه جمهوری برقرار شد و سلطنت برای همیشه از صحنه بیرون رفت مارکس در ادامه میگوید چیرگی بورژوازی کامل شد اما همه گروهها و طبقات در فرانسه از جمله طبقاتی که در دایره سیاست نبودند، وارد میدان سیاست شدند. یکی از آن طبقات که در دایره سیاست نبود و در جریان انقلاب فوریه وارد شد پرولتاریا و دیگری زمین داران بودند که با روی کار آمدن بورژوازی قدرتشان از بین رفته بود چون پس از سرآمدن دوره فئودالی و حاکم شدن بورژوازی، مباحث مربوط به قدرت میان جناحهای بورژوازی جریان داشت. مارکس میگوید اکثریت زمین داران بزرگ در سلطنت ژوئیه [۳۰] اهمیت خودشان را از دست داده بودند از عدم سیاسی پا به عرصه وجود گذاشتند و بدین سان مالکان اسمی یا دهقانان نیز که اکثریت جمعیت فرانسه را تشکیل میدادند برابر قانون انتخابات عمومی جدید فرانسه در مقام داور سرنوشت فرانسه قرار گرفتند. در توضیح این مطلب میتوان گفت که فرانسه همانند جاهای دیگر در دوره فئودالیته زمین داران بزرگی داشت، با انقلاب فرانسه که مارکس آن را انقلاب بورژوایی مینامد، بخش قابل توجهی از زمین داران بزرگ از بین رفتند و زمینهای آنان میان روستاییان تقسیم شد، اما همه این دهقانان بواقع صاحب زمین نبودند و لذا مارکس آنها را زمین داران اسمی مینامد چون آنها تنها صاحب نسقهای کوچک چند هکتاری بودند که قابل استحصال نبود، مثل اتفاقی که در جریان اصلاحات ارضی در ایران اتفاق افتاد. اکثریت جمعیت آن زمان فرانسه را همین دهقانان خرده مالک تشکیل میدادند که در صحنه مبارزات سیاسی هیج اهمیت نداشتند و انقلاب فوریه اینها وارد در دایره قدرت نمود و چون انتخابات عمومی هم برگزار میشد لذا دهقانان خرده مالک و بیزمین به داور مناسبات قدرت در فرانسه تبدیل شدند یعنی به دلیل کثرت جمعیت به هر کس که رای میدادند آن شخص برنده انتخابات بود. مارکس اصلاً نمیتواند این وضعیت را تحمل کند و نظر خوبی نسبت به «دهاتیها» ندارد. مارکس معتقد است که فرانسه از اینجا به بیراهه رفت که پرولتاریا نتوانست قدرت را به دست بگیرد اما راه را برای روستاییان را به سیاست باز کرد و آنها را به داور تحولات آتی فرانسه تبدیل نمود، مارکس گفتیم که اصلاً با روستایی جماعت میانه خوبی ندارد و آنها را انسانهای بیفرهنگ بیتمدن وحشی مینامد که وقتی کسی را هم روی کار میآورند آن شخص یک تن از اوباش [۳۱] است. مارکس میافزاید هم چنان که کارگران در انقلاب ژوییه با مبارزات خود نظام سلطنتی بورژوایی به دست آوردند، در انقلاب فوریه نیز با پیروزیهای خود جمهوری بورژوایی به دست آوردند، اما جمهوری فوریه (مانند سلطنت ژوییه که اعلام کرده بود سلطنتی محصور با نهادهای جمهوری است)، ناچاراعلام کرد که نظامی جمهوری محصور با نهادهای اجتماعی است.
جملات مذکور نیازمند توضیح است، وقتی در پایان جمهوری اول، سلطنت برگشت، فرانسویها در طول عمر بیست ساله جمهوری اول به سطحی رسیده بودند که سلطنت پس از جمهوری اول نمیتوانست مانند سلطنت قبل از جمهوری باشد از این رو این سلطنت مجبور بود اعلام کند که هرچند سلطنت است ولی بیگانه با جمهوری هم نیست، چون سلطنت سلطنت نمیتوانست تکرارشود یعنی سلطنتی با نهادها و روشهای جمهوری مثل سوئد و یا انگلیس یا سایردموکراسیهای سلطنتی که به صورت جمهوری اداره میشوند، برعکس جمهوریهایی مثل مصر که به صورت سلطنتی اداره میشوند. مارکس میگوید همه اینها نتیجه فشار پرولتاریاست که جمهوری را مجبور کرد تن به حصار و احاطه نهادهای اجتماعی بدهد.
منظور از نهادهای اجتماعی، اجتماع در مقابل سیاست نیست، بلکه منظور از این اصطلاح که بعد از پیروزی پرولتاریا ظاهر شد و مبین مطالبات اجتماعی کارگران بود، مفهوم تامین اجتماعی آن است، خواستههای اجتماعی یا تامین اجتماعی به این معنی است که در کنارخواستههای سیاسی، خواستههای اجتماعی هم وجود دارد فراتر از دسته بندیهای سیاسی است که کار، حقوق، حقوق بازنشتگی، بیمه بیکاری، آموزش رایگان، بیمه درمانی و بهداشت و… از آن جملهاند. هر قدرجوامع پیشرفته ترباشند این خواستههای اجتماعی نیز بیشتراست. تامین اجتماعی یا امنیت اجتماعی به معنایی است که گذشت و نمونه بسیار جالب کشورهای پیشرفته در این زمینه کشورهای اروپای غربی است که تامین اجتماعی جزو حقوق اجتماعی و شعبهای از علم حقوق در این کشورهاست، حقوق اجتماعی یعنی حقوقی که شهروندان در جامعه مدنی از آن برخوردارند، این شعبه از حقوق هنوز در رشتههای حقوقی ما وارد نشده است، به تعبیر دیگر، حقوق شهروندی در این کشورها تنهاشامل حقوق سیاسی نیست بلکه حقوق اجتماعی یا تامین اجتماعی را هم در برمی گیرد.
نهادهای اجتماعی هم یعنی نهادهایی که حقوق اجتماعی را تضمین میکند و از طریق آن نهادها این حقوق اعطاء میشود. پس جمهوری مبتنی بر نهادهای اجتماعی، یعنی جمهوریی که در آن، خواستههای کارگران که عبارت باشد از کار، بیمه درمانی و بیکاری و بازنشتگی، آموزش رایگان و… رعایت خواهد شد.
اصطلاح انقلاب اجتماعی هم که گاهی به کار میرود، انقلابی است که هدف آن تغییر نظام سیاسی نیست بلکه هدف آن تحقق مطالبات اجتماعی است، به معنایی که گذشت.
مارکس میگوید چون در انقلاب فوریه که منجر به دولت موقت و متعاقب آن جمهوری گردید، کارگران موثر بودند لذا خواستههای کارگری از جمله تشکیل وزارت کار برای تنظیم مقررات کار، زود مطرح شد ولی طبیعی بود که بورژوازی نمیتواند این مطالبات را برآورده کند و این مطالبات هم به نتیجهای نمیرسید، کارگران که با همراهی بورژوازی انقلاب فوریه را به ثمر رساندند این توهم را نیز داشتندکه با همراهی آن میتوانند مطالبات خود را به دست آورند و در درون مرزهای فرانسه [۳۲] که در محاصره ملتهای بورژوای دیگر قرار دارد به انقلاب پرولتری دست یابند ولی زود معلوم شد که این توهمی بیش نیست.
مارکس در ادامه تحلیل، نتیجه گیری مهمی انجام میدهد و میگوید انقلاب سوسیالیستی در یک کشور شدنی نیست زیرا سرمایه داری مناسباتی جهانی است و مناسبات جهانی را باید کلاً بر هم زد والا در داخل یک کشورامکان پذیرنیست، چون بورژوازی فرانسه وابسته به بورژوازی اروپاست از این رو تا این مناسبات در کل به هم نخورد، در فرانسه اتفاقی رخ نخواهد داد.
مارکس در ادامه میگوید که آن مستبد خودکامهای (despot) که در رأس مناسبات اروپایی قراردارد، سرمایه داری انگلستان است که خاستگاه مناسبات سرمایه داری جهانی میباشد و تا وقتی که آن خودکامه سرنگون نشود، اینجا (فرانسه) اتفاقی رخ نخواهد داد. مارکس در چندجا که از انگلستان نام میبرد، تاکید میکند، در هرجا، تا وقتی که با انگلستان تسویه حساب نکرده باشد اتفاقی نخواهدافتاد، این خودکامه بازارجهانی است که بر مناسبات سرمایه داری حاکم است و از طریق انقلاب در فرانسه، هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. مارکس نتیجه میگیرد که پرولتاریای فرانسه هنوز آماده انقلاب نبود، گرچه فرانسه در میان کشورهای قاره [۳۳] به لحاظ صنعتی از بقیه کشورها توسعه یافته تربود و بورژوازی فرانسه هم از دیدگاه انقلابی پیشرفته تراست، اما انقلاب فوریه نشان داد، نظامی که در فرانسه حاکم است نظام بورژوازی صنعتی نیست، پرولتاریای فرانسه از این حیث آمادگی رهبری انقلاب را نداشت که رشد طبقه کارگر تابعی از رشد بورژوازی صنعتی است و تنها در صورتی که سلطه بورژوازی صنعتی کامل شده باشد، انقلاب در آن صورت میتواند رخ بدهد، در حالی که پرولتاریای فرانسه، جز در پاریس که کارگران از قدرتی برخوردار بودند، در بقیه مناطق فرانسه به سبب پراکندگی مناطق صنعتی و شمار کثیر دهقانان و خرده بورژوازی، نفوذی نداشت. طبقه پرولتاریای صنعتی با برانداختن کامل نظام فئودالی میتواند در سطح ملی گسترش پیدا کند و انقلابی درسطح ملی را پیش ببرد.
مارکس میگوید هرچند در فرانسه هم انقلاب صنعتی صورت گرفته اما تنها در پاریس است که بورژوازی صنعتی قدرتی به هم زده و در مقابل جنبش کارگری هم به عنوان یک حزب مستقل ظاهرشده است و این وضعیت در همه جای فرانسه به وقوع نپیوسته است. پس در اعتقاد مارکس، تا بورژوازی نباشد، پرولتاریا هم نخواهد بود، بنابراین انقلاب پرولتری مستلزم این است که بورژوازی تمام یک کشور را به دست گرفته باشد، این چیزی است که بعدها از سوی امثال مائو مورد مناقشه قرار گرفت ولی حداقل این است که نظر مارکس در مورد اروپای غربی در آن زمان درست بود. بنابر نظر مارکس، اگرچه شیوههای تولید ماقبل سرمایه داری با تاخیر زیاد از بین میروند (خصوصاً در روستاها) اما باید نظام اقتصاد صنعتی در همه جا حاکم شده باشد و تمام مناسبات پیش از خود (خصوصاً در روستاها) را بهم زده باشد. مارکس قبلاً هم در مانیفست گفت که کارگران بعد از اینکه قدرت را به دست گرفتند در اولین اقدام باید فاصله میان شهر و روستا را کم کنند یعنی روستاهای فئودالی را وارد صنعت بزرگ کنند تا بدین طرق روستایی به پرولتاریا تبدیل شود.
بنابر نظر مارکس پرولتاریا نمیتوانست قدرت را به دست بگیرد چون سیطرهای بورژوازی کامل نشده بود، او میگوید در این مرحله پرولتاریای فرانسه باید در کناربورژوازی، با صورتهای ثانوی و فرعی بهره کشی مبارزه میکرد، یعنی به عبارت دیگر، باید در خدمت بورژوازی قرار میگرفت تا بورژوازی بتواند تمام صورتهای فرعی بهره کشی ماقبل سرمایه داری و غیر بورژوازی را از بین ببرد تا بتواند منافعش را تامین کند، پرولتاریای فرانسه پیش از آنکه انبوه ملت یعنی دهقانان و خرده بورژوازی را در جریان انقلاب و پیکار خودعلیه سرمایه داری همراه نکند [۳۴] نمیتواند کار مهمی از پیش ببرد، پس کار نخست این است که ما بورژوازی را در این جهت سوق دهیم که خرده بورژوازی و دهقانان را ورشکسته کرده و ببلعد چون این کار باعث ریزش آنان به سوی پرولتاریا میگردد.
مارکس در توجیه شکست پرولتاریا در جریان انقلاب مینویسد که کارگران این پیروزی ماه ژوئن را تنها به بهای شکستی بزرگ توانستند به دست بیاورند. میدانیم که کارگران در انقلاب فوریه پیروز شدند و حکومت موقت و سپس جمهوری را سر کار آوردند، اما در انقلاب ژوئیه شکست خوردند و قدرت به دست بورژوازی افتاد. مارکس شکست ژوئیه را از آن جهت پیروزی میشمارد که معتقد است کارگران به آن شکست برای پیروزی بعدی نیاز داشتند، مارکس میگوید؛ کارگران احتیاج داشتند در ژوئیه شکست بخورند تا پیروز شوند، شکست ژوئن پیروزی کارگران بود چون سلطه بورژوازی را کامل کرد و آن طبقات دیگر ناچار به پرولتاریا خواهند پیوست.
*****
جلسۀ یازدهم ـ بخش دوم
جمهوری وعده برخی اصلاحات را داده بود و برخی ازآنها مثل لغو حکم اعدام برای جرم سیاسی، آزادی بیان برای همه عقاید و…. را هم عملی کرد. مارکس با توجه به وعدههای داده شده میگوید بدیهی است که جمهوری نمیتوانست همه وعدهها را عملی کند و همین که سلطه بورژوازی کامل گردید عمل به وعدهها هم رها شد، نظام جمهوری وظیفه خود را پایان یافته تلقی میکرد چون پس از به دست گرفتن قدرت جنبههای اجتماعی (به مفهومی که گذشت) را جزو وظایفش نمیدانست و از این حیث کوشش میکرد خود را با الزامات نظام بورژوازی سازگار کند و نیازی نمیدید در اندیشه دگرگونی انقلاب جهانی باشد و از آنجاکه هیچ مخالفتی چه در داخل و چه در خارج با آن به عمل نیامد، بنابراین جمهوری با سازش پیش رفت و حسن بزرگ این سازش هم این بود که نه در داخل و نه در خارج مخالفتی با آن به عمل نیامد، اما همین عدم مخالفت با آن هم او را خلع سلاح کرد، چون در پیکاری در گیر نشد تا قدرتش را بسنجد و تقویت کند.
وقتی مجلس باز شد عملاً توجهی به وعدهها نکرد و در اولین اقدام لایحه تشکیل وزارت کار را رد کرد، مارکس میگوید مجلس با این کار پیوند خود را با توهمهای اجتماعی انقلاب فوریه گسست و نشان داد که جمهوری بورژوایی برای اجرا کردن آن وعدهها یا توهمها نیامده است، بنابراین با کنارگذاشتن پرولتاریا که فاتح انقلاب فوریه به شمار میآمد شالوده جمهوری بورژوایی استوار شد و شکستی بر پرولتاریا وارد آمد. در ۲۲ ژوئن کارگران شورش کردند و اگرچه چند روزی توانستند در برابر قوای دولتی مقاومت کنند اما در هم شکستند.
مارکس در این باره طی جملهای عجیب مینویسد؛ محل تولد راستین جمهوری بورژوایی نه پیروزی فوریه که شکست ژوئن بود. اگرچه مارکس قبلا گفت وقتی انقلاب فوریه شد کارگران جمهوری را بر فرانسه تحمیل کردند ولی اینجا میگوید آن جمهوری، جمهوری واقعی نبود بلکه دولت موقتی بود که نمیتوانست به وعدههایش عمل کند، بعد از آن جمهوری بورژوایی روی کار آمد و این جمهوری هم در شکست پرولتاریا بود که شالودهاش استوار شد نه در پیروزی اولیه، به تعبیری دیگر، جمهوری بورژوازی روی شکست پرولتاریا بنا شده است، بدین سان بورژوازی پرولتاریا را به شورش ژوئن سوق داد اگرچه سرنگونی بورژوازی خواست فوری پرولتاریا نبود و توان آن را هم نداشت. در بیست و پنج فوریه هزار و هشتصد و چهل وهشت نظام جمهوری را برای فرانسه به ارمغان آورده بود و جنبش انقلابی هدفی جز تغییرشکل دولت نداشت، در حالی که بیست و پنجم ژوئن چهل و نه، انقلاب را بر فرانسه (بورژوازی) تحمیل کرد. یعنی ژوئن مردم را به این نتیجه رساند که فرانسه با تغییر شکل حکومت به جایی نمیرسد و باید انقلاب را پیش بگیرد. در ماه اکتبر، حدود چند ماه پس از اعلام جمهوری قانون اساسی جدید نوشته شد و سه نفر نامزد انتخابات ریاست جمهوری شدند. لوئی بناپارت یا ناپلئون سوم با کسب شش میلیون رای از حدود کل ده میلیون رای به پیروزی رسید. راسپای نامزد کارگران حدود ۵/۱ میلیون رای بدست آورد.
ناپلئون سوم [۳۵] برادرزاده ناپلئون بناپارت است که مارکس نظر بسیار منفی نسبت به او دارد و او را صراحتاً سردسته اوباش مینامد. این موضوع برای مارکس بسیار عجیب است که در فرانسه انقلابی که مردان تحصیل کرده و نظریهپرداز زیادی وجود داشت، در چنین جامعهای چگونه است که یک تن از اوباش قداره بند به ریاست جمهوری برگزیده میشود. مسئله مارکس این است که این اوباش در کجای آن همه نظریه پردازیهای او در خصوص منافع و مبارزات طبقاتی، تقسیم کار، نیروهای تولیدی و… جای میگیرند و چرا مردی ناشناخته که هیچ سهمی و نقشی در تحولات ندارد به یکباره قدرت را در دست میگیرد. دغدغه مارکس در دو کتاب مبارزه طبقاتی و هیجده برومر توضیح خاستگاه اوباش است.
توضیح مارکس درباره این وضعیت به نقطه نظرات او درباره روستاییان برمی گردد، مارکس بین لویی بناپارت که او را اوباش مینامد و روستاییان که آنها را اوباش پرور توصیف میکند، پیوند برقرار میکند. شاید اهمیت دو کتاب مذکور مارکس هم ناشی از همین تحلیل است. مارکس میگوید لویی بناپارت تنها کسی بود که از منافع دهقانان حمایت کرده بود و خود او نیز از منافع و اوهام طبقه دهقانی جدید برآمده بود. مارکس طبقه دهقانی را طبقهای توصیف میکند که؛ وجود او نماینده توحش در درون تمدن است.
از نظر مارکس گروههای دیگر در این انتخابات هر کدام منافع مشخصی داشتند و دنبال کسی بودند که منافعشان را نمایندگی کند، راسپای نماینده طبقه کارگران بود. در مورد لویی بناپارت میگوید او نماینده طبقهای بود که طبقه نبود، چون روستاییان فرانسه زمین داران اسمی هستند. مارکس میگوید اینها به لحاظ بیرونی یک طبقه به شمارمی آمدند چون سبک زندگی ومناسبات تولیدی آنان یکسان بود اما وحدت درونی و آگاهی طبقاتی نداشتند. چون پراکنده بودند، طبقه به شمار نمیآمدند و باید کسی را مییافتند که آنها را به طبقه تبدیل میکرد، به تعبیر دیگر، دهقانان به دنبال کسی بودند که بتوانند کثرت خود را در وحدت او حل میکردند، وضعیت ارتشیها هم مشابه روستاییان بود. روستاییان به دنبال کسی بودند که امنیت مالکیت اسمی آنها را تامین کند و لویی بناپارت کسی بود که با ارتش امنیت مورد نظر آنان را تامین میکرد، ارتش هم کسی را میخواست که در پیش گرفتن جنگ افروزی، حاکمیت آنها را فراهم کند، رای کثیر این دو گروه لویی را که جزو هیچ کدام از آنها نبود را حاکم ساخت. لویی بناپارت با شعار امنیت در قالب حزب نظم رای آنها را گرفت.
دیالکتیکی که مارکس اینجا واردمی کند بسیارمهم است، از نظرمارکس این طبقات هستند که اولاً منافع مشترک دارند و ثانیاً نمایندگان خود را میپرورانند، مارکس اینجا تخصیصی وارد میکند ومی گوید گاهی ما نماینده داریم ولی طبقه نداریم وهمه چیز روی مناسبات مادی استوارنمی شود، در حوزه مناسبات اجتماعی، خیلی چیزها بر روی توهمات بنا میشود. داستان پیروزی لویی بناپارت از همین زاویه تحلیل میشود که او نماینده طبقهای شد که اصلاً طبقه نیست و آگاهی طبقاتی ندارد و متقابلاً دهقانان هم او را نماینده خود پنداشتند در حالی که لویی بناپارت نسبتی با آنها نداشت و اینجاست که وضعیت بغرنج میشود و کوشش اساسی مارکس در کتاب مبارزات طبقاتی در فرانسه برای توضیح این پیچیدگی است.
در حوزه اجتماعی آنجاکه طبقات و منافع طبقاتی روشن است توضیح مناسبات با توجه به دادههای اجتماعی آسان است و بر همین اساس در جوامعی که منافع طبقاتی شفاف است براحتی میتوانند نمایندگان هر طبقه را شناسایی و نتایج انتخاباتها را پیش بینی کنند ولی در جوامعی که روی شنهای روان توهم ایستادهاند، وضعیت بغرنج میگردد، چه بسا در حالی که ما در صدد شناسایی و توصیف وضعیت مستقر بر روی شن لغزان هستیم آن وضعیت با لغزش شن متبدل شده است و بدین سان ما با وضعیتی رویاروی هستیم که وجود ندارد. این تحلیل مارکس در اینجا در نوع خود بسیار جالب توجه است. مارکس در ادامه این تحلیل میگوید لویی بناپارت کسی بود که از طبقه دهقانان دفاع کرده بود اما دهقانان او را روی منافع و اوهامی که داشتند، درست کردند و فکرمی کردند که او نماینده منافع آنهاست، طبقهای که طبقه نباشد نمیتواند نماینده واقعی خود را پیدا کند، روستاییان که وجودشان نماینده توحش در درون تمدن است، شخصی به نام لویی بناپارت را ایجاد کردند، طبقه دهقان با نوشتن نام امپراتور بر پیشانی جمهوری فرانسه، در داخل کشور از منافع طبقاتی خود دفاع میکرد و در بیرون مرزهای آن به قدرتهای دیگر اعلان جنگ میدادند.
اشاره مارکس به این است که لویی بناپارت در آغاز به عنوان رییس جمهورانتخاب شد اندکی بعد با قدرتی که بدست آورد و براساس توهماتی که داشت، خود را امپراتور فرانسه خواند، مارکس مسولیت چنین وضعیتی را متوجه روستاییان میکند.
مارکس از یک روزنامه آلمانی آن روز که متمایل به خود اوست نقل میکند عجیب اینکه سادهترین مرد فرانسه ناگهان معنای پیچیدهای یافت. یکی از تفسیرهایی که از این وضعیت شده، یعنی تبدیل شدن یک امر بیمعنا به یک امر پیچیده، از دیدگاه روانکاوی است، روانکاوها نشان دادهاند که یک امر ساده در حوزه روان ناگهان به تعبیر فروید به یک امر با تعیّن چند وجهی بدل میشود. میدانیم که تمام بحثهای مارکس این گونه تفسیر شده که از نظراو امر اقتصادی در نهایت تعیین کننده است، پس در مارکس رسمی این امر اقتصادی است که همه چیز را متعیّن میکند. فروید این بحث را مطرح کرده بود که برخی ازنرورزها بیش از یک تعیّن دارند [۳۶]، اولین بار آلتوسر بود که این اصطلاح را از حوزه روانکاوی به مارکسیسم وارد کرد و گفت پیچیدگی مارکس در چند وجهی بودن موضع مارکس است.
مارکس در توضیح میگوید از آنجا که لویی بناپارت هیچ نبود بنابراین هر معنایی میتوانست داشته باشد، به بیان دیگر از آنجا که هیچ معنایی نداشت پس هر معنایی میتوانست بر او بار شود جز معنای خودش که اوباش بود. اینجا جایی است که شخصی در رأس جمهوری فرانسه قرار گرفت که خودش هیچ نبود و این لوح سفید بودن، اجازه میداد که هر کسی با توهم خود چیزی بر روی آن بنویسد. به تعبیر دیگر چون خودش چیزی نداشت لذا هر کس میتوانست مطالبات خود را بر لوح سفید او بنویسد. مارکس تاکید میکند که لویی بناپارت خصوصاً معنای خودش (اوباشی) را نداشت در غیر این صورت کسی به او رأی نمیداد، در زمان انتخابات همه گروههای مردم به رغم همه اختلافاتی که در معنای نام لویی بناپارت وجود داشت، به یکسان نام او را روی ورقههای رأی نوشتند، همه نامزدهای احزاب دیگر جز اسم خاصی برای پرولتاریای انقلابی یا خرده بورژوازی نبودند در حالی که ناپلئون اسم جمع همه حزبهایی بود که علیه جمهوری بورژوایی ائتلاف کرده بودند. با شکست حزب رقیب که بازمانده انقلابیانی بود که در ۱۷۹۳ قدرت را به دست گرفتند و انتخاب لویی بناپارت به ریاست جمهوری در دهم دسامبر ۱۸۴۸ که قرینه ناپلئون بناپارت بود، از مجرای شوخی دل به هم زن دهقانی، قرینه سازی رایج با انقلاب کهن با پوزخندی فروریخت.
حزب رقیب لویی بناپارت یا همان حزب خرده بورژوازی مونتاینکه بازمانده حزب روبسپیر بود از لویی بناپارت شکست خورد، به این معنی که روبسپیر در آن زمان از ناپلئون بناپارت شکست خورد و بقایای آنان هم (مونتاین) از لویی بناپارت شکست خوردند، نتیجه اینکه قرینه سازی که صورت گرفته بود با شوخی بیمزه دهقانان که رأیشان را به لویی دادند فروریخت.
بعد از روی کارآمدن لویی بناپارت به تدریج مناسبات در فرانسه به هم ریخت و با بحرانهایی که ایجاد شد، لویی مجلس ملی را تعطیل کرد و سپس قانون اساسی جمهوری را هم در دهم دسامبر ۱۸۵۱ تعطیل و خود را امپراتوراعلام نمود. در نظام جمهوری رییس جمهور در برابرمجلس پاسخگوست اما لویی خود را در برابر مجلس پاسخگو نمیدانست، لویی در مجلس خطابهای خواند.
مارکس این خطابه را در کتاب ۱۸ برومر آورده است، برخی ازجملات او در مجلس:
«… فرانسهِ مقدمِ بر همه چیز خواستارآرامش است، من جز به سوگندی که ادا کردهام به چیز دیگری مقید نیستم و خواهم کوشید در محدوده دقیقی که در همان سوگند برایم تعیین شده است باقی بمانم. من برگزیده مردمم و قدرت خویش را مدیون ایشان هستم، بنابراین تا جایی که به من مربوط میشود همواره مطیع اراده همان مردمی که از طریق قانونی بیان شده باشد خواهم بود. اگر شما مردم در جریان این نشست مجلس، تصمیم به تجدید نظر در قانون اساسی بگیرید، در آن صورت مجلس موسسانی برای تنظیم وضع قوه اجرایی تشکیل خواهد شد، در غیر این صورت، مردم باشکوه تمام، تصمیم خود را در سال ۱۸۵۲ اعلام خواهند کرد. اما، راه حلهای مورد نظر در آینده هرچه باشند بهتر است بر این نکته توافق داشته باشیم که هرگز نگذاریم سوداهای شخصی، رویدادهای نامنتظر و إعمال خشونت برای تصمیم گیری درباره سرنوشت یک ملت بزرگ پا در میان بگذارند… آنچه قبل از هر چیز، توجه مرا به خود معطوف داشته این نیست که در ۱۸۵۲ چه کسی بر فرانسه حکومت خواهد کرد، بلکه این است که از فرصت باقیماندهای که در اختیار دارم استفاده کنم تا در این فاصله هیچ گونه اختلال و آشوبی رخ ندهد. من با صمیمیت تمام، قلبم را به روی شما گشودهام، شما هم به صداقت من، با اعتمادتان و به نیت نیکویم با همکاریتان پاسخ خواهید داد، باقی مسایل موکول به اراده الاهی است [۳۷].
لویی با خطابه فوق تکلیفش را با مجلس روشن کرد که خود را پاسخگوی آنان نمیداند، لویی با این مقدمات و قبل از رسیدن وقت انتخابات ۱۸۵۲، خود را امپراتور مادام العمر اعلام کرد. مارکس در هر دو کتاب به دنبال نشان دادن این مطلب است که لویی بناپارت شخصی بود که روی توهم دهقانان فرانسه بر سر کار آمد و در جایی خود را از آنها جدا کرد و سپس تاکید میکند که این توهم همچنان با لویی بناپارت ماند که نقشی را بازی میکند که نقش عموی اوست و در واقع جادوی اسم بناپارت است که همه درها را به روی او باز میکند چون تصور بسیار بالایی از ناپلئون بناپارت نه تنها در فرانسه که در سراسر اروپا مانده بود لذا در جایی کوشید که خود را از سایه نام بناپارت رها ساخته و خود را شخصیت مستقل و بزرگتر از عمویش نشان دهد، مارکس معتقد است که این توهم با لویی که او را بارها هیچ خطاب کرده ماند طوری که خود را چیزی میپنداشت. مارکس دلیل این توهم را در این میبیند که لویی از طریق مناسبات مادی و واقعی به قدرت نرسیده بود و نماینده یک طبقه نبود بلکه بر اساس یک توهم روی کار آمده بود و لذا نمیتوانست جایگاه واقعی خود را تشخیص بدهد و بسنجد، مثل کسی که در هوا ایستاده باشد که پس از مدتی متوهم میشود که جای پایش بسیار قرص و محکم است، در عین حال کسانی که از در رأس کاربودن لویی بناپارت نفع میبردند میدانستند که فردی را بر سر کار آوردهاند که هیچ است و خودشان به او معنا دادهاند، پس باید این معنا را بر روی صحنه نمایش قدرت اداره کنند و با کارگردانی صحنه مانع افتادن این عروسک شوند تا منافعشان پیش برود، مارکس میگوید لویی باورش شده بود که همان ناپلئون و چه بسا بالاتر از اوست اما طرفدارانش خوب میدانستندکه باور او توهمی بیش نیست.
جملات مارکس: حزب هوادار لویی بناپارت با روشن بینی میدانست برآمدن او وابسته به اوضاع و احوال فرانسه است در حالی که لویی بناپارت نسبت به عواملی که او را به عنوان شخصی که وجود او را ضروری کرده بود، سخت در اشتباه بود و گمان میبرد که اهمیت او تنها از نیروی جادویی نام و تقلید ناشیانه و کاریکاتوروار او از شخصیت ناپلئون ناشی میشود. نتیجه اینکه مارکس اشاره میکند که لویی بناپارت مرتب به اقصی نقاط فرانسه مسافرت مینمود و در آنجا برای مردم سخنرانی میکرد و خودش را در افکارعمومی فرانسه به عنوان امپراتور تثبیت میکرد، طرفدارانش میدانستند نام بناپارت هیچ جادویی ندارد ولی باید به گونهای او را اداره میکردند، مارکس میافزاید: طرفدارانش اعتقاد چندانی به اثر جادویی نام او نداشتند و در هر سفری انبوهی از لمپن پرولتاریای پاریسی را در قطاری اعزام میکردند تا مانندعروسکهای خیمه شب بازی، شعارهایی را درباره فداکاریها و پایداریهایی لویی بناپارت که از پیش آماده شده بود با توجه به نوع استقبالها سر دهند.
مارکس در جایی در یکی از روزنامههای آن موقع گفته که هواداران وقتی ازپاریس با قطار برای استقبال و شعار دادن در مدح لویی به ایالتهای مقصد اعزام میشدند و سپس با قطار به پاریس برگردانده میشدند تا در پاریس هم از او استقبال کنند و با این نمایش توانستند لویی بناپارت هیچ را برای مدت بیست سال حفظ کنند.
نتیجهای که تا اینجا میتوانیم ارایه بدهیم این است که مارکس پیشتر گفته بود مناسبات تولیدی است که همه چیز را متعین میکند و هر گونه منافع طبقاتی هم در یک طبقهای جای میگیرد و آن طبقه هم نماینده طبیعی خودش را بیرون میدهد. بر پایه این مقدمات مارکس میبایست اینجا نتیجه میگرفت که ایدئولوژیها هم محصول فرعی و بیاهمیت مناسبات زیربنایی یا همان مناسبات تولیدی است، پس ایدئولوژی چیزی نیست جز آنچه در زیربنا جریان دارد و ما اگر بتوانیم زیربنا را تغییر بدهیم ایدئولوژی به طور طبیعی از میان میرود. اما از اینجا به بعد مارکس متوجه میشود که ایدئولوژی امر بسیار پیچیدهای است و در جایی استقلالی پیدا میکند به طوری که در زیربنا هر تحولی هم که صورت بگیرد، ایدئولوژی میتواند استقلالش را حفظ کند و از طرف دیگر، با اتکاء به استقلال خود، بر زیربنا تاثیرگذاشته و آن را تغییر میدهد.
مارکس در این دو کتاب سعی دارد این نکته را روشن کند و میگوید اگرچه فرانسه، فرانسهٔ بورژوازی و انقلابی است و پرولتاریا هم در آن به نیروی مهمی تبدیل شده است و انتظارمی رفت که مسئله قدرت میان این دو نیرو حل و فصل میشد ولی اینگونه نشد و بیست سال توهمی که دهقانان ایجاد کرده بودند ماند و وضعیت فرانسه را دگرگون ساخت.
مسئله دیگر این است که مارکس در این دو کتاب نظریه تکرار تاریخ را ارایه میکند و میگوید گویی هر شخصیتی دو بار بر صحنه ظاهر میشود یک بار در تراژدی و بار دیگر در نمایش مسخره و کمدی و این با آنچه مارکس در کتاب مانیفست درباره رابطه علّی و معلولی زیربنا و روبنا و عدم تخلف معلول (روبنا) از زیربنا (علت) نمیسازد و تکرار تاریخ با آن بحث قابل تحلیل نیست. مارکس برای تحلیل واقعه روی کارآمدن لویی بناپارت در فرانسه ناچار میشود که به نظریه تکرارتاریخ هگل پناه ببرد و کتاب ۱۸ برومر را با نظریه هگل آغازمی کند ومی گوید: هگل در جایی این ملاحظه را آورده است که همه رویدادها و شخصیتهای بزرگ تاریخ جهانی گویی دوبار ظاهر میشوند و او فراموش کرده است که بیافزاید یک بار به صورت تراژدیک و باردیگر به عنوان نمایش مسخره ظاهرمی شوند. تفسیر بعدی مارکسی معمولاً براین استواربوده که تاریخ سیرمستقیم (ازکمون اولیه تا کمونیسم) دارد.
*****
ـــــــــــــــــــــــــ
[۲۶] – فرانسه تاکنون پنج جمهوری را تجربه کرده که جمهوری فعلی پنجمین جمهوری است.
[۲۷] – حکومت موقت قبل ازاعلام جمهوری دوم
[۲۸] – شهرداری مورد نظر شباهتی با مفهوم شهرداری که مامی شناسیم ندارد چون اساس و قلب شهر در عمده شهرهای اروپای غربی شهرداری است همچنانکه درشهرهای ما این وظیفه را مسجد جامع بر عهده داشت. عمده کارهای شهروندان مثل ثبت وقایع اربعه و ثبت معاملات و…. در این شهرهادر شهرداری و هم چنین در کلیسا انجام میگرفت و شهرداران همیشه انتخابی بودند. یکی از دلایلی که تاریخ تولدیا فوت تمام شخصیتهای مهم در اروپا روشن و بدون اختلاف میباشداین است که این وقایع به طور رسمی در دفاتر شهرداریها ثبت میشد و این به خلاف وضعیت ماست که این گونه وقایع معمولاً درحاشیه قرانها نوشته میشد. به طوریکه تاریخ تولداشخاص مهم و متاخری مثل ملاصدرا برای ما معلوم نیست. هر شهری یک شهرداری اصلی داشت که امور مدنی راانجام میداد و خدمات شهری توسط شهرداریهای فرعی در محلات انجام میگرفت. در حدود بیست سال بعد، کمون پاریس که اولین حکومت کمونیستی بود در همین شهرداری برقرار شدکه پس از اعلام به شدت سرکوب گردید. این حادثه برای فرانسویها آن قدر مهم بود که پس از این حادثه قریب به یک سده این شهرداری در استقلال آن را تعطیل شد و حدود بیست سال قبل در زمان شهرداری شیراک این شهرداری کل پاریس آغاز به کار کرد و پاریس پس از صد سال دوباره ساحب شهرداری اصلی و مرکزی شد.
[۲۹] – مارکس در اینجا بااستفاده ازاصطلاحات تئاتری (جایگاههای مختلف سالن برای نشستن مثل لژ، بالکن و غیره اشاره به انواع طبقات اجتماعی دارد که مترجم کتاب نبرد طبقاتی (باقر پرهام) آن را به اشتباه (تمامی طبقات…. ناگزیر میشدکه کلبه و باغچه و نقباش را رها کند و…) ترجمه کرده است. بعد از این مفهوم صحنه و نمایش، به یکی از مفاهیم اصلی در نوشتههای مارکس تبدیل شده است برای اینکه قدرت صحنه نمایشی است که افراد متعدد از یکسو در این صحنه وارد شده و پس از ایفای نقش از آن بیرون میروند. یکی از ویژگیهای نویسندگان بزرگ غرب غنای فرهنگی آنهاست و مارکس از جمله آنهاست که هیچگاه از خواندن شکسپیر غفلت نمیکرد.
[۳۰] – سلطنت دوم بورژوایی یا سلطنت صنعتی
[۳۱] – منظورمارکس لویی بناپارت سوم است که درکتاب بعدی یعنی هیجدهم برومر به آن خواهدپرداخت.
[۳۲] – فرانسه درحدودسال ۱۸۵۰ و۵۱ که کتاب نوشته شده است.
[۳۳] – قاره به کشورهای اروپایی منهای انگلستان گفته میشود که یک جزیره است.
[۳۴] – البته پس ازسیطره کامل سرمایه داری، دردیدگاه مارکس برای پیوستن سایرطبقات به پرولتاریا راه مستقیمی وجودنداردوگذارآنهابه پرولتاریاازگداربورژوازی است.
[۳۵] – مارکس اوراناپلئون دوم معرفی میکند ودلیل این امراین است که پسرناپلئون که دربیست سالگی درگذشته است را به حساب نیاورده
[۳۶] – over determination
[۳۷] – هیجدهم برومر لویی بناپارت، ترجمه باقرپرهام، نشرمرکز ص ۱۰۳- ۱۰۴