بخش ۲
بازنگریها
یکصدمین سالگرد انقلاب مشروطه
دوستان سخنرانی آقای رئیسی را شنیدند که نگاه تازهای بود به تاریخ مشروطیت، و این نگاه تازه بسیار لازم است برای اینکه ما تاریخ مشروطیت را در چند اسم مانند باقرخان و ستارخان خلاصه میکنیم و اینکه مجلس را به توپ بستند و… و یا اگر بخواهیم از توسعه و تجدد صحبت بکنیم در ارتباط با انقلاب مشروطه، از امیرکبیر و مصدق میگوئیم.
آقای رئیسی ما را متوجه کردند که از کجاها شروع کردیم، مسائل چه بوده و سرگذشت این ملت در عرض این صد ساله ـ بطور خلاصه ـ چه شده است.
من میخواهم عرایضم را از آنجایی که آقای رئیسی تمام کردهاند شروع کنم. به این معنا که ببینیم چرا موفق نشدیم در همان آغاز؛ و وقتی این انقلاب شد چرا به نتیجهای که میبایست برسد، نرسید و حالا جامعه ایرانی چه امکاناتی دارد برای اینکه به این آرزوها، آرزوهای صدساله، برسد و همین طور به حل مشکلاتی که امروز با آن روبرو هستیم.
ما به هیچ وجه خیال نداریم که دفتر پیشرفت، تجدد، آزادی و توسعه را ببندیم. ما یک انقلاب کردیم و آن انقلاب به جاهایی که باید، نرسید و بعد هم انقلاب اسلامی کردیم و انقلاب اسلامی به آنجاها که میبایست رسید و ظاهرا دارد ما را بر میگرداند به قرون وسطا و این ملت فاتحهاش خوانده شده است. اما به هیچ وجه بر این نظر نیستیم.
ما چرا به جایی نرسیدیم که میباید، و حالا چه امکاناتی داریم که به آنجا برسیم. و در نتیجه به خودمان این دلگرمی را بدهیم که با همه ناکامیها، شکستها و انحرافات که آقای رئیسی بدانها اشاره کردند، این توانایی را داریم که روی این صد ساله بنا کنیم و برویم جلو. در ما این بنیه و توانایی برای این کار هست و از هیچکس در این دنیا عقب نیستیم. ما الان در ردههای بسیار پایین بشریت هستیم ولی میتوانیم در ردههای بسیار بالای بشریت قرار بگیریم. ما محکوم به این زندگی و تاریخ نیستیم. یکی از کارهای عمدهای که باید بکنیم این است که تاریخ را شکست بدهیم. معنی شکست دادن تاریخ این است که از اسارتش بدر آئیم. این تاریخ بر ما حکومت نکند. تاریخ را باید به صورت دینامیک و پویا نگاه کنیم سرگذشت کشاکش ما با تجدد سرگذشت در افتادن و کشاکش ماست با سرنوشت ناگزیر ما. سرنوشت ناگزیر ما پیشرفت و تجدد است.
اگر در ۱۰۰ سال به آن نرسیدیم، در ۱۲۰ یا ۱۳۰ سالگیاش به آن خواهیم رسید. یک وقت در جایی نوشتم که مشروطیت شکست خورد. ولیشکست دو جور است. یک شکست سیاسی داریم و یک شکست تاریخی. شکستی که به حساب میآید شکست تاریخی است نه شکست سیاسی. برای اینکه شکست تاریخی بی موضوع شدن است و شکست سیاسی مغلوب شدن در برابر اوضاع و احوال است که با تغییر آنها ممکن است به پیروزی بینجامد. مثلاً در ایران این صدسال، اوضاع و احوالی که بیش از همه در شکست ما سهم داشت تسلط نیروهای برتر خارجی بوده است. فکر نکنید که ما عرضه اینکه مسائلمان را حل کنیم، نداشتیم. داشتیم و کمتر از کشورهای دیگر نبودیم. ولی هیچ کشور دیگری را در شرایط ما نمیتوانید تصور کنید که به این درجه دولتهای بسیار نیرومندتر خارجی در احوال داخلیاش دخالت و مسیر حرکتها را متوقف و منحرف کرده باشند.
حالا این مسئله ماست و ما با همه این مسائل اشنا شدهایم. خوشبختانه این صدسال خودش را به جایی رسانده که آقای رئیسی صحبتشان را تمام کردند. یعنی اکنون میتوانیم نگاهی تازه بیندازیم به سرگذشت خودمان، به اندیشههایی که داشتیم، فعالیتهایی که کردیم و آنچه که بودهایم و با یک روحیه ناراضی از این سفر نا خجسته بیرون میآییم، از خودمان ناراضی میشویم، از آنچه که بودیم ناراضی میشویم و سعی میکنیم یک چیز تازهای بشویم. این معنی شکست دادن تاریخ است. ناراضی شدن از گذشته، گذشتهای که ما را به هر حال به این روز انداخته است، و یافتن توانایی اینکه بر این گذشته پیروز بشویم و مسیر دیگری را که دنبال گذشته نباشد، در پیش بگیریم.
برای یافتن ریشههای آنچه ما را در صدسال پیش و در طول این صدسال شکست داد ببینیم که ما اصلاً در چه حال و هوایی بودیم. یک ملتی انقلاب میکند و شعار تظاهراتی که مردم میکنند (البته تعداد مردم زیاد نبود و جامعه بسیار کوچک و محدودی بود در صدسال گذشته) این شعاری که مردم میدهند زنده باد ملت ایران است.
برای اولین بار در تاریخ ایران ملت ایران مطرح میشود و «زنده باد ملتایران» زبان ملت ایران میشود. این ملت انقلاب میکند و در چنان شرایطی فرمان مشروطیت صادر میشود که نویسندگان (دو برادر پیرنیا) جرئت ندارند در آن فرمان اسم ملت ایران و اسم مشروطه را بیاورند. ولی صحبت این را میکنند که مجلس شورای ملی تشکیل بشود. مجلس شورای ملی دیگر همه چیز است. شما مجلس شورا را دارید، ملی هم هست. یعنی بطور غیرمستقیم تاکید بر هدف انقلابی که دیگر به پیروزی رسیده است. هدف انقلاب این بود که مظفرالدین شاه تسلیم بشود در مقابل ملت. این هدف را اعلام نمیکنند. پیروزی را به رخ شاه نمیکشند. نمیگویند ملت ایران پیروزشده و انقلاب مشروطه به جایی رسیده است، نه. حالا مظفرالدین شاهی آمده و گفته است که این کار را باید بکنیم. و در شرایطی که سرتاسر این جامعه دین اندیش و به قول آقای دوستدار دین خوست. هیچ چیزی خارج از دین مطرح نمیشود. یک نفر هم مثل آخوندزاده که صحبتهای بی دینی میکند، آثارش تا همین الآن ممنوع از انتشار است، در تمام این دوره. در چنان جامعهای که قدرت نظامیاش در عشایر مسلح متمرکز است و مرحله دوم انقلاب، حرکت نظامی مشروطهخواهان، تصرف تهران است به کمک عشایر از شمال و جنوب ایران.
دو گروه عشایری مسلح میآیند که تهران را بگیرند و مشروطه و مجلس را تصرف میکنند. به مشروطهشان میرسند. مشروطه تمام میشود. مشروطه واقعاً در ۱۹۰۹ (یعنی ۱۲۸۸) تمام شد. آن شور انقلابی، آن تأثیری که عامل مردمی داشت اینها دیگر تمام شد. افتاد دست خانهای عشایر و نمایندگان مجلسی که نمایندگان زمینداران بودند چون هر مرد ایرانی یک رأی پیدا کرده بود و بیشترشان هم در روستاها زندگی میکردند و روستاها هم مالِ زمینداران بود. در نتیجه یک عده ملاک صاحب مملکت شدند. این گونه بود که مشروطه شکست خورد.
* * *
این که میگویند رضاشاه یک مشروطه را از بین برد اتفاقا او قسمت مهمی از مشروطه را نجات داد. برای اینکه دست ملاکین و عشایر و آخوندها را کوتاه کرد. با چنان شروعی شما نمیتوانید انتظار داشته باشید که یک ملتی بتواند وظیفهای به دشواری رسیدن به پای کشورهای پیشرفته جهان را که شعار مشروطه بود با آن مقدمات، با آن افکار، به پیروزی برساند. در آن شرایط ممکن نبود. وقتی انقلاب مشروطه در گرفت، ایران شش هزار دانش آموز ابتدایی داشت، چند صد دانشجوی مدارس عالی داشت، یک مدرسه فلاحت داشت و یک مدرسه علوم سیاسی برای تربیت دیپلماتها و یک مدرسه دارالمعلیمن. این سه دانشگاههای ایران بودند. آن دانش آموزان ابتدایی قدرت عمده تظاهرات بودند. اینها راه میافتادند و مشروطهخواه بودند. چند صد خانم هم با آن چادر چاقچورها ششلولهایشان را بدست گرفته بودند زیر چادرهایشان و تظاهرات و از مشروطه دفاع میکردند. این بنیه مشروطهخواهی و بنیه فرهنگی ایرانی بود. نه صنعت داشتیم، نه مالیه داشتیم، نه ارتباطات داشتیم… هیچ. کسانی که دم از شکست مشروطه میزنند چون گویا ملت ایران به درد آزادی نمیخورد، به درد دمکراسی نمیخورد، نمیدانند مشروطه در چه اوضاع و احوالی سرگرفت.
من سه سال پس از روی کار آمدن پادشاهی پهلوی به دنیا آمدهام. همه دوره پادشاهی پهلوی را تقریباً تجربه کردهام. هرجا نشستهام این قصه بر سر زبانها بوده است که ملت ایران به درد دموکراسی نمیخورد. ما شایسته آزادی نیستیم. این طور نیست. ما شایسته هستیم. تمام کشورهای دمکراتیک دنیا از پائینها شروع کردهاند. در طول این صد سال، آنچه که ما از عهدهاش بر آمدهایم این بود که مقدماتی که لازم بود برای انقلاب مشروطه تا به جایی برسد، آن را فراهم کردیم. این مقدمات حالا هست. امروز تنها یک میلیون معلم داریم. قدرت صنعتی امروز در ایران در کارگاههاست نه در کارخانهها. و اینها چیزهایی میسازند که باور نکردنی است. در کارگاههای ایران کارخانه سیمان میسازند. این است قدرت صنعتی. اما نکته اصلی دو جاست: نسبت به صد سال پیش. یکی تغییری که در ذهن ما بوجود آمده و دیگری تغییری است که در ژئوپلیتیک ایران بوجود آمده. تغییری که در ذهن ایرانی بوجود آمده است آزادی از بند مذهب در امر سیاست است. امروز کمتر گروه سیاسی را میبینید که روز عاشورا و تاسوعا تظاهراتی انجام دهند و مثلاً مجلس برپا کنند و بخواهند از حسین مظلوم نماد مبارزه بسازند. در ایران شاید این کار را بکنند ولی در شرایط آزاد، ایرانی برای کار سیاسی دنبال کربلا و نماد مذهبی نمیرود. قبلاً این طور نبود. قبلاً برای حزب تودهاش هم عاشورا و تاسوعا مهم بود. دستگاه پادشاهی که جای خود داشت. نمیتوانستیم خودمان را از اینها برکنار کنیم. نه تنها جزو سُنّت بود، جزو محاسبه سیاسی بود. مردم مسلمان هستند، عاشورایی و کربلایی و حسینی هستند. باید استفاده کرد از اینها. نظرها هرچه بود، لامذهب هم اگر بودند این کار را میکردند. امروز تسلط مذهب بر ذهن و اندیشه ایرانی از بین رفته است. ممکن است همه مسلمان باشیم و ممکن است که به جای آورنده آداب مذهبی هم باشیم، و آن هم به نظرم خیلی سُست شده است ولی ربطی ندارد.
یک چیز دیگر، که همه گیر است، یعنی مسلمان و غیرمسلمان و لامذهب و طبیعت گرا و… همه در یک چیز شریک هستند و آن اینکه آخوند در جامعه بکلی بی اعتبار شده است حتا در نزد مسلمانها و این بسیار تحول بزرگی است. برای اولین بار در پانصد سال ما آبروی آخوند را در جامعه بردهایم. پانصد سال آخوند در این کشور به نام مذهب بی مسئولیت حکومت میکرد. اما در این دو سه دهه واقعیت خودش را به خودش هم نشان داد.
این یک تحول است و تحول دوم، که گفتم مربوط به ژئواستراتژیک ایران است، تأثیر جغرافیا بر سیاست است. آلمان در مرکز اروپاست. در مرکز اروپا بودن، تاریخ آلمان را تعیین میکند و شکل میدهد. از قرون وسطا که دوران برتری آلمان است و امپراتوری مقدس رومی ـ ژرمنی، این مرکز اروپا بودن، این ملت را به ماجراهایی کشانده است که هیچ کشوری نداشته است. چون ما مرکز اروپاییم باید شرق را درست کنیم، باید غرب و ایتالیا را اداره کنیم. انگلیس یک جزیره است و هیچ ربطی به مشکلات قاره اروپا ندارد. خرجش سواست. قدرت نظامیاش در کشتیهایش است نه لشگرهایش. لشگر در خاک انگلیس به درد نمیخورد. آن وقتها که کشتیها بادبانی بود انگلیس کشتیهای بادبانی داشت که ۳۵۰۰ تن ظرفیتش بوده است ــ همان کشتی که لرد نلسون بر آن کشته شد. و قدرت آتشی که نیروی دریایی انگلیس در آن نبرد مشهور داشت، یعنی کشتیها و تعداد توپهای آنها بیش از توپهایی بود که ناپلئون در نبرد واترلو داشت. یک چنان قدرتی بود. این را چه تعیین میکند؟ جزیره بودن.
پس این ژئوپولیتیک تعیین کننده سرنوشت است. در صد سال گذشته نگاه بکنید، ژئوپلیتیک ما تعیین کننده سرنوشت مان بوده است. نه تنها در صد سال گذشته، بلکه از ۱۸۰۰ به بعد. پیش از ۱۸۰۰ هم همین ژئوپولیتیک باعث شد ایران دائماً از شمال و شرق زیر حمله قرار بگیرد. مرغزارهای آسیای مرکزی جمعیت خیز بودند و هر از چند گاه مازاد جمعیت به هر سو راه میافتاد. آسیای مرکزی تا قرن چهاردهم یک همچین وضعی داشت. اولین هجومها از آن منطقه به ایران توسط قبایل آریایی بود. همان که باعث افتخار بعضیهاست به عنوان آریایی نژاد. بعد قبایل آریایی دیگر آمدند. مثلاً کوروش که صدها سال پس از مهاجرت قبایل آریایی به پادشاهی رسید در جنگ با قبایل آریایی دیگر کشته شد.
تا دوره ساسانی این هجومها از شرق و شمال شرقی توسط قبایلی بود که به آنها هونهای سفید میگفتند. هونهای سفید، باز هم خویشاوندان خودمان بودند. بعد نوبت هونهای زرد رسید. بعد از هونهای زرد نوبت به ترکان غز رسید، بعد به مغولان رسید و اینها دیگر تنها ویران میکردند و میکشتند. ولی در تاریخ صد سالهای که به ما مربوط است و ما فعلاً با آن سر و کار داریم، ژئوپولیتیک ایران عبارت بوده است از یک ابر قدرت به نام روسیه در آن بالا و یک ابر قدرت در جنوب به نام انگلیس. روسیه از قرن هژدهم شروع کرده بود به آمدن به پایین، پیشروی در قفقاز، پیشروی در آسیای مرکزی و انگلیس در همان قرن هژدهم شروع کرده بود به پیشروی در هند. و بالاخره در اوایل قرن نوزدهم روسها قفقاز و انگلیسها هندوستان را گرفتند. و شروع کردند به فشار آوردن به باقی مانده ایران. از آن به بعد تاریخ ما زیر تأثیر مداخلهها و رقابتهای این دو ست. در جریان انقلاب مشروطه در ۱۹۰۷، اندکی پس از اینکه قانون اساسی تصویب شد، انگلیس و روس نشستند با هم ایران را بین خودشان تقسیم کردند. در سال ۱۹۱۲-۱۹۱۱ روسها وارد ایران شدند و گفتند حق ندارید امور مالیتان را انتظام بدهید. به همین صراحت. در سال ۱۹۱۴ روس و انگلیس حمله کردند به ایران. جنگ تمام شد و نیروهای انگلیس رفتند تا بالاهای ایران را گرفتند. بعد خواستند از ایران خارج بشوند. امکان مالیاش را نداشتند که بمانند چون ورشکسته شده بودند. در جستجو بودند که بتوانند کشور را به نیروئی بسپارند که دست بلشویکها نیفتند، خوشبختانه کسی را مثل رضاخان سردار سپه پیدا کردند. او هم به تندی شروع کرد به ساختن ایران از تقریبا صفر و در همه زمینهها و تا سال ۱۳۲۰ به قدری کار کرده بود که مشروطهخواهان به خواب نمیدیدند.
* * *
به عنوان معترضه، رضاشاه در مجلسی که مصدق هم بود گفته بود انگلیس مرا آورد ولی ندانست با کی طرف است. مانند ما که خمینی و آخوندهایش را آوردیم ولی ندانستیم با کی طرفیم. همین طور که مسئله ژئو استراتژی را دنبال بگیریم، در سال ۱۳۲۰ دوباره این نیروها به ایران حمله کردند. پیشرفت ایران بکلی متوقف شد. ۱۲ سال، آن حرکتی که رضاشاه به جامعه ایرانی داده بود متوقف شد. درست است، آزادی بود، انتخابات بود و… اما باز این انتخابات چه بود، جز در تهران و یکی دوشهر بزرگ، بقیهاش را همان خانها و زمیندارهای بزرگ تعیین میکردند. مجلس دست آنها بود. در سال ۱۳۲۶ افراد جبهه ملی آمدند و متحصن شدند در دربار. در تهران انتخابات به خوبی انجام شد. ولی در بقیه کشور همان بساط بود. بعد در سال ۱۳۳۲ باز وحشت از تسلط روسها بر ایران (آقای رئیسی بهتر میدانند) عامل تعیین کننده شد. مصدق حقیقتاً مثل مرغ بی بال و پر افتاده بود آن وسط و بر سرش دعوا بود که روس میآید یا آمریکا میآید. تردید نبود، یکی از اینها میآمدند. شنیدید که برای مصدق روز ۲۸ مرداد یک نفر از خانهاش بیرون نیامد. دعوا بین مخالفین مصدق بود و خود او جز گارد محافظش هیچ کس را نداشت. وحشت از روسها همه را گرفته بود ـ چون خودم شاهد بودم. ما تردید نداشتیم که روسها میآیند. میدانستیم که ایران قدرت پایداری در مقابل کودتای کمونیستی نداشت.
چندی پیش در یکی از این سامانهها، مصاحبهای کرده بودند با افسری به نام خسروپناه و دیگری که نامش یادم نیست و محافظ مصدق بودند، و پرسیده بودند که چه شد و چرا مصدق شکست خورد؟ همان حرفهای تکراری را میگفتند که تمام افسران تودهای تانک داشتند و وسیله داشتند و نیامدند از مصدق دفاع بکنند. تمام حرفشان همین بود که اگر تودهایها آمده بودند، مصدق سقوط نمیکرد. یعنی مصدق با نیروی نظامی حزب توده میتوانست ادامه بدهد. گفتند حزب توده ناراحت شده بود و دلسرد شده بود و در شوروی هم خوشبختانه استالین مرده بود و گرفتار مسائل داخلیشان بودند. خوب با آن ترتیب ماندن مصدق چه سودی برای ایران و خودش میداشت؟ تانکهای افسران تودهای دیگر به حرکت در نمیآمدند؟
امروز با این اتفاقاتی روبروئیم که بعد از انقلاب اسلامی افتاده است. شورویها به افغانستان حمله کردند و آمریکاییها دمار از روزگارشان در آوردند به دست همین افرادی که امروز آمریکا را تهدید میکنند، و اینهاست نتایج پیشبینی نشده اقداماتی که آدم فکر میکند صد در صد درست است و بعد دامنش را میگیرد. اتحاد شوروی بر اثر جنگ افغانستان، بر اثر مسابقه تسلیحاتی با آمریکا که تمام اقتصاد شوروی را به ورشکستی کشاند از میان رفت. ما برای اولین بار بعد از ۲۰۰ سال هم مرز یک ابر قدرت شمالی نیستیم. در جنوب، انگلیسها در سال ۱۹۶۷ سیاست شرق سوئز را اجرا کردند و گفتند ما در شرق سوئز نمیمانیم. از خلیج فارس رفتند بیرون و ایران آن خلاء را پر کرد. البته بعداً آمریکا آن خلاء را پر کرد. و تا پیس از آن سراسر خلیج فارس دریاچه ایرانی بود. انگلیسها که رفتند. روسها خطر اصلی بودند. انگلیسها دنبال تسلط فیزیکی بر ایران نبودند چون در شرایطی نبودند که بتوانند این کار را بکنند ولی روسها دنبال تسلط فیزیکی بودند و آن هم رسیدن به آبهای گرم در خلیج فارس. ایران را لازم داشتند. در ۱۹۹۰ روسیه و یا شوروی رفتند و دیگر هم مرز ما نیستند. حالا کشورهای دیگری مثل ارمنستان، جمهوری آذربایجان و قرقیزستان با ما هم مرزند و کاری نمیتوانند بکنند.
در غرب ایران عراق از قرن شانزدهم میدان جنگ بوده است بین ایران و عثمانی، و سرپل حمله به ایران بوده از قرن هفتم. سپاهیان اسلام از آنجا به ا یران تاختند. بعداً عثمانیها از آن طرف مرتب به ایران حمله ور میشدند. با رومیها ما هفتصد سال در منطقه سوریه و عراق جنگیدهایم. عراق میدان جنگ و گذرگاه حمله به ایران بوده است. در سال ۱۳۲۰ هم از جمله از عراق به ایران حمله کردند. عراق، از وقتی مستقل شد، خاری بود در پهلوی ایران بر سر موضوع شطالعرب. و ما در دوره محمدرضا شاه در حدود دو دهه در جنگ غیررسمی و گاه گرم با آن بسر میبردیم. تا سرانجام در سال ۱۹۷۵ مسئله شطالعرب حل شد ولی عراق همیشه مترصد بود که ایران را تکه تکه بکند و خوزستان را که به قول آنها سرزمین عربی است، بگیرد. دیدیم در سال ۱۹۸۰ از اولین فرصت استفاده کردند و ۸ سال با ایران جنگیدند. پس در غرب هم ایران زیر یک تهدید دائمی از دوره اشکانی تا کنون بوده است، تا آمریکاییها آمدند و به ترتیبی آن تهدید را بر طرف کردند. فعلاً عراق شده است میدان نفوذ ایران بجای اینکه مشکل امنیتی ما باشد. پس مسئله ژئواستراتژیک ما حلشد.
آن تاریخ دراز مداخلات خارجی سبب شده بود که طبقه سیاسی ایران میان قطبهای بیگانه در نوسان باشد. همواره عده زیادی، اکثریتی از آنها یا به اجبار و یا برای سود شخصی به یکی از قطبها گرایش داشتهاند. دست نشانده خارجی رایجترین دشنامهای سیاسی بوده است و در آن فضا هیچ امیدی به نزدیکتر کردن نیروها و رسیدن به همرائی نبود. امروز مسائل میان نیروهای سیاسی به آناندازه حاد نیست زیرا خارجی در امور روزانه ما مداخله نمیکند. دیگر سفارتهای خارجی لیست حقوق بگیران ندارند. عوامل مهم دیگری هم زمینه را برای رسیدن به تفاهم فراهمتر کردهاند. حالا صحبت از گفت وشنود است که برای اولین بار در کنار یک اصطلاح دیگر وارد زبان سیاسی فارسی شده است که دگراندیش باشد. ما دگراندیش در زبان فارسی نداشتیم. اگر کسی غیر از ما فکر میکرد خائن، وطن فروش، جاسوس و امثال آن بود. در حالی که همه ما اینجا دگراندیش هستیم. شما فکر کنید ما چه اندازه دگراندیش در کشورمان داریم؟
* * *
چرا بهاینجا رسیدیم. چرا این واژهها درست شده است؟ برای اینکه ذهنیت عوض شده. زبان انعکاس دهنده اندیشه است. چرا ذهنیت ما عوض شده برای اینکه دین خوئی را از ذهنیتمان دور کردهایم. حال این چه اثری دارد در ارتباط و برخورد سیاسی؟ اثرش این است که وقتی عنصر ایمان را وارد رفتار سیاسیمان میکنیم. تودهایاش هم ایمانی صحبت میکند، شاهیاش هم ایمانی صحبت میکند و وقتی شما با ایمان سر و کار دارید، دیگر عقل معنی ندارد. عقل از پنجره فرار میکند. پس وقتی ما عنصر ایمان و ایدئولوژی را از بحث سیاسی خالی کردیم، ناگزیر چه باید جایش بگذاریم. خرد میآید. حرف افراد تا کجایش درست است؟ و این مسیری است که جامعهها آن را طی کرده که به اینجا رسیدهاند. همین آلمان که از ما خیلی وحشیتر بودند. وحشیتر و آدم کشتر از اینها کمتر سراغ داریم. ما از این مراحل، خوشبختانه داریم میگذریم. موانع عمده برطرف شدهاند. ما داریم راجع به سیر پیشرفت در جامعه خودمان صحبت میکنیم. داریم میگوییم که چرا ما «حالا» میتوانیم.
یک اعلامیهای حزب مشروطه ایران منتشر کرد که فکر میکنم در میان اعلامیههای حزبی برجسته است. به مناسبت صدمین سال مشروطه. عنوانش این بود که «ما صدسال پیش آمدهایم و این بار میتوانیم». این اعلامیه نیست، این تحلیل تاریخی ـ سیاسی است. چرا حالا میتوانیم، چرا این بار میتوانیم؟ شما اگر به دقت به اعلامیه نگاه بکنید، در این اعلامیه ما موانع پیشرفت جامعه ایرانی را در این صدسال گفتهایم و گفتهایم که این موانع برطرف شده است. البته به موضوع ژئواستراتژیکی توجه نکردهایم. ولی تضادهایی که مشروطهخواهان در طول این صدسال با آنها روبرو بودهاند آمده است. مشروطهخواهان را من تعمیم میدهم. ما تنها مشروطهخواهان نیستیم. هر کس به قانون، به حکومت قانون، به آزادی و دمکراسی اعتقاد داشته باشد و به ضرورت قانون اساسی که مردم گذاشتهاند، نه قانون اساسی که شاه امضاء بکند و تمام بشود برود، نه، مردم گذاشته باشند، مشروطهخواه است. مشروطهخواه هم ترجمه فرنگیاش میشود Consititutionalist. در نتیجه من نمیتوانم ادعا کنم که صرفاً ما دوستان عضو حزب مشروطه فقط مشروطهخواه هستیم، نه. ایشان هم مشروطه خواه هستند، جمهوریخواهها هم مشروطهخواهاند. از معمولترین دشنامهایی که دوستان سلطنتطلب به من میدهند همین است که ما میگوییم جمهوری خواهان هم مشروطهخواه هستند. پس این ضد سلطنت است. نیست این طور. جمهوریخواه هم اگر دمکرات باشد مشروطهخواه است. منتها در شکل حکومت با من اختلاف دارند. شما کافی است پایتان را از آلمان بگذارید به هلند. آنجا پادشاهی است، اینجا جمهوری. میبینید هیچ فرقی با هم ندارند. عین همین شرایط آنجا هم هست.
ما تضادهایی را که مشروطه خواهان، یعنی نیروهای آزادی و ترقی در ایران، با آن روبرو بودند گشودهایم. این تضادها مثلاً عبارت بودند از: تضاد اندیشه آزادی و توسعه. در تاریخ معاصر ایران چند دهه، حقیقتاً نمیشد توسعه را همراه آزادی داشت. با آن همه واپسماندگی نمیشد. آخوندها نمیگذاشتند. آخوندها اکثریت را با خود داشتند. مثلاً از دادن حق رأی به زنان جلوگیری میکردند.
یک مثالی آقای رئیسی زدند که بسیار خوب بود. در سال ۱۳۴۲ دولت علم لایحهای را به مجلس فرستاد که زنان میتوانند در انتخابات انجمن شهر شرکت کنند. ایت الله بروجردی موضع مخالف گرفت. آقای علم پس گرفت. بعد که آن لوایح ششگانه مطرح شد، خمینی با آن مخالفت کرد که یکی از آنها دادن حق رأی کامل به زنان بود. نمیشد در شرایط آزادی به توسعه رسید. برای اینکه توسعه مستلزم این بود که شما چند اصل قانون اساسی را زیر پا بگذارید و با چنان مجلسهائی بسازید. با وجود ۵ مجتهد که قانونگزاری را کنترل بکنند که خارج از اسلام نباشد، خیلی کارها را در ایران نمیشد کرد. اصلاحات ارضی نمیشد کرد. حالا فراوان از این موضوع سوءاستفاده شده است. یعنی دست کم از دهه ۴۰، لزومی نداشت که ما آزادی را فدای توسعه کنیم. ایران میتوانست هم آزاد باشد و هم توسعه پیدا کند. و اتفاقاً اگر بیشتر آزاد میشد، بیشتر توسعه پیدا میکرد. اگر ما در دهه ۴۰ به دمکراسی رسیده بودیم امروز نه به انقلاب دچار شده بودیم و نه عقبمانده بودیم.
آزادی به خودی خود بس نیست. از آزادی هم میشود سوءاستفاده کرد. در انقلاب مشروطه به قدری از آزادی سوءاستفاده شد که بالاخره مشروطه شکست خورد. یعنی به نام آزادی نمایندگان بهاندازهای بی مسئولیت عمل میکردند؛ روزنامههای مبارز چنان افتضاحی ببار آوردند؛ انجمنهایی که تشکیل میشد مثل کمیتههای دوران انقلاب، آن قدر دست به هر کاری دلشان میخواست زدند که عموم مردم رو به دستهای نیرومند سردار سپه آوردند. این سوءاستفاده از آزادی سبب میشد که خود آزادی به خطر بیفتد.
داستانی برای تان بگویم. این محمدعلی شاه که مجسمه استبداد است در ایران، در اوایل سلطنتش ــ البته مخالفتهایی با مجلس داشت ــ روزنامههای مبارز به جای اینکه از سیاستها و نظریاتش انتقاد کنند زشتترین توهینها را به مادرش کردند. همان روزنامههای مشروطه خواه! او به دادگستری شکایت کرد. مظهر استبداد در ایران، از روزنامهای که به مادرش توهین کرده بود، به جای اینکه به عنوان مستبد روزنامهنگار را بکشد، به دادگستری شکایت کرد. البته دادگستری هم هیچکاری نتوانست بکند. بعد روزنامهنویسها را گرفتند و خفه کردند. سوءاستفاده از آزادی کار را به اینجاها میکشاند. اگر مثل آدم رفتار کرده بودند، او ناچار مثل آدم رفتار میکرد. من نمیخواهم محمدعلیشاه را تبرئه کنم ولی میخواهم ارتباط مسائل را باهم درک کنیم. تاریخ را یک سویه نبینیم. شما در آثار مشروطهخواهان چه اندازه اتهام به سران مشروطه میبینید، آن قدر بد گفتهاند از مشروطهخواهان، از روزنامهنگاران، از نمایندگان مجلس. عشقی و عارف، فحشهایی که به مجلس و نمایندگان مجلس میدادند، پیش از رضاشاه است. به هر حال، این تضادها برطرف شده.
اختلافات میان چپ و راست دیگر اختلاف مذهبی و ایمانی نیست. اختلاف بر سر راهکارهاست. الآن جریان مسلط در سیاست ایران، نه در حکومت، جریان لیبرال دمکراسی و سوسیال دموکراسی است. دمکراسی لیبرال و دمکراسی سوسیال. اختلاف اینها هم بر سر ترکیب است. ما که لیبرال ـ دمکرات هستیم، معتقدیم به هر کس که فقیر و ناتوان ولی مایل به کار است؛ میل به کار دارد ولی کار پیدا نمیکند، باید کمک کرد. ولی کسانی که پول دارند، کسانی که امکانات دارند، کسانی که نمیخواهند کار کنند، هیچ پولی نباید داد. دوستان سوسیال ـ دمکرات میگویند، باید این چتر حمایت روی همه پهن باشد. اختلاف سر این است. در اروپا هم همین طور است. در انگلیس هم همین طور است. یکی میگوید باید به آنکه نیازمند است داد و آن دیگری میگوید نه باید به همه داد. در فرانسه میگویند کارگر باید ۳۵ ساعت کار کند. در آمریکا میگویند کارگر ۵۰ ساعت هم اگر خواست میتواند کار بکند. دعوا سر اینهاست، نه سر اینکه کارگر را باید توی سرش زد، یا کارگر را باید در زرورق پوشاند. اختلافات به این سطحها پایین آمده است. سطح عملی نه سطح مارکس و استالین. نه سطح ایمانی. بعد میبینید که ما این تضادها را شکستهایم. وقتی امکانات مادی کشور به هر حال فراهم شد، وقتی مشکل استراتژیک حل شد، شما با یک مشکل جمهوری اسلامی سر و کار دارید. مشکل جمهوری اسلامی با مبارزه حل میشود ولی ابدی نیست. مثل مشکل مذهب نیست. پانصد سال حکومت مذهب مثل یک ابدیت است برای ایران. این یک مشکل موضعی و امروزی است. ما از این ببعد وقتی به آینده نگاه میکنیم منظورمان آینده پس از این رژیم است. در آینده پس از این رژیم امکان اینکه ایران دوباره بیفتد در مسیر آزادی و ترقی، بیش از صد سال گذشته است. نکته صحبت من این است. ما بیش از دوره انقلاب مشروطه امکان رسیدن به آن آزادیها را داریم. ولی امروز در بدترین شرایط جمهوری اسلامی هستیم. با این همه عرایضم را میتوانم با این جمله خوشبینانه خاتمه بدهم:
ما صد سال پیش آمدهایم و این بار میتوانیم.