
و من / سنگين از خواهش رؤيا / به امکان روشنایی فکر میکنم، / به سایۀ آرامش دست میکشم / و زیر درختان زیتون / به دختری فلسطینی / دل میبندم / که نام کوچکش «آشتی» ست.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
یهودا آمیکای / شاعر اسرائیلی
شهری كه من در آن زادهشدم
در وحشت نارنجكها سوخت.
كشتیای كه مرا به اورشليم رساند،
در جنگ غرق شد.
انبار غلهای
كه به آن عشق میورزيدم
در شعلههای آتش سوخت.
پلی كه در نوجوانی از آن میگذشتم،
در آغاز دلدادگیام فروریخت.
زندگی من غارت شده است.
اما،
اما تا كجای زمان
می توانم با این فکر
اجازه ندهم
کسی
مرا به عشق دعوت کند؟
هوای اورشليم
چون هوای تیرهی اطراف كارخانهها
با دم و بازدمی سنگين
خاطراتی تلخ را نفس میکشد.
و من
سنگين از خواهش رؤيا
به امکان روشنایی فکر میکنم،
به سایۀ آرامش دست میکشم
و زیر درختان زیتون
به دختری فلسطینی
دل میبندم
که نام کوچکش «آشتی» ست.




















