دین و پادشاهی در تعادلی تازه
در این هنگامه زیر و رو شدگی همه ارزشها و نهادها در میان ایرانیان، اینجا و آنجا نشانههایی، هر چند نه بسیار، از گرایشی سالم پدیدار شده است: اینکه همه چیز به پرسش گرفته شود. کمتر چیزی مسلم گرفته بماند.
از این میان سنتهای دین و پادشاهی است که برای بیشتر ایرانیان تکیهگاههایی قدیمیاند. تا آنجا که بسیاری، تاریخ ایران را در اندرکنش دین و پادشاهی بر یکدیگر و ساخته شده بر این دو میببینند و برای آینده ایران نیز در جستجوی تعادلی میان این “دو نیروی محرک تاریخی” و “دو ستون نگهدارنده ایران و ایرانیگری” هستند.
اکنون کسانی این هر دو را زیر پرسش میگیرند. کدام دین و کدام پادشاهی و چه تعادلی در میان آنها، و آیا اصلا مساله به این صورتی که طرح شده درست است؟ به نظر میرسد که طرح مساله بدینگونه درست نیست و هنگامی که از سنتهای دین و پادشاهی و جای آنها در تاریخ ایران میگوییم باید بدانیم که کدام دوره تاریخی را در نظر داریم و منظورمان از تعادل میان این دو سنت چیست؟
تاریخ ایران را به دورههای گوناگون میتوان بخش کرد. ولی در آنجا که به تاریخ به عنوان زمینهای برای آینده نگریسته میشود، یک تقسیم بندی بیشتر نمیتوان شناخت: تقسیم بندی میان جامعه سنتی و جامعه رو به توسعه ایران. تا حدود دو سده پیش ایران یک جامعه سنتی بود، ایستا و با حداقلی از برخورد با جهان بیرون که بخور و نمیری برای ساکنانش ـ نه همیشه و نه برای همه ـ فراهم میکرد؛ بیگانه از فرایافت پیشرفت نامحدود و فارغ از این اندیشه که جامعهها را باید، و میتوان، به صورتی آگاهانه دگرگون کرد و هیچ چیز نباید لزوما چنانکه هست بماند. تاریخ ایران در همه آن دوره سرگذشت سلسلهها بود و لشکرکشیها و پیروزیها و شکستها و تاختنهای بیابانگردان؛ داستان درخششهای گذران نبوغ ملی در میان دریای رکود بود و کشوری که آرام آرام زیر بار بیحرکتی و بیحالیاش پایمال قدرتهای بیگانه میشد.
از دو سده پیش اندیشه توسعه به جامعه راه یافت و از صد سال پیش نوگری که همان غربگرایی بود و در صورتهای بدتر و غالبترش، غربزدگی شد، جامعه سنتی را اندک اندک دگرگون کرد. از آن هنگام تاریخ ایران داستان تحولات ژرف است، داستان انقلابهاست و جریانهای نیرومند فرهنگی و دگردیسی اقتصادی. تاریخ آینده ایران نیز ناگزیر دنباله همین دوره خواهد بود.(١) خوب پیداست که سنتهای دین و پادشاهی در جامعه سنتی یک حال داشتهاند و در جامعه رو به توسعه حالی دیگر یافتهاند. آینده آنها با گذشتهشان یکسان نخواهد بود.
درجامعه سنتی، دین و دولت همزاد یکدیگر بودند و بقای کشور به تعادل میان آنان بستگی داشت. این شعاری بود که از ساسانیان تا قاجاریان در سرزمینهای ایرانی پژواک میانداخت.پس از هخامنشیان و اشکانیان، که نمونه بسیار کمیاب آزادی مذهبی در جهان کهن ــ و تا همین سدههای جدید هم ــ بودند، دین و دولت همواره دست در دست میراندند. پادشاهان دین را نگه میداشتند و دین به پادشاهان کمک میکرد که مردم را در “وضع موجود”شان نگهدارند. در یک فضای فرهنگی بسته که یک فولکلور مذهبی روح و نشاط زندگی را خفه میکرد و پرواز اندیشه را ناممکن میساخت، سیاست، قلمرو گروههای مسلح عشایری بود و اقتصاد، بی بهره از تاثیر پیشبرنده تکنولوژی.(٢)
آنچه از پیشرفت و جهش در تاریخ جامعه سنتی ایران روی داده ــ و در مقایسه با جامعههای سنتی دیگر از کمتر کشوری فرو میماند ــ استثناهایی بر قاعده بوده است؛ جوششهایی بر ضد سنگینی فرهنگ حاکم، و دیر یا زود محکوم به شکست. ایران سنتی میتوانست گاهگاهی بزرگ و نیرومند و درخشان باشد. ولی همواره “دولت مستعجل” بود. جامعه سنتی، بنیه آن نداشت که نیرومندی و درخشندگی را نگهدارد. تنها در جامعههایی آزاد از بیسوادی و آشنا با روحیه علمی؛ و اقتصادهایی آزاد از آسیب خشکسالی میشود به پیشرفت پیوسته و پایدار دست یافت. اروپای باختری به سبب خوشبختی جغرافیائی خود که نه در مسیر تاخت و تازهای بیابانگردان بود نه برکنار از جریانهای تمدن؛ و خوشبختی اقلیمی خود، توانست پیش از انقلاب علمی و صنعتی به درجهای از رشد مداوم دست یابد که آن انقلاب را امکانپذیر سازد. کشورهایی مانند ایران با موقعیتهای نامناسب جغرافیائی و اقلیمی خود میبایست تا انقلاب علمی و صنعتی صبر کنند.
* * *
دو سده پیش، انقلاب علمی و صنعتی به ایران نرسید، ولی اروپاییان با ناوگان اقیانوسپیما و سپاهیانی که برتری نظامی خردکننده داشتند به پیرامون و مرزهای ایران زدند و برای نخستین بار جامعه خوابآلوده قرنها را با فرهنگی روبرو ساختند که برتریهایش را نمیشد درنیافت. وقتی بارهکوبهای قدرت نظامی و بازرگانی غرب دیوارهای ایران را فرو ریخت، ایرانیان دیگر با عربهای بیابانگرد یا مغولان نیمهوحشی و ترکان تمدنپذیر روبرو نبودند که آنها را دیر یا زود در دریای فرهنگ پرمایهتر خود فرو برند. این بار، فرهنگی بسیار سرزندهتر و آفرینندهتر در کار بود که ایران سربلند را مستعمره خود سازد.
دین و پادشاهی در دو سده گذشته سهم خود را در اینکه نگذارند ایران یکسره مستعمره شود ادا کردند و پادشاهی، به ویژه، در سده بیستم آنچه توانست کرد که ایران را از یک جامعه سنتی بدر آورد. در این فرایند نه دین آن ماند که بود، نه پادشاهی، نه تعادل میان آن دو. در واقع دستاوردهای ایران را در هشت دهه سده بیستم به مقدار زیادی میتوان در برهم خوردن تعادل میان دین و پادشاهی توضیح داد.(٣)
انقلاب مشروطه طغیانی مردمی بر ضد پادشاهی سنتی بود با همدستی بخشی از دین (پایگان مذهبی) که درست نمیدانست چه میکند و زود پشیمان شد و از رهبری به دنبالهروی، و بخش بزرگتر آن به مبارزه با مشروطیت، افتاد. (منظور از ادیان در این بحث، معتقدات دینی و مذهبی نیست؛ پایگان مذهبی ــ به اصطلاح روحانیت ــ است؛ آنچه از دین که جنبه نهادی دارد و در فرا یند سیاسی تاثیر میگذارد.) انقلاب مشروطه همچنین طغیانی مردمی بر ضد دین سنتی بود. زیرا مشروطه در قالب عدالت و آزادی، رهایی جامعه را از سنتهای واپسنگهدارنده میخواست؛ نوسازی جامعه را میخواست. پادشاهی سنتی (دولت) و دین سنتی (رهبران مذهبی و خیل آخوند و طلبه، که نه در قرآن از آنها یادی شده، نه در صدر اسلام نام و نشانی از آنها بود و فرآورده دوران سنگ شدگی دینی هستند) همچون دو سنگ آسیا بر گردن ایران افتاده بودند و آن را به زیر میکشیدند. انقلاب مشروطه میخواست هر دو را از گردن مردم باز کند و در یک کشور واپسمانده گسیخته دستخوش تاخت و تاز بیگانگان البته نمیتوانست جز در حدودی کامیاب شود. انقلاب مشروطه حرکتی برای توسعه و نوگری بود و نقش دین و پادشاهی را برای نخستین بار در ارتباط با امر توسعه جامعه پیش کشید. پس از رویدادی چون انقلاب مشروطه ما نمیتوانیم جز در پرتو نوگری و توسعه به دین و پادشاهی و نقش آنها و تعادل میان آنها بنگریم.
از این دو، پادشاهی به ویژه به یاری تغییری در سلسله، در سازگار کردن خود با نیازهای جامعهای رو به توسعه بسیار چالاکتر از دین بوده است. پادشاهان پهلوی در تعهد همه سویه خود به توسعه اقتصادی و اجتماعی، از قالبهای پادشاهی سنتی و “استبداد آسیائی” بسیار فراتر رفتند. آنها که پادشاهی پهلوی را با عبارت استبداد آسیائی توصیف میکنند ظاهرا جز عنوان کتاب مشهور “ویت فوگل” را ندیدهاند. پادشاهی پهلوی با مفهوم دیکتاتوری نوین بسیار سازگارتر است، هر چند در یک زمینه مهم، در کشور را ملک شخصی انگاشتن، تا حدی دنباله استبداد شرقی بشمار میرود.
پادشاهان پهلوی خطری را که واپسماندگی فرهنگی و اقتصادی برای موجودیت ایران داشت بهتر از مخالفان “لیبرال” خود و بسیار بهتر از پایگان دینی شیعه در یافته بودند. اولی را بی دشواری زیاد کناری انداختند و با سر به دومی تاختند. اینکه در پادشاهی پهلوی تعادل دین و دولت بر هم خورد نه از سر تصادف بود، نه از سر هوا و هوس. رهبری مذهبی شیعه در نوسازی فرهنگی، مرگ تسلط بی چون و چرای خود را بر روح و زندگی تودههای مردم میدید و با نو شدن اقتصاد و نیرو گرفتن حکومت مرکزی، پایان قدرت مالی شگرف خود را (املاک وقف، دسترسی به خمس و زکات و رد مظالم بازاریان و پیشهوران).
اگر از نظرگاه دگرگونی و پیشرفت جامعه ایران بنگریم برهم خوردن تعادل سنتی پادشاهی و دین هم اجتنابناپذیر بود و هم خوشامد. رضا شاه میبایست قدرت سیاسی رهبری مذهبی را در هم شکند. امیراسدالله علم، نخست وزیر، میبایست در ١٣۴٢ چالش آخوندها و بارفروشان را به یک ضربت خرد کند و اجازه ندهد که بحران مانند ١٣۵۷ شش ماه به درازا بکشد تا ارتش در خیابانها روحیهاش را ببازد و طبقه متوسط اعتمادش را به رهبری سیاسی از دست بدهد و توده بینشان و بیریشه شهری مجال آن را یافته چنان شود که فرخی میگفت: “سمومش خاره درٌ و باره افکن.”.
خرداد ١٣۴٢ جز در ابعاد و تهیههای فکری و تشکیلاتی، نسخه برگردان کامل بهمن ١٣۵۷ بود. از جهت فلسفه و رهبری و نیروهای فعال شورشی و از جهت پشتیبانی گستردهای که از “لیبرال”ها و چپگرایان گرفت؛ حتی از جهت روحیهباختگی و بیاثر شدن خود شاه، که یک بار دیگر در آستانه شکست اخلاقی و روحی بود. تفاوت قاطع در رفتار نخستوزیر بود که نگذاشت ارتش و نیروهای انتظامی از هم بپاشند؛ زیرا واحدها را ماهها در خیابانها بیحرکت نگه نمیداشت، بلکه حتی در دو روز پیاپی به خیابان نمیفرستاد. او با سرعت و شدت، سران شورشی را دستگیر و مجازات کرد و خیابانها را از دهها هزار تنی که میسوختند و ویران میکردند پیراست و با درک درست موقعیت و پذیرفتن مسئولیت، با رهبری شجاعانه و دست آهنین، کشور را از اینکه ١۵ سال زودتر به گرداب جمهوری اسلامی فرو رود رهانید.(۴)
در ١٣۵۷ نیز محمد رضاه شاه هنگامی که در پیکار مرگ و زندگی خود درگیر شد میبایست همه نیروهای شگرفی را که در دسترس داشت گرد آورد و از خود و کشورش دفاع کند. همچنانکه خودش بعدها ــ وقتی دانست که به هیچ پناهگاهی راهی ندارد مگر مصر، با دردسرهایی که برای سادات میداشت ــ به هامیلتون جردن گفته بود: “شاید من اشتباه کردم. ایران ارزش مبارزه را داشت.”(۵)
مفهوم واقعی حفظ تعادل دین و پادشاهی در دهههای پس از مشروطیت جز این نمیبود که مبارزه دین با نوگری، و توانایی رهبران مذهبی در ناکام کردن کوششهای نوگرانه به حداقل برسد. تعادل به مفهوم سنتی آن، عقب انداختن اصلاحات بود و در نخستین دوره پادشاهی محمد رضا شاه، تا آغاز دهه چهل / شصت، همین مفهوم تعادل را پذیرفتند و کم و بیش اجرا کردند.
در بیشتر دوران پهلوی یک پیکار فرهنگی (کولتور کامپف بیزمارکی) جریان داشت که با همه کوششی که در آن بکار رفت و با همه دستاوردهایش کامیاب نشد. کوششها به حداکثری که جامعه از عهدهاش بر میآمد نرسیدند و سیاستها همواره درست و آگاهانه نبودند. اما امکان هم نمیداشت که بتوان در دو نسل آثار خمود فرهنگی هزار سال را برطرف کرد. با همه دانشگاهها و آموزش همگانی و فرستادن دانشجو به خارج و سیل کتابها و نشریات و آفرینشگری فرهنگی، باز فولکلور مذهبی (و نه اصول اخلاقی دینی) ذهنهای متعصب بیشمار را در چنبر خود داشت و دارد. کسی را به اروپا میفرستادند تا علوم و فنون بیاموزد و رهاوردش: مطهرات در اسلام میبود که کوشش بویناکی برای توجیه “علمی” غوتهور نگهداشتن مسلمانان در آلودگی و پلیدی است. چهل سال پس از آن کتاب، کسی دیگر، درس خوانده و با فرهنگ، از خواندن چند سطر ساده و بدیهی و نه چندان دقیق نهج البلاغه درباره بلندی والای انسانیاش، عنوان بزرگترین استاد کرسی فلسفه تاریخ جهان را به کار میبرد و دانشجوی علاقهمند را در ارزیابی کارهای افلاطون و ابن خلدون و هگل به سرگشتگی میاندازد و احتمالا لزومی نمیگذارد که آن چند جمله را مثلا با اثری مانند “زوال و سقوط امپراتوری رم” ادوارد گیبون مقایسه کند.
این فولکلور مذهبی ــ در بخش بزرگتر خود، مستقل از اسلام ـ چنان در فرهنگ ایرانی ریشهدار است که نه جائی برای علم و تعقل میگذارد، از بس معجزات و خوارق عادات را وارد زندگی روزانه کرده و از بس حس نسبت و اندازه و روحیه واقعیتگرایی را در برابر ستایش و پرستش بندهوار بر باد داده است؛ و نه جایی برای زندگی اخلاقی میگذارد، از بس به نام دین هر دروغ و ناراستی و احتکار و دزدی و تجاوز جنسی به انسان و حیوان و کودک و پیر و خویشاوند و بیگانه را در برابر پرداخت پول یا افشاندن اشک دروغ و راست مجاز شمرده؛ و از بس در فلسفه “الغایات تبیح المبادی” تند رفته که با آسانگیری در وسیله ناروا چیزی از والایی هدف نمیگذارد.
* * *
سنگینی این فرهنگ بر زندگی سیاسی، نیاز به یادآوری ندارد. هر جنبش اصلاحگرانه از نیمه سده نوزدهم در زیر آن یا کمر خم کرده یا پاک در هم شکسته است. هنگامی که منابع حکومتی برای مغزشویی مردم در دسترس آخوندها نهاده میشود؛ و منابع روشنفکری ــ نویسندگان لیبرال و چپگرا ــ آخوندها را برای تحصیلکردگان موجه میسازند، و از امام دوازدهم، جامعه سوسیالیستی ضدامپریالیستی، و از امام سوم، انقلاب تودهای بدرمیآورند؛ سیاست جهت درست امروزینش را گم میکند و دنباله فولکلور مذهبی میشود که اساسا با نوگرایی و پیشرفت در تعارض است.
ناکامی حکومت پهلوی در اینکه سیاست را از نفوذ پایگان مذهبی آزاد کند به ویرانیش به دست دین انجامید. سنت پادشاهی با همه پیشینه تاریخی و ریشههایش، در تظاهرات و اعتصابات چند میلیونی ــ ائتلافی از سرآمدان سیاسی، بازاریان و صاحبان صنایع، روشنفکران، پیشهوران، کارگران، کارمندان و تودههای پایین طبقه متوسط ــ به رهبری آخوندها ناچیز شد. سنت دین (به معنی مسجد و مدرسه و حوزه علمیه و آخوند و طلبه) برای نخستین بار در تاریخ ایران پس از خلفا حکومت را مستقیم و مستقل در دست گرفت.
تا هنگامی که جامعه جنبشی نداشت و سکون فرهنگی پایدار بود سنت دین با سنت پادشاهی میتوانست همزیستی آسودهای داشته باشد. سیاست برای حفظ وضع موجود بود و آخوندها به اندازه پادشاهان در حفظ وضع موجود سود میداشتند. وقتی جامعه زیر فشارهای خارج ناگزیر از تغییر شد و سیاست میبایست در خدمت توسعه و دگرگونی قرار گیرد، میان پادشاهی و دین همزیستی تنها در صورتی امکان مییافت که یا به زیان دین و یا به زیان توسعه باشد.
کشاکش میان توسعه و فرهنگ سنتی (که بیشتر آن زاییده فولکلور مذهبی است) موضوع و نقطه مرکزی سراسر تاریخ ایران در هشت دهه گذشته بوده است و در آینده قابل پیشبینی نیز خواهد بود. بیش از هر چیز این فولکور مذهبی است که نگذاشته است توده ایرانیان به درجهای از پختگی سیاسی برسند که پیشرفتهای اقتصادی و اجتماعی دهههای گذشته، آن را میسر میساخت. عوامل دیگر این واپسماندگی را میتوان در سرشت خودکامه حکومت در سلسله پهلوی، در ناکافی بودن گرایشهای سیاسی لیبرال (بیشتر در نام،) و در خرابکاری گرایشهای سیاسی مارکسیست جستجو کرد.
پادشاهان پهلوی، مانند بیشتر اصلاحگران از بالا در هر جای جهان، به میانبر زدن و راههای کوتاه و تند و برنامههای ضربتی کشش بیشتر داشتند. اما نبودن یک جامعه سیاسی در ایران نیز خودکامگی آنان را اجتنابناپذیر میساخت. “لیبرال”ها در برابر رضا شاه و محمد رضا شاه هرگز نه به صورت یک جایگزین باورپذیر در آمدند و نه توانستند نیرویی تعدیل کننده برای جلوگیری از زیادهرویها باشند. شعارهای اجرای قانون اساسی، یا ملی کردن نفت میتوانستند یک جنبش سیاسی عمومی را آغاز کنند ولی برای نگهداشتن و به ثمر رساندن آن بس نبودند زیرا جامعه ایرانی چه در بیست ساله رضا شاه و چه در دورههای دوگانه پادشاهی محمد رضا شاه، با مسائل مرگ و زندگی روبرو بود که از حکومت و مخالفان هر دو شهامت و دوربینی سیاسی و یک برنامه روشن و بهم پیوسته میخواست. پادشاهان پهلوی در این زمینه بر مخالفان لیبرال خود برتری آشکار داشتند و شکست هر دو آنان این حقیقت تاریخی را نمیتواند بپوشاند. دستاوردهای شگرف آنان نیز با ماست و با ملت ایران خواهد ماند. “لیبرال”ها در سالهای پیکار ملی شدن نفت و در سالهای ۴١ ـ ١٣٣۹ فرصتهای درخشانی را برای تشکیل یک جامعه سیاسی از دست دادند که میتوانست از فاجعه بهمن ١٣۵۷ جلوگیری کند. آنها در ۵۸ ـ ١٣۵۶ نیز فرصت دیگری را به سادگی از کف دادند.
گرایشهای مارکسیستی ــ در صورت اسلامی یا غیر اسلامی خود ــ مسئولیت بزرگی در عقب انداختن تحول سیاسی جامعه ایرانی داشتند. حزب توده و پس از آن سازمانهای چریکی شهری (مجاهدین و چریکهای فدایی) کامیابیهایی در سازماندهی گروههای بزرگ به دست آوردند. ولی این خدمت آنها با تاثیرات منفی دیگرشان مانند دورنمای ترسآور یک نظام توتالیتر کمونیستی و گشودن پای شوروی در ایران، خنثی میشد. همه آنها به درجات گوناگون هوادار شوروی بودند و زورمند شدن آنان شبح تسلط شوروی بر ایران را بزرگتر میکرد (درباره اهمیت منفی همسایگی با روسیه در تحول جامعه ایرانی مبالغه نمیتوان کرد. کمتر کسی ژرفای آن را اندازه گرفته است.) در برابر خطر گروههای کمونیستی و مارکسیستی، گرایشهای افراطی ناسیونالیست و حتی نظامیگرا وجهه احترامآمیز مکانیسمهای دفاعی را پیدا میکردند. در سه دهه پس از جنگ، فعالیت گروههای مارکسیست، هم بهترین بهانه سرکوب کردن آزادیهای سیاسی در ایران بوده و هم، در مواردی، علت وجودی آن.
با اینهمه اگر پای سنگین فرهنگ سنتی و پایگان (سلسله مراتب) مذهبی بر پشت خودآگاهی اجتماعی و سیاسی نمیبود ایران در سالهای پس از انقلاب مشروطه شاید میتوانست یک جامعه سیاسی پیدا کند که نظام مردمسالاری و حاکمیت ملی را برقرار سازد.
خودکامگی پادشاهان پهلوی، ناکافی بودن گرایشهای لیبرال (زیرا بجای یک تلاش سازمانیافته و کوشش برای شناختن و پاسخ گفتن به دشواریهای یک جامعه واپسمانده، بیشتر در پی راه حل آسانتر بهرهبرداری از احساسات مذهبی تودهها بودند؛ (و به نظر میرسد هنوز هم هستند) خرابکاری سیاسی گروههای مارکسیست؛ در آن فضای فرهنگی بود که میتوانستند چنان تاثیراتی بر جای گذارند؛ چنانکه انقلاب اسلامی تنها در آن فضا امکان میداشت.
***
یک تاثیر دیرپای و مثبت انقلاب اسلامی آن است که تعادل میان دین و پادشاهی را بطور قطع بر هم ریخته است و نقش آنها را در جامعه سراپا دگرگون خواهد کرد. از این پس نه دین آن خواهد بود که میشناختیم و نه پادشاهی. نسل کنونی ایرانیان بهتر است این درس را زودتر فرا گیرند. در حرکت جامعه ایرانی به سوی پختگی سیاسی، سیل “درازآهنگ و پیچان و زمینکن” انقلاب پارهای از سنگهای سر راه را کنار زده است.
پادشاهی، برای نخستین بار در تاریخ ایران، با راهپیماییها و اعتصاباتها و اعتراضات میلیونها مردم، از طبقاتی که عموما برخورداران رژیم بودند، برچیده شد. اینکه کسی با آسودگی بگوید “مردم ایران انقلاب نکردند، هایزر بود که انقلاب کرد” صرفا نشانه دیگری از کارکرد ذهن افسانهساز و افسانه پرست ایرانی است. آن مردم اکنون پشیمانند و بیشترشان شاه میخواهند. اما شاه در ایران آینده اگر بخواهد مانند پادشاهی سنتی قاجار یا دیکتاتوری نوین پهلوی عمل کند دیری نخواهد پائید. رویدادهای سال ١٣۵۷ را از تاریخ ایران و از خودآگاهی سیاسی مردم ایران نمیتوان زدود. و اساسا مردمی که چنین بهای سنگینی در انقلاب پرداختهاند سزاوار آن هستند که بهرهای، به صورت یک نظام حکومتی مردمیتر، از آن انقلاب برگیرند.
سنت دین همه حرمت و تقدس خود را در انقلاب و جمهوری اسلامی به گرو گذاشت و آن را به ننگ آلودند. رهبران مذهبی به کشتار جمعی و سوزاندن مردم بیگناه در خدمت مقاصد سیاسی خود فرمان دادند؛ مسجدها را جای معامله و بند و بست و انبار کالا و بازداشتگاه کردند؛ آخوندها در کاخهای با جلال و بر اتومبیلهای زرهپوش نشستند و دستشان را در خون و خواسته مردم فرو بردند؛ قرآن و سنت را در خدمت رسواترین شیوههای کشورداری نهادند؛ احکامی را که خود آخوندها نیز نسلها بود جرات نداشتند توصیه کنند به اجرا درآوردند و واقعیت یک حکومت مذهبی را به مردم نشان دادند؛ بر دروغ و جنایت و دزدی نام دین گذاشتند؛ به نام دین حقوق بشری و منافع ملی را قربانی کردند.
اکنون باز هم میتوان از جای دین در سیاست گفت؟ باز خواب یک سرکرده نظامی اسلامی یا “حکومت میانهرو” آخوندهای یک آب شستهتر از خمینی را دید؟ و دوران پس از جمهوری اسلامی را نه یک دوران ضد انقلابی، بلکه امتداد سالهای سیاه انقلاب و جمهوری اسلامی دانست؟ باز میتوان نظام حکومتی را تصور کرد که یک پایهاش دین (پایگان مذهبی شیعه) باشد؟
اگر برای گشودن بند مذهب از پای سیاست زمانی باشد آن زمان فرا رسیده است. حتی خود آخوندها نیز دیگر به نیروی مذهب حکومت نمیکنند، پشتگرمی آنان به زور برهنه و خشونت محض، از هیچ نیروی اشغالگر بیگانه، آنهم نوع عرب و مغولی آن، کمتر نیست. دیگر مدتهاست که اعتقادات مذهبی مردم و “حضور امت همیشه در صحنه” آنان را بر سر قدرت نگه نمیدارد. در مجلس شورای اسلامی شکایت هر روزه آن است که مردم در صحنه حضور ندارند. آخوندها هر وانمودسازی را به کناری نهادهاند و مشروعیت خود را از دهان تفنگ میگیرند. در این بیاعتباری کامل سیاست مذهبی و مذهب سیاسی باید به جستجوی تعادل تازهای بود.
دیگر جای این توهمات نیست که جامعه ایران دچار بحران مذهب بوده است و انقلاب اسلامی از این جهت لازم آمده بود که بازگشتی به فرهنگ سنتی امکانپذیر گردد. حکومت آخوندی از بیدینی و کمتوجهی به ارزشهای مذهبی نیست که در چشم ایرانیان به چنین خواری افتاده است. آنچه توده ایرانی از مذهب میشناسد و میفهمد در ایران اسلامی به فراوانی به خورد آن داده میشود. اگر حتی مردم جنوب تهران به جان آمدهاند نه از آن است که حکومت، چادر از سر زنان برگرفته است یا با آنها رفتار شایسته انسان و شهروند میکند، یا در رستورانها مشروب مینوشند، یا بر پرده سینما زنان نیمه عریان نشان میدهند، یا کم بر مظلومیت امام سوم میگریند یا روضهخوانی محدود شده است. بیآبرویی حکومت اسلامی از ناتوانی آن در برآوردن نیازهای مردمی است که با همه واپسماندگی خود، دستکم از نظر فیزیکی، در جهان قرن بیستم بسر میبرند، از بیتوجهی آن به توسعه است. بحران ایران در ١٣۵۷ نیز بحران توسعه و واپسماندگی بود. رژیمی که همه داوهایش را بر توسعه کشور و برآوردن نیازهای فزاینده مردم و انتظارات روزافزون آنها گذاشته بود با همه کامیابیهایش، در اینجا و آنجا، از رسیدن به هدفهایش درماند و چون از درون پوسیده بود و اراده ایستادگی و زندگی را از کف داده بود، بی تلاش زیاد از پای درآمد.
مردمی که میپنداشتند پاسخ دشواریهای اقتصادی و اجتماعی خود را در اسلام خواهند یافت و آزادی را در جمهوری اسلامی خواهند جست مدتهاست که پشت دست دریغ را به دندان پشیمانی میخایند. آنها آموزش و کار و امنیت و بهروزی میخواهند، و آزادی سیاسی. شاید امروز در ناامیدی خود به جایی رسیده باشند که یک نظام دیکتاتوری، حتی یک حکومت ارتشی، را نیز استقبال کنند؛ ولی پس از برطرف شدن تکانهای نخستین، آزادیهای سیاسی را نیز خواهند خواست. حکومت مذهبی، وارد شدن دین در سیاست، تعادل سنتی میان پادشاهی (که نام دولت در طول تاریخ ایران بوده است) و دین؛ اینهمه به آن بخشی از حافظه ملی ایرانیان رانده خواهد شد که کسان خواهند کوشید کمتر به یاد آورند.
***
اولویتهای ایران را اکنون درستتر میتوان بازشناخت؛ و در پیشاپیش آنها یک تلاش همه سویه فرهنگی و سیاسی است برای پیش راندن کشور و بالا بردن فرد فرد ایرانیان، بهروزی (رفاه) افراد و نیرومندی جامعه. دین و پادشاهی را باید صرفا از نظرگاه توسعه دید. پایگاه مذهبی ــ به اصطلاح، روحانیت ــ با مواضعی که داشته و دارد مانع بزرگی بر سر راه توسعه کشور است. باید هر کوششی بشود تا در آینده فولکلور مذهبی به قدرت سیاسی پایگان مذهبی تبدیل نشود. پادشاهی اگر در خدمت توسعه نباشد، اگر ثبات جامعه را برای دست یافتن به دمکراسی نگه ندارد، و اگر بخواهد توسعه سیاسی را به عقب اندازد، نهادی نخواهد بود که به خودی خود و چون دارای پیشینه تاریخی است ارزش نگهداری داشته باشد.
دین را از زندگی مردم نمیتوان بیرون برد و دشمنی با آن بیهوده و زیانآور است. آنچه در بحث کشورداری و توسعه به دین ارتباط مییابد بیرون بردنش از پهنه سیاست است. ناتوان کردن بازوی سیاسی آخوند و طلبه است. دست گشادهای که آخوندها و “حوزههای علمیه” بر منابع مالی عمومی و خصوصی دارند، و آزادی عمل آنها در بهرهبرداری از مراسم مذهبی، سرچشمههای قدرت سیاسی پایگان مذهبی است. در ایران آینده باید چنان کرد که مالیات جایی برای پرداختهای شخصی به آخوندها نگذارد؛ و “حوزههای علمیه” را چنان زیر نظارت آورد که منابع نامحدود انسانی و مالی صرف اموری که همواره جنبه اجتماعی ندارد و گاه ضداجتماعی است نشود. در آنجا که سخن از مراسم مذهبی است سهم احساسات مذهبی را از هیستری باید جدا کرد. به هیچ نامی نمیتوان اجازه داد گروهی بی هیچ مسئولیت ولی با اقتدار زیاد و در بالای جامعه قرار داشته باشند؛ به هیچ کس حساب پس ندهند؛ ولی از همه اطاعت بخواهند؛ از سوی کسی انتخاب نشوند، ولی خود را پیشوایان و راهبران اجتماع بخوانند.
وظیفه قدرت حکومتی، دفاع از باورهای مذهبی هیچ گروهی، حتی گروه اکثریت، نیست. مذاهب به اندازه کافی توان دفاع از خود را دارند. حکومت نه با باورهای دینی درخواهد افتاد، نه خود را در اختیار هیچ پایگان مذهبی خواهد گذاشت. قلمرو حکومت، دیگر است. آنچه از نیازهای اساسی و حیاتی مردم به جای میماند باید صرف آموزش مردم و پرورش فرهنگی آنها بشود. تعادل واقعی دین در یک جامعه آگاه و با فرهنگ برقرار میشود. این تحملناپذیر است که در کشوری با اینهمه درآمد نفت بیش از نیمی از مردم خواندن و نوشتن ندانند (پنجاه سال پس از قانون آموزش همگانی اجباری و دو دهه پس از پیکار با بیسوادی) و هفتاد هشتاد درصدی از جمعیت سواد درست، به معنی توانایی خودآموزی آگاهیها و دانشهای لازم برای زیستن در یک جامعه پیشرفته، را نداشته باشند. آنها که میگویند “ایران داشت ژاپن دومی میشد” ظاهرا نمیدانند که پشت سر معجزه ژاپن چه تلاش فرهنگی سهمگینی قرار داشت، و ژاپن شدن، سهل است، حتی کره جنوبی و تایوان و سنگاپور شدن، چه مقدمات آموزشی میخواهد. ده میلیون دانشآموز در آموزشگاهها و ٢۰۰ هزار دانشجو در دانشگاهها داشتن البته مهم بوده است (آمارهای سال ١٣۵۷) ولی کیفیت سطح آموزش و بالا بردن فرهنگ جامعه از آن مهمتر است؛ گذشته از اینکه آن ارقام با همه درشتی خود، در برابر کشورهای دیگری، همتراز ایران، چندان به چیزی نمیآمدند.
***
در گرایش به نوسازی و پیشرفت به آسانی میتوان تا آنجا رفت که ارزشی برای سنتها نشناخت. این درست است که هر سنتی با ارزش و نگهداشتنی نیست. ولی بسیاری از سنتها با تحول جامعه تکامل مییابند و در خدمت جامعه قرار میگیرند. نمونهاش را در انگلستان میتوان دید: جامعه نه سنگ است، نه خمیر نانوایی. جامعه نوین ایرانی را نمیتوان از صفر ساخت و ناگزیر بر آنچه از گذشته تا امروز دوام آورده پایهگذاری خواهد شد. گذشته و تاریخ راههایی دارند که به نوجویان افراطی و انقلابیان درسهای طعنهآمیز میدهند.
دین ــ برای هشتاد و چند درصدی از ایرانیان، شیعیگری ــ میتواند یک عامل ثبات جامعه باشد. اگر اختیار دین و افکار عمومی را به دست گروهی خودبین و مقدسمآب و حقبجانب و صاحب داعیه ندهند، خود دین میتواند خدمتهایی به ایران بکند چنانکه در گذشتههای تاریخی نیز کرده است. برای بیشتر مردمان، پاسخهای دین را به مسائل وجودی و متافیزیک و اخلاقی از جای دیگر نمیتوان فراهم داشت.
پادشاهی، از نظر سیاسی کارسازترین عامل گرد هم آوردن مردم ایران است. در میان شکلهای گوناگون رژیم، این یک بیشتر میتواند ثبات نظام حکومتی را نگهدارد و در برقراری یک دمکراسی دیرپای در ایران موثرتر باشد. هر پادشاه، خود را در برابر نسلهای پیشین و پس از خود مسئول میداند و هنگامی که بقای سلسله به خطر افتد احتمال دارد با احساس مسئولیت بیشتری عمل کند. به جای کارشکنی، و رویارویی بیهوده با نهادی که بیشتر ایرانیان در داخل و خارج بدان گرویدهاند، از این پس باید در پی یافتن چارههایی برای بهره گرفتن از نهاد پادشاهی به سود یگانگی و حاکمیت ملی ایرانیا ن بود. دین و پادشاهی در گذشته بی نقص نبودهاند و در آینده هم ممکن است نباشند. آنها چنان بودند که جامعه اجازه داد ــ گروههای فرمانروا، نیروهای ضد رژیم، و تودههای خاموش، یا بیتفاوت ــ و چنان خواهند شد که همانها اجازه دهند.
با استدلالهایی مانند “پادشاهی با حکومت مردمی بر اساس حاکمیت ملی سازگار نیست” که از نظر تاریخی بیپایه است و از این گذشته کافی است شخص به پیرامون خود بنگرد؛ یا “هواداران پادشاهی مشروطه امروز مانند خمینی ١٣۵۷ در پاریس وعده میدهند” که قیاسی نامربوط است و میتواند درباره هر کس دیگری هم گفته شود، نمیتوان پیچیدگیهای سیاسی امروز و فردای ایران را گشود. باید تاریخ ایران، بویژه تاریخ سده بیستم ایران را، دور از روحیه ظالم و مظلوم و یزدان و اهریمنسازی تحلیل کرد و از آن عبرتها و راه حلها جست. امروز شعاری دادن و آنگاه، چندی بعد در اندوه شکست آن نشستن، که مردم بودند و شخصیتی نبود، یا شخصیت بود و مردم نبودند، یا خارجیان چنان کردند و چنین کردند، سودی ندارد. تاریخ مال آنها نیست که شعار میدهند. مال آنهاست که بهترین دنیاهای ممکن را میسازند.
سایههای دراز دین و پادشاهی بر جامعه ایرانی افتاده است. آنها که میخواهند دین را نابود کنند و آخوندها را همه از میان بردارند بهتر است از جمله به تجربه انقلاب مکزیک بنگرند که پس از قتل عام کشیشان و راهبهها، به دست توده مردم معمولی و روستاییان، کشوری کاتولیک بر جای گذاشت که نفوذ دین در مردمش از هیچ کشور دیگری کمتر نیست. دین در جامعه جای خود را دارد و باید داشته باشد. برای بیاثر کردن جاهطلبیهای سیاسی پایگان مذهبی چارههایی هست که فراآمدش هم به سود نگهداری دین خواهد بود و هم به سود توسعه جامعه.
برای ایرانیان شیعی، دین یک عامل اضافی همبستگی ملی است و از این نظر ارزشی دارد که نباید در آن به زیان ایرانیان غیر شیعی ــ ده پانزه درصدی از جمعیت ــ و عنصر غیر اسلامی ناسیونالیسم ایرانی زیادهروی کرد. یکی شمردن دین یا مذهب با ملیت، و ایرانی با شیعه، در واقع نفی ملت ایران است؛ و بازگرداندن آن به یک دوران برزخ تاریخی ــ سدههای ١٣ تا ١۶ ــ است، میان دو دوره خودآگاهی ملی ایرانیان، که بدترین روزگار ما بوده است. در آن دوران که احساس ملی و ایرانیگری در زیر فشار دین داشت خفه میشد، ایرانیان آسیبپذیرتر از همیشه بودند. آن دورانی بود که قبایل آسیای مرکزی، بی مقاومت، سرزمینهای ایرانی را درمینوشتند و نزدیک بود حتی زبان فارسی را در ترکتازیهای خود نابود کنند ــ و در بخشهایی از ایران توانستند. ایرانیان، خودآگاهی و سربلندی ملی خود را در آن فضای مرگبار مذهبی از دست داده، روحیه و اراده پایداری را نیز گم کرده بودند؛ و بر قبایل نیمهمتمدنی که، حتی موقتا، دستگاه آخوندی و حکومت مذهبی را به سم ستوران خود میسپردند، راه میگشودند. (یک خطر ادامه تسلط جمهوری اسلامی بر ایران همین است که میتواند میدان را برای کمونیستها و دستنشاندگان شوروی بگشاید و روحیه پایداری ناسیونالیسم ایرانی را بفرساید).
ایران نیمی از زندگی تاریخی، و نیمه بهتر آن را، پیش از اسلام بسر برده است و در فرهنگ ایرانی، عناصر غیراسلامی بسیار باارزش هست که نباید گذاشت بیش از این سرکوب شود. موسیقی و نقاشی و پیکرسازی یک جلوه این فرهنگ غیر اسلامی است؛ سهم بزرگی که در فرهنگ باستانی ایران به انسان در پیکار با اهریمن داده شده جلوه دیگر آن. انسان ایرانی همیشه این موجود قضا قدری گریان بدگمان بددل دچار ترحم به خود، این بازیچه دست نیروهای شناخته و ناشناخته نبوده است. بازگشت به ارزشهای اخلاقی فرهنگ باستانی ایران به ساختن ایرانی تازهای با مسئولیتتر، با جهانبینی مثبتتر، یاری خواهد داد.
آنچه ایران را در تاریخ درازش نگه داشته اسلام نبوده است. در واقع ایرانیان چهارصد سال هویت ملی خود را در برابر اسلام و به رغم اسلام نگه داشتند و در چهار سال گذشته نیز چنین کردهاند. شیعیگری در یک دوران معین (اوایل صفویان) به ایرانیان کمک کرد هویت ملی خود را حفظ کنند ــ هر چند با پیامدهای مصیبتآمیز فرهنگی ــ ولی از آن دوران محدود نباید نتیجهگیریهای دور و دراز کرد
***
جمهوری اسلامی میکوشد دین را به جای ناسیونالیسم ایرانی بنشاند. اکنون اگر گروهی که، اصرار در انحصار کردن نام “ملیون” به خود دارند، میخواهند از در دیگر وارد شوند و این سلاح فرسوده را به نام دیگر بیازمایند، تاوانش با خودشان است. فلسفه سیاسی مدرس را پاسخ مسائل ایران امروز و آینده شمردن، کوششی نه چندان پوشیده است برای بهرهبرداری سیاسی از مذهب، که همه نیروهای آزادیخواه و ناسیونالیست و ترقیخواه ایران باید در برابر آن ایستادگی کنند.
وسوسه بهرهبرداری سیاسی از مذهب، با توجه به سنت آن، در ایران نیرومند است و تا سالیان دراز خواهد بود. تنها نیروهای مخالف نخواهند خواست که منبر را نردبان رسیدن به قدرت کنند. حکومتها نیز در پی آن خواهند آمد که از مسجد و تکیه برای تخدیر و برگرداندن توجه مردم و ناتوان کردن نهادهای دمکراتیک بهره جویند. این بهرهبرداری سیاسی به ناگزیر دیر یا زود به آخوندبازی خواهد انجامید و همه کوششهای آرزوپروران برای آشتی دادن فولکلور مذهبی با اندیشه توسعه و دمکراسی بر باد خواهد رفت. اگر حقیقتا میخواهند نهادهای دمکراتیک را نیرومند گردانند از عامل آخوند و فولکلور مذهبی چشم بپوشند و سنت مبارزه سیاسی را بر سر موضوعهای سیاسی، بدور از مداخله عوامل ماوراء طبیعی و برکنار از هیستری، پابرجا سازند که نه خطرهای استراتژی آخوندبازی را خواهد داشت نه فرایند توسعه را کند خواهد کرد. از همه ملاحظات مربوط به دین در سیاست مهمتر آن است که یک نظام (سیستم) سیاسی بسازیم که کار کند و کامیاب شود.
پوشاندن مذهب در دیبای فرهنگ ملی یک ترفند تبلیغاتی بیش نیست. فرهنگ ملی ایران بسیار بیش از آموزههای اسلامی و شیعی را در بر میگیرد. در فرهنگ ایرانی از تجربه ١۵۰۰ ساله تاریخی ایران پیش از اسلام و تجربه ۵۰۰ ساله آشنایی ایران با غرب نوین نشانههای برجسته هست. نادیده گرفتن آنها فرهنگ ملی را بینوا خواهد کرد. ما صرفا با سرمایه محدود فرهنگ اسلامی نمیتوانیم وارد بازار پایان سده بیستم شویم. هزار سالی واپسماندگی باید برای دریافتن این واقعیت بس بوده باشد.
تبعیض بر سراسر فرهنگ اسلامی سایه انداخته است: تبعیض میان مومن و کافر، میان مرد و زن، میان آزاد و بنده، میان مسلمان و اهل کتاب، میان اسلامی و آزاداندیش. با هیچ بندبازی و چشمبندی انتلکتوئل نمیتوان از این تنگناها بدرآمد. بر آنها میباید مشکلات خاص فرهنگ شیعی را افزود: مشکل مشروعیت حکومت در غیاب امام زمان؛ مشکل مرجعیت و تقلید و بیموضوع بودن مردمسالاری؛ مشکل مردهپرستی؛ مشکل اعتقاد به معجزه؛ مشکل نفی عقل و علم و منطق و اخلاق به نام مذهب؛ مشکل تبعیض میان شیعی و غیر شیعی.
چنانکه در تقریبا همه تاریخ اسلام نشان داده شده است، هیچ مذهب اسلامی از پس مسائل اقتصادی و اجتماعی هیچ کشوری بر نیامده است. اگر همه احکام مذاهب گوناگون اسلامی نیز در کشوری جاری شود باز مشکلات بر سر جایشان خواهند ماند. نه یک اقتصاد شکوفان، که بتواند نیازهای یک جمعیت فزاینده را در یک دنیای پررقابت برآورد، سازمان داده خواهد شد، نه اخلاقیات شخصی و رفتارهای اجتماعی به پایهای خواهد رسید که فساد و خشونت از جامعه رخت بر بندد. در واقع جامعههایی که در اجرای احکام شریعت سخنگیری بیشتر نشان دادهاند به فساد و خشونت آغشتهتر بودهاند.
اگر بزرگترین آیتاللهها بتوانند دروغ بگویند و مال مردم را بخورند و حکم به کشتن بیگناهان بدهند و رشوه بگیرند (تنها درباره سالهای جمهوری اسلامی سخن نمیگوییم) دیگر چه تفاوتی با سیاستپیشگان و زمامداران معمولی دارند؟ نشان دادن رهبران مذهبی پارسا در میان خیل بدکاران پاسخ مسئله نیست. در میان رهبران غیر مذهبی نیز بسا زنان و مردان فسادناپذیر میتوان یافت؛ این ارتباط به نقش مذهب در حکومت ندارد. اگر روی کار آمدن و قدرت گرفتن آخوندها نیز مایه فساد در جامعه باشد پس پاسخ در مذهب نیست. باید بدنبال یک نظام سیاسی رفت که بتواند خود را اصلاح کند و دگرگون سازد و جز دمکراسی هیچ نظام سیاسی بر این قادر نبوده است.
مشکل دیگر به مذهب شیعه برمیگردد. این مذهب، چنانکه در دست آخوندهای بیشمار در طول قرنها درآمده است، شرعا جواز فساد و بدکاری میدهد. شرعا میتوان دروغ گفت، شرعا میتوان به روسپیگری پرداخت (تفاوت زنی که با خواندن یک فرمول و در برابر اجرت معین هر روز و هر ساعت در آغوش کسی است با آنکه آن فرمول را نمیخواند چیست؟) و شرعا میتوان ظلم کرد. با پرداخت پول و رد مظالم و انجام آیینهایی که ربطی به خود اسلام ندارند وجدان همه در این مذهب پاک میشود. تا آنجا که به اداره جامعه و به کمترینه رساندن بدکاریها مربوط میشود، حفظ ظواهر و “کلاه شرعی” برای هر ناروایی ساختن تفاوت بنیادی بوجود نخواهد آورد. اندیشهمندان شیعی در آینده تکلیف دشواری دارند که این مذهب را از آلایش تعبیرات فرصتطلبانه و فسادانگیز بسیاری از پیشینیان خود بپیرایند. چنانکه یک رهبر مذهبی آمریکایی به تازگی گفته است، وظیفه تئولوژی نوین بیدار کردن جامعه بر این است که ژرفتر به ابعاد اخلاقی آنچه زندگی را میسازد بنگرد. دینشناسان شیعی چه اندازه از این وظیفه فاصله گرفتهاند!
آنها باید پیش از همه از دعویهای رهبری سیاسی و کشوردارای دور شوند. بازگشت به امام جعفر صادق از این نظر راه حل بهتری برای دفاع از شیعیگری خواهد بود. شیعیگری ــ و اسلام ــ مارتین لوتر خود را (در این تعبیر) لازم دارد؛ کسی که پوست سیاست را از میوه دین کند تا به گوهر دین برسد. لوتر در برابر فرایافتهایی همچون “اقتدار” در درون کلیسا و “قدرت کلیسا در جامعه” قد برافراشت و دولت نیرومند را مسئول دانست. به نظر او برای دین رستگاری انسان موضوعی بزرگتر از آن بود که جا برای اداره، و حفظ نظم بگذارد. در این رویکرد خود، او، ۵۰۰ سال پیش، جهان نوین افراد صاحب حقوق سلب ناشدنی را آغاز کرد ــ هنگامی که در برابر هیات تفتیش عقاید گفت “من بر این موضع ایستادهام. هیچ کار دیگری نمیتوانم بکنم.” او با این جمله “هر کدام و همه ما کشیش هستیم” اندیشه برابری را که به صورت پایهای برای حاکمیت مردم درآمد بیان کرد و قضاوت فردی را در جای نقشی که کشیشها برای خود به عنوان میانجیهای خداوند در نزد بندگان میشناختند گذاشت.(۶)
در ایران آینده اگر دین از سیاست دست برندارد کارش تمام خواهد بود. اگر پادشاهی از حکومت دست برندارد برای همیشه از میان خواهد رفت و در این میان ایران نیز زیان خواهد دید.
بهرهبرداران سیاسی از مذهب بر هواداران پادشاهی خرده میگیرند که چرا آن را به نام یک سنت ارجمند میشمارند. اما خودشان همین کار را با مذهب میکنند. دشواریهای بنیادی مذهب در سیاست را به سادگی فراموش میکنند، چرا که “مذهب، سنتی دیرپاست.” این رویآوردندگان به استراتژی بهرهبرداری از مذهب از جاذبه پرزور پادشاهی در مردم ایران میترسند و مذهب را به رویارویی آن میفرستند ــ که یک تظاهر دیگر کارکرد سنتهای دین و پادشاهی بر یکدیگر است. اما آنها راه مبالغه میپویند. اگر پادشاهی را مسئول بدبختیهای گذشته و حال ملی میشمرند به سراسر امریکای لاتین بنگرند که تقریبا هیچ سنت پادشاهی ندارد و به اینهمه پادشاهیهای مشروطه بنگرند که با همکاری لایههای سیاسی شده جامعه (اقلیت فعال) چهارچوبهایی برای نگهداری نهاد اطمینانبخش و تثبیتکننده (بطور نسبی) پادشاهی، و جلوگیری از زیادهرویهای آن، تعبیه کردهاند.
همچنین باید برای برپا داشتن رژیمی به جای آنچه نمیپسندند چارهجویی کنند که به سرنوشت نود درصد و بیشتر جمهوریهای جهان سومی دچار نیاید ـــ زیرا آنها حتما با پندارهای سلطنتطلبان همراه نیستند که “ایران ابرقدرتها را از پیشرفتهایش به ترس انداخته بود” و میدانند که ایران یک کشور جهان سومی بیش نیست و سفر درازی به سوی توسعه در پیش دارد. پنج سال پیش هم چنین بود.
هواداران پادشاهی مشروطه و همه ایرانیان آگاه و همه آنها که “ایران و جهان” میانهروها مینامد از هماکنون باید در اندیشه بستن راههایی باشند که به سوءاستفاده سیاسی از مقام سلطنت میانجامد:
- یکی از آنها این است که سهم بزرگ را درپیکار رهایی ایران نه به مردم بلکه به پادشاه، بدهند و پیرامون او را پناهگاه همه کسانی کنند که خود چیزی نیستند و در پرتو مقام پادشاهی میکوشند به مال و جاه برسند.
- یکی از آنها این باور است که مردم برای دمکراسی آمادگی ندارند. یا در شرایط خطرناک و اضطراری ایران جای این سخنان نیست و دست آهنین لازم است. (در نخستین مراحل پس از جمهوری اسلامی این دست آهنین به احتمال زیاد خواه ناخواه کارها را خواهد گرفت. بحث بر سر کوتاه کردن آن مرحلههاست، و پس از آن مرحلهها.)
- یکی از آنها ناتوانی در رسیدن به یک سلسله توافقهای گسترده سیاسی، نوعی همرایی در باره جهت عمومی آینده ایران، است. در عین نگهداشتن اختلافنظرها بر سر سیاستها و برنامهها و اولویتها.
- یکی از آنها آلودن اختلافات سیاسی با امور شخصی؛ شخصی کردن سیاست و امور عمومی است.
- یکی از آنها وارد کردن مذهب در سیاست است، به هر نام و برای هر هدف و از سوی هر گروه؛ یکی شمردن دین و دولت است، که سبب میشود گروهی دیگر پادشاهی را رویاروی آن بفرستند و ایران را همچنان در چنبر استبداد و واپسماندگی نگه دارند.
در دودهه پایانی سده بیستم، نسلی که از زیر آوار انقلاب و جمهوری اسلامی سر برخواهد آورد سرانجام باید این پژواک دو هزار ساله را در این سرزمین ناشاد خاموش کند: “دین و دولت همزادند.”
یاد داشتها:
١- یافتن معادل دقیق و زیبائی برای Development از دردسرهای دو نسل نویسندگان ایرانی بوده است. رشد (که معادل بهتری برایGrowth است) و پرورش و توسعه و تحول و تکامل و بالندگی و گوالش و انکشاف (این آخری را افغانها به کار میبرند) همه در این معنی به کار رفتهاند. توسعه از این میان با آنکه چندان دقیق نیست بیشتر معمول شده است. گوالش شاید معادل بهتری است ، ولی کسی به سوی آن نمیرود.
٢- خاطرات حاج سیاح و حیات یحیی (دولت آبادی) و خاطرات و خطرات (هدایت) سه کتابی هستند که دهههای واپسین جامعه سنتی ایران را (با تعادل سنتی دین و پادشاهی در آن) بهتر از همه وصف کردهاند. تصویری که از این کتابها برمیآید، در عین حال، وظیفه ناممکنی را که اصلاحطلبان ایرانی در سده بیستم ــ چه روشنفکران دمکراتمنش عصر مشروطیت و چه روشنفکران اقتدارگرای عصر پهلوی ــ با آن روبرو بودند بهتر توضیح میدهد.
٣- آنها که رهبران مذهبی شیعه را دستنشاندگان “همیشگی” سیاستهای استعماری انگلستان میشمارند گویا نقش آن رهبران را در الغای امتیاز رویتر و امتیاز تنباکوی انگلستان در اواخر پادشاهی ناصرالدین شاه، و نیز سهم آنها را در انقلاب مشروطه که یک جنبش بزرگ ضد استعماری بود و جلوگیری از دادن امتیازات به بیگانگان را در سرلوحه هدفهای خود قرار داده بود، در تاریخها ندیدهاند. پیکار مسلحانه رهبران شیعی در عراق (خالصی، کاشانی) با انگلستان و سهم کاشانی و زنجانی و رهبران دیگر شیعی در پیکار ملی کردن نفت نیز از نظرشان دورمانده است.
در میان رهبران مذهبی بسیاری با بیگانگان ارتباط داشتهاند اما از رهبران غیر مذهبی شمار بیشتری به درجات بزرگتر دستنشانده بیگانگان بودهاند. تاریخ نوشتن را با شعار دادن نباید اشتباه کرد.
۴- بسیاری از واقعیات شورش خرداد ١٣۴٢ در زمان خودش پوشیده ماند. علم و نزدیکانش و نیز فرماندهان ارتش، به دلایل آشکار، در سالهای پس از آن خاموش بودند. تنها پس از بهمن ١٣۵۷ بود که پارهای از آنها توانستند آزادانه سخن بگویند. من روایات مربوط به آن رویداد را از وزیر اقتصاد کابینه علم، معاون سیاسی علم و یک فرمانده نظامی وقت شنیدهام. داوری من درباره نقش علم در خرداد ١٣۴٢ طبعا تنها به همین دوران برمیگردد و زندگی سیاسی او را در سالهای پیش از آن و بویژه پس از آن در وزارت دربار در برنمیگیرد.
۵- Hamilton Jordan, Crisis
۶- اشارات به لوتر را ازGeorge Will وام گرفتهام.
مهر١٣۶٢