«

»

Print this نوشته

شکست‌های پیشین دمکراسی در ایران

۶ ـ پویش مردمسالاری

شکست‌های پیشین دمکراسی در ایران

 

ذکر دمکراسی همه فضای فکری گروه‌های مخالف را در صحنه سیاسی ایران برداشته است. این سر‌سپردگی به حاکمیت مردم، هرچند از سوی پاره‌ای گرایش‌ها و گروه‌های بسیار ‌محتمل، نشانه پیشرفتی در دگر‌گشت (تحول) سیاسی ایران است، ولی به آن باید به دیده احتیاط نگریست. مسئله صمیمیت داشتن و نداشتن نیست. مهم‌تر از آن مسئله برنامه‌ها و برخورد عملی برای برقراری دمکراسی در سرزمینی است که خاک آن برای رشد این گیاه تا‌کنون چندان آمادگی نداشته است.

از این نظر باید تجربه ملی ایرانیان را در هشت دهه سده بیستم با دید انتقادی نگریست و گوشه‌چشمی به کشورهای کم و بیش همانند ایران انداخت و درس‌های لازم را گرفت. برای حاکمیت مردم (١) باید کار کرد. اعلامیه دادن بس نیست. پرشورترین دفاع‌ها از دمکراسی، اگر با تکرار روش‌ها و کارکرد‌ها و با روحیه‌های پیشین همراه باشد، دمکراسی را برقرار نخواهد کرد. نگرش انتقادی در اینجا اهمیت اساسی دارد. در بحث سیاست و تاریخ، امامزاده‌سازی و مقدسات‌اندیشی را باید به کناری افکند. اینهمه از ابرمرد و قهرمان دم زدن، بندی بر دست و پای اندیشه نارسا بستن است؛ به کار دکانداری بیشتر می‌خورد تا پژوهش؛ و برای فرو رفتن در گرداب‌های گذشته سودمند‌تر است تا پرواز بسوی افق‌های آینده. اگر در چنین بحث‌هایی با “ابرمردان” و “قهرمانان” چنان رفتار شود که گویی میرندگانی مانند دیگران بوده‌اند ــ با محدودیت‌ها و توانایی‌های‌شان ــ خشمگین نباید شد.

ما دیده‌ایم که چگونه می‌توان با شعار آزادی و استقلال و جمهوری آغاز کرد و انقلاب شکوهمند با شرکت همه لایه‌های اجتماعی، با تظاهرات عمومی که تاریخ جهان کمتر به خود دیده است به راه انداخت و همه آرزوی آزادی و فرمانروایی قانون و حاکمیت مردم را در چند ماه بر باد رفته یافت. دیده‌ایم که حتی پویایی انقلابی و تعهد پردامنه عمومی برای پیشبرد دمکراسی بسنده نبوده است. (همچنانکه دیده‌ایم که می‌توان بیست سال برای نگهداری استقلال کشور جنگید و سرزمین ملی را به نیرو‌های اشغالی بیگانه گذاشت و رفت؛ و  بیست و پنج سال برای نوسازی جامعه و آوردن نیروهای نوین به صحنه پیکار کرد و همه را به هجوم واپسمانده‌ترین و نادان‌ترین لایه‌های اجتماعی سپرد و رفت).

در هر دو انقلاب این سده، ایرانیان در تلاش خود برای رسیدن به حاکمیت مردم شکست خوردند ــ حتی در انقلاب مشروطه که به حق از حیثیتی بزرگ برخوردار است. از این نکته نباید سرسری گذشت. با همه ستایشی که از انقلاب مشروطه کرده‌اند و می‌کنیم، آن دوران (١٩٢۵ ـ ١٩٠۵ \ ١٣٠۴ ـ ١٢٨۴) حتی پس از درهم شکستن سد روسیه تزاری، که هر  پیشرفتی را در جامعه ایرانی نا‌ممکن ساخته بود، از ناکامی‌های بزرگ سرشار است.

تا رضا شاه رشته کارها را در دست نگرفت مشروطه‌خواهان در بیشتر برنامه‌های خود ناکام مانده بودند. آن سخنران انقلابی که در تابستان ١٩٠۶ / ١٢٨۵ به منبر رفت و آرزوهای انقلابی جامعه را بیان کرد آنقدر زنده نماند که برآوردن بیشتر آنها را در زمامداری سردار سپه و پادشاهی رضا شاه ببیند.(٢) سخنرانی او و آشوبی که پس از آن برخاست به انقلاب دامن زد. ولی مجلس‌های مشروطه، پس از مجلس اول، با حکومت‌هایی که گروه محدود و انحصاری وزیران‌شان هر دو سه ماهی به شیوه بازی صندلی‌های موزیکال، کرسی‌های وزارت را در میان خود جابجا می‌کردند بیشتر شاهد فروکش کردن شور انقلابی و هدر رفتن انرژی ملی و جانشین شدن آرمانگرایی سال‌های اول با یک سینیسم (بی‌اعتقادی) فرساینده بودند.

انقلاب مشروطه به حق انقلابی شکوهمند بود و آثار اخلاقی و سیاسی آن بسیار ژرف‌تر و دیر‌پای‌تر از آنست که زیر سایه شکست‌های مجلس‌ها و حکومت‌های مشروطه قرار گیرد. زنده کردن ملت ایران به تنهایی خدمتی است که نام انقلابیون مشروطه را جاودان خواهد داشت. گشادن ذهن بسته و زنگار‌گرفته ایرانی بر جهان نوین و آغازیدن جنبشی که سرانجام به آزادی و بهروزی ملت ایران خواهد انجامید خدمت دیگری است که از یادها نخواهد رفت. حتی با آنکه مشروطه‌خواهان نتوانستند از تقسیم ایران (در ١٩٠٧) و اشغال ایران (در ١٩١١ از شمال و جنوب) و پایمال شدن آن (در ١٨ ـ ١٩١۴) جلوگیرند، ناسیونالیسم نگهدارنده انقلاب و دلاوری‌های انقلابیان در برابر قدرت‌های برتر بیگانه نشان خود را بر تاریخ بعدی ایران نهاد و همچنان خواهد نهاد.

اما انقلاب مشروطه را صرفا در پرتو درخشش مجلس اول و دوران جوشش و جهش ملی دیدن مانند آنست که اسلام را تنها از روی یکی دو نسل صدر اسلام قضاوت کنیم  آغاز هر جنبشی پر از شور و پویندگی (تحرک) و نو‌آوری است. عمده آنست که پویندگی و نو‌آوری نگهداشته شود و کم و کاستی‌های نظام و جامعه پیشین دوباره خود را تثبیت نکنند و یا جای خود را به کم و کاستی‌های تازه‌تر ندهند. نگاه دو‌باره‌ای به انقلاب مشروطه با این نگرش به ایرانیان کمک خواهد کرد که به سادگی از روی قضایا نگذرند و به یاری بر‌چسب آماده “دیکتاتوری رضا خان” یک سوء تفاهم تاریخی را کش ندهند.

شکست انقلاب مشروطه به علت “دیکتاتوری رضا خان” نبود، “دیکتاتوری رضا خان” به علت شکست انقلاب مشروطه بود. برای کسانی، انقلاب چنان مقدس است که نمی‌تواند کوتاه بیاید و از نفس بیفتد و شکست بخورد و حتی جامعه را عقب‌تر بیندازد. ما در ایران همه گونه‌اش را تجربه کرده‌ایم و برای آنکه بازهم شکست نخوریم بهتر است پرده‌های ابهامات و افسانه‌پردازی‌ها و حماسه‌سرایی‌های بی‌تناسب را از هم بدریم.

***

انقلاب مشروطه در اوج پیروزی خود، در جریان مجلس دوم، بود که شکست خورد. مجلس دوم در پاییز ١٩٠٩ / ١٢٨٨ در میان سرمستی پیروزی و یک بهار واقعی امیدواری، پس از شکست و گریز محمد علی شاه تشکیل شد. نخستین اقدامات آن انجام مذاکرات موفقیت‌آمیز برای خروج نیروهای روس از ایران و استخدام مشاوران سوئدی برای ژاندارمری و مورگان شوستر آمریکایی برای دارایی بود. همه چیز گواهی می‌داد که عصر اصلاحات آغاز شده است.(٣)

یک سال بعد خیابان‌های پایتخت میدان زدو خوردهای خونین هواداران دو فرقه اعتدالی و دمکرات شد که مجلس را در میان خود دو پاره کرده بودند. یک سال پس از آن استان‌ها عرصه تاخت و تاز عشایر مسلح گردیدند که جلو پرداخت مالیات‌ها را گرفتند، روستا‌ها را غارت کردند و راه‌ها را بستند. آنگاه سپاهیان روس به استان‌های شمالی و سپاهیان انگلیس به استان‌های جنوبی وارد شدند. با آغاز جنگ جهانی نیروهای عثمانی استانهای باختری را تصرف کردند و عمال آلمان در میان عشایر جنوبی به پخش اسلحه پرداختند. حکومت مرکزی از موجودیت باز ایستاد. در ١٢٩٩، دو سال پس از پایان جنگ، حکومت‌های خود مختار در آذربایجان و گیلان اعلام شده بودند و خان‌های عشایر بر کردستان و فارس و خوزستان و بلوچستان تسلط یافته بودند. انگلیس‌ها در پی جدا کردن “اندام‌های سالم” از پیکر پاره پاره ایران بودند و احمد شاه جواهراتش را بسته آماده بود به اصفهان بگریزد. رضا خان سردار سپه در پایان ١٢٩٩ بود که در صحنه ظاهر شد، دوازده سال پس از مجلس دوم.

در آن دوازده سال نیروهای نادانی و واپسگرایی و فرصت‌طلبی و بیگانه‌پرستی چیزی از انقلاب نگذاشتند. مردان انقلاب تنها سید محمد طباطبائی و ستارخان و ثقه الاسلام نبودند. سید عبدالله بهبهانی و سران بختیاری و سپهدار نیز در میان‌شان بودند. کسی که درٍ مجلس (دوم) را بست (در ١٢٩٠ و پس از آنکه مجلس رای به تمدید خود داده بود) یپرم خان بود، از قهرمانان انقلاب، که می‌خواست جلوی اشغال تهران را به دست روس‌ها بگیرد و گرفت.

کودتای ١٢٩٩ هنگامی روی داد که جمهوری شوروی سوسیالیستی در رشت خود را آماده می‌کرد با ١۵٠٠ جنگجوی چریک که از سوی ارتش سرخ تقویت می‌شدند بسوی تهران سرازیر شود. جای استان آذربایجان را کشور آزادیستان شیخ خیابانی گرفته بود. ارتش‌های شوروی در شمال و انگلیس در جنوب از راه‌ها و شهرها نگهبانی می‌کردند. ژاندارمری و نیروی قزاق در شورش و عشایر در زدو خوردهای همیشگی بودند. حکومت‌ها به سرعت یک کابینه برای هر سه ماه تغییر می‌کردند. نویسندگان بی‌شمار به آن زمان نام دمکراسی داده‌اند. چنین دمکراسی‌هایی دیکتاتوری را اجتناب‌ناپذیر می‌سازند.

یکی از انقلابیان مشروطه که تا پایان زندگی به آرمان‌های انقلاب وفادار ماند، یحیی دولت آبادی، در سال ١٩١۴، نه سال پس از آغاز انقلاب، هنگامی که از اروپا به ایران باز‌می‌گشت احساسات خود را در خاطراتش چنین می‌نوشت:

 ”هر چه بیشتر مردم را دیده سخنان ایشان را می‌شنوم بیشتر حس می‌کنم که روح حیات از پیکر این قوم بیرون رفته، احساسات ملی بالمره محو و نابود شده، گویا مرغ مرگ بر سر همگی نشسته. یاس و نا‌امیدی سرتاسر مملکت را فراگرفته است. جمعی از ستمکاران سروران قوم شده به یغماگری پرداخته‌اند. دو قوه فاسده که قرن‌ها بزرگترین بدبختی ایران را تشکیل می‌داده یعنی قوه دولتیان ستمگر و روحانی‌نمایان طمع‌کار بعد از آن‌همه انقلاب … به صورتی قبیح‌تر از تمام صورت‌های گذشته حکمروایی می‌نماید …

“پیش از این تسلط بر زیردستان از طرف دولتیان بود و گاهی از طرف روحانی‌نمایان و اکنون قوه اجنبی اسباب دست … شده هر کجا درمانده شوند … به زبان مامورین اجنبی مقاصد نا‌مشروع خود را بر دوش ملت بار می‌نمایند … قوه دولت بعد از خلع محمد علی شاه … از سلطان احمد شاه نابالغ ناشی بود که مدت چهار سال در انتظار تاجگذاری می‌گذرانید و اکنون دارد به آرزوی خود می‌رسد بی‌آنکه بداند سلطنت چیست و مملکت کدام است … و از وزرائی که اغلب با یکدیگر ضد و ناسازگار بوده‌اند … به علاوه معارضین تاج و تخت چه از خانواده سلطنت چه از چپاولان داخلی در نقاط مختلف مملکت مکرر حمله کرده قوه مستقیمی برای دولت در رفع آنها موجود نبوده است و مجبور بوده‌اند زمام امور را به دست روسای بختیاری بدهند … بدیهی است حکومت ایلیاتی در مملکتی مانند ایران با اوضاع ایلات دیگر و رقابتی که در آنها هست چه اثر می‌کند و … حال زیر‌دستان … پیداست به کجا می‌کشد. این بود که کار ستمکاری در تمام مملکت مخصوصا در نقاطی که حکومت ایلیاتی بود شدید‌تر از دوره‌های استبدادی شد و مردم ناچار می‌شدند به قوای اجنبی متوسل گردند. سیاست اجنبی هم همین آرزو را داشت و حسن استقبال را می‌کرد، بلکه خود وسائل آن را فراهم می‌آورد.

“و اما قوه روحانی …جمعی از روحانی‌نمایان که به وراثت در این کسوت باقی مانده‌اند و در انقلابات اخیر و خلط و مزج دولت و ملت شریک المصلحه گشته به دستیاری مردم طماع بیکار اشخاصی را به وزارت و حکومت و وکالت … می‌رسانند و در امور دولت و ملت دخالت نموده استفاده می‌کنند …

“انقلابات سیاسی اخیر سرمشق بزرگی به ما داد … زیرا دیدیم در این تغییر اساس با فداشدن جمعی از حساس‌ترین افراد مملکت یک قدم هم به جانب ترقی حقیقی بر‌نداشتیم. یک ریشه از ریشه‌های استبداد کنده نشد بلکه زقوم استبداد که یکی از دو چشمه سیاه تاریک جریان داشت در آنجا فرو رفت و از هزار سرچشمه با فشار سختی به نام قانون سر درآورد. دیدیم ریشه کهنی را کندیم و بجای آن از طبقات پایین ملت شاخه گرفته غرس کردیم. همان خارو خس‌ها را بار آورد که از آن ریشه کهن بارآمده بود …

“باید اعتراف کنم که ما در مدت چندین سال آزادی و مشروطیت برای حسن اداره خود لیاقتی به خرج ندادیم و نتوانستیم از آزادی و عنوان حکومت ملی استفاده نماییم. آزادیخواهان به جان یکدیگر افتادند و دزدان و شیادان … لباس مشروطه‌خواهی در بر کرده به میدان آمدند و جا را برای وطن‌پرستان واقعی تنگ کردند.”(۴)

در اواخر کتابش، در یادداشت‌های سال ١٣١۴ با آنکه از مخالفان پادشاهی رضا شاه بوده است و در مجلس به آن رای مخالف داده است و در بقیه عمر مصدر کار مهمی نشده است، چنین اظهار نظر می‌کند:

“در عین تاریکی‌ها که از زندگانی روزمره خود گاهی می‌خواهند مرا فرو بگیرند یک خاطره بزرگ آنها را از هم پاشیده مرا در بحبوحه روشنائی و مسرت خاطر می‌اندازد و آن این است که پیش از جنگ عمومی و شکست قطعی حکومت ننگین تزاری هر ایرانی وطن‌پرست به غیر از اشخاص بسیار خوشبین و یا بی‌خبر از اوضاع روزگار زوال استقلال سیاسی و اقتصادی ایران را پیش‌بینی می‌کردند و امیدی به بقای این مملکت در تحت حکومت ایرانی نداشت ولی پیش‌آمدها این نا امیدی را به امیدواری مبدل ساخت و اوضاع خارج و داخل به این مملکت مهلت داد که نفسی تازه کرده تجدید حیات نماید. اکنون ما داریم از آن فرصت استفاده می‌کنیم و … این فرصت را هنوز بلکه هنوزها داریم. و از طرف دیگر چندین هزار دختر و پسر کشوری و لشکری داخل و خارج مشغول تحصیل‌اند و معارف سرچشمه‌ای است که خود بالطبع آبهای گل‌آلود را صاف و نواقص خویش را بذاته برطرف می‌سازد و می‌توان بطور قطع گفت ایران از خطر زوال استقلال نجات یافت. ایران برای همه وقت مال ایرانی خواهد بود.”(۵)

 برآمدن سردار سپاه را در سالهای ١٣٠۴ ـ ١٣٠٠ نمی‌توان با افسانه‌سرایی‌هایی که گاه نام بررسی تاریخی به خود می‌گیرند و گاه در همان صورت شعار دادن و دشنام گفتن می‌مانند توضیح داد. آبراهامیان که نویسنده‌ای با گرایش‌های چپی است، در کتاب خود در این باره چنین می‌نویسد:

“هر چند رضا خان قدرت خود را بیش از همه بر ارتش گذاشت، برآمدن بر تخت شاهی بی پشتیبانی مردم غیر‌نظامی، آن چنان مسالمت‌آمیز و بر طبق قانون اساسی نمی‌بود. بی آن پشتیبانی غیر‌نظامی، او می‌توانست کودتای نظامی دیگری را به انجام رساند، ولی نه تغییر قانونی سلسله را. می‌توانست پایتخت را بگیرد، ولی نه سراسر کشور را با یک ارتش ۴٠ هزار نفری. می‌توانست آنقدر در انتخابات دست ببرد که حزبی فرمانبر خود داشته باشد، ولی نه آن اندازه که از یک اکثریت پارلمانی واقعی  برخوردار گردد.

“کوتاه سخن، راه رضا خان به سوی تخت و تاج نه صرفا با خشونت و نیروی مسلح و ترور و توطئه‌های نظامی، بلکه با ائتلاف آشکار با گروه‌های گوناگون در درون و بیرون مجلس‌های چهارم و پنجم هموار شد. این گروه‌ها از چهار حزب سیاسی تشکیل می‌شدند: محافه‌کاران حزب بد نامگزاری شده اصلاح‌طلبان، اصلاح‌طلبان حزب تجدد، رادیکال‌های حزب سوسیالیست و انقلابیان حزب کمونیست…

“حزب تجدد که به یاری رضا خان در مجلس پنجم اکثریت داشت از جوانان درس‌خوانده غرب تشکیل شده بود که در گذشته از دمکرات‌ها پشتیبانی می‌کردند … نفوذ محافظه‌کارانه مذهب عوام آنها را متقاعد کرده بود که اصلاحات را نه از راه توسل به توده‌ها بلکه از راه اتحاد با سرامدان قدرت ـ بهتر از آن با مرد نیرومندی مانند رضا خان ــ بجویند … بسیاری از کهنه مبارزان جنبش مشروطه … وابسته به حزب تجدد بودند. تقی زاده، بهار، مستوفی المملک، محمد علی ذکاء الملک (بعدا فروغی) … ارباب کیخسرو شاهرخ … ابراهیم حکیم الملک …” (۶)

“رضا شاه با برنامه‌ای روی کار آمد ــ و در مجلس پنجم بیشتر آن از تصویب گذشت ــ که پژواکی از برنامه‌های گروه‌های انقلابی و رادیکال جنبش مشروطه بود. در آستانه فتح تهران به دست انقلابیان، در ١٩٠٩ / ١٢۸۸ “گروهی از رادیکال‌های آذری زبان، جمعیت مجاهدین را تشکیل دادند. این جمعیت که وابسته به سوسیال‌دمکرات‌های باکو بود اعلامیه مفصلی انتشار داد. این بیان‌نامه که نخستین برنامه سوسیالیستی بود که در ایران انتشار یافت دفاع مسلحانه از قانون اساسی، به کار گرفتن مجلس برای دست یافتن به عدالت اجتماعی و برابری نهائی، دادن حق رای به همه شهروندان صرفنظر از مذهب و طبقه، تقسیم دوباره کرسی‌های مجلس بسته به جمعیت هر منطقه، تضمین حق انتشار دادن، سخن گفتن، سازمان دادن، گردهم آمدن و اعتصاب، مدرسه رایگان برای همه کودکان، بیمارستان و درمانگاه رایگان برای بی‌چیزان شهری، فروش املاک سلطنتی و املاک مازاد به دهقانان بی‌زمین، مالیات بستن بر درآمد و دارایی و نه بر خانوارها، هشت ساعت کار در روز، و دو سال خدمت نظامی اجباری برای همه مردان را درخواست می‌کرد.” (٧)

“در مجلس دوم حزب دمکرات که بر‌انداختن فئودالیسم را مهم‌ترین هدف خود اعلام داشته بود با وام گرفتن از سوسیال‌دمکرات‌های روسیه در برنامه خود چنین در خواست می‌کرد: یک مجلس شورای ملی نیرومند، ادامه تاخیر در تشکیل مجلس سنا، دادن حق رای به همه مردان، انتخابات آزاد و مستقیم و مخفی، برابری همه شهروندان صرف نظر از مذهب و زایش، کنترل دولت بر اوقاف به منظور استفاده همگانی، آموزش رایگان برای همه با تاکید برآموزش زنان، دو سال خدمت نظام برای همه مردان، الغای کاپیتولاسیون، صنعتی کردن کشور، مالیات‌بندی مستقیم و تصاعدی، محدود کردن کار به ده ساعت در روز، پایان دادن به کار کودکان، و تقسیم زمین میان کسانی که بر روی آن کار می‌کنند.”(٨)

“در آن روزها روزنامه ایران نو به سردبیری محمد امین رسولزاده، از رهبران حزب دمکرات و سازمان‌دهندگان یک گروه داوطلبان مسلح و اتحادیه چاپگران و تلگرافچیان که پس از انقلاب روسیه رهبر منشویک‌ها در باکو شد، انتشار می‌یافت. در مقالات آن روزنامه در کنار فراخوانی به پیکار با ‘استبداد آسیائی و ملوک الطوایفی’ و هشدار دادن درباره امپریالیسم غربی، بر اهمیت کشیدن راه آهن، سربازگیری، غیر مذهبی کردن حکومت، تقسیم زمین‌ها، و صنعتی کردن سریع تاکید و از تمرکز سیاسی، یکی کردن اجتماعات قومی و مذهبی و وحدت ملی دفاع می‌شد … در مقاله‌ای زیر عنوان ‘آیا ما یک ملتیم؟’ چنین استدلال می‌شد که ناسیونالیسم تنها تضمین مطمئن در برابر جان گرفتن احساسات قومی و مذهبی و استبداد پادشاهی است. جنبش مشروطه اجتماعات بسیار را متحد و رژیم استبدادی را سرنگون کرد. برای آنکه دیگر چنان رژیمی سر بلند نکند ایران باید با همه شهروندانش ــ مسلمانان و یهودان و مسیحیان و زرتشتیان و فارس‌زبان‌ها و ترک‌زبان‌ها ــ به عنوان ایرانیان کامل و آزاد و برابر رفتار کند.” (٩)

کشیدن راه آهن سرتاسری و حتی شیوه تامین منابع مالی آن، از عوارض قند و چای، را پیش از رضا شاه، صنیع الدوله، نخستین رئیس مجلس شورای ملی که پدر صنعت نوین ایران لقب گرفته است، اندیشیده و پیشنهاد کرده بود. در دوران پادشاهی پهلوی بخش‌های بزرگی از برنامه‌های اصلاح‌طلبان جنبش مشروطه از صورت آرزو بدر آمد.

***

پادشاهان پهلوی در آنچه به مردمسالاری ارتباط می‌یافت، برنامه‌های رادیکال‌ها و انقلابیان مشروطه را بیشتر بر روی کاغذ اجرا کردند. این بخشی به سبب گرایش خود آنها بود و بخشی به سبب شرایطی که گروه‌ها و گرایش‌های سیاسی مخالف ــ رهبران مذهبی، سران عشایر، چپگران، آزادیخواهان ــ پیش آوردند. یک نظام سیاسی به درجاتی نه چندان اندک، ساخته نیروهای مخالف نیز هست. سهم و مسئولیت مخالفان در شکل دادن به فضا و نظام سیاسی چندان کمتر از حکومت‌ها نیست که بتوان نادیده گرفت. در اینکه جامعه ایرانی در نخستین دهه‌های سده بیستم نمی‌توانست با شیوه‌های حکومتی همزمان خود در اروپای باختری و آمریکا اداره شود جای تردید نیست. فاصله بزرگ میان برنامه‌های رادیکال‌ها و دمکرات‌ها با واقعیات یک جامعه فئودالی و مذهب‌زده در همان مجلس سوم آشکار شد که قانون انتخابات دو درجه و طبقاتی آغاز مشروطه را با یک نظام “دمکراتیک” جانشین کرد و به هر مرد بالغ یک رای مستقیم داد.

پیامد این اصلاح دمکراتیک را در انتخابات پس از آن بهتر است از زبان ملک الشعرای بهار از رهبران دمکرات‌ها بیاوریم:

“اقتباس یک قانون دمکراتیک از اروپای نوین در محیط پدرسالاری و سنتی ایران، کاندیداهای لیبرال را ضعیف و بجای آن مالکان بزرگ روستایی را تقویت کرد که می‌توانند روستاییان و عشایر ابوابجمعی خود در پای صندوق‌های رای ببرند. جای شگفتی نیست که هنگامی که لیبرال‌ها در مجلس چهارم خواستند اشتباه خود را تصیح کنند، محافظه‌کاران با موفقیت از قانون “دمکراتیک” موجود دفاع کردند.”(١٠)

از آن پس حتی پادشاهان پهلوی نیز خود را ناگزیر می‌دیدند تعداد قابل‌ملاحظه‌ای از کرسی‌های مجلس را به زمینداران بدهند و در دوره “دمکراسی دوم” ١٣٣٢ ـ ١٣٢٠ و تا اصلاحات ارضی ۴١ ـ ١٣۴٠ در هر انتخاباتی نمایندگان زمینداران وزنه سنگینی را در مجلس تشکیل می‌دادند. از آنجا که به دشواری می‌شد زمینداران بزرگ را در ایران آن زمان یک نیروی ترقیخواه به شمار آورد، قدرت سیاسی اشرافیت زمیندار دست در دست سران عشایر و رهبران مذهبی، تا پنجاه سال بعد همچنان بزرگترین سد راه توسعه و پویندگی (تحرک) جامعه ایرانی بود.

رضا شاه که بر موج ترقیخواهی و ناسیونالیسم و به پشتیبان آگاه‌ترین لایه‌های اجتماعی به قدرت رسیده بود و به گفته بیزمارک با “آتش و آهن” ایران را یکپارچه کرده چهار اسبه به سوی نوگری (تجدد) می‌راند، در واکنش خود بر ضد نیرو‌های واپسگرایی بیش از اندازه به نقش زور اهمیت می‌داد. به زودی او از ائتلافی که با آن بر روی کار آمده بود و حتی از نزدیکترین و برجسته‌ترین همکاران خود چیزی نگذاشت. داور خود را کشت و تیمورتاش در زندان مرد و مستوفی الممالک و فروغی و تقی زاده و بسیاری مردان شایسته دیگر کنار رفتند و دومین دوره پادشاهی او با نخست‌وزیران و مدیرانی کم و بیش بی‌رنگ سپری شد. با آنکه برنامه سازندگی به تندی پیش می‌رفت در زمینه‌های اساسی سیاست‌های اقتصادی و خارجی، نا‌آگاهی‌ها و شتابزدگی‌های بزرگی نشان داده شد که در بحران نفت ١٣١٢ به شکست و در بحران سیاست خارجی ١٣٢٠ به اشغال ایران انجامید. تورم فزاینده و کاهش تولیدات کشاورزی و هزینه‌های غیر‌تولیدی شهر‌نشینی از همان‌گاه از تحمل سیاست و اقتصاد ایران بیرون می‌رفت.

برای پادشاهی که تا پایان از تحریکات انگلیس‌ها در میان عشایر نا‌آسوده بود و فعالیت‌های گروه‌های مارکسیست را به درستی به گشادن درهای ایران بر روی شوروی تعبیر می‌کرد، با یادهای زنده‌ای که از سال‌های پیش از کودتای ١٢٩٩ و پس از آن داشت، و در فضایی آکنده از بد گمانی بسر می‌برد، گرد آوردن همه رشته‌های قدرت در دست‌های خودش قابل فهم بود. با کنار زدن مردان کارآمدتر، اعتمادش به کارآیی دیگران نیز پیوسته کاهش یافت و گرایش‌های اقتدار‌جویانه‌اش نیرومند‌تر شد.

آن همرایی نخستین سال‌ها بهرحال نمی‌توانست پایدار بماند. تا هنگامی که رضا خان سردار سپه در پیشاپیش دسته‌های عزاداری حرکت می‌کرد و هرگاه به یک ناکامی سیاسی برمی‌خورد مشروب‌فروشی‌ها را می‌بست، می‌شد ائتلاف گسترده‌ای از بازرگانان، که تلگراف سپاسگزاری برایش می‌فرستادند زیرا امنیت به کشور بازگشته بود؛ و آخوندها، که او را نگهبان شریعت می‌نامیدند؛ و ترقیخواهان، که در او پتر کبیر و آتاتورک ایران را می‌دیدند؛ و ناسیونالیست‌ها، که از بیرون راندن نیروهای انگلیس و روس خشنود بودند؛ و سوسیالیست‌ها و کمونیست‌ها که یا برنامه‌های اصلاحی‌اش را می‌پسندیدند یا او را نماینده بورژوازی ملی می‌شمردند، فراهم آورد.

ولی هنگامی که رضا شاه پهلوی خواست با نوسازندگی قوانین و نهاد‌ها کشور را از خواب سده‌ها بیدار کند و با سربازگیری اجباری، قدرت حکومت مرکزی را تا روستا‌ها و سرزمین‌های عشایری بکشاند، آخوندها و زمینداران در برابرش ایستادند. در برابر آنها او طبعا نمی‌توانست به آزادیخواهان تکیه کند که حسرت مجلس‌های دوران “دمکراسی” را می‌خوردند. او برای پشتیبانی به ارتش و دیوانسالاری روی آورد و از آنجا به نحوی روز‌افزون به دربار خود متکی شد.

رضا شاه چه از نظر خلق و خو و چه از نظر پیشینه خود مرد همرایی نبود، ولی در جبهه مخالف هم زمینه‌ای وجود نداشت. در میان آزادیخواهان کمتر کسی انصاف و واقعگرایی آن را داشت که به رضا شاه دست کم امتیاز شایسته او را بدهد و یکسره قلم سرخ بر کارنامه او نکشد. از آن سو هم کوششی برای همرایی نکردند و رضا شاه را در باور خود استوارتر ساختند که با گروهی منفی‌باف و و جاهت‌طلب سرو کار دارد. به عنوان نمونه‌ای از روحیه آشتی‌ناپذیر سران آزادیخواه، سخنرانی مصدق در مجلس چهاردهم در مخالفت با اعتبار‌نامه سید ضیاء طباطبائی به یاد‌آوردنی است. مصدق در آن سخنرانی پس از اشاره به اینکه “دیکتاتور با پول ما به ضرر ما راه آهن کشید … و چون به کمیت عقیده داشت بر عده مدارس افزود و … سطح معلومات تنزل کرد” چنین گفت:

“اگر خیابان‌ها اسفالت نمی‌بود چه می‌شد و اگر عمارت‌ها و مهمانخانه‌ها ساخته نمی‌شد به کجا ضرر می‌رسید؟ من می‌خواستم روی خاک وطن راه بروم و وطن را در تصرف دیگران نبینم. خانه‌ای به اختیار داشتن به از شهری که دست دیگران است … بر فرض که با هوا‌خواهان این رژیم موافقت کنیم و بگوییم دیکتاتور به مملکت خدمت کرد. در مقابل آزادی که از ما سلب نمود چه برای ما کرد؟ (١١)

درچشم رضا شاه و همفکرانش آن آزادی که سلب شد به هرج و مرج و اشغال خارجی و از هم پاشیدگی کشور و حکومت‌های خود‌مختار و مستقل در استان‌ها، همه زیر نفوذ خارجیان، نمی‌ارزید. به مراتب بهتر بود که جوانان درس بخوانند ومردم از بیماری نمیرند تا نمایندگان‌شان هر چه بخواهند کابینه‌ها را جابجا کنند. چنانکه پس از رضا شاه کردند و از ١٣٢٠ تا ١٣٣٢ دوازده نخست‌وزیر و ٣١ کابینه تشکیل دادند با میانگین هشت ماه برای هر نخست‌وزیر و پنج ماه برای هر کابینه، با توجه به فاصله‌های میان نخست‌وزیران.

اما در باره “روی خاک وطن راه رفتن” در همان سخنرانی خود، مصدق خاطره‌ای را نقل کرد که گویاست:

“آقای موید الشریعه … روزی که من استعفا داده بودم (از استانداری فارس) و هنوز [احمد] شاه استعفای مرا قبول نکرده بود آمد … گفت از پلیس جنوب شکایت دارم … شب عید است و محصول من در اطراف شهر بلند است. آنجا می‌خواهند پلیس جنوب [نیروی محلی که انگلیسها تشکیل داده اداره می‌کردند] اسب‌دوانی بکنند … به کلنل فریزر پیغام فرستادم … کلنل به من پیغام داد بعد از اینکه اسب‌دوانی تمام شد مقوم می‌فرستیم هرچه خسارت شد می‌پردازیم … (مویدالشریعه) گفت … اگر اسب‌دوانی بشود این عادت جاری خواهد شد … دعوتی از پلیس جنوب رسید که مرا دعوت به اسب‌دوانی کرده بودند. من روی کاغذ خصوصی برای پلیس جنوب نوشتم در جایی که صاحبش راضی نیست … من حاضر نمی‌شوم. کلنل فریزر … فردا آمد یک نفر را هم آورد … گفت اگر نماینده ِ(فرمانفرما) بگوید که در سلطان‌آباد ملک فرمانفرما اسب‌دوانی بکنیم … شما برای اسب‌دوانی می‌آیید ؟ گفتم البته می‌آیم …”

در جایی دیگر در همان سخنرانی ، داستان دیگری را از استانداری خود در فارس گفت که:

“ماژور هود کنسول انگلیس آمد و به من گفت ما حکم داده‌ایم تنگستانی‌ها را تنبیه بکنند. من حالم بهم خورد … گفتم … این صحبتی که کردید به نفع شما نبود … شما از پلیس جنوب شکایت دارید و می‌گویید که پلیس جنوب در شیراز منفور است پس وقتی که شما پلیس جنوب را مامور تنبیه تنگستان بکنید بر منفوریت آنها افزوده می‌شود … اگر آنها را پلیس جنوب تنبیه کند آنها جزء شهداء وطن‌پرست‌ها می‌شوند و من راضی نیستم … گفت … من از شما تشکر می‌کنم. بعد از چند روز من تنگستان را امن کردم .”

پیش از رضا شاه وزیران و استانداران چندان هم روی خاک وطن راه نمی‌رفتند. حتی برای رفتن به گوشه‌هایی از خاک وطن ناگزیر بودند به کشورهای بیگانه بروند. رضا شاه که به اینگونه خواهش‌گری‌ها و آنگونه دست‌اندازی‌ها نه تنها در فارس، درهمه ایران، پایان داد خدمتی بزرگ‌تر از همه مخالفانش به میهن خود کرد. مصدق خود از قول رضا خان سردار سپه در آن سخنرانی نقل می‌کند که در مجلسی با حضور چند تن دیگر گفته بود “مرا انگلیس آورد و ندانست با کی سرو کار پیدا کرد.”  کینه انگلستان به رضا شاه بهتر از اظهار نظرهای مخالفان آن مرد میهن‌پرست ثابت کرد که چه اندازه راست گفته بوده است.

شاید نظر احمد کسروی، که خود در اوایل پادشاهی رضا شاه به دلیل رایی که بر ضد شاه و به سود گروهی از خرده مالکان صادر کرد از مقام قضاوتش بر‌کنار شد، منصفانه‌تر باشد. کسروی در ١٣٢١ رویکرد دودلانه نسل خود را در برابر رضا شاه خلاصه کرد. او از پادشاه سرنگون شده برای متمرکز کردن دولت، آرام کردن عشایر، زیر انضباط درآوردن آخوندها، برداشتن حجاب از روی زنان، ممنوع کردن القاب اشرافی، سست کردن زیر پای مقامات فئودال، کوشش برای یگانه کردن مردم و تاسیس آموزشگاه‌های نوین و کارخانه‌ها ستایش می‌کند. در عین حال بر او به سبب پایمال کردن قانون اساسی، برتر شمردن نظامیان بر مدیران کشوری، مال‌اندوزی، غصب زمین‌های دیگران، کشتن روشنفکران ترقیخواه و افزودن بر فاصله دارا و نادار خرده می‌گیرد … (١٢)

کسروی در همان سال پس از آنکه دفاع گروهی از افسران شهربانی را که متهم به کشتن زندانیان سیاسی بودند بر عهده گرفت چنین نوشت:

روشنفکران جوان ما نمی‌توانند دوران پادشاهی رضا شاه را بفهمند و در نتیجه نمی‌توانند در آن داوری کنند. زیرا آنها جوان‌تر از آن بودند که اوضاع هرج و مرج و یاس‌آوری را که مستبدی به نام رضا شاه از آن برخاست به یاد آوردند . (١٣)

***

در پادشاهی محمد رضا شاه گذشته از سنت اقتدار‌گرائی دوران رضا شاه، بسیاری از عواملی که دیکتاتوری را امکان‌پذیر ساخته بودند ادامه یافتند، بویژه که رویداد‌های بعدی از محکوم کردن دوران رضا شاهی برنیامدند. این حقیقت که رضا شاه را ارتش‌های شوروی و انگلستان سرنگون کردند، با بدرفتاری‌ها و سختگیری‌های‌شان به عنوان نیروهای اشغالی، همراه با دشواری‌های جنگ و هرج و مرج سیاسی که به نام دمکراسی شهرت یافت، سبب شد که پاره‌ای از جنبه‌های ناپسند‌تر دوران رضا شاهی در چشمان مردم از اهمیت بیفتد. گروه‌های بزرگی که از پستی گرفتن کار رضا شاه شادمان شده بودند به زودی چراغ در دست به جستجوی او برآمدند.

مجلس که پس از جنگ مرکز واقعی قدرت به شمار می‌رفت با نمایندگانی، بیشتر از زمینداران و خان‌ها و رهبران مذهبی، در اداره کشور همان نا‌توانی و همان نبود تاسف‌آور دید ملی و تاریخی و چیرگی منافع شخصی و گروهی کوتاه‌مدت را نشان داد که ویژگی بسیاری از مجلس‌های دوران مشروطه بود، دیکتاتوری شاه با دیکتاتوری مجلس جانشین شد. خان‌های عشایر باز دست خود را بر هستی مردمان و موجودیت کشور گشادند. بسیاری از دستاوردهای دوران رضا شاه بر باد رفت. نخست‌وزیران ناتوان هرچند گاه و با فاصله‌های هر چه کوتاه‌تر، حکومت‌های زود گذر تشکیل دادند که حتی نمی‌توانستند بودجه کشور را از مجلس بگذرانند و با “یک دوازدهم”‌های ماهانه روزگار می‌گذراندند.

دکتر رضا زاده شفق درباره مجلس‌های “دوران دوم دمکراسی” چنین نوشته است:

“مجلس‌های ما ، به ویژه در دوره‌های ١۴ و ١۵ که من در آن حضور داشتم، چنان رفتار می‌کردند که گویی دشمنان سوگند خورده وزیرانند. اعمالشان چنان بود که گویی قوه قانونگزاری ضد قوه اجرایی است … من کاملا با ناظران غربی که ایران را به عنوان ملتی از افراد آنارشیست توصیف می‌کنند موافقم. در کشور ما هر کسی خودش را رهبر می‌داند، هدف‌های خودش را تعیین می‌کند، و بر راه خودش می‌رود. به سبب این روحیه فرد‌گرایی است که صدها حزب پراکنده و در حال پراکندگی صحنه سیاسی ما را پر کرده‌اند. از ١٣٢٠ احزاب سیاسی داخل و خارجی مجلس به همان آسانی و فراوانی ظاهر شده‌اند که از میان رفته‌اند.”(١۴)

نیروهای سیاسی آزادیخواه و چپگرا در چنان اوضاع و احوالی با تاکتیک‌های نادرست و استراتژی‌های خطرناک خود به گرایش‌های استبدادی در پادشاه جوان دامن زدند و کار پیرامونیان سودجو یا نا‌شکیبا را آسان‌تر کردند. چپگرایان آگاهانه پای یک قدرت جهانجوی بیگانه را گشودند. آزادیخواهان بی‌آنکه واقعیات سیاست‌های داخلی و خارجی ایران را در نظر آورند در واکنشی بیرون از اندازه در برابر حکومت رضا شاه و در برابر هر گرایشی به حکومت مقتدار ــ که واکنش رضا شاه را در برابر نیروهای واپسگرایی به یاد می‌آورد ــ با هر کوششی برای به رشته درآوردن رفته‌ها مخالفت ورزیدند. هرچه هم مخالفت‌شان به بهای از پیش نرفتن کارها و سست شدن هر زمینه واقعی برقراری دمکراسی تمام می‌شد پروایی نکردند. سیاستگران سنتی بازمانده دوران مشروطه که قدرت خود را بیش از اندازه ارزیابی می‌کردند دستخوش بازی‌هائی شدند که سرانجام به ویرانی خودشان و زیان کشور و کند شدن توسعه سیاسی ایران انجامید.

اسناد وزارت خارجه امریکا مربوط به دهه‌های چهل و پنجاه که تازگی انتشار یافته و موضوع بررسی با ارزشی از سوی یک پژوهنده ایرانی (١۵) شده است در روشنگری بخشی از تحولاتی که به استوار شدن پایه‌های حکومت خود‌کامه محمد رضا شاه انجامید کمک می‌کند. پژوهنده ایرانی در این بررسی خود در پی ثابت کردن آن است که آمریکا و انگلستان در نخستین سال‌های جنگ و پس از جنگ سهم بزرگی در تشویق شاه به در دست گرفتن قدرت و راندن او بسوی دیکتاتوری داشتند. زیرا به این نتیجه رسیده بودند که از طریق یک فرد نیرومندـ بجای دمکراسی پارلمانی ـ بهتر می‌توانند منافع جغراسیاسی و بازرگانی خود را نگهدارند و پیش ببرند. او می‌افزاید که وزارت خارجه‌های آمریکا و انگلستان به نحو شگفت‌آوری از پیامدها وخطرهای نهفته در تصمیم خود به یاری دادن به شاه برای در دست گرفتن قدرت مطلق آگاه بودند. چنانکه از خود این پژوهش‌ها آشکار است این آگاهی، بیشتر نشانه سرشت اجباری و خواه نا خواه آن تصمیم است، که در واقع پاسخی به یک سلسله پدیده‌های ناخوش‌آیند‌تر و زیان‌بار‌تر بود.

در سپتامبر ١٩۴۴ سفیر آمریکا در یاد‌داشتی می‌نویسد: “بر روی‌هم من احساس خوبی از شاه داشتم و امکان دارد قوی کردن دست او یکی از راه‌هایی باشد برای بیرون آوردن کشور از بن بست سیاسی داخلی که دچارش شده است. یک امر مسلم است که ضعف در بالا که در اینجا آشکار است باید یا به دست شاه برطرف شود و یا با برآمدن یک شخصیت نیرومند.” وی درباره مجلس چنین اظهار نظر می‌کند که با اعمال گذشته خود نشان نمی‌دهد که “یک مجمع هوشمند، میهن پرست و صمیمی باشد.”(١۶)

سفیر تازه آمریکا، جرج آلن، پس از آنکه در بهار ١٣٢۵ / ١٩۴۶ گزارش می‌دهد که از سوی ایرانیانی که اصرار می‌ورزند امریکا باید نقش فعال‌تری در امور ایران داشته باشد محاصره شده است، پیشنهاد شاه را به اینکه آمریکا با کاستن از اختیارات نخست‌وزیر قدرت دربار را افزایش دهد رد می‌کند و چنین می‌نویسد: “من اطمینان نداشتم که شاه آن اندازه نیرومند هست که موفق شود و بهرحال فکر نمی‌کردم یک پادشاه باید در سیاست دخالت کند، و مطمئن نبودم که اگر در اقداماتی که می‌خواهد کامیاب شود در کجا توقف خواهد کرد؟”(١٧)

همین سفیر در اکتبر همان سال به شاه می‌گوید که “سرانجام به این نتیجه رسیده که او (شاه) باید قوام (نخست‌وزیر) را بر‌کنار و وادار به بیرون رفتن از کشور کند و اگر دردسری بر‌انگیخت به زندانش اندازد.” (١٨) سبب این تغییر عقیده، چنانکه در همین گزارش‌ها آمده، نخست توافق قوام است با قشقایی‌ها که اسلحه آنها را دست نخورده می‌گذاشت، سپس زورمند شدن حزب توده است در دولت: “چند هفته‌ای اوضاع از بد بد‌تر می‌شد. توده‌ای‌ها حکومت را تکه تکه می‌کردند و اعضای خود را در وزارتخانه‌های‌شان می‌گماشتند. قوام در برابر حمله‌های سازمان‌یافته آنها که از سوی سفارت شوروی در تهران تدارک می‌شد ناتوان به نظر می‌رسید.” و سرانجام، رویداد زیر:

“شوروی‌ها چندی پیش پیشنهاد تشکیل یک شرکت هواپیمایی مشترک کرده بودند که انحصار رفت و آمد هوایی را در شمال ایران داشته باشد. شوروی‌ها همه هواپیما‌ها، تجهیزات، نفرات، ایستگاه‌های هوا‌شناسی و غیره و غیره را می‌دادند … منافع ۵٠ ـ۵٠ تقسیم می‌شد … در یازده اکتبر رئیس شرکت هوایی ایران … خبر داد … که در یک جلسه هیات دولت ده روز پیش از آن سرلشکر فیروز وزیر راه پیشنهاد شوروی را به فوریت مطرح و قویا از پذیرفتن آن پشتیبانی کرده است. تنها وزیری که فعالانه با آن مخالفت ورزیده هژیر وزیر دارایی بوده است. ایرج اسکندری، رئیس حزب توده و وزیر بازرگانی در موافقت سخن رانده ولی خاطرنشان کرده که چون به او گفته شده که پیشنهاد شوروی ممکن است با پیمان هوایی شیکاگو مغایرت داشته باشد شاید بهتر باشد که ایران امضای خود را از پیمان شیکاگو پس بگیرد و سپس با پیشنهاد شوروی موفقت کند.

“در ظرف ١٢ ساعت مظفر فیروز (معاون قوام) همه جزئیات جلسه را به سفارت شوروی خبر داده بود و دبیر اول سفارت به دیدار ایرج اسکندری رفته بود و او را به سبب پیشنهاد تاخیرش، به عدم وفاداری به شوری متهم و سخت عتاب کرده بود. ایرج دوستی عمیق خود را به شوری تاکید کرده بود و پس از رفتن دبیر اول نزد قوام به سختی از خائنی که در هیئت دولت است و به سفیر شوروی گفته است من با شوروی مخالفم شکایت کرده بود …

“من نمی‌دانستم به چه کان طلائی دست یافته‌ایم و بعد معلوم شد … به قوام گفتم او خائنی در کابینه‌اش دارد که پوشیده‌ترین مذاکرات … را به سفارت شوروی می‌رساند و آنها را قادر می‌سازد که به سر هر وزیری که جرات کند و در جلسات کابینه میهن‌پرستی خود را ابراز دارد هفت تیر بکشند. گفتم او باید هر چه زود‌تر کاری در این باره بکند، زیرا من می‌خواهم به دولتم توصیه کنم که آیا باید همچنان او را به عنوان رئیس حکومتی مستقل تلقی کنند که ارزش ادامه چنان رفتاری را دارد یا نه؟

“من سه روز انتظار کشیدم و چیزی روی نداد. روشن شد که فیروز (و شاید توده‌ای‌ها) بیش از آن بر قوام زور دارند که بگذارند از آنها جدا شود. حزب او هنوز آن اندازه نیرومند نبود که توده‌ای‌ها را چالش کند. ولی شاید از آن مهمتر این بود که قوام می‌دانست که اگر پشتیبانی توده و شوری را از دست بدهد شاه خواهد توانست هر چه می‌خواهد با او بکند.” (١٩)

جرج آلن پاکسازی کابینه قوام را از وزیران توده‌ای که سرآغازی برای بالا گرفتن قدرت پادشاه در حکومت بود “نقطه برگشت تاریخ ایران” توصیف می‌کند. اما به افزایش قدرت در دست‌های شاه با بدگمانی می‌نگرد:

“شخص با این اندیشه وسوسه می‌شود که هرچند یک دیکتاتوری نمونه رضا شاه نا‌مطلوب است  شاید یک راه میانه حکومتی تا اندازه‌ای نیرومند‌تر، بر اوضاع تباه و هرج و مرجی که اکنون حکفرماست ترجیح داشته باشد. ولی من با سرسختی در برابر این وسوسه ایستادگی کرده‌ام و سیاست من همچنان بر پشتیبانی از اصول دمکراتیک استوار است هرچه هم بد عمل شوند.”

سهم پیرامونیان در‌بار و سفیران امریکا و انگلستان هرچه باشد، چگونه می‌توان انکار کرد که در چنان اوضاع و احوال تیره و تاری بازگشت به شیوه‌های اقتدار‌گرایانه رضا شاهی دست کم به عنوان یک شر کوچک‌تر می‌توانست پیش کشیده شود.

***

 از مجلس چهاردهم (٢۴ -١٣٢٢) یک اقلیت پارلمانی، که از پشتیبانی روز‌افزون روشنفکران و طبقه متوسط برخوردار بود و در پیکار ملی کردن نفت ١٣٣٢ ـ ١٣٢٩) بر موج پشتیبانی پرشور توده‌های مردم سوار شد، در پهنه سیاست ایران پدیدار گردید. گرایش‌های آزادیخواهانه بیشتر اعضای اقلیت، بویژه رهبر آن، مصدق، نویدی برای جنبش نو‌پای دمکراسی ایران بود. انتظار بر این بود که به اتکای سنت انقلاب مشروطه و پس از گذراندن مرحله لازم اصلاحات رضا شاهی، یک نیروی ترقیخواه و آزادیخواه با بسیج افکار عمومی خواهد توانست پایه‌های حاکمیت مردم را در ایران استوار سازد. انتظار بر این بود که با عبرت گرفتن از تجربه‌های دوران مشروطه، با درس گرفتن از تجربه چند ساله “دمکراسی” پس از رضا شاه، با شناختن مسائل و نقطه ضعف‌های هراس‌انگیز جامعه ایرانی، استراتژی و تاکتیک‌هایی برگزیده شود که امر دمکراسی را در کنار مبارزه ناگزیر با جهانخواران بیگانه مرحله به مرحله پیش ببرد و به پیروزی برساند.

از مجلس چهاردهم تا نخست‌وزیریش، مصدق چنان نمایشی از استادی پارلمانی، تسلط کامل بر بحث سیاسی و توانایی ارتباط یافتن با توده‌های مردم داده بود که در سراسر دوران پس از انقلاب مشروطه مانندی نیافت. تاثیر سازنده او بر تحولات، و سهمی که در شکل دادن به مقاومت ملی در برابر دست‌اندازی‌های بیگانه داشت، همه گونه امیدواری را برای آینده حکومت پارلمانی در ایران بر‌می‌انگیخت. او با نظریه “موازنه منفی” خود راه را بر گرایش خطرناک سهیلی‌ها و حکیمی‌ها و قوام‌ها و گشودن پای بیگانگان به امور ایران و دادن امتیازهای گوناگون به آنها بست. در برابر سیاست موازنه مثبت آنها که دوران تیره‌روزی ایران قاجار را به یاد می‌آورد، او بر آن بود که باید از دادن هر امتیاز عمده‌ای خود‌داری و قدرت‌های بزرگ را متقاعد کرد که ایران از یک سیاست نا‌وابستگی سختگیرانه پیروی می‌کند. این سیاستی است که در آینده نیز باید دنبال شود. رهایی آینده ایران بستگی به این خواهد داشت که چه اندازه ابرقدرت‌ها را به واقعیت سیاست نا‌وابستگی ایران متقاعد سازیم.

محمد رضا شاه هر چند در کار استوار کردن پایه‌های قدرت پادشاهی بود، هنوز نمی‌توانست هماوردی (حریف) برای یک رهبر ملی مانند مصدق باشد. دست کم از ١٣٢٨ تا اوایل ١٣٣٢ مصدق همه جا در برابر شاه دست بالاتر را داشت. در واقع احتمال زیاد داشت که اگر ١- با شاه رفتار معتدل‌تری در پیش گرفته می‌شد و ٢- بدترین هراس‌های او و بیشتر ایرانیان آگاه در باره امنیت و موجودیت کشور برانگیخته نمی‌شد، شاه با رهبری مصدق دیر یا زود و خواه نا خواه در یک طرح دمکراتیک و پادشاهی مشروطه واقعی می‌گنجید.

گذشته از گرایش‌های دمکراتیک نخستین خود، شاه چنانکه در زندگی سیاسی بعدیش نشان داد از پیکار و سختی گریزان بود و در کشاکش میان هواداران دمکراسی و استبداد، اگر نیروهای دمکراسی بیش از اندازه خطر کمونیسم را دست‌کم نمی‌گرفتند، و نیز اگر کفه به سود آنها سنگین می‌شد، از همراهی با آنان سر نمی‌پیچید. اگر حکومت مصدق به کارهای کشور در درون و بیرون سرو صورتی بخشیده بود مسئله گذاشتن شاه در جای شایسته‌اش چندان دشوار نمی‌بود. تاریخ گواهی می‌دهد که همه این آرزوها نا‌فرجام ماندند. ایران، پاره پاره بود و دستخوش بدترین بحران‌های سیاسی و اجتماعی، تا گلو فرورفته در دشواری‌های اقتصادی، اما آزادیخواهان نیز چندان کمکی به امر خود نکردند.

دلایل شکست جبهه ملی را ــ گذشته از نداشتن سازمان نیرومند و برنامه پیش اندیشیده‌ای که پاسخ مسائل کشور باشد ــ به سه دسته می‌توان کرد:

 نخست ــ در جبهه ملی کمتر کسی بود که با دید بیگانه از غرض به کرده‌های نیک و بد رضا شاه بنگرد. نفی سرتاسری آنچه او از عهده برآمده بود و دشنام‌گویی به او و دستاوردهایش از آغاز فضای بحث سیاسی را دشمنانه و زهر‌آگین کرد و کشاکش‌های بیهوده‌ای را سبب شد. جبهه ملی که برای گرد آوردن طیف هر چه گسترده‌تری از ایرانیان تشکیل شده بود، گروه‌های بزرگی را، بویژه در ارتش، از خود بیگانه کرد زیرا نمی‌خواست منصفانه رضا شاه را داوری کند. مصدق در برابر رضا شاه همان قضاوت غیر‌منصفانه را نشان داد که محمد رضا شاه در باره مصدق.

حتی هنگامی که خود مصدق در برابر واقعیات سیاسی ایران انتخابات مجلس هفدهم را در حوزه‌هایی که بخت بردن‌شان را نداشت متوقف کرد، نخواست بپذیرد که آنهم گونه‌ای از مداخله از سوی قوه اجرائی بود و اگر ارتش و شهربانی و ژاندارمری در اختیارش می‌بودند چه بسا به مداخلات سنتی‌تر روی می‌آورد تا مخالفانش به مجلس راه نیابند ــ بیش از آنچه راه یافتند و برای رسیدن به حد نصاب تشکیل مجلس (٧٩ نماینده) ضرورت داشتند. هنگامی هم که به زور تظاهرات میدان بهارستان از مجلس دو بار اختیار قانونگزاری برای قوه مجریه گرفت، یا برای انحلال همان مجلس ناقص به همه‌پرسی دست زد که در آن صندوق‌های رای منفی و مثبت را جدا جدا گذاشته بودند (در میدان بهارستان لوحه منفی را برگردن خری آویخته بودند که به کنار صندوق بسته شده بود) باز مشکلات رضا شاه را در کشوری یک نسل واپس‌مانده‌تر از دوران قدرت خود نشناخت.

دوم با آنکه کشمکش با انگلستان برسرنفت کانون فعالیت‌های دوران به قدرت رسیدن جبهه ملی بود  عملا به آن پیکار اهمیت لازم داده نشد. از سوئی با گرم کردن آتش در جبهه‌های داخلی و خارجی، فضائی بوجود آمد که همه چیز زیر سایه مبارزه نفت در آمد، از سویی تلاش لازم برای حل هرچه زودتر مسئله و آسوده گردانیدن کشور از بار سنگین سیاسی و مالی آن ــ تا به مسائل اساسی دیگر پرداخته شود ــ صورت نگرفت. در واقع پیکار ملی ملی کردن نفت از ١٣٣١ بیشتر به عنوان حربه‌ای در پیکار داخلی قدرت بر ضد شاه و ارتش و محافظه کاران و نیروهای دیگر به کار رفت. تا جایی که توانایی و جسارت حل واقع‌بینانه و منصفانه آن برای حکومت نماند.(٢٠)

حکومت یک سود پاگیر در ادامه بحران و زیستن با بحران پیدا کرد، زیرا تسلط بر ارتش و ارگا‌ن‌های قدرت جای بزرگ‌تری در برنامه عمل آن یافته بود. پیکار خارجی در یک سلسله پیکار‌های نا‌لازم و بهر حال بی‌موقع داخلی غرق شد. عناصری که ائتلاف بزرگ جبهه ملی را تشکیل داده بودند از گرد آن پراکندند. در شرایطی که حکومت به بیشترین پشتیبانی نیاز داشت از همیشه تنها‌تر ماند. بیگانگان از این وارونگی اولویت‌ها بهره‌برداری کردند. هم یک جنبش ملی را ــ بیشتر به دست خود آن ــ شکست دادند و هم قراردادی بدتر از آنچه در ١٣٣١ امکان می‌داشت به ایران تحمیل کردند.

سوم دست‌کم گرفتن حزب توده و خطر کمونیسم بین‌المللی برای ایران حکومت جبهه ملی را بیش از پیش آسیب‌پذیر گردانید. کسانی که قدرت انگلستان آن روز را در جلوگیری از فروش نفت ایران به چیزی نشمرده بودند، از حساسیت آمریکای ترومن و آیزنهاور، در گرماگرم جنگ سرد و سخت شدن تعهد جهانی آمریکا به ایستادگی در برابر کمونیسم و جلوگیری از گسترش نفوذ شوروی غافل ماندند. اما این بعد خارجی مسئله بود. بعد مهم‌تر آن جنبه داخلی داشت.

***

همه کسانی که از دورنمای تسلط کمونیست‌ها بر ایران به هراس افتاده بودند بر ضد حکومت جبهه ملی متحد شدند. بیشتر آنان دوستان انگلستان و مخالفان ملی کردن نفت نبودند. نه شمار آنها کم بود، نه هراس‌شان بی‌پایه بود. در روز ٢٨ مرداد کسی به خیابان‌ها نریخت که از حکومت دفاع کند ــ آنچه یک سال پیش از آن در چنان ابعادی روی داده بود. گذشته از سرخوردگی عمومی از بحران دیرپای سیاسی و اقتصادی و بر هم ریختن اوضاع کشور، مردم در روزهای پس از رفتن شاه از ایران، هم قدرت حزب توده را تجربه کردند ــ که با تظاهرات بزرگش در سی تیر تظاهرات جبهه ملی را در هم شکست ــ و هم در زیاده‌روی‌های حزب تصویری از آینده را دیدند. خود مصدق چنان بیمناک شده بود که بجای اسلحه دادن به توده‌ای‌ها که درخواست‌شان بود، به ارتش دستور داد آنها را سرکوب کند و نظم را به شهرها برگرداند. ارتش منتظر همین فرصت بود و همراه تظاهرات مردمی به پشتیبانی شاه به آسانی حکومت مصدق را سرنگون کرد. او البته با ایستادگی در برابر خواست‌های افراطیان، یک خدمت آخری نیز به ملت خود کرد.

بعدها هنگامی که شاخه نظامی حزب توده با نزدیک به هفتصد افسر کشف شد، درجات واقعی خطر نمودار گردید  ارتش تنها چند گاهی پیش ازحزب توده دست به کار شده بود. اگر ٢٨ مرداد روی نمی‌داد به احتمال زیاد در تاریخ‌ها از روز دیگری در همان نزدیکی به عنوان روز انقلاب سرخ ایران یاد می‌کردند.

عامل چپ سهم همیشگی‌اش را در منحرف کردن و آشفتن و متوقف ساختن توسعه سیاسی ایران داشت. خطر همیشه حاضر شوروی برای استقلال و تمامیت ایران که برای گروه‌های چپ یا نا‌موجود است یا ندیده‌گرفتنی است، یا پذیرفتنی و ستودنی، سیاست ایران را به صورتی نا‌لازم و غیر دقیق قطبی کرد. در یک سو ضد‌کمونیست‌ها بودند و در سویی چپی‌ها و همراهانشان. بسیاری از کسانی که در میانه مانده بودند خواه نا‌خواه به یکی از این دو اردو رانده شدند.

جبهه ملی در ارزیابی نادرست اثرات همسایگی با شوروی تنها نبود. بسیاری از چپگرایان و “لیبرال”ها به آسانی از این موضوع گذشته‌اند و هنوز می‌گذرند. بازی کردن با ورق شوروی در سیاست داخلی ایران، همچنانکه در‌نیافتن اهمیت جغراسیاسی همسایگی با شوروی، شمشیری دو دم است که یک لبه آن می‌تواند به موجودیت مستقل ایران پایان دهد و لبه دیگرش در گذشته هر بار به زیان توسعه سیاسی ایران و پویش دمکراسی تمام شده است. چه در مجلس چهاردهم، چه در نخست‌وزیری قوام و چه در دوره مصدق، بالا گرفتن نفوذ توده‌ای‌ها در بدترین صورت خود بهانه، و در بهترین صورتش انگیزه‌ای شد برای گرد آمدن نیرو‌های دست راستی نه تنها برضد کمونیسم، بلکه برای محدود کردن گرایش‌های دمکراتیک. هر کس به دمکراسی برای آینده ایران می‌اندیشد باید از این آفت دمکراسی برحذر باشد.

شاه به زودی همه قدرت حکومتی را در دست گرفت. افراد بی‌شمار یا از هرج و مرج و خطر کمونیسم به جان آمده، شاه را مظهر ثبات و قدرت حکومتی می‌دانستند و پیش می‌انداختند و یا برای دست انداختن بر منابع ملی، بهره‌گیری از نام و مقام شاه را سودمند می‌دیدند. زمینه روانی و سیاسی برای حکومت خود‌کامه شاه فراهم آمده بود. نیروهای دست‌راستی چند‌گاهی عرصه سیاست را بی هماورد یافتند.

پس از ٢٨ مرداد واکنش نیروهای دست‌راستی ناپسند بود. راستگرایان از بالا تا پایین با چنان روح انتقام‌جویی و با چنان بی‌اعتنائی به معیارهای اخلاقی سیاسی و شخصی به قدرت بازگشتند که تا ٢۵ سال پس از آن نیز تصویر خود را در جامعه ایرانی لکه‌دار کردند. اینکه همه چیز در آغاز به سودشان بود مایه ویرانی‌شان شد. آنها به جای حکومتی آمده بودند که دیگر چندان پشتیبانی نداشت. استقبال و شادمانی مردم را از بازگشت پادشاهی، ناظران بیشمار هنوز به یاد دارند. بی‌آبرویی حزب توده چنان کامل می‌نمود که به دشواری می‌شد باور کرد باز روزی آن حزب سر بلند کند. شخص مصدق هنوز محبوبیتی بسزا داشت که از پیکار قهرمانانه و شکست مظلومانه‌اش بر‌می‌خاست. ولی جبهه ملی در این محبوبیت انباز نبود؛ و حتی خود مصدق در نامه مشهوری بی‌اعتقادیش را به سران جبهه اعلام داشت.

یکبار دیگر راه حل حکومت پارلمانی از حکومت فردی شاه شکست خورد. این پدیده، بخشی از گرایش شاه به رفتن بر راه پدر برخاست ــ با آنهمه فشار و دلگرمی دادن پیرامونیان و آمادگی توده‌های مردم به پذیرفتن رهبری پادشاه ــ و بخشی دیگر از آنجا که در سال‌های پس از جنگ دوم جهانی نیز مانند سال‌های پس از مجلس اول مشروطه، هواداران حکومت پارلمانی نتوانستند جایگزین باورپذیری برای حکومت متمرکز شخصی گردند. آنها چه به سبب اوضاع و احوال خارجی و چه به سبب ناکارایی خود‌شان از گشودن مسائل کشور برنیامدند و هر بار تا آستانه سرنگونی ملی پیش رفتند.

***

هنوز چند سالی از ٢٨ مرداد ١٣٣٢ نگذشته بار دیگر افکار عمومی، آونگ وار، از شاه به جبهه ملی بازگشت. بدی حکومت بویژه در دوران علا و اقبال و شریف امامی و ناتوانی و ناسازی آشکار هیات حاکمه‌ای دستخوش نفوذهای خارجی و دسته‌بندی‌های درونی، میدان را برای حرکت تازه‌ای آماده کرد. اما جبهه ملی و هواداران آن هنوز در گذشته می‌زیستند و تلخی و رنجش در سیاست‌های‌شان جای بزرگ‌تری داشت تا بهره‌گیری از امکانات تازه در شرایطی متفاوت.

آنها استراتژی خود را بر تن زدن و گریختن از برابر اولویت‌های اقتصادی و اجتماعی که خود را بر جامعه ایرانی تحمیل کرده بودند نهادند و شعار خود را به درخواست اجرای قانون اساسی منحصر ساختند که مشروع و پذیرفتنی بود، ولی بی یک برنامه همه سویه اجتماعی ـ اقتصادی، برندگی و برد سیاسی در آن اوضاع و احوال نداشت. تاکتیک خود را نیز بجای سازمان دادن لایه‌های گوناگون اجتماعی بر شوراندن دانشگاه تهران بر ضد شاه و سیاست‌ها و برنامه‌های تازه او نهادند که هم به سبب محدودیت دید و هم به سبب محدودیت عمل خود محکوم به شکست بود.

در برابر جبهه ملی، محمد رضا شاه با مهارت تمام یک برنامه اصلاات اجتماعی را، هرچند زیر فشار کندی رئیس جمهوری آمریکا، پیش کشید که آشکارا جاذبه بسیار گسترده‌ای داشت و کشاورزان و کارگران و زنان و بخش بزرگی از طبقه متوسط اصلاح‌طلب را پشت سر پادشاه گرد آورد. جبهه ملی به آسانی با مانورهای شاه از میدان بدر رفت و دانشجویان شورشی، خود را نه تنها با چتر‌بازانی که کارایی بیرحمانه‌ای داشتند، بلکه با روستاییانی که آنان را مخالف اصلاحات ارضی می‌شناختند روبرو یافتند و هزیمت شدند.

اشتباه استراتژیک جبهه ملی به شاه آن توانایی را داد که بگوید مبارزه در واقع نه بر سر قانون اساسی، بلکه برای اصلاحات اجتماعی بوده است. نداشتن یک برنامه اجتماعی ـ اقتصادی و اصرار بر اینکه برنامه اصلاحات حکومت دروغ و بی‌پایه است از یک سو، و بی‌اعتقادی به کار سازماندهی از سوی دیگر، فرصت را باز هم از هواداران حکومت پارلمانی گرفت. در بحران ١٣۴٢ ـ ١٣٣٩ آنها نخست زیر سایه شاه قرار گرفتند و سپس زیر سایه خمینی در شورش سال ١٣۴٢. این آلودگی به خمینی برای آنان مرگبار بود، چنانکه پانزده سال پس از آن آشکار شد.

پیروزی‌های نخستینی (اولیه) برنامه اصلاحات اجتماعی، کسانی را که می‌گفتند پیشرفت ایران تنها با تمرکز قدرت در دست‌های نیرومند امکان دارد حق به جانب‌تر جلوه داد. از آن تجربه نا‌خجسته، یک مکتب فکری پدید آمد که توسعه سیاسی را در نخستین مراحل به حال توسعه اجتماعی ـ اقتصادی، زیان‌آور می‌شمرد و حکومت خودکامه اصلاح‌طلب را گشاینده پیچیدگی‌های جامعه واپس‌مانده‌ای مانند ایران می‌شمرد. دوگانگی سیاست ایران ادامه یافت: آنها که مردمسالاری می‌خواستند از ضرورت‌های توسعه بی‌خبر بودند. آنها که توسعه می‌خواستند مردمسالاری را همچون مانعی بر سر راه خود می‌دیدند. مبارزات گروه نخست، توسعه اجتماعی ـ اقتصادی را به خطر می‌انداخت. کامیابی‌های گروه دوم، مردمسالاری را واپس می‌راند. در این میان آنها که نه مردمسالاری و نه توسعه می‌خواستند به انتظار فرصت نشستند تا هر دو گروه بی‌اعتبار شوند.

اینکه حکومت‌های راست‌گرا چه در ٢٠ ـ ١٣٠۴ و چه در ۵٧ ـ ١٣٣٢ سرانجام شکست خوردند و یکی با اشغال خواری‌آور بیگانه پایان یافت و دیگری در فاجعه انقلاب اسلامی فرو رفت، چیزی از شکست هوادارن حکومت پارلمانی نمی‌کاهد. گذشته از اینکه در هر دو مورد دستاورد‌های راست‌گرایان بسیار برجسته‌تر و دیرپای‌تر بود. سازندگی رضا شاه اعتماد ایرانی را به خود بازآورد و ایران را از گروه‌های بیشمار قومی و مذهبی و فرقه‌ای به ملتی کم و بیش یکپارچه تبدیل کرد، و جهش شگرف دوران محمد رضا شاه سیر دگرگون کردن جامعه ایرانی را چنان ابعادی بخشید که با همه ویرانگری‌های شش سال گذشته هر گونه امیدواری را به فردای ایران، ایران پس از حمله دوم اعراب، موجه می‌سازد.

***

در انقلاب اسلامی نه مجلس اولی بود که با صمیمیت و هشیاری شگفت‌آور خود پرده‌ای بر ندانم‌کاری‌ها و سودجویی‌ها و سازشکاری‌های بعدی بکشد، نه شخصیتی چون مصدق که با همه کم و کاستی‌هایش یکی از مردان بزرگ تاریخ معاصر ایران است و در یک دوره هشت نه ساله، پاره‌ای از بهترین جلوه‌های یک رهبری ملی را نمایش داد. اگر در آن دو بار آزمایش دمکراسی می‌شد به نقطه‌های روشنی اشاره کرد، در انقلاب اسلامی از همان روزهای نخست هر چه بود ناتوانی و کم‌مایگی و بی اعتقادی و فریب خوردن و فریب دادن بود.

آن روشنفکران انقلابی که تنها برای رسیدن به قدرت به انقلاب نپیوسته بودند، تقریبا بی فاصله، از سازگار کردن موضع فکری خود با حکومت انقلابی درماندند. آنها که چشمان خود را به مواضع قدرت سیاسی دوخته بودند چند گاهی در غرقاب انقلابی دست و پاهای روشنفکرانه زدند، تا هنگامی که زور برهنه حزب‌الله به یاری‌شان شتافت و با دور کردن‌شان از هر موضع قدرت، معمای اخلاقی و اندیشگی‌شان را، زود‌تر یا دیر‌تر، گشود، “بهار آزادی” آنها تا هنگامی طول کشید که حزب‌الله با همکاری مجاهدین و فداییان و فلسطینی‌ها و با پشتیبانی دمکرات‌ها و آزادیخواهان و هواداران حقوق بشر از کشتار رده‌های بالا‌تر سیاست‌گران و ارتشیان رژیم پیشین آسوده شد و سازمان لازم را برای در دست گرفتن خیابان‌ها و نهادها داد. در آن دو سه ماهه نخستین که رهبران انقلاب فرصت در خور نداشتند، در یک تهی سیاسی، روشنفکران “بهار آزادی” خود را تجربه کردند. تصادفی نیست که به چنین دوره‌هایی به آسانی عناوین آزادی و دمکراسی و بهار و مانندهای آن داده می‌شود. روشنفکران ما به آسانی هرج و مرج را با دمکراسی اشتباه می‌کنند. دوره‌هایی که در تاریخ هشتاد ساله گذشته ایران به نام دمکراسی شناخته شده تقریبا همواره با از هم‌گسیختن قدرت حکومتی همزمان بوده است. در چنان دوره‌هایی گویندگان و نویسندگان ــ نه همه آنها ــ می‌توانستند با آزادی بیشتر، آنچه می‌خواستند ــ نه همه آنچه می‌خواستند ــ بر زبان و قلم آورند و نمایندگان مجلس می‌توانستند وزیران را به فراوانی و شتاب روز‌افزون بردارند و بگذارند. از این گذشته چیزی از مظاهر دمکراسی در میان نبوده است: نه حکومت قانون، نه انتخابات آزاد، نه حفظ حقوق افراد ملت ــ بجز گروه کوچک برگزیده‌ای از میان آنها.

بسیار کوته‌بینانه است که روشنفکران، آزادی گفتار خود را ــ آن هم در صورت محدود و مصالحه شده‌ای که در هر دوره “دمکراسی” شاهدش بوده‌ایم ــ با دمکراسی، و  روزنامه‌نگاران، آزادی قلم خود را ــ بیشتر در پریدن به این و آن ــ با آزادی مطبوعات، و نمایندگان، آزادی عمل خود را در بند و بست‌های سیاسی و نه چندان سیاسی، با حاکمیت مردم اشتباه کنند. در نبودن نظارت قانونی و نهادهای دمکراتیک نیرومند، همه این آزادی‌ها وسیله سوء استفاده و تحمیل اراده افراد غیر‌مسئول بر سرنوشت جامعه می‌شود و سرانجام به از میان رفتن “آزادی‌ها” در میان استقبال عمومی می‌انجامد.

چنانکه بارها دیده‌ایم می‌توان همه اینها را داشت ولی حاکمیت مردم و حکومت قانون را ــ که معانی واقعی دمکراسی هستند نداشت.

در انقلاب اسلامی دستاوردهای آزادیخواهان حتی به گرد انقلاب مشروطه نرسید زیرا آنها با آلودگی سخت پانزه ساله به بیماری آخوند‌بازی، به عنوان زائده‌ای بر یک جریان نیرومند ضد‌دمکراتیک، یعنی واپسگرائی مذهبی، به میدان آمدند. آنها این بار “پیروز” شدند و با آن هرچه از سرمایه گذشته و امید آینده داشتند برباد دادند. این گرایش به همکاری با نیروهای ضد‌دمکراتیک در دهه ١٣٢٠ نیز بسیاری از آنان را به همراهی با لنینیست‌های حزب توده و فرقه دمکرات آذربایجان سوق داد که سهم بزرگی در شکست جبهه ملی در ١٣٣٢ داشت. آشکار است که به زور عناصر ضد دمکراسی نمی‌توان در پیکار دمکراسی به پیروزی رسید.

مردمسالاری با احترام گذاشتن به قانون‌ها و نهادها ملازمه دارد. احترام گذاشتن تا آنجا که حتی اگر کسی مردم را پشت سرش داشت یا پول و زور را در دست‌هایش، خود را بالاتر از نهاد‌ها و قانون‌ها نداند. پشتیبانی عمومی و زور و پول پدیده‌هایی زود‌گذرند. آنچه کشور را نگه می‌دارد قانون‌ها و نهادهای آنست. در این میان تفاوتی میان آن کس نیست که به تقلید لویی چهاردهم می‌گوید ملت منم، و آن کس که می‌گوید مجلس جایی است که مردم هستند ــ حتی اگر مردم تنها چند هزار تنی در میدان بهارستان باشند. در میان سیاستگران ما، آنها که توانایی و فرصت ساختن دوران تازه‌ای را داشتند، هیچ گاه این از خودگذشتگی را نشان ندادند. آنها خود را فراتر از قانون و نهاد‌ها شمردند؛ با ایمان به شخص خود، ناشکیبایانه هر چه را پیش راه‌شان بود کنار زدند.

مرمسالاری همچنین در جامعه‌ای با بخش‌های پیشرفته و نیرومند اقتصادی و اجتماعی، با بخش‌های توسعه‌یافته، می‌تواند ریشه بگیرد. بسیاری از آزادیخواهان ایران به کوشش‌هایی که در شش دهه دوران پهلوی برای نیرومند کردن این بخش‌ها شد به دیده بی‌اعتنایی و تحقیر نگریسته و می‌نگرند. این برکنار بودن نه تنها از واقعیات جامعه ایرانی، بلکه واقعیات سیاست و جامعه بطور کلی، به آنان و به امر دمکراسی در ایران کمکی نکرده است.

دمکراسی را باید با توسعه یکجا درنظر آورد. بی توسعه دمکراسی نخواهد بود ــ این را باید آزادیخواهان و لیبرال‌ها بیاموزند. بی دمکراسی توسعه نخواهد بود ــ این را هم باید هواداران گذشته و اکنون نظام شاهنشاهی بیاموزند. اینان بیش از آن به ارقام پیشرفت دلخوش‌اند که ارزش عنصر اخلاقی را در سیاست، و نهاد‌های استوار را در جامعه، دریابند. همان گونه که توسعه با طرح‌های پر سرو صدا و آمارهای متورم تفاوت دارد، دمکراسی را نیز با جنجال در روزنامه‌ها یا خیابان‌ها یا مجلس نباید یکی گرفت. در هر دو فرایند، درجاتی از خویشتنداری و اندازه نگهداری و دورنگری و احترام به قانون‌ها و نهاد‌ها ضرورت دارد که ما کمتر بر آن قادر بوده‌ایم. در پیکار برای دمکراسی باید به توانایی بی‌سابقه‌ای ــ در نزد ایرانیان ــ برای مدارا دست یافت. مدارا و نه تحمل، زیرا در تحمل عنصر بیزاری و اجبار هست، اما مدارا از شناخت فلسفی واقعیت تفاوت و اختلاف، و ناپایداری موقعیت‌ها بر‌می‌خیزد ــ و گاهی هم از این شناخت که “خدایان همه فضیلت‌ها را به یک تن نمی‌دهند.”(٢١)

یادداشت‌ها:

١ – حاکمیت مردم با حاکمیت ملی یکی نیست. دومی بیشتر در روابط خارجی مصداق دارد، مانند حاکمیت یک کشور بر منابع ملی یا قلمرو خود. در آنجا که به حکومت مردم و نظام سیاسی دمکراتیک مربوط می‌شود حاکمیت مردم واژه دقیق‌تری است. یک حکومت دیکتاتوری می‌تواند بر منابع و قلمرو ملی خود همان اندازه حاکمیت ملی اعمال کند که یک حکومت دمکراسی. تفاوت آنها در حاکمیت مردم است.

ریشه این اشتباه در یکی گرفتن مفهوم حکومت با دولت و ملت با مردم است که از دوران مشروطه در ادبیات سیاسی ما پیشینه دارد.

٢ – “مانه توپ داریم، نه قشون، نه مالیه مطمئن، نه حکومت واقعی، نه قوانین تجارت … ” رویدادهای انقلاب مشروطه را از روی منابعی که در کتاب زیر آمده نقل کرده‌ام:

Ervand Abrahamian … Iran Between Two Revolutions.

Princeton University Press 1982

٣ و ۶ و ٧ و ٨ و ٩و ١٠ و ١٢ و ١٣ و ١۴ – همان کتاب

۴ و ۵ – یحیی دولت آبادی:

تاریخ حیات یحیی جلد سوم و چهارم چاپ تهران

١١ – در سال پیش از تاجگذاری رضا شاه کل نو‌آموزانی که در دبستان‌های نوین درس می‌خواندند اندکی کمتراز ۶٠٠٠ بود و در ١٣٢٠ شمار آنان به ٢٩٠ هزار رسید و ٢٨٠٠٠ دانش‌آموز دبیرستان‌ها و ٣٣٠٠ دانشجو نیز برآنان افزوده شدند. شمار هنر‌آموزان فنی ٣٢٠٠ شده بود و ١٧۴ هزار تن در کلاس‌های شبانه درس می‌خواندند و شمار دانشجویانی که به خارج فرستاده شده بودند نزدیک ١٠٠٠ بود. معلوم نیست با توجه آمارها و سطح آموزشی پیش از تاجگذاری رضا شاه از کدام “تنزل سطح معلومات، حتی به عنوان یک کلیشه ، می‌شد سخن گفت؟

١۵ و ١۶ و ١٧ و ١٨ و ١٩ -

Habib Ladjevardi, The Origins of Support for an Autocratic Iran،

 Internatiolan Journal of Maid . East Studies No. 15 ( 1983)

٢٠ -  فواد روحانی: یادی از مصدق، قیام ایران ٢٣ اردیبهشت ١٣۶٢:

“در فاصلۀ بین خرداد ١٣٣٠ و اسفند ١٣٣١ چهار پیشنهاد دیگر برای حل مشکل نفت به دولت ایران تسلیم شد … ولی دولت هیچ یک از آنها را قابل قبول ندانست … ما این اظهار‌نظر را لازم می‌دانیم که رد آن پیشنهادها و بخصوص آخرین پیشنهاد (بانک بین‌المللی) معقول نبود بلکه از یک طرز فکر تعصب‌آمیز و دور از واقع‌بینی مشاوران دکتر مصدق سرچشمه می‌گرفت. بالنتیجه یک فرصت حیاتی از دست رفت که اگر از آن استفاده شده بود به احتمال قوی تاریخ سی سال اخیر ایران در مسیر دیگری جریان می‌یافت. دکتر مصدق خود کمی بعد از رد آخرین پیشنهاد … متوجه شد که بطور کلی و به ویژه در موضوع … غرامت که مهمترین مساله مورد اختلاف بود بیش از حد سختگیری و موشکافی به خرج داده شده …” ( و فواد روحانی را به ماموریتی برای تماس گرفتن با یک مامور انگلیسی به بغداد فرستاد که دیگر دیر شده بود.)

دکتر امینی نیز در خاطره‌ای از خود که در نامه جبهه نجات ایران چاپ شده در اشاره به رد پیشنهاد بانک بین‌المللی از نفوذ زیانبار حسیبی بر مصدق یاد می‌کند که او را از برگشتن مردم ترسانده بود.

این همان روحیه بود که در ١٣۵٧ نیز می‌ترسید “مبادا از مردم عقب بمانیم.”

٢١ – سخنی که یکی از افسران هانیبال به او از سر نومیدی گفت، هنگامی که پس از پیروزی بزرگ در نبرد “کان” به او اصرار ورزید که بی درنگ به شهر رم بتازد و سردار کارتاژی از سر آسانگیری مغرورانه نپذیرفت.

تیر ـ مرداد ١٣۶٣