سال‌های بی آرامی

يک

 ‌

سالهای بی آرامی

 ‌

 ‌

اميرحسيني ــ جناب همايون، از دوران کودکيتان براي ما بگوييد. کي و کجا به دنيا آمديد؟ در چه خانوادهاي؟ برادران، خواهرانتان؟ لطفا توضيح کلي در اين زمينه بفرماييد.

همايون ــ من در آغاز پاييز، مهر 1307 /1928 در خيابان اسلامبول تهران و خانه پدر بزرگ مادريم ابوالقاسم که به خان ناظر شهرت داشت زيرا ناظر هزينه‌هاي سفارت عثماني بود به دنيا آمدم. او املاکي در همان خيابان داشت که بخشي از آن درخيابان کشي‌هاي سرلشگر بوذرجمهري، که بارون هوسمن Haussman تهران است از ميان رفت. زندگي‌اش در سطح بالاي طبقه متوسط آن زمان بود. در دوره رضاشاه نام خانوادگي جمالي را برگزيد که از نام جمال الدين واعظ اصفهاني، دائي مادر بزرگم و از سران جنبش مشروطه گرفته بود. چند بار به اروپا رفته بود که به او جاي شاخصي در خانواده مي‌داد. تصويري که از او به ياد دارم يک آقاي خوشپوش موقر اروپاي مرکزي است با همان رنگ و رو و مو و لباس. مردي بود متجدد و از معتمدان محل که مردم براي حل مشکلات و اختلافات‌شان نزد او مي‌آمدند. مادر بزرگ مادريم زود درگذشته بود و او را نديدم. از خانواده صدر و صدر عاملي بود و با پاره‌اي رهبران مذهبي شيعه از جمله امام موسي صدر بعدي خويشي داشت.

نام پدرم نورالله بود، فرزند علي که خزانه‌دار مجلس شوراي ملي بود و تا بازنشستگي در همان شغل ماند. مردي مذهبي و قشري که با اذان‌هاي صبحگاهي‌اش مزاحم خواب ما و همسايگانش مي‌شد. او به امانتداري شهرت داشت و داستان‌ها از درستکاري‌اش مي‌گفتند. چهره‌اي سخت و قامتي بلند و خدنگ داشت و تا پايان زندگي همان ماند که هميشه بود. هنگامي که بازنشسته شد به جهانگردي در ايران پرداخت و جانش را در راه‌هاي ناهموار و شرايط سخت مسافرت در ايران نيمه ويران آن سال‌ها، دهه بيست و سي/ چهل و پنجاه، گذاشت. مادر بزرگ پدريم عاليه خانم از خانواده‌اي اشرافي بود. زني بود کوچک اندام و مهربان. چهره‌اي گلگون داشت مانند عروسکي که پير شده باشد. خانواده بزرگ خود را ــ چهار پسر و پنچ دختر ــ با توانائي اداره مي‌کرد. ما همه به او مامان جون مي‌گفتيم که نخستين نشانه‌هاي فرنگي مآبي طبقه متوسط نوخاسته ايران به شمار مي‌رفت؛ اما تخت‌خواب و ميز ناهارخوري منتظر نسل بعدي و خانه مادر و پدرم ماند و سامان زندگي اروپائي به تدريج و تا دهه چهل/60 به طبقه متوسط رسيد. وضع خانوادگي مادرم ثريا بسيار از پدرم بهتر بود. هر دو خيلي جوان بودند و من اولين فرزندشان بودم. پدرم در آن زمان کارمند مجلس شوراي ملي بود و در به دنيا آمدن من تنها بيست ودو سال داشت. مادرم هم تحصيلاتش را تمام نکرده بود و در همان نوجواني ازدواج کرده بود؛ چون نامادريش اصرار داشت که زودتر دخترها را شوهر بدهد. خاله‌ام قمر نام داشت ولي همه او را بانو صدا مي‌زدند. به من بسيار نزديک بود و او را مادر دومي مي‌انگاشتم. زني بود توانا و مانند پدر بزرگم از نوع معتمد محل. خانواده ما زود از هم پاشيد. دو سال بعد، کمتر از دو سال، نخستين برادرم سيروس به دنيا آمد، و پدرم همسر ديگري گرفت و مادرم جدا شد و من با پدرم و همسرش زندگي مي‌کردم و برادرم چندي با مادرم زندگي مي‌کرد و بعد او هم به من پيوست و ما تا هفت سالگي من با نامادري بوديم. پدرم از نامادريمان هم جدا شد و من از آن خانم هم برادري دارم، شاپور. ما در هفته يک روز از بعد از ظهر پنج شنبه تا عصر جمعه مي‌توانستيم با مادرمان باشيم. او خدمتگارش را که خانمي گرجي با موهاي حنائي بود دنبال ما مي‌فرستاد و او ما را با درشگه به خانه مادرم در شمال شهر زير خندق که خيابان شاهرضا را بر آن کشيدند مي‌برد و آرزوي ما بود که اتوبوس سوار شويم که تازه در خيابان‌ها راه افتاده بود.

يک سالي در خانه پدر بزرگ پدري زندگي کرديم تا باز پدر و مادرم با هم آشتي کردند. ولي زندگيشان هيچوقت به خوبي نگذشت و سال‌هاي کودکي و نوجواني من همه در اختلاف ميان پدر و مادر و در محيط بسيار پرتنشي سپري شد. سرانجام در حدود 19 يا 20 سالگي من پس از سومين ازدواج پدرم که برادر سوم و خواهري به نام‌هاي هوشنگ و ژينوس براي ما آورد، پدر و مادرم براي هميشه از هم جدا شدند و من با مادرم و برادرم زندگي کردم و بعد برادرم را فرستادم به آلمان که درس بخواند؛ و من و مادرم با هم زندگي مي‌کرديم تا هنگامي که او در 1348/ 1969در بيمارستاني در لندن درگذشت. تا من به کار روي آورم زندگي ما بيشتر با درامد نه چندان بالاي ملکي مادرم مي‌چرخيد. او به قول نظامي، زني سره بود؛ با چهره‌اي دلنشين و ذوق ادبي و موسيقي که نتوانست پرورشش بدهد. دوستي که از سوي من به او در بيمارستان مي‌رسيد مي‌گفت تا پايان مراقب بود رفتاري داشته باشد که نزد فرنگي‌ها آبروي ايراني‌ها حفظ شود. دلسپردگي‌اش به ما دو پسرش، بويژه به من، هنوز مرا به رقت مي‌اندازد. او نخستين خوشبختي بزرگ من بود.

پدرم چندي در کارمندي مجلس ماند و به توصيه علي‌اکبر داور وزير دارائي وقت به آن وزارتخانه رفت و در آنجا تا مديرکلي و مستشاري ديوان محاسبات رسيد. داور با پدر بزرگم خويشاوندي نزديک داشت و من از کودکي درباره‌اش مي‌شنيدم و قهرمان من بود و تاثير بزرگي بر زندگي من گذاشت. در او کاربري در عمل و جسارت در انديشه را مي‌پسنديدم و راهي را که او و نسل مديران رضاشاهي براي ميانبر زدن به توسعه يک جامعه واپسمانده قرون وسطائي در پيش گرفتند تنها راه مي‌دانستم. پدرم مردي خوشايند بود که از درستکاري به بي مسئوليتي رسيده بود. اعتنائي به پول نداشت و به آساني هرچه داشت مي‌بخشيد. من نيز هيچگاه با اشياء ارتباط گسست‌ناپذيري نيافتم. استعدادهاي فراوان داشت که در زمينه‌هاي محدود هدر کرد. از موفقيت‌هاي کوچک خرسند مي‌شد؛ از جمله به پيشرفت‌هاي من دلخوش کرد و از خودش دست برداشت. شعر مي‌گفت و يکي از ترانه سرايان ناماور زمان خودش بود و ترانه‌هاي خوبي ساخت. از ۱۳۰۴/۱۹۲۵ تا حوالي 1320/1941 يک دوره  فعال ترانه سازي داشت و بيشتر با جواد بديع‌زاده، آهنگساز و خواننده بزرگ آن زمان‌ها کار مي‌کرد و اين دو نام در آن وقت‌ها خيلي مشهور بودند.

در نتيجه من در يک محيط آشنا با موسيقي بزرگ شدم و آشنا با شعر؛ چون پدرم علاقه‌مند بود به ادبيات و آدم خوش صحبتي هم  بود. من در مجالس دوستانش حاضر مي‌شدم و در گوشه‌اي مي‌نشستم و گوش مي‌کردم و آنها با هم بحث‌هاي طولاني داشتند درباره اسلام، تاريخ ايران، ادبيات. خيلي براي من آموزنده بود. البته حالا که به آن وقت نگاه مي‌کنم طبعا سطح بحث‌ها بالا نبود ولي براي ذهن من خيلي جذابيت داشت. در تربيت من شعر سهم بزرگي داشته است. پدرم عملا با شاعران بزرگ ايران مي‌انديشيد. فردوسي و حافظ را پيش از ده سالگي آشنا شدم. مادرم تقريبا تنها حافظ مي‌خواند. از فردوسي نه حکمت عملي، بلکه حس قهرماني نجيبانه را، نجابت در معني اشرافي آن که لزوما ربطي به خون ندارد، گرفتم که چند سالي بعد باز در بتهوون يافتم ــ زندگي روان در سطح بالاتر از روزانه، فراتر از مصلحت؛ يک زيباشناسي اخلاقي که در بوستان بويژه مي‌توان يافت و از زرتشت آمد و در يونانيان بهترين استدلاليان خود را يافت. من هنوز نمي‌توانم فردوسي را بي گرهي در گلو بخوانم، حالتي که در پاره‌اي تکه‌هاي بوستان نيز دست مي‌دهد. سعدي گلستان، با رندي و اخلاقيات دوپهلويش، فراورده يک دوران ازهم گسيختگي اجتماعي، چنانکه در حکومت اسلامي مي‌بينيم، آموزگار خوبي نبود. از قابوسنامه مي‌شد درس‌هاي عملي بسيار گرفت. همه اين کتاب‌ها را که نسل اول سخن سنجان (منتقدين ادبي) نوين ايران ويرايش کرده بودند در نخستين سال‌هاي رضاشاه با چاپ پاکيزه در اختيار توده‌اي که داشت با همه چيز، از جمله ميراث فرهنگي بزرگش آشنا مي‌شد گذاشته بودند.

شاعري که درس‌هاي کارآمدني بيشتري داشت نظامي مخزن الاسرار و مقدمه ليلي و مجنون بود ــ دور از فضاي مذهبي ـ عرفاني‌اش که يک دوره بيش از اندازه دراز تاريخ انديشه را در ايران پوشانده است. از نظامي، به روايت پدرم، دو بيت شنيدم که در آن کم‌سالي تا پايان معني‌شان نرفتم و گمراه شدم. از “دولت طلبي سبب نگهدار / با خلق خدا ادب نگهدار“ ادب را در تنگ‌ترين مفهومش گرفتم. ولي منظور شاعر، ادب به معني پرداختن به مردمان است چنانکه احساس کنند از مهم‌ترين کسانند. ادب به اين معني را تا با برادر خانمم خوب آشنا نشدم درنيافتم. او، در مکتب پدرش که از هر نظر مردي استثنائي بوده، براي دريافتن معني درست ادب به نظامي نيازي نداشته است. بيت ديگري که بيرون از بافتار context در ذهنم نقش بست و بهمان اندازه زيان زد: “هر چه در اين پرده نشانت دهند / گر نپسندي به از آنت دهند“ در باره سخن است و دنباله اين بيت که “به که سخن دير پسند آوري / تا سخن از دست بلند آوري.“  دير پسندي همه جا خوب است ولي تنها در زيبا شناسي است که هر چه نپسندي به از آنت دهند. در بيشتر جاهاي ديگر، تنها همان نشان مي‌دهند. اينها را دير دانستم. فرصت‌ها را ديگر نمي‌شد بدست آورد و فاصله‌اي که در همه مناسباتم هست (که مانند اصرار به تدوين اخلاقيات و نظام رفتاري ويژه خودم، يکي از کم ضررترين پيامدهاي فرزند خانواده شکسته بودن است) کمتر اجازه داد ادب نظامي را بجاي آورم. آن پرورش فکري آغشته به ادبيات فارسي بزرگ‌ترين بهره‌اي بود که از کودکي و نوجواني گرفتم و زمينه‌اي شد براي مطالعات بعدي من. کلاسيک‌ها براي سال‌هاي شکل‌گيري شخصيت و ذهن بهترين آموزگارانند. نسبي‌گرايان فرهنگي که در دانشگاه‌هاي امريکائي عرصه را بر آموزش کلاسيک‌ها تنگ کرده‌اند “ذهن امريکائي را (به گفته آلان بلوم) مي‌بندند. “جفرسون زماني گفته بود که “حيطه واقعي شعر، دانش دل آدمي است و دانشي از اينگونه که با خواندن به دست مي‌آيد به هر چه مي‌ارزد.“

آن سال‌هاي بازسازي ايران بود؛ دوره رضاشاهي و سال‌هاي آشنايي با تاريخ ايران؛ و  برآمدن روح ناسيوناليستي مردم ايران بود. نام خود من نشانه‌اي از اين روحيه تازه است. من احتمالا يکي از نخستين داريوش‌هاي پس از دوران باستان ايران هستم. قرن‌ها نام داريوش بر پسران در خانواده‌ها گذاشته نمي‌شد و آن وقت که نام من داريوش گذاشته شد شايد در همه ايران ده پانزده داريوش نمي‌شد يافت؛ و باز نام خانوادگي من که همايون است نشانه علاقه آن نسل بود به اينکه نام‌هاي ايراني بر خودشان بگذارند. رضاشاه دستور داده بود که مردم نام خانوادگي داشته باشند و پدر من با سليقه بهترش نام همايون را براي خانواده برگزيد؛ چون پدر بزرگ مادرش امين همايون، خزانه‌دار شخصي ناصرالدين شاه، بود و آن تکه همايون را گرفت. اگر به پدر بزرگم مي‌بود نام خانواده من عاصي مي‌شد و من طبعا آن را نيز مانند بسياري علائق ديگر که تحميلي و نه به ميل خود مي‌انگاشتم دور انداخته بودم. اين همه نشان مي‌داد که چه فضايي در آن وقت حکمفرما شده بود. يکباره از عبدالحسين و ابوالحسن و عبدالعلي؛ و اعظم و وقار و آفاق و افتخار و فخري (نام‌هاي عموها و عمه‌هايم) به داريوش و سيروس و شاپور و هوشنگ و ژينوس و ميترا… رسيده بوديم. ديگر نامهاي فارسي به ويژه برگرفته از شاهنامه و تاريخ باستاني ايران بسيار زياد شده بود. در سال اول دبستان آموزگارم مرا يوش صدا مي‌کرد و تلفظ داريوش را دشوار مي‌يافت. او ريش بلند سفيدي داشت و آخوندي بود که رضاشاه وادارش کرده بود شغل سازنده‌تري برگزيند.

ما هم با اين احساس تند ناسيوناليستي در آن سال‌ها بزرگ شديم و من تاريخ ايران و بعد تاريخ جهان را دنبال مي‌کردم. خيلي زياد به تاريخ علاقه‌مند بودم و به روزنامه. از هشت سالگي آغاز به خواندن هر روزه روزنامه کردم و از همان حدودها شروع به خواندن تاريخ. در آن دوره کتاب بسيار کم بود و کتاب‌هاي کودکان اصلا نبود و من که خواندن و نوشتن را از پنج سالگي از پدرم فرا گرفته بودم (پدرم حروف الفبا را روي تکه کاغذهائي مي‌بريد و هر بامداد چندتائي به من مي‌داد که با آنها بازي کنم و از رويشان بکشم و شب آنها را به من مي‌آموخت) هرچه دم دستم بود مي‌خواندم، از جمله روزنامه‌هائي که زير فرش‌ها پهن مي‌کردند؛ و منظره من که در ميهماني‌ها گوشه فرش را بالا زده بودم و بي‌توجه به پيرامونم روزنامه زيرش را مي‌خواندم در محافل خانوادگي و دوستان مشهور شده بود. نخستين بحران جهاني که درباره‌اش خواندم حمله موسوليني به حبشه در 1935 بود. سينما تفريح بزرگ ديگر ما بود. در سالني کوچک که کفش از خاک پوشيده بود بر نيمکت‌هاي دو سوي سالن مي‌نشستيم و فيلم‌هاي صامت را مي‌ديديم و کسي در ميان رديف نيمکت‌ها راه مي‌رفت و داستان فيلم را برايمان مي‌گفت. به زودي فيلم‌هاي ناطق را هم در سينماهاي بهتر ديديم که با مادرمان مي‌رفتيم.

پس از کلاس اول دبستان پدرم مرا نزد مدير دبستان مروي برد که پيش از آن مدرسه مذهبي بود و بعد دبيرستان شد و از او خواست که مرا در کلاس سوم بپذيرد. او با ديدن کارنامه درخشانم گفت اگر در امتحان هوش قبول شوم موافقت خواهد کرد و از من پاسخ اين مسئله را پرسيد که اگر روي درختي سي وسه گنجشک نشسته باشند و يک شکارچي با تفنگ ساچمه شش گنجشک را بزند چند گنجشک روي درخت خواهد ماند؟ من پاسخ دادم هيچ و به کلاس سوم رفتم. اين رويداد مرا بيشتر انگشت‌نماي خانواده و نگران نظر ديگران کرد. کوشش سال‌ها لازم آمد که از آن توجه مبالغه‌آميز به قضاوت ديگران درباره خودم بکاهم اما خوشبختانه هيچگاه بيش از اندازه نگران قضاوت ديگران درباره عقايدي که به درستي‌شان اطمينان داشتم نبودم. در آن سال براي آخرين بار به دست پدرم تنبيه شدم. مشق نوشتن را دوست نداشتم و اتلاف وقت مي‌شمردم (خطم هيچگاه خوب نشد) و وقتي آموزگار براي تصحيح دفترهاي مشق از ميزي به ميز ديگر مي‌آمد زير ميز مي‌رفتم و همشاگردان تنگ‌تر مي‌نشستند. تا روزي حيله‌ام کشف شد و آموزگارم به پدرم خبر داد. پس از آن تصميم گرفتم ديگر به چنان اهانتي تن در ندهم. آن پيش افتادن يک ساله ديري نپائيد و در دبيرستان با ترک تحصيل و امتحان ندادن‌ها بيش از جبران شد. در کلاس‌هاي ابتدائي کتاب‌هاي تاريخ درسي را مي‌خواندم و به زودي تاريخ ايران باستان پيرنيا بدستم رسيد که زمينه اصلي تفکر سياسي من شد. در آن ايران نويني که از ويرانه‌ها روي پايش مي‌ايستاد ذهن تاثيرپذير کودکانه‌ام از افتخارات ايران کهن سرشار شد. زندگي من بايست وقف بازسازي و رساندن ايران به جاي شايسته‌اش در جهان مي‌گرديد. من براي زندگي آسوده ساخته نشده بودم. خواندن روزنامه و تاريخ که در من ماند و علاقه‌هاي اصلي زندگيم شد، و بعد سياست البته، مرا از مسير عادي زندگي که عموم همسالانم دنبال کردند بيرون انداخت.

تحصيلاتم را در تهران ادامه دادم و در دبيرستان‌هاي ايرانشهر و البرز و چند سال بعد در دبيرستان دارائي به پايان رساندم. تا سيزده چهارده سالگي شاگرد خوبي بودم و بويژه در فارسي و انشاء و تاريخ و جغرافيا کسي به پايم نمي‌رسيد. از همان کودکي مشهور بود که لفظ قلم حرف مي‌زنم. (يادم هست در نه سالگي به دوست پدرم که مانند من تازه با شطرنج آشنا شده بود گفتم من از شما جهانديده‌ترم.) اين داستان‌ها در ميان خويشان و دوستان مي‌گشت و کمک مي‌کرد که از همان هشت نه سالگي درباره استعدادها و توانائي‌هايم به اشتباه بيفتم. موقعيت  ويژه‌اي که در پيرامون کوچک خود پيدا کرده بودم مرا بيش از اندازه به خود مشغول مي‌کرد و از حالت طبيعي مي‌انداخت. اندک اندک که غرورم افزون‌تر شد به انديشه غيرممکن بازساختن خود، چنانکه گوئي طبيعت و منش من لوح سپيدي است، افتادم. ديگر کسي را قبول نداشتم. پدر و مادرم با فضاي ناخوشايندي که در خانه بوجود آورده بودند خود را از چشمم انداخته بودند و من تصميم داشتم مانند هيچ‌کس ديگري در پيرامونم نباشم. نمي‌توانم بگويم که همه کوشش‌هايم هدر رفت زيرا عادت از بيرون به خود نگريستن مرا به تصحيح پاره‌اي بدترين ضعف‌هايم آماده‌تر کرد. ولي اينهمه دست بردن در خود به واکنش‌هاي عادي‌تر، و براي زندگي، سودمندتر، آسيب مي‌زند. اموري هست که مي‌بايد بي‌انديشه زياد و “از روي طبع“ انجام داد.

در نه سالگي بيماري فلج کودکان گرفتم و بهار و تابستان 1317/ 1938 را با دردهاي سخت و در بستر سپري کردم و با همان حال امتحانات سال چهارم را گذراندم. آن سال در دبستان ايراندخت درس مي‌خواندم که يکي از دبستان‌هاي پسرانه و دخترانه بود و پس از رضاشاه زير فشار آخوندها مدت‌ها متروک شد. انگشتان و کف پاي چپم فلج شد و پزشکان گفتند مي‌بايد آن را برق بگذارم. مدتي در بيمارستان شوروي که آن زمان از بهترين‌ها بود پايم را برق گذاشتند تا پاشنه‌ام سوخت و وضع بدتر شد. ناچار پاشنه‌ام را جراحي کردند و گوشت‌هاي سوخته را برداشتند ولي داروي بيهوشي هنوز به ايران نرسيده بود يا در آن بيمارستان نمي‌دانستند. هنوز فريادهائي که کشيدم در گوشم است. آنها که پيوسته حسرت گذشته‌ها را مي‌خورند و از سخت شدن زندگي در دنياي نوين مي‌نالند به گفته ولتر در پاسخ لايب نيتز “ما در بهترين جهان ممکن زندگي مي‌کنيم“ به سنگ کليه دچار نشده‌اند. آن نخستين از سه جراحي بر پاي چپم بود و تا عمل آخري در شش دهه بعد همه عمر با ناراحتي راه مي‌رفتم. در سال‌هاي آخر هر گامم با درد همراه بود. کودکيم در بيماري‌هاي سخت گذشت که از نيش پشه و آلودگي آب و خوراک مي‌آمد. آن سال‌هائي بود که در تهران به گفته وندل ويلکي، فرستاده ويژه روزولت، “در شمال شهر در جوي‌ها آب آغشته به کثافت جريان داشت و در جنوب کثافت آغشته به آب.“ مدتي از ترس يا به دليل دچار شدن به مالاريا جوشانده پوست بيد به ما مي‌دادند که صورت مثالي مزه تلخ است. داروهاي آن زمان همه بسيار بدمزه و حتا دل بهم‌زن بودند، بدترينشان فلوس و بويژه روغن کرچک. پدرم به همه مي‌گفت که من بي‌آنکه خم به ابرو بياورم آن داروها را سر مي‌کشم و من آن شکنجه‌ها را به رعايت نام نيک با خوشروئي تحمل مي‌کردم. او در پرورش فرزندانش خشن بود، جز شاپور که دستش به او نمي‌رسيد. در سال‌هائي که تازه راه افتاده بودم اگر در زمين خوردن گريه مي‌کردم با دسته کليدش به پشت دست من مي‌زد.

هنگامي که کارنامه ششم ابتدائي را گرفتم که در آن زمان مرحله بسيار مهمي بود پدرم مرا مخير کرد که دوچرخه‌اي برايم بخرد يا يک دوره شش جلدي تاريخ جهان آلبر ماله را. من کتاب‌ها را ترجيح دادم و تابستان پس از آن را به خواندنشان گذراندم که تجربه شگرفي بود و روزها مرا در حالتي رويائي مي‌برد. تاريخ آلبر ماله (و ژول ايزاک که آن را به پايان رساند) را در فرانسه در دبيرستان‌ها درس مي‌دادند ولي در آن زمان بهترين دوره تاريخ جهان به فارسي بود و وزارت فرهنگ ترجمه آنها را به مترجمان تواناي زمان سفارش داده بود از جمله نصراله فلسفي و رشيد ياسمي و عباس اقبال آشتياني. تا مدت‌ها به آن تاريخ برمي‌گشتم و هنوز گاه و بيگاه در حافظه به ياريم مي‌آيد. احساس تاريخي، و خطي را که از پيشرفت در طول هزاره‌ها کشيده شده است و هر از چندگاه بدست ملت يا ملت‌هائي مي‌افتد از آن کتاب‌ها گرفتم. ترجمه خوب کتاب‌هاي غرب در دهه سي (ميلادي) اندک بود و من با بسياري شاهکارهاي ادبي، مانند فاوست، به ساده شده‌ترين صورت داستاني آن، چنانکه در آئينه ذهن مترجم ناتوان بازتابيده بود، آشنائي يافتم و نمي‌فهميدم که آن شاهکاري که در اينجا و آنجا درباره‌اش نوشته بودند پس کجاست؟ (بعدها در مورد جنگ و صلح نيز پيش آمد). چه ساعت‌هاي دراز را به خواندن ياوه‌هائي هدر کردم که در دهه سي و چهل ميلادي به عنوان ترجمه به خورد ما مي‌دادند. آثار نويسندگان و شاعران ايراني هم وضع بهتري نداشت. جامعه‌اي در نخستين مراحل گذار فرهنگي، سياه مشق‌هايش را مي نوشت. از نيمه دهه چهل بود که ترجمه‌هاي خوب به شمار زياد به بازار آمد. در خواندن کتاب‌هائي که حتا براي ذهن کودکانه من سطحي بودند به زود گذشتن از واژه‌ها و سطرها عادت کردم که به من مزيت تندخواني به فارسي بخشيد و بي‌دقتي‌ام را نيز افزون کرد.

پدرم از همان کودکي مرا براي تحصيلات پزشکي آماده مي‌کرد و براي تشويق بيشترم، از همان نوجواني به من در خانواده بجاي نامم دکتر خطاب مي‌کردند. ولي کمتر کودکي مانند من مسير زندگيش را از همان آغاز تعيين کرده است. با پدرم سخت درافتادم و يک سالي با هم سخن نمي‌گفتيم تا در حادثه برخوردم با مين آشتي کرديم. با او در همه زمينه‌ها از مذهب گرفته تا ادبيات اختلاف پيدا کرده بودم. از جهان سنتي خانواده و جامعه‌ام بيرون زده بودم. او معايب خودش را در من مي‌ديد و خشمگين مي‌شد و من معايب خود را به گردن او مي‌انداختم. در سنيني بودم که نوجوان، همان کودک سراپا غرق در خويش و بي‌خبر از ديگران است با آزادي‌ها و امکاناتي فراتر از ظرفيت خود، و نخستين قدرت نمائي‌اش در افتادن با پدر و مادر و محکوم کردن آنهاست ــ تنها کساني که مي‌تواند به آنها زور بگويد. در سال‌هاي پختگي است، به معني اندکي از خود بيرون آمدن و خود را بجاي ديگران هم گذاشتن، که قدر خانواده، حتا خواهر و برادران رقيب، بر انسان آشکار مي‌شود.

بسيار متاسفم که زود تر ارزش فداکاري‌هاي مادرم و صفات استثنائي او را نشناختم. او به قول شکسپير يک ستون (برج) قدرت بود. سختي‌ها را تاب آورد و ما را حفظ کرد و از خود زد تا ما کمتر سختي بکشيم. در نگرش من به مسئله زن در جامعه، در گرايش تند فمينيستي که از ديرباز پيدا کرده‌ام، مادرم نفوذ اصلي بوده است. او نخستين‌بار مرا با سرنوشت زن به عنوان سنگ زيرين آسياي دين و قدرت، فرهنگ و جامعه، آشنا کرد. اما دهه‌ها گذشت تا شناخت بيشتر و بهتر بارسنگيني که طبيعت و اجتماع بر دوش زن گذاشته‌اند، سرانجام نگرش “سينيک“ مرا در رابطه با زنان تغيير دهد و به حقيقت آنچه در زنان به غلط رياکاري مي‌انگاشتم پي برم. فرض اصلي من اين بود که زن و مرد برابرند و نمي‌توانستم دريابم که زنان حق دارند به گفته سعدي ديدار نمايند و پرهيز کنند. اندک اندک دريافتم که برابري در ميان نيست و همه هزينه‌هاي جسماني و اجتماعي رابطه زن و مرد بر دوش زن است. همه رنج و خطر فرزندآوري با زن است و رابطه جنسي در بيشتر تاريخ و تقريبا همه اجتماعات انساني براي مرد نشان افتخاري بر سينه، و براي زن لکه‌اي بر دامن بوده است. زنان حق داشته‌اند و هنوز در جامعه‌هاي نيمه وحشي ما حق دارند که براي حفظ جان و آبروي خود  با احتياط‌تر و خويشتندارانه‌تر از مرد رفتار کنند. برابري ــ باز نه به کمال ــ از دهه شصت سده پيش با کنترلي که نخستين ‌بار زنان بر دستگاه باروري خود يافتند؛ و در جامعه‌هاي پيشرفته باختري، با برابري حقوقي فزاينده پديد آمد. از همان زمان‌هاست که مي‌بينيم زنان در رابطه با مردان کمابيش برابر  رفتار مي‌کنند.

از نخستين سال‌هاي نوجواني با نيما يوشيج و صادق هدايت آشنا شده بودم؛ ققنوس و خروس را ازبر داشتم و بوف کور از همان نخستين جمله‌اش روان درد آشناي يک نوجوان سيزده ساله را عميقا خراشيده بود. هنوز کودکي بيش نبودم ولي تابستان‌ها هر روز به کتابخانه مجلس شوراي ملي مي‌رفتم که نوه خزانه‌دار آن را به آساني راه مي‌دادند. در آنجا هر چه دستم مي‌رسيد مي‌خواندم. “ايران امروز“ را که مجله نفيسي بود و از سوي يک اداره دولتي، شايد وزارت فرهنگ، انتشار مي‌يافت در آنجا کشف کردم. ايران امروز به تاريخ ايران، پيشرفت‌هاي کشور، و مباحث ادبي و سياسي پايه‌اي مي‌پرداخت و بزرگ‌ترين نويسندگان آن روز ايران در آن مي‌نوشتند. پس از رضاشاه از انتشار باز ايستاد. در ايران امروز بود که نخستين بار با مبحث تجدد آشنا شدم. رشيد ياسمي مقالاتي در آن زمينه مي‌نوشت. من چيز زيادي از موضوع نمي‌فهميدم ولي عنوان بحث، “شمول تجدد“ را خوب به ياد دارم و چه بهتر مي‌بود که مفهومش را زودتر در مي‌يافتم. عيب کارم اين بود که بسيار چيزها را پيش از موقع خواندم و  به خيال اينکه چيز تازه‌اي براي من ندارند به موقع به آنها باز نگشتم.

مشتري و خواننده مجلات مردم حزب توده و سخن و موسيقي  بودم و از آنها به روندهاي تازه در ادبيات و هنر راه مي‌بردم. با شکسپير از ترجمه شاعرانه اتللو کار مسعود فرزاد در مجله موسيقي آشنائي يافتم. در خانه راديو داشتيم و با شنيدن برنامه‌هاي بي بي سي در درياي موسيقي کلاسيک غوته مي‌زدم. بسياري آثار در گوشم سنگين بود و عموما ناآشنا، ولي مي‌دانستم که اشکال در گوش من است و اين زباني است که مي‌بايد بياموزم. آثاري که نوشتنشان ماه‌ها و گاه سال‌ها وقت گرفته بود و اجرايشان چنان نوازندگان و ارکسترهائي لازم مي‌داشت طبعا کوششي سزاوار از شنونده مي‌خواست و نمي‌توانست با سليقه موسيقي کودکانه، در هر سني، قضاوت شود. بعدها در جائي به عبارت “تاثير متمدن کننده موسيقي موتزارت“ برخوردم و حقيقتي که در آن آغاز نوجواني تنها مي‌شد در پرده ابهام احساس کرد به روشني برايم نمايان شد. انسان چگونه مي‌تواند پس از آن خواندن‌ها و شنيدن‌ها خودکامه tyrant کوچکي که همه ما در کودکي هستيم و بسياري از ما تا پايان زندگي از آن بدر نمي‌آئيم باقي بماند؟ در خود من آن تاثير متمدن کننده، سال‌هاي دراز لازم مي‌داشت، اگر هيچگاه، به آنچه مي‌بايد رسيده باشد. در هنگامه جنگ و زير بمباران‌هاي هيتلري، راديوي رسمي بريتانيا با گشاده‌نظري، موسيقي شگرف آلمان را با اجراي ارکسترهاي بريتانيائي به فراواني پخش مي‌کرد. حتا واگنر را بار نخست از بي بي سي شنيدم. اين يکپارچگي integrity اخلاقي و توانائي فاصله گرفتن از خود، در کنار صفات اخلاقي ديگري که به تدريج در انگليسي‌‌ها دريافتم ــ رويکرد منصفانه  fair play؛ پابرجائي و سرکشي دربرابر ناکامي، که به آن لب‌هاي بهم فشرده stiff upper lip مي‌گويند،understatemet  که از بس از روحيه ما دور است هيچ واژه‌اي برايش در فارسي نمي‌يابيم و دوري از سخنان پر آب و تاب، و کمرنگ کردن موضوع را که برعکس بر تاثير آن مي‌افزايد مي‌رساند (من در نوشتن بيش از سخن گفتن بکار مي‌برم که چنان با گوش فارسي زبان بيگانه است که اثر سخن را از ميان مي‌برد؛)  طنز خشک که صورت ديگري از understatement است؛ دست انداختن خود؛ وفاداري به دوستان؛ ادب و خويشتنداري ــ همه اين ويژگي‌ها که کاراکتر مشهور انگليسي را مي‌سازند مرا شيفته خود کردند؛ و آن اقتصاد و فلسفه سياسي که بزرگ‌ترين هديه بريتانيا به جهان است. با آنکه در سياست ضد انگليسي بودم معلمي بهتر از بريتانيائي‌ها براي خود نمي‌شناختم. دنيا از هيچ ملتي بيش از آنها نگرفته و نياموخته است. در ميان پانزده ملتي که در جهان بيشترين تاثير را کرده‌اند ــ ما يکي‌شان ــ بريتانيائي‌ها رتبه اول را دارند.

يکي از دوستان پدرم، رفاهي، کتابفروشي ممتازي به نام قلم سعدي در چهار راه مخبرالدوله داشت. همراه پدرم گاهگاه به آنجا مي‌رفتيم. نخستين آشنائي‌ها با رودکي و فرخي و مسعود سعد و سنائي و خاقاني و ناصر خسرو و اسرارالتوحيد و تاريخ بيهقي در آنجا دست داد. چشمه‌سار شاعران خراساني را تشنه‌وار مي‌نوشيدم. پدرم و دوست کتابفروش بارها مرا اشگ در چشم يافتند. زيبائي و نيکي از همان هنگام بسيار بيش از تلخکامي و تراژدي شخصي، مرا متاثر کرده است. در خواندن فرخي حالي داشتم که در شنيدن برامز دست مي‌دهد. نمي‌خواستم آن تغزل و تشبيب‌ها در قصايد و مسمط‌ها پايان يابد. با مولوي مثنوي، مگر تکه‌هاي شاعرانه‌اش، زياد ميانه‌اي نداشتم و مثنوي را نخستين بار پس از شنيدن خبر مرگ مادرم چند روزي از همه کناره گرفتم و به تمام خواندم. فرهنگنامه (دائره‌المعارف) جهان‌بيني قرون وسطائي ماست. از آن کتاب‌هاست که با همه بزرگي، مي‌بايد گزينشي خواند. ما امروز به همه آن نياز نداريم ولي آنچه از مثنوي به درد امروز مي‌خورد پيامبرانه است. زمستان پانزده سالگي را زير کرسي به خواندن فرهنگ نوبهار گذراندم. واژه‌ها و معاني‌شان را مي‌خواندم و بيشتري را از ياد مي‌بردم ولي آموزش خوبي بود. خواندن برايم به صورت بيماري در آمده بود. در خيابان هم مي‌خواندم. يکبار پايم به چاله‌اي رفت و مدتي نمي‌توانستم راه بروم. بار ديگر در 1340/1961 که موقتا در يک مجموعه آپارتماني با مادرم زندگي مي‌کرديم کتاب‌خوانان به ساختمان ديگري رفتم و به دري که خيال مي‌کردم آپارتمان ماست کليد انداختم و خوشبختانه زود دريافتند که اشتباه کرده‌ام. از آن وقت اين عادت را ترک کردم.

آنهمه خواندن طبعا مرا از پيرامونم جدا مي‌کرد. از همه فاصله گرفته بودم و ديگر مي‌خواستم هرچه بيشتر با پيرامونيانم تفاوت داشته باشم. مذهب، نخستين ميدان برخورد جدي در خانواده‌اي بود سخت مذهبي. مادرم هر ماه روضه‌خواني داشت و سه چهار روضه‌خوان مي‌آمدند و خانم‌هاي دوست و خويشاوند و بچه‌هاي همراهشان را به گريه مي‌انداختند. در چهارده سالگي با آنکه اعتقاد مذهبي‌ام هنوز برجاي بود آنها را آنقدر به بحث گرفتم و ناچار از ياوه‌گوئي کردم که ديگر نيامدند و روضه‌خواني‌هاي خانه ما موقوف شد. در کتابخانه نه چندان بزرگ پدرم که همه‌اش را خوانده بودم کتابي به نام بحيره (درياچه) بود از معجزات حضرت در کربلا و به اندازه‌اي به نظرم سخيف آمد که در ايمان کودکانه‌ام رخنه افکند. در شانزده سالگي ديگر اعتقادات ديني برايم بي‌معني شده بود. به خرد خودم و آن قانون اخلاقي که کانت در دلش داشت بسنده کردم (با کانت بعدها آشنائي يافتم و کاش زودتر به فرايافت کانتي آزادي و حقوق فردي و نظام قانون اساسي که از همان جا بر مي‌آيد پي مي‌بردم.) احساس شرم براي جلوگيري از بدکنشي بيش از نويد بهشتي که جوي‌هاي شير و عسلش اشتها را کور مي‌کرد، و بيم دوزخي که از زهر مار و بوي گوشت سوخته پر بود کار مي‌کرد. گودرز شاهنامه پس از آنکه در رزمي تن به تن پيران را “به هفتاد کين برادر، پسر“ از پاي درمي‌آورد از بريدن سر او بر نمي‌آيد زيرا “چنان بدکنش خويشتن را نديد.“  الهيات را فراتر از ادراک بشري مي‌ديدم و کتاب‌هاي مقدس را بيش از اندازه محلي يا دوره‌اي و حتا شخصي و پر تناقض مي‌يافتم. (ترجمه فارسي عهد قديم را با وام‌گيري از يک دوست همشاگرد يهودي در همان آغاز نوجواني خوانده بودم؛ و با آموزه)دکترين)هاي اسلامي شيعي بيش از سهم يک نوجوان آشنائي يافته بودم.) بيشتر که دانستم جهانبيني زرتشتي با تکيه‌اش بر مسئوليت کيهاني انسان و همپايگي‌اش با اهورامزدا در نبرد با اهريمن، انسانيت يهودي ـ مسيحي، آزادمنشي بهائي، جهانشناسي cosmology  “ودائي“ را ستايش کردم. فيلسوفان رواقي با اعتقادشان به حقوق طبيعي (فطري؛) و به مسئوليت و تنهائي انسان در اين جهان؛ و تن دردادن و خم به ابرو نياوردن دربرابر امر ناگزير (به شرط آنکه انسان پيش از موقع حکم به ناگزيري ندهد، که بعدها دانستم) بيشترين تاثير را بر من گذاشتند. پس از آشنائي با فلسفه دانستم که اگنوستيکagnostic هستم ــ ناتوان از پي بردن به حقيقت آفريننده و بي‌نياز از مذهبي که تسلي مي‌دهد و جلو بدکاري را مي‌گيرد. از اسپينوزا يگانگي آفريدگار و آفريده (طبيعت) را آموختم که با رسيدن به واقعيت پروردگار از واقعيت طبيعت در الهيات تفاوت دارد. رويکرد من به مذهب بعدها در کسانم، حتا اندکي در پدر و مادرم، اثر کرد. پدرم مسلمان آزادمنشي از جهان رفت ــ آنچه هر مسلماني با برداشت گزينشي از دين مي‌تواند بکند. (آخوندها خود گزينشي‌ترين رفتار را با دين دارند.)

از سيزده سالگي، من مانند همسالانم، به قول دکتر عاليخاني “بچه‌هاي رضاشاهي،“ با تحول بسيارناگواري، با تکاني سخت روبرو شديم و آن حمله نيروهاي متفقين بود، شوروي و انگلستان، به ايران. در 1340/1920 وقتي متفقين ايران را اشغال کردند من آخرين ماه‌هاي دوازده سالگي‌ام بود و از سيزده سالگي ديگر وارد محيط سياسي تندي شدم. ما که چند صباحي بيش نبود از تسلط خارجي‌ها رها شده بوديم، در آغاز برآمدن رضاشاه، که آن وقت عنوان سردار سپه داشت؛ و شايد اصلا فقط بيست سال، در يک تاريخ نسبتا طولاني، آزاد از اشغال و امر و نهي خارجي در ايران زندگي کرده بوديم، ناگهان باز حمله تازه‌اي را ديديم که بر سرمان فرود آمد. براي من که با تاريخ ايران آشنايي کافي در همان هنگام پيدا کرده بودم اين حمله و اشغال يادآور تحقيرهاي صد و پنجاه ساله‌اي بود که ما از دست روس‌ها و انگليسي‌ها کشيده بوديم: از جنگ‌هاي ايران و روس اوايل قرن نوزدهم تا مداخلات بريتانيا در مساله افغانستان دو بار و فرستادن کشتي‌هاي توپدار به بوشهر، به بندرهاي ايران، و نيروهاي نظامي دو کشور در جنگ اول که ايران را به کلي اشغال کردند و سراسرش را درنورديدند. همه اينها براي من زنده شد و مرا بسيار متاثر کرد. ديگر از همان وقت ما با بچه‌هاي همسالمان، با نوجوانان سيزده چهارده ساله گروه‌هاي کوچک سياسي تشکيل داديم و مشغول فعاليت شديم. در اوايل مي‌خواستيم با نيروهاي اشغالي  بجنگيم؛ با شيوه‌هاي کودکانه. مثلا دو طرف خيابان بايستيم، سيمي را بگيريم و موتور سوارهاي خارجي را پرت کنيم. اين کار را نکرديم و عملي نشد. ولي در اين سطح‌ها مي‌خواستيم مبارزه بکنيم. البته روي ديوارها شعار مي‌نوشتيم و به انگليس و شوروي حملات زباني مي‌کرديم. بين همسالانمان تبليغات مي‌کرديم، آنها را برمي‌انگيختيم.

سوم شهريور يکي از فاجعه‌هاي تاريخ ايران است و نه تنها سير پيشرفت کمابيش منظمي که  سرتاسر جامعه را فراگرفته بود دو دهه‌اي متوقف کرد بلکه در 25 ـ 1324/46 ـ 1945 ايران را با خطر جدي تجزيه روبرو ساخت. ولي در دست تاريخ‌نگاران سياسي، مانند همان 21 آذر که تاريخ آغاز و پايان پاره پاره شدن ايران بود، زير سايه رويدادهاي ديگري (حتا 16 آذر) رفته است.

امير حسيني ــ شما از سوم شهريور 1320 خاطره اي داريد؟

همايون ــ بله، روز سوم شهريور ما در منزل بوديم و با برادرم بازي مي‌کرديم، چون مدارس هنوز باز نشده بود و صداي تيراندازي شنيديم. توپ‌هاي ضدهوايي تيرانداري مي‌کردند و ما به خيابان آمديم و آسمان را نگاه کرديم و هواپيماهايي را ديديم که برفراز تهران بودند و توپ‌هاي ضدهوايي شليک مي‌کردند و هواپيماها اعلاميه‌هايي مي‌ريختند علاوه بر بمب، و آن اعلاميه‌ها حمله به رضاشاه بود و اينکه آمده‌ايم و مردم ايران را مي‌خواهيم آزاد کنيم و براي آزاد کردن مردم ايران از استبداد آمده‌ايم. اين خاطره من است از سوم شهريور. که بلافاصله البته ترس همه را گرفت و همه‌چيز ناياب و همه‌جا بسته شد و ديگر دوران تيره‌اي آمد و چندين سال ايران در اشغال خارجي زندگي خيلي دشواري داشت و مردم در بدترين شرايط به سر مي‌بردند. نان جيره‌بندي شده بود چون گندم را متفقين براي نيروهاي خودشان مي‌بردند و سيلوهايي که رضاشاه ساخته بود براي انبار کردن گندم در تهران و بعضي شهرهاي بزرگ، شروع کردند به پختن نان مخصوصي که به نان سيلو معروف بود. کم کم بجاي نان آشغال و کثافت و حشرات مرده همراه با مقداري آرد و سنگريزه به خورد مردم مي‌دادند. چيز وحشتناکي بود و همينطور همه‌چيز کمياب شده بود. در خيابان‌ها سيب‌زميني مي‌فروختند. مردم مي‌رفتند، آنهائي که تازه از عهده برمي‌آمدند، اين سيب‌زميني را مي‌خوردند بجاي نان و برنج که نبود.

امير حسيني ــ اشاره کرديد که در اعلاميههايي که برفراز تهران ريخته شد نوشته شده بود که ما براي آزادکردن مردم ايران از استبداد آمدهايم. مردم ايران، دستکم مردم تهران، در آن زمان از رضاشاه ميترسيدند يا اينکه او را به خاطرخدمتي که به کشور کرده بود  دوست داشتند يا اينکه واقعا منتظر بودند که فرضا روسها بيايند و ايران را آزاد کنند؟ نگاه عمومي مردم به رضاشاه چه بود؟

همايون ــ مردم مسلما انتظار نداشتند که روس‌ها يا انگليس‌ها ايران را از دست کسي آزاد کنند و آنها را دشمنان اصلي ايران مي‌دانستند و خاطرات دوران تسلط استعماري و مداخلات آنها هنوز همه جا زنده بود و البته رفتار بعدي‌شان هم اين خاطرات را بيشتر زنده کرد. ولي در اين ترديدي نيست که رضاشاه در آن موقع به هيچ‌روي محبوبيت گذشته را نداشت و مردم خسته شده بودند و در سال‌هاي آخر رضاشاهي تورم هم زياد شده بود. براي اينکه اقتصاد ايران درست اداره نمي‌شد و همه‌چيز دولتي و ديواني بود و مقامات پايين در ادارات و مقامات بالا به زورگويي عادت کرده بودند و اصولا فلسفه رژيم زورگويي و پيشرفت به زور بود. شايعات زياد ــ که شايعه هم نبود و درست بود ــ درباره مال‌اندوزي رضاشاه برسر زبان‌ها بود که صدمه شديدي به اعتبارش وارد کرده بود و اينها را من از مجالسي به ياد دارم که دوستان و خويشان برگزار مي‌کردند و ما بچه‌ها آن گوشه‌ها مي‌نشستيم و گوش مي‌کرديم و خيلي چيزها دستگيرمان مي‌شد. خود من البته آن وقت بسيار کوچک بودم. روزنامه‌هاي ايران هم مطلقا به عنوان منبع درست اطلاعات قابل اطمينان نبودند. ولي پيدا بود که فضاي جامعه فضاي بسيار ناراضي و خسته‌اي است. مردم در عين اينکه از پيشرفت‌ها خشنود بودند ولي آنها را مسلم مي‌گرفتند و بيشتر مي‌خواستند. بيشتر هم مي‌شد. اما تلاش تبليغاتي متفقين هيچکس را متقاعد نکرد و همه حمله سوم شهريور را به عنوان يک فاجعه ملي تلقي کردند، جز گروهي از سياست‌پيشگان که فورا به پابوس اربابان قديمي رفتند و يک دسته روشنفکران که از همان سال‌هاي مياني رضاشاهي به دنبال ناکجا آباد کمونيستي افتاده بودند و ورود سربازان شوروي را به ايران يک مائده آسماني شمردند و رفتند و دنبال کردند و کار را به جاهايي که بعدها ديديم رساندند.

امير حسيني ــ فعاليت سياسي شما از کي آغاز شد؟

همايون ــ اولين فعاليت سياسي مهم ما در هفده آذر 1321 شد، که آن وقت حکومت قوام‌السلطنه بر سر کار بود و وضع نان خيلي خراب شده بود در ايران و در تهران، و دانش‌آموزان مدارس از دبيرستان البرز ، دبيرستان ايرانشهر و چند دبيرستان ديگر به سوي مجلس راه افتادند و اين اولين تظاهرات بزرگ خياباني در سال‌هاي پس از رضاشاه بود. در آن تظاهرات من شرکت داشتم و ما رفتيم به مجلس و به عمارت بهارستان وارد شديم و مجلس را اشغال کرديم و سخنراني‌ها بود و من خودم را در حالت انقلابيان 1830 فرانسه احساس مي‌کردم و شعار مي‌دادم “به مجلس برويم!“ حکومت قوام روزنامه‌ها را بست ولي سرانجام دوام نياورد و سقوط کرد. مسئله مملکت با آن تظاهرات که از جاهاي ديگر و با مقاصد ديگر راه انداخته بودند حل نشد، چيزي عوض نشد. براي اينکه همچنان متفقين خواربار را از ايران مي‌بردند و مردم را گرسنه مي‌گذاشتند.

امير حسيني ــ اين تظاهرات صرفا يک تظاهرات دانشاموزي بود يا اينکه …

همايون ــ بله، اساسا دانشاموزي بود. کسان ديگري هم پيوستند ولي عمده نيروها دانش‌آموزان بودند. و من وقتي عصر به خانه برگشتم ــ صبح رفته بودم به مدرسه و انتظار داشتند که بعد از ظهر برگردم و ساعت‌ها بعد برگشتم ــ پدر و مادرم با نگراني پرسيدند کجا بودي؟ گفتم رفته بودم تظاهرات و پدرم خيلي به من تشر زد که به تو چه مربوط است اين کارها، ولي ديگر اينها به ما مربوط شده بود، و اين فعاليت‌ها را رها نکرديم و من به کارهاي سياسي بيشتر پرداختم. از همان زمان اختيار زندگيم هم بدست خودم افتاد؛ با هر که مي‌خواستم دوست بودم و هرجا مي‌خواستم مي‌رفتم. با آنکه از 1324/1945 ترک تحصيل کردم هيچ بازخواستي نشدم. پدر و مادرم به من به چشم ديگري نگاه مي‌کردند؛ اعتقاد عجيبي داشتند که هرچه مي‌کنم اشکال ندارد و سرانجام به جائي که مي‌خواهم مي‌رسم. تنش‌ها بود ولي رويهمرفته مرا چنانکه بودم پذيرفته بودند و از من نوميد نمي‌شدند.

بحث اعتبارنامه سيد ضياء الدين طباطبائي در مجلس چهاردهم در 1322 من و چند تني از دوستان را در پاي ديوار مجلس در ميان جمع بزرگي يافت که ساعت‌ها با هم در آنجا کشاکش لفظي داشتند. ما با چپگرايان درباره رضاشاه بحث مي‌کرديم که اتهامات دکترمصدق را تکرار مي‌کردند. امروز ما اگر پسران چهارده پانزده ساله را در اجتماعات خياباني در حال بحث سياسي و تاريخي با بزرگ‌ترها ببينيم ــ اگر اصلا امکان داشته باشد ــ به خنده مي‌افتيم ولي در آن زمان هيچ‌کس تعجبي نمي‌کرد. چهل سال پيش از آن تظاهرات مشروطه‌خواهي کودکان دبستاني بي‌شگفتي زياد تلقي شده بود. من به دکترمصدق عقيده داشتم ولي حملات او را به رضاشاه بي‌انصافانه مي‌يافتم و ادعاي او را که ساختن راه‌آهن سرتاسري را خيانت و به قصد کمک به اشغال ايران در جنگ دوم جهاني مي‌شمرد خنده‌آور مي‌شمردم. از هنگامي که چشم گشوده بودم مي‌ديدم که چگونه او هر روز زندگي مردم را بهتر و ايران را آبادتر مي‌کند. نشانه‌هاي پيشرفت هر روزه در همه‌جا ديده مي‌شد. شهر خودم، تهران تاريک کهنه غبارآلودي که غروب‌هاي آن هنوز دلم را تيره مي‌کند، روشن و پاکيزه و با ساختمان‌هاي باشکوه آراسته شده بود، خيابان‌هاي درختکاري و سنگفرش که اسبان درشگه‌ها رويش ليز مي‌خوردند (و به زودي اسفالت شدند) جاي گذرگاه‌هاي تنگ و پيچ در پيچ و پر گل و لاي را گرفته بود. تلفن و راديو به خانه‌ها آمده بود. دبستان‌ها و دبيرستان‌هاي بزرگ و زيبائي ساخته مي‌شد که جاي مکتب خانه‌ها را مي‌گرفت. ساختمان‌هاي دانشگاه تهران را مي‌ديديم که به تندي بالا آمد. در هرجا بيمارستان‌ها گشوده مي‌شد. ما در دبستان‌ها درس موسيقي داشتيم و سلفژ مي‌آموختيم. پيشاهنگي به ما داده شده بود و در يک پيکار ملي گردآوري پول براي نيروي هوائي نوخاسته ايران شرکت جسته بوديم. در نمايشگاه‌هاي صنايع ملي که هر ساله برپا مي‌شد و من چند تائي از آنها را ديدم دهانمان از فراورده‌هاي صنعت نوپاي ايران باز مي‌ماند. چگونه مي‌توانستم از چنان مردي که ايران را يک‌تنه دربرابر چشمان کودکانه و با اينهمه نظاره‌گر خود من دگرگون کرد دفاع نکنم؟

نخستين فعاليت “حزبي“ را در تابستان 1321/1942 آغاز کرديم. با علينقي عاليخاني و محسن پزشکپور و نادر نادرپور و چندتن ديگر “نهضت محصلين“ را از جمله با هدف مبارزه با حزب توده تشکيل داديم که تازه پايه‌گذاري شده بود. گروه ما طبعا نه نهضت بود و نه جز ما ده بيست تن به محصلين ارتباطي داشت. ولي تا سال‌ها زندگي ما را بر همان راه انداخت. “نهضت“ در چند ماه کوتاه خود، پيش از آنکه در اختلافات داخلي و دسته‌بندي‌ها از ميان برود روزنامه‌اي به همان نام انتشار داد که مرا با روزنامه‌نگاري آشنا کرد. دو سال پس از آن نيز چند ماهي “بهمن دانشاموزي“ را که پيوستي به روزنامه “بهمن“ به مديريت ناصر خدايار دوست عمويم عبدالعلي همايون بود اداره کردم، و آنچه از آن پيوست به يادم است طرحي بود که براي اصلاح خط فارسي و ساده کردنش براي چاپ و وارد کردن “اعراب“ در آن نوشتم. دسته‌بندي که اشاره کردم ميان دو گرايش بود، گرايشي که پس از جدا شدن از ما موقتا به حزب توده پيوست و گرايشي که من و عاليخاني و پزشکپور را نخست به پايه‌گذاري گروه “رستاخيز“ و سپس “انجمن“ رسانيد. شايد يک علت کشش من به حزب رستاخيز را در همان پيشينه بتوان يافت. ما بخشي از توده بزرگ دانشاموزان و دانشجوياني بوديم که در فضاي باز شهريور 20 تا مرداد 32 پياده نظام احزاب و گروه‌هاي سياسي را تشکيل مي‌داد. از ما انتظار روشن‌بيني نمي‌شد داشت؛ نسل پيش از ما نيز که رهبري سياسي و حکومت را داشت نمايشي بهتر نداد. يک فرصت ديگر بود که در نگرش “خودي“ و “غير خودي“ مزمن ما و دنباله ناگزيرش، “هدف وسيله را تبرئه مي کند،“ هدر شد.

در زمستان 1322 با چند تن همکلاسي‌ها و دوستان که از نهضت محصلين و رستاخيز آمده بودند يک گروه مخفي به نام “انجمن“ تشکيل داديم و تصميم گرفتيم که با شيوه‌هاي تروريستي با نيروهاي اشغالي، ولي بيشتر با عوامل نيروهاي اشغالي، عوامل ايراني آنها، بجنگيم و شروع کرديم به جستجو براي تهيه مواد منفجره که به خانه سران احزاب انگليسي و روسي و به مراکز آنها بيندازيم. انجمن نخستين گروه چريکي ايران پس از کميته مجازات دوران مشروطه بود و به تقليد از آن هم درست شده بود.

امير حسيني ــ خاطرتان هست چه کساني در انجمن“ بودند؟

همايون ــ دکتر بيژن فروهر بود که ارتباطي به داريوش فروهر نداشت. پدرش چندي وزير

دارايي و وزير کشور بود و عمويش چندي وزير دارايي بود. از خانواده خيلي خوب. دکتر علينقي عاليخاني بود. يک کسي بود به نام هوشنگ حق‌نويس که نمي‌دانم چه به سرش آمد. کتابي در قيافه‌شناسي خوانده بود و مذهب دومش شده بود. مذهبي متعصبي هم بود و مانند حسن غفوري خراساني همرزم ديگرمان با عقايدش خسته‌ام مي‌کرد. از بس فضاي فرهنگي ما تنگ بود يک کتاب مي‌توانست ذهني را شکل بدهد. محسن پزشکپور بود. ناصر معاضد بود و جواد تقي‌زاده بود که آنها هم نمي‌دانم چه به سرشان آمد. ديگر نديدمشان. ما يک گروه مرکزي بوديم که بعد هر کدام ما، يا دو سه تاي ما شعبه‌اي درست کرديم و با چند نفر ديگر که آنها تنها ما را مي‌شناختند در ارتباط بوديم. و آن انجمن چهار شعبه داشت و افراد شماره داشتند و من شماره‌ام چهل وسه بود. از چهل و يک شروع کرده بوديم و اين شعبه‌ها شروع به فعاليت کردند و عده‌اي را جمع کردند و جمعا شايد سي چهل نفري شديم و خيلي پنهاني عمل مي‌کرديم و کمتر کسي ديگري را مي‌شناخت.

براي عمليات نظامي شروع کرديم به ساختن مواد منفجره ابتدايي مانند کلرات و زرنيخ و بمبي هم درست کرده بوديم که يک حلبي‌ساز در بازار آن را برايمان مي‌ساخت. ولي بزودي بيژن فروهر، دکتر فروهر بعدي که مادرش خارجي، و فرانسه زبان مادري‌اش بود، با استفاده از کتاب‌هاي لاروس و دائره‌المعارف فرانسه ماده منفجره‌اي کشف کرد که قدرت انفجاري زيادي داشت و بعد آن قوطی ها را از آن ماده انفجاري پر مي‌کرديم از اين بمب‌ها تعدادي ساختيم و خود من يکي در منزل کامبخش انداختم. يکي هم در مرکز حزب توده در خيابان فردوسي.  بمب را پشت يکي از درها گذاشتم و فتيله‌اش را آتش زدم. ناصر معاضد بيرون را مي‌پائيد. وقتي همراه او داشتيم با خونسردي از کلوب حزب بيرون مي‌رفتيم منفجر شد و ما به سلامت جستيم. بسيار کار خطرناکي بود و در آن کلوب شلوغ بخت با ما ياري کرد. از آنجا به منزل کامبخش رفتيم. منزل کامبخش خيلي ساده بود؛ بمب را پرت کرديم به هشتي‌اش و رفتيم و بمب منفجر شد. دوستان ديگرمان به جاهاي ديگر پرت کردند. از آن بمب‌ها جز صدا و دود چيزي در نمي‌آمد و روزنامه‌هاي ضد توده‌اي بمب‌اندازي‌ها را مسخره مي‌کردند و به خود توده‌اي‌ها نسبت مي‌دادند. ولي بمب‌هاي بعدي ما موضوع ديگري بود و من يکي از آنها را به خانه يکي از سياستگران طرفدار انگليس انداختم.

امير حسيني ــ کي بود؟

همايون ــ پسرش دوست من است. الان اگر بگويم او خيلي ناراحت خواهد شد ولي يکي

از شخصيت‌هاي مهم دربار و دولت بود. به حزب اراده ملي حمله کرديم، و به خانه‌هاي تعدادي از سياستگران انگليس دوست که الان خاطرم نيست ولي معروف بودند؛ چون آن وقت خيلي‌ها در هيئت حاکمه ايران طرفدار سياست انگليس بودند. خلاصه موج بمب‌اندازي وسيعي راه انداختيم که خيلي سرو صدا کرد.

در آن اثنا انبار مهماتي را که در سرخه حصار در شرق تهران بود و بعدها آنجا را آسايشگاه مسلولين ساختند کشف کرديم. سرخه حصار يک ويلاي ييلاقي شکارگاهي ناصرالدين‌شاهي بود. بعد اين ويلا را در دوره رضاشاه انبار مهمات کرده بودند و در سوم شهريور وقتي رضاشاه رفت و ارتش بهم ريخت کساني سلاح‌ها را از اين انبار بيرون بردند و فروختند و منفجرش کردند که آثار دزدي‌شان را بپوشانند و يک سطح وسيع پر بود از نارنجک و گلوله‌هاي توپ که همه فاسد شده بود. در طول سال‌ها باد و باران خرابش کرده بود. ما رفتيم اين نارنجک‌ها را گردآورديم. در سفرهاي متعدد که با دوچرخه مي‌رفتيم  اينها را بار مي‌کرديم و مي‌آورديم ودر خانه‌هايمان پنهان مي‌کرديم. خود من در اتاقم  قفسه‌اي داشتم که کف آن پر از اين نارنجک‌ها بود. رويش روزنامه پهن کرده بودم و مثلا چيزهايي گذاشته بودم که معلوم نشود. ولي پر بود از اين نارنجک‌ها و اينها پوسته سالم و محکمي داشتند. اسم اين سلاح را هم کاج گذاشته بوديم چون برش‌هاي بيرونيش عين کاج بود. اين کاج ها را با آن ماده پيکرات پتاسيم پر مي‌کرديم و فتيله مي‌گذاشتيم همان با شوره و اين ديگر يک نارنجک واقعي بود. آن فتيله را آتش مي‌زديم و نارنجک را پرتاب مي‌کرديم. و من به خانه پدر دوستم که الان هرگز نمي‌توانم آن را به رويش بياورم يکي از اينها پرت کردم و انفجار مهيبي بود. صداي بزرگي مي‌داد. خوشبختانه هيچ‌کس کشته نشد ولي سرو صداي تبليغاتي‌اش زياد بود.

در اين سال ها من ديگر تحصيل را کنار گذاشته بودم و از کلاس ده يعني چهارم متوسطه تقريبا ترک تحصيل کردم و در آن سال…

اميرحسيني ــ چه سالي بود؟

همايون ــ  سال 1324/1945 بود و آن سالي بود که ما بمب‌هاي زيادي انداختيم. در 1945 با پايان جنگ جهاني نيروهاي متفقين غربي به موجب تعهدي که در کنفرانس 1943 تهران کرده بودند ايران را ترک کردند. ولي  روس‌ها در بالا ماندند. اميرآباد که بعدها کوي دانشگاه تهران و خوابگاه‌ها و مرکز پژوهش اتمي شد آن وقت اردوگاه امريکائيان  بود. اطراف آن را سيم خاردار کشيده بودند و مين‌گذاري کرده بودند که مردم به انبار وسايل زندگي آمريکايي‌ها دستبرد نزنند. ما رفتيم که اين مين‌ها را در بياوريم و  استفاده کنيم. در ارديبهشت 25/46  من و دو نفر ديگر، محسن پزشکپور و جواد تقي‌زاده  به اميرآباد رفتيم و من از يک تکه که سيمش را بريده بودند يا افتاده بود و مي‌شد به درون رفت، رفتم که يکي از اين مين‌ها را که از زمين در آمده بود بياورم. آنها بيرون ايستاده بودند و من که به طرف آن مين رفتم يک مين ديگر زير پاي راستم منفجر شد و افتادم. آن دو نفر آمدند و با ترس و لرز مرا بيرون آوردند و خاک زيادي هم به ضرب به دو چشمم پاشيده شده بود و ديگر تقريبا کور بودم و از پايم هم خون مي‌رفت و درد زياد داشتم و انگشتان پاي من همه قطع شده بود و به يک تکه گوشت در قسمت انگشت کوچک چسبيده بود. به هر حال مرا به بيمارستان رساندند و آنجا پايم را عمل کردند و از ترس قانقاريا تمام کف پا را برداشتند. ساق پا بود با پاشنه پا و استخوان گرد مفصل. بقيه‌اش نبود. ترسيدند مثلا از آن استخوان آلودگي سرايت کند. در حالي که اگر خانواده  مرا خبر کرده بودند آنها مي‌آمدند و وسيله ضد عفوني مي‌آوردند، چون آن وقت هيچ وسيله نبود. آنها ترجيح دادند که به کلي آن تکه را بردارند. من وقتي به هوش آمدم در بيمارستان سينا بودم و پدر و مادرم بالاي سرم بودند و من مي‌دانستم چه به سرم آمده است، چون فهميده بودم که لابد انگشتم را هم بريده‌اند. ولي اين قدر ما آماده بوديم براي همه چيز که من به پدر و مادرم گفتم که خوب حالا من ديگر مشکل گرفتن ناخن پا ندارم و اين روحيه را عوض کرد و فضا بهتر شد. تا مدتي در بستر بودم و باز دوباره به بيمارستان رفتم و يک عمل ديگر داشتم که بشود راه رفت. هيچ کار نمي‌توانستم بکنم. خيلي وضع وحشتناکي بود. چند ماه دائما پانسمان و درد و زنداني بستر بودن. در آن سال بيمارستان بودم.دست کم شش ماهي در بستر و  بيمارستان بودم.

امير حسيني ــ هنگامي که شما براي درآوردن آن مين به اميرآباد رفتيد نيروهاي آمريکايي هنوز آنجا بودند يا آنکه رفته بودند؟

همايون ــ نه، رفته بودند ولي بجاي اينکه نقشه اين مين‌ها را از آمريکايي‌ها بگيرند و آنها را بردارند ماه‌ها گذاشته بودند همانجا باشد. ما پس از اين اتفاق البته به همه گفتيم که در آنجا درس حاضر مي‌کرديم و باد زد و کتاب و کاغذهاي ما را برد. ما هم دنبال کاغذهايمان رفتيم و اين اتفاق براي ما افتاد. ولي دوستان ما ترسيدند که اين رويداد سبب شود که بقيه انجمن کشف بشود و شروع کردند به گردآوري اين مواد منفجره از خانه‌هاي دوستان مسئول ــ دست‌کم در هر شعبه‌اي يک خانه انبار مهمات بود ــ که اينها را به بيرون از تهران منتقل کنند و در زمين خاک کنند.

در يکي از اين خانه‌ها يکي از افراد ما، عضو يک شعبه بي احتياطي کرد. سر اين کاج‌ها پيچ بود ولي بسياري از آنها پيچش رفته بود يا زنگ زده بود. ما براي آنها پيچ‌هايي درست کرده بوديم. قالب درست کرده بوديم با سرب و فلزات ساده مي‌ريختيم. گويا لاي يکي از  اين پيچ‌ها آن ماده پيکرات بود. ما هميشه، وقتي کاج‌ها را باز  و پر مي‌کرديم  با يک قلم موي باريک محل پيچ را پاک مي‌کرديم دوباره آن پيچ را مي‌بستيم. آن جوان که نامش عليرضا رييس بود و جوان خيلي خوبي هم بود و براي پزشکي آماده مي‌شد گويا پاک نکرده بود و وقتي پيچ را روي کاج پيچانده بود نارنجک در دستانش منفجر شده بود و چنانکه شنيدم تمام ديوارهاي اطاقش از تکه‌هاي گوشت و پوست او پوشيده شده بود. او بطور خيلي فجيعي کشته شد و انجمن بدين ترتيب کشف شد. يعني آن شعبه کشف شد. البته آنها هيچ چيز درباره ديگران نگفتند. گفتند فقط ما بوده‌ايم. در آن شعبه دکتر بيژن فروهر و دکترعلينقي عاليخاني و چند نفر ديگر عضويت داشتند. آنها را به زندان انداختند ولي چون پدر بيژن فروهر خيلي مرد متنفذي بود، بعد از دو سه ماه آزادشان کردند به شرط اينکه بفرستندشان بيرون و آنها را فرستادند به اروپا و انجمن پس از آن از فعاليت افتاد. من هم در بيمارستان بودم. کارهاي تروريستي و چريکي، هم ديگر نمي‌توانستيم بکنيم. فورا کشف مي‌شد که کار کيست؟

انجمن پس از آن کارش خيلي سست شد و عملا از بين رفت. من ماندم و يک زندگي درهم شکسته و بي آينده. هژده نوزده سالم بود، از درس عقب‌مانده و بيکار و بي‌درآمد و معلول؛ هرچه کرده بودم بي‌نتيجه مانده بود. از بسياري تفريحات و فعاليت‌هاي همسالانم بهره‌اي نداشتم زيرا حتا نمي‌توانستم پا به پاي آنها گام بردارم. هر راهي بر رويم بسته مي‌آمد. دوستان و خويشانم، حتا پدر و مادرم اندک اندک در من به چشم دلسوزي مي‌نگريستند. جاي آن بود که دل خودم هم به حالم بسوزد. اما دلسوزي به خود را هيچگاه دوست نداشته‌ام و به صورتي که نامعقول جلوه مي‌کرد به خودم اطمينان داشتم و خاطرم از آينده‌ام جمع بود. کودکي ناشاد و پر از محروميتم يک سيستم دفاعي دروني به من داده بود که هيچ ناکامي يا مصيبتي هم رخنه‌اي در خوشبيني‌ام نمي‌کرد. اين مصونيت دربرابر شکست و ناکامي را بعدها در فرمولي آوردم. در زندگي دچار شکست شدن هست و شکست خوردن. شکست خورده از جايش بر نمي‌خيزد. من تنها دچار شکست مي‌شدم؛ تنها بيرون از من مي‌شکست. مسعود سعد را خوانده بودم که در آن سياهچال، خود را شمشيري در دست روزگار مي‌ديد که سرانجام از نيام بيرونش خواهد آورد.

ولي آنهمه ناکامي‌ها در آغاز جواني ناگزير در يک روان شکل نگرفته و جا نيفتاده بي‌اثر نمي‌ماند و در من به صورت طغيان بر همه چيز و همه کس بروز کرد. خواندن بخش‌هائي از يادداشت‌هاي روزانه‌ام در آن سال‌ها که در زندگينامه‌اي در باره‌ام به تازگي خوانده‌ام و از يادم رفته بودند نشان مي‌دهد که چگونه براي بازساختن خودم همه چيز را به ويراني مي‌کشيدم و مي‌کوشيدم خود را نخست از آنچه بودم تهي و با آنچه مي‌خواستم پر کنم. (“وزير خاکستري“ را در ايران، موسسه مطالعات تاريخ معاصر، 1382، براي ترور شخصيت نوشته‌اند که از ترور فيزيکي به مراتب بهتر است.) آن نگرش راديکال و بيرحمانه مي‌توانست مرا پاک از انسانيت دور کند (در “ديوگرفتگان“ Possesed داستايوسکي نمونه چنان روحيه‌اي تصوير شده است.) شخصيتی که آن يادداشت‌ها تصوير می‌کند کودکی است که نيچه را نمی‌شناسد و بی‌بهره از نبوغ او ويرانگر ترين انديشه‌هايش را به خود گرفته است. هيولای کوچکی است که به نيروی “انتلکت” ناچيز و نه از روی طبع، می‌خواهد از انسانيت دور شود. نمی‌تواند سربريدن مرغ سفره شام را در خانه پدربزرگش ببيند ولی به آسانی  بمب به خانه مردم می‌اندازد. موجودی است مانند صدها ميليونی که تاريخ سده بيستم را با خون خود و ديگران نوشتند؛ فراورده فرهنگ انهدام و ريشه کنی سده‌ای که شرمساری هميشگی تاريخ  جهان است. گوشه‌ای از باد مسموم فرهنگی که انديشه‌مندان فرانسوی و آلمانی و روسی در مکتب داروينيسم اجتماعی بريتانيائی در سده نوزدهم پی‌افکندند به من نيز در آن سرزمين قربانی تاريخ و جغرافيای نا مهربان خود رسيده بود.

خوشبختانه کوشش‌هاي من بيشتر به جائي نرسيد. روان انسان لوح سپيد نيست و نمي توان نوشته‌ها را پاک کرد و دوباره بر آن نوشت و کاراکتر انسان با رويکرد عمومي سياسي او پيوندي ارگانيک دارد. من براي آدمي که مي‌خواستم از خود درآورم ساخته نشده بودم و رويکرد سياسي که در سال‌هاي “انجمن“ و سومکا اختيار کردم با سرشتم سازگاري نداشت. همه پيشفرض من که در اوضاع خطرناک بحراني، همانند چرچيل 1941 بسر مي‌بريم (که همواره از قهرمانان من مانده است) و مي‌بايد پا برسر همه چيز بگذاريم نادرست بود. چرچيل تا پايان دمکرات ليبرالي که بود (البته تا آنجا که به “امپراتوري“ مربوط نمي‌شد) باقي ماند و در لحظه بزرگ‌ترين پيروزي تاريخي با راي مردم کنار رفت. (ما مي‌توانيم تصورش را هم بکنيم؟) ناسازگار بودن هدف‌های بلندم با وسيله‌های پستی که در دسترسم می‌بود مرا شرمسار کرد و از آن عوالم غير انسانی بدر آورد. اما اصرار بر دگرگون کردن هرچه با آن سرو کار مي‌يافتم در من ماند. زندگي و جهان به نظر من از تغيير و براي تغيير است.

در بي آرامي خود به انديشه راه‌هاي تازه افتادم. دوستان انجمن پراکنده شده بودند و تنها دو تن از ما ادامه داديم و به فکر افتاديم که از صورت مخفي در بياييم و فعاليت سياسي بيروني بکنيم. يکي از اعضاي انجمن يک گروه پان‌ايرانيستي در سال  26/47 تشکيل داد. ولي من به آن فعاليت نپيوستم.

اميرحسيني ــ شما چرا وارد آن گروه پانايرانيستي نشديد؟

همايون ــ به سبب اختلافات داخلي بين ما در انجمن. چون با پاره‌اي دوستان ميانه‌مان زياد خوب نبود و اشکالاتي بروز کرده بود و دوست نداشتم که آنجا بروم. ولي بيشترش شخصي بود، بيشترش ناسازگاري خصوصي بود. ما در انجمن به پاره‌اي دشمني‌هاي خونين که خوشبختانه به عمل نرسيد دچار شده بوديم. دو تني از ما داشتند تا مرز پاکسازي فيزيکي همرزمان خود می‌رفتند. گروه‌هاي چريکي پس از ما که تکامل يافته بودند آن را هم تجربه کردند. اين در طبيعت چنان فعاليت‌هائي است.

من يک انجمن هنري به نام انجمن هنري جام جم تشکيل دادم. از بيمارستان که بيرون آمدم و به راه افتادم همان وقت تصميم گرفته بودم که تحصيلاتم را دنبال کنم. دوباره رفتم دوره دوم دبيرستان يعني کلاس دهم را در دبيرستان دارايي شروع کردم و آن انجمن هنري را با چندتن از جمله سياوش کسرائي و سهراب سپهري و منوچهر شيباني و ضياء مدرس و شاپور زندنيا درست کرديم و در سال 27/48  مجله‌اي به نام جام جم انتشار داديم که يک مجله هنري پيشتاز (آوانگارد) بود براي معرفي هنر مدرن غربي ولي با گرايش‌هاي شديد سياسي و اصلا نظريه من آن وقت اين بود که انقلابات در دنيا با جنبش‌هاي هنري شروع مي‌شود و ما بايد با جنبش هنري زمينه يک انقلاب سياسي را در ايران آماده بکنيم. در جام جم من موسيقي کلاسيک را معرفي مي‌کردم و سرمقاله‌هائي در باره هنر ملي مي‌نوشتم. آن مجله هم هفت هشت ماهي انتشار پيدا کرد و بعد چون امکانات مالي نداشتيم از بين رفت. سپهري و کسرائي نخستين شعرهاي سياه مشق خود را در آن مجله انتشار دادند و منوچهر شيباني بهترين شعرهايش را در همان سال‌ها سرود و چند تاي آنها در جام جم چاپ شد. او دستي هم در نقاشي داشت اما قريحه‌اش در پشت ميزنشيني هدر رفت.

در انتشار جام جم بود که دست به يکي از کارهائي زدم که هنوز مايه شرمساري من است. آخرين شماره مجله به سبب نپرداختن پول چاپ در چاپخانه نقش جهان صحافي نشده مانده بود. من به نورصادقي، مدير چاپخانه پيشنهاد کردم که چند تن از ما کار صحافي را در محل چاپخانه انجام دهيم و ضمن صرفه جوئي هزينه صحافي در آن فرصت پول چاپ را هم فراهم کنيم. او با حسن نيت پذيرفت. ما مشغول شديم و هر روز شماري از مجله‌ها را پنهاني با خودمان بيرون مي‌آورديم. نقشه من اين بود که با فروش آن مجله‌ها پول چاپخانه را در آوريم. دويست نسخه‌اي را بيرون برديم و به روزنامه فروش‌ها داديم. فردايش در دفتر توزيع جرايد با منوچهر شيباني نشسته بوديم که نور صادقي سراسيمه آمد که اين چه کاري بود که کرديد و من به شما اطمينان کرده بودم. من از شرم سرم را پائين انداخته بودم و نمي‌دانستم چه بگويم. شيباني طلبکارانه گفت مگر چه شده است؟ ولي من همه تقصير را به گردن گرفتم و از نورصادقي پوزش خواستم. گفتم که چه قصدي داشتيم. او باز نجابت نشان داد و چند روز بعد آنچه را از فروش روزنامه در آورده بوديم به او پرداختيم و به او اختيار داديم هر چه مي‌خواهد با بقيه نسخه‌ها بکند. اما ديگر آماده نبودم به چنان بهائي به انقلاب و هنر خدمت کنم. شعار وسيله هدف را تبرئه مي‌کند برايم به پايان رسيده بود. اگر هدفي است که تنها با وسيله بد مي‌توان بدان رسيد مي‌بايد از آن دست برداشت؛ چنان هدفي نادرست است. چندي بعد به ديدن پدرم در وزارت دارائي رفته بودم. او رئيس کميسيوني بود که به پرونده‌هاي مالياتي عقب‌افتاده رسيدگي مي‌کرد. نورصادقي هم براي پرونده‌اش آمده بود. به پدرم گفتم به اين آقا يک بدهي سنگين اخلاقي دارم و او هر چه قانونا مي‌توانست برايش کرد.

امير حسيني ــ انقلاب سياسي مورد نظر شما در آن زمان چه بود و چه هدفهايي را در ذهن داشتيد؟

همايون ــ ما مي‌خواستيم گروه حاکم ايران را که آن وقت‌ها هيئت حاکمه مي‌گفتند برداريم چون تقريبا هيچ کدامشان اعتباري نداشتند. هيچ کدام از نظر ما توانايي اداره کشور را نداشتند و مي‌خواستيم يک نظام ناسيوناليستي در ايران روي کار بيايد که استقلال و يکپارچگي ايران را تامين کند. چون خطرهاي زيادي همان وقت بروز کرده بود؛ و گرايش‌هاي بسيار تند در زمينه عدالت اجتماعي داشتيم و مي‌خواستيم که پيشرفت‌هاي دوره رضاشاهي را از سر بگيريم با سرعت بيشتر و با عدالت بيشتري براي همه طبقات و گروه‌هاي اجتماعي. البته يک برنامه سياسي بسيار ناپخته نسنجيده نينديشيده‌اي بود و ما رئوسش را فقط مي‌دانستيم. هيچ راهي براي رسيدن به هدف هايمان نداشتيم؛ بيشتر مي‌دانستيم که چه نمي‌خواهيم و خيلي مايه شگفتي من شد که بيست سي سال بعد که بسيار آگاهي‌ها بيشتر شده بود و دسترسي به ادبيات کشورداري در همه سطح‌ها بسيار افزايش يافته بود،‌ کساني آمدند و درست به همان شيوه سي سال پيش ما انديشيدند و اين بار توانستند عمل بکنند و فقط مي‌دانستند که چه نمي‌خواهند و هيچ اطلاعي از آنچه که مي‌خواهند نداشتند و عينا بلايي را که ما ممکن بود سي سال پيش بر سر کشور بياوريم و خوشبختانه نمي‌توانستيم، آنها آوردند. آنها هم مانند ما همه معايب لازم را براي کار بزرگي که آغاز کرده بودند داشتند.

اميرحسيني ــ پس از پايان جنگ جهاني دوم که شـوروي بر خلاف قراردادهاي بينالمللي از بيرون بردن ارتش خود از خاک ايران خودداري کرد و جريان اقدامات فرقه دمکرات در آذربايجان را پيش آورد، آيا انجمن شما در مقابله با آن شرايط فعاليتي ميکرد؟

همايون ــ نه، ما آن موقع بسيار جوان بوديم. شانزده هفده سالمان بود و خيال‌هايي داشتيم که هيچ وقت عملي نشد. ولي اثر خيلي عميقي در شکل دادن به گرايش سياسي ما و زندگي سياسي بعدي ما بخشيد. يعني ما از نزديک خطري را که هميشه از ناحيه شوروي متوجه ايران بوده است احساس کرديم. تا وقتي شوروي همسايه ايران بود اين خطر وجود داشت. هميشه کساني در ايران در گرايش چپ بودند که به سود شوروي و به زيان ايران کار مي‌کردند و به جان مي‌زدند براي اينکه شوروي‌ها در ايران پايگاهي به دست بياورند و تکه‌هايي از ايران را جدا کنند. و در نتيجه من از همان وقت به سياست قوام‌السلطنه متمايل شدم که کشاندن پاي آمريکا به ايران در برابر شوروي بود. و تمام زندگي سياسي‌ام  پس از آن با اين اعتقاد سپري شد که ايران بايد با آمريکا بهترين رابطه را داشته باشد و از آمريکا پشتيباني نمايد و پشتيباني آمريکا را در برابر شوروي جلب کند. و اين اعتقاد راسخ من بود و در هر سمتي که داشتم به عنوان روزنامه‌نگار و در دولت  از اين نظر دفاع مي‌کردم. به خاطرم هست که پس از 28 مرداد که دوباره به کار روزنامه‌نگاري شروع کردم و در روزنامه ايران ما مي‌نوشتم، يک سلسله مقالات، چهار مقاله، در 1334/1955 نوشتم به نام “طرحي براي سياست خارجي ايران“ که ديدگاه‌هايم را درباره سياست ايران در برابر همسايگانش و (در برابر انگلستان بخصوص، چون من خيلي ضد انگليسي بودم) و شوروي و آمريکا و در خاورميانه بيان مي‌داشت. در آن مقالات براي نخستين‌بار اسرائيل را تنها متحد استراتژيک طبيعي ايران در خاورميانه شمردم و از اين نظر دفاع کردم که ايران بايد با آمريکا وارد اتحادي بشود و نفوذ شوروي را خنثي کند. البته من آن وقت معتقد بودم که کار انگلستان در خاورميانه تمام شده است و بيم زيادي نبايد از او داشت و به هموطنان هشدار مي‌دادم که زياد انگلستان را مهم ندانند و از اين پارانوياي انگليس همه‌توان و همه‌دان خارج بشوند، که اين هنوز با بسياري هست. اثر بحران آذربايجان و کردستان در من اين بود که مرا از نظر سياسي بيشتر متمايل به راست و از چپ دور کرد و بيشتر گرايش به دفاع از اتحاد و نزديک شدن به آمريکا پيدا کردم. علي سهيلي، نخست وزير و وزير خارجه پيشين، که سفير ايران در لندن بود نزد جهانگير تفضلي مدير ايران ما از آن طرح خيلي تعريف کرده بود و گفته بود مو لاي درزش نمي‌رود. (تفضلي مي‌گفت من “وارد هيئت حاکمه“ خواهم شد که هدف خودش نيز مي‌بود و بدان رسيد.)

اميرحسيني ــ بين سالهاي 1320 تا 1327 که الان شما اشاره کرديد در ايران حزبهاي فراواني تشکيل شده بود. در ميان آن حزبها طبيعتا حزبهاي ناسيوناليستي هم بودند. شما در دورهاي که انجمن فعاليت ميکرد به هيچ کدام از اين حزبها گرايشي نداشتيد و ارتباطي برقرار نکرديد ؟

همايون ــ نه، آن موقع احزاب ناسيوناليستي مهمي نبود. با آنچه هم که بود ميانه‌اي نداشتيم چون خودمان مي‌خواستيم همه کاره باشيم ــ همين حالتي که در بيشتر سياسيکاران مي‌بينيم، در هر سن که هستند. در آن سال‌ها فضاي سياسي ايران به شدت زير سايه حزب توده بود و احزاب و گروه‌هايي که جبهه ملي را بعدا ساختند. ما يک بي‌اعتمادي به نسل بزرگتر از خودمان داشتيم و با حزب توده هم مبارزه مي‌کرديم. به خاطرم هست که با اعضايي از احزاب ايران، احزاب اسلامي سوسياليست ـ يک گروه اسلامي سوسياليست هم آن موقع تشکيل شده بود ــ ارتباطات زياد برقرار کرديم ولي از همه سر خورديم. از طرز تفکرشان خوشم نمي‌آمد. ما ناسيوناليست‌هاي افراطي بوديم و هيچ جنبه مذهبي نداشتيم. من از شانزده سالگي به کلي از عالم مذهب بيرون آمدم. براي هميشه. اين است که با هيچ گرايشي که اعتقادات مذهبي را در فعاليت سياسي راه مي‌داد نمي‌خواستم ارتباطي داشته باشم. دوستان ما هم همين طور. به همين دليل آن حزب، گروه پان‌ايرانيستي را ساختند.

اميرحسيني ــ چه کساني حزب پانايرانيست را ساختند ؟

همايون ــ بيش از همه محسن پزشکپور بود که رفت و آن حزب را ساخت. و دوستان ديگر مهم‌ترينشان دکتر عاملي بعدي، دکتر محمدرضا عاملي‌تهراني و عده‌اي ديگر. در سال ۹ ـ ۱۳۲۸ من يک دوره کوتاه با آن حزب پان‌ايرانيست که آن وقت داريوش فروهر هم از رهبرانش بود همکاري کردم ولي به زودي فروهر و پزشکپور از هم جدا شدند. آن يکي شد حزب ملت ايران بر بنياد پان‌ايرانيسم. اين يکي شد حزب پان‌ايرانيست و من پس از يک دوره کوتاه از هر دو دور شدم و اصولا از طرز فکر پان‌ايرانيست‌ها و از روحيه آن سازمان‌ها خوشم نمي‌آمد. (پان‌ايرانيسم روياي شانزده سالگي يک “تيپ“ ويژه ايراني مي‌تواند باشد و بس.) درصف پان‌ايرانيست‌ها داريوش فروهر و دکتر محمدرضا عاملي‌تهراني از نظر سياسي بزرگ‌ترين استعدادها بودند و دکتر هوشنگ طالع برجسته‌ترين پژوهشگري است که از ميانشان برخاسته است. فروهر دلاوري استثنائي داشت که به او درجه‌اي از فرهمندي مي‌بخشيد و ايران دوستي پرشور صميمانه‌اش که هيچ دکانداري در آن نبود هر کسي را تحت تاثير قرار مي‌داد. ولي يک برنامه سياسي که پايه‌اش نقشه جغرافيا و تاريخ باستاني باشد هيچگاه در ايران نمي‌توانست زمينه‌اي داشته باشد و ناسيوناليسم به عنوان فلسفه سياسي، محدودتر از آن است که بيش از گروهي دوستان دبيرستاني را در کنار هم نگهدارد. راست ناسيوناليست ايران هرگز نتوانست طبقه متوسط فرهنگي (اينتليجنتسياي) برآينده جامعه را جذب کند. مسئله ايران تنها ناسيوناليسم نبود که جز جايگاه محدودي در فرهنگ و سياست خارجي ندارد؛ و سواد سياسي در راست ناسيوناليست از گرايش‌هاي ديگر نيز کمتر دست مي‌داد.

استعداد اصلي دکترعاملي در منطق نيرومند و توانائي ارتباطي او بود که در دست يک شخصيت خوشايند از او يک رهبر طبيعي پارلماني مي‌ساخت. او که در سال‌هاي آخر هرچه بيشتر از پان‌ايرانيست‌ها فاصله مي‌گرفت در همان دوره‌هاي کوتاه نمايندگي مجلس اين توانائي را نشان داد. در توفان انقلابي که همه را در خود گرفت پيوستن او به سياست سازش و تسليم حکومت‌هاي شريف امامي و ازهاري نه تنها سرنوشتش را به ديوار اعدام کشيد سقوط رژيم را هم پيش انداخت. انسان پاکيزه و اصولي که او مي‌بود واپسين شعله والائي روانش را در دادگاه انقلاب در برابر زباله‌هاي انساني که سرنوشت ملتي را در دست‌هاي ناشايستگي و جنايت گرفته بودند نشان داد. او با دلاوري، از ايران بزرگي که در دل داشت دربرابر جانياني که دومين‌بار در هزار و سيصد سال بر ايران ــ اين بار از درون ــ تاخته بودند دفاع کرد.

فروهر نه با جاذبه پان‌ايرانيسم بلکه درطيف هواداري مصدق توانست جائي در سياست ايران بيابد و همراه آن طيف چنان در فضاي مذهبي ـ اسطوره‌اي 28 مرداد، در کربلاي مصدقي، فرو رفت که کورکورانه سر از گودال مار انقلاب اسلامي درآورد. سرکشي و شرزگي فطريش بيش از آن بود که رژيمي سراسر دشمن ايران و ايرانيت را برتابد. اما اگر در رژيم پادشاهي که دشمن مي‌داشت بهاي وفاداري خود را به اصول خويش با زندان‌هاي گاهگاهي مي‌پرداخت، در رژيم هم‌پيمانان انقلابي‌اش همه نقد زندگي را باخت. زندانبانان پيشين او احترام خود را به مردي چنان سره و به يک ايراني کمياب پنهان نمي‌کردند. ياران انقلابي پيشينش با کاردهاي بي‌شرمشان احترام پيکرهاي پاره پاره او و پروانه اسکندري، همسرش ــ او نيز يگانه بانوئي موقتا به بيراهه افتاده ــ را هم نگه نداشتند. دکتر عاملي و فروهر هردو قرباني انقلابي شدند که وجودشان از آن بيگانه بود. يکي از روي طبع، خوشبينانه و با ملايمت بي هنگام، به موج انقلابي تسليم شد تا مهارش کند؛ ديگري زنداني يک دوره تاريخي و همان اندازه گمراهانه، به آن موج پيوست تا سوارش شود.

از همان وقت‌ها بود که شروع کرده بودم از عوالم کودکي سياسي بيرون بيايم. از حدود بيست سالگي اندکي به مطالعات وسيع‌تر پرداخته بودم. اما خطر حزب توده خيلي زياد بود. تسلط گسترده‌اي بر نسل جوان ايران پيدا کرده بود و عالم روشنفکري ايران سراسر در اختيارش بود. ما در آن انجمن هنري مي‌کوشيديم که آن تسلط را بشکنيم که البته موفق نشديم و من به اين نتيجه رسيدم که فقط با يک گروه پرشور افراطي راديکال راست مي‌توانيم با خطر حزب توده مقابله کنيم و پيوستم به يک گروه سياسي که تازه تشکيل شده بود به نام سومکا، سوسياليست ملي کارگران ايران، که تقليدي بود از حزب نازي آلمان منهاي جنبه‌هاي شديد ضد يهودي‌اش. براي اينکه براي ما، براي ايرانيان اصلا اين مساله مطرح نبود ولي جنبه سخت ضدکمونيستي داشت. در 1330/1951 من پيوستم به اين حزب. ديگر در آن سال‌ها  مشغول درس بودم. دبيرستانم را که به جاي شش سال يازده سال طول کشيده بود تمام کرده بودم و مي‌رفتم به دانشکده حقوق و ضمنا چون از لحاظ سياسي هيچ‌کار ديگري نتوانسته بودم بکنم به اين گروه تازه پيوستم.

اميرحسيني ــ اين حزب را کي تاسيس کرده بود ؟

همايون ــ حزب را عده‌اي از تحصيل کردگان ايراني در آلمان که در راسشان دکترمنوچهر مکري قرار داشت و اخوي يکي ديگرشان بود و حبيب اخوان يکي ديگرشان بود. چند تايي جمع شده بودند و به تقليد از آلمان‌ها اين را ساخته بودند. بعد چون هيچکدام آن جذابيت را نداشتند که مردم را گرد آورند از يک دوست ديگر، همکلاسي پيشين‌شان در آلمان به نام دکتر داود منشي‌زاده که در آن هنگام در دانشگاه اسکندريه درس مي‌داد دعوت کردند که به ايران بيايد و رهبر اين حزب بشود. دکتر منشي‌زاده پسر ابراهيم منشي‌زاده معروف کميته مجازات بود و او هم در دوران رضاشاه به فرانسه فرستاده شده بود و زبانشناس حرفه‌اي زبردستي بود، خيلي دانشمند، و بعد به آلمان رفته بود و در آلمان تحصيل کرده بود و در نيروي زميني آلمان هم خدمت کرده بود و در دوره خدمتش مدتي زندانبان زندانيان جنگي روسيه در آلمان بود و آنجا با چند اسير تاجيکي آشنا شده بود و براي ما تعريف مي‌کرد که تاجيک‌ها وقتي از او فارسي شنيده بودند به او گفته بودند: “پدر، تاجيکي از کجا آموخته‌اي؟“ روس‌ها تا آن اندازه تاجيک‌ها را بي‌خبر از جهان پيرامون و تاريخشان و گذشته‌شان و همسايگانشان نگه داشته بودند. تاجيک‌هاي آن دوره بخش عمده فرهنگشان را به سادگي فراموش کرده بودند، همان فرهنگي که اسلامي‌ها و نسبي‌گرايان فرهنگي اينهمه از آن دم مي‌زنند و هر ناروائي و جنايت و به ويژه واپسماندگي را به نام نگهداري آن توجيه مي‌کنند.

منشي‌زاده مردي بسيار بسيار با فرهنگ بود (فرهنگ با “ف“ بزرگ،) سراپا دانش و ذوق، و عمق زندگي فرنگي را دريافته بود و عمق فرهنگ ايراني را آشنا بود. يکي از مردان برجسته زمانش بود و نثر بسيار غني و نيرومندي داشت. يک شيوه نگارش خيلي استثنايي ويژه خودش. چندين کتاب نوشته است. يک مجموعه داستان‌ها به نام “در بدر در پي بهشت“ يکي ديگر به نام “مانند گياه هرز بار آمديم“ که خاطراتي بود و به چاپ نرسيد. ترجمه‌هاي زياد کرد. از اورتگااي گاست Jose Ortega Y Gaset دو کتاب ترجمه کرد: “انتلکتوئل و ديگري“ و “طغيان توده‌ها.“ هردو کتاب اثر پايداري در من بجاي گذاشت. اي گاست از متفکران اجتماعي بزرگ سده بيستم است و انتلکتوئل و ديگري  شيواترين توصيف اين تيپ انساني بشمار مي‌رود. او همچنين تکه‌هايي از زرتشت نيچه را ترجمه کرد. نثر فارسي فوق‌العاده‌اي داشت. من خيلي زياد تحت تاثير نثر او قرار گرفتم. منتها به دوستانش بي وفايي کرد. به محض اينکه رسيد، زير پاي دوستانش را به کمک همسالان من جارو کرد. وقتي من وارد حزب شدم آن دسته اول که سازمان‌دهندگان اصلي حزب بودند، همه را اخراج کرده بود و ما جوان‌ترها حزب را در دست گرفتيم. و بعد هم ميمون‌وار از هيتلر تقليد مي‌کرد، حتا سبيلش. موي هيتلري نداشت و ميان سرش طاس شده بود ولي سخن گفتن، واژه‌ها، عبارات شديدا تقليدي از هيتلر بود.

اميرحسيني ــ منشيزاده وقتي به ايران آمد و رهبري حزب را به عهده گرفت چند سال داشت؟

همايون ــ بايد حدود سي و هشت سال مي‌داشت. خانمش و چهار فرزندش را در آلمان رها کرده بود، روابط آشکار زيادي با خانم‌ها پيدا کرده بود که خانمش شايد نتوانسته بود تحمل کند. بيوفائي در وجودش بود و تقليد بسيار. اما ما از جذابيت او به عنوان يک سخنران استقبال مي‌کرديم، سخنران خيلي توانايي بود و نويسنده‌اي پرقدرت و مي‌توانست  مردم را جلب کند. حزب سومکا هيچ وقت بزرگ نشد ولي مهم‌ترين نيرويي بود که مي‌توانست در برابر کمونيست‌ها ايستادگي کند. پان‌ايرانيست‌ها و ديگران به کلي زير سايه سومکا قرار گرفتند.

اميرحسيني ــ نکتههاي اصلي مرامنامه سومکا چه بود؟

همايون ــ البته آنقدر گذشته است که من به خاطر نمي‌آورم . ولي تا آنجا که به ياد مي‌آورم اين مرامنامه رونويسي از ادبيات حزبي نازي‌ها در آلمان بود، منهاي بدترين جنبه يهود ستيزيش (سومکا از اسرائيل دفاع مي‌کرد.) ولي از جهت تکيه بر جنبه‌هاي ملي، نقش فرماندهي دولت در اقتصاد، جاي زنان در خانه و حالت ضد برابري زن بسيار به برنامه ناسيونال سوسياليست‌هاي آلمان شبيه بود. چون دسترسي به آن منابع ندارم و الان هيج نمي‌توانم جزييات را به خاطر بياورم ناگزير به همين کليات بايد بسنده کنم.

اميرحسيني ــ اعضاي حزب اونيفورم برتن ميکردند؟

همايون ــ بله، ما پيراهن سياهان بوديم. پيراهن‌هاي سياه مي‌پوشيديم. علامت حزب هم عقابي بود استيليزه شده و اين عقاب را از برنز مي‌ساختيم و به سينه و به بازوبندهايمان بود. اين عقاب طرحي ساده و زيبا داشت. بال‌هايش را راست گشوده بود وخودش راست ايستاده بود؛ به صورتي شبيه علامت فروهر ساده شده بود و دکتر منشي‌زاده با هنرمندي تمام آن را طراحي کرده بود. و بعد به تقليد حزب نازي يک گروه حمله داشتيم و آنها در زد و خوردهاي خياباني با توده‌اي‌ها خيلي جسارت و توانايي به خرج مي‌دادند و يک سازمان جوانان داشتيم و حزب توانست چند صد نفر را پيرامون خود گرد آورد.

اميرحسيني ــ بيشتر در تهران ؟

همايون ــ بيشتر در تهران ولي در خوزستان، آذربايجان و  پاره‌اي شهرهاي ايران هم شعبه‌هايي داشت و من در اين حزب تا فرمانده حزب بالا رفتم. بيشتر کار حزب دست من بود و روزنامه حزب هم دست من بود که انتشار مي‌داديم .

اميرحسيني ــ مقالاتي هم طبيعتا مينوشتيد.

همايون ــ هميشه. سر مقالاتش را منشي‌زاده مي‌نوشت. من مقالات را مي‌نوشتم.

اميرحسيني ــ با نام خودتان يا با نام مستعار؟

همايون ــ با نام خودم.

اميرحسيني ــ در کتاب اول مجموعه رجال عصر پهلوي که درباره شماست داريوش همايون به روايت اسناد ساواک“ و مرکز بررسي اسناد تاريخي وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي انتشار داده از قول ساواک دو سه جا نوشته که سرلشگر ارفع از سردمداران سومکا بود.

همايون ــ نه او عضو حزب نبود ولي دکتر منشي‌زاده با او ارتباط داشت و به ديدنش مي‌رفت.

اميرحسيني ــ چه کساني از همفکران حزبي آن زمان يادتان هست ؟

همايون ــ از سران اين حزب شاپور زندنيا بود، ضياء مدرس بود، دکتر در حقوق و وکيل دادگستري بعدي که از معدود دوستان نزديک من شد و مردي با ارزش استثنائي بود و حق زندگي به گردن من دارد. معيني بود که گروه حمله را اداره مي‌کرد. رجبي بود که در سازمان جوانان يا ايرانفرزندان بود؛ حکمت بود.

اميرحسيني ــ نامهاي کوچکشان خاطرتان نيست ؟

همايون ــ بيژن حکمت بود. چند گاهي در ايرانفرزندان همکاري کرد و به زودي به چپ پيوست. معيني هوشنگ بود. نام رجبي در خاطرم نيست. ديگر بعد از چهل پنجاه سال اين نام‌ها يادم رفته ولي يک گروه به هم پيوسته بوديم. منوچهر رفيع‌کيان هم بود که بعدها رييس گارد نخست وزيري شد.

اميرحسيني ــ دوره  نخست وزيري چه کسي ؟

همايون ــ در دوره هويدا. از 1330 که من به آن حزب رفتم ما سخت به جنبش ملي کردن نفت پيوستيم. براي اينکه روحيه شديد ناسيوناليستي و ضد انگليسي داشتيم و به شدت طرفدار مصدق و مبارزه‌اش بوديم. در سي تير 1331 ما به سود مصدق تظاهرات کرديم. خود من در اين تظاهرات شرکت داشتم در خيابان اکباتان با صف مسلح پاسبان‌ها روبرو شديم و چندين‌بار يورش برديم و در همان خيابان چند نفر تير خوردند و کشته و زخمي شدند و همان روز بعد از ظهر بود که اعلام شد مصدق به نخست وزيري برگشته است. من در ميدان توپخانه شاهد گريستن خيلي از مردم بودم.

اميرحسيني ــ  از شادي گريه ميکردند؟

همايون ــ بله، و همان روز هم در لاهه پيروزي ايران بر انگليس اعلام شد که بهترين دوره، بهترين روزهاي مصدق بود (که در روانشناسي ايراني آغاز پايان است.) ولي پس از سي تير به تدريج سياست ايران فاسد شد و مبارزات داخلي مبارزه خارجي را زير سايه گرفت. بين شاه و مصدق جنگ شروع شد و پيرامون مصدق به سرعت شروع کرد به خالي شدن، و مصدق حالت خود کامه‌اي به خودش گرفت و ناشکيبايي بيش از اندازه در برابر هر مخالفي پيدا کرد و هرکس که صدايي بلند مي‌کرد به عنوان خائن و مزدور انگليس برچسب مي‌خورد.

اميرحسيني ــ فکر نميکنيد که به قوامالسلطنه جاي شايستهاش در تاريخ معاصر ايران داده نشده است؟

همايون ــ کاملا همين‌طور است و خوشبختانه کم کم قدر او را بيشتر مي‌شناسند. کارهايي روي قوام‌السلطنه چه در جمهوري اسلامي چه در دانشگاه‌هاي خارج از سوي پژوهشگران ايراني شده است. قوام‌السلطنه البته شخصيت بسيار پيچيده‌اي بود و قابل بحث. به قول امروزي‌ها بحث‌انگيز. از سويي نماينده خالص اشرافيت سنتي ايران با تمام جنبه‌هاي منفي‌اش بود، از جمله فساد که جزو طبيعتش شده بود. بسيار نقشه‌کش بود و حيله‌گر بود و تودار، و بازي‌هاي خيلي پيچيده که همه را سرگردان مي‌کرد عادت روزانه‌اش بود. در عين حال يک شخصيت فوق‌العاده نيرومند بود که نظيرش در سياستگران ايران کمتر ديده شد. او اگر به اهميت درستکاري در سياست ايران پي مي‌برد کارهاي بزرگ‌تري هم مي‌توانست بکند. ولي آن مقدار کاري که از عهده‌اش برآمد روي هم‌رفته در دو زمينه بود: يکي از آغاز سده بيستم و ورودش به سياست متوجه شد که مسئله ايران ميان شوروي و انگلستان جز با توسل به يک نيروي برآينده آن زمان که امروز ابر قدرت تنهاي دنياست يعني آمريکا قابل حل نيست و مصالح ملي حکم مي‌کند که سياست ايران هرچه نزديک‌تر به آمريکا باشد و وزن متقابلي در مقابل شوروي و انگلستان در سياست ايران پيدا شود و سخت کوشيد که از همان آغاز پاي آمريکايي‌ها را به صنعت نفت ايران باز و علاقه آنها را به ايران زياد کند، و اين خدمتي بود. او البته در اين خدمت تنها نبود ولي يکي از پيشروان و يکي از معماران اصلي اين سياست بود.

دومين خدمتي که قوام‌السلطنه کرد، که دنباله همان تصميمي بود که او در آغاز فعاليت‌هاي سياسي‌اش در همان اوايل دهه سوم سده بيستم گرفت، اين بود که در بحران آذربايجان با يک بازي بسيار استادانه ديپلماتيک راه گريز آبرومندانه را به روس‌ها نشان داد و با يک فريب مشروع ديپلماتيک روس‌ها را مات کرد و بدون دادن کمترين امتيازي به شوروي نيروهاي آن کشور را از ايران بيرون راند و آذربايجان و کردستان را به ايران باز گرداند. اگر قوام نمي‌بود با سياستگران آن روز ايران، مردماني از قبيل صدر و حکيم‌الملک، و نفوذ فوق‌العاده انگلستان در سياست ايران که گرداننده اصلي هيئت حاکمه آن وقت ايران بود، انگليسي‌ها راه حلي براي تقسيم ايران مي‌يافتند چون دنبالش بودند. کميسيون سه جانبه يکي از راه‌حل‌هايي بود که آنها انديشيده بودند و داشت عمل مي‌شد. و حکيمي نخست وزير وقت ــ که در آن زمان ما با ننگ اين نام‌ها را مي‌آورديم ــ  آن طرح را پذيرفته بود و نزديک بود که ايران در ميان سه کشور بزرگ آن زمان، پيروزمندان جنگ جهاني دوم، به صورتي تقسيم بشود، يکبار ديگر 1907، و نشاني از استقلال ايران نماند.

پادشاه، محمدرضاشاه پهلوي، البته در نگهداري ارتش خيلي خوب مقاومت کرد و زير بار گنجاندن و در برگرفتن افسران فرقه دمکرات در ارتش ايران و تسليم ارتش نرفت. واحد‌هاي ارتش اگر چه در آذربايجان زير فشار روس‌ها تسليم شدند، پادشاه صورت ظاهر را نگهداشت. ولي او هم به تنهايي نمي‌توانست، اگر قوام نمي‌بود، در برابر روس‌ها مقاومت کند و اين اعتبار بيشتر به قوام‌السلطنه، احمد قوام، بر مي‌گردد که از روز اول تصميم گرفت به پشتيباني قاطع امريکا زيربار تجزيه ايران نرود و ايران را دست نخورده از جنگ جهاني دوم بيرون بياورد و اين کار را هم کرد. بازي قوام البته بازي يک‌سويه و روشني نبود يعني در اين نبرد ديپلماتيکي که در گيرش شده بود او نه فقط با شوروي و حزب توده بلکه با دربار پادشاه مي‌جنگيد. براي اينکه مي‌دانست که محمدرضاشاه ميانه خوشي با او ندارد و او را برکنار خواهد کرد و براي استوار کردن جاي خودش با حزب توده شايد بيش از اندازه هم مي‌خواست نزديک بشود، بيش از آنچه که براي مانور ديپلماتيکش لازم مي‌داشت، ولي من مطمئن هستم که نه به آن اندازه که طرح اصلي‌اش را به خطر بيندازد. او در هراس بجائي که از قدرت شوروي و ناتواني محض ايران داشت احتمالا حاضر مي‌بود امتيازات بيشتري هم به استالين بدهد ولي نه از سر سازش. به هر حال قوام تا آنجا در اين بازي پيش رفت که ــ چنانکه اسناد وزارت خارجه آمريکا و يادداشت‌هاي جرج آلن سفير وقت آمريکا در ايران نشان مي‌دهد و اين اسناد چاپ شده است ــ آمريکايي‌ها هم تا آخر اعتمادي به او نداشتند و نمي‌دانستند که چه مي‌کند و او همه را در تاريکي نگه داشته بود از شاه تا آمريکايي‌ها تا شوروي‌ها تا حزب توده تا قشقايي‌ها که جنبش جنوب را در برابر حزب توده راه انداختند و به قوام کمک کردند که در برابر زياده‌روي‌هاي شوروي و حزب توده به صورتي حق به جانب مقاومت کند. او همه را به بازي مي‌گرفت. اما طرح اصلي برايش روشن بود و در آن طرح کامياب شد.

داستان‌هايي هم من از رفتار قوام در کرملين شنيده‌ام که وقتي استالين که مردي بود که دير کار مي‌کرد و دير از خواب بيدار مي‌شد هيئت ايراني را که رياستش با قوام‌السلطنه بود در کرملين در ديدارشان معطل کرده بود، قوام‌السلطنه دستور داده بود هواپيما را آماده کنند که به تهران برگردند و روس‌ها با ناراحتي و با شتاب برگشته بودند و پوزش خواسته بودند و ديدار انجام گرفته بود و استالين هم خيلي از در دوستي در آمده بود به دليل همين واکنش سخت قوام‌السلطنه. تصور بکنيد که قوام‌السلطنه در واقع کلاه در دست به پايتخت کشور فاتح اشغالگر مي‌رود براي اينکه آنها را راضي به تخليه ايران بکند و در آن شرايط هم اين احترام به خودش، اين احترام به کشورش را نگه مي‌دارد. خيلي شخصيت سترگي بود.

همان طور که گفتيد جايش در تاريخ ايران هنوز کاملا شناخته نيست. معايب شخصي‌اش به کنار، معايب سياسي‌اش به کنار، ولي خدمتي که او به يکپارچگي ايران کرد با خدمت مصدق، با خدمت هيچ نخست‌وزير ديگري قابل مقايسه نيست. تنها سردارسپه از اين نظر از قوام‌السلطنه مي‌گذرد براي اينکه پاي يکپارچگي ايران در ميان بود. محمدرضاشاه هم بعدها در مساله جزاير خليج فارس همين استادي را در ديپلماسي نشان داد ولي خوب شرايط ايران آن موقع خيلي بهتر و آسان‌تر و از موضع قدرت بود. اين است که بايد ما خيلي بيش از اينها به قوام‌السلطنه در تاريخ معاصر ايران اهميت بدهيم. او در کنار رضاشاه نماينده “پارادايم“ متفاوتي است که ما بسيار از آن دور افتاده‌ايم و لازمش داريم: پارادايم برنده. در روانشناسي ما شهيد مظلوم شکست خورده جاي برنده‌اي که کشور را با آنچه در دسترس است حفظ مي‌کند و حتا پيش مي‌برد گرفته است.

اميرحسيني ــ بعد از سي تير چه مي کرديد؟

همايون ــ ما همچنان با حزب توده در مبارزه بوديم. در شهريور آن سال يک گروه از سازمان جوانان سومکا “ايرانفرزندان“ هفت هشت نفري کم و بيش، به سرکردگي ضياء مدرس سرخود ولي به پيروي ازسياست عمومي حزب، رفتند و به دفتر بازرگاني مجارستان در تهران و “وکس“ که خانه فرهنگي، در واقع مرکز تبليغاتي روس‌ها بود در چهار راه قوام‌السلطنه تهران حمله کردند و در و پنجره و شيشه را شکستند و شعارهاي روسي و کمونيستي را پايين آوردند. در آن روزها ما با يک گروه انشعابي در حزب در حال مبارزه بوديم و آنها را بيرون کرده بوديم.

اميرحسيني ــ علت انشعاب چه بود و انشعاب کنندگان که بودند؟

همايون ــ متاسفم که بايد اين کلمات را بکار ببرم. ولي اينها اشخاص بي سر و پا و بکلي بي فرهنگ ــ بي فرهنگ که درست نيست ولي بيسوادي ــ بودند و اصلا نمي‌دانم دکتر منشي‌زاده اينها را در درجه اول چرا به حزب آورده بود. اعضاي اتحاديه يخ فروشان تهران بودند و با ما که اکثرمان جوانان دبيرستاني و دانشگاهي بوديم در آن حزب هيچ تناسبي نداشتند. رفتارشان و حرکاتشان و عقايدشان، که نمي‌دانم اصلا عقايدي داشتند يا خير، فضاي خيلي غيرقابل تحملي در حزب بوجود آورده بود و ما اينها را از حزب بيرون کرديم و دکتر منشي‌زاده هم بالاخره متوجه شد که نمي‌تواند با آنها کار بکند. رفتار بعدي‌شان هم نشان داد که راه دادن‌شان چه اندازه اشتباه بوده است. براي اينکه نه تنها به حزب حمله فيزيکي کردند و مي‌خواستند ما را از پاي در آورند و حزب را بگيرند بلکه بعد رفتند و به دروغ شهادت دادند که ما، کساني مثل من، مثل خود منشي‌زاده در حمله به اين خانه‌ها و مراکز کمونيستي دست داشتيم در حالي که هيچ کدام سهمي در آن حمله نداشتيم. منظورم اين است که اينها با اينکه خودشان را خيلي ميهن‌پرست مي‌دانستند و ضدکمونيست، ولي در يک مبارزه داخلي ابايي از اين نداشتند که همفکران خودشان را در مبارزه ضدکمونيستي به سود کمونيست‌ها لو بدهند. من بعدها به نمونه‌هاي بيشتري از اين افراد برخوردم. رفتار سياسي مردمان امتدادي از منش شخصي آنهاست، از اينرو کاراکتر را از عقايد سياسي مهم‌تر مي‌بايد شمرد.

اميرحسيني ــ جريان حمله به حزب چه بود ؟

همايون ــ يک روز به مرکز حزب که در خيابان خانقاه بود حمله کردند و ما با تيراندازي و سلاح سرد با آنها درگير و گلاويز شديم و آنها را عقب نشانديم و جيپ‌شان را هم تصرف کرديم و بعد با آن جيپ ــ خود من سرکرده آن عمليات بودم ــ کاميون آنها را که برايشان يخ مي‌کشيد آتش زديم. ما کارهاي عجيب مي‌کرديم، خارق‌العاده بود، براي اينکه منزل من در مثلا صد متري قهوه‌خانه‌اي بود که مرکز اينها بود و کاميونشان جلوي آن قهوه‌خانه بود و ما رفتيم و کاميون را با کوکتل مولوتف آتش زديم. ولي چنان ترسي از ما به دل داشتند که جرات تلافي نکردند. در آن دوره اوضاع ايران به اندازه‌اي آشفته بود که چنان رويدادهائي هر روز به آساني اتفاق مي‌افتاد. کساني که از دمکراسي در آن سال‌ها دم مي‌زنند نمي‌دانند که دمکراسي چه اندازه به قانون و نظم نياز دارد و همه‌اش اين نيست که عده کمي بتوانند هرچه مي‌خواهند بي هيچ مسئوليت مدني بگويند و بنويسند. خلاصه اينها با ما خيلي دشمن شده بودند و رفتند و به شهرباني گزارش دادند که آن حمله را ما کرده‌ايم. واقعا هم حزب ما کرده بود.

روزي ما در حزب مشغول فعاليت و کارهاي خودمان بوديم ماموران شهرباني و حکومت نظامي ــ چون تقريبا تمام دوره دکتر مصدق حکومت نظامي بود، تقريبا تمامش ــ ريختتند و منشي‌زاده را به اضافه هشت نفر از ما دستگير کردند و به زندان موقت شهرباني بردند و بارها از ما بازجويي کردند. ما را نصف شب از خواب بيدار مي‌کردند مي‌بردند بازجويي مي‌کردند. ولي ما انکار مي‌کرديم که حزب شرکت نداشته و ما نبوده‌ايم و نمي‌دانيم که بوده است و آن کساني را که حمله کرده بودند نجات داديم. هيچ کس را لو نداديم و زنداني را کشيديم. نزديک سه ماه در زندان بوديم و چيزي نتوانستند بر ضد ما پيدا کنند. چون شهادت آن عده قابل قبول نبود. با ما درگيري پيدا کرده بودند و غرض داشتند و کس ديگري هم چيزي نگفته بود. پس از سه ماه ما را آزاد کردند ولي پرونده‌اي براي ما تشکيل داده بودند و اين پرونده در دادگستري دست قضات توده‌اي افتاده بود و چون نتوانستند چيزي بر ضد ما پيدا کنند، با توجه به يکي از مواد مرامنامه حزب که تغييري را در قانون اساسي پيشنهاد کرده بود که چيز غيرقانوني نيست، براي ما به عنوان قيام بر ضد سلطنت مشروطه پرونده درست کردند و به دادگاه احضار شديم. موضوع قابل ملاحظه آن بود که حتا جيپي را که به زور گرفته بوديم پس نگرفتند و به صاحبانش ندادند. تصور مي‌کنم در شهرباني به حزب ما محبتي از نظر ضدکمونيست بودنش داشتند.

اميرحسيني ــ اين يک اشاره کلي بود يا اسم برده شده بود که فرضا اصل شماره فلان ؟

همايون ــ نه، موضوعي را که در قانون اساسي خلافش بود دفاع کرده بوديم که بايد قانون تغيير کند و آنها گفته بودند اينها چون خلاف قانون اساسي تبليغ کرده‌اند قيام بر ضد سلطنت مشروطه است و ما اصلا طرفدار پادشاه بوديم. ما را در ماه اسفند به دادگاه نظامي بردند چون آن اتهام فقط قابل طرح در دادگاه نظامي بود.

اميرحسيني ــ چه سالي ؟

همايون ــ بيستم اسفند 1331/1952 به دادگاه بردند. اين تاريخ را به يک دليل احساسي در خاطر دارم. در دادگاه من نقش اصلي را داشتم و با اشاره به سوابق تغيير قانون اساسي در جهان، پيش‌بيني‌هائي که در اين مورد  بعدا با اصلاحاتي در قانون اساسي ايران شده بود، و سوابق تغيير مواد قانون اساسي در خود ايران دفاعي کردم و با کف زدن حضار روبرو شدم و ما همه تبرئه شديم. وقتي من خواستم از دادگاه بيرون بيايم باز ماموران حکومت نظامي دستگيرم کردند. مادرم که در دادگاه حضور داشت برآشفته شد و به دفتر رئيس شهرباني رفت و با فرياد و تشدد اعتراض کرد که پسر تحصيل کرده و سياسي مرا نبايد به زندان بزهکاران بيندازند و همان سبب شد که مرا به زندان عمومي نبردند و اطاق جداگانه‌اي در زندان موقت شهرباني به من دادند. مادرم چنان زني بود و من متاسفم که سال‌ها يا او را به دادگاه و زندان کشيدم، يا به اطاق عمل بيمارستان. من براي بار دوم به موجب ماده پنج دستگير مي‌شدم. چند روز پيشش هم منشي‌زاده را به همين استناد دستگير کرده بودند. ما در تظاهرات 9 اسفند فعال بوديم خيلي تلاش کرده بوديم براي اينکه شاه از ايران نرود و من اين دستگيري‌مان را ربط مي‌دهم به آن فعاليتي که در 9  اسفند کرده بوديم. وضع دمکراسي در آن زمان از اين قرار بود.

اميرحسيني ــ شما سه ماه زندان بوديد، بعد هم که محاکمهتان آغاز شد. به اين ترتيب در 9 اسفند چگونه ميتوانستيد فعال باشيد ؟

همايون ــ در آن مدت آزاد بودم. بعد از آن، سه ماهي آزاد بودم. بعد براي محاکمه در اسفند ماه به دادگاه رفتيم و از محاکمه مرا به زندان بردند. دکتر منشي‌زاده را زودتر گرفته بودند چند روز پيش از آن. همه در ارتباط با 9 اسفند و مرا هم در دادگاه گرفتند و دوباره به زندان رفتم و تا اواخر ارديبهشت در زندان بودم. دو ماه زنداني بودم يعني جمعا نزديک به پنج ماه شش ماه حکومت دکتر مصدق را در زندان بسر بردم و اين بار ديگر با همرزمانم در زندان نبودم. تنها بودم ولي دوستان زياد پيدا کردم. براي زندانيان تاريخ و جغرافي و فيزيک و تاريخ طبيعي مي‌گفتم. مثلا اينکه باران چگونه مي‌آيد. زندانيان همه به کلي بيسواد بودند. خيلي وضعم در زندان خوب بود و احترامي داشتم. از دزدان زنداني دانستم که به اهرمي قندشکن‌وار که با آن درهاي قفل شده را باز مي‌کردند ملا مي‌گفتند. مردم عقايدشان را به صد گونه بيان مي‌کنند.

شهرباني در دوره افشار طوس تمرين سازمان امنيت شدن مي‌کرد يعني اولا شيوه‌هاي سختگيرانه در رفتار با زندانيان سياسي و فشار آوردن؛ ثانيا توبه‌نامه گرفتن که از آن وقت باب شد و بعد ساواک در مورد توده‌اي‌ها بکار برد. به من چند بار توسط سرهنگ نادري که رئيس آگاهي بود پيشنهاد کردند که نامه‌اي بنويسم و پشتيباني‌ام را از دولت ملي اعلام بکنم که مرا آزاد بکنند و من نکردم. در ارديبهشت، اواخر ارديبهشت که فعاليت توده‌اي‌ها خيلي بالا گرفته بود مرا آزاد کردند و از زندان بيرون آمدم.

اميرحسيني ــ شما در سي تير به نفع مصدق تظاهرات کرديد. بعد چه اتفاقي افتاد که از مصدق روي برگردانديد و آنجا براي نمونه حاضر نشديد که وفاداري خودتان را به دولت مصدق اعلام کنيد و از زندان بيرون بياييد؟

همايون ــ اولا چون ما را گرفته بودند. دو بار خود مرا در دوره حکومت دکتر مصدق توقيف کرده بودند و طبعا من خشمگين بودم. ولي مهم‌ترش اين بود که از بعد از سي تير ما ديديم که در ايران خطر، خطر کمونيسم است. مصدق با دامن زدن به آشفتگي در کشور و منحرف کردن مبارزه از جبهه خارجي به جبهه داخل و با دست گشاده‌اي که به توده‌اي‌ها در ايران داده است ما را دارد با تهديد بزرگي روبرو مي‌کند. ايران آن سال‌ها را  مي‌بايد در پرتو ترسي که بيشتر ايراني‌ها از تسلط شوروي داشتند نگاه کرد. امروز براي ما اصلا قابل تصور نيست ولي ما در آن زمان‌ها هميشه زير سايه تهديدآميز شوروي زندگي مي‌کرديم و لحظه‌اي از اين موضوع غافل نبوديم. خود من تمام زندگيم در آن سال‌ها با اين ترس که يکبار روس ها نيايند و اين کشور را از هم بدرند و تکه‌هايي را بگيرند و با انگليسي‌ها تقسيم کنند بسر بردم. در سال 1324 که دو استان ايران عملا جدا شد ما در آن انجمن طرح‌هايي مي‌ريختيم براي اينکه کساني را به آذربايجان بفرستيم و با روس‌ها و با رژيم پيشه‌وري مبارزه بکنيم. در سال 13325 هم ديده بوديم که انگليسي‌ها به حکومت ايران پيشنهاد تشکيل کميسيون سه جانبه کردند، انگليس، آمريکا شوروي، که عملا ايران را تقسيم بکنند و اين براي ما خطرناک بود و ما ديديم که مبارزه ملي کردن نفت وسيله‌اي شده است که حزب توده قدرت بگيرد. براي اينکه جبهه ملي وجود نداشت، نامي بيش نبود. مصدق اعتنايي اصلا به جبهه ملي نمي‌کرد. تک و تنها بود؛ همه را از گرد خودش پراکنده کرده بود. اقتصاد روز بروز خراب‌تر مي‌شد؛ وضع زندگي مردم بد بود، همه ناراضي بودند و حزب توده هم دائما قدرتش افزوده مي‌شد. به نوشته دکتر علي‌اکبر سياسي رئيس دانشگاه تهران در خاطراتش آن حزب مي‌توانست افسر شهرباني را دستگير و در محل حزب بازجوئي کند. بعد هم اصرار مصدق بود به اينکه شاه از ايران برود و ما مي‌ترسيديم، مثل تقريبا همه ايراني‌ها، که شاه برود. فکر مي‌کرديم خروج شاه از ايران با از بين رفتن استقلالش يکي است. اينها ما را در مقابل مصدق قرار داد. البته زنداني شدن خود من هم مساله بسيار مهمي بود.

اميرحسيني ــ حزب سومکا در آن دوران از دربار کمک ميگرفت؟

همايون ــ نه، از دربار کمک نمي‌گرفت. ولي بعدا من دلايلي بدست آوردم که دو نويسنده  مطبوعات آن وقت ايران، يک شرکت بازرگاني درست کرده بودند که ظاهرا پوششي بيش نبود و در آن دوران به احزاب و دسته‌ها و گروه‌هاي ضد کمونيستي کمک‌هايي مي‌کردند و من حالا که برمي‌گردم مي‌بينم که منشي‌زاده کار نداشت ولي زندگي کم و بيش آسوده‌اي مي‌کرد، يعني همه نيازهاي اوليه او تامين بود و به نظرم از آن منبع کمک‌هايي می‌‌گرفت و آمريکايي‌ها توسط آن دو روزنامه‌نگار و آن شرکت پول‌هايي در آن دوران خرج مي‌کردند. در اسناد “سيا“ در  آن دوره از اين دو به نام برادران “بوسکه“ نام برده‌اند و نور محمد عسگري در “شاه، مصدق، زاهدي“ نام آنها را نوشته است. يکي از سردستگان گروه دانشجويي که در دانشکده حقوق آن زمان سخت با حزب توده در جنگ بود و ما چند بار به او در زد و خوردهايش با توده‌اي‌ها کمک کرديم به تازگي به من گفت به خود او …

اميرحسيني ــ آن شخص کي بود ؟

همايون ــ من ترجيح مي‌دهم نامش را نياورم. خود آن آقا به من گفت که از آن دو روزنامه‌نگار کمک مي‌گرفته است و من تصور مي‌کنم که دکتر منشي‌زاده هم کمک مي‌گرفته است ولي از دربار خير. خود من هم يک تجربه دارم. پس از اينکه در بهار 1332 از زندان آزاد شدم، اندکي پيش از 28 مرداد يک کسي به نام طباطبايي که از سياست پيشگان آن زمان بود با من تماس گرفت. دکتر منشي‌زاده هنوز در زندان بود و من حزب را به نام فرمانده اداره مي‌کردم  و ما براي انتشار روزنامه سومکا معطل بوديم و او نهصد تومان به من کمک کرد و من با آن نهصد تومان روزنامه را در آوردم پيش از 28 مرداد.

اميرحسيني ــ  اسم روزنامه حزب چي بود ؟

همايون ــ سومکا.

اميرحسيني: تيراژ سومکا چقدر بود ؟

همايون ــ تيراژش چند هزارتايي بيشتر نبود ولي خوب خيلي‌ها ضد کمونيست بودند و طرفدار ما بودند.

اميرحسيني ــ  آيا سومکا هيچگاه به نام ديگري هم منتشر شد؟ من اين را از روي مطلبي که در کتابي خواندهام ميپرسم.

همايون ــ در دوره مصدق نخست وزير اعلام کرد که مطبوعات آزادند هر چه مي‌خواهند به دولت و به شخص او حمله کنند. ولي او تقريبا در سراسر دوران نخست وزيريش با حکومت نظامي کار مي‌کرد. قانون حکومت نظامي را به مجلس مي‌برد و از تصويب مي‌گذراند و از آن پس سروکار افراد و مطبوعات با حکومت نظامي بود که مي‌توانست هر روزنامه‌اي را توقيف کند و هر کسي را به زندان بيندازد. با اين ترفند قانوني، دولت در ظاهر ادعا مي‌کرد که مسئول توقيف‌ها و دستگيري‌ها نيست ولي حکومت نظامي به دستور که عمل مي‌کرد؟ مسلما زير فرمان جامعه مدني نمي‌بود. در دوسال و چند ماه نخست وزيري مصدق شايد چهار صد پانصد روزنامه توقيف شدند و گروه بزرگي به دليل مخالفت با نخست وزير به زندان افتادند. منتها در آن دوره صدها امتياز روزنامه صادر شده بود و رسم بود که روزنامه‌هاي توقيف شده روي رابطه دوستي يا شايد با پرداخت پولي به صاحبان امتياز، از نام آنها استفاده مي‌کردند تا توقيف خودشان پايان مي‌يافت. ما هم چند بار از امتيازاتي که کاغذ پاره‌اي بيش نبودند استفاده کرديم.

اميرحسيني: در آن سالها آيا سومکا هيچ وقت در انتخابات مجلس شرکت کرد؟

همايون ــ نه، حزب بسيار کوچکي بود و امکان برد در هيچ حوزه انتخاباتي نداشت و از ميان رهبران حزب هم تنها چند تن از سي به بالا داشتند  و در نتيجه اصلا موضوع مطرح نبود. به علاوه ما زياد در آن سال‌ها دنبال پارلمان و پارلمانتاريسم نبوديم. يک حزب فاشيستي اعتقاد چنداني به انتخابات و مجلس ندارد.

اميرحسيني ــ آقاي همايون از سه ماه زندانتان بگوييد. آن سه ماهي که همه با هم بوديد. آن نه نفري که با هم دستگير شده بوديد.

همايو ــ در آن دوران ما کارآموزي کرديم. از دکتر منشي‌زاده بسيار آموختيم.

اميرحسينی ــ همه باهم در يک جا بوديد ؟

ــ همه با هم در يک جا بوديم . يک سالن بزرگ بود و هر نه نفر آنجا بوديم.

اميرحسيني ــ در زندان قصر؟

همايون ــ نه، زندان موقت شهرباني؛ و تفريح‌مان هم خواندن اسکندرنامه بود. بعد از بحث‌هاي حزبي و بحث‌هاي سياسي اسکندرنامه را مي‌گشوديم و مي‌خوانديم و خيلي تفريح مي‌کرديم.

اميرحسيني ــ اين چه کتابي است؟

همايون ــ اسکندرنامه يک داستان دوره قاجار است يا شايد قديمي‌تر به سنت قصه‌نويسي ايراني که امير ارسلان احتمالا تازه‌ترين و مشهورترينش است. اسکندرنامه قديمي‌تر است. نخستين اين کتاب‌ها، اين قصه‌ها، سمک‌عيار است که هشتصد نهصد سال پيش نوشته شده است و ارزش ادبي و جامعه شناسي دارد. اسکندرنامه سراپا خيالبافي و افسانه‌سرائي بيکران است. مثلا شرح صحنه يک نبرد: از مشرق صد هزار نقابدار با علم‌هاي سفيد ظاهر شدند، از مغرب صد هزار نقابدار با علم‌هاي سياه. يعني همه چيز حالت جادوئي و بکلي خارج از منطق ولي همراه با يک حس طنز بسيار نيرومند؛ و به همين دليل ما تفريح مي‌کرديم وقتي اين کتاب را مي‌خوانديم. ارزش داستاني، ارزش زبانشناسي، ارزش جامعه شناسي کتاب بسيار کم است. همه‌اش خيالبافي گاه احمقانه است، يعني محصول فرهنگي جامعه‌اي سراپا عقب‌مانده که نشسته است و فقط خيال مي‌بافد با سواد اندک. يکي از صحنه‌هاي اين کتاب برخورد اسکندر با افلاطون است. افلاطون  حکيمي تصور شده است که زمستان‌ها براي اينکه سرما نخورد روغني به تنش مي‌ماليد و مثل گوسفند پشم در مي‌آورد. اين نهايت تصور انسان ايراني آن زمان است از فلسفه، از دانش. افلاطون به گوششان خورده بود و تصوري که از افلاطون داشتند اين بود. ما امروز نمي‌توانيم تصوردرستي از اوضاع باورنکردني ايران عصر قاجار داشته باشيم. خوبي اين اثر فولکلوريک آن بود که چنان تصويري از جامعه‌اي که ايران بود مي‌داد که رمانش اسکندرنامه بود و فلسفه‌اش افلاطون در پشم گوسفند و قهرمانش اسکندر. بهر حال براي ما زندانيان از همه جا دست کوتاه وسيله تفريح خوبي بود. در سال‌هاي پس از انقلاب من بسيار به ياد اسکندرنامه افتادم و هنوز گاهگاه مي‌بينم تحليل‌هاي سياسي رايج عموم هموطنان چندان از آن عوالم دور نيست.

شرايط زندان‌ها در آن زمان بسيار ابتدايي و دشوار بود و بيشتر وقت ما به تميز نگه داشتن محيط و قابل تحمل کردن فضاي زندان و خوردني کردن آشغال‌هائي که به خورد زندانيان مي‌دادند مي‌گذشت و به کمک منشي‌زاده خيلي موفق بوديم. منشي‌زاده چنانکه گفتم آدم بسيار با فرهنگ و آگاه و دانايي بود و مي‌توانست راه‌حل‌ها را براي ما پيدا بکند. ما هم همه تازه کار بوديم. من خيلي از لحاظ پرورش انتلکتوئل به منشي‌زاده مديون هستم. ولي بزودي از آن مرحله فراتر رفتم و برايم کارهائي که مي‌کردم خنده‌دار جلوه کرد. اين هميشه با من در زندگي بوده است. هميشه در زندگي به زودي به مراحلي رسيده‌ام که با حالت استهزا يا پشيماني به گوشه‌هائي از خود نگريستم و سعي کردم که از آن قالب‌ها بيرون بيايم. در سال 32 و 33 من از قالب حزب سومکا خودم را بيرون کشيدم.

اميرحسيني ــ اشارهاي به نهم اسفند 1331 کرديد. آن روز شاه واقعا قصد خروج از ايران را داشت يا…

همايون ــ حتما، شاه هميـشه آماده خـروج از ايـران بود، از همـان لحـظه که با مخالفـت

بريتانيا با ادامه پادشاهي پهلوي روبرو شد. هر وقت که اوضاع رو به دشواري نهاد، شاه آماده خروج بود. اول بار نهم اسفند بود، بعد در 25 مرداد. وقتي آن طرح کودتا شکست خورد. البته به معني کلاسيک کلمه کودتا نبود ولي وقتي نيمه‌شب رييس گارد شاهنشاهي با گروهي مسلح رفت و فرمان برکناري به نخست وزير داد، هرچند آن فرمان قانوني بود، اما نحوه عمل کودتايي بود و در تعريف ضرب شصت نظامي مي‌گنجيد. بعد هم دستگير کردن چند تن از سران حکومت که جنبه کودتا داشت. وقتي رييس گارد دستگير شد و کودتا شکست خورد شاه به شتاب با ملکه و با خلبان شخصي‌اش و يک هواپيماي کوچک “بيچ کرافت“ که آن زمان ها معروف بود به بغداد پرواز کرد و از آنجا به رم رفت.

اميرحسيني ــ در نهم اسفند چه گروههايي جلوي کاخ رفتند و خواهان ماندن شاه در ايران شدند؟

همايون ــ گروه‌هاي مذهبي، گروه‌هاي ناسيوناليست، گروه‌هاي ضد کمونيست و بسياري از مردم عادي که حقيقتا به حال کشور نگران بودند. يک جنبش عمومي بود. هيچ پولي در آن خرج نشد. خيلي خود انگيخته بود.

اميرحسيني ــ جلوي کاخ مرمر؟

همايون ــ جلوي کاخ مرمر رفتند و سخنراني‌هاي بسيار پرشور شد و شاه تحت تاثير قرار گرفت و ماند. و البته رجال کشور و سران مذهبي، مانند ابوالقاسم کاشاني خيلي به شاه اصرار کردند و شاه را نگه داشتند. ولي او در آستانه خروج از کشور بود.

اميرحسيني ــ چه دليلي ميتوانيد بياوريد که شاه …

همايون ــ شاه اصولا مرد روزهاي آفتابي بود، مرد دوره‌هاي بحران نبود به هيچ وجه. اصلا  در طبيعتش نبود. از آنها بود که وقتي کاميابي به او روي مي‌آورد خودش را گم مي‌کرد و وقتي با ناکامي روبرو مي‌شد خودش را مي‌باخت. اين اصلا کاراکترش بود. در هر دو حال به شدت به افراط مي‌گراييد. هم سخت خودش را مي‌باخت و هم سخت خودش را گم مي‌کرد و در هر دو مورد به زيانش بود. آن چند باري که خودش را باخت حقيقتا پادشاهي‌اش را به خطر انداخت و بار آخر از دست داد.

اميرحسيني ــ گفتـيد که دولـت به خاطـر فعاليـت شديد تودهايها، شمـا را در ارديبهشت 1332 از زندان آزاد کرد با وجود اينکه شما حاضر نشديد توبهنامه بنويسيد و پشتيبانيتان را از دولت مصدق اعلام کنيد. فکر ميکنيد که دولت مصدق هم در آن زمان واقعا متوجه خطر تودهايها شده بود؟

همايون ــ بي‌ترديد. براي اينکه ما از نظر مقامات آن زمان عناصر نامطلوبي بوديم اما مي‌خواستند که وزنه متقابلي هم در برابر توده‌اي‌ها باشد. حزب ما حزب کوچکي بود ولي افرادش فوق‌العاده فعال و با ايمان بودند و در درگيري‌هاي خياباني به هيچوجه از توده‌اي‌ها کم نمي‌آورديم و به کار مبارزه‌اي که مصدق در پيش داشت مي‌خورديم. مصدق هم موضع بسيار پيچيده‌اي داشت هم بر ضد دربار، هم بر ضد انگلستان، هم بر ضد حزب توده و از همه مي‌خواست در مقابل يکديگر استفاده کند. از امريکا بيش از همه در مقابل بقيه و از اين جهت وضعش با وضع قوام بي‌شباهت نبود ولي بي‌بهره از مهارت تاکتيکي و بينش استراتژيک او. مصدق هم گاه و بيگاه عناصر داخلي را براي پيشبرد سياستش به کمک مي‌گرفت و حزب ما را در آن موقع لازم مي‌دانست. ما اصلا خطري براي او نبوديم.  اصلا بيهوده ما را گرفته بودند. فکر مي‌کرد که به کار بياييم. با اين همه خود منشي‌زاده را تا روز هاي آخر آزاد نکرد و وقتي که خطر توده‌اي‌ها خيلي زياد شد منشي‌زاده را هم در همان يکي دو روز پيش از 28 مرداد آزاد کردند. اين نشان مي‌دهد که ميان محاسبات سياسي مصدق و زنداني شدن ما ارتباط مستقيم بود.

اميرحسيني ــ از ارديبهشت 1332 که شما از زندان آزاد شديد تا 25 امرداد چه ميکرديد؟ در حقيقت سومکا چه ميکرد؟ يا هر دو چه ميکرديد؟

همايون ــ من حزب را بازسازي کردم، براي اينکه متلاشي شده بود، رهبري‌اش را مدت‌ها گرفته بودند. و وارد فعاليت‌هاي شديد و مبارزات خياباني شديم. آن روزهائي بود که توده‌اي‌ها بر فعاليتشان بسيار افزوده بودند و خيابان‌ها صحنه زد و خوردهاي هميشگي بود، بويژه هر چه به 26 مرداد نزديک‌تر شديم.

در جريان 28 مرداد و فعاليت‌ها و تهيه‌هائي که براي 28 مرداد صورت مي‌گرفت ما حقيقتا شرکتي نداشتيم. جز آن کمکي که يک کسي آمد به روزنامه ما کرد و آن شماره روزنامه يکي دو روز پيش از 28 مرداد انتشار يافت و همان يک تماس بود که با ما گرفته شده بود. مسلما قبلا با منشي‌زاده تماس‌هاي مرتب‌تري برقرار بوده است ولي ما خيلي جوان و ايدئاليست بوديم و اصلا زيربار خيلي چيزها نمي‌رفتيم و کسي هم سراغ ما نمي‌آمد. آن کمک را هم به دليل آنکه روزنامه در چاپخانه مانده بود و مدير چاپخانه فشار مي‌آورد و طلبش را مي‌خواست، ناچار شديم گرفتيم. شرطي هم نگذاشتند، نگفتند چه بنويسيد. ما هم آنچه را به نظرمان رسيده بود قبلا نوشته بوديم و روزنامه هم چاپ شده بود. ولي ما بسيار نگران توده‌اي‌ها بوديم و آن چند ماه را در مبارزه دائمي شبانه‌روزي بسر برديم، يعني من بيشتر اوقاتم در ساختمان حزب مي‌گذشت. و وقتي که منشي‌زاده هم آزاد شد با آن جيپي که قبلا به غنيمت گرفته بوديم سه چهار نفري از سران حزب روز 28 مرداد تمام شهر را گشتيم و منشي‌زاده بارها براي مردم سخنراني‌هايي کرد و در آن روز ما در تظاهرات عنصر خيلي فعالي بوديم.

اميرحسيني ــ در امرداد سال 1332 دکتر مصدق رفراندمي براي انحلال مجلس شوراي ملي انجام داد. شما از آن روز چه خاطرهاي داريد و آن قضيه را چگونه ميبينيد؟

همايون ــ خود همه پرسي طبعا عملي بود فرا قانون اساسي و بي‌سابقه و نشان مي‌داد که مصدق با همه تکيه‌اش بر قانونگرايي مطلقا توجهي به قوانين ندارد و يک طرح سياسي را دنبال مي‌کند که به نظر مي‌رسيد ابتکار کننده واقعي‌اش دکتر فاطمي بود. ايران در آن زمان داشت به طرف حکومتي شبيه اندونزي يا مصر يا غنا، نکرومه، ناصر و سوکارنو، پيش مي‌رفت. يک نظام سياسي که من با وامگيري از علوم سياسي در نوشته‌هايم اسمش را گذاشته ام سزاريسم يا بناپارتيسم گونه ايراني‌اش؛ رابطه پيشوا با مردم از فراز نهادهاي قانوني؛ يک نظام اقتدارگرا که تا ديکتاتوري اکثريت و بعدا اقليت فاصله چندان ندارد. در آن روز من در خيابان‌هاي تهران مي‌گشتم. دو صندوق راي دور از هم گذاشته شده بود، موافق در جنوب تهران و مخالف در شمال شهر. مخالفين تهديد و مسخره مي‌شدند و کسي جرات نمي‌کرد. مراجعان به صندوق‌ها بسيار کم بودند و صندوق موافق را پر کردند. در بيشتر شهرستان‌ها رايي نگرفتند و گفتند نظر مردم تهران نشان دهنده تمايل عمومي است. مردم با بدگماني به اين اقدام مصدق مي‌نگريستند و استقبال چنداني نشد. نتايج انتخابات هم شباهت داشت به همان رژيم‌هاي سوکارنوئي و ناصري و نکرومه‌اي ـ 9/99  درصد آرا.  شنيدم حتا چند گاهي الاغي جلو صندوق مخالف بسته بودند و نوشته بودند من مخالفم.

اما اين شيوه کار مصدق سرمشقي شد براي محمدرضاشاه و او هم وقتي مواد ششگانه منشور انقلاب سفيد يا شاه و مردم را به همه‌پرسي گذاشت که باز عملي فرا قانون اساسي بود، صندوق‌هاي موافق و مخالف را ــ منتها نه فقط دو صندوق ــ جدا از هم گذاشتند. البته ديگر الاغي نبستند و کسي هم مردم را تهديد يا مسخره نمي‌کرد. مشارکت مردم هم خيلي زيادتر بود ولي اين شيوه کار متاسفانه نشانه‌اي بود بر راديکال شدن سياست ايران که از 1332 آغاز شده بود و راه هرگونه مصالحه و همرايي و گفت و شنود مخالف و موافق در آن نظام بسته شده بود و يک طرف ميهن‌پرست بود و آزاديخواه بود و قانونمند بود ــ حالا هرچه بود ولي اين گونه شمرده مي‌شد ــ و طرف ديگرش مزدور بود و خيانتکار و وطن‌فروش و فاسد. دو طرف طيف سياسي را ديوار بلند دشمني از هم جدا مي‌کرد و جز نابودي يکي از طرف‌ها راه‌حلي تصور نمي‌شد. اين روند که از 1320 و پيش از آن شروع شد با حملات غيرمنصفانه‌اي که به رضاشاه کردند و يک طرف را سياه کردند و طرف مقابل را سفيد کردند، از قانون ممنوعيت اعتقادات اشتراکي دوره رضاشاه و بعد از سخنراني مصدق در مجلس چهاردهم در مخالفت با اعتبارنامه سيدضيا آغاز شد. صف‌ها به طوري که هرگز نتوانستند با هم کنار بيايند از هم جدا بود و هر طرف به همان اندازه طرف مقابل در مواضع خودش سختگير و يک‌سويه شد و بعد حزب توده که در صحنه هرچه بيشتر ظاهر مي‌شد به اين آتش دامن زد و اصطلاحات سياسي آن روز ايران تا پايان دوران پهلوي اصطلاحات خيانت به ميهن، خدمتگزار مردم، پيشواي محبوب، دست نشانده بيگانه، شخصيت منفور و از اين قبيل بود؛ افراط و زياده‌روي و راديکاليسم صحنه سياست ايران را پوشاند.

اميرحسيني ــ 25 امرداد که شاه از ايران رفت چه تاثيري روي شما گذاشت؟ براي شما شوک تندي بود؟

همايون ــ مسلم است؛ همان حال 1357. برايم خطر افتادن کشور به دست کمونيست‌ها برجسته‌تر شد. در مقاله‌اي که نوشته بودم در يکي از آخرين شماره‌هاي سومکا پيش از 28 مرداد زيرعنوان “کرنسکي يا هيندنبورگ“ وضع مصدق را تشبيه کرده بودم به وضع کرنسکي Krenski  پيش از کودتاي کمونيست‌ها در روسيه يا هيندنبورگ پيش از روي کار آمدن هيتلر در آلمان، که مصدق نقشش يکي از اين دو تا خواهد بود: يا جايش را به کمونيست‌ها مي‌دهد يا به راست‌ها مي‌دهد. عينا همان که اتفاق افتاد. براي اينکه معلوم بود. مصدق هيچ تسلطي بر اوضاع نداشت. نبرد بر سر مصدق بود نه با مصدق. کسي با مصدق جنگ نداشت. جنگ را نيروهاي ديگري با هم مي‌کردند براي اينکه جاي مصدق را بگيرند و مصدق در خانه‌اش بود و بس. و از خانه‌اش به بيرون نفوذي، قدرتي، هيچ چيز نداشت.

25 مرداد وقتي اتفاق افتاد و شاه از ايران رفت منشي‌زاده مقاله بسيار تندي از زندان فرستاد که در همان روزنامه در 26 يا 27 مرداد چاپ شد، شايد يک يا دو روز پيش از ۲۸ مرداد روزنامه را درآورديم. و در آن مقاله گفت که شاه نشان داده است که توانايي مبارزه ندارد و نمي‌تواند از کشور و از تاج و تختش دفاع کند و از ايران رفته است و ما بايد راه‌حل ديگري بينديشيم و ديگر روي شاه نمي‌شود حساب کرد. خوب نه او مي‌دانست نه ما مي‌دانستيم که با اينکه شاه چنان خيال و قصدي نداشت بيرون رفتنش از ايران و تصميم شتابزده‌اي که گرفت اتفاقا خيلي به سود برگرداندن افکار عمومي بود و به صورت يک کاتاليست عمل کرد و افکار عمومي مشتعل شد، به قول فيزيکدان‌ها گالوانيزه شد و ناگهان ورق اصلا برگشت و اگر شاه از ايران نمي‌رفت شايد آن تاثير را نمي‌بخشيد. اين نه به اين دليل است که بگويم شاه آگاهانه اين کار را کرد ولي اين تاثير بناچار بخشيده شد. منشي‌زاده هم از نظرگاه ديگري به شاه حمله کرد. براي اينکه منشي‌زاده با همه محدوديت‌هايش مرد بسيار جسور و جنگاوري بود و برايش قابل تصور نبود که در آن شرايط شاه از ايران بيرون برود. در شرايطي که کشور حقيقتا داشت از بين مي‌رفت. به هرحال روزنامه ما حمله خيلي سختي به شاه کرد و از بابتش بعدا البته منشي‌زاده به دشواري افتاد و در يکي دو روزنامه به او حمله کردند براي اينکه مقاله به امضاي او چاپ شد.

من نه، چنان موضعي نگرفتم. موضع من همه حمله به کمونيست‌ها بود و هشدار به مصدق. مصدق براي من حقيقتا دشمني، خطري، هيچ چيز ديگر نبود. و من فقط نگران بودم که خودش را دارد به کجا مي‌اندازد. آن موقع، اشاره کردم، من شروع کرده بودم از حالت رمانتيک کودکي سياسي بيرون بيايم و وقايع را آن جوري که هستند ببينم. و در تشخيص وضع مصدق به هيچ‌روي فکر نمي‌کنم اشتباه کردم. بعد هم در مقالاتي که در همان سومکا نوشتم بعد از 28 مرداد خيلي سعي کردم که طرفداران جبهه ملي را برگردانم به جبهه مبارزه سازنده و يک سلسله مقالاتي به نام “سخني با هواداران جبهه ملي“ نوشتم، سه مقاله، و اينکه محدود کردن همه چيز به مجلس و قانون اساسي پاسخ به مساله ايران نيست. بايد قضيه را گسترده‌تر ديد و ما مبارزه خيلي پيچيده‌تري داريم که با کمک جبهه ملي حتما به پيروزي خواهد رسيد. ولي اصلا امکان مصالحه نه تنها آن موقع، مدت‌ها پيش، از دست رفته بود. توده‌اي‌ها و مصدق و بعد هم نيروهاي طرفدار پادشاه همه ديگر وضع ايران را راديکاليزه کرده بودند و امکان مصالحه از بين رفته بود. همه جا سياه و سفيد شده بود.

مشروطه دوم يا سوم_ نامگذاري مکتب تاريخنگاري حزبي پس از رضا شاه، دوره 1320 تا 1332 /1953ـ1941 صحنه‌اي بود که طبقه سياسي ايران نشان داد با دمکراسي چه مي‌تواند بکند. آن دوره‌اي بود که مجلس همه کاره بود، روزنامه‌ها آزاد بودند که حتا مانند کريم پورشيرازي (نام روزنامه‌اش به گمانم شورش بود) بدترين نسبت‌ها را به مادر و خواهر شاه بدهند؛ بخش عمده روزنامه‌نگاري ايران در باجگيري تعريف مي‌شد. احزاب از همه گونه فعاليت داشتند، تظاهرات راه مي‌انداختند و مي‌توانستند دسته‌هاي ضربتي تشکيل بدهند. کارگران سنديکا داشتند و اعتصابات رايج بود. اينکه مي‌گويند دوره مصدق آزادي بود از همان تاريخنگاري تبليغاتي است. نخست وزيران پيش از او هم در آن سال‌ها در همان “دمکراسي“ حکومت مي‌کردند ــ با اين تفاوت که مانند او همه دوره خود را با حکومت نظامي سپري نمي‌کردند و جز قوام در دوره هيچ کدام آنهمه روزنامه توقيف نشد و آنهمه افراد به جرم مخالفت با دولت به زندان نيفتادند و براي سر هيچ شخصيت سياسي جايزه نگذاشتند.

سال‌هاي 1332/1329 به ويژه بدترين دوره از نظر فساد محض فرايند سياسي بود که در يک واژه، به دشمني، فروکاست. مفاهيمي مانند همراه و موافق نبودن، مخالف بودن، نظر ديگري داشتن، از فرهنگ سياسي رخت بربست. گفتار سياسي، هتاکي و ترور شخصيت شد؛ و فعاليت سياسي را چاقوکشي فراگرفت. نسل کنوني در جمهوري اسلامي مي‌تواند تصوري از فضائي که سياست آن زمان ايران در آن ورزيده مي‌شد پيدا کند. امروز هم در فضاي آزاد بيرون هنگامي که به بسياري رسانه‌هاي ديداري شنيداري مي نگريم، يا نوشته‌هاي پاره‌اي امامزاده پرستان سياسي و ملت‌سازان خون به ديده گرفته را مي‌خوانيم مي‌توانيم بازمانده آن روحيه را که شريعتي بهتر از همه “تئوريزه“ کرد ببينيم ــ به سخن کار نداشتن، گوينده را آماج گرفتن و با زباني که خودش در بکار بردنش استاد بود، با زشت‌ترين کلمات و بدترين نسبت‌ها با او روبرو شدن. از نقش اوباش در 28 مرداد بسيار گفته‌اند که درست هم هست. ولي سران همان اوباش تا سي تير 1331 در خدمت حکومت ملي و صحنه‌گردان و گروه ضربتي “نمايش‌هاي سياسي“ به شمار مي‌رفتند ــ تا وقتي آيت‌الله کاشاني از مصدق پشتيباني مي‌کرد. خود کاشاني فرمانده تروريست‌هاي فدائيان اسلام و به گفته يکي از نزديکانش رئيس چاقو کش‌ها بود که همواره پيرامونش را پرکرده بودند.

گوياترين نشانه سطحي که دمکراسي ايراني به آن فرو افتاده بود در رويکرد به آدمکشي است. دو نماينده مجلس از جبهه ملي، و يکي رهبر جبهه آن، در بحث پارلماني، دو نخست وزير را تهديد کردند که خودشان آنها را خواهند کشت. براي نخستين بار گلوله و رولور وارد واژگان پارلماني شد. مجلس در اقدامي که شايد مانندي برايش نتوان يافت راي به تبرئه و تشويق کشنده يکي از آن دو نخست وزير (“استاد“ خليل طهماسبي) داد و سران حکومت از جمله نخست وزير او را به حضور پذيرفتند. مخالفان حکومت نيز به عنوان “مبارزه سياسي“ رئيس شهرباني را ربودند و به وضع فجيعي کشتند. آنها نيز پس از تغيير حکومت کيفري نديدند و پاداش‌هائي بي‌سرو صدا گرفتند. براي تعريف دمکراسي مي‌بايد از راي و انتخابات فراتر رفت. هنگامي که حکومت قانون نباشد ــ هر قانوني از بي قانوني و هر حکومتي از هرج و مرج بهتر است ــ  از “حکومت قانوني“ سخن نمي توان گفت و هنگامي که دگرانديشي، خيانت و مزدوري به شمار رود از حکومت ملي نمي‌توان دم زد. “مشروطه دوم“ و دمکراسي به سبک ايراني در سال‌هاي مصدق به بن‌بست خود رسيد. او هم اگر در 28 مرداد سرنگون نشده بود و مي‌توانست از کودتاي بعدي حزب توده (که تا پايان شرم آلوده‌اش حزب کودتا ماند) جان بدر برد به همان راه عبدالناصر و سوکارنو (سزاريسم اصطلاح اشپنگلر) گام مي‌گذاشت. تهيه‌هاي قانوني و سياسي ــ روانشناسي‌اش را هم ديده بودند.

اميرحسيني ــ در همان کتاب داريوش همايون به روايت اسناد ساواک نوشتهاند که شما شخصا با دکتر فاطمي تماس گرفته و با او توافق براي دادن فحش به شاه کرده“ايد.

همايون ــ  گزارش ساواک که اين تکه‌اش را نقل کرديد هشتاد درصدش دروغ است، از همان اولش که مرا از مادرم داراي دو خواهر مي‌داند، تا نسبت‌هاي زشتي که به برادرم سيروس در آلمان داده است، تا وضع تحصيلي من و زندگي مطبوعاتي و سياسيم، تا ارتباط با خارجياني که نام برده است و من آنها را هم مانند دکتر فاطمي نه در زندگي ديده‌ام نه با آنها تماسي داشته‌ام. در سرتاسر آن گزارش سعي شده است که هر عيبي به من نسبت داده شود و حتي رفتن به اميرآباد براي دست يافتن به مين‌ها را به دليل خودخواهي و مقام‌پرستي من مي‌داند. با اين درجه دقت و واقعگرائي دستگاه “اينتليجنس“ کشور، از سردر گمي سياسي و اطلاعاتي رژيم پادشاهي در ماه‌هاي انقلاب تعجب نبايد کرد. مقاله منشي‌زاده به امضاي خود او در روزنامه انتشار يافت و من در سومکا جز در زير نام خود مقاله‌اي ننوشتم. من با خواندن آن کتاب و کتاب‌هاي ديگري که درباره‌ام در جمهوري اسلامي چاپ مي‌کنند متوجه شدم که بزرگ‌ترين دستاوردم در آن سال‌ها اين بود که با آنهمه دشمني ساواک تا آخرين مراحل باز توانستم کارهائي بکنم.

اميرحسيني ــ در 28  امرداد سپهبد زاهدي با شما يعني در حقيقت با حزب سومکا تماسي گرفت؟ شما در 28  امرداد، در فعل و انفعالات آن روز نقشي داشتيد؟

همايون ــ به هيچ روي. نيروهاي طرفدار کودتاي 25 مرداد و خيزش 28 مرداد يکي نبودند، چون حقيقتا فرق است. در 25 مرداد کودتاي نظامي تمام عياري در جريان بود که بسيار هم ناشيانه عمل کردند و شکست خورد و تقريبا همه سران کودتاي نظامي دستگير شدند. سرتيپ‌ها، سرهنگ‌ها، سرگردها، جز يکي دو تن از سرکردگان اصلي، همه دستگير شدند. در 28 مرداد شرايط ديگري بود که پس از بيرون رفتن شاه از ايران، با يک حرکت کوچک خياباني چند صد نفر از جنوب تهران شروع شد و به هزارها کشيد. آن چند صد نفر به هر ترتيب راه انداخته شده بودند نقشي جز همان آغاز کننده نداشتند. آمادگي گروه‌هاي بزرگ مردم بود که واحدهاي نظامي زير فرمان مصدق را نيز به صف تظاهرکنندگان راند. آونگ افکار عمومي به سود شاه گشته بود. مي‌بايد تظاهرات مردم تهران را در روز بازگشت شاه مي‌ديديد.

من هرگز با سپهبد زاهدي يا اردشير زاهدي در آن هنگام ديداري نداشتم و هيچگاه سپهبد زاهدي را در زندگي نديدم و بسيار دلم مي‌خواست با او آشنا مي‌شدم. آنچه درباره او شنيده و خوانده‌ام احترام فراواني در من برانگيخته است. من اطمينان دارم که نسل بعدي پژوهندگان ايراني دور از آلايش‌هاي سياسي و اغراض حزبي، قدر او و خدمات حياتي را که به نگهداري ايران کرده است خواهند شناخت. با  اردشير زاهدي هم در نخستين سفرم به شوروي آشنا شدم. ولي اطرافيانشان هم هيچ‌کدام تماسي با ما نگرفتند. با خود منشي‌زاده تماس داشتند و او را مي‌شناختند ولي او ديگر مدتي بود در زندان بود. از پيش آشنا شده بودند. ما همانطور که عرض کردم اصلا خبر از مقدمات مرداد يا 28 مرداد نداشتيم.

در 28 مرداد هم صبح آمديم به مرکز حزب. منشي‌زاده هم تازه از زندان آزاد شده بود و سوار آن جيپ شديم ببينيم چه خبر است. چون شهر روز پيشش هم بسيار شلوغ بود و سربازان هم با توده‌اي‌ها نبرد سختي کرده بودند و آنها را از خيابان‌ها پاک کرده بودند و افراد ما هم درگير توده‌اي‌ها بودند و خبر داده بودند و مي‌دانستيم که اوضاع شهر بحراني است. گله به گله واحدهاي کوچک نظامي بودند و بعضي‌هايشان به ما مي‌گفتند بگوييد جاويد شاه. بعد شنيديم که تظاهراتي از جنوب شهر شروع شده است که رفتيم و شاهد درگيري‌هاي نظامي‌ها و مردم هم بوديم. يکي از دوستان ما هم که عضو حزب نبود ولي با ما همکاري داشت و جزو هواداران بود، يک جوان ارمني، باغديک آواکيان، هم سن و سال برادر کوچک‌تر من بود. او هم به دست يکي از سربازاني که از نظم خيابان دفاع مي‌کردند تير خورد و زخمي شد. منظورم اين است که تمام ارتش هم طرفدار شاه نبودنند ولي به تدريج همه پيوستند. يعني در آغاز مي‌خواستند خيابان‌ها را همچنان پاک نگهدارند و اين دستوري بود که حکومت داده بود و مردم تعداد زيادي در آن روز تلفات دادند. يعني من دو سه جا خواندم  ــ يکي در کتاب وارن که آن وقت‌ها نوشته بود و نيز گزارش روزنامه کيهان ــ که آن روز دويست سيصد نفر کشته و زخمي شدند، البته بيشترشان در برابر  خانه مصدق. اين طور نبود که مردم مثلا پنج دلار گرفته باشند و رفته باشند بخواهند مصدق را سرنگون کنند. حقيقتا موجي بود که براي برگرداندن شاه به ايران راه افتاد.

اميرحسيني ــ اين دويست سيصد نفري که شما اشاره کرديد در 28  امرداد کشته و زخمي شدند آيا طرفداران مصدق بودند؟

همايون ــ نه اصلا. بيشترشان در مقابل خانه مصدق که مي‌خواستند آن را بگيرند کشته و زخمي شدند و خانه مصدق خيلي خوب نگهداري مي‌شد. يکي دو تانک داشتند و سربازان با مسلسل بسياري را آن روز کشتند. در خيابان هم تا وقتي که همه سربازان به مردم نپيوستند خيلي از مردم تير خوردند.

امير حسينی ــ متاسفم که باز به آن کتاب بر ميگردم ولي براي روشن شدن موضوع لازم است. در همان گزارش ساواک نوشتهاند که شما و دکتر منشيزاده پس از 28 مرداد بيست روز در بازداشتگاه شهرباني زنداني بوديد.

همايون ــ از همان دروغ‌هائي است که دستگاه اطلاعاتي کشور بر اساس آنها رژيم را “راهنمائي“ مي‌کرد. دکتر منشي‌زاده پس از 28 مرداد به ديدار شاه رفت. من فکر مي‌کنم شاه خودش هم از رفتارش پشيمان بود و مي‌توانست واکنش خشم‌آلود و سرخورده کسي را که سال‌ها براي او جنگيده بود بفهمد. بعدها هم در کتابش نوشت که خروج از ايران در آن هنگام اشتباه بوده است و وعده داد که ديگر چنان اشتباهي نخواهد کرد ولي متاسفانه در تعهدش پايدار نماند.

اميرحسيني ــ شما پس از 28 امرداد از حزب سومکا خارج شديد؟

همايون ــ بله،‌ چنانکه گفتم حزب سومکا براي من معنايش را از دست داد. به عنوان يک وسيله مبارزه ضدکمونيستي ديگر نقشي نداشت من نيز به پيامش، به ماموريتش باور نداشتم. ديگر رشد کرده بودم. سال‌هاي شکل دهنده زندگي‌ام بود. در 28 مرداد آخرين ماه‌هاي بيست و چهار سالگي‌ام را مي‌گذراندم و ديگرخيلي خوانده بودم و خيلي ديده بودم، خيلي بيش از سنم در شرايط فرهنگي آن روز ايران، و نمي‌توانستم در آن قالب زندگي بکنم. ولي تا وقتي که در مبارزه ضدکمونيستي معناي سياسي روز داشت، در حزب ماندم.

اميرحسيني: سرنوشت حزب سومکا بعدا به کجا کشيد؟

همايون ــ از بين رفت. به سرعت تحليل رفت. ما که بيرون آمديم در سال 1333 از بين رفته بود.

اميرحسيني: منشيزاده بعدا چه کرد؟

همايون ــ منشي‌زاده در زمينه سياسي بسيار آدم ناشي بود. پس از 28 مرداد يکي دوبار شاه را ديد و از شاه درخواست اسلحه کرد. گفت ما براي حفظ سلطنت بايد مسلح بشويم. او نکته اصلي را نفهميد که شاه آمده است و تحمل هيچ گروهي را ديگر نخواهد کرد. او تازه مي‌خواست يک گروه مسلح بوجود بياورد. به هر حال مقداري پول به او دادند که چندگاهي زندگي مي‌کرد. به سرلشگر قرني نزديک شد و در طرح کودتاي او شرکت کرد؛ در سال 1337 بود، 1958. بعد با توجه به سوابق ضدکمونيستي‌اش به او تکليف کردند که از ايران خارج شود؛ و در همان سال‌ها از ايران به امريکا و سپس سوئد رفت و در دانشگاه اوپسالا درس مي‌داد. در سفرم به واشينگتن در 1960 او را يکي  دوبار ديدم. با والتر ليپمن که آن زمان مشهورترين روزنامه‌نگار امريکائي بود و از بزرگ‌ترين روزنامه‌نگاران امريکاست دوست شده بود و مرا با او آشنا کرد. بسيار ديدار جالب توجهي بود. در 1967 هم که به سوئد رفتم تا  از کارخانه سازنده  ماشين‌هاي چاپ ديدن کنم و او را ديدم. شام با هم خورديم و ديگر از آن پس ارتباط‌مان قطع شد. از دست رفته بود. مشروب زياد مي‌خورد و زندگي سوئد هم برايش دشوار بود، در سرماي سخت. بازنشسته که شد در دهه هشتاد به کاليفرنيا، به لس‌آنجلس رفت. ولي آنجا هم گويا به قدري در خوردن مشروب افراط کرده بود که در حدود هفتاد سالگي در تنهائي و فراموش شدگي درگذشت و حيف شد؛ براي اينکه منشي‌زاده به عنوان يک نويسنده و يک زبانشناس خيلي مي‌توانست در ايران بالا بيايد و ترقي کند. خيلي جايش خالي ماند. چنان شخصي با چنان دانش گسترده‌اي به دلايل سياسي بکلي با توطئه سکوت روبرو و نابود شد. هيچ‌کس يادي از او نکرد. يکي از کارهايش ترجمه حماسه گيل گمش بود که از شاهکارهاي نثر فارسي است و توسط احمد شاملو بازنويسي و خراب شد. کار نادرستي بود. براي اينکه آن صورت اصلي‌اش از بازنويسي خيلي بهتر بود. ولي در آن بازنويسي نيز هيچ کس ياد منشي‌زاده نيفتاد. خوشبختانه در اين اواخر چاپ دومي شده است که ارزش ادبي‌اش را نشان مي‌دهد. يکي از نويسندگان قابل ملاحظه قرن بيستم ايران و ادبيات نوين فارسي است. و آثار آلماني‌اش در زبانشناسي ارزش دارد. ارزش دانشگاهي هميشه خواهد داشت. يکي از آخرين کارهايش نام‌هاي جغرافيايي شاهنامه است که به آلماني نوشته شده که اثر بسيار با ارزش تحقيقي است و در آن نام‌هاي امروزي و نام‌هاي اصلي و تطور اين نام‌ها را آورده است. آنچه که شنيده‌ام کار خيلي با ارزشي است.

اميرحسيني ــ در ديداري که در اوپسالا با منشيزاده داشتيد با هم درباره سياست هم صحبت کرديد؟ آيا او همچنان مواضع سياسي خود در  تابستان  سال 1332، منظورم پيش از 28 امرداد، را داشت؟

همايون ــ تا آنجا که به خاطر مي‌آورم بيشتر درباره همکاران و همرزمان پيشين صحبت کرديم و گله‌هايي که از بعضي‌هايشان داشت. خيلي از وضع ايران ناراضي بود. با اوضاع ايران، با حکومت وقت ايران بسيار مخالف بود. ولي همچنان به نظرم از نظر سياسي ساده‌لوح مي‌آمد و نمي‌دانست که چه مي‌خواهد و چه‌بايد بکند. منشي‌زاده هيچ وقت حقيقتا يک آدم سياسي نبود و تاسف‌آور است که زندگيش در اين راه به هدر رفت.

اميرحسيني ــ دستگاه امنيتي کشور از ديدار شما با منشيزاده اطلاع پيدا کرد؟ براي شما بعد مزاحمتي پيش آوردند؟ دستکم پرسشي کردند؟

همايون ــ نه، هيچ. صحبتي با من نکردند ولي فکر نمي‌کنم که اصلا اطلاع هم پيدا کردند. او ديگر فراموش شده بود.