انقلاب پارادايم و زندگی در تناقض
يک پديده مهم که کسانی در بيرون ترجيح میدهند به روی خود نياورند شکاف روز افزون ميان برداشتهای مردم ايران با گروههائی است که زمانی مردم را دنبال خود بهرجا کشيدند. اين تفاوت را درباره جنگ عراق، جايگاه امريکا، فلسطين و اسرائيل و ارزشهای “بورژوازی“ میتوان ديد. تفاوت برداشتها به اندازه است که میتوان فراتر رفت و از يک انقلاب “پاردايم“ paradigm سخن گفت. مردم ايران، حتا در بازماندگان نسل انقلاب اسلامی، يکباره به ارزشها و سرمشقهای آن نسل پشت کردهاند. از اقليت کوچکی که بگذريم ديگران، بويژه آن هشتاد درصد جمعيت که در انقلاب باليده است، از آن عوالم بيرون زدهاند. دليل بزرگش تجربه انقلاب و حکومت اسلامی است. دليل ديگرش برای جوانترها سبک بودن کولبار عادتها و قالبهای ذهنی و بستگیهای عاطفی است. اين دو در مردم ايران آمادگی بيشتری برای نزيستن در تناقض پديد آورده است.
زيستن در تناقض مانند زيستن در فضای تنفسی به اندازهای برای ايرانيان عادی بوده است که آن را حس نمیکنند. ولی هرکه از نزديکتر به خود بنگرد میتواند ببيند که معنايش چيست. کسانی که از اموری به جد دفاع میکنند و خلافش را بی آنکه خم به ابرو آورند میورزند، کسانی که میدانند درست نمیگويند و باز میگويند و کسانی که مینگرند و نمیبينند، به چنان زندگی عادت دارند. در ايران شمار چنين کسانی کم شده است؛ در بيرون، در ميان تبعيديان و نه مهاجران، به آنان بسيار بر میخوريم. طرفه آنکه هرچه آن شکاف بزرگتر میشود اصرار اين کسان به زيستن در تناقض افزايش میيابد. کسانی که در گذشته به نام مردم و پيشگام مردم سخن میگفتند و همين برای درستی سخنشان بس میبود امروز هرچه دورتر از مردم، و دربرابر واقعيت انکار ناپذير افکار عمومی توضيحی بيش از اين ندارند که اگر مردم مانند آنان نمیانديشند چون آنها را فريب دادهاند يا ناچار کردهاند.
با اينهمه رفت و آمد به ايران و گزارشهای خبرنگاران بيگانه و شعارهای تظاهرات و بيانيههای گروههای بيرون از حکومت و بريده از دستهبندیهائی چون جبهه مشارکت جای شگفتی است که کسانی نمیخواهند به اين دگرگونی پارادايمی (پارادايم به معنی ارزش و سرمشق هنجارگزار normative) اذعان کنند و با آن همراه شوند. در اينجا لزوما پيروی از مردم توصيه نمیشود ولی منطق مردم و اوضاع و احوال آنها را میبايد دريافت و در آنچه به گفتار ما ارتباط میيابد برتری آن را بر عادتهای نقش بر سنگ بيرونيان تصديق کرد. میبايد پذيرفت که مردم از ايئولوژیها و شعارهای دهههای چهل و پنجاه/ شصت و هفتاد برگشتهاند. دين به عنوان حکومت، و پاسخ مسائل سياسی و اقتصادی و تنظيم کننده روابط اجتماعی، در دست پرشورترين پاسدارانش به روزی افتاده است که آخوندهای دورتر از خوان يغما بر آينده آن بيمناک شدهاند. غربستيزی جايش را به غربگرائی داده است؛ امريکا ستيزی چنان از روانشناسی جوانان سترده که بهتر از امريکا جائی و پناهگاهی نمیشناسند. به فلسطين با بیاعتنائی مینگرند و نمیتوانند تحمل کنند که دارائی ملیشان به تروريستهای لبنانی و فلسطينی داده شود. شهادت آنها را به خنده میاندازد و هر چه هست به دنبال برخورداری از رفاه و آسايش اين جهانی هستند. آنچه در عاشورای امسال در تهران در ميان جوانان روی داد گوشهای از تصوير آينده دين و فولکلور مذهبی را در جامعه عرفيگرای ايرانی نشان داد که خواهد توانست هر رفتاری با مذهب بکند. عاشورا هنوز در روان ايرانی جای دارد ولی شهادت و مرگانديشی به پايان رسيده است.
دور افتادن از نسل انقلاب و گفتمان آن به گذشتهها محدود نمیشود. در موضوعاتی مانند جنگ عراق و جهانگرائی globalization همين فاصله را با بازماندگان آن گفتمان که بيشتر در بيرون حضور دارند میتوان ديد. اين غوغائی که محافل چپ برسر جنگ عراق راه انداختهاند در گوش مردم در ايران اثر همان غوغا را دارد. عراق صدام حسين همسايه متجاوز درندهای بود و ديگر نخواهد توانست قادسيه براه اندازد. مردم آن قدر غم دارند که دارفور را هم از ياد بردهاند چه رسد فلسطين را که از رهبر درگذشتهاش به نوشته روزنامههای اروپائی تا 1500 ميليون دلار برجای مانده است. بهمين ترتيب جهانگرائی و ارزشهای جهانروای universal حقوق بشرعرصه را همان گونه بر گرايشهای اتاتيستی و سوسياليستی در اقتصاد و نسبیگرائی در فرهنگ تنگ کرده که موسيقی و هنر و جامعه مصرفی و شيوه زندگی غربی بر “زيبا شناسی“ و سبک زندگی بازاری ـ آخوندی.
ريا و تقيه زندگی ايرانی را در آن ويرانسرا برداشته است ولی مردم خود را از زندگی درتناقض رها میکنند. سينيسم عميق ايرانی، امروز از اين نظر به ياريش آمده است که میتواند با فاصله به مسائل بنگرد و بيش از اندازه درگير نشود. با اين نگرش يک دگرگونی سالم ديگر همراه شده که سودجوئی ملی است: برای ملت ما چه دارد؟ بهمين ترتيب کاميابی بجای مظلوميت جای خود را در روانشناسی ايرانی بازيافته است. مردمی که از شکستهای پياپی به جان رسيدهاند و ميهن خود را در سراشيب تاريخی میبينند به ارزش پيشرفت و به نتيجه رسيدن و کارها را از پيش بردن پی میبرند. اين سخن برای کسی که با روانشناسی جهان سومی ـ خاورميانهای آشنا نباشد باورنکردنی مینمايد؛ مگر میتوان قدر موفقيت را ندانست؟ پاسخش را ما در تاريخ خود، همين تاريخ سه چهار دهه گذشته خود، به روشنی دادهايم و اکنون میتوانيم بگوئيم که سرانجام به عقل سليم رسيدهايم. آری، مردم ما ارزش پيشرفت و از عهده برآمدن را دوباره کشف میکنند. اين دگرگونی بويژه مانند ضربتی بر گفتمان نسل انقلاب فرود میآيد. روشنفکران و سياسيکاران نماينده آن گفتمان میتوانند در محافلشان تصميم خود را در موضوعات بگيرند و به واقعيات و سندها و شواهد مزاحم کاری نداشته باشند. ارتباط الکترونيکی به آنان کمک میکند که احساس باهم بودن و کاری صورت دادن کنند. ولی زندگی در فضای بسيار بزرگتر ايران و يک نسل تازه ايرانيان به تصميمها و احکام از پيش صادر شدهشان اعتنائی ندارد. مردم، ديگر شدهاند. همان مردمی که زمانی چشم به دهان آنان دوختند و اکنون زمين و زمان را لعنت میکنند.
ژانويه ۲۰۰۶




















