
انگار در هميشه میرفت که بر اين پاشنه بچرخد و اين باور نااميدانه میرفت جا بيفتد که جمهوری اسلامی از انسان ايرانی موجودی ساخته پست که با هر ساز او خواهد رقصيد. که ناگهان مردم در برابر دروغ به پا خاستند آن هم درست در لحظهای که گمان میرفت چيزی بجز آن را نه میجويند نه میگويند. آزرم مشترک درست هنگامی که انتظارش را نمیرفت در وعدهگاه بود و حتا در نزد شماری از فوتباليستها. پلاکارد ساده و سادهدلانهی «دروغ ممنوع» که در روزهای تبليغات انتخاباتی به چشم میخورد حاکی از پديداری دوبارهاش بود.
جنبش سبز، رستاخيز بر ضد زور و دروغ ـ آرش جودکی
سالها پيش، پيش از آنکه حاکم جان و مال مردم مشتی وقيح شوند که بیفرهنگیشان در قياس با ددمنشیشان بخشودنی ست، يدالله رويايي در پايانِ پاسخش به اقتراحی در موضوعِ چيستیِ فرهنگ مینويسد: «همان چيزی که چوپانان ما دارند و فوتباليستهای ما ندارند»[1]. معمولاً وقتی میخواهيم از وجه بارز مردمِ ساده، که اينجا شاعر چوپانشان مینامد، سخن بگوييم از صفای آنان ياد میکنيم. برای کسی که با شيوهی نگارش و مکانيسمهای ذهنیِ رويايي آشناست، چندان دشوار نيست که از آنچه چوپانان دارند علتِ غاييِ فرهنگ را مراد کند. يعنی آنچه بر آن فرهنگ میتواند و بايد بنيان بگيرد تا پديدار شود. که پی بردن به فرهنگ داشتنِ کسی تنها از راه نمودهای آن که بواسطهشان از خود نشانی میدهد ميسر است. و چه بسا که خميرمايهای که بر آن فرهنگ میتواند و میبايد بنياد گيرد در نزد همگان يافت شود و فوتباليست بودن به خودیِ خود دليل بر نداشتن آن نباشد.
صفا و سادگیِ مردمِ عادی همان بی شيله پيلگی آنهاست. حسی طبيعی و انگار غريزی که به نيکوکاریِ بيغرض و به دور از حسابگری متمايلشان میکند، و از بدی بازشان میدارد. دستودلبازی، بخشندگی، مهماننوازی، عدالتخواهی، درستکاری و پرهيز از دروغ مجموعهی فضايل اخلاقی را تشکيل میدهند که شرافتمندی تنها يکی از مظاهر آن است و شايد بتوان آن را «آزرم مشترک»[2] يا نزاکت و آراستگی عمومیاش ناميد که هم ادب را با خود دارد و هم حرمت نگاهداری را. بر شالودهی آزرم مشترک است که جامعهای سالم و به سامان بنياد میگيرد و بالطبع فرهنگ هم اعتلا میيابد. در برابر چنين ادعايی که بنای جامعهای متعالی را به وجود آزرم عمومی مشروط میکند، پرسش اينجاست که آيا چنين حس مشترکی نابودشدنی است؟ برای پاسخ به اين پرسش بايد دانست که خاستگاه آن چيست. اگر آزرم مشترک را گونهای اخلاقِ خودبهخودی به حساب بياوريم که از سرشت آدمی سرچشمه میگيرد، نابودیاش مستلزم نابودی بخشی از طبيعت آدمی میشود. میگويم بخشی چون طبيعت آدمی تنها دربردارندهی صفاتی از اين دست نيست. بسيارند احساساتی نکوهيده که میتوانيم به همان طبيعت منسوبشان کنيم، همچون خودخواهی، آزمندی، پرخاشجويي، ديگر آزاری و نپذيرفتن ديگری که میتواند حتا سر به به ستيزهگری و نژادپرستی بزند، يا نوکرصفتی و چاپلوسی که میتوانند انسان را به جايي برسانند که خودخواسته تن به بندگی و خواری بدهد. و اتفاقاً رژيمهای خودکامه و توتاليتر هميشه برای استحکام بخشيدن به قدرت خويش از يکسو سعی در برانگيختن و دامن زدن به شدت چنين احساساتی و کاناليزه کردنشان در جهت منافعشان دارند و از سوی ديگر میکوشند آزرم عمومی را تخفيف داده و از ارزشش بکاهند و به جايش نفرت از هرآنچه غير است بنشانند. پس، به شرط پذيرش اين پيش فرضِ متافيزيکی که آدمی دارای سرشتی هست، بايد تاکيد کرد که آزرم مشترک در قوهای طبيعی که خوب وبد را تميز میدهد ريشه دارد. هرچند که خاستگاهش را بتوان در توانايي آدمی در ادراک نيکی و کوشش در رفتار کردن مطابق با آن منظور کرد، اما برای آنکه نمود يابد نيازمند شرايطی است. زيرا درستکاری، فطری هم اگر باشد برای بروز نيازمند مساعدت شرايط مادی و اجتماعیِ باشش existence است. در اشکال معمولیِ زندگیِ معمولیِ استوار بر احساس برابری ـ همچون همکاری، همياری، مراودت و همدردی ـ است که آزرم مشترک پای گرفته و رشد میکند. با اين وصف و در مقايسه با اسلوب و روشهايي که توانگران و صاحبان قدرت بايد برای حفظ موقع و مقام برتر خود پيش بگيرند، کيفيت و شيوهی حيات و معاش مردمان ساده و معمولی آنان را بيشتر مستعدِ برخورداری از نزاکت و آراستگی که صفايش نيز میناميم میسازد. در نتيجه آزرم عمومی برآيندی است از احساسی طبيعی که در بستر محيط اجتماعی مناسبی ـ که به تداوم زندگانی در عادیترين حالتش امکان میدهد ـ شکل میگيرد و همچون انزجار از بدی کردن و اکراه از ديدن انجام آن خود را آشکار میکند.
در بررسی خاستگاهِ آزرم مشترک، میتوان پيش فرضِ متافيريکی دال بر وجود سرشتی انسانی را هم کنار نهاد و به نتيجهای مشابه رسيد. اگر احساسات را نه بر حسب پسنديده يا نکوهيده بودن آنها، بل بر حسب تعلقشان به مجموعه شيفتگیها، دلبستگیها، هيجانات و شور و شوقهايي در نظر بياوريم که هر انسانی در جستجوی سود خود دچارشان میشود، بايد بپذيريم که مدام در حال دگرگونیاند. و اين دگرگونی و شدت و نوع آن در گذر عمر به نوبه خود ديگرگون میشود. نهادهای اجتماعی نيز که به زندگانی آدمی وبالطبع به احساساتش شکل میدهند، هرچند در چرخهای طولانی تر از چرخهی عمر آدمی، دگرگون میشوند. تنها چيزهايي که اين ميان ثابت باقی میمانند يکی همين دگرگون شدگی مدام است، و ديگری در هر جامعهای که متصور شويم، به تعبير ماکياول، تقابل هميشگی دو سودای متضاد است: سودای مردم که نمیخواهند بندگی و فرمانبرداری کنند و کسی را بر خود چيره ببينند، و سودای خواجگان که میخواهند سروری کرده فرمان برانند و بر ديگران چيره شوند. دوگانگی اين دو سودا که ناظر بر گسست بنيادينی[3] است که بنيانِ پنهان هر جامعهای است، در واقع دوگانگیِ سودايي يگانه است که بر بستر اجتماع و پوليتک شکل میگيرد: ستم. آنان که ستمگری میخواهند بکنند سودای داشتن دارند، و آنان که نمیخواهند ستم بکشند سودای بودن. خواست مردم که در حقيقت نخواستنِ ستم ديدگی است، تاکيد و تثبيتِ اصل برابری است و به دوگونه رخ مینمايد : در کنشی پوليتيکaction politique که برابری را اثبات میخواهد بکند، و در واکنشی که میخواهد اشکال معمولی زندگی که به واسطهشان سودای بودن و برابر بودن برآورده میشود برقرار بماند.
آزرم مشترک که ريشه در سودای بودن دارد و معمولاً در بيزاری از برخورد با بيداد خود را پديدار میکند به گونهای بيشتر واکنش است تا کنش. و از آنجا که تداومش در گرو ايستاييِ اشکالِ معمولی زندگی است، حس و حالی بيشتر کنش پذيرندهpassif دارد تا کنا actif . از همين رو، همانگونه که در تجربهی رژيمهای توتاليتر میتوانيم مشاهده کنيم، معمولی بودنِ آزرم مشترک به هيچ وجه ضامنی برای روزمره شدنش نيست. حال پرسش اين است که آيا نابودی يا کاهش آزرم مشترک، نابودی يا کاهش کنش پوليتيک را نيز به همراه خواهد داشت؟ با توجه به اينکه آزرم مشترک در اشکال معمولی زندگی ريشه دارد، و معمولی و عادی بودن همراه با روزمرِّگی به ساختارهای هستانی[4] آدمی تعلق دارد، نابودیاش ناممکن مینمايد. اما اين حرف به معنای اين نيست که نمیتوان از روزمره شدن آزرم مشترک جلوگيری کرد. پيش از بررسی تاثيری که شايد کاهش آن بر کنش پوليتيک بتواند داشته باشد، بايد دانست که حکومت جمهوری اسلامی در طول حيات سی سالهاش چگونه سعی در کاهش آزرم مشترک کرده است.
جامعهای که سنگ بنايش بر آزرم عمومی بنا میشود به نوبه خود به آن امکان شکوفايي میدهد. چنين جامعهای الزاماً جامعهای آرمانی نيست. چرا که در چنين جامعهای صحبت بر سر روزمره کردن رفتار و وجدانی است که از اين حس مشترک میزايند و در نهايت و با توجه به ريشه داشتنشان در نمودهای زندگی معمولی، معمولی هستند. شايان ذکر است که تمام تلاش سيستمهای خودکامه و توتاليتر معطوف به روزمره کردن بدی و نادرستی است. و در اين روند است که زندگی عادی را مدام مختل میسازند[5].
کم نبوده و نيستند کسانی که با ديدن رخت بربستن اين خصايلِ اخلاقی از جامعهی ايرانی، از آينده نا اميد شده بودند و از اميد به امکان هرگونه دگرگونی در ساختار سياسی کشور چشم پوشيده بودند. چرا که دروغگويي حاکمان چيز جديدی نيست که تنها امروز اتفاق افتاده باشد. هرچند که اين اواخر ابعاد گستردهتری پيدا کرده، با اين حال سی سالی هست که دروغ و دورويي نهادينه شده است. کودکانی که به مدرسه میروند تنها خواندن و نوشتن نمیآموزند، مشق دروغ و دروغگويي میکنند. از همان سالهای نخستين درمیيابند که در خانه و دبستان به دوگونه زبان بايد توسل جويند. ذرهای سستی در تکميل اين آموزش عواقب ناگواری به همراه خواهد داشت. مسلح به سلاح دروغ و ريا است که میتوانند در جامعه و بازارِ کار جايي برای خود دست و پا کنند. خواه به مشاغل دولتی بپردازند خواه به حرفههای آزاد روی بياورند. چرا که تسلط حکومت ونظارتش بر همه شئون زندگی خصوصی و اجتماعی را هيچ حد و مرزی نيست، و اگر هم باشد با توسل به زور آنها را از ميان بر میدارد.
نبايد دو عامل مهم ديگری که در اين سی سال آزرم عمومی را کم کم بدل به بیآزرمی همگانی کرده اند از نظر دور داشت. يکی سربرآوردن حکومتی خودکامه از پس دگرگونی بافت اجتماعی و سياسی کشور بعد از انقلاب پنجاه و هفت است. و ديگری ورشکستگی اخلاقی سردمداران مذهبی است که به گونهای در کشور ما که غلبهی فرهنگ دينی کمتر امکان شکلگيریِ اخلاقی خارج از باورهای دينی را داده است، مرجع اخلاق و ضامن آن به شمار میآمده اند.
اشکال سنتی که زندگانی عادی افراد و ارتباطشان با هم و آزرم مشترکشان را شکل میداد، بعد از انقلاب دستخوش دگرگونیِ ساختاری شد. هرکس در آشفته بازاری که پديد آمد بيشتر سرگرم از آب بيرون کشيدن گليم خود شد. رژيم خودکامهای که از پس دگرگونی بافت اجتماعی و سياسی کشور حاکم شد اين رويکرد را با ناممکن کردن روزافزون تشکل هرگونه شور عمومی و حرکتهای اجتماعی ـ که به مددشان شهروندان بتوانند گردهم بيايند و دست ياری به سوی هم دراز کنند ـ تشديد کرده و میکند. در جامعهای که ديگر هيچ چيز سرجای خودش نبود و در جايي که حکومت با محصور کردن هر کس در محدودهی نيازها و احتياجاتِ صرفاً شخصی که بر آن هم نظارت تام داشته و دارد، ترس عمومی از درغلتيدن به فقر و فرود به لايههای زيرين اجتماع، رفته رفته از مالاندوزی هدف عمومی ساخته و میسازد و از تحصيل ثروت دلبستگی مشترک. شيوع تب پول درآوردن به هر قيمت و به هر شيوهی ممکن کم کم از قدر و قيمت شکلهای عادی و معمولی زندگی که به آزرم عمومی قوام میدهند کاسته و میکاهد. يکی از ريشههای ترس عمومی از انقلابی دوباره و دلخوش کردن به اصلاحات نيم بند را در همين بی علاقگی و پرهيز از پرداختن به مسائلی که به سپهر عمومی مربوطند بايد جست.
از طرف ديگر پايههای آزرم عمومی که هميشه در بين ما، در فقدان فرهنگی اخلاقی نه الزماً دينی، رنگ و رويي مذهبی داشته با ديدن وقاحت، جنايتکاری، پول پرستی و فساد روزافزون متوليان مذهب که در تصور عمومی واعظ اخلاق و پناهگاه آن متصور میشدند، به سختی متزلل شد. بهترين مثال برای پايداری اين تصور که آحوندها میبايستی پرهيزگار باشند، همين متصف کردن آنهاست به رياکاری که در اصطلاحات و ذهن و زبان ما ايرانيان قدمتی تاريخی دارد. چرا که اگر فرض بر پارساييشان نبود، خلاف آن نبايد آنچنان نامنتظره بيايد که آثار واکنش در برابرش چنين در باورهای عاميانه تظاهر کند.
و اينگونه بود که رفته رفته پول شد خدای احد و واحدی که در محرابش اولين قربانی که ذبح شد همانا آزرم عمومی بود، و دروغ شد گفتمان عمومی. دروغگويي وقتی در ابعادی گسترده، درونی افراد يک جامعه میشود کم کم هرگونه اعتقاد به اينکه زبان حامل و بيانگر حقيقتی ـ چه ذهنی چه عينی ـ است را از بين میبرد و راه را برای حاکم شدنِ بی چون و چرای بيداد و ستم هموار میکند. همزمان با همين همواریِ راه، ستمگری هم در ترويج دروغ میکوشد. به گونهای که دروغ وستم مدام از هم ارتزاق میکنند و آب به آسياب هم میريزند. و انگار در هميشه میرفت که بر اين پاشنه بچرخد و اين باور نااميدانه میرفت جا بيفتد که جمهوری اسلامی از انسان ايرانی موجودی ساخته پست که با هر ساز او خواهد رقصيد. که ناگهان مردم در برابر دروغ به پا خاستند آن هم درست در لحظهای که گمان میرفت چيزی بجز آن را نه میجويند نه میگويند. آزرم مشترک درست هنگامی که انتظارش را نمیرفت در وعدهگاه بود و حتا در نزد شماری از فوتباليستها. پلاکارد ساده و سادهدلانهی «دروغ ممنوع» که در روزهای تبليغات انتخاباتی به چشم میخورد حاکی از پديداری دوبارهاش بود. با اين حساب راه سبزی که مردم در واکنش به تقلب انتخاباتی در آن گام میزنند، اميد را فراروی خود ندارد، اين اميد سرآغاز آن است وقتی که آزرم عمومی انگار از زير خاکستر ديگر باره سر برآورده است. با اين حال گمان من اما بر اين نيست که جنبش سبز را بتوان به واکنشی اخلاقی تعبير کرد.
آنچه جمهوری اسلامی هيچگاه ـ علی رغم توفيقش در کاستن از قدر و منزلت آزرم مشترک در رفتار عمومی ـ نتوانست پاک کند رد پای اصل برابری بود که انقلاب در جامعهی ما و در قانون اساسی تحت عنوان جمهوری ـ هرچند نيم بند ـ از خود به جا گذاشته است. تلاش دوباره برای اثبات و بررسی برابری است که جانی دوباره به آزرم مشترک بخشيده است و نه برعکس. ممنوعيت دروغ و دروغگويي از اين حکم اخلاقی ـ مذهبی نشئت نمیگيرد که دروغگو دشمن خدا ست، خصوصاً که خدای حاکم بر جان و معيشت مردمان اين اواخر چيزی جز کسب پول و حفظ قدرت به هر وسيله نبوده است. کنش در برابر دروغ و دروغگو کنش در برابر ستم و ستمگر است. و اين کنش ناظر بر همان خواست هميشگی مردم است که ماکياول میگفت: خواست آزادی، خواست اينکه ستم نبينند و ستم نکشند.
در جايي در پشت و پسلههای ذهن و زبان ما، دروغ و ستم با هم يکی هستند. آنچه اين دو را در ذهن و زبان ما به هم پيوند میدهد کلمه «زور» است. پورداود بر اين عقيده است که کلمه «زور» به معنای قوت که در پهلوی «زَور» و در اوستا «زاور» تلفظ میشده است نبايد «به کلمهی ديگر فارسی زَور zōr که به معنی نادرست و دروغ است و در زبان عربی از فارسی به عاريت گرفته زُورzūr تلفظ میکنند مشتبه شود»[6]. و اضافه میکند: « در فرس زُورَ zūra به معنی نادرست و دروغ و زُورَ کَرَ zūra kara به معنی بيدادگر است ( در کتيبهی داريوش در بيستون) در اوستا نيز زورَ به همين معنی است زورو جَتَ Zūro Jata يعنی به زور زده شده = به ناحق کشته شده؛ زورو بِرِتَ zūrō bereta به زور برده شده = به ناحق گرفته شده»[7]. «زور» در بخش نخستين کلمهی امروزين «زورگر» معادل پهلوان به معنای قدرت است، اما در کلمهی «زورگو» همچون زورَ کَرَ، در کتيبهی داريوش در بيستون، به معنای دروغ است و نه قدرت. مثل شاهدی که پورداود از ناصر خسرو میآورد: دل و جان را همی ببايد شُست از محال و خطا و گفتن زور.
پيشتر بردن بحث نيازمند دانش فيلولوژيک بيشتری است، اما در پيوند و چه بسا هم معنايي دو کلمهی «دروغگو» و «ستمگر»، اتکا به درکِ زبانیِ معمولی از کلمهی «زورگو» کفايت میکند. زورگو در واقع تنها کسی نيست که با اعمال زور به معنای قدرت ديگران را به قبول چيزی يا انجام کاری مجبور میکند، بلکه پيش از هر چيز کسی است که دروغ میگويد و برای به کرسی نشاندن آن دروغ زورگويي میکند. يعنی به زور و فشار متوسل میشود تا ديگران را به پذيرفتن چيزی يا انجام عملی وادارد. مثل همين دروغ بزرگ پيروزی در انتخابات و موجه جلوه دادنش به ضرب شکنجه. شايد هم که در نزد پيشينيان ما دروغ و ستم در اصل يک چيز بوده اند و دوگانگی معنايي کلمهی زُورَ ناظر به اين همسانی باشد. هرچه هست جنبش سبز رستاخيزی است بر ضد دروغ و زور، بر ضد ستم و برای اثبات و بررسی دوبارهی برابری و داد. نهراسيم از انقلاب ناميدنش و از اينکه ادامه و تصحيح انقلاب پيشينش بدانيم.
آرش جودکی ـ 17 شهريور 1388،8 سپتامبر 2009
[1] يدالله رويايي، از سکوی سرخ، تهران،۱۳۵۷، ص۶۴.
[2] آزرم مشترک يا عمومی معادلی است برای آنچه جرج ارول در بسياری از جستارها و نوشتههای تئوريکش از 1935 به بعد common decency میناميد و معتقد بود که رژيمهای توتاليتر، استالينی و هيتلری، با خوار شماردن ارزشهای معمولیِ مردمان ساده سعی در نابودیاش دارند.
[3] La division originaire مفهومی است که کلود لوفُرClaude Lefort فيلسوف فرانسوی، بر پايه برداشتش از تضاد هميشگی ميان دو سودايي که ماکياول میگويد، برای بيان شالوده سمبوليک جامعه استفاده میکند.
[4] هستانی معادل پيشنهادی آرامش دوستدار است برای ontlogisch يا ontologique.
[5] همين نکته را آرش سبحانی، نوازنده و ترانه سرا، که اتفاقاً آلبوم اولش «آدم معمولی» نام دارد به درستی و ظرافت، در مصاحبهای در پاسخ به اينکه چه برداشتی از لفظ معمولی و آدم معمولی دارد، بيان کرده است: « بين معمولی بودن و روزمره بودن تفاوت وجود دارد. يک چيزهايي روزمره مي شود و اصلاً معمولي نيست، مثل اين رفتارهايي که آدم در جامعه ميبيند و يک چيزهايي معمولي ست، ولي اصلاً روزمره نيست. مثل صداقت، کارکردن، خوب بودن.» (نگاهی به آلبوم «آدم معمولی» از گروه كيوسك، مصاحبه شهرام احدی با آرش سبحانی، دويچه وله 30.09.2005،
[6] پورداود، يسنا، جلد اول، تهران، انتشارات دانشگاه تهران، 1356، پانوشت، ص 126( با تغيير اندکی در شيوه نگارش).
[7] همانجا.




















