ضرورت ارتش برای کشورها، محض برخورداری از نیرویی نظامی نیست. ارتش هر کشوری، نمایندهی نظام آن کشور است. ارتش نمایندهی نظم مدرنیست که هر کشوری عملا میبایست داشته باشد. پیش از آنکه هر نظریهای دربارهی شیوهی تشکیل و انسجام کشوری بتواند فراتر از کاغذها معنایی در واقع بیابد، میبایست ارادهی عمومی یک ملّت را به طریقی بر وضع کشور عامل کرد. این، ممکن نیست مگر از مسیر نظام سلسلهمراتبی که در نهادهای مدرن وجود دارد. نظمی که نخستبار در ارتشهای جدید نمود یافت، و ازینرو برای ساختن کشوری بر روی ویرانههایی، از ارتش باید آغاز کرد. در ارتش هرکس در زمان مشخصی در جای مشخصی مشغول کار مشخصیست که ماحصل آن مکتوب شده، و بازخورد آن با اعداد و ارقام سنجیدنیست. ارادهی نخستوزیر، رئیسجمهور یا پادشاه هرکشوری از طریق نظام سلسلهمراتب از بالا به پایین منتقل میشود. اگر این اراده بر پیشرفت قرار گرفته باشد، تحولات عمیقی در اوضاع آن کشور ایجاد میکند؛ نظیر آنچه رضاشاه انجام داد.
***
مسعود دباغی فعالیتهای فرهنگی-سیاسی خود را بههمراه جمعی از دوستان خود در سال ۱۳۸۴ با برپایی گردهمایی در مراسم نوروز در پاسارگاد آغاز میکند که تا سال ۱۳۹۷ بهمدت سیزده سال ادامه یافت. او در سال ۱۳۸۹، درحالیکه ۲۴سال داشت فصلنامهی «ایران بزرگ فرهنگی» را تاسیس کرد، که پس از چاپ چند شماره به علت مشکلات مالی از انتشار باز ایستاد. او همزمان مسئول تهیه، چاپ و توزیع جریدهای وطنپرستانه با عنوان «وطنیولی» در تهران و آذربایجان نیز بود که جهت مبارزه با پانترکیسم منتشر میشد. در سال ۱۴۰۱، ایران بزرگ فرهنگی با خط و مشی جدیدی از نو و اینبار در لسآنجلس آغاز به انتشار کرد. او اکنون سردبیری این فصلنامه را دگرباره بر عهده دارد.
***
رضاشاه، ارتش و نظام مدرن
مسعود دباغی
درآمد
در عصری که زیست کوچروانهی مردمان ایرانی رفته رفته به یکجانشینی میگرایید، زرتشت در مبارزهای نابرابر با عشایر که نوع زیست کوچروانهشان با معیشت کشاورزی روستاییان و شهرنشینان در تضاد بود، میکوشید تا برنامههای اصلاحگرانهی خود را از طریق شاهی نیرومند پیاده کند.
یکی از آیینهای این کوچروان هومنوشی و آیین کشتن گاو بود. در یکی از بندهای اوستا، روانِ جهان (گئوشاورون) در مذمت چنین رسومی با اهورامزدا همپُرسِگی میکند: «ای وهومن؛ کیست آن نجاتدهندهای که تو در نظر داری و میتواند مردمان را یاری کند و آنها را از گمراهی نجات بخشد؟» (۱) اهورامزدا پاسخ میدهد: «یگانه کسی که به دستورات الهی گوش فرا داد و من او را خوب میشناسم همانا زرتشت اسپنتمان است، تنها اوست که خواستار آموزش آیین راستی و سرودهای ستایش مزدا است، بنابراین به او شیوایی بیان خواهیم بخشید». (همان، بند نهم)
آنگاه روان آفرینش با بانگ بلند اعتراض میکند: «آیا باید بدون چونوچرا پشتیبانی شخص ناتوانی را قبول کرده و به سخنان او گوش دهم؟ بهراستی مرا آرزوی شهریار نیرومند و توانایی بود، چهوقت چنین شخصی برای یاریم بهپا خواهد خاست و با بازوان نیرومند خود مرا پشتیبانی خواهد کرد؟»
۱
بیایید عنصر خیال را بهپرواز دربیاوریم، و تصور کنیم که در پیوند با آن ایدهی زرتشت که هیچگاه تماما محقق نشد، اهورامزدا در میان تمام شاهان کوچک و بزرگ تاریخ ایران نام رضاشاه را بهعنوان یاریگرِ گئوشاورون نامزد میکند. وانگهی روانِ جهان با خشنودی به اهورامزدا پاسخ میدهد: «پسندیدم! چه شهریار نیرومندی!»
و هماو بود که پس از چند هزاره، توانست نخستین شاهی باشد که با تختهقاپو کردن عشایر، تضاد دائمی میان قبایل کوچرو را با یکجانشینان فلات ایران از میان ببرد و امنیت را برای همیشه برقرار سازد. شرح مصیبتهایی را که او در این مسیر متحمل شد، میتوان در لابلای خاطرات سرداران و سربازانش که بسیاری به صورت شفاهی نقل شده و برخی نیز مکتوب گشته، دریافت. راه خطیری که نمونهی مشابه آن را تنها میتوان در کوششهای تحسینبرانگیز اردشیر بابکان (۲) در از میان بردن ملوکالطوایفی و یا در سرکوب شورشهای قلمرو شاهنشاهی هخامنشی نزد داریوش بزرگ یافت.
دستاوردهای رضاشاه در این زمینه چنان برجسته و دور از باور بوده، که ناظران نامنصف، اراده و عزم و انجام آن را به قدرتی بالاتر منتسب میکردند؛ به دولت فخیمهی بریتانیا. بدین معنا که او صرفا مجری بیاراده و کارگزار خدوم نیات پنهان استعمار بوده است. گویا بیدلیل نبود که داریوش بزرگ نیز با آنکه در دوران او بیماریهای مزمن فکری چون نظریهی استعمار وجود نداشت، باز مدام تذکر میدهد که اقدامات او را هرچند بزرگ مینماید گزافه مپندارید!
اینجا البته فرصت مناسبی برای تسویه حساب با تز فرتوت استعمار نیست، (۳) اما میتوان حدس زد که چنان کلیشهای، جدای از غرضورزی نویسندگان، ناشی از پنهان ماندن سه دهه از زندگانی رضاشاه پیش از کودتای سال ۱۲۹۹ است.
ظهور رضاخان در صحنهی سیاست ایران با یک کودتا همراه است؛ و پیش از آن در تاریخ ما، تنها حدیث عیاشیهای قجر هفتم و استبداد محمدعلیشاه مطرح است؛ پس دمدستیتر آن است که رضاشاه را دستنشاندهی استعمار بهتصویر کشید. بیآنکه با توجه به منابع دقت کنند سفارت بریتانیا نیز خود از ظهور یکبارهی چنین پدیدهای بر صحنهی آشوبهی آن روزگار ایران، حیران بود. (۴)
با مطالعهی تاریخ آن دوران، میتوان دریافت که اوضاع ایران پس از جنگ جهانی اول، به گونهای بود که چه انگلیسیها میخواستند و چه نمیخواستند رضاخان کودتا میکرد. تنها یک امکان دیگر وجود داشت و آن، این بود که کودتا پس از خروج نیروهای انگلیس از ایران صورت بگیرد، چون در هر صورت بریتانیا قصد داشت ایران را ترک کند.
رضاخان سربازی بود که از ۱۴ سالگی برای تامین هزینه زندگی خانوادهی خود در قزاقخانه مشغول به کار شده و طی سه دههی بعد که به سرداری رسید، تمام درجات نظامی خود را با لیاقت تمام در راه استقرار نظم در ایران به دست آورد. او میهنپرستی بود که از بیلیاقتی رجال قجری چنان به تنگ آمده بود که از سالها پیش در پی وسیلهای بود تا کودتایی راه بیندازد و مملکت را از این ورطه نجات دهد.
فکر کودتا را انگلیسیها به مخیلهی رضاخان نینداختند، بلکه او سه سال پیش از کودتای سوم اسفندماه ۱۲۹۹ از ویلهلم امپراتور آلمان کمک خواسته بود تا به او در انجام کودتا یاری رساند ولی کمکهای ارسالی ویلهلم به علت شکست ناگهانی آلمان در جنگ بینالملل اول اگرچه تا نزدیکیهای ترکیه آمد اما به ایران نرسید. (۵)
در حوالی همان سالها بود که رضاخان علیه فرمانده روس قزاقخانه شورید و او را وادار به استعفا کرد و یک سال بعد، به وثوقالدوله، قویترین نماینده اشراف آن دوره مراجعه کرد تا با کمک هم کودتا کنند؛ ولی وثوقالدوله که توانایی این کار را در خود نمیدید، به او بیاعتنایی کرد. باز سال دیگر به مدرس، پیشنهاد همکاری داد، ولی او نیز چون در سودای جاهطلبیهای خویش بود، نپذیرفت.
اما تصمیم واپسین و جدیتر رضاخان برای کودتا در اسفندماه سال ۱۲۹۹ بابت آن بود که حین جنگ با بلشویکها و جنگلیها در گیلان، به دلیل بیلیاقتی افسران روسی، سپاه قزاق شکست خورده، و رضاخان ناراضی و عصبانی از اوضاع مرکز بهسمت به قزوین عقب مینشیند؛ شهری که نیروهای انگلیسی تحت فرماندهی ژنرال ادموند آیرنساید نیز در آنجا اردوگاه زده بودند. رضاخان از انفعال و سستی دولت مرکزی سخت خشمگین بوده و همانجاست که تصمیم جدی خود را برای کودتا میگیرد. او از همیشه مصممتر بود و برای تامین این منظور از هر وسیلهای برای اجرای منظور خود استقبال میکرد. این مرتبه، بختش بلند بود. ژنرال ادموند آیرنساید فرمانده نیروهای انگلیسی در شمال ایران، که محل کارش در همان اردوگاه بود، تازه از ملاقات با احمدشاه مراجعت کرده و شگفتزده از بیهمتی احمدشاه، از اوضاع ایران کاملا مأیوس شده بود.
در قزوین بود که توجه آیرنساید به این افسر آمادهی کودتا جلب شد. آیرنساید رضاخان را در همان اردوگاه دید و پسندید و رضاخان هم گمگشته خود را در وجود آیرنساید یافت. قرار و مدارها را گذاشتند.
ایران برای روز سختی که در پیش داشت به یک رهبر نیازمند بود و او بی تردید مردی بود که فوق العاده با ارزش به شمار میآمد. حقیقت این است که این فرمانده جسور و دلسوز از مدتها پیشتر پی راهحلی میگشت که به اوضاع آشفته کشورش خاتمه دهد و نظام حکومت قانون را جانشین دستگاه هرجومرج سازد. این راهحل سرانجام پیدا شد، اما عملی کردنش در اوضاع و احوال آن روزی ایران وقتی ممکن شد که یک فرمانده واقعبین انگلیسی با او همفکر شد و امکانات لازم را برای اجرای موفقانه کودتای سوم اسفند در اختیارش گذاشت. سرتیپ رضاخان دین خود را به ایران با همین فرصتی که به دست آورد ادا کرد. بدینترتیب رضاخان به پایتخت آمد و کودتا کرد.
هنوز عرق راه از تنش خشک نشده بود که در راه شستوشوی ننگهای موجود قدم برداشت. تمام مسببین آن اوضاع اسفناک را زندانی کرد. فردای آن روز عدهای از ترس زندانی شدن طبق روال شرمآور آن زمان بست نشستند، که بلافاصله دستور داد سربازان سفارت را محاصره کنند. التماسهای وزیر مختار و توصیههای رجال به خرجش نرفت. آنقدر سخت گرفت که متحصنین از سفارت خارج شدند و دیگر تا به امروز این عادت شرمآور تکرار نشد. تمام وزرای مختار دول خارجی ماستها را کیسه کردند و فهمیدند که این بید از این بادها نمیلرزد.
وقتی نیروهای رضاخان به قصد کودتا به تهران نزدیک شدند، هرمن نرمن – وزیر مختار انگلیس – شگفتزده شد، اما به رئیس سوئدی پلیس تهران توصیه کرد که دخالت نکند. زمانی که رضاخان و سیدضیاء تهران را گرفتند، نرمن به احمدشاه قاجار توصیه کرد، بهعنوان تنها راه چاره، به خواستهای آنها تن در دهد و گفت شخصا امنیت شخص شاه را تضمین خواهد کرد.
شاه سیدضیاء را به نخستوزیری و رضاخان را به فرماندهی ارتش منصوب کرد. آنگاه وزیر مختار انگلیس از دولت کودتا در زبان اعلام پشتیبانی میکند؛ گرچه احتمالا در این تلاش بود که از موقعیتی که بر آن تسلط اندکی داشت، به بهترین وجه بهرهبرداری کند. وضعیتی که وزارت امور خارجهی انگلستان در آن دخالتی نداشت، که همانطور که آمد وزیر مختار انگلیس از کودتا شگفتزده بود و نمیدانست رهبران کودتا چه هدفی را دنبال میکنند. (۶) و انگلیسیهای مقیم ایران چون آیرنساید اگرچه حامی کودتا بودند ولی سناریوی کودتا را طراحی نکرده بودند.
در ابتدای کتاب خاطرات معتصمالسلطنه فرخ – از کارگزاران برجسته دولتی که عهد قاجار و پهلوی را تجربه کرده و در ۱۳۵۲ خورشیدی درگذشت – نویسنده از اوضاع ایران اواخر قاجار سخن میگوید. او در همان آغاز کتاب گزارشهای دست اولی از دخالت ستمگرانه انگلیسیها در امور ایران ارائه میکند.
به عنوان نمونه، در سیستان و بلوچستان، قنسول انگلیس، هر دهقانی را که به او گندم نمیداد، لخت میکرده، تنش را شیره میمالیده و بعد او را جلوی آفتاب سرپا نگه میداشته است. او توضیح میدهد که از جهت این دخالتها، نفرت عمیقی از سیاستمداران انگلوفیل میان ایرانیها پیدا شده بود.
چنین نفرتی خلاف آن احترامی است که ردپای آن را میتوان در خاطراتی که بریتانیاییها در دورهی قاجار، در دهههای پیشتر از ایران نقل کردهاند، دید و گواه آن است که در زمانه نزدیک به رضاشاه آن علاقهی عمومی ایرانیان به بریتانیاییها که صادق رضازادهی شفق هم آن را تایید میکند(۷)، جای خود را به آن نفرتی داده بود که سردار سپه حامل آن شده بود.
باری در میان خاطرات فرخ نقل جالبی نیز از نخستین برخورد او با رضاشاه وجود دارد. فردای کودتاست و به دستور سردار سپه افرادی از رجال معروف ایران در عمارت بالای ساختمان مجلس محبوس شدهاند: «مستر نرمن سفیر انگلستان نزد رضاشاه آمد و متکبرانه گفت: جناب آقای نصرتالدوله را کی آزاد میکنید؟ رضاخان شانههایش را بالا انداخت و به چکمههایش خیره ماند. مستر نورمن بار دیگر خطاب به ماژور مسعودخان (که در اینجا نقش مترجم را به عهده گرفته بود) گفت: به ایشان بگویید آقای نصرتالدوله بایستی هرچه زودتر آزاد شوند. رضاشاه پرسید: چرا…؟ چرا بایستی نصرت الدوله زودتر آزاد شود؟ سفیر پاسخ گفت: برای آنکه آقای نصرت الدوله دارای نشانی از طرف دولت انگلستان است و وظیفهی ماست که از ایشان در هر حال حمایت بکنیم…! رضاخان در حالیکه پاهایش را به زمین میکوبد فریاد زد: خوب اینکه چیزی نیست، بروید نشان خودتان را از او پس بگیرید… مستر نرمن در حالی که رنگش را باخته بود، آهسته زمزمه کرد: بالاخره معلوم نیست چه وقت ایشان آزاد خواهند شد؟ رضاخان با دیگر شانههایش را بالا انداخت و با تندی گفت: هر وقت که نتوانند اتومبیل هشت سیلندر سوار شوند… من و همه حاضرین از ایستادگی این مرد در برابر جناب سفیر حیرت کردیم. حال و روز سفیر بهتر از ما نبود…» (۸)
۲
تا اینجای کار روشن است که ظن انگلیسی بودن رضاشاه، در خوشبینانهترین حالت میتواند ناشی از عدممطالعهی کافی تاریخ معاصر ایران باشد، با اینحال غرضورزان را مجالی دیگر برای انتقاد هست که بپرسند: «اگر هم این مرد برآمدهی کودتایی بریتانیایی نبوده، منطقی است که در ادامه از حمایتشان بهرهمند شده چرا که مشهور است رضاشاه بیسواد بود و تدبیر امور مملکت از عهدهی شخصی چنین حتما بیرون است».
در پاسخ به چنین پنداری باید خاطرنشان کرد که رضاشاه بیسواد نبود. نقل قولی از ماکیاوللی هست که میگوید: «شهریار میباید تنها دربارهی جنگ و تاریخ بخواند» (۹). سردار سپه، نزدیک به ۳۰ سال در سربازخانه مشق جنگ دیده و هر یک از درجات نظامی خود را در اثر رشادتهای خود به دست آورده بود. یعنی در میان رجال آن زمان ایران، جزو معدود کسان و یا تنها کسی که بود که در قبال هر ترفیع رتبه صلاحیت خود را بهصورت برجسته نشان داده بود.
ضمن اینکه اگرچه منابع دربارهی زندگانی رضاشاه پیش از کودتای اسفند ۱۲۹۹ محدود هستند، روایت تاییدنشدهای وجود دارد که دستکم برای چند هفته نزد اردشیر ریپورتر، از پارسیان هند درس تاریخ میآموزد. بعدها هم که دربارهی دیگر مفاهیم مربوط به کشورداری نزد دانشمندانی چون محمدعلی فروغی و علیاکبر داور تعلیم میبیند.
افزون بر آن، استعداد شگفتآور او را در رشتههای مختلف، میتوان از خلال نقلقولهای نزدیکان به وی دریافت. به واژگان مصوب فرهنگستانِ نخست، نقدهایی میکرد که از یک واژهشناس طراز اول برمیآمد، یا دستخطهای بجا مانده از او نشان میدهد که بهمرور خواناتر و زیباتر مینوشت.
رضاشاه بیسواد نبود؛ بلکه منابع ما در تشخیص چون و چند تواناییهای او بیسواد هستند. رضاخان میرپنج برعکس ماژور مسعودخان و دیگر تحصیلکردگان مدارس نظامی فرنگ، از تحصیلات عالیه بیبهره بود؛ اما با فرماندهی بهنگامِ جویبارهایی که در مصّب رودخانهی مشروطه به دریای وطن میریخت، (۱۰) توانست از مختصر فرصتی که فترتِ احوالِ قدرتهای بینالمللی میان دو جنگ جهانی در اختیار ایران قرار داده بود، بهره بگیرد تا انحطاط تاریخی ایران را با تحقق ارادهی ملّی مرتفع کند.
از قضا وارستگی رضاشاه از فهم علمالاشیاء و آموزههای مرسوم مدارس را بایستی از مزایای کار او دانست. ابزارهای دفاع از میهن، تا اطلاع ثانوی، مَردی و نامَردی است. علم واقعی در قلمروِ سیاست این است. این را در مدرسه یاد نمیدهند؛ برخی در سربازخانهها یاد میگیرند. اعلان جنگ رضاشاه علیه ارتجاعی که سدهها بر مقدرات ایرانیان حاکم بود، را نیز باید ازین دریچه فهمید. کلید نهاییِ همهی گرههای مناسبات انسانی، منطقِ جنگ است و فهم این مطلب در دانشگاه و مکتب ممکن نیست.
سر پرسی لورن – وزیر مختار انگلیس که پس از هرمان نرمن روی کار آمد و در سالهای منتهی به پادشاهی رضاشاه در ایران خدمت کرد – گزارشی در مورد سردار سپه دارد که همت رضاخان را در ایجاد ارتش نوین نشان میدهد: «وابسته نظامی ما از پیشرفت آموزش و انضباط و رفتار قشونی که رضاخان در حال ایجاد آن است، مرا مرتب مطلع کرده است. گزارشهای او بهبود زیاد و سریعی را در قشون نشان داده است که مسلما مربوط به شخصیت قوی رضاخان و قدرت رهبری اوست. روز قبل از عزیمت شاه، در میدان بزرگ وسط شهر از حدود ششهزار نفر نیروهای مستقر در پایتخت یک سان و رژه نظامی به افتخار اعلیحضرت انجام شد، که در آن نمایندگان خارجی و کادر دفتر آنها دعوت داشتند. در نتیجه من فرصت بافتم که واحدهای قشون، و افواج که [پیش از آن] تشکیل میشد از عدهای پارهپورهی بدقواره (The rag-tag and bob-tail) را شخصا ببینم و قضاوت کنم. به زحمت میتوانستم باور کنم که با چشمان خود نظامیان جدید ایرانی را میبینم که با اسلحهی کامل، در حال اجرای حرکات نظامی، تغییر آرایشها، حرکات و مشق با تفنگ هستند، آن هم با ظرافتی که میشد بهخوبی آن را با ارتشهای درجه دوم اروپایی مقایسه کرد. تنها شخصی که در تمام مدت عملیات به نظر میآمد که کاملا حوصلهاش سر رفته است، اعلیحضرت بود. او در طول بازدید از نظامیان حاضر نشد حتی یک کلمه هم خطاب به افسری یا به یکی از شرکتکنندگان در سان بگوید. از آیندهی رضاخان مشکل میتوان به طور یقین و مسلم چیزی گفت، رویهمرفته او یک مرد بلندپرواز است و قصد دارد تمام قدرتها را در دست خود بگیرد. بعضیها معتقدند آرزوهای او تا حد تخت سلطنت میباشد. من فقط میتوانم بگویم که او اتفاقا تاکنون همه دلبستگیهای دیگر خود را تابع مصالح قشون تحت فرماندهی خویش قرار داده، و اقتدار واقعی خود را با میانهروی و مدارا توسعه داده است. موقعی که کابینه قوامالسلطنه سقوط کرد او اگر میخواست بدونشک میتوانست رئیسالوزراء بشود، ولی تشخیص داد که با این کار از برنامهی خود دور میگردد. رفتار او نسبت به مجلس یک بردباری مغرورانه است. او مجلسیان را جماعتی خستهکننده و رویهمرفته پرحرف و بیضرر میداند. فکر میکنم او واقعا مشتاق است که میهن خود را مدرن و ایستاده روی پای خود ببیند. اما میترسم به قشون زیاد تکیه نماید و آن را اهرم تجدید حیات کشور کند، و به علت نداشتن تحصیلات عمومی و تجربه، عوامل اصلی دیگر را عملا کماهمیت بگیرد. به عقیدهی من بسیار غیرعاقلانه است که به رضاخان پشتیبانی (کمک) خودمان را عرضه نماییم…».
در پانوشت همین گزارش، سر پرسی لورن اضافه میکند: «سردار سپه اظهار نمود مکرر گفته است که او میخواهد به وسیله خودِ ایرانیها یک ارتش منظم و قوی بهوجودبیاورد، نظم را در کشور برقرار کند و یک دولت قوی و مستقل ایران در ایران ایجاد نماید. تقاضای او آن است که انگلیسها در کارش مداخله نکنند». (۱۱)
۳
در سالهایی دراز از سلطنت شاهان قاجار، قدرت شاه قجری از محدودهی پایتخت خود فراتر نمیرفت و گاه حتی نمیتوانست بر حرمسرای خود اعمال اراده کند اما ارادهی ارتش ملّی ایران که از ارادهی رضاشاه برای ادغام نیروهای چندگانهی نظامی ایران، نظام یافته بود، ضرورتا بایستی حاکمیت ملّی ایران بر قلمرو خویش را اعاده میکرد.
پیش از تسلط کامل رضاشاه بر خلیجفارس، این خلیج عملا تحت اشغال انگلیسیها بود. سالها بود که عمده جزایر خلیج فارس، تحت سلطه انگلیسیها بود و دههها بود که به واسطه فشار انگلستان، بحرین از تحت حاکمیت ایران خارج شده بود. انگلیسیها حتی بوشهر را بندر خود میدانستند و میخواستند. محمد مصدق در ص ۱۲۰ از «خاطرات و تالمات» خود روایت میکند که سرپرسی کاکس – کمیسر عالی انگلستان در بغداد و وزیر مختار پیشین این کشور در تهران – به طعنه بوشهر را بندر انگلیسیها میداند. (۱۲) اما چهار دهه پس از آن طعنه ایران قدرت اول خلیج فارس بود و این ممکن نبود مگر با اعمال قدرتی که رضاشاه به واسطه ارتش بنیان نهاد و محمدرضاشاه آن را تداوم بخشید.
اگر ارتشِ رضاشاهی نبود، تجزیه خوزستان و آذربایجان از ایران محتمل بود و اگر هم رخ نمیداد، ایران ساختارِ ملوکالطوایفیِ قرون وسطاییِ خود را به دورهی جدید میکشید و نتیجهی آن چیزی جز افغانستانی دیگر نبود. یعنی کشوری که در درون آن بخشهایی غیرقابل نفوذ وجود داشت؛ به عنوان نمونه، لرستان و بختیاری که عملا تا دورهی رضاشاه جزایری بیقانون بودند.
یکی دیگر از وجوه مثبت برپایی ارتش منظم و مدرن ایران به جز تامین امنیت مرزها و افزایش اقتدار دولت مرکزی، نقشِ آن در آموزش و تربیت مدرن جامعه بود. ارتش منظم و مدرن به معنای رهایی جوانان ایرانی از قبیله و طایفه و قوم و قرار گرفتن آنان در یک مجموعهی بزرگ ملی با لباس متحدالشکل، با زبان یکسان در زیر پرچم یک کشور و با یک دیسیپلین بود. به این ترتیب برای نخستین بار در تاریخ ایران، جوانان از شمال و جنوب و شرق و غرب و مرکز ایران برای مدت دو سال برای تعلیم و تربیتِ یکسان زیر نظر دولت مرکزی و فارغ از تربیت محلی و مذهبی گرد هم میآمدند. همۀ آن فتواها و سر و صداهای مرتجعانه که نظام اجباری را حرام میدانست هم به همین دلیل بود. آن آخوندها میدانستند با چه مخالفت میکنند ولی روشنفکران دورههای بعد هرگز نفهمیدند که ارتش چه نقشِ بزرگی در فرهنگِ و آموزش مدرن ایران ایفا کرد.
جدا از آموزش اجباری عمومی، کادر افسران ارتش، یک اشرافیتِ مدرن با ارزشهای مدرن و ملی به جای تعلقات و ذهنیتِ سنتی و محلی ایجاد کرد که دولت پهلوی توانست به جای اشرافیت زمیندار سنتی و روحانیت به آنان تکیه کند.
تا از ارتشِ مدرن ایران که به دست رضاشاه برپا شد سخن میگوییم، درجا گفته میشود که این ارتش صرفا برای رژه و نمایش و البته سرکوبِ داخلی و استبداد بود و شاهد آنکه در برابر دشمن خارجی در عرض سه روز فروپاشید! نخست آنکه ارتش ایران به دستور فرماندهان عالی آن و با دستور ستادی، پس از سه روز ترک مقاومت کرد. رضاشاه البته با این تصمیم در آغاز مخالفت کرد و آن را خیانت دانست ولی سپس به تصمیم سیاستپیشگانِ ایران که مقاومت در برابر دو امپراتوری بریتانیا و شوروی را دیوانگی محض و مساوی با نابودی همۀ دستاوردهای ۲۰ ساله میدانستند، تن داد. بنابراین قطعا ارتشِ ایران توان مقاومت بیشتری داشت ولی ترک مقاومت برابر دو ارتش قدرتمند جهان، تصمیم درست سیاستمداران ایران بود. ثانیا دستاوردهای داخلی ارتش بسیار چشمگیر بود؛ حتی اگر روشنفکران و قومگرایان و مرتجعان اسمش را سرکوب داخلی و استبداد بگذارند. ایران قبل از رضاشاه دولت مدرن نداشت چون دولتِ پایتخت ابزاری برای اِعمال حاکمیتِ خود بر کشور نداشت. رضاشاه با ساخت ارتش مدرن گام نخست را برای برپایی دولت مدرن برداشت و کران تا کران کشور را به زیر یک پرچم و یک حکم درآورد. همین ارتش بود که پنج سال پس از رفتن رضاشاه، آذربایجان را پس گرفت.
گویا جایی کسی از آزادی اسلحه در ایران دفاع میکرد. خیال میکرد که ایران در جنگ جهانی دوم اشغال نمیشد اگر عشایرش همچون مردم آمریکا همچنان مسلح میبودند؛ بیآنکه بفهمد غرض از آزادی اسلحه در آمریکا چیست. آزادی اسلحه در آمریکا اگر معادلی در ایران داشته باشد، خلع عمومی اسلحه و تختهقاپو کردن عشایر در زمان رضاشاه است. همانند پروتستانتیزم در اروپا که معادل آن در ایران منویات آخوندزاده، کسروی، بابیگری و روشنفکری دینی نیست، بلکه سلفیگری است. اغراض را باید دریافت.
۴
رضاخان پس از کودتا، برای ایجاد ارتشی نوین، نخست افسران خارجی را اخراج کرد، سپس دست به ادغام نیروهای مختلف نظامی در ایران زد و در اواخر سال ۱۳۰۰ به ایجاد مدارس نظامی جدید همت گماشت. (۱۳)
او همواره خواستار بودجهی بیشتری برای ارتش بود. در این زمان شورش پسیان در خراسان و کوچک جنگلی در گیلان سرکوب شده بود، و رضاخان به سوی سرکوب قوای شورشی ایل شکاک تحت فرمان سیمیتقو در غرب کشور میشتافت. پس از ایجاد امنیت در نوار شمالی کشور، او متوجه جنوب ایران، یعنی حوزهی نفوذ سنتی بریتانیا میشود. جایی که دیگر به صرف نیروی نظامی نمیتواند کار خود را پیش ببرد.
اعلامیهی سردار سپه در روز ۱۳م آبان ۱۳۰۳، هنگامی که برای سرکوبی شیخ خزعل به خوزستان میرود چنین است: «میروم تا آخرین نغمه ملوکالطوایفی را از میان بردارم یا در زیر خرابههای شوش مدفون شوم».
معنای این کلمات چیست؟ رضاشاه آگاه است که یا باید به راه متمرکزسازی قدرت همچون روزگار فرمانروایان شوش – همچون داریوش بزرگ – برود و یا ملوکان طوایف، آرزوهای ملّت ایران را برای آزاد بودن و قدرتمند بودن دفن خواهند کرد. رضاشاه در مسیر یکپارچهسازی ایران از حداکثر قدرت قانونی شاه مشروطه استفاده میکند. قدرتی مطلقه البته در معنای آلتوسری آن.
آلتوسر فیلسوف مارکسیست فرانسوی در شرح مفهوم شهریار نزد ماکیاولی مینویسد: «قدرت مطلقه (که کمابیش با «قوانین پایه» ، پارلمانها و… محدود میشود) در دل تجربهی تاریخی ثابت کرده که فرمی مناسب برای دستیابی تاریخی به یکپارچگی ملّی است. [در اینجا] صفت مطلقه دال بر یگانگی و متمرکز بودن است، اما معنای استبداد و خودسری نمیدهد. اگر یکپارچگی ملّی نمیتواند خودانگیخته اتفاق بیفتد، زورکی و ساختگی هم پدیدار نمیشود: وگرنه به دست قدرتی خودسر و جبار میافتد که پیِ اهدافی غیر از یکپارچگی میرود. و اینجا است آن وجه دوگانهی قدرت در دولت مطلقه نزد گرامشی: این قدرت دربردارندهی خشونت و اجبار است، اما در همان حال، دربردارندهی رضایت و اجماع، و از این رو، دربردارندهی «هژمونی» نیز هست. طبق این اوضاع، چنین برمیآید که اگر ملّت صرفاً به دست دولت میتواند ایجاد شود، دولت مدرن (یعنی دولتی که مأمور به توسعهی سرمایهداری است) فقط میتواند دولتی ملّی باشد. و این میرساند که یکپارچگی ملّی نمیتواند به دست دولت خارجی غیرملّی به سرانجام رسد». (۱۴)
با این وصف، سردار سپه برای سرکوب یاغیان در نیمهی شمالی کشور، بهعلت انتقال قدرت از تزارها به بلشویکها، اگرچه با مشکل عمدهی سیاسی روبرو نمیشود، برای فتح جنوب میبایست علاوه بر پیشبرد قوای نظامی، دست به مانورهای سیاسی هم بزند. در آن دوران بریتانیا از نفوذ فوقالعادهای میان بسیاری از سیاستمداران پایتخت برخوردار بود، لذا با هر گامی که ارتش ایران به خوزستان نزدیک میشود، سردار سپه میبایست در مبارزهی با انگلوفیلهای مجلس نیز به گشایشی برسد تا عقبهی جبههی او خالی نشود. این ممکن نمیتوانست بشود اگر او آن فرد عامی و قلدری میبود که در اوراق روشنفکران وطنی میبینیم.
بهعکس، رضاشاه از سیاستمداران بزرگ عصر خود بود. مدیریت آن تعداد از نخبگان بزرگ و بهزیر فرمان درآوردن سیاستمداران کارکشتهی دوران قاجار که چند قلم از آنها احمد قوام، محمد مصدق و حسن مدرس بودند، از عهدهی آن کاریکاتوری که چپها و مذهبیها از او ترسیم میکنند، نمیتوانست بربیاید. این رضاشاه بود که توانست کشتی بهگلنشستهی مشروطه را که همهی آن غولها در تدبیر نجات آن فرو مانده بودند، به ساحل امن برساند. این از یک «قلدرِ بیسواد» برمیآید؟
سر پرسی لورن در یکی از نامههای خود دربارهی رضاشاه مینویسد: «اگر ما سیاست تقویت روسای ایلات را در جهت مخالف حکومت مرکزی اتخاذ کنیم به طور حتم سردار سپه مبدل به یک فرد ضد انگلیسی خواهد شد… من ادعا نمیکنم که او موافق انگلیس، به آن معنی که این اصطلاح متداول شده، میباشد. او یک ناسیونالیست است که از سیاستمداران تهران فهیمتر بوده و اساسا یک وطنپرست است…» (۱۵)
باری، یکی از فضائل سیاستمدارانهی رضاشاه توانایی او در پنهان کردن مقاصدی بود که میباید به عمل درمیآمد. بر ما روشن نیست که مشق این اراده را همچون فضیلتهای وطنپرستانهش در پادگان آموخته بود، یا این از رموزی بود که طی همپرسگی با فاضلانی چون اردشیر ریپورتر، مشیرالدوله و یا فروغی از تاریخ ایران دریافته بود.
بهقول صریح خود از سرنوشت نادرشاه و آقامحمدخان، این تجربه را اندوخته بود که هیچگاه نباید پیش از انجام کاری، دربارهی آن حرفی زد. چه اگر نادرشاه افشار و آقامحمدخان قاجار جلوی خودشان را گرفته بودند و آنچه میخواستند روز بعد بکنند به زبان نیاورده بودند، سرشان به باد نمی رفت. این بود که از برنامهریزی کودتای نخست او با همکاری قیصر آلمان کسی آگاه نشد، و همچنین از واپسین کودتای او حتی سفارت بریتانیا هم بیخبر ماند. گویا فقط یکبار وقتی قصد یکسره کردن کار شیخخزعل را داشت، از شدت خشمِ ناشی از دخالتهای سفارت بریتانیا و فتنهگری اقلیت مجلس، نیت خود را در جمع دوستان مطرح میکند که بلافاصله به خود میآید و حرفش را پس میگیرد. اما طی چند روز بعدی بلافاصله به خوزستان میرود.
ماجرا از این قرار است که شیخ خزعل علیه سردار سپه به مجلس نامهای مینویسد. سر شب چند نفر از وکلا نزد سردار سپه میروند و دربارهی نامهی قرائت شده صحبت میکنند. «یک مرتبه فریاد رئیس الوزرا بلند شد که چنین محلی را میگویند مجلس شورا؟ آیا خبر دارید کـه ایـن تلگراف به دستور شاه مخابره شده… سپس به صدای بلند گفت: اینها تصور کردهاند مـن هم میرزا تقی خان امیرکبیرم که بخواهند از بین ببرندش و خودش دستش را دراز کند و بگوید رگ من را بزنید. ولی حال اگر اینطور است، مـن میرزاتقیخانی هستم که رگ دیگران را می زنم. دیگر این ملّت و مملکت طاقت ندارد. فردا سزای این شیخ دزد غارتگر و اربابش را یکجا کف دستشان می گذارم». (۱۶)
او خوب می دانست که جزییات آنچه میگوید بلافاصله به سفارت انگلیس گزارش میشود. اما زود متوجه اشتباه خود شد و با سیاست ماهرانهای اشتباه را جبران کرد. در زمانی که رضاشاه تلاش میکند به امارت مستقل شیخ خزعل در خوزستان (که آن را عربستان نامیده بودند) پایان دهد، ایران و انگلیس در آستانه جنگ قرار گرفتند. وزیر مختار بریتانیا در ایران برای حفاظت از خزعل تقاضای یک گردان سپاه از هندوستان و سه ناوچهی توپدار میکند که با عدم موافقت چمبرلین وزیر امور خارجهی بریتانیا تنها همان سه ناو به بندر بصره اعزام میشوند. بعدا البته به صرافت میافتند که آن نیرو را اعزام کنند تا اینکه شوروی برای رقابت با انگلیس پیشنهاد اعزام نیرو به تهران را میدهد، که خود موجب احتیاط بیشتر بریتانیا میشود. و در نهایت انگلستان که به برتری قوای رضاشاه اذعان کرده و تنها راه چاره را تسلیم آبرومندانهی شیخ خزعل بهقوای سردار سپه میبیند.
۵
گفتیم که علم واقعی در قلمرو سیاست این است که بدانیم ابزارهای دفاع از میهن، تا اطلاع ثانوی، مَردی و نامَردی است و این را طبیعتا در مدرسه یاد نمیدهند؛ نکته اینجاست که رضاشاه این علم را در سربازخانهها یاد گرفت. برای فهم بهتر موضوع بهتر است با مفهوم سلسلهمراتب یا همان Chain of Command، در ارتش آشنا شد که اساس نظم مدرن است. این زنجیرهی قدرت، در دولت، دانشگاه، موسسات و نهادهای مدرن و به صورت خاصتر در ارتش مدرن نهادینه شده است.
آنکس که در طلب ایستادن در مراتب بالاتر سلسله مراتب یک سازمان است، میبایست طریقت خود را از کف آغاز کرده و طبیعتا تا جایی که از آنپس بیکفایت است، اوج میگیرد. نخستینبار این ماکس وبر – اندیشمند برجسته آلمانی – بود که عمیقا به این باور پای فشرد که اثربخشترین سازمانها آنهایی هستند که دارای ساختار مبتنی بر سلسله مراتب هستند. در چنین سازمانهایی کارکنان در انجام کارهای خود براساس یک سری مقررات و دستورالعملها هدایت میشوند. در کشوری چون ایران که اضداد در آن چنان نیروهای قدرتمند و ویرانگری هستند که به قول هگل تنها در چنین جایی است که مفاهیم خیر و شر مجبور میشوند تا نه انتزاعی بلکه عمیقا طبیعیاند. همواره نیاز است تا نیروی عظیمی از ارادهای ملّی، از راس قدرت تا بدنهی اجتماع برای مقابله با آن اضداد بسیج شوند. خود رضاشاه حتیالامکان میکوشید تا در این جهاد مقدس از همهی نیروهای ممکن بهره بگیرد. چنانچه برای همسو کردن مثلا عشایر با خود، بیش از دیگران، آنها را به خدمت وظیفه فرامیخواند.
در روزگار باستان رابطهی دیالکتیکی میان خدای دین زرتشتی با شاه و ملّتی که بر اساس سلسله مراتب دودمانی علیه دروغ، دشمن و خشکسالی بسیج شده بودند، تا حد اعتلای ایران به یک ابرقدرت جهانی موفق عمل کردند. اما پس از اسلام، با سلطهی قبایل و همدستی آنها با خدای عربی که باد بینیازیاش بر خرمن آتش گرفتهی رعیت ایرانی میوزید و آن را شعلهورتر میکرد، نظام سنتی کارآمد سلسلهمراتبی یاد شده، چنان تضعیف شد که تنها کسی چون رضاشاه میتوانست از طریق فهم مدرنی که در اثر زیست نظامیاش از جهان جدید یافته بود، انحطاط پدید آمده را در عمل درمان کند. بدین طریق که شاهی خردمند در راس، توانست از طریق سلسلهمراتب مدرن، به سود مصلحت عامه دست به تغییری وسیع در وضعیت رعایای خود بزند که توانست و زد.
نکتهی مهم اینکه ضرورت ارتش برای کشورها، محض برخورداری از نیرویی نظامی نیست. ارتش هر کشوری، نمایندهی نظام آن کشور است. ارتش نمایندهی نظم مدرنیست که هر کشوری عملا میبایست داشته باشد. پیش از آنکه هر نظریهای دربارهی شیوهی تشکیل و انسجام کشوری بتواند فراتر از کاغذها معنایی در واقع بیابد، میبایست ارادهی عمومی یک ملّت را به طریقی بر وضع کشور عامل کرد. این، ممکن نیست مگر از مسیر نظام سلسلهمراتبی که در نهادهای مدرن وجود دارد. نظمی که نخستبار در ارتشهای جدید نمود یافت، و ازینرو برای ساختن کشوری بر روی ویرانههایی، از ارتش باید آغاز کرد. در ارتش هرکس در زمان مشخصی در جای مشخصی مشغول کار مشخصیست که ماحصل آن مکتوب شده، و بازخورد آن با اعداد و ارقام سنجیدنیست. ارادهی نخستوزیر، رئیسجمهور یا پادشاه هرکشوری از طریق نظام سلسلهمراتب از بالا به پایین منتقل میشود. اگر این اراده بر پیشرفت قرار گرفته باشد، تحولات عمیقی در اوضاع آن کشور ایجاد میکند؛ نظیر آنچه رضاشاه انجام داد.
مطالب فوق در پاسخ به شبههای ایراد میگردد که روشنفکران انقلابی مطرح میکنند که چگونه ممکن است شاهی بهزعم ایشان بیسواد دست به اقدامات مدرن بزند. علت به سادگی همان است که گفته شد؛ پیریزی شالودهی نظم مدرنی که در دادگستری، دانشگاه، نظام بهداشت و سایر نهادهای مدرنی که دولتهای بااساس دارند، برای یک نظامی سادهتر است تا روشنفکرانی که عمده اعتبار خود را از تخطئهی نظم و نظام دانشگاهی میگیرند. اسم اعظمی که موجب تغییرات عظیم در دولتهای بااساس شده چیزی جز مفهوم سلسلهمراتب یا همان Chain of Command، نیست. جمهوری اسلامی با بر سر کار آوردن قوهی پلشت سپاه، با حوزهی علمیه ساختن از دانشگاه، با طب سنتی و هزار و یک ترفند دیگر، دولت مدرن ایران را به چنان انحطاطی دچار کرده و اساس را چنان از نظم و نسق درونی خود تهی کرده، که نظام مهندسی کشور به ساخت ساختمانهایی مجوز میدهد که ساخته نشده فرومیریزند.
رضاشاه به عنوان یک نظامی که از سربازی صفر تا سرداری سپه را طی ۳۰ سال پله پله به بالا طی کرده، البته که بیش از روشنفکر وطنی میتواند به فهم دقیقی از نظام مدرن رسیده باشد. رضاشاه برای برقراری نظم مدرن و تحکیم قدرت مدرن، نیاز به روشنفکرانی داشت که جذب دستگاه دیوانی بشوند و ارادهی او را در برقراری نهادهای مدرن محقق کنند؛ کسانی مثل علی اکبر داور. در نظام مدرن تنها سرسلسلهی هرم، مشروعیت اعمال قدرت دارد و آن را به پایین تفویض میکند. درست بابت همین بود که رضاشاه حق قضاوت را از ملاها گرفت و به دادگستری تفویض کرد، حق اعمال قدرت نظامی را از ایلات و عشایر خلع کرد و به ارتش مدرن تحویل داد، و تعلیم و تربیت را از مکاتب و میسینوریهای مذهبی گرفت و به نظام آموزش و پرورش تفویض کرد.
شناخت درست رضاشاه از شناسایی درست منبع قدرت رضاخان سردار سپه نشات میگیرد که ریشه در تربیت نظامی او در پادگان داشت. او مجری استعمار بریتانیا نبود و فهم درستی را که نسبت به استقرار نهادهای مدرن داشت، به قیاس از نظام سلسلهمراتبی ارتش مدرن دریافته بود. برای چنان فهم دقیقی از نظام مدرن، سوادِ اکابری روشنفکران وطنی قطعا کفایت نمیکند و خواندن و نوشتنی که رضاشاه بهخوبی میدانست، برای وی مزیتی بیش از آنچه در پادگان آموخته بود، نمیتوانست داشته باشد. در این میان اگر چیز بیشتری میبایست میفهمید، غولهایی چون محمدعلی فروغی جبران میکردند.
ــــــــــــــــــــــــ
پانوشتها:
۱. آهنودگات – یسنا، هات ۲۹ بند ۸
۲. زندیان، ماندانا، احسان یارشاطر در گفتگو با ماندانا زندیان، انتشارات شرکت کتاب، چاپ اول، لس آنجلس-آمریکا ۲۰۱۶
۳. در همان دوران بینشمندانی بودند که علیه توهم توطئهی موجود در تز استعمار بایستند. نگاه اینان به مصائب داخلی ایران، متمرکز بر انحطاط درونی ایران و فارغ از هرگونه فرافکنی به قدرت دول خارجی است.
احمد کسروی در سرنوشت ایران چه خواهد بود؟ مینویسد: «… من دولتهای انگلیس و روس را به کنار میگذارم زیرا آنها هر یکی دولت بزرگیست و برای نگهداری خود سیاست بسیار دامنهداری را دنبال میکند و ما از آنها گله نتوانیم داشت که چرا فلان نظر را دربارهی کشور ما داشتهاند یا چرا فلان تصمیم را گرفتهاند…» ، «…این آتش که در ایران افروخته شده و نزدیک به زبان کشیدنیست، ما باید منشاء آن را دسته بندیها و کشاکشهای داخلی ایرانی بدانیم و از آنها گلهمند باشیم…».
سرنوشت ایران چه خواهد بود؟ به قلم احمد کسروی در سال ۱۳۲۴ منتشر شده است.
محمدعلی فروغی نیز در یادداشتهای روزانه خود در سفر کنفرانس صلح به پاریس، به جای فرافکنی مصائب ایرانیان به دخالت اجنبی و نظریهی استعمار، مشکل را از دریچهی انحطاط درونی میبیند: «…حاصل اینکه حرف همان است که همیشه میگفتم، ایران نه دولت دارد و نه ملّت. جماعتی که قدرت دارند و کاری از دست شان ساخته است، مصلحت خودشان را در این ترتیب حالیه میپندارند، باقی هم که خوابند. اگر ایران ملتی داشت و افکاری بود، اوضاع خارجی از امروز بهتر متصور نمیشد، با همه قدرتی که انگلیس دارد و امروز یکهمَرد میدانِ سیاست است، با ایران هیچ کار نمیتواند بکند. فقط کاری که انگلیس می تواند بکند این است که خود ما ایرانی ها را به جان هم انداخته، پوست یکدیگر را بکنیم. البته من میگویم با انگلیس نباید عداوت بِوَرزَند. برعکس عقیدهی من این است که نهایت جد را باید داشته باشیم با انگلیس دوست باشیم. اما این مستلزم آن نیست که ایران در مقابل انگلیس کِالمیّت بین یدی الغسّال باشد، من این فقره را کتباً و شفاهاً به انگلیسی ها گفتهام و میگویم <آنها هم> تصدیق میکنند، اما… چه فایده! یک دست بی صداست، ملت ایران باید صدا داشته باشد، ایران باید ملت داشته باشد!»
این کتاب با عنوان یادداشت های روزانه محمدعلی فروغی از سوی نشر سخن منتشر شده است.
حسن تقیزاده نیز یکی از مخالفان تئوری «توطئه» است. با هم صفحهی ۴۴ از نامههای لندن او به وزارت امور خارجه را میخوانیم: «نمی دانم چرا یک مرض عمومیِ وَهم به بسیاری از مملکت ما دست داده که درست مثل وبای مالیخولیا شده، و آن این است که انگلیسی ها مثل جن و پری در همه امور دست دارند و مانند قضا و قدر کل امور جاریه از کوچک و بزرگ تابع ارادهی آن هاست و به انگشت آنها میگردد، این جُذام مُسری و طاعون مهلک یکی از بدترین بلاهاییست که به ایران روی داده، و دلیل کمی رشد اجتماعیست، و تا عافیت نپذیرد امید صلاح و فلاحی نیست». اما او نیز سفارش میکند که اینها را از قول او نقل نکنند، چون طبق همان تئوری توطئه خواهند گفت که: «این را هم آنها دستور دادهاند که سفیر ما بنویسد!»
نامههای لندن از دوران سفارت تقیزاده در انگلستان به کوشش ایرج افشار از سوی نشر فرزان در ۱۳۷۵ منتشر شده است.
۴. سردنیس رایت در کتاب انگلیسیها در میان ایرانیان مینویسد: «نمیتوان یقین داشت که کارکنان سفارت توسط اسمایس و آیرن ساید در جریان ماجرا قرار داده شده بودند، چرا که عدم اعتماد نظامیان به سیاستمداران یک سنت دیرپا محسوب می شود. احتمال دارد که سید ضیاءالدین تا حدودی به میرزاهای ایرانی سفارت اشارتی کرده باشد. در خصوص مطلع بودن وزارت امور خارجه در لندن از طراحی و انجام کودتا، به جز این که این حرکت یک اقدام داخلی بوده، مدرکی در دست نیست. اگر دولت انگلستان از پشت پرده وقایع را کنترل میکرد و گردانندهی صحنه بود پس چرا نرمن تا به این اندازه با رخوت و سستی به حمایت از سیدضیاء و دولت جدید برخاست؟».
انگلیسیها در میان ایرانیان نوشته دنیس رایت از سوی انتشارات امیرکبیر در ۱۳۵۹ منتشر شده است.
۵. نیازمند، رضا، رضاشاه از تولد تا سلطنت، انتشارات حکایت قلم نوین، چاپ ششم، فصل هجدهم
۶. کدی، نیکی، ایران دوران قاجار و برآمدن رضاخان، ترجمه مهدی حقیقتخواه، تهران، انتشارات ققنوس، ۱۳٩۶، صص ۱۳۷ و ۱۳۸
۷. شفق، رضازاده، ایران از نظر خاورشناسان، ۱۳۵۰
۸. فرخ، سیدمهدی، خاطرات سیاسی مهدی فرخ، نشر جاویدان، ۱۳۴۸
۹. ماکیاوللی، شهریار، ترجمه مرتضی ثاقبفر، تهران، نشر مصدق، ۱۳۹۳ .
۱۰. کلاوزویتس استراتژیست بزرگ پروسی در کتاب در باب جنگ مینویسد: «اقدام نظامی بهطور کلّی و فرستادن لشکری مجهز به جنگ مستلزم داشتن تجربهی بسیار زیاد و مهارت است. این عوامل پس از رسیدن به چند نتیجهی بزرگ و قبل از دستیابی به هدف اصلی خود در جنگ، درهممیآمیزند، مانند پیوستن جویبارها به یکدیگر و تشکیل رودخانه پیش از آن که سر به دریا بسپارند. کسی که میخواهد آنها را به فرمان خود درآورد، میباید فقط به فعالیتهایی نزدیک شود که به اقیانوسهای پهناور جنگ سرازیر میشوند. تنها همین قضیه آشکار میسازد چرا در جنگ بعضی نفرات که پیشینهی فعالیتهایشان کاملا چیز دیگری بوده، غالبا به مدارج بالا صعود میکنند و گاه به فرماندهانی ممتاز بدل میشوند. در واقع فرماندهان ممتاز هرگز از میان افسران فاضل و فرهیخته ظهور نمیکنند، بلکه بیشتر شامل کسانی میشوند که وضعیت زندگیشان امکان تحصیلات عالی را برایشان فراهم نیاورده است».
(Vom kriege, Carl Von Clausewitz, Oktober 3, 2014)
۱۱. سند شماره ۱۲۹ در بایگانی شماره ۸ محرمانه از سرپرسی لورن به لرد کرزن (واصله در ۲۰ مارچ) تاریخ صدور ۳۱ ژانویه ۱۹۲۲
۱۲. مصدق، محمد، خاطرات و تالمات محمد مصدق، به کوشش ایرج افشار، انتشارات علمی، ۱۳۹۷
۱۳. Ghani, Iran and the Rise of the Reza Shah: From Qajar Collapse to Pahlavi Power, 242-43
۱۴. آلتوسر، لویی، ما و ماکیاولی، ترجمه میثم اهرابیان صدر،نشر آگه، ۱۳۹۶، ص۴۰
۱۵. نیازمند، رضا، رضاشاه از تولد تا سلطنت، انتشارات حکایت قلم نوین، چاپ ششم، ص۶۱۵
۱۶. همان، ص۶۹۲
* نویسنده پیش از این بخشی از مطالب این مقاله را در قالب یادداشتهایی کوتاه در کانال تلگرامی «نقدی بر تاریخ معاصر» منتشر کرده بود.
ـــــــــــــــــ