چهار
در کوره سیاست
امیرحسینی ــ در اسفند ۱۳۵۳شاه دستور ایجاد حزب رستاخیز را داد و سیستم یک حزبی را در کشور اعلام کرد. شما پیش از اینکه شاه در آن مصاحبه مطبوعاتی این مساله را عنوان کند از این قضیه با خبر شدید یا اینکه برای شما هم در آن کنفرانس مطبوعاتی ناگهان مطرح شد؟
همایون ــ برای من بسیار ناگهانی بود. به ما خبر دادند که ساعت فلان، یک روز عصری بود، مثل اینکه یازدهم اسفند ۱۳۵۳/۱۹۷۵ بود که به سعدآباد برویم و همه مدیران روزنامهها رفتند. اتوبوسهایی بود و ما را بردند آنجا و در سالن جمع شدیم و پادشاه آمد و هویدا و علم. و شاه شروع کرد به سخنرانی و گفت که یک حزب خواهد شد و اصولش را گفت. هویدا هم هنگامی که نگاهم به او افتاد ژست “خوب، میبینید این جوری است دیگر” به خود گرفت. نه خیلی ناراضی، نه خیلی متعجب، ولی ضمنا بیتعهد. من آنجا پیشنهاد کردم که حالا که یک حزب خواهد شد مشکل انتخاباتی پیش خواهد آمد برای اینکه یک حزب با خودش رقابت نمیکند و در نتیجه بهترین راه این است که برای هر حوزه، حزب چند کاندیدا معرفی کند و آنها آزادانه با هم مبارزه کنند.
امیرحسینی ــ به چه کسی این پیشنهاد را کردید؟
همایون ــ به پادشاه.
امیرحسینی ــ در صحبت در همان جلسه؟
همایون ــ بله. وقتی پادشاه صحبتهایش را کرد. خوب، میشد اظهارنظر کرد. یک حرفی زده بود و ما بایست نظری بدهیم و من این مطلب را گفتم که بعدا پذیرفته شد. برای من که سالها بود دنبال راهی برای باز کردن آن سیستم میگشتم یک فرصت مهم پیش آمده بود و از آن بهره گرفتم. آن پیشنهاد را چند سال پیشتر در یکی از سرمقالههای آیندگان کرده بودم که برای آنکه وضع انتخابات تا حدی از آن صورت که دائما میگفتند تقلبی و فرمایشی است و انتخابات واقعی نیست که نبود، در بیاید، در گزینش کاندیداها هر احتیاطی میخواهند بکنند، هر نظری میخواهند اعمال کنند، ولی وقتی کاندیداها معلوم شدند مردم را آزاد بگذارند که به هرکس از میان آنها میخواهند رای بدهند که آنها دستکم از یک جهتی برابر مردم پاسخگو باشند. این پیشهاد در آن زمان عملی نشد ولی پس از اعلام حزب رستاخیز که شاه نامش را هم گفت، حزب رستاخیز ملی ایران، نظر مرا پذیرفت و در جلسهای که با هیئت اجرائی حزب داشت گفت همانطور که همایون میگوید عمل کنید.
امیرحسینی ــ شما در راه که میرفتید برای این مصاحبه هیچ شایعهای نبود و تعجب نمیکردید که چگونه است که یک دفعه ما را خواستهاند؟
همایون ــ هیچ نمیدانستیم. من یادم است که با دکترمصباحزاده در یک صندلی نشسته بودیم در اتوبوس و نه او و نه من، هیچ خبر نداشتیم که موضوع چیست.
امیرحسینی ــ خاطرتان هست که در آن زمان همکاران مطبوعاتی شما، نه فقط در آیندگان، دیگرانی که در آن جلسه بودند بعد به نوعی نارضایتی خودشان را به گوش شما رسانده باشند؟
همایون ــ خیر. هیچکس اظهار ناخشنودی نکرد. برعکس آن اقدام پادشاه یک حرکتی به سیاست ایران داد. سیاست ایران در یک بنبست، یک بیحرکتی و رکودی گیر کرده بود که ناشی از مشخص نبودن نقش احزاب بود. حقیقتا معلوم نبود که احزاب بهچه درد میخورند؟ فرقشان چیست؟ چهکار باید بکنند؟ چرا اصلا این حزب مردم هست؟ گفتم حزب آری و حزب البته؛ آن احزاب اصلا لازم نبودند. و بعد دبیر کلهای حزب مردم دائما تغییر میکردند و خود هویدا گاه بعضی از اینها را تعیین میکرد. کار اصلا دیگر به مسخره کشیده شده بود. من درباره نظام حزبی ایران در مقالاتم اصطلاح نقش دیوار بکار میبردم. در جریان انتخابات هم بده بستانها و جر زدنهای این دو حزب وضع مبتذلی پیش آورده بود. همه میدیدند که این نظام به اصطلاح دو حزبی ـ که واقعا نظام حزبی نبود ـ جنبه مسخره بی معنی پیدا کرده است و میباید فکری برای گردش کار سیاسی ایران کرد و اتفاقا این پیشنهاد شاه برای بسیاری خیلی امید بخش بود. چون اتفاقی میشد بیفتد و خود شاه اعلام کرده بود و در درون حزب اقلا خیلی کارها میشد کرد. و واقعا هم همینطور بود، خیلی کارها شد.
منتها فورا شاه از این حزب بیش از دیگران نگران شد و رهایش کرد. حزبی بود که وسیله بسیار خوبی برای بسیج و جلب مشارکت مردم میتوانست باشد و در آغاز کار بسیاری به آن پیوستند؛ هزاران کانون حزبی در سراسر کشور تشکیل شد و مردم در آغاز امید زیادی به آن حزب داشتند و اگر شاه این حزب را جدی گرفته بود میتوانست جلو برود. او اشتباه بزرگی کرد که دنبال پیشنهاد خودش را نگرفت و نگذاشت که آن حزب تکامل پیدا کند به صورتی که به سود کشور باشد و از درونش یک نظام چند حزبی در آید، همان که من با نگاهی به حزب یگانه خلق در ترکیه آتاتورک در پیاش بودم و در مصاحبهای هم با سپهر ذبیح که به منظور بررسی آن تحول به ایران آمده بود گفتم. اگر بطور جدی دنبال آن کار گرفته میشد و میگذاشتند که به حد امکان خودش رشد کند میتوانست عاملی در جلوگیری از حرکت انقلابی باشد چون مردم ایران در صدد انقلاب و بهم زدن زندگی خوبی که داشتند نبودند. در آن شرایط دنبال اصلاح بودند، مانند امروز که این حکومت است که مردم را وادار به انقلاب میکند، اکثریت مردم نمیخواستند اوضاعی را که با آن آمخته و کم و بیش آسوده بودند، بخصوص در آن سالها که آسودهترین دوران ایران بود، بهم بریزند. این سیاست حکومتهاست که مردم را مجبور میکند. مردم چندگاهی میخواستند که از طریق حزب رستاخیز گشایشی بشود و تغییراتی صورت گیرد و اصلاحاتی در سیستم داده شود و به همین دلیل انتخاباتی که حزب رستاخیز کرد، انتخابات مجلس، بسیار انتخابات موفقی از لحاظ تعداد شرکت کنندگان بود. حقیقتا شمار بسیار زیادی از مردم در آن شرکت کردند چون رقابت در بیشتر ایران منصفانه بود. دیگر دولت کاری نداشت که کی انتخاب خواهد شد. البته در چند استان این طور نبود: مثل فارس، مثل خراسان، یا در خود تهران که اعمال نفوذ شد، از طرف دربار و مراجع نزدیک به دربار ولی بقیه جاهای ایران خیلی خوب بود.
من دوهفتهای رفتم به همدان برای اینکه خانمم یک ماهی در همدان مبارزه انتخاباتی میکرد و من به عنوان اداره کننده مبارزات انتخاباتی، مبارزه ایشان را سازمان دادم. یک مبارزه انتخاباتی تمام عیار بود. یعنی اصلا شوخی نداشت، و بند و بست و پرکردن صندوقها درش نبود. شش نامزد برای دو کرسی سخت میکوشیدند و خانمم با زحمت زیاد ولی با رای فوقالعاده برای بار سوم به مجلس راه یافت. زحمت زیاد از این جهت که هیچجا را نمیشد رها کرد؛ همه چیز را بایست مواظب میبودیم. هیچ به انتخابات چهار سال پیشش که روز اعلام نتایج رایگیری همراه خانم آیندهام به دفتر فرمانداری کل همدان رفتیم شبیه نبود. در آن انتخابات با آنکه ایشان به همدان سفرهای انتخاباتی چندی کرد و در هر جا مردم از او استقبال میکردند نتیجه انتخابات را فرماندار کل همدان تعیین کرد. ولی در انتخابات رستاخیز مردم نقش مهمی داشتند. بارها شد که خانمم برای سخنرانی به روستائی میرفت که رقیب انتخاباتیاش هم سخنرانی داشت. مردم تا او را میدیدند به گرد او میآمدند و از آن بدتر گوسفندی را که برای قربانی آورده شده بود نیز همراه میآوردند. پس از انتخابات رقیبان خانمم گله کردند که جمعیت به کنار، آنها چقدر پول گوسفندهائی را دادهاند که در پای خانم من قربانی شدند! انتخابات رستاخیز با همه شهرت شعاری که پیدا کرده است و با همه مداخلات کوتهبینانهای که در چند استان کردند میتوانست پیشدرامد یک گشایش سالم در نظام حکومتی ایران باشد. منتها یک سالی نگذشت که حزب رستاخیز از چشم شاهی که جز در سیاست خارجی هیچ استراتژی را نمیتوانست به درستی و تا پایان دنبال کند افتاد. پس از مداخلات زننده صاحبان نفوذ در آن چند مورد از چشم مردم نیز افتاد.
برای من مایه شگفتی است که کسانی این همه به جنبش دوم خرداد دل بستند و آنهمه از حزب رستاخیز بد گفتند و هنوز میگویند. از هر نظر که بنگریم دوم خرداد و رستاخیز همانندیهای بزرگ دارند. هردو از درون نظامهای بستهای بدرآمدند و اعتبار دمکراتیکشان جای بحث زیاد داشت. هردو قرار بود بنبست سیاسی رژیم را با رضایت خود آن بگشایند ولی هردو رژیم در واقع چنان گشایشی را نمیخواستند و نگرشی تاکتیکی به مسئله داشتند. هردو شاهد برخورد سخت دو طرز تفکر اصلاحگر و محافظهکار بودند (دوم خرداد به مراتب بیشتر.) هردو به همان دلائل شکست خوردند و هردو تا مدتی کمتر و بیشتر از پشتیبانی عمومی برخوردار شدند. انتخابات مجلس رستاخیز از نظر مشارکت هیچ دستکمی از اولین انتخابات مجلس دوم خرداد نداشت و انتخابات انجمنهای محلی رستاخیز با همان بیاعتنائی عمومی در انتخابات شوراهای دوم خرداد روبرو شد. هر دو نشان دادند که اصلاح از درون امکان نمیداشت، منتها رژیم پادشاهی در پایان حاضر بود به اصلاحات تسلیم شود و جمهوری اسلامی هیچ در این عوالم نیست.
امیرحسینی ــ اولین پستی که در حزب رستاخیز به شما داده شد چه بود؟
همایون ــ من بعد از آن جلسه سخنرانی شاه، دعوت شدم به هیئتی که مامور تهیه اساسنامه و مرامنامه حزب بود. یک صد نفری یا بیشتر را دعوت کرده بودند از روشنفکران و روزنامهنگاران و سیاستگران و غیره، و آنجا دو قسمت شدیم، برای بررسی مرامنامه و اساسنامه. من رفتم به کمیته اساسنامه که به نظرم اصل موضوع و کاراکتر حزب بود زیرا مرامنامه جز تکرار سخنان شاه نمیتوانست چیزی باشد و آنچه هم که از کمیته مرامنامه درآمد یک برنامه درهمی بود که به زودی فراموش شد. کمیته اساسنامه پنجاه شصت نفری بودند و آنجا مبارزه جدی را شروع کردیم. اساسنامهای آورده بودند، یک اساسنامه اصنافی مدل فالانژ اسپانیا و فاشیست ایتالیا، که دکتر آزمون نوشته بود و گفتند این را اعلیحضرت تصویب کردهاند. من گفتم اگر این را تصویب کردهاند ما اینجا آمدهایم چکار کنیم؟ برای چه آن را پیش ما آوردهاند؟ اگر این تصویب شده بود اینجا نمیآمد. نه، این تصویب نشده است و ما میخواهیم که در اینجا بحث کنیم؛ و بکلی آن را زیر و رو کردیم. اصلا گذاشتیم کنار و یک اساسنامه دیگر من نوشتم، یعنی بیشترش را من نوشتم. اساسنامه نوشتن و آئیننامه نوشتن و مرامنامه نوشتن را از چهارده سالگی تمرین کرده بودم (به عنوان معترضه بگویم که هنوز هم در ایران تفاوت اساسنامه و مرامنامه را نمیدانند و بیشتر اوقات اساسنامه بجای مرامنامه بکار میرود.) آن اساسنامه چهارچوب سازمانی گسترش حزبی را که میتوانست دهها هزار عضو فعال در سراسر ایران داشته باشد تعیین کرد. از آنجا کار من در محافل حکومتی بسیار بالا گرفت و در حزب عضو هیئت اجرایی شدم. در هیئت اجرائی چهل پنجاه نفری بودند و بیشتر جلسات هیئت اجرایی را من میگرداندم؛ بحث در دست من بود.
بعد آموزگار در اوایل ۱۳۵۵/۱۹۷۶ شد دبیر کل حزب و من هم شدم قائم مقام دبیر کل حزب که چون او سابقه حزبی هیچ نداشت و من داشتم، حزب را من میگرداندم. به نظرم یک ساله خیلی خوبی داشتیم؛ هدف حزب را مشارکت قرار داده بودیم، مردم را بسیج میکردیم. گردهمائیهای بزرگ تا هزار نفری در تهران و استانها میگذاشتیم و مسئولان را میآوردیم و مردم با مسئولان روبرو میشدند. گروههای مطالعاتی برای سیاستهای مملکت داشتیم که عده زیادی شرکت میکردند. سمینارهای بزرگ داشتیم برای کارهای آموزشی، برای شهرسازی، همه جور. من در آنها شرکت میکردم. آخرینش هم یادم است در بابلسر بود برای سیاستهای آموزشی. ولی نشد دیگر.
سه همکار خیلی موثرم دکترضیاء مدرس دبیر حزب در استان تهران و خسرو کریمپناهی معاون پژوهشی و داود قاجار مظفری معاون روابط عمومی دبیرکل بودند که اصلا معنای تازهای به یک حزب دولتی، آن هم حزب یگانه دادند و مشارکت دهها هزار تن را در سطح کشور به صورتهای گوناگون عملی کردند.
امیرحسینی ــ با وجود اینکه خود شاه پیشنهاد تشکیل یا در حقیقت دستور تشکیل حزب رستاخیز را داده بود چرا این حزب از چشم ایشان افتاد؟
همایون ــ مسئله این بود که نقش حزب در تصمیمگیری سیاسی چیست؟ ما حداکثری که میتوانستیم کوتاه بیاییم آمدیم و من این تز را مطرح کردم و در آن رستاخیر ماهانه هم نوشتم که ما میانجی مردم و شاه هستیم برای تصمیمگیری سیاسی. برای اینکه تصمیم باید با نظر مردم باشد و شاه باید بگیرد. این دیگر مسلم بود که شاه گیرنده تصمیم است ولی این تصمیم بایست بازتابنده نیازهای مردم باشد. در نتیجه این حزب میتوانست این نیازها را به شاه بگوید و فرموله بکند. این دیگر حداکثری بود که میشد امتیاز داد. این را هم شاه نمیپسندید. اصلا مردم لازم نبود نیازهایشان در نظر گرفته بشود. شاه خودش میدانست نیازهای مردم چیست و نیازی هم به میانجی نداشت.
امیرحسینی ــ شاه وقتی در تصمیمگیریهایش به نیازهای مردم توجه نمیکرد صرفا خواستهها و اندیشههای خودشان مطرح بود یا اینکه چند نفری در دور و بر ایشان بودند که اینها خواستهها و نیازهای خودشان را و منافع مادی خودشان را به عنوان خواستهها و نیازهای مردم به نوعی به شاه، دیکته البته نمیشود گفت، ولی به نوعی به شاه ارائه می کردند؟
همایون ــ برگردم به همان جریان تصمیمگیری و نقش حزب. من این مطلب را که عرض کردم، در مقالهای نوشتم که در آن مجله چاپ شد، این مقاله دوبار رفت پیش شاه و او زیرش خط کشید، جاهایی که موافق نبود؛ و من اصلاح کردم و برگشت. از طریق هویدا، دوبار این مقاله رفت و هربار رقیقتر شد. آن قدر شاه حساسیت داشت. اما تصمیمات شاه را درست است که خودش میگرفت ولی مانند هرکس دیگری. انسان در تماس با دیگران است. اگر شاه در یک غار نشسته بود، بله تصمیمات خودش بود. ولی شاه را ده پانزده نفری، بیست نفری احاطه کرده بودند. و اینها بودند که شاه را اداره میکردند. برای اینکه او تماس بیشتری با دنیا نداشت. تماسش از طریق اینها بود. و اینها یکیشان مثلا خیلی بذلهگو بود. در مجالس میدیدم ـ من زیاد به خانه پادشاه میرفتم ـ آدم بذلهگویی بود، با پچ پچ شاه را میخنداند. امتیاز ساختن راه اصفهان ـ شیراز را گرفته بود و راه تهران ـ اصفهان را داده بودند به یکی دیگر. او با همین کارها آن را هم گرفت. بعد این امتیازها را فروخت به مقاطعهکارهای دیگر و میلیونها گرفت برای اینکه خودش آن قدر مبالغ را با این نفوذ سیاسی بالا برده بود که باز صرف میکرد. این جور بود. یکیشان مثلا مورد اعتماد شاه بود، یکی پزشک شاه بود، یکی با شاه بازی بریج میکرد، یکی خواهرش بود، یکی برادرش بود. به هرحال هرکدامشان نفوذی داشت و مسلما در تصمیمات شاه تاثیر میکرد. نخستوزیران و پارهای وزیران نیز طبعا در تصمیمگیری موثر بودند.
امیرحسینی ــ این یک مقدار زیادی ما را به یاد دربار ناصرالدین شاه میاندازد.
همایون ــ دربار بود. دربار گرفتاریش همین است. نمیباید دربار داشت. باید یک دفتر کوچک کارهای تشریفاتی را اداره بکند که کار پادشاه است و بس. دربار لازم نیست. یا حکومت است، یا دربار و پادشاه است، یا مردم است. همه اینها با هم نمیشود.
امیرحسینی ــ در میان کسانی که دور و بر شاه بودند مقامات سیاسی هم بودند یا بیشتر دوستان بودند؟ من نمیتوانم تصور کنم که یک وزیر هم میتوانست…
همایون ــ مقامات سیاسی چرا. هویدا نزدیک بود. وزیر اقتصاد وقت خیلی به شاه نزدیک بود. وزیر دربار بسیار به شاه نزدیک بود. جز اینها به نظرم نمیرسد کسی آن قدر نزدیک بوده باشد. البته برادر خانمم هم بسیار بسیار نزدیک بود ولی او یک: در کارهای مالی اصلا سرش نمیشد. دو: بیشتر اوقات در امریکا بود که من شاهد بودم. قبلا هم که وزیر امور خارجه بود اصلا وارد این بحثها نبود، همهاش مسایل سیاست خارجی بود. ولی بقیه، دوستان نزدیک شاه بودند، یا معمار مهمی بود که بیشتر کارها را او میگرفت؛ یک دو تای دیگر از اعضای خانواده بودند حالا نسبی یا سببی فرقی نمیکند، به صورتی نزدیک شده بودند.
امیرحسینی ــ برگردیم به حزب. نقش هویدا در حزب چه بود؟
همایون ــ هویدا اول دبیر کل حزب بود، یک سالی، بعد کنار رفت.
امیرحسینی ــ خودش کنار رفت یا اینکه اعلیحضرت او را برکنار کرد.
همایون ــ شاه منتظر گذشت زمان بود و او را کنار گذاشت. نمیخواست که هویدا بیش از اندازه قوی بشود. و وزیر کشورش شد دبیر کل حزب که وزیر مشاور نیز بود. به این عنوان. از آن پس دیگر هویدا هیچ سمتی در حزب نداشت. حتا در دفتر سیاسی عضو نبود.
امیرحسینی ــ پس از آن هویدا کارشکنیهایی در راه حزب نکرد؟
همایون ــ خیر. هویدا در راه حزب کارشکنی نکرد. بعد در کار کابینه کارشکنی کرد.
امیرحسینی ــ بعد آقای آموزگار دبیر کل حزب شدند و شما را….
همایون ــ آموزگار در سال ۵۵/۷۶ دبیر کل حزب شد تا ۵۶ ، سال ۵۶ نخست وزیر شد و دکترمحمد باهری به دبیر کلی رسید. چند ماهی هم او بود تا باز دبیر کلی به آموزگار داده شد که او هم توسط سه قائم مقام و شش معاون از دور حزب را اداره میکرد. ولی حزب دیگر از نفس افتاد.
امیرحسینی ــ شما کماکان در دوره آقای باهری هم قائم مقام بودید؟
همایون ــ من در دوره باهری تا پایان عضو دفتر سیاسی حزب بودم.
امیرحسینی ــ در دوره دوم دبیرکلی آقای آموزگار هم همینطور؟
همایون ــ عضو دفتر سیاسی بودم.
امیرحسینی ــ شما با آقای آموزگار در حزب آشنا شدید و یا اینکه پیش از آن هم آشنایی داشتید؟
همایون ــ در حزب آشنا شدم.
امیرحسینی ــ امروز پس از گذشت بیست و چند سال به حزب چگونه نگاه میکنید؟ به نقش خودتان در حزب؟ میتوانستید کارهای دیگری ـ نمیخواهم بگویم کارهای بهتری ـ انجام بدهید؟ یا نمیشد؟ شرایط چگونه بود؟
همایون ــ اگر پادشاه میگذاشت، و اجازه میداد ما در حزب کارمان را دنبال بکنیم، خیلی کارها میشد کرد. تصور نمیکنم در دستگاه حکومتی آن زمان هیچکس مانند من معنی یک حزب مدرن و بهرهبرداری درست از رسانهها را میفهمید. ما حزب را میتوانستیم به یک سازمان سیاسی محکم و با معنا و موثر و کاری درآوریم. برای اینکه در آن زمان حزب یک زمینه مردمی داشت. مردمی به این معنی که خیلیها فکر میکردند از طریق رستاخیز میتوانند کارهائی بکنند. ما با عده بسیار خوبی کار میکردیم و جوانها و اشخاص سالم را گرد میآوردیم. یکی از نمونهها انتصاباتی بود که در کار حزب در بلوچستان کردیم که تحول بزرگی در آن استان بود. یکی از معدود درسخواندگان آن زمان بلوچ، دکترغلامرضا حسینبر، که دبیر حزب در بلوچستان شد روحیه تازهای به مردم داد. این استان عقبماندهترین استان ایران از نظر سیاسی و اداری بود. بدترین عناصر فساد را آنجا میفرستادند. ما مردم را در آنجا امیدوار کردیم. برای اولینبار اصلا جنبه مردمی به سیمای حکومت در آن استان داده شد.
اعلام حزب رستاخیز با بهای سنگین روابط عمومی برای شاه همراه بود و همهچیز حکم میکرد که دستکم بیشترین بهرهبرداری از امکانات حزبی بشود که حکومت نمیکرد ولی به گونهای در حکومت بود و میتوانست با توجه به ضعف سازمانهای مدنی تا اندازهای چنان نقشی داشته باشد. من ترجیحم این بود که در حزب بمانم، در همان دبیرکلی حزب، و به دولت نروم. ولی شاه تصمیمش را گرفته بود که جلو حزب را بگیرد. او با بی تصمیمی درباره یکی از پر سروصداترین تصمیمهایش هیچ سودی نبرد و همه زیانها را تحمل کرد. ما اکنون که به سرگذشت حزب رستاخیز مینگریم جز این نمیتوانیم بگوئیم که یکی از اشتباهات گران پادشاه در آن چند سال پایانی بود. تصمیم خود من نیز در پیوستن به حزب مسلما اشتباه بود. اما اشتباه من به ارزیابیام از شاه بر میگشت.
امیرحسینی ــ اینجا دوباره اشارهای به روزنامه آیندگان بکنم. حزب رستاخیز باعث شد که شما طبیعتا وقت بیشتری را در حزب بگذرانید تا در روزنامه. در عین حال خود حزب هم صبحها روزنامه “رستاخیز” را بیرون میداد. این از یک طرف شما را از روزنامه آیندگان دور کرد و از طرف دیگر رقیب دیگری برای روزنامه صبح تهران بیرون داد. این موضوع چه تاثیری بر روی روزنامه آیندگان گذاشت؟
همایون ــ من ارتباطم را با آیندگان حفظ کردم. یعنی عصرها بعد از کار حزب به آیندگان میرفتم و تا نیمهشب ۱۱ و ۱۲ کار میکردم. ولی خوب، به آن اندازه درگیر آیندگان نبودم. رستاخیز هم مسلما موثر بود در اینکه بخشی از خوانندگان را جلب کند. ولی آیندگان در آن دوران آسیب جدی ندید برای اینکه ما کادر خیلی خوبی داشتیم و آنها با علاقه کار کردند. من فکر نمیکنم از نظر احساس رسالت و تشخص، هیچ گروه تحریری در آن زمانها به پای آیندگانیها رسیده باشد. وجود من دیگر زیاد تاثیری در روزنامه نمیداشت. خود من هم گاهگاه مطالبی مینوشتم، کمکهایی میکردم به روزنامه. ولی همانطور که فرمودید، این وضع به هرحال بیاثر هم نبود. منتها روزنامهنگاری برای من همیشه بخشی از زندگی عمومی بوده است. زندگی من در عرصه سیاسی و روزنامهنگاری و کارهای روشنفکری همیشه تقسیم شده، و من همه را با هم میخواستم. و آن دورههائی که فقط به اطلاعات یا آیندگان پرداختم از ناگزیری بود ــ یا ورود به سیاست را صلاح نمیدانستم یا روزنامه را بایست به جائی میرساندم.
امیرحسینی ــ سردبیر روزنامه رستاخیز را چه کسی انتخاب کرد؟
همایون ــ دبیرکل حزب یعنی هویدا دکتر مهدی سمسار را انتخاب کرد که از قویترین روزنامهنگاران و شریفترین مردمان بود.
امیرحسینی ــ کاندیداهای حزب برای انتخابات مجلس بیست و چهارم، در حقیقت آخرین دوره مجلس در دوره پادشاهی، به گزینش حزب رستاخیز بود یا ساواک؟
همایون ــ بعد از انقلاب بسیار در باره مجلسهای رستاخیزی گفتند. رستاخیز اصلا شد مظهر تمام معایب سیاسی آن رژیم. ولی در واقع یک مجلس رستاخیز بیشتر نبود و آن مجلس هم نه اینکه بهترین انتخابات دوران پارلمانی ایران، ولی مسلما یکی از بهترین انتخابات دوره پارلمانی ایران بود؛ و در ۲۵ ساله آخر محمدرضا شاه مسلما بهتر از آن انتخاباتی صورت نگرفت. البته اصل گزینش کاندیداها، اصلی کاملا غیردمکراتیک بود. یعنی صلاحیت این کاندیداها را رویهمرفته ساواک تعیین میکرد ولی دستکم مراحل بعدیاش در بیشتر حوزهها شباهتی به روش معمول انتخابات در ایران بویژه شهرستانها نداشت. ساواک با توجه به سوابق کاندیداها میگفت که اصلا اینها قابل بررسی هستند یا خیر؟ و اگر شدیدا مخالفت داشت تقریبا غیرممکن بود که گنجانده شوند. در حزب هیئت اجرائی به کمیسیونهایی تقسیم شده بود که هر کدام به یک استان میپرداختند. خود من کمیسیون دو آذربایجان را داشتم. در آن کمیسیونها نام نامزدها و اظهارنظر ساواک بررسی میشد. دستکم در کمیسیون آذربایجان نام یکی از آنها را که ساواک مخالفت میکرد گنجاندیم و او هم نامزد شد. ولی مواردی هم بود که کسانی که به نظر میرسید که سخت باید مورد مخالفت ساواک باشند، از طرف مقامات ساواک حتا توصیه میشدند که اینها هم بد نیستند که گنجانده بشوند. یکی از آن موارد، نمایندهای در تبریز بود که بعد از بالا گرفتن انقلاب یکی از نخستین کسانی بود که به رژیم پهلوی تاخت و به انقلاب پیوست. او کسی بود که هم خود من خیلی دلم میخواست که کاندیدا بشود چون از رهبران مخالف رژیم بود در گذشته، روزنامهنگار و وکیل دعاوی بود، و هم معاون ساواک پرویز ثابتی او را توصیه کرد. از دوستان دکترمدرس نیز بود. شاید در جاهای دیگر نیز همین گونه عمل میشد. این ترتیب گزینش کاندیداها بود.
امیرحسینی ــ چرا شما به ریاست کمیسیون آذربایجان شرقی و غربی رسیدید؟
همایون ــ خودم دو آذربایجان را برگزیدم و اعضای کمیسیون ریاست را به اتفاق به من دادند. من از ۱۳۲۶/۱۹۴۷ که پدرم یک سالی در تبریز مامور بازسازی ادارات دارائی استان پس از حکومت دمکراتها بود بارها در آذربایجان سفر کردم و در نخستین سفرم به تبریز با برادرم سیروس از راه اردبیل و آستارا و بندرپهلوی و رشت به تهران بازگشتیم و در سفرهای دیگر همه آذربایجان شرقی و غربی را دیدم و علاقه زیادی به مردم آذربایجان پیدا کردم. دوستان زیادی درمیان آذربایجانیها داشتم و دکترمدرس هم پیوند مرا استوارتر کرده بود. در بازدیدی که یک سال پیش از رستاخیز از تبریز کردم سخت زیر تاثیر هوش و توانائی و زود فراگیری روستائیان آذربایجانی قرار گرفتم که بیهیچ پیشزمینهای در چند ماه کارگران ماهر کارخانه ابزارسازی تبریز شده بودند و مهندس چک کارخانه را به شگفتی انداخته بودند (آنها حتا شیر آب را در زندگی ندیده بودند.) از همان نخستین سفر به تبریز، من همهجا معاشرانم را از شوخیهای زنندهای که درباره مردم آذربایجان میکنند سرزنش کردهام. در آن انتخابات فرصتی مییافتم که به آن مردم خدمتی کنم.
امیرحسینی ــ از انتخابات میگفتید.
همایون ــ ما برای هر کرسی نمایندگی سه نفر را بر میگزیدیم از میان کسانی که به نظر میرسید که بهترند. باز تا آنجایی که من خودم تجربهام اجازه میداد ما سعی میکردیم که کمتر افراد وابسته به دستگاه یا establishment باشند، و چهرههای نو باشند. در مجلس رستاخیز اکثریت بسیار بالایی را چهرههای نو تشکیل میدادند، نه از نمایندگان پیشین و روسای ماشینهای سیاسی شهری یا بقایای خانها و زمینداران بزرگ. ترتیبی دادیم که نمایندگان طبقه متوسط ایران بیشتر به مجلس بیایند. همینطور هم شد و بسیاری از چهرههای قدیمی از جمله بستگان پادشاه و ملکه و دوستان هویدا نخستوزیر در آن انتخابات شکست خوردند. طوری بود که جمعهشب پس از انتخابات هنگامی که با خانمم به میهمانی هفتگی پادشاه وارد شدیم شاه و شهبانو برای او کف زدند. او کاری کرده بود که عموم دوستان و بستگان آنها نتوانسته بودند. از این جهت هم انتخابات خیلی جالب توجهی بود؛ و امید ما این بود که روندی بشود در ایران و کمکم از طریق انتخابات قدرت به دست مردم بیفتد. ولی بلافاصله پس از این انتخابات، یک سالی بعد، انتخابات انجمنهای شهر و استان شد و مثلا در تهران بیش از ده درصد رای ندادند و این تجربه رویهم رفته شکست خورد.
چنانکه گفتم انتخابات مجلس بیست و چهارم، انتخابات رستاخیز، همه جا با سلامت همراه نبود و همان سبب شد که اعتبار کل انتخابات از میان رفت. سلامت را من درگیومه میگذارم چون اصل کار سالم نبود ولی در مرحله رایگیری در بیشتر جاها سعی شد که سالم باشد. به هرحال در مرحله گزینش کاندیداها سوء استفادهها و اعمال نفوذهای شدیدی از جمله در تهران شد. دو سرمایهدار با پول هنگفتی که به مقامات بالا دادند، آمدند به مجلس و سنا راه یافتند. در خراسان، آستان قدس رضوی و استانداری تقریبا هرچه خواستند کردند. در شیراز وابستگان به وزیر دربار باز تقریبا هرچه خواستند کردند و پارهای شهرهای دیگر. ولی جز آنها بیشتر ایران انتخابات در مرحله رایگیری آزاد بود. این شیوهای بود که بعدا گورباچف در شوروی بکار بست و انتخابات را در میان خودیها، ولی آزاد انجام داد و بعد جمهوری اسلامی هم در قانون اساسی اختیار کرد. حالا هر عیب و اشکالی امروز نظام انتخاباتی ایران دارد، یک مقدارش به گردن پیشنهاد اصلی من است.
درآن مجلس که دو سه سالی فعالیت داشت، اتفاقات فوقالعادهای نیفتاد. مجلسی مثل بقیه مجلسها بود، برای اینکه نظام سیاسی ایران تغییر نکرده بود. پادشاه همه کاره بود و پادشاه اگر میخواست لایحهای به تصویب برسد به تصویب میرسید و اگر نمیخواست اصلا طرح نمیشد. ولی از جهت انتقادهایی در سطح اداری، آن مجلس خیلی برجستهتر از مجالس گذشته بود. و موضوع حسابرسی مقامات اجرایی در آن مجلس بطور جدیتری عمل میشد. برای اینکه بیشتر آن نمایندگان حقیقتا با زحمت انتخاب شده بودند و بیمی از انتخاب کنندگان داشتند. از این نظر از مجلس دوم خرداد پیشتر بودند. ولی به محض اینکه موج انقلابی در سال ۵۶ و ۵۷ برخاست، از طرف مجلس شروع شد به نشان دادن استقلال عمل، و اولین کسانی هم که آن موج را آغاز کردند و به آن پیوستند، از اواخر سال ۵۶ و اوایل سال ۵۷، اتفاقا مشهور به نزدیک بودن به ساواک بودند، و ساواک توصیهشان کرده بود. نمایندگانی در تهران و کرمان و آذربایجان و خوزستان، اینها آمدند و علمدار شدند. بقیه هم به سرعت پیوستند. هرچه رژیم ضعف بیشتری نشان داد نمایندگان به تعداد بیشتری طرفدار این انقلاب شدند. خیلی مجلس ویژهای در تاریخ ایران شد.
امیرحسینی ــ از عناصر مخالف رژیم کسی هم جذب رستاخیز شد؟
همایون : بله. بسیار. در آغاز حزب رستاخیز از طرف همه خیلی جدی گرفته شد. و کسانی، حتا کسانی که ساواک زیاد موافق آنها نبود، آمدند و در انتخابات مجلس شرکت کردند. یا کسانی که قبلا از مخالفان بودند ولی ساواک فکر میکرد که بتوانند در چارچوب رستاخیز کار بکنند. من خودم دیداری با داریوش فروهر داشتم. ناهاری با هم خوردیم با چندتن از دوستان و فکر میکردم که آنها را هم دعوت کنیم که بپیوندند به حزب و یک جریان اصلاحطلبی در ایران بطور سالم، حالا هدایت شده، راه بیفتد. به هر حال نظام بسته را باید از یک جاییش باز کرد و شروع کرد به باز کردنش. راهش هم البته یا یکباره سیل بندها را برداشتن، یا تسلیم است، یا به تدریج حرکت کردن. کمابیش همه هم شکست میخورند. بعضیها هم کمتر شکست میخورند. او البته مانند همه مخالفان سرسخت دیگر نپذیرفت و رفت به جریان انقلابی پیوست. ولی کسانی بودند که مخالفان بودند و بعدا پیوستند به حزب و امیدوار بودند که از درون حزب کاری بکنند.
امیرحسینی ــ فکر میکنم مردم در حزب صریح حرف میزدند. خواستههای خودشان را، نیازهای خودشان را و انتقادهایی را که از روشهای اجرایی دولت داشتند بیان میکردند. حزب این نارضایتی مردم را ندید که بخواهد راهحلی برایش پیدا کند که منجر به انقلاب نشود؟
همایون ــ سال اول حزب رویهم رفته به مبارزه با گرانفروشی و این جور کارها گذشت و جز سازمان دادن آن انتخابات چندان موفق نشد. آن کار درست نبود. حزب را کشید به راههایی که از محبوبیتش کاست و اثری هم در کار گرانفروشی نکرد و آن راهش نبود. در سال دوم، حزب رفت روی جلب مشارکت مردم. آن سالی بود که من در اداره حزب سهم زیادی داشتم. و ما بیشتر رفتیم روی اینکه طرحهایی برای اداره کشور و اداره امور در حزب بررسی بشود و مسئولان را با مردم یکجا جمع کنیم و مسئولان به مردم پاسخ بدهند و این کار خیلی موفق شد. در همه استانهای ایران مردم را درجلسات بسیار زیاد، در استادیومها و این جور جاها یا سالنهای خیلی بزرگ جمع میکردیم. در سال سوم حزب استراتژی معینی نداشت و بیشتر در اختلافات داخلی قائممقامها و معاونان متعدد دبیرکل و کوشش برای تدوین یک ایدئولوژی رژیم صرف شد؛ و چون دبیرکلهای حزب هم به سرعت تغییر میکردند ــ از سال ۵۴ تا ۵۷ حزب چهار بار دبیرکلهایش تغییر کردند و دو تن از آنها در سال آخر حزب بودند ــ اصلا حزب شکلی نگرفت و موضوع و استراتژی معینی را هم دیگر دنبال نکرد. ولی استراتژی ما در آغاز این بود که حزب را تبدیل کنیم به مرکزی برای جذب استعدادها و عناصر روشن و اصلاحطلب جامعه و وسیلهای بکنیم برای جلب مشارکت مردم به فرایند سیاسی. در این کار البته حزب موفق نشد چون نیمهکاره ماند و هرچه فکر میکنم میبینم هرکار خوب در آن کشور کردیم نیمه کاره و سرسری بود ومتاسفانه به جائی که میباید نرسید.
در باره نارضاییها، آنچه جنبه اداری داشت و مربوط به مقامات و مسئولان بود، در حزب بحث میشد و تا مدتی هم بطور خیلی موثر. اما اینکه کشور دارد به طرف انقلاب میرود، اصلا ما در حزب یا در دولت تصورش را نکردیم. تا وقتی که من در دولت بودم هیچوقت فکر نمیکردم که انقلابی به این زودی بساط آن رژیم را در هم خواهد پیچید. نارضایی و نا آرامی البته بود و میدیدیم ولی به نظر من همه قابل کنترل بود، واقعا هم بود. حالا یکباره رها کردن، بحث دیگری است. خود حزب در جریان انقلاب ــ اگر بگوییم که امواج انقلاب از اواخر ۵۶ اندک اندک شروع شد و بالا گرفت و بعد، از تابستان و پاییز و زمستان ۵۷، به آن شش ماهه رسید ــ یکبار بیشتر نقشی ایفا نکرد و آن در جریان تظاهرات تبریز بود. در تبریز در اوایل سال ۵۷ یک تظاهرات بزرگ شد. در اواخر سال ۵۶ دومین تظاهرات بزرگ برضد رژیم در تبریز صورت گرفته بود. در اوایل سال ۵۷ حزب رستاخیز در پاسخ آن آشوب، تظاهراتی در تبریز سازمان داد. و تعداد بیشماری را، آن وقت سیصد هزار نفر گفته شد، توانست به هر ترتیب به خیابان بیاورد. مطمئنا همه آنها به طیبخاطر از خانهشان بیرون نیامدند ولی زوری هم بکار نرفت. گفتند بیایید و آنها هم آمدند. یا روی ملاحظه همیشگی از قدرت حکومت و یا چون فکر میکردند حزب به دردشان میخورد. آن تظاهرات و قدرتنمائی که خود من هم در آن شرکت کردم و نخستوزیر هم بود اصلا بکلی تبریز را آرام کرد. و دیگر مدتها خبری نشد. حزب میتوانست در مقابل انقلاب بایستد. امکاناتش را کاملا داشت. وقتی هم در ۲۸ مرداد ۵۷ پادشاه اعلام کرد که انتخابات آینده آزاد خواهد بود و همه احزاب میتوانند شرکت کنند که در حقیقت پایان دوره یک حزبی در ایران بود، فردایش، مسئولان حزب و رییس مجلس به دفتر من در وزارت اطلاعات و جهانگردی آمدند و گفتند که خوب، حالا با این اعلام پادشاه باید چه کار بکنیم؟ من گفتم که دیگر دوره معرفی چند کاندیدا از طرف حزب تمام شده است و حزب باید یک کاندیدا در هر حوزه معرفی و با همه قوا از او پشتیبانی کند و بهترین کاندیداها را هم باید معرفی کرد و ما میبریم. میتوانیم مجلس را ببریم اگر چه آزاد باشد، به شرط اینکه آن کاندیداها درست باشند. حزب هنوز بختی برای اینکه بازیگر موثری در سیاست ایران باشد، داشت. منتها بلافاصله حزب را تعطیل و منحل کردند و اشتباه بسیار سنگینی از سوی پادشاه بود که در برخورد با دشواریها به آسانی نظرش را میشد عوض کرد.
امیرحسینی ــ بعد از آقای هویدا ، آقای جمشید آموزگار به دبیرکلی حزب گمارده شدند. ایشان با توجه به اینکه هیچ سابقه و تجربه حزبی نداشتند، آیا برای این شغل انتخاب درستی بودند؟ و آیا این انتخاب برای این بود که آقای آموزگار تجربه بیشتری برای پست نخستوزیری بدست بیاورند یا برای اینکه هویدا را کنار بگذارند و یا هردو؟
همایون ــ بله بیشتر برای این بود که هویدا کم کم کنار برود و آموزگار برای نخسـتوزیری پرورش پیـدا کند و یک گـام جلوتر بیاید و آمـد. ولی در دوره اول آمـوزگار
اتفاقا حزب خوب اداره شد.
امیرحسینی ــ شما از اختلافات داخلی حزب بیشتر در بین معاونین صحبت کردید. این اختلافات بیشتر شخصی بود تا خط سیاسی؟
همایون ــ بیشتر شخصی بود.
امیرحسینی ــ آنجا کسی بود که با شخص شما بخواهد رقابت کند؟ فرضا آقای جعفریان از این نظر که قلم توانایی داشت با شما اصطحکاکی داشت؟ چون ایشان هم در حزب سمت بالایی داشت. یا اصولا کسان دیگر. از این نظر یک توضیحی بدهید.
همایون ــ وقتی آموزگار دبیرکل حزب شد، مرا به عنوان قائم مقام دبیرکل معرفی کرد. من تنها بودم. جعفریان در دبیرکلی دوم آموزگار آمد. حزب در دوره من یک قائم مقام بیشتر نداشت. تمام معاونان دبیرکل را هم جز علی فرشچی معاون مالی که همکار نزدیک دکتر آموزگار و مردی با لیاقت و درستکار بود من برگزیدم.
امیرحسینی ــ به انتخاب فقط شخص خودتان؟
همایون ــ بله. ما وقتی رفتیم به عمارت حزب، با یک ساختمان خالی روبرو شدیم. یک مشت پرونده و کاغذ روی میزها خاک میخورد. تعدادی هم کارمند دفتری بودند. هیچ چیز نبود. من سازمان تازهای برای حزب فکر کردم. در ۱۵ روز اول هیچ کاری نمیکردم. همهاش در فکر آن بودم که چه کار بکنیم با این حزب، و با توجه به نقشی که برای حزب تصور میکردم شش معاونت در نظر گرفتم. چهار معاونت جنبه ستادی داشت مثل بازرسی، مالی، تشکیلات و دبیرخانه. دو تای دیگر جنبه صف داشت به اصطلاح. که پژوهش و روابط عمومی را در بر میگرفت. و در نتیجه در آن مدت که من کار میکردم، نزدیک یک سال، هیچ تصادمی در حزب نبود. برای اینکه هم معاونان را من انتخاب میکردم و هم دبیران حزب را در استانها و در تهران. اگر چندتایی هم از گذشته باقی ماندند من نگهداشتم. نه. هیچ مشکلی نداشتیم. بعد از ما دکترمحمد باهری به دبیرکلی آمد، در زمان نخستوزیری آموزگار. باهری استراتژی خاصی برای اداره حزب نداشت و فرصتی هم برای آن نیافت؛ ضمنا در تصادم بود با نخستوزیر و خوب با هم کار نمیکردند.
امیرحسینی ــ شما در آن مدت چه میکردید؟
همایون ــ من دیگر با حزب کار زیادی نداشتم. جز در دفتر سیاسی که ماهی یکبار تشکیل میشد و کار خاصی هم نمیکرد. بعد که دکترباهری، که البته چندماهی بیشتر نپایید، رفت و آموزگار دوباره دبیرکل حزب شد. حزب سه قائم مقام داشت علاوه بر شش معاون دبیرکل که نسخهای برای بیاثر کردن آنها و حزب بود. آنها با هم این گرفتاریها را داشتند، نه من. جعفریان هم یکی از قائممقامها بود و او هیچوقت با من تصادم نداشت و اتفاقا در وزارت اطلاعات و جهانگردی من که او قبلا رییس خبرگزاری پارس شده بود روابط بسیار خوبی با او داشتم. منتها طرز کارش را و عادتی که به کار کرده بود زیاد نمیپسندیدم و او هم پذیرفت. او دلش میخواست که در کشورهای عربی دفترهای خبرگزاری پارس باز کند با بودجههای سنگین، چون گرایشش به زبان عربی و دنیای عرب بود و من گفتم نه، تمام این بودجه را بگذارید در مرکزهای استان و شهرستانهای مهم دفتر درست کنید که ما اصلا بدانیم در این کشور چه خبراست؟ و داشتیم این کار را میکردیم. ولی جز این هیچ اختلاف نظری بین ما پیش نیامد.
امیرحسینی ــ آقای آموزگار چرا در دوره دوم دبیرکلی خودشان شما را دوباره به قائم مقامی خودشان انتخاب نکردند؟
همایون: نمی دانم. من هیچوقت از او نپرسیدم. ولی من در آن دوره اول گویا بیش از حد همه چیز را در دست گرفته بودم. نگرانی نخستوزیران از وزیرانی که زیاد جلوه میکنند همهجا هست. به نظرم این موضوع به بی علاقه شدن شاه به حزب هم بیارتباط نبود.
امیرحسینی ــ انتخاب شما به قائممقامی حزب مطمئنا مورد تایید پادشاه مملکت بود.
همایون: لابد. آموزگار کسی نبود که تصمیمی بینظر شاه بگیرد. روال آن دوره جز این نبود. شاید هم نه. فرقی نمیکرد برای پادشاه. ولی من چیزی از این بابت نشنیدم.
امیرحسینی ــ معاونینی که شما انتخاب کردید آیا موردی پیش آمد که دربار خط بزند یکیشان را یا…
همایون : نه. اصلا. کاری به این کارها نداشت. فقط من به نظر دبیرکل رساندم و او پذیرفت و آنها سرکار آمدند.
امیرحسینی ــ شما پیش از اینکه به وزارت برسید دیدار شخصی با پادشاه داشتید؟ دیدار دونفره منظورم است.
همایون ــ نه، هیچ وقت. من در مهمانیها میدیدمش در خانهاش (ما کاخ شاهی نداشتیم،) خانه پادشاه، یا خانه شاهدخت و شاهپورها و یکبار هم در خانه دائی خانمم، از شاهزادگان قاجاری که عنوان پیشخدمت مخصوص شاه داشت و همه روحیه و روال دربار قاجار از وجودش میریخت. شاه را از دور میدیدم، نزدیک نمیآمد و با کسی هم صحبت نمیکرد بجز با چند نفر دور و برش. من احتمالا دو نفری یک بار بیشتر شاه را ندیدم. با خانمم چندبار در ناهارهای کوچک یا شامهای کوچک، مثلا ملکحسین و ملکهاش آمده بودند، ما هم سر میز بودیم شش نفری بیشتر نبودیم. یا موارد دیگری، چند مورد معدود. که مثلا فرض کنید چهار پنج نفری با پادشاه و ملکه بودیم. ولی دونفری فقط در وزارتم که معاونینم را معرفی کردم، یک ساعتی بعدش با شاه صحبت کردم. همین.
امیرحسینی ــ در اواخر دوران نخستوزیری آقای هویدا ما به مسئله سیاست فضای باز سیاسی بر میخوریم. این بیشتر اندیشه خود شاه بود یا اینکه فشاری بود که آمریکاییها، در حقیقت دولت جیمی کارتر، بر شاه وارد کردند؟ همان طور که در سالهای ۴۰-۴۱ به نوعی آقای امینی را به نخستوزیری رساندند. آیا فضای باز سیاسی در همان فرم بود یا اینکه خود شاه به این نتیجه رسیده بود ؟
همایون ــ رابطه ایران با آمریکا در سیاستهای داخلی ایران خیلی موثر بود و هر وقت دموکراتها روی کار آمدند تغییرات مهمی در سیاست ایران روی داد. وقتی کندی به ریاست جمهوری انتخاب شد، که در ایران باور نمیکردند بتواند موفق شود، زیر فشار او و برنامهای که داشت، اگر اشتباه نکنم تحت عنوان “اتحاد برای ترقی” یک همچه چیزی بود، در ایران هم حرکتی آغاز شد. او دنبال اصلاحات اجتماعی و سیاسی در کشورهای جهان سوم بود برای آنکه جلوی گسترش نفوذ کمونیسم گرفته شود و در آمریکای لاتین کشورهای بسیاری زیر فشار آمریکا دست به اصلاحاتی زدند. در ایران هم که در آن هنگام کاملا سیاست به بنبست رسیده بود، زمینه برای پذیرش اقدامات اصلاحی فراهم شده بود و پس از روی کار آمدن امینی پادشاه که قبلا هم املاک سلطنتی را داوطلبانه تقسیم کرده بود به برنامه اصلاحات ارضی که ارسنجانی مبتکرش بود با علاقه پیوست و پشتیبانش شد. و این برنامه اصلاحات ارضی در همان سال ۱۳۴۰ چند ماه پس از روی کار آمدن کندی شروع کرد به اجرا. در مراغه به عنوان طرح آزمایشی عمل شد و بعد پنج ماده دیگر انقلاب سفید به اصطلاح، یا انقلاب شاه و مردم بعدی، به آن افزوده شد و در همهپرسی سال ۱۳۴۱ حقیقتا با پشتیبانی عمومی روبرو و تصویب شد. من خودم در آن روز، روز ششم بهمن ۴۱، با همکاران روزنامه اطلاعات در حوزههای رایگیری در تهران گشتیم و شاهد رای دادن مردم که هیچ زوری در کار نبود بودیم.
در سال ۱۹۷۶ وقتی کارتر روی کار آمد باتوجه به اینکه یکی از مهمترین موضوعات مورد علاقهاش در طول مبارزه انتخاباتی موضوع حقوق بشر بود و حتا اشاراتی هم به ایران کرده بود، وحشت شدیدی دستگاه حکومتی ایران و رهبری سیاسی ایران را گرفت و صحبتهایی هم بود که حکومت ایران کمک کرده است به مخالفین کارتر یعنی به حزب جمهوریخواه برای آنکه جلوی انتخاب شدن کارتر را بگیرد که تصور نمیکنم صحت داشته باشد. ولی کاملا آشکار بود که موضع حکومت ایران در مورد دمکراتها موضع دوستانه و موافقی نیست و از ناحیه دموکراتها احساس ترس میکند. وقتی کارتر به ریاست جمهوری رسید به زودی در ایران هم موضوع فضای باز سیاسی طرح شد و حکومت هویدا که از دو سال پیشتر خلاف آن را در متن عمومی سیاستهای ایران، که عبارت بود از جلوگیری از آزادی بیان و اجتماعات، دنبال کرده بود، شروع کرد دم از فضای باز سیاسی زدن و مقداری روزنامهها آزادتر شدند و کوشش شد که حالت آزادتری به فرایند سیاسی در کشور داده بشود. حالا این را میشود صرفا برگرداند به تاثیر سیاست آمریکا در ایران و شاید هم میتوان یک مقداری مثل سال ۱۳۳۹-۴۰ برگرداند به تغییری که در طرز تفکر شاه پیدا شده بود که به هرحال بایست سیاست ایران را نو کرد. هرچه بود فضای باز سیاسی پذیرفته شد و مهمترین اثری که کرد این بود که سران جبهه ملی را دلگرمی داد که وارد فعالیت بشوند، درست مثل آن سال. همزمان با تغییر فضا در عرصه بینالمللی نیروهای مخالف ایران هم دلگرم شدند و انرژی تازهای برای مبارزه در راه هدفهایشان پیدا کردند.
سران جبهه ملی طرفدار اجرای قانون اساسی در ایران بودند و میخواستند که مشروطه به معنای درست عمل بشود. البته یک رگه کینهجویی و دشمنی با پادشاه داشتند که مانع میشد اعتماد متقابل بین دو طرف برقرار شود. شاه هم به آنها بسیار بدبین بود و آنها را تحقیر میکرد. عناصری از جبهه ملی، اگر اشتباه نکنم سه تن از رهبرانش نامهای نوشتند به نخستوزیر هویدا و بعد از آن یکی دو تن از نویسندگان هم نامهای به هویدا نوشتند و انتقادات خیلی صریحی از وضع کشور کردند و به ملاحظه آن سیاست فضای باز هیچ اتفاقی برای این نامهنگاران نیفتاد و آنها را تعقیب نکردند و به زندان نینداختند. در حالی که در گذشته حتما جایشان در زندان میبود. این نشانهای بر تغییر فضای سیاسی ایران بود. نامههای آنان در سطح وسیعی پخش شد و همه از آن آگاه شدند. خمینی از نجف به هواداران بیشمارش در ایران پیام داد که ببینید کسی کاری با اشخاصی که آن نامهها را فرستادند نداشت بجنبید و شروع کنید. هواداران خمینی همانگاه یک شبکه خیلی قوی داشتند و هیئتهای مذهبی و تکیهها و حسینیهها و انجمنهای قرضالحسنه و امثال آنها را در سراسر ایران گسترش داده بودند و پولهای خیلی بزرگی هم از بازار میگرفتند. در تمام پانزده سال بعد از ۱۳۴۲ این شبکه در حال گسترش بود و داشتند تشکیلات میدادند ــ نه تنها زیر بینی حکومت و سازمان امنیت بلکه با همکاری حکومت و سازمان امنیت. پارهای از سران رژیم اسلامی و انقلاب اسلامی در مقامات بسیار نزدیک دربار و دولت کار میکردند. از آن هنگام اینها بر فعالیتشان افزودند و انتقادات صریح روی منابر کردند و در مدرسه فیضیه در قم تظاهراتی به راه افتاد که به زد وخورد و کشته شدن یکی دو طلبه انجامید در همان سال ۱۳۵۵ فضای باز سیاسی تاثیر پیشبینیپذیر خودش را کرد و به مخالفان فراوان رژیم جرئت داد که بر فعالیتشان بیفزایند.
امیرحسینی ــ آقای هویدا خودش هم اعتقادی به این سیاست فضای باز سیاسی پیدا کرده بود و آماده اجرای آن بود یا اینکه از طرف شاه مجبور به پذیرش این سیاست شد؟
همایون: هویدا در طول سالهای دراز نخستوزیریش به تدریج از یک موضع نسبتا لیبرال به محافظهکار افراطی گراییده بود و هیچ علاقهای به آزادی گفتار نداشت و انتقاد را نمییارست و علاقهای به این سیاست تازه نداشت. ولی شاه تصمیم گرفته بود که پیشاپیش و پیش از آنکه آمریکاییها فشاری وارد کنند این سیاست را عمل کند و همانطور که اشاره شد شاید هم به این نتیجه رسیده بود که یک نوسازی در سیاست ایران لازم است. دلیلش هم این بود که در سال ۱۳۵۳ حزب رستاخیز را تشکیل داده بود که بنبست سیاست دو حزبی ایران را بگشاید و فکر میکرد که با بودن حزب رستاخیز اشکالی نیست که عناصر دیگر هم در جامعه صدایی داشته باشند و سخنانشان را بگویند. ولی خود هویدا خیر، علاقهای به این موضوع نداشت و طرفدار تمرکز هرچه بیشتر تصمیمگیری و قدرت بود.
امیرحسینی ــ فکر میکنید که آیا آقای جمشید آموزگار بهترین انتخاب برای نخستوزیری پس از هویدا بود یا کسان دیگری هم در صحنه سیاست ایران بودند که توانایی بیشتری داشتند ولی شاه به عللی آنها را برنگزید؟
همایون : شاه طبعا فقط با نخستوزیرانی کار میکرد که آنها را خوب میشناخت و به آنها
اعتماد کامل داشت و این کسان هم معمولا از میان وزیران برگزیده میشدند یعنی مراحلی را گذرانده بودند و شاه با آنها آشنا شده بود و میتوانست به آنان اعتماد کند. در نتیجه بیرون از دستگاه دولتی یعنی مقامات بالای دولتی اساسا برای انتخاب نخستوزیر تازه کاندیدای قابل توجهی نمیبود. از میان رهبران سیاسی مستقلتر هم که شاه اصلا حاضر نبود دربارهشان فکر کند. چند نفری که در آن موقع بخت نخستوزیری داشتند، کسانی بودند که سالها در دستگاه حکومتی کار کرده بودند و از میان آنها آموزگار بهترین گزینه بود. او سیاستگر درست و دیوانسالار قابلی بود و تصور میشد که بتواند مسایل اصلی آن زمان را، برطرف کند. و ماموریت کابینه تازه، هم بیش از همه مبارزه با تورم بود و به راه انداختن دستگاه اداری و جلوگیری از پارهای زیادهرویها. چون پیش از اینکه آموزگار به نخستوزیری برسد، در دوساله پیش از آن، اقتصاد ایران دچار یک زلزله واقعی شده بود. حالتی پیدا کرده بود شبیه اینroller coaster که در پارکهای بازی هست و بچهها و بزرگترها در آن مینشینند و از سربالایی به سر پایینی میافتند و شیرجه میروند و با یک سرعت غیرقابل تحمل از فراز به نشیب میافتند و از نشیب به فراز و این حالت اقتصاد ایران بود. بطوری که در عرض دو سال پس از چهار برابر شدن بهای نفت دولت به کسر بودجه شدید افتاد.
ناگهان بودجه سالانه کشور ابعاد برنامه پنج ساله را پیدا کرده بود. و برنامه پنج ساله که قرار بود از سال بعد از پایان برنامه پنج ساله، از ۱۳۵۶ آغاز شود چند برابر، چهار پنج برابر شده بود و به اندازهای کمبود و در عین حال ریخت و پاش و اسراف و تلف شدن منابع شدت داشت که مایه شگفتی همه جهانیان بود. مثلا کشتیهایی که کالاهای وارداتی را به بندرهای ایران میآوردند تا ششماه در دریا لنگر میانداختند که نوبت پیاده کردن کالاهایشان برسد و هر روز هزاران دلار به هر کشتی زیان پرداخت میشد. یا بارهای سیمان را در بیابان خالی میکردند، چون جا نبود و این سیمانها زیر باران و آفتاب تبدیل به سنگ میشد یا دو هزار کامیون از یک شرکت آمریکایی که من اتفاقا در جریانش هستم که چه فشارهایی میآورد و چه رشوههایی داد (به خود من و خانمم در سفرمان به واشینگتن در ۱۳۵۴/۱۹۷۵ پیشنهاد کردند) که این کامیونها از شرکت وایت وارد بشوند. اینها را وزارت راه آورد بدون اینکه راننده برایشان تربیت کنند و در فکر استخدام راننده از کره جنوبی بودند و این کامیونها در بیابان افتاده بود و تقریبا همه آنها از میان رفت، یعنی موتورهایشان همه زنگ زد و لاشه آنها مانده بود و وقتی من رفتم به کابینه فرستادم تعدادی از آنها را بیاورند و تغییراتی درشان بدهند و از آنها قهوه خانههای سرپایی کنار راه درست کنند. یعنی کامیونی که شاید صدهزار دلار خرجش شده بود فقط میتوانست به صورت یک اطاق موقتی استفاده بشود. یا برق در همه ایران کم شده بود و مصرف از تولید فزونی گرفته بود. خاموشی در همه شهرها، بخصوص تهران در آن تابستان، زندگی مردم را تلخ کرده بود و از این قبیل. یا طرحهای بسیار بزرگ پرهزینه، پنج میلیارد ریال، برای ساختن کتابخانه شاهنشاهی، و بیش از اینها برای مرکز پزشگی شاهنشاهی. یا مثلا در صنعت اتمی در آن زمان هر سال ما یک میلیارد دلار متعهد بودیم و تا سالهای بسیار آینده دهها میلیارد دلار قرار بود هزینه کنیم. یا هزینههای کمرشکن نظامی که جلوی آن را هم البته نشد بگیریم چنانکه هزینههای مربوط به انرژی اتمی را هم نتوانستیم کمترین کاهشی بدهیم؛ و حقیقتا کمر مالیه دولت داشت میشکست. دولت آموزگار برای این روی کار آمد که مقداری از این مشکلات را برطرف کند که انصافا هم در زمینه تورم و در زمینه تولید برق و باز کردن بندرها و راهها و شبکه ارتباطی موفق شد. ولی پارهای مشکلات اساسی اقتصاد باقی مانده بود.
از مشکلات گفتم، این حقیقت را نیز باید یادآوری کنم که با همه آشنائی با پیشرفتهای کشور، هنگامی که به عنوان عضو کابینه از نزدیک از دامنه کارهائی که دولت و بخش خصوصی ایران در ۱۴، ۱۵ ساله پیش از آن کرده بود آگاه شدم دهانم باز ماند. من از نوزده سالگی در ایران میگشتم و گوشه کنارهای کشور را دیده بودم که چگونه دگرگون میشدند؛ جاهای دورافتادهای مانند کرمان و بلوچستان، بندرعباس و چاه بهار، بوشهر و دزفول و شوشتر و پیرانشهر را میدیدم که ناگهان چند صد سال به پیش تاخته بودند. در آمدن تبریز و اراک و ماهشهر به مراکز صنعت سنگین در برابر چشمانم روی داده بود. هرجا در چهار گوشه ایران رفته بودم حکومت با همه ناکارائی و مردم با همه تازهکاری داشتند واپسماندگی صدها ساله را در دو سه دهه جبران میکردند. به کابینه که رفتم امیدهایم به آینده ایران بسیار بیشتر شد. دستگاه اداری با همه ناکارائی، ماشینی بود که به توسعه ایران همت گماشته بود و به آسانی کارامدتر میشد. سیاستها و اولویتها همه جا درست نبود ولی جهت عمومی درست بود و تعهد به توسعه با سرعت کمرشکن، از شخص پادشاه تا مدیران اجرائی را به کار شبانروزی وا میداشت. ما تنها چند سال وقت لازم میداشتیم.
امیرحسینی ــ با وجود اینکه شما دیگر در آن سالها وقت زیادی برای روزنامه آیندگان نداشتید، ولی آیا سیاست فضای باز سیاسی تاثیری در روزنامه شما گذاشت که با دستهای بازتری به انتقاد و بررسی مسایل آن روز ایران بپردازد؟
همایون ــ نه چندان. برای اینکه ما از روز اول در آیندگان بنا را بر این گذاشتیم که مرز سانسور را دائما آزمایش کنیم. سانسور و آنچه که نباید نوشته شود در طول دوران پادشاهی پهلوی به هیچوجه تعیین نشده بود. آن یک سالی که من در دولت بودم سعی کردم که این مرز را تعیین کنم که کار بر سردبیران آسان بشود. ولی تا آن وقت موضوع آزمون و خطا بود، ما تا یکجایی میرفتیم و گاهی میگرفت و گاهی نمیگرفت. پارهای نویسندگان ممنوعالقلم میشدند به اصطلاح آن روزها، ولی معمولا موقتی بود. پارهای مواقع به عنوان مجازات روزنامه آگهی دولتی قطع میشد ولی آن هم موقتی بود. ما در نتیجه آزادترین روزنامه بودیم در تمام دورهای که از ۱۳۴۶ تا ۱۳۵۷ را در برمیگیرد. برای اینکه زیاد گوش نمیدادیم به آنچه که درباره سانسور گفته میشد. آن را امتحان میکردیم و خیلی موارد هم میدیدیم که میشود سخنانی گفت. دیگران باور نمیکردند. در محافل مطبوعاتی این توهم وجود داشت که من به دلیل ارتباطات نزدیکی که در مراحل مختلف انتشار آیندگان با دستگاه حکومتی برقرار کردهام از این آزادی عمل برخوردارم، ولی حقیقتا این طور نبود و من هیچوقت از هیچ ارتباطی برای پیشبرد کار روزنامه استفاده نکردم. هرگز هیچ درخواستی از هیچ مقامی برای خودم و برای روزنامه نکردم. و این اتفاقا آزادی عمل مرا زیاد کرد برای اینکه دیگر روزنامهها یک رابطه نزدیک و دوستانه به هر صورت با مقامات و مراجع و یک رودربایستیهایی داشتند و ما در آیندگان هیچ رودربایستی از کسی نداشتیم و دستمان زیر ساطور هیچکس نبود. در نتیجه ما به آزادی مینوشتیم و چون مصالح بالای مملکت راهم رعایت میکردیم، این آزادی ما تحمل میشد. منظورم این است که روزنامههای بزرگ عصر با آنکه امکانات مالی بسیار بیشتری به صورتهای گوناگون از طرف حکومت دریافت میکردند سیاستهایشان متمایل به مخالفان بود.
به عنوان یک نمونه من وقتی به وزارت اطلاعات و جهانگردی رفتم دیدم که مانند گذشته سالی بیست میلیون ریال، باید به یک مجله عربی که روزنامه اطلاعات منتشر میکرد کمک بکنیم. من گفتم که این پول را حاضریم بدهیم ولی به شرط اینکه مجله از یک سطح قابل اعتنایی برخوردار شود. چون مجله بسیار سبک، بیمطلب و مسخرهای بود و میگفتند که عربها دوست دارند جدولهایش را حل کنند. به رایگان داده میشد. آموزگار هم فشار میآورد. گفتم ما برای حل جدول سالی بیست میلیون ریال نمیتوانیم بدهیم. منظورم این است که روزنامهها این امکانات مالی را از جهات مختلف میگرفتند ولی سیاستهایشان تمایل به چپ داشت و در همه زمینهها بخصوص در زمینههای فرهنگی انحصار نویسندگی و در واقع سانسور در دست نویسندگان و خبرنگاران و نویسندگان چپ بود. روزنامه ما روزنامه لیبرالی بود ولی به هیچروی چپگرا نبود و این به خوبی آشکار بود. یعنی ما موقعیتی داشتیم که در عین اینکه با رئالیسم سوسیالیستی در هنر و با سیاستهای طرفدار جنبشهای انقلابی کمونیستی در جهان، که در آن موقع آن دو روزنامه بزرگ عصر بزرگترین مدافعانش بودند، مبارزه میکردیم، روی مبارزهای که با شوروی و بلوک شرق داشتیم بطور کلی، ولی از جهات داخلی یعنی در سیاستهای داخلی، منتقدین خیلی صریحتری بودیم و این موقعیت پس از فضای باز سیاسی تغییری نکرد. من در سمتهای حزبی هم که بودم همچنان در آیندگان مقاله مینوشتم. و همچنان ادامه میدادم به آنچه که در گذشته ویژگی روزنامه آیندگان بود و آن انتقاد نسبتا صریح از سیاستهای حکومتی بود در عین حفظ مصالح بالای کشور آنجور که به نظرم میرسید. فقط در آن یک سال و خردهای که در حکومت بودم دیگر چیزی ننوشتم.
امیرحسینی ــ منظورتان از اینکه انحصار سانسور در دست نویسندگان چپ بود چیست؟
همایون ــ آنها تنها به آثارموافقان میپرداختند و ارزش آثار مطرح نبود. دیگران را یا میکوبیدند یا در سکوت خفه میکردند. دو نمونه کفایت میکند: ابراهیم گلستان و مهشید امیرشاهی با توطئه سکوت روبرو شدند، ولی چپ و راست از نویسندگان و شاعران میانمایه “مترقی” بزرگداشت میشد. سخن سنجی رئالیسم سوسیالیستی به یک وسیله تبلیغاتی فرو کاسته شده بود. من برای جبران این ناهنجاری، آیندگان ادبی را همراه روزنامه آغاز کردم ولی ساواک که صفحات هنری یک سویه روزنامههای عصر، حتا روزنامه رستاخیز، را به آسودگی میخواند یا شاید نمیخواند آیندگان ادبی را تعطیل کرد.
امیرحسینی ــ شما اشاره کردید به مسئله امکانات ضعیف پایهای اقتصاد ایران. برای نمونه گنجایش پایین بندرها، مساله دو هزار کامیونی که از بین رفت یا سیمانهایی که در بیابان انبار میشد و تبدیل به سنگ میشد. من خاطرم هست در همان دوران در حالی که مردم واقعا برای خرید یک کیسه سیمان در تنگنا بودند و گیرشان نمیآمد، ما در روزنامهها شاهد آگهیهایی بودیم که سیمان به هر مقدار که بخواهید موجود است. این را دولت نمیدید. یعنی نمیخواست پیگیری کند که این سیمانها از کجا آمده و چگونه این بازار سیاه علنی به وجود آمده است. شاید از این طریق یکی از نکتههای مورد اعتراض مردم، نارضایتی مردم را کم میکرد. به نظر میرسید که دولت عمد دارد که مردم را ناراضی کند. چه دستهایی آن پشت در کار بودکه مانع حل مشکل میشد؟
همایون ــ پیش از همه لختی “اینرسی” بود و سنگشدگی حکومتی که سیزده سال سر کار بود و هیچ سرزندگی درش نمانده بود. سیاست توسعه اقتصادی ایران عبارت بود از تقویت سرمایهداران بزرگ و انحصارگران و انحصارها، و بزرگترین مدافعش هم در دولت وزارت اقتصاد و دارایی بود. در دولت آموزگار جلو پارهای زیادهرویها مثلا در قیمتگذاری فراوردهها گرفته شد. سیاست صنعتی از آغاز دهه شصت میلادی به انباشت سرمایه گرایش داشت و صنایع ایران را در دستهای معینی تمرکز داد. سرمایهداری بزرگ تقویت شد ولی نه به صورت تاراجگرانه. اما از اوایل دههی هفتاد میلادی سرمایهداران و کارآفرینان ایران نفوذ سیاسی بهم زدند و حالت انحصارطلبی و استثمار پیدا کردند و هرچه توانستند بر سود خودشان افزودند و این انحصارها تحمل میشد. به دلیل اینکه فکر میکردند هرچه آنها ثروتمندتر شوند به سود اقتصاد ایران است. زمانی در امریکا در آن دورهی غارت صنعتی، دورهای که بارونهای راهزن، به قول آمریکاییها robber baron زمام اقتصاد آمریکا را در دست داشتند مدیر عامل شرکت جنرال موتورز گفته بود که آنچه برای جنرال موتورز خوب است برای آمریکا خوب است. این روحیهای بود که در آمریکا تا دهه پنجاه و شصت سده بیستم چیره بود. همین روحیه را ما در ایران از سالهای دهه چهل هجری، شصت میلادی تا پایان رژیم پهلوی میتوانستیم ببینیم. خیلی صمیمانه معتقد بودند که سرمایهداران هرچه نیرومندتر بشوند صنعت ایران را گسترش میدهند. تا مقدار زیادی هم حق داشتند برای اینکه این سرمایهداران پولشان را بیرون نمی بردند و در داخل سرمایهگذاری میکردند. ولی از هنگامی که در سالهای پایانی پهلوی دست سرمایهداران سیاسی بازتر شد و بعد موضوع سهیم کردن کارگران در کارخانهها و موسسات به عنوان یک اصل انقلاب پیش آمد، بسیاری از این سرمایهداران شروع کردند به فرستادن سرمایه به بیرون؛ و با اعمال نفوذ سیاسی موسساتشان را وامدار بانکها کردند و وامها را گرفتند و پولها را به بیرون فرستادند، که از ترس انقلاب نبود برای این بود که در واقع از جیب خود به کارگران ندهند. در کار سیمان یا میوه یا بسیاری کالاهای دیگر انحصارهایی وجود داشت. کسانی که به دربار نزدیک بودند توانسته بودند در واقع امتیاز وارد کردن این کالاها و توزیع آن را به دست بیاورند، یا مراجع مختلف این کارها را میکردند و از طرف حکومت هم تحمل میشدند.
اما برگردم به تنگناهایی که وجود داشت. یک مورد بسیار زننده باورنکردنی که میشود گفت این بود که در آن سالها، سالهای ۱۳۵۴،۱۳۵۵ گمرگخانههای ایران به اندازهای انباشته شده بودند که کالاها را با بولدزر این طرف و آن طرف میریختند و اگرگودالی بود آنها را در آن گودالها میریختند که جا برای کشتیهای تازه باز بشود. یعنی هر بار صدها میلیون ریال، دهها میلیون دلار نابود میشد، در حالی که در کشور کمبود وجود داشت و مردم با بالا رفتن قدرت خریدشان آماده خرید بسیار چیزهای تازه بودند و اینها داشت به آن صورت از بین میرفت. در دولت آموزگار این تنگناها برطرف شد. این ریخت و پاشها به مقدار زیاد از بین رفت.
امیرحسینی ــ دولت آموزگار در آن تقریبا سیزده ماهی که بر سر کار بود چگونه توانست یکباره فرض کنیم که گنجایش بندرها را دو برابر کند یا راه های کشور را آنقدر وسیع کند یا راننده فراوانی آموزش بدهد که بتواند این کمبودها را بر طرف کند؟
همایون ــ مقدار زیادی از مشکلات به دلیل بدی اداره بود. به دلیل ناکارآیی بود. با جابجا شدن مقامات، با آمدن وزیران تازه نفس و معاونان و کارکنان رده بالای کارآمد بسیاری از آن مشکلات حل شد. پیش از آن هم میشد اینها را حل کرد. منتها به اندازهای دستگاه اداری ایران در طول سیزده سال راکد و کرخت شده بود و دچار رخوت و بیحرکتی بود که از عهده حل کوچکترین مسایل بر نمیآمدند. گاهی هم به دلیل اختلافات شخصی در مقامات بالا جلو اعتبارات را میگرفتند که وزیر مربوط تضعیف شود. مثلا کمبود برق در ایران به همت مهندس تقی توکلی وزیر نیرو در عرض سه چهار ماه برطرف شد و نیروگاههایی آوردند، نیروگاههای موجود را گسترش دادند و به مقدار زیاد از اتلاف منابع جلوگیری کردند. ما در وزارتخانه نسبتا کوچک خودمان با درهم آمیختن سازمانهای موازی و سر راست کردن گردش کارها و پاک کردن یک لانه ناکارائی و فساد به سرعت بر کارائی افزودیم. چاپخانه بیاهمیت وزارت اطلاعات و جهانگردی یک اداره دولتی بود با کارمندانی که تنها بایست حقوق میگرفتند و به حدی که خودشان میخواستند کاری هم انجام میدادند. من با برکنار کردن رئیس چاپخانه و آوردن یک مدیر چاپخانه بازنشسته از بخش خصوصی و پایان دادن به خدمت هیئت مدیرهای که از بیرون آمده بودند و پولی میگرفتند و میچرخیدند، و بیرون کردن بیکارهها با رعایت قانون کار و رضایت وزارت کار که نقش گروه فشار کارگران را داشت آن چاپخانه را، به بهای دشمنی پایدار کسی که کارمند وزارتخانه هم نبود و پولی به عنوان عضو هیئت مدیره میگرفت، به جائی رساندم که میشد به بخش خصوصی فروخت و وزارت را از کاری که ربطی به آن نداشت آزاد کرد. برای راه انداختن کارها خود من روشی داشتم که هفتهای یکبار مسئولین اجرائی هر بخش را در همان بخش گرد میآوردم و آنها میبایست گزارش پیشرفت کار بدهند. مشکلات نیز در همان جا برطرف میشد. علاوه بر این دفتر یادداشتی داشتم و از روی آن مرتبا از مسئولان گزارش انجام دستورهائی را که داده شده بود میخواستم. مقامات وزارتخانه در شگفت بودند که من هیچ تصمیمی را فراموش نمیکنم.
کار دیگر و بیسابقهای که برای صرفهجوئی و جمع و جور کردن دیوانسالاری کردم، تعطیل دفترهای وزارت اطلاعات و جهانگردی بود. در شهرهای بزرگ اروپا و امریکا دفترهائی داشتیم با هزینه گزاف که نورچشمیهائی را بر سر آنها گذاشته بودند و کاری هم نمیکردند. یکی دوست هویدا بود، یکی با دربار ارتباط داشت (در پاریس) و از حوزه ما بیرون بود و حد اکثر کاری که دربارهاش توانستم بکنم بیاعتنائی به او و بازدید نکردن از دستگاه پر عرض و طولش بود. یکی خویشاوند، شاید برادر همسر علم بود و بهمین ترتیب. رئیس دفتر ما در رم یک روزنامهنگار قدیمی بود که سالها بود رها کرده بود. بستن آن دفتر سبب شد که او پس از انقلاب تا نفس داشت در تبعید کاری جز حمله به من نکرد. کینهجوئی در ایرانیان از اندازههای متمدن در میگذرد و از بازماندههای وجدان قبیلهای ماست. من گفتم این درست نیست که هر وزارتخانه برای خودش نمایندگی درست کند. کارهای بیرون از کشور باید در سفارتخانهها تمرکز یابد؛ و شروع به بستن دفترها کردم که کار آسانی نبود و پیچیدگیهای مالی داشت. ولی دستکم چهار دفتر را بستیم. هنگامی که در هیئت دولت موضوع را طرح کردم به یاد دارم که عباسعلی خلعتبری وزیر خارجه با نگاهی پر از شگفتی و بدگمانی به من مینگریست. لابد تصور میکرد خیال دارم جای او را بگیرم و مسائل وزارت خارجه را پیشاپیش حل میکنم. ولی از حق نمیشد گذشت که در آن فضائی که هر دستگاه دولتی در تلاش بزرگتر کردن دامنه اختیارات و نفوذش بود چنان تصمیمی از دریافت بسیاری در میگذشت.
اینها اموری بود که اصلاحات اداری لازم داشت و دولت آموزگار توانست این اصلاحات اداری را به سرعت انجام دهد. در زمینه پایین آوردن بودجه هم یکباره وزارتخانهها، موسسات و ادارات دولتی موظف شدند که بیست درصد از هزینههایشان بکاهند. ولی بیست درصد از سی و دو درصد بودجه کشور کم میشد. چون شصت و هشت درصد بودجه کشور را در حقیقت پادشاه کنترل میکرد، یعنی موسساتی که زیر نظر پادشاه کار میکردند. مانند ارتش، سازمان انرژی اتمی، سازمان رادیو تلویزیون و جزیره کیش که در دست وزارت دربار بود و امثال اینها. شصت و هشت درصد بودجه کشور از کنترل نخست وزیر و وزیران بیرون بود. با این وصف آن بیست درصدی که از هزینههای دولتی کاسته شد تاثیر زیادی در پایین آوردن تورم داشت. اضافه بر آن که همراه بود با سختتر کردن اعتبارات. البته اینها سبب شد که رشد اقتصادی موقتا پایین بیفتد و بیکاری بالا برود و همه اینها موقتی میبود. منتها به بحران سیاسی برخورد و خود اینها به عوامل تشدید کننده بحران تبدیل شدند.
مورد جزیره کیش قابل ذکر است. آباد کردن جزیره طرح وزارت دربار بود و یک خویشاوند نزدیک وزیردربار همه کارهاش بود. من از دوره آیندگان از ریخت و پاشهائی که میشد خبر داشتم و اصلا این فکر که دهها میلیون دلار خرج کنیم که شیخهای خلیج فارس بیایند و خوش بگذرانند به نظرم زننده میآمد. من در کرانه شمالی خلیج فارس سراسر گشته بودم و میدانستم که چه اندازه واپسمانده است. ولی بجای آن، پولها برای خوشگذرانی پولدارهای تهرانی و خرید با معافیت گمرکی صرف میشد. در نخستین ماههای وزارتم از من دعوت کردند که به دیدار جزیره بروم ولی تا پایان نرفتم. هویدا در وزارت دربار میخواست از این ارث نه چندان خوشنام سلفش رها شود. با ما وارد مذاکره شدند که جزیره را بگیریم. خانمم مرا که رغبتی هم نداشتم بازداشت. آیا میخواستم اداره کننده یک مرکز خوشگذرانی باشم؟ هیئتی را برای ارزیابی به کیش فرستادم. تا آنجا که به یاد دارم بیش از شش میلیارد ریال تا آن زمان در آن هزینه شده بود. به وزارت دربار نوشتم که ما علاقهای نداریم و کیش را به هواپیمائی ملی فروختند.
امیرحسینی ــ در آن انحصارهای اقتصادی که شما اشاره کردید برخی از اعضای خاندان سلطنت هم شریک بودند. این امر چیزی نبود که از دید شاه پنهان بماند. شاه هیچکاری برای کوتاه کردن این دستها، برای محدود کردن این انحصارها دستکم برای اعضای خانواده خودش نمیکرد تا در افکار عمومی کمتر زیان ببیند؟
همایون ــ چندین بار پادشاه خواهر یا خواهرزاده خودش را توبیخ و خواهرزادهاش را از آمدن به میهمانیهای کاخ ممنوع کرد ولی او باز برگشت. پادشاه رویهمرفته نسبت به یک گروه در حدود بیست نفر که که من اسم آنها را همان وقت “دست نزدنی” گذاشته بودم ــ Untouchable به قول امریکائیها ــ با همان دلالتهایی که برمیگردد به سالهای بیست و سی سده بیستم آمریکا که دوران ممنوعیت مشروبات الکلی بود و گروههای بزرگی از گانگسترها تجارت مشروبات الکلی را کنترل میکردند و دولت نمیتوانست دست به آنها بزند. من با اشاره به همان دلالت در مقالاتم صحبت از دست نزدنیها میکردم. این حدود بیست نفر از طرف پادشاه تحمل میشدند. یکی از آنها البته در دستگاه دولت مقام بالائی داشت ولی بقیه مقامات دولتی نبودند؛ در دربار یا از نزدیکان پادشاه بودند در جاهای مختلف، و محمدرضا شاه مرد محجوبی بود و برایش نه گفتن به نزدیکان و دوستانش بسیار دشوار بود. و در پارهای موارد هم نزدیکانش را به اینکه ثروتمند بشوند تشویق میکرد برای اینکه وفاداری آنها را مطمئنتر داشته باشد. مثلا پزشک شخصیاش که پزشک درجه دوئی هم بود و احتمالا مسئولیت بسیار بزرگی در بیماری کشنده شاه داشت و خودش هم از همان بیماری، نزدیک به آن، مرد و وزیر دربار هم از همان بیماری، نزدیک به آن، مرد. گویا خودش هم از داروهایی که تجویز میکرد استفاده کرده بود. او در یک مورد دنبال قراردادی بود برای نیروگاههای برق که به مقادیر زیادی گرانتر از پیشنهادهایی بود که وزارت نیرو به وزارت منصور روحانی دریافت کرده بود و سرانجام روحانی، که در درستکاری و کاردانی، رقیبان اندکی داشت، ناگزیر شده بود به شاه شکایت ببرد که این شخص برای گرفتن پنج درصد کمیسیون فشار میآورد که ما قرارداد بسیار زیانآوری را بپذیریم و پاسخ شاه به او این بود که “خاک بر سرش. حالا کارش به پنج درصد رسیده!” و موضوع تمام شده بود. شاه اینها را تحمل میکرد و مشکلی نمیدید. و به اندازهای فکر میکرد وضع ایران خوب است و به اندازهای از بابت آینده مالی کشور مطمئن بود که این جور ریخت و پاشها برایش در واقع اهمیتی نمیداشت و توجهی به پیامدهای سیاسی این وضع و معاملاتی که در پیرامونش جریان داشت نمینمود. اما نخستوزیر، هویدا، به این بسنده میکرد که پرونده محرمانه شخصیاش را از این ناروائیها برای روز مبادا ستبرتر کند.
من در یک سرمقاله در آیندگان نوشتم که خوب است کسانی که دعوی خاصی بر منابع عمومی دارند عینا این جمله، خوب است به کسانی که دعاوی خاصی بر منابع عمومی دارند سهمی از درآمد نفت مستقیما داده بشود و همه آنها از معاملات دولتی ممنوع شوند. سالها بعد وقتی که در سویس شوهر دوم شاهدخت فوزیه را دیدم، اسماعیل شیرینبیگ که چند سال پیش درگذشت، او گفت که این مطلب را به دربار ایران رسانده بوده که خوب است بودجه قابل ملاحظهای در اختیار پارهای کسان قرار بدهند و آنها آسوده زندگی بکنند و در پی معاملات نباشند. او روی تجربهای که از دربار مصر داشت این توصیه را کرده بود. من هم در آیندگان این جرئت را کردم و نوشتم و هیچ اتفاقی هم برای من نیفتاد. ولی این پیشنهاد عملی نشد و همانطور که در پرسش شما اشاره شد بسیار بسیار به زیان پادشاه تمام شد. پادشاهی که از صبح تا شب برای ایران کار میکرد و مثل یک کارمند دولت پشت میزش بود و وقتش را برای اداره امور گذاشته بود، بابت سوء استفاده کسان دیگر به اندازهای بدنام شد که پس از سقوط پادشاهی پهلوی همهجا صحبت از بیست میلیارد سوء استفاده پادشاه و دربار سلطنتی بود که به هیچ وجه درست نیست. ولی این سهلانگاریها و بی توجهیها به چنین شایعاتی دامن زده بود.
امیرحسینی ــ دیداری که با آقای شیرینبیگ همسر دوم والاحضرت فوزیه داشتید یک ماموریت دولتی بود یا یک دیدار شخصی؟
همایون ــ نه این دیدار که من داشتم بعدها پس از انقلاب بود. من در سویس او را دیدم. آنها آپارتمانی درشهر مونترو داشتند و گاه به آنجا میآمدند و من در میهمانیهای برادر خانمم او را میدیدم.
امیرحسینی ــ با توجه به این نمونههایی که شما میدهید آیا امروز نمیشود آدم دستکم در دل خودش به جریانهای چریکی آن زمان مثل فداییان و مجاهدین حق بدهد که ــ با توجه به آنهمه نادرستی و فساد مالی که در دربار و دولت بود ــ تنها راهی که برایشان مانده بود همین بود که دست به اسلحه ببرند و اقدامی برای بهتر شدن اوضاع انجام بدهند؟
همایون ــ همه مخالفان و معترضان کاملا حق داشتند که به جد در پی تغییر اوضاع ایران باشند. خود ما که نزدیک بودیم به دستگاه حکومتی در پی تغییر اوضاع میبودیم. منتها فکر میکردیم این کار را باید از درون کرد. مشکل سازمانهای چریکی این نبود که در پی برچیدن آن دستگاه بودند. حق آنها بود که حتا سرنگونی نظام پهلوی را بخواهند. مشکل آنها در روشهایشان بود. آنها رابطه بین هدف و وسیله و آرمان و روشها را درک نکرده بودند. خیال میکردند آرمانهای بلند و هدفهای نجیبانه و شرافتمندانه میتواند هر روش و هر وسیلهای را توجیه کند. آنها فکر نکردند که با تروریسم و اعمال چریکی نمیشود حکومتی مثل حکومت پهلوی را با آن ریشهای که در جامعه ایرانی دوانده بود و با دستاوردهایی که داشت و با کارهایی که در دست داشت سرنگون کرد. یک حالت رمانتیک بر آنها غلبه کرده بود. عینا مانند دوران نوجوانی خود ما که بی مطالعه با کمترینه آگاهی از کوتاهترین راه میخواستیم کشور را دگرگون کنیم. حالا ما وسایلمان عبارت بود از نارنجکهای فاسد شده انبار مهمات منفجر شده سرخه حصار؛ چریکها، چه مجاهدین چه فداییان، باوسائل بهتری شروع به کار کردند. ولی اولا متوجه نبودند که این وسایل کافی نیست و آن رمانتیسم انقلابی پاسخ مسئله ایران را نخواهد داد. ثانیا درمانی که برای ایران داشتند بدتر از بیماری بود که ما دچارش بودیم. درمان آنها بیمار را میکشت. بیماری که جامعه ایرانی دچارش بود میتوانست درمان شود و درحال درمان شدن هم بود. سرانجام هم که مایوس شدند زیر عبای خمینی رفتند که هیچ به آنها ربطی نداشت و همهاش از سر کینه کور و توحشی بود که از هر دو سو، چه حکومت و چه مخالفان، سیاست ایران را بر میداشت. آنها اگر اندکی به روحیه و روشهای خود از نزدیکتر مینگریستند بایست از خودشان بیش از رژیمی که دشمنشان میبود به هراس میافتادند. کشتن وآتش زدن رقیبان حزبی یا اعضائی که در خانههای تیمی با هم رابطه عاشقانه پیدا میکردند در همان بحبوحه جنگ با رژیم، مسلما خبر از بهشتی که بایست جانشین وضع موجود میشد نمیداد.
من نمی خواهم راجع به دستاوردهای حکومت آموزگار مبالغه کنم ولی اگر حکومت آموزگار سه چهار سالی پاییده بود بسیاری از آن موارد فساد و سوء استفاده در ایران از بین میرفت. ما در همان یک سال، پیش از اینکه هویدا آخرین خدمتش را به ایران بکند که توضیح خواهم داد، در همان یک سال تقریبا هیچ امتیازی به آن هژده بیست نفر پیرامون پادشاه ندادیم. هر جا فشاری به دولت وارد کردند وزیر مربوط آمد در کابینه مطرح کرد یا به نخستوزیر گفت و جلویش را گرفتند و ندادند. چه زمینهای مردم را که سران سیاسی و ارتشی و درباری مرتبا میگرفتند، چه معاملات نان و آبدار را که ما جلوش را گرفتیم. هفته و ماهی نبود که احمد احمدی وزیر کشاورزی مانع تصاحب زمینهای دولت از سوی سران ارتشی و امنیتی و سیاسی نشود در حالی که در گذشته هیچ مقاومتی صورت نمیگرفت. میشد این کارها را کرد. آن آخرین خدمت هویدا هم این بود که چند ماه پس از آنکه به وزارت دربار رفت دستورعملی را از تصویب شاه گذراند که افراد خانواده سلطنتی از مراجعه مستقیم به وزیران منع و ناگزیر شدند همه کارهایشان را از طریق رسمی ــ وزارت دربار و نخست وزیر ــ انجام دهند که درنتیجه جلوی خیلی سوء استفادهها را میگرفت.
من خودم از طرف یک عضو برجسته خانواده سلطنتی زیر فشار قرارگرفتم که کسی را در معاونت وزارتخانه نگه دارم. پیش از من او را معاون کرده بودند و من او را بیکار کردم و آن معاونت را اصلا از بین بردم. یکبار دیگر همان عضو خانواده از من خواست که چهار صد میلیون تومان، چهار میلیارد ریال (آن وقتها ریال معنی داشت) وام با بهره چهار درصد برای ساختن یک هتل پنج ستاره در تهران بدهم که نقشههایش را هم من دیدم. بسیار هم زیبا تهیه شده بود. ولی ما چنان چیزی لازم نداشتیم. ما میخواستیم هتلهای طبقه متوسط دو ستاره و سه ستاره در شهرستانها بسازیم و آن پول را ندادم. یکی از شاهپورها می خواست یکی از نزدیکانش را به وزارت ما تحمیل بکند که زیر بار نرفتم. دو سه تن را که از دربار توصیه شده بودند و هر کدام ماهی صد هزار ریال میگرفتند برکنار کردم و اتفاقی نیفتاد.
آنجا که به مبارزه جدیتری برخوردم با یکی از نزدیکترین افراد به شاه، فلیکس آقایان، بود. او تا برکناری من رفت ولی من توانستم دستش را از تاسیسات ورزش زمستانی که به هزینه و متعلق به دولت ولی به نام او بود با همکاری سپهبد نادر جهانبانی رئیس شایسته کمیته ملی المپیک کوتاه کنم. او شرکتی درست کرده بود و درآمد آن تاسیسات را بر میداشت. روزی بهمن باتمانقلیچ که مردی با همت و بلندپرواز و دریادل است نزد من آمد و مشکلش را با آقایان گفت. او با هزینه ۳۰۰ میلیون ریال تا آن زمان، تله کابین توچال را ساخته بود ولی آقایان مدعی شده بود که زمینهای زیر تله کابین مال اوست و باید شریک آن طرح باشد. باتمانقلیچ نمیتوانست از بانکها وام بگیرد و کار متوقف مانده بود. من به دیدار تله کابین رفتم که طرحی بسیار چشمگیر و سودمند بود و پس از بررسی و آشکار شدن اینکه زمینها مال دولت است قراردادی را از تصویب هیئت دولت گذراندم که به باتمانقلیچ اجازه میداد تله کابین را با تاسیسات جهانگردی آن بسازد و با ضوابط وزارت اطلاعات و جهانگردی به مدت طولانی اداره کند. بر اساس حسابهائی که کرده بودیم و از سود آن اصل و فرع سرمایهگذاریش را در آورد و بعد همه تاسیسات به دولت تعلق یابد. در اینجا بود که شاه روی القائات آقایان مرا متهم کرد که از زمینهای دولت سوء استفاده میکنم. سرانجام با پادرمیانی نخستوزیر و فرستادن مدارک توانستم ذهن شاه را روشن کنم.
یک قرارداد شگفتاور او را هم که به یک شرکت آلمانی اختیار میداد آپارتمانهای لوکس زمستانی در دیزین و گاجره بسازد و اگر نتوانست به بهایی که میخواست بفروشد به بهای دلخواه خود به وزارت ما واگذارد به کمک نخستوزیر بهم زدم. در همان جلسه دکترآموزگار به او گفت از این خیال خام درگذرد که میتواند انحصار واردات گوشت را در دست بگیرد. پیش از ما در کابینه هویدا او دکتر فریدون مهدوی را که میخواست به انحصار واردات شکر او پایان دهد نزد شاه بدنام و از نظر سیاسی خرد کرده بود. من به پشتیبانی نخستوزیر توانستم در هر جا او را ناکام کنم (با همه دروغهائی که میگفت و بر شاه نیز ثابت میشد) و اتفاقی هم برایم نیفتاد. برای او هم اتفاقی نیفتاد. وقتی همه چیز در یک تن خلاصه میشود از این بدترها نیز روی میدهد.
از این موارد خیلی مهمتر در وزارتخانههای دیگر بخصوص در وزارت کشاورزی، وزارت صنایع، وزارت دارایی و اقتصاد پیش میآمد. در حکومت آموزگار بود که هژبر یزدانی که یکی از آن دست نزدنیها بود و چیزی نزدیک به چهار میلیارد تومان اگر خاطرم باشد به بانکها بدهی داشت. به صورتی که مثلا رفته بود از بانک صادرات وام گرفته بود بعد آن وام را صرف خرید همان بانک کرده بود. به این صورتهای زننده؛ فقط روی اعمال نفوذ سیاسی چون به پزشک پادشاه و به رییس سازمان امنیت نزدیک بود. ما او را گرفتیم و بابت سوء استفادههای مالی زندانی کردیم. وزیر دارایی وقت دکترمحمد یگانه این جرئت را کرد و او را به زندان انداخت و این پولها را شروع کرد به پس گرفتن. سازمانهای چریکی توجه نکردند که راهحل ایران در خود آن رژیم بود. اصلاح ایران بر خلاف این رژیم غیرممکن نبود. برای اینکه رژیم پهلوی رژیم دزدان و جنایتکاران نبود با آنکه در آن دزدی اتفاق میافتاد، جنایات زیادی هم برضد حقوق بشر اتفاق افتاد که در آن سالهای آخر تعطیل شد. ما دیگر شکنجه نداشتیم و اعدامهای سیاسی هم به پایان رسید. ولی آنها راهحلی را انتخاب کردند که همانطور که عرض کردم به مراتب وضع ایران را بدتر از رژیم پهلوی میکرد.
اگر آنها به نیروهای اصلاحطلب جامعه میپیوستند که در خود دستگاه حکومتی هم نمایندگان خیلی نیرومندی داشت ـ ما کسانی که برای نخستینبار در حکومت آموزگار به دولت پیوستیم و عموم وزیران دیگرحقیقتا گروه اصلاحطلب بودیم؛ همه ما سعی میکردیم وضع وزارتخانههای خودمان و وضع دولت را بطور کلی پیش ببریم و نخستوزیر در هیچ موردی جلوی ما نایستاد و این حرکت در خود کابینه بود، در خود جامعه بود ـ اگر نیروهای مخالف به این حرکت میپیوستند شاه با آشنایی که ما با وضعش و روحیهاش داریم دیر یا زود به این اصلاحات تن در میداد. برای اینکه او هم رسیده بود به جایی که میخواست کشور پیش برود. دیگر خود او هم احتمالا از توقعات پیرامونیانش خسته شده بود و به همین دلیل به آن آسانی به درخواست هویدا پاسخ مثبت داد و آن خدمت را هویدا کرد که البته خیلی دیر بود. یا اینکه شاه واقعا به این نتیجه رسیده بود که نظام یک حزبی میباید تبدیل به نظام چند حزبی واقعی بشود. و در آخرین روزهای حکومت آموزگار اعلام کرد که انتخابات آینده برای همه احزاب آزاد خواهد بود و واقعا میخواست این کار را بکند و ما در حزب رستاخیز بلافاصله رفتیم و سعی کردیم که برای انتخابات چند حزبی آماده بشویم. ما فکر میکردیم رقبای قوی خواهیم داشت. شاه حتا ـ بطوری که فریدون هویدا نماینده ایران درسازمان مللمتحد چندی پیش مطلبی نوشته بود و گفته بود که شاه به او ماموریت داده بود که در سازمان مللمتحد هیئت بیطرفی را برای نظارت بر آن انتخابات در نظر بگیرد ـ واقعا خیال داشت که انتخابات آزادی در ایران بکند. این اقدامات شاه در آن دوران و فضای باز سیاسی بایست از طرف نیروهای مخالف جدی گرفته میشد. ولی آنها دچار رمانتیسم انقلابی وحتا نیهیلیسم و غرق در عوالم چهگوارا و مائوتسه تونگ و حتا انورخوجه آلبانی و فیدل کاسترو ورشکسته و یاسر عرفات بودند و کار خودشان و کشور را به جایی کشاندند که امروز مسلما از بابتش خوشحال نیستند، گرچه از مبارزهشان هنوز احساس سربلندی میکنند ـ یک نمونه دیگر از استعداد ایرانی در جدا کردن مقدمات از نتیجه.
امیرحسینی ــ در کنار جریانهای چریکی در درون ایران، کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج از کشور بسیار فعال بود. فکر میکنید کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در انتقادهایی که دولت کارتر به ایران وارد کرد و اصولا تحریک جو بینالمللی علیه شاه و سیاستهای داخلی او نقشی ایفا کرد؟
همایون ــ بسیار زیاد. کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در خارج یکی از بهترین نمونههای سازماندهی سیاسی تاریخ ایران محسوب میشود. جماعت بسیار بزرگ دانشجو پراکنده در سطح جهان توانسته بودند یک گروهبندی سیاسی خیلی موثر به وجود بیاورند که بیشتر هم از منابع مالی خود ایران تغذیه میشد. به این صورت که حکومت محمدرضا شاه به دانشجویان ایرانی در خارج کمکهای بسیار سخاوتمندانهای میکرد. مقادیر قابل توجهی ارز با نرخ بسیار پایین هر ماه در اختیارشان بود و اینها امکانات مالی فراوانی داشتند برای اینکه به کنفدراسیون کمک کنند و صمیمانه کمک میکردند. احتمالا شواهدی هست و من در جاهایی خوانده و شنیدهام که در مواردی کمکهای فوری دیگری هم از منابع نامعلوم برای اقدامات معینی به کنفدراسیون داده میشد. احتمال این هست که شرکتهای نفتی که همیشه میل داشتند در مواقعی که مذاکراتی با ایران داشتند فشاری بر حکومت شاه وارد بیاورند کمکهایی به پارهای عناصر در کنفدراسیون که به اندازه دیگران سالم نبودند کرده باشند. ولی کنفدراسیون اصولا یک سازمان اصیل دانشجویی ایرانی بود با قابلیتهای تشکیلاتی فوقالعاده بالا و مبارزه بسیار موثری با شاه و رژیم پادشاهی در خارج از ایران کردند.
اشکال آنها هم در این بود که مسئله ایران را بیش از اندازه رادیکال میدیدند و حاضر نبودند کمترین تردیدی درباره مقاصد شاه و تواناییهای رژیمش به خود راه بدهند. آنها صد در صد اطمینان داشتند که هیچ راهی جز سرنگونی این رژیم و در کوتاهترین زمان و به خشنترین وسیله ممکن نیست. یکسونگری و سادهلوحی سیاسیشان خود آنها را نیز برباد داد. آنها همان پس از شورش اسلامی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲/۱۹۶۳ خمینی را به رهبری پذیرفتند. چند سال پیش در سانفرانسیسکو از یکی از سران کنفدراسیون شنیدم که در فردای انقلاب با دوستان انقلابیاش هواپیمائی را پر کرده و به ایران رفته بودند که به پیروزمندان بپیوندند. میگفت از آن هواپیما تنها اندکی زنده ماندند و به بیرون گریختند. کنفدراسیونیها پس از انقلاب از سیاست کنار کشیدند و کوششها برای زنده کردنش به جائی نرسید. تنها چندتنی هستند که در همان عوالم بسر میبرند ــ یادگارهای عصر کودکی سیاست در ایران. اما از نظر صرف سازماندهی کار کنفدراسیون بسیار موثر بود و من در سازماندهی حزب مشروطه ایران از تجربه آن بهره گرفتم.
امیرحسینی ــ از تماس آقای آموزگار با خودتان و پیشنهاد پست وزارت برای ما بگویید.
همایون ــ شاهپور غلامرضا هر سال تابستانها در ویلای خودش در بابلسر یک میهمانی به افتخار شاه و شهبانو میداد. و ما هم دعوت داشتیم، من و خانمم. در سال ۱۳۵۶ اوایل مرداد بود. در آن میهمانی آموزگار مرا به کناری کشید و گفت قرار است که او کابینه را تشکیل بدهد و من وزیر اطلاعات و جهانگردی بشوم. من خاموش ماندم و خانمم اول با این سمت مخالفت کرد. من گفتم ترجیح میدهم در آن سمت کار نکنم و خانمم بیش از من. ولی او گفت که این تصمیمی است که گرفته شده است و میخواهی بپذیر میخواهی نپذیر. خلاصه همین است و سمت دیگری نیست. من واقعا ترجیح میدادم در همان کار حزبی بمانم و حزب را پیش ببرم ولی او گفت که برای حزب هم اعلیحضرت فکر دیگری کرده است. من از چند سال پیشش از دست وزارت اطلاعات و جهانگردی خسته شده بودم بیشتر وزیران کسانی بودند که هویدا میخواست از سر باز کند و وضع مطبوعات و رفتار دستگاههای حکومتی با مطبوعات هم به قدری هرج و مرجآمیز و بینظم و پر از ملاحظات شخصی و پارتی بازی شده بود که قابل تحمل نبود. یعنی مدیرکلهای ادارات هم به وزارت اطلاعات مراجعه میکردند و جلوی انتشار اخباری را که دوست نداشتند میگرفتند. وزارت اطلاعات به اسباب دست وزارتخانههای دیگر برای سرکوب مطبوعات تبدیل شده بود. مسئله کمتر سیاسی و بیشتر اداری و شخصی بود.
من دیدم که دیگر در حزب جایی نخواهم داشت و فکر کردم که از طریق کار در وزارت اطلاعات و جهانگردی خواهم توانست آن طرح بسیج ملی را، مشارکت عمومی را که در حزب عمل میکردیم دنبال کنم. تجربه روزنامهنگاری و کار حزبی این امید ضعیف را به من داده بود که شاید بتوان بخشی از جامعه روشنفکری، از طبقه متوسط را برای اصلاح از درون بسیج کرد. من مشکل اداری و سیاسی ایران را در مداخله بیش از اندازه دولت در کارها میدیدم؛ دولت به عنوان متصدی و نه سیاستگزار و داور و فراهم آورنده نیازهای زیرساختی جامعه؛ و در این باره بسیار مینوشتم ولی اثری نمیکرد. هر روز مقررات تازهای وضع میشد که دست و بال مردم را میبست و دست مامور دولت را برای سوء استفاده باز میکرد. فکر کردم از درون هیئت وزیران بهتر میتوانم به دگرگونی نگرش دستگاه حکومتی، و بیرون بردن هرچه بیشتر حکومت از “عمل تصدی” که به رشد و قدرتبخشی طبقه متوسط میانجامید کمک کنم. کار دولت خانهسازی یا اداره فروشگاه یا کارخانه نبود. حتا بسیاری از خدمات عمومی را میشد به بخش خصوصی واگذار کرد. حکومت بایست ضوابط خانهسازی و شهرسازی را اجرا میکرد و با سیاستهای تشویق کننده مردم را به خانهسازی سوق میداد نه اینکه خودش کار شرکتهای ساختمانی را انجام دهد و بهمین ترتیب در زمینههای دیگر. به نظر من رهبری و مدیریت در توانائی واگذاری اختیارات در عین نظارت و تسلط کلی بر جریان کارها و روندها و آمادگی برای اصلاح و تجدیدنظر است. تمرکز اختیارات به هیچروی نشانه قدرت مدیریت و رهبری نیست. در حکومت ایران هرکسی میخواست اختیارات خودش را زیاد کند و ناکارائی به درجات بالا رسیده بود. اما در پذیرفتن پیشنهاد وزارت احتمالا یک انگیزه نهانی هم دخالت داشت. من سالها بود در حاشیه قدرت بسر میبردم، بویژه در کار حزب، و کم کم به جاذبه آن تسلیم میشدم.
در وزارتخانه خودمان برنامه گستردهای برای سپردن کارها به بخش خصوصی و درآوردن وزارتخانه به یک دستگاه سیاستگزاری و نظارت اجرا کردم. با همکاری مهدی دها که مدیر توانای جهانگردی بود هتلهای فراوانی را که اداره میکردیم به اجاره دادیم که به ما اجازه میداد در جاهائی که بخشخصوصی نمیرفت هتلهای تازهای بسازیم. رستورانی را هم که وزارتخانه در تهران ساخته بود و در زمان من به پایان رسید اجاره دادیم و قرار بود با عطیهای که از شهبانو میگیریم آنجا را به آزمایشگاهی برای گردآوری و تهیه خوراکهای سراسر ایران و بازرگانی کردن آشپزی درخشان ایرانی که یکی از چند آشپزی مهم جهان است به منظور جهانی کردنش در آوریم. یک کار دیگرم آموزشگاه عالی جهانگردی بود که داشتیم در یکی از اردوگاههای تابستانی کارمندان دولت در کنار خزر برای پرورش کادر جهانگردی از جمله هتلداری برپا میکردیم و همه مقدماتش با سرعت آماده شد. درکار واگذاری اداره گشتهای جهانگردی به اتحادیه آژانسهای مسافرتی بودیم که کار من به پایان رسید. در جلسات بررسی بودجه در سازمان برنامه سخنرانیهای کوتاه من درباره بیرون کشیدن دولت از عمل تصدی در اقتصاد بسیار تازگی داشت و آلکساندر مژلومیان معاون سازمان برنامه و همشاگردی دبیرستانی من با خوشحالی و شگفتی از نظرات وزیر اطلاعات و جهانگردی یاد میکرد. او یکی از دو سه مقام سازمان برنامه بود که درباره افزایش بیرویه برنامه پنجم و پیامدهای ویرانگر آن تا حد انقلاب هشدار داده بود.
وزارت اطلاعات و جهانگردی با همه گسترشی که کیانپور بدان داده بود وزارت سنگین وزنی در مقایسه با وزارتخانههای دیگر به شمار نمیرفت ولی با دسترسیاش به رسانهها سیاسیترین وزارتخانه بود و به من امکان میداد که با تکیه به توانائیهای رسانهایام به آن اهمیت لازم را بدهم. پیشنهاد دکتر آموزگار را با کمی دو دلی پذیرفتم و معرفی شدیم. خاطرم هست که روز بسیار گرمی بود و میباید به رامسر میرفتیم، پادشاه آنجا بود، و به حضور پادشاه معرفی میشدیم و وزیران در مواقع معرفی لباس فراک میپوشیدند، لباس سیاه فراک در آن فصل گرما. من یک لباس فراک خاکستری ــ فراک روز به اصطلاح ــ از دکترعلینقی عالیخانی دوست سی و پنج سالهام تا آن زمان، که در میان سیاستگران هم عصر خود از نظر انتلکت کمتر مانندی دارد و پدر صنعت بزرگ ایران است، گرفتم و پوشیدم و دیدم که تنها کسی هستم در این ۱۵،۱۶ نفر که لباس تابستانی پوشیدهام. همه با لباس سیاه عرق میریختند. به صورتی از همان روز اول یک نخود میان آش شدم و وضعم در دستگاه حکومتی کم و بیش تا پایان، همان نخود میان آش بود. وضع ویژهای بود. در وزارت اطلاعات من سمت سخنگوی دولت را زنده کردم. سالها بود شاید از ۱۳۳۳- ۱۳۳۴ به بعد دیگر سخنگوی دولت در کار نبود. من سخنگوی دولت شدم و هر هفته پس از جلسه کابینه از تصمیمات گزارشی به مردم از طریق خبرنگاران میدادم و گاه و بیگاه هم در مصاحبههای مطبوعاتی سیاستهای دولت را اعلام و تشریح میکردم و کم کم این نهاد سخنگویی دولت مقام وزارت اطلاعات را خیلی بالا برد و یک وزنه سیاسی فوقالعادهای پیدا کرد.
از همان آغاز کار با درخواستهای فزاینده خبرنگاران خارجی که کسی را از نوع خود یافته بودند برای مصاحبه روبرو شدم و در ماههای آخر هرهفته دو سه مصاحبه داشتم. آنها آزادانه به ایران میآمدند و هرجا میخواستند میرفتند و با هر که میخواستند صحبت میکردند و در میهمانیهای طبقه بالای تهران از زبان گلهای سرسبد سیستم بدترین حملات را به اوضاع کشور میشنیدند و گزارشهایشان همه از نیمه خالی لیوان میگفت. اما همان آزادی که در هیچ کشور پیرامون ایران تا شمال افریقا برایشان فراهم نمیبود میتوانست ویژگی اساسی آنچه را که در ایران میگذشت نشان دهد. این جامعهای بود که داشت گشاده میشد و نیازی به انقلاب خونین به سرکردگی آخوندهای پولپرست و زورگو و مرتجع نمیداشت.
گذشته از روزنامهنگاران خارجی، درخواست کنندگان وام برای ساختن تاسیات جهانگردی از هتل تا قهوهخانه سنتی مراجعه کنندگان همیشگی من بودند. ما اعتبارات زیادی برای کمک به آنها نداشتیم و سیستم بانکی ایران هم جز به کارهای صرافی نمیپرداخت و وام سرمایهگذاری در تصورش نمیگنجید. با وزارت صنایع گفتگو کردم که از اعتبارات سرمایهگذاری برای توسعه صادرات مبالغی در اختیار ما بگذارند ولی آنها جهانگردی را صادرات نمیشمردند و مانند هر دستگاه اداری دیگری میخواستند هرچه بیشتر دست خودشان باشد. بانکهای اختصاصی سرمایهگذاری صنعتی هم صنعت را در ماشینآلات خلاصه میکردند. چارهای که به نظرم رسید یارانه دادن به وامهای جهانگردی بود. موافقت جلیل شرکاء، رئیس بانک ملی را جلب کردم که پس از احراز همه شرایط معمول بانکی، چنان وامهائی را با حساب بهره معمول بانک که ۱۲ یا ۱۴ درصد بود بپردازد ولی از وامگیر نیمی از بهره را بگیرد و بقیهاش را ما بپردازیم. با توجه به نرخ بالای بهره در ایران و عقبماندگی سیستم بانکی که خود نتیجة نبود اعتماد در جامعه و سیاسی شدن همه کارهاست، آن طرح با همه غیر متعارف بودنش کاملا عملی میبود و اجازه میداد که دولت بجای ساختن هتل و امثال آن، هر سال با صرف چند ده میلیون ریال که آنهم به جیب دیگرش یعنی بانک ملی میرفت، صدها میلیون ریال سرمایه خصوصی را در صنعتی که از چای قهوهخانه تا مسجد شاه اصفهان را “صادر” میکرد بکار اندازد و هزاران اشتغال تولید کند و از مالیاتی که میگرفت چندین برابر یارانه را درآورد. در زمینههای دیگر سرمایهگذاری نیز میشد همین کار را کرد. ولی اینها همه اندکی زمان میخواست.
امیرحسینی ــ در گفتگوی آقای آموزگار با شما در بابلسر و پیشنهاد پست وزارت اطلاعات و جهانگردی به شما ایشان گفتند که این تصمیم گرفته شده است. این تصمیم را ایشان پیشاپیش گرفته بود یا اعلیحضرت یا هر دو با هم؟
همایون ــ طبیعی است که نخستوزیر نام وزرایش را اعلام میکرد. احتمالا پادشاه هم کسانی را که میخواست بمانند ــ بیشتر از این جهت، نه اینکه کسانی بیایند ــ به نخستوزیر میگفت. از کابینه هویدا عده زیادی ماندند. یکی دوتایشان بعدا کنار رفتند. نخستوزیر به پادشاه گفته بود و پادشاه پذیرفته بود.
امیرحسینی ــ هیئت دولت در آن زمان در پیشگاه اعلیحضرت هم تشکیل جلسه میداد؟ من اینطور خواندهام که گویا هیات دولت هفتهای دوبار تشکیل جلسه میداد یکبار با حضور اعلیحضرت یکبار بدون حضور ایشان.
همایون ــ نه دیگر از اواخر شاید از اواسط حکومت هویدا این رسم ترک شد و هویدا موفق شد که ارتباط مستقیمتری با خود شاه برقرار بکند و جز دو سه تن از وزیران کمتر وزیری مستقیما با خود شاه تماس میداشت و عموما از طریق خود هویدا بود و بعد در دولت آموزگار این رسم قویتر شد و وزرا عموما از طریق خود نخستوزیر با شاه ارتباط داشتند . من هرگز شاهد تشکیل هیات وزیران در حضور پادشاه نبودم.
امیرحسینی ــ با توجه به پیشینه شما در کار روزنامهنگاری، برخورد شما با مطبوعات در دوران وزارتتان چگونه بود؟
همایون ــ در زمینه کار مطبوعاتی وقتی به وزارتخانه رسیدم اولین تصمیمم این بود که به روزنامهها خبر دادیم که دیگر آنها را سانسور نخواهیم کرد و لازم نیست به وزارت اطلاعات اطلاع بدهند که چه میخواهند و چه نمیخواهند چاپ کنند. ولی خودشان باید تشخیص بدهند ــ با تجربهای که دارند ــ که چه مطالبی حساسیت دارد و اگر مسئله خاصی پیش آمد ما به آنها خبر خواهیم داد. در غیر این صورت ما کنترل روزانه بر مطبوعات را که رسم بود و سالها عمل شده بود برداشتیم. ولی این کافی نبود و هفتهای یکی دو بار از بابت نوشتههای روزنامهها دچار ناراحتی شاه و نخست وزیر میشدیم. ما چاره را در این دیدیم که حد و حدود مطبوعات را تعیین کنیم و در شرایطی که سانسور نبود ولی در واقع بود، آنها تکلیف خودشان را بدانند و ما هم به زحمت نیفتیم. طرحی نوشتم که یک، ما مطبوعات را سانسور نخواهیم کرد. دو، ما مسئول حفظ منافع وزارتخانههای دیگر در مطبوعات نیستیم. ما فقط مسئول چاپ شدن پاسخ آنها در روزنامهها هستیم به صورتی که متناسب با مطلبی که روزنامهها درباره آنها نوشتهاند باشد. ما حق پاسخ دستگاههای دولتی را محفوظ میداریم و مسئولش هستیم. ولی بقیهاش به ما مربوط نیست. اگر روزنامهای به حکومت حمله کرد، به وزارتخانهای حمله کرد و انتقاد کرد آزاد است و میتواند و حکومت جلوی او را نخواهد گرفت. سه، مواردی را که روزنامهها میبایست برای چاپ مطالب اجازه بگیرند معلوم کردم که همه اموری بود که زیر نظر شاه و مربوط به شاه بود: شخص پادشاه، خانواده پادشاه ، سیاست خارجی، وزارت جنگ، مسایل نظامی و امنیتی. بقیه امور آزاد بود و هیئت دولت پذیرفت که روزنامهها از آن انتقاد کنند و پاسخ بدهد.
این کار را ما میکردیم. و گاه و بیگاه وزارتخانهها در پاسخ به روزنامهها مطالبی تهیه میکردند و ما آنها را وا میداشتیم که چاپ کنند. هر ماه هم دستکم یک کنفرانس مطبوعاتی در وزارت اطلاعات میگذاشتم که وزیران میآمدند خبرنگاران روزنامهها میآمدند و با وزیران مدت قابل ملاحظهای بحث میکردند و آنها سیاستهایشان را توضیح میدادند. گاه و بیگاه هم کسانی که حملات سختی به وزیری میکردند و پیاش را میگرفتند ــ حالا به هر دلیل ــ ما بجای اینکه مانند گذشته آنها را برکنار یا مجازات کنیم دعوتشان میکردیم، وزیر مربوط را هم دعوت میکردیم، جلسات سه چهار نفری، و وزیر برای آنها توضیح میداد و آنها دلایلشان را میگفتند. و به این صورت ما یک چهارچوب عقلانی در آن شرایط برای مساله سانسور پیدا کردیم. البته در آن زمان به قدری مخالفت با رژیم بالا گرفته بود و توقعات بالا بود که همین مقدار هم خیلی مورد حمله قرار گرفت و از طرف مخالفان به عنوان سانسور و اختناق تلقی شد. ولی روزنامهها واقعا نفسی به راحت کشیدند. برای اولین بار بود. مشکل عمدهای پیش نیامد مگر در جریان شبهای شعر انستیتو گوته و آنجا ما مجبور شدیم که یکی از خبرنگاران آیندگان را به اصطلاح ممنوعالقلم کنیم و او از کار روزنامهنگاری کنار رفت تا مدت کوتاهی، که البته هیچ من خودم را بابت این قضیه نمیبخشم ولی راه دیگری هم نداشتم.
دو طرح مطبوعاتی در دست اجرا داشتم که که میتوانست آثار درازمدت سازندهای داشته باشد. با شرکت ناشر اینترنشنال هرالد تریبونInternational Herald Tribune به توافق رسیدیم که یک چاپ تهران داشته باشد. آن روزنامه در همان وقت در چند شهر اروپائی و آسیائی همزمان منتشر میشد (امروز به ۱۳ رسیده است) و موافقت کرد تهران را هم بر آنها بیفزاید. طرح را به تصویب هیئت وزیران رساندم و تاکید کردم که سانسوری در مورد آن روزنامه نباید باشد زیرا یک اسکاندال بینالمللی به پا خواهد شد. حسابم این بود که اگر روزنامهای در سطح بینالمللی بتواند آزادانه در باره ایران گزارش دهد روزنامههای خودمان نیز کمتر دچار سانسور خواهند شد و به تدریج مشکل سانسور را برطرف خواهیم کرد. همچنین در کار ساختن یک خانه مطبوعات برای تمرکز دفترهای خبری بینالمللی و مصاحبههای مطبوعاتی و سخنرانیها بودم و با سندیکای نویسندگان و خبرنگاران صحبت کردم که اداره آن را بر عهده گیرد. به نظرم میرسید که تماس هر روزی روزنامهنگاران ایرانی با همکاران خارجیشان به بالا بردن سطح مطبوعات کمک خواهد کرد. کار داشت پیش میرفت که به انقلاب برخورد. یک قانون تازه مطبوعات هم نوشتم که در آن حق روزنامهنگاران به افشا نکردن منبع خبرهای خود و مسئولیت مدنی روزنامهها گنجانده شده بود و هردو آنها برای یک مطبوعات مسئول که گام به گام رو به آزادی برود ضرورت داشت. طرح آن قانون را برخلاف معمول پیش از تسلیم به مجلس انتشار دادم و در روزنامهها انتشار یافت که آگاهان نظرات اصلاحی بدهند. ولی چون هنوز در مورد دادن امتیاز روزنامه اختیار را به دولت داده بودیم و از آزادی کامل مطبوعات فاصله داشت روزنامهنگارانی به آن حمله کردند. ما آن طرح را در وزارتخانه اصلاح کردیم و حق شکایت به دادگستری را برای کسانی که درخواستشان رد شده بود شناختیم ولی به استعفای دولت برخوردیم. رهیافت approach تدریجی من در آن فضای سیاسی و فکری که هیچ کس به دمکراسی نمیاندیشید، چنانکه بزودی نشان داده شد، بر شعارهای آزادیخواهانه بیپشتوانه برتری داشت و هواداران آزادی مطلق مطبوعات خود پیشاهنگ پاکسازی روزنامهها شدند و در همان دولت شریف امامی همه عناصر میانهرو و راستگرا و مخالف خمینی را با توسل به خشونت، یا بیرون راندند و یا با تهدید دنبالهرو خود کردند. بدین گونه بود که روزنامهها در چهار پنج ماهه پایانی رژیم پادشاهی سراپا انقلابی شده بودند.
این رابطه ما با مطبوعات بود ولی در ماههای آخر مسایل دیگری پیش آمد و برای جلوگیری از زیادهرویهای روزنامهها در بزرگ کردن خبرهای آشوبهای محلی از یک سو و مقابله با حملات رئیس ساواک از سوی دیگر دوباره سانسور را برقرار کردیم.
امیرحسینی ــ حملات رئیس ساواک از چه بابت بود؟
همایون ــ پیشینه آشنائی من با ناصر مقدم به آیندگان بر میگشت ولی از او دور بودم و برعکس با پرویز ثابتی که فهمیدهترین مقام ساواکی بود که میشناختم رفت و آمد داشتم. مقدم از ثابتی خوشش نمیآمد و به محض آنکه در حکومت شریف امامی دست گشادهای یافت او را با جمع دیگری از مقامات ساواک که لابد میانهاش با آنها خوب نبود بازنشسته کرد و نامهای آنها را در روزنامهها انتشار داد. انتشار آن خبر در حکم دادن چراغ سبز به چریکهای گوناگونی بود که سختترین ضربات را از ثابتی به عنوان رئیس موفق کمیته مشترک خورده بودند. معنایش آن بود که چریکها میتوانند حسابشان را با کسانی که دیگر نگهبانی نداشتند پاک کنند. ثابتی البته با هوش سرشارش زود این معنی را دریافت و از ایران خارج شد.
تا وزارتم برخوردی با مقدم نداشتم. هنگامی که به ریاست ساواک گماشته شد که نخستین انتصاب نامناسب شاه در سالی بود (۱۳۵۷/۱۹۷۸) که سراسر با انتصابات نامناسب از سوی او پوشیده شد و انقلابیان اسلامی را عملا بر روی تختروان به قدرت رساند، دو برخورد سخت با او پیدا کردم. اول بر سر طرحی برای اجاره دادن اجباری خانههای خالی بود که او و آموزگار پشتیبانان پرشورش بودند. من با این راهحلهای سرنیزهای برای مسائل اقتصادی و اجتماعی مخالف بودم و اصلا این یکی از دلائل ورودم به کابینه بود. با مقدم شبی در یک میهمانی، در خانه خودمان در باره نا معقول بودن آن طرح و اینکه بجای حل مسئله مسکن به رکود خانهسازی خواهد انجامید بحث پرحرارتی کردم ولی نه او و نه آموزگار متقاعد شدند. این برای من بسیار خلاف انتظار بود که کابینهای که من با برنامه کاهش مداخلات دولت به آن راه یافته بودم، مداخلات را یک گام بزرگ و ویرانگر دیگر پیش میبرد. وزیران به اندازهای عادت کرده بودند که هر فعالیتی را در حوزه علاقه و عمل خود زیر مقرراتشان در آورند که وزارت فرهنگ هنر، که بیشتر به کار کند کردن آفرینندگی هنری میآمد، طرحی را به هیئت وزیران آورد که تهیه فیلم را در ایران به انحصار آن وزارت در میآورد. من توانستم جلو این آخرین زیادهروی توسعه آمرانه (در آن مورد عدم توسعه) را در رژیم پادشاهی بگیرم ولی در هیچ زمینه دیگری جز در کار خودم به یاد ندارم که کامیاب شده باشم.
برخورد دوم و خطرناکتر بر سر بلوچستان روی داد. دبیر حزب رستاخیز در بلوچستان، دکتر رضا حسینبر، که مردی دلسوز و کارامد بود و ارتباطش را با من حفظ کرده بود به من نوشت که روسای ساواک و ژاندارمری که از سالها پیش آن استان را در تیول خود داشتند خود عوامل اصلی نا آرامیها هستند تا پس از “فرو نشاندن” آنها بر اعتبارشان افزوده شود. من گزارش او را به نخستوزیر دادم. آموزگار، مقدم و عباس قرهباغی فرمانده ژاندارمری را به جلسهای دعوت کرد و من از تغییر روسائی که سالها مانده بودند دفاع کردم و گفتم ریاست در یک استان دور دست عقبمانده به مدت طولانی ناچار به فساد میانجامد و دلیلی ندارد که آنها را همچنان نگه دارند. پیشنهاد کردم که روسائی جوانتر و پاکتر به استانی که بیش از همه نیاز به توجه دارد فرستاده شود. آنها از ماموران خود دفاع کردند و من در چهرههایشان تیرگی دشمنی و تنفری را دیدم که میتوانست هرکس دیگری را در موقعیت من بترساند. در دولت ازهاری آنها که به عنوان اعضای دار و دسته فردوست قدرت اصلی حکومت شده بودند فرصت یافتند که از جمله حساب خود را با من پاک کنند. ولی روزگار نگذاشت که پیروزیشان کامل شود. مقدم در حالی که چشمانش را باور نمیکرد به دست انقلابیانی که هرچه توانسته بود به پیروزیشان کمک کرده بود اعدام شد و قرهباغی که سوگند وفاداری به خمینی امضا کرده بود بازمانده عمرش را دست و پا زنان برای به جوی آوردن آبروی رفتهاش گذراند. آخرین خنده به قول انگلیسها مال آنها نبود.
اما حملات مقدم به من از بابت برداشتن سانسور بود. روزنامهها که تا آغاز آشوبها با میانهروی عمل کرده بودند اندک اندک با آب و تاب دادن به خبر آشوبهائی که عمومشان بیش از حملات ده بیست نفری به بانکها و امثال آن نبودند فضا را بحرانیتر از آنچه بود کردند. در آن اواخر فشار برای برقراری سانسور روزنامهها از هرسو شدت گرفته بود. پس از برچیده شدن پادشاهی در افغانستان در بهار ۱۳۵۷/۱۹۷۸ روزنامه اطلاعات همه صفحات یک شماره انیس چاپ کابل را که خبر انقراض پادشاهی در آن چاپ شده بود همراه صفحات معمولیاش انتشار داد. اطلاعات که در جلب خوانندگان سالها بود به پای کیهان نمیرسید پیشرو حرکت انقلابی شده بود و تا آنجا که به خاطر دارم عکس تقریبا تمام صفحه خمینی را در صفحه اول برای نخستینبار در آن روزنامه چاپ کردند و مردمی که بعد مدعی شدند انقلاب از توطئه نفتیها بوده است صدها هزار نسخه را چون ورق زر خریدند و روزنامه کیهان نیز روز بعد با موفقیت بیشتری این رهگشاد breakthrough را دنبال کرد. فردای روز بازچاپ انیس یک مقام وزارت خارجه تلفن کرد و معتقد بود باید اطلاعات را توقیف کرد. من گفتم اطلاعات یک ابتکار روزنامهنگاری کرده است و گفتگو را پایان دادم. او حق داشت، و کار اطلاعات یک دعوت آشکار به براندازی نظام پادشاهی بود ولی توقیف روزنامه در آن شرایط جز نشانه هراس بشمار نمیرفت و به رویدادی که نه بسیاری از آن آگاه شدند و نه اثرش چند روزی بیشتر پائید اهمیت سیاسی اندازه نگرفتنی و بازتاب بینالمللی میداد.
من برای پوشاندن جناح راست خود و برای جلوگیری از حملات موثر مقدم دوباره سانسور را برقرار کردم. البته سه چهار ماه بعد، وزارت ما در دولت شریف امامی منشور آزادی مطبوعات را با سندیکای خبرنگاران و نویسندگان مطبوعات امضا کرد که در حکم تحویل دادن دربست مطبوعات به نیروهای انقلابی بود و با پاکسازی روزنامهها از سوی روزنامهنگاران چپگرا معنای کامل آزادی مطبوعات را آشکار گردانید.
امیرحسینی ــ پس از انتصاب شما به وزارت اطلاعات و جهانگردی برخورد همکاران مطبوعاتی شما چگونه بود؟ آیا خوشحال شدند که یک روزنامهنگار به وزارت رسیده یا اینکه به نوعی حسادت کردند؟
همایون ــ نه بسیار بد بود. من در سندیکای نویسندگان و مطبوعات دشمنان سوگند خوردهای داشتم که یا اعضای حزب توده بودند یا از جبهه ملی بودند و از نظر سیاسی با من مخالف بودند. از نظر همکاری هم من چون از پایین کار مطبوعاتی را شروع کرده بودم، خیلی پایین در حکم کارگر چاپخانه و نمونهخوان روزنامه اطلاعات بودم و کار مطبوعاتیام بطور حرفهای از آنجا شروع شده بود، کمتر کسی دل خوشی داشت که من تا آنجاها رفتهام و هرگونه پیشرفت مرا به سیا و موساد و هرجایی و هرکسی که میتوانستند بتراشند منتسب میکردند. نه، من کمتر دیدم که در میان همکارانم کسی خوشحال شده باشد در حالی که من راه را برای بقیه باز میکردم. علت دیگرش هم شاید این بود که من به دشواری میتوانستم نظر پائینی را که به سطح روزنامهنگاری آن روز ایران میداشتم پنهان کنم. در میان آن نسل روزنامهنگاران بیست سی درصدی بیشتر، از سطح سزاواری برخوردار نبودند. آیندگان از این نظر حقیقتا استثنائی بشمار میرفت.
در اوایل سال ۵۷/۷۸ سردبیران روزنامهها را به وزارتخانه دعوت کردم و برایشان از موقعیت خطرناکی که پیش آمده است گفتم و هشدار دادم که اگر به جریان اصلاحی که در حال پیشرفت بود کمک نشود جایگزین این وضع کسانی خواهند بود که هیچ درجه آزادی مطبوعات را تحمل نخواهند کرد. مسئولیتشان را دربرابر حرفه خودشان یادآور شدم و دعوت کردم که با ما همکاری کنند که گام بگام دامنه آزادی را گستردهتر کنیم. ولی با آنکه یکی از حاضران، رحمان هاتفی، به دکتر مصطفی مصباح زاده گفته بود که در جلسه حرفهای حسابی شنیده است هیچ واکنشی نشان داده نشد و در خود آن جلسه هم بحثی در نگرفت. یکبار دکترآموزگار سردبیران را دعوت کرد که درباره سیاستهای مطبوعاتی بحث شود ولی از آن هم چیزی در نیامد. نخستوزیر که نمیخواست یک روزنامهنگار کمترین رنجشی از او پیدا کند به کلیگوئی بسنده کرد. من هم گفتم وزارت اطلاعات و جهانگردی مسئول مطبوعات نیست و کنترلی بر آنها ندارد و هر دستگاه دولتی خودش با روزنامهها مربوط است و هر اقدامی از پیش خنثی میشود. این وضع بود و هرکس به راه خودش رفت تا اختیار از دست همه بیرون رفت.
امیرحسینی ــ پس از معرفی هیات دولت آموزگار به پیشگاه پادشاه، شما معاونین خودتان را به پادشاه معرفی کردید. در آن دیدار پادشاه دستورالعملهای خاصی برای پست تازهای که داشتید به شما دادند؟
همایون ــ معرفی معاونان چندین ماه طول کشید. برای اینکه من وقتی به وزارت اطلاعات و جهانگردی رفتم شش معاونت داشت که یکیش بکلی تحمیلی بود. یک معاونت طرح و برنامهریزی، مثل همه جا بیکاره هم بود. من این دو تا را حذف کردم. تا سازمان امور اداری و استخدامی این صرفه جویی و کارآمد کردن وزارتخانه را بپذیرد مدتی کشید. خیلی خنده آور بود. ما مجبور بودیم تلاش کنیم که آن سازمان بپذیرد که ما دستگاه را جمع وجور کنیم. در حالی که کار آنان همین بود. به هرحال تا بپذیرند مدتی طول کشید و من سرانجام وزارتخانه را با چهار معاونت تجدید سازمان کردم و به شاه معرفی کردم. معاون مطبوعاتی عطاءالله تدین بود که از پیش مدیرکلی مطبوعات را بر عهده داشت و دانش و خوشخوئیاش میتوانست به زدودن تصویر زننده سانسورگر از وزارتخانه که منظور من بود کمک کند. معاونت جهانگردی را مهندس کاشانیثابت بر عهده گرفت که وجودش برای اجرای طرح های گسترده ساختمانی ما مغتنم بود. دکترفتح الله سعادت که با او و خانمش در دعوت رسمی که دولتهای ترکیه و اتریش از من و خانمم کردند همسفر بودیم معاون پارلمانی و بینالمللی بود و با پیشینه چند ساله در آن سمت و آگاهیهای گستردهاش بهترین گزینش بشمار میرفت. دکترضیاء دانشوری معاونت مالی و اداری را بر عهده گرفت و در امور اداری چیره دستتر از او ندیدهام.
درآن ملاقات شاه دستور خاصی نداد. موضوع حملاتی که مجله خواندنیها به هویدا میکرد پیش آمد. چون ما سانسور را برداشته بودیم و مجله خواندنیها که با هویدا خردهحساب طولانی داشت موقع را مغتنم شمرد و شروع کرد به نیش زدنها و داستان تحمیلات هویدا را به مجله که سردبیرانی را برای آنها تعیین کرده بود ، پیش کشیده بود. من گفتم که وزیر دربار خیلی از ما ناراضی است ولی ما به دنبال آن سیاستی که پیش گرفتهایم کاری نمیتوانیم بکنیم و چون وزیر دربار بود مجبور بودم این موضوع را طرح کنم و حقیقتا نمیدانیم چکار بکنیم. پادشاه گفت که کاریش نمیشود کرد. چه کارش میخواهید بکنید؟ بعد مسایل کلی در زمینه سیاستهای تبلیغاتی و مطبوعاتی بودکه من مطرح کردم و پادشاه با آنها موافقت کرد و یک ساعتی بیشتر طول نکشید. این تنها ملاقاتی بودکه من دو بدو با پادشاه داشتم.
امیرحسینی ــ بدین ترتیب پادشاه با بیان اینکه کاریش نمیشود کرد تحمیلی بر مجله خواندنیها وارد نکرد. دستور توقیف یا بستن خواندنیها را یا دست کم قطع آن نیش زدنها را نداد؟
همایون ــ نه دفاعی از نخستوزیر پیشینش نکرد. مثل اینکه زیاد برایش اهمیتی نداشت. واقعا هم اهمیتی نداشت. حالا هویدا ناراحت شد و این متاسفانه در جریان حوادث بعدی در سرنوشت کشور اثر گذاشت. هویدا بسیار ناراحت بود از اینکه یکی از وزیرانش سرانجام جایش راگرفته است ــ و نگرانی هر نخستوزیری بلافاصله از روز بعد از انتصابش در آن زمان همین میبود که یکی از وزرایش سرانجام جایش را خواهدگرفت و سعی میکردند که وزرای نسبتا نیرومند را اولا نگذارند که مسئولیتهای بیشتری بگیرند ثانیا اندک اندک از سر باز کنند، یا پیش شاه خراب کنند. این کار همهشان بود ــ هویدا هم در این خیلی مهارت داشت. وقتی هویدا که آن ناراحتی را داشت با حملات مجله خواندنیها هم روبرو شد طبعا کینهاش به حکومت تازه بیشتر شد. فکر کرد که این حملات به اشاره مثلا آموزگار، نخستوزیر است و بر تحریکاتش بر ضد دولت تازه افزود و این تحریکات سر انجام سبب شد که شریف امامی روی کار آمد که در آن زمان بزرگترین فاجعه بود. البته پیش از روی کار آمدن ازهاری که فاجعه بزرگتری بود و من فکر میکنم آن نیشهایی که مجله خواندنیها به هویدا زد تاثیری در حوادث آینده و در سرنوشت ایران کرد.
امیرحسینی ــ از کارشکنیهای هویدا در کار کابینه آقای آموزگار نمونههای مشخصی می توانید ارائه دهید؟
همایون ــ نه، هیچ کارشکنی آشکاری نبود. او هرچه داشت با پادشاه در میان میگذاشت. از آن طریق کارشکنی میکرد. یعنی موقعیت حکومت آموزگار را پیش پادشاه ضعیف میکرد. به عنوان یک نشانه من چون با هویدا رابطه دوستی داشتم و به هویدا مدیون بودم از جهت کمکی که به انتشار روزنامه آیندگان کرده بود، به دیدارش میرفتم. یکی دو بار در وزارت دربار به دیدارش رفتم و در یکی از دیدارها به من گفت که شما بیش از حد اداری هستید؛ به طعنه گفت. یعنی ما آن جنبه سیاسی نیرومندی را که برای آن زمان لازم بود نداریم و به کارهای اداری مملکت بیشتر سرگرمیم. این مطلبی بودکه طبعا به شاه هم مرتبا میگفت و وقتی که بحران در ایران بالا گرفت با این استدلال که حکومت آموزگار حکومت سیاسی نیست و از عهده حل مساله سیاسی بر نمیآید و بیشتر به مسایل اداری میپردازد که خودش آنهمه از آن غفلت کرده بود، شاه را متقاعد کرد که آموزگار را بردارد. کاندیدای هویدا برای نخستوزیری امینی بود و بعد شریف امامی که اگر امینی آمده بود تسلیم ایران به آخوندها خیلی سریعتر انجام گرفته بود. امینی چنانکه بعدا به عنوان رهبر بخشی از نیروهای مخالف نشان داد سیاستمدار بسیار ناتوانی بود. بینقشه، بی طرح مشخص، آماده هر روز رنگ به رنگ شدن و امتیاز دادن؛ و اصلا اراده مبارزه درش نبود و زمینه تند آخوندی داشت. هویدا او را میخواست بیاورد و شاه شریف امامی را ترجیح داد که فکر میکرد به آخوندها نزدیک است. امینی هم به آخوندها خیلی نزدیک بود. این استدلال از سوی شاه پذیرفته شده بود که با آخوندبازی مسئله آخوندها را حل بکند و این اشتباه مرگبار را کرد و کشور را از دست داد. هویدا خرابکاریاش در دربار و نزد شاه بود نه جای دیگر.
امیرحسینی ــ شما این حرف هویدا را به گوش آموزگار رساندید؟ اصولا خود آموزگار هم متوجه کار شکنیهای هویدا بود؟
همایون: نه، اهمیتی ندادم. نخستوزیر متوجه تحریکات هویدا بود اما همچنان که هویدا میگفت توجه چندانی به منظره کلی نداشت. او خود را غرق مشکلات اداری کرده بود که به ارث برده بود و با توجه به اطلاعات زیادی که به او میرسید باز هیچ علائم نگرانی از اوضاع در او نمیدیدم.
در سفر اتریش همراه خانمم ما را به بازدید یک مجتمع ورزشی زمستانی بسیار زیبا از اسکی و آبگرم و هتل و تاسیسات فراوان مربوط به آنها بردند. یک شب آنجا ماندیم و از نظم و ترتیب و پاکیزگی و تجهیزات آن مجتمع بسیار خوشم آمد. من دیدم ایران میتواند یک مرکز جهانی ورزشهای زمستانی بشود و آبهای گرم ایران از هیچجا کمتر نیست. با صاحب و مدیر آن مجموعه و دوست معمارش گفتگوهای زیادی داشتم و آنها به دعوت من و هزینه خود به ایران آمدند و از آبگرمها و تاسیسات ورزش زمستانی ما دیدن کردند و دوست معمار او که از معماری ایران بسیار خوشش آمده بود در بازگشت بلافاصله چند نقشه برای چشمههای آبگرم بزرگ ما با الهام از معماری ایران کشید و فرستاد. میخواستم اداره تاسیساتی را که میساختیم به او بدهم تا خود ایرانیان تجربه لازم را بدست آورند. داشتیم با راهنمائی اتریشیها دست بکار توسعه این رشته میشدیم که کابینه استعفا کرد. یکی از آخرین کارهایم در وزارتخانه آن بود که با برآورد سرانگشتی هزینههائی که کرده بودند و وقتی که گذاشته بودند و تا آن هنگام ما جز هزینه سفرهای داخلی آنها را نپرداخته بودیم، دستور دادم پولی برایشان فرستادند. یک خاطره دیگرم از سفر اتریش میهمانی ناهاری است که شهردار وین، خانمی بسیار متشخص، برای من و خانمم داد که مقامات سیاسی در آن شرکت داشتند و از جمله درباره اجراهای گوناگون گوستاو ماهلر بحث مفصلی کردیم. من تنها در حد شنونده علاقهمند آگاهی داشتم و از اجراهای ماهلر هم تنها یکی دو تا را میشناختم. ولی وزیران کابینه با تسلط کارشناسانه سخن میگفتند و روزی فراموش نشدنی بود.
امیرحسینی ــ شما اشاره کردید که با آقای هویدا دوستی هم داشتید و پس از کنار رفتن ایشان از نخستوزیری و شروع به کار در وزارت دربار باز هم به دیدار ایشان میرفتید. با توجه به این شناخت شما چه تصویری از هویدا میخواهید به تاریخ بدهید؟
همایون ــ هویدا یک انتلکتوئل به تمام معنی بود و من خیلی از این جنبهاش خوشم میآمد و مردی بود که میشد با او درباره مسایل گوناگون بحث کرد. در آغاز هم با یک نگرش مترقی آمد و به کار پرداخت. مردی بود فوقالعاده باهوش و قادر بود به بازیهای بسیار پیچیده و بویژه در مبارزات درونی سیاسی بسیار استاد بود. روانشناس خوبی بود و مردم را خوب ارزیابی میکرد. طبیعتی داشت متمایل به سازش و بیشتر درپی جلب دوستی بود. ولی یک رگه تند کینهجویی و دلسختی درش بود. در عین حال بسیار مرد مهربانی بود و خیلی دوستباز. یک سیاستپیشه به تمام معنی بود با همه محاسن و تقریبا با بیشتر معایب این واژه. به این معنی که جاهطلبی در وجودش جای بلندپروازی را گرفت و کمتر به دستاورد و بیشتر به مقام اندیشید. در آغاز جز این بود. ماندن در سمت نخستوزیری برایش به صورت یک سودازدگی، obsession در آمد. از وزیر مشاورش ناصر یگانه که بعدها در واشنگتن خودکشی کرد شنیدم که زمانی پرسیده بود کدام یک از صدراعظمهای ایران بیش از همه صدارت کرد؟ و یگانه به او گفته بود حاج میرزا آقاسی و هویدا بسیار ناراحت شده بود. ولی این نشان میدهد که چه اندازه به دوام کارش و گذاشتن یک رکورد میاندیشید. در جایی گفته بود که ما بیست سال در این کار خواهیم ماند و این جور فکر میکرد و برایش چندان تفاوتی نمیکرد که این بیست سال چگونه بگذرد و وضع کشور چگونه باشد. بیش از آن باهوش بود که من تصور کنم مشکلات را نمیدید و پوسیدگی و فسادی را که هیئت سیاسی ایران را گرفته بود و نظام حکومتی ایران را گرفته بود، حس نمیکرد. ولی دلش به قدرت و اسباب و تشریفات قدرت گرم بود و بیاعتقادی و بد نگریcynism خودش را با پناه بردن به مشروب تخفیف میداد. او در یک معامله “فاوستی” با اهریمن قدرت وارد شده و باخته بود.
آن سالهای آخر، انحطاطی که در سطحهای شخصی و عمومی، جسمی و بیش از آن، و پوشیده در جاه و جلال پر زرق وبرق، در بالاترین جاها پخش شده بود یادآور “مرگ در ونیز” توماس مان بود: ویرانی اخلاقی و جسمانی قهرمان داستان در میان شکوه زندگی اشرافی شهری چون ونیز، بر زمینه وبائی که همه را میگرفت و هیچکس نمیخواست ببیند و سخنی دربارهاش بگوید.
در سالهای آخر عملا الکلیک بود، مشروب فراوان میخورد و در مجلسهای میهمانی یا دائما چرت میزد یا کارهای سبک میکرد، گاه رقص با دستمال حتی در مقابل میهمانان خارجی که یک موردش را من شاهد بودم در میهمانیاش در رستوران فانوس دلکش خواننده بزرگ به افتخار محمدموسی شفیق نخستوزیر افغانستان که بعد درکودتای ۱۹۷۳کشته شد، و خانم من او را در همان جا بدینسبب سخت سرزنش کرد. چنین آدمی شده بود و در انتصاباتش هر روز شلختهتر میشد و بیتوجهتر، و زیاد برایش فرق نمیکرد که چهکسی به چهکاری گمارده میشود. این البته تعارفی به خود من نیست. برای اینکه به من گفت که میخواست مرا وزیر مسکن و شهرسازی کند. شاید مثلا به این دلیل که من در مقالاتی که در آیندگان مینوشتم چون دنبال کوتاه کردن دست حکومت از کارهای اجرایی بودم و معتقد بودم که دولت باید نظارت بکند و کار را به مردم بسپارد و سیاست مسکن حکومت هم شکست خورده بود، فکر میکرد که من یک ایدههایی دارم و میتوانم مردم را به خانهسازی بیندازم. ولی به هرحال در انتصاباتش بسیار شلخته بود. دو سال بعد از انقلاب، من در آمریکا یکی از وزیران کابینه را دیدم، دکترمنوچهر شاهقلی وزیر بهداری هویدا را که به من گفت ــ در ضمن صحبت که من یک کمی شاید گوشههایی زده بودم ــ که هویدا در انتصاب وزیرانش فلسفهای داشت و میگفت که خواهان وزارت، زیاد است. ما اینها را میآوریم و وزیر میکنیم و این کار دو سود دارد: یکی اینکه از تعداد درخواستکنندگان کم میشود. دوم اینکه اگر نمیتوانند کار بکنند خودشان متوجه میشوند که از عهده کاری بر نمیآیند. من تعجبم را و خندهام را نتوانستم پنهان کنم و حقیقتا این شیوه کشورداری برایم نشان دهنده گودالی بود که هویدا و کشورمان در آن زمان درش افتاده بود و به دست خودمان افتاده بود. ولی این طور بود و به همین دلیل هم از دهه هفتاد و به ویژه از چهار برابر شدن بهای نفت، سقوط اداری و سیاسی ایران آغاز شد. سقوط اقتصادی نمیتوانم بگویم برای اینکه اینقدر پایه اقتصادی ایران نیرومند شده بود که آن بحران چند ساله را به راحتی میتوانست رد کند و ما داشتیم رد میکردیم ولی حقیقتا دستگاه اداری که زائیده نظام سیاسی بود و من خودم با قسمتیش روبرو شدم دستگاه رها شده ناکار آمدی بود و نمیتوانست به آن وضع ادامه پیدا کند و ناراضی هزار هزار میتراشید.
امیرحسینی ــ با همه این احوال ولی شخص هویدا دزد و دله نبود یعنی در فساد مالی شریک نبود.
همایون : هویدا مرد بسیار درستی بود و آرزوهایش در زندگی جمعآوری پول، مالاندوزی را در بر نمیگرفت. او میخواست نخستوزیر بماند و کارهایی برای کشور انجام بدهد که کم کم از عهده بر نیامد و آدمی بود که هربار به دیدنش رفتم روی میزش پاک بود و به زودی من متوجه شدم که این نشانه کار آمدیش نبود که کارها را به سرعت رد میکرد. او وقت چندانی برای کار نمیگذاشت. پشت آن میز نشسته بود، یا نقشه میکشید یا مشغول روابط عمومیاش بود: راضی کردن کسان، بیش از هرکس شخص شاه، از خودش، هرکس؛ و او خرید دستهجمعی گروههای مختلف اجتماعی را در آن رژیم باب کرد. با بودجه بسیار بزرگ محرمانه که در اختیار داشت گروههای زیادی را وامدار خودش کرد. ممکن است در نظر اول انسان فکر کند که او با این ترتیب برای رژیم هوادارانی میتراشید. ولی چنین نبود. او این تصور را که هر ایرانی یک سهم نفتی دارد که باید به هر وسیله از چنگ دولت دربیاورد در ایران رایجتر کرد. این طرز فکر در دوره او باور عمومی شد. همه سهم نفتشان را میخواستند بدون کمترین احساس حق شناسی که درست هم بود. در آن رژیم حق شناسی لازم نبود. کسی به آن رژیم بدهی نداشت. قراری شده بود بین دستگاه رهبری کشور و مردم. مردم سهمی از درآمد نفت میگرفتند و سرشان بایست به کار خودشان گرم میبود و سهم هم هر روز بیشتر میشد. دستگاه رهبری کشور هم بایست کار خودش را میکرد و او هم سهم خودش را از نفت میگرفت و هویدا در پیشبرد این طرز تفکر، در رایج کردن این رویکرد نقش بزرگی داشت.
امیرحسینی ــ گفتید که آقای هویدا قصد داشته پست وزارت آبادانی و مسکن را به شما پیشنهاد کند. این را پس از آنکه از نخستوزیری کنار رفت به شما گفت یا در طول همان سالها گفت و شما نپذیرفتید؟
همایون ــ تا آنجا که به خاطرم میآید در آخرین هفتهها یا شاید ماههای نخستوزیریش گفت که یک چنین خیالی دارد و در واقع نیز در فکر ترمیم کابینه بود ولی من پاسخی ندادم و در حکومت هویدا شغلی نمیپذیرفتم. یکبار وسوسه شدم که وزارت آموزش و پرورش را بگیرم ولی بر این وسوسه غلبه کردم. فضای حکومت هویدا طوری بود که وزرا از کار چندانی بر نمیآمدند. و وقتی هویدا رفت من نفسی به راحت کشیدم. نه از جهت مخالفت و دشمنی با هویدا. بلکه حتا برای خود هویدا ادامه حکومتش را زیانبار میدیدم. چند سال پیش از برکناری هویدا در ناهارهای ماهانهای که با عبدالمجید مجیدی وزیر مشاور و رییس سازمان برنامه و بودجه میخوردم ــ از این ناهارها بسیار داشتم ــ به او گفتم که خیلی خوب خواهد بود که هویدا نخستوزیر، امروز در این شرایط کنار برود و چند سال بیرون گود باشد و دوباره با وضع بهتری برگردد و کارهای بیشتری بتواند انجام دهد و مجیدی فکر کرد که من این حرف را برای آزمایش او میزنم و یا مثلا از طرف خود هویدا مامور گفتن این مطلب هستم که ببینم مزه دهان او چیست و آن ناهارها قطع شد. ولی این حقیقتا عقیده من بود…
امیرحسینی ــ این گفته هویدا که دولت آموزگار سیاسی نیست به نظر نمیرسد که چندان دور از واقعیت باشد. فکر نمیکنید دولت آموزگار برای نمونه با ندادن کمک دولت یا حتا باج دولت به آخوندها سبب شد که آنها ناراضی بشوند یا ناراضیتر بشوند و به هرحال یک مورد دیگر بر نارضایتیها افزوده بشود. این قطع کمک دولت آموزگار به روحانیت را شما امروز چگونه میبینید؟
همایون ــ روحانیونی که ــ این روحانیت هم اصطلاح گمراه کنندهای است، اینها که روحانی نیستند ــ آخوندهایی که از دولت کمک میگرفتند اولا از منابع مختلف میگرفتند مثلا آستان قدس رضوی یک فهرست طولانی داشت. همچنین از اوقاف کمک میگرفتند و از جاهای دیگر مانند ساواک. آموزگار تنها کمک نخستوزیری را به روحانیونی ــ به اصطلاح ــ قطع کرد که هیچ نفوذی در مردم نداشتند و آخوندهای درباری شناخته میشدند و در انقلاب هم آنها کمترین جایگاهی نداشتند. برخی از مهمترین رهبران انقلاب آخوندهایی بودند که در عین مخالفت با رژیم هیچکدام پول نمیگرفتند بلکه امتیازات سیاسی میگرفتند؛ در بالاترین مراکز قدرت مانند دربار مشاور یا گرداننده بودند یا در وزارت آموزش و پرورش و جاهای مختلف (مانند بهشتی و مطهری و باهنر.) ولی از بودجه محرمانه پولی به ایشان پرداخت نمیشد. قطع آن کمکها کمترین اثری در تقویت نیروهای انقلابی نداشت. و این از افسانههای رایج است. آنچه که در سیاستهای دولت آموزگار به جریان انقلابی کمک کرد سیاست ضد تورمیاش بود که چون جلوی اعتبارات گرفته شد و هزینههای دولت کم شد یک مقدار بیکاری بیشتر شد. و نارضایی از آن بابت بروز کرد. یعنی رکود مختصری نسبت به رشد داغ و خطرناک سالهای گذشته پیدا شد. از آن جهت هویدا حق داشت. یعنی فکر میکرد که دولت آموزگار ملاحظات اقتصادی را بر ملاحظات سیاسی مقدم دانسته است و به جای آنکه سیل پول را به همهجا سرازیر کند، کمربندها را دارد سفت میکند. ولی حکومتهایی که پس از آموزگار روی کار آمدند و به اصطلاح حکومتهای سیاسی بودند و اصلا به اداره کشور هم کاری نداشتند، مثلا حکومت شریف امامی، سیاست را چنان تعبیر میکردند که هویدا هم میکرد یعنی امتیاز دادن. ما در حکومت آموزگار سیاست را به معنای امتیاز دادن نمیشناختیم. برای ما سیاست عبارت بود از محکم ایستادن. ایستاده بودیم که تا آخرش در مقابل آشوبگران مقاومت کنیم و مطلقا اجازه نمیدادیم که هر روز یک گوشه دستگاه دولت برای اضافه حقوق اعتصاب بکند. از طرف ساواک به ادارات به کارخانهها تلفن بکنند که شما اضافه حقوق نمیخواهید؟ شما اعتصاب نمیکنید؟ این تعبیری بود که بعد از ما از سیاست شد. گفتند که اگر ما به مخالفان و انقلابیان امتیاز بدهیم، اگر خواستهایشان را پیشاپیش برآورده کنیم اینها آرام خواهند شد. همین سیاست بود که روز ۱۷ شهریور به نام مبارزه با فساد به دستگیر کردن چندین وزیر پیشین و عدهای از مقامات دولتی انجامید، آنهم به دست نخستوزیری که به عنوان آقای پنج درصد شریک سوء استفادههای بیشمار و هر روزی بود. خواستند که مردم را به اصطلاح با سیاستبازی آرام کنند.
ما اصلا وارد این سیاستها نبودیم و در تصورمان نمیگنجید. هویدا بسیار اشتباه کرد که خیال میکرد با شیوههای پیشین خودش میتواند در برابر بحرانی که سیاستهای خود او پدید آورده بود بایستد. خیال میکرد امثال امینی یا شریف امامی آن حکومتهایی هستند که بحران را مهار خواهند کرد در حالی که در آن هنگام ایستادگی و نشان دادن قدرت، هم جلوی خونریزی را میگرفت هم جلوی انقلاب بعدی را و به نظر من با اینکه خود آموزگار تصور چندانی از جنبه سیاسی حکومت نداشت و بیشتر به مسایل اداری میپرداخت، و با اینکه تا آخرین روزهای حکومتش سرگرم امور جزیی اداری بود ولی استراتژی کلی حکومت استراتژیی بود که پانزده سال کشور را آرام نگه داشته بود و ما میتوانستیم آن سیاست را ادامه بدهیم چون در آن هنگام هیبت حکومت از دلها نرفته بود کمترین نشان دادن اراده مقاومت و ایستادگی از طرف ما کافی میبود که همهجا را آرام بکند چنانکه در تبریز و در اصفهان و جاهای دیگر که ایستادیم، نشان داده شد.
امیرحسینی ــ شبهای شعر در انستیتو گوته آیا با موافقت دولت صورت گرفت، بدین مفهوم که انستیتو گوته قبلا تماس گرفت، اجازهای گرفت یا آنکه در اجرای سیاست فضای باز سیاسی حتا نیازی به اطلاع به دولت نبود؟
همایون ــ تا آنجا که من در جریان هستم اجازهای در کار نبود. انستیتو گوته در ایران فعالیت میکرد، اجازه داشت. آن سیاست فضای باز طبعا سبب میشد که فعالیتهای هنری به آسانی انجام بگیرد. ولی وقتی کار بالا گرفت از همان نخستین شب ساواک خیلی به دست و پا افتاد و نگران شد و ما هم در تماسهایی که با ساواک داشتیم تصمیم گرفتیم که انتشار اخبارش را محدود بکنیم و به روزنامهها دستور دادیم که از انتشار خبر شبهای شعر خودداری کنند و در روزنامه آیندگان یکی از خبرنگاران، سردبیران، سرپیچی کرد و دستور رسید که او را از کارش بردارند و حق و حقوقی به او دادند و از آیندگان رفت. ولی با همه جلوگیری که شد خبرها همه جا پیچید و آن شبهای شعر مقدمه حرکات بعدی روشنفکران در جهت انقلاب شد.
امیرحسینی ــ خاطرتان هست اسم آن خبرنگار چی بود؟
همایون ــ بله سیروس علینژاد که یکی از بهترین و آگاهترین روزنامهنگاران ایران است و خود من هم او را به روزنامهنگاری آوردم.
امیرحسینی ــ شما اشاره کردید که در دوره وزارتتان مقالهای در روزنامه آیندگان ننوشتید. این به خاطر کمبود وقت شما بود یا یک دستور یا یک تصمیم حکومتی بود؟
همایون ــ من وقتی به کابینه رفتم تمام ارتباطم را با آیندگان قطع کردم و سهامی را که متعلق به من بود و تمام اموال روزنامه را به کارکنان آیندگان واگذار کردم و به حکومت هم اطلاع دادم که من دیگر هیچ سهمی در آیندگان ندارم. آیندگان آن موقع شاید درحدود صد میلیون ریال میارزید و پنچ نفر را از سردبیران آیندگان و مدیران اداری برگزیدم و آیندگان را به آنها واگذار کردم. قرار شد که آنها به بقیه کم کم سهامشان را بدهند و بعد البته اختلافات خیلی شدید سیاسی در آیندگان مانند روزنامههای دیگر پیش آمد، که گروههای سیاسی چپ با شیوههای دمکراتیک خلقی، دگراندیشان را پاکسازی یا مرعوب کردند، و این طرح بکلی از بین رفت. ولی من دیگر سهمی در آیندگان نداشتم و صحیح هم نبود که به عنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی مقاله در جایی بنویسم. و بیش از یک سال از زندگیم هیچ مقالهای ننوشتم جز گزارشهای اداری و دستورهای اداری و طرح و تصویبنامه و از این قبیل و سراسر وقف وظایفم در وزارتخانه بودم. آن یک سالی بود که هیچ فعالیت دلخواه خودم را نکردم. من به عنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی عضو شورای عالی فرهنگ و هنر هم بودم ــ همچو نامی ــ و در آنجا با یک گوشه دیگر مشکل دیوانسالاری، دیوانی (بوروکراتیزه) شدن زندگی عمومی و سیاسی ایران، آشنا شدم. پانزده سال بود دستگاه دولتی دائما بر مداخلات خود در هر زمینه، که پیش از آن هم بیش از اندازه بود، افزوده بود.
از دورهای که حزب را اداره میکردم با سینماگران برای رفع مشکلاتشان با وزارت فرهنگ و هنر در تماس بودم. چه فیلمسازان و چه سینماداران بر این بودند که ارزانی بلیت سینماها جلو صنعت سینمای ایران را میگیرد. بلیت سینما سالهای دراز ثابت مانده بود و همهچیز تا دو برابر گرانتر شده بود. وزارت فرهنگ و هنر جلو افزایش بهای بلیت را به نام حمایت از مصرف کننده میگرفت اما مصرفکنندگان با کمال میل حاضر بودند پول بیشتری بپردازند و در سالنهای بهتر فیلمهای بهتری تماشا کنند. نتیجه این میشد که سینماها کهنه و کثیف میماندند و سینماهای کمتری باز میشدند و استانداردهای بهداشتی و ایمنی را کمتر رعایت میکردند و فیلمهای خوب کمتر به ایران میرسید و بازار فیلم ایران گسترش نمییافت. مردم تا میتوانستند به سینما نمیرفتند و در عوض جشنوارههای فیلم با هزینههای گزاف برپا میشدند. تلاشهای من در حزب به جائی نرسید. در دولت که رفتم از نزدیک با مشکل آشنا شدم. رئیس اداره سینمائی که مردی سخت مذهبی بود و اگر نامش به خاطرم باشد نامش هم اسلامی یا چیزی در آن حدود بود. اصلا با سینما مخالفت داشت و همه قدرت آن وزارتخانه با موقعیت درباریش که آن را دست نزدنی میکرد تا پایان جلو اصلاح وضع سینماها را گرفت و سینماهائی مانند رکس آبادان که یک کوره واقعی منتظر شراره بودند بیکنترل ماندند.
امیرحسینی ــ کنسول ایالات متحده در دوره انقلاب در ایران در کتابی که در مورد انقلاب ایران نوشته اشاره کرده که شما به شاه فشار آوردید که اجازه بدهد که نمایندگان صلیب سرخ از زندانیان سیاسی در ایران دیدن کنند. این قضیه چگونه بود؟
همایون ــ گمان میکنم نامش جان استمپل J.Stempell است. حالا سمتش درست یادم نیست ولی عضو موثر سفارت آمریکا بود و کتابی در انقلاب ایران نوشته که به فارسی هم ترجمه شده است. ما که آمدیم به دولت در سال ۱۳۵۶/۱۹۷۷ دوران فضای آزاد بود. از دوره هویدا این سیاست فضای آزاد شروع شد. و چون موضوع حقوق بشر و رفتار با زندانیان بخصوص در خارج از ایران سخت به زیان ایران عمل میکرد و روابط عمومی بسیار بدی برای ایران شده بود و من هم به عنوان مسئول اطلاعات و جهانگردی یکی از ماموریتهایم این بود که تصویر حکومت ایران را در خارج بهبود بخشم و تنها راهش هم همین بود که یک نظارت بینالمللی بر بعضی از زندانیان سیاسی و زندانهای ایران برقرار شود و دنیا ببیند که دیگر در ایران کسی را شکنجه نمیکنند. و واقعا دیگر نمیکردند، عوض شده بود. خود شاه هم چند بار گفت که ما وسایل پیچیدهتر و پیشرفتهتری داریم برای گرفتن اقرار تا شکنجه. یعنی پرسشهایی میشود و طوری شواهد را در برابر متهم قرار میدهند که ناگزیر اعتراف میکند، همان کاری که در همه جای دنیا میکنند. این است که کسانی مانند ما این اصرار را کردیم. ولی دکتر منوچهر گنجی که وزیر آموزش و پرورش بود روی سوابقی که در مورد حقوق بشر در ایران داشت و همکاریهایش با سازمان ملل متحد و کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد، سالها برای انسانی کردن شرایط زندانها و زندانیان سیاسی کار کرد و بیشترین سهم را در این موضوع دارد. آنها آمدند و دیدند و فیلم برداشتند و فیلمها را نشان دادند و بسیاری از ادعاهایی که مخالفان کرده بودند دروغ بود. بسیاری از کسانی که گفتند کشته شدهاند راه میرفتند و حالشان خوب بود. به زندان اوین در آن دوره خیلی رسیدند و خیلی تر و تمیز شد و وسایل آسایش درش فراهم آمد؛ زندان قابل قبولی شد. آنچه که نمایندگان میدیدند و صلیب سرخ مرتب میآمد، برای یکبار نبود. این است که در آن سالها در وضع زندانیان بهبود کلی پیدا شد.
امیرحسینی ــ در تاریخ انقلاب انتشار مقالهای در روزنامه اطلاعات با امضای احمد رشیدی مطلق نقشی ایفا کرد به نظر شما تاثیر آن مقاله در انقلاب چه بود؟
همایون ــ داستان آن مقاله و دستور شاه و نقش دفتر مطبوعاتی وزارت دربار را نویسندگان بسیار نوشتهاند از جمله روزنامه نگاران قدیمی مانند احمد احرار (در گفتگویش با قرهباغی “چه شد که چنان شد؟“ و مهدی قاسمی در مجله علم و جامعه واشینگتن. اثر بلافاصله چاپ آن مقاله، شورش گروهی طلبه در قم بود که به سبب خشونت بیش از اندازه ماموران انتظامی به کشته شدن پنج شش تن انجامید. قم از ۱۳۴۲/۱۹۶۳ به بعد پایگاه اصلی خمینی شده بود. هر سال در ۱۵ خرداد تظاهرات خشونتآمیزی در قم روی میداد و از جمله در ۱۵ خرداد همان سال ۱۳۵۶/۱۹۷۷ که مقاله در زمستانش چاپ شد طالبان مدرسه فیضیه تظاهراتی کردند و در زد و خوردی که روی داد ماموران انتظامی گروهی را زخمی کردند و یکی دو تن را از بام فیضیه به زیر انداختند که کشته شدند. ماموران انتظامی ظاهرا در سرکوبی تظاهراتی که برای اعتراض به چاپ آن مقاله درگرفت میخواستند درسی به طالبان بدهند که دیگر تظاهرات تکرار نشود. خود مقاله که در جاهای مختلف و در جمهوری اسلامی بارها چاپ شده است نوشته سستی بود که خمینی را مرتجع و مخالف اصلاحات و عامل استعماری معرفی میکرد و اشاراتی به اصل و نسب هندی و تخلص شعری او داشت. مانند آن مقاله بارها در گذشته نوشته شده بود و خود شاه دستکم در دو سخنرانی چه در ۱۳۴۲ و چه در همان سال ۱۳۵۶ حملات سختتری به روحانیت مرتجع کرده بود. برای من در آن زمان حتا پس از آنکه چاپ شدهاش را در اطلاعات خواندم قابل تصور نبود که چنان نوشتهای آغازگر چنان تحولاتی شود. ولی مانند سراسر داستان انقلاب اسلامی، در آن ماههای پایانی مردم و حکومت، نیروهای رژیم و نیروهای مخالف، در فضائی که هنوز با منطق عادی توضیح پذیر نیست و در تاریخ انقلابات جهان مانندی ندارد عمل میکردند.
اینکه یک مقاله که شمار اندکی هم آن را خواندند بتواند انقلاب راه بیندازد از مقوله بستگی داشتن سیر تاریخ جهان به کوتاه و بلندی بینی کلئوپاترا به قول پاسکال است. از سه چهار ماه پس از انقلاب گروههای روز افزونی از مردمی که گفته میشود برای آن مقاله انقلاب کردند درباره خمینی حرفهائی زدند که آن مقاله دربرابرشان تعارف مودبانهای است. هزاران مقاله سختتر از آن هم از همان وقت نوشته شده است و ذرهای حکومت اسلامی را تکان نداده است. در مقایسه با حوادثی مانند آتشسوزی در سینما رکس آبادان؛ و روی کار آوردن دولت شریف امامی؛ و تسلیم سرتاسری به آخوندها و دنباله روهای چپ و ملی آنها در یک دوره شش ماهه که با سرپوش گذاشتن روی حقایق آن جنایت آغاز شد؛ و سخنرانی باور نکردنی شاه در هنگام انتصاب ازهاری که خودش پدیده یکتائی در تاریخ حکومتهای ارتشی است؛ و آزاد کردن بدترین دشمنان رژیم و دستگیری خدمتگزاران همان رژیم، و دهها اشتباه و سستی مرگبار، مقاله روزنامه اطلاعات اصلا در شمار نمیآید. حمله به خمینی در آن مقاله پاسخی بود که شاه میخواست به موج حملاتی بدهد که پس از مرگ پسر خمینی در قم و نجف به شاه شد. او عادت به چنین پاسخگوئیها داشت و هیچکس تصور نمیکرد سلسله رویدادها از چاپ یک مقاله که تازگی هم نداشت تا سرنگونی نظام شاهنشاهی خواهد کشید. بسیار در این سالها آن مقاله را کبریتی شمردهاند که آتش انقلاب را روشن کرد. این درست است، ولی یک کبریت تنها میتواند چند برگ کاه را آتش بزند. اگر پس از آن کبریت، شش ماه بجای آب، نفت بر روی آتش ریختند مسئله دیگری است. مردم، که البته هیچوقت مسئولیتی ندارند. ولی میتوانند از خود بپرسند چرا از یک حمله ملایم به کسی که بعد خودشان هزار دشنام زشت به او دادهاند چنان بهم برآمدند که انقلاب کردند؟
پس از آن مقاله شورش کوچکی (دو سه هزار تن) در قم و چهل روز بعد شورش بزرگ تری (ده برابر آن) در تبریز روی داد. در هژده تیر ۱۳۷۸/۱۹۹۹ تهران شاهد بزرگترین تظاهرات سیاسی شد که سرتاسر حکومت اسلامی را به لرزه انداخت و در ۱۳۸۵/۲۰۰۶ به دنبال چاپ یک کاریکاتور در همان تبریز دویست و پنجاه هزار تن به خیابانها ریختند و شهرهای آذربایجان یک هفته صحنه تظاهرات ضد حکومتی بودند. پیش از آن انتشار نامه یک معاون ریاست جمهوری پیشین، خوزستان را صحنه نا آرامیهای بزرگ کرد. در سالهای “سازندگی“ بارها شهرهای ایران دستخوش شورشهای خونین شدند و در اسلامشهر تهران کار به تیراندازی از هوا به مردم خشمگین کشید؛ و لی انقلابی روی نداد.
بدنبال آشوبهای قم و تبریز که به سبب ندانمکاری مسئولان، به ابعاد نالازمی رسید هر چهل روز تظاهرات و آشوبهائی عموما با ابعاد کوچک در گوشه و کنار کشور روی میداد ولی مبارزه اصلی با رژیم کار گروههای کوچکی با تحرک زیاد بود که از این شهر به آن شهر میرفتند و بانکهائی را آتش میزدند یا مشروب فروشیها را میشکستند. برای ما این حوادث یادآور شورش پانزده سال پیش از آن بود که بایست مانند ۱۵ خرداد ۱۳۴۲/ ۱۹۶۳ تا پایانش برود. در آخرین نشست دفتر سیاسی حزب رستاخیز دکترعاملی تهرانی که یکی از قائم مقامهای دبیرکل بود موضوع مقاله را پیش کشید. دکتر آموزگار گفت مقاله ارتباطی به دولت نداشت. من گفتم نبردی شروع شده است و سر طرفی که ضعیفتر است خواهد شکست. هر دو ما حق داشتیم ولی زمان اینکه گناه به گردن چه کسی انداخته شود گذشته بود و بایست همه نیروها برای شکستن سر دشمن بسیج میشد. این کاری بود که نگرش دیوانسالارانه کابینه خود ما و نگرش به اصطلاح سیاسی کابینه شریف امامی و نگرش سراپا شکست پذیر defeatist کابینه ازهاری از آن بر نیامد. آن آخری، بختیار هم که از همان اول خود را خلع سلاح کرد.
امیرحسینی ــ در بهمن سال ۱۳۵۶ در تبریز تظاهراتی علیه حکومت شد و در اردیبهشت سال ۵۷ حزب رستاخیز تظاهراتی در موافقت با دولت ترتیب داد. در آن تظاهرات حزب رستاخیز آقای نخست وزیر و خود شما هم شرکت داشتید. آقای آموزگار در آنجا در نطق خودشان اشاره کردند که کسانی که شهر را به آشوب کشیدند همگی آن آشوبگران از خارج از مرز آمده بودند. این جمله یک جمله تاریخی شد برای اینکه چندان پایهای نداشت. این را شما چگونه توضیح میدهید؟
همایون ــ پیش از نخستوزیر، وزیر مشاور در مجلس پس از تظاهرات تبریز در مجلس سخنانی گفت و توضیح داد که تظاهرات را عدهای که از خارج آمده بودند ترتیب دادند. ولی این حرفها کلیشه بود. در همه آن سالها هر خبری میشد به خارج نسبت میدادند. میبینیم در جمهوری اسلامی هم همینطور است. هر تظاهرات ضد رژیم به خارج متصل میشود. این شیوه رفتار، این فرار از واقعیت بیماری مزمن این ملت است که باید ترک شود. آن وقت هم گریبانگیر ما بود. به نظرم اگر بگوئیم رژیم شاه روی ترس از روبرو شدن با مردم از میان رفت چندان مبالغه نکردهایم. هیچگاه نتوانستند بایستند و مشکلات را چنانکه بود با مردم در میان بگذارند. در آن ماههای آخر این ترس به جائی رسید که گناه آتش زدن سینما رکس را هم به گردن گرفتند. شاه پیش از آن در یک سخنرانی درباره “وحشت بزرگ“ هشدار داده بود. ولی در نخستین نشانه وحشت بزرگ و درام خونباری که سی سالی است در ایران و صحنه جهانی بازی میشود خاموش ماند و اجازه داد که حکومت درماندهای که برای “آشتی ملی“ آمده بود گناه را به گردن رژیم او، در واقع خود او، بیندازد. ماهها گذشت و هیچ نگفتند و هنگامی هم که دهان گشودند درباره شنیدن “پیام انقلاب شما“ بود.
امیرحسینی ــ در سال ۵۷ در دورهای که شـما کماکان وزیر بودید این احساس را کردید یا حکومت، هیات دولت این احساس را کرد که کنترل کارها دارد از دست میرود؟
همایون ــ احساس خطر کردیم. مسلما. دیدیم که یک نیروی تازهای پیدا شده است و یک تهدید تازهای متوجه رژیم است. آنچه که خود من به نظرم رسید این بود که ما پلیس ضد شورش را تقویت کنیم و پیشنهاد کردم که واحدهای گزیدهای از ارتش را به پلیس منتقل بکنند و تجهیزات لازم را به آنها بدهند که آماده باشیم. چون پیدا بود که شورشهای بیشتری در پیش است و بعدا دولت هم از آمریکا درخواست کرد که گاز اشگآور و گلولههای لاستیکی و وسایل ضد شورش در اختیارشان گذاشته شود. در آنجا یکی از مدیرکلهای وزارت خارجه، پاتریشیا دوریان، مخالفت کرد و نگذاشت که این تجهیزات به ایران فرستاده شود. ولی میشد از جای دیگر خرید. من در همین حد احساس خطر میکردم که شورشهایی در پیش است و ما با داشتن پلیس ضد شورش به راحتی از عهده آنها بر میآییم. در تابستان آن سال و اندکی پیش از سقوط کابینه آموزگار و کابینه ما در اصفهان اغتشاشاتی شد و ما در آن شهر حکومت نظامی اعلام کردیم و در آنجا با کمال قدرت بدون اینکه کسی کشته بشود اغتشاشات سرکوب و شهر آرام شد و دیگر در اصفهان خبری نشد تا ما بودیم. چنانکه در تبریز تا ما بودیم خبری نشد. به خوبی میشد کنترل کرد و ما با این روحیه وضع ایران را نگاه میکردیم که درست است که تهدیدهایی متوجه رژیم شده است و شورشهایی در پیش است و ناآرامیها زیاد خواهد شد ولی کاملا مطمئن بودیم که در ما توانایی رویارویی با این تهدید هست و میتوانیم آن را کنترل بکنیم و بعد هم با اقدامات اصلاحی که حکومت ما داشت و در پیش گرفته بود و مبارزهای که با فساد و تورم میکردیم جای خوشبینی بسیار بود. یکی از کارهای روزانه و صحبتهای روزانه بین وزیران این بود که من چگونه در مقابل فلان شاهزاده، فلان شاهدخت مقاومت کردم و او چگونه. ما در آن سال دائما مشغول مقاومت دربرابر سوء استفادهها بودیم و هیچ امتیازی به کسی نمیدادیم. و فکر میکردیم اینها کم کم موثر خواهد شد و نظام سیاسی را پاکتر خواهد کرد و ترکیب این دو ـ ترکیب اصلاحات و ایستادگی ــ مسلما به نظر ما برای مقابله با آن شورشها کافی میبود.
خانمم خیلی زودتر احساس کرد که اوضاع دارد عوض میشود و میگفت دیگر نمیخواهد در انتخابات شرکت کند. به نظرش رفتار مردم تغییر کرده بود و او از رفتار دیگران حتا در زمینه شخصی میتواند به درستی به نتایج پردامنهتری برسد.
امیرحسینی ــ برکناری آقای آموزگار از نخستوزیری غیر منتظره بود یا زمزمهاش بود؟ شما آگاه بودید یا اینکه برای شما هم ناگهانی بود؟
همایون ــ یکی دو روز پیش از برکناری دولت، من این موضوع را شنیدم. از ناحیه یکی دو سناتور و یکی از خانمهای نزدیک دربار. این خانم بطور غیرمستقیم و به کنایه به من گفت که تو حالا میتوانی بروی و با روزنامه آیندگان میلیونر بشوی. چون روزنامه آیندگان دیگر هر روز وضعش داشت بهتر میشد و آگهیاش بهتر شده بود و مردم بیشتر میخریدند. و شاید مثلا دو روز یا یک روز بعد ابلاغ شد که دولت استعفا کرده است.
امیرحسینی ــ این تصمیم در نشست رسمی هیات دولت به آگاهی وزیران رسید و درباره علت آن گفتگو شد یا نه؟
همایون ــ جلسه آخر ما کوتاه بود و نخستوزیر توضیحی نداد و گفت از خدمت معاف شدهایم و صحبتهای تشریفاتی.
امیرحسینی ــ در حقیقت آقای آموزگار استعفا نکرد . گفتند کنار برو.
همایون ــ بله شاه گفت کنار برود. برای اینکه ناصر مقدم که رییس ساواک بود رفته بود با شریعتمداری و با آخوندها گفتگو کرده بود. او مرتب با آخوندها و جبهه ملی و نهضت آزادی در تماس بود و کمک خیلی زیادی به انقلاب کرد و دائما روحیه آنها را تقویت میکرد و به آنها امتیاز و اطلاعات میداد و دست آخر هم چند صد میلیون تومان و همه پروندههای ساواک را در اختیار طالقانی و آخوندها گذاشت. او برای شاه پیغام آورد که روحانیت معتقد است که دستهای دولت آموزگار به خون آغشته است، آلوده شده است در همان داستان قم و مثلا تبریز و اینها و بهتر است که کنار برود و کابینهای که مورد حمایت روحانیت باشد روی کار بیاید که شریف امامی به همین دلیل آمد.
ولی آنچه سبب سقوط دولت شد رویداد سینما رکس آبادان بود که با اینکه در همان دو سه روزی که ما بعد از آتش سوزی سینما رکس بر سر کار بودیم دلایل کافی بدست آوردیم که آخوندها دست داشتند و یکی از متهمانش را هم گرفتند و شهربانی خوب کار کرد؛ ولی خیلی جالب است که این اطلاعی که ما بدست آوریم و آلودگی دست روحانیت در این جنایت، بر ضد حکومت آموزگار به کار رفت، و دولت شریف امامی آمد که دست روحانیت را از این جنایت پاک کند و بشوید و قضیه را مسکوت بگذارد و همین کار را هم کردند و گناهش افتاد به گردن رژیم شاه و آغاز نابودی شاه حقیقتا این ماجرا بود. ولی دولت آموزگار هم دو سه روزی بعد از آن آتش سوزی برکنار شد.
امیرحسینی ــ چرا دولت آموزگار این قضیه را به مردم عنوان نکرد که دستهای آخوندها در کار بوده است؟
همایون ــ ما در مراحل اولیه بازجویی بودیم. تازه آن شخص را گرفته بودند و داشتند بازجویی میکردند. ولی دیگر روشن شده بود. ما اصلا اهل سازش و کنار آمدن با روحانیت به اصطلاح نبودیم. تغییر کابینه پیش از آنکه ما اصلا بتوانیم این موضوع را جمع و جور بکنیم، پیش آمد. ما قرار بود برویم به آبادان، من و نخستوزیر، و از نزدیک موضوع را دنبال کنیم. ولی عمده این است که حکومت شریف امامی با کمال شدت و جدیت کوشید که حقایق این موضوع به آگاهی مردم ایران نرسد و پوشیده بماند. هم وزیر اطلاعات و جهانگردی بعدی استدلال کرد که آزردن خاطر روحانیت صلاح نیست و هم رئیس ساواک استدلال کرد که اگر پرونده این موضوع به اطلاع مردم برسد کسی باور نخواهد کرد. پس اصلا بهتر است که چیزی گفته نشود. طبیعی است با نگفتن حقایق برای مردم مسلم شد که دولت کرده است. فردای آتشسوزی سینما رکس من مصاحبهای با مطبوعات کردم و گفتم “وحشت بزرگ“ که شاه پیش از آن هشدار داده بود پیشروی ماست و دیگر هرکس باید موضع خود را روشن کند. این گفته چندی در دست یکی دو تن از چپگرایان به نام وسیله دست انداختن من شده بود و بیش از آن اثری نکرد که آوردن آن همراه با تصویر بزرگ من در صفحه اول کیهان اینترناشنال به من برای گرفتن پناهندگی سیاسی کمک کرد. منظورم این است که ما آن جنایت را به عنوان آغاز نبرد قطعی تلقی کردیم ولی برای جانشینان ما و خود شاه آغاز مرحله قطعی تسلیم و شکست پذیری گردید.
امیرحسینی ــ فکر انحلال حزب رستاخیز پس از برکناری دولت آموزگار مطرح شد یا پیش از آن؟
همایون ــ یکی از اولین اقدامات دولت شریف امامی بود. شریف امامی برای اینکه خیلی محبوب قلوب مخالفین بشود اقداماتی کرد از جمله کازینوهایی را که خودش تاسیس کرده بود و روحانیون با آن مخالف بودند تعطیل کرد. حزب رستاخیز را هم منحل کرد و این به اصطلاح یکی از مردمیترین اقداماتش بود. ولی سبب شد که در آن شرایط یکی از آخرین سنگرهای دفاعی دولت از بین رفت. طرفه آن است که اگر میخواستند دل مردم را بدست بیاورند بایست خود او را از ریاست سنا و بنیاد پهلوی برمیداشتند.
امیرحسینی ــ من پیشتر پرسیدم که شما چه تصویری از آقای هویدا به تاریخ ایران میدهید. چون هویدا امروز دیگر نیست شاید شما راحتتر توانستید به آن بپردازید. میتوانم این را درباره آقای آموزگار هم بپرسم. با توجه به اینکه شما هم به عنوان وزیر و هم در کار حزبی همکار ایشان بودید.
همایون ــ بله. آموزگار به حداکثر غیرسیاسی بود. سیاسی به معنای گسترده کلمه نه سیاستگر. سیاستگر بود مسلما. هیچکس در آن کشور نمیتوانست در مقامهای سیاسی بماند و سیاستگر نباشد. ولی سویه اداری و دیوانسالارانه او بسیار بر سویه سیاسیاش چیره بود. نگرش سیاسی نداشت. دعویاش را هم نداشت. به کار حزبی هم بسیار بیعلاقه و بیاعتقاد بود. مردی بود درست، از لحاظ مالی پاک. بسیار از همه وزیرانش در مقابل فشارهایی که دربار، شاهزادگان و نزدیکان دربار بر وزرا همیشه وارد میآوردند حمایت کرد. تنها در حکومت ما بود که به درخواستهایشان ترتیب اثر داده نمیشد. ولی به قدری به جزئیات میپرداخت که به تصویر کلی نمیرسید .یک نمونهاش را در اصراری که به برقراری عوارض بر مسافرت خارج کرد دیدیم. در آخرین ماههای سال ۵۶/۷۷ هیئت دولت تصویبنامهای گذراند که از هر مسافر ایرانی که به خارج میرود ده هزار ریال عوارض گرفته شود که در سال مبلغ قابل ملاحظهای میشد. برقراری این عوارض نیاز به تصویب در مجلس داشت. نخستوزیر استدلال میکرد که گذراندن قانون از مجلس وقت میگیرد و فرصت گردآوری چند صد میلیون ریال در مسافرتهای نوروزی از دست میرود. ما آن عوارض را برقرار کردیم و لایحهاش را هم به مجلس دادیم و من نیز روی وظیفه سخنگوئی همین توضیح را دادم که دولت با کسر بودجه روبروست و مجوز مجلس را هم درخواست کرده است و اگر مجلس تصویب نکرد پول مردم را پس خواهیم داد. ولی از نظر قانونی کار ما درست نبود و از نظر روابط عمومی هم بازتاب بسیار بدی پیدا کرد. ما به مصدق ایراد داشتیم که اختیار قانونگزاری گرفت ولی هنگامی که خودمان به مصلحت دانستیم همان کار را کردیم. این نشان میدهد که تا در یک فرهنگ سیاسی، اصول، حتا در برابر مصلحت، جای خودش را پیدا نکند راه بر هر زیادهروی باز میشود.
روزی که کابینه مجبور به استعفا شد او در شورای اقتصاد جلسه داشت و شنیدم که درباره استاندارد قوطیهای آبجو بحث میکرد؛ اینقدر وارد به جزییات و علاقمند به مسایل اداری بود. من در او آن نگرش سیاسی را که در آن شرایط لازمه مقابله با آن حوادث بود ندیدم. خوب به خاطرم هست که در نخستین جلسه هیئت دولت، من که بکلی از بیرون آمده بودم، روزنامهنگار و مقام حزبی بودم، یعنی سراسر سیاسی؛ و تفکر من اصلا جنبه اداری نداشت، گفتم که اوضاع بسیار حساسی است و ما موقعی آمدهایم که اصلاحات خیلی زیادی در کشور در همه سطحها لازم است و این کابینه باید کابینه اصلاحی نیرومندی بشود. یک وزیر مشاور گفت که شما دارید میگویید که پس تمام این پیشرفتهایی که در سایه رهبری اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر حاصل شده بد بوده است و انتقاد دارد و خراب بوده است. من در برابر پروندهسازی در چنان سطحی ناچار ساکت شدم. نخستوزیر هم هیچ نظری در پشتیبانی از من ابراز نکرد. هر چند اکنون که نگاه میکنم اشتباه از من بود و بایست نظرم را میگفتم و دنبال میکردم. به هرحال آموزگار نقش خودش را و ماموریت خودش را ادامه وضع گذشته به صورت بهتر میدید و من نیز با همه نگرش سیاسیم غرق در کارهای وزارتخانهام شدم و تصویر کلی، جنگل، را فراموش کردم. تنها دفاعی که میتوانم از خودم بکنم این است که آگاهیهائی که به نخستوزیر میرسید از عموم وزیران، از جمله من دریغ میشد.
به عنوان حکم نهائی، در سال ۱۳۵۶ آنچه ایران نیاز داشت یک حکومت اصلاحگر بسیار نیرومند بود، با ابتکارات جسورانه. منتها چنین چیزی امکان نیافت. روحیه محافظهکاری و همه چیز مانند گذشته و فقط معایب را برطرف کنیم غلبه داشت. روی هم رفته چنانکه احمد احرار، یکی از ناظران آگاه اوضاع ایران، نوشته است، آموزگار یکی از بهترین نخستوزیران دهه چهل میبود ولی در دهه پنجاه بخصوص در سالهای پایانی دهه پنجاه برای آن موقعیت هیچ مناسبت نمیداشت. باید اضافه کرد که جانشینانش از او به مراتب نامناسبتر بودند و اگر او دست کم پنجاه درصد بخت پیروزی بر نیروهای انقلابی را میداشت، آنها هر بختی را از میان بردند.
امیرحسینی ــ آقای آموزگار آلودگی مالی که نداشت؟
همایون ــ اصلا. هیچوقت. ما کمترین آلودگی مالی از او ندیدیم و در وزیرانش هم نبود و در این مسایل بسیار سختگیر بود. و یکی از نخستین کارهایش این بود که جلوی آن ریخت و پاشها را در دستگاه دولت گرفت. بیست درصد و بیشتر از هزینههای دولت کم کرد و از بودجه نخستوزیری حتا بیشتر که یک گوشهاش هم برمیگشت به آن پولهای بیحسابی که به آخوندها میدادند.
امیرحسینی ــ شما بعد از انقلاب ایشان را ملاقات کردید؟
همایون ــ یکبار در واشنگتن در سال ۱۹۸۱ به دیدنش رفتم و بعدا دو سه بار هم به تصادف یا در خیابان یا در میهمانی بیشتر، ندیدمش. مانند دو رئیس دیگری که پیش از او داشتم دیگر ندیدمش.
امیرحسینی ــ فرمودید که آقای فلیکس آقایان مرد خیلی مقتدری بود. این اقتدارش از کجا میآمد ؟ این اقتدار چگونه بود؟
همایون ــ منظورم بیشتر بانفوذ بود تا مقتدر. واژه بدی بکار بردم. بسیار با نفوذ بود برای اینکه از نزدیکان شاه بود. دورهای بود که یک تعدادی، به دلیل نزدیکی خونی یا معاشرت با شاه انحصار پارهای فعالیتهای اقتصادی را در دست داشتند، یا سهم بسیار بزرگی را در آن رشتهها به خودشان اختصاص داده بودند و مقامات حکومتی هم مثل وزیران و نخستوزیر بسیار رعایتشان را میکردند و هیچ مقاومتی در برابرشان نمیشد. و این روش در دوره هویدا ادامه داشت و دست خیلی گشادهای به همه اینها داد و کافی بود کسی به شاه نزدیک باشد و هویدا هر کاری برایش انجام میداد. ولی پس از آنکه به وزارت دربار رسید سعی کرد جلوی آنگونه اقدامات را بگیرد که جای دیگری اشاره کردهام. فلیکس آقایان از همان افراد بود و تنها در دوره نخستوزیری آموزگار جرئت این پیدا شد که در برابرش بایستند ولی در طول آن سیزده سال هر کاری به آسانی از طرف او انجام گرفته بود.
امیرحسینی ــ من در گفتگویی که با آقای داود نصیری از کارمندان وزارت امورخارجه داشتم میگفت هنگامی که در سفارت ایران در ورشو کار میکرده است آقای هویدا به دعوت دولت لهستان به ورشو آمده بوده است و آقای هویدا در حضور وی به خبرنگار اطلاعات آقای علی باستانی گفته بوده است که: “اعلیحضرت دزدی را میبخشند ولی خیانت را نمیبخشند.“ یعنی برایشان دزدی اصلا مهم نیست. این طبیعتا خودش را در رابطه با آقای فلیکس آقایان و یا در مورد سرلشگر ایادی و دیگران نیز نشان میدهد. برای من عجیب است که شاه این را نمیدید که این فساد گستردهای که در اطرافیان خودش وجود داشت چه نارضایتی عمومی بوجود میآورد. اگر اشتباه نکنم آقای علم در خاطرات خود یک جا اشاره کرده است که شهرام پسر شاهدخت اشرف کلی از عتیقههای ایران را به قصد فروش به ژاپن میبرد و هر کاری آقای علم و دولت کردند که عتیقهها را برگرداند و به قیمت ارزانتری به دولت ایران بفروشد نپذیرفت. اینها واقعا باعث تاسف است. یعنی علل واقعی انقلاب را میشود در همین جاها دید. صرفا مساله آخوندها نبوده است.
همایون ــ درست است. شاه درباره فساد بسیار آسانگیر بود و برایش امر پذیرفتهای بود. این به سنت حکومت در ایران برمیگردد که پادشاهان همه به یک درجهای اطرافیان خودشان را آلوده فساد میکردند. این، هم سوءاستفاده خودشان را اگر در این کارها میبودند آسانتر میکرد، معمولیتر میکرد، هم آنها را از سرکشی باز میداشت، هم به دلیل اختلافات مالی که میانشان پیش میآمد تفرقه را افزایش میداد، در طبقه سیاسی پراکندگی را شدیدتر میکرد و در نتیجه مقام پادشاه محفوظتر میماند. خود رضاشاه هم درباره سرکردگان نظامیاش روی هم رفته چشمپوشی میکرد و آنها سوءاستفادههای بزرگ هم اگر میکردند چندان پاپی نمیشد برای همین که وفاداریشان را نگه دارد. این سنت به محمدرضا شاه هم رسیده بود. در آن دوره فساد در ایران در سطحهای اداری بسیار بود ولی رویهم رفته قابل تحمل بود. مثلا دادگستری ایران خیلی کم آلوده به فساد بود. رشوهگیری در میان پاسبانها به دلیل آنکه حقوق خیلی کم میرفتند، ممکن بود؛ در میان ژاندارمها ممکن بود. ولی بر رویهم در سطحهای پایین اداری فساد چندان نبود. شاید مثلا در دستگاه مالیاتی طبعا یک اشکالاتی بود. مردم برای راه انداختن کارهایشان در ادارات ناگزیر از پرداخت رشوه نبودند. پولهای بزرگ در شرکت نفت دست به دست میشد و در خریدهای نظامی. طرحهای عمرانی میتوانست چاههای بیبن سوءاستفاده بشود. علم در خاطراتش در سال ۱۳۵۴/۱۹۷۵ از قول شاه مینویسد که طرحهای ما ۴۰ درصد گرانتر تمام میشود. فسادی که پیامدهای سیاسی داشت اصولا مال طبقه بالای کشور بود. هرچه به منبع قدرت نزدیکتر بیشتر، و همان طوری که گفتم اصلش در یک گروه شاید بیست نفری بود.
امیرحسینی ــ شما پس از اینکه کابینه برکنار شد به روزنامه آیندگان رفتید یا اینکه دیگر نرفتید؟
همایون ــ بله چند روزی رفتم. بعد در روزنامه اطلاعات مقاله سختی بر ضد من انتشار پیدا کرد که آن داستان رشیدی مطلق را سراسر به من نسبت دادند. این افسانه از آنجا ساخته شد. چیزها گفتند که بله من تهدیدکردهام که اگر این مقاله را چاپ نکنید میآییم آنجا چاپخانه روزنامه اطلاعات را تصرف میکنیم خودمان روزنامه را چاپ میکنیم و این مقاله را در آن میگذاریم. (تازگی ادعا کردهاند که گفته بودم اطلاعات را روی سرتان خراب میکنیم!) درحالی که نه من اهل این تهدیدها بودم نه امکانش برای وزارت اطلاعات بود که آن ماشینهای مدرن را با آن چاپخانه مختصری که وزارت اطلاعات داشت بشود بکار انداخت، و اصلا با آن اقتدار شاه و وضع مطبوعات، نه نیازی به تهدید میبود. خلاصه یک حالت قهرمانی به روزنامه اطلاعات و یک حالت سراسر شیطانی به من دادند و آن مقاله یک فضای بسیار خطرناک و بدی پدید آورد که من ترجیح دادم روزنامه آیندگان آلودهاش نشود و بعد از دو سه روز به خانه برگشتم و دیگر هرگز به آیندگان نرفتم و در کارهایش هم دخالت نکردم. پس از امضای منشور آزادی مطبوعات و مبارزهای که برای کنترل روزنامهها میان چپگرایان انقلابی و بقیه درگرفت هیئت تحریریه آیندگان هم صحنه نبرد قدرت شد و یکی دو بار گردانندگان روزنامه به خانه ما آمدند و جلسه کردند، ولی سودی نداشت. پس از روی کار آمدن حکومت ارتشی و دستگیری ما هوشنگ وزیری و همفکرانش در روزنامه نبرد را به چپگرایانی که از بیرون هم تقویت میشدند باختند. درباره مقاله هم سکوت کردم چون هر توضیحی موقعیت شاه را ضعیف میکرد. به معینیان رئیس دفتر مخصوص شاه هم که تلفن کرده بود گفتم که هیچ نخواهم گفت. با این ترتیب همه مسئولیت را به گردن گرفتم و هدف بدترین دشمنیها از همه سو شدم. در آن زمان و تا سالها هیچ کس بیش از من دشمن نداشت.
روزنامه آیندگان با آنکه به انقلاب پیوست ولی صدای مشخص خود را حفظ کرد. تنها روزنامهای بود که یکسره به آن هیستری همگانی تسلیم نشد. نویسندگان آزاداندیش پیامهای هشدار دهنده خود را در همان گرماگرم که خمینی را از مقام خدایان اساطیر پائینتر نمیشد آورد در آیندگان به گوشهائی میرساندند که بسیار دیر باز شدند. تنها روزنامهای بود که پس از پیروزی انقلاب دربرابر آزادیکشی رژیم ایستاد و کار به جائی کشید که خمینی گفت من آیندگان نمیخوانم و دولت لیبرال و ملی مذهبی بازرگان روزنامه را نه تنها توقیف بلکه تعطیل کرد و ماموران و حزباللهیهایش به روزنامه ریختند و یازده تن از نویسندگان و کارکنانش را، ازجمله پدر و برادرم سیروس، دستگیر کردند.
همکاران آیندگان در سالهای پس از انقلاب عموما به روزنامهنگاری ادامه دادند و پارهای از بهترین روزنامههای این دوران را اداره یا پایهگذاری کردند. هوشنگ وزیری در ایران ماند و کاری نداشت تا در اوایل دهه هشتاد به خارج آمد و یک دوره تازه و درخشان روزنامهنگاری را در نزدیک دو دهه، تا مرگ بیهنگامش آغاز کرد که کمتر کسی به پایش میرسد.