«

»

Print this نوشته

داریوش همایون زنده‌ از پس مرگ، در پیش مرگ، آرش جودکی

او که در مرگی که آزموده بود مرگ همگانی را می‌دید در پیِ پر‌و‌بال دادن به «شایدبود»هایی همگانی رفت که همان مرگ چشمش را بر آنها گشوده بود. در این راه هوشِ همایون او را از همه پیشتر می‌بُرد اما این پیشروی را دستمایه فخرفروشی به دیگران نمی‌کرد بلکه با زبان فاخرش از آن سرمایه‌ای همگانی می‌ساخت.

*****

آرش جودکی

مرگ همیشه سرزده ‌می‌رسد حتی وقتی بر بالین محتضر که رو به ما هم پشت به ما دارد فرا‌رسیدنش را انتظار می‌کشیم. چون هیچگاه انتظارِ آن بیگاهی که همیشه در انتظار ماست را انگار نداریم یا نمی‌خواهیم که داشته باشیم. بعد که دررسید می‌گوییم آنکه درگذشت نمرده چون یادش زنده است. این درست که مرده می‌رود در هستنی دیگرگونه میان ما به بودنش ادامه دهد، اما این در یاد ماندن در گرو باشیدنِ ما می‌ماند که ماندگار نیست. یعنی او هست تا وقتی که ما باشیم و پس از رفتن ما در یادی که می‌گذاریم کمرنگ‌تر می‌شود تا در یادِ یادگارهای متوالی دیگر برای همیشه بی‌رنگ شود. پس باششِ این هستیِ دیگرگونه از پس نیستی، این بودِ از پس نابود، رنگِ ماندگاری‌ می‌گیرد هم از چیستی نقشی که آن باشنده بر جا گذاشته و هم از کیستی همین مایِ نقش‌پذیرنده. هرچه این نقش پررنگ‌تر و آن ما گسترده‌تر، آن یادگار هم ماندگارتر. از همین منظرگفتن اینکه داریوش همایون از پس مرگِ نامنتظرش هم میان ما خواهد زیست، از جنس همان حرفی که همیشه می‌زنیم نیست. چون در زنده بودنش بخشی از هستی‌اش را همچون هر نویسنده‌ای آنچنان در زبانی که ما را می‌سازد می‌مرد، که در مایی که هر بار زبان باز می‌کند زندگی خواهد کرد. چرا که «زبان، حیات مرگ است» (یدالله رویایی).

داریوش همایون به سنت روشنفکر ـ روزنامه‌نگارـ سیاستگرِ ایرانِ همروزگار تعلق داشت، سنتی که با حسن تقی‌زاده آغاز شد و با شخصیت‌های تناوری همچون علی‌اکبر داور و حسن ارسنجانی گسترش یافت تا برسد به او. هرچند که نقش و کارکردی که همایونِ سیاستگر در تاریخ سیاسی ایران داشته است را نتوان با آنچه این دو از خود بجای گذاشتند سنجید و همپایه دانست ـ یکی بنیانگذار اساسی‌ترین شالوده‌های کشورداری یعنی دادگستری و مالیات‌بندی و دیگری معمار اصلی اصلاحات ارضی ـ اما همایون که بختش یارتر از آنان بود برای جان به در بردن از مهلکه‌ای که خود حکومت انحصارگرایِ تنگ چشم در راه کسانی که با کوشندگی‌هایشان به همان حکومت اعتبار می‌دادند می‌گسترد، در حوزه اندیشه جایگاهی بس والاتر دارد. به ویژه همایونِ این سی و دو سال اخیر. به گونه‌ای که کارنامه درخشان همایون در این دوره او را همتراز تقی‌زاده می‌گرداند. اگر در گفتمان نوگری modernité تقی‌زاده به چشم همایون «از همه آن گذشتگان باماتر است» (۱)، اما خود او در زمینه نظریِ نوگریِ پیش روی ما، به خاطر زبان نوتر و اندیشه ژرفترِ تنیده در همان زبانش از همه باماتر می‌ماند.

و این ماندگاری وامدار آزمونِ مرگی است که از سر گذراند، همان که خودش « زندگی پس از مردن پیش از مرگ» (۲) می‌نامدش. آزمایشِ مرگ آموزگار داریوش همایون شد، او را پالود، دیدش را گسترش داد و به اندیشه‌اش ژرفای دیگری بخشید. خودش می‌نویسد که در لحظه سر به درآوردن از قرع و انبیق آن آزمون «احساس مبهمی داشتم که دوره بهتر زندگیم در پیش است و آنچه از توانگری کم دارم با آزادی بیشتر، آزادی آنچه می‌خواهم بگویم، جبران خواهد شد.» آنچه از آن پس کرد و نوشت گواهِ راستی این احساس است. آزادی بیشتری که با از دست دادن توانگری به کف آورد و از او که پس از مرگ زیست زنده بیداری ساخت، در آزاد اندیشی‌اش چهره نمود. دریافتِ همایون از آزادی و آزادگی برداشتی مدرن است که چندان پیوندی با آموزه عرفانی این فرایافت‌ها concept ندارد. هرچند که از پدران سنت عرفان ایرانی بعنوان «مردانی که گفتار و کردارشان همیشه انسان را منقلب می‌کند» (۳) یاد می‌کند ـ اما چندان پابسته و دلبسته این سنت نبود و چه بهتر. با این حال در باززایشِ همایون چیزی هست که او را همیشه در نظر من با ابراهیم ادهم همسایه و همچهره می‌کند. درست است که همایون نه پادشاه بلخ بود نه «عالمی زیر فرمان داشت» (۴) و نه در جستجوی گشایش ملکوت بود، او که دغدغه‌ای جز سربلندی ایران و بهروزی مردمانش نداشت، اما بسان ابراهیم ادهم بزرگی بگذاشته و در آزادگی‌ی سرافراز و سرکشش فروتن بود.

چرخشی که باززایشِ همایون را در پی داشت نه فراآمدِ شتر جستنِ کسی بر بام خانه‌اش بود و نه بر اثرِ رباط خواندنِ سرایش از سوی خضر: «این احساس از دست دادن مردم را تا کسی از آن بالا تجربه نکرده باشد نمی‌تواند دریابد که چه مهابتی دارد. بسیار اندک‌اند کسانی که پس از چنان احساسی همان بمانند که بوده‌اند.» (۵) و او همانی که بود نماند. تجربه‌ای که می‌رفت به بهای جانش تمام شود همچون همان آیینه‌یی بود که در پیش ابراهیم ادهم داشتند: «در آن آیینه نگاه کردم، منزل خود گور دیدم، و در او انیسی و غمگساری نه. و سفری دیدم دور، و راه دراز در پیش، و مرا زادی و توشه‌یی نه. قاضی عادل دیدم، و مرا حجّت نه.» (۶) تمام سی و چند سال آخر زندگی همایون بر سر پیمودن این راه دراز و اندوختن توشه و زاد‌راه و گردآوردن حجّت و همراه، گذشت چرا که منزل خود، ایران را گور شدن نمی‌یارست و جمهوری اسلامی را حکم جواز مرگِ فرهنگ ایرانی بودن نمی‌خواست. رویکرد اندیشه سیاسی همایون را همین نیارستن شکل داد و رهیافتِ نگرشش به تاریخ ایران را همین نخواستن.

در بازخوانی تاریخ سیاسی ایران دورِ دور نرفت تا آنچنان مهجور گشته که حکم به ناممکنی هرگونه جهش و درخششی دهد، و نزدیکِ نزدیک نیامد که فاصله لازم برای دریافت پدیده را از دست داده و رنجور گشته تا با هر چیزی بسازد و دل خوش سازد. او که در مرگی که آزموده بود مرگ همگانی را می‌دید در پیِ پر‌و‌بال دادن به «شایدبود»هایی possibilités همگانی رفت که همان مرگ چشمش را بر آنها گشوده بود. در این راه هوشِ همایون او را از همه پیشتر می‌بُرد اما این پیشروی را دستمایه فخرفروشی به دیگران نمی‌کرد بلکه با زبان فاخرش از آن سرمایه‌ای همگانی می‌ساخت. از اینرو هر قضاوتی درباره همایون اگر از قضاوتی که او از همه آنچه ماست داشت مایه نگیرد، قضاوتی یک‌جانبه، و هر نگاهی به او اگر از شیوه نگریستنِ از بیرون او سو نگیرد، نگاهی بی سوست.


۱۳بهمن ۱۳۸۹
۲ فوریه۲۰۱۱

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- داریوش همایون، صد سال کشاکش با تجدد، هامبورگ، نشر تلاش ۱۳۸۵، ص ۱٧۱.
۲- «زندگی پس از مرگ پیش از مردن» در : داریوش همایون، من و روزگارم، در گفتگو با بهمن امیر حسینی، هامبورگ، نشر تلاش ۱۳۸٧.
۳- صد سال…، ص ۳۱٧.
۴- فریدالدین عطار نیشابوری، تذکره االاولیاء،به تصحیح محمد استعلامی، تهران، نشر زوّار، ۱۳۶۳، ص ۱۰۲.
۵- داریوش همایون، پیشباز هزاره سوم، هامبورگ، نشر تلاش، ۲۰۰۹، ص ۲۶. گفتاورد حاضر از جستاری است که در فوریه ۲۰۰۰ نوشته شده است، جمله‌هایی که پس از آن می‌آیند روشنبینی و پیشنگری همایون را به خوبی نشان می‌دهند: « روان‌های شکننده‌تر خرد می‌شوند ـ چنانکه بیست و دو سالی پیش روی داد. کوردلانی نیز تا پایان تلخ می‌روند ـ چنانکه مافیای آخوندی آماده است برود.»
۶- تذکره…، ص ۱۱۰.