من میدانم که این سخنم شاید برای بسیاری از هممیهنان ناراحت کننده باشد، ولی آن جنبش تنها در بستر شرایط ویژه پایان دوره قاجار بود که توانست خودش را به جامعه تحمیل کند، من بر روی این تحمیل تاکید میکنم،[....] در واقع مشروطهخواهان (که تازه اینها هم یک جنبش یکدست و دارای یک اندیشه منسجم نبودند) از خلاء قدرت استفاده کردند و هنگامی که رضاخان آن سالها و رضا شاه سالهای بعد کودتا کرد، از شرایط بوجود آمده حداکثر استفاده را کردند. هدف آنها هم، همانطور که در کتاب حیات یحیی آمده و من هم در آن جستار به آن اشاره کردم، آزادی و دموکراسی نبود، آنها میخواستند چهره ایران را نوین کنند و دیدیم که در این زمینه بسیار موفق بودند.
انکارِ آزادی در جنبش مشروطه
گفتگوی بنیاد داریوش همایون با مزدک بامدادان
بنیاد همایون ـ جناب آقای بامدادان گرامی با سپاس از پذیرش درخواست ما برای دور دوم گفتگو. موضوع محوری بحثِ اینبارِ ما مشروطیت است، که هرچه از پیکار علیه نظام اسلامی میگذرد، تأمل و تأکید بر انقلاب مشروطه و دستاوردهای آن بیشتر در کانون توجه و بحثها قرار میگیرد. ما با عرض پوزش از طولانی بودن مقدمۀ زیر، ابتدا برای روشنتر نمودن چهارچوب موضوع گفتگو، ناگزیر از ارائۀ یک جمعبندی عام از مواضع گوناگون در قبال مشروطه در ایران هستیم، مبنی بر اینکه: رویکرد و بحث در بارۀ تجربۀ تاریخی مشروطه و اهمیت آن برای ایران تقریباً خیلی زود، به موازات تابش نخستین طلیعههای دریافت از خطا بودن تجربۀ انقلاب ۵۷، آغاز شد. اما از همان آغاز ما با برخوردها و مواضع گوناگون و بعضاً ناهمسویی، در بارۀ این رخداد مهم تاریخ ایران روبرو شدیم. در حالیکه برخی از «ناکامی» انقلاب مشروطه و «شکست» آن سخن میگفتند، عدۀ دیگری آن را «انقلاب ناتمام» قلمداد میکردند. همینطور در آثار و تألیفات مهمی، نتیجهگیریهای نظری مختلف و متناقضی از آن رخداد، ارائه شدهاند؛ در حالی که در آثاری، انقلاب مشروطه به عنوان مقدمۀ انقلاب اسلامی و نظریۀ اصلی آن، نتیجه میشود، اما در آثار مهم دیگری جنبش مشروطهخواهی و ثمرۀ آن به عنوان شالودۀ اصلی دوران تاریخی جدید ایران، توضیح داده و از آن به عنوان جنبشی یاد میشود، که همچنان زمینه و بستر حرکت ایران و ایرانیان به سوی آینده است. نمونۀ مشخص دیگری را ما از داریوش همایون داریم. در حالیکه سابقۀ دفاع تقدیرآمیز و روشنگرانه از انقلاب مشروطه را میتوان در نوشتههای ایشان در آغاز دهۀ ۵۰ یافت، همچنین تداوم این روشنگری و پایبندی فکری به دستاوردهای دوران مشروطه را در نوشتههای بعد از انقلاب اسلامی، و به عنوان بنیاد فکری ایشان، علیه اسلامگرایی، نیز میتوان مشاهده کرد. به عنوان نمونه به مناسبت صدمین سالگرد انقلاب مشروطه در پیشانی نوشتۀ ایشان آمده است: «انقلاب مشروطه شرمشق زندهای که باید از آن پیشتر رفت.»
گذشته از همۀ این نمونهها، ما شاهدیم؛ به موازات پدیدار و فعالتر شدن سخنگویان نسلهای جوانتر ایران در میدان سیاست و پیکار سیاسی، نظریۀ «بازگشت به مشروطه»، به عنوان شالوده و نظریۀ بنیادین پیکار کنونی، علیه نظام اسلامی هر روز بازتاب گستردهتر و هواداران بیشتری مییابد.
حال با توجه به این مقدمه، نظر شما نسبت به این رویکرد جدید و جریان جوان مشروطهخواهی چیست؟
م. بامدادان: با درود بر شما و خوانندگان ارجمند و سپاس فراوان برای دعوت دوباره به گفتگو. همانطور که در مقدمه خوب و گویایتان آوردید، در مورد جنبش مشروطه داوریهای متفاوتی در دسترس هستند. متفاوت، از این نظر که هم پژوهشگرانِ همزمان با رویکردهای گوناگون به این جنبش پرداختهاند و هم این داوریها در گذر زمان دستخوش دگردیسی شدهاند. متاسفانه تاریخنگاری ایرانی بسیار یکسویه و تا اندازهای ایدئولوژیک بوده است، یعنی شما حتا در گزارش کسی مانند کسروی هم یک خوانش خطی میبینید که در آن همه عناصر تا حدی در جای خودشان هستند و مرز میان آزادیخواهان و مستبدان تا اندازه زیادی مشخص است، یعنی چیزی مانند تاریخنگاری دینی یا آن طور که من بیشتر میپسندم، تاریخ رستگاری. مثلا نقش جنبش باب و اندیشمندان بابی و دیرتر ازلی تا مدتها در پرده مانده بود و بسیار دیرتر به آنها پرداخته شد. خود من هم تا مدتها به همین خوانش خطی و یکپارچه باور داشتم، ولی از هنگامی که شروع به پژوهش مستقل در اینباره کردم، به نتایجی رسیدم که برای خودم هم شگفتانگیز بودند. شما میتوانید در اینباره جستار ۷ بخشی مرا با فرنام “مشروطه و افسانههایش” در نشانی زیر بخوانید[۱].
به پرسش شما بازگردیم، با شکست پروژه نوینسازی آمرانه که من آن را پروژه پهلوی مینامم، در واقع مشروعهخواهان بر مشروطهخواهان پیروز شدند. این نکته را باید یادآوری کنم که دموکراسی و مدرنیته جایی در پروژه پهلوی نداشتند، برعکس دموکراتیزاسیون و مدرنیزاسیون، یعنی پدیدآوردن زیرساختهایی که میتوانستند در یک روند دراززمان راه به دموکراسی و مدرنیته ببرند، دغدغههای اصلی این پروژه بودند. دموکراتیزاسیون در اینجا پدیدآوردن امکان دسترسی همه شهروندان به منابعی چون آموزشوپرورش، بهداشت، راههای ارتباطی، پست و . . . بود، یعنی سختافزار دموکراسی. دشمن اصلی همه این اقدامات روحانیت شیعه بود، نکتهای که در آن تاریخ رستگاری با نگاه یکسویه و رمانتیکش به جنبش مشروطه مغفول مانده بود و بهای این غفلت روشنفکران ایرانی را جامعه با فاجعهای بنام انقلاب اسلامی پرداخت.
جنبش مشروطه جنگ استبداد و آزادی نبود، این جنبش میدان جنگ مشروطه و مشروعه بود، و موفقیت خیره کننده پروژه پهلوی را هم باید درست در این نکته دید که تضاد اصلی را دریافته بود. در سالهای آشوب پس از سقوط محمدعلی شاه مشروعهخواهان به گفته کسروی بساط شریعت را در چهارگوشه کشور گسترده بودند و دست میبریدند و سنگسار میکردند و با همه مظاهر زندگی مدرن از برق و دوش حمام گرفته تا مدارس نوین و دادگستری و غیره دشمنی میورزیدند. رضا شاه توانست این هیولای مخوف را با مشت آهنین به گوشهای براند، تا اندیشورزان جامعه آزادانه به زیرساختهای یک ایران نوین بپردازند، پس سوم اسفند شکست مشروعه بود. با اشغال ایران مشروعهخواهان به صحنه بازگشتند و ترور کسروی اوج پیروزی آنان بود. در سال ۳۲ آنان نیز مشمول فضای سرکوب سیاسی شدند و به گوشهای خزیدند، پس این بزنگاه را نیز باید به نوعی شکست دوباره مشروعه بشمار آورد. خیزش بعدی مشروعه در برابر مشروطه در سال ۴۲ بود که اینبار نیز مشروطه توانست با مشت آهنین پیروزی را از آن خود سازد. سرانجام مشروعهخواهان در سال ۵۷ با پشتیبانی مارکسیستها به میدان آمدند و اینبار مشروطه شکست خورد.
رویکرد نوینی که شاهد آن هستیم، نتیجه آگاهیهای نوین نسل جوان است، آگاهی از اینکه بزرگترین دشمن پیشرفت و آزادی ایران در ۲۰۰ سال گذشته بیبروبرگرد روحانیت شیعه بوده است، آگاهی از اینکه با یا بی رضاشاه یا محمدرضاشاه جامعه ایران حتا در سال ۵۷ هم با کمتر از ۵۰درسد شهرنشین و بیشتر از ۵۰درسد بیسواد زمینههای مادی رسیدن به یک دموکراسی پایدار را نداشت، آگاهی از نبرد یکسدساله مشروعه و مشروطه و افتوخیزهای آن و سرانجام آگاهی از دستآوردهای خیرهکننده پروژه پهلوی که از دل جنبش مشروطه بیرون آمد و توانست کشوری نیمهبردهداری/نیمه فئودالی را در کمتر از نیم قرن به کشوری نیمه صنعتی تبدیل کند.
بنیاد همایون ـ بنابراین شما نیز موضع «شکست مشروطه» در ایران را قبول دارید. البته موضع «شکست مشروطیت» جدید نیست. پیش از این نیز ،گروههایی از شرکتکنندگان و مدافعان انقلاب اسلامی همین موضع را داشتند. با این اختلاف که آنها، افراد یا عوامل دیگری را مسببین این «شکست» میشناختند. از عوامل و عناصر موجب «شکست مشروطه»، به رغم همۀ اهمیت بحث آن، که بگذریم، اما در رویکرد طرفداران جدید تز «شکست مشروطه» نکات قابل توجه و قابل بحث مشترکی ملاحظه میشود، از جمله در نوشتۀ شما. شما نیز به حوادث ناگوار، آشوبها، هرج و مرجها و موانع بسیاری در سالهای انقلاب مشروطه اشاره داشته و از افراد بسیاری ـ حتا مشروطهخواهان ـ نام بردهاید که با افکار و اعمال خود در عمل جز آسیب به مشروطیت نرساندند. استنادات شما نیز به اثار احمد کسروی در مورد وقایع سالهای انقلاب مشروطه اندک نیست. شاید بتوان گفت؛ یک نوعی از تکرار وقایعنگاری بر پایۀ اثر احمد کسروی یا از گفتهها و نوشتههای دیگرانی که این وقایع را بر پایۀ مشاهدات مستقیم و غیر مستقیم خود، در همان دوره آورده و ثبت کردهاند، البته به منظور استفاده برای اثبات «شکست مشروطه در ایران»
حال، اگر تنها به مورد کسروی، به دلیل اهمیت مقام وی در وقایعنگاری انقلاب مشروطه، بسنده کنیم، باید بگوییم؛ که به نظر نمیرسد، وی، به رغم داوریهای پراکندۀ خود، دست به تاریخنگاری در بارۀ «پیروزی» یا «شکست» مشروطیت در ایران زده باشد. به بیانی دیگر ؛ کسروی در یک برش عرضی تنها وقایع یک دورۀ خاص را مورد توجه قرار داده و ثبت کرده است، بدون آنکه به پیوند منطقی آن برش عرضی یا آن دورۀ خاص، با تاریخ ایران، یعنی مقدمات و زمینههایی که به انقلاب مشروطه ختم شد، توجهی داشته باشد. آیا فکر نمیکنید، امروز دیگر، بدون توجه به این پیوندهای منطقی تاریخی نمیتوان قضاوتی جدی، آنهم در بارۀ «شکست مشروطه در ایران» ارائه نمود؟
م. بامدادان: شما نکته را دقیقا بیان کردید! کاری که کسروی کرده، و باید بگویم کاری بسیار سترگ و ارزشمند است، نگارش یک رویدادنامه است، یا چیزی که در زبانهای اروپایی بدان chronicle میگویند. با نگاه پسینی میتوان از این رویدادنامهها بهره گرفت، دادههای آماری و شماری را هم به آنها افزود، زمینه و پیشینه و برآیند رخدادها را بررسی کرد و سرانجام یک تصویر کلی درباره جنبش مشروطه بدست داد. این کاری است که من تلاش کردم در آن جستار بدان بپردازم و اگر عمری بماند و اسلامپژوهی اندکی مجال بدهد، آن را در کتابی منتشر خواهم کرد. البته من شکست مشروطه را در سال ۱۳۵۷ میدانم و نه در سال ۱۳۰۰ یا ۱۳۳۲!
نکته اصلی این جستار و آن کتاب در این است که بدون شناخت زمینههای برآمدن خاندان قاجار، نقش روحانیان، جنگهای ایران و روس، جنبش بابی، جنبش روشنگری و برآیش ناسیونالیسم مدرن ایرانی، جنگ جهانی، رقابت بریتانیا و حکومت شوروی و . . . شما نمیتوانید جنبش مشروطه را بررسی کنید. من بویژه نقش بابیها و دیرتر ازلیها را در این میان بسیار برجسته میدانم. بگذارید برایتان مثالی بزنم:
مارکسیستها و اسلامیستها (و همچنین بخشی از هواداران جبهه ملی و دیگرانی چند) همصدا و همنوا قانون کشف حجاب در زمان رضاشاه را محکوم میکنند و قانون حجاب اسلامی را پیامد مستقیم آن میدانند، یا حداقل هردو کار را به یک اندازه بد میشمارند. بسیاری از آنان نیز این تصمیم دولت را تقلید رضاشاه از آتاتورک میدانند.
از اسلامیستها چشمداشت دیگری نیست، ولی مارکسیستها و ملیگرایان با این سخنانشان نزدیک به یکسد سال مبارزه بیامان، نفسبَر و خونین زنان ایران را نادیده میگیرند. یعنی آنها توجهی به این که قرةالعین در سال ۱۲۲۷ (۸۷ سال پیش از قانون کشف حجاب) حجاب مرسوم را از سر برداشت و در جنبش مشروطه زنان بسیاری با عضویت در سازمانها و انجمنهای زنان متشکل شدند و برای حقوق خود مبارزه کردند، نمیکنند. این نوع تاریخنگاری، ریشه در تاریخنگاری اسلامی دارد و شما در آنجا هم همه پدیدهها را ناگهانی، بدون پیوند با زمینههای اجتماعی و تاریخی و عاری از پیشزمینه میبینید. مثلا میگویند در زمان عبدالملک زبان دیوان را از یونانی به عربی برگرداندند، دلیلش چه بود؟ دلیلش این بود که کاتب دربار عبدالملک که مسیحی بود، یکبار آب برای دوات نداشت و در شیشه دوات ادرار کرد. عبدالملک فهمید و او را بیرون کرد و گفت از این به بعد دیوان را به عربی بنویسید! میبینید که نگاه آن مخالفان کشف حجاب به رخدادهای جهان در سال ۲۰۲۱، تفاوت چندانی با نگاه ابنکثیر در سال ۱۳۲۱ میلادی ندارد.
بنابراین تاریخنگاری مشروطه هم متاسفانه تا اندازه زیادی به این آسیبها دچار است. پس برای ریشهیابی شکست آن نیز باید از چهرهها فراتر رفت و به زمینهها پرداخت. از جمله به اینکه در جامعهای با بیش از ۹۹% بیسواد و کمتر از ۱۵% شهرنشین، دموکراسی پایدار از بیخوبن امکان پیدایش نداشت، و دلیل عمده شکست مشروطه هم همین بود، به علاوه گسترش گفتمان انترناسیونالیستی-ضدامپریالیستی و همدستی شگفتانگیز مارکسیستها با اسلامیستها.
بنیاد همایون ـ با عرض پوزش مثل اینکه ما نتوانسیم مقصود خود را در پرسش قبلی، با اشاره به کاستی وقایعنگاری، که جز حوادث پراکنده و ناشی از «برداشتهای جزیی فردی» نیستند، درست بیان کنیم. اما به نظرمان میآید؛ علیرغم اهمیتی که وقایعنگاری برای تاریخنگاری دارد، اما کسانی که چنین حوادث و برداشتهایی را برای اثبات «شکست مشروطه» شاهد میآورند، در حقیقت، در قضاوت در بارۀ تاریخ، مضمون و تداوم مشروطیت و دستاورهای آن به بدفهمیها دامن زده و در دریافت «ما ایرانیان»، از اینکه، پس از آغاز دوران جدید ایران در کجای تاریخ خود ایستاده و موقعیت تاریخیمان چیست، آشوب میکنند.
اما از این گذشته، باید بگوییم؛ ما علاوه بر این که نوشتۀ هفت قسمتی شما، در مورد مشروطه را خواندهایم، بلکه کتاب تأثیرگذار و «روشنکنندۀ ذهن شما» را نیز مورد مطالعه قرار داده و همچنین منابع استنادی شما را نیز میشناسیم، از جمله منبع استنادی شما را در مورد همین آمار و ارقامی که در پاسخ خود تکرار کرده و گفتهاید که؛ میزان بیسوادی (%۹۹) یا میزان شهرنشینی (%۱۵) در سالهای انقلاب مشروطه را «دلیل عمدۀ شکست» آن انقلاب میدانید. اما وقتی همین اعداد و ارقام را با تعداد به مراتب بیشتر شهرنشینان و بازهم به مراتب بسیار بیشتر باسوادان در سالهای تدارک انقلاب اسلامی قیاس میکنیم، نمیتوانیم دچار سردرگمی نشده و از طرح این پرسش خودداری کنیم که؛ تا چه اندازه میتوان به «دلیل عمدۀ» شما در «شکست مشروطه» تکیه و بسنده کرد؟ با علم به اینکه انقلاب اسلامی در حمایت و با جانفشانی «بهترین گلهای سرسبد» جامعۀ فرهنگی، هنری، دانشگاهی، حقوقی ایران و جمع کثیری از تحصیلکردگان ایرانی در بهترین دانشگاههای بهترین کشورهای غربی به ثمر رسید. از طرف دیگر، تا حدی نیز میدانیم؛ هدف «دمکراسی» مورد نظر شما، که مشروطیت در برآوردن آن ، به دلیل بیسوادی و روستانشینی بیشتر مردم، در ایران ناتوان ماند، هنگامی که در کشورهای غربی بسیاری، به اریکه آمد، سطح سواد عمومی، در آن کشورها نیز، چندان چنگی به دل نمیزد. بنابراین آیا فکر نمیکنید، که نه تنها دلایل شما در قضاوت «شکست مشروطه» قانع کننده نیست، بلکه نقصان این دلایل در اثبات این «شکست» در واقع ، ریشه در خلط بحث و نقص دریافت از جنبش مشروطه و اهداف آن دارد؟
م. بامدادان: ببینید! هیچ پدیدهای در جهان تکریشهای نیست. یعنی نه برای پدیدآمدن جنبش مشروطه و نه برای شکست آن نمیتوان یک “علتالعلل” پیدا کرد. موضوعی که من در اینجا مطرح کردم، یعنی ۱٫ بافت اجتماعی (نسبت شهرنشینی به روستانشینی)، ۲٫ بافت آموزشی (نسبت باسوادان به بیسوادان) و ۳٫ نقش مخرب روحانیت شیعه تنها سه عامل درونی (از عوامل بسیار بیشتر) هستند. ایران از ۱۲۸۵ تا ۱۳۵۷ دوبار اشغال شد و در سالهای ۱۲۹۶ تا ۱۲۹۸ نزدیک به نیمی از جمعیت خود را در قحطی بزرگ و بیماریهای واگیر از دست داد. اینها هم دوتا از عوامل بیرونی هستند. شما هنگامی که از یک جنبش سخن میگویید، باید به نیروی پشتیبان آن هم اشاره کنید. در بازه تاریخی ۱۲۸۵ تا ۱۲۹۹ با آن ترکیب اجتماعی و آموزشی که گفتم، کدام نیروی اجتماعی پشتیبان مشروطه بود؟ من میدانم که این سخنم شاید برای بسیاری از هممیهنان ناراحت کننده باشد، ولی آن جنبش تنها در بستر شرایط ویژه پایان دوره قاجار بود که توانست خودش را به جامعه تحمیل کند، من بر روی این تحمیل تاکید میکنم، زیرا نزدیک به همه اقداماتی که از سوی اندیشورزان مشروطه و بدست رضاشاه انجام پذیرفتند، در مواجهه با خواست عمومی جامعه بودند. حکومت قاجار فاقد قدرت سرکوب مشروطهخواهان بود، زیرا نه پول داشت و نه ارتش و پلیس آماده. این یک عامل بود، عامل دیگر اشغال ایران و از همگسیختگی همه رشتههای حکومتی و دولتی بود، در واقع مشروطهخواهان (که تازه اینها هم یک جنبش یکدست و دارای یک اندیشه منسجم نبودند) از خلاء قدرت استفاده کردند و هنگامی که رضاخان آن سالها و رضا شاه سالهای بعد کودتا کرد، از شرایط بوجود آمده حداکثر استفاده را کردند. هدف آنها هم، همانطور که در کتاب حیات یحیی آمده و من هم در آن جستار به آن اشاره کردم، آزادی و دموکراسی نبود، آنها میخواستند چهره ایران را نوین کنند و دیدیم که در این زمینه بسیار موفق بودند.
ولی پرسش شما همچنان برجا است. در سال ۱۳۵۷ چه اتفاقی افتاد؟ من ریشههای رویکرد ضد مشروطه الیت جامعه ایرانی را در چرخش گفتمانی سال ۱۳۲۰ میدانم، که تاسیس حزب توده برترین نماد آن بود. یعنی اگر از آغاز دوران روشنگری در روزگار ناصرالدین شاه تا سال ۱۳۲۰ گفتمان غالب در میان روشنفکران گفتمان ملی-دموکراتیک بود، از آن برحه به بعد گفتمان انترناسیونالیستی-ضدامپریالیستی بر جامعه غلبه کرد و متاسفانه تا به امروز هم گریبان ما را رها نکرده است. نگاهی به آن “گلهای سرسبد” بیاندازید، ببینید کدامیک از آنها دغدغه توسعه اقتصادی و رفاه شهروندان و حقوق بشر و برابری زن و مرد را داشتند؟ مهمترین مسئله آنها مبارزه با امپریالیسم جهانخوار و سگ زنجیری آن صهیونیسم بینالملل بود و بازماندگان آنها در رسانههای پربیننده هنوز هم با زبانی دیگر بر همان طبل میکوبند. اگر باور ندارید، ببینید بازماندگان آن “گلهای سرسبد” در این روزها چگونه برای نتیجه انتخابات شیلی هورا کشیدند. از آن گذشته اگرچه در سال ۱۳۵۷ شمار شهرنشینان بسیار بیشتر شده بود، ولی آنها تنها شهرنشین بودند و شهروند نشده بودند، و دموکراتیزاسیون نیازمند پشتیبانی یک نیروی کنشگر و منسجم از شهروندان است.
یک نکته هم درباره مقایسه شما با دموکراسی در اروپا بگویم، که ایراد شما را وارد نمیدانم. در کشور دوم من یعنی آلمان، انقلاب موسوم به بورژوا-دموکراتیک در سال ۱۸۴۸ به وقوع پیوست. در این سال مارکس ۳۰ ساله بود، هگل ۱۷ سال و کانت ۴۴ سال بود که درگذشته بودند، بیش از ۶۵% مردم باسواد بودند و شمار شهرنشینان کمابیش ۵۰% بود. یعنی آلمان، یکی از ابرقدرتهای جهان، با چنین بافت اجتماعی و آموزشی و لشگر انبوهی از اندیشمندان دانشمندان و نویسندگان و فیلسوفان، باید دهها جنگ کوچک و بزرگ و دو جنگ جهانی را پشت سر میگذاشت و هیتلر را به چشم میدید، تا بتواند ۱۰۱ سال دیرتر و در سال ۱۹۴۹، آنهم با فشار متفقین به یک دموکراسی پایدار دست یابد. آیا میتوان ایران آغاز قرن ۱۹ را با آلمان مقایسه کرد؟ به گمانم خواندن نوشتههای عبدالرحیم طالبوف که خودش هم اندیشمند و هم همروزگار جنبش مشروطه بوده است، میتواند در این زمینه بسیار راهگشا باشد.
بگذارید خلاصه کنم، جنبش مشروطه تنها با استفاده هوشمندانه از شرایط ویژه درونی و بینالمللی توانست بخشی از خواستههای خود را به جامعه تحمیل کند، ولی نتوانست نیروی پشتیبان خود را در میان الیت جامعه بیافریند، زیرا آن چرخش گفتمانی (انترناسیونالیستی-ضدامپریالیستی) بخش بزرگی از سرآمدان جامعه را از گفتمان ملی-دموکراتیک دور کرد. مشروطه شکست خورد، زیرا فاقد نیروی پشتیبان بود، ولی من همچنان برآنم که این جنبش تنها یک نبرد دیگر را باخته و جنگ اصلی هنوز در پیش است.
بنیاد همایون ـ پیش از هر سخنی، باید بابت طرح نمونۀ آلمان، در تفهیم بهتر ما از دو زاویه، از شما تشکر کنیم. نخست اینکه؛ این نمونه نشان میدهد که نه سطح بالای سواد و نه میزان شهرنشینی و پیشرفت صنتعی تضمینی برای فهم اندیشۀ آزادیخواهی نیست. این امر را هم بربریت ناسیونال ـ سوسیالیسم آلمانی نشان میدهد و هم انقلاب اسلامی. امر دیگری را که این نمونه به خوبی به نمایش میگذارد آن است که هیتلر و حزب نازیِ وی به یاری «توده» و برانگیختن عوام شهرنشین و باسواد و با سوار شدن بر تئوریپردازیهای عوامانۀ «فلاسفه» و «روشنفکران» توانست قدرت را بدست گیرد. همین اتفاق نیز در انقلاب اسلامی افتاد. خمینی رهبر «توده»، «خلق قهرمان» و «مستضعفان» شد و بر دوش «نظریهپردازیهای» با سوادان عوامپسند و «تودهگرایان» دانشگاه دیده به قدرت رسید. البته از این بابت حق باشماست اندیشۀ مشروطهخواهی فاقد پشتیبانی چنین تودۀ «باسواد» و تودۀ «شهرنشین» و روشنفکری عوامگرا بود. از این نظر، و به دلایل بسیارِ دیگری، جنبش مشروطهخواهی ایران یک جنبش فکری بود که طبعاً آنهایی میتوانستند هوادار این جنبش و پیشبرندۀ آن باشند، که در تأملات خود برای بیرون آوردن ایران از بحران عقبماندگی، دربند عوام نبودند و از ذکاوت، کیاست و افکار روشن خود در بارۀ تاریخ ایران و نسبت به جهان پیشرفته بهره میگرفتند و سرآمدن جامعه بودند.
سخن به درازا کشید، اما ما هنوز نکات بسیاری داریم که مایل بودیم، در صورت پرسشهای بیشتری، در زمینه اشتراکات نظری میان طرفداران «تز شکست مشروطه» با شما مطرح کنیم. امیدواریم بتوانیم در فرصت دیگری این بحث و گفتگو را ادامه دهیم. اما در اینجا و در پرسش پایانی این دور، باید از شما بپرسیم، که اگر معتقدید که: «آغاز دوران روشنگری در روزگار ناصرالدین شاه تا سال ۱۳۲۰ گفتمان غالب در میان روشنفکران گفتمان ملی-دموکراتیک بود» و اگر بر این باورید که: مشروطهخواهان توانستند، «با استفاده از خلأ قدرت و هنگامی که رضاخان آن سالها و رضا شاه سالهای بعد کودتا کرد، از شرایط بوجود آمده حداکثر استفاده را کردند و هدف خود را پیش بردند» هدفی که باید منطقاً بازتاب آن را در همان گفتمان «ملی ـ دمکراتیک» نیز تشخیص داد، پس چرا بر این تکیه میکنید که «جنبش مشروطه جنگ استبداد و آزادی نبود.» و یا اینکه «هدف آنها…آزادی و دمکراسی نبود»؟ این تناقضگوییها به چه معناست؟ آیا تنها به این اعتبار مشروطهخواهی و انقلاب مشروطه را به «تأکید تحمیلی» میدانید، چون «تودۀ» مورد نظر خود را نه پشت مشروطهخواهان و نه پشت رضاشاه نمییابید؟ اگر چنین است پس چرا از انقلابِ به معنای واقعی تودهای اسلامی دفاع نمیکنید؟ فقط بخاطر آنکه آن انقلاب مهر اسلامی داشت و به پیروزی اسلامگرایان انجامید؟
م. بامدادان: یک نکته را درباره ایراد شما به “فهم اندیشه آزادیخواهی” باید مطرح کنم. بله، سطح سواد و شهرنشینی تضمینی برای این فهم نیست. ولی شرط لازم آن است، به دیگر سخن، اندیشه آزادیخواهی در یک جامعه باسواد و شهرنشین “میتواند” به بار بنشیند، ولی در یک جامعه روستائی و بیسواد ناممکن است.
ولی پرسش پایانی شما دقیقا برمیگردد به تز اصلی من درباره مشروطه. امیدوارم فرصتی باشد که بتوانیم به شکل مفصل درباره مفهوم آزادی گفتگو کنیم. ببینید، یکی از پیشوایان جنبش روشنگری ایرانی که او را به حق پدر ناسیونالیسم مدرن ایرانی نامیدهاند، میرزا فتحعلی آخوندزاده است. آخوندزاده در نوشتههایش تقریبا به همان اندازهای که به دسپوتیسم میپردازد، واژه “پروغره” یا پیشرفت را هم با بسآمد بسیار بکار میبرد. این واژه “پیشرفت” که در بستر آگاهی بر عقبماندگی ایران پدید آمده بود، بسیار شایان توجه است. ما میتوانستیم دست به تحلیل و برداشت بزنیم، ولی یحیی دولتآبادی کار ما را آسان کرده است. او که بمانند بسیاری از روشنفکران همنسل خودش تضاد اصلی جامعه ایرانی را – یعنی روحانیت شیعه را – بخوبی تشخیص داده است، در جلد ۴ کتاب حیات یحیی ص ۴۱۹ مینویسد:
«به هر صورت حکومت نظامی حاضر ایران قوت روحانینمایان را در هم شکسته در خانه را بر آنها بربسته است و در عملیات که میکند مخصوصا در قسمت بیرون آوردن زنان از زندان چادر سیاه و داخل کردن ایشان در جامعه شغل و کار مجلس شورای ملی بهر صورت بیمعنی هم که باشد برای حکومت در مقابل عوام و روحانینمایان پناهگاهی محسوب میگردد [...] بهتر است از فرصتی که حاصل شده است استفاده نموده با یک دست اوضاع حاضر را به هر صورت که باشد راه برده و بادست دیگر به توسعه معارف حقیقی [...] بپردازیم مخصوصا دایره تعلیم و تربیت نسوان را وسعت داده برای پسران و دختران فردا مادر تربیت کنیم»
این همان پروغره یا پیشرفت است. ما باید از خودمان بپرسیم چرا درست در دورانهای “آزادی”، یعنی از ۱۲۸۷ تا ۱۲۹۹، و از ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ کشور در بحران و انحطاط بسر میبرد، و چرا شخصیت آزادیخواهی مانند کسروی در “اختناق” رضاشاهی شکوفا، و در دوران آزادی با سکوت همدلانه “آزادیخواهان” سلاخی میشود؟ باید بپرسیم چرا سه چهره برجسته تاریخ ۱۰۰ سال گذشته، یعنی رضاشاه، محمد مصدق و محمدرضاشاه در رابطه با مجلس مشروطه برخورد مشابهی دارند، دو پادشاه به گفته دولتآبادی آن را “بیمعنی” میکنند و مصدق نخست با اختیارات ویژه بدون مجلس حکومت میکند و سپس رفراندوم میگذارد و درب همان مجلس را میبندد؟ چرا هر سه نفر، اینهمه اصرار بر فرماندهی کل قوا دارند؟
من میگویم دغدغه اندیشمندان مشروطه جنگ استبداد و آزادی نبود و این را با استناد به نوشتههای یکی از آنها ثابت میکنم. این جنبش یک حرکت بشدت سرآمدگرا، یا بقول فرنگیها Elitist بود و برای پیشبرد برنامههایش چارهای جز نزدیکی به یک حاکمیت اقتدارگرا و اتوریتر نداشت، زیرا در درجه اول باید با توده و باورهای آن درمیافتاد. همدلی یکپارچه آنان با رضاشاه نشان میدهد که من چندان هم بر خطا نیستم، مدرنیزاسیون، با مدرنیته، و دموکراتیزاسیون، با دموکراسی تفاوت دارد، اولی سختافزار است و دومی نرمافزار. دموکراسی نیازمند آموزش و بهداشت عمومی است، نیازمند راههای ارتباطی است، دانشگاه لازم دارد، دادگستری و قانون عرفی میخواهد. بگذارید با مثالی حرفم را روشنتر کنم:
یکی از شرایط کنشگری شهروندان در سیاست، داشتن سواد بود. در نظامنامه انجمنهای ایالتی و ولایتی میخوانیم: «باید انتخابشدگان سواد فارسی کامل داشته باشند». تا به آن روز این امکان فقط برای ملایان و فرزندان تجار و اشراف فراهم بود. با طرح آموزش همگانی و اجباری، امکان مشارکت در امر سیاسی در اختیار همگان قرار گرفت و این به تعبیر من یکی از ابزارهای دموکراتیزاسیون است، یعنی ایجاد امکانات برابر برای همه شهروندان، برای مشارکت در امر سیاست. همچنین من تغذیه رایگان در دوران محمدرضا شاه را هم یکی دیگر از ابزارهای دموکراتیزاسیون میدانم، که امکان دسترسی به کالریهای لازم برای آموزش را فراهم میکرد و از فاصله طبقاتی در آموزش و پرورش میکاست. شما میتوانید جادههای ارتباطی، راهآهن، دانشگاه، بهداشت عمومی، دادگستری، کشف حجاب، حق رای زنان، برانداختن نظام ارباب و رعیتی و . . . را هم به این فهرست بیافزائید، همه این اقدامات در راستای دموکراتیزاسیون و ایجاد شرایط برابر برای شهروندان برای شرکت در امر سیاسی بودند و این پیشزمینه دموکراسی است، و نه خود آن. پس در این سخن من که اندیشورزان جنبش مشروطه و پایبندان به گفتمان ملی-دموکراتیک دغدغه آزادی و دموکراسی را نداشتند، تناقضی نیست. دموکراسی یک پروسه است، که در گامهای نخست نیازمند سختافزار است و آنها در یک بستر ملی دست به آفریدن و جاانداختن این سختافزارها زدند. آنها این را به نیکی دریافته بودند، و همچنین برعکس سرآمدان جامعه در سال ۵۷ تضاد اصلی را هم تشخیص داده بودند. میان مدرنیزاسیون آمرانه پروژه پهلوی و هیولای روحانیت شیعه، آنها در طرف درست ایستادند و “روشنفکران” سال ۵۷ در طرف نادرست.
ولی در رابطه به واپسین پرسش شما و اینکه چرا من از “انقلابِ به معنای واقعی تودهای اسلامی” دفاع نمیکنم، پاسخ بسیار روشن است، زیرا همراهی توده هیچ توجیهی بر درستی یک جنبش نیست. من با این انقلاب و هر انقلاب مشابهی برای اهداف و گفتمانهای آن است که مخالفم. من ناسزاهای بسیاری را بجان میخرم و انقلاب اسلامی را “شورش فرومایگان” مینامم، ولی دوران پهلوی را درخشانترین دوران زندگی ایرانیان در ۵۰۰ سال گذشته مینامم، در عین اینکه همه دستآوردهای آن ۵۷ سال را هم به پای فرهیختگان و اندیشورزانی مینویسم، که برخی از آنان حتا مغضوب آن حکومت بودند. اشاره من به فقدان پایگاه تودهای گفتمانهای جنبش مشروطه، تنها یک آسیبشناسی بود و نه یک توصیه. از طرف دیگر میبینیم که یکی از رازهای پایداری رژیمی اینچنین ناکارآمد و ضدانسانی، وجود یک پایگاه نیرومند اجتماعی یا پشتیبانی تودهای از گفتمانهای آن است، چه در میان اسلامیستها، و چه در میان مارکسیستها.
بنیاد همایون ـ آقای بامدادان گرامی با سپاس از شما
م. بامدادان: منهم یکبار دیگر از دعوت شما سپاسگزارم و برایتان سالی پربار و شاد و سرشار از تندرستی آرزومندم