Category: تلاش شماره 35

جامعه مدنی، دولت دمکراتيک و شکوفائی اقتصادی / گفتگوی فرخنده مدرس با دکتر مهرداد پاینده

جامعه مدنی، دولت دمکراتيک و شکوفائی اقتصادی

 

گفتگوی فرخنده مدرس با دکتر مهرداد پاینده

 

تلاش ـ شما از جمله اقتصاددانانی هستيد که به رويکردها و افکار مسلط نسل گذشته ايران و نيروهای فعال اجتماعی و سياسی آن که از عهده‌ی انقلاب اسلامی برآمدند، انتقادات سخت و ريشه ای داريد. پيامدهای عملی آن رويکردها و افکار را در حوزه و حيات اقتصادی چگونه ارزيابی می کنيد؟ آيا آنچه امروز به عنوان «وضعيت اقتصادی» کشور جاريست، با توجه به آن افکار، اجتناب‌ناپذير و محتوم نبوده است؟

پاينده : انقلابیان اسلامی و مارکسیستی نسلهای پیشین به گونه‌ای اقتصاد را به تقسیم ثروت، ثروتی که آن را هم تنها و تنها ناشی از استثمار مستضعفین، پابرهنه ها، کارگران و دهقانان می دانستند و خود را در ستیز با آن می دیدند، کاهش داده بودند. شما اگر به ادبیات آن دوران نگاه کنید، به ندرت نوشتاری اقتصادی می بینید. من حتا بر این باورم، که سواد اقتصادی به معنی آگاهی از مکاتب و گرایشهای گوناگون در علم اقتصاد، میان انقلابیان آن زمان گسترش نداشت و حتا افرادی که با مدیریت اقتصادی یک کشورآشنا باشند، در اقلیت بودند. آنچه که به عنوان اقتصاد، آشنای نيروهای فوق به حساب می‌آمد، در اصل درکی سطحی از اقتصاد مارکسیستی بود، که در نهايت آنهم يا به اقتصاد برنامه‌ای نوع شوروی یا چینی یا آلبانی ختم می‌شد و یا با تحریف و تقليدی از آن به «اقتصاد اسلامی» اولین رئیس جمهور اسلامی کشورـ آقای بنی صدرـ می‌رسيد. متاسفانه حتا این انقلابیان مارکس و اقتصاد سیاسی او که در واقع از نقد مکتب کلاسیک ریشه گرفته بود، را در چهارچوب تاریخی آن مطرح نمی کردند. رهبر انقلاب اسلامی هم در انتها آب پاکی روی دست همه ریخت و در ختم کلام «اقتصاد را مال خر» نامید و در آن اوضاع انقلابی، با قطع دست ديگران از قدرت سياسی کشور و از ميان بردن «شانس» آنان در آزمودن طرح های اقتصادی ناکجاآبادشان، به اين نيروها در حفظ آبرويشان بختی بخشيد.

به هر حال در چنین جو اقتصادستیزی، وضع کشورداری به آنجا می کشيد، که دولتمردان آرمان گرایی را به جای مدیریت اقتصادی بگذارند و گذاشتند. جمعی که زیرک تر بودند از یک سوی شعارهای ثروت ستیزی می دادند و از سوی دیگر به تاراج ثروتهای ملی این سرزمین می پرداختند. چون به «آنجا» می روند، آن کار دیگر می کنند.
آن چه بايد از آن ديدگاه‌ها و ايدئولوژی ها مورد توجه اساسی و نتيجه‌گيری قرار گيرد اين است که خمیرمایه ی اصلی آنها و سیاست اقتصادی دولت اسلامی نه تولید بلکه تقسیم بود. در این راستا هم اين رژيم برآمده از آن انقلاب از هيچ گشاده دستی بی مورد کوتاهی نکرده است. شما تنها تورم‌های وحشتناک دوران جنگ خانمان سوز هشت ساله و سیاست چاپ پول بی پشتوانه و افزایش هرساله ی حقوق کارکنان پیش از نوروز را به یاد آورید. کوپنهای خواربار و بازارهای سیاه ولی پررونق آن زمان، دلار هفت تومانی برای بازرگانان خودی و بی ارزش شدن روزانه ی ارز ملی کشور برای مردم عادی را به یاد آورید. به سیستم بانکی کشور در اوایل جنگ نگاه کنید که بانکها حتا به مردم اندوخته ها و پس اندازهایشان را قسطی می دادند که نتیجه ی آن در شرایط تورم وحشتناک آن زمان چیزی جز فقیر کردن آگاهانه ی مردم و افزایش وابستگی صدقه‌‌های دولت نبود. این روش تا امروز همچنان رایج مانده و تنها شدت بيشتری يافته است. در حالی که همزمان توان توليد ثروت کشور خسارت اساسی ديده و وابستگی به درآمد نفت افزايش بيمارگونه‌ای يافته است. حذف يارانه‌ها و تحمیل گرانی به مردم، گران نگاه داشتن پول کشور در مقابل ارزهای خارجی که به ارزانی مصنوعی کالاهای وارداتی وگرانی مصنوعی کالاهای ساخت ایران انجامیده است. خلاصه تیشه به ریشه ی اقتصاد این کشور زده شده است. در این مملکت حساب و کتابی در کار نیست.

در گذشته و حال بی‌توجهی ريشه‌ای ما به اين نکته بوده است که اقتصاد نیاز به امنیت حقوقی و جامعه ی مدنی دارد. تولیدکنندگان، کارکنان، مصرف کنندگان، کودکان، زنان و مردان، دانشجویان و حتا حیوانات و طبیعت باید از حقوق مدنی برخوردار باشند. هر فعالیت اقتصادی در واقع پدیده‌ای حقوفی است زیرا قراردادی است میان کارگر و کارفرما، بانک به عنوان وام دهنده و سرمایه گذار، فروشنده و خریدار و…. هر دو طرفِ قرارداد باید از حمایت قانون برخوردار باشند و اين امنيت و اعتبار قانونی قرارداد است که بايد تأمين و تضمين گردد. انقلابیان آن زمان و زمامداران کنونی جامعه ی مدنی را رد کرده و می کنند. حال به هر دلیلی. آنها هم البته فرزندان زمان خود بودند، به اين معنا که گريبان تمامی جهان سوم گیر چنین دیدگاههائی بود.

در ایران آگاهی به ضرورت تقويت حيات و محوریت جامعه ی مدنی پدیده ای است نو که نسلهای جوان کنونی پرچمدار آن هستند. نسلهای پیشین با این مقوله بیگانه بودند. جامعه ی مدنی چهارچوب حقوقی روابط مردم با یکدیگر و میان دولت و شهروندان را تعیین می کند. رابطه‌ی قدرت حکومتی با شهروندان رابطه ی ارباب و رعیتی نیست، رابطه ی خالق و مخلوق نیست. در جامعه ی مدنی هر چیزی، هر مقوله ای تعریفی قانونی و قراردادی دارد و در نهایت مردم هستند که با رای‌شان ادامه ی یک سیاستی را امکان پذیر می سازند و یا جلوی یک سیاست را می گیرند. در جوامع دمکراتیک این شهروندان هستند که خوشبختی و یا ناکامی خود را رقم می زنند.

در ميان نسلهای انقلابی پیشین و در ايدئولوژهايشان تمامیت خواهی و دمکراسی ستیزی محوری و رایج بود. در چنین بستری نه دولت و نه بازار هویتی مدنی ندارند. در ایران اسلامی نه دولت، نه اقتصاد، نه پول، نه سیاست اقتصادی، نه سیستم بانکی و خلاصه هیچ چیز تعریف مدنی ندارد. در چنین گندابی شکوفایی اقتصادی ناممکن است، حتا اگر آنها «فضانورد اسلامی» به فضا بفرستند.

تلاش ـ يکی ديگر از موضوعات مورد انتقادات شما در اين گذشته عبارت است از کاستی و ناتوانی ما از درک رابطه درست و پر اهميت ميان سياست و اقتصاد و فقدان آن. رابطه درست ميان اين دو حوزه حياط اجتماعی چگونه برقرار می‌شود و حوزه‌ی تبلور و تبيين آن کجاست؟

پاينده : در یک جامعه ی مدنی حوزه ی فعالیت سیاست و اقتصاد تعریفی قانونی دارند. احزاب پرچمدار سیاستی هستند که آن را به رای عموم می گذارند و در صورت کسب آراء اکثريت می توانند به تنهایی و یا در ائتلاف با حزبی دیگر به اجرای برنامه ی خود بپردازند. این امر شامل سیاست اقتصادی نیز می شود. در علم سیاست که در واقع بخشی از علوم انسانی می باشد، راهکارهای گوناگونی برای غلبه بر مشکلات اقتصادی یک کشور وجود دارد.

برای روشن شدن این موضوع و برای توضيح بهتر منظورم مثالی می‌آورم: هر کشوری، بویژه کشوری صنعتی، نیاز به تامین نیروی برق برای شهروندانش دارد. شما می توانید از طريق تکنولوژی اتمی، یا زغال سنگ یا آب یا باد یا گاز و یا خورشید برای تولید اين انرژی استفاده کنید. با توجه به فاجعه ی چرنوبیل در اوکراین یا فاجعه ی کنونی در فوکوشیمای ژاپن یا ضایعات کربن زغال سنگ نیاز به تولید برق توجیه گر هر راهکاری، از جمله چنين تکنولوژی‌های مخربی، نیست. ما امروز مسئولیت مان از نسل خودمان فراتر می‌رود و باید نگهبان محیط زیست و این سیاره ی زیبا برای آیندگان نیز باشیم. امکانات و تأمين رفاه جامعه امروزی توجیه کننده ی هر بیراهه‌ای نیست. در آلمان همین امر به تغییر حکومت ایالتی دمکرات مسیحی ها بعد از 60 سال و پیروزی سبزها و سوسیال دمکراتها در جنوب غربی این کشور انجامید، آنهم تنها به این دلیل که دمکرات مسیحی ها در چشم رای دهندگان این ایالت و شاید اکثر مردم آلمان، پس از این همه فاجعه هنوز بدنبال انرژی اتمی بودند. در کشور فرانسه هنوز چنین نیست و مردم این کشور مشکلی با انرژی اتمی ندارند. سیاست انرژی در فرانسه را با زور نمی شود تغییر داد و امیدوارم که ما نیاز به فاجعه ای دیگر نداشته باشم تا آنها هم سیاست خود را تغییر دهند. ولی دمکراسی همین است. باید مردم را به سوی هر سیاستی جذب کرد. چنین اختلاف نظرهایی در علم اقتصاد فراوانند. ما همین روزها در اروپا اختلافات شدیدی بر سر راهکارهای ارائه شده از طرف کمیسیون و شورای اروپا برای غلبه بر بحران مالی دولت ها در منطقه ی یورو داریم. فعلا خانم مرکل (صدراعظم آلمان)، آقایان سرکوزی (رئيس جمهور فرانسه) و کامرون (نخست وزير انگليس) سیاست شان را به گروه های دیگر و غيرهوادار خودشان تحمیل می کنند. تا انتخابات آینده باید صبر کرد. شاید از بختِ بدِ من خانم مرکل درآلمان و آقای سرکوزی در فرانسه بر سر قدرت بمانند. ولی به رای مردم باید احترام گذاشت.

به هر حال حوزه سیاست و حوزه اقتصاد در جامعه ای دمکراتيک از هم ناگسستنی هستند. بویژه در دوران بحرانهای اقتصادی اهمیت دولت برای غلبه بر این مشکلات بیشتر می شود. اما حتا در دوران عادی، دولت به عنوان نماینده و وکیل مردم باید برنامه های درازمدت برای شکوفایی اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی و فن آوری ارائه دهد، که همین برنامه‌ها چهارچوب‌هائی می شوند که در راستای آن فعالیت های اقتصادی شهروندان صورت می گیرد. دولت راهنماست و نه عامل بازار واقتصاد. بازار و اصولا اقتصاد به نظمی نیاز دارد که در آن حقوق همه تضمین شود، بویژه حقوق خردسالان، سالمندان، بیماران، طبیعت و حیوانات و هر چیز و هر کسی که قادر نيست بصورت فعال حق خويش را بگیرد. با توجه به مشکلات جهانی اهمیت سیاست مرتب بالا می رود. البته سیاست در چنین شرایطی به کنترل آحاد شهروندان برای جلوگیری از گرایشات تمامیت خواهی نیاز دارد. دمکراسی و دمکراتیزه کردن و سهیم کردن مردم در تصمیم گیری ها از طریق همه پرسی های عمومی از یک سوی سد راه گرایشات تمامیت خواهی دولت می شوند و از سوی دیگر به دمکراسی جان تازه ای می دهند و سیاست را از عرصه ی دولت و پارلمان به درون جامعه و چهارديواری هر خانه می کشانند و بدین طریق مشروعیت سیاست را بالا می برند. این درست نکته ی مقابل آن چیزی است که ما در حکومت اسلامی بیش از سی سال است شاهدش هستیم.

تلاش ـ چرا تا کنون در کشور ما و در بسياری از کشورهای نظير ما اقتصاد همواره مقهور سياست بوده است؟ از نظر فرهنگی ريشه اين مشکل کجاست؟ استقلال اقتصادی را ما تا کنون تنها در روابط با کشورهای ديگر می فهميديم و عموماً هم نادرست. اما اين مفهوم در مناسبات و روابط داخلی چه معنا و چه اهميتی دارد؟

پاينده : علت اصلی آن کنترل تمام عیار هستی و نیستی آحاد مردم توسط حاکمین بوده است. حاکمین مستبد برای حفظ قدرت نیاز به وابسته ساختن هر کس و هر چیزی به خود داشته و دارند. استقلال مالی و اقتصادی افراد يک ملت از نیاز آنها به گشاده دستی های حکومتی می کاهد. بر عکس هر چه وابستگی اقتصادی افراد به حاکمین بیشتر باشد، مردم مطیع تر می مانند. البته این امر پیش شرطی، يا بهتر است بگويم، حد و مرزی دارد و آن این است که وضعیت مردم حداقل هرروز بدتر از روز پیش نشود. در غیر این صورت حاکمین مشروعیت شان را از دست می دهند. اگر به ناآرامی ها در کشورهای عربی نگاه کنید، می بینید که در نبود مشروعیت، سياست وابسته نگاه داشتن اقتصادی مردم در نهایت ناکام خواهد ماند.

علت فرهنگی این وابستگی به گمان من پيچيده تر و گسترده‌تر از آن است که بتوان در چهارچوب اين مصاحبه بدان پرداخت. اما به عنوان يک نمونه ريشه‌ای به تربیت فرزندان مان نگاه کنیم. چتر حمایت و محبتِ محدودکننده ی والدین چون «زندانی» برای فرزندان جایی، مکانی و یا زمانی برای تجربه استقلال نمی گذارد. در اروپا مسئولیت پذیری را به کودکان و نوجوانان از همان آغاز پرورش و تربيت یاد می دهند. از وابستگی بچه به والدین می کاهند. این کودک است که همراه با بالاتر رفتن سن برای آینده ی خود تصمیم می گیرد و او در اين آينده از عهده ی این امر بر می آید، چون والدینش او را آماده کرده اند. در جوامع ما عکس آن رایج است. مسئولیت گریزی و انتظار از دیگری ـ والدین، فامیل، دولت ـ رواج دارد. البته دلایل فرهنگی دیگری هم چون نبود حق مالکیت وجود داشته است، که بحث پيامدهای تاريخی آن از حوصله ی این گفتگو خارج است. اگر اشتباه نکنم، در زمينه شکافتن ريشه‌های زيان‌آور فقدان حق مالکيت و عدم دفاع قانونی از اين حق و نبود تضمين آن در کشورهائی نظير ما همين فصلنامه «تلاش» شماره ای را به بحث بر روی اين موضوع اختصاص داد.

در مورد استقلال اقتصادی باید بر اين نکته اما تکيه کنم، که پیش شرط فرهنگی، رفتاری و تربيتی آن استقلال فردی و اصولا آزادی فردی می باشد. استقلال اقتصادی البته اگر با تامین مالی برای فرد همراه باشد، به سلاحی تبدیل می شود برای مقابله با بایدها و نبایدهای دیگران. زنان غربی توانستند با افزایش استقلال اقتصادی و مالی خود از مردان، رابطه ی میان خود، همسر و خانواده شان را فرای جنبه ی اقتصادی آن تعریف کنند. استقلال اقتصادی و رفاه نسبی فردی خمیرمایه ی زندگی و آزادی در جامعه است.

تلاش ـ می دانيم شما اقتصاددانی سوسيال دمکرات هستيد که جنبه هائی از مداخله دولت و سياست در اقتصاد را لازم می‌دانيد. اما آن چه ما تا کنون در کشور خودمان به عنوان پيامدهای چنين مداخله‌ای روبرو بوده‌ايم، بيشتر به يک فاجعه رنج آور همگانی می ماند، مرزها و خط قرمزهای اين مداخله کجاست؟

پاينده : من و ديگر همکاران اقتصاددانم از دولت دمکراتی می گویيم که می شود با یک رای برکنارش کرد، نه دولتی که رای مردم را می دزدد و از همه هم طلبکار است. دولت در يک نظم دمکراتيک باید چهارچوبی برای فعالیتهای اقتصادی فراهم آورد. باور من به نقش دولت ناشی از کوته بینی بازار است. بازار بدنبال سود و افزایش ثروت می باشد و نمی توان از آن انتظاری بیش از این را داشت. برای برنامه های درازمدت چون ترمیم سوراخ اوزون، حفظ و استفاده ی صرفه جویانه از مواد و منابع طبیعی، ایجاد امکانات برابر برای آموزش و پرورش همگانی، کوشش در توازن اقتصادی و تعادل در وضع اجتماعی آحاد مردم، جلوگیری از آلودگی هوا و … نیاز به دولت دمکرات است. از بازار می توان برای رسیدن به این اهداف استفاده کرد، ولی این اهداف را دولت تعیین می کند نه بازار. ما بدنبال اقتصاد دولتی نیستیم و البته دولت ستیزی هم با توجه به اینکه اگر در بحران جهانی مالی و اقتصادی دولتها نبودند، بازاری هم نمانده بود، معنایی ندارد. ولی دولت در ایران به معنای دمکراتیک آن وجود خارجی ندارد. من هم اگر در ایران بودم، دولت ستیز می شدم. وضع ایران را با معیارهای جامعه ی مدنی نمی شود تعریف کرد. اصلا ایران از مدار اقتصاد جهانی خارج است. دولتی که از آراء مردم برخوردار نیست، قانونی که برای روحانیت دادگاه ویژه می گذارد و حکومتی که خود را ولی عصر می شناسد که به هیچکس پاسخگو نیست! و خلاصه حکومتی که هزاران تافته ی جدا بافته دارد، حسابش با دولتی که ما از آن سخن می گوییم، جداست. اما یک دولت دمکرات به اقتصاد و جامعه جهت می دهد و جلوی کج روی های بازار را می گیرد ولی تیشه به ریشه ی بازار و اقتصاد نمی زند.

تلاش ـ بازگرديم به آن گذشته: يکی از کاستی های و رنجی که از آن می‌برديم، عبارت بود از اين که در حوزه‌ی سياست شعار آزادی و مطالبه‌ی آن را طرح می‌کرديم ولی در دستگاه فکری و عملکرد سياسی خود راه آزادی در حوزه های ديگر از جمله حوزه‌ی اقتصادی را می‌بستيم. همين‌طور از حق مشارکت سياسی خود و گرايشهای وابسته دفاع می کرديم، اما در برابر حق فعاليت و مشارکت اقتصادی مبتنی بر حق مالکيت گريزان بوديم و عليه حق انسان بر تصرف محصول و بکار بستن مال خود که امکان انباشت ثروت در بخش خصوصی و پيامدهای در خدمت جامعه، نظير توليد کار و شغل که استقلال فرد انسانی را تضمين می کند، موضعی سخت داشتيم.
امروز پس از گذشت سی سال از انقلابی مبتنی بر چنين تناقضاتی، گرفتار رژيمی هستيم که به ياری فروش نفت و گاز و خانخرجی‌ها از جيب ملت، به قدرت چسبيده است و تا جائی که بتواند می‌خواهد همه را بخرد از آخوندهای حوزه‌ی علميه تا هنرمندان و بيش از همه طبقات محروم جامعه را. حکومتی که گستره‌ی کارفرمائی آن که به گستردگی تمام کشور است و در عمل ملتی را وابسته به خود کرده است. امروز عليه اين حکومت مبارزه‌ای گسترده و سراسری در کشورمان جريان دارد. آيا در جبهه اين مبارزه‌ نشانه‌هائی از تجديد نظر و توجه و نقد آن کاستی ها و تناقضات می‌بينيد؟

پاينده : پیش از هرچیز همین کوشش به خرید همه چیز و همه کس آن هم با همان پترودلارهای نفتی وابستگی است به همان پول شیطان بزرگ. بیهودگی چنین ایدئولوژی هایی هم از همین جاها پيداست. به چاوز هم نگاه کنید مانند برادر خودخوانده اش احمدی نژاد است، که از یک طرف به غرب و آمریکا هتاکی می کنند و از طرف دیگر با تکیه به ارز کشور به گشاده دستی در داخل و خارج از کشورشان می‌پردازند.

مبارزه ی گسترده ی مردم ما علیه این حکومت است. و بویژه جنبش سبز در واقع بدنبال پایه ریزی یک جامعه ی مدنی است که از آن پيش از اين به عنوان پیش شرط برای یک اقتصاد و جامعه ی شکوفا صحبت کردم، جامعه ای که در آن تک تک اعضای آن از حقوق مدنی برخوردار باشند. چنین حرکتی ناگزیر با تناقضات همراه است و این امر کاملا طبیعی است. سوء استفاده ی دولتی برای تاراج ثروتهای ملی می تواند به دولت گریزی و دولت ستیزی بیانجامد و یک چرخش دمکراتیک به دولت مشروعیتی نوین دهد. به عنوان نمونه ما که نباید از این همه سرکوب قوم‌های ایرانی به ایران ستیزی و فدرالیسم قومی و این حرفها روی آوریم. مدارا و ميانه‌روی در همه چیز و بویژه در رابطه ی اقتصاد و سیاست از ضرورتهای کشور ماست. ولی در نهایت ما تعادل و توازن برازنده ی کشورمان را پیدا خواهیم کرد. کپی کردن این یا آن کشور دمکرات غربی ما را از اصل موضوع دور می کند. آنچه دیگر نخواهد آمد همین دیوان سالاری اسلامی است. به این باید پایان داد.

تلاش ـ جايگاه و نقش تلاش‌های خستگی ناپذير و روشنگرانه اقصاددانانی که از فردای «طلوع» حکومت انقلابی ـ اسلامی در دفاع از انديشه آزادی و حقوق انسانها، حق حاکميت ملت بر سرنوشت خويش، حکومت قانون و از جمله و به طور ويژه در دفاع از حق مالکيت، برخاستند را در دگرگون ساختن رويکردها و پيدايش جبهه جديد دفاع از فرديت و آزادی و تلاش برای استوار ساختن جامعه مدنی چگونه ارزيابی می‌کنيد؟

پاينده : هر کسی در این میان نقش خود را بازی کرده و می‌کند. فعالین جنبش زنان از یک سوی، فعالین حقوق بشر از سویی دیگر، اقتصاددانان غیر دولتی در جایی و فعالین سندیکایی در جایی دیگر، هنرمندانمان ما با حرفه ی خود و فعالین سیاسی ما با نوشتارها و سخنانشان. همه حلقه های به هم پیوسته ای هستیم که با همه ی تفاوتهایمان بدنبال آزادی، دمکراسی، رفاه و سربلندی برای مردم میهنمان هستیم. ایرانیان انقلاب دیجیتال را به دنیا آوردند، بلوگ نویسی را به سلاحی برای مقابله با استبداد وسیله کردند و با هزاران سازمانهای غیر دولتی خود را برای به چالش کشاندن هر دولتی آماده کرده اند. جامعه ی مدنی ایران ازهمین امروزش با همه ی جلای رنگ سبزش رنگارنگی خاص و یکتای خود را دارد. این است ویژگی آن جبهه ای که برای دفاع از آزادی و حقوق فردی هر ایرانی شکل گرفته است.

حکومت قانون و قانون اساسی مشروطه ـ تضاد تاریخی دونگاه / گفتگوی فرخنده مدرس با دکتر محمدرضا خوبروی پاک

حکومت قانون و قانون اساسی مشروطه ـ تضاد تاریخی دونگاه

گفتگو با دکتر محمدرضا خوبروی پاک ـ بخش اول

تلاش ـ اخیراً رساله‌ای تحقیقی شما «جستجو در قانون «از دست‌رفته» ـ قانون اساسی مشروطیت» بر «تلاش آنلاین» به صورت کتاب الکترونیکی درج شده است.
می‌دانیم در این سی سال گذشته رویکرد به انقلاب مشروطه و دستاوردهای آنکه اساساً بره‌مان «قانون اساسی» استوار است، دچار دگرگونی‌های ریشه‌ای شده است، آن هم به یاری کتاب‌ها و آثار تحقیقی بسیاری که در قیاسی، نسبت آن‌ها با آنچه که پیش از انقلاب، یعنی در آن هفتاد سال منتشر شده بود، انسان را دچار شگفتی می‌کند.
این گفتگو امیدواریم بتواند هرچه بیشتردر خدمت باز‌تر کردن رابطه میان اجزاء پراهمیتی که شما بدان‌ها پرداخته‌اید و تز محوری که مطرح کرده‌اید و ماهیت کلی آن رخداد بزرگ تاریخی ایران قرار گیرد.

و اما پیش از هرچیز از نکته‌ای بپرسیم که در پیشگفتار آورده‌اید، ابراز اینکه: نوشتن مقاله‌های متعدد…. برگزاری کنفرانس‌ها…. دادن شماره‌های ویژه به مناسبت یکصدمین سالگرد جنبش مشروطیت، را می‌توان «حضور گذشته در حال» خواند و یا آن را «حسرت و خیال» نامید. راستش این قضاوت برای نشریه‌ای چون «تلاش» که خود بانی یکی از‌‌‌ همان شماره‌های ویژه بوده و علاوه بر این از‌‌‌ همان آغاز تأسیس بررسی مضمون و اهمیت جنبش و انقلاب مشروطه یکی از ستون‌های فعالیتش بوده‌است، دمی نیاسوده، تولید احساس ناآرامی می‌کند که مبادا ما حسرتی نوستالژیک نسبت به آن گذشته و یا اساساً هر گذشتة دیگری را پراکنده باشیم! یا اینکه اساساً در بارة آن در تخیل بسر می‌بریم؟ منظور شما از این سخنان چیست؟

خوبروی: با سپاس از توجه‌تان و کوشش هائی که برای توضیح بیشتر رساله «جستجو در قانون از دست رفته» بکار برده‌اید، باید بگویم که این نوشته به خواهش دوستی برای صدمین سال مشروطیت تهیه شده بود. سپس به‌‌‌ همان یکهزار و یک دلیل معروف نشریه ایشان امکان انتشار پیدا نکرد. پس از چهار سال، برای رعایت احترام آن دوست، و حال با اجازه او آن را منتشر کردم. عنوان نوشته از رمان معروف مارسل پروست به نام «در جستجوی زمان از دست رفته» برگرفته شده است. این رمان مربوط به گذشته و مرتبط با زمانی از دست رفته است. اما، به نظر پروست زمان گذرا بار دیگر باز می‌گردد. آن دو اصطلاح هم از آنِِ پروست است که به نظر او به یاری گذشته ما هم زمان را تسخیر و هم آن را بازسازی می‌کنیم. اگر فراموش نکرده باشیم روز ۱۴ مرداد ـ روز همرائی ـ هرکس به تعبیری ـ اما همراه با سکوت مردم ایران بود. نشانه‌ای از آنکه ما باری از آن رویداد گذشته را بر دوش خود داریم و حسرت آن را می‌خوریم. اما، همزمان پاس آن گذشته را هم داریم و باید هم داشته باشیم. افسوس و حسرت از دست دادن قانون اساسی هم بی‌اساس نیست زیرا بی‌اعتنائی و دستکم گرفتن آن سبب بسیاری از بدبختی‌های امروز ماست. بنا براین شما، با کوشش‌هایتان درباره مشروطیت نه تنها «حسرتی نوستالژیک» را ایجاد نکرده‌اید بل، به شناخت و بازسازی گذشته‌مان پرداخته‌اید. جنبشی که آثار آنچه پیش و چه پس از انقلاب «شکوه‌مند»، بی‌آنکه آسیبی به مردم رسانده باشد، همچو خاری در چشم تنگ حاکمان بوده و هست.

تلاش ـ شما تحقیق خود در اجزای قانون اساسی مشروطیت را بر این تز استوار کرده‌اید که این قانون و متمم آن برگردان ساده‌ای از قانون اساسی بلژیک نیست…. هنر این قانون آنست که می‌خواست آن اصول (اقتباس از قانون اساسی بلژیک) را با شرایط و مکان جامعه… عرف و عادت رایج تطبیق دهد.
این نظر قاعدتاً ـ مانند هر کار پژوهشی دیگر ـ بر خلاً و بدون حضور دیدگاههای مقابل شکل نگرفته است، مهم‌ترین پرسش‌ها یا احتمالاً نظراتی که شما با آن‌ها در برخورد به قانون اساسی مشروطیت موافق نبودید، چه بوده‌اند؟

خوبروی: آنچه که بیش از هر چیز مایه شگفتی بود و از اسباب سقوط نظام پیشین، بی‌اعتنائی به قانونی است که می‌خواست دولت با «اساس» و یا به تعبیری دیگر دولت قانونی را ایجاد کند. منظورم از قانون به معنای وسیع کلمه عبارتست از آنچه را که مردم بوسیله نمایندگان خود ـ که با روشی دموکراتیک برگزیده شده باشند ـ وضع می‌کنند. این بی‌اعتنائی چند سویه بود. نه تنها دولت وحاکمان بل میان سرآمدان ونخبگا ن ـ حتی در سطح دانشگاهی کشور نیز ـ رخنه و رواج یافته بود. بگونه‌یی که در تنها دانشکده حقوق کشور، یا تدریس حقوق اساسی را دستکم می‌گرفتند و یا اینکه در سطح بالا‌تر از لیسانس از آموزش آن خودداری می‌کردند. شمار کتاب‌های حقوق اساسی از انگشتان دو دست تجاوز نمی‌کرد.
نا‌آگاهی ما از قانون اساسی به آنجا رسیده بود که یک نمونه از آن را یادآور می‌شوم. به هنگام جنبش اعتراضی سال‌های۵۶ ـ ۱۳۵۷، پس از گذشت بیش از هفتاد سال از انقلاب مشروطیت، قضات و وکلای دادگستری، دانشگاهیان، دانشجویان، نویسندگان خواستار آزادی زندائیان سیاسی و «احیای استقلال قوه قضائیه و اعادۀ صلاحیت عام دادگاه‌های دادگستری و انحلال جمیع مراجع قضائی اختصاصی» شدند. (نگ. به بیانیه معروف به ۵۸ نفری، مورخ ۱۱ آبان ۱۳۵۶، در صفحاتی از تاریخ معاصر ایران، تهران، نهضت آزادی، جلد، ۹، دفتر دوم، چاپ اول، ۱۳۶۲. اعلامیه جمعیت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر) گوئی این سروران نمی‌دانستند که نمی‌توان بی‌اجرای قانون اساسی به آن آماج‌ها دست یافت و اگر هم بتوان به سازشی دست یافت گذرا است و توانائی برقراری دولت با «اساس» را ندارد. نوسازی و نوزائی قوه قضائیه تنها اعاده صلاحیّت دادگاه‌ها و یا دفاع از زندانیان در دادگاه نظامی بوسیله وکلای غیر نظامی نیست. آنچه که باید مورد توجه قرار می‌گرفت زنده کردن روح قانون اساسی و اجرای آن بود که هم آزادی‌ها و هم حقوق افراد را به رسمیت می‌شناخت و هم راه‌های کارآمدی آنان را فراهم می‌ساخت.

تلاش ـ مرکز ثقل ما البته در این گفتگو این «روح» یا به عبارتی دیگر «ماهیت کلی آن رخداد بزرگ تاریخی ایران» است.
اما پیش از آن پرسشی در بارة انتقاد شما به جمعی از سرآمدان کشور که اعلامیه ذکر شده را امضا کردند، با تأکید بر حضور حقوقدانان و قانون دانان کشور: در این اعلامیه آنان از جمله خواستار «احیای استقلال قوة قضائیه و…» شده بودند. اگر قرار باشد نظامی مبتنی بر حکومت قانون برپا شود، چه خواستی ریشه‌ای‌تر از وجود دستگاه قضائی مستقل؟
اجرای این اصل نه تنها هیچ مغایرتی با احترام به مشروعیت آن قانون نداشت، بلکه به نظر ما از الزامات تحقق عینی آن «روح» و نهادینه ساختن آن بود. پس ایراد و انتقاد چرا؟

خوبروی ـ منظور من انتقاد از سرآمدان نیست. آنچه که مورد انتقاد من است بی‌توجهی چند سویه به قانون اساسی است که سبب شد تا روح قانون اساسی و متمم آن فراموش گردد و اجرای آن مطالبه نشود. خواست اجرای قانون اساسی هم وسیع‌تر بود و هم همه خواست‌های دیگر ـ به استثنای جمهوری اسلامی ـ را در بر می‌گرفت.
منظورم از روح قانون اساسی ارزش هائی هستند اخلاقی، فرهنگی، اقتصادی، تاریخی و جغرافیائی که در گذر زمان به اصل‌هایی تبدیل شده‌اند. این اصل‌ها چنانند که در صورت عدم رعایت هر یک از آن‌ها جامعه و افکار عمومی احساس بی‌عدالتی و سپس بیزاری می‌کند. افزون بر آن توسعه قضائی ابزاری است برای رسیدن به آن ارزش‌هائی که هر جامعه‌ای با توجه به خصوصیات خود آن را مشخص می‌کند. از این روی است که نهاد قوه قضائیه همواره خود را محدود به قانون‌های قوه قانونگذاری نمی‌کند بل ارزش‌های مورد احترام جامعه را هم مورد توجه قرار می‌دهد تا به عنوان رویه قضائی مورد استفاده دادگاه‌ها قرار گیرد.
تصور کنید، در‌‌‌ همان روزهای پر غوغا که صدا به صدا نمی‌رسید و شعار جای شعور را گرفته بود، خواست اجرای کامل قانون اساسی از سوی همگان مطرح می‌شد. مسلما امروزه ما روز و روزگار بهتری داشتیم. اما خواستهای آنچنانی که یکی از آن‌ها را نام بردم سبب شد تا در اواخر سال ۱۳۵۶ دولت دستگیر شدگان در تظاهرات را به جای دادگاه‌های نظامی به دادگاه‌های دادگستری بفرستد. طرفه آنکه نخبگان حقوق خوانده ما با دولت و دادستان ارتش توافق می‌کنند تا وکلای دادگستری بتوانند در دادگاه‌های نظامی شرکت کرده و دفاع از متهمان را بر عهده گیرند. در نتیجه هم دولت و هم رهبران مخالفان دولت فهمیدند که می‌توان با دادن امتیازاتی جنبش را خاموش کرد و یا با دادن امیتازاتی لگام قدرت را به دست گرفت. بدبختانه در آن دوران ـ مانند دهه یکم پس از انقلاب «شکوه‌مند» ـ هواداری از قانون اساسی مترادف با هواخواهی از نظام پادشاهی تلقی می‌شد در حالی که میان آن دو باید تفاوت گذاشت و نباید آن‌ها را یکی انگاشت.
در نتیجه، از راه رسیدگان ـ بویژه دینورزان ـ کوچک‌ترین احترامی برای قانون اساسی مشروطیت قائل نشدند و پیامد آن تدوین قانون اساسی جمهوری اسلامی است. قانونی که از روز تدوین به بدوی سازی همه نظام حقوقی کشور مشغول است. به نظرم می‌رسد که تدوین کنندگان قانون اساسی جمهوری اسلامی توجه لازم را به قانون اساسی مشروطیت نکرده‌اند مگر درپیش نویس قانون اساسی ـ در مورد شورای نگهبان ـ آن هم با تقلید از قانون اساسی فرانسه و اصل دوم متمم قانون اساسی که مورد قبول نیافتاد. در حالی که قانون اساسی مشروطیت بیش ازهفتاد سال اعتبار داشته و بخشی از فرهنگ ـ به معنای عام ـ ملت ما به شمار می‌آمد. قانونی بود که دست به ایجاد نظام ارزش‌های دموکراتیک و نظام حقوقی عرفی زد که هر دوی آنان می‌توانست چاره ساز بحران‌ها باشد. بدیهی است من کلیات قانون اساسی را در نظر دارم نه یکایک اصل‌های آنکه برخی از آنان جای بحث دارد.

تلاش ـ در ادامه پرسش فوق شاید بهتر باشد توضیح بیشتری در باره عدالت و عدالتخانه در آن عصر داده شود. به یاری از دو جملة زیر که شما در تحقیق خود آورده‌اید ـ بخش یکم: در باره قانون اساسی
مجلس دوره یکم در پاسخ پرسش هواداران شیخ فضل‌اله نوری معنای مشروطیت را «… حفظ حقوق ملت و تحدید حدود سلطنت و تعیین تکلیف کارگذاران دولت…» دانسته است (رضوانی، ۲۳)

«… در آغاز کار، مطلوب آزادیخواهان و اصلاح‌طلبان چیزی جز تاسیس عدالتخانه نبود.» (محیط طباطبائی، ۶۲)

منظور از این عدالت و عدالتخانه چه بود که‌گاه حدود سلطنت را معین می‌کرد و‌گاه در برابر دینورزان قرار می‌گرفت؟ نهاد قانونگزاری و مجلس نمایندگان ملت به انتخاب خودشان به عنوان مکان تحقق اراده ملت، یا یک دستگاه دادگستری حافظ قانون و مکان دادخواهی و کانون دادستانی ملت؟ هر چند این هر دو نهاد از الزامات تحقق روح حکومت قانون می‌باشند ـ البته آنچه منظور نظر شما از حکومت قانون است. اساساً رابطة این دو نهاد و سرشت وظائف هر کدام چیست؟ استقلال در رابطه با هر یک چه معنائی می‌یابد، استقلال از که و از چه؟ آیا الویت را در ‌‌‌نهایت می‌توان به یکی از آن‌ها داد؟ و بالاخره کدام یک از این دو نهاد بیشتر مورد مخالفت بود و از سوی کدام دسته، حکام شرع، حکام عرف یا مقام سلطنت مستقل و مطلقه؟

خوبروی: عدالت اصل و موضوعی است فلسفی، حقوقی و اخلاقی که بر پایه حقوق و انصاف بناشده و اساس زندگی اجتماعی را تشکیل می‌دهد. در فلسفه، عدالت با مفاهیمی مانند آزادی، برابری، انصاف، اخلاق و صلح اجتماعی مربوط می‌شود. از نظر اخلاقی عدالت بیشتر به حقانیّت توجه دارد در حالی که از دیدگاه حقوقی عدالت به برابری توجه می‌کند.
تاریخ اندیشه عدالت به تاریخ مردم و تمدنشان ارتباط دارد. مفاهیم گوناگون عدالت و اجرای آن از پیآمد‌های اندیشه و شرایط زندگی مردم در هر عصری است از این روی بررسی عدالت باید به همراه فلسفه، دین‌شناسی، اقتصاد، اخلاق و حقوق عمومی باشد. همه خود کامگان آزادی و برابری را زیر پا می‌گذارند اما به نام عدالت حکم می‌رانند؛ زیرا نمی‌توانند ارزش والای عدالت را منکر شوند. اصل عدالت یکی از دلائل حقانیتِ نپذیرفتن و یا ایستادگی مردم در برابر خودکامگان و یا قانون‌های آنان است. تعریف عدالت دشوار و سنجه‌های آن گوناگون است. برخی رعایت قوانین و برخی دیگر اطاعت دولت را عدالت می‌دانند. اما همانگونه که گفتم عدالت را باید با تاریخ، فرهنگ شرایط اقتصادی هر ملتی سنجید.
عدالتخانه یا به تعبیر امروزی آن دادگستری ظرفی است که عدالت در آن ظاهر می‌شود زیرا جستجوی عدالت و اجرای آن کار حقوقدانان است. در کشورما با توجه به تداوم نظام خودکامگی دستکم اززمان تدوین نامه تنسر تا سیاستنامة خواجه نظام الملک طوسى عدالت دلمشغولی فرزانگان ما بود. در محدوده گفتگوی ما برای شناخت عدالتخانه باید به پیشیته تاریخی حقوق ایران آن نگاه کوتاهی انداخت:
در مدت یکصد و شصت سال از کشتن نادر شاه افشار (۱۱۶۰ قمری / ۱۷۴۷ م) تا متمم قانون اساسی مشروطیت (۱۳۲۴ قمری / ۱۹۰۷ م) نظام حقوقی ایران بر اساس فقه شیعه قرارداشت. در دوره قاجاریه تفکیک میان محاکم شرعی و عرفی همانند دوران صفوی همچنان برقرار بود.
در آن دوران دینورزان به موضوع حقوق خصوصی، احوال شخصیه و دعاوی مربوط به آن رسیدگی می‌کردند و دادرسی در حوزه حقوق عمومی بر عهده حاکمان و در برخی از موارد بر عهده روسای ایل‌ها و قبیله‌ها بود. شاید به این دلیل که حقوق عمومی در اسلام مانند دیگر ادیان چندان مورد توجه نبود. نکته جالب اینکه دادگاه‌های عرفی نه قواعد معینی برای دادرسی داشتند و نه قانون ـ اگر هم وجود داشت ـ مراعات می‌شد. رای و نظرحاکمان حاکم بود. در حالی که در دادگاه‌های شرع، دستکم، قواعدی چه از نظر تشریفاتی و چه از نظر ماهوی وجود داشت. مواردی هم در تاریخ دوران قاجار آمده است که به علت مهم بودن موضوع، حاکمان شرع و عرف متحدا به موضوع رسیدگی می‌کردند مانند محاکمه سید علی محمد باب در صفر ۱۲۶۴ ق/ ژانویه ۱۸۴۸ که پس از زندانی شدن در شعبان سال ۱۲۶۷/ ژوئن ۱۸۵۱ با حکم دینورزان و بدستور حاکمان عرفی تیر باران شد.
گام نخستین برای ایجاد عدالتخانه یا دیوانخانه به همّت عباس میرزا نایب السلطنه، در تبریز برداشته شد. وی با کمک میرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانی دیوانخانه مستقل را دائر کرد. قائم مقام پس از رسیدن به مقام صدارت عظمی در زمان محمد شاه دیوانخانه یا دیوان عدالت را پایه گذاری کرد تا به احقاق حقوق متظلمان بپردازد. این دیوانخانه در حقیقت نهادی در برابر محضرهای دینورزان بود که وظیفه‌های دیگری هم داشت مانند گواهی اسناد و ثبت آن‌ها. این دیوان از یک سو با مخالفت دینورزان روبرو شد و از سوی دیگر حاکمان عرفی نیز آن را بر نمی‌تافتند زیرا دیوان به منافع مادی هر دو گروه آسیب می‌زد.
ناصر الدین شاه در سال ۱۸۴۸ به جای پدر به تخت نشست. وی، در قبال واکنش دینورزان به سیاست پدرش، راه پدر بزرگ را در پیش گرفت و بیش از پیش در صدد دلجوئی از آنان بر آمد. با این همه، بیشترین فتواهای ضد شاه و دولت در زمان او صادر شد. ازدومین دهه سلطنت ناصری دوره قانونخواهی مردم ایران شروع شد.
از ویژگی‌های بارز دوره ناصری، افزایش شمار دینورزان در سطوح مختلف مملکتی و در سرتاسر ایران است. در تهران شمار دینورزان فزونی چشمگیری یافت و هر کدام در محله‌ای، در مسجدی امام جماعت و یا در مدرسه‌ای صاحب حوزه شدند و صاحب نفوذ فراوان. لغو دو امتیاز روی‌تر و رژی اهمیت علمای تهران مانند حاج ملاعلی کنی و میرزا حس آشتیانی را روشن می‌کند. هر چند که نجف مرکز مرجعیت شیعه بود اما تهران پس از آن قرار داشت.
اقدام مهم دوره ناصری عبارت بود از تهیه «کتابچه دستورالعمل دیوان خانه عدلیه» در سال ۱۸۶۲ برابر با ۱۲۷۹ ق که نخستین گام برای مدون ساختن احکام عرفی در برابر احکام شرع بود که به نتیجه نرسید. سپهسالار در اردیبهشت۱۲۵۰ خورشیدی برابر ۱٨۷۱م قانون «وزارت عدلیه اعظم و عدالت خانه‌های ایران» و قانون «تحدید حدود فیمابین حکام و رعیت» را وضع کرد و سپس لایحه «دارالشورای کبری» یا «دربار اعظم» را در٣ آبان ۱۲۵۱ برابر۱۸۷۲م، را به تصویب شاه رسانید.
با روی کار آمدن میرزاحسین خان سپهسالار، نخست به سمت وزارت عدلیه و اوقاف و سپس به صدارت عظمی، نوعی گرایش دوری از محاکم شرعی و عرفی سازی عدلیه آغاز شد. سپهسالار که مدتی سفیر ایران در عثمانی بود کوشش کرد تا وزارت عدلیه‌ای بر اساس قوانین عثمانی که خود تقلیدی از اروپا بود ایجاد کند. یکی از نهادهای وزارت عدلیه سپهسالار «دایره تنظیم قوانین» بود تا مقررات نوینی برای اجرای عدالت تهیه و تصویب کند.
در سال۱۸۷۴/ ۱۲۹۱ ق، مجلس تنظیمات حسنه تشکیل شد که سپهسالار معزول از صدارت عظمی به عنوان وزیر امور خارجه عضو آن بود. این مجلس طی فرمانی به حکام شهرهای نزدیک تهران مانند قزوین، سمنان و دامغان و کاشان و فیروزکوه، تکالیف آنان را نسبت به مرافعات شرعیه ابلاغ کرد. که این فرمان هم تاثیری در اقتدار و نفوذ دینورزان نکرد. سپهسالار بار دیگر به صدرات عظمی رسید و با شاه به اروپا رفت اما در بازگشت، با مداخله مستقیم ملاعلی کنی، برکنارشد (۱۲۹۷ /۱۸۸۰ م).
در زمان صدرات امین السلطان (سیزده سال در دوره ناصرالدین شاه و شش سال در دوره مظفرالدین شاه) همه آثار و اصلاحات مترقیانه سپهسالار از میان رفت. فرامین ناصرالدین شاه در سال‌های ۱۸۸۷ /۱۳۰۵ ق و فرامین دیگر برای تاسیس شورای دولتی در سال ۱۸۸۹ به ترتیب در مورد حرمت مال و جان و ناموس اتباع ایران و دیگری برای اجرای عدالت بی‌نتیجه ماند. شورای دولتی به ترجمه کد ناپلئون پرداخت بی‌آنکه اثری بر آن مترتب باشد.
منصور السلطنه عدل از استادان حقوق ایران درباره وضع آن دوران می‌نویسد: «هر شخص مقتدر و بلکه هر فراش حکومت در میان مردم محاکمه نموده و احکامی که جز میل شخصی و اغراض نفسانی مدرکی نداشت صادر و اجرا می‌نمودند». با این اوضاع ملاحظه می‌فرمائید که تفکیک صلاحیت قضائی و حد و مرز در میان شرع و عرف روشن نبود و بستگی به قدرت طرفین داشت.
آغازجنبش مشروطیت را می‌توان از سال ۱۲۸۴ خورشیدی ۱۹۰۵ میلادی با مهاجرات دینورزان و مردم، معروف به هجرت صغری، به شهرری، دانست. مهاجران در آن زمان تقاضاهای خود را در هشت بند اعلام داشتند که بند ۴ آن «بنای عدالتخانه‌ای در تمام شهرهای ایران برای جلوگیری از ستمگری‌های حکام» بود. یاد آوری می‌کنم که منظور از حکّام یعنی هم نمایندگان دولت مرکزی در ولایات و هم حضرات دینورزان بودند که در بیدادگری و مال اندوزی دستکمی از حاکمان عرفی نداشتند.
پس از تنش و کشاکشی که میان مردم و دستگاه حکومتی رخ داد؛ مظفرالدین شاه، فرمان اول مورخ ۱۲٨۴ خورشیدی و ۱۹۰۵ میلادی را صادر کرد که در آن ایجاد عدالتخانه دولتی برای اجرای احکام شرع… و تعیین حدود و اجرای احکام شریعت پیش بینی شده بود. در جامعه سنتی آن روز ایران احکام شرع از یکسو و قوانین و سنت‌های عرفی، از سوی دیگر بر روابط عمومی و خصوصی حکومت می‌کردند. احکام شرع در دست دینورزان بود که تفسیرهای گوناگون از آن داشتند و احکام ناسخ و منسوخ رواج داشت. حاکمان و حتی سران قبیله‌ها نیز در امر قضا مداخله داشتند. در آن زمان نیز دولت «تدارکاتچی» دینورزان و «ارباب عمائم» بود تا احکام آنان را اجرا کند. فرمان یاد شده نشان می‌دهد که در آغاز سده بیستم میلادی هنوز عدالت بر اساس پایگاه مردم در سلسله مراتب اجتماعی قرار دارد. وگرنه دلیل نداشت که در فرمان مظفرالدین شاه از «در اجرای عدل و سیاسات… ملاحظه اشخاص و طرفداری‌های بی‌وجه قطعاً و جداً ممنوع باشد و میان هیچ یک از طبقات رعیت فرقی گذاشته نشود…» یاد شود. این فرمان، شاید می‌توانست دست دینورزان را از بسیاری امور کوتاه کند و سبب نوزائی مذهبی در ایران شود؛ اما دو اصطلاح «عدالتخانه دولتی» و «اجرای احکام شرع و تعیین حدود و اجرای احکام شریعت» سبب رمیده شدن دینورزان و اقدام آنان به تحریک مردم به مخالفت شد. حضرات ـ به گفته خودشان ـ دست به مهاجرت کبیر! زدند، به قم رفتند و بست نشستند.

مظفرالدین شاه پس از برکناری عین الدوله فرمان معروف به فرمان مشروطیت مورخ ۱۳ مرداد۱۲٨۵ خورشیدی برابر ۵ اوت ۱۹۰۶ میلادی را صادرکرد. در این فرمان ذکری از «عدالتخانه دولتی» نشده بود. یعنی اوضاع و احوال قضائی به‌‌‌ همان روشی باقی ماند که در پیش گفتم. در حالی که به نظرمی‌رسد عدالتخواهی اندیشه اساسی و دلمشغولی نخست مشروطه خواهان بود. نگاهی به چگونگی تدوین قانون اساسی و متمم آن موید این نظر است که می‌خواستند با ایجاد نهادی برای عدالت به حکومت قانون برسند. همان گونه که در رساله مورد گفتگوی ما خواندیم محیط طباطبائی می‌گوید «… در آغاز کار، مطلوب آزادیخواهان و اصلاح طلبان چیزی جز تاسیس عدالتخانه نبود» اما‌‌‌ همان گونه که گفتم ظرفی که می‌باید عدالت در آن تحقق یابد ایجاد نشد.
سه روز پس از این فرمان، شاه مجبور به امضای مکملی برای فرمان خود شد که در آن شاه از منتخبین ملت نام برد و سپس «فصول و شرایط نظام مجلس شورای اسلامی موافق تصویب و امضای منتخبین، بطوری که شایسته ملت و مملکت و قوانین شرع مقدس باشد مرتب نمایند که به شرف عرض و امضای همایونی ما برسد…»
با همة این‌ها، پدران بنیانگدار قانون اساسی هشیار‌تر از آن بودند که تنها به نص و متن فرمان شاه اکتفا کنند. در رساله یاد شده با تطبیق فرمان مظفرالدین شاه با اصول ۱۵ و ۱۶ قانون اساسی از این هشیاری نمایندگان یاد کرده‌ام.
دینورزان تمایلی به تاسیس عدالتخانه نداشتند و یا آنکه می‌خواستند از آن به سود خود استفاده کنند. جالب است که پس از فرمان پادشاه، انجام انتخابات، تشکیل مجلس و تصویب قانون اساسی و قانون انجمن‌های ایالتی و وولایتی به هنگام بحث درباره متمم قانون اساسی در مجلس یکم ـ که باید همواره آن را مجلس موسسان خواند ـ دینورزان نارضایتی خود را به روش‌های گوناگون اعلام داشتند. به نوشته آدمیت در کتاب ایدئولوژی نهضت مشروطیت ایران، ملاکاظم خراسانی طی نامه‌ای از مجلس می‌خواهد که محاکمات و کیفر‌ها با موازین شرعیه منطبق بوده و مورد شبهه و اشکال نباشد. بهبهانی صریحا می‌گوید عدلیه کاری ندارد مگر اجرای قوانین شرعیه و طباطبائی نیز می‌پرسد که با تاسیس عدلیه رسمی دیگر چه کاری برای دینورزان باقی می‌ماند. با خودداری بهبهانی از حضور در مجلس، احتشام السلطنه ـ رئیس مجلس ـ به او پیغام می‌دهد که در محاکم وزارت عدلیه، مجتهدان جامع الشرایط باید انجام وظیفه کنند و خود او ـ بهبهانی ـ هم باید حقوق ماهانه گرفته و بوظیفه خود عمل کند.
با توجه به این مخالفت‌ها است که در رساله جستجو در قانون اساسی، سلب ظریفانه قدرت از دینورزان را یکی از شاهکارهای متمم قانون اساسی دانسته‌ام. عدالتخانه حدود سلطنت را معین نمی‌کرد ولی آن پایه دیگر دولت قاجاررا که مذهب و دینورزان بودند مورد تهدید قرار می‌داد.
درباره بخش پایانی پرسشتان در مورد رابطه نهاد قانونگذاری و عدالتخانه و استقلال هر یک از آنان گفتنی زیاد است. مختصرا بگویم که نظام حقوقی باید بتواند روح قانون اساسی را تحقق بخشد. با نگاهی سریع به تاریخ جنبش مشروطیت ملاحظه می‌شود که عدالتخانه مورد مخالفت پادشاه نبود و تنها حاکمان ـ خواه در لباس «ارباب عمائم» و خواه حاکمان عرفی با آن مخالف بودند.

تلاش ـ از توضیحات شما در بارة «عدالت» و چگونگی روند شکل‌گیری دستگاه قضائی بر بستر دوره‌های مختلف تاریخی ایران و به طور خاص در جنبش مشروطه که محور آن ایجاد نظم قانونی و نهاد آن یعنی مجلسی متشکل از نمایندگان مردم بود، به این نتـیجه می‌رسیم که فکر ایجاد دستگاه قضائی ـ به عنوان مکان یا ظرفی دیگر برای تبلور عدالت و دفاع از آن ـ هم باید در چنین نسخه‌ای یعنی نسخه حکومت قانون شکل گرفته باشد. در اینجا به پرسشی دیگر با این مقدمه می‌‌رسیم:
صرف نظر از اینکه در کدام حوزه و مناسبات اجتماعی ـ عمومی یا خصوصی ـ تصمیمی گرفته و حکمی صادر ‌شود و همچنین صرف نظر از اینکه صاحبان حکم چه کسی یا کسانی هستند، به نظر می‌رسد از آغاز جنبش قانونخواهی ما این پرسش بنیادی نیز مطرح بوده است که بر چه پایه‌ای باید اساساً حکم صادر ‌شود. بشریت از زمان پیدایش مکتب حقوقی رم ـ یا به قولی از زمان پیدایش نگاه حقوقی به سیاست ـ این را دریافته است که نظم و امنیت ـ و به پیروی آن عدالتی ـ استوار خواهد ماند که بر پایة اراده‌ای نامیرا و زوال ناپذیر شکل گیرد. لازمه چنین بنیادی نیز استقلال آن نظم حامی امنیت و عدالت از اراده فرد است که زوال‌پذیر می‌باشد.
هر چند مغایرت چنین اندیشه‌ای که نطفه حکومت قانون را در خود دارد، با خودکامگیِ خودکامگان زوال یابنده و یا با حکومت و صدور حکم بر پایه اراده شاهان و حاکمان میرا روشن است، اما هنوز روشن نیست که چرا آن حکومت قانون مورد نظر مجلس اول یا مجلس مؤسس مشروطه با حکومت اسلامی که آن هم در هر صورت برپایه نظم و اساسی تدوین شده و مجلس مؤسسی از نوع خود داشته است، تفاوت دارد؟ چرا هرگز روحانیت، که در هر صورت حکومت برپایه نظم و قانون را می‌پذیرد، دل به حکومت قانون مشروطیت نبست و بالاخره نیز در فرصتی تاریخی ریشة آن حکومت قانون را به منظور حاکم کردن قانون الهی برافکند؟ گرهگاه اصلی این جدال در کجا بود و هست؟

خوبروی: درباره بخش نخست پرسشتان «که بر چه پایه‌ای باید اساساً حکم صادر ‌شود» شاید بهتر باشد که بگوئیم چرا و چگونه باید از قانون پیروی کرد. سوفوکل در کتاب آنتیگون خود این موضوع را به خوبی روشن کرده است. آنجا که آنتیگون به علت سرپیچی از قانون مورد پرسش قرار می‌گیرد به فرمانروا پاسخ می‌دهد که فرمان تو هرچند حاکم و قاطع است اما در برابر قانون جاودانه خدایان سست و بی‌ارزش است. آنتیگون شاید نمونه نخستین نافرمانی برای دستیابی به عدالت در جهان است که هم فرمانروا و هم حکومت او را مورد تردید و انکار قرار می‌دهد و این نشانه عدالت خواهی فرد در سرتاسر تاریخ بشر وجود داشته و دارد.

در مورد بخصوص گفتگوی ما پاسخ این پرسش را باید در فلسفه حقوق جست چرا که جستجوی مبنای حقوق (پیروی از قانون) و رابطه آن با عدالت هم در فلسفه و هم در حقوق پیشینه درازی دارد. بی‌آنکه بخواهم به جزئیات بپردازم؛ بگونة خلاصه یاد آور می‌شوم که زمانی قانون و دین یکی بود و از این روی قانون امری غیرقابل تغییر تلقی می‌شد. سپس فیلسوفان مسیحی قانون را به عنوان ابزاری برای اِعمال اراده خدا دانستند و سپس‌تر با رسیدن دوران نوزائی، در غرب انسان «خلیفه روی زمین» گشت. دراین زمان بود که فلسفه حقوق و مکتب‌های مختلف آن ایجاد شد.
در ایران و یا با نگاهی گسترده‌تر در جامعه‌های مسلمان، تا سده‌های اخیر، قانون و شریعت را ازاحکام خدائی و ازلی می‌دانستند که سرچشمه اختلاف میان «اصولیون و اخباریون» است. در حالی که در فلسفه حقوق غرب مکتب‌های گوناگونی بوجود آمد که از موضوع گفتگوی ما بیرون است. در بسیاری از این مکتب‌ها برخی از فیلسوفان و کاوشگران حقوق، حقوق و قانون را ناشی از اراده فرد و یا اجتماع تلقی می‌کنند. برخی از آنان وظیفه قانون را حفظ نظم و برخی دیگر عدالت را مبنای حقوق می‌پندارند. از مجموع نظریه‌های این کاوشگران می‌توان به اصلی رسید که در آن رابطة منسجم میان انسان، جامعه، خِرد و قانون وجود دارد. در حالی که طرفداران حقوق الهی تفاوت و یا تعارضی میان احکام شرعی با احکام عقلی نمی‌بینند. از اینجا آن قاعده که زبانزد دینورزان ماست وضع شد که: «آنچه را که عقل حکم می‌کند شرع حکم کرده است و آنچه را که شرع حکم کرده‌‌‌ همان حکم عقل است» (کلما حکم به العقل حکم به الشرع و کلما حکم به الشرع حکم به القعل‏»)
بنا بر اینجای شگفتی نیست که گفته می‌شد و می‌شود که مشروعیت قوانین در میان مسلمانان تنها از راه تطبیق قوانین با اراده الهى است. زیرا انسان جایز الخطاست و صلاحیّت قانون‌گذاری تنها در اختیار خداست. اصل دوّم متمم قانون اساسی مشروطیت بیان کننده نظر دینورزان ما درباره قانون است. یکی از بزرگ‌ترین دستآورد جامعه ایران نسخ عملی این اصل بود که حتی آدمی مانند مدرس آن را واجب کفائی ـ نه عینی ـ دانسته و حضور یک نفر مجتهد را در مجلس کافی برای حقانیت و یا مشروعیت قانون خواند.
افزون بر آنچه گفته شد می‌توان نپذیرفتن برابری افراد از سوی دینورزان را به عنوان پاسخ پرسش دوم شما دانست. یکی از نویسندگان انگلیسی به نام جان گالث ورثی (John Galsworthy) عدالت را ماشینی می‌داند که با فشار یک نفر به حرکت در می‌آید و از آن پس به راه خود می‌رود. دینورزان ما این موضوع را می‌دانستند و از این روی با هر گونه عدالت بر مبنای قانونی مخالفت می‌کردند. آنان خواهان عدالتی بودند که در چارچوب شریعت زندانی باشد. از این روی است که به نظرم می‌رسد نسخ عملی اصل دوم متمم قانون اساسی پیشین یکی از نوآوری‌های عملی پدران بنیانگذارمشروطیت بود همانگونه که کوتاه کردن دست دینورزان از مقام قضا.

گفتگو ادامه دارد

****

حکومت قانون و تضاد تاریخی دونگاه ــ بخش دوم

گفتگو با دکتر محمدرضا خوبروی پاک

بخش دوم

اشاره: این گفتگو که در زیربخش پایانی آن آمده است، به منظور نگاهی به مهم‌ترین اجزاء مطرح شده در رسالة دکتر محمدرضا خوبروی پاک (جستجو در قانون از «دست رفته» ـ قانون اساسی مشروطیت ـــ درج شده بر تلاش آنلاین) صورت رفته است. رساله پژوهشی که نویسنده طی بررسی ـ بعضاً با نگاه تاریخی ـ اصول مندرج در قانون اساسی مشروطه و متمم آ ن و مقایسه با قانون اساسی بلژیک، نشان می‌دهد که این قانون و متمم آن نه «برگردان ساده‌ای از قانون اساسی بلژیک» بلکه اقتباسی است انطباق داده شده با نیاز‌ها و شرایط اجتماعی و فرهنگی تاریخی کشورمان در روزگار تدوین آن.
جهت یادآوری: در بخش نخست این گفتگو درنگاه به آن اجزا، مفاهیم بنیادی، چون حکومت قانون، نهادهای مهم آن همچون قانونگزاری، دستگاه قضائی و رابطه آن‌ها با مفاهیمی چون عدالت و آزادی، چگونگی تبلور و تجسم قانونی این مفاهیم در این نهاد‌ها در سالهای نخست انقلاب مشروطه و طی دوره مجلس اول، مورد پرسش و برسی و بحث قرار گرفته و در عین حال نشان داده می‌شود که چگونه هر یک از این مفاهیم و سازماندهی نهادهای مربوط به آن‌ها در زمان تدوین نخستین قانون اساسی ایران از مهم‌ترین محور‌ها و گرهگاهی جدال میان مدافعان دینی و غیر دینی خودکامگی از یک سو و طرفداران حکومت قانون از عرفی‌گرایان گرفته تا روحانیت طرفدار مشروطه از سوی دیگر بوده است.

******

تلاش ـ بنابر این ـ برخلاف خودکامگان که حکومت قانون برای آنان حتا اگر برخاسته از میل خودشان بود، معنا نداشت ـ اما اولیای دین در کشور اصل ضرورت برقراری نظم اجتماع بشری بر پایه قانون (برای آنان قانون الهی) را می‌پذیرفتند، که خود اصلی کهن است. اما آن‌ها با این پذیرش با دو مسئله پایه‌ای دیگر که با حکومت قانون در معنای جدیدش پیش می‌آمد، دچار مشکل شده و باید برای آن راه حلی می‌یافتند: ۱ ـ نقش اراده بشری در جوامع انسانی که قانون برای آن است ۲ ـ اصل برابری حقوقی انسان‌ها از جمله شرایط برابر برای اعمال این اراده در قانونگزاری. از نظر این دو نکته آیا تفاوتی میان قانون اساسی مشروطه و قانون اساسی جمهوری اسلامی ـ چه پیش نویس آن و چه آنچه که در عمل تصویب شد ـ وجود دارد؟ می‌دانیم که آیت‌الله خمینی سال‌ها پیش از تدوین کتاب ولایت فقیه، مبارزه با رژیم گذشته را با اصرار به پایبندی به قانون اساسی مشروطه آغاز کرد. آیا دفاع وی از قانون اساسی مشروطه تاکتیک وی بود و نه پایبندی به آن قانون؟

خوبروی: پیش از پاسخ به این پرسش شما توضیحی درباره ـ بخش یکم این گفتگو ـ درپاسخ من به پرسش دوم شما ـ را بیاورم که به قول دینورزان «لازم لاینفک» این گفتگو است.
در پاسخ به آن پرسش، من مرتکب سهوی شده‌ام. به این تفصیل که اشاره‌ای به بیانیه ۵۸ نفره در ۱۱ آبان ماه ۱۳۵۶ داشتم؛ در این اشاره من تنها بخشی از آن بیانیه را یاد آورشدم و از بی‌اعتنائی نسبت به قانون اساسی مشروطیت شکوَه کردم. دوست گرانمایه آقای ناصر پاکدامن، مانند گذشته، با نگاه موشکاف و دقیق خود این سهو را به من یاد آوری کردند که از محبتشان سپاسگزارم. در آن بیانیه در صفحه‌های یکم، سوم، چهارم، پنجم نه تنها از قانون اساسی مشروطیت، اعلامیه جهانی حقوق بشر یاد شده بل موضوع هائی مانند تفکیک قوا، حاکمیت مردم و حد ومرز قوه اجرائیه نیز روشن شده بود. در صفحه ۶ و ۷‌‌‌‌ همان بیانیه جزء ده خواست امضا کنندگان خواست نخستین اجرای تجزیه ناپذیراصول قانون اساسی بود. بند ۷ این خواست‌‌‌‌ همان بود که من در پاسخ به پرسش شما آوردم. سهو من از اینجا ناشی شده بود که در یک بررسی ازتحول قوانین ایران در باره اقلیت‌ها آن بند را ذکر کرده بودم ولی بدبختانه ـ در پاسخ شما ـ به اصل بیانیه مراجعه نکردم. از این روی بر ذمه من است که از همه ـ خوانندگان و دیگر سروران بویژه امضاکنندگان آن بیانیه ـ پوزش بخواهم و امیدوارم که با بزرگواری از سهو من چشم پوشی کنند.
پیامد آن سهو پوزش است تغییراتی که باید در بخش اول این گفتگو آورد شود:
پاراگرافی که با جمله «ناآگاهی ما…» آغاز و پایان آن با جمله «کارآمدی آنان را فراهم می‌ساخت» است سالبه به انتفای موضوع است.
دیگر آنکه جمله‌ای در پاسخ به پرسش سوم شما گفتم و با واژگان «اما خواست آنچنانی» آغاز و با جمله «با دادن امیتازاتی لگام قدرت را به دست گرفت» حذف می‌شود.

و اما در پاسخ پرسش شما باید به عرض برسانم که برخی از تفاوت‌های دو قانون اساسی (مشروطیت و جمهوری اسلامی) بویژه آنچه را که در مورد برابری مردم بود در رساله مورد گفتگوی ما آمده است. درپاسخ به سومین پرسش شما ـ در این گفتگو ـ نیز ویژگی اصلی قانون اساسی جمهوری اسلامی یعنی بدوی سازی را ذکر کرده‌ام. بررسی تطبیقی جزئیات این دو قانون را هم مهلتی بایست.
قانون اساسی جمهوری اسلامی افزون بر تناقض و تضاد در مواد آن، آکنده از موضع‌های شرعی و عرفی است همانگونه که ملغمه‌ای از مواد شبه دموکراتیک ـ که می‌توان آن‌ها را مواد زیوری خواند ـ و غیر دموکراتیک است.
درباره نظر آیت اله خمینی درباره قانون اساسی مشروطیت پیش از نوشتن کتاب ولایت فقیه (یعنی پیش از سال ۱۳۴۸) من آگاهی ندارم. ولی برای دانستن میزان آگاهی ونظر‌های گوناگون وی باید به کتاب‌های ولایت فقیه و صحیفه نور (وزارت ارشاد اسلامی، تهران: چاپ ۱۳،) او مراجعه شود. بخش هائی از نوشته‌ها و گفته‌های وی را درباره قانون اساسی مشروطیت ـ مجلس موسسان، ویژگی‌های مشخصه حکومت اسلامی و درباره ولایت فقیه رامی آورم تا خوانندگان خود داوری کنند که پشتیبانی وی از قانون اساسی مشروطیت تاکیتک بوده و یا پایبندی به آن. از سوی دیگر نظر او را درباره قانون اساسی جمهوری اسلامی و آئین پذیرش آن و ولایت فقیه نیز می‌خوانیم تا اندکی از تفاوت‌های این قانون با قانون اساسی مشروطیت روشن شود.

الف ـ درباره قانون اساسی مشروطیت:
«وقتی که می‌خواستند در اوایل مشروطه قانون بنویسند و قانون اساسی را تدوین کنند، مجموعه حقوقی بلژیکی‌ها را از سفارت بلژیک قرض کردند و چند نفری (که من اینجا نمی‌خواهم اسم ببرم) قانون اساسی را از روی آن نوشتند، و نقایص آن را از مجموعه‌های حقوقی فرانسه و انگلیس به اصطلاح ترمیم نمودند و برای گول زدن ملت بعضی از احکام اسلام را ضمیمه کردند. اساس قوانین را از آن‌ها اقتباس کردند و به خورد ملت ما دادند این مواد قانون اساسى و متمم آن، که مربوط به سلطنت و ولایتعهدى و امثال آن است کجا از اسلام است؟ این‌ها همه ضد اسلامى است؛ ناقض طرز حکومت و احکام اسلام است.» (کتاب ولایت فقیه)

اما در در روز یازدهم آبان ماه ۵۷، همان قانون اساسی به قوانین اسلام دگرگون می‌شود به این عبارت که:
ـ «علمای اسلام در صدر مشروطیت در مقابل استبداد سیاه ایستادند و برای ملت آزادی گرفتند. قوانین جعل کردند، قوانینی که به نفع ملت است، به نفع استقلال کشور است، به نفع اسلام است. قوانین اسلام است، این را با خونهای خودشان، با زجرهایی که کشیدند، با بیچارگی‌هایی که به آن‌ها شد، گرفتند» (صحیفه نورجلد ۲. ص ۱۶۸)

ب ـ درباره مجلس مؤسسان و تغییر یا بازنگری قانون اساسی:
ـ «قانون اساسی قبلی را تصفیه می‌کنیم، یعنی نظر می‌کنیم هر مقدارش موافق با قانون اسلام است آن را حفظ می‌کنیم و هرمقدارش که مخالف با قانون اسلام است آن را حذف خواهیم کرد.» ه‌مان، ص ۵۰۳، (۱۳/۹/۱۳۵۷)

در دهم د ی ماه ۱۳۵۷ برای نخسیتن بار از تدوین قانون اساسی جدید سخن به میان می‌آید:
«قانون اساسی که رژیم ایران را سلطنتی می‌شناسد، چون از نظر ملت رژیم سلطنتی مردود است، از اعتبار ساقط است و باید قانون اساسی جدیدی تدوین شود.» همان، جلد ۳، ص ۱۲، (۱۰/۱۰/۱۳۵۷).
«برای مجلس مؤسسان باید اشخاصی که در مجلس مؤسسان می‌روند اشخاص امین باشند، اشخاص فاضل باشند، اشخاص مطلع باشند گرایش نداشته باشند به چپ و راست، ملی باشند، مستقل باشند، فکرشان مستقل باشد». همان، ص ۵۲۶، (۱۹/۱/۱۳۵۸).
«حالا اگر ما بخواهیم یک مجلسی، مجلس مؤسسانی درست کنیم… باید چراغ برداریم و بگردیم این ور، آن ور ببینیم تازه یک آدمی که امین باشد، یک آدمی که ملی باشد، جهات شرقی نداشته باشد، جهات غربی نداشته باشد، خدمتگزار به اسلام باشد، خدمتگزار به کشور باشد، این را باید چراغ برداریم از این ور به آن ور بگردیم پیدا کنیم.» همان، جلد ۳، ص ۵۲۸، (۱۹/۱/۱۳۵۸)
«قانون اساسی نداریم این‌ها را باید درست کنیم. پس ما بین راهیم مثل یک لشگر فاتح می‌ماند که زده و رفته و یک جایی را گرفته است لکن معلوم نیست که بتواند حفظش کند.» همان، ص ۸۵، (۱۶/۴/۱۳۵۸).
به عنوان معترضه اضافه کنم که در فقه اصطلاحی به نام مفتوح العنوه به معنای سرزمین «گشوده به زور» وجود دارد که عبارتست از زمین‌های آبادی که مسلمانان به زور ـ اما با اذن امام ـ از دیگران می‌گیرند. این قبیل سرزمین‌ها مِلک همه مسلمین شده و درآمد‌های آنان جزء بیت المال است. خراسان و ری از این اراضی بوده وهمه شواهد نشان می‌دهد که صد البته هنوز هم هستند!
«قانون اساسی ما باید اسلامی باشد و اگر حرفی از اول اسلامی نباشد نه من رای خواهم به آن داد نه ملت». همان، ص ۲۱۸، (۲۹/۴/۱۳۵۸).
«باید این قانون اساسی ما مطابق با شرع، در چهارچوب شرع، اگر یکی از وکلا یا همه وکلا بخواهند از این چهارچوب خارج بشود، اصلا وکیل نیستند برای ما. وکالت آنان محدود به حدود جمهوری اسلامی است و اظهارنظر و رسیدگی به پیشنهادهای مخالف اسلام یا مخالف نظام جمهوری خروج از حدود وکالت آنهاست.» همان، صص ۲۹۸ و ۲۹۹، (۲۷/۵/۱۳۵۸).
«ملت آن است که تعیین کرد که سرنوشت خود را و قانون اساسی‌اش را داده ست یک عده ملا و مجتهد در مجلس، تو چه اشکال داری؟ می‌گویید که ما به زور باید این آقایان را کنار بگذاریم و یک دسته مثلا دموکرات بیاوریم توی کار، زوری که نیست.» همان، ص ۵۷۰ و ۵۷۱، (۵/۷/۱۳۵۸).

پ ـ درباره حکومت اسلامی:
ـ «فرق اساسى حکومت اسلامى با حکومتهاى مشروطه سلطنتى و جمهورى در همین است: در اینکه نمایندگان مردم، یا شاه، در این گونه رژیم‌ها به قانونگذارى مى‏پردازند؛ در صورتى که قدرت مقننه و اختیار تشریع در اسلام به خداوند متعال اختصاص یافته است. شارع مقدس اسلام یگانه قدرت مقننه است. هیچ کس حق قانونگذارى ندارد؛ و هیچ قانونى جز حکم شارع را نمى‏توان به مورد اجرا گذاشت. ما می‌خواهیم یک مملکت اسلامی درست بکنیم. ما نمی‌خواهیم یک مملکت غربی درست کنیم… ما قانون اساسی مسکو را که نمی‌خواهیم درست بکنیم، ما قانون اساسی امریکا را که نمی‌خواهیم، ما می‌خواهیم قانون اساسی اسلام را درست کنیم. صحیفه نور، جلد ۴، ص ۴۳۲، (۲۵/۳/۱۳۵۸)
ـ «بنابراین همه بایستی روی پیش نویس قانون اساسی مطالعه کنند و نظر بدهند و این کار را با عنایت به مهلت یک ماهه و همچنین با توجه به اینکه علما بیش از دیگران حق نظر دارند انجام دهند: همه نظر داریم و شما علمای اعلام بیشتر حق نظر دارید. وقتی سرنوشت اسلام باید در یک مجلس تعیین شود، حق علما است که بروند. همان، ص ۴۸۵، (۳۱/۳/۱۳۵۸).

به تعبیر جرج اورول برخی ازمردم برابر ترند! توضیح این نکته لازم است که از جمع ۷۲ نفره مجلس بررسی نهائی قانون اساسی (خبرگان) ۴۱ نفر مجتهد، ۱۲ نفر دوره خارج خوانده، ۳ نفر آشنا به سطح و ۲ نفر آشنا به مقدمات بودند. به این ترتیب ۵۸ نفر تحصیلات حوزوی داشتند.

ت ـ درباره ولایت فقیه
«می‌خواهند ولایت فقیه را قبول نکنند، گوش ندهید. اگر چنانچه فقیه در کار نباشد، ولایت فقیه در کار نباشد، طاغوت است. ولایت فقیه فاجعه نیست. ولایت فقیه تبع اسلام است.» صحیفه نور، جلد ۶، ص ۳۴، (۱۲/۷/۱۳۵۸).
«قضیه ولایت فقیه یک چیزی نیست که مجلس خبرگان ایجاد کرده باشد ولایت فقیه یک چیزی است که خدای تبارک و تعالی درست کرده است.» همان، ص ۹۵، (۳۰/۷/۱۳۵۸).
«ولایت فقیه می‌خواهد جلو دیکتاتوری را بگیرد نه اینکه می‌خواهد دیکتاتوری بکند… ولایت فقیه از روز اول تا حالا بوده. زمان رسول الله (ص) تا حالا بوده. این حرف‌ها چه است که می‌زنند این‌ها.» همان، صص ۱۱۸ و ۱۱۹، (۳/۸/۱۳۵۸).
«این‌ها اصلا اطلاعی ندارند که قضیه ولایت فقیه چی هست. اصلا از سر و ته ولایت فقیه سر در نمی‌آورند که اصلا چی چی هست. مگر امیرالمومنین (ع) که ولی امور مردم بود دیکتاتور بود؟» همان، صص ۱۶۴ و ۱۶۵، (۹/۸/۱۳۵۸).
«انشاء الله قانون تصویب بشود نه همین که اکثریت داشته باشند این اکثریتی که رفراندم داشت ما آن اکثریت را طالبیم والا اکثریت که معلوم است. اکثر مردم مسلمند.» همان، ص ۲۷۱، (۲۴/۸/۱۳۵۸)
«این‌ها وکیل مردم بودند و وکیل مردم یک قانونی را یک قوانینی را چیز کردند و من تا آن اندازه که نگاه کردم بلکه شاید همه‌اش را نگاه کرده باشم انحراف اسلامی هیچ ندارد، هیچ ابدا… این قانون اساسی قانون اساسی صحیحی است.» همان، صص ۳۰۲ و ۳۰۳، (۲۹/۸/۱۳۵۸).

تلاش ـ در هر صورت با تأسیس جمهوری اسلامی مبتنی بر ولایت فقیه آنچه رهبر انقلاب اسلامی در به بند کشیدن اراده نمایندگان ملت ـ اگر فرض را برانتخاب واقعی نمایندگان مردم بگذاریم ـ و تابعیت از احکام شرع به تفسیر فقها می‌خواست، به کرسی نشست.
شما در کتاب خود در بارة این رخداد مهم می‌گوئید:
«… می‌بینیم با کنار گذاشتن قانون اساسی مشروطیت و اجرای قانون اساسی جمهوری اسلامی‌ چگونه به سرعت به «بدوی سازی» قوانین پرداخته‌اند که حقوق زنان و قانون جزای اسلامی ‌نمونه اعلای آن است.»
اما در‌‌‌‌ همان قانون اساسی مشروطه اصولی وجود داشت که فلسفه و روح آن قانون را به عنوان «یک قانون اساسی خوب» بدون خدشه نمی‌گذاشت به عنوان نمونه در باره نابرابری حقوقی زنان، وجود مذهب رسمی…
چه کسی است که تردید داشته باشد، بی‌حقوقی زنان، نابرابری ادیان، جزئی از مناسبات نابرابر یک سدة پیش ایران و در انطباق با روابط اجتماعی و اوضاع جامعه آن زمان بوده است و قانون اساسی آن هم آینه‌ای از همین روابط و اوضاع؟ با معیارهای امروزین ما چرا هنوز قانون اساسی مشروطیت «خوب» تلقی می‌شود؟ آن قانون چه ظرفیتی داشت که می‌توانست از آن مناسبات نابرابر عبور کند؟ آیا می‌توانست؟

خوبروی: تا آنجا که من بررسی کرده‌ام در هیچ یک از اصول قانون اساسی و یا متمم آن ممنوعیتی برای زنان ـ در مورد حقوق سیاسیشان ـ ایجاد نشده است. قانون اساسی ـ نه متمم ـ که بیشتر به تشکیل مجلس شورای ملی پرداخته است در اصل دوم خود مجلس را «نماینده قاطبه اهالی مملکت ایران» دانسته است و در اصل سوم مجلس را مرکب ار «اعضائی» می‌داند «که در تهران و ایالات انتخاب می‌شوند» بنا براین تفاوتی میان زن و مرد وجود نداشت. توجه داشته باشیم که نخستین قانون انتخابات مقدم بر قانون اساسی بود.
در متمم قانون اساسی که در آن حقوق ملت ایران به شیوه روشنی مشخص شده است نیز تفاوتی میان زن و مرد گذاشته نشده و حق انتخاب شدن و یا انتخاب کردن از زنان سلب نگردیده است. درقانون انجمن‌های ایالتی وولایتی که زود‌تر از متمم قانون اساسی به تصویب رسیده بود زنان از حق انتخاب محروم بودند. تنها موردی که در متمم قانون اساسی به تفاوت صریح میان زن ومرد اشاره شده، مانند ماده ۶۰ قانون اساسی بلژیک، درباره جانشینی پادشاه است که برابر اصل سی و هفتم متمم به «پسر اکبر پادشاه» واگذار شده است.
توجه داشته باشیم که قانون اساسی و متمم آن در دوره‌ای به تصویب رسیدند که در بسیاری دیگر از کشور‌ها نیز حقوق سیاسی زنان به رسمیت شناخته نشده بود. حتی در بسیاری از قوانین اساسی سده‌های هجدهم و نوزدهم اروپائی حق رأی دادن تنها به طبقۀ کوچکی از مردان تعلق می‌گرفت که توانائی پرداخت مالیات داشتند.
حقوق سیاسی زنان با محدودیّت هائی در کشورهای اروپائی در سال هائی پس از قانون اساسی ایران به تصویب رسید به عنوان نمونه: دانمارک در ۱۹۰۸ ـ در کانادا ۱۹۱۸ برای انتخابات فدرال ـ نخستین زن برگزیده در مجلس عوام انگلیس در سال ۱۹۱۹ ـ در ایالات متحده آمریکا به سال ۱۹۲۰ ـ ترکیه در سال ۱۹۳۴ ـ تونس در سال ۱۹۵۷و سوئیس در ۱۹۷۲و سپس در سال ۱۹۸۱ برابری حقوق زنان با مردان در قانون اساسی آن کشور آمد. انتقاد برخی از پژوهشگران بر اینکه: «در این قانون کمترین اشاره‌ای به آزادی زنان و یا برابری آنان با مردان نشده است» وارد نیست. زیرا نه تنها ممنوعیتی ایجاد نشد بل، در فصل حقوق ملت ایران (از اصل ۸ متمم تا اصل بیستم متمم قانون اساسی) از اهالی ـ افراد مردم ـ هیچکس ـ هرکس ـ هیچیک از ایرانیان بگونه‌ای کلی و بی‌فرقگذاری میان زن و مرد یاد شده است. روشن است که این استدلال تنها از نظر حقوقی است وگرنه کار‌شناسان زبان نظر دیگری دارند و با توجه به نوشته هائی ـ غیر از قانون اساسی ـ ادبیات آن دوره را نوعی «مرد نگاری» می‌دانند. به عنوان نمونه نگاه کنید به افسانه نجم آبادی: دگرگونی «زن» و «مرد» در زبان مشروطیت در نشریه نیمه دیگر، شماره ۲، شیکاگو پائیز ۱۳۷۴.
توضیح این نکته نیز لازم است که در اعلامیه حقوق بشر و شهروندان ۱۷۸۹، پس از انقلاب فرانسه، نیز نامی از زنان برده نشده بود و واژه فرانسوی Homme که هم معنای مرد و هم نوع بشر را دارد به کار گرفته بودند. در سال ۱۷۹۱ اعلامیه‌ای به نام حقوق زنان و شهروندان از سوی برخی از روشنفکران فرانسه تهیه شد و سپس برای نخستین بار در دیباچه قانون اساسی فرانسه در سال ۱۹۴۶ از زنان نام برده شد.

درباره دین رسمی و نا‌برابری مذهب‌ها باید گفت که اشاره به خدا و تثلیث در کشورهای مسیحی نمونه‌های فراوانی را می‌توان آورد. قانون اساسی ۱۹۴۹ آلمان از مسئولیت مردم آلمان در برابر خدا و بشر نام می‌برد. در قوانین اساسی یونان و هلند از تثلیث مقدس غیر قابل تجزیه یاد شده است. در بریتانیا پادشاه یا ملکه رسما به خدا سوگند یاد می‌کنند و رهبری کلیسا را هم بر عهده دارند. هنوزدر چهار کشور اروپائی: بریتانیا، یونان، دانمارک و فنلاند دین رسمی وجود دارد. دریونان، تا پیش از ورود به اتحادیه اروپا، مردم دارای کارت شناسائی بودند که در آن مذهبشان قید شده بود. در فرانسه پس از تصویب قوانینی در سال‌های ۱۸۸۲ و ۱۸۸۶ درباره آموزش اجباری سرانجام قانون لائیسته در سال ۱۹۰۵ به تصویب رسید در حالی که پیشینه مبارزه برای جدائی کلیسا از دولت به انقلاب فرانسه ۱۷۸۹ می‌رسد.
براین نکته توجه کنیم که قانون اساسی باید سازمان دهنده دولت بوده و حقانیت به اِعمال دولت بدهد. هر قانون اساسی دارای طرحی است که آن را از دیگر قانون‌های اساسی جدا و متفاوت می‌سازد. برخی از آنان به ملی گرائی، برخی دیگر به مذهب توجه دارند و هر یک از آنان مشخصه خود را دارند. مانند توجه به گوناگونی اقوام و فرهنگ‌ها، وحدت قومی، استقلال ملی یا برابری، لغو امتیازات شخصیه، عدالت خواهی و قانون خواهی. این سه مشخصه آخر صفت اصلی قانون اساسی مشروطیت است. هیچیک از ۳ مشخصه یادشده را نمی‌توان با زور و خشونت به کشوری تحمیل کرد. نه دموکراسی کالائی وارداتی است و نه دولت قانونمند را می‌توان با اسلحه به مردم تحمیل کرد. مستشار الدوله در کتاب معروف «یک کلمه» می‌نویسد «صنعت، فرع تمدن فرنگی و اصل، همان قانون است… ما از تاریخ و صنایع فرنگ می‌نویسیم ولی از بنیان و اصول عمل اداره‌ آن‌ها نمی‌نویسیم…»

در آن زمان تصریح به جدائی مذهب از دولت و یا حقوق سیاسی زنان امکان نداشت. توجه داشته باشیم که قانون اساسی با تشکیل مجلس شورای ملی برای وضع قانون و نظارت بر اِعمال دولت، گامی بلند در جهت جدائی دین از دولت و پایان بخشیدن به اتحاد شوم دینورزان و سلطنت استبدادی برداشت. انتقاد برخی از «سروران ملامتگر» درباره اصل دوم متمم قانون اساسی موردی ندارد. نگاهی به پیشنهاد شیخ فضل اله نوری و اصل دوم گویای این حقیقت است. زیرا: نمایندگان مجلس پیشنهاد شیخ فضل اله نوری را بکلی دگرگون ساختند. در طرح شیخ هیات مجتهدان در بیرون از مجلس تشکیل می‌شد که قدرتی بیرون از سه قوه مملکتی بود و همانند شورای نگهبان امروزی. و دو دیگر آنکه شمار اعضای هیات در آن طرح مشخص نشده بود. سومین دگرگونی درباره روش انتخاب اعضای هیات است که پدران بنیانگذار آن را بر عهده مجلس شورای ملی قرار دادند تا از میان بیست نفرمعرفی شده از سوی «علمای اعلام و حجج اسلام مرجع تقلید» پنج نفر را برگزیند. در طرح شیخ چنین موضوعی نبود. صفت «مطلع از مقتضیات زمان» برای «مجتهدین و و فق‌ها متدینین» را نویسندگان متمم قانون اساسی آوردند نه شیخ فضل الله نوری. خواننده علاقمند می‌تواند به نوشته آقای محمد ترکمان، «نظارت مجتهدین طراز اوّل،» تاریخ معاصر ایران، سال ۱، ۱۳۷۳، صص ۱۵ ـ ۵۱. مراجعه کند.
در رساله مورد بحث ما، در بخش نوآوری‌ها می‌بینیم که چگونه دست دینورزان از دستگاه قضاء و آموزش کوتاه شد. از آنچه که گفته شد نتیجه می‌گیریم که قانون اساسی مشروطیت هر چند بهینه نبود اما «بیان کننده روابط اجتماعی در قالب اصول حقوقی [بوده] و با اوضاع جامعه تطبیق [داشت].» تاکید می‌کنم که پایان آن اتحاد شوم آغازعرفی کردن قوانین ایران شد.
لورنس لاکهارت، (Laurence Lockhart) انگلیسی در سال ۱۹۵۹ پیش بینی کرد ه بود: «روزی فرا خواهد رسید که زمام دولت ایران به دست مجتهدان و فقیهان شیعی افتد. در آن روز همۀ دستاوردهای انقلاب مشروطه در زمینۀ حقوق و آزادی‌های مدنی و مذهبی به چالش کشیده خواهد شد.» آن روز از ۳۲ سال پیش آغاز شده و هم چنان ادامه دارد (۱)

تلاش ـ یک برداشت و نتیجه‌گیری از توضیحات شما می‌تواند این باشد که: بکارگیری واژة «خوب» در مورد قانون اساسی مناسب و گویا نیست. اما با توجه به نمونه‌هائی که از کشورهای دیگر آوردید، به نظر می‌رسد؛ کامل نبودن یک قانون اساسی، به معنای «خوب نبودن» آن نیست، و اساساً قانون «کاملی» وجود ندارد. توانائی ـ یا اگر بتوانیم بگوییم خوب بودن ـ یک قانون اساسی در قابلیت تفسیرش در مسیر گسترده‌تر نمودن حقوق برابر انسانهاست. و تفسیر هم امری است در بند مناسبات اجتماعی هر دوره و بسته به درک انسانی و میزان گستردگی افق‌های دید مفسران و قانون‌گزاران. به عنوان نمونه ـ با استناد به تاریخ قانون اساسی کشورهائی که قید کرده‌اید ـ می‌توان در قانون اساسی دین رسمی داشت، اما به آن بی‌اعتنا ماند و کاربرد عملی آن را مسکوت گذاشت و هیچ امتیاز ویژه‌ای به پیروان دین رسمی نداد، مانند‌‌‌‌ همان رفتاری که با اصل دوم متمم قانون اساسی مشروطه شد. همچنین می‌توان از اصول کلیتر نظیر «اهالی»، «حقوق ملت» یا «نماینده قاطبه اهالی» حقوق برابر سایر اقشار اجتماعی از جمله زنان را بیرون کشید. در وسعت بخشیدن به حقوق مردم و نزدیک شدن هر چه بیشتر به اصل حاکمیت ملت و تأسیس و تقویت نهادهای انتخابی قانون را می‌توان چنان تفسیر کرد که نهاد‌ها و موانع موجود در قانون در عمل از مقام انتفاع بی‌افتند؛ یعنی در واقع‌‌‌‌ همان روشی که در کشورهای نمونه صورت گرفته است. آن‌ها نیز ناتوانی و محدودیت‌های قانون اساسی خود را به طریقی قانونمند و عموماً بدون زیر و زبر کردن همه چیز برطرف کرده و آن را تغییر دادند. آیا همین روش، که عملاً در ایران بسیاری از آن طرفداری می‌کنند، در مورد قانون اساسی جمهوری اسلامی هم ممکن نیست؟

خوبروی: نگاهی به کشور تونس که با داشتن دین رسمی حقوق سیاسی زنان را به رسمیت شناخت و یا از روزه خواری شهروندان خود جلوگیری نکرد در تائید گفته شماست. نگاهی به نقش دیوان عالی در ایالات متحده آمریکا بویژه با اصلاحیه هائی که به قانون اساسی آن کشور اضافه شده است گویای‌‌‌‌ همان وضعی است که شما آورده‌اید یعنی: «ناتوانی و محدودیت‌های قانون اساسی خود را به طریقی قانونمند و عموماً بدون زیر و زبر کردن همه چیز برطرف کرده و آن را تغییر دادند». نقش دیوان‌های عالی و یا دادگاه‌های قانون اساسی ـ افزون بر بی‌اعتبار ساختن قوانین مخالف با قانون اساسی ـ دگرگونی آرام قانون اساسی و به روز آوردن آن با شرایط نوین است. می‌دانید که بازنگری در قوانین اساسی مستلزم تشریفات فوق العاده‌ای است در حالی که آرای دیوان‌های یاد شده که لازم الاجرا است آئینی عادی است. بدیهی است نمی‌توان همه آرای دیوان عالی ایالات متحده را بی‌تقص دانست مانند رای مورخ ماه ژانویه ۲۰۱۰. این رای که بر اساس آزادی نا‌محدود بیان استوار است به بنگاه‌های اقتصادی اجازه می‌دهد تا بگونة نامحدود در مبارزات انتخاباتی سرمایه گذاری کنند. پیش از این رای، سرمایه گذاری بنگاه‌های اقتصادی برای حمایت از نامزدان انتخاباتی محدودیتی داشت. اوباما، رئیس جمهوری آمریکا این رای را جهش ناگهانی و خشنِ پول گروه‌های فشار در انتخابات نامید. معنای این رای این است که پولداران می‌توانند با حمایت از نامزدان انتخاباتی و یا با مخالفت با آنان به خواست‌های خود برسند. نتیجه چنین رائی را در انتخابات میان دوره‌ای نوامبر ۲۰۱۰ که منجر به شکست دموکرات‌ها شد دیدیم.

درباره اینکه بتوان با قانون اساسی جمهوری اسلامی روش آرام تطبیق با اوضاع و احوال را برقرار کرد یا خیر؟ من بسیار بدبینم. زیرا افزون بر تناقضات قانون اساسی جمهوری اسلامی، هم روش انتخاب اعضای شورای نگهبان و هم پیشینه آرای صادره از سوی آنان نشان می‌دهد که این شورا با این شیوه گزینش و بافتار، قادر به درک «مقتضیات زمان» نیست.

بدبختانه ما در ایران برای یافتن حقانیّت یک قدرت، تنها به روش دستیابی قدرت مانند: انتخابات آزاد و یا مثلا کودتا توجه می‌کنیم. در حالی که افزون بر آن باید روش بکار گیری قدرت را نیز مورد توجه قرار داد. نزدیک به سیصد سال پیش مونتسکیو گفته بود: «هیچ قدرت نا‌محدودی نمی‌تواند حقانیت داشته باشد». حقانیت را به جای مشروعیت بکار گرفته‌ام زیرا پس از انقلاب «شکوه‌مند» «حکم حکومتی» را هم مشروع می‌شمارند که ممکن است مشروع باشد ولی حقانیت ندارد؛ افزون بر آن منابع مشروعیت با منابع حقانیت فرق دارد. تجربه کشورهای خودکامه در سده بیستم میلادی نشان می‌دهد که قدرت نا‌محدود دولتی که بتواند کنترل همه اِعمال شهروندان را داشته باشد مردود است. در کشورهای دموکراتیک غربی مداخله دولت در امور قضاء و در رسانه‌های همگانی را نوعی تجاوز از حدود اختیارات تلقی کرده که منجر به قدرت نا‌محدود دولت خواهد شد.

نگاهی کوتاه به تحول دولت در ایران پس از انقلاب نشان می‌دهد که دولت مقدار زیادی از اعتبار و حیثیت خود را از دست داده است. در آغاز شورای انقلاب و کمیته‌ها بودند و سپس فرمان‌های گوناگونِ رهبر دولت را به گفته مهندس بازرگان به چاقوی بی‌تیغه تبدیل کرد. قدرت فوق العاده رهبر و یا صنف و گروه‌های ویژه تهدید و محدودیت آزادی‌های فردی را به بار آورد و منافع همگانی فراموش شد. بگونه‌ای که حتی در مجلس شورای اسلامی با ارائه و یا ادعای یک «حکم حکومتی» از سوی رهبر از طرح و بحث یک لایحه در مجلس جلوگیری شد. ویا در مواردی آراء و فتوا‌ها ی دینورزان بزرگ را برای صدور حکم از سوی مراجع قضائی کافی دانستند. از این روی، با ایجاد سروری گروهی اندک (Oligarchie) در همه زمینه‌های سیاسی و اقتصادی منافع عمومی و ملی قربانی منافع خصوصی آن گروه اندک شده و می‌شود. به این ترتیب که افراد آن گروه اندک در هر موردی با توجه به منافع شخصی و گروهی خود عمل می‌کنند. پیآمد این تقسیم قدرت تحدید آزادی‌های فردی و فراموش شدن منافع ملّی است.

بنابه آنچه گفته شد، به نظر می‌رسد باتوسل به ابزارهای دموکراتیک همانند همه پرسی باید در پی تدوین قانون اساسی نوینی باشیم که بتواند وضع نا‌بسامان ما را دگرگون سازد.

تلاش ـ آن گروه «ممتاز» پس از سی سال بسیار بی‌اعتبار شده است و شکاف بزرگی در میان این صنف بوجود آمده و برخی از آنان تا سر حد از جان گذشتگی پای تعبیرهای دیگری از‌‌‌‌ همان قانون ایستاده‌اند که اصل امتیازهای ویژه را به زیر پرسش بی‌اعتباری می‌برد. اما در این پاسخ شما علاوه بر نهفته بودن اینکه چنین وضعیتی دیگر کارکردی ندارد، همچنین در آن، در مقامِ پاسخِ یک حقوقدان، این نکته را هم می‌توان خواند که سرآمدان اهل فن ما به انضمام حقوقدانان زیر فشار تبه‌کاری و سرکوب خودکامگان و بکارگیری همه ابزار قدرت، در جلو گیری حرکت به پیش جامعه، خود را خلع «سلاح» می‌بینند. مانند‌‌‌‌ همان حقوقدانان و سرآمدان حوزه فرهنگ و سیاست سه دهه پیش که خیلی زود پرونده قانون اساسی مشروطه را بستند، رفتاری که نقد شما را بدان در آغازاین گفتگو و در کتابی که موضوع محوری این گفتگو است، می‌توان دید.
در هر صورت برای ما در سایه چنین برداشتی این پرسش همچنان باقی می‌ماند که «قانون اساسی جدید» که حتماً بازهم زیر سایه اصل «توازن نیروهای سیاسی» نوشته خواهد شد، حامل کدام ضعف‌ها و تناقضات خواهد بود و ما چند قانون اساسی «جدید» دیگر لازم خواهیم داشت تا به آنجائی که «می‌خواهیم» برسیم؟

خوبروی: به نظر می‌رسد خلع سلاح شدن سرآمدان ایران و حقوقدانان به علت فشار گروه حاکم واقعیت ندارد. برخی از وکلای دادگستری به قیمت از دست دادن آزادی خود بهای مقاومت خود در برابر دولت اسلامی را پرداختند. دیگر آنکه همه حقوقدانان سه دهه پیش پرونده قانون اساسی را نبستند و برای کم اعتنائی برخی از آنان به قانون اساسی مشروطیت برای تدوین قانون اساسی جمهوری اسلامی می‌توان دلایل فراوانی آورد. بی‌اعتنائی نظام پیشین، سخنان متناقض از راه رسیدگان در مورد قانون اساسی وکم اعتنائی به آن در تدوین قانون اساسی نوین همه سبب شد تا در صدمین سال مشروطیت پژوهش‌ها و نوشته‌های فراوانی منتشر شود و این دلیل حضور گذشته در حال به گفته پروست است که در آغاز این گفتگو از آن یاد کردم. ملاحظه کنید که در همین سی سال گذشته افراد زیادی با پژوهش دوباره در قانون اساسی مشروطیت به نتیجه‌های نوینی دست یافتند. به نظر من مجموع مقاله‌هائی که درباره قانون اساسی مشروطیت در این سی سال نوشته شده بسیار بیشتر از تحقیقاتی است که در هفتاد و دو سال اعتبار قانون اساسی انجام شده است.

درباره بخش آخر پرسش شما، شناخت نیروهای سیاسی، به معنای شناخت واقعیت‌هایی موجود در جامعه است. تردیدی نیست که شناخت درست این واقعیت‌ها به جامعه کمک می‌کند تا نیروهای سیاسی را از دیگر نیرو‌ها و کنشگران تشخیص دهد. به این ترتیب نیروهای جامعه در اشکال مختلف رده‌بندی شده و خطوط فکری و عملی آنان مشخص می‌شود. بدیهی است شناخت نیروهای جامعه در شرایط متفاوت و در زمان گوناگون احتیاج به بازنگری دارد. بویژه نیروهای سیاسی که در حال تغییر و تحول مداوم‌اند. از این روی همه قوانین اساسی دنیا پس از مدتی نیاز به بازنگری دارد. به عنوان نمونه قانون اساسی هند در درازی ۶۲ سال از تدوین آن، ۹۲ بازنگری شد. فرانسه از سال ۱۷۸۹ (تاریخ انقلاب) با زحمت‌های فراوان توانست شکل نظام سیاسی را که مورد قبول مردم بوده سبب ثبات سیاسی شود پیدا کند. بگونه‌ای که کشور از سال ۱۷۸۹ تا سال ۱۸۷۷ ـ ۱۲ قانون اساسی به خود دید که به ۳ اشکال گوناگون جمهوری، مشروطه سلطنتی و امپراتوری بود. در مقام مقایسه، در انگلستان یک سده طول کشید تا نظام پارلمانی بگونة مدرن در آید.

هر قانون اساسی با توجه به اوضاع و احوال کشور باید بوسیله گروهی مرکب از تاریخدانان، جامعه‌شناسان، نمایندگان نیروهای سیاسی، نمایندگان جامعه مدنی و اقلیّت‌ها بگونة اعم و حقوقدانان تشکیل شود. فیلسوف ایتالیائی به نام آنتونیو نگری Antonio Negri،، قدرت مجلس موسسان را گفتگو درباره دموکراسی می‌داند. به همین ترتیب بود که در فرانسه ازماه مه ۱۹۵۸، شورای تدوین قانون اساسی با مشارکت همه نیروهای سیاسی تشکیل شد و درماه سپتامبر‌‌‌‌ همان سال قانون اساسی که امروز جمهوری پنجم نامیده می‌شود را بنیان نهاد.
دموکراسی شکلی مشخص و با اساس ـ به تعبیر شادروان فروغی برای تطبیق با قانون اساسی ـ است که می‌توان در آن ایدة سیاسی و روح قانون را دریافت. در چنین قانون اساسی برابری همگانی اجازه بهره وری از آزادی را برای بیشترینه شهروندان فراهم می‌کند و در‌‌‌‌ همان حال عدالت را تضمین می‌نماید. ریمون آرون گفته بود: نظام‌های دموکراسی آنانی هستند که در آن‌ها سازمان با اساس بوده و رقابت صلح آمیز برای اِعمال قدرت وجود دارد. بدیهی است برای چنین رقابتی باید از هر گونه کنار گذاشتن شهروند ـ به هر دلیلی ـ جلوگیری کرد.

آنجائی که ما می‌خواهیم برسیم عبارتست از دستیابی به چنین دموکراسی که در آن با رعایت همه مفاد اعلامیّه جهانی حقوق بشر و میثاق‌های مربوط به آن هر عملی که آسیبی به دیگری نرساند و سبب پیشرفت جامعه شود مجاز بوده و جزئی از حقوق شهروندان خواهد بود. برای رسیدن به چنین هدفی، با بنیان نهادن قانون اساسی نوین باکی از بازنگری‌های درآن نیست تا منافع عمومی جامعه دستخوش هوی و هوس شخص یا گروهی ویژه قرار نگیرد.

۱۲ آوریل ۲۰۱۱

ـ LAURENCE LOCKHART، «THE CONSTITUTIONAL LAWS OF PERSIA: AN OUTLINE OF THEIR ORIGIN AND DEVELOPMENT،» MIDDLE EAST JOURNAL، VOL. ۱۳ (۱۹۵۹)، P. ۳۸۱

«ميوه ممنوعه» حکومت مذهبی: تجربه تلخ ما و جنبش‌های جديد جهان عربی‌ـ‌اسلامی / گفتگوی فرخنده مدرس با حسن یوسفی اشکوری

«ميوه ممنوعه» حکومت مذهبی: تجربه تلخ ما و جنبش‌های جديد جهان عربی‌ـ‌اسلامی

گفتگو با حسن یوسفی اشکوری

تلاش ـ تجديد انتشار مقاله‌ی پژوهشی «اخوان ‌المسلمين» در شرايطی که در کشورهای عربی و شمال آفريقا دگرگونی‌های ظاهراً برق‌آسايی جريان دارند، به لحاظ جلب نظر و کنجکاوی برانگيخته‌ی خوانندگان ايرانی حساس به رخدادهای منطقه و تحليل دقيق‌تری از بازيگران حاضر در اين تحولات، بسيار به موقع بود.
اما از آنجا که ميان اين نوشته و انتشار دوباره‌ی آن امروز فاصله زمانی نسبتاً طولانی وجود دارد، برای ما اين پرسش را پيش می آورد که شما به عنوان پژوهشگر و نگارنده اين مطلب در باره‌ی وجوه مختلف تاريخ «اخوان المسلمين»، با چه پرسش يا ضرورتی در کشورمان در آن زمان مواجه بوديد که می توانست ارائه تحقيقی در سرنوشت يک سازمان مذهبی ـ سياسی برخاسته و ريشه‌دار در کشوری ديگر، به حل آن پرسش يا رفع آن نياز ياری رساند؟

اشکوری : واقعیت این است که تحقیق و تحریر مقاله «اخوان‌المسلمین» در حدود بیست سال پیش، چندان با انگیزه و تصمیم شخصی نبود، بلکه سفارش مرکز دائرةالمعارف بزرگ اسلامی عامل و بانی در نگارش این مقاله بود. توضیح مطلب آن است که من از سال 1364 به عنوان نویسنده با مرکز دائره‌المعارف در تهران همکاری داشتم و هم اکنون نیز رسما عضو آن هستم و کمی همکاری نیز دارم. سنت نگارش مقالات دائرة‌المعارفی این است که هر مدخلی را به متخصص آن موضوع سفارش می‌دهند. از آنجا که من محقق تاریخ اسلام هستم و سالیانی در حوزه و دانشگاه تاریخ اسلام تدریس کرده و نیز با تاریخ معاصر و به ویژه تاریخ جنبش‌های اسلامی معاصر آشنایی دارم، آن مرکز مدخل اخوان‌المسلمین را به من سفارش داد و از من خواست این مدخل را بنویسم و من هم پذیرفته و مقاله را نوشتم.
در عین‌حال انگیزه شخصی هم در قبول این دعوت بی‌تأثیر نبوده است. با این توضیح که از آغاز جوانی با نام و سازمان مذهبی – سیاسی اخوان‌المسلمین آشنا بودم و شماری از اعضا و گویندگان و نویسندگان اخوانی را به خوبی می‌شناختم و به طور خاص آثار حسن‌البنّا (بنیدگذار اخوان) و سید قطب (مؤثرترین و با نفوذترین نویسنده اخوان) را به عربی و فارسی خوانده بودم. آگاه بودم که روحانیت سیاسی و مبارز ما در پنجاه سال اخیر عمدتا تحت تأثیر افکار و اعمال اخوان بوده و از این رو شناخت درست اخوان‌المسلمین به شناخت اندیشه‌ها و رفتار سیاسی و دینی بخشی از انقلابیون مسلمان معاصر ایران کمک می‌کند. اکنون می‌دیدم نگارش مقاله برای دائره‌المعارف بهانه‌ای می‌شود برای یک تحقیق جدی و کسب اطلاعات مستند و جامع در مورد این سازمان اسلامی پرنفوذ و نقشآفرین. به هرحال فرصت را مغتنم شمرده تا اطلاعات بیشتر و دقیق‌تری در مدخل اخوان به دست آورم. در نگارش مقاله هم به مقتضای کار دائرة‌المعارفی تلاش وافر داشته‌ام تا مستند و جامع و منصفانه و بی طرفانه سخن بگویم. این را هم بیافزایم که این مقاله حاوی اطلاعاتی در مورد اخوان تا زمان نگارش مقاله است و از این رو نیازمند تحقیق بیشتر و نوتر است.

تلاش ـ همزمان با تجديد انتشار اين مقاله، از شما در تارنماهای گوناگون، مقاله‌ها و گزارش‌هائی در باره‌ی رخدادهای مورد ذکر مشاهده شد که بيشتر آنها با هشدارها، ترديدها و پرسش‌هايی در مورد سمت و سوی اين جنبش‌هاست. علت اين ترديدها چيست و مخاطب اين هشدارها چه کسانی هستند؟ مردم اين کشورها يا خودِ ما؟

اشکوری : روشن است که من (مانند بسیار دیگر از هم نسلانم) در شرایطی نیستم که صرفا تحت تأثیر عقاید مذهبی و عواطف شخصی ایمانی و یا آرمانهای سیاسی به طور لحظه‌ای به حوادث و تحولات سیاسی جاری در جهان اسلام و یا ایران نگاه کنم و از سر ذوق زدگی دست به عمل سیاسی بزنم. «ما» (یعنی مای ایرانی و مای مسلمان) یک تجربه مهم و شگفتی به نام «انقلاب اسلامی ایران» و «جمهوری اسلامی ایران» را از سرگذرانده و با پیامدهای غالبا ویرانگر و غیر قابل تصور آن در آغاز (حداقل برای کسانی چون من) مواجه هستیم و از عواقب سوء آن در رنجیم و تلاش می‌کنیم در حد امکان از عواقب نامطلوب این رخدادها بکاهیم. کشورهای اسلامی هنوز یک حکومت مذهبی از نوع نظام سیاسی ایران را تجربه نکرده‌اند و به تعبیر زنده یاد نصر حامد ابوزید، متفکر نواندیش مسلمان مصری در دیدار با من در لایدن هلند در تابستان سال 88، مصریان و دیگر مسلمانان هنوز «میوه‌ی ممنوعه» را نخورده‌اند و ما ایرانیان خورده‌ایم. حال که مردمان اکثریت مسلمان کشورهای خاورمیانه بر ضد حکومت‌ها و حاکمان مستبد خود برخاسته و آزادی و دموکراسی و عدالت را فریاد می‌زنند، طبعا برای افرادی چون من، که هم تا حدودی جنبش‌های اسلامی و از جمله سازمان پرنفوذ و سراسری هشتاد ساله اخوان‌المسلمین و افکار و آرمانهایشان را می‌شناسم و هم از نسل انقلاب ایرانم و تجربه شکست خورده‌ی نظام مذهبی کشورم را در برابر دارم، نگران کننده است و ناچار دغدغه‌ها و نگرانی‌هایم را اظهار می‌کنم. نگرانی از این که مسلمانان تونس و مصر و لیبی و جاهای دیگر با ایثار و فداکاری به انگیزه آزادی از خودکامکی و استبداد مستبدانی را براندازند، ولی پس از آن برای تأسیس نظام جدید دچار توهم و اشتباه شوند و تجربه ایران را تکرار کنند. به دلایلی (از جمله مسأله حل نشده فلسطین و رفتارهای ستیزه جویانه و غیر صلح طلبانه اسرائیل) چنین زمینه‌هایی در کشورهای اسلامی وجود دارد. آموزه و به طور کلی ایدئولوژی اخوان مستعد چنین اشتباهی است. مثلا از بٌعد اندیشه سیاسی، اخوان همواره روی دو شعار محوری تکیه می کند، یکی شعار «الاسلام هوالحلّ» و دیگر «الاسلام دین ودوله» که اولی به این معناست که راه رهایی و امکان نجات و حل مشکلات ما در این زمان در اسلام است و دومی یعنی اسلام عبارت است از «دین و دولت». از این رو سازمان اخوان که چهار سال پس از زوال عثمانی در سال 1928 در اسکندریه مصر تشکیل شد، در واقع به قصد پر کردن خلاء قدرت سیاسی متمرکز خلافت زوال یافته و در نهایت تأسیس نوعی خلافت جدید اسلامی پدید آمد. تعالیم حسن‌البنا و قطب و دیگران عموما معطوف به تحقق این دو شعار محوری بوده و هست.
اما خوشبختانه در تحولات جدید نشانه‌هایی از اخوان و برخی دیگر از رهبران دینی – سیاسی دیده شد که تا حدودی این نگرانی را برطرف کرد. از جمله رهبران اخوان آشکارا اعلام کردند که در پی تأسیس حکومت دینی نیستند و گفتند این انقلاب مردم مصر است نه فقط انقلاب مسلمانان. نیز شخصیتی چون راشد‌الغنوشی، رهبر «النهضه» تونس که سالیان پیش کتابی در مورد آیت‌الله خمینی نوشته و از انقلاب ایران متأثر بوده و هست، صریحا و مکرر اعلام کرد که من خمینی نیستم و نمی خواهم لباس خمینی را بر تن کنم. با این همه هنوز باید منتظر ماند و آینده نشان خواهد داد که این سخنان و در واقع این آگاهی چه اندازه جدی و از سر تعقل و اخلاص است.
واپسین کلام این که گرچه مخاطب اصلی نگرانی و هشدارهای من مسلمانان مبارز کشورهای اسلامی‌اند اما ایرانیان هم دور از نظر نیستند. زیرا که جنبش مدنی و سبز کنونی نیز از تکرار تجربه انقلاب و جمهوری اسلامی در امان نیستند، ممکن است که خود ما نیز در شرایطی همان اشتباه گذشته را تکرار کنیم. با توجه به این نگرانی است که در این دو سال اخیر بارها در مورد «روحانیت و آینده جنبش سبز» سخن گفته و نوشته‌ام و هشدارهای لازم را داده‌ام.

تلاش ـ در همان مقاله به نفوذ و تأثير اين جريان اسلامی بر فدائيان اسلام و نواب صفوی اشاره داشته‌ايد. هر چند پيامدهای رفتار و عمل اين جريان بنيادگرا در ايران بسيار مخرب و مسموم کننده بوده است، ولی نيروهای اسلامی تعيين کننده در ايران، از جمله رهبری انقلاب اسلامی، در ظاهرکمتر به اين جريان اهميت می‌دادند. اما در واقعيت و در عمل چطور؟ آيا وجوه يگانه و مضمونی واحد در ميان اين نيروها يافت می‌شود؟ به عنوان نمونه اجبار و الزام به تشکيل حکومت اسلامی در کشورهای مسلمان‌نشين يا «وحدت جهان اسلام»؟

اشکوری ـ اشاره کردم که روحانیون سیاسی و مبارز ما در نیم قرن اخیر در ایران، بیش از هرچیز تحت تأثیر جنبش‌های سیاسی و ضد استعماری و در وجوهی ضد غربی خاورمیانه بوده اند، همان گونه که مسلمانان سیاسی سنی در سدة سیزدهم و چهاردهم هجری/نوزدهم و بیستم میلادی (از جنگهای ایران و روس تا عصر مشروطه) تحت تأثیر حنبش ضد استعماری و قانون خواهی روحانیان شیعه عراق و ایران بوده‌اند. به ویژه سازمان اخوان-المسلمین در ایران بسیار اثرگذار بود. در دهه سی تا پنجاه اغلب کتابهای مهم نویسندگان اخوان یا متمایل به آن از جمله بنّا، سید قطب، محمد قطب، محمد‌الغزالی، مودودی و . . . به فارسی ترجمه شد و در مطبوعات اسلامی این دوران (مانند هفته نامه آئین اسلام، هفته نامه ندای حق، ماهنامه مکتب اسلام . . . ) از اخوان و افکار و سخنگویانش بسیار یاد و در واقع تبلیغ می‌شد. به ویژه اعدام سید قطب در حکومت جمال عبدالناصر در ایران بسیار اثر گذاشت و عواطف مسلمانان سیاسی و روحانیان مبارز را برانگیخت.
می‌توان گفت که نخستین گروه که در ایران مستقیما از اخوان مصر اثر پذیرفت، «فدائیان اسلام» در دهه بیست و سی بودند. در این زمان اوج فعالیت اخوان در مصر و سوریه و جاهای دیگر بود. دو شعار «الاسلام هوالحلّ» و «الاسلام دین و دوله» در ایران به زبان شیعی ترجمه شد و «اسلام تامگرا» و به تعبیری اسلام حد اکثری شکل گرفت و طرح «حکومت اسلامی» با زبان و ادبیات شیعی برای اولین بار در دهه بیست به وسیله فدائیان اسلام وارد ادبیات برخی روحانیان و مسلمانان سیاسی شد و در دهه سی نیز ادامه یافت و در دهه چهل و پنجاه مدل حکومت فقهی و ولایت فقیهان همان اندیشه را تعیين و تداوم داد. در این دوران حتی این تفکر تا حدودی نواندیشان غیر روحانی و منتقد روحانیت را هم تحت تأثیر قرار داد. موضوع استعمار و نیز نفوذ صهیونیسم و تشکیل دولت اسرائیل در قلب کشورهای عربی – اسلامی و آوارگان میلیونی فلسطینیان در کشورهای اسلامی و در جهان، نیز اندیشه احراز اقتدار و ضرورت توانمند شدن مسلمانان را در برابر دشمنان غربی و منطقه‌ای و «وحدت اسلامی» را، که از پیش مطرح شده بود، بیش از پیش ضروری‌تر و جدی‌تر نشان داد.
اما، چنان که شما گفتید، در آن دوران، ماهیت چنان اندیشه‌هایی و به ویژه الزامات چنان شعارهایی چندان مورد تعمق و تأمل قرار نمی‌گرفت و کمتر به پیامدهای اندیشه‌هایی چون استخراج تمام پاسخ های زمانه از اسلام، یکی شدن دین و دولت، تأسیس حکومت اسلامی و . . . اندیشیده می‌شد و اگر هم گاه نقدی صورت می‌گرفت به سختی مورد بی‌توجهی و حتی انتقاد و تخطئه قرار می‌گرفت. در عین حال از آنجا که آموزه‌ها و اهداف اکثریت روحانیت سیاسی و پیروان فقه محورشان با گروههای چون اخوان‌المسلمین و یا نمونه ایرانی آن فدائیان یکی و هماهنگ بود، نمی‌توان انتظار توجه و یا نقد چنان افکار و رفتار بنیادگرایانه‌ای را از همتایان ایرانی آنان داشت.

تلاش ـ با استناد به منابع مختلف و در کوششی برای ارائه تعريفی نسبتاً جامع از اين سازمان آورده‌ايد:
«دعوتی سلفی، طريقتی سنی، حقيقتی صوفيانه، سازمانی سياسی، گروهی ورزشی، پيوندی علمی و فرهنگی، شرکتی اقتصادی و انديشه‌ای اجتماعی …»
اين تعريف ما را به ياد عبارت وضع شده توسط اصلاح طلبان صاحب نام در برخورد و نقد نظرات مدافعان حکومت اسلامی می‌اندازد؛ «انتظار حداکثری از دين و اسلام»، آنچه که در عمل الهام بخش بيشتر نيروهای راديکال و بنيادگرای اسلامی نظير حماس، جهاد اسلامی و… بوده است. آيا غايت غير از آن است که در حکومت اسلامی در ايران تجربه کرده‌ايم؛ گسترش نفوذ و کسب قدرت سياسی و سپس اسلامی کردن همه چيز، علم اسلامی، ورزش اسلامی، اقتصاد اسلامی و…؟ آيا اين ايده‌آل پس از تجربه حکومت اسلامی ـ حداقل در ايران ـ به انتهای ظرفيت خود نرسيده است، حتا اگردينداران سياسی ماهنوز نقشی مؤثر در تحولات آينده کشورمان داشته باشند؟

اشکوری : اول بگویم تعریف یاد شده از من نیست، آن تعریف ترجمه متنی است که درباره اخوان‌المسلمین گفته است. اما واقعیت این است که محصول چنان افکار و اندیشه‌ها کم و بیش همان است که در نظر و عمل نهادها و جریانهای بنیادگرای اسلامی معاصر می‌بینیم و در این میان بیش از همه در جمهوری اسلامی تجلیات چنان افکار و اهداف را مشاهده می‌کنیم. در مشروطه نائینی فقط می‌گفت قوانین خلاف شرع بیّن نباشد اما در حکومت اسلامی و فقهی جمهوری اسلامی ادعا این است که شریعت منشاء قانون است و تمام قوانین باید از متن قرآن و سنت استخراج شوند. روشن است چنین اندیشه‌ای به اسلامیزه کردن تمام امور زندگی و مراقبت تمام عیار زندگی روزمره مردم تحت نظارت متولیان دین منتهی خواهد شد، و چون چنین انتظاری از دین و فقه ثبوتا و اثباتا ممکن نیست و در واقع دین در حقیقت اولیه‌اش چنین ادعایی نداشت، در عمل به استبداد دینی و اعمال زور و فشار بسیار و حداقل آشفتگی در امور کشورداری و چندگانگی و تناقض در قانون و اجرا کشیده می‌شود که شده است. داستان اسلامی کردن همه چیز در جمهوری اسلامی به تراژدی و گاه به کمدی و فانتزی تبدیل شده است. اخیرا شهرداری تهران به پیشنهاد یکی از روحانیون تلویزیونی (محسن قرائتی) تصمیم گرفته «سایت خنده حلال» راه بیندازد! اخوان‌المسلمین و همتایانش در جهان اسلام، اگر روزی به قدرت حکومتی دست پیدا کنند و در مقام اجرای آموزه‌ها و شعارهای اعلام شده شان در طول این هشتاد سال برآیند، قطعا با این بن بست‌ها و مشکلات و در نهایت ناکامی مواجه خواهند شد.
با این همه مؤلفه‌هایی که در تعریف و توصیف اخوان‌المسلمین آغازین گفته شده است، تا حدود زیادی منطبق بر واقعیت گفتار و رفتار و نقش اجتماعی سازمان یاد شده است. اما اگر سازمانی در همان محدوده بماند و سلفی‌گری را رها کند و داعیه‌هایی چون یکی شدن دین و دولت و استخراج قانون از شریعت و تأسیس خلافت اسلامی نداشته باشد و از آن سو دست از نفی کامل تمدن و تجدد غربی بر دارد و به تعامل با جهان مدرن اهتمام کند، می‌تواند در چهارچوب رعایت قواعد دموکراتیک فعالیت کند و نقش مثبت و سازنده ای نیز در مجتمع مؤمنان و هم کیشان بازی کند.

تلاش ـ آقای اشکوری با سپاس از وقتی که در اختيار ما قرار داديد.

جايگاه انقلاب های 2011 — برگرفته از رساله جک گٌلدستٌن / تلاش

جايگاه انقلاب های 2011 — برگرفته از رساله جک گٌلدستٌن

تلاش

موج انقلابی و جنبش‌هائی که امروز بسياری از کشورهای منطقه خاورميانه و شمال آفريقا را که به کشورهای عربی ـ اسلامی نيز شناخته شده‌اند، دربر گرفته است، توجه انديشمندان و تحليل گران جهانی به ويژه جهان غرب را به سرعت، از همان نخستين تظاهرات‌های خيابانی، و در گستره‌ی وسيعی به خود جلب نمود. هر چند حوادث و رخدادهای اين منطقه به دلايل اقتصادی، سياسی و استراتژيک هرگز از کانون توجه‌ غربی ها بيرون نبوده است، اما رخدادهای جاری از منظر آينده‌ی اين منطقه و نوع مناسبات دگرگون شونده‌ای که نويد می‌دهند، و بی‌ترديد در نقش دادن به روابط و مناسبات نوين جهانی از پيامدهای پردامنه‌ای برخوردار خواهند بود، نظر تحليگران را در کيفيتی جديد به خود جلب نموده است. منطقه‌ای که هر چند در چشم جهان غرب سرزمين‌های زاده از بطن جنگ، بی‌ثباتی، ناامنی‌، خودکامگی، خشونت و قهر و خونريزی بود و شگفتا که مردمانش، در اين چشمان، به خابگردان متحرکی می ماندند، بيدار نشدنی از اعماق خواب سده های بی‌تحرکی فکری، تسليم بر سرنوشت خويش و در بند و چنگ رژيم‌هائی که ماندگاريشان نه از دل ثبات که از توقفی دائمی و درجازدنی برمی‌خاست، اما امروز و با رخدادهای تازه، به نظر می‌رسد، وقت بررسی‌، بازنگری و نتيجه گيری‌های تازه فرارسيده است.

رساله گلدستن نيز در پرتو چنين نگاه تازه ای نوشته شده است. او نوشته‌ی خود را با مقايسه‌ای فشرده ميان اين انقلاب‌ها و انقلابات پيشين جهان يعنی انقلاب 1848که موجب دگرگونی‌های بزرگ و ريشه‌ای در اروپای مرکزی شد و همچنين رخدادهای 1989که کشورهای اروپای شرقی را دچار تغييرات اساسی و بنيادين نمود، آغاز می‌کند و می‌نويسد:

«موج انقلابی که خاورمیانه را فراگرفته است، شباهت‌های زیادی با زمین لرزه های سیاسی پیشین جهان نظير انقلابات 1848 و 1989 اروپا را تداعی می‌سازد. افزايش قيمت مواد غذائی و ميزان بالای بيکاری که زمينه‌ی اعتراضات گسترده عمومی از مراکش تا عمان را فراهم ساخت، اين موج را با زمين لرزه‌های سياسی 1848 اروپای مرکزی شبيه می‌سازد. و نارضائی عمومی برخاسته از بسته بودن نظام‌های سياسی، عدم پاسخگوئی و فساد سراسری آنها که موجب ريزش بدنه اين رژيم‌ها و پراکنده شدن سرکردگان و برگزيدگان بهره‌مند از منافع قدرت از گردِ آن گشته و زمينه سقوط رژيم‌های به ظاهر قدرتمندی چون مصر و تونس را فراهم نموده است، و احتمالاً به زودی شامل ليبی هم خواهد شد، تحولات اين کشورها را به تجربه جهانی 1989و انقلاب در کشورهای اروپای شرقی نزديک می‌سازد.»

اما عليرغم چنين شباهت‌هائی، نويسنده يکسان انگاشتن رخدادهای کنونی در منطقه خاورميانه با آن چه جهان به سالهای 1848 و يا 1989 تجربه کرد، چندان خالی از اشکال ندانسته و بر اهداف متفاوت يا به عبارت روشن تر بر تفاوت نظام هائی که هدف مخالفت و سرنگونی اين انقلابها بوده است، تکيه داشته و می‌گويد:

«انقلاب‌های سال 1848 به دنبال برافکندن پادشاهی‌های سنتی و نظام‌های سلطنتی مطلقه هدف وقایع سال 1989 حکومت های کمونیستی را نشانه گرفته بود. حال آنکه انقلاب های سال 2011 علیه دیکتاتوری‌های “سلطانی” می باشند.»

با وجود تکيه بر تفاوت‌ها، اما به نظر می‌رسد که گزينش دو موج انقلابی ميانه سده‌ی نوزدهم و اواخر سده‌ی بيستم با انقلابات آغاز سده‌ی بيست و يکم، امری اتفاقی و صرفاً و تنها از منظر مخالفت با نظام‌های وقت نبوده است. نويسنده در اين مقايسه و سنجش، انقلاباتی در گذشته را برگزيده است که پيروزی آنها تنها در محدوده‌ی سرنگونی نظام‌ها سياسی نمانده بلکه، مهمتر از آن، روند تقويت و گسترش دمکراسی در بخش‌هائی از جهان را به عنوان پيامدهای اين انقلاب ها مورد توجه قرار داده و به عنوان حلقه‌ی مشترک اين تجربه‌های سه‌گانه در طول رساله در چشم خواننده آشکار می‌کند. اين رساله در حين بررسی و ارائه شناخت از مناسبات و روابط اجتماعی و سياسی حاکم در کشورهای درگير درموج انقلابی کنونی، همچنين پيش‌بينی واقعگرايانه‌ای از نتايج آتی اين انقلاب‌ها از نظر نسبت و تأثير آنها بر پروژه‌ی کامل نشده‌‌ی گسترش دمکراسی در بخش ديگری از جهانِ و در سرزمين‌های غيردمکراتيک را ارائه می‌نمايد.

پرسش اصلی

پرفسور گلدستن که همچون بسياری از تحليل‌گران و انديشمندان غربی ديگرخود را در برابر اين پرسش می‌بيند که: آيا گسترش و استقرار دمکراسی را می توان در آينه انقلاب های 2011 در منطقه خاورميانه نيز ديد، تلاش می‌کند با به ياری گرفتن مهمترين تحولات و رخدادهای سياسی گذشته کشورهای غيردمکراتيک در دهه های پس از جنگ جهانی دوم و ماهيت رژيم های آن دوره و با تکيه بر وجوه مشترک و عام آنها، تصوير دقيقی از ماهيت رژيم‌ها و ساختار سياسی موجود در منطقه انقلاب زده کنونی که در معرض سرنگونی شتابنده قرار گرفته‌اند، پاسخی درخور و منطبق بر حوادث قابل پيش‌بينی بيابد. در مسير اين تلاش و در پاسخ به اين پرسش اصلی گلدستن در رساله خود سعی می‌نمايد برای ارائه شناخت دقيقی از ماهيت اين انقلاب ها و پيامدهای آنها، ابتدا شناخت دقيقی از ماهيت حکومت ها و مناسبات قدرت در اين کشورها، از ابزارها و نيروهای پشتيبان اين قدرتها ارائه داده و شرايطی را که اين ابزارها کند شده يا بالکل عليه حکومتگران و ولی نعمت های پيشين خود چرخش می کنند را جزء به جزء، بررسی نموده و بشناساند. سپس از متن و درون چنين شناختی، امکان پيروزی دمکراسی را به عنوان پيامدهای انقلابهای کنونی در کشورهای اسلامی ـ عربی با همه افت و خيزها و خطرات پيش رو، پيش‌بينی نمايد.
وی با تمایز دو نوع خودکامگی در این منطقه به عنوان “سلطانی” و “پادشاهی” امکان درگیری انقلاب در این نظام ها را بررسی می کند. اما قبل از آن و به فراخور بررسی يک موضوع معين ـ انقلابات کنونی ـ از نظر قرار گرفتنشان در چهارچوب تعريف عام از انقلاب ـ پديده دگرگون کننده‌ی ريشه‌ای وضع موجود ـ در مقدمه اين مقاله در باره‌ی روندهائی که فراهم شدن آنها لازم و مقدمه انقلاب ها شناخته شده‌اند، می‌گويد: «برای اين که انقلاب به موفقيت برسد؛ چند عامل بايد همزمان گردند…» و سپس عوامل و روندهای لازم انقلاب را بر بستر حوادث جاری در اين منطقه ديده و برمی‌شمرد:

ـ بازگشت ناپذيری مشروعيت از دست رفته رژيم ها و ترميم ناپذيری کارآمدی و کاردانی آنها و غلبه‌ی احساس و برداشت در ميان ملت دال براینکه ادامه حکومت تهدیدی است بر آینده کشور.
ـ پراکندگی و دوری گزينی کارگزاران برگزيده و سرآمدان ازحکومت (به ويژه در نيروهای مسلح) و فقدان ميل به ادامه دفاع از آن
ـ بسيج و به حرکت درآمدن اقشار، طبقات و گروه‌های مختلف اجتماعی و اقتصادی، مذهبی، قومی و…
ـ روی‌گردانی قدرت‌های جهانی و خودداری از حمايت از حکومت و بعضاً بکارگيری زور علیه آن.

علاوه برشمردن اين پيش‌شرطها بر بستر حوادث جاری، وی بر اصل عام ديگری نيز تکيه دارد که ضامن وقوع و پيروزی هر انقلابی است؛ يعنی حضور همزمان اين پيش‌شرط‌ ها. ودر اين باره می‌گويد؛ راز اين که «انقلاب‌ها به ندرت پيروز می گردند فقدان اين همزمانی است.» نويسنده رساله به طور خاص بر دشواری بسيج و حرکت عمومی مردمی در کشور انقلابی اشاره دارد:

«تقریباً در تمام موارد، بسيج عمومی مشگل است، به ویژه در مقابل نظام های پادشاهی سنتی. زیرا لازمه آن نزدیک کردن منافع ناهمگن فقرای شهری و روستایی، طبقه متوسط، دانشجویان، دانش آموخته ها و گروه های مختلف مذهبی و قومی می باشد. «تاریخ پر است از جنبش‌های دانشجویی، اعتصابات کارگری و قیام های دهقانی که به سادگی سرکوب شده‌اند، زیرا آنها شورش یک گروه و نه يک ائتلاف گسترده و سراسری بوده‌اند.» علاوه بر این گاه نيز رهبران برخی از حکومت‌ها به ويژه پادشاهی سنتی و حکومت‌های تک حزبی با بکارگيری ترفندهائی از جمله تکيه بر احترام به سنت پادشاهی ميان مردم و يا بسيج احساس ناسيوناليستی روند نبرد ملت را کند کرده و مبارزه نهائی را به عقب می‌اندازند. در موارد بسياری کشورهای ديگر برا حفظ ثبات سيستم جهانی به نفع فرمانروايانِ در حال نبرد، وارد صحنه و عمل شده‌اند.»

با وجود دشواری‌های بسيار در مبارزه با حکومت هائی که گردن به حقوق ملت خود نمی گذارند، از جمله نظام های سياسی دستخوش انقلاب‌های خاورميانه، نويسنده رساله بر اين نظر است که «نظام های سلطانی» کنونی را که نوع ديگری از ديکتاتوری می‌شمارد، آسيب‌پذيرتر دانسته به ميزانی که دوام آنها را غالباً فراتر از يک نسل نمی‌بيند. اين حکومت‌ها گرچه ازاستحکام ظاهری برخوردار بودند، اما واقعيت آن است که استراتژی های اتخاذ شده توسط اين رژيم‌ها برای حفظ قدرت خود، بجای تحکيم و ثبات آنها، در عمل شکنندگی و آسيب‌پذيری اجتناب ناپذيری را به همراه آورده‌اند.

استراتژی «شکست» حفظ قدرت رژيم‌های سلطانی منطقه انقلابی

نويسنده رساله در توصيف و توضيح اجزاء استراتژی «شکستی» که در عين حال بستر شکل گيری چنين نظام‌هائی نيز بوده‌اند، می‌نويسد:

«این حکومت ها هنگامی شکل می گیرند که فرمان روا قدرت شخصی خود را به هزینه نهادهای رسمی افزایش می دهد. دیکتاتورهای سلطانی دارای ایدئولوژی ویژه نمی باشند و هدف دیگری به غیر از حفظ اقتدار خود ندارند. آنان ممکن است بخشی از مظاهر دمکراسی مانند انتخابات، احزاب سیاسی، مجلس ملی و یا قانون اساسی را حفظ کنند. اما با قراردادن هواداران مطیع در مسندهای حساس و یا در بسياری مواقع به بهانه ی وجود خطر دشمنان خارجی و داخلی با برقراری وضعیت فوق العاده، ورای آن مظاهر حکم می رانند.»

گردآوری دارائی‌های بی‌حساب و در خفا از ويژگی‌های ديگر اين ديکتاتوری هاست. بخشی از دارائی ها در راه خريدن وفاداران و تنبيه مخالفات بکار گرفته می‌شود. معمولاً نيز برنامه‌های توسعه اقتصادی، صنعتی کردن و به تبع آن سواد آموزی و بکاراندازی صادرات که عموماً از حد صدور مواد اوليه فراتر نمی‌رود، اقدامات این فرمان روایان را بايد در چهارچوب فراهم آوردن منابعی برای تأمين آن دارائی ها و هزينه‌های فزاينده فهميد. همچنين گشاده دستی برخی از آنان را در برقراری روابط با کشورهای خارجی که «در برابر تعهد به حفظ ثبات، خواهان سرمایه گذاری و کمک اقتصادی آن کشورها هستند. هر مقدار ثروت که به کشور وارد شود، بخش بزرگی از آن به جيب سلطان و اطرافیانش سرازير میگردد.

از اجزاء ديگر «استراتژی» شکست این سلاطین: «بخش بخش کردن نيروهای نظامی و امنيتی»، در اختيار گرفتن امر عزل و نصب فرماندهان و اجبار آنان به گزارش دهی مستقيم به شخص فرمانروا، بی‌توجهی و جلوگيری از برقراری هماهنگی و انسجام و يکپارچگی ميان اهداف نيروهای نظامی در جهت وظيفه اصلی اين نيروها يعنی حفظ امنيت و مصالح کشور. در نهايت تبديل فرمان روا به تنها حلقه‌ ميان کليه ارتباطات داخلی، خارجی و کمک وسرمايه‌گذاری خارجی. در صورت از ميان برداشته شدن اين حلقه، يعنی شخص فرمانروا، همه‌ی کمک های خارجی، امکان سرمايه گذاری، هماهنگی سياسی و امنيتی از ميان رفته و به دنبال آن شيرازه‌های کشور که به بقای قدرت وی بسته اند، از هم خواهند پاشيد. نتيجه و پيامد الزامی ديگر حفظ و شوراندن دائمی چنين وحشتی، خودداری از تعيين جانشين و جلوگيری از شکل‌گيری هر جايگزينی درروابط داخلی به هر شکل از درون و بيرون دايره‌ی قدرت است و همچنين:

«برای دور نگاه داشتن توده از امور سیاسی و جلوگيری از متشکل شدن آن، سلاطین مهار انتخابات و احزاب سیاسی را در دست می‌گيرند، به مردم به صورت یارانه برای کالاهای اساسی مانند برق، بنزین و مواد غذایی رشوه می‌دهند. و هنگامی که این اقدامات با کنترل و پائیدن مداوم، مهار ارتباطات جمعی و ايجاد ترس دائمی در ميان عموم از خطر درگير شدن با حکومت همراه گردد، عموماً به اتميزه و غيرفعال شدن جمعیت می انجامد.

با در پیش گرفتن چنين الگوهائی، سلاطينی که از نظر سیاسی آزموده بوده‌اند، توانسته‌اند به ثروت زیاد و تمرکز شدید قدرت دست یابند. در تاریخ معاصر جهان، معروفترین نمونه ها عبارت بودند از: پروفیرو دیاز از مکزیک، محمدرضا پهلوی از ایران، سلسله سوموزا در نیکاراگوئه، سلسله دووالیه در هائیتی، فردیناند مارکوس در فیلیپین و سوهارتو در اندونزی.»
اما چنانچه ازآن سلطان‌ها آموختيم و همانگونه که نسل جدید این سلطان ها در خاورمیانه، اعم از بشار اسد در سوریه، عمر بشیر در سودان، بن علی در تونس، حسنی مبارک در مصر، قذافی در لیبی و صالح در یمن می آموزند، قدرتی را که خیلی متمرکز شده باشد، مشگل به توان حفظ کرد.

ببرهای کاغذی

نویسنده برای نشان دادن نطفه های ذاتی شکست چنين استراتژی های «حفظ» قدرتی، به شکافتن کاستی‌های ريشه‌ای در نمونه‌های شناخته شده‌تر در تاريخ اخير جهان يعنی «ببرهای کاغذی» پرداخته و آشکار می کند که چگونه «ديکتاتورهای سلطانی» در منطقه مورد نظر، همچون «ببرهای کاغذی» پيشين در عمل در کانون قدرت خود، آسيب‌پذيری خويش را نيز پرورش می دهند که با گذشت زمان افزایش می یابد:

مشکلِ برقراری موازنه دقيق ميان ثروت شخصی و آن چه بايد نصيب برگزيدگان و سرآمدان حامی قدرت فرمانروا گردد، و تضاد برقراری اين موازنه با تمرکز قدرت فرمانروا و تبديل شدن وی به تنها مهره اصلی که در هيچ رابطه و محاسبه‌ای وی را نمی توان ناديده گرفت. لازمه ی چنين تمرکز و انحصاری برای بدل شدن به حلقه اصلی و به عنوان تنها مسير و کانال سرمايه‌گذاری ها و کمک های خارجی، افزايش نزديکی و وابستگی شخص فروانروا به دولت‌های نامحبوب خارجی و رماندن مردم از خود و کاهش ميل دفاع پيرامونيان نيز خواهد بود.

اما از ضرورت های گردآوری ثروت بيشتر، از مسير جلب کمک و سرمايه خارجی، گسترش آموزش و پرورش است که موجب رشد طبقه متوسط و تحصيل کرده با انتظارات فزاينده‌ای می‌شود. طبقه‌ای که تاب کمتری در برابر دخالت های پليسی و سؤ استفاده از قدرت دارد. درآمد حاصله از توسعه اقتصادی که تنها در حوزه قدرت و پيرامونيان و سرآمدان رژيم باقی بماند، به فساد آنان، دامن زده و همزمان با افزایش جمعیت نابرابری طبقاتی، بيکاری و نارضائی افزايش يافته و به نسبت آن هزينه دور نگه داشتن مردم از سياست بالا رفته و به اين ترتيب فشار بر حکومت افزايش می‌يابد.

در آغاز نارضايتی و شکل‌گيری اعتراضات، دادن امتيازات به صورت اصلاحات پيشنهادی از سوی سلطان و توجه بيشتر به هواداران خود ممکن است مؤثر افتند. “چنانچه مارکوس در فليپين در سال 1984 انجام داد. اما در سال 1986 وی دريافت که هنگامی که مردم برای پايان دادن حکومت وارد ميدان شده‌اند، اين رشوه‌ها بی فايده بوده است.”

سستی رژیم های سلطانی با بالا رفتن سن فرمان‌روايان و فوری شدن مساله جانشینی، افزایش می یابد. در طول حکومت همواره لحظات مناسبی دست می‌دهند که با استفاده از آنها فرمانروایان سلطانی، در صورت درايت و وسعت ديد، قادر به انتقال رهبری به فرد جوانتری در خانواده باشند. این امر تنها هنگامی عملی است که حکومت توانسته باشد تایید سرآمدان را حفظ کند (چنانچه حافظ اسد در سال 2000 توانست رهبری را به فرزند خود منتقل کند) و یا کشورهای دیگر از رژیم حمایت نمايند (مانند سال 1941 در ایران که دول غربی از جانشینی پسر رضا شاه به جای پدر هواداری کردند). اما اگر فساد حکومتی ناشی از انحصار قدرت و ثروت ، سرآمدان را نيز از پيرامون فرمانروا رانده باشد، آنان علیه این اقدام به پا خاسته و با سد کردن راه جانشینی (همانگونه که در اندونزی در اواخر دهه 1990 براثر بحران مالی آسیا، آسيب به سیستم پولی موجب کاهش امکان تغذيه جیره خواران اتفاق افتاد) و برای کسب قدرت از دست رفته خود تلاش نموده و در نتيجه چنين فرصتی از ميان خواهد رفت.

محوريت شخص سلطان و وابستگی شديد افراد در مناصب مختلف قدرت، از جمله وزرا و عالی‌رتبگان، راه انتقال مسالمت‌آميز و بدون مشگل قدرت را سد می‌کند. به محض خلع او از قدرت، منصوبان وی نيز نمی توانند در قدرت بمانند، به عنوان نمونه آنچه در ايران اتفاق افتاد:

«شاه برای جلوگیری از انقلاب، در 1978 تلاش کرد که شاپوربختیار را به جای خود به عنوان رئیس حکومت برگزیند. این اقدام موفق نشد و تمامی رژیم سال بعد از آن سقوط کرد. زيرا چنین اقدامی ديگر نه خواسته های توده های بسيج شده که به دنبال تغییرات اساسی سیاسی و اقتصادی هستند و نه طبقات شهری و تحصیل کرده که با شرکت در تظاهرات خیابانی به دنبال مشارکت در امور کشور هستند را قانع نمی کند.»

برای جلوگيری از اعلام گسترده‌ی نارضايتی و فراخواندن مردم به حضور در خيابانها و تجمعات اعتراضی، “سلطان” دست به بکارگيری نيروهای نظامی، انتظامی و امنيتی می زند. فقدان يکدستی و عدم انسجام بدنه و رهبری فاقد توان تصميم‌گيری اين نيروها، که در اصل حاصل همان استراتژی فرمانروا در وابسته ساختن آنان به خود بوده است، از کارائی آنان کاسته و آنها را آسيب‌پذيرتر می‌سازد. بخشی از آنان ممکن است با تغییر جهت، به ملت بپيوندند. حتا ارتش ممکن است به اين نتيجه برسد که منافع کشور با تغيير رژيم حفظ خواهد شد و شخص فرمانروا را که هنوز به آسيب‌ناپذيری خود باور دارد، تنها بگذارد که در آن صورت پاشيدگی رژيم اجتناب ناپذير خواهد بود:
«چنانچه در دوران دیاز، شاه، و در دوران مارکوس و سوهارتو اتفاق افتاد – تمام اين حکومت ها با سرعت شگفت انگیزی از هم پاشيدند.»

درجه ناتوانی و فقدان اقتدار سلطان ها عموماً پس از «واقعه» آشکار می‌شود. اين امر برخاسته از فرصت‌طلبی کارگزاران و سرآمدان جيره‌خوار است. تغيير مسير ارتش نيزعموماً پس از شکل گيری اعتراضات گسترده پدیدار می گردد. پيش ازفرارسيدن لحظه نهائی، برگزيدگان و فرماندهان ارتش نفع خود را در پنهان نگاه‌داشتن احساس واقعی خويش می‌بينند.

«البته هميشه ارتش در برابر شورش‌ها به سرعت تغيير جهت نمی‌دهد…نمونه سوموزا در نيکاروگوئه که توانست در اوائل دهه 70 به ياری نيروهای هوادار خود شورش را خاموش کند…. در چنين حالتی سقوط و از هم پاشی حکومت، به قيمت خونريزی بيشتر و حتا جنگ داخلی، آهسته‌تر می‌شود. اما نجات نهائی در ميان نخواهد بود….چنانچه موفقيت سوموزا نيز موقت بود و افزايش درنده خوئی و فساد، اعتراضات بزرگتری را بدنبال آورد و نيروهای وفادار به وی پشت کرده و حکومتش در سال 1979 ساقط شد.»

فشار خارجی نيز فاکتور ديگری در برهم زدن موازنه و شکست است: «ضربه نهایی بر مارکوس هنگامی اتفاق افتاد که پس از انتخابات مشکوک ریاست جمهوری سال 1986 او خود را برنده اعلان کرد و آمریکا حمایت خود را از او به طور کامل قطع نمود. هنگامی که آمریکا از رژیم مارکوس برید، باقیمانده هواداران او از هم پاشید و او مجبور به تبعید شد.»

فساد، بحران اقتصادی، بدنه جوان و بی‌چشم‌انداز:
دست های درکار ايجاد شرايط انقلابی

شکل گيری و بقای رژيم‌های سلطانی درگير انقلاب در خاورميانه، نيز جز بر بستر انحصار و فساد قدرت، افزايش بحران های اقتصادی و رشد بيکاری، گسترش طبقه تحصيل کرده فاقد چشم‌اندازِ سهيم شدن در سرنوشت کشور نبوده است، گرچه اقتصاد در سراسر منطقه در سال های اخیر پیش رفت کرده، اما حاصل اين رشد تا مقدار زیادی در محدوده‌ی تنگ منافع تعداد اندکی باقی مانده است، آن هم به هزینه اکثريت مردم. نويسنده در ارائه تصوير روشنی از مناسبات منجر به انقلاب در اين کشورها به عنوان ريشه‌های بحران و روند رشد آن می‌نويسد:

«گفته می شود مبارک و خانواده او به ثروتی میان 40 تا 70 میلیارد دلار دست یافته اند. همچنین 39 نفر از نزدیکان پسر او، جمال مبارک، به میانگینی حدود یک میلیارد دلار دست یافته اند. در تونس بر مبنای اطلاعاتی که وسیله ی ویکیلیکس از منابع دیپلماتیک آمریکا درز پیدا کرده است: «اين مقامات هشدار دادند که فساد ـ در اين کشورـ به شدت شتاب گرفته است. آنان همچنین هشدار دادند، خانواده بن علی با دست‌اندازی به درآمدهای ناشی از سرمایه گذاری خارجی سبب تحریک خشم عمومی می گردند.
جمعیت خاورمیانه که با افزايش رشد شدید روبرو و با گسترش شهرنشینی همراه بوده است، از بیکاری و افزایش شتابنده‌ی قيمت مواد غذایی رنج می‌برد که بنا به محاسبه سازمان ملل اين افزايش تنها در سال گذشته 32 درصد بوده است. اما فقط افزایش قیمت و یا کمبود رشد اقتصادی نیست که به انقلاب خوراک رسانده، بلکه وجودفقر مداوم، گسترنده و بهبود نیافته در برابر نمايش افزايش ثروت در اين کشورهاست که به آتش انقلاب دامن زده است.
سطح بالای بیکاری در ميان جوانان که بخشی از آن به خاطرافزایش ناگهانی جمعیت جوان اعراب است به فضای نارضايتی دامن زده است. درصد جوانان میان 15 تا 29 سال به درصد کل جمعیت از 15 سال به بالا در بحرین و تونس 38 درصد و در یمن 50 درصد می باشد (این درصد در آمریکا 26 است). نه تنها نسبت جمعیت جوان در خاورمیانه به طور غیر عادی بالاست، بلکه افزايش ناگهانی تعداد اين قشر در کوتاه مدت نيز برسختی کنترل دامنه بحران افزوده است . از 1990 تعداد جمعیت جوان میان 15 تا 29 سال، در لیبی و تونس 50 در صد، در مصر 65 درصد و در یمن 125 درصد افزایش نشان می دهد.
براثر سیاست های “نوسازندگی” سلطان‌ها، بسیاری از این جوانان به ویژه در سال های اخیر، قادر به تحصیل در داشگاه ها بوده اند. تعداد دانشجویان در دهه های اخیر بسرعت افزایش (بیش از سه برابر در تونس، چهار برابر در مصر و ده برابر در لیبی) یافته است.
اگر برای هر حکومتی غیر ممکن نباشد، بسیار مشگل خواهد بود، بتواند به این ميزان شغل جدید ایجاد کند. بديهی است که این مشکل برای رژیم های سلطانی به مراتب سخت تر می گردد. به عنوان بخشی از استراتژی جیره پروری خود، بن علی و مبارک از مدت ها پیش طرح برنامه ی يارانه‌ای برای کارگران و خانواده آنان را به اجرا گذاشتند از جمله: تأسيس مراکزی در تونس برای آموزش کارگران به همراه قرار دادن وام در اختیار آنان و ايجاد شغل جدید. یا در پيش گرفتن سیاست تضمین شغل برای فارغ تحصیلان دانشگاه در مصر . در دهه ی گذشته، به موازات افزايش هزينه‌ها و مخارج دولت و به منظور کاستن از آن، این برنامه ها متوقف و از ميان برداشته شد. امکان دست یابی به مشاغل دولتی و یا کار در بخش خصوصی بیش تر در دسترس کسانی قرار دارد که به نوعی به رژیم وابستگی داشتند. بنابراين يکی از زمينه‌های تشديد بحران، بیکاری در میان جوانان خاورمیانه با درجه ای بسیار بالا بوده است. در سال 2009 نسبت آن به 23 درصد رسید که دوبرابر میانگین نسبت جهانی بود. در میان تحصیل کرده ها این نسبت از این هم حتا بالاتر بوده است: در مصر امکان اشتغال برای يک فارغ تحصیل دانشگاه ده برابر کم تر از فردی با تحصیل دبستانی می باشد.
در بسیاری از کشورهای در حال توسعه وجود بازار کار سیاه از تعداد بیکاران می کاهد. اما در حکومت‌های سلطانی در خاورمیانه اقدام به چنين این کارهائی نیز مشگلترند. به ياد داشته باشيم که در تونس با خودسوزی جوانی 26 ساله که بیکار و چرخ میوه فروشی او ضبط گردیده بود، شورش آغاز شد. در مصر و تونس جوانان تحصیل کرده و کارگران سال ها بود که به اعتراضات محلی برعلیه بیکاری، دستمزد پائین، مزاحمت پلیس و فساد حکومتی، دست می زدند. این بار اعتراض آنان به دیگر گروه های جمعیتی نیز سرایت کرد و با آنها پيوند خورد.
تمرکز آشکار ثروت و فساد در این رژیم ها، در اغلب موارد خشم نیروهای مسلح، به ويژه بدنه‌ی آنها را نيز برمی انگیزد. بن علی و مبارک هردو نظامی بودند. مصر از سال 1952 وسیله ی نظامیان اداره می شود. با این حال در هر دو کشور نظامیان شاهد از دست دادن موقعیت خود بودند. با اين که روسای نظامی مصر، صاحب بخشی از کسب و کارهای محلی بودند. اما آنان به شدت از جمال مبارک پسر حسنی مبارک و جانشین احتمالی او نفرت داشتند. او که یک بانک دار بود، ترجیح می داد که نفوذ خود را نه از طريق ارتش و در ميان سران آن بلکه از ميان جیره خواران خود در کسب و کارها و نزد سیاستمداران تثبیت کند. افرادی که با او مرتبط بودند از راه انحصارات دولتی و سرمایه گذاری های خارجی در مصر به منافع عظیم دست یافته بودند. بن علی در تونس برای محدود کردن بلندپروازی سیاسی و ترس از آن، ارتش را از امور سياسی دور نگاه می داشت، اما در مقابل به همسر و اقوام وی اجازه می داد که کسب و کارها را سروکیسه کرده و دست به ساخت خانه های مجلل در کنار دریا زنند. در هردو کشور بیزاری ارتش، اقدام و سختگيری نظاميان در خاموش کردن اعتراضات را غیر محتمل کرد. افسران و سربازان برای نگاه داشتن مبارک، بن علی، خانواده هایشان و اطرافیانشان در قدرت، حاضر به کشتن هموطنان خود نشدند.
شبیه همین اتفاق در لیبی سبب گردید که قذافی بخش بزرگی از سرزمین خود را از دست دهد. در هنگام نوشتن این سطور، هنوز قذافی با استفاده از مزدوران و وفاداری برخی از قبایل، قادر شده است مرکز فرماندهی خود در طرابلس را حفظ نمايد. در یمن، صالح به خاطر کمک‌های آمریکائيان در برابر مبارزه‌ی وی با گروه های تروریست اسلامی و همچنين بهره‌گيريش از رقابت‌های ميان قبائل، تا این لحظه، به سختی قادر به حفظ موقعیت خود بوده است. اما به نظر می رسد، چنانچه مخالفان قادر شوند با یکدیگر متحد شده و آمریکا در تایید خشونت های رو به افزایش او تردید نشان دهد، سقوط صالح، سالطان دیگر، اجتناب‌ناپذير خواهد شد.»

نويسنده در باره‌ی رژيم‌های سوريه و سودان که آنها را نيز از نوع همين نظام‌های سلطانی می‌شمارد، و می گويد:

«باوجودی که هنوزـ در زمان نگارش اين رساله ـ بسيج عمومی ناراضيان و تظاهرات‌های گسترده در اين دو کشور صورت نگرفته است، اما از فساد دستگاه حکومت دمشق و خارطوم و از ثروت اندوزی حاکمان آنها پرده برداشته شده است. دلايل وجودی و تاريخی رژيم سودان با رفراندوم ژانويه 2011و از دست رفتن يکپارچگی اين کشور و تجزيه آن از ميان رفته است. اما در سوريه رژيم اسد همچنان با ادامه ايستادگی در برابر اسرائيل و مواضع خود در لبنان به روحيه ناسيوناليستی که سالها موجب بی‌اعتنائی به سياست داخلی از سوی ملت بوده، آويخته است. اما وی نيز پايگاه توده ای خود را از دست داده و متکی به گروه کوچکی از برگزيدگان و سران ارتش است و هنوز نمی‌توان گفت بشير و بشار اسد تا کجا می توانند روی حمايت نيروهای نظامی حساب کنند. اما بی‌ترديد می توان گفت که که اين دو رژيم نيز در برابر اعتراضات گسترده دوام نخواهند آورد.»

مهار انقلاب

همان گونه که نویسنده در آغاز رساله‌ی خود بر اين نکته اشاره نمود که الزاماً هر شرايط انقلابی به وقوع کامل و پيروزی انقلاب نمی انجامد. در حالی که در جهان وضعيت انقلابی بسيار پرشمار اما پيروزی انقلاب ها درمقابل بسيار اندک بوده‌اند. در اين بخش از نظرات خود به چگونگی امکان مهار انقلاب‌های خاورميانه پرداخته و در باره‌ی برخورداری شانس بيشتر حکومت های پادشاهی منطقه در حفظ نظام‌های خود می نويسد:

«مراکش، اردن، عمان و شیخ نشین های خلیج فارس همچون رژیم‌های سلطانی با چالش های جمعیتی، آموزشی و اقتصادی روبرو هستند و برای پيشگيری از گسترش نارضايتی آنان باید دست به اصلاحات بزنند. برای چنين اقدامی حکومت های پادشاهی از مزیت انعطاف در ساختار سیاسی خود برخوردار هستند. پادشاهان مدرن با وجود اين که دارای قدرت اجرایی زیادی هستند، اما اختيار قانون گذاری را به مجلس انتخابی سپرده اند. به هنگام تظاهرات، احتمال بیشتری دارد که مردم در ابتدا خواستار تغییراتی در قانون باشند نه برکناری پادشاه. بدین ترتیب پادشاه در هنگام بحران از قدرت مانور بیش‌تری برخوردار خواهد بود. نمونه موفقيت‌آميز چنين اقدامی، اصلاحات انجام شده به دست پادشاهان ایتالیا و آلمان در انقلاب های 1848 است که در رویارویی با تظاهرات، قانون اساسی را گسترده تر کرده، از قدرت مطلقه پادشاه کاسته و قوه قانون گذاری انتخابی را به عنوان بهایی در مقابل پیش گیری از انقلاب پذیرفتند.
در حکومت های پادشاهی، تغییر فرمان روا می تواند نه الزاماً به از میان رفتن کل نظام بی‌انجامد، بلکه تغییر و اصلاح را همراه آورد. تعيين جانشین در رژیم پادشاهی مشروع و پذيرفته است و غالبا با استقبال روبرو می شود. اما همين تغییر در رژیم‌های سلطانی با ترس همراه است. به عنوان نمونه، در سال 1999 در مراکش به سلطنت رسیدن محمد چهارم به جای ملک حسن دوم، امید زیادی برای تغییر و اصلاحات را همراه آورد. او دست به تحقیق در باره برخی از تندروی های حقوقی رژیم پیشین زده و تا حدی حقوق زنان را تقویت کرده است. او با قول تغییرات گسترده در قانون اساسی، تظاهرات اخیر را نيز مهار و ساکت نمود. در بحرین، اردن، کویت، عمان و عربستان سعودی، اگر فرمان روایان آماده تقسیم قدرت با مسئولین انتخابی و یا سپردن تخت و تاج به فرد جوان تری در خانواده خود که اميد و نغمه تغییرات را همراه دارد باشند، به احتمال قادر به حفظ قدرت خواهند بود.»

پس از انقلاب

در ميان کشورهای انقلابی منطقه تا کنون تنها دو کشور مصر و تونس هستند که انقلابشان در تغيير حاکمان “سلطانی” به سرانجام موفقيت‌آميز رسيده است و اين موفقيت نيز از نظر نويسنده رساله امری تصادفی نيست. اما حال پس از وقوع اين دو انقلاب:

« اگر کسانی يافت شوند که امیدوار باشند، در تونس و مصر انتقال به دمکراسی را به سرعت انجام دهند، به احتمال زیاد ناامید خواهند شد. انقلاب آغاز یک فرآیند درازمدت است. حتا در انقلاب های صلح آمیز، حدود پنج سالی زمان لازم است تا رژیم تازه به وضعيت ثبات دست يابد. البته اگر جنگ داخلی (چنانچه به نظر می رسد در لیبی در حال شکل گیری است) اتفاق افتد ویا نيروی ضد انقلاب شکل گرفته و دست به اقدام زند، طبعاً بازسازی کشور بیش تر به درازا خواهد کشيد.»

نويسنده اما پيش از آن که به تفصيل به خطراتی داخلی و خارجی که کشورهای مصر و تونس را پس از انقلاب تهديد می کنند بپردازد، به برخی نظرات و انتظاراتی که در جوامع غربی به ويژه به عنوان وظائف جديد غرب، خاصه ايالات متحده‌ی آمريکا در قبال اين دو کشور طرح می‌شوند، از بعضی زوايا پرداخته و در مقابل نظراتی که کشورهای مصر و تونس را با اروپای 1945 مقايسه می کنند و انتظار دارند که طرحی مشابه «برنامه مارشال» برای خاور ميانه به منظور مقابله با مشکل بيکاری که می‌تواند زمينه اغتشاش گردد، از سوی آمريکا يا ساير کشورهای غربی ارائه گردد، هشدار می‌دهد:

«اروپای 1945، سابقه رژیم های دمکرات را داشت. آنان با ویرانی فیزیکی ساختارها و زیر بنای جامعه روبرو بودند که نیاز به باز سازی داشت. تونس و مصر با اقتصادهای دست نخورده ای روبرو هستند که در سال های اخیر رشد بسیار مناسبی داشته است. آنچه اين کشورها نیاز دارند، ساختن نهادهای بنیادين دمکراتیک است. اگر پیش از آنکه این کشورهای دارای دولت های مسئول و پاسخگو بشوند، پول به آنها سرازیر گردد، تنها سبب افزايش فساد و سدی در راه پیش برد دمکراسی خواهد بود.
باید توجه کرد که آمریکا و دیگر کشورهای غربی به خاطر هوادارای درازمدت از دیکتاتورهای سلطانی دارای اعتبار چندانی در خاورمیانه نیستند. استفاده از ابزار کمک مالی برای پشتیبانی از گروهی ویژه ویا تاثیر گذاری بر نتیجه انتخابات، سبب ایجاد سوءظن بيشتر خواهد شد. انقلابیون، از کشورهای خارج، برای رشد و تقويت فرآیند دمکراسی، پذیرش تمام گروه هایی که مطابق قوانین دمکراتیک عمل می کنند و پاسخ به نيازهای کشور خود به تکنولوژی لازم برای ساختن نهادها، تقاضای حمايت و ياری دارند.
آنچه در اين کشورها به عنوان خطر، روند استقرار و تحکيم دمکراسی و نهادهای پايه‌ای آن را تهديد می کند، انحراف توجه اين ملت‌ها از خواست دمکراسی و گم کردن اولويت های خود در اين روند است. يکی از زمينه های انحراف روبرو شدن با دولت های بی‌ثبات در اثر مبارزه بر سر قدرت ميان گروه های رقيب داخلی است. نویسنده در تصويری که از شرايط پس از انقلاب در مصر ترسيم می کند، بر اين نکته تکيه می کند که پس از “ماه عسل” اتحاد ميان گروه های انقلابی، اختلاف ها آغاز خواهند شد. «گرچه برگزاری انتخابات گام ساده‌ای خواهد بود» اما برای انجام آن «تبليغات انتخاباتی، بحث‌های مفصل در مورد تصميمات مجلس در زمينه‌های گوناگون نظير مخارج حکومتی، تعيين ماليات‌ها، فساد، سياست خارجی، سياست رسمی در قبال قوانين مذهبی و اجرای آنها، موضوع حقوق اقليت‌ها و ديگر موضوعات بروز خواهند کرد» و به رقابتی تنگاتنگ ميان «محافظه‌کاران، پوپوليست‌ها، اسلام‌گرايان و اصلاح‌طلبان» دامن زده و هر يک از اين گروه‌ها ساز خود را برای بدست گرفتن قدرت خواهند زد که پيامد آن بی ترديد «تغيير مداوم کابينه و سياست‌هاست….مانند آن چه که در فليپين و اروپای شرقی رخ داد.»

با وجود اين، به نظر نويسنده پيدايش دولتهای ناپايدار خطر اصلی بر سر راه استقرار دمکراسی در تونس و مصر نيست. حتا اين خطر نيست که ممکن است گروه‌های اسلامی، نظير اخوان‌المسلمين که در ميان ساير گروه‌ها متشکل‌ترين نيروی سياسی است، به قدرت دست يابند، امری که همواره موجب هراس دولت های غربی و همکاری با مبارک و بن علی به عنوان مانعی در برابر رشد گروه‌های راديکال اسلامگرا بود. زيرا تجربه تاريخی سی ساله سرنگونی حکومت‌های سلطانی در هائيتی، فيليپين، رومانی، زئير، اندونزی، گرجستان، قرقيزستان و… نشان می‌دهند، اين حکومت‌ها در نهايت جای خود را به نيروئی ايدئولوژيک و يا راديکال نداده‌اند. هر چند نظام های برآمده از شورش‌ها، دمکراسی کامل نيست به عبارتی «دمکراسی خش‌دار» است و در بيشتر مواقع با فساد همراه است و در آن گرايش خودکامگی از ميان نرفته است، اما رژيم های برآمده «هيچگاه تندرو و مهاجم نبوده‌اند.»

دو خطر بزرگ و مهمتری که مصرو تونس را در مسير سازماندهی دمکراسی و ساختن نهادهای آن را تهديد می کنند، «همانند آن چه که در مکزيک پس از سقوط دياز، در هائيتی پس از سقوط دوواليه و در فيليپين پس از مارکوس رخ داد، اين است که ضدانقلابيون محافظه‌کار ارتشی در صدد به دست گرفتن قدرت برآيند. همانند ارتش اندونزی که پس از سقوط سوهارتو قدرت خود را با درهم شکستن جنبش استقلال طلبانه در تيمور خاوری که اندونزی آن را 1975 اشغال کرده بود، به نمايش گذاشت.»

چنانچه مقاومت و سرسختی در برابر خواست مردم برای انجام اصلاحات صورت گيرد؛ به عنوان نمونه ارتش در مصر و تونس بخواهد قدرت را در دست گرفته و به نام جلوگيری از به قدرت رسيدن نيروهای راديکال اسلامی، امکان مشارکت آنان را در نظام نوين از ميان بردارد، يا اگر حکومت های پادشاهی منطقه با اعمال فشار و سرکوب از گشايش فضا و تحقق اصلاحات سرباززنند، بی‌ترديد همه اين روندها و تلاش‌ها موجب تقويت نيروهای راديکال و تضعيف روند شکل‌گيری و استحکام دمکراسی‌های نوپا خواهند شد. نمونه بحرين نشان می دهد در حالی که سال ها مخالفين تنها خواستار اصلاحات و تغييراتی در قانون اساسی اين کشور بودند، در برابر اقدامات دخالت جويانه و سرکوبگرانه عربستان سعودی امروز خواهان برکناری خليفه اين سرزمين شده‌اند.

جنگ تهديد بزرگ ديگری عليه روند نوين گسترش دمکراسی در خاور ميانه است و به تند و راديکال شدن نيروها و حکومت ها می‌انجامد. در اثبات اين نظر نويسنده بار ديگر به تجربه های تاريخی که جهان پشت سر گذاشته رجوع کرده و می‌نويسد:

«طبق تجربه های تاريخی رژیم های انقلابی در برابر جنگ خارجی سخت و رادیکال‌تر شده اند. در دوران انقلاب فرانسه، این سقوط باستیل نبود که به ژاکوبن های رادیکال قدرت بخشید. بلکه این نتیجه جنگ با اتریش بود. بهمین منوال جنگ ایران با عراق بود که به آیت‌الله خمینی فرصت از میدان به در کردن میانه روهای سکولار را داد. واقعه‌ای که می تواند سبب به قدرت رسیدن رادیکال‌ها در انقلاب خاورمیانه گردد، آن است که سرخوردگی اسرائیل و یا تحریکات فلسطینی ها به دشمنی بيشترمیان مصر و اسرائیل دامن زده و آنان را بسوی جنگ براند.»

پاسخی به پرسش اصلی

عليرغم وجود خطرات جدی و پتانسيل قوی انحراف از اهداف دمکراسی‌خواهانه در ميان نيروهای شرکت کننده در انقلاب‌های خاورميانه، پرفسور جک گلدستن با نگاه به مطالبات مردمی و الگوهای پيش روی اين انقلابات و درس‌گيری از تاريخ انقلابات گذشته، آينده آنها را ـ هر چند ناقص و مخدوش ـ در جهت افزايش شانس گسترش دمکراسی دراين منطقه از جهان می‌داند و برای نشان دادن ريشه‌های اين اميدواری توجه خوانندگان را به جابجائی مهمی که بر اثر انقلاب ها در جهان رخ داده است جلب می‌نمايد:

«این اميدواری، حاصل جابجایی مهمی در تاریخ جهان است: میان سال های 1949 تا 1979 هر انقلابی علیه رژیم‌های سلطانی از چین گرفته تا کوبا، ویتنام، کامبوج، ایران و نیکاراگوئه و….، به حکومتی کمونیستی و یا اسلامی بدل شد. درآن دوران بیش تر روشنفکران در کشورهای درحال توسعه الگوی انقلاب کمونیستی در برابر کشورهای کاپیتالیست را در پيش چشم خود داشتند. در ایران ميل به پرهيز از کمونیسم و کاپیتالیسم همراه با هواداری عمومی از اقتدار سنتی ملایان شیعه، آن کشور را به سوی انقلاب اسلامی راند. اما از سال 1980ـ در مهمترين مبارزات مردمان کشورهای غير دمکراتيک ـ نه الگوی اسلامی و نه الگوی کمونیستی، هواخواه چندانی نداشته است. هيچ يک از اين نظام ها، برای ایجاد رشد و شکوفائی جامعه در زمينه‌های اقتصادی و استقرار حکومت‌های پاسخگو که دو هدف بزرگ انقلاب‌های ضد سلطانی کنونی هستند، مناسب تشخیص داده نشده‌اند……
….جای امیدواری باقی است. پیش از سال 2011، خاورمیانه در روی نقشه جهان مکانی بود به کلی خالی از دمکراسی. انقلاب های مصر و تونس این وضع را بهم ریخته اند. هرچه نتیجه نهایی باشد» اما از همين امروز«می توان گفت که فرمان‌روایی سلطان ها به پایان رسیده است.»